-
مــا مبحوس شده در پشت هیچستان طعم پایان خط را چشیدیم
و حال آنکه
چگونه قدم زنیم به رویای شیرین آینده
وقتی
لحظه هایمان در خاطرات تلخ گذشته یکی شده است
اکنون همین جا در پس سکوت تنهایی هایت منتظر طلوع فردا می مانم
تا شاید که با هم قفل این زندان را در هم شکنیم .
شاید که ...
-
آن روزها او یک تــو بود و من یک شـمـا
امروز او به شــمــا رسیده است و من به تــو دیروز او
در چه فکری ؟ گام های رو به بـــالا ؟
دیگر از شـــما چیزی باقی نمانده است !!
حال وقت گذشتن از تــو فرا رسیده است
سخت است اما تـــو نیز باید بـــشــکــنــی تا از تـــو رد شوم
نمی بینی فردایی را که در انتظار مـــن دوبــاره است .
-
روز و شــب در حــال ســــــــکوت بود
ســـــــــایــه همــــه جا پــــــر بود
آفتــاب در حــال غــــروب بود
نــقطـه ، نـقطـه اوج ســـقــوط بود
وقتـی حـتی لــبـخـنـدم یـه دروغ بود
دیدن تـو مثــل یه صبــــــــــح بود
صبحــی پــر از شــــــــــادی
صبحــی آزاد ز تباهـــــی
صبحــــی پر از آغـــــاز
صبحــــــی با دلیـــل پــــــــرواز
پـــــــــرواز به اوج دوبـــــــاره
به یــــک شــــــروع تـــازه
شــروعــی با حـــس خـــــــــــدا
با تـــــو ، اون دیــگه نـــمونـد غصـــه ها
-
با تو و رویای تو پر کشیدم بر ابرهای خیال
دیوانگیست اما
حال که تو نیستی رویای با تـــو بودن را از من نگیر
بگذار تا مــن و خــیـــالـــــت لحظه ها را در آغوش یکدیگر خـــوش بگذرانیم .
-
دفترم بگو کجایـــی ؟
ذهـــن من پر شـــد ز ســیـاهـــی
کلـــمه کجــا !! سمـــت تـــبـاهـــــی ؟
قــلمم خــشکیده ، باز یه خــط اضــافی ؟
کاغــــذ ، به چی خــیره شــــدی ؟
فکــر مــن ؟ اما هســـت خالیِ خالی
دیگه فاصـــله ای نـــیست بیــن خــطوطـــــــ
این دفــــترم به پایان رســید دیـــدی چــــــه زود ...
-
وقتی که آفتاب طلــــوع کــــــرد
وقتی کـــــــــــه درهــــا باز شـــــد
وقتی که پـــــایــــان آغـــاز شـــــــــــد
وقتی که انـــتـــظــار به ســر اومـــــــد
وقتی کــه اونــا کــنـــــــار کـــشــیــــــــدن
وقتی کــــــه مـــا خــــــــــواســـــــتـــ ـــیــــــــم
وقتی کـــه مـــــن پـــــا شــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــدم
.
.
.
اون وقت بود که تو بهتر از هر وقت دیگه ای حـــــــــس شدی عـزیـز دلـــم
-
در میان این نبودن و کنار رویای فردا تو را صدا میزنم
نفس های سنگین با امید فردایی رنگیــــــن
ما رفته بودیم در راهی که شاید نباید و تو بودی در هر لحظه اما که ...
شتاب دقایق آنها را فرا میخواند من نیز همچون آنان مشـــتـاقــــم اما ترس دیروز در پس ذهن من منــــجــمد شده است و ...
من در این اتاق و تو نظاره گر من حال هیچ نمی گوبــــــم و خود را کنـــــــار میکشم
و
در میان سکوت این شب ساکت زیر بی وزنــــــی این افکار ســــــنگین تو را فـــــــرا میخوانم
کمکـــــمان کن ...
و
به لحظــــه های کشنده این انتظار بی پــــایـــــان آغــــازی دوباره با حس حـــــــضور خـــــودت ببخش .
-
چقدر این شبها دلم خواب می خواهد
خوابی سنگین تر از همیشه و هر وقت دیگر
بگذار تا این لحظه های کشنده انتظار را در خواب بگذرانیم
شاید که سحر نزدیـــــــکــــــــــ باشد
شاید که فردا دیـــــــــــــــــروز نباشد
شاید که آغـــاز من تـــــــــــازه باشد
باید خیلی شــــیـــــریـــــــــن باشد
حتی اگر که یک خـــــــــواب باشد .
-
در این میدان و در این جنگ نابرابر تن به تن سال ها تو پیروز میدان بودی و ما را تا مرز نابودی فرا کشانده ای
چه ضربه ها و زخم های خصمانه ای که تو با بی رحمی بر پیکر و روح ما به یادگاری باقی نگذاشته ای
سخت است ، دیگر در میان این خــفــقان جانی برای برخواستن باقی نمانده است
و تو خندان بر پیکر بی جان ما که اندکی تا مرگ فاصله ندارد بی رحمانه تر از همیشه خیره شده ای
اما اینک در میان این نفس های به اتمام رسیده نوبت ماست که در مقابل تو با اندک جان باقی مانده به پــا خـیزیم
سخت است
امـــا مــــی شـــــــــــود .
-
نفس های یک خط در میان در شلوغی این شهر خالی از هوا ...
حال که به ظاهر همه چیز عوض شده است جز گم شدن های تکـــراری در میان عقرب ها
در این مبدا دنیا همان دیــــروز است و ما همچنان در دیروز آن دنـــیــا به دنبال یک چرا برای فـــــردا هستیم
در میان یکنواختی آهنگ این دقایق تو به جا مانده ای در حسرت رویای دویدن به سمت مقصد بی آنکه بدانی مقصد در کدامین کوچه این شهر منتظر توست !!
و چه شیرین است مــــردن در راه رسیدن به کوچه مقصـــد حال آنکه حــــــسرت داشتن هـــــــدف مدتهاست جـــــان ما را گرفته است .