بررسی كهن الگوی آنيما در آثار مولانا
الهام جم زاد
عضو هيأت علمي دانشگاه آزاد اسلامي واحد زرقان
محمد حسين بهراميان
عضو هيأت علمی دانشگاه آزاد اسلامي واحد استهبان
چكيده
كهن الگوها، مفاهيمي مشترك و جهاني هستند كه از گذشته هاي دور، از اجداد بشر، نسل به نسل منتقل شده اند و در ژرفاي ضمير ناخودآگاه جاي گرفته اند.مهم ترين كهن الگوها از نظر روان پزشك شهير سوئيسي، كارل گوستاو يونگ، عبارتند از: سايه، پرسونا، خود، آنيما و آنيموس.اين صور مثالي براي رسيدن به مرزهاي خودآگاهي در نمادهاي گوناگون جلوه گر شده اند و در آثار هنرمندان نمود پيدا كرده اند. آنيما از مهم ترين كهن الگوهاي يونگ است كه به "روان زنانهي" يك مرد اشاره دارد. به نظر مي رسد آثار ادبي و هنري، بستر بسيار مناسبي براي تجلي آركي تايپهاست و هنرمند براي ايجاد يك اثر ماندگار بيشتر از ناخودآگاهش الهام مي گيرد.از آن جا كه جايگاه آنيما در ناخودآگاهست، مي توان تأثير اين كهن الگوي مهم را بر آثار ادبي يا هنري بسيار ارزشمند و ماندگار و بر ذهن و زبان خالق اثر مشاهده كرد.
به اعتقاد يونگ خاستگاه آثاري از اين دست، لايه هاي ژرف ناخودآگاه جمعي است كه منبع كشف و شهود و الهام شاعر و هنرمند است.در اين مقاله تأثير كهن الگوي آنيما بر اشعار مولوي، شاعر بزرگ و ارزندهي ايران، بازنگري و موارد تأثير گذاري آنيما بر افكار و سرودههاي وي به اختصار بررسي شده است.
كليد واژهها: كهن الگو، ناخودآگاه جمعي، آنيما، يونگ، اشعار مولوي.
مقدمه
ناخودآگاه جمعي انسان، مضاميني را در بردارد كه يونگ آنها را "آركي تايپ" مي نامد. در اين كهن الگوها به دليل اين كه ريشه اي چند ميليون ساله دارند، مفاهيمي جهاني اند. (شايگان فر، 1380، ص: 138) و در اصل گرايش هاي ارثي مشتركي هستند كه انسان در موقعيت هاي گوناگون از خود نشان مي دهد. "به قول كارل، مسايل بنيادي و فطري حيات بشري چون تولد، رشد، عشق، خانواده، مرگ، تضاد بين فرزندان و والدين و رقابت دو برادر جنبهي كهن الگويي دارند". (شميسا، 1378، ص: 342).
صور مثالي (كهن الگوها) مظاهر گوناگوني دارند كه برخي از آنها را بدين گونه مي توان طبقه بندي كرد: مادر، پيرخرد، كودك، قهرمان، آنيما، آنيموس، خود، سايه، نقاب و . . . (جونز، 136، صص: 7-366).
اين عناصر در ناخودآگاه ذهن همهي افراد بشر ريشه دارند و پديدآورندگان آثار هنري با پيوند با لايه هاي ناخودآگاه با گذشته و آينده ارتباط برقرار مي كنند. به اعتقاد يونگ: "راز آفرينش و فعاليت هنر عبارت از غوطه ور شدن دوباره در حالت آغازين روح است زيرا از اين پس و در اين سطح نه فرد، بلكه گروه است كه پاسخگوي خواستههاي واقعيت ميشود و منظور ديگر از خوشبختي ها و بدبختي ها موجودي تنها نيست، بلكه منظور از زندگي، يك ملت است. به اين سبب شاهكار هنري و ادبي در اوج عينيت و غير شخصي بودن، چيزي را در اعماق وجودمان به ارتعاش در مي آورد". (يونگ، 1379، ص:241).
از ديدگاه يونگ، "هنرمند، انسان است اما در معنايي والاتر، او يك انسان نوعي (collectiveman) است". (شميسا، 1383، ص: 26).
شاعران و نويسندگان براي خلق و آفرينش آثار هنري از صور ذهني و تخيلات خويش كمك مي گيرند كه اين عناصر ريشه در ناخودآگاه ذهن همهي افراد بشر دارند و در ذهن شاعر و نويسنده به لايه هاي ناخودآگاه، ذهن مي رسند و مقدمهي پيوند ميان روان شناسي، هنر و ادب ميگردند. از نظر يونگ "هنرمند، مفسر رازهاي روح زمان خويش است بدون اين كه خواهان آن باشد، مانند هر پيامبر راستين. او تصور مي كند كه از ژرفاي وجود خود سخن مي گويد، اما روح زمان است كه از طريق دهانش سخن مي گويد و آن چه كه وی مي گويد وجود دارد، زيرا تأثير گذار است". (يونگ، 1379، ص: 242).
مولوي از شاعران سترگ و گرانمايهي ايران است و تأثير روان ناخودآگاه او در اشعارش به صورت چشمگيري نمايان است. با بررسي و مطالعهي آثار مولوي مي توان به اين نتيجه رسيد كه آنيماي درون شاعر از طريق برخي از اشعار وي، خود را به مرزهاي آگاهي رسانده و از زبان شاعر به سخن آمده است.
آنيما
آنيما از مهم ترين كهن الگوهاي يونگ است، "آنيما، بزرگ بانوي روح مرد است" (ياوري، 1374، ص:190). اين بزرگ بانوي روح مرد همان است كه در ضرب المثل آسماني به حوا معروف است، "هر مردي حوا را درون خود دارد" (گورين، 1370، ص: 196). به عقيدهي يونگ "روان زنانه تجسم تمام تمايلات رواني زنانه در روح مرد است مانند احساسات و حالات عاطفي مبهم، حدسي هاي پيش گويانه، پذيرا بودن امور غير منطقي، قابليت عشق شخصي، احساس خوشايند نسبت به طبيعت و رابطهي او با ضمير ناخودآگاه." (يونگ، 1359، ص: 280).منبع الهام و شهود شاعر، ضمير ناخودآگاه اوست و آنيما نهفته در ژرفاي ناخودآگاهي است از نظر يونگ "هنر و ادبيات نيز مانند خواب،محل تجلي صور مثالي و ظهور ناخودآگاه جمعي است". (شايگان فر، 1380، ص: 139). وي همچنين معتقد ست: "شاعر كسي است كه از تثبيت واژه ها، فعلي بدوي را طنين انداز سازد". (همان، ص: 137). در وجود شاعري مثل مولوي كه در آفرينش شعر خود، تحت تأثير ناخودآگاه جمعي قرار دارد، "فرامن" (من ملكوتي يا بعد روحاني وجود وي) از ژرفاي ناخودآگاه شاعر، خود را به وي مي نماياند و ارتباط شاعر را با ناخودآگاه جمعي كه هويتي مشترك با حق دارد برقرار مي كند. ارتباط با ناخودآگاهي جز در سايهي قطع ارتباط با خودآگاه تحقق نمي يابد "شرط وصول به فرامن ويا كشف "من" بيكرانهاي در هستي خويش، فناي "منِ" تجربي است. در چنين حالي "منِ" تجربي هم به ظاهر وجود دارد و هم در حقيقت وجود ندارد" (پورنامداريان، 1380، ص:133).
مولوي در چنين شرايطي حالتي مثل وحي را تجربه مي كند كه در خلال آن كسي ديگر از زبان او سخن مي گويد. "سخنان فرامن از طريق "من" محسوس و شنيدني مي شود. در اين حال مولوي مثل نيي است يا سرنايي كه اگر چه آواز از او بيرون مي آيد اما در حقيقت آلت بي اراده و اختياري است كه دم ديگري در او تبديل به آواز مي شود:
به حق آب لب شيرين كه مي دمي در من
كه اختيار ندارد به ناله اين سرنا
(همان، ص: 136)
به نظر مي رسد كه آنيما عامل مهم آفرينش هاي هنري و روح مرد است. "الهام و جذبه كه تمايل با عالم متافيزيك است در واقع تماس هنرمند با درون خود، يعني همين آنيماست به نحوي كه ناخودآگاه مضمحل شود و آنيما از اعماق ناخودآگاه سخن گويد در بسياري از آيين هاي مذهبي قديم، خودآگاه را به وسيلهي مواد مسكر و مخدر ضعيف يا محو ميكردند تا مانع بروز ناخودآگاه نشود. بايد گوش سر را كر كرد تا زبان دل سخن بگويد. مولانا بارها فرياد زده كه مستي او از هر مسكر و مخدري فراتر است:
"باده در جوشش گداي جوش ماست
چرخ در گردش اسير هوش ماست
باده از ما مست شد ني ما ازو
قالب از ما هست شد ني ما ازو "
(شميسا، 1374، ص: 231)
اين ناخودآگاه، سرچشمهي جوشش و حيات است و جان بي قرار شاعر را مست و بي تاب ميكند. مولوي انديشه (ضمير ناخودآگاه) را خون مي ريزد و حضور زنده و پوياي اين "من ناخودآگاه"را در درون خود احساس مي كند و همواره از او مي گويد:
اي عاشقان، اي عاشقان، پيمانه را گم كرده ام
زان مي كه در پيمانه ها اندر نگنجد، خورده ام
مستم ولي از روي او، غرقم ولي در جوي او
از قند و از گلزار او چون گلشكر پرورده ام
.. .. .. .. ..
در جام مي آويختم، انديشه را خود ريختم
با يار خود آميختم زيرا درون پرده ام
آويختم انديشه را، كانديشه هشياري كند
ز انديشه بيزاري كنم، ز انديشه ها پژمرده ام
.. .. .. .. ..
در جسم من، جاني دگر، در جان من جانی دگر
با آن من آني دگر زيرا به آن پي برده ام
(مولوي، غزليات شمس، 1383، غزل 13701)
مولوی و پری(آنيما)
" به نظر مي رسد كه مسألهي تابعه، يعني جني كه به شاعر القا مي كند و مسألهي همزاد و عاشق شدن شاعر به پري (فايز دشستاني) و زني كه ترجمان الاشواق را به محيي الدين ابن عربي الهام كرد، مربوط به آنيما نهفته در ژرفاي ناخودآگاهي است". (شميسا، 1374، ص:231).
در غزل هاي متعددي، مولوي در عين گفتن خود را خاموش مي خواند و از طرف ديگر زمينهي عمومي و معنايي شعر به گونه ايست كه نسبت آنها به آن كه سخن مي گويد، ناممكن است.
"مولوي در مثنوي با تمثيل هاي متعدد تجربه هاي شخصي و صوفيانه اش را توضيح مي دهد و از جمله حال فاني را به حال مجنون يا پري گرفته اي تشبيه مي كند كه از خود اختياري ندارد و آنچه مي كند و مي گويد به ظاهر فعل و گفت اوست و در حقيقت فعل و گفت آن پري است كه بر وجود او غلبه كرده است:
چون پري غالب شود بر آدمي
گم شود از مرد وصف مردمي
هر چه گويد آن پري گفته بود
زين سري زان آن سري گفته بود
(مولوي، مثنوي، دفتر چهارم، ابيات 2112 به بعد)
چون پري را اين دم و قانون بود
كردگان ان پري خود چون بود؟!
(پورنامداريان، 1380، صص:1-170)
به اعتقاد يونگ، "آنيما، در بعد مثبتش مي تواند الهام آفرين باشد، چنان كه بئاتريس (Beatrice) به صورت فرشته بر دانته متجلي مي شود و او را با خود به سير در بهشت ميبرد". (فوردهام،2536، ص: 99). اين مسأله در اشعار مولانا نيز هنگامي كه از پري رخي مي گويد كه از زبان او سخن مي گويد و به هنگام حرف زدن او، مولوي از خود فاني است، قابل رؤيت است:
بيا به پيش من آ، تا به گوش تو گويم
كه از دهان و لب من پري رخي گوياست
كسي كه عاشق روي پري من باشد
نه زاده است ز آدم نه مادرش حواست
خموش باش و مگو راز اگر خرد داري
ز ما خرد مطلب تا پري ما با ماست
(مولوي، ديوان غزليات شمس، غزل 475)
آنيماي نهفته در ناخودآگاهي مولوي مسلماً اصلي انكار ناپذير در آفرينش هاي هنري اوست و مولوي بارها از جان زنده اي سخن مي گويد كه به او شعرهايش را تلقين مي كند:
اي كه ميان جان من تلقين شعرم مي كني
گر تن زنم، خامش كنم، ترسم كه فرمان بشكنم
(مولوي، ديوان غزليات شمس، غزل 1375)
به نظر يونگ: "شخصي در درون ما به نام "موجود ديگر" وجود دارد. يعني آن شخصيت آزادتر و برتر كه در درون ما به كمال مي رسد (يار دروني روح). يعني آن كس ديگري كه خود ماست اما كاملاً به او دست نمي يابيم. فرايندهاي دگرگوني برآنند تا آنها را كم و بيش با يكديگر نزديك كنند، اما خودآگاهي ما ملتفت مقاومت هاست، زيرا آن شخص ديگر غريب و مرموز مي نمايد. لازم نيست شما ديوانه باشيد تا صداي او را بشنويد، بر عكس اين ساده ترين و طبيعي ترين چيز قابل تصور است" (يونگ، 1368، ص: 148).
تجربهي تازهي مولوي او را بر آن ميدارد كه از پري رويي سخن بگويد كه اصل و سرمايهي دلبري و الهام و آفرينش است و احوال سكرآور و روحاني اوست كه شاعر را به شعر گفتن وامي دارد:
اول نظر ار چه سر سري بود
سرمايه و اصل دلبري بود
گرعشق و بال و كافري بود
آخر نه به روي آن پري بود؟
وان جام شراب ارغواني
و آن آب حيات زندگاني
و آن ديدهي بخت جاوداني
آخر نه به روي آن پري بود؟ ...
آن مه كه بسوخت مشتري را
بشكست بتان آزري را
گر دل بگزيد كافري را
آخر نه به روي آن پري بود؟. . .
آن دم كه ز ننگ خويش رستيم
وان مي كه زبوش بود مستيم
آن ساغرها كه كه شكستيم
آخر نه به روي آن پري بود؟...
خاموش كه گفتني نتان گفت
رازش بايد ز راه جان گفت
ور مست شد اين دل و نشان گفت
آخر نه به روي آن پري بود؟...
(مولوي، ديوان غزليات شمس، غزل 715)
ديدار با اين پري او را به سرچشمهي آب حيات و بخت جاوداني (تولد دوباره) رهنمون ميشود. مولوي بارها اشاره مي كند كه غزل هايش سخن خود او نيست بلكه سرودهي آن ديگري ست كه در جان او زنده و تپنده است:
تا كه اسير و عاشق آن صنم چو جان شدم
ديونيم، پري نيم، از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم، تا كه مرا زمين بخورد
تا همه دود دل شدم، تا سوي آسمان شدم
اين همه ناله هاي من، نيست زمن همه ازوست
كز مدد مي لبش بي دل و بي زبان شدم
(مولوي، ديوان غزليات شمس، غزل 1410)
و باز مي گويد: بار ديگر آن دلبر عيار مرا يافت
سر مست همي گشت به بازار و مرا يافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
كان اصل هر انديشه و گفتار مرا يافت
(مولوي، ديوان غزليات شمس، غزل 330)
سخن از غلبهي ناخودآگاه و فناي موقت در روح پر جوش و خروش شاعرست كه سرچشمهي زايش واصل هر انديشه و گفتار است. يونگ مي گويد: "صحبت از يك نجات دهنده است كه از آسمان فرود نمي آيد، بلكه از اعماق، يعني از ميان آنچه در زير ذهن خودآگاه نهفته است، برمي خيزد. فيلسوفان كيمياگر چنان تصور مي كردند كه يك روح، آنجا در قالب ماده محبوسي است". (يونگ، 1370، ص: 186).
كيستي در زبان و انديشه مولوي
حبيب نبوي
از آن عرصه بي چون ، جنبش موسيقيايي و اركستراسيون كلام جريان يافته ، عليرغم ساختار شكني هاي معهود خود ريتم سجع و قافيه و بديع مي سازد اما نه به گزينش اختياري واژه ها (صامت ها و مصوت ها) بلكه در نهايت بي خويشتني واژگان به جريان مي افتند . مولانا با آن بي خويشتني سخن مي گويد و آن را از جهان فزونتر مي بيند و نكته مركزي و اصلي عالم مي شناسد ، جهان را تصويري مي بيند كه آن را در عين ناپيدايي مي نگارد .
تو كه اي در اين ضميرم كه فزونتر از جهاني تو كه نكته جهاني ز چه نكته مي جهاني ؟
تو كدام و من كدامم ، تو چه نام و من چه نامم تو چه دانه من چه دامم ؟ كه نه ايني و نه آني
تو قلم به دست داري ، و جهان چو نقش پيشت صفتيش مي نگاري و صفتيش مي ستاني
وقتي كه به دولت ديدار شمس ، از خويشتن اعتباري به بي خويشتني بالنده ره جست و ذوق درك عرصه بي خويشي را در خود يافت زان س به تحريك بي خودي ، از منزلت بي خودي سخن ها گفت و از بي خويشتني خود سپاس ها به جاي آورد و در ديوان كبير از با خودي و بي خودي چنين مي گويد :
آن نفسي كه با خودي ، يار چو خار آيدت وان نفسي كه بي خودي يار به كار آيدت ؟!
آن نفسي كه با خودي ، خود تو شكار پشه اي وان نفسي كه بي خودي ، پيل شكار آيدت
آن نفسي كه با خودي ، بسته ابر غصه اي وان نفسي كه بي خودي ، مه به كنار آيدت
آن نفسي كه با خودي ، يار كناره مي كند وان نفسي كه بي خودي ، باده يار آيدت
آن نفسي كه با خودي ، همچو خزان فسرده اي وان نفسي كه بي خودي ، دي چو بهار آيدت
او شان بي خودي را چنان مي ستايد كه گويي در تمام عمر ، گمگشته مرموز او همين بي خودي بوده است كه در زير طاق و رواق مدرسه و در مطاوي قيل و قال علم و در كسوت ملايي و موعظه و پند و منبر و افتاء و فقاهت در جستجو آن بوده است كه با ديدار شمس كار از كار خاسته و به بي خودي ره جسته و مطلوب مرموز و پنهاني خود را يافته كه :
گفت مقصودم تو بودستي نه آن ليك كار از كار خيزد در جهان
آخر الامر ، سر مولانا كه حتي بر خود وي نيز پوشيده بود از اين پرسش شمس ، (كيمسن) هويدا شد كه شمه اي از آن نهان ، در اين دو اثر بزرگ به نمايش درآمده است . در واقع راز در آن حصه از وجود آدمي مكنون و مكتوم است كه در معرض پديده هاي عادي قرار نمي گيرد ، آنگاه كه حادثه اي عظيم و طوفاني آن قسمت از هستي را كه راز نهايي وجود در آن نهفته است مورد اصابت قرار داد ، آدمي در هر مرحله از شان و وقار و تمكين هم كه باشد ، از اين انفجار به عالمي ديگر و فضايي مقتضي آن حادثه ، منتقل شده به طوري كه همه پيشينه خود را زير پاي مي گذارد . موجوديت و ثقل هستي او به جهت نيستي بالنده انتقال مي يابد كه اين نيستي ، از وجود اعتباري پيشين بسي ارجمندتر و جاذبتر است ، چندان كه تمام هستي را در يك نفس مي بلعد و از اين انقلاب ، شادماني پاينده و جاويد ، به شخص مي بخشد كه مولوي در بيت زير از اين عدم سپاسگزار و فرهمند است :
سپاس آن عدمي را كه هست ما بربود ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
به هر كجا عدم آيد ، وجود كم گردد زهي عدم كه چو آمد ازو وجود فزود
به سال ها بر بودم من از عدم هستي عدم به يك نظر آن جمله را ز من بربود
جستجوي عدم در نهاد انسان رازي است كه جز با چنين حوادثي ابراز نمي گردد . مولوي از كيستي خود دريافت كه او راهي عدم و عاشق آن است . بايد ثقل موجوديت اعتباري را فرو نهد و سبك بار ، راهي عدمستان گردد . اين انقلاب تمام حيثيت مولانا را متحول ساخت و زبان و بيان و بلاغت او را از ديگران ممتاز نمود و او را به حوزه فرديت خود رهنمون شد كه تظاهرات حوزه فردي او به قرآن و خطاب الهي شباهت يافت ، به طوري كه بلاغت مثنوي را مي توان برگرفته از بلاغت قرآن دانست .
تمامي مثنوي مولانا از جريان نو و ناانديشيده و بديعي گزارش مي كند كه مولانا في المجلس و به مقتضاي مخاطب و به تقاضاي حال و خيال به تقرير آورده است .
عصر مولانا حكم مي كرد كه اولاً انديشه پايه گفتار باشد ، ثانياً گوينده و معني اي كه گوينده اراده كرده است ، اصالت داشته و مخاطب و كلام ، فاقد اصالت به حسال آيند ، اما مولانا از اين اصل تبعيت نكرده و مخاطب و كلام را ارج نهاد و متكلم و معني را درگير و پيرو كلام و مخاطب قرار داد . مثنوي او همه حكايت از اعتبار مخاطب و به تبع او ارجمندي كلام دارد . او در اعتبار مخاطب انديشه خود را هم به تقاضاي مخاطب مي سپارد . در مثنوي ، مخاطب او حسام الدين است كه مولوي در تابعيت انديشه و محتواي دروني خويشتن از حسام الدين مي گويد :
گشت از جذب چو تو علامه اي در جهان گردان حسامي نامه اي
گردن اين مثنوي را بسته اي مي كشي آن سوي كه دانسته اي
چندي از حسام الدين فاصله داشت و جذب او معطل بود كه بدين سبب مثنوي تاخير افتاد . مولوي در توجيه اين تاخير مي گويد :
مدتي اين مثنوي تاخير شد مهلتي بايد كه تا خون شير شد
چون ضياءالحق حسام الدين عنان بازگردانيد زوج آسمان
چون به معراج حقايق رفته بود بي بهارش غنچه ها نشكفته بود
چون ز دريا سوي ساحل بازگشت چنگ شعر مثنوي با ساز گشت
دوري حسام الدين ، كار مثنوي و زبان مولوي را مي بندد ، آنگاه كه مخاطب عزيز القدري همچون حسام الدين ، در برابر مولانا ظاهر مي شود ، شعر مثنوي با ساز مي گردد .
اين نقل اصالت در مقام خطاب در مثنوي ، يك رنسانس در دوره بلاغت بود . اين رنسانس ، بلاغت سلطاني و ادبيات بلاغي سياسي را كه در آن ، گوينده و معنايي كه گوينده اراده كرده است ، مركزيت و اصالت داشت ، به بلاغت عام و اقتضاي حال و اصالت كلام و مخاطب تحويل كرد . بلاغت سلطاني كه اين جانب اين واژه را در بلاغت قديم صحيح مي دانم ، با اعتبار و اصالت و مركزيت مقام و منزلت سلطاني و مزيت منظور او آغاز مي شد كه در اين مقام ، مخاطب و نفس كلام از موقعيت توجه و ارتكاز مي افتاد . اين روش به تدريج ، ادبيات گفتاري را با سياست و مركز قدرت آميخته و به ركاكت و رخوت و درشتي و دشنام مي كشيد . چرا كه قدرتمندان به قدرتشان اعتبار دارند و نه به كلامشان . اما كلام آنان به اعتبار قدرت و سيطره آن فريق ، ملوك كلام به حساب مي آمد و در صدر ادبيات جاي مي گرفت . شايد كليشه معروف » كلام الملوك ملوك الكلام « نوعي تملق در برابر اعتبار قدرت ملوك از جانب فرودستان منفعل در برابر قدرت و شكوه ملوك باشد كه توجه اين سخن به خود ملك و پادشاه است و نه به نفس كلام .
مثنوي زاييده شرايط حاكم بر سخن (antex of situation) است كه قدما از آن به حال خطاب تعبير نموده اند . اين تحول عظيم در حوزه بلاغت كه هفتصد سال پيش در عرصه فرهنگ ايراني اسلامي پديد آمده است ، در مغرب زمين ، در پايان قرن نوزدهم به معني واقعي جريان پيدا كرد كه موافق اين رويكرد ، زبان ذاتاً و بالطبيعه مورد توجه قرار گرفت .
مولوي در دو اثر گرانبهاي خود ، چونان نايي است كه ديگري در وي مي دمد و آن نوازنده كه ناي وجود مولانا را به نغمه و سرود در مي آورد ، همان مخاطب اوست . چنان كه خود گفت :
» مرا چو ني بنوازيد شمس تبريزي «
در مثنوي مي گويد :
ما چو ناييم و نوا در ما ز توست ما چو كوهيم و صدا در ما ز توست
آنگاه كه به حيراني فرو مي رود باقي قصه را به شمس مي سپارد كه گويا پيش از اينكه تمام قصه را از شمس بگيرد خود از هوش رفته است .
بشنو ز شمس مفخر تبريز باقيش زيرا تمام قصه از آن شاه نستديم
ضمير مولانا مرغزاري است كه از ني معشوق به جلوه و تحسين نشسته و از شيريني او دل انگيز گشته است كه در كلام مولانا ابراز مي شود :
يا زب چه ياز دارم شيرين شكار دارم در سينه از ني او صد مرغزار دارم
تمام حول و هواي سخنان مولانا حكايت از اصالت و اعتبار مخاطب و كلام دارد كه گوينده درگير آن حال و مجذوب جاذبه و جولان كلام است . يك اشتراك لفظي قادر است مولوي را از صحنه اي به صحنه ديگر و از بوستاني به بوستان ديگر انتقال دهد بدون اين كه رابطه منطقي بين اين دو فضا موجود بوده باشد .
در جولان تند و توسن كلام ، منطق عقب مي ماند ، حداكثر از گرد و غبار آن اندك بهره اي نصيب مي برد . كلام در عرصه هايي بي قيد منطق ، راه به تاريكي ها جسته و از ابداع و نوآوري سردرمي آورد . منطق وابسته به تجارب و انديشه پيشين است و اجازه سركشي به عرصه تاريكي و نامعلوم را نمي دهد . جولان كلام ، خود نوعي عصيانگري در مقابل احتياط و قيود عقل و مقررات منطقي است .
ساختار و سنجيدگي ، ابتدا جريان نامحدود انديشه را مقيد و عرصه آن را ضيق مي كند و به مقتضاي آن ، انتشار و توسعه عرصه كلام را محدود مي سازد كه اين محدوديت يك ارتباط ديالكتيكي فيمابين انديشه و كلام برقرار مي سازد كه در نتيجه ، از تنگي حوصله انديشه ، كلام محدود و مضيق شده و از محدوديت كام انديشه به قيد كشيده مي شود كه اين دور هرمنوتيكي در جهت مضيقه ، همچنان به سوي پستي و فرود ادامه پيدا مي كند . دور معرفتي از تعامل انديشه و كلام در جهت توسعه به صورت دوكي اتفاق مي افتد كه در اين دور ، توسعه و بالندگي ، اتفاق دارد . در چنين دوري ، هر چرخه اي ضمن وسعت ، ارتفاع هم پيدا مي كند . در چنين فضايي كلام بر انديشه سبقت دارد . انديشه همان گودي و غدير دوم است كه حاصل سير جولاني و دوكي كلام را قالب گرفته و در اصولي جاي سازي مي كند و از پي گفتمان رهسپار مي گردد ، بنابراين انديشه سازي پس از تقرير آزاد كلام شكل مي گيرد .
چنانكه مذكور افتاد در مثنوي ، كمترين تداعي ، مولانا را از يك جولانگاه به جولانگاه ديگر مي كشاند و كلامي در پي آفرينش كلام و معاني و جستجوي معاني از مسير معهود دور مي شود . مثلاً در پايان حكايت » پادشاه جهود ديگر كه در هلاك دين عيسي سعي نمود « مولوي در مقام تحذير از فريب و اغترار به پديده هاي شبيه حس ما يا شبيه مطلوب مي گويد:
تا زر اندوديت از ره نفكند تا خيال كژ ترا چه نفكند
در بیان حکمت دعا از زبان مولانا
متن حاضر سخنرانی دکتر غلامرضا اعواني رییس موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران در همایش" نيايش؛ ضرورت زندگي" است که با عنوان: نيايش از نگاه مولانا روز یکشنبه 28 مرداد86 در موزه ملی قران کریم برگذار شد.
در بیان حکمت دعا از زبان مولانا
چون این همایش، جلسه اي قرآني است سخن را با چند آيه و حكمت قرآني آنها آغاز مي كنم. مولانا حقيقت حكمت را به زبان ساده و شعر بيان كرده است. از این رو بايد سخنان بزرگاني چون مولانا را بخوانيم تا به راز قرآن پي ببريم. وقت براي بررسي آيات قرآني ضيق است.
اعتقاد من اين است كه هر جا علمي وجود داشته، قرآن آن حكمت و دانش را به زيباترين و موجزترين وجه بيان كرده است.
من به حكمت دعا در قرآن مي پردازم. سپس به رويكرد مولانا درباره حكمت دعا اشاره ای می کنم.
قرآن مي گويد: اي پيامبر به امتت بگو اگر دعاي شما نبود خدا به شما توجهی نداشت.
يعني دعا واسطه ارتباط خدا با بنده است. انساني كه دعا نكند، خدا به او توجهي ندارد. دعا شكل هاي مختلفي مثل نماز دارد. دعوت قرآن به اسماء الحسني است. انسان خواه ناخواه با این اسماء ارتباط دارد.
قرآن بين اجابت و استجابت فرق گذاشته است. خدا در جايي كه اضطرار وجود دارد از اجابت استفاده مي كند، ولي در جايي كه اضطرار نيست، از استجابت استفاده مي كند. هر دعايي اجابت مي شود ولي در وقت خودش. شايد دعايي باشد كه قابل اجابت نباشد. حال اجابت ديگر با خود خدا است.
در قرآن آياتي داريم كه به ما می گوید چگونه دعا كنيم. احكام دعا در اين آيات آمده است. مثل: با تضرع و اضطرار دعا كنيد و اینکه دعاي فرد ظالم برآورده نمي شود. در آيات قرآن شرايط دعا دقيقاً آمده است. از اسماء خداوند سمیع الدعا است.
در بحث سؤال ما انواع سؤال داريم. مثل سؤال حال و سوال استعدادي.
سؤال استعدادي سؤال ايام ثابته و حقايق ما پيش از وجود است. اين سؤال، اصل همه سؤال هاست، آن چيزي كه مقتضي استعداد شما بود.
يكي انسان شد و ديگري سگ شد. او در علم ازلي و مشيت الهي استعداد داشته و اقتضاي وجود داشته است. هر كس اقتضاي سؤالش بوده است، خداوند به او وجود داده است. شما نمي پرسيد كه چرا موجودات هستي پيدا كرده اند؟ اين اقتضاي اعيان ما بوده است و سؤال ما از حضرت حق پيش از وجود بوده است.
دعا هم بدون سؤال و خواستن امكان ندارد. ما هم از خداوند اين سؤال را كرديم و خداوند هم به ما جواب داده است.
همانطور كه گفته شد سؤال انواع مختلفي دارد: سؤال غايي، حالي، استعدادي و ماهيات.
در قرآن و از زبان رسولان انواع دعا ذكر شده است.
در سوره انبياء سه پيامبر از خداوند سه سؤال مطرح كردند و خداوند اجابت كرد.
سؤال حضرت ايوب، شفاء از بيماري لاعلاج و دعاي حضرت ذكريا هم در مورد بچه دار شدن و بسياري دعاهاي ديگر پيامبران در اين خصوص قابل بررسي است. از اين حيث كه تمام دعاها در قرآن آمده است. نحوه دعا و استجابت آن هم ذكر شده است.
مي توانيم با بررسي آيات قرآن در مورد نحوه دعاي پيامبران و نحوه استجابت به شرايط دعا دست يابيم.
دعا؛ تایید الهی
اما چند كلمه از مولانا بگويم. مولانا اسرار دعا را به زبان شعر بيان كرده است. دعا فقط آيات قرآن نيست، بلكه روايات زیادی درباره دعا و نحوه آن داريم كه متأسفانه مورد غفلت قرار گرفته اند. علماي ما هم متأسفانه آنان را بيان نمي كنند. اين علمِ دعا است. علم را ظاهر نمی کنند. علماي قديم ما اين مسئله را مسئله روز مي دانستند. مسائل مهمي چون توحيد از مسائل اصلي اسلام است. زیرا دين بر اساس توحيد است. رسيدن به حقيقت توحيد قرآني بسيار دشوار است. ولي امروزه بحث هاي توحيدي بسیار كم است. در صورتي كه توحيد از اصول دين است. قدما و عرفاي ما، به اصول دين توجه خاصي داشتند.
مولانا هنگامی که درباره توحيد، عدل، معاد و جبر و اختيار بحث مي كند، آنها را به صورت لطيف و ظريف بیان می کند. در صورتي كه امروز از آن غفلت مي شود. ما از اساس نسبت به مسئله غفلت داريم. در این خصوص سؤالی برايمان مطرح نيست. در صورتي كه قدما از حكمت قرآني به بهترين وجه استفاده می كردند. من از مولانا براي مسئله دعا مثال مي آورم.
اولاً خود كسي كه دعا مي كند بايد مؤيد باشد. تا تأييد الهي نباشد دعا امكان پذير نيست. دعا اجابت بشود يا نه. زمان و مكان و شرايط دارد. ولي اينكه خود انسان به دعا بپردازد، خود يك تأييد الهي است:
در ميان خون و روده، فهم و عقل
جز ز اكرام تو نتوان كرد
يعني همين كه انسان به دعا مي پردازد هم سؤال كننده و هم اجابت كننده از اوست. اول و آخر اوست. اين از اسرار دعاست.
اگر نماز واقعي باشد گوينده سمع الله لمن حمده هم خداست. هم شاهد و مجري اوست.
اول اوست، جز تو پيش كه برآرد بنده دست
هم دعا و هم اجابت از تو هست
هم از اول مي دهي ميل دعا
تو دهي آخر دعاها را جزا
اول و آخر تويي، ما در ميان
هيچ هيچي كه نيايد در بيان
اگرانسان در دعا دم خوش ندارد بايد به اولياء و اهل دعا متوسل شود.
بهترين دعا در حال فنا و اضطرار است. بنده تا وقتي كه خودي خود دارد دعا دارد، ولي دعاي حقيقي آن است كه خود بنده در ميان نباشد، بلكه در حال اضطرار و فنا قرار گرفته باشد.
آن دعاي بي خودان، خود ديگر است. (يعني آني كه از خودي خودش فاني شده، دعايش چيز ديگري است)
آن دعا حق مي كند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت از خداست
واسطه مخلوق ني اندر ميان
اما مسائلي است كه قدما مانند ابن عربي در باب دعا مطرح كرده اند. آنها بحث هاي لطيف و ظريف و دقيقي درباره دعا دارند كه امروز فراموش شده است.
عده اي از اولياء و عرفا دعا را جايز نمي دانند. زیرا آن را بي ادبي مي دانند. اينكه به خدا بگويند اين را بكن. اين خود مراتب خاصي از ولايت است. آن چنان به مراتب قضا و قدر الهي دل بسته بودند و مقام آنها مقام رضا است كه جز به قضاي الهي دل نهادن حاضر نبودند.
ابن عربي در كتاب فصوص و هجویری در کتاب كشف المحجوب اين مباحث را مطرح کرده اند، كه آيا اوليايي اند كه از خدا چيزي نخواهند؟ اين قضيه را از زبان مولانا بشنويد:
قومي ديگر مي شناسم ز اوليا
كه دهانشان بسته باشد از دعا
يعني دعا نمي كنند. البته انسان بايد دعا كند. زیرا خداوند می گوید: ادعوني استجب لكم. ولي اينان مقاماتي و طبقاتي دارند. اين امر مختص عده اي از اولياست. انسان بايد به مرتبه اي برسد كه قضاي الهي را بشناسد و به مقام سر قدر برسد. عالي ترين علمي كه در عرفان وجود دارد، سر قدر است. مولانا ادامه مي دهد:
در قضا ذوقي همي بينند خاص
كفرشان آيد طلب كردن خلاص
هر چه آيد پيش ايشان خوش بود
قاب حيوان گردد از آتش بود
اما دعا كرن خوب است. اعم از اينكه اجابت بشود يا نشود. خداوند بنده اي را كه دوست دارد، دعاي او را زود اجابت نمي كند. او مي خواهد بنده را به خود نزديك كند. خداوند براي خود منطقي متعالي دارد. گاهي بنده اي را كه دوست دارد قدري قلقلك مي دهد و بعدا دعاي او را اجابت مي كند. اين امر در آيات و روايات ما نقل شده است. مولانا در اين باره مي گويد:
اي بسا مخلص كه نالد در دعا
تا شود دود خلوصش بر سما
يعني آن قدر دعا مي خواند كه دود اخلاصش به آسمان مي رسد. اما دعايش اجابت نمي شود. پس ملائك واسطه مي شوند:
پس ملائك با خدا نالند زار
كي مجيب هر دعاي مستجاب
بنده مؤمن تضرع مي كند
او نمي داند كه جز تو مضطرند
حق بفرمايد كه نيست خواري اوست
عين تأثير عطا ياري اوست
يعني اگر او را اجابت نمي كنم، خواري او نيست. او پيش من عزيز است. او محب من است. او را ياري مي كنم. اولياء به من نزديك اند.
ناله مومن همي داريم دوست
گو تضرع كن كه اين اعزاز اوست
حاجت آوردش ز غفلت سوي من
آن كشيدش لوكشان در كوي من
در برآرم حاجتش او آورد
هم در آن بازيچه مستغرق شود
يعني ما از ياد خدا غافليم و خداوند كاري مي كند كه به او متوسل شويم و به سوی او برگرديم. اگر حاجت او را برآورم، مي رود و ديگر به سوي من باز نمي گردد. دنيا جاي لهو و لعب است و از من دور مي شود. بنابراين كمي حاجت او را دير برمي آورم كه او بيشتر پيش من بماند و به من نزديك شود. دوباره مي گويد:
گرچه مي ماند ز جان او سوگوار
دل شكسته، سينه خسته، گو هزار
خوش همي آيد، مرا ناله او
يعني خداوند می گوید ناله دعا كننده و آن خدايا گفتن و آن راز او را دوست دارم.
بنابراين، دعا يكي از اسرار قرآني است. تفسیر مولانا، تفسير معنوي و فهم قرآن است. بيش از دو هزار آيه در ابیات مولانا تكرار شده و در مثنوي بياني ديگر يافته است. مولانا را بايد بخوانيم تا به حكمت قرآني دست يابيم. مولانا بخشي از حكمت دعا را برايمان مشخص مي كند.
● سخنران: غلامرضا - اعواني
● خبرنگار: سعید - بابایی
● منبع: سایت - باشگاه اندیشه
عظمت انديشه های مولانا درگذرگاه تاريخ
غفارعريف
دفتر يونسکو ( سازمان آموزشی ، علمی و فرهنگی وابسته به موسسۀ ملل متحد ) درپاريس، براساس پيشنهاد دولت ترکيه و تا ئيد سايردول عضو، سال 2007 را بنام سال مولانا جلال الدين محمد بلخی ، عارف - فيلسوف و اديب پر آوازۀ عالم بشريت مسمی گردانيد، که بی شک مايۀ افتخار وسربلندی ادب دوستان و فرهنگيان جهان، منجمله حوزۀ ادبی و فرهنگی منطقۀ ما گرديد.
هيچ ترديدی نيست، که مولوی يکی ازشگفتی های تبار انسانی و شخصيت عالی مقام دنيای عرفان ، تصوف، فلسفه، ادب وانديشه ميباشد وسحر بيان واحجاز قلمش چنان منيع ورفيع است، که درخشش آنها تا جاودان، قنديل وار به کاخ پر عظمت سخن، روشنايی می بخشد.
بسترزايش و گهوارۀ پرورش انديشه های ادبی وفلسفی اين ابرمرد بستان تفکر و تعقل، محيط زندگی پراز شيفتگی، شيدايی و شوريدگی انسانهای بوده، که درجهان هستی، واقعيتهای حيات را درآيينۀ آرزوهای انسانی خويش به تصوير ميکشيدند.
مولانا اصالت بعد فکری انسان، سازندگی شخصيت ورشد نيروی انديشه را در ارتباط به همدگر و مکمل يکديگر پنداشته و درآثار ماندگارش امر تکاپو وتلاش در راه رسيدن به والاترين شگوفايی شخصيت ونيل به مقام کمال، فضل و شکوهمندی ، تجلی شايسته يی دارد:
ای برادر تو همان انديشه ای مابقی خود استخوان وريشه ای
گرگل است انديشۀ تو گلشنی وربود خاری، تو هيمۀ گلخنی
( مثنوی معنوی ، دفتر دوم)
درقلمرو ادبيات و فرهنگ ، درسپهرصاف و نيلگون سخن و قلم و درمنظومۀ شمسی حکمت و فلسفه ، مولانا از زمرۀ آندسته از فضلا ودانشمندان روشن ضمير و سخنوران نستوه ادب پارسی ميباشد ،که نام و يادش پيوسته مايۀ افتخار، مباهات و سربلندی اهل خرد بوده وبا وجود اينکه، اين ستارۀ درخشان دنيای علم و دانش، قرنها پيش دست از دامان زندگی کشيده و درسينۀ سرد گور آرميده، بآنهم با کلام ماندگارش از بام معرفت برکاخ پرعظمت انديشه، پرتو افشانی ميکند:
چوغلام آفتابم ، هم از آفتاب گويم
نه شبم نه شب پرستم ، که حديث خواب گويم
چو رسول آفتابم، بطريق ترجمانی
پنهان از او بپرسم، به شما جواب گويم
به قدم چو آفتابم ، به خرابه ها بتابم
بگريزم از عمارت ، سخن خراب گويم
من اگرچه سيب شيبم زدرخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم ، سخن صواب گويم…
چه ز آفتاب زادم ، به خدا که کيقبادم
نه به شب طلوع سازم ، نه ز ماهتاب گويم
( ديوان غزليات شمس )
زندگينامه :
بروايت کتاب " بستان السياحه "، « ولادت باسعادت مولانا درقبت الا سلام بلخ من بلاد خراسان درششم ربيع الاول سنه 604 هجری روی نمود.»
( مثنوی معنوی وهفت کتاب نفيس ديگر، ص 4 )
نامش محمد ملقب به جلال الدين، درشعر خاموش ( دربسياری غزل ها بطريق اشاره و آوردن اصطلاحات علمی وفلسفی است ) تخلص ميگيرد. لقب خداوندگار را به مناسبت داشتن تسلط کامل برظاهر و باطن مريدان برپايۀ اعتقاد صوفيان، برايش ارزانی داشتند.
« شهرتش به رومی يا مولای روم بواسطۀ طول اقامت در آسيای صغير بوده و چون سلجوقيان آن خطه را از امپراتوری روم شرقی منتزع کرده بودند شاخه ای از سلسلۀ سلجوقی که درآنجا استقرار يافت معروف بسلاجقۀ روم شد. »
( همان کتاب ، ص 7 و 8 )
نام پدرمولانا ، بهاءالدين محمد بن حسين ( 543 -628 هه ق) ويا بهاءالدين ولد ملقب به سلطان العلماء مسکونۀ شهر بلخ و درآنجا صاحب مسند و منبر وخانقا بود و اهل دل به او احترام وحرمت ميگذاشتند.
بروايت کتاب مناقب العارفين ( تأليف آن درحدود 718 آغاز وگويا بسال 754 هه ق به پايان رسيده است. " فرهنگ معين") تأليف شمس الدين احمد افلاکی سلطان العلماء بهاءالدين ولد به علت پيداشدن هراس دردل علاءالدين محمد خوارزمشاه و مکدر ساختن آيينۀ خاطر شاه، توسط امام فخرالدين محمد بن عمر رازی، نسبت به وی ودرنتيجۀ دسته بندی علما به معقول ومنقول، بهاء ولد می رنجد و تصميم به مهاجرت از شهر بلخ ميگيرد.
سلطان العلما در نيشاپور به ديدار شيخ فريد الدين عطار ميرسد، دراين هنگام مولانا پنج ساله بود(دکترمحمد رضا شفيعی کدگنی درپيشگفتارگزيدۀ غزليات شمس سن مولانا را 13 ويا 14 ذکر کرده است. همينگونه درپيشگفتارکليات شمس تبريزی آمده است که« به حسب روايت حمد الله مستوفی و فحوای ولد نامه در تاريخ هجرت بهاء ولد يعنی حدود سنۀ 618 آنگاه، که مولوی چهاردهمين مرحلۀ زندگانی را پيموده بود ترديد باقی نمی ماند وتوجه مولانا به اسرار نامه و اقتباس چند حکايت ازحکايات آن کتاب درضمن مثنوی اين ادعا را تأييد تواند کرد.)وشيخ عطار از روی شفقت اسرار نامه را به او بخشش داد. پدر مولانا بعزم رفتن به بيت الله شريف ، از نيشاپور رهسپار بغداد شد واز آنجا به حجاز رفت وپس از ادای مراسم حج دوباره به شام آمد وبعدآ در ارزنجان ( ارمنستان ترکيه) رحل اقامت گزيد ومدت جهار سال مورد توجه فخرالدين بهرام شاه پادشاه ارزنجان وپسرش علاءالدين داود شاه قرار گرفت.
مولانا درسن 18 سالگی بدستور پدر، درشهر لارنده، گوهرخاتون دختر خواجه لالای سمرقندی را به همسری پذيرفت، که حاصل اين ازدواج سه پسر و يک دختر( بهاءالدين محمد معروف به سلطان ولد، علاءالدين محمد، مظفرالدين اميرعالم، ملکه خاتون) بود.
بهاءالدين ولد پس از چهارسال بود و باش درشهر ملاطيه وهفت سال اقامت در شهر لارنده، بنا بردعوت وخواهش علاءالدين کيقباد دوازدهمين پادشاه سلسلۀ سلجوقيان روم ، به شهرقونيه آمد. بعد از اندکی بيشتر از دوسال سکونت درآنجا، مرگ سراغش را گرفت ودرسال( 628 هه ق ) بدرود حيات گفت.
دراين وقت مولوی درحاليکه 24 سال عمرداشت، براساس تقاضای پادشاه سلجوقی وخواست پيران ومريدان و وصيت پدربه مقصد اشاعۀ تعاليم دينی و عرفانی، برمسند تدريس و وعظ نشست. يکسال سپری شده بود، که سيد برهان الدين محقق ترمذی از زمرۀ شاگردان سابق سلطان العلماء به سال (629 ) به آسيای صغير آمده ودرشهرقونيه بساط ارشاد وتعليم دادن را هموارساخت و از جمله مولانا را آموزش داد ومدت (9) سال باهمدگر درتماس بودند.
مولانا به هدف تکميل معلومات وکسب بيشترعلم و کمال، دوسال پس از درگذشت پدر، شهرقوني را به عزم رفتن به شام ترک گفت ومدت سه سال درشهر حلب وچهارسال ديگردردمشق باقی ماند. درحلب درمدرسۀ حلاويه ازحوزۀ درسی مدرس چيره دست کمال الدين ابوالقا سم عمربن احمد معروف به بن العد يم ، فيض فراوان نصيب گرديد.
مولوی بعد ازهفت سال دوری، دوباره به شهرقونيه برگشت وطبق وصيت سيد برهان الدين برياضت پرداخت. ازقضای روزگارمحقق ترمذی درسال ( 638 هه ق) وفات يافت و مسئوليت ارشاد وتدريس دردارالملکۀ قونيه بدوش مولانا گذاشته شد و مدت پنج سال(638-642هه ق ) درمدرسۀ علوم اسلامی تدريس کرد ومجلس وعظ وتذکيربرگزارنمود، که به قول دولت شاه سمرقندی، چهارصد نفرطالب العلم از محضرش فيض ميبردند. دراين ايام مولوی علاوه برتدريس قيل و قال مدرسه ، فتوای شرعی نيز می نوشت.
تولد ديگر:
همانگونه، که سرايش مثنوی معنوی ، نام مولانای بلخ رادرآسمان شعر جاودانه ساخت، بدين منوال تولد دوباره اش دراثر آشنايی با شمس ونفوذ اين شخصيت خبيرو شوريده برمولوی، صورت گرفت.
بروايت مناقب العارفين تأليف شمس الدين احمد افلاکی: « شمس الدين محمد بن علی بن ملک داد تبريزی (که گويند پدرش اصلآ ازبا ورد خراسان بوده و بتجارت به آذربايگان رفته ) ... درطلب کاملتری سفری شدو سالها گرد بلاد و امصار برآمده ازشهری بشهری راه پيمود و با اهل راز ورياضت انس والفت مينمود پيوسته نمد سياه می پوشيد وهمه جا درکاروانسرای منزل ميکرد وبخدمت چندين ابدال واوتاد و اقطاب رسيده اکابرصورت و معنی را دريافته بود.»
( نقل از مثنوی معنوی و هفت کتاب نفيس ديگر، ص 9 )
مولوی درسن 38 سالگی با نشستن درپای مريدی شمس ، که شصت سال ويا بالا ترازآن عمرداشت، شورتازۀ مييابد و جهشی به عظمت طوفان ابحار در روح و روانش جان ميگيرد.
بديع الزمان فروزنفر مولوی شناس فقيد ايرانی، دربارۀ برخورد شمس و مولوی وسرآغاز تولد دوبارۀ مولانا، براثر نفوذ واژگونگرشمس ، نگاشته است:
« مولانا که تا آنروز، خلقش، بی نياز می شمردند، نيازمند وار، به دامن شمس ، درآويخت، و باوی به خلوت نشست . وچنانکه دردل، برخيال غيردوست، بسته داشت، در خانه برآشنا و بيگانه ببست. وآتش استغناء ، درمحراب و منبر زد، و... ترک مسند تدريس، و کرسی وعظ ، گفت، و درخدمت استاد عشق ، زانوزد، و با همه استادی، نوآموزگشت. وبه روايت افلاکی، مدت اين خلوت، به چهل روز، يا سه ماه، کشيد...
شمس الدين، به مولانا چه آموخت ، و چه فسون ساخت که چندان فريفته گشت، و ازهمه چيز، و همه کس صرف نظرکرد، ودرقمار محبت نيز، خود را درباخت، برما، مجهول است. ولی کتب مناقب، و آثار، براين متفق است که : مولانا، بعد از خلوت، روش خود را، بدل ساخت، وبجای اقامۀ نماز، و مجلس وعظ ، به سماع نشست. وچرخيدن ورقص ، بنياد کرد. و بجای قيل و قال مدرسه و اهل بحث، گوش به نغمۀ جانسوز نی و ترانۀ دلنواز رباب نهاد. »
( احوال وزندگانی مولانا جلال الدين محمد، تهران 1315، ص69- 70 اقتباس از خط سوم، ص 55- 56 )
شمس درمرتبۀ نخست بتاريخ 26 جمادی الآخر(دوم) سال 642 هه ق ( 26/ 6/ 642 هه ق =6/ 9/ 623 خورشيدی) وارد قونيه شد ومدت 15 ماه و يک هفته ( 457 روز) را درآنجا يکجا با مولانا سپری نمود و با دختری بنام " کيميا " ، از جملۀ شاگردان مولانا ازدواج کرد. سرانجام شمس درنتيجۀ بدبينی و حسادت غرض آلود تاريک انديشان مجبور به ترک قونيه گرديد.
دوری شمس ، مولوی را چنان دلتنگ وپژمرده ساخت، که لاجرم به جستجو برآمدند تاپيدايش کنند. خبر رسيد ، که دردمشق بود و باش دارد. مولانا نامه ها و پيام ها ی پی در پی عنوانی شمس نوشت و سرودهای سوزناک خود را برايش ارسال داشت و تقلا نمود تا دوباره به قونيه برگردد. پير تبريزی خواست جلال الدين محمد بلخی را پذيرفت. سلطان ولد فرزند مولانا به دمشق رفت و يکجا با شمس به قونيه برگشتند ( درذيحجه سال 644 هه ق =ماه ثور625 خورشيدی). اين مرتبه شمس مدت يکسال را تا پايان سال 645 هه ق ، با مولانا درشهر قونيه سپری کرد و پس ازآن برای ابد ناپديد شد.
« بروايت سلطان ولد چون مريدان وياران و بستگان مولانا بکين شمس کمر بستند پير تبريز دل از قونيه برکند ومصمم شد، که چنان رود، که ديگرخبرش هم بدور ونزديک نرسد. اين سخن را با سلطان ولد دربين نهاد و ناگهان از ميان همه گم شد وانجام کارش معلوم نشد! »
( نقل از پيشگفتار مثنوی معنوی وهفت کتاب نفيس ديگر، ص 9)
آورده اند، که مولوی درفاصله های زمانی متفاوت، با جمعی ازياران و ارادتمندان از قونيه رهسپارشام شد و دردمشق درپی پيدا کردن گمشدۀ خود ، سرگردانی کشيد ، وليک پير تبريز را نيافت که نيافت ومأيوسانه سرود تنهايی را سرداد :
دست بگشا !
دامن خود را بگير!
مرهم اين ريش، جز اين ريش نيست !
مولانا هرگز شمس را در بايگانی فراموشی نسپاريد. همواره ياد و خاطراو را برلوح دل و آيينۀ ضمير نگهداشته بود، که چند و چون آن درديوان کبير ( درغزليات شمس) بخوبی وخيلی غوغاگرانه، اينگونه تبلور يافته است:
پيرمن و مراد من ،
درد من و دوای من !
فاش بگفتم اين سخن :
- شمس من و ، خدای من !
ازتو ، به حق ، رسيده ام ،
ای حق حقگزار من !
شکرترا، ستاده ام :
- شمس من و خدای من ! ...
... نغرۀ های و هوی من ،
ازدر روم ، تا به بلخ !
اصل ، کجا خطا کند :
- شمس من و خدای من !
کعبۀ من ،
کنشت من !
دوزخ من ،
بهشت من !
مونس روزگار من :
- شمس من و خدای من !
شمس من وخدای من ،
شمس من و خدای من !
( نقل ازخط سوم ، ص 66- 67 )
و يا :
ای شده ازجفای تو جانب چرخ دود من
جورمکن که بشنود شاد شود حسودمن…
دلبرو يار من تويی رونق کار من تويی
باغ و بهارمن تويی بهرتوبود بود من
خواب شبم ربوده ای مونس من تو بوده ای
درد توام نموده ای غيرتونيست سود من
جان من و جهان من زهرۀ آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم باتو به آسمان بدم
هيچ نبود، درجهان، گفت من و، شنود من
چونکه به ديد جان من، قبله ی روی" شمس الدين "
برسرکوی او بود ، طاعت من ، سجود من
( نقل ازخط سوم، ص 64- 66 و کليات شمس تبريزی ص 651 )
و يک نمونه از گفته های شمس دربارۀ مولانا :
« مولانا ، درعلم و فضل ، درياست. وليکن کرم ، آن باشد که سخن بيچاره، بشنود. من ميدانم ، و همه دانند درفصاحت ، وفضل مشهوراست! »
( مقالات ، 206 ) ( نقل ازخط سوم ، ص 68 )
پس ازنا پديد شدن شمس (غيبت کبرا ويا غيبت بزرگ شمس) مولوی مناسبات بسيارنزديک با صلاح الدين فريدون زرکوب قونوی ازحلقۀ دوستان ، برقرارکرد. ابتدا برايش منصب شيخی و پيشوايی داد تا به ارشاد و رهنمايی مريدان بپردازد. برغم اينکه آتش حسادت وبد بينی نسبت به او زبانه کشيد وموج سرپيچی ازفرمان مولانا بالا گرفت. اما جلال الدين محمد با درايت وفضل وکمال فتنه را برطرف ساخت تا اينکه صلاح الدين درروز اول محرم سنه 657 هه ق ازاثر بيماری درگذشت. مولوی بيش ازهفتاد غزل خويش را بنام اين دوست خود سروده است.
آ ثار مولانا :
گنجينه های ادبی و عرفانی مولانا بدو دسته ، رده بندی شده اند :
1- منثور ، 2 – منظوم
1- آثار منثور عبارتند از :
- فيه ما فيه : مجموعۀ صحبت ها و گفته های مولانا است، شامل مسايل اخلاق - طريقت- تصوف - عرفان – شرح آيات قرآنکريم- احاديث نبوی وسخنان مشايخ، که درمجالس ايراد داشته و فرزند ارشد ش ، سلطان ولد به کمک مريدان آنها را يادداشت گرفته و بصورت کتاب درآورده است.
- مجالس سبعه ( مجالس هفتگانه) : مواعظه و خطابه های مولوی را برسرمنبر دربرميگيرد.
- مکاتيب : نامه ها و مراسلات مولوی به معاصرين ميباشد.
2 - آثار منظوم عبارتند از :
- غزليات ( ديوان شمس ) : اشعار اين ديوان، که بقول بزرگان دنيای شعر و ادب حدود پنجا هزاربيت را احتوا ميکند، چنان شيوا، پخته، استادانه، زيبا و دلپذير درحد اعلای فصاحت وبلاغت کلام، باشور و بيقراری بابيان مفاهيم دقيق علمی، ادبی و فلسفی، سروده شده است، که محبوبيت و مقبوليت آنها شهرۀ آفاق است:
آن نفسی، که با خودی يارچوخارآيدت + وان نفسی، که بيخودی يارچه کارآيدت
آن نفسی،که باخودی خود توشکارپشه ای+وان نفسی،که بيخودی پيل شکارآيدت
آن نفسی،که با خودی بستۀ ابرغصه ای+ وان نفسی،که بيخودی مه کنار آيدت
آن نفسی، که باخودی يارکناره ميکند + وان نفسی،که بيخودی بادۀ يار آيدت
آن نفسی،که باخودی،همچوخزان فسرده ای+ وان نفسی،که بيخودی دی چوبهارآيد ت
جملۀ بيقراريت ازطلب قرارتست + طالب بيقرارشو تا که قرار آيدت
جملۀ ناگوارشت ازطلب گوارش است + ترک گوارش ارکنی زهرگوار آيدت
جملۀ بيمراديت ازطلب مراد توست + ورنه همه مراد ها همچو نثار آيدت
عاشق جوريارشو عاشق مهريار نی + تاکه نگار نازگر عاشق زار آيدت
خسروشرق شمس دين از تبريز چون رسد
از مه و از ستاره ها والله عار آيدت (کليات شمس ص 129-130)
- رباعيات : گويند به تعداد 1659 رباعی به چاپ رسيده ودر( کليات شمس تبريزی چاپ چهارم سال 1381 تهران) تعداد آن به ( 1995 ) رباعی رسيده است، اما عقيده برآن است، که قسمتی از آن متعلق به مولانا بوده، متباقی مشکوک ميباشند:
با توسخنان بی زبان خواهم گفت ازجملۀ گوشها نهان خواهم گفت
جز گوش تو نشنود حديث من کس هرچند ميان مردمان خواهم گفت
+ + + ( کليات شمس ج 2 ص 1310)
عشقت به دلم در آمد و شاد برفت بازآمد و رخت خويش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روزی بنشين بنشست وکنون رفتنش ازياد برفت
( کليات شمس ج 2 ص 1322)
- مثنوی : مولوی درد فراق وجدايی های انسانها را- داستان تنهايی و خاموشی گزينی آدم ها را ، حکايت ناهمدلی ها و ناهمزبانی ها و گسست از پيوندها را در اين شهکار ادبی جهان باخلاقيت ويژۀ هنری بيان داشته و علاج همه نا بسامانی ها ، نا آرامی ها، پراگندگی ها و آشفته حالی های انسانها را درزندگی فردی وروابط اجتماعی و مناسبات نيکوی متقابل، دردوستی، عشق و مهر ورزی به تصوير کشيده است:
بشنو ازنی چون حکايت ميکند واز جدايی ها شکايت ميکند
کزنيستان تا مرا ببريده اند از نفيرم مرد و زن ناليده اند
سينه خواهم شرحه شرحه ازفراق تا بگويم شرح درد اشتياق
هرکسی کو دور ماند از اصل خويش بازجويد روزگاری وصل خويش...
... شادباش ای عشق خوش سودای ما ای طبيب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و تاموس ما ای تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد...
( آغازدفتر اول مثنوی)
درسرا پای مثنوی فقط کلام عشق است، شورومستی ودوستی ! عشق به مفهوم: صيقل ساز و صفا بخش دلها ، گريز از کينه ورزی و دوری جستن از تعصب ها ، پيوند دادن رشته های زيست باهمی ودرکنار هم بودن، سر ناسازگاری با خشونت- بيداد گری- خودکامگی- ستم - تبعيض- افراط وتفريط...، رعايت - پابندی وبجا آوردن باورها وايمان وعقايد انساندوستانه ومردم سالارانه، آرامی دهندۀ آشفتگيها ، ايثارگری ، حرمت به حيثيت وکرامت انسانی ، دل بستن به همه خوبی ها و نيکوکاريها ...
مثنوی ازديدگاه و زاويۀ ديگری نيز درخور توجه است:
پس از آنکه صلاح الدين زرکوب داعی اجل را لبيک گفت و به حق پيوست، حضرت مولانا ازجمع مريدان نخبۀ خود به حسام الدين حسن چلبی ،بيشتر علاقه مندی نشان داد. بروايت افلاکی درغيبت کبرای پيرتبريز ، هنگاميکه جلال الدين محمد بلخی نالان وگريان به جستجوی گمشدۀ خويش برآمده وراه سفربه دمشق را درپيش گرفت، حسام چلبی درحلقۀ ياران همسفربود.
آورده اند، که چلبی شخص متقی، پرهيزگار، با ديانت ، تيزهوش و صاحب فهم درشريعت بود. درنخستين اقدام ازسوی مولانا به مقام شيخی رسيد. اين بار مولوی درانتخابش به حساسيت و بدبينی وسرپيچی مريدان ديگر روبرو نگرديد، بنابران رشتۀ دوستی- مودت ونزديکی آنها خيلی محکم گره خورد، که حاصل آن خلق اثر منظوم مثنوی است. « سبب افاضۀ اين فيض ازوجود مولانا چلبی بوده، که چون ميديد ياران بيشتربقرائت آثارشيخ فريدالدين عطار نيشاپوری و شيخ ابوالمجد مجدود سنائی غزنوی مشغولندشبی درخلوت ازمولانا درخواست کرد ]تا [کتابی بطرزمنطق الطيرعطار يا الهی نامۀ سنائی( حديقه) بنظم آرد مولانا فی الحال از سردستارخود برگی که هجده بيت از آغاز دفتر نخستين مثنوی برآن نوشته بود بيرون آورده بدست او داد.» ( نقل ازپيشگفتار مثنوی معنوی و هفت کتاب نفيس ديگر، ص 10 )
دوستی و حسن سلوک چلبی دروجود مولوی شور وشعف نوينی بوجود آورد و ذوق سرايش سروده ها را تحرک پرجازبه ونيرومندی بخشيد. آن ياران باصفا درکمال يکرنگی وبی ريايی ، شب ها باهم می نشستند، پيربلخ شعر ميسرود و حسام الدين حسن به همکاری مريدان ديگرهمه سروده ها را مينوشت وثبت صفحۀ کاغذ ميکرد.
روابط و صحبتهای آن دومرد بزرگ باوجود يک وقفۀ دوساله پس ازپايان دفتر نخست مثنوی، ناشی ازدرگذشت همسفرچلبی؛ به مدت پانزده سال طول کشيد. بعد ازختم سرايش و نگارش دفترششم حضرت مولانا برحمت ايزدی پيوست، بنآء درقسمت دفترهفتم مثنوی، بزرگان ادب مدعی اند، که به سبب تفاوت درسبک و صنعت شعری وخطاهای موجود نميتواند از مولوی باشد.
مقام شامخ مولانا درعرصۀ شعر و ادب:
چنانچه گفته آمد حضرت مولانا شخصيت ادبی، دانشمند و سخنورشهير وشناخته شدۀ جهانی بوده وسروده های ديوان شمس و مثنوی معنوی با رزترين نمونۀ فصاحت و بلاغت کلام وبيان لطيف ترين احساس ها و عاطفه های انسانی ميباشند.
بديع الزمان فروزانفر دربارۀ مقام شعری مولانا نگاشته است:
« ...مولانا، درست و راست، از 38 سالگی، شاعری را، آغازکرد. وبدين معنی می توان گفت که مولانا، نابغه است. يعنی ناگهان، کسی که مقدمات شاعری نداشته، شعر، سروده است. وعجب است که اين کسی که سابقۀ شاعری نداشته، و درمکتب شعر و شاعری، مشق نکرده وتلميذ ننموده است، بسيارشعرگفته و همه را زيبا سروده است.
هرگاه مولانا را، با ستارگان قدراول ادبيات فارسی ...استاد طوسی... سعدی، و...حافظ، مقايسه کنيم، مقدارشعری که ازمولانا باقی مانده است، به نسبت ازهمه، بيشتراست.
... حد اکثر... شاهنامۀ فردوسی... درحدود 52 هزاربيت است... ليکن مولانا، مجموع اشعارش...بالغ بر هفتادهزاربيت است.
... تنها غزليات مولانا درحرف " ی " 800 غزل است. يعنی تقريبآ معادل غزليات سعدی، و دوبرابرغزليات حافظ...
... مولانا... در 55 بحرمختلف، شعرساخته است. درزبان فارسی، هيچيک از شعرای ما نيستند که اين اندازه ، توسعه دراوزان داده باشند. آن اوزان متروکی که درشعرقديم وجود داشته ومتروک شده ... تمام آن اوزان را، مولانا ساخته و بهتر از اوزان معموله ساخته است....» ( نقل ازخط سوم، ص 62-63 )
گويند مولوی به علم موسيقی دسترسی داشت و بروايت افلاکی، ميتوانست رباب بنوازد و بدستور او يک تار برسه تار رباب افزوده شده است. انتخاب اوزان و قالب شعری گوناگون، درسرايش انواع نظم ( مثنوی، قصيده، ترکيب بند، ترجيع بند، ملمع، غزل، قطعه، رباعی )، درآثارمنظوم مولانا ازذخيرۀ موسيقی شناسی او سرچشمه گرفته است. « تنها درمکتب مولوی است، که شعر، موسيقی،رقص و عرفان، همه درهم می آميزد. ازيکديگر متأثر می شوند، وازهمدگر، کمال و اثرميپذيرند!» ( همان کتاب ، ص 74 )
درپايان اين نبشته شايان ذکر است، که مولوی پس از آشنايی و دوستی با شمس، به جای تصوف زهد ، تصوف عشق را پذيرفت و آئين سماع ( وجد وسرور و پای کوبی ودست افشانی صوفيان منفردآ ويا جمعآ با آداب وتشريفات خاص- فرهنگ معين ، ج 2 ، ص 1917 ) آموخت وبه رقص وپای کوبی و شورافگنی رو آورد.
آمد بهارجانها ، ای شاخ تر به رقص آ
چون يوسف اندر آمد ، مصر وشکر به رقص آ
چوگان زلف ديدی ، چون گوی دررسيدی
ازپا وسربريدی ، بی پا و سر به رقص آ
تيغی به دست خونی ، آمد مرا که چونی
گفتم:" بيا که خيراست" گفتا: " نه، شر، به رقص آ...
حضرت مولانا جلال الدين محمد بلخی بعد از عصر روز يکشنبه، پنجم ماه جمادی الآخرسال 672 هه ق به سن 68 سالگی دراثر مريضی، که عايد حالش بود ، رخ درنقاب خاک کشيد ودر شهرقونيه مدفون گرديد.
هدایت و ضلالت، جلوهای از تساهل و تسامح اندیشی مولانا
دکتر جلیل مشیدی
یکی از مطالبی که دستاویز اشاعره و متابعان آنها شده و سبب اعتقاد به جبر گردیده، آیات هدایت و اضلال است. در قرآن کریم، خداوند، در بسیاری از موارد هدایت و ضلالترا به خود نسبت داده است؛ مثلاً در سوره مدثر آیه 31: «یضلّ الله مَنْ یشاء و یهدی مَنْیشاء»؛ اشاعره که معتقد به خلق افعال از جانب خداوند هستند، مسأله هدایت و اضلال رانیز به همین گونه توجیه کردند؛ یعنی گفتند: خداوند تنها مومنین را هدایت نموده و در کفار،کفر و معصیت، خلق کرده و بنابراین آنها هرگز هدایت نخواهند شد؛ به عبارت دیگرمیگویند: خداوند «یهدی من یشاء من المومنین بلاسبب ذاتی و یضلّ من یشاء بلا استحقاقموجب.»
در مقابل اینها، عدلیه میگویند: هدایت و اضلال معانی متعددی دارند که اسناد برخیاز آنها به خداوند تعالی درست است و اسناد بعضی دیگر نادرست؛ مثلاً معانی به کار رفتهدر تفسیر تبیان درباره هدایت عبارت است از:
1- لطف خدا.
2- به معنای آگاهی بر وجه مدح.
3- نشان دادن راه بهشت.
4- راهنمایی که شرح صدر به همراه دارد.
5- به معنای حکم.
6- ثواب و پاداش.
7- راهگشایی.
و معانی اضلال:
1- بستن راه خیر.
2- تشدید امتحان.
3- حکم.
4- نابودی.
5- عقاب.
6- خواری.
7- حرمان از بهشت.
8- دشواری راه.
بنابراین، خداوند تعالی هدایت ابتدایی دارد و دلایلش آن است که به انسانها عقل دادهو انسانها را بر فطرت توحیدی آفریده و پیامبران را فرستاده و ... و هم هدایت پاداشی دارد؛بدین معنی که پس از عمل و ایمان به انسانها ثواب میدهد و موجب تشویق به ادامه راهمیشود (یهدی مَنْ یشاء اَیْ یثیبُ مَنْ یشاء بایمانهم)؛ اما خداوند، اضلال ابتدایی نمیکند؛چون قبیح است و خدای حکیم از ارتکاب قبایح پاک است؛ ولی اضلال مجازاتی دارد ؛یعنی گروهی را به سبب کارهای ناشایسته کیفر میدهد و هلاک میکند نه آنکه گمراه کند یاکفر را در بعضی بیافریند.
مولوی هم بر خلاف اشاعره، میگوید: آن گونه نیست که خداوند هدایت را بربعضی و کفر را بر برخی دیگر نوشته باشد؛ بلکه در هر انسانی زمینهی ایمان و کفر هر دوموجود است:
گاه ماهی باشد او و گاه شست
کاندرین یک شخص هر دو فعل هست
نیم او حرص آوری نیمیش صبر
نیم او مومن بود نیمیش گبر
وآن دگر نیمیش ز غیبستان بُدهست
زان که نیم او ز عیبستان بُدهست
بازگوید: انسان مرکب از دو جزء است، فرشتگی و حیوان؛ میتواند جزء فرشتگیاشرا تقویت کند تا از ملایکه مقامش افزون شود یا از شهوات پیروی کند تا از چارپایان پستترشود؛ بنابراین مولوی بر این اعتقاد است که جنبه هدایت و ضلالت در وجود آدمی هست وبا اختیار خود در تقویت هر دو جهت توانایی دارد:
نیم او ز افرشته و نیمیش خر
این سوم هست آدمیزاد و بشر
نیم دیگر مایل علوی بود
نیم خر خود مایل سفلی بود
زین دوگانه تا کدامین برد نرد
تا کدامین غالب آید در نبرد
با آنکه انسان استعداد تبدیل به نیکویی و جهت گیری به سوی هدایت را دارد، اگر ازاین استعداد بهره نگیرد، از پستی خود اوست:
بودش از پستیش آن را فوت کرد
زان که استعداد تبدیل و نبرد
به نظر امامیه و معتزله، انسان استطاعت مؤمن یا کافر شدن در آینده را دارد.ماتریدیه نیز گویند: انسان شقی میتواند سعید گردد و بالعکس؛ اما اشاعره گویند: که همخدا بر کافر تکلیف معین کرده است و هم کافر قدرت و استطاعت ایمان آوردن ندارد وهیچگاه سعید، شقی نمیگردد و شقی هم سعید نمیشود؛ بلکه باید به پایان کار اونگریست. اگر مسلمان مرد از ابتدا سعید بوده و اگر کافر مرد، از ابتدا شقی و دشمن خدابوده است و بدین سبب اشاعره گویند: اگر مسلمانی مرتد شود تا نمرده حکم به بطلان عملاو ، نمیشود؛ به گونهای که اگر مسلمان گردد، اعمالش به جای خود محفوظ است، اماماتریدیه میگویند اعمالش باطل میشود.
مولوی، نظر نخست را دارد:
که مسلمان مردنش باشد امید
هیچ کافر را به خواری منگرید
که بگردانی از او یکباره رو
چه خبرداری ز ختم عمر او
ساعتی زاهد کند، زندیق را
ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی یوسف رخی همچون قمر
ساعتی گرگی درآید در بشر
غزالی نیز گوید:
«میپرسی مگر میشود که آدمی نسبت به شخص بدعتگذار یا نسبت به فاسقمتظاهر به فسق تواضع کند ...؟ جواب این است که بلی، به شرط آنکه به اهمیت حسنیا سوء خاتمت واقف باشی و در آن تأمل کنی. حتی نسبت به کافران هم نمیتوان تکبرورزید؛ چرا که ممکن است آن کافر مسلمان شود و مؤمن بمیرد اما آن متکبر برکفربمیرد...»
* اين متن بخشی از مقاله «هدایت و ضلالت، جلوهای از تساهل و تسامح اندیشی مولانا» است که توسط دکتر جلیل مشیدی در «همایش آموزههای مولانا برای انسان معاصر» ارائه شده است.