يونان پيش از آگاممنون (تمدن موكناي و تروا)
قسمت اول:
شليمان كيست؟
9-1- در سال 1822، پسري در آلمان زاده شد كه مقدر بود كاوشكاري باستان شناسان را به صورت يكي از حوادث پرشور قرن خود در آورد. پدرش به تاريخ باستان عشقي داشت و او را با داستانهايي كه هومر دربارهي محاصرهي تروا و آوارگيهاي اودوسئوس (اوليس) به نظم كشيده بود، به بار آورد. «با اندوه فراوان از او شنيدم كه تروا كاملاً منهدم شده، چندان كه از صحنهي روزگار برخاسته و اثري هم به جا نگذاشته است.» هاينريش شليمان درسن هشت سالگي موضوع انهدامتروا رامورد توجه قرارداد ومدعي شدكه ميخواهد خود راوقف بازيافت اين شهر گمشده كند. ده ساله بود كه دربارهي جنگ تروا رسالهاي به زبان لاتين نوشت و به پدرش تقديم داشت. در 1836، با اطلاعاتي كه نسبت بهاستطاعت اوبسيار زياد بود، مدرسه را تركگفت ونزدبقالي شاگردي كرد. در 1841، در يك كشتي بخاري كارگري كرد و از هامبورگ رهسپار آفريقاي جنوبي شد. كشتي پس از دوازده روز غرق شد و ملوانان آن مدت نه ساعت با زورق كوچكي به اين سو و آن سو رفتند و سرانجام، با مد دريا، به سواحل هلند افتادند. در هلند، هاينريش، با حقوق يك صد و پنجاه دلار در سال، كار منشيگري پيش گرفت و نيمي از درآمد خود را صرف خريد كتاب كرد و با نيمهي ديگر آن در رؤياهاي خود زندگي كرد. به تدريج هوش و پشتكار او نتايج طبيعي خود را پديد آورد: در سال بيست و پنجم عمر، تاجري مستقل بود و در سه قاره دادوستد ميكرد. در سي و شش سالگي، كه خود را صاحب سرمايهي كافي يافت، از بازرگاني دست كشيد و تمام وقتش را به باستانشناسي تخصيص داد. «در بحبوحهي هاي و هوي سوداگري، هيچ گاه تروا و قراري كه براي كاوش آن با پدرم گذارده بودم، از يادم نرفت.»
عادت كرده بود كه در ضمن سفرهاي تجارتي، پس از ورود به يك كشور، به شتاب زبان آن كشور را بياموزد و چند گاهي صفحات يادداشت روزانهي خود را به آن زبان بنگارد. به اين طريق، انگليسي و فرانسوي و هلندي و اسپانيايي و پرتغالي و ايتاليايي و روسي و سوئدي و لهستاني و عربي را آموخته بود. هنگامي كه به يونان رفت، توانست، در زماني كوتاه، يوناني قديم و يوناني جديد را مانند آلماني به خوبي بخواند. (1) سپس چنين نوشت: «نميتوانم در جايي مگر در خاك دنياي كلاسيك ساكن شوم.» چون همسر روسي او ميخواست در روسيه سكونت گيرد، شليمان، به وسيلهي اعلان، خود را داوطلب ازدواج با زني يوناني معرفي كرد و مشخصات زن دلخواه خود را هم دقيقاً اعلام داشت. پس از آن، از ميان عكسهايي كه دريافت داشت، يكي را كه از آن دختري نوزده ساله بود پسنديد و بي درنگ به خواستگاري صاحب عكس رفت. والدين دختر، به فراخور تمولي كه براي هاينريش قائل بودند، قيمتي روي دختر خود گذاشتند، و هانيريش، به شيوهي كهن، همسر خود را خريد. موقعي كه همسر تازهاش كودكي آورد، شليمان با اكراه به مراسم غسل تعميد رضايت داد، ولي، براي آنكه بروقر تشريفات بيفزايد، نسخهاي از منظومهي ايلياد هومر را روي سر كودك نهاد و به آواي رسا صد قطعه شعر خواند. فرزندانش را آندروماخه و آگاممنون خواند، خدمتگزاران خانهي خود را تلامون و پلوپس ناميد، و خانهاي را كه در آتن داشت بلروفون نام نهاد. (2) آري، شليمان پيرمردي بود ديوانهي هومر.
در 1870 به تروآده يا تروآس در گوشهي شمال باختري آسياي صغير رفت و، برخلاف نظر همهي محققان آن زمان، معتقد شد كه پايتخت پرياموس (3) در زير تپهاي به نام حصارليك مدفون است. پس از يك سال گفتگو با حكومت عثماني، توانست پروانهي كاوش آن محل را بگيرد و با هشتاد كارگر دست به كار شود. همسرش، كه او را محض كارهاي غريبش دوست ميداشت، از بام تا شام با او همكاري ميكرد. در سراسر زمستان، تند باد سرد شمالي به هنگام روز چشمان زن و شوهر را از گرد و غبار رنجه ميكرد و شبانگاه با چنان شدتي از شكافهاي كلبهي شكنندهي ايشان به درون راه مييافت كه چراغ هيچ گاه روشن نميماند و كلبه به قدري سرد ميشد، كه با وجود آتش بخاري، آب در درون كلبه يخ ميبست. «جز شوقي كه به كار بزرگ خود يعني كشف تروا داشتيم، چيزي نداشتيم كه ما را گرم نگاه دارد.»
سالي گذشت تا به پاداش خود رسيدند. كلنگ كارگري، پس از ضربات مكرر، يك ظرف بزرگ مسي را هويدا كرد، و سپس گنجينهاي شگرف، كه تقريباً شامل نه هزار شيء سيمين و زرين بود، آشكار شد. شليمان زرنگ نخستين يافتهها را در شال زنش مخفي كرد، به كارگران استراحت كوتاه غير منتظري داد و به كلبهي خود شتافت. در را بست، اشياي گرانبها را روي ميز ريخت، و هر يك را به كمك منظومههاي هومر باز شناخت. گيسوان زنش را با يك نيمتاج باستاني آراست، و براي دوستانش در اروپا پيام فرستاد كه «گنجينهي پرياموس» را از خاك به در آورده است. هيچ كس سخن او را باور نميتوانست. بعضي از نقادان به او تهمت زدند كه آن اشيا را قبلاً خود او در آن محل گذاشته است. در همان حال، باب عالي عثماني او را به جرم خارج كردن طلا از خاك عثماني مورد تعقيب قرار داد. اما محققاني مانند فيرخو و دورپفلد و بورنوف به محل آمدند، بر گزارشهاي شليمان صحه نهادند و همراه او كار را دنبال كردند. آن گاه چينههاي گوناگون شهر تروا، يكي پس از ديگري، سر از خاك بر آوردند. ديگر مسئله اين بود كه از ميان چينههاي نه گانهاي كه در دل خاك پيدا شده است، كدام يك بازماندهي شهر ايليون (هومر شهر تروا را «ايليون» ميخواند. نام حماسهي او- «ايلياد» - نيز از اينجاست.) است.
در 1876، شليمان عزم جزم كرد كه محتواي حماسهي ايلياد را از جهت ديگري نيز تأييدكند. نشان دهد كه آگاممنون (مطابق حماسهي هومر، رهبر يونانيان در جنگ تروا بوده است). نيز واقعيت خارجي داشته است. وي، به راهنمايي مطالبي كه پاوسانياس دربارهي يونان نوشته بود، در مو كناي واقع در پلوپونز خاوري، سي و چهار شكاف حفر كرد. ولي مقامات عثماني كه خواستار نيمي از «گنجينهي پرياموس» بودند، مانع كار او شدند، و شليمان كه نميخواست آن آثار گرانمايه را به كشور دور افتادهي عثماني وا گذارد، زير بار نرفت. پس، آنها را در نهان به موزهي دولتي برلين فرستاد و جريمهي مقرر را پنج بار بيشتر پرداخت و حفاري را در موكناي از سر گرفت. اين بار نيز پاداش خود را يافت: كارگران به تودهاي شامل اسكلتها و ظرفهاي سفالي و جواهرات و نقابهاي طلايي رسيدند، و اين كشف چنان شليمان را به وجد آورد كه بيدرنگ تلگرافي براي شاه يونان فرستاد و آگهي داد كه مقابر آترئوس
كارگران شلميان در نزديكي «دروازهي شير»، در محوطهي تنگي كه تخته سنگهاي افراشتهاي چون انگشتر احاطهاش كرده است، نوزده اسكلت و آثاري فاخر از دل خاك بيرون آوردند؛ و شليمان - اين تفنن كار بزرگ - به خطا، آنها را گورخانهي فرزندان آترئوس شمرد. شليمان به خطا رفت، ولي خطاي او در خور بخشايش است، زيرا از طرفي اين آثار به قدري پرمايه بودند كه مايهي گمراهي ميشدند، و از طرف ديگر، مگر پاوسانياس ننوشته بود كه آن گورهاي سلطنتي در خرابههاي موكناي قرار دارند؟ در اين محل، تاجهاي زرين بر جمجمهها، و نقابهاي زرين بر استخوان چهرهها به نظر ميرسيدند.
(پدر آگاممنون) و آگاممنون را يافته است. در 1884 به تيرونس رفت و در اينجا هم، به راهنمايي كتاب پاوسانياس ، قصر بزرگ و ديوارهاي كلاني را كه هومر شرح داده است از دل خاك بيرون آورد.
كمتر كسي به قدر شليمان به باستانشناسي خدمت كرده است. اما از فضايل شليمان لغزشها و نارواييهايي نيز زاده است، زيرا وي، به اقتضاي شوق عظيمي كه به كشف دنياي قديم داشت، متهورانه شتاب ميورزيد و، در نتيجه، باعث آميختگي يا نابودي بسياري از يافتهها ميشد. حماسههايي كه ملهم تلاشهاي او بودند، مايهي گمراهي او شدند و، به خطا، معتقدش كردند كه گنج پرياموس را در تروا يافته و مقبرهي آگاممنون را در مو كناي كشف كرده است. از اينرو، دنياي علم گزارشهاي او را مورد ترديد قرار داد، و موزههاي انگليس و روسيه و فرانسه مدتها از قبول اصالت يافتههاي او سرپيچيدند. او هم، براي تسلاي خود، به تفاخر پرداخت و، با شجاعت، حفاري را دنبال كرد. چندان به كاوش پرداخت كه سرانجام بيمار شد و از پاي در آمد. در بازپسين ايام عمرش، مردد بود كه آيا خداي مسيحيت را نيايش كند يا زئوس يونان باستان را. خود مينويسد: «درود بر آگاممنون شليمان، محبوبترين فرزند! بسيار شادمانم كه ميخواهي آثار پلوتارك (پلوتارخوس) را بخواني و تاكنون از مطالهي گزنوفون (كسنوفون) فارغ آمدهاي... دعا ميكنم كه زئوس، پدر مقدس و پالاس آتنه تو را روزي صد از سلامت و سعادت برخوردار دارند.» در سال 1890، كه از سختيهاي اقليم و خصومت اهل علم و تب دائم رؤياي خود فرسوده شده بود، جان داد.
مانند كريستوف كلمب به كشف دنيايي عجيبتر از آنچه ميجست نايل آمد: جواهراتي كه يافت قرنهاي بسيار كهنهتر از عصر پرياموس و هكابه (همسر پرياموس) بود، و مقابري كه كشف كرد به خاندان آترئوس تعلق نداشت، بلكه بازماندهي تمدن اژهاي يونان بود و قدمت آنها به عصر مينوسي كرت ميرسيد. به اين ترتيب، شليمان، بي آنكه خود بداند، اين شعر معروف هوراس (هوراتيوس) را به اثبات رسانيد: «دلاوران بسيار پيش از آگاممنون زيستهاند.» البته در اينجا لازم به ذكر است كه دورپفاد و فيرخو توانستند شليمان را در پايان عمرش تقريباً قانعكنند كه وي، به جاي آثار آگاممنون، آثار نسلهاي كهنتر را يافته است. شليمان نخست از اين خبر به اتدوهي عظيم افتاد، ولي بعداً موضوع را با ظرافت پذيرفت و با تعجب گفت: «چه؟ پس اين جسد آگاممنون نيست و اينها زيورآلات او نيستند؟ عيبي ندارد، اسمش را شولتسه ميگذاريم:» از آن پس، همواره سخن از شولتسه به ميان ميآورد. پس از او، دورپفلد و مولر، تسونتاس و ستاماتاكيس، والدستاين و ويس در پلوپونز حفاريهاي دامنهدارتري كردند، و ديگران آتيك و جزاير ائوبويا و بئوسي و فوكيس و تسالي را كاويدند، و خاك يونان سال به سال آثار شبح مانند فرهنگي را كه به دورهي پيش از تاريخ تعلق داشت، عرضه كرد. معلوم شد كه در اين خطه نيز، مانند سرزمينهاي ديگر، مردم، بر اثر انتقال از حيات بياستقرار صيادي به زندگي سكوني كشاورزي، تبديل ابزارهاي سنگي به ابزارهاي مسي و مفرغي، و به مدد كتاب و تجارت از بربريت به تمدن ارتقا يافتهاند. تمدن همواره از آنچه ما ميپنداريم كهنسالتر است، و هر كجا گام نهيم، استخوانهاي مردان و زناني را زيرپا داريم كه نام و هستيشان در جريان بيپرواي زمان از ميانه برخاسته است - مردان و زناني كه به هنگام خودكار ميكردند و عشق ميورزيدند، سرود ميگفتند و زيبايي ميآفرييدند.
منبع: کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت
يونان پيش از آگاممنون (تمدن موكناي و تروا) (2)
قسمت دوم:
اندرون كاخهاي شاهان
9-2- چهارده قرن قبل از ميلاد، روي تپهي كوتاه كشيدهاي واقع در هشت كيلومتري شرق آرگوس و يك و نيم كيلومتري شمال دريا، قصر مستحكم تيرونس قرار داشت. امروز سياح ميتواند، پس از سواري مطبوعي از آرگوس يا ناوپليون ، به خرابههاي اين قصر كه در ميان غله زارهاي خاموش قرار دارد برسد و از پلههاي سنگي پيش از تاريخ آن بالا برود و با ديوارهاي كلان قصر، كه موافق روايات يوناني دو قرن پيش از جنگ تروا به فرمان امير پروتيوس به وجود آمده است؛ روبهرو شود (4) . اين شهر، حتي در زمان امير پرويتوس، شهري كهنسال بود؛ آوردهاند كه در طفوليت عالم، به وسيلهي تيرونس، فرزند دلاور آرگوس صد چشم ، (پهلواني كه در سراسر بدن چشم داشت و شهر آرگوس را بنياد نهاد.) ساخته، و از طرف امير به پرسئوس، كه با ملكهي تيره رنگ خود، آندرومده، بر تيرونس فرمان ميراند. تقديم شده است.
ديوارهايي كه ارگ شهر را محافظت ميكرد، از هفت و نيم تا پانزده متر ارتفاع، و چنان ضخامتي داشتند كه راهروهايي در درون بخشي از ديوارها كشيده بودند. هنوز بسياري از سنگهاي ديوارها، با دو متر طول و يك متر عرض و ارتفاع، برجا هستند. پاوسانياس گفته است: «كوچكترين آنها را جفتي استر به دشواري ميتوانند تكان دهند.» در داخل حصار، در پشت دروازهاي كه بعداً مدلي براي درب ارگ شهرهاي بسيار شد، محوطهاي سنگفرش، و در اطراف آن، چند رديف ستون به چشم ميخورد. تالار بارگاه اين قصر، مانند تالار بارگاه قصر كنوسوس، در ميان حجرات فراوان ساخته شده بود. مساحت بارگاه به يك صد و بيست متر مربع ميرسيد،. كف آن از سيمان منقش بود؛ چهار ستون كه هر يك آتشداني را در بر ميگرفت، طاق آن را نگاه ميداشتند. در اين قصر، برخلاف معماري شاد كرت، يكي از پايدارترين اصول معماري يونان شكل گرفت: تفكيك قصر زنان يا اندروني تالار مردان. اطاق شاه و اطاق ملكه در جوار يكديگر بود، ولي بقايايشان نشان ميدهد كه به يكديگر راه نداشتند. هر نوع ارتباط بين آنها زاهدانه بسته شده بود. طبقهي هم سطح زمين و پايگاه ستونها و قسمتهايي از ديوارهاي اين ارگ به وسيلهي شليمان كشف شد. ولي بعداً آثار خانهها و پلهاي سنگي و آجري و خردههاي ظروف سفالي عتيق در پاي تپهي مجاور به دست آمد و نشان داد كه مردم اعصار پيش از تاريخ تيرونس هم، براي آنكه از حمايت امير خود برخوردار شوند، در پناه ديوارهاي قصر او سكونت ميكردند. ميتوان حدس زد كه، در عصر مفرغ، همهي مردم يونان در حول و حوش ارگها زندگي ناايمن خود را ميگذرانيدند.
شهر موكناي ، كه بزرگترين مركز يونان پيش از تاريخ و واقع در شانزده كيلومتري شمال تيرونس بود، به قول پاوسانياس، در قرن چهاردهم قم به وسيلهي پرسئوس بنيادگذاري شد. اساساً دهكدههايي كه پيرامون ارگي ممنوع الورود قرار داشتند و دهقانان و تاجران و صنعتگران و بردگان فعالي را كه خوشبختانه نامي در تاريخ به جا نگذاردهاند پناه ميدادند منشأ اين شهر به شمار ميروند. شش صد سال پس از ظهور مو كناي، هومر در وصف آن گفت كه شهري است خوش منظر با گذرگاههاي وسيع و طلاي فراوان، با وجود يغماگران صدها نسل، هنوز برخي از ديوارهاي تناور اين شهر بر پا ماندهاند و ميرسانند كه، در روزگار كهن، كار انساني بيبها بود، و زندگي شاهان، بيآرام. يكي از ديوارها، دروازهي معروف به « دروازهي شير » را در بر گرفته است. بالاي دروازه، صورت پر شكوه دو شير، بر سنگي سه گوش نقش شده است. اين دو شير اكنون بي سر و فرسودهاند و گنگ وار از جلالي مرده نگاهباني ميكنند. خرابههاي ارگ شهر نيز باقي مانده است، و در اينجا هم، مانند تيرونس و كنوسوس، ميتوان عمارتهاي گوناگون - اطاق سرير، محراب، انبارها، حمامها، و تالارها - را كه روزگاري داراي كفهاي منقش و ايوانهاي ستون دار و ديوارهاي مصور و پلكانهاي مجلل بودند، باز شناخت.
كارگران شلميان در نزديكي «دروازهي شير»، در محوطهي تنگي كه تخته سنگهاي افراشتهاي چون انگشتر احاطهاش كرده است، نوزده اسكلت و آثاري فاخر از دل خاك بيرون آوردند؛ و شليمان
صنعت در شبه جزيرهي يونان به پاي كرت پيش نميرود. از اينرو، در موكناي از مراكز صنعتي مهم، همچون مركز صنعتي گورنيا، نشاني نيست. تجارت هم به كندي وسعت ميگيرد، زيرا دريا زنان، كه مردم موكناي خود نيز از آن زمرهاند، درياها را آشفته ميكنند. شاهان موكناي. تيرونس هنرمندان كرتي را واميدارند تا منظرههايي از دريازنيهاي ايشان را روي گلدانها و انگشترها حك كنند. مردم موكناي، براي آنكه از دريازنان بيگانه مصون باشند، شهرهاي خود را دور از دريا ميسازند. معمولاً فاصلهي شهرهاي آنان با دريا به قدري است كه از حملههاي ناگهاني دريازنان در امان مانند و ضمناً بتوانند خويشتن را به سهولت به كشتيهاي خود برسانند.
- اين تفنن كار بزرگ - به خطا، آنها را گورخانهي فرزندان آترئوس شمرد. شليمان به خطا رفت، ولي خطاي او در خور بخشايش است، زيرا از طرفي اين آثار به قدري پرمايه بودند كه مايهي گمراهي ميشدند، و از طرف ديگر، مگر پاوسانياس ننوشته بود كه آن گورهاي سلطنتي در خرابههاي موكناي قرار دارند؟ در اين محل، تاجهاي زرين بر جمجمهها، و نقابهاي زرين بر استخوان چهرهها به نظر ميرسيدند. بانوان استخواني، نيمتاجهايي بر آنچه زماني سرهاي ايشان بود، داشتند. ظرفهاي منقش، ديگهاي مفرغي، جامهاي نقرهاي، مهرههاي عنبري و ياقوتي، اشياي مرمري و عاجي و بدل چيني، دشنهها و شمشيرهاي بسيار مزين، و يك نطع بازي كه همانند آن در كنوسوس به دست آمده است، چشمها را خيره ميكردند. علاوه بر اين، همه گونه اشياي زرين وجود داشت: مهرهها و حلقهها، سنجاقها و دگمهها، جامها و زنجيرهها، دستبندها و سينه بندها، ظرفهاي تنظيف، و حتي جامههايي كه با صفحههاي طلا قلاب دوزي شده بود. مسلماً اينها را بايد جواهرات و مهرههاي سلطنتي شمرد.
شليمان و ديگران در دامنهي تپهي مقابل ارگ نه مقبره يافتند كه كاملاً از «شكافهاي گوري» مجاور «دروازهي شير» متفاوت بودند. وقتي راهي را كه از قصر به پايين ميآيد رها كنيم، در سمت راست، به راهرويي پا ميگذاريم كه ديوارهايي از سنگهاي بزرگ خوش تراش در دو طرف آن صف كشيده است. در انتهاي راهرو در سادهاي ديده ميشود. بالاي اين در، سردر بيتكلفي هست مركب از دو سنگ، كه يكي از آنها نه متر طول وي يك صد و سيزده تن وزن دارد. ستونهاي باريك استوانهاي شكل از مرمر سبز (كه اكنون به موزهي بريتانيا انتقال يافتهاند) بر جلوهي در ميافزايند. چون از اين در بگذريم، خود را زير گنبد يا قبهاي به ارتفاع و قطر پانزده متر ميبينيم. ديوارها تخته سنگهاي بريده شدهاي هستند كه به وسيلهي گل و بوتههاي مفرغي به يكديگر پيوند خوردهاند. لبهي هر يك از تخته سنگها، نسبت به لبهي تخته سنگ زير خود، پيش آمدگي دارد، چنان كه بالاترين تخته سنگ، سقف را تشكيل ميدهد. شليمان اين بناي عجيب را مقبرهي آگاممنون پنداشت، و مقبرهي كوچكتري را هم كه در جوار آن بود و به وسيلهي همسرش كشف شد، بي تأمل، مقبرهي كلوتايمنسترا انگاشت. اما در هيچ يك از مقابر، كه مانند «كندوي زنبوران عسل» بودند، چيزي وجود نداشت. ظاهراً دزدان قرون بر باستانشناسان سبقت جسته بودند.
اين خرابههاي اندوهانگيز، بقاياي تمدني به شمار ميروند كه براي پريكلس چندان كهنه بود كه شارلماني (شاه قوم فرانگ در قرن نهم ميلادي.) براي ماست. محققان كنوني قدمت شكافهاي گوري را به حدود 1600 قم ميرسانند، و اين تاريخ تقريباً چهارصد سال قبل از زماني است كه افسانهها براي آگاممنون معين ميكنند. همچنين، موافق نظر محققان كنوني، مقابر «كندويي» به حدود 1450 قم تعلق دارد. ولي البته زمانشناسي پيش از تاريخ ميزان دقيقي نيست. ما نميدانيم كه اين تمدن چگونه آغاز شد و چه قومي در موكناي و تيرونس ، اسپارت ، آموكلاي ، آيگينا و الئوسيس ، خايرونيا و اورخومنوس ، و دلفي (دلفوي) آغاز شهرسازي كرد. يونانيان، احتمالاً مانند بيشتر ملل، اصل و ميراث مختلطي داشتند و پس از هجوم قوم دوري (1100 قم) از اين حيث با مردم انگليس پيش از غلبهي قوم نورمن (5) برابري ميكنند. ميتوان حدس زد كه مردم موكناي با مردم فروگيا و كاريا در آسياي صغير و مردم عصر مينوسي كرت پيوستگي دارند. منظر شيرهاي موكناي به شيرهاي بينالنهرين ميماند، و محتملاً اين ويژگي كهنسال از طريق آشور و فروگيا به يونان رسيده است. مردم موكناي، در احاديث يوناني، «پلاسگوي» (كه گويا از ريشهي پلاگوس و به معناي «قوم دريايي» است) خوانده شدهاند. بنابر روايات، اينان از تراكيا (تراكه) و تسالي به آتيك و پلوپونز آمدهاند، و اين انتقال در گذشتهاي چندان دور رخ داده است كه يونانيان بعدي آنان را اوتوختونوي يعني «بوميان» ناميدهاند. هرودوت (هرودوتوس) اين مطالب را پذيرفته و خدايان اولمپ (اولومپوس) (كه كوهي در مرز مقدونيه و تسالي كه، كه مسكن خدايان يونانيان شمرده ميشد.) را به قوم پلاسگوي نسبت داده است، ولي او نيز «نتوانسته است با اطمينان بگويد كه زبان پلاسگوي چه بوده است.» ما هم بيش از او نميدانيم.
اما در اين ترديد نيست كه اين اوتوختونويها بوميان ابتدايي موكناي نبودند، بلكه از خارج به موكناي، كه از عصر نوسنگي آغاز كشاورزي كرده بود، پا نهادند و، به هنگام خود، تفوق خويش را به قوم ديگري باختند: در اعصار بعدي تاريخ موكناي، در حدود 1600 قم، نشانههاي بسياري از وجود فرآوردههاي كرت يا مهاجران كرتي در پلوپونز ميبينيم، و اين، اگر نتيجهي غلبهي نظامي و سياسي نباشد، دست كم زادهي غلبه فرهنگي و بازرگاني كرت است. همهي عمارات قصور تيرونس و موكناي، مگر عمارات اندروني، به شيوهي مينوسي طراحي و تزيين ميشوند؛ گلدانها به سبكهاي كرتي به آيگينا و خالكيس و تب (تباي) ميرسند، بانوان والاهههاي موكنايي مدهاي دلپذير كرت را اختيار ميكنند، و حتي هنري كه از شكاف گور خانهها برميآيد، به رنگ مينوسي است. لابد بر اثر تماس با فرهنگي برتر بود كه موكناي به تارك تمدن خود رسيد.
تمدن موكنايي چگونه بود!
قسمت سوم:
تمدن موكنايي چگونه بود!
9-3- بازماندهي فرهنگ موكنايي در هم شكستهتر از آن است كه، همچون خرابههاي كرت يا شعر هومر، تصوير رشوشني از دنياي باستان به ما بدهد. در دورهي اعتلاي فرهنگ موكناي، شبه جزيرهي يونان به قدر كرت از مرحلهي صيادي دور نشده بود. از اينرو، گذشته از استخوانهاي ماهي و صدفهاي دريايي، استخوانهاي آهو و گراز وحشي و بز و گوسفند و خرگوش و گاو و خوك در خرابههاي موكناي بسيار فراوان است و از اشتهايي كه بعداً وجه مشخص قهرمانان هومر شد و با كمر باريك كرتي نميساخت، حكايت ميكند. جاي به جاي، مظاهر تمدن «قديم» و تمدن «جديد» به طرزي غريب در كنار يكديگر قرار گرفتهاند. مثلاً، در كنار پيكانهايي كه از اوبسيدين ساخته شدهاند، متههاي مفرغي ميان تهي كه گويا براي فرو كردن ميخ در سنگ به كار ميرفتهاند، به نظر ميرسد.
صنعت در شبه جزيرهي يونان به پاي كرت پيش نميرود. از اينرو، در موكناي از مراكز صنعتي مهم، همچون مركز صنعتي گورنيا، نشاني نيست. تجارت هم به كندي وسعت ميگيرد، زيرا دريا زنان، كه مردم موكناي خود نيز از آن زمرهاند، درياها را آشفته ميكنند. شاهان موكناي. تيرونس هنرمندان كرتي را واميدارند تا منظرههايي از دريازنيهاي ايشان را روي گلدانها و انگشترها حك كنند. مردم موكناي، براي آنكه از دريازنان بيگانه مصون باشند، شهرهاي خود را دور از دريا ميسازند. معمولاً فاصلهي شهرهاي آنان با دريا به قدري است كه از حملههاي ناگهاني دريازنان در امان مانند و ضمناً بتوانند خويشتن را به سهولت به كشتيهاي خود برسانند. تيرونس و موكناي چون در كنار راه خليج آرگوليس به برزخ كورنت قرار دارند، به خوبي ميتوانند هم به شيوهي ملوك طوايف، از بازرگانان باج بگيرند و هم گاهگاه به دريازني بپردازند. اما رفتهرفته موكناي، از ملاحظهي ثروت كرت كه محصول تجارت بود، دريافت كه دريازني و همچنين جانشين قانوني آن - باجگيري - بازرگاني را خفه ميكند و فقر را جهانگير يا بينالمللي ميسازد. پس، درصدد بر آمدند كه به دريازني سيمايي ظاهر الصلاح بخشند و آن را به صورت تجارت در آورند. در 1400، ناوگان بازرگانان موكناي چنان نيرومند شد كه توانست در برابر نيروي دريايي كرت بايستد. در نتيجه، از آن پس كالاهايي را كه به آفريقا صادر كرد، ديگر از طريق
شاهكارهاي مسلم هنر موكنايي نه در تيرونس و نه در موكناي، بلكه درون مقبرهاي در وافيو، نزديك اسپارت - كه روزگاري امير آن با جلال شاهان شمالي رقابت ميكرد - به دست آمده است. در اينجا، در ميان گنجينهاي از جواهر، دو جام نازك از طلاي چكش خورده ميبينيم كه مانند هر اثر هنري بزرگ، در عين سادگي، با شكيبايي مهرآميزي كمال يافتهاند و چنان به بهترين آثار مينوسي ما نندهاند كه بيشتر محققان آنها را به هنرمند كرتي بزرگي، همپايهي چليني، نسبت دادهاند؛
جزيرهي كرت نميفرستاد، بلكه مستقيماً به مصر گسيل ميداشت، و اين وضع علت يا معلول جنگي بود كه به تخريب قلاع كرت انجاميد.
آثاري كه از فرهنگ موكنايي مانده است، برپايگاهي والا قرار ندارند و با ثروت روز افزوني كه موكناي از طريق دادوستد به دست آورد، متناسب نيستند. در روايات يوناني آمده است كه پلاسگيها الفبا را از تجار فنيقي فرا گرفتند. در تيرونس و تب، كوزههايي كه روي آنها با حروفي نامفهوم مطالبي نگاشتهاند، كشف شده است. ولي هيچ لوحهي گلين يا كتيبه يا سندي به دست نيامده است. محتملاً مردم موكناي، موقعي كه آهنگ كتابت كردند، مانند كرتيان ابتدايي، موادي فسادپذير براي نوشتن به كار بردند. از اينرو، چيزي از نوشتههاي آنان نمانده است. موكناي در هنرها مقلد كرت شد، چندان كه، به گمان باستانشناسان، هنرمندان كرت را فرا خواند و به هنر- آفريني گمارد. اما، پس از انحطاط هنر كرتي، پيكر نگاري موكنايي رونق فراوان گرفت. حاشيههاي ديوار و گچبريهاي زير سقف به طرزي عالي آرايش يافتند، و اين شيوهها، چون ميراثي گرانمايه، به عصر كلاسيك يونان رسيدند. همچنين فرسكوهاي باقي مانده، از شور حياتي نيرومندي سرشار بودند. نقش «بانوان لژنشين» نمودار بيوه زنان پر جلالي است كه حتي امروز هم ميتوانند زينت افزاي يك اپرا باشند و آرايش گيسو و دوخت جامههاي خود را به عنوان آخرين مد ارائه كنند. اين نقش، از نقش «بانوان گردونه سوار» زندهتر است. نقش اخير نمودار بانواني است كه، به هنگام عصر، با حالتي مصنوعي در گردشگاه گشت ميزنند. فرسكوي «شكارگراز» تيرونس از اين دو عاليتر است. ولي در اين نقش، گراز و گلها صورتي خشك و تكلفآميز دارند و به دل نمينشينند. رنگ تازيها ميخكي تند است، ولي اندامهاي خلفي آن، چنان باريك مينمايند كه گويي گراز جهنده دوشيزهاي است بلند بالا كه از آلاچيق قصر خود فرو ميافتد. با اين وصف، منظرهي شكار با واقعيت سازگار است: گراز پريشان حال است، سگها به هوا جستهاند، و انسان - اين رئوفترين و مخوفترين دد شكاري - با نيزهي قتال خود آمادهي كار است. از اين نمونهها ميتوان از زندگي طبيعي و فعال مردم موكناي و زيبايي غرورآميز زنان ايشان و آرايش تابان قصرهايشان تصوراتي به دست آورد.
برترين هنر موكناي فلز كاري است. در اين زمينه، فلزكاران موكنايي نه تنها با كرت برابري كردند، بلكه صور و تزيينات مستقلي هم به كار بردند. شليمان با آنكه در موكناي استخوانهاي آگاممنون را نيافت. به وزن آنها سيم و زر يافت - جواهرات هنگفت گونه گون، تكمههاي قبهدار شاهوار، گوهرهايي منقش جاندار شكار، جنگ، يا دريازني، و نيز سرگاوي از سيم تابناك با شاخها و تزييناتي از زر. اين سر چنان طبيعي است كه انسان از ديدن آن چنين ميپندارد كه صداي غمانگيز گاو را شنيده است. گفتني است كه شلميان - مردي كه از تبيين هيچ چيز باز نميماند - ريشهي نام «موكناي» را در بانگ «مو» گاو جست. ظريفترين آثار فلزي تيرونس و موكناي دو دشنهي مفرغي است، مرصع به طلاي جلادار و نمايشگر گربههاي وحشي در تعقيب مرغابيها، نيز شيران در تعقيب پلنگها يا انسانهاي جنگي. غريبتر از همهي آثاري موكناي، نقابهاي زرين چندي است كه ظاهراً بر چهرهي اموات سلطنتي ميكشيدهاند. يكي از نقابها سخت به صورت گربه ميماند، و شليمان زن نواز اين نقاب را به جاي آنكه به كلوتايمنسترا نسبت دهد، از آن آگاممنون دانست.
شاهكارهاي مسلم هنر موكنايي نه در تيرونس و نه در موكناي، بلكه درون مقبرهاي در وافيو، نزديك اسپارت - كه روزگاري امير آن با جلال شاهان شمالي رقابت ميكرد - به دست آمده است. در اينجا، در ميان گنجينهاي از جواهر، دو جام نازك از طلاي چكش خورده ميبينيم كه مانند هر اثر هنري بزرگ، در عين سادگي، با شكيبايي مهرآميزي كمال يافتهاند و چنان به بهترين آثار مينوسي ما نندهاند كه بيشتر محققان آنها را به هنرمند كرتي بزرگي، همپايهي چليني، نسبت دادهاند؛ ليكن بي انصافي است اگر فرهنگ موكناي را از كاملترين بقاياي هنريش محروم سازيم. موضوعي كه روي جام نقش شده است، موضوعي است كاملاً كرتي: رام كردن گاو. با اين وصف، نبايد اين آثار عالي را به جايي جز موكناي نسبت دهيم. چون اين گونه مناظر كراراً روي انگشترها و مهرها و ديوارهاي قصور موكناي به چشم ميخورد، در مييابيم كه گاو بازي در شبه جزيرهي يونان نز مانند جزيرهي كرت متداول بوده است. منظرهي روي يكي از دو جام، نره گاوي را نشان ميدهد كه در ميان توري از طنابهاي ضخيم گرفتار آمده است، و هر چه بيشتر براي آزادكردن خود تلاش ميورزد، بيشتر مقيد ميشود و، بر اثر خشم و خستگي توانفرسا، دهان و منخرينش گشادهتر ميشود. كمي دورتر از آن، گاو ثالثي به گاو باني كه دليرانه شاخ او را گرفته است، فشار ميآورد. روي جام ديگر نره گاوي را ميبينيم كه گرفتار شده است. چون جام را ميگردانيم، چنان كه او نز ميگويد، متوجه ميشويم كه نره گاو با ماده گاوي گرم گرفته است، و اين ميرساند كه نره گاو سرانجام تضييقات تمدن را پذيرفته و رام شده است. مقدر چنين بوده است كه چنان هنر استادانهاي ناگهان در كرت فرو كشد و قرنها بعد بار ديگر در يونا رخ نمايد.
ميتوان هم مردم و هم هنر موكنايي را در مقابر موكناي ديد. زيرا اين مردم، بر خلاف يونانيان «عصر پهلواني»، معمولاً اجساد را نميسوزانيدند، بلكه در خمرههايي تنگ دفن ميكردند. ظاهراً به حيات پس از مرگ باور داشتند، زيرا اشياي سودمند و با ارزش بسيار در گورها مينهادند. دين موكناي، تا جايي كه بر ما معلوم است، اگر از كرت بر نخاسته باشد، با دين كرتيان بيارتباط نيست. اينان هم، مانند كرتيان، به تبر دودم، ستون مقدس، كبوتر مقدس، مادر - خدا و خدايي نرينه كه ظاهراً فرزند اوست، و نيز خدايان كوچكتر به هيئت مار حرمت ميگذاشتند. اعتقاد به مادر - خدا در جريان همهي تحولات ديني يونان ثابت ماند. دمتر ، يا «مادر اندوهگين» يونانيان، همچنان كه جانشين رئاي كرتي شد، بعداً جاي خود را به مريم يا «مادر خدا» داد. امروز، نزديك خرابههاي موكناي؛ دهكدهي كوچكي كه كليساي حقيري را در ميان گرفته است، ديده ميشود: شكوه كهن از ميانه برخاسته و سادگي تسليبخشي باقي مانده است. تمدنها ميآيند و ميروند، سرزمينها را فرا ميگيرند، و سپس با خاك يكسان ميشوند، اما اعتقادات انساني، در دل ويرانهها نيز، همچنان دوام ميآورند.
موكناي، پس از سقوط كنوسوس ، به سعادتي دست يافت كه هرگز به خود نديده بود. دودماني كه آثاري در شكافهاي گوري به جا نهاده است، برفراز تپههاي موكناي و تيرونس كاخهاي رفيع برافراشت. هنر موكنايي استقلال يافت و بازارهاي درياي اژه را فرا گرفت. بازرگاني شبه جزيرهي يونان در سوي خاور به قبرس و سوريه، در سوي جنوب، از طريق جزاير سيكلاد به مصر، در سوي باختر، از طريق ايتاليا به اسپانيا، و در سوي شمال، از طريق بئوسي و تسالي به دانوب رسيد، و فقط در تروا ايست كرد. همچنان كه روم تمدن يونان را جذب و پخش كرد، موكناي نيز، كه مغلوب فرهنگ كرت ميرنده شده بود، تمدن كرتي را به رنگ خود در آورد و در سراسر دنياي مديترانه گسترد.
__________________
مردان و زنان كرت چگونه ميانديشيدند؟
مردان و زنان كرت چگونه ميانديشيدند؟
8-5- كرتيان، چنان كه از تصويرهاي ايشان بر ميآيد، به تبر دودم، كه از علائم ديني بر جستهي آنان است، شباهت غريب دارند؛ تنهي مردان و زنان، بي تفاوت، به كمري باريك، كه از مد عصر ما نيز افراطيتر است، ختم ميشود. همه كوته بالايند. حركاتشان پر لطف مينمايد. پيكرهايشان لاغر و نرم و، چون بدنهاي ورزشكاران، از تناسب برخوردار است. پوست آنان به هنگام زادن سفيد است. زنان، كه مظهر سايه ميباشند، طبق رسوم، سيماهايي باز و پريده رنگ دارند. اما مردان، كه در زير آفتاب در پي روزي ميكوشند، چنان سوخته و سرخ گونند كه يونانيان آنان (همچنين مردم فنيقيه) را، فوينيكس، يعني «مردم ارغواني» يا «سرخ پوستان» مينامند. طول سر انسان كرتي از عرض آن بيشتر است، و اجزاي چهرهي او مشخص و ظريفند. به سان ايتالياييهاي كنوني، سيه مو و داراي چشمان سياه درخشان هستند. كرتيان، بيترديد، شاخهاي از «نژاد مديترانهاي» هستند. مردان، و نيز زنان، بخشي از موي خود را چنبروار در بالاي سر يا گردن ميآورند؛ بخشي را به شكل طره، روي پيشاني ميافشانند، و بخشي را ميبافند و روي شانهها يا سينه ميريزند. زنان كلالههاي گيسو را با روبان ميآرايند و مردان، براي آنكه چهره را پاك نگاهدارند، تيغهاي متنوع به كار ميبرند و حتي در گور هم تيغ را از خود جدا نميكنند.
جامهها نيز مانند قيافهها غريبند. مردان بيشتر اوقات برهنه سرند، ولي گاهي سر را با دستارها يا كلاههاي گرد ته پهن ميپوشانند، و زنان كلاههاي مجلل به سبك كلاههاي اوايل قرن بيستم بر سر ميگذارند. پاها معمولاً پوششي ندارند. اما، افراد طبقات بالا، در مواردي، كفشهاي چرمين سفيد به پا ميكنند. زنان لبههاي كفشهاي خود را از سر ذوق قلاب دوزي ميكنند و از تسمههاي كفشها، مهرههاي رنگين ميآويرند. مردان معمولاً بالاتنه را نميپوشانند، فقط دامن يا پاچين كوتاهي به كمر ميبندند و، از روي حجب، پارچهاي روي آن ميكشند. دامن مردان كارگر چاكدار است، و دامن بزرگان و مردان و زناني كه در مجالس تشريفاتي حضور مييابند تقريباً به زمين ميرسد. مردان، گاهگاه زير جامه ميپوشند و در زمستان روپوشي از پشم يا پوست در بر ميكنند؛ كمر را سخت ميبندند، زيرا هم مردان و هم زنان اصرار دارند كه لاغر شوند و به
استفاده از لفظ «مردان» براي مشخص كردن تمام نوع بشر، گوياي تعصب دوران پدر سالاري است، و به سختي برازندهي حيات اجتماعي كرت، كه تقريباً بر مدار مادر سالاري ميگشت، ميباشد. زن مينوسي هيچ نوع انزواي شرقي از قبيل پرده و حرم را نميپذيرد؛ نشاني از محدود كردن زن در قسمتي از خانه، يا صرفاً كار در منزل، به دست نيامده است. بيترديد، زن كرتي، مانند بسياري از زنان كنوني، در خانه كار ميكند: پارچه و سبد ميبافد، گندم ميسايد و نان ميپزد. اما در خارج خانه، در مزرعه و كوزهگر خانهها نيز كنار مردان تن به كار ميدهد،
هيئت يك مثلث در آيند، يا چنان بنمايند. زنان دورههاي بعد، براي آنكه در اين باره با مردان رقابت كنند، از شكم بندهاي توان فرسا سود ميجويند و، به اين وسيله، دامن خود را با ظرافت در پيرامون كفل چين ميدهند و سينهي عريانشان را به سوي آفتاب بالا ميآورند. يكي از رسوم خوش كرتيان اين است كه سينههاي زنان يا بايد برهنه باشد يا فقط با زيرپوشي بدن نما پوشيده شود- اين رسم هم بر كسي ناگوار نيست. سينه بند را در زير سينه تنگ ميبندند و بالاي آن را به صورت دايرهاي باز ميگذارند. گاهي، براي آنكه بر جذابيت خود بيفزايند، سينه بند را به گردن ميرسانند و يقهاي به سبك مديسي به وجود ميآورند. آستينها كوتاه و گاهي باد كرده است. دامن، چيندار و به رنگهاي شاديبخش است و از سرين به پايين به تدريج گشاد ميشود و خود را به خوبي نگاه ميدارد- تو گويي كه پرههاي فلزي يا چنبرهاي افقي در زير آن نهادهاند. هماهنگي دلپذير الوان و لطف نگاره و ظرافت سليقه به خوبي از پوشاكهاي زنان كرتي بر ميآيد، و ميرساند كه كرت از تمدني غني و فاخر برخوردار بوده و در زمينهي هنر و زيبايي سابقهي بسيار داشته است. كرتيان از اين لحاظ در يونانيان نفوذي نكردند، ولي مدهاي ايشان بعداً در پايتختهاي اروپاي جديد رواج يافت، چنان كه حتي باستانشناس خشك يك زن كرتي را كه پيكرش بر ديواري كهن نقش شده است، پاريسي نام دادند. اين زن، با سينهي درخشان و گردني خوش حالت و دهان شهوتانگيز و بيني جسارتآميز و جاذبهي اغواكننده، به حالتي مليح نشسته و، همانند بزرگاني كه در كنار او قرار دارند، به منظرهاي - منظرهاي كه ما هيچ گاه نخواهيم ديد- چشم دوخته است.
آشكار است كه مردان كرت قدر لطف و شوري را كه زنان به زندگي ميدادند در مييافتند و از اينرو، براي افزايش دلربايي ايشان، وسايل گرانمايه برايشان فراهم ميكردند. در ميان آثار باقي ماندهي كرت، جواهر فراوان است- سنجاقهاي زلف از مفرغ و طلا، سنجاقهاي آرايشي مزين به پيكر حيوانات و گلهاي زرين يا آراسته به سرهايي از بلور يا در كوهي، چنبرهها يا فنرهايي از طلايي مليله كه با زلف ميآميزد، سر بندها يا نيم تاجهايي از فلزات گرانبها كه موها را به هم ميبندد، حلقهها و آويزههايي كه از گوش آويخته ميشود، لوحهها و مهرهها و زنجيرهاي سينه، دستبندها و بازوبندها، انگشترهايي از نقره و سنگ طلق و انواع عقيق و ياقوت و طلا. مردان هم برخي از اين گوهرها را به خود ميآرايند: آنان كه تهيدستند، گردنبندها و دستبندهايي از سنگهاي معمولي به كار ميبرند، و آنان كه توانگرند، از حلقههاي بزرگ منقش به نقشهاي مناظر جنگ و شكار استفاده ميكنند. پيكر مشهور «ساقي» بازوبندي پهن از احجار گرانمايه بر بازوي چپ، و دستبندي عقيق نشان بر مچ دارد. در تمام شئون زندگي كرتي، مردان خود بينترين و والاترين هيجانات خود، يعني شوق به زيباسازي، را بروز دادند.
استفاده از لفظ «مردان» براي مشخص كردن تمام نوع بشر، گوياي تعصب دوران پدر سالاري است، و به سختي برازندهي حيات اجتماعي كرت، كه تقريباً بر مدار مادر سالاري ميگشت، ميباشد. زن مينوسي هيچ نوع انزواي شرقي از قبيل پرده و حرم را نميپذيرد؛ نشاني از محدود كردن زن در قسمتي از خانه، يا صرفاً كار در منزل، به دست نيامده است. بيترديد، زن كرتي، مانند بسياري از زنان كنوني، در خانه كار ميكند: پارچه و سبد ميبافد، گندم ميسايد و نان ميپزد. اما در خارج خانه، در مزرعه و كوزهگر خانهها نيز كنار مردان تن به كار ميدهد، در اجتماعات، آزادانه با مردان معاشرت ميكند، در تماشاخانهها و ميدانهاي مسابقه در صف اول مينشيند و، چنان چون زني دل زده از ستايش، در جامعهي كرتي حضور مييابد. از اينرو، هنگامي كه مردم كرت به آفريدن خدايان خود آغاز ميكنند، بيشتر آنها را به شكل زنان خود ميسازند. محققان متين، كه دلهايشان پنهاني و پوزش خواهانه شيفتهي نقش مادر است، در برابر يادگارهاي زن كرتي سر فرود ميآورند و از تسلط او به شگفت ميافتند.
عمارت سازان كنوسوس دستگاه فاضلابي در كاخ ايجاد كردهاند كه از ساير ساختههاي عالم عتيق عاليتر است، و گويي اين كار آنان محض خشنودي روح عصر حاضر است - عصري كه لولهكشي را گراميتر از شعر ميداند! آبي كه از كوهها يا آسمان فرود ميآيد، در مجاري سنگي روان ميشود و به گرمابهها و آبريزها ميرسد؛ فاضلاب نيز با لولههاي سفالين آخرين مد به خارج ميرود. اين مجاري از قطعاتي به قطر پانزده و طول هفتاد سانتيمتر ساخته شده است. سر باريكتر هر قطعه در قطعهي بعد از آن جاي گرفته و از سيمان پوشيده شده است. هر قطعه داراي زانويي است كه موارد رسوبي را نگاه ميدارد. احتمالاً، در ايام آباداني كاخ، وسايلي هم براي رسانيدن آب جاري گرم به حجرات خاندان سلطنتي وجود داشته است.
هنرمندان كنوسوس درون اطاقهاي تو در توي كاخ را با ظرافت آراستهاند: برخي از اطاقها با گلدان و مجسمه، بعضي را با تصوير و نقش برجسته، پارهاي را با كوزهها يا ظرفهاي سنگي بزرگ، و عدهاي با اشيايي از عاج و بدل چيني و مفرغ. بر يكي از ديوارها، روي باريكهاي از جنس سنگ آهك، لوحههاي تزييني و گل و بوتههاي زيبا به وجود آوردهاند. بر ديوار ديگر، كه با رنگ و مرمر نما شده است، لوحهاي شامل نقوشي از خطوط مارپيچ و عمودي و افقي ديده ميشود، و بر ديوار ديگر، منظرهي مبارزهي انسان و گاو، با نقش برجستهاي كه ريزهكاريهاي جاندار دارد، به چشم ميخورد. پيكر نگار عصر مينوسي همهي جلال هنر پر نشاط خود را به درون تالارها و حجرهها ميكشاند و آنها را با مناظر گوناگون ميآرايد: بانواني آراسته با سيماهاي رسمي و بازوهاي شكيل و سينههاي ظريف، مزارع كنار و سوسن و شاخههاي گلدار زيتون، بانوان در اپرا، منظرهي ماهيان يونس كه بيپيچ و تاب در دريا شناورند. از اينها بالاتر، تصوير «ساقي» است؛ ساقي، با قامتي راست و نيرومند، مايعي گرانبها را در ظرف آبي رنگ ظريفي حمل ميكند؛ چهرهاي پاكيزه دارد، و معلوم است كه اين پاكيزگي
جريان انحطاط كرت برما مجهول است، و نميدانيم كه اين جامعه در كدام يك از طرق متعدد انحظاط سير كرد. شايد همه را پپموده باشد. ترديدي نيست كه روزگاري جنگلهاي سرو بلند آوازهاش از ميان رفت و به كشاورزي آن سرزمين لطمه زد؛ به طوري كه امروز دو ثلث خاك اين جزيره سنگلاخ بايراست و نميتواند بارانهاي زمستان را در خود نگاه دارد. شايد اين جامعه نيز، مانند بيشتر جامعه هايي كه پا به مرحلهي انحطاط ميگذارند، بر اثر جلوگيري از افزايش جمعيت، نژاد خود را رو به زوال برده باشد. شايد تمتعات جسماني، كه محصول رفاه و تجمل فراوان است، اين مردم را از شور حياتي تهي كرده و، در كار زندگي و دفاع، از همت و غيرت انداخته باشد
را نه تنها به نژاد كرتي، بلكه به خالق هنرمند خود نيز وامدار است؛ موهايش سخت به هم بافته شده و روي شانهي قهوهاي رنگش ريخته است؛ گوشها و گردن و بازوان و كمرش از تلالو جواهر ميدرخشد؛ و جامهاي فاخر، كه مطابق طرحي چهار پرهاي قابدوزي شده است، برتن دارد. «ساقي» مسلماً برده نيست، جواني است اشرافي كه به افتخار خدمتگزاري سلطان نايل آمده است. تنها تمدني ميتواند چنين تجمل و زيوري بخواهد و بيافريند كه با نظم و ثروت الفتي ديرين داشته باشد
سقوط كنوسوس و انحطاط كرت
سقوط كنوسوس و انحطاط كرت
8-6- چون نگريم و جوياي منشأ اين فرهنگ درخشان شويم، خود را بين آسيا و مصر در نوسان خواهيم يافت. كرتيان، از لحاظ زبان و نژاد و دين، با اقوام هند و اروپايي آسياي صغير خويشاوندند. اين اقوام مانند كرتيان، براي نوشتن، لوحههاي گلين به كار ميبردند و واحد وزن و پول آنان شاقل بود. آيينهاي آنان هم به آيينهاي كرتيان ميمانست؛ مثلاً، در كاريا، آيين زئوس لابراندئوس يعني «زئوس تبر دودم» رواج داشت، و ستون و گاو و كبوتر نيز پرستيده ميشد. الاههي بزرگ مردم فروگيا، كه كوبله نام گرفت، چنان همانند مادر خداي كرت بود كه يونانيان هر دو را يكي ميدانستند و مادر - خداي كرت را رئاكوبله خواندند. نفوذ فرهنگ مصر نيز در آثار دورههاي گوناگون تاريخ كرت سخت به چشم ميخورد. اين دو فرهنگ در بادي امر يكسان به نظر ميرسند، چندان كه برخي از محققان بر آنند كه، در روزگار پرادبار، گروهي از مصريان به كرت كوچيدند و تمدن مصري را در آن ديار پخش كردند. ظرفهاي سنگي موخلوس و سلاحهاي مسي مرحلهي اول عصر مينوسي به آثار مقابر نخستين دودمانهاي شاهي مصر شباهت بسيار دارد. در مصر نيز تبر دودم به عنوان نوعي تعويذ به كار ميرفت و حتي كاهني به نام «كاهن تبردودم» وجود داشت. اوزان و مقياسات كرت، هر چند كه از لحاظي به اوزان و مقياسات آسيايي ميمانند، از حيث شكل، مصري مينمايند. روشهاي حكاكي جواهر، ساختن بدل چيني، و نقاشي دو كشور نيز چنان همسانند كه شپنگلر تمدن كرتي را صرفاً شاخهاي از تمدن مصري شمرده است.
ما از شپنگلر پيروي نميكنيم، زيرا اگر در جستجوي پيوستگي تمدن، فرديت و استقلال يكايك آنها را فدا كنيم، از راه صواب منحرف شدهايم. تمدن كرتي كيفيت مشخصي دارد، و هيچ يك از تمدنهاي عتيق، از لحاظ دقايق آراستگي و جلال هنري، به گرد آن نميرسد. ميتوان اعتقاد كرد كه فرهنگ كرت در اصل از اقوام آسيايي نشئت گرفته است. ولي هنرهاي كرتي، با وجود ماهيت و هيئت مستقل خود، از هنرهاي مصري تأثير برداشتهاند. فرهنگ كرت محتملاً جز و فرهنگ پيچيدهاي است كه از عصر نوسنگي به بعد سراسر مديترانهي خاوري را پوشانيد و اقوام گوناگون را از هنرها و عقايد و رسوم مشابه بهرهمند كرد. تمدن كرت از اين فرهنگ مشترك برخاست و سپس، به نوبهي خود، باعث تقويت آن شد: سلطهي كرت جزاير اژه را به نظم آورد. بازگانان كرتي به هر بندري راه يافتند. مصنوعات كرت نه تنها جزاير سيكلاد و قبرس را فرا گرفتند و به كاريا و فلسطين رفتند، بلكه، در جانب شمال، از ميان آسياي صغير و جزيرههاي آن به تروا رسيدند، و در جانب باختر، از ايتاليا و سيسيل و اسپانيا وارد شدند؛ به شبه جزيرهي يونان راه يافتند و حتي به تسالي (تساليا) و مو كناي و تيرونس رخنه كردند. بدين ترتيب، تمدن كرت، كه چون ارثيهاي به دست يونانيان افتاد، به منزلهي نخستين حلقهي زنجير تمدن اروپايي است.
جريان انحطاط كرت برما مجهول است، و نميدانيم كه اين جامعه در كدام يك از طرق متعدد انحظاط سير كرد. شايد همه را پپموده باشد. ترديدي نيست كه روزگاري جنگلهاي سرو بلند آوازهاش از ميان رفت و به كشاورزي آن سرزمين لطمه زد؛ به طوري كه امروز دو ثلث خاك اين جزيره سنگلاخ بايراست و نميتواند بارانهاي زمستان را در خود نگاه دارد. شايد اين جامعه نيز، مانند بيشتر جامعه هايي كه پا به مرحلهي انحطاط ميگذارند، بر اثر جلوگيري از افزايش جمعيت، نژاد خود را رو به زوال برده باشد. شايد تمتعات جسماني، كه محصول رفاه و تجمل فراوان است، اين مردم را از شور حياتي تهي كرده و، در كار زندگي و دفاع، از همت و غيرت انداخته باشد- زيرا هر ملتي رواقي زاده ميشود و اپيكوري ميميرد. (اشاره است اولاً به فيلسوفان رواقي كه نوعي از رياضت را تبليغ ميكردند، و ثانياً به اپيكور و شاگردانش كه، از سوي مخالفان، «لذت طلب» شمرده شدهاند.) شايد سقوط مصر، كه پس از مرگ اختاتون مصري روي داد، تجارت كرت و مصر را گسيخته و تمول عصر مينوسي را رو به كاستي برده باشد. زيرا كرت، مانند انگليس عصر جديد، منابع داخلي قابلي نداشت و ناگزير بود كه، براي ادامهي حيات خود، بر درياها سلطه ورزد، براي صنايع خود بازار يابد و با تجارت به سعادت برسد. شايد جنگلهاي داخلي از شمار مردان جزيره كاسته و سپس يك حملهي خارجي، كرت منقسم و نامتحد را از پاي در آورده باشد. شايد زلزلهاي ناگهان شهرها را لرزانيده و ويران كرده، يا انقلابي خشماگين، در ظرف سالي پروحشت، از اجحاف متراكم قرون انتقام گرفته باشد.
در حدود 1450 قم، كاخ فايستوس بار ديگر فرو افتاد، هاگياتريادا به آتش سوخت، و خانههاي شهرنشينان توانگر توليسوس منهدم شد، ولي، ظاهراً از همين زمان، دورهي عظمت كنوسوس آغاز شد و تا پنجاه سال دوام آورد. در اين دوره، كنوسوس به دورهي سعادت خود رسيد و سلطهي بي چون و چراي خود را بردرياي اژه گسترد. عاقبت، در حدود 1400 قم، كاخ كنوسوس نيز به آتش سوخت. اونز در خرابههاي كنوسوس آثار آتش انقياد ناپذيري را يافته است - تيرها و ستونها نيم سوختهاند، ديوارها دوده زدهاند، و لوحههاي گلين، احتمالاً بر اثر گرماي آتشي عظيم، براي دندان زمانه سخت شده و سالم ماندهاند. اما تخريب چنان تام و تمام است، و ويرانخانهها و حتي اطاقهايي كه در زير خاشاك مصون ماندهاند چنان خالي و بي ساز و برگند كه بسياري از دانشوران، ويراني كنوسوس را زادهي زلزله يا آتش سوزي نميدانند، بلكه محصول هجوم و چپاول ميشمارند. (اگر بتوان، به اتكاي زمانشناسي باستانشناسان، اين آتش عظيم را به حدود سال 1250 نسبت داد، آن گاه به آساني ممكن است كه اين فاجعه را ناشي از غلبهي قوم آخايايي بر درياي اژه و مقارن نخستين مرحلهي محاصرهي
دايدالوس هنرمندي بود آتني، همپايهي لئوناردو.(اشاره به لئوناردو داوينچي، داهيهي ايتاليايي قرن شانزدهم ميلادي، كه تقريباً جامع هنرها و فنون و علوم زمان خود بود.) چون از مهارت برادرزادهاش به رشك افتاد، در يك لحظهي خشم، او را كشت و مادامالعمر از يونان تبعيد شد. در دربار مينوس پناه يافت و او را با اختراعات و ابداعات ماشيني خود به شگفت انداخت. پس، هنرمند و مهندس بزرگ شاه كرت گشت. پيكر تراشي برجسته بود، و مردم، كه خواستهاند تكامل تدريجي مجسمهسازي را- از پپكرهاي سخت بيتشخص تا صورتهاي مشخص اشخاص واقعي- بيان كنند، به زبان افسانه گفتهاند كه مخلوقات او چنان زندهنما بودند كه اگر آنها را به پايههاي خود نميبست، برميخاستند و راه ميرفتند!
تروا پنداشت. در هر حال، روشن است كه اين فاجعه ناگهان روي داده است. وضع كارگاههاي ويران كنوسوس نشان ميدهد كه مردم شهر، در حيني كه سرگرم كارهاي خود بودهاند، با مرگي بي امان مواجه شدهاند. تقريباً مقارن سقوط كنوسوس، گورنيا، پيسرا، زاكرو، و پالايكاسترو هم با خاك برابر شدند.
داستانهاي سوگانگير
8-7- نبايد چنين انگاريم كه با سقوط اين شهرها تمدن كرتي يك سره از ميان رفت. زيرا مجدداً قصرهايي - كه البته در عظمت با كاخهاي پيشين برابري نميكردند - ساخته شد، و فرآوردههاي كرت، در طي يكي دو نسل بعد، بر اژه سلطه ورزيدند. در اواسط قرن سيزدهم قم به يك سلطان بزرگ كرتي برميخوريم كه روايات يوناني از او به عنوان مينوس نام برده و قصههاي ترسناك بسيار دربارهي او آوردهاند: زنان شكوه داشتند كه در نطفهي او تخمهاي مار و كژدم فراوان است. يكي از آنان به نام پاسيفائه ، با وسيلهاي مرموز، تخمهاي گزندگان را دفع كرد و از او آبستن شد و كودكان بسيار زاد. از اين زمرهاند آريانهي بورمو، و فايدرا كه زن تسئوس و عاشق هيپولوتوس شد. پوسيدون، خداي دريا، از مينوس رنجيد. پس، پاسيفائه را ديوانهوار به عشق گاوي دچار و از او باردار كرد. دايدالوس هنرمند بر پاسيفائه رحم آورد و در زاييدن گاو بچه ياريش كرد. مينوس از گاو بچهي مخوف، كه مينوتاوروس خوانده شد، به هراس افتاد و به دايدالوس فرمان داد كه زنداني پرچم وخم بسازد. دايدالوس عمارت معروف به لابيرنت را ساخت. مينوس هيولاي نوزاد را در آن محبوس كرد و فقط، براي جلوگيري از طغيان او، مقرر داشت كه گاهگاه آدمي رانزد هيولا بيفكنند.
روايت مربوط به دايدالوس از همه جهت، حتي از جهت سوگانگيزي، از اين قصه برتر و شامل يكي از غرورآميزترين حماسههاي تاريخ انسان است: دايدالوس هنرمندي بود آتني، همپايهي لئوناردو.(اشاره به لئوناردو داوينچي، داهيهي ايتاليايي قرن شانزدهم ميلادي، كه تقريباً جامع هنرها و فنون و علوم زمان خود بود.) چون از مهارت برادرزادهاش به رشك افتاد، در يك لحظهي خشم، او را كشت و مادامالعمر از يونان تبعيد شد. در دربار مينوس پناه يافت و او را با اختراعات و ابداعات ماشيني خود به شگفت انداخت. پس، هنرمند و مهندس بزرگ شاه كرت گشت. پيكر تراشي برجسته بود، و مردم، كه خواستهاند تكامل تدريجي مجسمهسازي را- از پپكرهاي سخت بيتشخص تا صورتهاي مشخص اشخاص واقعي- بيان كنند، به زبان افسانه گفتهاند كه مخلوقات او چنان زندهنما بودند كه اگر آنها را به پايههاي خود نميبست، برميخاستند و راه ميرفتند! با اين همه، مينوس، چون دريافت كه پاسيفائه در عشق بازيهايش از ياري دايدالوس بهره جسته است، آزرده شد و دايدالوس و پسرش ايكاروس را در لابيرنت محبوس كرد. دايدا لوس، براي خود و ايكاروس، از موم بالهايي ساخت، و به مدد آنها از بالاي ديوارهاي زندان گريختند و در آسمان مديترانه به پرواز در آمدند. ايكاروس مغرور متابعت پدر را دون شأن خود دانست و بيش از حد به خورشيد نزديك شد. پس، پرتو آتشين خورشيد بالهاي مومين او را گداخت و به كام دريايش انداخت، و به اين ترتيب سرگذشت او متضمن درسي اخلاقي براي فرزندان سركش گشت. آن گاه دايدالوس با دلي پريش به سيسيل پريد و تمدن صنعتي و هنري كرت را به آن جزيره رسانيد.
از اين سوگآورتر، داستان تسئوس و آريادنه است: مينوس، پس از آنكه با آتن جوان جنگيد و بر او غالب آمد، مقرر داشت كه آتنيان، يك بار پس از هر نه سال، هفت دختر و هفت پسر جوان را، به نام خراج، نزد او گسيل دارند تا نزد مينوتاوروس بيندازد و او را آرام كند. در سومين موردي كه آتنيان درصدد تقديم اين خراج انساني بر آمدند، تسئوس، فرزند برومند شاه آتن، آيگئوس، به الحاح، پدر خود را راضي كرد كه او را هم با پسران و دختران بخت برگشته به كرت فرستد تا مينوتاوروس را به هلاكت رساند و آتنيان را از آن خراج ننگبار برهاند. در كرت، آريادنه به عشق شاهزادهي آتني گرفتار آمد. پس، شمشيري جادويي به او داد و حيلهي سادهاي به او آموخت - آموخت كه ريسمان درازي را با بازو ببندد و، هنگامي كه داخل لابيرنت بر پيچ و خم ميشود، تدريجاً ريسمان را بگشايد تا راه بازگشت نكند. تسئوس در لابيرنت تسئوس در لابيرنت از عهدهي كشتن مينوتاوروس بر آمد و، به وسيلهي ريسماني كه به دست بسته بود، نزد آريادنه باز گشت و با او از كرت گريخت. چنان كه پيمان نهاده بود، در جزيرهي ناكسوس او را رسماً به همسري خود در آورد. ولي، چون آريادنه را خواب در ربود، خائنانه با ياران خود بركشتي نشست و به آتن شنافت.
كرت، سرمشق اسپارت و آتن
8-8- از زمان مينوس تا قرن هفتم قم، كه زمان احتمالي رفتن لوكورگوس به كرت است، در تاريخ نامي از اين جزيره به ميان نميآيد. بنابراين، قوم آخايايي كه دير زماني در خاك يونان تركتازي كرد، در قرنهاي چهاردهم و سيزدهم به كرت رسيد و در اواخر هزارهي دوم قم در آنجا سكونت گرفت. بسياري از كرتيان و برخي از يونانيان گفتهاند كه قانونگذاران يوناني (سولون و مخصوصاً لوكورگوس) قوانين كرت را سرمشق خود شمردند. پس از استقرار قوم دوري در كرت، طبقهي حاكم آن جزيره، مانند طبقهي حاكم اسپارت، زندگي نسبتاً ساده و معتدلي داشت: پسران در سازمانهاي نظامي تربيت ميشدند، و مردان در تالارهاي غذاخوري عمومي جمعاً طعام ميخوردند. اقتدار دولت در كف شوراي سالخوردگان بود، و ده تن از سركردگان (كوسموي، همتاي افور (افوروس)هاي و آرخونهاي آتن) كارها را اداره ميكردند. روشن نيست كه كرت به اسپارت الهام داد يا اسپارت كرت را رهنمون شد. شباهت فرهنگ كرت به فرهنگ اسپارت شايد زادهي همانندي اوضاع آن دو جامعه باشد: در هر دو جامعه، گروهي از اشراف نظامي بيگانه بررعايا يا مردم بومي كينه توز فرمانروايي ميكنند و حكومتي متزلزل دارند. در سال 1884 ميلادي، در شهر گورتونا ديوار - نگاشتههايي شامل قوانيني خردمندانه، كه قدمت آنها به اوايل قرن پنجم قم ميرسيد، به دست آمد. صورتهاي ابتدايي اين قوانين، كه لابد قدمتي بيشتر داشتند، محتملاً در قانونگذاري يوناني تأثير نهادهاند، هم چنان كه سكوليس و ديپوئنوس كرتي در سدهي ششم قم در عرصهي هنر به هنرمندان آرگوس و سيكوئون درس دادند. آري، اين تمدن فرتوت از صدها معبر، فرهنگ مايههاي خود را در تمدن نوين خالي كرد. (1)
یونان باستان, افسانه جانوران افسانه ای یونان باستان(به همراه تصویر)
آرگوس (Argus) : آرگوس، یکی از قهرمانان اساطیر یونان است که به آرگوس مشاهده گر مشهور است. علت این نام گذاری تعداد فراوان چشمان او بوده که در بعضی روایات 4 چشم و در بسیاری از داستانها و نقاشیها دارای 100 چشم بوده است که در سراسر بدن او قرار داشتند. این خاصیت، آرگوس را به یک نگهبان ایده آل مبدل کرده بود و هرا، همسر زئوس، او را برای نگهبانی زئوس و معشوقه اش ایو Io، گماشته بود. اما زئوس به هرمس، پیغامبر خدایان، دستور داد تا ایو را برباید و هرمس خود را به شکل چوپانی درآورد و با حکایتهای طولانی و آوای نی خود، آرگوس را به خواب برد و ایو را دزدید. در بعضی از داستانها، آرگوس در آخر به دست هرمس کشته میشود.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
کایمرا (Chimaera) : کایمرا فرزند اژدهایی صد سر به نام تایفویوس (Typhoeus) و موجودی نیمه پری، نیمه مار به نام اکیدنا (Echidna) است و یکی از معروفترین هیولاهای اساطیر به شمار میرود. کایمرا موجودی با دو سر شیر و بز در یک سو و دمی با سر مار از سوی دیگر بوده است. بدن او هم نیمی شیر و نیمی بز بوده و از دهانش آتش میریخته است. این هیولا ، با از بین بردن گله های دامداران و حمله به مردم، موجب وحشت اهالی لیسیا Lycia بود و به دست مردی به نام بلروفون (Bellerophon) از اهالی کورینت (قرنت) کشته شد.
سایکلوپ ها (Cyclopes) : یونانیان خدایان و هیولاها را فرزندان تیتان ها- خدایان اولیه- میدانستند که بیشتر آنها فرزند گایا (Gaea) الهه مادر و اورانوس (Uranus) بودند. اورانوس خدای آسمان و فرزند گایا بود و گایا خود به تنهایی او را به وجود آورده بود. این دو با یکدیگر فرزندان بسیاری به وجود آوردند که شامل 12 تن از تایتان ها نیز هست. سایکلوپها، که غولهایی یک چشم بودند، سه نفر بودند و نماد رعد، برق و صاعقه به شمار می آمدند. این غولها، اولین آهنگران بودند و توسط تایتانی به نام کرونوس (Cronus)، زندانی شدند. زئوس، هنگام شورش بر علیه تایتانها، سایکلوپ ها را آزاد کرد و در عوض آنها اسلحه معروف او، صاعقه و تندر را به او هدیه دادند.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اکیدنا (Echidna) : هیولای مونثی که نیمی پری و نیمی مار بود و در غاری زندگی میکرد. او تنها هنگام شکار غار را ترک میکرد و هر موجودی که از آن حوالی میگذشت را میخورد. این موجود فانی اما درای عمری طولانی بود و توسط آرگوس کشته شد.
هکتاتون کایرس (Hecatonchires) : هکتاتون کایرس به معنی "صد دست" است. این موجودات با 50 سر و 100 دست قدرتمند، فرزندان گایا و اورانوس بودند. این سه موجود صد دست، از پدر خود متنفر بودند و اورانوس آنها را به رحم مادرشان باز گرداند. آنها بعدها در شورشی علیه اورانوس شرکت کردند، اما کرونوس(برادرشان) باز هم آنها را به زندان انداخت و بعد توسط زئوس آزاد شدند و به نبرد با تایتانها پرداختند. آنها میتوانستند در آن واحد چندین تخته سنگ عظیم را به سمت دشمنان خود پرتاب کنند.
غولها (Giants) : غولها، موجودات عظیم الجثه ای بودند که در اثر بر زمین ریختن خون اورانوس به وجود آمده بودند. آنها به زئوس و خدایان المپ نشین حمله کردند و برای رسیدن به مقر آنها، بالای ک.هی رفته و با روی هم گذاشتن تجهیزات جنگی خود، راهی برای رسیدن به مقر خدایان ایجاد کردند. خدایان در نهایت توانستند با کمک هرکول، قهرمان اساطیری و فرزند زئوس، غولها را شکست بدهند و آنها را در زیر آتشفشانها دفن کنند.
گورگون ها (Gorgons) : در اساطیر یونان، گورگون هیولایی مونث، با بدنی پوشیده از فلسهایی نفوذ ناپذیر، موهایی از مارهای زنده، دندانهایی تیز و چهره ای چنان زشت بوده اند که هر کس به آنها نگاه میکرد به سنگ تبدیل میشد. آنها سه تن بودند که دوتا از آنها جاودان بودند و سومی که مدوزا نام داشت فانی بود. یونانیان از تصویر سر این هیولا برای آراستن سپرهای خود استفاده میکردند تا دشمنان خود را وحشت زده کرده و خود را از قدرتهای شیطانی محافظت کنند. مدوزا (Medusa) : مدوزا در ابتدا دوشیزه ای بسیار زیبا بوده است، اما پس از اینکه پوزئیدون، خدای دریا او را در معبد آتنا اغوا میکند، موجب خشم این الهه میشود و آتنا، او را به شکل کریه ترین موجود ممکن، یعنی یک گورگون در می آورد. از آنجایی که مدوزا در اصل انسان بوده است، فانی بوده و در نهایت توسط یکی از قهرمانان اساطیری به نام پرسیوس (Pereus) کشته میشود. پرسیوس که تحت حمایت آتنا به نبرد با مدوزا رفته بود، موفق میشود بت هوشمندی سر او را از بدن جدا کند. گفته میشود که در این زمان، دو تا از موجودات افسانه ای، پگاسوس (Pegasus) و کریسائور (Chrysaor) که فرزند مدوزا و پوزئیدون بوده اند، از بدن مدوزا خارج شده اند.
تایفویوس (Typhoeus) : تایفویوس، اژدهایی با نفس آتشین، صد سر و خستگی ناپذیر بوده است. گایا، در اوج نا امیدی او را به دنیا آورد تا از تایتانها در مقابل المپیان محافظت کند. او تا حد زیادی موفق میشود و تعدادی از خدایان المپ را فراری داده و زئوس را به بند میکشد. هرمس به نجات زئوس میآید و زئوس هم با استفاده از تیرهای صاعقه، تایفویوس را از بین میبرد. گفته میشود که تایفویوس زیر کوه اتنا (Etna) در سیسیل دفن شده است.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سربروس (Cerberus) : سربروس هم یکی دیگر از فرزندان تایفویوس و اکیدنا است و سگی سه سر، با ماری به جای دم است. این هیولا نگهبان جهان مردگان بوده است. او به مردگان اجازه ورود میداده و مانع خروج آنها از جهان زیر زمین میشده است. تنها چند تن از افراد زنده موق شدند به طریقی از این سد بگزرند و به دنیای مردگان رفته و بازگردند. یکی از این افراد اورفئوس (Orpheus) بود که توانست با خواندن آواز او را خواب کند و به نجات همسرش یوریدیس (Eurydice) برود. هرکول نیز، در آخرین ماموریت خود موفق شد سربروس را از جایگاه خود خارج کند و به شاه یوریستئوس (Eurystheus) پیشکش کند.
سیرن ها (Sirens) : سیرن ها خواهرانی بودند که در بخشهای پر صخره دریا میزیستند. آنها آوازی بسیار زیبا و فریبنده داشتند و دریانوردان را با آوای خود گمراه کرده و به کام صخره های مرگ آور میکشیدند. گفته میشود که این چهار خواهر، فرزندان آکلوس Achelous خدای طوفان بوده اند.
پگاسوس (Pegasus) : پگاسوس اسبی بالدار و فرزند رابطه مدوزا و پوزئیدون است. او زمانی که سر مدوزا توسط پرسیوس از تن جدا شد، به دنیا آمد و توسط بلروفون اهلی شد. پگاسوس در طی ماجراهای این قهرمان، مرکب او بود و به او در از بین بردن کایمرا کمک کرد. اما زمانی که بلروفون میخواست به کمک او به المپ برسد، توسط زئوس از اسب سرنگون شد و پگاسوس به تنهایی به المپ رسید و در آنجا ماندگار شد.
کریسائور (Chrysaor) : کریسائور، دومین فرزند مدوزا و پوزئیدون است. درباره این موجود اطلاع زیادی در دست نیست، تنها میدانیم که او به احتمال زیاد یک غول بوده و جنگجویی قدرتمند به شمار می آمده است و نام وی شمشیر طلایی معنا میدهد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]