مولانا جلال الدين محمد بلخي ( مولوي )
مولانا جلال الدين محمد بلخي (مولوي)
* ارسال شد به سايت P30 § شماره ي : 011/137- 85/الف § پيوست : قسمت اول *
جلال الدين محمد بن بهاءالدين محمد بن حسيني خطيبي بكري بلخي معروف به مولوي يا ملاي روم ، يكي از بزرگترين عارفان ايراني و از بزرگترين شاعران اين سرزمين به شمار مي رود. خانواده وي از خاندانهاي محترم بلخ بود و گويا نسبش به ابوبكر خليفه مي رسد و پدرش از سوي مادر دختر زاده سلطان علاءالدين محمد خوارزمشاه بود و به همين جهت به بهاءالدين ولد معروف شد.
وي در سال 604 هجري در بلخ ولادت يافت. چون پدرش از بزرگان مشايخ عصر بود و سلطان محمد خوارزمشاه با اين سلسله لطفي نداشت ، به همين علت بهاءالدين در سال 609 هجري با خانواده خود خراسان را ترك كرد. از راه بغداد به مكه رفت و از آنجا در الجزيره ساكن شد و پس از نه سال اقامت در ملاطيه (ملطيه) سلطان علاءالدين كي قباد سلجوقي كه عارف مشرب بود او را به پايتخت خود، شهر قونيه دعوت كرد و اين خاندان در آنجا مقيم شد. هنگام هجرت از خراسان جلال الدين پنج ساله بود . پدرش در سال 628 هجري در قونيه رحلت كرد.
پس از مرگ پدر، مدتي در خدمت سيد برهان الدين ترمذي كه از شاگردان پدرش بود و در سال 629 هجري به آن شهر آمده بود ، شاگردي كرد. آنگاه خود جزو پيشوايان طريقت شد و طريقه اي فراهم ساخت كه پس از وي انتشار يافت و به اسم طريقه مولويه معروف شد. خانقاهي در شهر قونيه بر پا كرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت. آن خانقاه كم كم به دستگاه عظيمي بدل شد و معظم ترين اساس تصوف بشمار رفت و از آن پس تا اين زمان آن خانقاه و آن سلسله در قونيه باقي است و در ممالك شرق پيروان بسيار دارد. جلال الدين محمد مولوي همواره با مريدان خود مي زيست تا اينكه در پنجم جمادي الاخر سال 672 هجري رحلت كرد. وي يكي از بزرگترين شاعران ايران و يكي از مردان عالي مقام جهان است. آثار وي به بسياري از زبانهاي مختلف ترجمه شده است. اين عارف بزرگ در وسعت نظر، بلندي انديشه ، بيان ساده و دقت در خصائل انساني، يكي از برگزيدگان نامي دنياي بشريت به شمار مي رود و يكي از بلندترين مقامات را در ارشاد فرزند آدمي دارد. سرودن شعر تا حدي تفنن و تفريح و نوعي لفافه براي اداي مقاصد عالي او بوده و اين كار را وسيله تفهيم قرار داده است. اشعار وي به دو قسمت منقسم ميشود، نخست منظومه معروف اوست كه از معروف ترين كتابهاي زبان فارسي است و آنرا "مثنوي معنوي" نام نهاده است.
اين كتاب كه صحيح ترين و معتبرترين نسخه هاي آن شامل 25632 بيت است، به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضي به اسم صيقل الارواح نيز ناميده اند. دفاتر شش گانه آن همه به يك سياق و مجموعه اي از افكار عرفاني و اخلاقي و سير و سلوك است كه در ضمن، آيات و احكام و امثال و حكايتهاي بسيار در آن آورده است و آن را به خواهش يكي از شاگردان خود بنام حسن بن محمد بن اخي ترك معروف به حسام الدين چلبي كه در سال 683 هجري رحلت كرده است ، به نظم درآورد ، جلال الدين مولوي هنگامي كه شور و وجدي داشته، چون بسيار مجذوب سنايي و عطار بوده است، به همان وزن و سياق منظومه هاي ايشان ، اشعاري با كمال زبردستي بديهه مي سروده است و حسام الدين آنها را مي نوشته. نظم دفتر اول در سال 662 هجري تمام شد و در اين موقع به واسطه فوت زوجه حسام الدين ناتمام مانده و سپس در سال 664 هجري دنباله آنرا گرفته و پس از آن بقيه را سرود . قسمت دوم اشعار او، مجموعه بسيار قطوري است شامل نزديك صدهزار بيت غزليات و رباعيات بسيار، كه در موارد مختلف عمر خود سروده و در پايان اغلب آن غزليات ، نام شمس الدين تبريزي را برده و به همين جهت به كليات شمس تبريزي و يا كليات شمس معروف است. گاهي در غزليات خاموش و خموش تخلص كرده است و در ميان آن همه اشعار كه با كمال سهولت مي سروده است، غزليات بسيار دقيق و شيوايي هست كه از بهترين اشعار زبان فارسي به شمار مي آيد.
جلال الدين بلخي پسري داشته است به اسم بهاءالدين احمد معروف به سلطان ولد ، كه جانشين پدر شده و سلسله ارشاد وي را ادامه داده است. وي از عارفان معروف قرن هشتم بشمار مي رود و مطالبي را كه در مشافهات از پدر خود شنيده است ، در كتابي گرد آورده و "فيه مافيه" نام نهاده است. منظومه اي نيز به همان وزن و سياق مثنوي بدست هست كه به اسم دفتر هفتم مثنوي معروف شده و به او نسبت مي دهند اما از او نيست. از ديگر آثار مولانا ، مجموعه مكاتيب و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.
هرمان اته، خاور شناس مشهور آلماني درباره جلال الدين محمد بلخي (مولوي) چنين نوشته است:
«به سال ششصد و نه هجري بود كه فريدالدين عطار، اولين و آخرين بار حريف آينده خود كه مي رفت در شهرت شاعري بزرگترين همدوش او گردد، يعني جلال الدين را كه آن وقت پسري پنجساله بود در نيشابور زيارت كرد. گذشته از اين كه (اسرارنامه) را براي هدايت او به مقامات عرفاني، به وي هديه نمود با يك روح پيشگويانه عظمت جهانگير آينده او را پيشگويي كرد.
جلال الدين محمد بلخي، كه بعدها به عنوان جلال الدين رومي اشتهار يافت و بزرگترين شاعر عرفاني مشرق زمين و در عين حال بزرگترين سخن پرداز وحدت وجودي تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسين الخطيبي البكري ملقب به بهاءالدين ولد در ششم ربيع الاول سال ششصد و چهار هجري در بلخ به دنيا آمد. پدرش با خاندان حكومت وقت يعني خوارزمشاهيان خويشاوندي داشت و در دانش و واعظ شهرتي به سزا پيدا كرده بود. ولي به حكم معروفين و جلب توجه عامه كه وي در نتيجه دعوت مردم به سوي عالمي بالاتر و جهان بيني و مردم شناسي برتري كه كسب نمود ، محسود سلطان علاءالدين خوارزمشاه گرديد و مجبور شد بهمراهي پسرش كه از كودكي استعداد و هوش و ذكاوت نشان مي داد، قرار خود را در فرار جويد و هر دو از طريق نيشابور كه در آنجا به زيارت عطار نايل آمدند و از راه بغداد اول به زيارت مكه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطيه رفتـند. در آنجا مدت چهار سال اقامت گزيدند؛ بعد به لارنده انتقال يافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند. در آنجا بود كه جلال الدين تحت ارشاد پدرش در دين و دانش، مقاماتي را پيمود و براي جانشيني پدر در پند و ارشاد كسب استحقاق نمود. در اين موقع پدر و فرزند بموجب دعوتي كه از طرف سلطان علاءالدين كي قباد از سلجوقيان روم از آنان به عمل آمد ، به شهر قونيه كه مقر حكومت سلطان بود عزيمت نمود و در آنجا بهاءالدين در تاريخ هيجدهم ربيع الثاني سال ششصد و بيست و هشت هجري وفات يافت.
جلال الدين از علوم ظاهري كه تحصيل كرده بود، خسته گشت و با جديتي تمام دل در راه تحصيل مقام علم عرفان نهاد و در ابتداء در خدمت يكي از شاگردان پدرش، يعني برهان الدين ترمذي كه 629 هجري به قونيه آمده بود تلمذ نمود. بعد تحت ارشاد درويش قلندري بنام شمس الدين تبريزي درآمد واز سال 642 تا 645 در مفاوضه او بود. شمس الدين با نبوغ معجزه آساي خود چنان تأثيري در روان و ذوق جلال الدين گذارد كه وي به سپاس و ياد مرشدش در همه غزليات خود بجاي نام خويشتن نام شمس تبريزي را به كار برد. هم چنين در نتيجه قيام عوام و خصومت آنها با علوي طلبي وي ، در كوچه و بازار قونيه غوغائي راه انداختند كه شمس ناگهان ناپديد شد و در آن معركه پسر ارشد خود جلال الدين، يعني علاءالدين هم به قتل رسيد . مرگ علاءالدين تأثيري عميق در دلش گذاشت و او براي يافتن تسليت و جستن راه تسليم در مقابل مشيت، طريقت جديد سلسله مولوي را ايجاد نمود كه آن طريقت تا كنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلال الدين انتخاب مي گردند.
اثر مهم ديگر مولانا كه نيز پر از معاني دقيق و داراي محسنات شعري درجه اول است، همانا شاهكار او كتاب مثنوي يا به عبارت كامل تر " مثنوي معنوي" است. در اين كتاب شايد گاهي معاني مشابه تكرار شده و بيان عقايد صوفيان به طول و تفضيل كشيده و از اين حيث موجب خستگي خواننده گشته است. آنچه به زيبايي و جانداري اين كتاب مي افزايد، همانا سنن و افسانه ها و قصه هاي نغز و پر مغزيست كه نقل گشته. بهترين شرح حال جلال الدين و پدر و استادان و دوستانش در كتاب مناقب العارفين تأليف شمس الدين احمد افلاكي يافت مي شود. وي از شاگردان جلال الدين چلبي عارف، نوه ي مولانا متوفي سال 710 هجري بود. همچين خاطرات ارزش داري از زندگي مولانا ، در "مثنوي ولد" مندرج است كه در سال 690 هجري تأليف يافته و تفسير شاعرانه ايست از مثنوي معنوي. مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست ، كه به سال 623 هجري در لارنده متولد شد و در سال 683 هجري به جاي مرشد خود حسام الدين به مسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال 712 هجري درگذشت. نيز از همين شخص يك مثنوي عرفاني بنام " رباب نامه" در دست است.»
از شروح معروف مثنوي در قرنهاي اخير، از شرح مثنوي حاج ملا هادي سبزواري و شرح مثنوي شادروان استاد بديع الزمان فروزانفر كه متأسفانه به علت مرگ نابهنگام وي ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوي چاپ و منتشر شده است و همچنين شرح مثنوي علامه محمد تقي جعفري تبريزي بايد نام برد.
حدیث بیزبانان، « بشنو این نی»
چکیده
شنیدن و اهمیت آن در زندگی انسان از ابتدای تولد تا مراحل رشد و تعلیم و تربیت، محور اصلی این مقاله است. در این فرصت، کوشش شده است اهمیت شنیدن با رویکردی عرفانی بررسی شود، با تکیه بر این که زمینههای ادب شنیدن چگونه در انسان آماده میشود. تاثیر مثبت شنیدن و گوش دادن به سخنان پیر و مراد ( که این پیر و مراد در هر مرحله از زندگی انسان، مصداقی دارد) و آثار منفی و زیانبار سرکشی از نصایح وی در این مقاله، با ذکر مصادیق قرآنی و ادبی آورده شده است. و در نهایت به رجحان سمع بر بصر و موضوع علمالیقین و شرح آن میرسد.
واژههای کلیدی:
شنیدن، سمع، اطاعت محض، پیر، مرید، مراد، علمالیقین
مقدمه
زبانت در کش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی
حافظ
«شنیدن» سرآغاز مثنوی است و بهتر این که مثنوی شنیدن از پسر تا پدر شدن در مکتب حقایق، نخستین درس ادیب عشق است، آن جا که میگوید:
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
(مثنوی معنوی)/ دفتر اول بیت اول
و یا:
بشنو این نکته خود را زغم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
حافظ
ویا:
یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید
حافظ
در اهمیت شنیدن و گوش دادن همین بس که امام جواد«ع» فرمودهاند:
« هر کس به گویندهای،«گوش دهد»، به راستی که او را پرستیده است؛ پس اگر گوینده از جانب خدا باشد در واقع خدا را پرستیده و اگر گوینده از زبان ابلیس سخن گوید، به راستی که ابلیس را پرستیده است.»
این مقاله بر آن است تا در حد توان به دو پرسش تقدیری، پاسخ بدهد:
1- زمینههای ادب شنیدن چگونه آماده میشود؟
2- اهمیت شنیدن در چیست؟ و در تعلیم و تعلم درس اهلسلوک، چه تاثیری بر مرید دارد؟
حواس ظاهر و باطن انسان از نظر حکمت بالغه الهی هر یک به کاری گماشته شده¬اند که انحراف و تغییر در آن، نوعی ظلم است.
گرد دل نبود کجا وطن سازد عشق
گر عشق نباشد به چه کار آید دل
ابوسعید ابوالخیر
همان گونه که « دیده را فایده آن است که دلبر بیند» دست و پا و گوش و زبان را نیز فایدتی است که تنها از راه پرداختن به وظیفه خود، حاصل میشود، گوش را فایده آن است که تنها سخن عشق بشنود که از آن خوشتر در گنبد دوار نمانده است.
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
حافظ
و زبان را وظیفه آن است که به وصف رخسار و طره یار بپردازد.
هرمرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره توبه مضراب میزدم
حافظ
و دست، تعویذی شود در گردن یار و او را به خود بخواند.
ای دوست، دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یارب ببینم آن را بر گردنت حمایل
حافظ
و نیز:
محراب آبرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
حافظ
و پای فقط در قبیله لیلی بگذارد، زیرا از همان جا برخاسته است. این باز شکاری از ساعد سلطان برخاسته است تا روزگاری در شکارگاه هستی به صید بپردازد و با شنیدن صدای طبل باز، بازگردد:
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
غزلیات شمس
و دل جایگاه عشق اوست، که در حضور سلطان عشق، عامان باید خیمه برکنند و خانه بپردازند.
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر
که سلطان خیمه زد، غوغا نماند عام را
غزلیات سعدی
حال، چنان چه زبان، عشق نسراید و گوش، سخن معشوق نشنود و چشم، از نظر بازی محجوب شود، ظلم است و ظلم بر حواس، استعداد آنها را برای انجام وظیفه اصلی سلب میکند. همان گونه که در ظرف بلورین گرانبهایی که آلوده (نجس) شده است، آب صافی برای نوشیدن نمیریزند، ظرف گوش و چشم آلوده نیز از زلال معرفت، محروم میماند.
نشنود آن نغمهها را گوش حس
کز ستمها گوش حس باشد نجس
مثنوی معنوی/دفتر اول/بیت 1930
چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
بر رخ او نظر از آینه پاک انداز
حافظ
بنابراین نخستین گام در راه تمهید برقراری عدل( در مقابل ظلم) در ایفای وظایف حواس ظاهر و باطن، به ویژه گوش، پاکسازی آنها از آلودگیهاست؛ یعنی اجرای اصلی «تخلی» در سیر و سلوک یا تصوف عملی.
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کین سخن را در نیابد گوش خر
مثنوی معنوی/ دفتر اول/ بیت 1028
زیرا:
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
حافظ
و آنجا که گوش نیست رعایت سکوت لازم است:
جان و دل را طاقت آن جوش نیست
با که گویم در جهان یک گوش نیست
مثنوی/دفتر اول/ بیت 514
و یا:
در نیابد حال پخنه هیچ خام
پس سخن کوتاه باید و السلام
مثنوی/ دفتر اول/ بیت 18
مفاهیمی چون: خرقه سالوس برکشیدن، خط بطلان بر نقش زرق کشیدن، خرقه سوزاندن، یک سو نهادن دلق ارزق فام و بر باد قلاشی دادن شرکت تقوانام و ... همه و همه تأکیدی مضاعف بر زدودن حواس برون و درون از غیر دارد.
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود، فرشته در آید
حافظ
بنابراین، نخست باید زمینههای خوب دیدن و خوب شنیدن و ... آماده شود. پس از آن سالک میتواند با رعایت ادب شکر نعمت دیدن و شنیدن به مقام «مشهود» و «مسموع» قلب ماهیت شود و از قید «نگرنده» و « شنونده» ( که خود وجود است) رها و در «نگریسته» و «شنیده» محو گردد و با بیزبانی، شرح دهد که: « لب لعلی گزیدهام که مپرس» و « سخنانی شنیدهام که مپرس».
با این مقدمه به پرسش دوم باز میگردیم که اهمیت شنیدن در چیست و چرا حضرت مولوی در آغاز مثنوی، آن هم در نخستین کلام، امر به شنیدن کرده است:
بشنو این نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
مثنوی/دفتر اول/ بیت اول
مولانا، انسان را همچون «نی» میداند که را از «نیستان» بریدهاند و جدا کردهاند و این انسان دور افتاده از اصل خویش نوای شکایت سر میدهد، باشد تا گوش شنوا و سینهای سوخته از آتش عشق، ان را دریابد:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
مثنوی/ دفتر اول/بیت3
حضرت مولانا در نینامه با الفاظی متفاوت بر اهمیت شنیدن تاکید کرده است آن جا که میگوید:
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم
مثنوی/ دفتر اول / بین 5
و این سر دادن ناله مستلزم وجود مستمعی است که آن را بشنود.
و یا:
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر میفتاد
مثنوی/ دفتر اول/ بیت 10
نی نوای عشق سر میدهد و شنیدن این نوا را گوشی باید آشنای عالم عشق. گوشی که از رمز و راز میان عاشق و معشوق آگاه باشد.
به اعتقاد خالق مثنوی معنوی، نوزادانی که ناشنوا متولد میشوند، لال میمانند:
ور نباشد گوش و تیتی میکند
خویشتن را گنگ گیتی میکند
مثنوی/ دفتر اول/ بیت1625
نوزاد در یک-دو سال اول زندگیاش گوش میکند تا از آموختههای این مربی (گوش) زبانش باز شود و به سخن در آید:
کودک، اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خاموش باشد، جمله گوش
مدتی میبایدش لب دوختن
از سخن، تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیتی میکند
خویشتن را گنگ گیتی میکند
کز اصلی، کش نبود آغاز گوش
لال باشد، کی کند در نطق جوش
زان که اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ
مثنوی/ دفتر اول/ 27-1623
از دوران کودکی، کمی دور میشویم و به محیطهای تعلیم و تربیت خانواده و گستردهتر از آن نظر میافکنیم:
متعلمان در مدرسه و دانشگاه هنگامی به مراتب عالی علمی نایل میشوند که در طی آموزش، گوش شنوا داشته باشند و آن که اهل گوش کردن نیست، یعنی به شنیدهها عمل نمیکند مردود علمی و اخلاقی محسوب میشود.
از این مرحله محدود تعلیم و تعلم، گام فراتر مینهیم و جوامع بشری و رسالت انبیا را مدنظر قرار میدهیم:
در تاریخ ادیان و دعوت فرستادگان توحیدی میبینیم که مردمی اهل فوز و رستگاری میشوند که ندای منادی ایمان را بشنوند و به او بگروند:
« ربنا اننا سمعنا منادیاً ینادی للایمان أن آمنوا بربکم فامنا...»
واقفیم که گوش سر به تنهایی کافی نیست و گوش دل باید آماده شنیدن باشد و در واقع این ظلمت دل است که حجاب چشم و گوش سر شده است. قرآن کریم کسانی را که چشم و گوش و دل دارند اما با آن در نمییابند و نمیبینند و نمیشنوند، همچون چارپایان بل که گمراهتر میداند.
در راه عشق، وسوسه اهرمن بسی است
پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن
حافظ
با جست و جویی در تاریخ انبیا و فرستادگان الهی، در مییابیم که پیامبر ناشنوا نداشتهایم و در حالی که پیامبر با صفت نابینا در ادواری از تاریخ انبیا به ثبت رسیده است.
«امام فخر رازی» در «تفسیر کبیر» خود میگوید: « بدان که سمع از بصر برتر آمده است زیرا سمع شرط نبوت است به دلیل آن که خداوند متعال، آنگاه که از آن دو سخن میگوید، سمع را مقدم بر بصر قرار داده است و این تقدیم و ترجیح، دلیل بر فضیلت آن است. زیرا سمع، شرط نبوت است و حال آنکه بصر چنین نیست. بدین سان است که خداوند هیچ رسولی را کر و لال بر نیانگیخته است و حتی در میان انبیا کور بوده است، چرا که سمع با معارف سبب استکمال عقل میشود و حال آن که بصر، تنها آدمی را بر محسوسات آگاه میسازد و سمع در جهات ششگانه تصرف میکند و در حالی که این خاصیت را بصر ندارد و هرگاه سمع تباه شود، نطق تباه گردد و حال آن که هر گاه، بصر تباه شود، نطق تباه نگردد.»
همه انبیا و اوصیا آمدهاند که بگویند: بشنو! اما انبیا هم نمیتوانند آن را که تظاهر به کری میکند القا سخن کنند (=بشنوانند!) قرآن کریم به پیامبر خاتم خطاب میکند که « تو نمیتوانی کر نمایان را شنوا (=هدایت) کنی و گاه، ناشنوایان سخن حق را به مردگان تشبیه میکند.
حافظ قرآن هم میفرماید:
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
برو نمرده به فتوای من نماز کنید
شنیدن بسط و کری قبض است، گوش یکی از پنجرههای روح است و برای دیدار با روح باید از این را وارد شد. شنیدن مستلزم اثبات کمتر وجود است و به فنا نزدیکتر ( شنوایی کامل= اطاعات کامل= فنا)
مرده باید بود پیش حکم حق
تا نیاید زخم از رب الفلق
مثنوی/ دفتر اول/ بیت911
بوی خوش یار نیز شنیدنی است و باد صبا پیامبری است که نسیم نوروزی را از کوی یار میآورد که میتوان چراغ دل را از آن بر افروخت:
بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید
از یاز آشنا سخن آشنا شنید
حافظ
و یا:
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر
حافظ
در قرآن کریم همه جا ذکر سمع بر بصر مقدم است: « انه هو السمیع البصیر» / «لا تخافا اننی معکما اسمع و اری» / « ان السمع و البصر و الفؤاد کل اولئک کان عنه مسؤولاً»
و در موارد بسیاتر متعدد واژه سمع در کنار و پیش از علیم نشسته است و این همسویی و مجاورت نوعی ترادف و شاید طرح این معناست که جز با سمع بودن، علیم نتوان بود هر چند که مصادیق ذات حضرت حق از این قاعده مستثنی است چرا که صفاتش جزء ذات محسوب میشود.
دیگر آن که به چشم، کسی خدا را ندیده است ( لا تدرک الابصار) اما به گوش کلام ذات مقدساله را استماع توان کرد چنانچه موسی«ع» را به همین جهت کلیم گویند.
همان موسایی که پاسخ درخواست رویتش «لن ترانی» آمد در وادی ایمن هم کلام حق شد.
در عالم ذر هم ندای « الست بربکم» را شنیدهایم و «بلی» را پاسخ گفتهایم و این «بلی» گفتن برای همیشه استمرار دارد.
گر نمیآید بلی زیشان ولی
آمدنشان از عدم باشد بلی
مثنوی/دفتر اول/ بیت 111
و حق فرموده است که وقتی قرآن خوانده میشود گوش فرا دهید و ساکت باشید شاید مورد لطف قرار گیرید چرا که انسان سالک خود گوش است و گوش نباید زبانی بکند:
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
مثنوی/دفتر اول/ بیت 1622
این ممارست در شنیدن و مقام گوش را حفظ کردن تا آن جا ادامه مییابد که انسان نغمه درون اولیا را هم میشنود نغمهای که همچون آواز اسرافیل بوستان دل را زنده می¬کند و مسرور به بسطش میسازد:
انبیا را در درون هم نغمههاست
طالبان را زان حیات بی بهاست
نشنود آن نغمهها را گوش حس
کز ستمها گوش حس باشد نجس
مثنوی/ دفتر اول/ 20-1919
نغمههای اندرون اولیا
اولا گوید کهای اجزای لا
هین ز لای نفی سرها برزنید
این خیال و وهم یک سو افکنید
... گر بگویم شمهای زآن نغمهها
جانها سر بز زنند از دخمهها
گوش را نزدیک کن کان دور نیست
لیک نقل آن به تو دستور نیست
مثنوی/ دفتر اول/29-1925
این که حضرت پیامبر خاتم«ص» به مکتب نرفتند و خط ننوشتند و به تعبیری «امی» بودند، میتواند تأکیدی باسد بر الزام استماع وحی از جانب حضرت ایشان؛ زیرا که امکان کتابت آن را نداشتند. بنابراین، نخستین پیام جبریل برای ایشان، خواند است؛ خواند شنیده¬ها و نه نوشتهها.
« اقرأ باسم ربک الذی خلق»...« اقرأ و ربک الاکرم»
بحث تقلید از مراجع دینی در شریعت و موضع اطاعت محض مرید از مراد در طریقت، همان شنیدن سخن پیرمغان است که:« به می سجاده رنگین کن» زیرا که سالک از منزلهای طریقت و رسوم آن- که یکی از آنها شنیدن و اطاعت محض است- بیخبر نیست.
چنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت
بشنو که پند پیران، ههیچت زیان ندارد
حافظ
پس سالک باید که سخن را به گوش جان بشنود و به جان دل بخرد.
پند حکیم، محض صواب است و عین خیر
خنده آن کسی که به سمع رضا شنید
حافظ
همانگونه که گوی سعادت را کسی میرباید که «گوش شنوا» داشته باشد و به تدریج به مقام حکمت رسیده باشد- مقامی که علم و عمل همزادند- آنان که اهل شنیدن نیستند یا نمیخواهند باشند با ریسمان شقاوت « ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظیم» به دار لعنت کشیده خواهند شد.
و این که چند مصداق از عالم ملک و ملکوت در مضرات نشیدن سخن حق:
الف: در جنگ صفین، گروهی که بعدا به خوارج معروف شدند، سخن پیرمغان (حضرت علی«ع» را نشنیدند و در جنگ با معاویه، قرآن سر نیزهها را بهانه قعود خود ساختند و از قیام بپرداختند و موجب گشتند که امام علی«ع» به حکمیت، تن در دهند و ... نتیجه این نشنیدن، تنها غلبه بنی امیه نبود بلکه این عدم اطاعات، صراط روشن حکومت علوی را- که آرزوی عدالت خواهان جهان بوده و هنوز هم هست- تا صدها سال تیره ساخت و رفت بر سر مردم در طول تاریخ آنچه رفت:
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
با برست و به گردش نرسیدیم و برفت
حافظ
ب: در داستان آفرینش آدم صفی «ع» میخوانیم که خداوند متعال به عنوان نخستین معلم عالم ملکوت، آدم را گام نهادن در صراط مستقیم میآموخت و از عقبههای راه بر حذرش میداشت که یکی از آنها این بد: « و گفتیم ای آدم، تو و همسرت در این بهشت، ساکن شوید و بخورید از آن گوارا، آنچه خواهید و به این درخت نزدیک مشوید که از ستمگران خواهید شد.»
و در جای دیگر میفرماید:
«... آیا شما را نهی نکردم (خطاب به آدم و حوا) از این درخت و نگفتم به شما که شیطان برای شما دشمنی است آشکار»
از قضا، آدم ابتدا فریب این دشمن قسم خورده را خورد و سپس به درخت نزدیک شد و دانهای ممنوعه را خورد! در واقع در دو مرحله و در دو نهی، سخن حق را نشنید و یا به تعبیری دیگر نشنیده انگاشت. ( مصاحبت با ابلیس و در نتیجه نزدیک شدن به درخت) حال هر چند ناله سر دهیم که «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود» و یا « مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک» و یا « شهباز دست پادشهم، این چه حالت است/ کز یاد بردهاند هوای نشیمنم» و یا « تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر/ ندانمت که در این دامگه چه افتاده است« ره به جایی نخواهیم برد. این نالهها و فغانها، تنها بیانگر حسرتی است که از سینههای شرحه شرحه از فراق، برخاسته است و این فراق و از جوار یار دور افتادن و سوز و گداز حاصل از آن، ناشی از نشنیدن آدم به عنوان مرید است که پند حکیم و مراد خود را در نیافت:
هشدار که گر وسوس عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان به در آیی
حافظ
ج: ابلیس نیز فرمان سجده بر آدم را نشنید و از بهشت اخراج شد و به همین خاطر سوگند یاد کرد که بر سر راه انسانهای صالح بنشیند و آنا را بفریبد.
در واقع اخراج آدم و حوا از بهشت ( هبوط و تبعید آنها) توأم با اعمال شاقه بود، زیرا آدم اخراجی، حال باید اسیر وسوسهها و فریب کاریهای دیگری هم به نام ابلیس باشد.
شاید باباطاهر، اشاره به این تبعید و تنبیه دارد آن جا که میگوید:
غم عالم همه کردی به بارم
مگر مو، لوک مست سر قطارم
مهارم کردی و دادی به ناکس
فزودی هر زمان باری به بارم
باباطاهر-دیوان
به هر تقدیر نشنیدن و گوش نکردن سخنان پیر و مراد خواه همچون آدم از روی هوی و به دنبال وسوسه جاودانگی باشد و خواه همچون نافرمانی ابلیس از کبر و نخوت برخاسته باشد، پیامدی جز سقوط و هبوط ندارد و آن که کلام پیر را میشنود و همچون مرواریدی در صدف سینه میپروراند، نیک سرانجام خواهد شد.
پیران، سخن ز تجربه گویند گفتمت
هان ای پسر-که پیر شوی- پند گوش کن
حافظ
نتیجه
سعی نگارنده در این مقاله بر حصول معرفت از راه گوش معطوف بود و نگاهی ویژه بر ضرورت آن در سیر و سلوک عارفانه داشت و بیان این مهم که شنیدن میتواند ما را به مقام «علم الیقین» برساند و از قیل و قال مدرسه برهاند و به خدمت معشوق و می بگمارد.
در تقسیمبندی علوم به حصولی (=اکتسابی) وحضوری در مییابیم که علم حصولی ممکن است حجاب گوش جان شود و ما را از پرداختن به علم حضوری (علم الیقین) باز دارد.
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
مثنوی/ دفتر دوم/ بیت 160
سواد یا سیاهی علوم ظاهری، دل را هم تیره میدارد. در حالی که علم الیقین یا معرفت اکتسابی از راه گوش جان نور است و سیاهیها را میزداید و با مرور و تکرار بازتاب آن نور از علم الیقین به عین الیقین هم میتوان رسید:
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
مستی ناشی از علم الیقین دریافت معلوم است و نه علم، در این مرتبه و به دنبال آن عین الیقین نیز قابل دسترسی میشود چرا که:
آدمی فربه شود از راه گوش
جانور فربه شود از راه نوش
مثنوی/ دفتر ششم/ بیت 293
موضوع دیگری که بر آن تاکید شد این بود که نشنیدن سخن پیر یا معضوق خسرانی مبین در پی دارد و اطاعت محض از او، فوزی عظیم به ارمغان میآورد:
بسم الله الرحمن الرحیم، والعصر، ان الانسان لفی خسر، الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصعوا بالحق و تواصعوا بالصبر.
آن که در خسران و زیان است مسلما کسی است که از مایه انسانیت میفروشد و میخورد چرا که متعلم خوبی نبوده است ( گوش به معلم ازلی نداده است) و آن که صالح است، هر آینه کسی است که اهلیت و شایستگی شنیدن سخن عشق را داشته است.
مولانا در برابر خوبان دیگر
حافظ، سعدی، مولانا، فردوسی و نظامی را نمیتوان با هم قیاس کرد. ما فقط میتوانیم ویژگیهای هر کدام را کنار یکدیگر قرار دهیم. باقی قضایا با هر کسی است که با متن روبروست.
منشور را که نگاهی کنی، از سویی نوری میگیرد و از سویی به چند طیف که هر یک به رنگیاند بدل میشود.
بحث شاعران و ادیبان گوناگون و حکایتهای مختلف ادبی نیز همچنین است، شاید هر کسی از رنگی لذت ببرد، رنگ مادر به جلوههای گوناگون ظاهر میشود تا همه را به خود جلب کند. و سر آخر همه به وحده لا اله الاهو برسند.
رنگهای طرف دوم منشور را نمیشود با هم قیاس کرد. هر چند که از یک رنگ مادر آمدهاند اما هر کدام ویژگی خود را دارند.
بحث شاعران و ادیبان مختلف و حکایتهای نقل شده از آنها نیز به همین شکل است. حافظ، سعدی، مولانا، فردوسی و نظامی را نمیتوان با هم قیاس کرد. (که اصلا قیاس کار ما نیست). ما فقط میتوانیم ویژگیهای هر کدام را کنار یکدیگر قرار دهیم. باقی قضایا با هر کسی است که با متن روبروست.
شاعران نامبرده شده هر کدام در گونهای از قالبها متفکر و اندیشمند و صاحب ذوق بوده و هستند. اما از ین میان مولانا تجربه دیگران را نیز در توشه خود قرار داده است. وی با مثنوی معنوی، تجربه اندیشهسازی را در جامعه دارشته و دارد. کاری که نظامی در هفتپیکر میکند. مدعای این نظر تشابه مضمون آغاز دفترهاست. مولانا میگوید: « بشنو از نی چون حکایت میکند / از جداییها شکایت میکند» و هفتپیکر نظامی که میگوید: «ای جهان دیده، بود خویش از تو / هیچ بودی نبوده پیش از تو / در برایت برایت همه چیز / در نهایت نهایت همه چیز»
ازین دست تشابهات که بیشتر در مضمون رخ میدهد میان شعر نظامی و مولانا بسیار است اما تفاوت آنها که در ظاهر انجام میگیرد و نحوه سرایش است.
هفتپیکر نظامی، داستانهایی اند که از قبل مشخص بودهاند، ساختار یکنواختی داشتهاند و معلوم بوده اگر A به B در حال سفر است از کدام سمت و سو حرکت میکند. اما مثنوی بدین گونه نیست، مثنوی زاده جلساتی است که مولانا در آنها درس میگفته و بنا به نیاز دانشجویان اش مثالهای مختلفی میزده و میطلبد که از هر بابی سخنی باشد به وحدت موضوعی.
از دیگر بررسیهایی که شاید بتوان گذری هر چند سهلانگارانه بر آن داشت، تقابل بوستان با مثنوی است.
دو متن در حیطه ادبیات تعلیمی که هر دو هر قدر که به تعلیم پرداختهاند همانقدر - و شاید بیشتر - به هنر و زیباییهای کلامی خود.
اما در بوستان نیز بحث را در ده موضوع دنبال میکنیم، نظم حاکم بر کتاب فضای ناسالم هر مخاطبی را بهصورت آکادمیک به جلو میبرد.
اما در مثنوی بنا به نیاز مباحث و حکایتها نشستهاند، مثنوی را شاید بتوان گفت تلنگر است از صورتهای گوناگون نصایح ای که باید بدانها عمل کرد.
اما شاید بیشتر شباهت را از سویی و بیشترین فاصله را در ادبیات فردوسی و مولانا بتوان پیدا کرد. ادبیات فردوسی، ادبیاتی صرف بسته به اسطورهها و شناسههای گذشته است که هر یک جای خود بکار میرود و در لابهلای داستان اندیشههای را در چند بیت کوتاه بیان میکند، اما مولوی در مثنوی خود عناصر داستانی یا اسطورهای ادبیات را به گونهای که خود میل دارد بکار میبندد و به اقتضای فضای حاضر بحثش را ادامه میدهد. مولوی و فردوسی چون دو تیراندازی هستند که از یک مبدا کمان به دست دارند تیر میاندازند اما هر یک به شیوه خود.
ادبیات میدان جنگ نیست، فاصله میان بزرگان آن که مولوی میگوید:
جان گرگان و سگان از هم جداست / متحد جانهای شیران خداست
در جای دیگر با غزلیات مولانا روبرو هستیم. غزلیاتی محکم ایستاده بر بنای انتقال اندیشه. انتقال اندیشهای که در آنها نیز هر یک بفراخور حال سروده شده. در جای جای غزلیات شمس میبینیم غزلهایی در سه بیت، چهار بیت و در جایجای دیگر آن غزلهایی میبینیم در تعداد بیتهای بالا. این نشانگر ان است که شاعر هدفش از شعر انتقال غرض است.
و سندی بر گفته ی وی که بخاطر مهمان دست شکنبه میکند. از سوی دیگر بسیاری از غزلهای وی غزلهایی است که قرار بوده هنگام رقص سماع خوانده شود - یا شاید هنگام سماع به زبان مولانا جاری شده باشد - غزلهایی سخت فهم اما با موسیقی خاص خود پر از قافیههای درونی و اوزان بلند دوری.
این شیوه غزل سرایی را اگر در مقابل حد کمال آن حافظ قرار دهیم آئینهای را در مقابل آئینهای قرار دادهایم. و ناباورانه منتظر دیدن یک تصویر هستیم - که بعید است - حافظ نیز غزلیاتی استوار بر معنا بیان میدارد با پیچیدگیهای صنقی که برای خود تامل است. غزل حافظ، غزل مهندسیشدهای در هنرمندی تمام است.
(البته نه آنکه حافظ و مولوی غزلهای ضعیف نداشته باشند که هر کس در تجربههای اول خود دچار تزلزل میشود، اما آنقدر بعضی عناصر دیگر آن قوت دارد که اجازه بحث راجع به ضعفها را نمیدهد.)
همانطور که دیگر بار اشاره شد. هدف نگاه به منشوری بود که بارها در مقابلمان گرفتهایم اما باید برای دیدن طیفهای او از آن کمی فاصله بگیریم تا صحیحتر به انها نگاه کنیم و صحیح را ببینیم.
در این هنگام کوتاه نیز نمیتوان درباره بزرگان و مشاهیر ادبیات نوشت که تقابل هر کدام کتابی در مجلداتی است ، اما در این حد که باید گامی برداشته ام لرزان و شکننده مگر پایه و بنیهای از طرف بزرگان بر آن نهاده شود.
امیر حسین پندار
مجله اینترنتی هفت سنگ