خاطرات مدیر مدرسه - یاسر و نادر
خاطرات مدیر مدرسه- ياسر و نادر
در روستا تدریس میکردم و کلاسم مختلط بود.
دو برادر بنام نادر و یاسر که نه ساله و هشت ساله بودند در كلاس داشتم.
از روز اول مدرسه اینها حال عجیبی داشتند . سرکلاس درس، به یک جا خیره میماندند آن قدر صدایشان میکردم تا از این حالت در بیایند و همیشه چهره ای غمگین ومضطرب داشتند.
چندین بار از نادر و یاسر سوال کردم چه شان است اما انها نمیتوانستند دلیل این رفتار
خود را بگویند .
خواستم که مادرشان بیاید كه نادر گفت خانم مادرم هیچ جا نمیرود .
خلاصه من همیشه نگران آنها بودم تا اینکه بعد از مدتی روزی زن برادرشان آمد و من حالات نادر و یاسر را به او گفتم .
زن برادر، اهی کشید و گفت قضیه اینها این است :
وقتی یاسر پنج و نادر شش ساله بودند ،خواهر جوان و زیبائی داشتند كه بر اثر نادانی بصورت نامشروع بار دار شده بود .
وقتی خانواده فهمیدند ، پسر عموها جنگ و جدال زیادی به راه انداختند و تصمیم نهایی آنها این بود که این لکه ننگ فاميل را با کشتن آن دختر پاک کنند.
یکروز در زمین صاف و بازی که کنار خانه شأن بود دختر باردار را پسر عموها آوردن و دست و پايش را بسته و رویش هیزم و نفت ريختند و دختر باردار را با سرافرازی اتش زدند . آندختر جلو کل خانواده با مرگی دردناك در آتش سوخت .
یاسر و نادر و مادر نيز مثل بقيه تماشا میکردند و همین باعث شد که مادر یاسر دیگر از خانه بیرون نرود و افسردگی شدید دارد و نادر و یاسر هم بخاطر همین موضوع ضربه روحی خورده اند.
از زن برادر تشکر کردم و او رفت .
تا لحظاتی توان حرف زدن نداشتم و فقط از خدا خواستم که این خاطره از ذهن
نادر و یاسر پاک شود و دانستم هر مشکلی ، علتی دارد.
من دوسال با نادر و یاسر کلاس داشتم.
فاطمه امیری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه - روحانی
خاطرات مدیر مدرسه - روحانی
مدتی بود که از مسجد محله یک روحانی جوان برای برگزاری نماز جماعت فرستاده بودند. این روحانی به همراه پسر شانزده ساله ای میامد. و ده دقیقه زنگ اول تایم ظهر ، نماز جماعت برگزار میکرد.
وقتی ما از سرویس اداره پیاده می شدیم و به دفتر میرسیدیم روحانی به همراه پسر نشسته بودند. و ما با او سلام علیک میکردیم .
آنروز پسره امد گفت: خانم مدیر آقای روحانی با شما کار دارند و گفت مدیر تنها باشد. دبیران کلاس رفتن و معاونین در اتاق دفتردار. البته فکر من هزار راه رفت !
من گفتم : بفرمایید ؟
متوجه شدم که روحانی رنگش قرمز شد و سرش انداخت پایین،و مم،مم کنان با لکنت زبان گفت: ببخشید فلان همکارتان مجردند .
با دادن مشخصات همکار ، من متوجه شدم با کدام همکارست. گفتم:بله
او گفت :من از شهرستانی ديگر برای پیش نماز این مسجد محله امده ام. شما از قول من با همکارتان حرف بزنید و اگر قبول کرد تا من خانواده ام را از شهرستان برای خواستگاری بیاورم .
و من قبول کردم .
کادر دفتری گفتن روحانی چکارت داشت؟ گفتم باز این دخترای ما کار دستمان دادند دل یکی دیگر را دوباره بردند. و معاون با شوخی گفت: بهترست سر در مدرسه بزنیم دفتر ازدواج! و همگی خندیدیم .
معاون موضوع را به گوش دبير مجردمان رساند و او گفته بود اگر روحانی در زندگی آدم سخت گیر نباشد قبولش دارم . من پیام همکار را به پیش نمازمان گفتم.
او گفت: خدا آزاد ما را آفریده و خانم می تواند هر طوری راحت است زندگی کند .
و ما چندی بعد شیرینی پیش نماز و همکارمان را خوردیم .
خلاصه دیگر با روحانی مدرسه راحت و اخت بودیم گاهی می آمد برگهای خانمش را میبرد و میاورد و بما میداد،روحانی ديگر جزوی از کادر مدرسه مان شده بود. من از همکارم سوال کردم زندگی کردن با اون سخت نیست؟ گفت : نه اصلا . خیلی راحت و خوشبختم .
فاطمه اميری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه – قضاوت
خاطرات مدیر مدرسه – قضاوت
دو خواهر داشتیم توی یک کلاس .
دبیر علوم ، سخت گیر بود .
هر وقت با این کلاس درس داشت. اول از خواهر زرنگه که کوچکتر بود درس می پرسید، و نمره عالی به او میداد، و بعد ، از خواهر بزرگه که تنبل بود. و آخر سر تنبله را به باد توهین و تحقیر می بست و رو به خواهر زرنگ میکرد و میگفت: تو عرضه نداری درس خوانش کنی و يادش بدهی مثل تو بشه؟
خواهرش میگفت: خانم بخدا اون بیشتر از من میخواند. اما یاد نمیگیرد.
همیشه هم خواهر تنبله رنجور و زرد بود و مریضی اش را فقط به مربی
مربی پرورشی گفته بود و اون هم گاهی برایش دارو تهیه میکرد.
پدر هم نداشتن و به سختی با مادرشان زندگی میگذراندند.
و متاسفانه دبیر علوم هم به هر نحوی اذیت و آزارش میداد.
یک شب بر اثر بیماری دختره فوت کرد! مربی پرورشی و ما و دیگران در مراسم خاکسپاریش رفتیم .
دبیر علوم كه امد كلاس ،دید جایش رو نیمکت بچه ها گل گذاشتند. رو به بقیه گفت : شاگرد تنبل من کجاست ؟
شاگردان همگی زدند زیر گریه و خواهرش گفت :خانم بخدا اون تنبل نبود ،همیشه سردرد شدید داشت و هرچه میخواند مغزش نمی کشید و همیشه میگفت کاش دبیر علوم مرا جلو دیگران خورد نمیکرد
دبیر علوم وقتی توضیحات اضافی مربی پرورشی را هم شنید ،که این دختر هر روز امپول و دارو مصرف میکرده و هرچه تلاش کرد که سرطانش را شکست بدهد ،نتوانست و عاقبت فوت کرد.
دبیر علوم ناراحت شد اما دیگر فایده ایی نداشت. چون شاگردش را قضاوت نادرست کرده و او را درک نكرده و روحش را هم شاد نكرده بود .
فاطمه امیری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه - دو خواهر
خاطرات مدیر مدرسه - دو خواهر
دو دانش اموز خواهر داشتيم که فوق العاده زرنگ بودند.
دبیران میگفتند شاید پدر و مادر تحصيلكرده و با سواد دارند ،یا کلاس خصوصی میروند.
من مادرشان را دیده بودم كه زن ساده و بی سوادی بود.
یکیشون پایه اول بود و یکی ديگه پایه سوم و تمام درسهاشون بیست .
پایه سومیه درمسابقات قرآن و نقاشی شرکت کرده و در استان رتبه اول آورده بود و جوایزی گرفته بود . استان اسم و مشخصاتش دانش آموز و تلفن مدرسه ما را فرستاده بود به تهران .
از تهران یکروز به من زنگ زده شد که فلان شاگردتان كه رتبه اول آورده لطفاً بفرست با پدرش بیاد تهران تا با بقيه نخبگان مسابقه بدهد من هم گفتم : چشم .
فردا به شاگرد گفتم با پدرت بیا تا آدرس بدهم بروی تهران برای مسابقه . سکوت کرد و عاقبت گفت : چشم خانم .
دوباره از تهران بمن فشار آوردند. و من هم فشار را رو شاگرد اوردم. تا چند بار بهش گفتم و اخرین بار التیماتوم بهش دادم. فردا با پدرت میایی والا مدرسه راهت نمیدم.
انروز در دفتر کار میکردم که خواهر کوچکترش آمد و گفت :خانم مدیر ، بابام دم در دفتره . یک لحظه بیاید. چند دقيقه بعد من رفتم که با پدرش حرف بزنم. وای!.. خدای!.. من.! چه دیدم . متوجه شدم که دختر بزرگ یک دست پدرش را گرفته و دختر کوچک دست دیگر . پدرکور بود. و در راهبند ريل آهن قطار گدایی میکرد و بارها خودم او را دیده بودم. از خجالت سرم را انداختم پایین .و دختر بزرگ گفت:خانم بگويید نمیتوانم بیایم تهران در مسابقه شرکت کنم.
من گفتم :چشم . حالا بيا برو سر كلاس درست .
از کردار خودم پشیمان شدم و تو دلم احسنت گفتم به این شاگرد رتبه اول مدرسه ام .
دیگر هرچه از تهران زنگ زدند من جواب تلفن آنها را ندادم.
فاطمه اميری كهنوج