روايت واقعه شعر بازنمايي شگردهاي حافظ در خلق مناظر
هميشه از خود پرسيدهايم راز جادوي شعر حافظ چيست؟ علت چه ميتواند باشد كه شعر حافظ برغم تفاوت دانش و فرهيختگي مخاطبانش به ذهن آنها تعرض ميكند و بر روح و روان آنها بالاترين حد شدت تاثير را ايجاد ميكند؟
تلاش گفتار ما اين خواهد بود كه نحوه برخورد و همچنين رفتار حافظ بزرگ با كلمات و جملات شعرش را بررسي كنيم و به نوعي، كاركرد فيزيكي جملات برخي از اشعار حافظ را آناليز نماييم تا شايد رازگشايي تمهيدات وي در سرايش بعضي از شعرهايش باشد كه حتما نبوغ وي تنها در انتخاب و ايجاد چنين شگردي خلاصه نميشود. حتما عوامل ديگر مثل انتخاب مضمون، موسيقي لازم و عناصر ديگر از جمله ابزاري هستند كه در كنش جملات شعري وي تاثير گذاشته تا به شكلگيري هارموني زيباي غزلهايش منجر شوند.
بايد توجه داشت كه اگر ما شعر حافظ را يك شي مادي مثل يك درخت يا يك پرنده فرض كنيم، موضوع بحث ما اين خواهد بود كه حافظ بزرگ واژهها و همچنين تركيبيهاي واژگانياش را چگونه به كار ميگيرد تا جنسيت شعرش حيات يافته و زندگي كند. همچنين ايماژهاي شعرش را چگونه و در چه موقعيتي ميسازد و درنهايت اين ايماژها چطور با رفتار وي با كلمات شعرش ابعاد تازه ميگيرد؟ حافظ چگونه كليد شعرش را در اختيار مخاطب ميگذارد تا مخاطب به انديشه وي در شعرش دست يابد؟
زبان جامع شعر حافظ چگونه در زبان فارسي پديد آمده؟ چگونه هنر شعر بهخصوص در زبان فارسي هنر غالب ميگردد و شعر حافظ به عنوان نمونه برتر شعر در زبان فارسي حيات جاودان مييابد، بدانگونه كه جز لاينفك زبان فارسي ميگردد و درنهايت اين كه آيا حافظ بدون تاثيرپذيري از شاعران ماقبل خود در اين ابعاد امكان ظهور مييافت؟
در ابتدا بهتر است بحثمان را با نظر هگل در رساله مقدمهاي بر زيباشناسي آغاز كنيم كه ميگويد زيبايي كه هنرمند خلق ميكند اعليتر از زيبايي است كه در طبيعت وجود دارد. اگر اين گفته قابل تامل بيايد بنا بر دلايل ذيل شعر متعاليترين هنر انساني خواهد بود. به دليل آن كه هنرهايي مثل موسيقي و نقاشي و مجسمهسازي هنرهايي هستند كه ما بهازايي در طبيعت دارند، به طور مثال صداي باد و برخورد درختان ميتوانند مابهازا موسيقي در طبيعت باشد يا مناظري كه در طبيعت وجود دارد مابهازا هنر نقاشي. به تعبيري بشر با تقليد از اين اشكال سمعي و بصري، موسيقي و نقاشي را ايجاد ميكند. درواقع مقولاتي مثل شعر و ادبيات هستند كه مابهازايي در طبيعت ندارند. به تعبيري بايد گفت زبان و شعر ماهيتا مفاهيمي تجريدي هستند كه تنها در انديشه انسان شكل ميگيرند و ارجاعي بيرون از ذهن انسان ندارند و اما درباره چگونگي شكلگيري زبان شعر حافظ لازم است كه بحث را با مصداقهايي از آراي وينكنشتاين و كارناپ شروع كنيم. آنجا كه وينكنشتاين زبان را تصوير امور واقع ميداند و ميگويد كلام نحوه تركيب منطقي امور واقع را نمودار ميسازد و چون نحوه تركيب منطقي امور واقع ممكن است متفاوت باشد. بدين ترتيب به جاي يك زبان از زبانهاي متعدد سخن ميگويد و به دليل شكلهاي متفاوت امور واقع و تفاوت بازتاب آنها، برايشان سلسله مراتبي قائل ميشود. رودولف كارناپ بحث او را كامل ميكند و از چند زبان متعدد در يك سطح بيش و كم متساوي سخن ميگويد و اين را به وسيله اصل مشهورش به نام اصل تحمل بيان ميكند، به موجب اين اصل زباني ساخته و پرداخته ميشود كه مناسبتر براي اغراض مختلف باشد. گويا قصد ((حلقه وين)) هم اين بوده كه زباني ساخته شود كه زبانها و مصطلحات علوم مختلف مثل فيزيك، زيستشناسي، روانشناسي، جامعهشناسي و همه متحد شوند، يعني ميخواستند يك زبان عام علمي ابداع كنند.
اين شرايط شايد وضعيتي ايجاد كند كه نتيجه كاركرد طبيعي زبان باشد، بهطوري كه آن زبان پديده آمده صاحب همه امكانات مورد نيازش گردد.
فيالمثل وقتي كه مباحث فلسفي در آلمان به وسيله فيلسوفان آلمانيزبان شكل ميگيرد، زبان آلماني طوري بسط مييابد كه امكان و توان بازتاب همه مقولات فلسفي را داشته باشد يا زبان جامع و كامل قرآن در مقطعي پديد ميآيد كه به تعبيري اوج شعر عرب است.
ما در شعر فارسي تا قبل از ظهور حافظ بزرگ با تنوعي از زبانهاي شعري مواجهيم، مسلما انواع زبانهاي شعر شاعراني مثل سعدي، خواجو، نظامي، رودكي و ديگر شعر شاعران ماقبل از حافظ انواع متفاوت زبانهاي شعر فارسي بودند كه در عين متعالي بودن، زبانهاي شعرشان به مثابه پيكره شعر فارسي محسوب ميشدند يا اين كه ميتوان آنها را به تناوب مقطع تاريخي كه در آن زيستهاند، به مثابه پلكاني فرض كرد كه حافظ با ايجاد زبان منعطف خود، آن زبان متحمل را ايجاد ميكند و از همه امكانات شعري شاعران ماقبل از خود، به دلخواه بهطور مستقيم يا غيرمستقيم سود ميجويد و غزليات ارجمندش را ميسرايد يا اين كه با تلقي ديگر از پلههاي شعر شاعران بزرگ ماقبل از خود صعود كرده و آخرين پلكان را خود ميسازد و بر آن ميايستد. بنابراين زبان حافظ زباني جامع و متحمل ميگردد كه از قابليتهاي بياني شاعران ماقبل از خود استفاده كرده و با توسل به نبوغ منتج به خلاقيتهاي خود، غزلهاي ماندگارش را ميسرايد و به نحوي استتيك شعر شاعران ماقبل از خود را مستحيل در شعرش ميكند و به نوعي ديوانش برآيند فرهنگ و شعور يك ملت ميگردد.
با مثالي موضوع بحث را روشن ميكنيم:
شيراز و آب ركني و اين باد خوشنسيم
عيبش مكن كه خال رخ هفت كشور است
حافظ در اين بيت شعر، مابين شيراز و آب ركني و باد و خال رخ و هفت كشور كه اشيا شعر وي هستند رابطهاي انديشه ميكند كه در جهان واقع وجود ندارد. اين رابطه تنها در شعر حافظ انديشه ميشود و در هيات اشيا تجريدي (كلمات) با يكديگر مرتبط ميشوند. مجموعهاي از اشيا مثل آب ركنآباد و بادي كه به تعبير حافظ متصف به نسيم خوش ميگردد. مجموعا به هيات خالي درميآيند تا بر صورت (هفت كشور) كه در اينجا مترادف جهان است بنشيند. درواقع اشيايي كه مجموعيت آنها مترادف شيراز است در انديشه منتج به تخيل حافظ همان خالي ميگردد كه وقتي بر رخ زيبارويي مينشيند. زيبايي او را مضاعف ميكند. برعكس كاركرد كلمات متن شعر كه بازتاب روابط نامتعارف اشيا هستند. در متون غيرشعري رفتار كلمات، بازتاب رفتار و ارتباط مالوف و متعارف اشيا ميباشد.
به طور مثال:
و از آنجا به شهر مهرويان رسيديم. شهري بزرگ است بر لب دريا نهاده، بر جانب شرقي و بازارهاي بزرگ دارد و جامعي نيكو. اما آب ايشان از باران بود و غير از آب باران، چاه و كاريز نبود كه آب شيرين دهد. ايشان را حوضها و آبگيرها باشد كه هرگز تنگي آب نبود. و در آنجا سه كاروانسراي بزرگ ساختهاند هر يك از آن، چون حصاري است محكم و عالي.))
در متن فوق كه بخشي از سفرنامه ناصرخسرو است، كلمات كه صورت تجريدي اشيا مكان روايتشده هستند، رفتار و رابطه اشيا متن تفاوتي با رفتار و روابط اشيا جهان واقع ندارند. شكل روابط اشيا مكان روايتشده موازي با مكان واقعي هستند.
البته نبايد نقش نامتعارف اشيا را در متون غيررئاليستي با كاركرد اشيا در متون شعري اشتباه كرد. زيرا كه در متون غير رئاليستي هم نويسنده ممكن است براي يك شئي رفتاري نامتعارف بينديشد، شبيه به رفتاري كه ممكن است اشيا در خوابهايمان داشته باشند و ما حداقل در زمان خواب ديدن آن را باور ميكنيم. مثلا درختي صحبت ميكند يا كه هر شياي ممكن است بدل به شي ديگر شود كه البته ايجاد چنين تصاويري چه در متن ادبي و چه به هنگام خواب ديدن حداقل در چارچوب متن يا خواب متنج به روايتي ميگردد كه ميتوان نقل كرد. ولي شعر حاصل نميشود. در واقع رفتار نامتعارف اشيا شعر شاعر هنگامي بدل به شعر ميگردد كه ماحلصش ايجاد وضعيتي با منطقي شاعرانه كند تا معنايي شاعرانه ايجاد شود. نه اين كه تنها بدل به واقعهاي غريب شود. به طول مثال در داستان مسخ فرانتس كافكا، شخصيت اصلي داستان گروه گوار سامسا در حين زندگي معمول و متعارف خود، كه هر شئي كاركرد معمول خودش را دارد. بدل به سوسك ميشود و نتيجه اين كه متن كافكا بدل به شعر نميگردد. بلكه بدل به واقعهاي ميشود كه بر طبق روابط معمول رئاليتهها ميت وان نقل كرد. هر چند كه ايجعاد شعر در متن شعري و ايجاد ادبيات در متن ادبي مشابهتهايي نيز دارند. در واقع هم شاعر و هم نويسنده در جستجوي وجهي از حقيقت هستند. حقيقتي كه تنها از منظر آنها ميتواند باشد.
به تعبير هاپكينز شاعر انگليسي حقيقت را ميتوان از دو منظر كشف و جستجو كرد يا آن را با معيارهاي علمي و به تعبير اينجانب رئاليستيك بررسي كرد يا با منطق شاعرانه.
چنان كه با معيارهاي رئاليستيك بررسي شود در روند شناخت كشف خواد شد و شاعري كه با منطق شاعرانه در پي كشف حقيقت است. بدين ترتيب اثر در روند خلاقيت آفريده ميشود.
هاپكينز ديدگاه مبتني بر علم را ))همسازي)) و ديدگاه دوم را ((همبستگي)) مينامد. تئوري همسازي تجربي و شناختي. اعتقاد واقعگرايانه محض به واقعيت دنياي خارج دارد و معتقد به شناخت جهان از طريق مشاهده و قياس است كه البته اين ديدگاه منتج به خلق ادبيات ميگردد. هر چند كه هيچ كدام از اين دو نظريه درباره كشف حقيقت در تضاد كامل يا حتي استقلال كامل نسبت به ديگري نيست.
براي آن كه جزئيات اين بحث متشكل گردد و بتوانم نظر خود درباره نحوه بكارگيري كلمات در شعر حافظ را به طور عيني نشان دهم بهتر است نمونه غزل حافظ را كه متناسب با اين مبحث است خوانده و كاركرد واژگان اين غزل را روشن سازم:
دوش ميآمد و رخساره برافروخته بود
تا كجا باز دل غمزدهاي سوخته بود
رسم عاشقكشي و شيوه شهر آشوبي
جامهاي بود كه بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود ميدانست
و آتش چهره بدين كار برافروخته بود
گرچه ميگفت كه زارت بكشم ميديدم
كه نهانش نظري با من دلسوخته بو
كفر زلفش ره دين ميزدو آن سنگين دل
در پياش مشعلي از چهره برافروخته بود
دل بسي خون به كف آورد ولي ديده بريخت
الله الله كه تلف كرد و كه اندوخته بود
يار مفروش به دنيا كه بسي سود نكرد
آن كه يوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يارب اين قلبشناسي ز كه آموخته بود
در بعضي از غزليات حافظ و از جمله اين غزل. شعر با روايت واقعهاي رئاليستي آغاز ميشود. همچنان كه در اين غزل، شعر با روايت واقعهاي آغاز ميشود. مثلا در لايه ظاهري شاعر اشاره به آمدن معشوقهاش ميكند. سپس به بازسازي و توصيف چهره او ميپردازد كه برافروخته است. سپس به توصيف رفتار او ميپردازد كه عادت او رنج دادن عشاق است و حتي حدس ميزند كه جايي دل يكي از عشاقش را سوزانده است. در واقع او را به عاشقكش و شهر آشوب بودن متصف نموده، تاكيد ميكند كه اين صفات را عين رفتارش نيز ميداند. حتما وقتي كه اين صفتها به عين جامهاي درميآيد كه به قامت او دوخته شده، منظورش همين است. در واقع از اولين سطر شعر كه اشاره به آمدن معشوق دارد. اشاره به رفتار گستاخانهاش نيز ميكند. در بيت سوم اطلاعي كه از معشوق ميدهد ابعاد تازهاي را روشن ميكند.
به نظرم اصرار شاعر بر توصيف رفتاري معشوق بيشتر براي ايجاد اتمسفري است كه ذهنيت مخاطب بتدريج آماده براي پذيرفتن رفتار غريب معشوق شود.
با اين تفاصيل ابتدا شاعر با انتخاب معشوقي تندخو سعي در ايجاد شخصيتي ملموس دارد كه مخاطب بتواتند با مختصات رئاليستي تصورش كند. معشوقي ملموس با هيات انساني كه با توصيفي كه از رفتار وي ميشود كنشي انساني مييابد. تمهيد حافظ براي عيني كردن معشوق حتما براي جلبتوجه مخاطب است و در نهان با توسل با رئاليتهها و تجربههاي انساني و ملموس تختهپرشي ايجاد ميكند. شئي مثل معشوقي با هيات انساني، با اشاره به عناصري همچون برافروختگي رخساره، عتاب، عاشقكشي، شهر آشوبي كه همه صفتهايي انساني است بازسازي ميشود و به نحوي شاعر شئي اصلي شعرش را با آنها متصف ميكند تا خواننده كه يحتمل با تجربه رئاليستياش درك و شناخت از معشوق دارد. معشوق شعر او را باور كند. از جهتي ديگر اين عناصر رئاليستي براي شاعر تختهپرشي هست كه در شعرش جان بدمد. توصيف حافظ از رفتار معشوق حاكي از معشوقي است كه رفتاري واحد با همه عشاق متعددش دارد و هيچ كدام از عشاقش را هم برنميتابد. در بيت بعد رفتار معشوق ابعاد مهلكي به خود ميگيرد به نحوي كه بنا به عادت مالوف و معهودش همه شيفتگانش را هلاك ميكند. شاعر هلاكت عشاق او را چنين شرح ميدهد كه مابين جانهاي عشاق و دانههاي اسفند شباهت ميبيند، چرا كه رخساره معشوق از جنس آتش است و همچنان كه دانههاي اسفند در مواجهه با آتش فنا ميشوند. جانهاي عشاق نيز در هنگام رويارويي با معشوق فنا ميشوند و ظاهرا معشوق تعمد دارد كه چهرهاش را كه از جنس آتش است شعلهور كند و اين حاكي از تزوير اوست. در بيت بعد شاعر از قول معشوق روايت ميكند كه او را تهديد به فنا كردن ميكند. ولي شاعر تصريح ميكند با اين اوصاف ميلي از طرف معشوق به خود احساس مينمايد.
پس از آن شاعر همچنان به توصيف رفتاري معشوق ميپردازد. ولي توصيف معشوق ابعاد جديدي به خود ميگيرد. بدين شكل كه گيسوانش را عين كفر ميداند يعني آن كه زلفش عاملي براي گمراهي است.
همچنين در اين سمت صورتش را روشن و برافروخته وصف ميكند. چنان كه رنگ زلف معشوق راسياه فرض كنيم با كفر كه همان گمراهي است مترادف ميشود و در پي سياهي زلف معشوق در اين سمت روشنايي چهرهاست.
بهتر است يكبار ديگر شعر را مرور كنيم. از بيت اول تا بيت سوم توصيف رفتاري معشوقي است كه سخن ويرانگر است. اين معشوق خصوصيات انساني دارد و توصيفي رئاليستي مينمايد. در بيت چهارم شاعر كاشف مهر معشوق نسبت به خود ميشود. در بيت پنج توصيف شاعر به نحوي توصيفي جسماني است. گيسوان يار را بيآن كه بگويد ميتواند سياه فرض كرد چرا كه باعث كفر ميشود و كفر با سياهي و گمراهي مترادف است و در آن سمت، چهره معشوق برافروخعه و روشن توصيف ميگردد. بنابراين وجهي از معشوق گيسوان اوست كه عين كفر و گمراهي است و وجه صورتش كه عملا مهلك است.
در اينجاست كه معشوق كه در ابتدا مشخصاتي رئاليستيك دارد ابعاد توصيفي جديدي به خود ميگيرد. معشوقي با دو وجه توصيف ميشود. تاريكي و روشنايي دو سمت وجود جسماني وي را ميسازند.
در بيت ششم، شاعر اشاره به رنجي ميكند كه ميبرد. رنجي كه براي وصال معشوق برده و با اين كلمات رنجش را عينيت ميبخشد كه ديدگانش استحاله خون به اشك را در چشم آورده و در مصرع بعد شاعر نميداند نتيجه حرماني كه او براي رسيدن به معشوق برده چه بوده، حتي ميپرسد كه چه كسي زيان كرده و چه كسي سود برده؟ شايد اشارت او به تلاش عشاق متعدد براي رسيدن به معشوق است. در بيت هفتم است كه شاعر تلويحا كليد شعرش را به مخاطب ميدهد كه آن معشوق ويرانگر كيست. آنجا كه ميگويد:
يار مفروش به دنيا كه بسي سود نكرد
آن كه يوسف به زر ناسره بفروخته بود
در اينجا وقتي اشاره به دنيا ميكند. مشخص ميشود كه هدف از توصيف رفتاري معشوق ويرانگر، جاذبههاي دنيوي است. بخصوص وقتي كه اشاره به فروش يوسف به زر ناسره ميكند كه اين، اشارت به يك امر دنيوي است. در بيت آخر حافظ منولوگي با خود ميكند كه گاهي در پايان غزلياتش انجام ميدهد كه در واقع خطاب به خود ميگويد برو خرقه ات را بسوزان حافظ كه در اينجا منظور از خرقه، جامه تزوير است كه وسيله به دست آوردن امور دنيوي است. سپس هوشمندي خود را تحسين ميكند كه يارب حافظ اين قلبشناسي از كه آموخته است و با اين عبارت دنيا را قلب معرفي ميكند. بنابراين شايد بتوان اين شعر را چنين مرور و تحليل كرد كه در اين غزل، دنيا در هيات معشوقي زيبا ولي مهلك رخ مينمايد كه امكان وصال به هيچ يك از عشاقش نميدهد. البته گاهي غمزهاي دارد كه واقعي نيست. به دليل آن كه درخشش چهرهاش دامي مهلك است. بنابراين حافظ در اينغزل براي ايجاد شدت تاثير از جنبهها و رئاليتههاي ملموس استفاده ميكند تا دنيا را با وجوه انساني يك معشوقه زيبا بازسازي و عيني كند. سپس حاصل تصورات خود را از دنيا در رفتار آن معشوق مثالي بازسازي كند و غزل بدل به تمثيلي شاعرانه ميشود كه نتيجه كشف و شهود حافظ است.
مثالي ديگر:
ديدم به خواب دوش كه ماهي برآمدي
كز عكس روي او شب هجران سرآمدي
تعبير رفت يار سفر كرده ميرسد
اي كاش هر چه زودتر از در درآمدي
ذكرش به خير ساقي فرخنده فال من
كز در مدام با قدح و ساغر آمدي
خوش بودي ار بخواب بديدي ديار خويش
تا ياد صحبتش سوي ما رهبر آمدي
فيض ازل به زور و زار آمدي به دست
آب خضر نصيبهي اسكندر آمدي
آن عهد ياد باد كه از بام و در مرا
هر دم پيام يار و خط دلبر آمدي
كي يافتي رقيب تو چندان مجال ظلم
مظلومي ار شب بدر داور آمدي
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دريادلي بجوي، دليري ، سرآمدي
آن كو ترا به سنگدلي كرد رهنمون
اي كاشكي كه پاش به سنگي برآمدي
گر ديگري به شيوه حافظ زدي رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدي
در اين شعر شاعر معناهاي مجرد ذهنياش را در شيئيتي مثل ماه بازسازي ميكند. اگر اين بيت كه ميگويد فيض ازل را به وسيله زر و زور نميتوان به دست آورد و باز اگر فيض ازل را فلاح و رستگاري بشر فرض كنيم. ماه به عنوان يك شئي ملموس وجه تمثيل قرار ميگيرد.
البته اين ماه در شعر استحاله به اشيا ديگر ميشود. آن ماه كه در خواب شاعر ظهور كرده در تعبير شاعر از رويايش بدل ساقي فرخنده فال حافظ ميگردد و شاعر حتي تصريح ميكند خواب ديدن اين يار برايش مغتنم است. حتي اين يار ميتواند استحاله به آرمان و آرزوي شاعر بشود. منظور آن كه مفاهيم مجرد شعر حافظ معمولا در ابتدا شكلي عيني دارند، بعد از آن كه كاركرد روايت در ابتداي شعر معين شد، روايت از شكل رئاليستيك جدا ميشود. به طور مثال در ابتدا آن معنا به صورت عينيتي درخشان درميآيد كه شب تاريك را روشن ميكند، بعد از آن ياري سفر كرده ميشود كه تنها در خوابها ظاهر ميشود. ظاهرا شاعر عهد معهود الفت دارد كه در آن وضعيت هر لحظهاش اثري از آثار دلبر (آن مفهوم) آرماني را ميبيند، و شرح ميدهد كه در آن وضعيت، ظالم مجال ظلم ندارد. حتي اگر شب هم باشد پاسخگويي هست. در بيت بعد حافظ وسيله رسيدن به آن وضعيت را عشق ميداند و ميگويد خامان عشق را درك نميكنند. در بيت آخر رسيدن به آن وضعيت را ظلم (سنگدلي) ميداند و نهايتا در بيت آخر تحسين نوع شعرش است. به هر حال شعر حافظ كه شمايي آسماني دارد از رئاليتههاي ملموس بر زمين استفاده ميكند تا مفاهيم مجرد عرفانياش را شكل دهد.
قصد اينجانب از طرح اين غزل نه با هدف تاويل معنايي اين اشعار است كه در حيطه تخصص و كار اينجانب نيست.اساتيد من از مناظر مختلف اين شعر را تاويل و تحليل كردهاند، بلكه بيشتر هدف نشان دادن و بازنمايي شگردهاي وي در خلق مناظر شعرهاي بزرگش ميباشد. همچنين تحليل محاسبه استقرار اشيا در شعر و شكل طراحي واقعه شعر اوست كه چگونگي ديناميسم حاصل از تضريب فيزيكي تصاوير و معناها، استتيك خارقالعاده و خاص شعر حافظ را به وجود ميآورد.
روايتي آغاز ميگردد و حافظ واقعه ذهنياش را آن طور كه انديشه ميكند بازسازي مينمايد و هيچ تعهدي به رفتار اشيا در خارج از منطق شعر ندارد. شعرش را آنگونه ميسرايد كه انديشه ميكند. در واقع استتيك شعرش با جهت تفكرش همسو ميگردد و اين همه به ياري دانش گسترده و احاطه به كاربرد فيزيك واژگان ميباشد. به گونهاي كه اجزا شعرش را از جنس انديشهاش ميسازد و هيچ سطر و كلمهاي كه زايدهاي بر اندامواره موزون شعرش باشد نيست و اين همه به دليل وحدت تفكر وي است كه وحدت اندام زيباي شعرش را ايجاد ميكند كه به عين پرندهاي زيبا حيات مييابد كه ميتواند اوج بگيرد. به هر حال حافظ با خلق اشعارش جهان ذهن و زبان ما را وسعت داده است. چنان كه نميتوان جهان را بدون شعر او تصور كرد و حتما جهان ما قبل از دوران حافظ چيزي كم داشته است كه حافظ آن جهان را كامل ميكند.
منبع: مجله شعر
حافظ شيرازي؛ عارف يا ملحد
مقايسه نظرات شهيد مطهري، خرمشاهي و شاملو درباره حافظ
حافظ شيرازي؛ عارف يا ملحد
خبرگزاري فارس: چند پهلويي شعر حافظ باعث شده بعضي مثل شاملو او را ملحد و بسياري چون شهيد مطهري او را عارف بنامند. در اين يادداشت كه به مناسبت 20 مهر، روز بزرگداشت حافظ منتشر ميشود، نظرات شاملو، شهيد مطهري و خرمشاهي درباره اين شاعر بلندآوازه شيرازي مقايسه ميشود.
به گزارش خبرگزاري فارس، مشهور است كه هر كسي ميتواند بنا بر تجربيات، آگاهي و حتي علايق شخصي شعر حافظ را تفسير كند. يكي از ديگر دلايل وجود ديدگاههاي متضاد و نسخههاي متعدد و گاه متناقض از اشعار حافظ است. اگر چه نظر غالب در بين ادبا بر عرفان حافظ استوار است اما پارهاي حافظ را ملحد ميدانند مانند احمد شاملو، او دست به تصحيح ديوان حافظ زد و كتاب جنجالي خود را با عنوان حافظ شيراز منتشر كرد. امروز اين كتاب در نزد خوانندگان به «حافظ شاملو» مشهور است.
در مقدمه مفصل اين كتاب، شاملو به صراحت مينويسد كه حافظ رندي يك لاقبا و ملحد بوده است. اما از سويي ديگر استاد شهيد مرتضي مطهري در كتابي با عنوان «تماشاگه راز» ادعاي شاملو را با ذكر جملاتي از آن و بدون نام بردن از شاملو پاسخ ميدهد.
در سال 1350، در حاشيه كنگره جهاني حافظ و سعدي در شيراز، شاملو طي يك گفتوگوي با خبرنگار روزنامه كيهان ميگويد: «عظمت حافظ در طرز تفكر اوست، من به دلايل بسياري، حافظ را ضد «جبر» ميدانم، در اين صورت اگر در پارهاي از ابياتش ميبينم كه خطاب به زاهد ميگويد؛ از ازل خدا مرا گناهكار خلق كرده، شك نيست ميخواهد منطق جبري آن حضرت را گرزوار به كلهاش بكوبد.»
شاملو همچنين در مصاحبه با مجله فردوسي، حافظ را در شمار شعراي ضعيف ارزيابي كرده بود: «افق حافظ از افق بسياري شاعران متوسط روزگار ما نيز محدودتر بوده است. شايد بتوان ادعا كرد كه ميتوان در پرمايهترين اشعار شاعري چون «اليوت» چنان غوطه خورد كه شناگري ماهر در گردابي هايل، اما هرگز نميتوان درباره حافظ اين چنين ادعا كرد.»
انتشار مجموعه غزليات حافظ به تصحيح احمد شاملو، موجب حرف و حديث فراوان در ميان استادان ادبيات فارسي و حافظشناسان شد و هر يك از آنان به طريقي نظرات او را مورد انتقاد قرار دادند؛ كه از آن ميان پاسخ شهيد مرتضي مطهري پيش از همه قابل تعمق و توجه بود. استاد مطهري با صراحت به ناتواني شاملو در شناخت حافظ اشاره كرد و طي مقالهاي نوشت: «ماترياليستهاي ايران اخيراً به تشبثات مضحكي دست زدهاند. اين تشيثات بيش از پيش فقر و ضعف اين فلسفه را ميرساند. يكي از تشبثات «تحريف شخصيتها» است. كوشش دارند از راه تحريف شخصيتهاي مورد احترام، اذهان را متوجه مكتب و فلسفه خود بنمايند. يكي از شاعران به اصطلاح نوپرداز اخيراً ديوان لسانالغيب خواجه شمسنالدين حافظ شيرازي را با يك سلسله اصلاحات به جاپ رسانده و مقدمهاي بر آن نوشته است. وي مقدمه خود را چنين آغاز ميكند: «به راستي كيست اين قلندر يك لاقباي كفرگوكه در تاريكترين ادوار سلطه رياكران زهدفروش يك تنه وعده ستاخيز را انكار ميكند، خدا را عشق و شيطان را عقل ميخواند و شلنگانداز و دستافشان ميگذرد كه: «اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي/ وين دفتر بيمعني، غرق ميناب اولي». يا تمسخر زنان ميپرسد: «چو طفلان تا كياي زاهد فريبي/ به سيب بوستان وبوي شيرم» و يا آشكارا به باور نداشن مواعيد مذهبي اقرار ميكند كه «من امروزم بهشت نقد حاصل ميشود/ وعده فرداي زاهد را چرا باور كنم؟» به راستي كيست اين مرد عجيب كه با اين همه، حتي در خانه قشريترين مردم اين ديار نيز كتابش را با قرآن و مثنوي در يك طاقچه مينهند، به طهارت دست به سويش نميبرند و چون به دست گرفتند، همچون كتاب آسماني ميبوسند و به پشيباني ميگذارند، سروش غيبش ميدانند و سرنوشت اعمال و افعال خود را تمام بدو ميسپارند. كيست اين مرد كافر كه چنين به حرمت در صف اولياء الهياش مينشانند؟»
شهيد مطهري در ادامه ميگويد: «من اضافه ميكنم: كيست اين مرد كه با اين همه كفرگوييها و انكارها و بياعتقاديها، شاگرديش در درس خواجهقوامالدين عبدالله كه ديوان او را پس از مرگش جمعآوري كرده از او به عنوان «ذات ملك صفات، مولاناالاعظم السعيد، المرحومالشهيد، مفخرالعلماء استاد تخاريرالادبا، معدن الطائفالروحانيه، مخزن المعارف السبحانيه ياد ميكند و علت موفق نشدن خود حافظ به جمعآوري ديوانش را چنين توضيح ميدهد كه به واسطه محافظت درس قرآن و ملازمت بر تقوا و احساس و بحث كشاف و مفتاح و مطالعه مطالع و مصابح و تحصيل قوانين ادب و تجسس دواوين عرب به جمع اشتات غزليات نپرداخت. به راستي اين كافر كيست كه از طرفي همه مواعيد مذهبي را انكار ميكند و از طرفي ديگر ميگويد: زحافظان جهان كس چو بنده جمع نكرد/ لطايف حكمي با نكات قرآني» اين كيست كه از يك طرف رستاخيز را انكار ميكند و از طرف ديگر انسان را به گونهاي ديگر ميبيند. دل را «جامجم» و «گوهري كه ازكان جهان دگر» است. قطرهاي كه «خيال حوصله بحر ميپزد.» «پادشاه سدرهنشين» ميخواند و به «انسان قبلالدنيا» و «انسان بعدالدنيا» معتقد است؟ دنيا را كشتراز از جهاني دگر معرفي ميكند و دغدغه «نامه سياه» دارد و تن را غباري ميداند كه غبار چهره جانش شده است.»
مطهري سپس با بيان اينكه افرادي مثل شاملو شناخت درستي از عرفان ندارند، ميافزايد: «اين كافر كيست كه از طرف مطابق تحقيق عميق و كشف بزرگ شاعر سترگ معاصر! در بي اعتقادي كامل به سر ميبرده و همه چيز را نفي وانكار ميكرده و از طرف ديگر، در طول شش قرن مردم فارسي زبان دانا و بيسواد او را در رديف اولياءالله شمردهاند و خودش هم جا و بيجا سخن از معاد و انسان ماورايي آورده است ما كه كشف اين شاعر بزرگ معاصر را نميتوانيم ناديده بگيريم، پس معما را چگونه حل كنيم؟ من حقيقتاً نميدانم كه آيا واقعاً اين آقايان نميفهمند يا خود را به نفهمي ميزنند؟ مقصودم اين است كه آيا اينها نميفهمند كه حافظ را نميفهمند و يا ميفهمند كه نميفهمند ولي خود را به نفهمي ميزنند؟ شناخت مانند حافظ آنگاه ميسر است كه فرهنگ حافظ را بشناسند و براي شناخت فرهنگ حافظ، لااقل بايد عرفان اسلامي را بشناسند و با زبان اين عرفان گسترده آشنا باشند.عرفان، گذشته از اينكه مانند هر علم ديگر اصطلاحاتي مخصوص به خود دارد، زبانش زبان رمز است. خود عرفا در بعضي كتب خود، كليد اين رمزها را به دست دادهاند. با آشنايي با كليد رمزها، بسياري از ابهامات رفع ميشود.اينجا به عنوان مثال موضوعي را طرح ميكنيم كه با اشعاري كه شاعر بزرگ معاصر!! به عنوان سند الحاد حافظ آورده مربوط ميشود و آن موضوع «دم» يا «وقت» است. عرفا و در اين جهت حكماء نيز با آنها هم عقيدهاند ـ معتقدند كه انسان تا در اين جهان است، بايد مراتب و مراحل آن جهان را طي كند. محال است كه انسان در اين جهان چشم حقيقت بينش باز نشده باشد و در آن جهان باز گردد. آنچه به نام «لقاء الله» درقرآن كريم آمده بايد در اين جهان تحصيل گردد.»
وي ادامه ميدهد: «اگر حافظ ميگويد: من كه امروزم بهشت نقد حاصل ميشود/ وعده فرداي زاهد را چرا باور كنم» چنين منظوري دارد و با اشعار ديگرش منافات ندارد. بعضي پنداشتهاند كه حافظ تناقضگويي ميكند و يا يك دوره از عمرش يك جور عقيده داشته و در دوره ديگر جور ديگر و يك گردش 180 درجهاي زده است.بعضي ديگر پا را از اينهم بالاتر گذاشته ومدعي شدهاند كه حافظ در هر شبانه روز يك بار تغيير عقيده ميداده است. سرشب به عيش و نوش و بادهگساري و شاهد بازي مشغول بوده و سحرگاه يكسره به دعا و نياز و نيايش و توبه ميپرداخته است. چون به همان اندازه كه درباره باده وساده سخن گفته است، از سحرخيزي و گريه سخري نيز سخن گفته است.من نميدانم كساني كه مفهوم عيش حافظ را به خوشباشي و به اصطلاح اپيكوريسم توجيه ميكنند، اين بيت را چگونه تفسير ميكنند: «نميبينم نشاط عيش دركس/ نه درمان دلي نه درد ديني». «دم» يا «وقت» كه عارف بايد آن را مغتنم شمارد تنها اين نيست كه كار امروز به فردا نيفكند، بلكه هر سالكي در هر درجه و مرتبهاي كه هست، «وقت» و «دم» مخصوص به خود دارد، حافظ ميگويد: «من اگر باده خورم ورنه چه كارم با كس/ حافظ راز خود و «عارف وقت» خويشم». جاي بسي تأسف است كه مردي آنچنان اين چنين تفسير شود. به هر حال مادي مسلكان از چسباندن حافظ به خود طرفي نميبندند.»
بهاءالدين خرمشاهي نيز در كتاب «ذهن و زبان حافظ» درباره «حافظ شيرازي» مينويسد: «معلوم نيست شاملو در تصحيح يا «روايت» اين ديوان چه روشي را در پيش و چه هدف يا منطقي در سر داشه است. آيا روشش قياسي است؟ انتقادي است؟ التقاطي است؟ و يا ابداعاً روش تازهاي در تصحيح متن حافظ يافته است؟ كه گمان ميكنم چنين حدس اخير صائبتر باشد. بيروشي و آسانگيري شاملو در اين كار، حيرتانگيز است.»
خرمشاهي سپس نتيجه ميگيرد:«اگر به شيوه شاملو يا فرزاد رأي خودمان را مبناي سنجش قرار دهيم اين شبهه در ميان خواهد آمد كه ممكن است كه دايه مهربانتر از مادر بشويم و چنان ترتيب و منطقي به ابيات فلان غزل بدهيم كه روح حافظ از آن خبر نداشته باشد.»
طنز، انتقاد و رندي در غزليات لسانالغيب، حافظ شيرازي
بيستم مهرماه، روز بزرگداشت حافظ شيراز است. به همين بهانه بخشي از مقاله تحقيقي ابوالفضل زرويي نصرآباد را از سالنامه سال 74 انتخاب كردهايم:
هنگام تنگدستي، در عيش و كوش و مستي
كاين كيمياي هستي، قارون كند گدا را
غالباً مرسوم است كه انسان فقير را به قناعت تشويق ميكنند تا امورش اصلاح پذيرد. خواجه حتي در اين مورد نيز طالبات تجربت را به وسيله يك شوخي عميق نصيحت ميكند و ميگويد: وقت تگندستي به خوشگذراني و مستي روي بياور، چرا كه در هنگام مستي، انسان هيچ فرقي ميان شاه و گدا نميبيند!
اصولاً وقتي آدم نسبت به دارايي دنيا بياعتنا شود، چه نيازي به كيميا دارد؟
***
به خدا كه جرعهاي ده، تو به حافظ سحرخيز
كه دعاي صبحگاهي، اثري كند شما را
زهاد و عباد، سحر برميخيزند تا با دعا به درگاه باري تعالي، از بار معاصي بكاهند و آمرزش بخواهند. حتي در اينجا هم كه حرف از عوالم روحاني است، خواجه دست از مزاح و رندي برنداشته و دليل سحرخيزي خود را نوشيدن شراب صبوحي ذكر كرده است و خطاب به معشوق، فرموده: اگر ميخواهي كه دعاي صبحگاهي حافظ در حق تو مستجاب شود، جرعهاي شراب به او بده تا با سوز و گداز بيشتري در حق تو دعا كند!
***
صوفي بيا كه آينه صافي است، جام را
تا بنگري صفاي مي لعل فام را
يكي از وجوه تسميه تصوف؛ «صفا»ست. صاف بودن قلب و دست و عمل، از مختصات صوفي واقعي است. خواجه در اين بيت، صوفيان ناصاف و ريايي را به سخره ميگيرد و با طعنه، در حق ايشان ميگويد: اي صوفي! اگر واقعاً ميخواهي صفاي حقيقي را ببيني، به جام شراب نظر كن تا با ديدن شراب صاف و سرخ رنگ داخل آن، كه به مثابه قلب جام است، صفاي واقعي را حس كني.
***
دوش از مسجد سوي ميخانه آمد، پير ما
چيست ياران طريقت، بعد از اين، تدبير ما
ما مريدان، روي، سوي ميخانه چون آريم چون
روي، سوي خانه خمار دارد پير ما
خواجه در اين دو بيت، دو زيرآبي رندانه رفته است. اول آنكه گفته است: «سوي ميخانه آمد.» در حالي كه قاعدتاً بايست ميگفت: «سوي ميخانه رفت.» يا «سوي ميخانه شد.» كما اينكه جاي ديگر گفته: «زاهد خلوتنشين، دوش به ميخانه شد.»
مصدر «آمدن» را جايي بهكار ميبرند كه مرتكبشونده فعل، به طرف گوينده خبر در حال حركت باشد. وقتي حافظ ميگويد: «شيخ ما به سوي ميخانه آمده، بهطور غيرمستقيم بيان ميكند كه خودش هم در همان حوالي ميخانه پرسه ميزده است!
***
ميكند حافظ دعايي، بشنو آميني بگو
روزي ما باد لعل شكرافشان شما
از ترفندهاي رندانه حافظ است. او كه از بيالتفاتي معشوق، خبر دارد با طرح يك تقاضاي كوچك، معشوق را وا ميدارد تا براي كامروا شدن حافظ دعا كند.
«آمين» گفتم معشوق، به عبارتي، جواب مثبت به درخواست حافظ است.
***
تيري كه زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه كند، رأي صوابت؟
تير غمزه، تيري نيست كه خطا كند. خواجه، خود از همه بهتر بر اين نكته واقف است. منتهي لذتي كه عاشق از چشمك معشوق ميبرد، چيزي نيست كه او را كاملاً ارضا كند. از آنجا كه خواجه در پي تكرار درك لذت اوليه است، به اين شيوه رندانه، خواسته معشوق را جري كند تا بدون هيچ درخواستي تمنايش برآورده شود.
او ميگويد: «من حواسم جاي ديگر بود و متوجه چشمكي كه به من زدي، نشدم، حالا ديگر خود داني، هر چه شما بخواهي و صلاح بداني، همان درست است!»
***
حافظ از دولت عشق تو، سليماني شد
يعني از وصل تواش، نيست به جز باد به دست
شوخي ظريف حافظ در اين بيت، شايد نيازي به توضيح نداشته باشد.
مصرع اول: مدح است و مصرع دوم ذم!
خواجه ميگويد: «من با بهرهوري از عشق تو، مثل حضرت سليمان شدهام! يعني همان طور كه سليمان بر باد حاكم بود و حكم ميراند، من هم بعد از اين همه سال در آرزوي وصل تو بودن، باد هوا نصيبم شده است.»
***
فقيه مدرسه، دي مست بود و فتوي داد
كه مي حرام ولي به ز مال اوقاف است
مستي و راستي! انتقاد به دينداراني كه استفاده از اموال اوقاف را براي خود حلال ميدانستهاند ولي شراب را حرام!
در جاي ديگر در همين فضا ميگويد:
بيا كه خرقه ما گر چه وقف ميكدههاست
ز مال وقف نبيني به نام من درسي
***
در مذهب ما باده حلال است وليكن
بي روي تو، اي سرو گلاندام، حرام است
استدلال رندانه! يادآور رباعي خيام كه: «مي گرچه حرام است، ولي تا كه خورد و... با كه خورد!»
سعدي گويد:
من آن نيم كه حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بي تو حرام
***
ماييم و آستانه عشق و سر نياز
تا خواب خوش، كه را برد اندر كنار دوست؟
نوعي خط و نشان كشيدن براي مدعيان زهد و پارسايي است: ما سر نياز بر آستانه معشوق گذاشتهايم و شما را خواب خوش بيخبري درگرفته است.
ببينيم عاقبتالامر، شما به مقصود ميرسيد يا ما؟
پيوند عمر، بسته به مويي است، هوش دار
غمخوار خويش باش، غم روزگار چيست؟
بنشين غصه آخر و عاقبت خود را بخور غم دنيا را ميخوري كه چي؟
به قول لاادري: خوني كه ميخوري به دل روزگار كن.
***
سهو و خطاي بنده، گرش اعتبار نيست
معني عفو و رحمت آمرزگار چيست؟
اگر قرار باشد آدميزاد را به جهت اشتباهاتش در آن جهان عذاب كند، پس رحمت و بخشش پروردگار چه معني دارد؟ اين هم طعنهاي است به خشك مقدساني كه هركسي را جز خودشان درخور عذاب الهي ميدانند.
به قول خيام:
يا رب تو كريمي و كريمي كرم است
عاصي ز چه رو برون ز باغ ارم است
با طاعتم ار ببخشي، آن نيست كرم
با معصيتم اگر ببخشي، كرم است!
***
پير ما گفت: «خطا بر قلم صنع نرفت»
آفرين بر نظر پاك خطاپوشش باد
در آفرينش الهي كه سخت دوپهلوست، معلوم نيست كه خطا رفته است يا نه ولي پير ما گفت كه هيچ خطايي در آفرينش نيست. آفرين! مرحبا بر نظر شيخ ما كه تا اين حد خطاپوش است!
اين بيت، جسورانهترين، رندانهترين و از سطح بالاترين نمونههاي طنز حافظ است.
***
شاهد آن نيست كه مويي و مياني دارد
بنده طلعت آن باش كه آني دارد
شيوه حور و پري گرچه لطيف است، ولي
خوبي آن است و لطافت كه فلاني دارد
«آن» در شعر حافظ، بعضاً سؤالبرانگيز است (مثل «چيز» در غزليات مولانا) و از مواردي است كه به نظر ميرسد خواجه براي دست انداختن آيندگان در شعرش آورده است.
***
غيرتم كشت كه محبوب جهاني، ليكن
روز و شب، عربده با خلق خدا نتوان كرد!
اين بيت، ناخودآگاه خواننده را به ياد قضيه آن عرب مياندازد كه وقتي مادرش را با مردي در خلوت ديد، مادرش را كشت. گفتند: چرا آن مرد را نكشتي؟ گفت: من كه نميتوانم هر روز يك مرد را بكشم؟
و همچنين «اسكندر» كه كسي به او گفت: فلان سرباز دون پايه تو، عاشق دخترت شده است! او را بكش. «اسكندر» گفت: اگر قرار باشد هر كس كه با ما دشمن است، بكشيم و هركس را هم كه دوستمان دارد، بكشيم، ديگر كسي نميماند كه بر او حكومت كنيم!
***
برو اي زاهد خودبين كه ز چشم من و تو
راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود
خواجه از ديرباز، با زاهدان مردم فريب، سر ناسازگاري دارد و آني از افشاي منويات آنان دست نميكشد. او مضمون رباعي خيام را آورده منتها نه خطاب به يك شخص نامعلوم، بلكه خطاب به زاهد:
اسرار ازل را نه تو داني و نه من
وين حرف معما نه تو خواني و نه من
هست از پس پرده گفت و گوي من و تو
چون پرده برافتد، نه تو ماني و نه من
***
چو ذكر خير طلب ميكني، سخن اين است
كه در بهاي سخن، سيم و زر دريغ مدار
اي شاه، خيال نكن كه من تو را براي خوبي تو مدح ميگويم. اين فقط به طمع صله و انعام براي گذران زندگي است وگرنه از تو همچين دل خوشي هم ندارم. اگر ميخواهي مدحت كنم، بايد بداني كه بيمايه فطير است.
***
ز كوي ميكده برگشتهام، ز راهش خطا،
مرا دگر ز كرم با ره صواب انداز
اين بيت، متضمن دو معني است:
1- من از كوي ميكده بازگشتهام و به اشتباه خود پي بردهام، حال مرحمت كن و مرا از راهي كه خطا بوده است، به راه درست هدايت كن.
2- من از روي اشتباه و ناداني، از كوي ميكده بازگشتهام، لطف كن و مرا باز به همان راه درستي كه در پيش داشتم (ميكده) هدايت كن. به قول مولانا:
آن ره كه من آمدم كدام است
تا باز روم كه كار خام است
بهطور قطع و يقين خواجه به معناي دوم بيشتر توجه داشته است.