»» پاراگراف اول از کتاب ... ««
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
یکی از مهمترین قسمتهایی که برای نوشتن یک داستان یا رمان در نظر گرفته میشه اینه که اون داستان چنان قوی شروع بشه که خواننده رو ترغیب کنه تا ادامهی اون رو بخونه.
شما ممکنه کتابی رو بدست بگیرین و بخونین چرا که اون رو یک نویسنده نامی نوشته و ادامه بدین ولی برای یک نویسندهای که میخواد اثرش مورد توجه قرار بگیره این اصل خیلی مهمتره.
بد نیست تو این تاپیک اگه کتابها و رمانهای خوبی که رو که خوندیم پاراگراف اول و اگه پاراگراف اول خیلی کوتاهه چند پاراگراف ابتدایی رو بنویسیم تا هم کسایی که اون کتاب رو نخوندن با آغاز اون آشنا بشن و هم اونایی که خوندن براشون یه یادآروی شیرین باشه.
لیست کتابها رو تو پست بعدی مینویسم.
اگه همون کتاب با ترجمه دیگهای داریم بد نیست اون رو اگه دیدیم تو لیست با ترجمهی دیگهای هست بنویسیم تا اگه تفاوتی هست مشخص بشه.
و اینکه مشخصات کتاب کامل باشه.
ممنون
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قلب سگی - میخاییل بولگاکف
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قلب سگی
میخاییل آفاناسییویچ بولگاکف
مترجم: آبتین گلکار
چاپ اول: 1391
تعداد صفحه: 192
اندازه: جیبی
ترجمه شده از زبان اصلی (روسی)
قیمت: 5000 تومان
انتشارات: ماهی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
.................................................. .....................
عو-وو-و-و-و-عوعو-عوو-عوو! آهای، مرا نگاه کنید، من دارم میمیرم! باد از شکاف زیر در برای من مرثیه سرمیدهد و من هم همراه آن زوزه میکشم. از دست رفتم، نابود شدم! مردک بیهمهچیز با آن کلاه کثیفش، همان آشپز غذاخوری عمومی کارمندان شورای مرکزی اقتصاد مردمی، به من آبجوش پاشید و پهلوی چپم را حسابی سوزاند. عجب آشغالی، تازه پرولتاریا هم هست! خدای بزرگ، چقدر درد میکند! آبجوش تا مغز استخوانم را سوزاند. حالا زوزه میکشم، زوزه میکشم، زوزه میکشم، ولی مگر زوزه کشیدن کمکی میکند؟
همنوایی شبانه ارکستر چوبها/ رضا قاسمی
ممنون بابت تاپيک احمد عزيز اتفاقا تو همين چند روزه ميخواستم همچين تاپيکی بزنم که شما زحمتش رو کشيديد
مثله اسبی بودم که پيشاپيش وقوع فاجه را حس کرده باشد. ديده ای چه طور حدقه هاش از هم می درند و خوفی را که در کاسه ی سرش پيچيده باد می کند توی منخرفين لرزانش؟ ديده ای چه طور شيهه می کشد و سم می کوبد به زمين؟ نه، من هم نديده ام. ولی، اگر اسبی بودم هراس خود را اين طور بر ملا می کردم.(کسی چی می داند؟ کنيز بسيار است کدو هم بسيار! شايد روزی مادری از مادران من چهار پايه ای گذشته باشد زير شکم چارپايی تا در آن کنج خلوت و نمناک طويله ی کاهگلی و در ان تاريک و روشنای آغشته به بوی علف و سرگين نطفه ی مرا بگيرد و در لفافی از حسرت و تمنا بپيچاند.)
نغمه ای از یخ و آتش-بازی تاج و تخت/ جرج آر. آر. مارتین/ سحر مشیری
و حتی جنگل در اطرافشان شروع به تاريک شدن کرد، گرد با اسرار گفت:" ديگه بايد برگرديم. وحشی ها مرده اند."
سر ويمار رويس با مختصری لبخند پرسيد:"مرده ها تو رو می ترسونن؟"
گرد دم به تله نداد. پيرمردی با بيش از پنجاه سالن سن بود و آمدن و رفتن اين بچه اشرافی ها را ديده بود. "مرده، مرده است. ما کاری با مرده ها نداريم."
روی به آرامی پرسيد: "اونا مرده ند؟ چه مدرکی داريم؟"
"ويل اونا رو ديده. حرفش که می گه مرده اند، برای من مدرک کافيه."
ويل می داسنت که دير يا زود او را به بحث خواهند کشاند. آرزو داشت که ديرتر می شد. اظهار نظر کرد: "مادرم به من گفته که مرده ها حرفی برای گفتن ندارند."
رويس جواب داد: "دايه ی من همينو بهم گفته، ويل. هيچ وقت چيزی رو که در آغوش زن ها می شنوی، باور نکن. حتی از مرده ها هم می شه چيز هايی ياد گرفت." انعکاس صدايش در هوای نميه روشن، زيادی بلند بود.
گرد خاطر نشان کرد: "راه طولانی در پيش داريم. هشت، يا شايد نه روز. و داره شب می شه."
سر ويمار رويس بی علاقه به آسمان نگاه کرد. "هر روز حدود اين موقع شب می شه. از تاريکی می ترسی، گرد؟"
ويل متوجه تنش دور دهان گرد شد، و خشمی که به زحمت در چشم های زير کلاه سياهش مهار شده بود. گرد چهل سال از عمرش را در خدمت نگهبانان شب گذرانده بود، از پسربچگی و کل مردانگی، و عادت نداشت که حرفش سبک شمرده شود. اما موضوع بيش از اين بود. پشت غرور جريح دار شده، ويل می توانست چيز ديگری را در پيرمرد حس کند. می شد آن را چشيد. فشار عصبی که داشت به مرز ترس نزديک می شد.
ويل در بی قراری او شريک بود. چهار سال را روی ديوار گذرانده بود. اولين بار که به آن طرف ديوار فرستاده شده بود، تمام قصه های قديمی به سرعت به يادش آمده بود و دل و روده اش را آب کرده بود. بعدا به اين موضوع خنديده بود. اکنون تجربه س صدها گشتزنی را داشت و سرزمين تاريک بی انتهايی که جنوبی ها جنگل اشبح می ناميدند، ديگر چيزی نداشت که او را بترساند
آزادی یا مرگ - نیکوس کازانتزاکیس - ترجمه محمد قاضی
پهلوان میکلس، مثل هر بار که دستخوش خشمی میشد، دندانهای خود را بر هم فشرد. دندان انیاب طرف راستش از لب بیرون زده بود و در سیاهی سبیلش برق می زد. در "کاندی" او را به نام "پهلوان گراز" میخواندند و این لقب خوب به او میآمد. در حالت خشم کامل، با آن چشمان گرد و کدر و آن پس گردن کوتاه و برآمده و آن سینه پهن و نیرومند و آن دندان انیاب سرکشش واقعا به گرازی میمانست که چشمش به آدم افتاده و سر سم بلند شده، آمادهی پریدن است.
نامهای را که در دست داشت مچاله کرد و زیر پر شال ابریشمین خود فرو برد. نامه را مدتی مدید کلمه به کلمه هجی کرده بود تا شاید معنایی از آن بفهمد. زیر لب گفت: "امسال هم که نخواهد آمد! باز مادر بدبخت و خواهر محنتکشیدهاش عید پاک را بدون او جشن خواهند گرفت! چون گویا آقا هنوز به تحصیل مشغول است!... آخر این آقا چه درس زهرماری میخواند و تا کی باید بخواند؟ روی آن را ندارد که اقرار به خجالت خود بکند و به کرت برگردد چون با یک دختر یهودی ازدواج کرده است!... آه، کوستاروس برادر عزیز من، راستی که این پسر نارک نارنجی تو خون خانوادهی ما را کثیف کرده است! کاش تو زنده بودی و این پسرت را مثل مشک از یک پا به تیر سقف میآویختی!"
ميشائيل کلهاس/ هاينريش فون کلايست / محمود حدادی/ نشر ماهی
در ساحل رود هاول و در ميانه ی قرن شانزدهم اسب فروشی زندگی می کرد از پشت مردی مدرس،و نامش ميشائيل کلهاس،يکی از درستکارترين و همزمان هراس انگيز ترين انسان های روزگار خود،نادرمردی که تا به سی امين سال زندگی اش می شد نمونه ی شهروندی نيک و پسنديده اش بشماری و در دهی که هم امروز هم به نام اوست اسب پرورش می داد و با اين حرفه نانی و آرامشی داشت و در خداترسی خود بچه هايی را که زنش برايش می آورد با صدق و سخت کوشی بزرگ می کرد.و در همه همسايگانش نبود حتی يک نفر هم که شيرينی خير خواهی يا انصاف او را نچشيده باشد.خلاصه آن که جهان بی شک از اين مرد به نيکی ياد می کرد اگر که وی در فضايل خود به راه افراط در نمی غلتيد.اما حق خواهی اش او را راهزن و قاتل کرد.
نغمه ای از یخ و آتش/ جلد دوم- نبرد شاهان/ جورج آر. آر. مارتین/ سحر مشیری
بعد از مدت ها گفتم اين تاپيک ارزشمند رو با يکی از بهترين کتاب های زندگيم بيارمش بالا کتابی که همانند جستجوی پروست بند بندش رو دوست دارم.
سری مجموعه نغمه ای از یخ و آتش رو دوبار تا الان خوندم اما باز هم برايم خوندنش لذت داره مارتين دنيايی از انسان ها رو چنان در قالب تخيل، اسطوره و فانتزی به تصوير کشيده است که آدم مات و مبهوت ميشود از اين همه قدرت شخصيت نگاری. کاراکترهايی که بر خلاف خيلی از کاراکترهای رمان های ديگر نه در جبهه سفيد تعريف ميشوند نه در جبهه سياه بلکه انسان هايی خاکستری هستند که بنابر شرايط و موقعيتشون مجبور به اتنخاب هستند
.................................................. .................................................. .................................................. ..............
دنباله ی شهاب در امتداد سپيده کشيده شده بود. زخم سرخی روی آسمان صورتی و ارغوانی که روی تخته سنگ های درگون استون خون می چکاند.
استاد روی ايوان فرسوده از باد بيرون اتاقش ايستاده بود. زاغ ها بعد پرواز تولانی اينجا می نشستند. فضولاتشان گارگويل هايی را لکه دار کرده بود که به ارتفاع دوازده قدم در دو طرف او برخاسته بودند. يک تازی جهنم و يک وايورن، دو تا از هزارتايی که روی ديوارهای قلعه ی باستانی به فکر فرو رفته بودند. اولين بار که به درگون استون آمد، لشکر مجسمه های سنگی مضطربش کرده بود، اما با گذشت سال ها به آن ها عادت کرده بود. حالا آن ها را دوست قديمی می پنداشت. سه نفری آسمان را با نگرانی تماشا می کردند.
استاد به نشانه اعتقاد نداشت. با اين وجود... با سنی که داشت، کرسن هرگز دنباله داری با روشنايی نصف اين يکی نديده بود. اين رنگی هم نديده بود، آن رنگ هولناک، رنگ خون و شعله و غروب. نمی دانست که آيا گارگويل هايش نظير آن را ديده اند. آن ها خيلی طولانی تر از او اينجا بوده اند و بعد رفتنش هنوز به مدتی طولانی باقی خواهند ماند. اگر زبان سنگی می توانست حرف بزند...
چه احمقانه به بارور تکيه داد، دريا زير پا می کوبيد، سنگ سياه زير انگشتانش زبر بود. گارگويل های سخنگو و پيشگويی آسمانی. من يه پيرمرد از کار افتاده هستم، دوباره مثل بچه ها سربهوا شدم. آيا خردی که با کار سخت يک عمر به دست آورده بود، همراه سلامتی و توانايی از دست داده بود. او يک استاد بود، در دژ بزرگ اولدتاون آموزش ديده و زنجير به گردن انداخته بود. عاقبتش چه می شد اگر مثل جاهل مزرعه، خرافات مغزش را پر می کردند؟
با اين وجود... با اين وجود... اکنون دنباله دار روز ها هم می سوخت و پشت قلعه، دود خاکستری کم رنگ از دهانه های داغ درگون مونت بر می خاست، و صبح پيش، زاغ سفيدی از خود دژ خبر آورده بود، خبری که مدت ها چشم انتظارش بود ولی از شدت واهمه اش نکاسته بود، خبر پايان تابستان. همه نشانه بودند. بيش از آن که ناديده گرفته شوند. معنايش چه بود؟ می خواست گريه کند.
بابام هیچوقت کسی را نکشت.
یادم می آید که از حضرت مسیح خواستم که بابام نوشیدن را کنار بگذارد و یک وقت هم به سرش نزند که مامانم را نفله کند.از وجود کریسمس استفاده کردم و یک آرزوی دیگر هم به آرزوهایم افزودم.از حضرت طلب یک هدیه کردم.
خاطرم می آید که یک سال،ششلولی از او خواستم.مارک سولیدو.اما مخصوصا مشخصات و مارک آن را در آرزوهایم عنوان نکردم.آخر به من گفته بودند که او از دل آدم باخبر است،فکرمان را میخواند،با این حساب او خوب میدانست که من چه میخواستم.دلم میخواست به حقیقت این موضوع پی میبردم و راست و دروغش را در میافتم.
یک ششلول گیرم آمد،معمولی و بدون مارک.بابام هم به باده گساریش ادامه داد.درست تا دم آخر مرگ.
بابام هیچوقت کسی را نکشت.
ژان لویی فورنیه