اولین ایستگاه (پس از دوراهی...)
یاد آرم آن دوراهی گذشتم من از آن فرسخ ها...
من نداشتم انتخابی
من ندانستم ز کجا آمد قطار
ولی از حکمت راننده چه خرسندم هنوز
مدتی دور گذشتیم ما از آن روشن دوراهی
چشم باز و لحظه لحظه می شمارم
تا ببینم ایستگاه
تا ببینم کین مسیر تا به کجا آورد مرا
قطار آرام ندارد ,دل من قرار ندارد
دل من منتظر است
در انتظار آن سفید پرندگان
که آنان نیز از قضا منتظرند
منتظر مسافران روشن دل
دل من خواهد تا که نصیب شانه ام جز این نباشد
بنشیند آن زیبا کبوتر و شود روشن دلم باز ز مهر آفتاب
گرد از شانه تکانم!...
گر نشیند رنگ دگر هم خیالی هیچ نیست
تا به آخر کار ما ایستگاه بیش و مسیر بس مانده
من چه گویم همه اش حرف دل است؛
این دلی که بیقراری میکند باز این چنین...
یک صدای گرم و آشنا از جنس نور گوشم نوازش میکند
گویی خواهد که دهد مژده به من...
چه شده است؟!,
قطار سرعتش کم میشود!!!
تپش دل بیشتر و فاصله اندک گشته!...
.
.
.