-
در 5 سالگی درخت خانه ی همسایه با من دوست شد. من روبروی پنجره ی بزرگ اتاق عقب عقب میرفتم و او جلو می آمد, من جلو می آمدم و او عقب میرفت. به همین سادگی دوست شدیم.
راهی که به سمت پارک مورد علاقه ی کودکی های من میرفت خیابانی طولانی و پر از درخت سپیدار بود. درختانی که با جشمان حیرت انگیز بیشمارشان خیره خیره به من مینگریستند و من از میان شاخ و برگ هایشان به زحمت آسمان را میدیدم.
درخت آلبالوی حیاط زمانی که شکوفه میداد آسمان صورتی بنظر میرسید و زمانی که آلبالوهایش میرسیدند ساعت ها میشد به آن هزاران هزار دانه ی قرمز کوچک نگریست و لذت برد.
پرابهت ترین درختی که در تمام زندگی ام دیدم درخت بسیار بزرگ اما خشکی بود که وسط باغی وسیع قرار داشت و من هر زمان که از حوالی آن باغ رد میشدم می ایستادم تا برای لحظاتی شکوه خاموشش را میان آن همه برگ سبز تماشا کنم.
هرچه فکر میکنم درخت ها و ابرها سهم بزرگی در کودکی من داشتند و هیچکدامشان در زندگی کودکان امروز سهمی ندارند.
چطور میشود آدم ها درخت ها را از یاد میبرند؟!
مربی رانندگی با تعجب نگاهم کرد. بنظرش خیلی عجیب بود که یک نفر اصلا مشتاق نبوده و حتی سعی نکرده یکبار پشت رل یک ماشین بنشیند. خنده ام گرفت. چطور نسل انسان های غریبه با ماشین انقدر کمیاب شد؟ ماشین ها هرگز اهمیتی برای من نداشته اند و ندارند! من سالهاست دوست دوچرخه ها و درخت ها هستم!
-
امن ترین جای دنیا کجاست؟
همه بدبختی ها و دویدن ها و آشفتگی ها و سرگشتگی ها از همین احساس عدم امنیت شروع میشود. کودکی که آغوش امن مادری نداشته است, مادری که آغوش امن عشق مردی را درک نکرده است, مردی که میان آغوش های بیشمار هنوز هم نمیداند دنبال چه میگردد... خانه امن نیست, خیابان امن نیست, شهر امن نیست, جهان همه در ناامنی است!
چطور نمیترسیم از اینکه جهانمان میان هزاران هزار جهان دیگر در تاریکی مطلق اطرافش معلق مانده و هیچ مقصدی برای رسیدن ندارد؟
شب ها روی پشت بام میروم. به آسمان خیره میشوم و ناخوداگاه به همین فکر میکنم.
به اینکه هیچ چیز میتوانست ذره ای هم مهم نباشد, هزاران بچه کنار سواحلی در هر کجای دنیا رو به سوی اقیانوس بر ساحل مرگ فرود بیایند, میلیاردها انسان قتل عام شوند و بمیرند, زمین خشک شود, نسل ببرها و یوزپلنگ ها و یوتا ها منقرض شود, هزار کودک آجر بدست کنار کوره های سوزاننده کار کنند و هزار مرغ دریایی از آلودگی دریاها بمیرند و هزار وال کنار سواحل آلوده ی زمین خودکشی کنند و بازهم هیچ چیز مهم نباشد. هیچ چیز به هیچ بهانه ای قلبت را نفشارد و تو را به آرزوی امنیتی که هیچکس هرگز بدست نخواهی آورد سرگشته و گیج و آشفته رها نکند.
روی پشت بام نفس عمیقی میکشم و باز هم به ستاره ها نگاه میکنم.
دنیا قبل از انسان بی نقص بود. دنیا حتی با انسان هم دلنشین و جذاب و کامل تر از قبل بنظر میرسد. بزرگترین اشتباه دنیا نه انسان است, نه مرگ, نه بیماری, نه ترس, نه بی عدالتی و نه گرسنگی.
بزرگترین اشتباه دنیا لحظه ای بود که مغز به تکامل رسید, لحظه ای که فهمیدن آغاز شد!
بزرگترین اشتباه دنیا جهشی برای بزرگتر کردن جمجمه - این امن ترین مکان دنیا! - بود!
-
وقتی معلم سال اول دبیرستانم گفت که دو خط موازی در بی نهایت دور بهم میرسند من با اعتراض گفتم: چرا؟!
سالها بود که فکر میکردم خطوط موازی هرگز بهم نمیرسند و این "هرگز" را تمام و کمال قبول کرده بودم! نمیتوانستم تصور کنم یک جایی هست در بینهایتی دور که دو خط موازی به هم نزدیک میشوند حتی اگر من که اینجا ایستاده ام و به آخر خیابان روبرویم نگاه میکنم بتوانم ببینم که دو خط دو طرف این خیابان کج و معوج نه چندان موازی همدیگر را در آن دوردست ها قطع کرده اند! چه اهمیتی دارد من چه میبینم وقتی میدانم چطور باید تصورش کنم؟! حالا معلمم اینجا بود و اصرار داشت که خطوط موازی در بینهایتی دوردست بهم میرسند!
حالا ایستاده ام اینجا در ایستگاه اتوبوس این روز سرد بارانی و به تمام جاده ها با دو خط موازی که قرار است در بینهایتی دور بهم برسند فکر میکنم و میفهمم این همه برای چه بود: دنیای کودکانه ی ما به امید احتیاج نداشت, ما خود امید بودیم حتی اگر "هرگز"ی در کار بود! این دنیای سرد و اندوهگین بزرگسالان است که به "هرگز"ها احتیاجی ندارد, احتیاج دارد به امید, به اینکه تمام خطوط موازی در بینهایتی که قرار است (!) از راه برسد به هم برسند!
-
آدم ها همیشه از روی قله ی کوه به رنج های روزهای گذشته نگاه میکنند: کوچک و دوردست.
برای همین است که رنج امروز همیشه بدتر بنظر میرسد. شادی امروز در برابر شادی گذشته هیچ است و غمهای امروز در برابر غم های گذشته غیرقابل تحمل بنظر میرسند.
بنظرشان گذشته که رفته است خوب بود و نباید میرفت و امروز که آمده است یکی از بدترین روزهاست و کاش هرگز نمی آمد. کاش در گذشته بودیم مثل عکس هایی که در قابشان میخندند و خنده هایشان متوقف نمیشود: لبخندشان در قالب این عکس تا ابد ادامه دارد.
آدم به بالای کوه که میرسد همیشه به این فکر میکند که بعد از رسیدن از آن بالا به پایین نگاهی بیندازد. به منظره ی شهر دوردست و تمام آنچه ساعتی پیش جزو آن بوده است. تمام مسیرهایی که با زحمت طی کرده از آن بالا مسخره بنظر میرسند شاید برای اینکه دیگر از آن مسیرها گذر کرده است و به او ربطی ندارند. در گذشته اش تمام شده اند.
مدتی است من اینجا - روی این قله - نشسته ام و تمام لذت زندگی ام نگریستن به آن شهر دوردست شده است: آن شهر و تمام مسیرهایی که از آن گذشته ام.
میدانم اشتباه میکنم, میدانم این حماقت است اما بنظر نمیرسد چیز دیگری در این لحظه بتواند توجه مرا به خودش جلب کند. میدانم این درست نیست, میدانم این یک عقبگرد احمقانه است ولی نمیدانم از کی, از کدام لحظه در گذشته هنگام بالا آمدن از کوه, اینچنین عاشق آن شهر دوردست شده ام.
-
شاید این روزها بیشتر از هرچیز به کره ی زمین فکر میکنم. به اینکه دو دهه پیش در چنین روزهایی چقدر باران میبارید و چقدر انتظار بارش اولین برف سنگین زمستانی را میکشیدم اما امروز هرروز که بیدار میشوم و اولین نگاه را به آسمان پشت پنجره می اندازم حتی انتظاری از آسمان ندارم که کمی ابری باشد, کمی ببارد. برف که دیگر آرزوی احمقانه ایست!
قبل ها فکر میکردم انسان موجودی است که نامردانه به جان طبیعت افتاده. خرابش میکند, نابودش میکند و ککش نمیگزد. میتواند خیلی بهتر از اینها باشد, میتواند آینده نگر باشد, میتواند طبیعت را دوست داشته باشد و بیرحمانه کمر به نابودی اش نبندد. میتواند انسانی باشد که هرگز نبوده است.
اشتباه فکر میکردم.
همه ی ما به تعداد موهای سرمان بازی کرده ایم. همه ی ما یاد گرفته ایم که بدون تجربه امکان برد در یک بازی تقریبا هیچ است. همه ی ما جز آنچه که از طبیعت درونمان بوده است و شرایط ایجاب کرده است کاری انجام ندادیم. همه ی ما همان بوده ایم که در آن لحظه باید میبوده ایم.
انسان مجبور بوده است کشف کند, مجبور بوده است خراب کند, از خراب کردن ها تجربه کسب کند, جلو برود, قربانی کند, فکر کند و باز تفکراتش را انکار کند. بخواهد و بعد خواستنش نتیجه های احمقانه ای بدهد به همان اندازه که نخواستن هایش چنین نتیجه های احمقانه ای را به بار می آورند. انسان بر اساس طبیعتش رفتار کرده است مثل تمام موجودات دیگر. بر اساس طبیعتش زمین را نابود خواهد کرد, بر اساس طبیعتش از این نابودی غمگین خواهد شد, بر اساس طبیعتش خود را برای این نابودی مقصر خواهد دانست و بدنبال راهی برای جبران همه چیز خواهد گشت, بر اساس طبیعتش گذشته را دوست خواهد داشت و بر اساس خاطرات نسل هایی که بوی هوای سرد کوهستان و مه جنگل های انبوه و برف سنگین رقصان در یک شب زمستانی را در خاطرات او زنده نگه میدارند برای آینده تلاش خواهد کرد: برای بدست آوردن تمام آنچه داشته و قربانی تجربیات او شده است. انسان در این هزار تو همچنان پیش خواهد رفت: طبیعتش جز این نیست!
انسان مقصر نیست میدانم. ناخواسته و بی تجربه پا به درون بازی بی برگشت گذاشت.
بازی ای که سرشار از دوست داشتنی هایی بود که از دست رفتند,
و غمی که برجا ماند!
-
چه فضاحتی!
هرچقدر هم که تلاش کنیم بازهم دنیا را همان میبینیم که میخواهیم و این یکی از بزرگترین علل مسلم بقای ما و غم انگیزترین حقایقی است که بدون استثنا در مورد تک تکمان صدق میکند و وجود دارد.
هرروز بیشتر از قبل بنظرم میرسد که ما انسان ها هرچه هستیم و هر داستانی در پشت پرده ی هستی و وجودمان نهفته باشد, بازهم حاصل تلاشی بیفایده و تجربه ای شکست خورده ایم!
جعبه ی پاندورا داستانی است که بیشتر از هر داستان دیگری به زندگیمان شبیه است:
جعبه ای که نباید باز میشد اما باز شد! و زمانی که باز شد تمام دنیا را از ناامیدی و پلیدی پر کرد و آنچه در ته جعبه بافی ماند تنها امید بود.
پس انسان به امید دل بست بدون آنکه به این فکر کند که این امید, این مایه ی تلاش و مسرت و خوشبختی و آرامشش که در برابر پلیدی و تاریکی دنیای اطرافش به کار او می آید, در ته جعبه ای پر از پلیدی و ناامیدی و وحشت دقیقا چه میکرد؟!
-
گاهی با تمام وجود احساس میکنم یک در فاصله انداخته است بین من و تمام دنیایی که میشناسم. دری که نه اهنین است، نه بزرگ و سنگین، و نه قفلی دارد و نه کلیدی.
دری ساده که میشود به راحتی هلش داد و از سکوت و تنهایی بی معنای پشت ان فاصله گرفت و پا به ان سو گذاشت.
به همین راحتی!
از پشت در گاهی صدای خنده می اید، گاهی صدای خشم، گاهی حتی صدای شکستن قلبی، صدای ارامش بخش هم زدن یک قاشق درون فنجان قهوه، ورق خوردن صفحه ی یک روزنامه، زمزمه ی تکرار یک اهنگ، نفس های ارام کسی در خواب، و قدم های بیقرار یک نفر درست ان سوی در.
گاهی تمام ارزوی من نبودن این در است، دری که نه اهنین است، نه بزرگ و سنگین، و نه قفلی دارذ و نه کلیدی. دری که ساده باز میشود رو به دنیایی که پر از کسانی است که دوستشان دارم، پر از کسانی که تمام معنای بودن من، تمام معنای هستی دنیای پشت این "در" اند.
اما گاهی باز شدن همین در، پا گذاشتن به دنیای انسوی این تکه ی دو متری از چوب و لولا، چقدر احمقانه! سخت میشود!
-
حصارها و دیوارها از همان اولین روزهای زندگی هر انسانی همراه او پا به دنیایش میگذارند. همراه او رشد میکنند, بزرگ میشوند, قدرت میگیرند و مثل صفحه ی پیچیده ی یک ماز محدودیت ها و توانایی هایش را تعریف میکنند. منطق و احساسش را میسازند. تمام آنچه پس از آن زندگی ما را درگیر خودش میکند همین دیوارهاست.
برای شکستن این دیوارها گاهی به خودم افتخار کرده ام. گاهی دیواری را نشانه گرفته ام سالها و سالها, آهسته آهسته ضربه زده ام, برای فروریختنش صبر و حوصله به خرج داده ام. میدانستم که "باید" این حصار فرو بریزد, میدانستم که میخواهم این دیوار دیگر وجود نداشته باشد و حذف شود.
دیوارها همیشه بد نیستند. دیوارهای قدرتمند را ترس های بزرگ و یا محبت و عشق های بزرگتر میسازند. خشم قادر به ساختن دیوار نیست. خشم همیشه وجود دارد تا دیواری را فرو بنشاند.
دیوار دیگری امروز فرو ریخت که حکایت دیگری داشت متفاوت با تمام آن دیوارها.
دیواری فروریخت که با وجود تمام ترک هایی که در طی این سالها برداشته بود دوستش میداشتم. امیدوار بوده ام که قدرتمند تر از اینها باشد, دیرتر از اینها فرو بریزد, بیشتر از اینها دوام بیاورد.
افسوس میخورم که نتوانسته ام جلوی فروریختنش را بگیرم.
حصاری را که محبت با عشقی خالصانه و کور و دست هایی خالی ساخت, پس از سالها خشم با اندوهی فراوان و مشت های گره کرده اش آن را فرونشاند!
-
خیلی پیش می آید که با آدم هایی برخورد کنی که مناسب با تو بودن نیستند و تو مناسب با آن ها بودن نیستی.
مثل تو فکر نمیکنند, تو را درک نمیکنند, از آنچه تو لذت میبری لذت نمیبرند و تو میدانی که نمیتوانی در کنارشان بنشینی و یک پایت را روی پای دیگرت بیندازی و درخشش عمق چشمانشان را درک کنی و از ته دلت لبخند بزنی.
از این آدم ها زیاد پیش می آیند.
از آن طرف خیلی زیاد پیش نمی آید با آدم هایی برخورد کنی که آرامش بخشند, هیجان انگیزند. آدم هایی که مثل تو فکر میکنند, اگر مثل تو فکر نمیکنند, تو را درک میکنند, اگر تو را درک نمیکنند اما از بودن در کنارشان لذت میبری. آن ها را میفهمی.
ولی بازهم این کافی نیست!
آدم ها چه مناسب تو و چه نامناسب تو, باید در زمان و مکان مناسب خودشان به تو برسند.
آدم ها هرچقدر هم که مناسب با تو بودن باشند, هرچقدر هم که تو مناسب با آن ها بودن باشی اگر در زمان و مکان مناسب پیدایشان نشود از کنارشان بی صدا رد خواهی شد
دو انسانی که از دو سوی مخالف یک خیابان عبور میکنند ذهنشان را حتی لحظه ای درگیر این فکر احمقانه نخواهند کرد که هرلحظه ممکن است کسی از کنارشان رد شود که سالهاست انتظار بودنش را کشیده اند.
ما تنها به "بودن" نیاز نداریم, در جهان سه بعدی ما "بودن" به اندازه ی "زمان"ِ بودن و به اندازه ی "مکان"ِ بودن معنادار است!
-
عاشق منظره های دوردستم.
عاشق اینکه از دور نگاه کنم به جنگل سرسبز, به کوهستان, به دریا. به انتهای جاده ها. به دوردست!
راههای پرپیچ و خم از دور ساده بنظر میرسند, دره های عمیق کوهستان را از دور نمیشود دید و تاریکی و ترس از گم شدن در عمق جنگل را نمیشود از دور حس کرد. دریا از دور درگیر هیچ موج مرگ آوری نیست.
زمین از دوردست در آرامشی عمیق, معلق در فضا, حرکت میکند به سادگی تمام.
و آدم ها!
آدم های دوردست که در گوشه ای از تاریخ مرده اند. آدم های دوردست که عده ای را خندانده اند, گریانده اند, به صلابه کشیده شده اند, زجر کشیده اند, در مهمانی ها خوش گذرانده اند یا در گوشه ی تاریک خیابان گدایی کرده اند, روی زمین درختی رویانده اند یا اختراعی کرده اند ...
تمام این آدم ها از دوردست امروز در خطی ساده و در کمال آرامش خلاصه میشوند بدون آنکه دره ها و پیچ ها و تاریکی هایشان اهمیتی داشته باشند.
گاهی نمیتوانی در کنار آدم هایی که سالها در کنارشان لبخند زده ای بنشینی و احساس آرامش کنی. گمشان کرده ای. درگیر ناآرامی درونشان شده ای. از خودت میپرسی این همان آدم همیشگی نیست و نمیفهمی چرا!
باید کمی سرت را بچرخانی, کمی دور شوی از هیاهوی درونشان, درگیر تاریکی آدم ها و صحنه هایشان نشوی, از دوردست نگاهشان کنی!