تربیت اروپایی/ رومن گاری/ مهدی غبرایی/ نیلوفر
بعد از خودم پرسيدم چطور مردم آلمان به اين فجايع راضی می شوند؟ چرا شورش نمی کنند؟ بی شک بسياری از وجدان های آگاه آلمانی که به اساسی ترين و فروتنانه ترين شکل انسانيت دست يافته اند، قيام می کنند و از اطاعت کور کورانه دست می کشند. بالاخره يک روز، نور حقيقت، همان طور که تاکنون قلب بسياری از مردم جهان را روشن کرده است، در قلب آلمانی ها هم خواهد تابيد. خوب، بگذريم...درست همان وقت ها بود که يک سرباز جوان به جنگل آمد. فرار کرده بود و مثل يک انسان شريف و شجاع آمده بود تا به ما بپيوندد و دوشادوش ما بجنگد. هيچ ترديدی ندارم که نور حقيقت به قلبش تابيده بود. او ديگر به نژاد برتر تعلق نداشت. حالا ديگر يکی از ما بود. به دنبال نور حقيقت، علايق آلمانی خود را گسيخته و به دور انداخته بود. اما ما فقط ظاهر و لباس آلمانيش را می ديديم. همه می دانستيم که نور حقيقت به قلبش تابيده. همين که به چشمش خيره می شدی نور را می ديدی. تمام شب آن نور خيره ات می کرد. پسرک يونيفورم آلمانی پوشيده بود، و ما همه می دانستيم که نور حقيقت در اوست، پيش چشمان ماست- نوری که همه می کوشيديم آن را به چنگ آوریم و به دنبالش برویم- اما او لباس ديگری پوشيده بود.. برای همين او را کشتيم. چون او نشان ديگری به پيشانی داشت: نشان آلمانی. و چون ما نشان ديگری داشتيم: نشان لهستانی. چون او در بدترين موقع شب به ميان ما آمده بود- وقتی که هنوز از ويرانه های شهرها و دهات دود بلند می شد- و ياس و نفرت در قلب ما بيداد می کرد. يکی از ما پيش از اجرای حکم اعدام، موقعيت را برايش تشريح کرد- يا اگر بشود گفت از او پوزش خواست. گفت که : خيلی دير است دوست عزيز!. اما اشتباه می کرد. نه تنها دير نبود، بلکه خيلی هم زود بود.
چیزهای مهم هیچ وقت نمی میرند و نابود نمی شوند.
هر چیزی که آدم به اش معتقد است و به خاطرش حاضر است جانش را فدا کند بالاخره یک روزی به قصه و افسانه بدل می شود .
اشک راه خیال را نمی بندد ، بلکه به آن میدان می دهد .
- ازشان متنفرم . دلم می خواهد همه شان را بکشم .
- یک تنه که نمی شود همه را کشت .
- دلم می خواهد ازمایش کنم . دلم می خواهد برای شروع کار ، یکیشان را بکشم .
-ارزشش را ندارد . بالاخره یک روزی خودشان می میرند .
عیش مدام - فلوبر و مادام بواری/ ماریو بارگاس یوسا/ عبدالله کوثری/ نیلوفر
دومین مرد زنده ای که توانستم با او شاد باشم؛ماریو...
"من به معنای دقیق کلمه شیء باره هستم.خوش دارم خانه و گور و کتابخانه ی نویسندگان محبوبم را ببینم و اگر می توانستم استخوان هاشان را محض تبرک نگه دارم،یعنی همان کاری که مومنان با استخوان های قدیسان می کنند،با لذت تمام این کار را می کردم(یادم هست که در مسکو،از کل گروهی که به زیارت تمام و کمال تولستوی دعوت شده بودند،من تنها کسی بودم که بی هیچ خستگی تمام آن مناسک را به جا آوردم و با کنجکاوی تمام،همه ی یادگارها را تماشا کردم،از دمپایی و سماور گرفته تا آخرین قلم پر)..."
استخوان خوک و دست های جذامی/ مصطفی مستور/ چشمه
اگه زنی در کار نباشه، عشقی هم در کار نیست. شکسپیر و حافظ و رومئو و ژولیت و شیرین و فرهاد ول معطل اند. اگه روزی زن ها بخواند از این جا برند، تقریبا همه ادبیات و سینما و هنر دنیا رو باید با خودشون ببرند.
با شما هستم! با شما عوضیها که عینهو کرم دارید توهم میلولید. چی خیال کردید؟ همه تون، از وزیر و وکیل گرفته تا سپور و آشپز و پروفسور، آخرش میشید دو عدد. خیلی که هنر کنید، خیلی که خبر مرگتون به خودتون برسید فاصلهء دو عددتون میشه صد. میشید یه پیرمرد آب زیپوی بوگند و... از یه طرف تا چشاتون به هم افتاد اولین کاری که میکنید، یعنی آسونترین کاری که میکنید، اینه که عاشق هم میشید... عاشق میشید و بعد عروسی میکنید و بعد هم بچهدار میشید و بعد حالتون از هم به هم میخوره و طلاق میگیرید. گاهی هم طلاق نگرفته باز عاشق یکی دیگه میشید. لعنت به همه تون. لعنت به همه تون که مثِ مرغابیها هم نمیتونین فقط با یکی باشید... دنبال چی میگردید؟ آهای عوضیها! آهای با شما هستم! صِدام رو میشنفید؟
ریشه های آسمان/ رومن گاری/ سلویا بجانیان/ علم
او زنی بود که ترک کردنش بسیار دشوار بود .......
یک زن تنها زمانی که مردی را دوست دارد قوی بی تفاوت نسبت به همه چیز و مصرانه کاری را انجام می دهد .......
بار هستی/ میلان کوندرا/ پرویز همایونپور/ نشر گفتار
زمان ازدواجش که فرا رسید، ۹ نفر از او تقاضای وصلت کردند. همه دایره وار دورش زانو زدند و او مانند یک شاهزاده در میان می ایستاد و نمیدانست کدام را انتخاب کند. نفر اول زیبا تر بود، نفر دوم خوش مشرب تر بود، نفر سوم پولدارتر بود، نفر چهارم ورزشکارتر بود، نفر پنجم همه جای دنیا سفر کرده بود،.....، نفر هشتم ویلن خوب مینواخت و نفر نهم از همه مردتر بود.اما همه ی آنان به یک شکل زانو میزدند و زانوهای آنها به یک صورت تاول زده بود. او بالاخره نفر نهم را انتخاب کرد، البته این انتخاب به دلیل آن نبود که او از همه مردتر بود، بلکه چون در جریان عشق بازی از او حامله شد و ناچار شد با او ازدواج کند.
بدین ترتیب ترزا متولد شد. افراد بیشمار خانواده که از همه جای کشور آمده بودند، روی گهواره ی کودک خم میشدند و پچ پچ میکردند. اما مادر پچ پچ نمیکرد بلکه به هشت خواستگار دیگرش می اندیشید و همه ی آنان را بهتر از نفر نهم میدانست.