می خواهم بگویم بروی؛ از آنجا که قدر کسی را نمی دانند ؛
خدا عشق اول است؛
عشق زمینی امروز؛ دیگر وجود ندارند با این همه سادگی از بین رفته؛ عشق های پیچیده چقدر احتمال دارند که در نگاه اول بوجود آیند؟
عشق در نگاه اولت؛ نیز مانند زلزله است ...
بلا آور ؛
گوش من تن داده بود به شعر ها
قلب م را به دست تو سپردم
میترسم؛ میترسم مانند دروغ های ت
اینبار که می آیی حتی دوست داشتنت هم الکی باشد؛
میترسم یک بار دیگر تو را بخوانم ؛ که یکی دیگر باشی با کلی تفاوت
آخر میدانی سالها گذشته است...
شاید هم تو را نشناسم ؛ آدم است دیگر در طول این همه سال ممکن تغییر کند
ممکن است هم همانطور بماند
میترسم
تو را بخوانم
نمیدانم پس لرزه های تو کی تمامی دارد
میترسم باز تو را بخواهم
دوست با وفای من ؛ تو هم می روی ؛ با یادت پیر می شوم
اگه در کاغذی توی دنیای واقعی می نوشتم الان پر خطی خطی بود
یه دیوونه بدون اسم و نشونی
در ادامه به یک روزی هم می رسی به این باور به اینکه عشق دروغ است؛ عشق وجود ندارد ؛ بله به همین راحتی ها نیست. امید میخواهد در تاریکی ؛ صبر می خواهد در بی تابی؛ تلاش میخواهد در بی نوری ...
خدا ؛ همیشه هست؛ هم در تاریکی و سختی ؛ هم در روشنایی و لحظات خوب ؛ خدایا آدم های خوبت رو صبور و سربلند و محکم و مدافع از مظلومان قرار بده تا هیچگاه سرخورده نشوند
خدا عشق اول ؛ بهترین عشق ؛ عشق که از همان کودکی هست و متفاوت ترین ... همیشه هم جوری هست که به عقب برگردی به پیش او