جِـین اِیــر / شارلوت برونته / رضا رضایی / انتشارات نشر نی
آن روز نمی شد برای پیاده روی بیرون رفت. البته صبح یک ساعتی در میان بوته های لخت پرسه زده بودیم، اما بعد از ناهار (خانم رید موقعی که کسی نبد ناهار می خورد)
باد سرد زمستانی با خودش چنـان ابر تیره و چنان باران سنگینی آورده بود که دیگر حتی حرف بیرون رفتن و هواخوری را هم نمی شد زد. من از این موضوع خوشحال بودم،
چون هیچ وقت پیــاده روی های طـــولانی را دوست نداشتم، بخصوص در بعد از ظهر های سرد. ناراحتـی ام همیـشه از این بود که وقتی دم غروب به خانه برمی گشـتیــم
انگشت های دست و پایم کرخت می شدند، از غرغرهای بِسی پرستار دلم میگرفت، و از این که میدیدم الیزا و جان و جورجیا رید قبراق تر از من هستند خجالت میکشیدم.
از میان صنوبرهای سیاه / چوزف بویدن / مترجم: محمد جوادی / انتشارات افراز
خواهرزادهها، وقتی پپسی برای مخلوطکردن با نوشیدنیام نداشتم، از نوشابهی زنجبیلی استفاده میکردم. نوشابهی زنجبیلی هم نداشتم؟ از آب رودخانه استفاده میکردم. آب رودخانه سبک بود، چیزی بین پپسی و نوشابهی زنجبیلی. و آب قهوهای رنگ رودخانهی موس1 سرد بود. سرد مانند زندگی میان دو رنگ. مانند زندگی در این شهر.
میدانید خلبان هواپیمای امداد2 بودم. بهترین. اما بهترین خلبانها هم سقوط میکنند. و من هم با هواپیما سقوط کردهام. سه بار.
...
1- Moose
2- Bush Plane : هواپیمای کوچک ملخدار خدماترسانی به مناطقی که راه ارتباطی ندارند و با هواپیماهای بزرگ یا دیگر وسایل نقلیه قابلدسترس نیستند. م.
گرگ آدمخوار / صادق آقازاده / تبریز, انتشارات یاس نبی
بعد از دوره ی دوم جنگ های ایران و روسیه که نهایتا منجر به عقد قرارداد های گلستان و ترکمنچای شد, آشفتگی زیادی در نواحی شمال غرب ایران به وجود آمد. روس ها توانستند قسمت اعظمی از خاک ایران را که شامل نواحی شمالی رود ارس میشد, از ایران جدا کنند; نواحی فوق شامل چندین ایالت بزرگ از جمله آذربایجان شمالی, ارمنستان و گرجستان بود و تا دربند ادامه میافت و شاید وسعت اراضی از دست رفته از مساحت کنونی ایران بیشتر باشد و شاهان قاجار دیگر نخواستند و یا نتوانستند اقدامی برای بازپسگیری زمینهای فوق انجام دهند.
از مهمترین اراضی از دست رفته زمین های موسوم به زمین های سیاه قفقاز بود که بسیار حاصلخیز بود و کشاورزان آن منطقه نمیتوانستند زمینهای خودشان را رها کنند و به وطن اصلی خود یعنی ایران و آذربایجان جنوبی در جنوب رود ارس برگردند.
بعد از اتمام جنگ خیلی ها دارایی خود را در آنسوی رود ارس به قیمت ناچیزی فروختند و عشق به وطن آنهارا ناچار به مهاجرت به قسمت های پایین رود ارس وادار کرد. این افراد که از آن سوی رودخانه آمده بودند به اوتایلیلار مشهور شدند. افراد تازه وارد در شهر های جنوب رود ارس در استان های آذربایجان فعلی که جهت راحتی آنها را آذربایجان جنوبی میخوانیم, ساکن شدند. مردم آذربایجان حنوبی از شمالیها به گرمی استقبال کردند و اکثرا آنهارا در خانه هایشان جای دادند و کم کم توانستند برای آنها خانه و باغ و زمین و پشم خریداری کنند و اسباب راحت آنها را فراهم سازند.
مردمانی که از آذربایجان شمالی آمده بودند هروقت فرصت میافتند از خاطرات جنگ میگفتند و افسوس وطن از دست رفته ی خویش را میخوردند.
ژاک قضا و قدری و اربابش / دنی دیدرو | مترجم: مینو مشیری \ نشر نو
چطور با هم آشنا شدند؟ اتفاقی، مثل همه، اسمشان چیست؟ مگر برایتان مهم است؟ از کجا میآیند؟ از همان دور و بر. کجا میروند؟ مگر کسی هم میداند کجا میرود؟ چه میگویند؟ ارباب حرفی نمیزند؛ و ژاک میگوید فرماندهش میگفته از خوب و بد هر چه در این پایین به سرمان میآید، آن بالا نوشته شده.
ارباب
کم ادعایی نیست.
ژاک
بعدش فرماندهم میگفت هر تیری از تفنگ درمیرود هدفی دارد.
ارباب
خب، حق داشت...
پس از مکثی کوتاه، ژاک بلندبلند میگوید: ای که لعنت بر هر چه میفروش و میخانه!
ارباب
چرا همنوعت را نفرین میکنی؟ از مسیحیت به دور است.
ژاک
چون وقتی سرم با شراب ترشیدهاش گرم شد، پاک یادم رفت اسبهایمان را به آبشخور ببرم. پدرم فهمید و عصبانی شد. سری تکان دادم، او هم چوب برداشت و حال کَت و کولم را حسابی جا آورد. هنگی از محلمان رد میشد تا به اردوگاه فونِتونوا (Fontenoy) برود؛ از غیظ در آن هنگ اسم نوشتم. به اردو که رسیدیم جنگ شد.
ارباب
و تیر خوردی.
ژاک
درست حدس زدید؛ تیری به زانویم خورد؛ و خدا میداند این تیر چه اتفاقات خوب و بدی که به دنبال نداشت. درست مثل حلقههای افسار اسب که بهم وصلاند. مثلا خیال میکنم اگر این تیر نبود در عمرم ته عاشق میشدم و نه لنگ.
جزء از کل / استیو تولتز | مترجم: پیمان خاکسار \ نشر چشمه
هیچوقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثهای فجیع حس بویاییاش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آیندهمان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش.
درسِ من؟ من آزادیام را از دست دادم و اسیر زندانی عجیب شدم که نیرنگآمیزترین تنبیهش، سوای اینکه عادتم بدهد هیچچیز در جیبم نداشته باشم و مثل سگی با من رفتار شود که معبدی مقدس را آلوده کرده، ملال بود.
میتوانم با بیرحمی مشتاقانهی نگهبانها و گرمای خفهکننده کنار بیایم (ظاهرا کولر با تصوری که افراد جامعه از مجازات دارند در تضاد است، انگار اگر یکذره احساس خنکی کنیم از زیر بار مجازاتمان قسر در رفتهایم)، ولی برای وقتکشی چه میتوانم بکنم؟ عاشق شوم؟
یک نگهبان زن هست که نگاه خیرهی بیتفاوتش فریبنده است ولی من در مقولهی زنان مطلقا بیعرضهام و همیشه جواب نه میگیرم.
تمام روز بخوابم؟ به محض اینکه چشم روی هم میگذارم، چهرهی تهدیدآمیز کسی که تمام عمر مثل شبح دنبالم کرده برابرم ظاهر میشود.
فکر کنم؟ بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده به این نتیجه رسیدهام حیف آن غشایی در مغز که افکار رویش حک میشوند.
اینجا هیچچیزی نیست که حواس آدم را از دروننگری فاجعهبار پرت کند، راستش به اندازهی کافی نیست.
خاطرهها را هم نمیتوانم با چوب به عقب برانم.
اتاق/ اما داناهیو/ محمد جوادی/ نشر افراز
«امروز پنج سالَم شد. دیشب وقتی رفتم تو کمد خوابیدم، چهار سالم بود، ولی وقتی تو تاریکی صبح زود، توی رختخواب پا شدم، پنج سالم شد. اجیمجیلاترجی. قبلش، سه ساله، دو ساله، یک ساله و صفر ساله بودم. «زیر صفر هم بودم؟»
مامانی کشوقوسی به خودش میده و میگه: «هوم؟»
«اون بالا تو بهشت رو میگم. سنم منفی یک، منفی دو، منفی سه و... بوده؟»
«نه، سن تو وقتی شروع شد که رو زمین اومدی.»
«از پنجرهی سقف اومدم. همهتون ناراحت بودید تا اینکه اومدم توی شکمت.»
مامانی خم میشه تا آباژور رو روشن کنه. «درست میگی.» آقای آباژور با صدای ویژ همهجا رو روشن میکنه. چشمهام رو سریع میبندم. بعد یکی از اونها رو نیمه باز میکنم و بعد هر دو تاش رو.
ادامه میده: «اون قدر گریه کردم که دیگه اشکی برام نمونده بود. اینجا دراز کشیده بودم و ثانیهها رو میشمردم.»
میپرسم: «تا چند ثانیه شمردی؟»
«میلیونها و میلیونها.»
«نه. دقیقاً چند تا ثانیه شد؟»
مامانی میگه: «تعدادشون رو فراموش کردم.»
«بعدش برای اونی که توی شکمت بود اونقدر آرزو و دعا کردی که شکمت بزرگ شد.»
مامانی میخنده: «میتونستم لگدزدنت رو احساس کنم.»
«به چی لگد میزدم؟»
«خب به من دیگه!»
همیشه به این قسمت از حرفش میخندم.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]