PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : فریدون مشیری



Monica
29-01-2007, 19:26
فريدون مشيری

Fereydoon Moshiri
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
زندگی نامه :
(۱۳۷۹ - ۱۳۰۵)

فريدون مشيری در سی‌ام شهريور ۱۳۰۵ در تهران به دنيا آمد. جد پدری‌اش بواسطه ماموريت اداری به همدان منتقل شده بود و از سرداران نادر شاه بود. پدرش ابراهيم مشيري افشار فرزند محمود در سال ۱۲۷۵ شمسي در همدان متولد شد و در ايام جواني به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گرديد. او نيز از علاقه‌مندان به شعر بود و در خانوده او هميشه زمزمه اشعار حافظ و سعدي و فردوسي به گوش مي‌رسيد. مشيري سالهاي اول و دوم تحصيلات ابتدايي را در تهران بود و سپس به علت ماموريت اداري پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبيرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبيرستان اديب رفت.

به گفته خودش: ” در سال ۱۳۲۰ كه ايران دچار آشفتگي‌هايي بود و نيروهاي متفقين از شمال و جنوب به كشور حمله كرده و در ايران بودند ما دوباره به تهران آمديم و من به ادامه تحصيل مشغول شدم. دبيرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اينكه در همه دوران كودكي‌ام به دليل اينكه شاهد وضع پدرم بودم و از استخدام در ادارات و زندگي كارمندي پرهيز داشتم ولي مشكلات خانوادگي و بيماري مادرم و مسائل ديگر سبب شد كه من در سن ۱۸ سالگي در وزارت پست و تلگراف مشغول به كار شوم و اين كار ۳۳ سال ادامه يافت. در همين زمينه شعري هم دارم با عنوان عمر ويران “ . مادرش اعظم السلطنه ملقب به خورشيد به شعر و ادبيات علاقه‌مند بوده و گاهي شعر می گفته، و پدر مادرش، ميرزا جواد خان مؤتمن‌الممالك نیز شعر مي‌گفته و نجم تخلص مي‌كرده و ديوان شعری دارد كه چاپ نشده است.

مشيري همزمان با تحصيل در سال آخر دبيرستان، در اداره پست و تلگراف مشغول به كار شد، و در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگي درگذشت كه اثري عميق در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فني وزارت پست مشغول تحصيل گرديد. روزها به كار می‌پرداخت و شبها به تحصيل ادامه می‌داد. از همان زمان به مطبوعات روي آورد و در روزنامه‌ها و مجلات كارهايي از قبيل خبرنگاري و نويسندگي را به عهده گرفت. بعدها در رشته ادبيات فارسي دانشگاه تهران به تحصيل ادامه داد. اما كار اداري از يك سو و كارهاي مطبوعاتي از سوي ديگر، در ادامه تحصيلش مشكلاتي ايجاد مي‌كرد .

مشيري اما كار در مطبوعات را رها نكرد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفكر بود. اين صفحات كه بعدها به نام هفت تار چنگ ناميده شد، به تمام زمينه‌هاي ادبي و فرهنگي از جمله نقد كتاب، فيلم، تئاتر، نقاشي و شعر مي‌پرداخت. بسياري از شاعران مشهور معاصر، اولين بار با چاپ شعرهايشان در اين صفحات معرفي شدند. مشيري در سال‌هاي پس از آن نيز تنظيم صفحه شعر و ادبي مجله سپيد و سياه و زن روز را بر عهده داشت .

فريدون مشيري در سال ۱۳۳۳ ازدواج كرد. همسر او اقبال اخوان دانشجوي رشته نقاشي دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بود. او هم پس از ازدواج، تحصيل را ادامه نداد و به كار مشغول شد. فرزندان فريدون مشيري، بهار ( متولد ۱۳۳۴) و بابك (متولد ۱۳۳۸) هر دو در رشته معماري در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران و دانشكده معماري دانشگاه ملي ايران تحصيل كرده‌اند.

مشيري سرودن شعر را از نوجواني و تقريباً از پانزده سالگي شروع كرد. سروده‌هاي نوجواني او تحت تاثير شاهنامه‌خواني‌هاي پدرش شکل گرفته كه از آن جمله، اين شعر مربوط به پانزده سالگي اوست :
چرا كشور ما شده زيردست
چرا رشته ملك از هم گسست
چرا هر كه آيد ز بيگانگان
پي قتل ايران ببندد ميان
چرا جان ايرانيان شد عزيز
چرا بر ندارد كسي تيغ تيز
برانيد دشمن ز ايران زمين
كه دنيا بود حلقه، ايران نگين
چو از خاتمي اين نگين كم شود
همه ديده‌ها پر ز شبنم شود

انگيزه سرودن اين شعر واقعه شهريور ۱۳۲۰ بوده است. اولين مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگي با مقدمه محمدحسين شهريار و علي دشتي به چاپ رسيد (نوروز سال ۱۳۳۴). خود او در باره این مجموعه مي‌گويد: ” چهارپاره‌هايي بود كه گاهي سه مصرع مساوي با يك قطعه كوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافيه و هم معنا. آن زمان چندين نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سايه)، سياوش كسرايي، اخوان ثالث و محمد زهري بودند كه به همين سبك شعر مي‌گفتند و همه از شاعران نامدار شدند، زيرا به شعر گذشته ما بي‌اعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قديم احاطه كامل داشتيم، يعني آثار سعدي، حافظ، رودكي، فردوسي و ... را خوانده بوديم، در مورد آنها بحث مي‌كرديم و بر آن تكيه مي‌كرديم. “

مشيری توجه خاصی به موسيقي ايراني داشت و در پي‌ همين دلبستگي طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضويت در شوراي موسيقي و شعر راديو را پذيرفت، و در كنار هوشنگ ابتهاج، سيمين بهبهاني و عماد خراساني سهمي بسزا در پيوند دادن شعر با موسيقي، و غني ساختن برنامه گلهاي تازه راديو ايران در آن سالها داشت. ” علاقه‌ به موسيقي در مشيري به گونه‌اي بوده است كه هر بار سازي نواخته مي‌شده مايه آن را مي‌گفته، مايه‌شناسي‌اش را مي‌دانسته، بلكه مي‌گفته از چه رديفي است و چه گوشه‌اي، و آن گوشه را بسط مي‌داده و بارها شنيده شده كه تشخيص او در مورد برجسته‌ترين قطعات موسيقي ايران كاملاً درست و همراه با دقت تخصصي ويژه‌ای همراه بوده است. اين آشنايي از سالهاي خيلي دور از طريق خانواده مادري با موسيقي وتئاتر ايران مربوط بوده است. فضل‌الله بايگان دايي ايشان در تئاتر بازي مي‌كرد و منزل او در خيابان لاله‌زار (كوچه‌اي كه تماشاخانه تهران يا جامعه باربد در آن بود) قرار داشت و درآن سالهايي كه از مشهد به تهران مي‌آمدند هر شب موسيقي گوش مي‌كردند . مهرتاش، مؤسس جامعه باربد، و ابوالحسن صبا نيز با فضل‌الله بايگان دوست بودند و شبها به نواختن سه‌تار يا ويولون مي‌پرداختند، و مشيري كه در آن زمان ۱۴-۱۵ سال داشت مشتاقانه به شنيدن اين موسيقي دل مي‌داد.“

فريدون مشيری در سال ۱۳۷۷ به آلمان و امريکا سفر کرد، و مراسم شعرخوانی او در شهرهای کلن، ليمبورگ و فرانکفورت و همچنين در ۲۴ ايالت امريکا از جمله در دانشگاه‌های برکلی و نيوجرسی به طور بی‌سابقه‌ای مورد توجه دوستداران ادبيات ايران قرار گرفت. در سال ۱۳۷۸ طی سفری به سوئد در مراسم شعرخوانی در چندين شهر از جمله استکهلم و مالمو و گوتبرگ شرکت کرد.

Monica
29-01-2007, 19:39
كاروان



عمر پا بر دل من می نهد و مي گذرد ...
خسته شد چشم من از اين همه پاييز و بهار
نه عجب گر نكنم بر گل و گلزار نظر
در بهاری كه دلم نشكفد از خنده يار

چه كند با رخ پژمرده من گل به چمن ؟
چه كند با دل افسرده من لاله به باغ ؟
من چه دارم كه برم در بر آن غير از اشك ؟
وين چه دارد كه نهد بر دل من غير از داغ ؟

عمر پا بر دل من مي نهد و مي گذرد ...
مي برد مژده آزادی زندانی را ،
زودتر كاش به سر منزل مقصود رسد
سحری جلوه كند اين شب ظلماني را .

پنجه مرگ گرفته ست گريبان اميد
شمع جانم همه شب سوخته بر بالينش
روح آزرده من مي رمد از بوی بهار
بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردينش

عمر پا بر دل من می نهد و مي گذرد ...
كاروانی همه افسون ، همه نيرنگ و فريب !
سالها باغ و بهارم همه تاراج خزان
بخت بد ، هرچه كشيدم همه از دست حبيب

ديدن روی گل و سير چمن نيست بهار
به خدا بی رخ معشوق ، گناه است ! گناه !
آن بهار است كه بعد از شب جانسوز فراق
به هم آميزد ناگه ... دو تبسم : دو نگاه !


-----------------
از همین کتاب :

دريای خاطرات زمان



آهی كشيد غم زده پيری سيپد موی ،
افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه
در لا به لای موی چو كافور خويش ديد :
يك تار مو سياه ؛

در ديدگان مضطربش اشك حلقه زد
در خاطرات تيره و تاريك خود دويد
سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود
يك تار مو سپيد ؛

در هم شكست چهره محنت كشيده اش ،
دستی به موی خويش فرو برد و گفت : ” وای ! “
اشكی به روی آيينه افتاد و ناگهان
بگريست های های ؛

دريای خاطرات زمان گذشته بود ،
هر قطره ای كه بر رخ آيينه می چكيد
در كام موج ، ناله جانسوز خويش را
از دور مي شنيد .

طوفان فرونشست ... ولي ديدگان پير ،
می رفت باز در دل دريا به جست و جو...
در آب های تيره اعماق ، خفته بود :
يك مشت آرزو !


-------------
از همین کتاب :


ديدار



عمری گذشت و عشق تو از ياد من نرفت
دل ، همزباني از غم تو خوب تر نداشت
اين درد جانگداز زمن روی برنتافت
وين رنج دلنواز زمن دست برنداشت

تنها و نامراد در اين سال های سخت
من بودم و نوای دل بينوای من
دردا كه بعد از آن همه اميد و اشتياق
دير آشنا دل تو ، نشد آشنای من

از ياد تو كجا بگريزم كه بي گمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهره خود مي كنم نگاه
كاين صورت مجسم رنج است يا منم ؟

امروز اين تويی كه به ياد گذشته ها
در چشم رنجديده من می كني نگاه
چشم گناهكار تو گويد كه ” آن زمان
نشناختم صفای تورا “ – آه ازين گناه !

امروز اين منم كه پريشان و دردمند
مي سوزم و ز عهد كهن ياد می كنم
فرسوده شانه های پر از داغ و درد را
نالان ز بار عشق تو آزاد مي كنم .

گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه ای
بنگر كه غم به وادی مرگم كشانده است .
تنها مرا به ” تشنه طوفان “ من مبين
ای بس حديث تلخ كه ناگفته مانده است .

گفتم : ز سرنوشت بينديش و آسمان
گفتی : ” غمين مباش كه آن كور و اين كر است “ !
ديدی كه آسمان كر و سرنوشت كور
صدها هزار مرتبه از ما قوی تر است ؟

-----------
از همین کتاب:


خنده خورشيد



هر نفس می رسد از سينه ام اين ناله به گوش
كه در اين خانه دلی هست به هيچش مفروش !

چون به هيچش نفروشم ؟ كه به هيچش نخرند
هركه بار غم ياری نكشيده ست به دوش

سنگدل ، گويدم از سيم تنان روی بتاب
بی هنر ، گويدم از نوش لبان چشم بپوش

برو ای دل به نهانخانه خود خيره بمير
مخروش اين همه ای طالب راحت ! مخروش

آتش عشق بهشت است ، مينديش و بيا
زهر غم راحت جان است ، مپرهيز و بنوش

بخت بيدار اگر جويی با عشق بساز
غم جاويد اگر خواهی ، با شوق بجوش

پر و بالی بگشا ، خنده خورشيد ببين
پيش از آنی كه شود شمع وجودت خاموش !

Atghia
29-01-2007, 19:39
☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید


یک روز چیزی پس از غروب تواند بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
همیشه وقتی تنها و ناامید و ملول و خسته ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پشه ای در استکان آمد فرود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در صبح آشنایی شیرینمان ، تو را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از پشت میله های قفس امروز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از همان روزی که دست حضرت قابیل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خوابم نمي ربود نقش هزارگونه خيال ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])اي بينوا ، كه فقر تو ، تنها گناه توست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آهی كشيد غم زده پيری سيپد موی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
لحظه و احساس:تنها،غمگین،نشسته با ماه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سرگذشت گل غم:تا دراین دهر دیده کردم باز
آتش پنهان:گرمی آتش خورشید فسرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نغمه ها:دل از سنگ باید که از درد عشق
گناه دریا:چه صدف ها که به دریای وجود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از خدا صدا نمیرسد:ای ستاره هاکه از جهان دور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مشرق خیال:من با تو می نویسم و می خوانم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چرا از مرگ می ترسید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بر صلیب: برصلیبم ،میخکوب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عشق من نیلوفر پژمرده در مرداب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ریشه در خاک:تو از این دشت خشک تشنه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سه آفتاب: آینه بود آب از بیکران دریا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من نمی دانم و همین درد مرا می آزارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چگونه ماهی خود را به آب میسپارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نه آن دریا که شعرش جاودانه است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از کوه با کوه پرواز میکردیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غروب پاییز:دلم خون شد از این افسرده پاییز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تنها:کسی مانند من تنها نماند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آرزو:به امید نگاهت ایستادن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مکتب عشق:سیه چشمی به کار عشق استاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دست ها و دست ها به دست های او نگاه میکنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بعد از من:مرا عمری به دنبالت کشاندی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آسمان کبود:بهارم دخترم از خواب برخیز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
معراج:گفت آنجا چشمه خورشیدهاست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شکوه رستن:چگونه خاک نفس می کشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جادوی سکوت:من سکوت خویش را گم کرده ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بهترین بهترین من:زرد و نیلی و بنفش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بوسه و آتش:درهمه عالم کسی به یاد ندارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بهار را باور کن، باز کن پنجره ها را که نسیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
تا در این دهر دیده کردم باز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تو نیستی که ببینی
به چشمان پریرویان این شهر
در کوره راه گمشده ی سنگلاخ عمر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کاروان: عمر پا بردل من می نهد و میگذرد
آهی کشید غمزده پیری سپید موی
عمری گذشت و عشق تو از یاد من نرفت
هرنفس میرسد از سینه ام این ناله به گوش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هنوز همیشه هرگز هزار سال به سوی تو آمدم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرثیه های غروب: افق می گفت آن افسانه گو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من یقین دارم که برگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ای دل به کمال عشق آراستمت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ای عشق غم تو سوخت بسیار مرا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در این همه ابر قطره ای باران نیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تنها دلیل من که خدا هست و این جهان زیباست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دوست آشفتگی خاطر ما می خواهد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مشت مي‌کوبم بر در ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شمع نیم مرده: چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شباهنگ: باور نداشتم که گل آرزوی من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عشق بی سامان: چنین با مهربانی خواندنت چیست ؟
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شراب :بدین افسونگری وحشی نگاهی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بدان که عاشقم
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])پرواز آفتاب و نسیم و پرنده را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
صحنه های زشت و زیبا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دست در دست کسی یعنی پیوند دو جان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دل من دیر زمانی است که می پندارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یوسف: دردی اگر داری و همدردی نداری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سرو می نازید و می بالید سخت
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])یک گله شیر وحشی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ز شور عشق ندانم کجا فرار کنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در هوای سحرم حال و هوای دگر است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هر که چون گل خنده بر بساط جهان زد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از تو مي‌پرسم، اي اهورا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])نخستين نگاهي که ما را به هم دوخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
با ديدگان بسته، در تيرگي رهايم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به چشمان پريرويان اين شهر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از دل افروز ترين روز جهان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به او گفتند: شاعر را بيازار؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
لب دريا، نسيم و آب و آهنگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
همه میپرسند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سر گشته اي به ساحل دريا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در همه عالم كسي به ياد ندارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتی که: چو خورشید زنم سوی تو پر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از خدا صدا نمی رسد
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])آخر ای دوست نخواهی پرسید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
لبخند چشم تو: تنها دليل من كه خدا هست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دو چشم خسته اش از اشك تر بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آیینه چون شکست
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])ای دل، به کمال عشق اراستمت
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])هر روز مي پرسي: كه آيا دوستم داري ؟
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])آفتابت که فروغ رخ زرتشت در آن گل کرده است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گل خشکیده: بر نگه سرد من به گرمي خورشيد
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])گلی را که دیروز
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])من دلم می خواهد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
با قلم می گویم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گناه دریا: چه صدف ها که به دریای وجود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من سكوت خویش را گم كرده ام ! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
باری اگر روزی کسی از من بپرسد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شکوفه ای بر شراب: چو از بنفشه بوی صبح برخیزد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بر ماسه ها نوشتم:
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])هنگامه: ای دل لبریز از شوق و امید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نشسته ماه بر گردونه عاج ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرگ درمرداب: لب دريا رسيدم تشنه، بي تاب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت !
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])به دريا شكوه بردم از شب دشت
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])شنيده اي صد بار
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])می‌خواهم و می خواستمت، تا نفسم بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
لبخند او، بر آمدن آفتاب را
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])هزار سال به سوی تو آمدم
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) فرياد هاي خاموشي
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])دو جام یک صدف بودند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آینه بود آب
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])هان اي پدر پير كه امروز
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])بوسه: شب دو دلداده در آن کوچه ی تنگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نگاهي به آسمان
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])صحن دكان غرق در خون بود و دكاندار، پي در پي
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])ساحل در امتظار کسی بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در پهنه دشت رهنوردی پیداست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
لب دريا، سحر گاهان و باران ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از اوج باران، قصيده‌واري
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])هنگامه ی شکوفه ی نارنج بود و من
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])مرغ دریا بادبان های بلندش را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
معنای زنده بودن من، با تو بودن است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ای داد دوباره کار دل مشکل شد
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])دل از سنگ بايد كه از درد عشق
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])دیوان لحظه ها و احساس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کجایی ای رفیق نیمه راهم که من در چاه شب های سیاهم
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])بوی عشق: شب همه ی دروازه هایش باز بود

([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])امروز را به باد سپردم
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])چشمان من به دیده او خیره مانده بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از خاموشی: شرمتان باد ای
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])دست مرا بگیر که باغ نگاه تو
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])آب از دیار دریا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نيمه شب بود و غمي تازه نفس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یکی دیوانه ای آتش بر افروخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دل از سنگ باید که از درد عشق
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])سلام دريا، سلام دريا، فشانده گيسو! گشوده سيما !
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])رفیقان دوستان، ده ها گروهند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اگر ماه بودم، به هر جا که بودم
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])سر خود را مزن اينگونه به سنگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ياد من باشد فردا دم صبح ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یلدا: می رفت و گیسوان بلندش را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ستاره کور: ناتوان گذشته ام ز کوچه ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفته بودی كه چرا محو تماشای منی؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])




بروز رسانی تا پست 161#

magmagf
30-01-2007, 01:07
تازه‌ترين ديوان شعر فريدون مشيري را، اين روزها، با لذت و تحسين بسيار خواندم – از ديار آشتي. فريدون شاعري نوپرداز است با انديشه‌هاي نو و آفرينش‌هاي نو. با اين حال نوپردازي او ناشي از ناآشنايي با سنت‌هاي شعر فارسي نيست. با اين سنت‌ها آشنايي دارد و از همين روست كه در حق پيش‌آهنگان شعر فارسي گستاخ‌روی و شوخ‌چشمي نمي‌كند. با چه ادب و ارادتي از حافظ و ابن‌سينا ياد مي‌كند و با چه مهر و علاقه‌يي از فردوسي سخن مي‌گويد.

زبان شعرش هم بي آن كه بازاري باشد ساده است و در عين اين سادگي به نحو مرموزي فاخر و متعالي نيز هست. واژگانش با آن‌كه گه‌گاه از تازگي و سادگي تلالؤ دارد زبان اهل كوچه نيست، چنان كه تركيباتش هم از تاثير ژورناليسم بي‌بندوبار عصر بركنار است. مي‌پندارم آنچه او را به پاسداشت حرمت پيشينيان و نگهداشت شيوه‌هاي زبان پايبند مي‌سازد عشق او به ايران و فرهنگ ايران است. اين همان چيزي است كه او را از برخي داعيه‌داران عصر جدا مي‌كند و سخنش را از ديدگاه لطف بيان دنباله كلام پيشاهنگان بزرگ شعر فارسي – امثال رودكي و سعدي و حافظ – قرار مي‌دهد كه آنها نيز در عصر خود به نحوي نوپرداز بوده‌اند .

از ديار آشتي يك پيام آشناست – با زباني آشنا – با اين همه پيام مكرر و مبتذل هرروزينه روزنامه‌ها نيست. سرشار از صداقت و احساس واقعي است. اين كه خشونت عصر خود را با زبان و بيان پيشاهنگان بزرگ شعر فارسي محكوم مي‌كند، در عين حال ريشه اين خشونت را در يك سابقه ديرينه ساليان در ذهن خواننده تداعي مي‌كند :

مردمان گر يكدگر را مي درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اين كه انسان هست اين سان دردمند
گرگ ها فرمانروايي مي كنند

فريدون از آنچه رويدادهاي هرروزينه نام دارد فاصله نمي‌گيرد و با اين حال شعرش تنها شعر ”روز“ نيست. شايد در ”ناخودآگاه“ هشيار او اين نكته وي را هشدار مي‌دهد كه در هنر و ادب هر چه ”تنها“ به ”روز“ تعلق دارد، هم با ”روز“ پايان مي‌گيرد و به ”ماوراي“ آن نمي‌رسد. با اين همه، آنچه را نيز تعلق به ”روز“ دارد وي از ديدگان روزگاران مي‌نگرد و اين نكته ”روز“ اورا با روزگاران پيوند مي‌زند. فريدون ناروايي‌هاي يك محيط بي‌شفقت، و تقريبا“ بي‌فردا را كه محيط روز او – روزهاي امروز و ديروز اوست – با لحني كه به‌قدر كافي رساست بي‌نقاب مي‌كند. سختي و قحطي و ناايمني روزهاي جنگ را از ديدگاه انسان و فردا مي‌نگرد. شكايت از خشونت عصر را در فضاي روزگاران با درد و دريغ مي‌سرايد اما طعن و پرخاش عاميانه يا عام‌پسند را وسيله جلب ستايشگران آوازه‌گر نمي‌سازد .

من واژه واژه مثل شما حرف مي زنم
من سال هاست بين شما با همين زبان
فرياد مي كنم :
- اين گونه يكدگر را درخون ميفكنيد
- پرهاي يكدگر را اين گونه مشكنيد

در طي سالها شاعري، فريدون از ميان هزاران فراز و نشيب روز، از ميان هزاران شور و هيجان و رنج و درد هرروزينه آنچه را به روز تعلق دارد، به دست روزگاران مي‌سپارد و به قلمرو افسانه‌هاي قرون روانه مي‌كند. چهل سالي – بيش و كم – هست كه او با همين زبان بي‌پيرايه خويش، واژه واژه با همزبانان خويش همدلي دارد ... زباني خوش‌آهنگ، گرم و دلنواز. خالي از پيچ و خم‌هاي بيان اديبانه شاعران دانشگاهپرورد و در همان حال خالي از تاثير ترجمه‌هاي شتاب آميز شعرهاي ”آزمايشي“ نوراهان غرب .

با چنين زبان ساده، روشن و درخشاني است كه فريدون واژه واژه با ما حرف مي‌زند. حرف‌هايي را مي‌زند كه مال خود اوست. نه ابهام‌گرايي رندانه آن را تا حد ”هذيان“ نامفهوم مي‌كند نه ”شعار“ خالي از ”شعور“ آن را وسيله مريدپروري و خودنمايي مي‌سازد. شعر و زبان در سخن او شاعري را تصوير مي‌كند كه هيچ ميل ندارد خود را غير از آنچه هست، بيش از آنچه هست و فراتر از آنچه هست نشان دهد، شاعري كه دوست ندارد خود را در پناه مكتب خاص، جبهه خاص، و ديدگاه خاص از بيشترينه اهل عصر جدا سازد . بي روي و ريا عشق را مي‌ستايد، انسان را مي‌ستايد و ايران را كه جان او به فرهنگ آن بسته است دوست دارد .

در دنيايي كه حريفانش غزل را فرياد مي‌زنند، عشق را فاجعه مي‌سازند و زيبايي را بي‌سيرت مي‌‌كنند او همچنان نجابت احساس و صدق و صفاي شاعرانه‌اش را كه شايسته و نشانه هنرمند واقعي است حفظ مي‌كند. بي آن‌كه به جاذبه آلايش‌هاي عصر تسليم شود، بي آن‌كه از تعارف‌هاي مبتذل و ناشي از ناشناخت سخنناشناسان در باره خود دچار پندار شود، بي آن‌كه حنجره طلايي شاعري را كه در درونش نغمه مي‌خواند با نعره‌هاي عربده‌آميز مستانه مجروح سازد، مثل همان سال‌هاي جواني سادگي خود را پاس مي‌دارد، عشق خود را زمزمه مي‌كند و از ديار دوستي، از ديار آشتي پيام انسانيت را در گوش ما مي‌خواند:

شرمنده از خود نيستم گر چون مسيحا
آنجا كه فرياد از جگر بايد كشيدن
من با صبوري بر جگر دندان فشردم
اما اگر پيكار با نابخردان را
شمشير بايد مي گرفتم
برمن مگيري ، من به راه مهر رفتم
در چشم من شمشير در مشت
يعني كسي را مي توان كشت

به خاطر همين وجدان پاك انساني، همين عشق به حقيقت و همين علاقه به ايران و فرهنگ ايران است كه من فريدون را مخصوصا“ در اين سالهاي اخير، هر روز بيش از پيش درخور آفرين يافته‌ام به گمان من فريدون شاعري واقعي است – شاعر واقعي عصر ما . هنرمندي بي ادعا، شاعري خردمند و فرزانهاي ايراني كه ايراني بودنش هم او را از دلواپسي براي سرنوشت انسان، براي آينده انسانيت و براي دنياي فردا مانع نمي‌آيد.

آبان ۱۳۷۲


دكتر عبدالحسين زرين كوب

Monica
30-01-2007, 10:06
يادداشتی در باره شعر نو


سروصدايي كه اين روزها در اطراف شعر فارسي برخاسته است بزرگترين دليل اهميت موضوع است . مردم اين مملكت نمي‌توانند به سرنوشت شعر پارسي بي‌علاقه باشند و به همين دليل حق دارند بيش از اينها در اطراف آن گفتگو كنند، هنگامي كه به تاريخ گذشته اين سرزمين نظر مي‌افكنيم با وجود پادشاهان كشورگشا و سرداران لشكر شكن، چهره‌هاي درخشان و تابناك شعراي بزرگ است كه بر پيشاني اعصار و قرون مي‌درخشد و گوشه‌هاي تاريك روزگاران كهن را روشن مي‌كند .

وجود اين ستاره‌هاي درخشان است كه اين ملت از ديرزمان شعر را دوست مي‌دارد و به شعر عشق مي‌ورزد وگاهي اين عشق ورزي به آنجا مي‌رسد كه معشوق تا اعماق روح عاشق نفوذ مي‌كند و جزيي از وجود او مي‌شود . در اين عصر، موافق احتياجات زمان، شعر پارسي نيازمند تحول بود و اين تحول را شعراي هنرمند در كمال مهارت انجام دادند و شعر وارد مرحله نويني شدو داراي افق وسيع‌تري، آن چنانكه بايد،گرديد.

اين كار،كار آساني نبود . ايراني پس از آنكه برق به بازار آمد چراغ نفتي را فراموش كرد، راديو را زود پذيرفت و از آن استقبال كرد، اگر چند روز ديگر دستگاهي به جاي راديو اختراع شود، مي‌تواند راديو را فراموش كند . ولي شعر را نمي‌توان ناگهان از او گرفت و لاطائلاتي بي سروته بنام شعر تحويلش داد و او را وادار كرد همچنان كه غزلهاي شيرين سعدي و حافظ را دوست مي‌داشته آنها را هم دوست بدارد . بايد تحولي را كه در شعر ايجاد شده است تا مدتي با ملايمت و مهرباني حفظ كرد، و جلو رفت . به نظر اينجانب فعلا“ تجاوز از حدود معيني، دشمني با شعر و مبارزه با اين تحول است . تجديد نظر در قالب‌ها و اختراع قالب‌هاي جديد با همه ضرورتي كه دارد در درجه دوم اهميت است . آنچه فعلا“ بايد مورد توجه هنرمندان و شعرا قرار گيرد موضوع روح شعر و به اصطلاح مضمون تازه است .

شراب خوب را چه در جام عقيق، چه در ليوان بلور و چه در فنجان طلا حتي اگر در كف دست بريزيم و بنوشيم مستي مي‌دهد. شعر خوب حكم همين شراب را دارد. در هر قالبي كه بيان شود در روح تاثير مي‌كند. ولي اگر آب را در جام عقيق يا هر ظرف ديگري به نام شراب و به اميد مست شدن بنوشيم، خودمان را فريب داده‌ايم . قطعاتي كه در اين مجموعه از نظر خواننده گرامي مي‌گذرد قسمتي از اشعاري است كه در نخستين سالهاي جواني سروده‌ام، اكثر اين قطعات بيان احساس و چكيده آلام و رنج‌هايي است كه در عرصه زندگي مرا در آغوش گرفته است و به همين دليل جنبه حزن و اندوه آن بيشتر است.


فريدون مشيري ۱۳۳۴
----------
فن شعر نيمايي




در مورد قالب هاي نيمايي ببينيد نيما چه كرد . نيما آمد گفت به جاي تساوي مصرع‌ها كه شصت هزار بيت شاهنامه همه فعولن فعولن فعولن فعول فعولن فعولن فعولن فعول باشد ، اگر ايجاب كند و فضاي شعر عوض شود يعني همه‌اش حماسه رزم نباشد ديگر لازم نيست فعولن فعولن فعولن باشد . نيما چند تا حرف داشت كه من هنوز معتقدم بسياري از كساني كه از نيما حرف مي‌زنند به اين حرفها توجهي نداشته‌اند، يا نفهميده‌اند يا ساده گذشته‌اند. فكر كرده‌اند نيما گفته آقاجان شعر نو يعني اينجا كه نشد كوتاهش كن ، آنجا كه نشد اين خط را درازش كن در حاليكه در صحبت‌هايي كه ما با نيما داشتيم خودش راجع به پايان بندي مصرع‌ها خيلي حرف داشت يعني مي‌گفت اگر من مي‌گويم ”مي‌تراود مهتاب “ ” مي‌درخشد شب تاب “ اين دو مصرع به اين دوحالت در زير هم قشنگ است . بعد مي‌آيم سر سطر و مي‌گويم :
” نيست يكدم شكند خواب به چشم كس وليك
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي‌شكند “
اين قالب را نيما عرضه داشت و اينجايي را هم كه شكسته ، ركن عروضي را شكسته يعني فعلاتن فعلات . و ديگر به همين بسنده كرده چون اگر اين را بخواهند ادامه بدهند مي‌شود فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات . يا در جايي مي‌شود بازهم بيشتر بشود ولي در فرهنگ شعري ما از چهار بار بيشتر نگفته‌اند. مثلا“ چهار بار گفته‌اند مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن . مي‌شود شش تا ديگر هم به آن اضافه كرد . ” اي ساربان آهسته ران ، كارام جانم مي‍رود “ و امثال اين زياد است .

نيما آمد گفت ركن عروضي را تا آنجا كه حرفمان بسنده است كافي است حتي بعضي جاها را هم حضوري شاهد مي‌آورد . مثلا“ در شاهنامه گفته شده كه
نشستند و گفتند و برخاستند پي مصلحت مجلس آراستند
نيما مي‌گويد اگر مصرع دوم نباشد هيچ لطمه‌اي به شعر نمي‌خورد. ” پي مصلحت مجلس آراستند“ همين . شايد هم راست مي‌گفت ولي فردوسي نمي‌توانست آنجا را لنگ بگذارد . فردوسي ناچار بود اين را بگويد .

حالا برگرديم به صحبتي كه داريم . نيما يك قالب تازه پيشنهاد كرد . يك نگاه تازه به دوروبرمان . يك نگاه تازه به همه چيز ، به زندگي ” قوقولي قوقو خروس مي‌خواند“ هيچ وقت همچين كلامي در شعر قديم ما مي‌بينيد ؟ نه حافظ ، نه سعدي ، نه فردوسي و اينگونه كلمات در شعر قديم معدودند . ولي نيما يك حرفش اين بود كه نگاه ما به تمام حوادث اتفاقات زندگي ، رويدادها مي‌تواند بيان تازه‌اي در شعر نو ايجاد كند .
شعري دارد به نام ” كار شب پا “ اين شعر واقعا“ شنيدني است . يك بابايي شب در مزرعه بايد بيدار بنشيند كه گرازي چيزي نيايد و پشه دارد پدر اين را در مي‌آورد و اين با چه وصفي مي‌گويد كه آقا پشه دارد مرا مي‌خورد، چيزي است كه هيچ وقت اين حالت‌ها را ، اين احساس‌ها رادر شعر نمي‌گفتند و نيما از نظر مضامين نيز اين كار را كرد ، نيما مي‌خواست اين نگاه را به ما ياد بدهد . و به عبارتي زندگي را در شعر آورد . شهر را مردمي كرد با تمام اجزايش . نگاهي به زندگي و بيان آن احساس ، آن دريافت در قالبي كه خودش پيشنهاد مي‌كرد كوتاه و بلند . ديگران آمدند چه كردند ؟
نيما جز وزن عروضي شعر فارسي چيزي نمي‌گفت و در كتاب هزار صفحه‌ايش كه آقاي طاهباز چاپ كرده شما شعر پيدا نمي‌كنيد كه بيرون از اوزان عروضي باشد يعني همان وزني است كه فردوسي و سعدي و حافظ و ديگران هم گفته‌اند منتها آن ها به شكل خودشان گفته‌اند و ايشان به شكل آزاد گفته . با شكستن عروضي ، احساس درست ، زيبا ، اين گونه بود نيما . بنابراين مي‌شود گفت قالب نيمايي يعني قالبي كه مصرع‌هايش كوتاه و بلند است يعني حساب شده است و بدانيم كه اين كلمه كجا بايد تمام شود.

همچنين گفتم كلماتي هم كه رسم نبوده در شعر قديم وارد شود مي‌توانند آزادانه وارد شعر بشوند منتها البته هنر شاعر اين است كه اين كلمه شعر را سست نكند و به اصطلاح شعر لق نشود . ( و در جايي اضافه مي‌كند ) من به چند چيز پايبندم . يكي وزن . من شعر بدون وزن يا غير موزون را شعر نمي‌دانم ، كه نثر بسيار زيبايي مي‌دانم . سر اين هم جنگ و بحثي ندارم . اين را بارها گفتم اين سه سطر را ، يك جواني سالها پيش براي من فرستاد در مجله روشنفكر چاپش كردم . نمي‌دانم شما اسمش را شنيده‌ايد ‌، علي اشعري مي‍گويد :
ستاره‍اي از دور
مرا به وسعت پرواز خويش مي‌خواند
ستاره پنجره را بسته نمي‌داند
خودم در شعري به نام چكاوك گفته‌ام :
مي‌توان كاسه آن تار شكست
مي‌توان رشته اين چنگ گسست
مي‌توان فرمان داد : هان اي طبل گران زين پس خاموش بمان
به چكاوك اما
نتوان گفت مخوان

اين را من سعي كردم و باز از شما عذر مي‍خواهم كه يكي از حرف‌هاي نيما را نزدم و آن اين است كه نيما مي‌گفت شعر را بايد به طبيعت زبان ، به طبيعت زبان صحبت نزديك كنيم . از نيروي موسيقي زياد كمك نگيريم يعني :
نسيم خلد مي‌وزد مگر ز جويبارها كه بوي مشك مي‌دهد هواي مرغزارها

نيما مي‌گفت هرچه شعر به طبيعت كلام گفتاري نزديك تر باشد شعر است . و وقتي من مي‌گويم ” مي‌توان كاسه اين تار شكست “ اين وزن هم دارد . همين با تمام كساني كه شعر بي وزن مي‌گويند اين اختلاف سليقه را دارم كه راه زيادي نيست كه شما اين وزن را بپذيريد . احتمال دارد يك مقدار به نظرتان سخت بيايد ، اين طور نيست . از ساده شروع كنيد ، هم لذت بخش‌تر است و هم در ذهن همه مي‌ماند و مردم به خاطر وزنش آن را به ياد مي‌آورند .

Monica
30-01-2007, 10:07
كدام اثر در اين ده سال هم‌تراز كارهاي گذشته بوده است




شاهرخ عزيز ، از من هم خواسته‌اي در باره شعر دهه شصت تا هفتاد چيزي بنويسم . هرچه سكوت كردم و به اصطلاح طفره رفتم بر اصرار افزودي ، با اين كه خوب مي‌داني در مجله‌اي كه براي پربار شدن آن زحمت بسياري مي‌‌كشي جا براي نوشتن حقايق تلخ كم است .
به هر حال من كه شاهد جوانه زدن ، شكفتن ، باليدن شعر در اين چهل يا چهل و پنج سال اخير بوده‌ام نه تنها به وضع شعر در اين ده سال - البته آن چه چاپ مي‌شود - كه به سالهاي كمي پيشتر از آن هم فكر مي‌كنم . روزگاري بود كه وقتي روزنامه يا مجله‌اي مي‌خريدي در صفحات ادبي آن مثلا“ ” اجاق سرد “ نيما يا ”دو مرغ بهشتي“ شهريار يا ” باز باران با ترانه“ دكتر مجدالدين ميرفخرايي گلچين گيلاني يا ”رزم آوران سنگر خونين“ لاهوتي يا ”بت پرست “ خانلري يا ”مريم“ فريدون توللي يا ” نگاه“ رعدي آذرخشی يا ”جستجوي“ حبيب يغمايي يا ” بازو“ از دكتر محمد علي اسلامي ندوشن يا ”خاكستر “ دكتر علي آبادي يا ” شهر سنگستان“ اخوان يا ”شعري كه زندگيست“ از شاملو يا ”فالگير“ نادرپور يا ” درخت فروردين “ سيمين بهبهاني يا ”گلايه“ محمد زهري يا ”پژواك “ شرف الدين خراساني يا ”مرگ عقاب “ منوچهر شيباني يا ”ديراست گاليا“ از ه.ا. سايه يا ”رقص ايراني“ از سياوش كسرايي يا ” آغوش “ فرخ تميمي يا ”هراس“ حسن هنرمندي و بتدريج چند سال بعد ”وهم سبز “ فروغ يا ”صداي پاي آب “ سپهري يا ”بخوان بنام گل سرخ“ دكتر شفيعي كدكني يا ” اسب سفيد وحشي “ منوچهر آتشي يا ” غريق خاطر خويش “ از منوچهر نيستاني يا ”عطر تازه ياس“ از خائفي يا ”اسماعيل “ از دكتر رضا براهني يا ”سندباد غايب“ از سپانلو يا ”دريايي‌ها “ ي رويايي يا ”سرو كاشمر“ عليرضا صدفي يا ”باغ“ نوذر پرنگ يا ”صداي نوراني “ ولي‌الله دروديان يا ”سحوري“ نعمت ميرزازاده يا ”باغ لاله“ محمد علي بهمني يا ”كودك اين قرن “ صفارزاده يا ” با من طلوع كن “ م.آزاد و باز همچنين بتدريج چند سال بعد آثار دلپذيري از تورج رهنما ، حسين منزوي يدالله مفتون ، آذر خواجوي ، ميمنت ميرصادقي ، دكتر طاهريان ، كاظم سادات اشكوري ، منصور اوجي ، محمد معلم ، احمد رضا احمدي ، عمران صلاحي ، محمود كيانوش ، سيروس مشفقي ، سياوش مطهري ، فرهاد عابديني ، شمس لنگرودي ، محمد ذكائي ، منير طاها ، فرهاد شيباني ، كارو ، ژيلا مساعد ، اورنگ خضرايي ، سيد علي صالحي ، مسعود احمدي ، حسين محمودي و چندين نام ديگر كه متاسفانه حافظه ياري نمي‌كند ، با پوزش از يكايك آنها .

روزگاري بود كه وقتي روزنامه يا مجله‌اي را مي‌گشودي آثار سرايندگاني را كه براي نخستين بار چاپ مي‌شد مي‌خواندي و مي‌ديدي كه يك جريان پويا ، شعر امروز را در مسيري گرم و زنده جلو مي‌برد اينها البته نمونه‌اي از آثارشان بود كه ذهن و خاطر من ياري مي‌كرد و گرنه خوب مي‌دانيم كه از هريك از اينان كه نام بردم حداقل يك كتاب و حداكثر چهار يا پنج كتاب و بيشتر چاپ شده است تازه من از غزل سرايان و سنت گرايان سخني نگفتم و تنها به راهيان شعر نو اشاره كردم . در دهه شصت – هفتاد ، البته به نام‌هاي تازه‌اي بر‌مي‌خوريم كه غزل و شعر سپيد يا آزاد مي‌سرايند و در مطبوعات درج مي‍شود. گاهگاه و البته به ندرت خواندني هم هستند ولي اينك هنگام آن است كه پرسش را به خودت باز‌گردانم يعني از سردبير گرامي مجله دنياي سخن بپرسم اگر قرار است كه هر هنري به اوج كمال برسد بعد از اين چهل سال كدام اثر در اين ده سال همسنگ و هم‌تراز از همين نمونه‌هايي كه نام بردم مي‌تواند باشد ( كه يقينا“ بهترين كار اين گويندگان نيز نبود ) .

به نظر مي‌رسد آن حركت عظيم و جريان پرباري كه چند دهه جاري و ساري بود و به اعتقاد من دوره درخشاني از شعر پارسي را در بر مي‌گرفت اينك ديرزماني است با آهستگي و كندي مي‌گذرد ، به آن جوشش و پويايي سالهاي گذشته نيست . نه تنها شعر كه ترانه هم چنين سرنوشتي را دارد في المثل هنوز بعد از شصت سال ترانه ”مرغ سحر“ ملك الشعراي بهار و مرتضي‌خان ني‌داود بر سكوي اول ترانه‌هاي ما ايستاده است و هنوز آن چه در اين روزگار بر دل مي‌نشيند و مورد توجه قرار مي‌گيرد بازسازي كارهاي قديمي‌هاست .

زماني چاپ يك شعر در يك مجله معتبر براي سراينده‌اش آرزويي بود و اينك براي بسياري از خوانندگان ، چاپ نشدن اين جملات پراكنده آرزويي شده است . همانطوريكه مي‌داني ، من خود سالها تنظيم كننده صفحات ادبي در چند مجله هفتگي بودم ، گه گاه كه به دوره قديمي آنها مراجعه مي‌كنم مي‌بينم مثلا“ در يك شماره ، هشت تا ده شعر تازه از چند شاعر مشهور چاپ مي‌شد كه همه آنها اثري هنري و ماندگار بودند . شما در اين ده سال چند شعر بديع و دلپذير كه بتوان آن را اثر ماندگار هنري نام برد چاپ كرده ايد ؟ من آن چه را كه چاپ مي‌شود نفي يا انكار نمي‌كنم تنها حرفم اين است كه اين دهه به پرباري دهه‌هاي سي تا چهل و چهل تا پنجاه و حتي پنجاه تا شصت نبوده است .

اسفند ماه سال ۱۳۷۰(دنيای سخن شماره )

magmagf
30-01-2007, 10:14
مرثيه‌هاي غروب


افق مي‌گفت: - « آن افسانه‌گو

-«آن افسانه گوي شهر سنگستان،

به دنبال « كبوترهاي جادوي بشارت‌گو»

سفر كرده‌ست

شفق مي‌گفت:

«من مي‌ديدمش، تنها، تكيده، ناتوان، دلتنگ،

ملول از روزگاراني كه در اين شهر سر كرده‌ست.»



سپيدار كهن پرسيد:

- «به فريادش رسيد آيا،«حريق و سيل يا آوار»؟»

صنوبر گفت:

- «توفاني گران‌تر زان‌چه او مي‌خواست،

پيرامون او برخاست

كه كوبيدش به صد ديوار و پيچيدش به هم طومار!»

سپاه زاغ‌ها از دور پيدا شد

سكوتي سهمگين بر گفتگوها حكم‌فرما شد.



پس از چندي، پر و بالي به هم زد مرغ حق،

آرام و غمگين خواند:

-«دريغ از آن سخن سالار

كه جان فرسود، از بس گفت تنها

درد دل با غار... !»

توانم گفت او قرباني غم‌هاي مردم شد

صداي مرغ حق در هاي و هوي شوم زاغاني كه،

همچون ابر،

رخسار افق را تيره مي‌كردند، كم‌كم محوشد، گم شد!



گل سرخ شفق پژمرد،

گوهرهاي رنگين افق را تيرگي‌ها برد

صداي مرغ حق، بار دگر چون آخرين آهي كه از چاهي برون آيد

(چه جاي چاه، از ژرفاي نوميدي) چنين برخاست:

-«مگر اسفندياري، رستمي، از خاك برخيزد

كه اين دل‌مرده شهر مردمانش سنگ را

زان خواب جاوديي برانگيزد.»



پس از آن، شب فرو افتاد و با شب

پرده سنگين تاريكي، فراموشي

پس از آن، روزها، شب‌ها گذر كردند



سراسر بهت و خاموشي

پس از آن، سال‌هاي خون دل نوشي



هنوز اما، شباهنگام

شباهنگان گواهانند

كه آوايي حزين از جاي جاي شهر سنگستان

بسان جويباري جاودان جاري‌ست...



مگر همواره بهرامان ورجاوند، مي‌نالند، سر درغار

«كجايي اي حريق، اي سيل، اي آوار!»

magmagf
30-01-2007, 18:18
دكتر محمد امين رياحی


يكي از خوشبختی‌هاي من در زندگی شناختن شاعر عزيز، انسان والا، دوست نازنين فريدون مشيری بوده است. چهل سال از شعر او لذت برده‌ام و سی سال دوستی نزديك با او داشته ام و بيست سال با او همسايه ديوار به ديوار بوده‌ايم. سفرها با هم رفتيم و روزهای تلخ و شيرين را با هم گذرانديم. نه تنها هرچه در هر جا از او چاپ شده خوانده‌ام بخت اين را داشته ام كه از تمام آثار چاپ‌نشده او هم سرمستی‌ها يافته‌ام. از همه اينها گذشته به مدت سی سال انس و الفت با او چشم و گوشم از شعرهای ناسروده او كه در سراسر وجودش موج مي زند لذت‌ها برده است . وجود نازنين او شعر محض است. رفتار و گفتارش لطف نغزترين شعرها را دارد .

فريدون فرشته‌اي است كه تار و پود وجودش از شعر و هنر و زيبايی و نيكی و مهربانی سرشته است. در معاشرت با او انسان خود را در عالم شاعرانه‌ای می يابد كه همه چيز در آن شعر است. در محضر گرم او گذشت زمان احساس نمی‌شود. حافظه نيرومند او گنجينه بيكرانی از لطيف‌ترين و برگزيده‌ترين اشعار هزار سال ادب فارسي است و به هر مناسبت تك‌بيتهای لطيفی می‌خواند و نيز به هر مناسبت نكته‌ها و لطيفه‌هايی به زبان مي‌آورد كه بيشتر آنها آفريده ذهن و ذوق خلاق خود اوست و به نقل از او بر سر زبانها می‌افتد.

من در همه عمر نديدم كه او از كسی بدگويی كند . در جايی هم كه همه از كسی بد می‌گويند تنها سكوت آميخته به وقار او نشانه تاييد است. گاهی هم با طنز لطيفی اعتقاد خود را بيان می‌كند و راه گفتگوها را می‌بندد.

استاد بزرگ ما ملك‌الشعرای بهار مقاله‌ای تحت عنوان «شعر خوب» در مجله دانشكده خود نوشته و ضمن آن عبارتی نزديك به اين معنی دارد كه «فقط كسی می‌تواند شعر خوب بگويد كه خود انسانی خوب باشد». من آن مقاله را سالها پيش خوانده‌ام و مفهوم آن در دلم نشسته و مصداق آن را هميشه در وجود فريدون و شعر او يافته‌ام .

فريدون عاشق زيبايی‌هاست از طبيعت و شعر و موسيقی و نقاشی و خط زيبا. ستايشگر خوبی و پاكی و زيبايی و نيكی و مهربانی و فضيلت و طبيعت است. با نگاه ژرف‌بين و تازه‌ياب خود زيبايی‌ها را می‌يابد و می‌ستايد :

«شكوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود
سپاس و بوسه و لبخند و شادباش و درود»
«به پرستو ، به گل ، به سبزه درود ! »

«ما عاشقان نور و بهار و پرنده‌ايم
شب، بوسه می‌فرستيم
مهتاب نازنين را
با صبح می‌ستاييم
مهر گل‌آفرين را»

من دل به زيبايی به‌خوبی می‌سپارم، دينم اين است
من مهربانی را ستايش می‌كنم، آيينم اين است
انسان و باران و چمن را می‌ستايم
انسان و باران و چمن را می‌سرايم

او نه تنها زيباييها را می‌ستايد ، در ميان آنها درس مهر و دوستی و مهربانی به ما می‌دهد.

در اين گذرگاه
بگذار خود را گم كنم در عشق
بگذار از ره بگذرم با دوست، با دوست

ای همه مردم، در اين جهان به چه كاريد؟
عمر گرانمايه را چگونه گذرانيد؟
هر چه به عالم بود اگر به كف آريد
هيچ نداريد اگر كه عشق نداريد

وای شما دل به عشق اگر نسپاريد
گر به ثريا رسيد هيچ نيرزيد
عشق بورزيد
دوست بداريد !

فريدون زبان طبيعت را خوب می‌داند و پيام مهر مظاهر طبيعت را می‌گيرد و به لطيف‌ترين و طبيعی‌ترين زبان به گوش آدميان می‌رساند.

سرخوشانند ستايشگر خورشيد و زمين
همه مهر است و محبت نه جدال است و نه كين
اشك می‌جوشد در چشمه چشمم ناگاه
بغض می‌پيچد در سينه سوزانم، آه
پس چرا ما نتوانيم كه اين سان باشيم
به خود آييم و بخواهيم كه:
انسان باشيم

اين سطور را وقتي می‌نويسم كه فضای تهران از دود و غبار آكنده است و نفس در سينه‌ها تنگي می‌كند. رسماً اعلام شده كه آلودگی هوای پايتخت به شش برابر حد مجاز رسيده است. مدارس را بسته‌اند . رفت و آمد ماشين ها را در شهر محدود كرده‌اند و . . . روشن است كه راه حل آسانی هم دستياب نيست. مشيری از سالها پيش با روشن‌بينی خود از اين تيرگی‌ها و آلودگی‌ها ناليده و چنين روزی را پيش‌بينی كرده و همه را به ستايش طبيعت صاف و پاك فراخوانده است.

مشيری، راهی را كه رفته و پيامی را كه در شعر خود داشته در قطعه «نسيمی از ديار آشتی» بيان كرده است:

باری اگر روزی كسی از من بپرسد
«چندی كه در روی زمين بودی چه كردی؟»
من، می‌گشايم پيش رويش دفترم را
گريان و خندان، بر مي‌افرازم سرم را
آنگاه می‌گويم كه: بذری نو فشانده است
تا بشكفد، تا بر دهد، بسيار مانده است

در زير اين نيلی سپهر بی‌كرانه
چندان كه يارا داشتم در هر ترانه
نام بلند عشق را تكرار كردم
با اين صدای خسته شايد خفته ای را
در چار سوی اين جهان بيدار كردم

من مهربانی را ستودم
من با بدی پيكار كردم
«پژمردن يك شاخه گل» را رنج بردم
«مرگ قناری در قفس» را غصه خوردم
وز غصه مردم، شبی صد بار مردم

شرمنده از خود نيستم گر چو مسيحا
آنجا كه فرياد از جگر بايد كشيدن
من، با صبوری، بر جگر دندان فشردم
اما اگر پيكار با نابخردان را
شمشير بايد می‌گرفتم
بر من نگيری، من به راه مهر رفتم
در چشم من، شمشير در مشت
يعنی كسی را می توان كشت!

در راه باريكی كه از آن می‌گذشتم
تاريكی بی‌دانشي بيداد می‌كرد
ايمان به انسان، شبچراغ راه من بود
شمشير دست اهرمن بود
تنها سلاح من درين ميدان سخن بود

شب های بی‌پايان نخفتم
پيغام انسان را به انسان بازگفتم
حرفم نسيمی از ديار آشتی بود.

ازديار آشتی، صفحه

فريدون مشيری در اين قطعه راز پرهيز خود را از فعاليتها و مبارزات تند و پرشور سياسی كه راه و رسم نسل او بوده است بيان كرده و می‌گويد در «تاريكی بی دانشی» و در «پيكار با نابخردان» و در برابر «شمشير دست اهرمن» سلاح او سخن بوده است.

آری، فريدون هرگز شمشير به دست به جنگ نابكاران و نابخردان نرفته، اما با شعر نرم و نافذ خود هميشه با دروغ و بيداد و همه نمودهای اهريمنی پيكار كرده است. اين در شعرهای چاپ شده اوست. اما آنچه هنوز انتشار نيافته و انتظار چاپ آنها را بايد داشت روح شاعر روشن‌تر چهره می‌گشايد. آنجاست كه درد و رنج مردم زمانه خود را بی‌پرده و صريح بازگفته است.

شعر پرشكوه فريدون لبريز از عشق به ايران و مردم ايران و فرهنگ ايرانی است. كيست كه «ريشه در خاك» او را نخوانده باشد؟ و كيست كه تحت تاثير اوج پای‌بندی او به اين آب و خاك و مردم بلاكش آن قرار نگرفته باشد؟ در پيشانی آن شعر نوشته است: «در پاسخ دوستی آزادی‌خواه و ايران‌دوست كه در سال 1352 از اين سرزمين كوچ كرد و مرا نيز تشويق به رفتن نمود». «ريشه در خاك» هميشه زبان حال اهل خرد و دانايی در اين سرزمين بوده و بر دل‌ها نشسته و ورد زبان‌ها شده و من بند آخر آن را بارها از بسيار كسان شنيده‌ام:

من اينجا ريشه در خاكم،
من اينجا عاشق اين خاك از آلودگی پاكم
من اينجا تا نفس باقی است می مانم
من از اينجا چه می خواهم؟ نمی دانم
اميد روشنايی گرچه در اين تيرگی‌ها نيست
من اينجا باز در اين دشت خشك تشنه می‌رانم
من اينجا روزی آخر از دل اين خاك، با دست تهی
گل بر می‌افشانم .

«نيايش» را، كه هنوز چاپ نشده و نسخه ای از آن را در نوروز 1361 به خط زيبای خود نوشته و به من هديه داده و از آن روز هميشه روي ميز كار من و پيش چشم من بوده است، خطاب به ايران چنين به پايان می‌برد :

نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند، كه گر بگشايند
بندم از بند ، ببينند كه آواز از توست
هم اجزايم، با مهر تو آميخته است
همه ذراتم با خاك تو آميخته باد
خون پاكم كه در آن عشق تو می‌جوشد و بس
تا تو آزاد بمانی، به زمين ريخته باد

«خروش فردوسی» او، چكيده همه داستان‌های شاهنامه، حكايت پيوستگي جان او با جان فردوسي و تموج فرهنگ ايراني در سراسر عمر بر سراسر وجود اوست. «خروش فردوسی خروش ايران بود». هيچ كس پيام فردوسی را با آن‌همه دقت و تماميت درنيافته و با اين‌همه لطف و دلاويزی به زبان نياورده است. آن شعر را با خطاب به فردوسی چنين تمام می‌كند:

بزرگ مردا همچون تو رستمی بايد
كه هفت خوان زمان را طلسم بگشايد
مگر دوباره جهان را به نور مهر و خرد
هم آنچنان كه تو مي‌خواستی بيارايد

مجموعه «آه، باران» كه بيشتر اشعار آن در سال‌های حمله دشمن خونخوار به ايران و به نام «قادسيه دوم» و پايداری و جانفشانی آزادگان اين سرزمين برای حفظ وطن خويش سروده شده، يادگار جاودانه‌ای از اشك و آه مردم زمانه ما برای نسل‌های آينده خواهد بود. برای نمونه «شبهای كارون»، «آوايی از سنگر»، «آه، باران»، «ايثار»، «يك نفس تازه» را در آن مجموعه بايد خواند.

در اينجا كه سخن از عشق شاعر به ايران و فرهنگ ايرانی است اگر از قطعه «كشمير» او ياد نكنيم سخن ناتمام خواهد بود.

مشيری شاعر بزرگ روزگار ماست. وقتي مجموعه آثار اورا در نظر می‌گيريم می‌بينيم كه او سبك مشخص خود را يافته و بسياری از سروده های او در گنجينه جاويدان شعر فارسی هميشه جايگاه خاص خود را خواهد داشت.

بعد از يك قرن جدال كهنه و نو، شعر مشيری همان است كه شاعر روزگار ما بايد بسرايد. و اقبال نسل امروز به آثار او مؤيد اين نظر است. شعر او بركنار از كهنگي و پوسيدگي نظم بعضي مقلدان چشم و گوش بسته شعر پيشينيان، و بيراهي و خامي گفته‌هاي بعضي جوانان مدعي نوپردازي است.

به ياد ندارم كه مشيري در جدال كهنه و نو شركت كرده باشد. و با اينكه سخن او شعر نو و امروزي شناخته مي‌شود در گرم‌بازار ستيز كهنه و نو بارها ديدم كه استادان سنت‌گرا شعر او را ستايش مي‌كردند. شعر مشيري در عين حال كه از پشتوانه شاهكارهاي هزار ساله شعر و ادب اين سرزمين برخوردار است بيان زندگي ايراني امروز و با ديد و انديشه امروزي و به زبان ايراني امروز است.

در مجموعه «پنج سخن‌سرا» شناخت عميق او را از ظرايف و دقايق شعر فردوسي، خيام، نظامي، سعدي و حافظ مي بينيم. زبان شعر او هم به همان سادگي و رواني است كه حرف مي‌زند و حرف مي‌زنيم و به اصطلاح اديبان «سهل و ممتنع» است. او به راهي رفته است كه سعدي در روزگار خود مي‌رفت.

يك نمونه سادگي و دلاويزي سخن او را در شعر «كوچه» مي‌بينيم كه لطيف‌ترين شعر عاشقانه عصر ما شناخته شده و در حافظه بسيار كسان جاي گرفته كه گاه و بيگاه زمزمه مي‌كنند، با اينكه به خاطر سپردن شعري كه از چهار چوب وزن و قافيه سنتي آزاد باشد دشوار است. اين را هم بگويم كه در ژرفاي شعر ساده و روان مشيري، اندوهي لطيف و حكيمانه از آن سان كه در سخن فردوسي و خيام و حافط هست، احساس مي‌شود. سخن را به دو بيت خطاب به او تمام مي‌كنم كه خطاب به نظامي سروده است.

شعر تو بهار بي‌خزان است
گلزار تو جاودان جوان است
چون بال به بال عشق بستي
تا هست جهان، هميشه هستي

۲۵ آذر ۱۳۷۷

Monica
31-01-2007, 17:53
دکتر علی رضا قزوه در گفتگو با مهر :
فریدون مشیری و اخوان ثالث هم برای دفاع مقدس شعر گفتند / نادیده گرفتن " شعر مقاومت " از ارزش واقعی آن نمی کاهد
" ادبیات دفاع مقدس " در ایران ، ادبیاتی شاخص است و سرآمدان این ادبیات ، ارجمندانی همچون : سید حسن حسینی ، سلمان هراتی ، قیصر امین پور و مجموعه شاعران مقاومت هستند .




دکترعلی رضا قزوه درگفتگو با خبرنگار فرهنگ و ادب مهر، با بیان این مطلب افزود : در جریان جنگ تحمیلی و دفاع مقدس ، تمامی شاعران از هر گروه و دسته حضور داشتند ، حتی تعدادی از شاعران و اهل قلم در مطبوعات ، آثارشان را با اسم مستعارمنتشر می کردند ؛ دراوایل جنگ اشعار فریدون مشیری را شاهد بودیم و در ادامه آن و سالهای ابتدایی دفاع مقدس ، اشعار مهدی اخوان ثالث را ، همچنین شاعرانی همچون مرحوم مهرداد اوستا و سپیده کاشانی بیشتردر فضای انقلاب و دفاع مقدس قرار گرفتند.

این شاعر معاصر تصریح کرد : بعضی اصولا درفضای ادبیات مقاومت و پایداری حضور نداشته و حتی نسبت به آن بی تفاوت بوده اند ، کسانی که " جنگ تحمیلی " آن ظلم عظیم و ناجوانمردانه به مردم ایران را ندیدند یا در مقابل آن سکوت اختیار کردند .

وی با بیان نکته ها و خاطراتی از حضور چهره های موفق شعر انقلاب در صحنه های مختلف دفاع مقدس و هشت ساله مردم ایران ، یادآور شد : زنده یاد دکتر سید حسن حسینی بعد از قطع نامه 598 ، جنگ را به زلزله ای 598 ریشتری تعبیرکرد ، زلزله ای که واقعا دلهای این عزیزان را لرزاند ، چهره های دردمندی چون نصرالله مردانی ، سلمان هراتی ، سید حسن حسینی و ... با پوست و خون و جان خود جنگ را لمس کرده و با قدم و قلم از میهن دفاع کردند .


قزوه در واکنش به یک اظهار نظرمبنی بر اینکه " شاعرانی که تجربه حضور در جنگ را داشتند ، نتوانستند شعر خوب بگویند ، زیرا در طول جنگ در قبال فداکاری ‌ها ، ایثار و خطرهایی که کردند ، شعرشان را احساسی سرودند و خود را تخلیه کردند " ، یادآور شد : ادبیات دفاع مقدس و شعرمقاومت ما آثاری جهانی هستند و اشعار شاعران ما همپای شاعران دیگر در گوشه گوشه جهان است ، مانند اشعار سلمان هراتی که با اشعار" پتوفی " شاعر مجاری رویا رویی می کند ، جنگ و دفاع مقدس ما مانند درختی است که ادبیات یکی از ثمرات فرهنگی این دفاع جانانه است و در عین تازگی ، شاخص و شاداب است .

خالق " شبلی و آتش " ادامه داد : اگرعاشقانه سرایی و عرفانی سرایی را نیزبه عنوان شاخه ای ازادبیات در نظر بگیریم و با آثار قرن های گذشته مقایسه کنیم ، درمی یابیم که تنها تکرار" عاشقانه سرایی " بوده و از جهاتی فاقد تازگی است ، در حالی که درادبیات مقاومت ، خیلی پیش رفته ایم و آثارشاخصی دراین زمینه خلق و ارائه شده است ، همچنان که دفاع مقدس ما نیزشاخص بود ، چرا که توانستیم متجاوزرا محکوم و ایرانی بودن خود را ثابت کنیم .

شاعر" دو مرغ رها " که آثاری نیز در توصیف سلحشوری جانبازان جنگ سروده است ، اظهار داشت : کسانی که تنها با یک اطلاعیه ، تجاوزو تخاصم دشمنان این سرزمین بزرگ را محکوم کرده و در جایگاه نظاره گر جنگ بوده اند ، آثار اولیه خود را با آثاراولیه شاعران مقاومت به مقایسه بگذارند ، خواهیم دید که آثارشان درمقابل اشعارجنگ رنگ باخته خواهد بود ، بنابراین کمال بی انصافی است که کسانی که دراین زمینه عقیم بوده و یا قادر به خلق اشعار جدی و تاثیرگذار نشده اند ، ثمره تلاش و مجاهدت فرهنگی دیگران را نادیده گرفته و تنها با طعنه و کنایه در این زمینه سخن برانند ، هرچند فی الواقع ، نادیده گرفتن ادبیات دفاع مقدس با هر منظور و غرضی ، از ارزش واقعی آن نمی کاهد .

Monica
31-01-2007, 17:58
تو نیستی که ببینی !

تو نیستی که ببینی

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

تمام گنجشکان

که درنبودن تو

مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

کنار باغچه

زیر درخت ها لب حوض

درون آینه پک آب می نگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است

طنین شعر تو نگاه تو درترانه من

تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد

نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید

به روی لوح سپهر

ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام

چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر

هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر

به چشم همزدنی

میان آن همه صورت ترا شناخته ام ...

به خواب می ماند

تنها به خواب می ماند

چراغ اینه دیوار بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی

چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست از تو می گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار

جواب می شنوم

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو

به روی هرچه درین خانه ست

غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده من

بجز تو یاد همه چیز را رهاکرده است

غروب های غریب

در این رواق نیاز

پرنده ساکت و غمگین

ستاره بیمار است

دو چشم خسته من

در این امید عبث

دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو نیستی که ببینی





فریدون مشیری
---------
دریای نگاه

به چشمان پریرویان این شهر

به صد امید می بستم نگاهی

مگر یک تن از این ناآشنایان

مرا بخشد به شهر عشق راهی



به هر چشمی به امیدی که این اوست

نگاه بی قرارم خیره می ماند

یکی هم، زینهمه نازآفرینان

امیدم را به چشمانم نمی خواند



غریبی بودم و گم کرده راهی

مرا با خود به هر سویی کشاندند

شنیدم بارها از رهگذاران

که زیر لب مرا دیوانه خواندند



ولی من، چشم امیدم نمی خفت

که مرغی آشیان گم کرده بودم

زهر بام و دری سر می کشیدم

به هر بوم و بری پر می گشودم



امید خسته ام از پای ننشست

نگاه تشنه ام در جستجو بود

در آن هنگامه ی دیدار و پرهیز

رسیدم عاقبت آن جا که او بود



دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس



ز خود بیگانه، از هستی رمیده

از این بی درد مردم، رو نهفته

شرنگ ناامیدی ها چشیده



دل از بی همزبانی ها فسرده

تن از نامهربانی ها فسرده

ز حسرت پای در دامن کشیده

به خلوت، سر به زیر بال برده



به خلوت، سر به زیر بال برده



دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس



به خلوتگاه جان، با هم نشستند

زبان بی زبانی را گشودند

سکوت جاودانی را شکستند



مپرسید، ای سبکباران! مپرسید

که این دیوانه ی از خود به در کیست؟



چه گویم! از که گویم! با که گویم!

که این دیوانه را از خود خبر نیست



به آن لب تشنه می مانم که ناگاه

به دریایی درافتد بیکرانه

لبی، از قطره آبی تر نکرده

خورد از موج وحشی تازیانه



مپرسید، ای سبکباران مپرسید

مرا با عشق او تنها گذارید

غریق لطف آن دریا نگاهم

مرا تنها به این دریا سپارید

-----------------
دروازه طلایی

در کوره راه گمشده ی سنگلاخ عمر

مردی نفس زنان تن خود می کشد به راه

خورشید و ماه، روز و شب از چهره ی زمان

همچون دو دیده، خیره به این مرد بی پناه



ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ

ای بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها

چاه گذشته، بسته بر او راه بازگشت

خو کرده با سکوت سیاه درنگ ها



حیران نشسته در دل شب های بی سحر!

گریان دویده در پی فردای بی امید

کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت

عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید



سوسوزنان، ستاره ی کوری ز بام عشق

در آسمان بخت سیاهش دمید و مرد

وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس

تنها به دست تیرگی جاودان سپرد



این رهگذر منم، که با همه عمر با امید

رفتم به بام دهر برآیم، به صد غرور

اما چه سود زین همه کوشش که دست مرگ

خوش می کشد مرا به سراشیب تنگ گور



ای رهنورد خسته، چه نالی ز سرنوشت؟

دیگر تو را به منزل راحت رسانده است

دروازه طلایی آن را نگاه کن!

تا شهر مرگ، راه درازی نمانده است

magmagf
05-02-2007, 06:43
سیمین بهبهانی

چهل سال نبض طبقات گوناگون مردم را در دست داشتن و ضرب شعر خود را با نظم آن منظم كردن بي‌گمان دشوار است. اما فريدون مشيري به آساني از عهده آن بر مي‌آيد.

تعصب را دوست نمي‌دارم، اعمال سليقه را نيز. تعيين خط مشي و تنظيم قاعده براي شعر از سوي منتقدان و صاحب نظران كاري است ارجمند، اما نه جامع و نه مانع. چشم‌انداز ادبيات و به خصوص شعر ما را خطوط و رنگ‌هايي مي‌سازند كه هريك ويژگي‌هاي خود را دارند. دشت هموار است و آرام و سبزگون، كوه دندانه‌دار است و خشن و خاكستري، دره فرونشسته و رازآميز و يشم‌فام. هريك در جاي خود همان است كه بايد باشد. نام‌آوران شعر معاصر، هريك با خصايص خود، لازمه ساختن اين چشم‌اندازند .

گفتن اين كه «شعر بايد در فضايي مبهم و رازآميز بشكفد و همه داشته‌هاي خود را به سادگي و در برخورد اول عرضه نكند» حرفي است، شايد هم درست، اما بايد دانست كه در هنر و و به‌خصوص در شعر هيچ قاعده‌اي نمي‌تواند كليت و الزام داشته باشد، و شعر فريدون مشيري شاهدي است براي نقض قاعدهٌ لزوم ابهام در گستره شعر. به يك شعر كوتاه از او به نام «تنگنا» توجه كنيد، لحظه‌اي است از لحظه‌ها. آن قدر ساده كه هركس بارها آن را تجربه كرده است. اين شعر در برخورد اول همه مفهوم خود را تقديم مي‌كند. اما كه مي تواند بگويد شعر نيست؟

چنان فشرده شب تيره پا كه پنداري
هزار سال، بدين حال باز مي‌ماند
به هيچ گوشه‌اي از چارسوي اين مرداب
خروس آيه آرامشي نمي خواند
چه انتظار سياهي،
سپيده مي داند ؟



(گزينه اشعار، «تنگنا»، صفحه ۲۰۴)


ايجاز در اين شعر به حد نهايت است: شبي كه هزار سال بدين حال باز مي‌ماند. هيچ كلامي جز دو حلقه زنجير «هزار سال» و «بدين حال» با قافيه يكنواخت و كشيدگي اولي و قاطعيت دومي، و ايضاً كشيدگي «باز مي‌ماند» نمي‌توانست تداوم و تكرار لحظه‌هاي شب را بيان كند. اين موسيقي بي هيچ احتساب قبلي و صرفاً زاييده برق ناگهاني ذهن شاعر است و آن‌گاه احساس فرورفتن در مردابي كه در «هيچ گوشه اي از چارسوي آن» خروسي مژده سحر نمي‌دهد و سپس سؤال كوتاهي كه مبين درازي داستان اندوهباري است. آيا سپيده عمق فاجعه را مي‌داند و دستي از آستين بيرون نمي‌آرد؟

به جرأت مي‌گويم كه مشيري بيشترين هواخواه و مخاطب را در ميان توده‌هاي وسيع فارسي‌زبان و بيشترين مخالف را در ميان قشر فشرده داعيه‌داران توضيح و تشريح مباني شعر نو دارد، تا جايي كه برخي از منتقدان منكر نو بودن كلام او مي‌شوند و آن را نوعي از شعر قديم با وزن نيمايي به حساب مي‌آورند. باشد، اما گمان دارم هيچ قاعده اي به اندازه «قبول خاطر و لطف سخن» بر قواعد ديگر شعر مقدم نباشد. وقتي راننده تاكسي شعر مشيري را زمزمه مي‌كند، وقتي استاد دانشگاه آن را در حافظه دارد، وقتي جوان‌ها در نامه‌ها يا در مكالمات خود از آن بهره مي‌جويند، وقتي خرد و كلان و عارف و عامي چيزي از او به ياد دارند، چگونه مي‌شود او را نفي كرد؟

در شعر فريدون مشيري هيچ مضموني غريب و دور از دسترس نيست. هرچه را به شعر مي‌كشد همان است كه به سادگي مي‌بيند: آن ماهي كه درتنگ شنا مي‌كند او را به ياد تنگناي بسته محيط مي‌اندازد، و آن ماهي كه در كنار تابه پرپر مي‌زند و هنوز جان دارد او را به ياد نامهرباني موجود دوپا. وقتي به باغ فين كاشان مي‌رسد به ياد اميركبير مي‌افتد و دريغي بر ايران پس از امير مي‌خورد و وقتي رسيدن بهار را مي‌بيند ، مي‌گويد:

نفس كشيد زمين
ما چرا نفس نكشيم ؟

به هر صورت دستمايه‌هاي او معمول و پيش‌پا‌افتاده هستند، اما دستاوردهاي او ارجمند. او با همين دستمايه‌ها چون چوب كبريتي مي تواند چراغ‌هاي آگاهي را در ذهن خوانندگان شعر خود روشن كند:

نه عقابم نه كبوتر اما
چون به جان آيم در غربت خاك
بال جاوديي شعر
بال رويايي عشق
مي‌رسانند به افلاك مرا

اوج مي‌گيرم، اوج
مي‌شوم دور از اين مرحله، دور
مي‌روم سوي جهاني كه در آن
همه موسيقي جان است و گل افشاني نور
همه گلبانگ سرور
تا كجاها برد آن موج طربناك مرا

نزده بال و پري بر لب آن بام بلند
ياد مرغان گرفتار قفس
مي‌كشد باز سوي خاك مرا !



(همان، «دام»، ص ۱۹۱)


شاعر با خود مي‌انديشد كه پرنده نيست، اما با بال شعر مي‌تواند بپرد، و به همين سادگي ذهن خواننده را متوجه مي‌كند كه گرفتاراني در قفس، وجود دارند كه پروازشان ميسر نيست.
وقتي پاي به اداره‌اي كه سالهاي عمر خود را در چارديوار آن گذرانده است مي‌گذارد، اين طور مي‌سرايد:

ديوار
سقف
ديوار
اي در حصار حيرت، زنداني،
اي در غبار غربت، قرباني،
اي يادگار حسرت و حيراني
برخيز
... خود را نگاه كن، به چه ماني
غمگين درين حصار،
به تصوير
اي آتش فسرده نداني
با روح كودكانه شدي پير
... اي چشم خسته دوخته بر ديوار
برخيز و بر جمال طبيعت
چشمي ميان پنجره واكن
همچون كبوتران سبكبال
خود را به هر كرانه رها كن
از اين سياه قلعه برون آي
در آن شرابخانه شنا كن
با يادهاي كودكي خويش
مهتاب رابه شاخه بپيوند
خورشيد را به كوچه صدا كن
... بيرون ازين حصار غم آلود
تا يك نفس براي تو باقي است
جاي به دل گريستنت هست
وقت دوباره زيستنت نيست
برخيز



(همان، «عمرويران»، ص ۱۸۷)


اين شعر با موسيقي گوش‌نواز، با تعبيرات زيبايي از قبيل «ازاين سياه قلعه برون آي»، «در آن شرابخانه شنا كن»، «مهتاب را به شاخه بپيوند»، «خورشيد را به كوچه صدا كن» و تأسف عميقي كه بر عمر تلف كرده در مصرع «وقت دوباره زيستنت نيست » القا مي‌شود، يكي از زيباترين شعرهاي فريدون مشيري است گيرم كه به زعم بعضي، نه فضاي رازآميز داشته باشد و نه استعارات نوآورده و نه درونمايه اي ناشنيده و بعيد.
از اين گونه شعر در ميان كارهاي فريدون بسيار است كه «آخرين جرعه اين جام»، «كوچه» و «اميركبير» را به عنوان نمونه از آنها ياد مي‌كنم.
مشيري گاه مضمون‌ساز است، يعني از پيش انديشيده مطلب را به نظم مي‌كشد. مضمون‌سازي و به دنبال مطلب از پيش انديشيده رفتن اگرچه به عقيده امروزيان مطرود است، اما در ادبيات ما سابقه هزارساله دارد و نيمي از گنجينه شعر فارسي را مي‌سازد. قطعات، حكايتهاي كوچك، مناظرات و حتي ابياتي كه مبين انديشه‌اي هستند، همه از پيش انديشيده و منظم شده‌اند. نمونه بسيار زيباي مضمون‌سازي در كار معاصران «عقاب» خانلري است.
از نمونه‌هاي مشخص اين نوع مضمون‌سازي در كار فريدون «ماه و سنگ» را ياد مي‌كنم:

اگر ماه بودم، به هرجا كه بودم
سراغ تو را از خدا مي‌گرفتم
وگر سنگ بودم به هر جا كه بودي
سر رهگذار تو جا مي‌گرفتم

اگر ماه بودي، به صد ناز – شايد –
شبي بر لب بام من مي‌نشستي
و گر سنگ بودي، به هرجا كه بودم
مرا مي‌شكستي، مرا مي‌شكستي



(همان، ”«ماه و سنگ»، ص ۶۹)




نمونه ديگر:

آيينه بود آب
از بيكران دريا خورشيد مي‌دميد
زيباي من شكوه شكفتن را
در آسمان و آينه مي ديد
اينك:
سه آفتاب



(مرواريد مهر، «سه آفتاب»، ص ۷۴)




اما هميشه هم در اين مضمون‌سازي موفق نيست:

در اين جهان لايتناهي
آيا به بيگناهي ماهي ،
( بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش را
از تنگناي سينه برآرم )
گر اين تپنده در قفس پنجه‌هاي تو
اين قلب برجهنده،
آه اين هنوز زنده لرزنده
اينجا كنار تابه
در كام‌تان گواراست،
حرفي دگر ندارم ....



(همان ، «بغض»، ص ۵۳)




بايد عرض كنم، با آن توصيفي كه از تازگي و جانداري ماهي در كنار تابه عرضه مي‌شود هر صاحب معده خوش‌اشتهايي بي‌درنگ مي‌گويد: البته كه گواراست و چه جور هم. به علاوه بعضي از ماهي ها حضرت يونس را لقمه چپ كرده‌اند.

فريدون به زباني سخن مي‌گويد كه كودك ده ساله هم آن را به خوبي درك مي‌كند:

... در سايه‌زار پهنه اين خيمه كبود
خوش بود اگر درخت، زمين، آب، آفتاب
مال كسي نبود
يا خوبتر بگويم؟
مال تمام مردم دنيا بود



(گزينه اشعار، «درآن جهان خوب»، ص ۲۳۳)




اين حسني است اما عيبي هم دارد، و آن اين كه فرهيختگاني را كه با عمق بيشتري به مطالب مي‌نگرند راضي نمي‌كند، در كمتر شعري از فريدون مي توانيم يك اسطوره يك تلميح، يك روايت، يا يك تصوير چند بعدي پيدا كنيم. تصويرهاي فريدون ، درخشان، زيبا و در سطح هستند. پشت اين تصويرها مفهوم ديگري جز معناي واقعي خودشان نيست. و اگر اشاره به اسطوره‌اي باشد از حد آنچه در افواه است در نمي‌گذرد، مانند حكايت هابيل و قابيل و يا بعضي داستان‌هاي بسيار مشهور فردوسي.

زبان شعرش بسيار ساده است. واژگاني كه از آن سود مي‌جويد محدود است. هرگز يك واژه باستاني يا يك واژهُ محلي يا يك واژه كوچه بازاري در شعرش ديده نمي‌شود. در خاطر ندارم كه واژه تركيبي يا استعمال‌نشده‌اي آفريده باشد. در كاربرد جمله‌ها و تعبيرات بسيار محتاط است. ماجراجويي در كارش ديده نمي‌شود. اصلا“ به تجربه تازه دست نمي‌زند و سر آن ندارد كه قلمرو زبان را وسعت دهد. اما در حوزه تسلط خود واقعا“ استاد است. همان واژگان محدود در دست او مثل موم نرم است. از نظام اين واژگان حداكثر استفاده را مي‌كند و به اين ترتيب است كه زبانش تا آن حد مأنوس و نافذ است.

بايد ياد آور شوم كه سعدي استاد فصاحت است و زباني عرضه مي‌كند كه بهترين رابطه را با شنونده برقرار مي‌كند، اما واژگاني كه در اختيار دارد بسيار وسيع است، اگر نه به وسعت خاقاني و نظامي، دست كم گسترده‌تر از مولوي و سنايي.
فريدون به عمد از كاربرد واژه هاي دور از دسترس مي‌پرهيزد. البته با اين واژه‌هاي محدود كار كردن و هميشه حرفي براي گفتن داشتن دشوار است، اما افسون فريدون اين دشوار را آسان مي كند.

مشيري به شدت از نوميدي روگردان است و بسيار خوشبينانه در همه چيز نشان اميدواري مي‌جويد. اين خصيصه در شعرهاي قبل از انقلابش بيشتر آشكار است. اميدوار بودن خوب است، اما اگر صفت ثانوي باشد و به سعي و تلقين پديد آمده باشد، ممكن است انسان را از واقع‌بيني دور كند. ابته گهگاه قبول واقعيت چندان تلخ و چندان به دور از تحمل است كه ناگزير انسان خود را به دروغي اميدبخش مي‌فريبد.

چند سال پيش مشيري در بحبوحه جنگ و آشفتگي تبريك عيد را به دوستانش با اين عبارات زيبا عرضه مي داشت:

با همين ديدگان اشك آلود
از همين روزن گشوده به دود
به پرستو، به گل، به سبزه درود!

چند بيت ارتجالاً به خاطرم رسيد كه آن را براي او نوشتم:

گرچه در شور اشك و شعله آه
باغ را هيچ كس نكرده نگاه
گرچه در دشت خشك سوختگان
ديرگاهي نرسته هيچ گياه
گرچه از خرمن بنفشه و گل
مانده خاكستري، تباه، تباه
گرچه ما راه خود جدا كرديم
با بهاري كه مي رسد از راه،
باز از سبزه و بنفشه بگو
گرچه از سوز دي شدند سياه

بر دروغت مباد غير درود
بر فريبت مباد نام گناه
دل ما را به وعده اي خوش كن
شب ما را به قصه اي كوتاه
تا بمانيم و گل كند خورشيد
تا نميريم و ميوه بخشد ماه ...

فريدون هيچ‌گاه نسبت به جريان‌هاي روزگار خويش بي‌طرف نمانده است. در همه مجموعه‌هايش كمابيش نسبت به جنگهاي دور و نزديك، نسبت به ستم‌هايي كه بر جهان سوم روا مي‌دارند، واكنش نشان مي‌دهد. اما واكنش هاي او هميشه معقول و متين است. هرگز انفجار خشمي يا صاعقه كينه‌اي در آنها ديده نمي‌شود. مثل خلق و خوي خود او ملايم و نرم است. وي شاعر آزاده‌اي است كه حد و حريم آزادگي را حفظ كرده و حرمت شعر را نگاه داشته و هميشه سربلند زيسته است.

ديگر از ويژگي‌هاي شعر فريدون نفي خشونت و تبليغ محبت است تا جايي كه در بعضي از اين شعرها اگر لطافت انديشه و زيبايي تعبير و رواني كلام در كار نبود شاعرانگي را از دست مي‌داد كه از دست هم داده است. به اين قسمت از شعري كه براي جنگ ويتنام سروده شده است دقت كنيد:

«با تمام اشك‌هايم
شرم‌تان باد اي خداوندان قدرت،
بس كنيد
بس كنيد از اين همه ظلم و قساوت،
بس كنيد
... گر مسلسل هايتان يك لحظه ساكت مي شوند
بشنويد و بنگريد:
با تمام اشك‌هايم باز –نوميدانه– خواهش مي‌كنم
بس كنيد
بس كنيد
فكر مادرهاي دلواپس كنيد
رحم بر اين غنچه هاي نازك نورس كنيد
بس كنيد».



( همان، «باتمام اشك‌هايم»، ص ۲۰۳)




و همچنين در شعر «رنج»:

من نمي‌دانم
و همين درد مرا سخت مي‌آزارد
كه چرا انسان
اين دانا
اين پيغمبر
در تكاپوهايش
چيزي از معجزه آنسوتر
ره نبرده است به اعجاز محبت
چه دليلي دارد
چه دليلي دارد
كه هنوز
مهرباني را نشناخته است
و نمي داند در يك لبخند
چه شگفتي هايي پنهان است

من بر آنم كه درين دنيا
خوب بودن، به خدا سهل‌ترين كار است
و نمي‌دانم
كه چرا انسان
تا اين حد
با خوبي
بيگانه است
و همين درد مرا مي‌آزارد



(همان، «رنج»، ص ۱۵۷)




اين بيشتر يك نثر آهنگ‌دار تعليمي است كه پلكاني نوشته شده است . اما آن را مقابل مي‌گذارم با يك شعر بسيار خوب فريدون كه لحظه‌اي از لحظات، بي هيچ تعصب و انديشه‌اي از اخلاق و بي هيچ تبليغي براي محبت و بي هيچ گريزي از نوميدي، حقيقتي را بيان مي‌كند. از دل برخاسته و در جان نشسته است:

چه جاي ماه كه حتي شعاع فانوسي
درين سياهي جاويد كورسو نزند
صداي پاي كسي
سكوت مرتعش شهر را نمي‌شكند
به هيچ كوي و گذر
صداي خنده مستانه‌اي نمي‌پيچد
كجا رها كنم اين بار غم كه بر دوش است؟
چراغ ميكده آفتاب خاموش است



(همان، «تاريك»، ص ۱۵۹)




بغض گلويم را مي‌فشارد ، كجا رها كنم اين بار غم؟ ... و به ساليان گذشته عمر باز مي‌گردم. به شعرهاي بسيار خوبي كه فريدون سروده و برايم خوانده است. به دوستي بي‌وقفه و مداوم افزون از سي سال. به خانه‌ام در تهران نو كه بعضي از اتاقهايش هنوز بام و در نداشتند و در بعضي كه داشتند ساكن شده بودم. به فريدون و اقبال كه در همين خانه به ديدنم آمدند و به «بهار» كه پنج ماه بيشتر نداشت و حالا مادر دو فرزند است، و به نخستين روز آشنايي كه با هم گذرانديم.

به آن دو اتاق كوچك و پر از محبت در طبقه فوقاني خانه‌اي در خيابان خورشيد مي‌انديشم كه فريدون و اقبال ساكنش بودند. به ديداري كه نخستين بار از آنها داشتم در آن خانه. به فنجاني چاي كه اقبال مي‌خواست بياورد و به شربتي كه فريدون پيش از او آورده بود، و اقبال را چاي در دست در آستانه در متوقف كرد. به شعرهايي كه خواند و خواندم و به روزگار گذشته و تلاش‌ها و كوشش‌ها.

به اتومبيل واكسهالي مي‌انديشم كه به اقساط خريده بودم و با آن بعضي از جمعه‌ها با اقبال و فريدون و همسرم و بچه‌هايمان كه رفته‌رفته بزرگتر مي شدند به خارج از شهر مي‌رفتيم. به بيدستاني كه روي فرش سبزه و زير چتر خنكش مي‌نشستيم. به شادي‌هايي كه از هيچ و پوچ و به مدد جوشش جواني داشتيم. فريدون كار مي‌كرد، مي‌نوشت، با مجله روشنفكر و ديگر نشريات همكاري داشت. اقبال خانه‌داري مي‌كرد، بچه‌داري مي‌كرد، خياطي مي‌كرد، از جان مايه مي‌گذاشت، من درس مي‌دادم، با مجلات همكاري مي‌كردم، مي‌نوشتم، در راديو ترانه مي‌ساختم. عمرمان مي‌گذشت و فرزندانمان پرخرج‌تر مي‌شدند و تلاش‌هامان کافی به نظر نمي‌آمد.

به امروز مي‌انديشم كه شعله‌هامان فرو نشسته است. به اقبال مي‌انديشم كه در بيمارستان به ديدنش رفتم، چقدر تكيده بود. به خانه‌اش هم رفتم، باز بيمار بود. برايش حريره بادام پختم كه فايده اي نبخشيد (عقلم بيش از اين به جايي نمي‌رسيد) اكنون شكر كه بهبود يافته است. اميدوارم كه بهبوديش بر دوام باشد. به همسرم مي‌انديشم، منوچهر كوشيار كه از دست رفت و فريدون چه دوستش مي‌داشت و در مرگش شعري سرود كه حال و هواي مرا و خصوصيات اورا به دقت و صداقت بيان مي‌كرد.

چه شد كه از شعر به اينجا رسيدم؟ آه، كجا رها كنم اين بار غم كه بر دوش است؟ راستي از دارايي‌هاي جهان چه دارم؟ هيچ و همه چيز. همين دوستي‌ها را و همين دوستان را، همين يادها و يادگارها را، همين پيوندهاي عاطفي را. با ثروت‌هاي جهان معاوضه‌اش نخواهم كرد. كاش فرصتي بود كه همه را بنويسم. فريدون دوست سي و پنج ساله ام را دارم كه هنوز آن دو زمرد سبز در چهره اش مي درخشد و روزنه‌هاي مهرباني است. اقبال را دارم كه هنوز آن صراحت و خشونت صادقانه را از دست نداده است و چه راهنماي آزموده و چه مراقب دقيقي بوده است تا سلامت جسم و روح همسرش برجاي بماند و در شعرش منعكس شود.
اكنون من مانده‌ام و همين يادها در حصار دلگير رميدن‌ها و از بد حادثه هراسيدن‌ها و . . .

آيا اجازه دارم
از پاي اين حصار
در رنگ آن شكوفه شاداب بنگرم؟



۲۳ بهمن ۱۳۷۱

magmagf
16-02-2007, 16:41
دكتر محمدرضا شفيعی كدكنی



وقتی به شعر معاصر نگاه می‌كنم، مخصوصا“ در اينجا كه هيچ كتابی و جنگی و سفينه‌ای هم در اختيار من نيست، شعرا در برابرم در چند صف قرار می‌گيرند:
يك صف، صف شاعرانی است كه من با آنها گريسته‌ام ؛ مثل گلچين گيلانی، حميدي شيرازی، شهريار، لاهوتی، عارف قزوينی و چند تن ديگر.
يك صف، صف گويندگانی است كه با آنها شادمانی داشته‌ام و خنديده‌ام نه بر آنها كه با آنها و بر زمانه و تاريخ و آدمهای مسخره روزگار از سياستمدار خائن تا زاهد رياكار و همه نمايندگان ارتجاع و دشمنان انسانيت شاعرانی مثل سيداشرف، ايرج، عشقی، روحانی، وافراشته و بهروز و چند تن ديگر.
يك صف، صف شاعرانی است كه شعرشان مثل چتری است كه روی سرت مي‌گيری تا از رگبار لجنی كه روزگار بر سر و روی آدميزادان پشنگ می‌كند، خود را محافظت كنی مثل شعرهای بهار و پروين و عقاب خانلری و شعر چند تن ديگر.
يك صف هم صف شاعرانی است كه به تحسين سر و وضع هنرشان يا بعضی لحظه‌ها و تجربه‌های خصوصی‌شان می‌پردازی مثل توللی (در بافت تاريخی ”رها“)، سپهری(در حجم سبز)، فروغ(درتولدی ديگر)، و بعضي كارهای كوتاه و ژرف نيما .
يك صف هم صف شاعراني است كه هر وقت نامشان را مي‌شنوی يا ديوانشان را مي‌بينی، با خودت مي‌گويی: حيف از آن عمر كه در پای تو من سر كردم .
يك ”صف يك نفره“ هم هست كه ظاهرا“ در ميان معاصران ”دومي“ ندارد وآن صف مهدی‌اخوان‌ثالث است. كه از بعضی شعرهايش در شگفت مي‌شوی . من از شعر بسياری ازين شاعران، كه نام بردم، لذت مي‌برم ولی در شگفت نمی‌شوم؛ جز از چند شعر اخوان، مثل ”آنگاه پس از تندر“، ” نماز“، و”سبز“.

فريدون مشيری، در نظرمن، در همان صف شاعرانی است كه من با آنها گريسته‌ام. شاعرانی كه مستقيما“ با عواطف آدمی سروكار دارند، من بارها با شعر گلچين گيلانی گريسته‌ام، با شعر شهريار گريسته‌ام، با شعر حميدی گريسته‌ام و با شعر مشيری نيز. شعری كه او در تصوير ياد كودكی‌های خويش در مشهد سروده است و به جستجوی اجزای تصوير مادر خويش است كه در آينه‌های كوچك و بيكران سقف حرم حضرت رضا تجزيه شده، واو پس از پنجاه سال و بيشتر به جستجوی آن ذره‌هاست. همين الان هم كه بندهايی از آن شعر از حافظه‌ام مي‌گذرد گريه‌ام می‌گيرد؛ شعر يعنی همين ولاغير. از كاتارسيس Catharsis ارسطويی تا Foregrounding صورت گرايان، همه همين ‌حرف را خواسته‌اند بگويند. اگر بعضی از ناقدان وطنی نخواسته‌اند اين را بفهمند خاك برسرشان!

فريدون در همه ادوار عمر شاعری‌اش، از نظرگاه من، در همين صف ايستاده است و هرگز نخواسته است صفش را عوض كند. اصلا“ چرا عوض كند؟ مگر نگفته‌اند كه الذاتي لايعلل ولا‌يغير. يكي از نخستين شعرهايی كه از فريدون در نوجواني خواندم و مرا به گريه واداشت شعری بود كه عنوان آن را اكنون به ياد ندارم و بدين‌ گونه آغاز مي‌شد: ای همه گلهای از سرما كبود خنده‌هاتان را كه از لب‌ها ربود در سخن سالهای ۳۵ – ۱۳۳۴ به نظرم چاپ شده بود و اين تاثير و تاثر تا آخرين كارهای او، همچنان، ادامه داشته است. نمي‌گويم: هر شعری كه از او خوانده‌ام حتما“ متاثر شده‌ام و حتما“ گريسته‌ام ولی تاثيری كه بعضي از شعرهای او بخصوص شعرهای كوتاه او در طول سالها، بر من داشته است ازين‌ گونه بوده است: عاطفی وساده، بي‌پيرايه‌ومهربان. البته گاهی ”ساختمان شعر“ يا ”زبان شعر“ يا نوع ”تصويرها“ يا ”رابطه حجم پيام و ظرفيت شعر“ در تمام اجزا ممكن است با سليقه كنونی من تطبيق نكند. به درك كه نمی‌كند. مگر من كه هستم؟ ده‌ها هزار نفر شعر او را می‌خوانند و با شعر او همدلی دارند. من درين ميان نباشم چه خواهد شد؟ به قول عين‌القضات همداني: ”از باغ امير، گو خلالي كم گير! “

يكي از امتيازات فريدون بر بسياری از شاعران عصر و هم‌نسلان او در اين است كه شعرش با گذشت زمان افت نكرده بلكه در دوره پس از ۱۳۵۷ تنوع و جلوه بهتری يافته است و اگر بخواهيد برگزيده‌ای از شعرهای او فراهم كنيد، از همه ادوار شاعری او، به راحتی مي‌توان نمونه آورد، و همه نمونه‌ها در رده كارهای او خوب و شاخص خواهند بود. متاسفانه شعر معاصر فارسي، در ربع قرن اخير، لحظه دشواری را تجربه مي‌كند. اميدوارم به زودی ما شاعران ۲۰ – ۳۰ ساله‌ای ( مثل اخوان و كسرايی و فروغ و مشيری چهل سال پيش) داشته باشيم كه بيايند و دنباله آن صف‌های نامبرده در بالا را تكميل كنند، نه اينكه كار آنها را تقليد كنند. نه. بلكه با كارهای بديع و نوآيين خويش بر شمار آن گونه شاعران كه مورد نياز تاريخ و جامعه‌اند بيفزايند. شاعرانی كه با شعرشان مثل شعر گلچين گيلانی و شهريار و حميدی و مشيری بتوان گريست و يا با شعرشان مثل شعر عشقی و ايرج و افراشته بتوان شاد شد و خنديد و يا از آنها كه مثل بهار و پروين با شعرشان در برابر حوادث اجتماعي و تاريخی و اخلاقی چتر محافظتی بر سر ميهن خويش بگشايند و يا مثل فروغ و سپهری ما را به تحسين تجربه‌های شخصی خود وادارند و از همه بيشتر به اميد اينكه شاعران جوانی داشته باشيم كه بعضی از شعرهاشان مثل بعضی از شعرهای مهدی اخوان ثالث مايه شگفتی شعرشناسان شود.

اكنون نزديك به نيم قرن است كه شعر دوستان ايرانی و فارسی زبانان بيرون از مرزهای ايران، با شعر مشيری زيسته‌اند و گريسته‌اند و شاد شده‌اند و هنر او را – كه در گفتار و رفتار، يكي از نگاهبانان حرمت زبان پارسی و ارزشهای ملي ماست – تحسين كرده‌اند. من نيز ازين راه دور به او و همه عاشقان ايران، سلام می‌فرستم. .

توكيو، آ‎‎ذر ۷۷

magmagf
21-02-2007, 15:19
نادر نادرپور


--------------------------------------------------------------------------------


يكي از نويسندگان جوان فرانسوي در مقاله‌اي كه به تشريح احوال و تفسير آثار « فرانسوا مورياك» -- استاد نامي نثر و نظم معاصر- اختصاص داده، نكته بديع و جالبي را بيان كرده است كه ترجمه مفهوم آن را بي‌مناسبت نمي‌دانم. وي مي‌گويد: هريك از شاعران و نويسندگان در سراسر عمر خود، بيش از يك « سن» ندارد وگذشت ايام – برخلاف تاثيري كه در زندگي مردم عادي مي‌كند – در سير حيات وي و يا به عبارت ديگر در پير و جوان داشتن او يكسره بي‌اثر است!

مثلا“ « پل والري» - شاعر بزرگ متاخر فرانسه – از همان آغاز جواني مردي « پخته» و فرزانه بوده و تا پايان عمر نيز از اين حيث تغييري نپذيرفته است. « ولتر» از عنفوان شباب، پيري شوخ طبع و هزال بوده و در تمام ادوار زندگي نيز پا از اين « سن مقدر» بيرون نگذاشته است. « رمبو» - شاعر بزرگ – همواره در سن نوجواني، يعني در فاصله كوتاهي ميان پايان كودكي و آغاز «بلوغ» مي‌زيسته است. باري، اين مثال‌ها و نمونه‌ها، براي تاييد نكته‌اي كه بدان اشارت رفت – كافي به نظر مي‌آيد.

من مي‌خواهم اين گفته نغز را در مورد « مشيري» به‌كار بندم و نتيجه‌اي از آن به‌دست آورم. من سالهاست كه « مشيري» را از نزديك مي‌شناسم و با اشعار او آشنايي دارم. در باره « صداقت» او – يعني شباهت كاملي كه ميان خودش و آثارش وجود دارد – نيازي به توضيح نمي‌بينم، زيرا كه همه كساني كه از نزديك با اين شاعر صافي آشنايند، خوب مي‌دانندكه اشعار « مشيري» را از صفات و حالات خصوصي او جدا نمي‌توان كرد. اما آنچه من در باره او مي‌خواهم بگويم، چيزي جدا از اين مطلب است: من « مشيري» را شاعر ايام شباب ( در فاصله‌اي ميان ۱۴ تا ۱۸ سالگي) مي‌بينم، شاعري سالم، زنده‌دل، آرام و خوشبين!

« مشيري» از شمار كساني است كه در هيچ حال، روي از زندگي ملايم و مطبوع خود بر نمي‌تابد. عشق مي‌ورزد و عشقش با عصيان نمي‌آميزد. از هواي خوش و باده بيغش و چهره دلكش، لذت مي‌برد و قدر لحظات گذراي عمر را نيك مي‌شناسد. زندگي سالم خانوادگي را دوست مي‌دارد و از هر گونه چيزي كه صفاي اين زندگي را تباه كند، مي‌پرهيزد. رفيق و همسر و كودكش را به جان مي‌پرستد و حرمت اقوام و اقربايش را پاس مي‌دارد. حسود و بددل و كينه‌توز نيست و صفاي قلبش همچون طراوت باران در آسمان صاف چشمانش برق مي‌زند. شعر او از لحاظ بيان، پاك و صيقل خورده است و كلماتي پخته و سنجيده دارد، « تازگي» را تا آنجا مي‌پذيرد كه به « بدعت» نينجامد. از « كهنگي» پرهيز دارد، اما پرهيزش به درجه « تعصب» نرسيده است. رقت عواطف در او، بيش از قوت احساس و قدرت انديشه است. تخيلي ملايم و اندوهي خاكسترين دارد. سيماي شعرش به چهارده‌ساله جواني مي‌ماند كه « در ديار» در دلش خانه كرده است. شبها با آواز لطيف و نغمه نرم سه تارش در زير پنجره معشوق مي‌ايستد و به ستاره‌هاي آسمان نظر مي‌دوزد و ستاره‌هاي اشكي نيز نثار آسمان دلدار مي‌كند. چشمان براق مهربانش به روي رهگذران مي‌خندد و لبهاي بوسه‌خواهش از زيبارويان، توقع « احسان» دارد. گشاده‌روي و شادمانه است و از « اخم» و ترشرويي مي‌پرهيزد.

اگر بخواهم دست به دامن مثالي ديگر بزنم، بايد بگويم كه « مشيري» همچون عكاسي خوش‌ذوق از صحنه‌هاي گوناگون زندگي « فيلم» برمي‌دارد ولي هرگز فيلم خود را « مونتاژ» نمي‌كند! اين مثال محتاج توضيحي است: هنرمندان، مانند مردم عادي، بر دو دسته‌اند. دسته نخست آنانند كه مي‌گويند: « جهان چون خط و خال و چشم و ابروست – كه هرچيزي به جاي خويش نيكوست» و دسته دوم، آن كسانند كه مي‌غرند: « عالمي از نو ببايد ساخت و ز نو، آدمي».

گروه اول، از هر آنچه در اين جهان است، به موقع خود لذت مي‌برند و هر چيزي را در جاي خويش مي‌پذيرند و معتقدند كه روي برتافتن از مواهب دنيا و طبيعت، كفران نعمت خداوندي است. اين گروه از خوردن يك غذاي لذيذ به همان اندازه لذت مي‌برند كه از شنيدن يك قطعه شعر زيبا و يا يك قطعه موسيقي عالي! اينان « فيلم‌بردار» خوش‌ذوق و زنده‌دل صحنه‌هاي حياتند و از آنچه مي‌بينند مشتاقانه عكس مي‌گيرند!

اما دسته دوم كه گويي چندان اعتقادي به « حسن سليقه» طبيعت ندارند و باور نمي‌كنند كه « هر چيزي به جاي خويش نيكوست» همواره دستخوش ترديد و عصيانند. بسياري از امور زندگي در چشم اينان، زشت و ناهنجار مي‌آيد و لذا همچون « مونتاژ كننده»‌اي بي‌رحم، خيلي از قطعات فيلم را از دم نيز « قيچي» مي‌گذرانند و در عوض، بعضي از صحنه‌ها را – كه ظاهرا“ بي‌ارزش است – گرامي مي‌دارند و بيش از حد معمول بدان مي‌پردازند. اينان، اسير سرپنجه خشم و عصيان و بازچه احساس و انديشه نامتعادل خويشند. بسيار اتفاق مي‌افتد كه ده‌ها صحنه حيات را كه در چشم دسته اول زيبا و تماشايي مي‌آيد بي‌كمترين توجه و يا كوچكترين دلبستگي از نظر مي‌گذرانند و اندك وقتي نيز مصروف تماشايش مي‌كنند، ولي در عوض ساعتها و روزها به مشاهده چيزي همت مي‌گمارند كه در چشم مردي عادي شايسته كمترين التفاتي نيست! اينان مي‌كوشند تا جهاني غير از آنچه « واقعيت» دارد بيافرينند و لذا در مقابل هر چيزي كه مطابق سليقه و موافق طبعشان نباشد، مقاومت مي‌كنند و هيچ چيز را « دربست» نمي‌پذيرند. در طبع ايشان به خلاف گروه نخستين، از صفاي كامل و رضاي محض، نشانه‌اي نيشت، بلكه از خشم و عصيان و اضطراب، نشانه‌ها هست و به همين دليل آنچه مي‌كنند به فرمان طبع سخت‌كوش و احساس سركش و انديشه طاغي خودشان است.

اما « فريدون مشيري» از زمره گروه اول است و به همين سبب، هر صحنه‌اي از حيات و هر پديده‌اي از طبيعت در دل و جان خوشبين و خوش‌باور او تاثيري مطبوع دارد واز هر چيز به همان اندازه‌اي كه بايد لذت مي‌برد. درختان باران خورده و برگهاي شسته را به شوق مي‌نگرد:

شاخه‌هاي شسته، باران خورده، پاك
بوي باران، بوي سبزه، بوي خاك

در كوچه‌هاي خاموش و تاريك، دست در دست معشوق مي‌گذارد و شادمانه مي‌گذرد:

در سكوت دلنشين نيمه‌شب
مي‌گذشتيم از ميان كوچه‌ها
رازگويان، هر دو غمگين، هر دو شاد
هر دو بوديم از همه عالم جدا

به آسمان مي‌نگرد و از كبوتران بامدادي پيام بهار را مي‌شنود:

شقايقها سر از بستر كشيدند
شراب صبحدم را سر كشيدند
كبوترهاي رزين‌بال خورشيد
به سوي آسمانها پر كشيدند


گاه، به ياد عشق كهن مي‌افتد و بر ناكامي خويش افسوس مي‌خورد و از دلدار ديرين گله مي‌كند، اما اين حسرت و شكايت، هرگز با خشونت و فرياد نمي‌آميزد:

در صبح آشنايي شيرينمان، ترا
گفتم كه « مرد عشق نئي» باورت نبود
در اين غروب تلخ جدايي، هنوز هم
مي‌خواهمت چو روز نخستين ولي چه سود


و حتي هنگامي كه از مرگ كودك نوزاد خويش اندوهگين است، سخنش از خشم و خشونت تهي و از غمي لطيف و آرام لبريز است:

كودك همسايه، خندان روي بام
دختران لاله، خندان روي دشت
جوجگان كبك، خندان روي كوه
كودك من، لخته‌اي خون روي طشت

چون به زبان ساده مردم سخن مي‌گويد و قدرت آن را دارد كه مفاهيم بغرنج را در الفاظ آسان بگنجاند نيازي به « قلمبه‌گويي» در خود احساس نمي‌كند و نمي‌كوشد تا با سخنان « عجيب و غريب» و تعبيرات دور از ذهن و الفاظ و اوزان متروك، خوانندگان شعرش را به حيرت دچار كند و به شيوه پيروان « اسنوبيسم»، بر « اهميت» خود بيفزايد! لذا اوزان گزيده او، اغلب با ذهن مردم مأنوس است و تنوع‌جوئيهاي او در قالب شعر، از حد كوتاه و بلند كردن مصرع‌ها و نامرتب ساختن قافيه‌ها فراتر نمي‌رودو به قلمرو « شعر آزاد» پا نمي‌نهد. اين خصلت سادگي و بي‌پيرايگي نه همان در شعر « مشيري» جلوه مي‌فروشد، بلكه در رفتار و به گفتار خصوصي او نيز كاملا“ پيداست و به همين دليل در سخن گفتن و لباس پوشيدن نيز، به آنچه « عجيب و غريب» است تمايلي ندارد و همه رفتار و سكناتش در حد مردم عادي است و همين گرايش او به سوي سادگي و ساده‌گوئي است كه در ذهن پاره‌اي از « ناقدان نكته‌سنج» اين شبهه را برانگيخته كه علت رواج اشعار « مشيري» و « حسن قبول» او در نزد « دختران مدرسه» همانا « سادگي فكر» و « فقدان انديشه‌هاي عميق» است! گرچه قوت احساس و قدرت فكر اين‌گونه « ناقدان» را از مقايسه ايشان در ميان اين دو بيت:

شاخه‌هاي شسته، باران خورده، پاك
بوي باران، بوي سبزه، بوي خاك
و:
خيز اي بيت بهشتي و آن جام زر بيار
كاردي بهشت كرد جهان را بهشت‌وار

كاملا“ مي‌توان فهميد و نيازي به هيچ‌گونه توضيح در ميان نيست، اما يادآوري اين نكته لازم است كه اگر تعريفي در باره يكي از خواص هنر جايز باشد، جز اين نمي‌تواند بود كه « هنر» يعني ساده كردن مفاهيم دشوار و نه برعكس! براي « فريدون مشيري» اين افتخار بس است كه داراي موهبت « ساده‌گوئي» است و افتخار ديگرش نيز اين است كه بعضي از خرده‌گيران آثار او، چنان بي‌بهره از ذوق و حالند كه چون مي‌خواهند ابياتي از استادان قديم را با ابياتي از آثار او بسنجند و به زيان « مشيري» نتيجه‌گيري كنند، بدترين نمونه‌هاي اشعار كهن را با بهترين نمونه‌هاي اشعار او مقابل مي نهند!



سال ۱۳۴۰

magmagf
02-03-2007, 10:45
سيروس الهامي
ده سال پيش با شعر مشيري آشنا شدم و حدود شش هفت سال پيش ، با خودش. همكاري نزديك من و مشيري در مجله روشنفكر ، و همزباني و درد دل ها و شعر خواندن هامان براي يكديگر ، بين ما نوعي همدلي و پيوستگي عميق به وجود آورده كه بي شك ، بر عقيده و نظر من در مورد شعر مشيري ، نيز سايه انداخته است . اعتراف مي كنم : دوستي و همدلي من و مشيري به پايه اي رسيده كه هر وقت مي خواهم از شعر مشيري حرف بزنم نمي توانم داور بي طرفي باشم . من ، مشيري و صفا و صداقت او را دوست دارم و چون او را از نزديك مي شناسم ، هر بار شعرش را مي خوانم ،همه آن چيزهايي را كه در مشيري سراغ دارم ، در شعرش مي يابم . و اين خصوصيتي است كه در مشيري ، بيش از همه مي پسندم.

فريدون ، هرگز در شعرش و به شعرش دروغ نمي گويد . شعر او ، آئينه وجود خود او است . او به راستي وقتي از دوراني كه به علت ماموريت پدرش در شهر مشهد به سر برده ، حرف مي زند ، با يادها و يادآوري هايش از آن دوران درست همان احساسي را در آدمي بيدار مي كند ، كه با شعر “ سوقات ياد “ ش . وقتي از آنچه در دنياي ما مي گذرد ، حرف مي زند و از “مرگ انسانيت“ و “اشك يتيمان ويتنامي “ و سرنوشت بشري كه سرانجام بايد به “كوه ها وغارها پناه ببرد“ شكوه مي كند ، همان مشيري صميمي و حساسي است كه در “اشكي در گذرگاه تاريخ “‌‌ “خوشه اشك“ و “كوچ“ چهره مي نمايد .

اما مشيري ، هميشه شاعر اين شعرها نيست ، و اصلا“ كمتر شاعر شعرهايي از اين دست است . چون او شاعر است ، نه “شعرساز“ واين است كه شعر ، بي اراده و اختيار او ، در وجودش جوانه مي زند، شكوفه مي دهد و يك وقت مي بيني عطر شعر ، باغ جان فريدون را مست كرده است . اين ديگر فريدون ، فريدون زندگي عادي ، فريدوني كه خانه و زندگي دارد ، سوار اتومبيل مي شود ، به اداره مي رود و سرماه حقوق مي گيرد ، نيست . اصلا“ فريدون نيست . آئينه اي صاف و روشن است كه مي خواهد بازتاب روشنايي صميمانه اي باشد كه ما از آن بي خبريم . اگر آفتابي نيست ، دست كم چراغي ، يا حتي شمعي ...

اين نكته هم گفتني است كه فريدون ، شاعر كلمات مهربان ، كلمات پاك و نازنين است در تمام عمرش از فريادهاي (عربده هاي ؟) متشاعرانه به دور بوده . او حتي وقتي دردي جهاني را در شعرش مطرح مي كند ، فرياد نمي كشد ، با همان كلمات نازنين خود ، گلايه مي كند . چون او نه از جنگ افروزان آتش ريز است ، نه فرياد او درمان دردي است . اين را مشيري خوب مي داند و از اين رو هرگز نه خواسته پيرواني داشته باشد ، نه شعرش را وجه المصالحه زور و زر قرار داده . اگر شعر “كوچه“ را ساخته ، براي اين است كه در لحظه آفرينش “كوچه“ نمي خواسته به خود دروغ بگويد ، و اگر در شعرهاي اخيرش ، گلايه هايي از دردهاي همه گير كرده نمي خواسته اداي “شاعران وطني“ را درآورد. اينست راز شعر مشيري ، رازي كه ما را وا مي دارد تا به هنگام خواندن اشعار مشيري ، با او ، بيش از بسياري ديگر از شاعران احساس صميميت كنيم ، يا – حتي گاه – گمان كنيم كه اين شعر را خودمان گفته ايم ، يا خودمان بايد مي گفتيم ....



سال ۱۳۴۸

Monica
02-03-2007, 11:26
فرانک قضیه یه این پسته آخرت چیه؟؟؟[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]آخری با یکی مونده به آخر یکیه؟![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
فکر کنم باید ادیت شه خانومی ...




نایافته

گفتی که : چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کشم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی
تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر

کوچه

بی تو مهتاب شدم باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خللوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم اید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ایینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به سنگ زدی من رمیدم نه گسستم
بازگفتم که نتو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامناندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم ...ـ
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ...

سرگذشت گل غم

تا در این دهر دیده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خنده ای وا شد
هر چه بر من زمانه می ازود
گل غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشته عمر ما به هم پیوست
چون بهار جوانیم پژمرد
گفتم این گل ز غصه خواهد مرد
یا دلم را چو روزگار شکستی هست
می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بخت بد چه بینم آه
گل غم مست جلوه خویش است
هر نفس تازه روتر از پیش است
زندگی تنگنای ماتم بود
گل گلزار او همین غم بود
او گلی را به سینه من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت

magmagf
26-03-2007, 08:46
مهدي حميدي ‌شيرازي ( ۱۲۹۳ – ۱۳۶۵) در شيوه سنتي هم شاعر توانايي بود هم شعرشناس قابلي. او در يكي از آثارش، كه نقد و منتخب شعر فارسي از سده سوم تا ششم هجري قمري (يعني از حنظله بادغيسي تا نظامي‌گنجوي) است، از جمله در باره خاقاني شرواني، شاعر برجسته و بلندآوازه سده ششم اين تعبير را به كار مي‌برد: « نهنگي است كه در بركه‌اي افتاده». دليل او چيست؟ شايد بتوان استدلال كرد كه خاقاني، اگر نه در همه سروده‌ها، دست‌كم در بخش عمده‌اي از قصيده‌هايش لفظ را بر لفظ مي‌چرخاند و به دنبال صورت‌آفريني‌هاي‌ غريب مي‌رود. ممكن است گروهي بس خاص از شعرخوانان از چنين نكته‌سنجي‌ها و موي‌شكافي‌‌ها لذت برند و به گونه حتم هم چنين است. اما جريان اصلي ذوق و پسند شعر فارسي به طور عام، تنها توانايي پذيرش بخش كوچكي از «نكته‌سنجي‌ها و موي‌شكافي‌ها»ي خاقاني را دارد. چه اين جريان با تكيه به شيوه خراساني شعر شكل يافته باشد (مانند ذوق و پسند حميدي‌ شيرازي)، چه با تاكيد بر سبك عراقي (مانند شعرخوانان و شعردوستان ايراني در دوره اخير) و چه به تلفيق متعادلي از هر دو (مانند بسياري از ادبيات دانشگاهي معاصر). در اينجا بحث با اشاره به خاقاني و تعبير يك شاعر و اديب دوره جديد در باره او آغاز شد، زيرا شاعر مورد بحث ما، درست در نقطه مقابل خاقاني، يعني « در جريان اصلي ذوق و پسند شعر فارسي» در روزگار كنوني قرار دارد.

سخن از فريدون مشيري است . هرچند بايد گفت كه در ديدگاه‌هايي بر بنياد ادبيت متن، سروده‌هاي وي، درخور سنجش و نقد است و البته، اين نكته سخن ناگفته و تازه‌اي نيست. تصور مي‌كنم با آنچه گفته شد، مي‌توانيم دو وجه دروني و بيروني را در شناسايي دامنه تاثير و نفوذ شعر مورد دقت قرار داد. در وجه دروني، شاعر زبان را در درون مجموعه‌اي كه در اصطلاح، ادبيات مي‌ناميم، به غنا و پالايش و زيبايي مي‌رساند. به تعبير ديگر، شاعر زبان را مي‌شكوفاند. اين همان كاري است كه اغلب گويندگان مهم انجام داده‌ا‌ند، از رودكي و فردوسي و خاقاني و نظامي گرفته تا سعدي و مولانا و حافظ و (حتي اگر منتقدان فرهيخته سبك هندي دلگير نشوند) صائب و بيدل. البته مراتب دارد.

اما در وجه بيروني، قلمرويي كه شاعر به لحاظ اجتماعي و جغرافيايي با كلام خود آن را در مي‌نوردد، مورد نظر است، يعني سروده‌هاي هر شاعر، تا چه حد و اندازه‌اي توانسته بخش‌ها و لايه‌هاي گونه‌گون جامعه‌اي كه در درون آن زبان پرورده شده (زبان اول) يا در مقام زبان رسمي و ادبي و ملي آموخته (زبان دوم) بپيمايد. ترديد نيست كه برخي از گويندگان در هر دو وجه دروني و بيروني به اوج كمال رسيده‌اند. آشكار است كه نظر عموم به سعدي و حافظ (سده‌هاي هفتم و هشتم هجري قمري) معطوف خواهد شد و كمتر از اين دو، به ديگران. زيرا آفرينش شاعرانه سعدي و حافظ در زبان، هم شعرشناسان را به تحسين واداشته، و هم در قلمروي فرهنگي ايران و زبان فارسي با وسعت به دل‌ها و ذهن‌ها ره يافته است. اما گذشته از موردهاي استثنا اغلب، تنها شعرهايي خاص از شاعران پرآوازه و كم‌نام و گمنام از بايستگي‌ها و شايستگي‌هاي لازم و كافي در وجه دروني و بيروني بهره‌مند است.

داوري در بارة شعر ادوار گذشته آسان است . اما داوري در بارة شعر معاصر، چنين نيست. زيرا به نظر مي‌آيد كه اغلب اديبان و منتقدان نمي‌توانند به آساني و سادگي زمانه خود را در نظر بگيرند و به داوري منصفانه‌اي رسند. جز آن «اغلب اديبان و منتقدان» معاصر، يا شاعرند و يا دستي در شعرگويي دارند. با اين همه، شايد در باره دو شاعر عصرمان در شيوه سنتي و سبك نو، بتوانيم بگوييم كه دست‌كم، از منظر اجتماعي و جغرافيايي به قلمروهاي فراخ‌تري نسبت به شاعران ديگر گام نهاده‌اند. هر چند ممكن است (و بلكه يقين است) كه خوانندگان خاص، در آفرينش زباني ايشان كاستي‌ها و دشواري‌هايي ببينند و مي‌بينند. نام اين دو شاعر، سيد محمدحسين شهريار (۱۲۸۳-۱۳۶۷) و فريدون مشيري (۱۳۰۵-۱۳۷۹) است. شك نيست كه هر دوي آنان با آسان‌گويي و توجه به زبان گفتار (و نه نوشتار) و با تكيه بر جهان‌بيني خاص خويش توانسته‌اند در گسترش جغرافيايي و اجتماعي زبان فارسي در دوره معاصر توفيق فراواني به ‌دست آورند و اين توفيق به لحاظ آن كه در سرزمين‌هايي كه داراي پيشينه فرهنگي ايراني هستند چيز كمي نيست.

چرا چنين توفيقي اهميت دارد؟ نخستين دليل، آن است: نفس ره پيدا كردن به لايه‌هاي مختلف اجتماعي و گستره‌هاي متفاوت جغرافيايي با زباني كه كم و بيش و به نسبت، غنا و پالايش و زيبايي يافته، در خور توجه هم پارسي‌گويان و پارسي‌خوانان است. سطح سواد متعارف نيز در كشور ما نسبت به كشورهاي پيشرفتة معاصر جهان هنوز پايين است. از اين رو شعر گويندگاني مانند شهريار و مشيري در دامنه‌وري زبان فارسي و لاجرم، حفظ وحدت ملي ايران اهميت فراواني دارد.

از چشم‌انداز ديگري هم مي‌توان به موضوع نگريست. رشد و شكل‌گيري مكتب‌هاي ادبي نوين اروپا (مانند سمبوليسم و سورئاليسم) در سده‌هاي نوزدهم و بيستم ميلادي و نفوذ «ايده‌هاي مدرن» و البته در اغلب مواقع، انتزاعي در شعر فرنگي، شعر شاعران معاصر ايران را به‌ويژه پس از نيمايوشيج (۱۲۷۶- ۱۳۳۸) از خود متاثر كرد. در اين كه چنين رويدادي سبب عمق انديشه شعري شد، شكي راه ندارد. اما انتزاع، در هر مرحله‌اي كه باشد، سبب كاسته شدن گروه‌هايي از مخاطبان مي‌شود. از اين رو شاعري مانند مشيري (و گويندگان مثل او) سبب مي‌شوند كه علاقه‌مندان عام‌تر شعر، در معرض وزش زبان شعري روزگارشان قرار گيرند. به ويژه آنكه درون‌مايه سروده‌هاي مشيري نيز اغلب، خاص خود اوست و بي‌آنكه به ورطه‌هاي ايدئولوژيك نزديك شود، در پيوند يافتن با آن «علاقه‌مندان عام‌تر» از خويش توانايي و چابكي فراواني نشان مي‌دهد همانند: آسمان كبود (بهارم دخترم از خواب برخيز)، خوش به حال غنچه‌هاي نيمه‌باز (بوي باران بوي سبزه بوي خاك)، كوچه ( بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم)، آخرين جرعه اين جام ( همه مي‌پرسند چيست در زمزمه مبهم آب)، غبار آبي (چندين هزار قرن از سرگذشت عالم و آدم گذشته است)، كوچ (بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد)، بهار را باور كن (باز كن پنجره‌ها را كه نسيم، روز ميلاد اقاقي‌ها را جشن مي‌گيرد)، جادوي بي‌اثر ( پركن پياله را) و مانند آنها.

بدين ترتيب، حتي شايد بتوان گفت كه شعرهاي مشيري، به دليل گزيدن واژگان گفتاري و امروزينش برای آموزش زبان ادبی معاصر به بیگانگان و دورافتادگان آن هم در مرحله آغازین بسيار مناسب است . زيرا از پيچيدگي‌هاي لفظي و معنوي به كلي تهي است و اين آموزندگان، به آساني از راه سروده‌هاي او مي‌توانند به مجموعه ادبي معاصر راه يابند و پس از آن در مراتب زباني شاعران ديگر قرار گيرند. البته چه براي مخاطبان ايراني خاص او و چه براي مخاطبان خاص خارجي جنبه‌هاي موسيقيايي وسيع شعر مشيري در كنار سادگي زباني او جاذبه‌هايي درخور اهميت پديد مي‌آورد و سخنش را به آساني، به درون لايه‌هاي گسترده و دور فارسي‌گويان و فارسي‌دوستان مي‌برد. فخرالدين گرگاني شاعر ايراني نيز، هزار سال پيش در اين معني چنين گفته است:

« سخن بايد كه چون از كام شاعر بيايد در جهان گردد مسافر
نه زان ‌گونه كه در خانه بماند به جز قايل مرو را كس نخواند»


کاميار عابدی

Ar@m
12-04-2007, 08:50
Monica ی عزیز اون شعر کوچه که نوشتی خط اولش یه اشتباه کوچولو داره:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
لطفا درستش کن
فقط برای این گفتم که روی این شعرش خیلی حساسم
از تمام دوستان برای این مطالب جالب ممنون

Baran_ns
11-07-2007, 14:00
بهار را باور کن

باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن

Baran_ns
11-07-2007, 14:02
بوسه و آتش



در همه عالم كسي به ياد ندارد

نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند

تنها با يك ترانه در همه ي عمر

نامش اينگونه جاودانه بماند

***

صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد

نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد

بانگ: هزار‌آفرين! زهرجا بر شد

شور و سروري به جان مردم بخشيد

***

نغمه، پيامي ز عشق بود و ز پيكار

مشعل شب هاي رهروان فداكار

شعله بر افروختن به قله كهسار

بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار

***

خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!

شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصيد!

هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد

هر كه دلي داشت، بوسه داد و ببوسيد!

***

ياد تو، در خاطرم هميشه شكفته ست

كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست

ملت من، با "مرا ببوس" تو بيدار

خاطره ها در ترانه ي تو نهفته ست

***

روي تو را بوسه داده ايم، چه بسيار

خاك تو را بوسه مي دهيم، دگر بار

ما همگي " سوي سرنوشت" روانيم

زود رسيدي! برو، "خدا نگهدار"

***

"هاله" ي مهر است اين ترانه، بدانيد

بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد

بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد

آتش او را به قله ها برسانيد

Baran_ns
11-07-2007, 14:04
بهترین بهترین من


زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهای سال
صیحهای زود
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر
گیسوان خیس شان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود
مخمل نگاه این بنفشه ها
می برد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها و عطرها
بهترین هر چه بود و هست
بهترین هر چه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهار ها رسیده ام
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
در بنفشه زار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه های ناشنیده ساز می کنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها
روی مخمل لطیف گونه هات
غنچه های رنگ رنگ ناز
برگهای تازه تازه باز می کنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین من خطاب میکنم
بهترین بهترین من

Baran_ns
11-07-2007, 14:06
جادوی سکوت

من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو در راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من

Baran_ns
11-07-2007, 14:08
شکوه رستن

چگونه خاک نفس می کشد؟
بیندیشیم:
چه ز مهریر غریبی
شکست چهره مهر،
فسرد سینه خاک،
شکافت زهره ی سنگ
پرندگان هوا دسته دسته جان دادند.
گپ آوران چمن، جاودانه پژمردند.
در آسمان و زمین، هول کرده بود کمین،
به تنگ نای زمان، مرگ کرده بود درنگ
به سر رسیده جهان؟
پاسخی نداشت سپهر.
دوباره باغ بخندد؟
کسی نداشت یقین.
چه زمهریر غریبی...
چگونه خاک نفس می کشد؟
بیاموزیم
شکوه رستن اینک،
طلوع فروردین:
گداخت آن همه برف،
دمید این همه گل،
شکفت این همه رنگ
زمین به ما آموخت:
ز پیش حادثه باید که پای پس نکشیم.
مگر کم از خاکیم؟
نفس کشید زمین، ما چرا نفس نکشیم؟

Baran_ns
11-07-2007, 14:09
معراج

گفت : آنجا چشمه خورشید هاست
آسمان ها روشن از نور و صفا است
موج اقیانوس جوشان فضا است
باز من گفتم که : بالاتر کجاست
گفت : بالاتر جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت آسمان بی انتهاست
باز من گفتم که بالاتر کجاست
گفت : بالاتر از آنجا راه نیست
زانکه آنجا بارگاه کبریاست
آخرین معراج ما عرش خداست
بازمن گفتم که : بالاتر کجاست
لحظه ای در دیگانم خیره شد
گفت : این اندیشه ها بس نارساست
گفتمش : از چشم شاعر کن نگاه
تا نپنداری که گفتاری خطاست
دورتر از چشمه خورشید ها
برتر از این عالم بی انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست

Baran_ns
11-07-2007, 14:13
براي دختر كوچكم بهار
آسمان کبود

بهارم دخترم از خواب برخیز
شکر خندی بزن شوری برانگیز
گل اقبال من ای غنچه ناز
بهار آمد تو هم با او بیامیز
بهارم دخترم آغوش وا کن
که از هر گوشه گل آغوش وا کرد
زمستان ملال انگیز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا کرد
بهارم دخترم صحرا هیاهوست
چمن زیر پر و بال پرستوست
کبود آسمان همرنگ دریاست
کبود چشم تو زیبا تر از اوست
بهارم دخترم نو روز آمد
تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم های او را
تبسم کن که خود را گم کند گل
بهارم دخترم دست طبیعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
وگر از هر گلش جوشد بهاری
بهاری از تو زیبا تر نیارد
بهارم دخترم چون خنده صبح
امیدی می دمد در خنده تو
به چشم خویشتن می بینم از دور
بهار دلکش اینده تو

Baran_ns
11-07-2007, 18:17
بعد از من

مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرکشی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی

Baran_ns
11-07-2007, 18:18
براي يك فضانورد

دست ها... و دست ها

به دست های او نگاه میکنم
که میتواند از زمین
هزار ریشه گیاه هرزه را برآورد
و میتواند از فضا
هزارها ستاره را به زیر پر درآورد
به دست های خود نگاه میکنم
که از سپیده تا غروب
هزار کاغذ سپیده را سیاه میکند
هزار لحظه عزیز را تباه میکند
مرا فریب میدهد
ترا فریب میدهد
گناه میکند
چرا سپید را سیاه میکند؟
چرا گناه میکند!؟

Baran_ns
11-07-2007, 18:19
مکتب عشق

سیه چشمی به کار عشق استاد
درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد آخر ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد

Baran_ns
11-07-2007, 18:20
آرزو

به امید نگاهت ایستادن
به روی شانه هایت سر نهادن
خوشتر از این آرزویی است
دهان کوچکت را بوسه دادن

Baran_ns
11-07-2007, 18:20
تنها

کسی مانند من تنها نماند
به راه زندگانی وانماند
خدا را در قفای کاروان ها
غریبی در بیابان جا نماند

Baran_ns
11-07-2007, 18:22
غروب پاییز

دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوهایی وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی
فلق ها خنده بر لب فسرده
سفق ها عقده در هم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزار ها تاراج تاراج
درختان در پناه هم خزیده
ز روی بامها گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبناک
به هر سیلی گلی افتاده بر خاک
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
اهم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود اید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه
نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم های باران
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران
برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل
پریشان شد پریشان تر چه حاصل
تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهر گل ها می کنی پک
غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن

Baran_ns
11-07-2007, 20:24
هنوز همیشه هرگز

هزار سال به سوی تو آمدم
افسوس
هنوز دوری دور از من ای امید محال
هنوز دوری آه از همیشه دورتری
همیشه اما در من کسی نوید دهد
که می رسم به تو
شاید هزارسال دگر
صدای قلب ترا
پشت آن حصار بلند
همیشه می شنوم
همیشه سوی تو می ایم
همیشه در راهم
همیشه می خواهم
همیشه با توام ای جان
همیشه با من باش
همیشه اما
هرگز مباش چشم به راه
همیشه پای بسی آرزو رسیده به سنگ
همیشه خون کسی ریخته است بر درگاه

Baran_ns
11-07-2007, 20:25
از کوه با کوه

پرواز میکردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده می تابید
بیدار روشن پک
پایین سراسر کوه بود کوه بود کوه
با صخره های سرکشیده تا پرند ابر
با کام خشک دره های تنگ
افسرده در آن نعره تندر
افتاد ه در آن لرزه کولک
من در کنار پنجره خاموش
پیشانی داغم به روی شیشه نمنک
با کوه حرفی داشتم از دور
ای سنگ تا خورشید بالیده
ای بندی هرگز ننالیده
پیشانیت ایوان صحرا ها و دریا ها
دیروزها از آن ستیغ سربلندت همچنان پیدا
خود را کجاها می کشانی سوی بالاها و بالاها
با چشم بیزار از تماشا ها
ای چهره برتافته از خلق
ای دامن برداشته از خک
ای کوه
ای غمنک
پرواز میکردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده می تابید
بیدار روشن پک
من در کنار پنجره خاموش
در خود فرو افتاده چون آواری از اندوه
سنگ صبور قصه ها و غصه ها آواری از اندوه
جان در گریز از اینهمه بیهوده فرسودن
در آرزوی یک نفس زین خک در خون دست و پا گم کرده دور و دورتر بودن
با خویش می گفتم
ایکاش این سیمرغ سنگین بال
تا جاودان می راند در افلک

Baran_ns
11-07-2007, 20:26
نه آن دريا، كه شعرش جاودانه است،
نه آن دريا، كه لبريز از ترانه ست
به چشمانت بگو بسپار ما را،
به آن دريا كه ناپيدا كرانه ست

Baran_ns
11-07-2007, 20:27
چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد !
به دست موج خيالت سپرده ام جان را .
فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛
بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر .
درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،
چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟

magmagf
12-07-2007, 02:28
دوستای خوبم مرسی از زحمتی که می کشید

فقط به دو مورد توجه کنید

1- در صورت نوشتن شعری از شاعر خیلی بهتر می شه اگه اسم شعر رو هم بنویسید

2- توی این تاپیک فقط قرار نیست اشعهار استاد مشیری قرار داده بشه به مطالب دیگه هم در مورد زندگی ایشون اشاره کنید و فقط به صورت پشت سر هم اشعار ایشون رو قرار ندهید

ممنون از توجه و زحمت همگی

rsz1368
14-07-2007, 11:17
من نمی دانم
و همین درد مرا می آزارد
که چرا انسان این دانا
این پیغمبر
در تکاپوهایش
چیزی از معجزه آن و تر
ره نبردست به اعجاز محبت
چه دلیلی دارد
چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی ها را
نشناخته است و نمی داند در یک لبخند
چه شگفتی هایی پنهان است
من برآنم که در این دنیا
خوب بودن به خدا سهل رین کار است
و نمی دانم
که چرا انسان
تا این حد
با خوبی
بیگانه است
و همین درد مرا سخت می آزارد

Marichka
14-07-2007, 23:59
سلام دوستان

لطف كنيد و پيرو پست magmagf ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) عزيز براي اشعار قرار داده شده عنوان قرار بديد.
چون اشعار بدون عنوان به دليل اين كه نمي شه اونها رو در فهرست قرار داد، حذف خواهند شد.

تشكر و موفق باشيد

rsz1368
15-07-2007, 19:21
سه آفتاب

آینه بود آب
از بیکران دریا خورشید می دمید
زیبایی ن شکوه شکفتن را
در آسمان و آینه می دید
اینک :
سه آفتاب

Asalbanoo
22-09-2007, 19:04
خبرگزاري فارس: «فريدون مشيري» شاعر، روزنامه نگار و عضو سال‌هاي پيش شوراي موسيقي و شعر راديو امروز 30 شهريور 81 ساله شد.


به گزارش خبرنگار ادبي فارس، به نقل از پايگاه رسمي فريدون مشيري و دانشنامه اينترنتي ويكي پديا فريدون مشيري در 30 شهريور ماه سال 1305 در خيابان عين الدوله (خيابان ايران فعلي) تهران چشم به جهان گشود. دوره آموزش‌هاي دبستاني و دبيرستاني را در مشهد و تهران به پايان رساند و سپس وارد دانشگاه شد و در رشته زبان ادبيات فارسي دانشگاه تهران به تحصيل پرداخت، اما آن را ناتمام رها كرد و به سبب دلبستگي بسياري كه به حرفه روزنامه نگاري داشت از همان جواني وارد فعاليت مطبوعاتي در زمينه خبرنگاري و نويسندگي شد و بيش از سي سال در اين حوزه كار كرد.
مشيري سال‌ها عضويت هيات تحريريه مجلات سخن، روشنفكر، سپيد و سياه و چند نشريه ديگر را داشت. از سال 1324 در وزارت پست و تلگراف و تلفن و سپس شركت مخابرات ايران مشغول به كار بود و در سال 1357 بازنشسته شد. در سال 1333 با «اقبال اخوان» ازدواج كرد كه دانشجوي رشته نقاشي دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بود. اكنون دو فرزند به نام‌هاي «بابك» و «بهار» از آن‌ها به يادگار مانده است.
مشيري سرودن شعر را از نوجواني و تقريباً از پانزده سالگي شروع كرد. سروده‌هاي نوجواني او تحت تاثير شاهنامه‌خواني‌هاي پدرش شكل گرفته‌اند.
مشيري توجه خاصي به موسيقي ايراني داشت و در پي‌ همين دلبستگي طي سالهاي 1350 تا 1357 عضويت در شوراي موسيقي و شعر راديو را پذيرفت، و در كنار هوشنگ ابتهاج، سيمين بهبهاني و عماد خراساني سهمي بسزا در پيوند دادن شعر با موسيقي، و غني ساختن برنامه گلهاي تازه راديو ايران در آن سالها داشت.
فريدون مشيري در سال 1377 به آلمان و امريكا سفر كرد، و مراسم شعرخواني او در شهرهاي كلن، ليمبورگ و فرانكفورت و همچنين در 24 ايالت امريكا از جمله در دانشگاه‌هاي بركلي و نيوجرسي به طور بي‌سابقه‌اي مورد توجه دوستداران ادبيات ايران قرار گرفت. در سال 1378 طي سفري به سوئد در مراسم شعرخواني در چندين شهر از جمله استكهلم و مالمو و گوتبرگ شركت كرد.
مشيري در بامداد روز جمعه 3 آبان ماه 1379 شمسي در بيمارستان تهران كليلنيك در سن 74 سالگي درگذشت.
«تشنه طوفان»، «گناه دريا»، «نايافته»، «ابر»، «ابر و كوچه»، «بهار را باور كن»، «پرواز با خورشيد»، «از خاموشي»، «برگزيده شعرها»، «گزينه اشعار»، «مرواريد مهر»، «آه باران»، «سه دفتر»، «از ديار آشتي»، «با پنج سخن‌سرا»، «لحظه‌ها و احساس»، «آواز آن پرنده غمگين»، «تا صبح تابناك اهورايي» مجموعه شعرهاي مشيري هستند.

Asalbanoo
22-09-2007, 19:08
خبرگزاري فارس: «مرتضي كاخي» در آستانه هشتاد و يكمين زادروز «فريدون مشيري» گفت: هر آدم عاشقي اگر از كوچه‌هاي شميران عبور كند و شب مهتابي هم باشد، به ياد شعر «كوچه» مي‌افتد ولي در مجموع اين اثر، يك قطعه ادبي است نه شعر.


«مرتضي كاخي»، پژوهشگر ادبيات فارسي، در آستانه سي شهريور، سالروز تولد «فريدون مشيري»، درباره برخي از جوانب شعري اين شاعر، با خبرنگار ادبي فارس به گفت‌وگو پرداخت.

**مقايسه سادگي شعر «مشيري» با سعدي درست نيست
اين منتقد معاصر درپاسخ به اين سؤال كه خواننده در مواجه با شعر مشيري با زباني ساده و روان روبرو مي‌شود ولي آيا مقايسه رواني و سادگي زبان او با سعدي مقايسه‌اي درست هست يا نه گفت: براساس تئوري‌هاي جديد ادبي به اين مسأله باوري ندارم كه زبان شعر شاعر را از محتواي شعر او جدا كنيم. كساني هستند كه زبان شعر را از شعر و محتواي شعر را از شعر جدا مي‌كنند ولي من اين اعتقاد را به جد باور دارم كه زبان شعر با شعر در يك لحظه آفريده مي‌شود.
وي افزود: كسي كه زبان شعر ساده دارد محتواي ساده هم دارد. «فريدون مشيري» هم چون روزنامه‌نگار بوده زبان عامه‌پسند و عامه‌فهمي دارد و اين مسأله هم اصلاً عيب نيست.
«كاخي» در ادامه گفت: سعدي زبانش فصاحت دارد و فصاحت و بلاغت غير از سادگي است. در سادگي آدم دنبال مسائل ساده است.
سعدي كلام ساده‌اي به آن صورت ندارد ولي كلامش در زبان در نهايت فصاحت است و من اين زبان را از آن محتوا جدا نمي‌دانم چرا كه همطراز محتوا مي‌آيد.
وي در ادامه درباره سادگي زبان شعر «مشيري» گفت: شعر فريدون مشيري به اعتبار سادگي‌اي كه شعرش دارد تعداد زيادتري از مخاطب را به خود جذب كرده است.
اين شعرشناس معاصر در ادامه افزود: مخاطبان شعر ممكن است عامه مردم باشند و ممكن است طبقه خاص شعردان و اديب باشد ولي آنچه شعر خوب را از شعر بد و بي‌سرنوشت امروزي جدا مي‌كند اين است كه شعر از مردم باشد و مردمي باشد. اما اين نكته به اين معنا نيست كه ضرورتا هم براي مردم و عامه مردم سروده شده باشد چرا كه شعر نابي نخواهد بود.

** زبان ساده «مشيري» خيلي‌ها را شعرخوان كرد
«كاخي» در ادامه به جايگاه شعر «مشيري» و خدمت او به تعالي شعر معاصر اشاره كرد و گفت: من از خدمتي كه فريدون مشيري به شعر معاصر فارسي كرده و از زبان اكثريت مردم صحبت كرده و خيلي‌ها را شعر‌خوان كرد خوشنود هستم.
وي افزود: شعر مشيري يك زبان سالمي دارد و در نتيجه به اعتلاي شعر در نزد اكثريت مردم كمك زيادي كرد.

** شعر «كوچه» يك قطعه ادبي دبيرستاني است
اين منتقد در ادامه گفت‌وگو در پاسخ به اين سوال كه بسياري از مردم و منتقدان «مشيري» را با شعر «كوچه» او مي‌شناسند و حتي وقتي كه درگذشت خانواده او از اين مسأله ناراحت شده بودند درحالي كه مشيري شعرهاي برتر و بهتري از «كوچه» هم دارد گفت: اين مسأله تا حدي طبيعي است خيلي‌ها وقتي اسم اخوان را مي‌شنوند به ياد «زمستان» مي‌افتند و يا با اسم نيما به ياد «آي آدم‌ها» مي‌افتند. خوب حالا با اسم مشيري هم به ياد «كوچه» مي‌افتند.
وي افزود: شعر «كوچه» كه معروفق است يكي از بهترين شعرهاي اوست در واقع يك قطعه ادبي دبيرستاني است.
«كاخي» در پايان گفت: هر آدم عاشق متوسط‌الحالي در كوچه‌هاي شميران اگر باقي مانده باشد و عبور كند و شب مهتابي هم باشد به ياد شعر «كوچه» مي‌افتد ولي در مجموع يك قطعه ادبي بيش نيست.

NOOSHIN_29
27-09-2007, 02:36
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کردو
اشک من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده ست
دلت را خار خار ناامیدی سخت ازرده است
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست!
تو با خون و عرق،این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با ان همه طوفان بنیان کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک،دل برکندن از جان است!
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی پایان
تو را این خشک سالی های پی در پی
تو را از نیمه ره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخواران
ز پا افکند
تو را هنگامه ی شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه اورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از ان سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با ان گونه های سوخته از افتاب دشت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه ی جوشان شادی بود و
اینک حسرت و افسوس، بر ان
سایه افکنده ست خواهی رفت
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت!
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از الودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقی است می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم!
امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست،
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی اخر از دل این خاک، با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی اخر از ستیغ کوه، چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت!

Asalbanoo
25-10-2007, 12:07
فریدون مشیری دوم آبان سال ۱۳۷۹ در سن ۷۴ سالگی بر اثر بیماری در تهران چشم از جهان فرو بست و در قطعه هنرمندان بهشت زهرا (س) به خاك سپرده شد.
به نقل از منابع اینترنتی فریدون مشیری در سی‌ شهریورماه ۱۳۰۴ در تهران به دنیا آمد. در دوران خردسالی به شعر علاقه داشت و در دوران دبیرستان و سال های اول دانشگاه ، دفتری از غزل و مثنوی ترتیب داد. آشنایی با قالب‌های شعرنو، او را از ادامه شیوه كهن بازداشت، اما راهی میانه را برگزید.
او شاعری است صمیمی و صادق كه شعرش آینه تمام نمای احوال و صفات اوست.كلام مشیری ، منزه و محترم است. او شاعری است ادیب كه در همه حال حرمت زبان و اهل زبان را حفظ می كند.اندیشه‌هایش انسان دوستانه و نجیب است و برای احساسات و عواطف عاشقانه از لطیف‌ترین و زیبا‌ترین واژه‌ها و تعبیرها سود می‌جوید.
بر همین اساس مشیری، نه اسیر تعصبات سنت گرایان شد، نه مجذوب نوپردازان افراطی. راهی را كه او برگزید، همان حالت نمایانِ بنیان گذاران شعر نوین ایران بود. به این معنا كه، او شكستن قالبهای عروضی، و كوتاه و بلند شدن مصرع‌ها و استفاده بجا و منطقی قافیه را پذیرفته و از لحاظ محتوی و مفهوم هم با نگاهی تازه و نو به طبیعت، اشیاء، اشخاص و آمیختن آنها با احساس و نازك اندیشی های خاص خود، به شعرش چهره‌ای كاملاً مشخص داده بود.
استاد برجسته «دكتر عبدالحسین زرین كوب» درباره فریدون مشیری گفته است: «با چنین زبان ساده، روشن و درخشانی است كه فریدون واژه به واژه با ما حرف می‌زند، حرف هایی كه مال خود اوست، نه ابهام گرایی رندانه. شعر او سخن شاعری است كه دوست ندارد در پناه جبهه خاص، مكتب خاص و دیدگاه خاص، خود را از اهل عصر جدا سازد. او بی ریا عشق را می‌ستاید، انسان را می‌ستاید و ایران را كه جان او به فرهنگ آن بسته است دوست دارد.»
فریدون مشیری در دوران شاعری خود، در هیچ عصری متوقف نشده، شعرش بازتابی است از همه مظاهر زندگی و حوادثی كه پیرامون او در جهان گذشته و همواره، ستایشگر خوبی و پاكی و زیبایی و بیانگر همه ی احساسات و عواطف انسانی بوده و بیش از همه خدمتگزار انسانیت است.
فریدون مشیری، سال‌ها در برخی از مجلات معروف سال های گذشته همچون: ماهنامه سخن، مجله گشوده، سپید و سیاه قلم زده و همكاریی نزدیك با نشریات داشته است.
او در سال ۱۳۳۳، از دواج كرد و دو فرزند بنام‌های بهار و بابك داشت كه هر دو دانشگاه را به پایان رسانده و در كنار آثار او، ثمره زندگی او بودند.
كتاب‌های اشعار او بترتیب عبارتند از:
تشنه توفان، گناه دریا، نایافته، ابر و كوچه، بهار را باور كن، از خاموشی، مروارید مهر، آه باران، از دیار آشتی، با پنج سخن سرا، لحظه ها و احساس، آواز آن پرنده غمگین.
گزینه های اشعار او عبارتند از:
پرواز با خورشید، برگزیده‌ها، گزینه اشعار سه دفتر، دلاویزترین، یك آسمان پرنده، و همچنین برگزیده‌ای از كتاب اسرار التوحید به نام یكسان نگریستن.
وی در دوم آبان ماه ۱۳۷۹ در سن ۷۴ سالگی و بر اثر بیماری، چشم از جهان فرو بست.
▪ واینك قطعه شعری از مرحوم فریدون مشیری:
زندگی در چشم من شبهای بی مهتاب را ماند
عشق من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند ابر بی باران اندوهم
خار خشك سینه كوهم.
سالها رفته است كز هر آرزو خالی است آغوشم.
نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه!
حالیا خاموش خاموشم،
یاد از خاطر فراموشم.
روز چون گل می شكوفد بر فراز كوه
عصر پرپر می شود این نوشكفته – در سكوت دشت-
روزها این گونه پرپر گشت
لحظه‌های بی شكیب عمر
رهروان را چشم حسرت باز...
اینك اینجا شعر و ساز و باده آماده است
من كه جام هستی‌ام از اشك لبریز است
می‌پرسم:
«در پناه باده باید رنج دوران را ز خاطر برد؟
با فریب شعر باید زندگی را زنگ دیگر داد؟
در نوای ساز باید ناله های روح را گم كرد؟»
ناله من می‌تراود از در و دیوار
آسمان اما سراپا گوش و خاموش است
همزبانی نیست تا گویم به زاری، ای دریغ
جام من خالی شده است از شعر ناب،
سازمن فریادهای بی جواب
نرم نرم از راه دور،
روز چون گل می شكوفد بر فراز كوه
روشنایی می رود در آسمان بالا
ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است
اما من
همچنان در ظلمت شبهای بی مهتاب
همچنان پژمرده در پهنای این مرداب،
همچنان لبریز از اندوه می پرسم:
-«جام اگر بشكست؟
ساز اگر بشكست؟
شعر اگر دیگر به دل ننشست؟» ...





یادداشت: خبرگزارى فارس

salma_ar
26-10-2007, 21:38
بر صلیبم،
میخکوب!
خون چکد از پیکرم ، محکوم باورهای خویش
بوده ام دیروز هم آگاه ، از فردای خویش
مهرورزی کم گناهی نیست ! می دانم ،
سزاوارم رواست
آنچه بر من می رسد ، زین ناسزاتر هم سزاست
در گذرگاهی که زور و دشمنی فرمانرواست
مهرورزی کم گناهی نیست
کم گناهی نیست عمری ، عشق را
چون برترین اعجاز باور داشتن
پرچم این آرمان پاک را
در جهان افراشتن...

danavan
27-10-2007, 19:37
چرا از مرگ می ترسید

چرا از مرگ می ترسید
چرزا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
چرا از مرگ می ترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
تنه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این ننامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را فاسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید

فریدون مشیری
روحش شاد

salma_ar
28-10-2007, 13:29
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه میروم و حرف می زنم
و ز شوق این محال:
که دستم به دست توست
من جای راه رفتن پرواز می کنم !
آن لحظه ها که مات در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم
موسیقی نگاه تو را گوش می دهم
گاهی میان مردم ، در ازدحام شهر
غیر از تو هرچه هست را فراموش می کنم

malakeyetanhaye
15-11-2007, 17:49
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
فریدون مشیری

از خدا صدا نمیرسد

ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شناست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد را ه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان پشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مهر
جز ب فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است
ای ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
های های گریه شبانه است
ای ستاره بورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خک غم سپرده است
ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره زمین پریده است
آن شقایق شفق که میشکفت
عصر ها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرهای روشنی که چون حریر
بستر عروس ماه بود
پنبه های داغ های کهنه است
ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله های آتشین
از صفای گونه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه های دردنک
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیده خداست
از لهیب کوره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمیرسد
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمرسد
بگذریم ازین ترانه های درد
بگذریم ازین فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه شبانه ام
بر گلو شکسته میشود
شب به خیر

malakeyetanhaye
15-11-2007, 17:52
يادداشتی در باره شعر نو


سروصدايي كه اين روزها در اطراف شعر فارسي برخاسته است بزرگترين دليل اهميت موضوع است . مردم اين مملكت نمي‌توانند به سرنوشت شعر پارسي بي‌علاقه باشند و به همين دليل حق دارند بيش از اينها در اطراف آن گفتگو كنند، هنگامي كه به تاريخ گذشته اين سرزمين نظر مي‌افكنيم با وجود پادشاهان كشورگشا و سرداران لشكر شكن، چهره‌هاي درخشان و تابناك شعراي بزرگ است كه بر پيشاني اعصار و قرون مي‌درخشد و گوشه‌هاي تاريك روزگاران كهن را روشن مي‌كند .

وجود اين ستاره‌هاي درخشان است كه اين ملت از ديرزمان شعر را دوست مي‌دارد و به شعر عشق مي‌ورزد وگاهي اين عشق ورزي به آنجا مي‌رسد كه معشوق تا اعماق روح عاشق نفوذ مي‌كند و جزيي از وجود او مي‌شود . در اين عصر، موافق احتياجات زمان، شعر پارسي نيازمند تحول بود و اين تحول را شعراي هنرمند در كمال مهارت انجام دادند و شعر وارد مرحله نويني شدو داراي افق وسيع‌تري، آن چنانكه بايد،گرديد.

اين كار،كار آساني نبود . ايراني پس از آنكه برق به بازار آمد چراغ نفتي را فراموش كرد، راديو را زود پذيرفت و از آن استقبال كرد، اگر چند روز ديگر دستگاهي به جاي راديو اختراع شود، مي‌تواند راديو را فراموش كند . ولي شعر را نمي‌توان ناگهان از او گرفت و لاطائلاتي بي سروته بنام شعر تحويلش داد و او را وادار كرد همچنان كه غزلهاي شيرين سعدي و حافظ را دوست مي‌داشته آنها را هم دوست بدارد . بايد تحولي را كه در شعر ايجاد شده است تا مدتي با ملايمت و مهرباني حفظ كرد، و جلو رفت . به نظر اينجانب فعلا“ تجاوز از حدود معيني، دشمني با شعر و مبارزه با اين تحول است . تجديد نظر در قالب‌ها و اختراع قالب‌هاي جديد با همه ضرورتي كه دارد در درجه دوم اهميت است . آنچه فعلا“ بايد مورد توجه هنرمندان و شعرا قرار گيرد موضوع روح شعر و به اصطلاح مضمون تازه است .

شراب خوب را چه در جام عقيق، چه در ليوان بلور و چه در فنجان طلا حتي اگر در كف دست بريزيم و بنوشيم مستي مي‌دهد. شعر خوب حكم همين شراب را دارد. در هر قالبي كه بيان شود در روح تاثير مي‌كند. ولي اگر آب را در جام عقيق يا هر ظرف ديگري به نام شراب و به اميد مست شدن بنوشيم، خودمان را فريب داده‌ايم . قطعاتي كه در اين مجموعه از نظر خواننده گرامي مي‌گذرد قسمتي از اشعاري است كه در نخستين سالهاي جواني سروده‌ام، اكثر اين قطعات بيان احساس و چكيده آلام و رنج‌هايي است كه در عرصه زندگي مرا در آغوش گرفته است و به همين دليل جنبه حزن و اندوه آن بيشتر است.


فريدون مشيري ۱۳۳۴








فن شعر نيمايي


در مورد قالب هاي نيمايي ببينيد نيما چه كرد . نيما آمد گفت به جاي تساوي مصرع‌ها كه شصت هزار بيت شاهنامه همه فعولن فعولن فعولن فعول فعولن فعولن فعولن فعول باشد ، اگر ايجاب كند و فضاي شعر عوض شود يعني همه‌اش حماسه رزم نباشد ديگر لازم نيست فعولن فعولن فعولن باشد . نيما چند تا حرف داشت كه من هنوز معتقدم بسياري از كساني كه از نيما حرف مي‌زنند به اين حرفها توجهي نداشته‌اند، يا نفهميده‌اند يا ساده گذشته‌اند. فكر كرده‌اند نيما گفته آقاجان شعر نو يعني اينجا كه نشد كوتاهش كن ، آنجا كه نشد اين خط را درازش كن در حاليكه در صحبت‌هايي كه ما با نيما داشتيم خودش راجع به پايان بندي مصرع‌ها خيلي حرف داشت يعني مي‌گفت اگر من مي‌گويم ”مي‌تراود مهتاب “ ” مي‌درخشد شب تاب “ اين دو مصرع به اين دوحالت در زير هم قشنگ است . بعد مي‌آيم سر سطر و مي‌گويم :
” نيست يكدم شكند خواب به چشم كس وليك
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي‌شكند “
اين قالب را نيما عرضه داشت و اينجايي را هم كه شكسته ، ركن عروضي را شكسته يعني فعلاتن فعلات . و ديگر به همين بسنده كرده چون اگر اين را بخواهند ادامه بدهند مي‌شود فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات . يا در جايي مي‌شود بازهم بيشتر بشود ولي در فرهنگ شعري ما از چهار بار بيشتر نگفته‌اند. مثلا“ چهار بار گفته‌اند مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن . مي‌شود شش تا ديگر هم به آن اضافه كرد . ” اي ساربان آهسته ران ، كارام جانم مي‍رود “ و امثال اين زياد است .

نيما آمد گفت ركن عروضي را تا آنجا كه حرفمان بسنده است كافي است حتي بعضي جاها را هم حضوري شاهد مي‌آورد . مثلا“ در شاهنامه گفته شده كه
نشستند و گفتند و برخاستند پي مصلحت مجلس آراستند
نيما مي‌گويد اگر مصرع دوم نباشد هيچ لطمه‌اي به شعر نمي‌خورد. ” پي مصلحت مجلس آراستند“ همين . شايد هم راست مي‌گفت ولي فردوسي نمي‌توانست آنجا را لنگ بگذارد . فردوسي ناچار بود اين را بگويد .

حالا برگرديم به صحبتي كه داريم . نيما يك قالب تازه پيشنهاد كرد . يك نگاه تازه به دوروبرمان . يك نگاه تازه به همه چيز ، به زندگي ” قوقولي قوقو خروس مي‌خواند“ هيچ وقت همچين كلامي در شعر قديم ما مي‌بينيد ؟ نه حافظ ، نه سعدي ، نه فردوسي و اينگونه كلمات در شعر قديم معدودند . ولي نيما يك حرفش اين بود كه نگاه ما به تمام حوادث اتفاقات زندگي ، رويدادها مي‌تواند بيان تازه‌اي در شعر نو ايجاد كند .
شعري دارد به نام ” كار شب پا “ اين شعر واقعا“ شنيدني است . يك بابايي شب در مزرعه بايد بيدار بنشيند كه گرازي چيزي نيايد و پشه دارد پدر اين را در مي‌آورد و اين با چه وصفي مي‌گويد كه آقا پشه دارد مرا مي‌خورد، چيزي است كه هيچ وقت اين حالت‌ها را ، اين احساس‌ها رادر شعر نمي‌گفتند و نيما از نظر مضامين نيز اين كار را كرد ، نيما مي‌خواست اين نگاه را به ما ياد بدهد . و به عبارتي زندگي را در شعر آورد . شهر را مردمي كرد با تمام اجزايش . نگاهي به زندگي و بيان آن احساس ، آن دريافت در قالبي كه خودش پيشنهاد مي‌كرد كوتاه و بلند . ديگران آمدند چه كردند ؟
نيما جز وزن عروضي شعر فارسي چيزي نمي‌گفت و در كتاب هزار صفحه‌ايش كه آقاي طاهباز چاپ كرده شما شعر پيدا نمي‌كنيد كه بيرون از اوزان عروضي باشد يعني همان وزني است كه فردوسي و سعدي و حافظ و ديگران هم گفته‌اند منتها آن ها به شكل خودشان گفته‌اند و ايشان به شكل آزاد گفته . با شكستن عروضي ، احساس درست ، زيبا ، اين گونه بود نيما . بنابراين مي‌شود گفت قالب نيمايي يعني قالبي كه مصرع‌هايش كوتاه و بلند است يعني حساب شده است و بدانيم كه اين كلمه كجا بايد تمام شود.

همچنين گفتم كلماتي هم كه رسم نبوده در شعر قديم وارد شود مي‌توانند آزادانه وارد شعر بشوند منتها البته هنر شاعر اين است كه اين كلمه شعر را سست نكند و به اصطلاح شعر لق نشود . ( و در جايي اضافه مي‌كند ) من به چند چيز پايبندم . يكي وزن . من شعر بدون وزن يا غير موزون را شعر نمي‌دانم ، كه نثر بسيار زيبايي مي‌دانم . سر اين هم جنگ و بحثي ندارم . اين را بارها گفتم اين سه سطر را ، يك جواني سالها پيش براي من فرستاد در مجله روشنفكر چاپش كردم . نمي‌دانم شما اسمش را شنيده‌ايد ‌، علي اشعري مي‍گويد :
ستاره‍اي از دور
مرا به وسعت پرواز خويش مي‌خواند
ستاره پنجره را بسته نمي‌داند
خودم در شعري به نام چكاوك گفته‌ام :
مي‌توان كاسه آن تار شكست
مي‌توان رشته اين چنگ گسست
مي‌توان فرمان داد : هان اي طبل گران زين پس خاموش بمان
به چكاوك اما
نتوان گفت مخوان

اين را من سعي كردم و باز از شما عذر مي‍خواهم كه يكي از حرف‌هاي نيما را نزدم و آن اين است كه نيما مي‌گفت شعر را بايد به طبيعت زبان ، به طبيعت زبان صحبت نزديك كنيم . از نيروي موسيقي زياد كمك نگيريم يعني :
نسيم خلد مي‌وزد مگر ز جويبارها كه بوي مشك مي‌دهد هواي مرغزارها

نيما مي‌گفت هرچه شعر به طبيعت كلام گفتاري نزديك تر باشد شعر است . و وقتي من مي‌گويم ” مي‌توان كاسه اين تار شكست “ اين وزن هم دارد . همين با تمام كساني كه شعر بي وزن مي‌گويند اين اختلاف سليقه را دارم كه راه زيادي نيست كه شما اين وزن را بپذيريد . احتمال دارد يك مقدار به نظرتان سخت بيايد ، اين طور نيست . از ساده شروع كنيد ، هم لذت بخش‌تر است و هم در ذهن همه مي‌ماند و مردم به خاطر وزنش آن را به ياد مي‌آورند .

Mohammad Hosseyn
03-01-2008, 13:08
روزشمار فريدون مشيري


او شاعري است صميمي و صادق که شعرش آينه تمام نماي احوال و صفات اوست.کلام مشيري ، منزه و محترم است. او شاعري است اديب که در همه حال حرمت زبان و اهل زبان را حفظ مي کند.انديشه هايش انسان دوستانه و نجيب است و براي احساسات و عواطف عاشقانه از لطيف ترين و زيبا ترين واژه ها و تعبيرها سود مي جويد.
فريدون مشيري در سي ام شهريور ماه 1304 در تهران به دنيا آمد. در دوران خردسالي به شعر علاقه داشت و در دوران دبيرستان و سال هاي اول دانشگاه ، دفتري از غزل و مثنوي ترتيب داد. آشنايي با قالب هاي شعرنو، او را از ادامه ي شيوه ي کهن بازداشت، اما راهي ميانه را برگزيد.

او شاعري است صميمي و صادق که شعرش آينه تمام نماي احوال و صفات اوست.کلام مشيري ، منزه و محترم است. او شاعري است اديب که در همه حال حرمت زبان و اهل زبان را حفظ مي کند.انديشه هايش انسان دوستانه و نجيب است و براي احساسات و عواطف عاشقانه از لطيف ترين و زيبا ترين واژه ها و تعبيرها سود مي جويد.

مشيري، نه اسير تعصبات سنت گرايان شد، نه مجذوب نوپردازان افراطي . راهي را که او برگزيد، همان حالت ِ نمايان ِ بنيان گذاران شعر نوين ايران بود. به اين معنا که، او شکستن قالبهاي عروضي، و کوتاه و بلند شدن مصرع ها و استفاده ي بجا و منطقي قافيه را پذيرفته و از لحاظ محتوي و مفهوم هم با نگاهي تازه و نو به طبيعت، اشياء، اشخاص و آميختن آنها با احساس و نازک انديشي هاي خاص خود، به شعرش چهره اي کاملاً مشخص داده بود .

استاد برجسته " دکتر عبدالحسين زرين کوب «درباره ي فريدون مشيري گفته است: «با چنين زبان ساده، روشن و درخشاني است که فريدون واژه به واژه با ما حرف مي زند، حرف هايي که مال خود اوست، نه ابهام گرايي رندانه . شعر او سخن شاعري است که دوست ندارد در پناه جبهه ي خاص، مکتب خاص و ديدگاه خاص ، خود را از اهل عصر جدا سازد. او بي ريا عشق را مي ستايد، انسان را مي ستايد و ايران را که جان او به فرهنگ آن بسته است دوست دارد.»

فريدون مشيري در دوران شاعري خود، در هيچ عصري متوقف نشده، شعرش بازتابي است از همه ي مظاهر زندگي و حوادثي که پيرامون او در جهان گذشته و همواره، ستايشگر خوبي و پاکي و زيبايي و بيانگر همه ي احساسات و عواطف انساني بوده و بيش از همه خدمتگزار انسانيت است.

فريدون مشيري، سال ها در برخي از مجلات معروف سال هاي گذشته همچون: ماهنامه سخن، مجله گشوده، سپيد و سياه قلم زده و همکاريي نزديک با نشريات داشته است.

او در سال 1333 ، از دواج کرد و دو فرزند بنام هاي بهار و بابک داشت که هر دو دانشگاه را به پايان رسانده و در کنار آثار او، ثمره زندگي او بودند س.

کتاب هاي اشعار او بترتيب عبارتند از:

تشنه توفان، گناه دريا، نايافته، ابر و کوچه، بهار را باور کن، از خاموشي، مرواريد مهر، آه باران، از ديار آشتي، با پنج سخن سرا، لحظه ها و احساس، آواز آن پرنده غمگين.

گزينه هاي اشعار او عبارتند از:

پرواز با خورشيد، برگزيده ها، گزينه اشعار سه دفتر، دلاويزترين، يک آسمان پرنده، و همچنين برگزيده اي از کتاب اسرار التوحيد به نام يکسان نگريستن.

وي در آبان ماه 1379 در سن 74 سالگي و بر اثر بيماري، چشم از جهان فرو بست.

Mohammad Hosseyn
03-01-2008, 13:13
گناه دریا

چه صدف ها که به دریای وجود
سینه هاشان ز گهر خالی بود
ننگ نشناخته از بی هنری
شرم نکرده از این بی گهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز
زندگی دشمن دیرینه من
چنگ انداخته در سینه من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سینه تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها ... همه کوبیده به سنگ


-----------------------------------------
نغمه ها

دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرونوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را

Mohammad Hosseyn
03-01-2008, 13:33
آتش پنهان

گرمی آتش خورشید فسرد
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجه خسته این چنگی پیر
ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان
کرده افسانه هستی کوتاه
جز به افسوس نمی خندد مهر
جز به اندوه نمی تابد ماه
باز در دیده غمگین سحر
روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب
رازها خفته ز نکامی هاست
شاخه ها مضطرب از جنبش باد
در هم آویخته می پرهیزند
برگها سوخته از بوسه مرگ
تک تک از شاخه فرو میریزند
می کند باد خزانی خاموش
شعله سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند
تا به یغما نبرد بستان را
دلم از نام خزان می لرزد
زانکه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله کشد در جانم
می رسد سردی پاییز حیات
تاب این سیل بلاخیز نیست
غنچه ام نشکفته به کام
طاقت سیلی پاییزم نیست


---------------------------------
سرگذشت گل غم

تا در این دهر دیده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خنده ای وا شد
هر چه بر من زمانه می ازود
گل غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشته عمر ما به هم پیوست
چون بهار جوانیم پژمرد
گفتم این گل ز غصه خواهد مرد
یا دلم را چو روزگار شکستی هست
می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بخت بد چه بینم آه
گل غم مست جلوه خویش است
هر نفس تازه روتر از پیش است
زندگی تنگنای ماتم بود
گل گلزار او همین غم بود
او گلی را به سینه من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت

tanhatarin mard
19-02-2008, 13:32
لحظه و احساس

...........
تنها ، غمگين ، نشسته با ماه
در خلوت ساكت شبانگاه
اشكي به رخم دويد ناگاه
روي تو شكفت در سرشكم
ديدم كه هنوز عاشقم ، آه

..........

بازتاب نفس صبحدمان ( مجموعه اشعار )

ghazal_ak
05-10-2008, 09:55
دريای خاطرات زمان


آهی كشيد غم زده پيری سيپد موی ،
افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه
در لا به لای موی چو كافور خويش ديد :
يك تار مو سياه ؛

در ديدگان مضطربش اشك حلقه زد
در خاطرات تيره و تاريك خود دويد
سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود
يك تار مو سپيد ؛

در هم شكست چهره محنت كشيده اش ،
دستی به موی خويش فرو برد و گفت : ” وای ! “
اشكی به روی آيينه افتاد و ناگهان
بگريست های های ؛

دريای خاطرات زمان گذشته بود ،
هر قطره ای كه بر رخ آيينه می چكيد
در كام موج ، ناله جانسوز خويش را
از دور مي شنيد .

طوفان فرونشست ... ولي ديدگان پير ،
می رفت باز در دل دريا به جست و جو...
در آب های تيره اعماق ، خفته بود :
يك مشت آرزو !

ghazal_ak
05-10-2008, 09:57
فقير



اي بينوا ، كه فقر تو ، تنها گناه توست !
در گوشه اي بمير! كه اين راه ، راه توست

اين گونه گداخته ، جز داغ ننگ نيست
وين رخت پاره ، دشمن حال تباه توست

در كوچه هاي يخ زده ، بيمار و دربدر
جان مي دهي و مرگ تو تنها پناه توست

باور مكن كه در دل شان مي كند اثر
اين قصه هاي تلخ كه در اشك و آه توست

اينجا لباس فاخر و پول كلان بيار
تا بنگري كه چشم همه عذرخواه توست

در حيرتم كه از چه نگيرد درين بنا
اين شعله هاي خشم كه در هر نگاه توست

ghazal_ak
05-10-2008, 09:58
ديگر زمين تهي ست ...


خوابم نمي ربود
نقش هزارگونه خيال از حيات و مرگ ،
در پيش چشم بود .
شب ، در فضاي تار خود آرام مي گذشت
از راه دور ، بوسه سرد ستاره ها
مثل هميشه ، بدرقه مي كرد خواب را .
در آسمان صاف ،
من در پي ستاره خود مي شتافتم .

چشمان من به وسوسه خواب گرم شد ...
ناگاه ، بندهاي زمين در فضا گسيخت !
در لحظه اي شگرف ، زمين از زمان گريخت !
در زير بسترم ،
چاهي دهان گشود ،
چون سنگ ، در غبار وسياهي رها شدم .
مي رفتم آنچنان كه ز هم مي شكافتم !

دردي گران به جان زمين اوفتاده بود
نبضش به تنگاي دل خاك مي تپيد
در خويش مي گداخت
از خويش مي گريخت

مي ريخت ، مي گسست ...
مي كوفت ، مي شكافت ...
وزهر شكاف ، بوي نسيم غريب مرگ
در خانه مي شتافت !

انگار ، خانه ها و گذرهاي شهر را
چندين هزار دست
غربال مي كنند !
مردان و كودكان و زنان مي گريختند
گفتي كه اين گروه ز وحشت رميده را
با تيغ هاي آخته دنبال مي كنند !

آن شب زمين پير
اين بندي گريخته از سرنوشت خويش
چندين هزار كودك در خواب ناز را ،
كوبيد و خاك كرد !
چندين هزار مادر محنت كشيده را ،
در دم هلاك كرد !
مردان رنگ سوخته ار رنج كار را ،
در موج خون كشيد .
وز گونه شان ، تبسم شوق و اميد را ،
با ضربه هاي سنگ و گل و خاك ، پاك كرد !

در آن خرابه ها
ديدم كه مادري به عزاي عزيز خويش
در خون نشسته بود
در زير خشت و خاك
بيچاره بند بند وجودش شكسته بود
ديگر لبي كه با تو بگويد سخن نداشت
دستي كه در عزا بدرد پيرهن نداشت !

زين پيش ، جاي جان كسي در زمين نبود ،
زيرا كه جان ، به عالم جان بال مي گشود !
اما دراين بلا ،
جان نيز فرصتي كه برآيد ز تن نداشت !

شب ها كه آن دقايق جانكاه مي رسد ،
در من نهيب زلزله بيدار مي شود
در زير سقف مضطرب خوابگاه خويش ،
با هر نفس ، تشنج خونين مرگ را
احساس مي كنم .
آوار بغض و غصه و اندوه ، بي امان
ريزد به جان من
جز روح كودكان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نيست كسي همزبان من .

آن دست هاي كوچك و آن گونه هاي پاك
از گونه سپيده دمان پاك تر ، كجاست ؟
آن چشم هاي روشن و آن خنده هاي مهر
از خنده ”بهار“ طربناك تر ، كجاست ؟
آوخ ! زمين به ديده من بيگناه بود !
آنجا هميشه زلزله ظلم بوده است .
آنها هميشه زلزله از ظلم ديده اند !
در زير تازيانه جور ستمگران
روزي هزار مرتبه در خون تپيده اند
آوار جهل و سيلي فقر است و خانه نيست
اين خشت هاي خام كه بر خاك چيده اند !

ديگر زمين تهي ست ...
ديگر به روي دشت ،
آن كودكان ناز
آن دختران شوخ
آن باغ هاي سبز
آن لاله هاي سرخ
آن بره هاي مست
آن چهره هاي سوخته از آفتاب نيست
تنها در آن ديار ،
ناقوس ناله هاست ، كه در مرگ زندگی ست!

Ghorbat22
07-10-2008, 20:25
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام، زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم ؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است

Ghorbat22
13-10-2008, 04:38
از پشت میله های قفس امروز
با مرغکی به گفت و شنو بودم
من یک غزل به زمزمه می خواندم
او یک غزل به چهچه سر می داد
در اوج همدلی و هم آهنگی
او گوشه ای ز پرده ی غم می خواند
من پرده ای ز گوشه ی دلتنگی.

vahide
14-10-2008, 21:23
در صبح آشنایی شیرینمان ، تو را

گفتم که« مرد عشق نئی »، باورت نبود

در این غروب تلخ جدایی هنوز هم

می خواهمت چو روز نخستین ، ولی چه سود؟



می خواستی به خاطر سوگند های خویش

در بزم عشق بر سر من جام نشکنی

می خواستی به پاس صفای سرشک من

این گونه دل شکسته به خاکم نیفکنی.



پنداشتی که کوره ی سوزان عشق من

دور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟

پنداشتی که یاد تو ، این یاد دلنواز

در تنگنای سینه فراموش می شود؟



تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی

من مانده ام که بی تو شبها سحر کنم

تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی

من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم.



روزی که پیک مرگ ، مرا می برد به گور

من ، شبچراغ عشق تو را نیز می برم

عشق تو

نور عشق تو

عشق بزرگ توست

خورشید جاودانی دنیای دیگرم.

Ghorbat22
15-10-2008, 19:40
پشه ای در استکان آمد فرود تا بنوشد آنچه واپس مانده بود
کودکی از شیطنت بازی کنان بست با دستش دهان استکان
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد جست تا از دام کودک وارهد
خشک لب می گشت حیران راه جو زیر و بالا بسته هر سو راه او
روزنی می جست در دیوار و در تا به ازادی رسد بار دگر
هر چه بر جهد و تکاپو می فزود راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر تا فرو افتاد خونین بال و پر
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ لیک آزادی گرامی تر عزیز

Ghorbat22
15-10-2008, 19:41
همیشه وقتی تنها و نا امید و ملول و خسته
تنت روانت از دست این و آن خسته است
همیشه وقتی رخسار این جهان تاریک
همیشه وقتی درهای آسمان بسته است
همیشه گوشه گرمی به نام دل با توست
که صادقانه تر از هرکه با تو پیوسته است
به دل پناه ببر آخرین پناهت اوست
تو را چنان که تمنای توست دارد دوست

Ghorbat22
16-10-2008, 17:42
پس از غروب


یک روز
چیزی پس از غروب تواند بود
وقتی نسیم زرد
خورشید سرد را
چون برگ خشکی از لب دیوار رانده است
وقتی
چشمان بی نگاه من از رنگ ابرها
فرمان کوچ را
تا انزوای مرگ
نادیده خوانده است
وقتی که قلب من
خرد و خراب و خسته
از کار مانده است
چیزی پس از غروب تواند بود
چیزی پس از غروب کجا می رودم ؟
مپرس
هرگز نخواستم که بدانم
هرگز نخواستم که بدانم چه می شوم
یک ذره
یک غبار
خاکستری رها شده در پهنه جهان
در سینه زمین یا اوج کهکشان
یا هیچ ! هیچ مطلق ! هر گز نخواستم که بدانم چه می شوم
اما چه می شوند
این صدهزار شعر تر دلنشین که من
در پرده های حافظه ام گرد کرده ام
این صدهزارنغمه شیرین که سالها
پرورده ام به جان و به خاطر سپرده ام
این صدهزار خاطره
این صد هزار یاد
این نکته های رنگین
این قطه های نغز
این بذله ها و نادره ها و لطیفه ها
این ها چه می شوند ؟
چیزی پس از غروب
چیزی پس از غروب من ایا
بر باد می روند ؟
یا هر کجا که ذره ای از جان من به جاست
در سنگ در غبار
در هیچ هیچ مطلق
همراه با من اند ؟

Ghorbat22
16-10-2008, 22:14
من یقین دارم که برگ
کاین چنین خود را رها کرده است در آغوش باد
فارغ است از یاد مرگ!
لاجرم چندان که در تشویش ازین بیداد نیست.
پای تا سر زندگیست.
آدمی هم مثل برگ
می تواند زیست بی تشویش مرگ
گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را
می تواند یافت لطف:
هر چه بادا باد را.

Ghorbat22
22-10-2008, 04:59
ای دل به کمال عشق آراستمت
وز هر چه به پغیر عشق پیراستمت
یک عمر اگر سوختم و کاستمت
امروز چنان شدی که می خواستمت

Ghorbat22
22-10-2008, 05:07
ای عشق غم تو سوخت بسیار مرا

آویخت مسیح وار بر دیوار مرا

چندان که دلت خواست بیازار مرا
مگذار مرا ز دست مگذار مرا

Ghorbat22
23-10-2008, 06:14
ای عشق شکسته ایم مشکن ما را

این گونه به خاک ره میفکن ما را

ما در تو به چشم دوستی می بینیم

ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

Ghorbat22
23-10-2008, 06:16
در این همه ابر قطره ای باران نیست

شب غیر هلاک جان بیداران نیست

وز هیچ طرف صدایی از یاران نیست

گلبانگ سپیده بر سپیداران نیست!

Ghorbat22
24-10-2008, 04:48
تنها دلیل من که خدا هست و این جهان زیباست
و این حیات عزیز و گرانبهاست لبخند چشم توست
هر چند با تبسم شیرینت آنچنان از خویش می روم که نمیبیبنمش درست
لبخند چشم تو در چشم من وجود خدا را
آواز می دهد
در جسم من تمامی روح حیات را پرواز می دهد
جان مرا که دوریت از من گرفته است
شیرین و خوش دوباره به من باز می دهد.

Ghorbat22
24-10-2008, 15:39
دوست آشفتگی خاطر ما می خواهد
عشق بر ما همه باران بلا می خواهد
آنچه از دوست رسد جان ز خدا می طلبد
و آنچه را عشق دهد دل به دعا می خواهد
پیر ما غسل به خوناب جگر می فرمود
که دل آیینه ی عشق است صفا می خواهد
تو و تابیدن در کلبه ی درویشی ما؟
تو خود اینگونه نخواهی که خدا می خواهد
بوسه ای زان لب شیرین که دل خسته ی من
پای تا سر همه درد است و دوا می خواهد
گوش جانم سخن مهر تو را می طلبد
باغ شعرم نفس گرم تو را می خواهد
همچو گیسوی بلند چون شبی می باید
تا بگویم که دلم از تو چه ها می خواهد
تا گشاید دل تنگم به پیامی بفرست
آنچه گل از نفس باد صبا می خواهد

zooey
24-10-2008, 16:54
مشت مي‌کوبم بر در
پنجه مي‌سايم بر پنجره‌ها
من دچار خفقانم، خفقان!
من به تنگ آمده‌ام، از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم،
آآآآآآي!
با شما هستم!
اين درها را باز کنيد!
من به دنبال فضايي مي‌گردم،
لب بامي،
سر کوهي،
دل صحرايي
که در آنجا نفسي تازه کنم.
آه!
مي‌خواهم فرياد بلندي بکشم
که صدايم به شما هم برسد.
من هوارم را سر خواهم داد،
چاره درد مرا بايد اين داد کند.
از شما خفتهء چند،
چه کسي مي‌آيد با من فرياد کند؟

eshghe eskate
24-10-2008, 21:07
شمع نیم مرده

چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایم
اهل زمانه را به تماشا نشسته ایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشسته ایم
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
گر دست ما ز دامن مقصد کوته است
از پا فتاده ایم نه از پا نشسته ایم
تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشسته ایم
یکدم ز موج حادثه ایمن نبوده ایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته ایم
از عمر جز ملال ندیدم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشسته ایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشسته ایم
ای گل بر این نوای غم انگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشسته ایم
تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شب ها نشسته ایم
تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یکدل و هزار تمنا نشسته ایم
چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم
سر زیر پر کشیده و شکیبا نشسته ایم

eshghe eskate
24-10-2008, 21:09
شباهنگ

باور نداشتم که گل آرزوی من
با دست نازنین تو بر خک اوفتد
با این همه هنوز به جان می پرستمت
یا الله اگر که عشق چنین پک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین
گریان درآمدی که : فریدون خدا نخواست
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست
گوید به من : هر آنچه که او کرد خوب کرد
فردای ما نیامد و خورشید آرزو
تنها سپیده ای زد و ‌آنگه غروب کرد
بر گور عشق خویش شباهننگ ماتمم
دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود
این واپسین ترانه ترا یادگار باد
ماند به سینه ام غم تو یادگار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد
دیگر ز پا افتاده ام ای ساقی اجل
لب تشنه ام بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را

eshghe eskate
24-10-2008, 21:09
عشق بی سامان

چنین با مهربانی خواندنت چیست ؟
بدین نامهربانی راندنت چیست ؟
بپرس از این دل دیوانه من
که ای بیچاره ماندنت چیست ؟

eshghe eskate
24-10-2008, 21:11
شراب

بدین افسونگری وحشی نگاهی
مزن بر چهره رنگ بی گناهی
شرابی تو شراب زندگی بخش
شبی می نوشمت خواهی نخواهی

Sare_20
07-11-2008, 15:04
بدان که عاشقم....
اگر میبینی حال خودم نیستم و در خود شکسته ام بدان که عاشقم....
اگر میبینی ساکتم ، آرامم و بی خیال بدان که عاشقم....
اگر میبینی در گوشه ای نشسته ام ، چشم به آسمان دوخته ام و ستاره ها
را می شمارم بدان که عاشقم....
اگر میبینی در کناره پنجره ای نشسته ام و به صدای آواز مرغ
عشق گوش میکنم بدان که عاشقم....
اگر میبینی همیشه حال و هوایم ابری و چشمانم بارانی است بدان که عاشقم....
اگر میبینی هنگام دعا کردن دستهایم را به سوی آسمان برده ام
و با چشمان خیس حرفهایی را زیر لب زمزمه میکنم بدان که عاشقم...
اگر میبینی همیشه سر به زیرم ، همیشه در فکر فرو رفته ام بدان که عاشقم....
اگر میبینی گل های باغچه را یکی یکی می چینم و دسته میکنم
و با لبی خندان ترانه زندگی را میخوانم بدان که عاشقم....
اگر روزی دیدی دیگر در این دنیا نیستم بدان که.....
بدان که از عشق تو مرده ام....

Ghorbat22
12-11-2008, 18:44
پرواز آفتاب و نسیم و پرنده را
می دانم و صفای دلاویز دشت را
اما من این میان
پرواز لحظه ها را
افسوس می خورم
پرواز این پرنده ی بی بازگشت را

Ghorbat22
12-11-2008, 18:47
صحنه های زشت و زیبا
در تماشا خانه ی دنیا فراوان است
چهره آرای جهان
نقش آفرین عشق و مرگ
صحنه ها را کارگردان است
عشق هستی بخش روح کائنات
مرگ سامان ساز قانون حیات
با نسیم صبحگاهی پرده بالا می رود
بال خونین کبوتر زیر چنگال عقاب
بر رخ گل بوسه های آفتاب
گردن آهو به دندان پلنگ
بازی پروانه ها در سوسنستانی عطر و رنگ
خشم دریا موج کوبنده بلای مرگبار
نوشداروی زلال آب پای کشتزار
لرزه ای سنگین بر اندام زمین
غارت جان هزاران نازنین
ساغر افشانی کند خورشید تاک
بوی جان باز آورد از جنس خاک
آنچه انون حیات است و دوام کائنات
گر سراپا نوش و نیش
من سر تسلیم می آرم به پیش
آنچه ویران می کند روح را
بی رحمی انسان به انسان است

Ghorbat22
12-11-2008, 18:49
دست در دست کسی یعنی پیوند دو جان
دست در دست کسی یعنی پیمان دو عشق
دست در دست کسی داری اگر دانی دست
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست
لحظه ای چند که از دست طبیب
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست
چون به رقص آیی و سرمست بر افشانی دست
پرچم شادی و شوق است ه افراشته ای
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست
دست گنجینه ی مهر و هنر است
خواه بر پرده ی ساز
خواه بر گردن دوست
خواه بر چهره ی نقش
خواه بر دنده ی چرخ
خواه بر دسته ی داس
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی
آنچه آتش به دلم می زند اینک و هر دم
سرنوشت بشر است
داده با تلخی غم های دگر دست به هم
بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیده ست ولی
دست هامان نرسیده ست به هم

Ghorbat22
13-11-2008, 19:49
دل من دیر زمانی است که می پندارد
دوستی نیز گلی است
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ی ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه ی نازک را دانسته بیازارد
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن هر رفتار
دانه هایی است که می افشانیم
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر به دان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی درهای به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد همه در ها بسته است
در ضمیرت اگر این گل نمیده ست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دانه ها را باید از نوع کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه ی جان
خرج می باید کرد
رنج می باید کرد
دوست می باید داشت
با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری و غمخواری بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند
شادی روی تو ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه و عطر افشان و گلباران باد.

Ghorbat22
13-11-2008, 19:50
یوسف
دردی اگر داری و همدردی نداری
با چاه آن را در میان بگذار
با چاه
غم روی غم انداختن دردی است جانکاه!
گفتند این را پیش از این اما نگفتند
گر همرهان در چاهت افکندند و رفتند
آنگاه دردت را کجا فریاد کن
آه!

Ghorbat22
13-11-2008, 19:51
سرو می نازید و می بالید سخت
از من آیا هست زیباتر درخت؟
برد با من نیست آیا؟
من پرند نو بهاری بی خزانم در بر است
گل به او خندید و گفت :
از تو زیباتر منم
رنگ و بوی تاج نازم بر سر است
چهره ی نرگس به خودخواهی شکفت
چشم بر یاران خام اندیش گفت
دستتان خالی است در آنجا که من
دامنم سرشار از گنج زر است
ارغوان آتشین رخسار گفت
برد با همتای روی دلبر است
لاله ها مستانه رقصیدند
یعنی : غافلید
در جهانی این چنین ناپایدار
برد با آنکس که چون ما سرخوشان
تا نفس دارد به دستش ساغر است
پای دیواری درون یک اجاق
کنده ای می سوخت در آن سوی باغ
باغبان پیر را با شعله ها
رمز و رازی بود سر جنباند و گفت:
برد با او بود یا نه
روز دیگر بامداد
توده ی خاکستری را
هر طرف می برد باد !

Ghorbat22
14-11-2008, 11:18
یک گله شیر وحشی
سرخ و سپید و زرد
با سنگ های دامنه و دره در نبرد
یک گله شیر وحشی
دیوانه و دژم
چون کوه می شکستند بر شانه های هم
یک گله شیر وحشی
توفنده ..شعله آور
از صخره می جهیدند بر گرده ی شکار !
یک گله شیر وحشی هرایشان مدام
می گشت و می کشید همه دره را به کام
در آب تاب می خورد دنباله های بال
تا اوج موج می زد افشانده های گرد
یک گله شیر وحشی سرخ و سپید و زرد
صد گام دورتر
این شیرهای سرکش آرام می شدند .
در کام آسیاب زمان رام می شدند .
خورشید مات از لب آن بام لاجورد !

Ghorbat22
16-11-2008, 23:58
ز شور عشق ندانم کجا فرار کنم
چگونه چاره ی این جان بی قرار کنم
بسان بوته ی آتش گرفته ام در باد
کجا توانم این شعله را مهار کنم
رسیده کار به آنجا که اشتیاقم را
برای مردم کوی و گذر هوار کنم
چنین که عشق توام می کشد به شیدایی
شگفت نیست که فریاد یار یار کنم
گرانبهاتر از لحظه های هستی خویش
گو چه دارم تا در رهت نثار کنم
هزار کار در اندیشه پیش رو دارم
تو می رباییم از خود بگو چه کار کنم
شبانگهان که در افتم میان بستر خویش
که خواب را مگر از مهر غم گسار کنم
تو باز بر سر بالین من می گشایی بال
که با تو باشم و با خواب کار زار کنم
خیال پشت خیال آید از کرانه ی دور
از این تلاطم رنگین چرا کنار کنم؟
تو را ربایم از آن غرفه با کمند بلند
به پشت اسب پریزاد خود سوار کنم
چه تیغ ها که فرود آید از هوا به سرم
ز خون خویش همه راه را نگار کنم
تو را که دارم از دشمنان نیندیشم
تو را که دارم یک دست را هزار کنم
تو را که دارم نیروی صد جوان یابم
تو را که دارم پاییز را بهار کنم
به هر طرف که گذرم از نسیم چهره ی تو
همه زمین و زمان را شکوفه زار کنم
تو را به اوج سینه فشارم که اوج پیروزی است
چه ناز ها که به گردون به کردگار کنم
سحر دوباره درافتم به چاه حسرت خویش
نظر به بام تو از ژرف این حصار کنم
من آفتاب پرستم ولی نمی دانم
چگونه باید خورشید را شکار کنم
به صبح خنده ات آویزم ای امید محال
مگر تلافی شب های انتظار کنم

Ghorbat22
19-11-2008, 10:51
در هوای سحرم حال و هوای دگر است
هر چه دارم همه از حال و هوای سحر است
ناز پرداز طراوت همه جا در پرواز
مهربانوی لطافت همه جا در گذر است
سحرم با طرب آید که: نوید ظفرم
بوی یاس ارد و گوید که ت را همنفس است
عطر عشق آرد و گوید که تو را راهبر است
من سبکبال تر از چلچله پرواز کنم
گرچه پایم همه در خاک به زنجیر در است
سفر عالم جان است و جدایی از خویش
نه از آن گونه سفرهاست که در بحر و بر است
هر طرف بال گشایم همه جا چهره ی دوست
پاک چون پرتوی خورشید به پیش نظر است
هر دو بازوی گشوده است به سویم که تو را
تا تو همصحبتی ای دوست جهان زیر پر است
سحر بی تو سحر نیست گذر در ظلمات
نفس بی تو نفس نیست هبا و هدر است
خود تو روح سحری با تو من از خود به درم
هرکه با روح سحر باشد از خود به در است
با سحر همسفرم رو به چمنزار امید
یعنی آنجا که تو می تابی و دنیا سحر است
جای دل آتشی از مهر تو در سینه روان
جای خون عشق تو در جان و تنم شعله ور است

Ghorbat22
19-11-2008, 10:52
هر که چون گل خنده بر بساط جهان زد
رنگ طراوت به لحظه های زمان زد
هر که به وای غروب گوش فرا داد
قهقه ی شاد چون سپیده دمان زد
هرکه سرانجام و سرنوشت بشر دید
با دل خرم نشست و جام گران زد
جامی بر خاک هر که اهل هنر ریخت
جامی با نغمه ی صبا و بنان زد
همنفسان رفته اند و غافله جاریست
قافله سالار بانگ دیر ممان زد
بر سر بالین شهریارست اینک
لحظه ی دیگر فغان برآید: هان زد
های صنوبر !
خوشا به حال تو !
هر سال
گر پر و بال تو را سموم خزان زد
سال دگر تازه روتر آیی و خوش تر
خیمه توانی کنار آب روان زد
آدمی اما چو رفت آمدنش نیست
خاکش چنبر به چرخ کوزه گران زد
مرگ چون بر کشتزار آدمی افتاد
داس گران را به جان پیر و جوان زد
دست درازش چنان که هر جا و هر دم
مهر خموشی تواندت به دهان زد
نامش گ باد از این جهان که همه عمر
تلخی این نام آتشم به زبان زد
چند بنالیم خسته جان که چنین کشت
چند بگرییم ناتوان که چنان زد
مهلت کم هیچ جای خوردن غم نیست
دم نتوان با دو دیده ی نگران زد
از کم و بیش جهان مرنج که دانا
پا به سر گیر و دار سود و زیان زد
حیف بود حرف دیگری به لب آورد
تا که دم از آرزوی دوست توان زد
هیچ به جز دوست در طریقت من نیست
گرچه غمش تیشه ها به ریشه ی جان زد
دست مریزاد عشق دست مریزاد
تیر تو هم هر چه شد رها به جهان زد
از تو فریدون ولی حیات دگر یافت
شادی بخت بلند هر که توانست
بوسه به بازویت ای کشیده کمان زد

Ghorbat22
26-11-2008, 19:58
مهدي حميدي ‌شيرازي ( ۱۲۹۳ – ۱۳۶۵) در شيوه سنتي هم شاعر توانايي بود هم شعرشناس قابلي. او در يكي از آثارش، كه نقد و منتخب شعر فارسي از سده سوم تا ششم هجري قمري (يعني از حنظله بادغيسي تا نظامي‌گنجوي) است، از جمله در باره خاقاني شرواني، شاعر برجسته و بلندآوازه سده ششم اين تعبير را به كار مي‌برد: « نهنگي است كه در بركه‌اي افتاده». دليل او چيست؟ شايد بتوان استدلال كرد كه خاقاني، اگر نه در همه سروده‌ها، دست‌كم در بخش عمده‌اي از قصيده‌هايش لفظ را بر لفظ مي‌چرخاند و به دنبال صورت‌آفريني‌هاي‌ غريب مي‌رود. ممكن است گروهي بس خاص از شعرخوانان از چنين نكته‌سنجي‌ها و موي‌شكافي‌‌ها لذت برند و به گونه حتم هم چنين است. اما جريان اصلي ذوق و پسند شعر فارسي به طور عام، تنها توانايي پذيرش بخش كوچكي از «نكته‌سنجي‌ها و موي‌شكافي‌ها»ي خاقاني را دارد. چه اين جريان با تكيه به شيوه خراساني شعر شكل يافته باشد (مانند ذوق و پسند حميدي‌ شيرازي)، چه با تاكيد بر سبك عراقي (مانند شعرخوانان و شعردوستان ايراني در دوره اخير) و چه به تلفيق متعادلي از هر دو (مانند بسياري از ادبيات دانشگاهي معاصر). در اينجا بحث با اشاره به خاقاني و تعبير يك شاعر و اديب دوره جديد در باره او آغاز شد، زيرا شاعر مورد بحث ما، درست در نقطه مقابل خاقاني، يعني « در جريان اصلي ذوق و پسند شعر فارسي» در روزگار كنوني قرار دارد.

سخن از فريدون مشيري است . هرچند بايد گفت كه در ديدگاه‌هايي بر بنياد ادبيت متن، سروده‌هاي وي، درخور سنجش و نقد است و البته، اين نكته سخن ناگفته و تازه‌اي نيست. تصور مي‌كنم با آنچه گفته شد، مي‌توانيم دو وجه دروني و بيروني را در شناسايي دامنه تاثير و نفوذ شعر مورد دقت قرار داد. در وجه دروني، شاعر زبان را در درون مجموعه‌اي كه در اصطلاح، ادبيات مي‌ناميم، به غنا و پالايش و زيبايي مي‌رساند. به تعبير ديگر، شاعر زبان را مي‌شكوفاند. اين همان كاري است كه اغلب گويندگان مهم انجام داده‌ا‌ند، از رودكي و فردوسي و خاقاني و نظامي گرفته تا سعدي و مولانا و حافظ و (حتي اگر منتقدان فرهيخته سبك هندي دلگير نشوند) صائب و بيدل. البته مراتب دارد.

اما در وجه بيروني، قلمرويي كه شاعر به لحاظ اجتماعي و جغرافيايي با كلام خود آن را در مي‌نوردد، مورد نظر است، يعني سروده‌هاي هر شاعر، تا چه حد و اندازه‌اي توانسته بخش‌ها و لايه‌هاي گونه‌گون جامعه‌اي كه در درون آن زبان پرورده شده (زبان اول) يا در مقام زبان رسمي و ادبي و ملي آموخته (زبان دوم) بپيمايد. ترديد نيست كه برخي از گويندگان در هر دو وجه دروني و بيروني به اوج كمال رسيده‌اند. آشكار است كه نظر عموم به سعدي و حافظ (سده‌هاي هفتم و هشتم هجري قمري) معطوف خواهد شد و كمتر از اين دو، به ديگران. زيرا آفرينش شاعرانه سعدي و حافظ در زبان، هم شعرشناسان را به تحسين واداشته، و هم در قلمروي فرهنگي ايران و زبان فارسي با وسعت به دل‌ها و ذهن‌ها ره يافته است. اما گذشته از موردهاي استثنا اغلب، تنها شعرهايي خاص از شاعران پرآوازه و كم‌نام و گمنام از بايستگي‌ها و شايستگي‌هاي لازم و كافي در وجه دروني و بيروني بهره‌مند است.

داوري در بارة شعر ادوار گذشته آسان است . اما داوري در بارة شعر معاصر، چنين نيست. زيرا به نظر مي‌آيد كه اغلب اديبان و منتقدان نمي‌توانند به آساني و سادگي زمانه خود را در نظر بگيرند و به داوري منصفانه‌اي رسند. جز آن «اغلب اديبان و منتقدان» معاصر، يا شاعرند و يا دستي در شعرگويي دارند. با اين همه، شايد در باره دو شاعر عصرمان در شيوه سنتي و سبك نو، بتوانيم بگوييم كه دست‌كم، از منظر اجتماعي و جغرافيايي به قلمروهاي فراخ‌تري نسبت به شاعران ديگر گام نهاده‌اند. هر چند ممكن است (و بلكه يقين است) كه خوانندگان خاص، در آفرينش زباني ايشان كاستي‌ها و دشواري‌هايي ببينند و مي‌بينند. نام اين دو شاعر، سيد محمدحسين شهريار (۱۲۸۳-۱۳۶۷) و فريدون مشيري (۱۳۰۵-۱۳۷۹) است. شك نيست كه هر دوي آنان با آسان‌گويي و توجه به زبان گفتار (و نه نوشتار) و با تكيه بر جهان‌بيني خاص خويش توانسته‌اند در گسترش جغرافيايي و اجتماعي زبان فارسي در دوره معاصر توفيق فراواني به ‌دست آورند و اين توفيق به لحاظ آن كه در سرزمين‌هايي كه داراي پيشينه فرهنگي ايراني هستند چيز كمي نيست.

چرا چنين توفيقي اهميت دارد؟ نخستين دليل، آن است: نفس ره پيدا كردن به لايه‌هاي مختلف اجتماعي و گستره‌هاي متفاوت جغرافيايي با زباني كه كم و بيش و به نسبت، غنا و پالايش و زيبايي يافته، در خور توجه هم پارسي‌گويان و پارسي‌خوانان است. سطح سواد متعارف نيز در كشور ما نسبت به كشورهاي پيشرفتة معاصر جهان هنوز پايين است. از اين رو شعر گويندگاني مانند شهريار و مشيري در دامنه‌وري زبان فارسي و لاجرم، حفظ وحدت ملي ايران اهميت فراواني دارد.

از چشم‌انداز ديگري هم مي‌توان به موضوع نگريست. رشد و شكل‌گيري مكتب‌هاي ادبي نوين اروپا (مانند سمبوليسم و سورئاليسم) در سده‌هاي نوزدهم و بيستم ميلادي و نفوذ «ايده‌هاي مدرن» و البته در اغلب مواقع، انتزاعي در شعر فرنگي، شعر شاعران معاصر ايران را به‌ويژه پس از نيمايوشيج (۱۲۷۶- ۱۳۳۸) از خود متاثر كرد. در اين كه چنين رويدادي سبب عمق انديشه شعري شد، شكي راه ندارد. اما انتزاع، در هر مرحله‌اي كه باشد، سبب كاسته شدن گروه‌هايي از مخاطبان مي‌شود. از اين رو شاعري مانند مشيري (و گويندگان مثل او) سبب مي‌شوند كه علاقه‌مندان عام‌تر شعر، در معرض وزش زبان شعري روزگارشان قرار گيرند. به ويژه آنكه درون‌مايه سروده‌هاي مشيري نيز اغلب، خاص خود اوست و بي‌آنكه به ورطه‌هاي ايدئولوژيك نزديك شود، در پيوند يافتن با آن «علاقه‌مندان عام‌تر» از خويش توانايي و چابكي فراواني نشان مي‌دهد همانند: آسمان كبود (بهارم دخترم از خواب برخيز)، خوش به حال غنچه‌هاي نيمه‌باز (بوي باران بوي سبزه بوي خاك)، كوچه ( بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم)، آخرين جرعه اين جام ( همه مي‌پرسند چيست در زمزمه مبهم آب)، غبار آبي (چندين هزار قرن از سرگذشت عالم و آدم گذشته است)، كوچ (بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد)، بهار را باور كن (باز كن پنجره‌ها را كه نسيم، روز ميلاد اقاقي‌ها را جشن مي‌گيرد)، جادوي بي‌اثر ( پركن پياله را) و مانند آنها.

بدين ترتيب، حتي شايد بتوان گفت كه شعرهاي مشيري، به دليل گزيدن واژگان گفتاري و امروزينش برای آموزش زبان ادبی معاصر به بیگانگان و دورافتادگان آن هم در مرحله آغازین بسيار مناسب است . زيرا از پيچيدگي‌هاي لفظي و معنوي به كلي تهي است و اين آموزندگان، به آساني از راه سروده‌هاي او مي‌توانند به مجموعه ادبي معاصر راه يابند و پس از آن در مراتب زباني شاعران ديگر قرار گيرند. البته چه براي مخاطبان ايراني خاص او و چه براي مخاطبان خاص خارجي جنبه‌هاي موسيقيايي وسيع شعر مشيري در كنار سادگي زباني او جاذبه‌هايي درخور اهميت پديد مي‌آورد و سخنش را به آساني، به درون لايه‌هاي گسترده و دور فارسي‌گويان و فارسي‌دوستان مي‌برد. فخرالدين گرگاني شاعر ايراني نيز، هزار سال پيش در اين معني چنين گفته است:

« سخن بايد كه چون از كام شاعر بيايد در جهان گردد مسافر
نه زان ‌گونه كه در خانه بماند به جز قايل مرو را كس نخواند»

Mr.World.Wide
30-08-2010, 17:53
از تو مي‌پرسم، اي اهورا

مي‌توان در جهان جاودان زيست؟

(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

- هر كه را نام نيكو بماند،

جاوداني است



از تو مي‌پرسم، اي اهورا

تا به دست آورم نام نيكو

بهترين كار در اين جهان چيست؟

(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

- دل به فرمان يزدان سپردن

مشعل پر فروغ خرد را

سوي جان‌هاي تاريك بردن



از تو مي‌پرسم، اي اهورا

چيست سرمايه رستگاري؟

(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

- دل به مهر پدر آشنا كن

دين خود را به مادر ادا كن



اي پدر، اي گرانمايه مادر

جان فداي صفاي شما باد

با شما از سر و زر چه گويم

هستي من فداي شما باد

با شما، صحبت از «من» خطا رفت

من كه باشم؟ بقاي شما باد



اي اهورا

من كه امروز، در باغ گيتي

چون درختي همه برگ و بارم

رنج‌هاي گران پدر را

با كدامين زبان پاس دارم

سر به پاي پدر مي‌گذارم

جان به راه پدر مي‌سپارم



ياد جان سوختن‌هاي مادر

لحظه‌اي از وجودم جدا نيست

پيش پايش چه ريزم؟ كه جان را

قدر يك موي مادر بها نيست

او خدا نيست، اما وفايش

كمتر از لطف و مهر خدا نيست.....

---------- Post added at 05:52 PM ---------- Previous post was at 05:51 PM ----------

گفته بود پيش از اين‌ها: دوستي ماند به گل

دوستان را هر سخن، هركار، بذر افشاندن است

در ضمير يكدگر

باغ گل روياندن است



گفته بودم: آب و خورشيد و نسيمش مهر هست

باغبانش، رنج تا گل بردمد

گفته بودم گر به بار آيد درست

زندگي را چون بهشت

تازه، عطرافشان و گل‌باران كند



گفته بودم، ليك، با من كس نگفت

خاك را از ياد بردي خاك را

لاجرم يك عمر سوزاندي دريغ

بذرهاي آرزويي پاك را



آب و خورشيد و نسيم و مهر را

زانچه مي‌بايست افزون داشتم

شوربختي بين كه با آن شوق و رنج

« در زمين شوره سنبل» كاشتم

- گل؟

چه جاي گل، گياهي برنخاست

در پي صد بار بذرافشاني‌ام

باغ من، اينك بيابان است و بس

وندر آن من مانده با حيراني‌ام



پوزشم را مي‌پذيري،

بي‌گمان

عشق با اين اشك‌ها، بيگانه نيست

دوستي بذري‌ست، اما هر دلي

درخور پروردن اين دانه نيست.

---------- Post added at 05:52 PM ---------- Previous post was at 05:52 PM ----------

من ، مستم.
من، مستم و ميخانه پرستم.

راهم منماييد،
پايم بگشاييد!

وين جام جگر سوز مگيريد ز دستم!
مي، لاله و باغم
مي، شمع و چراغم.
مي، همدم من،
هم‌نفسم، عطر دماغم.
خوشرنگ،
خوش آهنگ
لغزيده به جامم.
از تلخي طعم وي، انديشه مداريد،
گواراست به كامم.

در ساحل اين آتش.
من غرق گناهم
همراه شما نيستم، اي مردم بتگر!
من نامه سياهم.

فرياد رسا!
در شب گسترده پر و بال
از آتش اهريمن بدخو، به امان دار
هم ساغر پر مي
هم تاك كهنسال.
كان تاك زرافشان دهدم خوشه زرين
وين ساغر لبريز
اندوه زدايد ز دلم با مي ديرين

با آنكه در ميكده را باز ببستند
با آنكه سبوي مي ما را بشكستند
با محتسب شهر بگوييد كه هشدار!
هشدار!
كه من مست مي هر شبه هستم.

---------- Post added at 05:53 PM ---------- Previous post was at 05:52 PM ----------

به سنگ ساحل مغرب شكست زورق مهر،

پرندگان هراسان، به پرس و جورفتند .

هزار نيزه زرين به قلب آب شكست .

فضاي دريا يكسره به خون و شعله نشست .

به ماهيان خبر غرق آفتاب رسيد .

نفس زنان به تماشاي حال او رفتند !

ز ره درآمد باد،

به هم بر آمد موج،

درون دريا آشفت ناگهان، گفتي

هزاران اسب سپيد از هزار سوي افق،

رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !

***

نه تخته پاره زرين، كه جان شيرين بود؛

در آن هياهوي هول آفرين رها بر آب !

هزار روح پريشان به هر تلاطم موج،

بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !

***

لهيب سرخ به جنگل گرفت و جاري شد .

نواگران چمن از نوا فرو ماندند .

شب آفرينان بر شهر سايه افكندند .

سحر پرستان، فرياد در گلو، رفتند !

Mr.World.Wide
30-08-2010, 23:16
بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است

بگذار تا سپيده بخندد به روي ما

بنشين، ببين كه دختر خورشيد "صبحگاه"

حسرت خورد ز روشني آرزوي ما

***

بنشين، مرو، هنوز به كامت نديده ايم

بنشين، مرو، هنوز كلامي نگفته ايم

بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است

بنشين، كه با خيال تو شب ها نخفته ايم

***

بنشين، مرو، كه در دل شب، در پناه ماه

خوش تر ز حرف عشق و سكوت و نگاه نيست

بنشين و جاودانه به آزار من مكوش

يكدم كنار دوست نشستن گناه نيست

***

بنشين، مرو، حكايت "وقت دگر" مگوي

شايد نماند فرصت ديدار ديگري

آخر، تو نيز با منت از عشق گفتگوست

غير از ملال و رنج از اين در چه مي بري؟

***

بنشين، مرو، صفاي تمناي من ببين

امشب، چراغ عشق در اين خانه روشن است

جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز

بنشين، مرو، مرو كه نه هنگام رفتن است!...

***

اينك، تو رفته اي و من از راه هاي دور

مي بينمت به بستر خود برده اي پناه!

مي بينمت - نخفته - بر آن پرنيان سرد

مي بينمت نهفته نگاه از نگاه ماه

***

درمانده اي به ظلمت انديشه هاي تلخ

خواب از تو در گريز و تو از خواب در گريز

ياد منت نشسته برابر - پريده رنگ -

با خويشتن - به خلوت دل - مي كني ستيز

*****

Mr.World.Wide
30-08-2010, 23:35
نخستين نگاهي که ما را به هم دوخت
نخستين سلامي که در جان ما شعله افروخت
نخستين کلامي که دل هاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و
به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
همه شوق بودي
همه شور بودم
چه خوش لحظه هايي که دزدانه از هم
نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم
چه خوش لحظه هايي که « مي خواهمت » را
به شرم و خموشي _ نگفتيم و گفتيم !
دو آواي تنهاي سرگشته بوديم
رها ، در گذرگاه هستي
به سوي هم از دور ها پر گشوديم
چه خوش لحظه هايي که هم را شنيديم
چه خوش لحظه هايي که در هم وزيديم
چه خوش لحظه هايي که در پرد? عشق
چو يک نغم? شاد با هم شکفتيم
چه شب ها چه شب ها ، که همراه حافظ
در آن کهکشان هاي رنگين
در آن بيکران هاي سرشار از نرگس و نسترن
ياس و نسرين
ز بسياري شوق و شادي نخفتيم
تو با آن صفاي خدايي
تو با آن دل و جان سرشار از روشنايي
از اين خاکيان دور بودي
من آن مرغ شيدا
در ان باغ بالنده درعطر رويا
بر آن شاخه هاي فرا رفته در عالم بي خيالي
چه مغرور بودم ...
چه مغرور بودم ... !
من وتو چه دنياي پهناوري آفريديم
من و تو به سوي افق هاي نا آشنا پر کشيديم
من و تو ، ندانسته ، دانسته
رفتيم و رفتيم و رفتيم
چنان ، شاد ، خوش ، گرم ، پويا
که گفتي به سر منزل آرزو ها رسيديم
دريغا ، دريغا ، نديديم
که دستي در اين آسمان ها
چه بر لوح پيشاني ما نوشته است !
دريغا ، در آن قصه ها و غزل ها نخوانديم
که آّ و گل عشق ، با غم سرشته است
فريب و فسون جهان را
تو کر بودي اي دوست ،
من کور بودم ... !
از آن روز ها _ آه _ عمري گذشته است
من و تو دگرگونه گشتيم ،
دنيا دگرگونه گشته است
در اين روزگاران بي روشنايي
در اين تيره شب هاي غمگين ، که ديگر
نداني کجايم ، ندانم کجايي !
چو با ياد آن روزها مي نشينم
چو ياد تو را پيش رو مي نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها مي کشانم
سرشکي به همراه اين بيت ها مي فشانم
نخستين نگاهي که ما را به هم دوخت
نخستين سلامي که در جان ما شعله افروخت
نخستين کلامي که دل هاي ما را
به بوي خوش آشنايي سپرد و به مهماني عشق برد ...
پر از مهر بودي ،
پر از نور بودم ...

Mr.World.Wide
31-08-2010, 00:18
با ديدگان بسته، در تيرگي رهايم

اي همرهان كجاييد؟ اي مردمان كجايم؟



پر كرد سينه‌ام را فرياد بي شكيبم

با من سخن بگوييد اي خلق، با شمايم



شب را بدين سياهي، كي ديده مرغ و ماهي

اي بغض بي‌گناهي بشكن به هاي‌هايم



سرگشته در بيابان، هر سو دوم شتابان

ديو است پيش رويم، غول است در قفايم



بر توده‌هاي نعش است پايي كه مي‌گذارم

بر چشمه‌هاي خون است چشمي كه مي‌گشايم



در ماتم عزيزان، چون ابر اشك‌ريزان

با برگ همزبانم، با باد هنموايم



آن همرهان كجايند؟ اين رهزنان كيانند

تيغ است بر گلويم، حرفي‌ست با خدايم



سيلابه‌هاي درد است رمزي كه مي‌نويسم

خونابه‌هاي رنج است شعري كه مي‌سرايم



چون ناي بينوا، آه، خاموش و خسته گويي

مسعود سعد سلمان، در تنگناي نايم



اي همنشين ديرين، باري بيا و بنشين

تا حال دل بگويد، آواي نارسايم



شب‌ها براي باران گويم حكايت خويش

با برگ‌ها بپيوند تا بشنوي صدايم



ديدم كه زردرويي از من نمي‌پسندي

من چهره سرخ كردم با خون شعرهايم



روزي از اين ستمگاه خورشيدوار بگذر

تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآيم.

Mr.World.Wide
31-08-2010, 00:43
به چشمان پريرويان اين شهر

به صد اميد مي بستم نگاهي

مگر يك تن از اين ناآشنايان

مرا بخشد به شهر عشق راهي

***

به هر چشمي به اميدي كه اين اوست

نگاه بي قرارم خيره مي ماند

يكي هم، زينهمه نازآفرينان

اميدم را به چشمانم نمي خواند

***

غريبي بودم و گم كرده راهي

مرا با خود به هر سويي كشاندند

شنيدم بارها از رهگذاران

كه زير لب مرا ديوانه خواندند

***

ولي من، چشم اميدم نمي خفت

كه مرغي آشيان گم كرده بودم

زهر بام و دري سر مي كشيدم

به هر بوم و بري پر مي گشودم

***

اميد خسته ام از پاي ننشست

نگاه تشنه ام در جستجو بود

در آن هنگامه ي ديدار و پرهيز

رسيدم عاقبت آن جا كه او بود

***

"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"

ز خود بيگانه، از هستي رميده

از اين بي درد مردم، رو نهفته

شرنگ نااميدي ها چشيده

***

دل از بي همزباني ها فسرده

تن از نامهرباني ها فسرده

ز حسرت پاي در دامن كشيده

به خلوت، سر به زير بال برده

***

به خلوت، سر به زير بال برده

"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"

به خلوتگاه جان، با هم نشستند

زبان بي زباني را گشودند

سكوت جاوداني را شكستند

***

مپرسيد، اي سبكباران! مپرسيد

كه اين ديوانه ي از خود به در كيست؟

چه گويم! از كه گويم! با كه گويم!

كه اين ديوانه را از خود خبر نيست

***

به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه

به دريايي درافتد بيكرانه

لبي، از قطره آبي تر نكرده

خورد از موج وحشي تازيانه

***

مپرسيد، اي سبكباران مپرسيد

مرا با عشق او تنها گذاريد

غريق لطف آن دريا نگاهم

مرا تنها به اين دريا سپاريد

***

Mr.World.Wide
31-08-2010, 03:54
از دل افروز ترين روز جهان،

خاطره اي با من هست.

به شما ارزاني :



سحري بود و هنوز،

گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .

گل ياس،

عشق در جان هوا ريخته بود .

من به ديدار سحر مي رفتم

نفسم با نفس ياس درآميخته بود .

***

مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !

بسراي اي دل شيدا، بسراي .

اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !

تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !



آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،

روح درجسم جهان ريخته اند،

شور و شوق تو برانگيخته اند،

تو هم اي مرغك تنها، بسراي !



همه درهاي رهائي بسته ست،

تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !

بسراي ... ))



من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !

***

در افق، پشت سرا پرده نور

باغ هاي گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها مي شد باز .



غنچه ها مي رسد باز،

باغ هاي گل سرخ،

باغ هاي گل سرخ،

يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،

در لحظه شيرين شكفتن !

خورشيد !

چه فروغي به جهان مي بخشيد !

چه شكوهي ... !

همه عالم به تماشا برخاست !



من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !

***

دو كبوتر در اوج،

بال در بال گذر مي كردند .



دو صنوبر در باغ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .

مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور ...



چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،

در سرا پرده دل

غنچه اي مي پرورد،

- هديه اي مي آورد -

برگ هايش كم كم باز شدند !

برگ ها باز شدند :

ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !

با شكوفائي خورشيد و ،

گل افشاني لبخند تو،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبي و مهر،

خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :

(( دوستت دارم )) را

من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !

***

اين گل سرخ من است !

دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،

كه بري خانه دشمن !

كه فشاني بر دوست !

راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !



در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشيد،

روح خواهد بخشيد . »



تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !

اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،

نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !

***

Mr.World.Wide
31-08-2010, 04:22
به او گفتند: شاعر را بيازار؟

كه شاعر در جهان ناكام بايد

چو بيند نغمه سازي رنج بسيار

سخن بسيار نيكو مي سرايد

به آو آزار دادن ياد دادند

بناي عمر من بر باد دادند

***

از آن پس ماه نامهربان شد

ز خاطر برد رسم آشنايي

غم من ديد و با من سرگردان شد

مرا بگذاشت با رنج جدايي

كه چون باشد به صد اندوه دمساز

به شهرت مي رسد اين نغمه پرداز

***

مرا در رنج برده سخت جان ديد

جفا را لاجرم از حد فزون كرد

فغان شاعر آزرده نشنيد

دل تنگ مرا درياي خون كرد

چنان از بي وفايي آتش افروخت

كه سر تا پاي مرغ نغمه خوان سوخت

***

نگفتندش كه: درد و رنج بسيار

دمار از روزگار دل برآرد

دل شاعر ندارد تاب آزار

كه گاه از شوق هم جان مي سپارد

بدين سان خاطر ما را شكستند

زبان نغمه ساز عشق بستند

Mr.World.Wide
31-08-2010, 16:16
لب دريا، نسيم و آب و آهنگ،

شكسته ناله هاي موج بر سنگ.

مگر دريا دلي داند كه ما را،

چه توفان ها ست در اين سينه تنگ !

***

تب و تابي ست در موسيقي آب

كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب

فرازش، شوق هستي، شور پرواز،

فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !

***

سپردم سينه را بر سينه كوه

غريق بهت جنگل هاي انبوه

غروب بيشه زارانم در افكند

به جنگل هاي بي پايان اندوه !

***

لب دريا، گل خورشيد پرپر !

به هر موجي، پري خونين شناور !

به كام خويش پيچاندند و بردند،

مرا گرداب هاي سرد باور !

***

بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،

كه ريزد از صدايت شادي و نور،

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !

***

لب دريا، غريو موج و كولاك،

فرو پيچده شب در باد نمناك،

نگاه ماه، در آن ابر تاريك؛

نگاه ماهي افتاده بر خاك !

***

پريشان است امشب خاطر آب،

چه راهي مي زند آن روح بي تاب !

« سبكباران ساحل ها » چه دانند،

«شب تاريك و بيم موج و گرداب » !

***

لب دريا، شب از هنگامه لبريز،

خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ،

در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛

چه بر مي آيد از واي شباويز ؟!

***

چراغي دور، در ساحل شكفته

من و دريا، دو همراز نخفته !

همه شب، گفت دريا قصه با ماه

دريغا حرف من، حرف نگفته !

*****

Amir..H
01-09-2010, 02:44
همه میپرسند

چيست در زمزمه مبهم آب؟

چيست در همهمه دلکش برگ؟

چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند

که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟

چيست در خلوت خاموش کبوترها؟

چيست در کوشش بي حاصل موج؟

چيست در خنده جام

که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي نگري؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به اين آبي آرام بلند،

نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام،

نه به اين خلوت خاموش کبوترها،

من به اين جمله نمي انديشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل يخ را با باد،

نفس پاک شقايق را در سينه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاينده هستي را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را مي شنوم؛ مي بينم.

من به اين جمله نمي انديشم.

به تو مي انديشم.

اي سرپا همه خوبي!

تک و تنها به تو مي انديشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو مي انديشم.

تو بدان اين را، تنها تو بدان.

تو بيا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان.

جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب.

من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند.

اينک اين من که به پاي تو در افتادم باز؛

ريسماني کن از آن موي دراز؛

تو بگير؛ تو ببند؛ تو بخواه.

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستي تو بجوش.

من همين يک نفس از جرعه جانم باقيست؛

آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش.

Mr.World.Wide
01-09-2010, 15:09
سر گشته اي به ساحل دريا،

نزديك يك صدف،

سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !

***

گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،

چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،

از سنگ بهتر است !

***

جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،

از سنگ مي دميد !

انگار

دل بود ! مي تپيد !

اما چراغ آينه اش در غبار بود !

***

دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،

خود را به او نمود .

آئينه نيز روي خوش آشنا بديد

با صدا اميد، ديده در او بست

صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،

در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !

آئينه را شكست !

Amirdb
03-09-2010, 19:54
در همه عالم كسي به ياد ندارد
نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند
تنها با يك ترانه در همه ي عمر
نامش اينگونه جاودانه بماند

***
صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد
نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد
بانگ: هزار‌آفرين! زهرجا بر شد
شور و سروري به جان مردم بخشيد
***
نغمه، پيامي ز عشق بود و ز پيكار
مشعل شب هاي رهروان فداكار
شعله بر افروختن به قله كهسار
بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار
***
خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!
شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصيد!
هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد
هر كه دلي داشت، بوسه داد و ببوسيد!
***
ياد تو، در خاطرم هميشه شكفته ست
كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست
ملت من، با "مرا ببوس" تو بيدار
خاطره ها در ترانه ي تو نهفته ست
***
روي تو را بوسه داده ايم، چه بسيار
خاك تو را بوسه مي دهيم، دگر بار
ما همگي " سوي سرنوشت" روانيم
زود رسيدي! برو، "خدا نگهدار"
***
"هاله" ي مهر است اين ترانه، بدانيد
بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد

بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد
آتش او را به قله ها برسانيد

Amir..H
08-09-2010, 02:28
گفتی که : چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کشم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر

dont.star
08-09-2010, 10:14
اي ستاره ها كه از جهان دور
چشمتان به چشم بي فروغ ماست
نامي از زمين و از بشر شنيده ايد
درميان آبي زلال آسمان
موج دود و خون و آتشي نديده
ايد
اين غبار محنتي كه در دل فضاست
اين ديار وحشتي كه در فضا رهاست
اين سراي ظلمتي كه آشيان ماست
در پي تباهي شناست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفينه اي كه مي رود به سوي ماه
از مسافري كه ميرسد ز گرد را ه
از زمين فتنه گر حذر كنيد
پاي اين بشر اگر
به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سياست
اي ستاره اي كه پيش ديده مني
باورت نميشود كه در زمين
هركجا به هر كه ميرسي
خنجري ميان پشت خود نهفته است
پشت هر شكوفه تبسمي
خار جانگزاي حيله اي شكفته است
آنكه با تو ميزند صلاي مهر
جز ب فكر غارت دل تو نيست
گر چراغ روشني به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه اي است
اي ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمين زبان حق بريده اند
حق زبان تازيانه است
وانكه با تو صادقانه درد دل كند
هاي هاي گريه شبانه است
اي ستاره بورت نمي شود
درميان باغ بي
ترانه زمين
ساقه هاي سبز آشتي شكسته است
لاله هاي سرخ دوستي فسرده است
غنچه هاي نورس اميد
لب به خنده وانكرده مرده است
پرچم بلند سرو راستي
سر به خاك غم سپرده است
اي ستاره باورت نميشود
آن سپيده دم كه با صفا و ناز
در فضاي بي كرانه مي دميد
ديگر
از زمين رميده است
اين سپيده ها سپيده نيست
رنگ چهره زمين پريده است
آن شقايق شفق كه ميشكفت
عصر ها ميان موج نور
دامن از زمين كشيده است
سرخي و كبودي افق
قلب مردم به خاك و خون تپيده است
دود و آتش به آسمان رسيده است
ابرهاي روشني كه چون حرير
بستر
عروس ماه بود
پنبه هاي داغ هاي كهنه است
اي ستاره اي ستاره غريب
از بشر مگوي و از زمين مپرس
زير نعره گلوله هاي آتشين
از صفاي گونه هاي آتشين مپرس
زير سيلي شكنجه هاي دردناك
از زوال چهره هاي نازنين مپرس
پيش چشم كودكان بي پناه
از نگاه مادران
شرمگين مپرس
در جهنمي كه از جهان جداست
در جهنمي كه پيش ديده خداست
از لهيب كوره ها و كوه نعش ها
از غريو زنده ها ميان شعله ها
بيش از اين مپرس
بيش از اين مپرس
اي ستاره اي ستاره غريب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ايم
پس چرا به داد ما نميرسد
ما صداي گريه مان به
آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نمرسد
بگذريم ازين ترانه هاي درد
بگذريم ازين فسانه هاي تلخ
بگذر از من اي ستاره شب گذشت
قصه سياه مردم زمين
بسته راه خواب ناز تو
ميگريزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بي نياز تو
اي كه دست من به دامنت نمي رسد
اشك من به دامن
تو ميچكد
با نسيم دلكش سحر
چشم خسته تو بسته ميشود
بي تو در حصار اين شب سياه
عقده هاي گريه شبانه ام
بر گلو شكسته ميشود
شب به خير

Amir..H
18-09-2010, 15:20
آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید؟
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد؟
چشم من روشن روی تو سپید.
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید؟
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
دل پر درد *فریدون* مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید.
فریدون مشیری

Rainy eye
02-10-2010, 10:07
لبخند چشم تو

تنها دليل من كه خدا هست
و اين جهان زيباست،
و اين حيات عزيز و گران بهاست
لبخند چشم توست!
هرچند با تبسم شيرينت،
آن چنان
از خويش مي روم
كه نميبينمش درست!

لبخند چشم تو
در چشم من ،وجود خدا را آواز مي دهد
در جسم من،تمامي روح حيات را پرواز ميدهد
جان مرا_كه دوريت از من گرفته است_
شيرين وخوش،
دوباره به من باز مي دهد.

Amir..H
02-10-2010, 19:57
دو چشم خسته اش از اشك تر بود
ز روي دفترم چون ديده بر داشت
غمي روي نگاهش رنگ مي باخت
حديثي تلخ در آن يك نظر داشت
مرا حيران از اين نازكدلي كرد
مگر اين نغمه ها در او اثر داشت ؟
چا دل را به خاكستر نشانيد؟
اگر از سوز پنهانش خبر داشت
نخستين بار خود آمد به سويم
كه شوقي در دل و شوري به سر داشت
سپردم دل به دست او چو ديدم
كه غير از دلبري چندين هنر داشت
دل زيباپرست من ز معشوق
تمناي نگاهي مختصر داشت
نگاهش آسماني بود و افسوس
كه در سينه دلي بيدادگر داشت!
پر پروانه اي را سوخت اين شمع
كه جانان را ز جان محبوب تر داشت
به پايش شاعري افتاد و جان داد
كه آفاق هنر را زير پر داشت
نمي داند دل پر درد شاعر
چه آتش ها به جان زين رهگذر داشت
ولي داند : « فريدون » تاج سر بود
اگر غير از محبت سيم وزر داشت!

مرا گويد مخوان شعر غم انگيز
كه حسرت عقده گردد در گلويم!
خدا را ، با كه گويم كاين ستمگر
غمم را هم نمي خواهد بگويم!

narmine
10-10-2010, 18:02
لبخند چشم تو

تنها دليل من كه خدا هست
و اين جهان زيباست،
و اين حيات عزيز و گران بهاست
لبخند چشم توست!
هرچند با تبسم شيرينت،
آن چنان
از خويش مي روم
كه نميبينمش درست!

لبخند چشم تو
در چشم من ،وجود خدا را آواز مي دهد
در جسم من،تمامي روح حيات را پرواز ميدهد
جان مرا_كه دوريت از من گرفته است_
شيرين وخوش،
دوباره به من باز مي دهد.


این شعر بالا رو خیلی دوست دارم ....
سپاس مخصوص .

-----------------------
آیینه چون شکست

قابی سیاه و خالی از او به جای ماند

با یاد دل که آینه بود

در خود گریستم

بی آینه چگونه در این قاب زیستم؟؟؟؟


ف . مشیری

saAaniIi
10-10-2010, 19:12
ای دل، به کمال عشق اراستمت،
وزهر چه به غیر عشق پیراستمت،
یک عمر اگر سوختم و کاستمت،
امروز چنان شدی که میخواستمت!

مشیری

zhoovaan
16-10-2010, 00:40
هر روز مي پرسي: كه آيا دوستم داري ؟
من، جاي پاسـخ بر نگاهَت خيـره مي مانم
تو در نگـاه ِ من، چه مي خواني، نمي دانم
امّا به جاي من، تو پاسخ مي دهي: آري !

ما هردو مي دانيم
چشم و زبان، پنهان و پيدا رازگويانند
و آن ها كه دل با يكدگــر دارند
حرف ضميـر ِ دوست را نا گفته مي دانند،
ننوشته مي خوانند
من «دوست دارم» را
پیوسته در چشم ِ تو مي خوانم
ناگفته، مــي دانم
من، آنچـه را احساس بايد كرد
يا از نگاه ِ دوست بايد خواند

هرگز نمي پرسم
هرگز نمي پرسم: كه آيا دوستم داري
قلــ ـب ِ من و چشم ِ تو مي گويد به من : «آری!»


ــ فریدون مُشیــري ــ

narmine
25-10-2010, 22:50
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

بابك مشیری - پسر فریدون مشیری - در گفت وگویی به این مناسبت گفت: سال گذشته پس از این كه صحبت هایم مبنی بر این كه به دنبال جایی هستیم تا كتابخانه ی پدر را به آن اهدا كنیم، منتشر شد، نهادها و سازمان هایی تماس گرفتند و برای این مسأله اعلام آمادگی كردند كه از آن جمله می توان به دانشگاه تهران، مركز دایرهٔ المعارف بزرگ اسلامی، فرهنگستان هنر و كتابخانه ی مجلس شورای اسلامی اشاره كرد.
او ادامه داد: اما ما به دلیل این كه در ذهن مان این بود كه كتابخانه به نام خود پدرم باشد و حداقل فضایی فراهم شود تا دانشجویان و علاقه مندان بتوانند از آن بهره بگیرند و از طرفی موزه ای برای دست نوشته ها، تابلوها و تقدیرنامه ها ی پدرم باشد، این پیشنهادها را نپذیرفتیم.
مشیری اظهار كرد: دوست نداریم كتابخانه ی پدر جزوی باشد از یك كل و در حاشیه ی مجموعه های بزرگی چون مركز دایرهٔالمعارف اسلامی یا كتابخانه ی مجلس گم شود.
او در ادامه گفت: فعلا از اهدای كتابخانه ی پدر دلسرد شده ایم و با فضایی هم كه در اوضاع فرهنگی بوده است، به پی گیری این موضوع رغبتی نداشتیم.
كتابخانه ی فریدون مشیری حاوی شش هزار جلد كتاب است كه در بعضی از آن ها به خط شاعر مطالبی نگاشته شده است.
بابك مشیری همچنین با اشاره به ترجمه ی گزیده ای از شعرهای فریدون مشیری به زبان آلمانی، گفت: این كار در حال انجام و تقریبا رو به اتمام است؛ ولی چون مترجم آن در آلمان است، پی گیری مسائل چاپ و انتشار كتاب كمی زمان می برد. باید ببینیم انتشار دوزبانه ی این اثر در ایران می تواند مخاطبان زیادی داشته باشد یا این كه بهتر است فقط در آلمان منتشر شود.
از ابتدای سال جاری تا كنون، آثار فریدون مشیری تجدید چاپ شده اند كه در این زمینه، چاپ یازدهم «ابر و كوچه»ی این شاعر طی روزهای آینده از سوی نشر چشمه عرضه خواهد شد.
همچنین چاپ نهم «آواز آن پرنده ی غمگین»، چاپ پانزدهم «از دیار آشتی»، چاپ پانزدهم «آه باران»، چاپ دهم «بازتاب نفس صبحدمان» (کلیات اشعار)، چاپ شانزدهم «دلاویزترین» و چاپ سی ام «سه دفتر» («گناه دریا»، «ابر و کوچه»، «بهار را باور کن») مشیری از ابتدای امسال تا كنون از سوی نشر چشمه منتشر شده اند. انتشارات نگاه نیز در سال جاری، «گزیده ی اشعار» این شاعر را منتشر كرده است.
«از دریچه ی ماه»، «نوایی هم آهنگ باران»، «تا صبح تابناک اهورایی»، «لحظه ها و احساس»، «با پنج سخن سرا»، «از دیار آشتی»، «آه باران»، «مروارید مهر»، «از خاموشی» و «تشنه ی طوفان»، از دیگر كتاب های منتشرشده ی فریدون مشیری هستند.
چند گزیده هم از شعرهای او به چاپ رسیده است، شامل: «گزینه ی اشعار» (ریشه در خاک)، «نایافته»، «پرواز با خورشید»، «برگزیده ی اشعار»، «دلاویزترین» و «زیبای جاودانه».
فریدون مشیری ۳۰ شهریورماه سال ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد. بخشی از دوره ی ابتدایی و متوسطه را در مشهد گذراند. سپس به تهران آمد و به خدمت وزارت پست و تلگراف درآمد. با چند مجله ی هفتگی از جمله «روشنفكر» همكاری كرد و متصدی بخش ادبی این مجله بود. او دوره ی روزنامه نگاری دانشكده ی ادبیات دانشگاه تهران را هم به پایان رساند. این شاعر سوم آبان ماه سال ۱۳۷۹ در سن ۷۴سالگی درگذشت

نقل از آفتاب


آفتابت
که فروغ رخ زرتشت در آن گل کرده است
آسمانت
که ز خمخانه‎ی حافظ قدحی آورده است
کوهسارت
که بر آن همت فردوسی پر گسترده است
بوستانت
کز نسیم نفس سعدی جان پرورده است
همزبانان من‎اند.
مردم خوب تو، این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان، غیر تو نشناختگان
پیش شمشیر بلا
قد برافراختگان، سینه سپرساختگان
مهربانان من‎اند.
نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند که گر بگشایند
بندم از بند؛
ببینند که آواز از توست!
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد
خون پاکم که در آن عشق تو می جوشد و بس
تا تو آزاد بمانی
به زمین ریخته باد!
فریدون مشیری

++morteza
27-10-2010, 17:59
گل خشكيده


بر نگه سرد من به گرمي خورشيد

مي نگرد هر زمان دو چشم سياهت

تشنه ي اين چشمه ام، چه سود، خدا را

شبنم جان مرا نه تاب نگاهت



جز گل خشكيده اي و برق نگاهي

از تو در اين گوشه يادگار ندارم

زان شب غمگين كه از كنار تو رفتم

يك نفس از دست غم قرار ندارم



اي گل زيبا، بهاي هستي من بود

گر گل خشكيده اي ز كوي تو بردم

گوشه ي تنها، چه اشك ها كه فشاندم

وان گل خشكيده را به سينه فشردم



آن گل خشكيده، شرح حال دلم بود

از دل پر درد خويش با تو چه گويم؟

جز به تو، از سوز عشق با كه بنالم

جز ز تو، درمان درد، از كه بجويم؟



من، دگر آن نيستم، به خويش مخوانم

من گل خشكيده ام، به هيچ نيرزم

عشق فريبم دهد كه مهر ببندم

مرگ نهيبم زند كه عشق نورزم



پاي اميد دلم اگر چه شكسته است

دست تمناي جان هميشه دراز است

تا نفسي مي كشم ز سينه ي پر درد

چشم خدا بين من به روي تو باز است

ilta
27-10-2010, 18:52
گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد
همه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
هوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد .
صفای تو اما گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل تا که من زنده ام ماندگار است ...

Amir..H
06-11-2010, 00:44
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستانم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هر کسی می خواهد
داخل خانه پر مهر و صفا مان گردد
یک سبد بوی گل سرخ به ما هدیه کند
شرط وارد گشتن
شستشوی دلها
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
به درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار ……
خانه دوستی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
خانه دوست کجاست؟؟؟
فریدون مشیری

Amir..H
08-11-2010, 13:06
با قلم می گویم
ای همزاد ، ای همراه-
ای هم سر نوشت
هر دومان حیران بازی های دوران های زشت
شعرهایم را نوشتی
دست خوش
اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟



فریدون مشیری

Yoo00ooVenToo00ooS
07-12-2010, 11:30
گناه دریا

چه صدف ها که به دریای وجود
سینه هاشان ز گهر خالی بود
ننگ نشناخته از بی هنری
شرم نکرده از این بی گهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز
زندگی دشمن دیرینه من
چنگ انداخته در سینه من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سینه تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها ... همه کوبیده به سنگ

Snow_Girl
07-12-2010, 17:50
من سكوت خویش را گم كرده ام !
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من ، كه خود افسانه می پرداختم ،
عاقبت افسانه مردم شدم !


ای سكوت ، ای مادر فریادها ،
ساز جانم از تو پر آوازه بود ،
تا در آغوش تو ، راهی داشتم ،
چون شراب كهنه ، شعرم تازه بود .


در پناهت برگ و بار من شكفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سكوت ، ای مادر فریادها !


گم شدم در این هیاهو ، گم شدم
تو كجایی تا بگیری داد من ؟
گر سكوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من

Snow_Girl
07-12-2010, 18:03
باری اگر روزی کسی از من بپرسد


چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟






من می گشایم پیش رویش دفترم را


گریان و خندان بر می افرازم سرم را






آنگاه می گویم که بذری نو فشانده است


تا بشکفد تا بردهد بسیار مانده است






در زیر این نیلی سپهر بیکرانه


چندان که یارا داشتم در هر ترانه






نام بلند عشق را تکرار کردم






با این صدای خسته شاید خفته ای را


در چارسوی این جهان بیدار کردم






من مهربانی را ستودم


من با بدی پیکار کردم






پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم


مرگ قناری در قفس را غصه خوردم






وز غصه مردم شبی صدبار مردم






شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا


آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن






من با صبوری بر جگر دندان فشردم






اما اگر پیکار با نابخردان را


شمشیر باید می گرفتم






بر من نگیری من به راه مهر رفتم






در چشم من شمشیر در مشت


یعنی کسی را می توان کشت






در راه باریکی که از آن می گذشتیم


تاریکی بی دانشی بیداد میکرد






ایمان به انسان شب چراغ راه من بود


شمشیر دست اهرمن بود






تنها سلاح من در این میدان سخن بود






شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت


اما دلم چون چوب تر از هر دو سر سوخت






برگی از این دفتر بخوان شاید بگویی


آیا که از این می تواند بیشتر سوخت






شبهای بی پایان نخفتم


پیغام انسان را به انسان باز گفتم






حرفم نسیمی از دیار آشتی بود






در خارزار دشمنی ها


شاید که طوفان گران بایست می بود






تا برکند بنیان این اهریمنیها


پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند






دیر است دیراست تاریکی روح زمین را


نیروی صد چون ما ندایی در کویر است






نوح دگر میباید و طوفان دیگر






دنیایی دیگر ساخت باید


وزنو در آن انسان دیگر






اما هنوز این مرد تنهای شکیبا






با کوله بار شوق خود ره می سپارد


تا از دل این تیرگی نوری برآرد






در هر کناری شمع شعری می گذارد


اعجاز انسان را هنوز امید دارد

D,Freeman
08-12-2010, 02:00
شکوفه ای بر شراب

چو از بنفشه بوی صبح برخیزد
هزار وسوسه در جان من برانگیزد
کبوتر دلم از شوق میگشاید بال
که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد
دلی که غنچه نشکفته ندامتهاست
بگو به دامن باد سحر نیاویزد
فدای دست نوازشگر نسیم شوم
که خوش به جام شرابم شکوفه میریزد
تو هم مرا به نگاهی شکوفه باران کن
در این چمن که گل از عاشقی نپرهیزد
لبی بزن به شراب من ای شکوفه بخت
که می خوش است که با بوی گل درآمیزد

Snow_Girl
08-12-2010, 12:24
بر ماسه ها نوشتم:

" دریای هستی من

از عشق توست سرشار "

این را به یاد بسپار!

بر ماسه ها نوشتی:

" ای همزبان دیرین

این آرزوی پاکی ست "

اما به باد بسپار!

خیزاب تیز بالی

ناز و نیاز ما را

می شست ، پاک می کرد!

بر باد رفتنی را

می برد ، خاک می کرد!

دریا ، ترانه خوان ، مست

سر بر کرانه می زد

و آن آتش نهفته

در ما زبانه می زد!




فریدون مشیری

D,Freeman
08-12-2010, 22:45
هنگامه
ای دل لبریز از شوق و امید
کاش میدیدی که فردا نیستیم
کاش میدیدی که چون پنهان شدیم
در همه آفاق پیدا نیستیم
گرچه هر مرگی تسلی بخش ماست
کاندر این هنگامه تنها نیستیم
بدتر از مرگ است ان دردی که باز
زندگی میخندد و ما نیستیم

F l o w e r
09-12-2010, 20:11
نشسته ماه بر گردونه عاج .

به گردون مي رود فرياد امواج .

چراغي داشتم، كردند خاموش،

خروشي داشتم، كردند تاراج ...

D,Freeman
09-12-2010, 20:14
مرگ درمرداب

لب دريا رسيدم تشنه، بي تاب،

ز من بي تاب تر، جان و دل آب،

مرا گفت : از تلاطم ها مياساي !

كه بد دردي است جان دادن به مرداب

Snow_Girl
12-12-2010, 11:59
نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت !

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت!

نخستین کلامی که دلهای ما را

به بوی خوش آشنائی سپرد و به مهمانی عشق برد

پر از مهر بودی

پر از نور بودم

همه شوق بودی

همه شور بودم



چه خوش لحظه هایی که دزدانه ، از هم

نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم!

چه خوش لحظه هایی که "می خواهمت" را

به شرم و خموشی – نگفتیم و گفتیم!



دو آوای تنهای سرگشته بودیم

رها در گذرگاه هستی

به سوی هم از دورها پر گشودیم

....

فریدون مشیری

D,Freeman
14-12-2010, 19:48
به دريا شكوه بردم از شب دشت،

وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت،

به هر موجي كه مي گفتم غم خويش؛

سري ميزد به سنگ و باز مي گشت...

D,Freeman
15-12-2010, 18:12
شنيده اي صد بار،

صداي دريا را .

...

سپرده اي بسيار،

به سبزه زارش، پروانه تماشا را .

نخوانده اي - شايد -

درين كتاب پريشان، حكايت ما را :

هميشه، در آغاز،

چو موج تازه نفس، پر خروش، در پرواز،

سرود شوق به لب، گرم مستي و آواز

...

rahgozare tanha
19-12-2010, 18:49
می‌خواهم و می خواستمت، تا نفسم بود


می سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود



عشق تو بسم بود، که این شعله ی بیدار


روشنگر شب های بلند قفسم بود



آن بخت گریزنده دمی‌ آمد و بگذشت


غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود



دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر


تنها نفسی‌ با تو نشستن هوسم بود



باﷲ، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست


حاشا، که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود



سیمای مسیحایی‌ اندوه تو، ای عشق


در غربت این مهلکه، فریاد رسم بود.



لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم


رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود..............

Ghorbat22
20-12-2010, 11:10
لبخند او ، بر آمدن آفتاب را
در پهنه طلائي دريا
از مهر، مي ستود

در چشم من ، وليكن
لبخند او بر آمدن آفتاب بود !

Amir..H
20-01-2011, 01:22
هزار سال به سوی تو آمدم
افسوس
هنوز دوری دور از من ای امید محال
هنوز دوری آه از همیشه دورتری
همیشه اما در من کسی نوید دهد
که می رسم به تو
شاید هزارسال دگر
صدای قلب ترا
پشت آن حصار بلند
همیشه می شنوم
همیشه سوی تو می ایم
همیشه در راهم
همیشه می خواهم
همیشه با توام ای جان
همیشه با من باش
همیشه اما
هرگز مباش چشم به راه
همیشه پای بسی آرزو رسیده به سنگ
همیشه خون کسی ریخته است بر درگاه



فریدون مشیری

Amir..H
03-04-2011, 03:34
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب

فریدون مشیری

sara_girl
28-06-2011, 01:39
فرياد هاي خاموشي



دريا، - صبور وسنگين -

مي خواند و مي نوشت

- "... من خواب نيستم !

خاموش اگر نشستم ،

مرداب نيستم !

روزي كه برخروشم و زنجير بگسلم

روشن شود كه آتشم و آب نيستم !"

F l o w e r
04-07-2011, 15:03
دو جام يكـــ صدفــــ ــ بودند،



« دريا » و « سپهر »

آن روز

در آن خورشــيد،

- اين دردانـ ه مرواريد -

مي تابيد !

من و تــو، هر دو، در آن جام هاي لعل

شرابــــ نور نوشيديم

مرا بختـــ تماشاي تـــو بخشيدند و،

بر جان و جهانم نور پاشيدند !

تـــو را هم، ارمغاني خوشتـــر از جان و جهان دادند :

دلتــــ شد چون صدفـــــ روشن،

به مرواريد مهــــر

آن روز

F l o w e r
05-07-2011, 17:02
آئينه بود آبــــ ــــ ــ .

از بيكـــران دريا خورشيـــد مي دميــد .

زيباي من شكـــوه شكفتن را

در آسمان و آينـــ ه مي ديد .

اينكـــــ ــــ ـ :

ســ ه آفتابــــ

MobinS
08-07-2011, 12:29
هان اي پدر پير كه امروز

مي نالي از اين درد روانسوز

علم پدر آموخته بودي

واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي

***

افسرده تن و جان تو در خدمت دولت

قاموس شرف بودي و ناموس فضيلت

وين هر دو ، شد از بهر تو اسباب مذلت

چل سال غم رنج ببين با تو چها كرد

دولت ، رمق و روح تو را از تو جدا كرد

چل سال تو را برده ي انگشت نما كرد

وآنگاه چنين خسته و آزرده رها كرد

***

از مادر بيچاره من ياد كن امروز :‌

هي جامه قبا كرد

خون خورد و گرو داد و غذا كرد و دوا كرد

جان بر سر اين كار فدا كرد

***

هان ! اي پدر پير ،

كو آن تن و آن روح سلامت ؟

كو آن قد و قامت ؟

فرياد كشد روح تو ، فرياد ندامت !

***

علم پدر آموخته بودي

واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي

از چشم تو آن نور كجا رفت ؟‌

آن خاطر پر شور كجا رفت ؟

ميراث پدر هم سر اين كارهبا رفت

وان شعله كه بر جان شما رفت

دودش همه بر ديده ما رفت

***

چل سال اگر خدمت بقال نمودي

امروز به اين رنج گرفتار نبودي

***

هان اي پدر پير !

چل سال در اين مهلكه راندي

عمري به تما شا و تحمل گذراندي

ديدي همه ناپاكي و خود پاك بماندي

آوخ كه مرا نيز بدين ورطه كشاندي

***

علم پدر آموخته ام من !

چون او همه در دام بلا سوخته ام من

چون او همه اندوه و غم آموخته ام من

***

اي كودك من ! مال بيندوز !

وان علم كه گفتند مياموز !

VoroojaX
10-07-2011, 23:08
:40::40::40:
شب دو دلداده در آن کوچه ی تنگ
مانده در ظلمت دهلیز خموش
اختران دوخته بر منظره چشم
ماه بر بام سراپا شده گوش

در میان بود به هنگام وداع
گفتگویی به سکوت و به نگاه
دیده ی عاشق و لعل لب یار
دل معشوقه و غوغای گناه

عقل رو کرد به تاریکی ها
عشق همچون گل مهتاب شکفت
عاشق تشنه لب بوسه طلب
هم چنان شرح تمنا می گفت

سینه بر سینه ی معشوق فشرد
بوسه ای زان لب شیرین بربود
دختر از شرم سر انداخت به زیر
ناز می کرد ،‌ ولی راضی بود !

اولین بوسه ی جان پرور عشق
لذت انگیز تر از شهد و شراب
لا جرم تشنه ی صحرای فراغ
به یکی بوسه نگردد سیراب

نوبت بوسه ی دوم که رسید
دخترک دست تمنا برداشت
عاشق تشنه که این ناز بدبد
بوسه را بر لب معشوق گذاشت !

----------
از کتاب " تشنه ی طوفان " - 1334
----------

weronika
11-07-2011, 13:57
نگاهي به آسمان




كنار دريا، با آب همزبان بودم .


ميان توده رنگين گوش ماهي ها،

ز اشتياق تماشا چو كودكان بودم !

به موج هاي رها شادباش مي گفتم !

به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، كف ها،

به ماهيان و به مرغابيان، چنان مجذوب،

كه راست گفتي، بيرون ازين جهان بودم .

نهيب زد دريا،

كه : - « مرد !

اين همه در پيچ تاب آب مگرد !

چنين درين خس و خاشاك هرزه پوي، مپوي !

مرا در آينه آسمان تماشا كن !

دري به روي خود از سوي آسمان واكن !

دهان باز زمين در پي تو مي گردد !

از آنچه بر تو نوشته ست، ديده دريا كن !

زمين به خون تو تشنه ست ، آسماني باش !

بگرد و خود را در آن كرانه پيدا كن ! »

F l o w e r
13-07-2011, 20:50
صحن دكان غرق در خون بود و دكاندار، پي در پي

از در تنگ قفس

چنگ خون آلوده ي خود را درون مي برد

پنجه بر جان يكي زان جمع مي افكند و

او را با همه فرياد جانسوزش برون مي برد

مرغكان را يك به يك مي كشت و

در سطلي پر از خون سرنگون مي كرد

صحن دكان را سراسر غرق خون مي كرد

***

بسته بالان قفس

بي خيال

بر سر يك "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند

تا برون آرند چشم يكدگر را

بر سر هم خيز بر مي داشتند

***

گفتم: اي بيچاره انسان!

حال اينان حال توست!

چنگ بيداد اجل، در پشت در،

دنبال توست

پشت اين در، داس خونين، دست اوست

تا گريبان تو را آرد به چنگ

دست خون آلود او در جست و جوست

بر سر يك لقمه

يا يك نكته، آن هم هيچ و پوچ

اين چنين دشمن چرايي؟

مي تواني بود دوستــــ

F l o w e r
14-07-2011, 10:09
ساحل در انتظار كسي بــود

تا پاسخي بگويــد، فرياد آب را .

بـا نالــه گره شده، دلتنگــــ ، خشمگــين،

سر زير پر كشيدم و رفتـم !

جوابــــ را

Atefeh.N
18-07-2011, 22:15
در پهنه دشت رهنوردی پیداست
وندر پی آن قافله ، گردی پیداست
فریاد زدم :
دوباره دیداری هست ؟
در چشم ستاره اشک سردی پیداست !

GOLI87
18-07-2011, 23:06
لب دريا، سحر گاهان و باران،

هوا، رنگ غم چشم انتظاران،

نمي پيچد صداي گرم خورشيد،
نمي تابد چراغ چشم ياران

F l o w e r
20-07-2011, 14:12
از اوج باران، قصيده‌واري،
- غمناك-
آغاز كرده بود.

مي‌خواند و باز مي‌خواند،
بغض هزار ساله دردش را،
انگار مي‌گشود.

اندوه زاست زاری خاموش!
ناگفتني است ...،
اينهمه غم؟!
ناشنيدني است!

پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟
گفتند اگر تو نيز،
از اوج بنگري،
خواهي هزار بار ازو تلخ‌تر گريست!

atefeh8766
20-07-2011, 17:05
هنگامه ی شکوفه ی نارنج بود و من

با یاد دست های تو،

- سرمست -

تن را به آن طبیعت عطرآگین

جان را به دست عشق سپردم .

با یاد دست های تو،

ناگاه!

مشتی شکوفه را بوسیدم
و به سینه فشردم

F l o w e r
21-07-2011, 16:10
مـــرغ دريا بادبان هاي بلنــدش را
در مسير باد مي افراشتـــــ !
سينه مي سائــيد بر مــوج هوا،
آنگونه خـــوش، زيبا
كه گــفتي آسمان را آب مي پنداشتـــــ !

atefeh8766
21-07-2011, 23:33
معنای زنده بودن من، با تو بودن است.

نزدیک، دور

سیر، گرسنه
رها، اسیر
دلتنگ، شاد
آن لحظه ای که بی‌ تو سر آید مرا مباد !






مفهوم مرگ من

در راه سرفرازی تو، در کنار تو

مفهوم زندگی‌ است.






معنای عشق نیز

در سرنوشت من

با تو، همیشه با تو، برای تو زیستن است

H.Operator
23-07-2011, 12:27
ای داد

ای داد دوباره کار دل مشکل شد
نتوان ز حال دل غافل شد
عشقی که به چند خون دل حاصل شد
پامال سبکسران سنگین دل شد
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Rainy eye
23-07-2011, 15:49
دل از سنگ بايد كه از درد عشق
ننالد خدايا دلم سنگ نيست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
كه جز غم در اين چنگ آهنگ نيست
به لب جز سرود اميدم نبود
مرا بانگ اين چنگ خاموش كرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
كه آهنگ خود را فراموش كرد
نمي دانم اين چنگي سرونوشت
چه مي خواهد از جان فرسوده ام
كجا مي كشانندم اين نغمه ها
كه يكدم نخواهند آسوده ام
دل از اين جهان بر گرفتم دريغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در اين واپسين لحظه زندگي
هنوزم در اين سينه يك آرزوست
دلم كرده امشب هواي شراب
شرابي كه از جان برآرد خروش
شرابي كه بينم در آن رقص مرگ
شرابي كه هرگز نيابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ اين چنگ را
همه زندگي نغمه ماتم است
نمي خواهم اين ناخوش آهنگ را

H.Operator
24-07-2011, 12:34
دیوان لحظه ها و احساس
چگونه


گفتم دل را به پند درمان کنمش
جان را به کمند سر به فرمان کنمش
این شعله چگونه از دلم سر نکشد
وین شوق چگونه از تو پنهان کنمش
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

GOLI87
25-07-2011, 08:11
کجایی ای رفیق نیمه راهم که من در چاه شب های سیاهم

نمی بخشد کسی جز غم پناهم نه تنها از تو نالم از خدا هم



مشیری

Lady parisa
03-08-2011, 12:21
شب، همه دروازه‌هایش باز بود
آسمان چون پرنیان ناز بود

گرم، در رگ های‌ ما، روح شراب
همچو خون می‌گشت و در اعجاز بود

با نوازش‌های دلخواه نسیم
نغمه‌های ساز در پرواز بود

در همه ذرات عالم، بوی عشق
زندگی لبریز از آواز بود

بال در بال كبوترهای یاد
روح من در دوردست راز بود

Lady parisa
13-09-2011, 11:08
امروز را به باد سپردم

امشب کنار پنجره بیدار مانده ام

دانم که بامداد

امروز دیگری را با خود می آورد

تا من دوباره

آن را بسپارمش به باد...

Atefeh.N
20-10-2011, 21:11
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
جوشید یاد عشق کهن درنگاه ما
آه.از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نخستین گواه ما

ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهی کشید از حسرت که این منم

باز آن لهیب شوق وهمان شور والتهاب
باز آن سرود مهر ومحبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبودم و او دیگر آن نبود

Puneh.A
23-10-2011, 15:30
این دلاویــزترین حرف جهـــان را، همـــه وقت،

نه به یـــک بـــار و به ده بـــار، که صد بار بگـــو !

« دوستـــم داری » ؟ را از من بسیار بپـــرس !

« دوستت دارم » را با من بسیار بگـــو !

Puneh.A
25-10-2011, 20:34
سوم آبانماه سالروز درگذشت فریدون مشیری را بر ادب دوستان تسلیت می گویم


شرم تان باد ای

خداوندان قدرت

بس کنید

بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت

بس کنید

ای نگهبانان آزادی

نگهداران صلح

ای جهان را

لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون

سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ

موج خون است ایم که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون

گر نه کورید و نه کر

گر مسلسل هاتان یک لحظه ساکت می شوند

بشنوید و بنگرید

بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است

کاندرین شبهای وححشت سوگواری می کنند

بشنوید این بانگ فرزندان مادر مردهاست

کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند

بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان

روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند

بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند

دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست

گر چه می دانم

آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است وجدان شماست

با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم

بس کنید

بس کنید

فکر مادرهای دلواپس کنید

رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید

بس کنید

part gah
21-05-2012, 21:33
دست مرا بگیر که باغ نگاه تــــو

چنــــدان شکوفــــه ریختــــ که هــــوش از ســــرم ربود

منــــ جاودانیــــم که پرستــــوی بوســــه اتــــ

بر روی مــــن دردی ز بهشتــــ خــــدا گشــــود

اما چــــه میکنــــی دلــــرا که در بهشتــــ خــــدا هــــم غریبــــ بــــود

part gah
06-09-2012, 14:38
آب از دیار دریا

با مهر مادرانه

آهنگ خاک می کرد

بر گِرد خاک می گشت

گَرد ملال او را

از چهره پاک می کرد

از خاکیان ندانم

ساحل به او چه می گفت

کآن موج نازپرورد

سر را به سنگ می زد

خود را هلاک می کرد!


*پ ن : یاد یه روز لعنتی انداخت این شعر منو!

Amir..H
03-10-2012, 18:37
نيمه شب بود و غمي تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بيدار
ريخت از پرتو لرزنده ي شمع
سايه ي دسته گلي بر ديوار


همه گل بود ولي روح نداشت
سايه اي مضطرب و لرزان بود
چهره اي سرد و غم انگيز و سياه
گوئيا مرده ي سرگردان بود !

شمع , خاموش شد از تندي باد ,
اثر از سايه به ديوار نماند !
کس نپرسيد کجا رفت , که بود
که دمي چند در اينجا گذراند !

اين منم خسته درين کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سايه ي خويشم، يا رب
روح آواره ي من کيست؟ کجاست ؟


فریدون مشیری

part gah
07-10-2012, 06:54
یکی دیوانه ای آتش بر افروخت

ز آن هنگامه جان خویش را سوخت

همه خاکسترش را باد می برد

وجودش را جهان از یاد می برد

تو همچون آتشی ای عشق جانسوز

من آن دیوانه مرد آتش افروز

من آن دیوانه آتش پرستم

در این آتش خوشم تا زنده هستم

بزن آتش به عود استخوانم

که بوی عشق برخیزد ز جانم

خوشم با این چنین دیوانگی ها

که می خندم به آن فرزانگی

به غیر از مردن و از یاد رفتن

غباری گشتن و بر باد رفتن

در این عالم سرانجامی نداریم

چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم

لهیبی همچو آه تیره روزان

بساز ای عشق و جانم را بسوزان

بیا آتش بزن خاکسترم کن

مِسم در بوته هستی زرم کن

part gah
07-10-2012, 07:27
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟

کجا باید صدا سر داد؟

به زیر کدامین آسمان، روی کدامین کوه؟

که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه

که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!

کجا باید صدا سر داد؟

فضا خاموش و درگاه قضا دور است

زمین کر، آسمان کور است

نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟

اگر زشت و اگر زیبا

اگر دون و اگر والا

من این دنیای فانی را

هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست

وجودم گرچه گردآلود سختی هاست

نمی خواهم از این جا دست بردارم!

دلم با صد هزاران رشته، با این خلق

با این مهر، با این ماه

با این خاک با این آب … پیوسته است

مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست

توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست

هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست

جهان بیمار و رنجور است

دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست

اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است

نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم

بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم

خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم

به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم

چه فردائی، چه دنیائی!

جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است …

نمی خواهم بمیرم، ای خدا!

ای آسمان!

ای شب!

نمی خواهم

نمی خواهم

نمی خواهم

مگر زور است؟

orochi
12-02-2013, 17:55
دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ
این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرونوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین
لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را

فریدون مشیری

ツツツ
14-02-2013, 14:01
سلام دريا، سلام دريا، فشانده گيسو! گشوده سيما !
هميشه روشن، هميشه پويا، هميشه مادر، هميشه زيبا !
سلام مادر، كه مي تراود، نسيم هستي، زتار و پودت .
هميشه بخشش، هميشه جوشش، هميشه والا، هميشه دريا !
سلام دريا، سلام مادر، چه مي سرائي؟
چه مي نوازي ؟
بلور شعرت، هميشه تابان، زبان سازت، هميشه شيوا .چه تازه داري؟
بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته !
كه از سرودم رميده شادي، كه در گلويم شكسته آوا !
چه پرسي ازمن: - « چرا خموشي؟
هجوم غم را نمي خروشي !جدار شب را نمي خراشي، چرا بدي را شدي پذيرا ؟
»- شكسته بازو گسسته نيرو، جدار شب را چگونه ريزم ؟
سپاه غم را چگونه رانم، به پاي بسته، به دست تنها ؟خروش گفتي ؟
چه چاره سازد، صداي يك تن، درين بيابان ؟
خراش گفتي ؟ كه ره گشوده، به زور ناخن، ز سنگ خارا ؟

Mehran
18-04-2013, 10:42
رفیقان دوستان، ده ها گروهند
که هـر یک در مسیر امتحــانند

گروهی صـورتک بر چهـره دارند
به ظاهر دوست، اما دشمنانند

گروهی وقت حاجت خاکبوسند
ولـی هنگام خدمت ها، نـهانند

گروهی خیـر و شر در فعلشان نیست
نه زحــمت بخش و نه، راحـت رسانند

گروهی دیده نــاپاکند، هشــدار
نگاه خود به هر سو می دوانند

بر این بی عصمتان ننگ جهان باد
که چون خــوکند و بد، بدتــر ز آنند


ولی یــاراטּ همدل از سـر لـطف
به هر حالت که باشد مهربانند

رفیقان را درون جان نگهدار
که آنها پر بها تر از جهــانند




با تشکر مهران...

geojo
15-08-2013, 11:17
جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمی کنم!
افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم
زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!
جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است
این بندگی، که زندگیش نام کرده است!
بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.
گر من به تنگنای ملال آور حیات
آسوده یکنفس زده باشم حرام من!
تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب
می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.
هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !
ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟
من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.
یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را !
منشین که دست مرگ زبندم رها کند.
محکم بزن به شانه من تازیانه را .

geojo
21-08-2013, 18:11
اگر ماه بودم , به هر جا که بودم ,
سراغ ترا از خدا ميگرفتم .
و گر سنگ بودم , به هر جا که بودي ,
سر رهگذار تو , جا ميگرفتم .


اگر ماه بودي به صد ناز , ــ شايد ــ

شبي بر لب بام من مي نشستي .
و گر سنگ بودي , به هر جا که بودم ,
مرا مي شکستي , مرا مي شکستي !

Mehran
27-09-2013, 01:27
سر خود را مزن اينگـونـه به سنگ,
دل ديـوانـه تنـها دل تنگ!


منشيـن در پس ايـن بهتِ گـران
مَدَران جامه جان را, مَدَران!


مکن ای خسته ,در اين بغض درنگ
دلِ ديـوانـه ی تنـها ,دلِ تنگ!


پيش اين سنگدلان قدرِ دل و سنگ يکی است
قيل و قالِ زغن و بانگ شباهنگ يکی است


ديدی, آن را که تو خواندی به جهان يار ترين

سینه را ساختی از عشقش , سرشارترین

آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین

چه دل آزار ترين شد! چه دل آزار ترين ؟


نه همين سردی و بيگانگی از حد گذراند,
نه همين در غمت اينگونه نشاند

بـا تـو چـون دشمـن, دارد سـرِ جنـگ!
دل ديـوانـه ی تـنــها! دل تنـگ!


نـالـه از درد مکن
آتشی را کـه در آن زيسته ای, سـرد مکن


با غمش باز بمان
سرخ رو باش از اين عشق و سر افراز بمان

راه عشق است که همواره شود از خون, رنگ
دل ديوانه ی تنها, دل تنگ !


با تشکر مهران...

sara_girl
03-12-2013, 18:01
ياد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت……

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

- Saman -
21-12-2013, 21:16
می‌رفت و گیسوانِ بلندش را
بر شانه می‌پراکند،
شب را به دوش می‌برد
همراهِ عطرِ عنبرِ سارا.



در موجِ گیسوانِ بلندش
تابیده بود شب را
آرام، مثل زمزمه‌ی آب، می‌گذشت
با اختران به نجوا.



همراهِ گیسوانِ بلندش
خاموش، مثل زیر و بم خواب، می‌گذشت
پشتِ دریچه‌ها
چشم جهانیان به تماشا.



می‌رفت- باشکوه‌تر از شب-
همراهِ گیسوان بلندش
تا باغ‌های روشنِ فردا

یلدا!



فریدون مشیری





برگرفته از كتاب:
مشيري، فريدون؛ گزيده اشعار فريدون مشيري؛ تهران: مؤسسه انتشارات نگاه، انتشارات مهرآئين 1380.

Йeda
23-01-2014, 20:20
­ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


ناتوان گذشـته ام ز کوچـ ـه ها
نیمه جان رسیده ام به نیمه راه

چون کلاغ خسته ای در این غروب
می بـ ـرم به آشـ ـیان خود پنـ ـاه

در گریز از این زمان بی گذشت
در فغـ ـان از این ملال بی زوال

رانده از بهشت عشـ ـق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خیال

سر نهاده چون اسیر خسته جان
در کمنـ ـد روزگـ ـار بد سـ ـرشت

رو نهفته چون سـ ـتارگان کور
در غبار کهکشان سرنوشت

می روم ز دیده ها نهان شوم
می روم که گریه در نهان کنم

یا مرا جدایـ ـی تو می کشد
یا تو را دوباره مهـ ـربان کنم

این زمان نشسته بی تو با خدا
آنکه با تو بود و با خـ ـدا نبود

می کند هوای گریه های تلخ
آنکه خنده از لبش جدا نبـ ـود

بی تو من کجا روم کجـ ـا روم
هستی من از تو مانده یادگار

من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار

تا لبـ ـم دگر نفس نمی رسـ ـد
ناله ام به گوش کس نمی رسد

می رسی به کام دل که بشنوی
ناله ای از این قفس نمی رسـ ـد

Mehran
20-08-2014, 21:43
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


گفته بودی كه چرا محو تماشای منی؟
و آنچنان مات كه يكدم مژه بر هم نزنی

مـژه بر هم نزنــم تا كه ز دستم نــرود
نـــاز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنے



+ آهوی وحشی - فرامرز اصلانی

با تشکر مهران...

VAHID
30-10-2014, 00:42
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم


شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته روی کردابم
تو در کدام سحر بر کدام اسب سپید
تورا کدام خدا
تو را کدام جهان
تو از کدام ترانه تو از کدام صدف
تو در کدام چمن همره کدام نسیم
تو از کدام سبو
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین ، آه
مدام پیش نگاهی ، مدام پیش نگاه
کدام نشاه دمیده از تو در تن من
که ذره ها وجود تو را که می بیند
به رقص می آیند
سرود می خوانند
چه آرزوی محالیست زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو


به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!


به من بگو که برو در دهان شیر بمیر


بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف


ستاره ها را از آسمان بیار به زیر


تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند


هر آنچه خواهی از من بخواه ، صبر مخواه


که صبر راه درازی ، به مرگ پیوسته ست


تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه


تو دور دست امیدی و پای من خسته ست


همه وجود تو مهر است و جان من محروم


چراغ چشم تو باز است و راه من بسته ست

- Saman -
26-12-2014, 20:19
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




ديگر نمی نالی بدان شيرين زبانی
ديگر نمی گويی حديث مهربانی
دست زمان نی تو بسته است
روح تو خسته است
تارت گسسته است ...


فريدون مشيری

green-mind
27-08-2016, 06:15
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است