سفر به انتهای شب/ لويی فردينان سلين/ فرهاد غبرایی
ماجرا اين طور شروع شد. من اصلا دهن وا نکرده بودم. اصلا. آرتور گانات کوکم کرد. آرتور هم دانشجو بود. دانشجوی دانشکده پزشکی. رفيقم بود. توی ميدان کليشی به هم بر خورديم. بعد از ناهار بود. می خواست با من گپی بزند. من هم گوش دادم. به من گفت: "بهتر است بيرون نمانيم! برويم تو." من هم با او رفتم تو. آنوقت شروع کرد: "توی اين پياده رو تخم مرغ هم آب پز می شود! از اين طرف بيا!" آنوقت باز هم متوجه شديم که توی کوچه و خيابان به خاطر گرما نه کسی هست و نه ماشينی. پرنده پر نمی زد. وقتی هوا سوز دارد، کسی توی خيابان ها نيست. يادم است که خودش هم راجع به اين قضيه می گفت: "مردم پاريس انگار هميشه کار دارند، اما در واقع از صبح تا شب ول می گردند، دليلش هم اين است که وقتی هوا برای گردش مناسب نيست، مثلا خيلی سرد است يا خيلی گرم، غيب شان می زند، همه می روند قهوه خانه تا شير قهوه و آبجو بخورند. بله! می گويند قرن سرعت است! ولی کو؟ تغييرات بزرگی رخ داده! ولی چه طوری؟ راستش هيچ چيز تغيير نکرده. طبق معمول همه قربان صدقه هم می روند، فقط همين. اين هم که تازگی ندارد. بعضی حرف ها عوض شده، تازه نه آنقدرها. حتی کلمه ها هم زياد عوض نشده اند! شايد دو سه تايی، اينجا و آنجا، دو سه تا کلمه ناقابل..." و بعد به دنبال بلغور کردن اين واقعيت های پر فايده باد به غبغب انداخته همانجا لنگر انداختيم و از تماشای عليا مخدرات قهوه خانه محظوظ شديم.
مسیر سبز - استیون کینگ - ترجمهی ماندانا قهرمانلو - انتشارات افراز
این اتفاق در سال هزار و نهصد و سی و دو رخ داد. زمانی که زندان ایالتی هنوز در کوهستان سرد قرار داشت. و صد البته صندلی الکتریکی نیز.
زندانیها در مورد صندلی الکتریکی کلی مسخرهبازی راه انداخته بودند، همانگونه که آدمها همیشه برای فرار از شر پدیدههای وحشتآور به بذلهگویی پناه میبرند. پدیدههایی که قادر به خلاصی از آنها نیستند. صندلی الکتریکی را "جرقهای پیر" و یا "برقی بزرگ" نام نهاده بودند. در مورد قبض برق شوخی میکردند، و همچنین در مورد رییس مورِس Moores که برای مراسم شکرگزاریِ فصل پاییز غذا خواهد داشت، چرا که همسرش ملیندا Melinda ، بیمارتر از این حرفهاست که بتواند، آشپزی کند.
اما شوخی و خوشمزگی برای کسانی که واقعا ناچار به نشستن بر روی آن صندلی بودند، به هراس و وحشت تغییر شکل میداد. من مسؤولیت بیش از هفتاد و هشت اعدام را در طول مدت خدمتام در کوهستان سرد به عهده داشتم (در مورد این عدد هرگز اشتباه نکردهام؛ و آن را تا بالین مرگ به خاطر خواهم داشت)، و گمان میکنم، حقیقتِ ماجرا زمانی برای آن آدمها روشن می شد که قوزک پاهایشان محکم به پایهی چوبی "جرقهای پیر" متصل میشد، به چوب محکم بلوط - این حقیقت، که چه اتفاقی قرار بود، برای آنها رخ دهد. و پس از آن نوبت درک و تشخیص بود (از چشمانشان آن حالت خوانده میشد، نوعی هراس سرد)، زمانی که دورهی تعهد کاری پاها به سر میآمد. خون هنوز در آنها جریان داشت، عضلهها نیز همچنان قوی بودند، اما تعهدشان دیگر به پایان رسیده بود؛ پاهایی که کیلومتر دیگری را در حومهی شهر قدم نمیزدند، پاهایی که دیگر هرگز با دختری در مراسم رقص محلی - به مناسبت برپایی و ساخت انبار به کمک همسایگان - نمیرقصیدند. مراجعه کنندگان "جرقهای پیر" از قوزک پاها به طرف بالا مرگشان را درک میکردند.
پس از اتمام وراجیهای طولانی و بیربط و سفارشهای نهایی مهمشان، نقاب مشکی ابریشمی روی سر و صورتشان قرار میگرفت. در ظاهر امر نقاب مشکی ابریشمی برای آنها منظور شده بود، اما من همواره تصور کردهام که این نقاب به ما کمک میکرد تا ناظر میزان غم و وحشت هر لحظه رو به فزونی چشمانشان نباشیم، غم و وحشت چندشآور آدمهایی با زانوهای خمیده، که مرگ خود را درک میکردند.
باشگاه مشت زنی/ چاک پالانيک/ پيمان خاکسار
تايلر يک شغل پيشخدمتی برايم پيدا می کند و بعد تفنگی در دهانم می چپاند و می گويد که اولين قدم برای رسيدن به جاودانگی مردن است. با اين که من و تايلر از مدت ها قبل بهترين دوست هم بوديم باز هم مردم هميشه از من می پرسيدند که اسم تايلر دردن به گوشم خورده يا نه.
لوله ی تفنگ به ته گلويم فشار می آورد. تايلر می گويد: ما واقعا نمی ميريم.
با زبانم شيارهای صدا خفه کن لوله ی تفنگ را که خودمان مته شان کرده ايم را حس می کنم. بيشتر صدايی که شليک گلوله ايجاد می کند در اثر انبساط گاز هاست. گلوله صدای زير قابل شنيدنی هم توليد می کند که به خاطر حرکت بسيار سريعش است. برای خفه کردن صدا، فقط بايد تعداد زيادی سوراخ داخل لوله ی تفنگ ايجاد کرد. اين کار به گاز ها اجازه ی خروج می دهد و اين طوری سرعت گلوله به کمتر از سرعت صوت می رسد.
اگر سوراخ ها را درست مته نکنی تفنگ در دستت منفجر می شود.
تايلر می گويد: اين واقعا مرگ نيست. ما افسانه خواهيم شد. ما پير نمی شيم با زبانم لوله ی تفنگ را به سمت لپم می رانم و می گويم: تايلر، ما که دراکولا نيستيم.
ساختمانی که بر آن ايستاده ايم تا ده دقيقه ی ديگر وجود نخواهد داشت. اگر در يک وان پر از يخ، مقداری اسيد نيتريک نود و هشت درصد جوشان را با حجم سه برابری از اسيد سولفوريک مخلوط کنيد و قطره چکان گليسيرين به آن اضافه کنيد، آن وقت شما نيتروگليسيرين داريد.
من اين را می دانم چون تايلر اين را می داند.
نيتروگليسيرين را با خاک اره مخلوط کنيد. حالا يک جور ماده ی منفجر ی خميری خوشگل داريد. خيلی ها به نيتروگليسيرين شان پنبه اضافه می کنند و به آن سولفات دومنيزی می زنند. اين ترکيب هم بدک نيست. بعضی ها هم از نيترو مخلوط شده با پارافين استفاده می کنند. ولی پارافين هيچ وقت، هيچ وقت به دردم نخورده.
من با تفنگی در دهانم به همراه تايلر روی پشت بام ساختمان پارکر -مويس ايستاده ام که صدای خرد شدن شيشه به گوشم می رسد. از لبه ی پشت بام نگاه کن. آسمان ابری است. حتا اين بالا. اين بلندترين ساختمان جهان است و اين بالا باد هميشه سرد است. اين جا آن قدر ساکت است که احساس می کنی يکی از آن ميمون هايی هستی که فرستادندشان به فضا. کارهای کوچکی را انجام می دهی که يادت داده اند. اهرمی را بکش. دکمه ای را فشار بده.
هيچ درکی از کارهای که می کنی نداری و بعد هم می ميری.
آناکارنينا/ لئو تولستوی/ سروش حبيبی
خانواده های خوشبخت همه مثل هم اند، اما خانواده های شوربخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند.
در خانه آبلونسکی کارها همه آشفته بود. زن دريافته بود که شوهرش با پرستار پيشين بچه ها که زنی فرانسوی بود سرو سری دارد و گفته بود که ديگر نمی تواند با او زير يک سقف بسر ببرد. اين وضع سه روز بود که ادامه داشت و نه فقط زن و شوهر از آن رنج می بردند بلکه سنگينی آن بر همه ی اعضای خانواده و خانگيان محسوس بود. همه اعضای خانوده و خدمه احساس می کردند که زندگيشان در کنار هم خالی از معنی شده است و حتی مسافرانی که از سر اتفاق در هر مسافرخانه ی سر راه شبی را زير يک سقف با هم بسر ببرند بيش از آنها، يعنی از اعضای خانواده آبلونسکی و خدمتکاران شان، با هم در پيوندند. بانوی خانه از اتاق خود بيرون نمی آمد و آقا دو روز بود که در خانه آفتابی نشده بود. بچه ها همچون خيل سرگشته از اين اتاق به آن اتاق می دويدند و پرستار انگليسی شان با گيس سفيد خانه بگو مگو کرده و يادداشتی به دوستش نوشته بود که جای ديگری برايش پيدا کند. آشپز از روز پيش هنگام ناهار قهر کرده و رفته بود و شاگرد آشپز و کالسکه چی حساب خود را طلب کرده بودند.
پرنس استپان آرکاديچ آبلونسکی، که در محافل اعيان به استيوا معروف بود، سه روز بعد از بگومگو با همسرش طبق معمول ساعت هشت صبح، نه در اتاق خواب در کنار او، بلکه در اتاق کارش روی کاناپه چرمین از خواب بيدار شد. با آن پيکر فربه و نازپرورده اش روی کاناپه دراز غلتی زد، گفتی می خواست مدتی دراز همچنان بخوابد. نازبالش را محکم در آغوش گرفت و گونه اش را بر آن فشرد، اما ناگهان برجست و نشست و چشم گشود.
عقاید یک دلقک / هاینریش بل / ترجمهی محمد اسماعیل زاده / نشر چشمه
وقتی وارد شهر بن Bonn شدم، هوا تاریک شده بود. هنگام ورود، خودم را مجبور کردم تن به اجرای تشریفاتی ندهم که طی پنج سال سفرهای متمادی انجام داده بودم: پایین و بالا رفتن از پلههای سکوی ایستگاه راهآهن، به زمین گذاشتن ساک سفری، بیرون آوردن بلیت قطار از جیب پالتو، برداشتن ساک سفری، تحویل بلیت، خرید روزنامه عصر از کیوسک، خارج شدن از ایستگاه و صدا زدن یک تاکسی، پنج سال تمام تقریبا هر روز یا از جایی مسافرت کرده بودم و یا اینکه به جایی وارد شده بودم، صبحها از پلههای ایستگاه راهآهن بالا و پایین میرفتم و بعدازظهرها از آن پایین و سپس بالا میرفتم، با تکانِ دست تاکسی صدا میزدم و در جیب شلوار خود به دنبال پول برای پرداخت کرایه میگشتم، از کیوسکها روزنامههای عصر را تهیه میکردم و در گوشهای در درونم از این روند دقیق یکنواخت لذت میبردم. از وقتی که ماری Marie به قصد ازدواج با تسوپفنر Zuepfner کاتولیک مرا ترک کرده است، این جریان یکنواخت و تکراری بدون اینکه در آرامش و عادت من در انجام آن خللی وارد سازد، شدت هم یافته است.
معیار محاسبهی فاصلهی بین راهآهن تا هتل و بالعکس تاکسیمتر است؛ دو مارک، سه مارک، چهار مارک و نیم از راهآهن تا هتل. از وقتی که ماری رفته، نظم عادی زندگیم دچار خلل شده است، تا جایی که بعضی وقتها هتل و ایستگاه راهآهن را با یکدیگر اشتباه میگیرم، با حالتی عصبی در اتاق دربان هتل به دنبال بلیتم میگردم و یا از مأمور باجهی بلیتفروشی شمارهی اتاقم رامیپرسم، چیزی که شاید آن را بتوان سرنوشت نامید، شغل و وضعیت مرا به خاطرم میآورد: اینکه من یک دلقک هستم. عنوان رسمی این شغل کمدین است؛ موظف به پرداخت مالیات به کلیسا نیستم، بیست و هفت سالهام و نام یکی از برنامههایم "ورود و عزیمت" است.
کوری / ژوزه ساراماگو / ترجمه زهره روشنفکر
چراغ راهنمایی زرد شد و دو ماشین که از دیگر ماشینها جلوتر بودند بر سرعتشان افزودند تا قبل از قرمز شدن چراغ از چهار راه بگذرند. چراغ سبز عابر پیاده که کنار خط کشی عرض خیابان بود، روشن شد و مردم منتظر از روی خطهای سفیدش که روی آسفالت سیاه خیابان خودنمایی می کرد، گذشتند و به آنسوی خیابان رفتند. راننده ها با بی قراری کلاچ را می فشردند و ماشینهای آماده همچون اسب هایی که منتظر فرود شلاق بر پشتشان باشند، به جلو و عقب می رفتند. با اینکه عابران پیاده از خیابان رد شده بودند؛ اما هنوز چراغی که به ماشینها مجوز عبور می داد لحظاتی معطل می کرد. به عقیده بعضیها اگر همین تاخیر ناچیز را ضرب در تاخیر هزاران چراغ راهنمایی شهر که سه رنگ آنها پشت سر هم عوض می شود بکنی، برای یافتن علتهای ترافیک که اصطلاح بهترش راهبندان باشد، کافی است.
سر گذشت نديمه/ مارگارت اتوود/ سهیل سمی/ انتشارات ققنوس
"در اتاقی می خوابيديم که زمانی سالن ورزش بود. روی کف چوبی لاک و الکل خورده سالن خطوط و دايره هايی ديده می شد که در گذشته برای مسابقات کشيده بودند. حلقه های تور بسکتبال هنوز بود، اما از خود تورها خبری نبود. دور تا دور سالن برای تماشاچی ها بالکن ساخته بودند. احساس می کردم بوی تند عرق، آميخته به بوی شيرين آدامس و عطر دختران تماشاچی آن زمان در مشامم مانده است. از روی عکس ها معلوم بود که دخترها ابتدا دامن های بلند، بعد مينی ژوپ و بعد شورت به پا می کرده اند، و سر انجام يک گوشواره و موهای رنگ شده سبز سيخ سيخ. در همين سالن مجال رقص بر پا می کرده اند: نغمه ممتد موسيقی با نوای لايه لايه نا محسوس، در سبک های مختلف و با پيش زمينه آوای طبل ها. زجه ای هزن انگيز، حلقه های گل کاغذی، آدمک های مقوايی و توپ چرخانی از آينه که گرد نور بر سر حضار در حال رقص می پاشيد.
سالن شاهد معاشقه های قديمی، تنهايی و انتظار بود، انتظار برای چيزی بی شکل و بی نام. هنوز آن شتياق را به خاطر دارم، اشتياق چيزی که همواره در شرف روی دادن بود و به هيچ وجه به دستانی که آن جا و آن زمان در فضای کوچک پشت خانه يا دورتر، در پارکينگ يا اتاق تلويزيون، تنمان را لمس می کرد ربطی نداشت، صدای تلويزيون کم می شد و فقط نور تصاويرش روی تن های پر تب و تاب سوسو می زد.
در تب اشتياق آينده می سوختيم. شعله اين عطش سيری ناپذير چطور در وجودمان روشن شده بود؟ حسی که فضا را آکنده بود. اين حس حتی هنگام تلاش برای خوابيدن روی تخت های سفری نيز با ما بود، تخت ها را با فاصله چيده بودند تا نتوانيم با هم حرف بزنيم. ملافه هايمان فلانل بود، مثل ملافه بچه ها. پتوهای ارتشی داشتيم، پتوهای قديمی که مارک يو. اس رويشان را هنوز می شد خواند. لباس هايمان را تميز و مرتب تا می کرديم و روی عسلی های پای تخت می گذاشتيم. نور چراغ ها را کم می کردند، اما نه خاموش. عمه سارا و عمه اليزابت مدام در اتاق گشت می زدند. باتوم های برقيشان از تسمه کمربند های چرميشان آويزان بود. اسلحه نداشتند، حتی آن قدر مورد اعتماد نبودند که اسلحه تحويل بگيرند. اسلحه مختص نگهبان ها بود که از بين فرشته ها انتخاب می شدند. نگهبان ها بجز مواقعی که فراخوانده می شدند اجازه نداشتند وارد ساختمان شوند و ما به استثنای مواقع پياده روی در زمين فوتبال اجازه نداشتيم از آن جا خارج شويم. دور تا دور زمين فوتبال حصار سيم خاردار کشيده بودند. دوبار در روز و هر دو به دو در زمين فوتبال قدم می زديم. فرشته ها بيرون زمين و پشت به ما می ايستادند. از آن ها می ترسيديم، نه، فقط ترس نبود. کاش نگاهمان می کردند. کاش می توانستيم با آن ها حرف بزنيم. آن زمان فکر می کرديم اگر اين طور می شد، چيزی تغيير می کرد، معامله ای انجام می شد يا بده بستانی. به هر حال ما هنوز بدن هايمان را داشتيم. اما اين ها همه وهم و خيال بود.
ياد گرفتيم بدون صدا زمزمه کنيم. در هوای نيمه تاريک وقتی فرشته ها حواسشان به ما نبود، می توانستيم بازوهايمان را دراز کنيم و دستان هم را لمس کنيم. لب خوانی را هم ياد گرفتيم. سرمان را کج روی بالش می گذاشتيم و به دهان هم خيره می شديم، بعد اسممان را به يکديگر می گفتيم.
1 پيوست (پيوستها)
خنده در تاریکی / ولادمیر نابوکوف / ترجمهی امید نیکفرجام / انتشارات مروارید
روزی روزگاری در شهر برلین آلمان مردی زندگی میکرد به نام آلبینوس. او متمول و محترم و خوشبخت بود؛ یک روز همسرش را به خاطر دختری جوان ترک کرد؛ عشق ورزید؛ مورد بیمهری قرار گرفت؛ و زندگیاش در بدبختی و فلاکت به پایان رسید.
این کل داستان است و اگر در نقل آن لذت و منفعت مادی نبود همینجا رهایش میکردیم؛ گرچه چکیدهی زندگی انسان را میتوان بر سنگ قبری پوشیده از خزه جا داد، نقل جزئیات همواره لطفی دیگر دارد.
غرامت مضاعف/ جيمز ام. کين/ بهرنگ رجبی/ چشمه
"هاف يه يک مامور موفق در امور بيمه است که روزی در حين انجام فروختن چند بيمه پايش به خانه ی نردلينگ برای تمديد بيمه باز می شود خانه ای که ملقب می شود به خانه ی مرگ و او اين چنين ورود خود به خانه مرگ رو توصيف می کند:
با ماشين رفتم گلندل تا سه تا راننده ی کاميون تازه به بيمه نامه ی يه شرکت آبجوسازی اضافه کنم که مورد تمديديه ی هاليوودلند يادم اومد. گفتم اون جا هم برم. اين جوری شد که پا گذاشتم تو اون "خونه ی مرگ"، درباره ش تو روزنامه ها خونده اين. وقتی من ديدمش اصلا شبيه "خونه ی مرگ" نبود. صرفا يه خونه به سبک اسپانيايی بود، شبيه باقی شون تو کاليفرنياا، ديوار های سفيد، سقف سفالی قرمز، يه طرفش حياط. کج و کوله ساخته بودنش. پارکينگ زير خونه بود، طبقه ی اول روش بود، بقيه ی خونه رو هم هر جا تونسته بودن پخش و پلا کرده بودن. تا در ورودی بايد چند تايی پله بالا می رفتی، برا همين هم ماشينمو پارک کردم و رفتم بالا. يه خدمتکاری سرشو آورد بيرون.
"آقای نردلينگر هستن؟"
"نمی دونم آقا. کی می خواد بيبندشون؟"
"آقای هاف."
"اون وقت کارشون چيه؟"
"شخصيه."
تو رفتن بخش سخت شغل منه آدم بابت کاری که برا خاطرش اومده خبر نمی ده مگه کار واقعا بيرزه. "می بخشيد آقا، اجازه نمی دن کسيو راه بدم تو مگه اين که بگه چی می خواد."
اين يکی از اون مورد هايی بود که آدم توش گير می کنه. اگه يه کم ديگه در مورد "شخصی" بودن کارم می گفتم ماجرا حالت رمزوراز پيدا می کرد و اين بد بود. اگه کاری که واقعا داشتم رو می گفتم خودمو تو موقعيتی می ذاشتم که هر مامور بيمه ای ازش وحشت داره، اين که زنه بره و برگرده بگه "نمی شه داخل شين." اگه می گفتم منتظر می مونم خودمو به چشم شون کوچيک کرده بودم، و همچنين کاری هم تا حالا هيچ وقت به فروختن هيچ بيمه ای کمک نکرده. برا آب کردن قضيه آدم بايد بره تو. همين که بری تو ديگه مجبورن به حرف هات گوش کنن قدر کاربلدی يه مامور بيمه رو هم تقريبا از اين که چه قدر سريع می رسه به مبل خونوادگی يه خونه، می شه تخمين زد کلاهش يه ورش، کاغذ هاش اون يکی ورش."