خاطرات مدیر مدرسه - توانا
خاطرات مدیر مدرسه - توانا
معلم دبستان بودم شاگردی داشتم به نام توانا ، دانش آموز پایه سوم و دو زبانه بود ، از نظر درسی ضعیف و معنی بیشتر کلمات را نمی دانست .
روزی امتحان نوبت اول برگزار شد، چند تا کلمه دادیم که با آن جمله بسازند؛ جالیز، حاصلخیز، مرکب، غیره .....
برای جالیز نوشته بود من جالیز هستم و برای حاصلخیز پدرم حاصلخیز است و برای
مرکب نيز نوشته بود مادرم مرکب است .
وقتی ازش سوال پرس کردم متوجه شدم که معنی کلمات را بخاطر دو زبانه بودن نمیدانست.
کارنامه نوبت اول را برای رويت و اظهار نظر خانواده به توانا دادم، آن وقتها کارنامه ها کامپیوتری نبود و دستی بودند و باید بعد از یک هفته کارنامه را پس بیاورد اما هرچه صبر کردم کارنامه را نیاورد،
گفتم توانا به مادرت بگو بیايد مدرسه ، بعد از چند روز خواهرش آمد وقتی کارنامه را تحویل داد دقت كه کردم ديدم تمام نمرات زیر ده را هر عددی که بوده است او همان کنارش آن عدد را تکرار کرده با اینکه خط تیره هم داشته مانند (-1-) (-11-) و يا (-2-) (-22-)
در قسمت نظر ولی دانش آموز هم دوستش برایش نوشته بود، نمرات عالی است ممنون از معلم .
من خواهرش را متوجه اشتباه توانا کردم، وقتی کارنامه را دادم بدست دفتردار مدرسه ، با من بد جوری رفتار کرد و درضمن اشتباه توانا را با بوق و کرنا به مدیر و معلمان دیگر هم گفته بود و من خیلی ناراحت شدم که اسم توانا را رو زبانها انداخت .
فاطمه امیری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه - گاز پیک نیکی
خاطرات مدیر مدرسه - گاز پیک نیکی
با اینکه کیانا رنگ پوستش تیره بود اما بسيار زیبا بود و همیشه خودش و مادرش شیک و خيلی آنتیک مدرسه میامدند
نزدیک دیماه بود که معاون بمن گفت که کیانا یکماه است که مدرسه نمی آید و شاگردان میگویند گاز پیک نیکی منزلشان ترکیده و الان کیانا در بیمارستان است
یکماه بعد مادرش با چشم گریان مدرسه آمد و گفت ما میخواستیم ماهی سرخ کنیم کیانا گاز پیک نیکی را گذاشته بود تو حیاط و خودش رو سه پایه نشسته بود که گاز را روشن کند یک دفعه گاز ترکیده و بیشترین ضربه را به دستگاه تناسلی کیانا زده بود و الان هم در بیمارستان است و دکتر گفته باد خنک کولر را روبرو انجایی که بیشتر سوخته قرار دهید تا زودتر بهبودی پیدا کند.
مادرش اشک میریخت و میگفت جای بدی از بدنش سوخته است و کیانا خجالت میکشد ما آنروز کلی مادر كيانا را دلداری دادیم . در نهايت گفتيم گواهی پزشکی بعد از مرخص شدن از بیمارستان را برایمان بیاورد.
بعد از عید گواهی پزشکی رسید و به کیانا گفتیم خرداد ماه بیا امتحان بده و هرچه نمره گرفتی برای نوبت دوم شما آنرا میگذاریم
کیانا از نظر درسی متوسط بود و خرداد ماه با مانتو و دامن آمد امتحان داد و دبیران هم به کیانا ارفاق کردند و آنسال قبول شد و به دبیرستان راه پیدا کرد .
مادرش میگفت میخواهیم کیانا را جراحی پلاستیکش کنیم اما کیانا چون خجالت میکشد قبول ندارد ، ما گفتیم به او فرصت بدهید تا كمی بزرگتر شود و تصمیم بگیرد.
فاطمه امیری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه_ سوختگی
خاطرات مدیر مدرسه_ سوختگی
همکاری داشتیم پتکی (یعنی کوچک)گفت اردیبهشت ماه بود تازه از مدرسه برگشته بودم پسرم امد گفت مادر ؛ بدو ممد را برق گرفته من فکر کردم که سطحی برق گرفتش اما پسرم گفت مادر ؛ فکر کنم فوت کرده چون در خانه عمو شلوغ بود خانه ما تا خانه ممد دو کوچه فاصله داشت دوان دوان خود را به انجا رساندم
همسایه ها گفتند الان بردنش بیمارستان. پتکی زنگ زد به شوهرش گفت سریع بیا که پسر برادرت را برق گرفته, به بیمارستان که رسیدیم کل طایفه انجا بودند با جاریم لفظی دعوا کردم که چرا
حواست به بچت نبود به بالا سر ممد رسیدیم دیدیم تو ملافه پیچیده شده بود ، دکتر گفت خدا کند این بچه تا بیمارستان استان زنده برسد, ممد را با پدرش و پرستار تو امبولانس سوار کردند
ما نیز با ماشینهایمان همگی پشت سر امبولانس حرکت کردیم، ابتدای مسیر چند بار امبولانس تو راه ایستاد که من و عمویش گفتیم وای که ممد فوت کرد ، گویا نفس ممد بالا نمی امد و لازم میشد امبولانس از حرکت ایستاده ودستگاه کمک نفس به ممد وصل کنند تو راه مادرش که با ما بود از او سوال کردم که چرا اینطور شد گفت خانه ما که دوطبقه است ممد از مدرسه امد لباسش را در اورد و گفت میروم خانه مستاجر که بالا سر ماست با پسرش بازی کنم
گویا ممد میرود طبقه بالا روی پشت بام انجا یک تکه سیم برق افتاده بود و دوسر سیم لخت بوده ممد سیم در دست میگیرد و تاب میده بعد سیم را پرت میکند رو سیم های برقی که روی پایه و نزدیک پشت بام خانه قرار داشت ولتاژ برق انها ۴۵۰ بود که یکدفعه هر سه رشته سیم برق بهم میخورند وجرقه میزنند ، برق از دست راست ممد عبور کرده و از کف پایش خارج شده و پوست بدنش هم سوخته شده بود ممد تنها کاری که میکند و خدا کمکش کرده میاید لبه ساختمان و دراز میکشد در همین حین زن همسایه او را میبیند ممد میگوید کمک کمک اینجا خانم همسایه صداش میکند ممد نمیتواند جواب بدهد ، تا برق جرقه زد تمام برق کوچه رفته بود ، خانم همسایه فریاد میزند همسایه ها میایند واز طرف خانه ممد میروند بالا، ممد دراز کش کنار لبه ساختمان بود ممد از گردن به پایین سوخته و بدنش ورم کرده بود، نزدیک استان که شدیم یکراست بسوی اورژانس بیمارستان سوانح وسوختگی رفتیم وقتی ممد را تحویل گرفتن مادر ممد نزد رییس بیمارستان رفت و گفت بچه ام ده ساله است کمکش کنید تا زنده بماند. از نظر مالی مشکلی نیست هر چقدر هزینه شد میدهیم ، چند دکتر امدند بالای سرممد ، وحشتناک ورم کرده و پوستش سوخته بود دکترها گفتند زندگیش دست خداست ما کار را خودمان میکنیم ، دکتری تند گفت بهتر است که مریض در یک اتاق خصوصی باشد و مادرش هم در اتاقی نزدیک او
اگر میخواهید زنده بماند و مشکل مالی ندارید
این کارها که من میگویم را شما انجام بدهید تا زنده بماند، بز شش ماهه بگیرید و هر روز از گوشتش برایش غذا تهیه کنید حتی کله پاچه اش هم درست کنید بدهید بخورد برای مادرش همین جا یک اجاق گاز و یک دستگاه ابمیوه گیری بگذارید مادرش هر روز غذای تازه با گوشت بز و ابمیوه تازه هر نوع میوه ای که در بازار هست تهیه و اماده کرده بدهد
پتکی گفت ممد را هر چند روز روی زخم تمام بدنش را می تراشیدند که عفونت نکند و ممد جیغ میزد چند بار ممد به عمو و پدرش میگفت بخاطر تراشیدن زخمهام نمیخواهم زنده بمانم ، البته به نفع ممد بود اما دردش زیاد بود ممد را تا سه ماه در اتاق ویژه نگه داری میکردند و داروی قوی بهش میدادند وقتی عفونتش کم شد او را اوردند در اتاقهای عمومی اما مادرش همچنان کنارش بود و غذای تازه برایش تهیه میکرد وهمین کار خیلی حالش را بهتر کرد
دکترها گفتند ما امیدی به زنده ماندنش نداشتیم اما این خواست خدا بود ،ممد بعد از شش ماه از بیمارستان مرخص شد، سازمان برق شکایت کرده بود چون چند میلیون ضرر به سازمان رسیده و خسارت ترانس سوخته را باید پدر ممد میداد خانواده ممد گفتند ممد کودک ده ساله ای بوده و ندانسته این کار را کرده اما دادگاه قبول نکرد ، تا خانواده ممد وکیل گرفتن و با برگهای پزشکی که داشتن توانستند از دادن خسارت با تبرئه شدن، معاف شوند، پتکی میگفت ممد عزیز بود و عزیزتر شد و برای سالم شدن طبق دستور باید بدنش را تا۲۰ سالگی روزانه چرب کنند تا پوستش خوب بشود و در فکر هستیم که برای او عمل زیبایی انجام بدهیم خدا را شکر صورتش سالم است .
فاطمه امیری کهنوج
ایگوانا (مارمولک شاخ دار)
ایگوانا (مارمولک شاخ دار)
یکروز قبل از رفتن همسرم به شهرستان محل کارش ، ما با هم دعوای سختی کردیم . فردای آنروز با لبخندی موذیانه که معنیش این بود که من را شکست داده خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و رفت. بعد از رفتنش من هنوز ناراحت آن دعوا بودم. تا موضوع جالبی پیش آمد و وقت را غنیمت دانستم که به او زنگ بزنم. تلفن همراهم را برداشتم و گفتم از پنجره اتاق پسرمان که رو به خیابان است یه جانوری که نمیدونم چیه وارد شده و الان زیر تخت خوابش است . همسرم که عادتاً همیشه پیش داوری میکند بلافاصله گفت حتماً مارمولک است من گفتم نه، خیلی بزرگتر از یه مارمولک بود او مکثی کرد و گفت آهان نکنه ایگوانایه!؟ زن گوش کن من نمیدونم اما فکر میکنم ایگوانا خیلی خطرناکه . من از کلمه خطرناکش استفاده کردم .
گفتم بمن بگو ایگوانا چطور جونوریه؟ همسرم گفت خیلی بزرگتر از مارمولک های معمولیه ، دم کلفتی داره وپای چشمهای گردش ورقلمبیده و بدنی زبر و رنگی داره . من به حرفاش خوب گوش کردم و بعد بهش گفتم درسته همینه که تو میگی خود خودشه!!
گفتم آره همینه که شما میگی خیلی شکلش ترسناکه و تلفنم را قطع کردم.
اصلا من ایگوانا را از نزدیک ندیده بودم و فقط در تلویزیون در فیلم مرد هزار چهره مهران مدیری روی میز رئیس باند دیده بودم.
بعد از چند لحظه همسرم زنگ زد و گفت :الان ایگوانا کجاست ؟ گفتم از پنجره که اومد داخل اتاق ، یکراست رفت زیر تخت آرش و پنهان شده . با عصبانیت بمن گفت حتماً این جونور مال یکی از همسایه های احمق ماست مردم مار و تمساح میارن تو خونشون. یه جیغ زدم و دوباره تلفن را قطع کردم پس از اینکه سه بار تلاش کرد و زنگ زد گوشی را برداشتم و با استرس گفت خانم گوش کن در اتاق را ببند و اصلا" طرفش نرو ممکنه بپره روتون و آسیبی به تو یا بچه برسونه .من بهش گفتم چه خبرته پشت سر هم زنگ میزنی خودم یه طوری بیرونش میکنم یادت هست که دعوا کردی با خوشحالی و پیروزمندانه رفتی الان من میگذارم که آسیب به دختر و پسرت برسونه . او شروع به داد و بیداد کرد و بمن گفت : زن تو دیوانه ای !! و تلفن را قطع کردم و هر چه زنگ زد جواب ندادم دخترم ساعت ۱۲ از دبستان آمد ،به او گفتم ببین مامان ، یک حیوانی بنام ایگوانا که بابات درباره اش تلفنی بمن توضیح داد الان تو اتاق و زیر تخت آرش است ،اما تو نترس که من در را بسته ام.
دخترم کلاس سوم بود نهارش را دادم خورد و گفتم در اتاق خودت باش و به صدائی که از اتاق آرش میاد گوش نده ،پدرش که میدانست این ساعت بچه از مدرسه آمده مجددا" به گوشی من زنگ زد ، گوشی را که برداشتم گفت گوشی را بده دست دخترم ،از دخترم سوال کرد که جانور تو اتاق آرش را دیدی گفت نه بابا اما گمونم صدای خش خش چنگالاش که به در میکشه رو شنیدم ،فقط مامان برایم الان شکلش را تعریف کرد . بابا من خیلی میترسم و شروع به گریه کرد .همسرم با اضطراب دخترش را نصیحت میکرد که طرفش نرو ومواظب خودت باش و من در دلم میخندیدم چون میدانستم که حالا همسرم چقدردستپاچه شده و استرس دارد. همسرم آن روز از سرکار زود برمیگردد منزلش و بعد میرود خانه خواهرش و داستان ایگوانا را تعریف میکند و میگوید خانمم لج کرده و من برای اتفاق بد میترسم.خواهر شوهرم زنگ زد وکلی حرف زد و گفت ،:برادرم مضطرب است . حواست باشد حادثه ائی برای خانواده وخودت نیفتد من پاسخی ندادم و به حرفهایش گوش کردم و آخرسر هم خواهر شوهرم با التماس گفت،اگر اتفاقی برای بچه ها بیفتد برادرم میمیرد، من گفتم خانم همه چیز دست خداست و تلفن را قطع کردم . همسرم به آرش که در شهر خودمان سرباز بود از سر کار زنگ زده بود وکلی تعریف از جانوری که وارد منزل شده بود کرده وترس عجیبی در دل آرش انداخته بود و بهش گفته بود برو منزل و جونور را بیرون بکن . آرش هم به افسر نگهبان میگوید درخانه مان ایگوانا آمده ومیخواهم بروم مادر و خواهرم را نجات بدهم و مرخصی میگیرد .پسرها هم که همیشه دنبال سوژه و هیجان هستند، بلافاصله سراسیمه بخانه آمد وگفت مادر ایگوانا کجاست من گفتم تو اتاق تو . خواهرش گفت داداش نرو به پشت در داشت چنگال میزد من گفتم نترس برو، من از جا کلیدی دیدم رفت زیر تختخوابت ، لامپ را خاموش کرده ام که حرکت نکنه یا نپره روی گردنت . پسرم مواظب باش. ممکنه آسیب ببینی . پدرش که با او در تماس بود بلافاصله زنگ زد و گفت آرش رسیدی خانه ؟ جانور را دیدی؟ آرش گفت الان رسیدم سعی میکنم جانور را ببینم . همسرم توضیحات لازمه را به آرش داد و گفت برو ببینش وبمن بگو چه شکل و چگونه است.آرش دسته چوبی تی را برداشت و بسوی اتاق خواب رفت ،من گفتم آرش صبر کن به هیچ وجه لامپ را روشن نکن که ممکنه بطرفت حمله کنه آرش گوش کرد، رفت آرام درب اتاقش را باز کرد ومن هم چون کنارش بودم به بهانه کمک و اومدن به داخل اتاق، هلش دادم به جلو ،ناگهان افتاد روی زمین و در حالیکه بر میگشت بیرون جیغ بلندی کشید و در را بست. پدرش زنگ زد گفت آرش دیدیش گفت:بله بابا خیلی دمش بزرگ بود ، بابا من ترسیدم و افتادم تو اتاق . همسرم سوال کرد بچه کجاست و آرش گفت پشت مبلها نشسته . باز هم بابا توضیحاتی به آرش داد و آرش که میلرزید یک نفس عمیق کشید و گفت مامان تو هم بیا همراهم من گفتم باشه ولی تو جلو باش و من پشت سرت آرش گفت بابا میگه یک میله هم بده دست مادرت ،چون میله نبود، آرش دسته لوله جارو برقی را داد بدست من و گفت مامان چرا شما زیاد ازش نمی ترسی؟ گفتم چرا من هم میترسم . اما اگر من که بزرگترم بترسم توهم بیشتر وحشت میکنی دوباره در اتاقش را باز کرد ومن هم از پشت سر هلش دادم که افتاد روی تخت وآنچنان فریاد وجیغی زد که صدایش به طبقه بالا هم میرسید من هم با او دویدم بیرون و در را بستم . دوباره پدرش زنگ زد و گفت :بابا دیدیش. پسرم گفت آره، بابا خیلی چشمهاش درشت بود من میترسم با اینکه چراغ خاموش بود من چشمان ایگوانا را در تاریکی دیدم همسرم نزد خواهرش بود وخواهر شوهرم دوباره کلی با من و آرش حرف زد و گفت مواظب باشید . این کار را سه بار تکرار کردیم و آرش هربار بر اساس توهم از حیوان یک چیزی میدید و به پدرش میگفت ،همسرم به آرش گفت زنگ بزن به آتش نشانی تا بیایند آنرا ببرند اگر نیامدند امشب شما همگی بروید مسافرخونه یا هتل بخوابید تا من فردا صبح پیش شما برگردم. اوضاع داشت خراب می شد.آرش خواست به آتش نشانی زنگ بزند من گفتم : مامان نه صبر کن من خودم بیرون میاورمش پسرم گفت اینکار را نکن خطرناک است من گفتم یک لحظه منتظر بمان اگر نتوانستم بعداً زنگ میزنیم .آرش پشت مبل ها خواهرش را بغل گرفته بود و گفت مامان من جلو نمیایم ..گفتم آرام باش به بابا زنگ نزن تا ایگوانا را بگیرم.
رفتم لامپ را روشن کردم و قفس را از ته اتاق آوردم بیرون وهرچه میگفتم نگاه کنید چشمهای خود را بسته بودند تا من داد زدم نگاه کنید اون در قفس است آنها وقتی نگاه کردند از پشت میله ها دیدند که یک پرنده کوچک بنام فنچ است که ساعت یازده صبح از پنجره آمد در اتاق پسرم و من آنرا گرفتم و در قفس گذاشتم .پدرش که دوباره به آرش زنگ زد .گفت چکار کردید آرش توضیح داد که بابا یه فنچ کوچک بود. بعد گوشی را از پسرم گرفتم و به همسرم گفتم این به اون در که پیروزمندانه از خانه رفتی ومن انتقام خودم را گرفتم . با عصبانیت و خنده گفت من داشتم سکته میکردم ،گفتم پس حواست به رفتارت باشد .
فاطمه امیری کهنوج