PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : شاهنامه فردوسی



magmagf
28-10-2006, 01:09
شاعر بزگوار و قابل ستايش = صاحب شاهنامه

استاد بزرگ بي بديل ، حكيم ابوالقاسم منصور بن حسن فردوسي طوسي، حماسه سراي بزرگ ايران و يكي از شاعران مشهور عالم و ستاره در خشنده آسمان ادب فارسي و از مفاخر نامبردار ملت ايرانست كه به علت همين عظمت مقام و مرتبت ، سرگذش مانند ديگر بزرگان دنياي قديم با افسانه و روايات مختلف در آميخته است.
مولد او قريه باژ از قراء ناحيه طابران (يا: طبران) طوس بود، يعني همانجا كه امروز آرامگاه اوست، و او در آن دِه در حدود سال 329 – 330 هجري، در خانواده اي از طبقه دهقانان چشم به جهان هستي گشود.
چنان كه مي دانيم "دهقانان" يك طبقه از مالكان بودند كه در دوره ي ساسانيان (و چهار پنج قرن اول از عهد اسلامي) در ايران زندگي مي كردند و يكي از طبقات اجتماعي فاصل ميان طبقه كشاورزان و اشراف درجه اول را تشكيل مي دادند و صاحب نوعي "اشرافيت ارضي" بودند . زندگاني آنان در كاخهايي كه در اراضي خود داشتند مي گذشت . آنها به وسيله ي "روستاييان" از آن اراضي بهره برداري مي نمودند و در جمع آوري ماليات اراضي با دولت ساساني و سپس در عهد اسلام با دولت اسلام همكاري داشتند و حدودا تا زمان حمله مغول به تدريج بر اثر فتنه ها و آشوبها و تضييقات گوناگون از بين رفتند. اينان در حفظ نژاد و نسب و تاريخ و رعايت آداب و رسوم ملي، تعصب و سختگيري خاص مي كردند و به همين سبب است كه هر وقت در دورهي اسلامي كسي را "دهقان نژاد" مي دانستند مقصود صحت نژاد ايراني او بود و نيز به همين دليل است كه در متون فارسي قرون پيش از مغول "دهقان" به معني ايراني و مقابل "ترك" و "تازي" نيز استعمال مي شده است .فردوسي به خاطر تعلق به اين طبقه از جامعه، از تاريخ ايران وسرگذشت نياكان خويش آگاهي داشت، به ايران عشق مي ورزيد، به ذكر افتخارات ملي علاقه داشت. وي از خانداني صاحب مكنت و ضياع و عقار بود و به قول نظامي عروضي صاحب چهار مقاله، در ديه باژ «شوكتي تمام داشت و به دخل آن ضياع از امثال خود بي نياز بود» . ولي اين بي نيازي پايدار نماند ؛ زيرا او همه سودهاي مادي خود را به كناري نهاد و وقتي تاريخ ميهن خود و افتخارات گذشته آن را در خطر نيستي و فراموشي يافت زندگي خود را به احياء تاريخ گذشته مصروف داشت و از بلاغت و فصاحت معجزه آساي خود در اين راه ياري گرفت . از تهيدستي نينديشيد، سي سال رنج برد، و به هيچ روي، حتي در مرگ پسرش، از ادامه كار باز نايستاد، تا شاهنامه را با همه ي رونق و شكوه و جلالش، جاودانه براي ايراني كه مي خواست جاودان باشد، باقي مي گذارد «كه رحمت بر آن تربت پاك باد»
فردوسي ظاهراً در ابتداي قتل دقيقي (حدود 367- 369 ه) به نظم داستانهاي منفردي از ميان داستانهاي قديم ايراني سرگرم بود، مثل داستان "بيژن و گرازان"، كه بعدها آنها را در شاهنامه ي خود گنجانيد و گويا اين كار را حتي در حين نظم شاهنامه ابومنصوري يا بعد از آن نيز ادامه مي داد و داستانهاي منفرد ديگري را مانند اخبار رستم، داستان رستم و سهراب، داستان اكوان ديو، داستانهاي مأخوذ از سرگذشت بهرام گور، جداگانه به نظم در مي آورد . اما تاريخ نظم اين داستانها مشخص نيست و تنها بعضي از آنها داراي تاريخ نسبتا روشن و آشكاري است. مثل داستان سياوش كه در حدود سال 387 ه. سروده شده و نظم داستان نخجير كردن رستم با پهلوانان در شكارگاه افراسياب كه در 389 شروع شد.
آغاز نظم شاهنامه: اما نظم شاهنامه، يعني شاهنامه اي كه در سال 346 هجري به امر ابومنصور محمد بن عبدالرزاق سپهسالار خراسان فراهم آمده بود، دنباله ي اقدام دقيقي شاعرست در همين مورد. دقيقي بعد از سال 365 كه سال جلوس نوح بن منصور ساماني بود، به امر او شروع به نظم شاهنامه ابومنصور كرد ولي هنوز بيش از هزار بيت آن را به نظم در نياورده بود كه به دست بنده اي كشته شد.
بعد از شهرت كار دقيقي در دهه ي دوم از نيمه ي دوم قرن چهارم و رسيدن آوازه ي آن و نسخه اي از نظم او به فردوسي، استاد طوس بر آن شد كه كار شاعر جوان دربار ساماني را به پايان برد. ولي مأخذي را كه دقيقي در دست داشت مالك نبود و مي بايست چندي در جست و جوي آن بگذراند . بر حسب اتفاق يكي از دوستان او در اين كار وي را ياري كرد و نسخه اي از شاهنامه منثور ابومنصوري را بدو داد و فردوسي از آن هنگام به نظم شاهنامه دست يازيد، بدين قصد كه كتاب مدون و مرتبي از داستانها و تاريخ كهن ترتيب دهد. تاريخ اين واقعه ، يعني شروع به نظم شاهنامه ، صريحاً معلوم نيست ولي با استفاده از قرائن متعددي كه از شاهنامه مستفاد مي گردد و با انطباق آنها بر وقايع تاريخي، مي توان آغاز نظم شاهنامه ابومنصوري را به وسيله استاد طوس سال 370 – 371 هجري معلوم كرد.
اين كار بزرگ، خلاف آنچه تذكره نويسان و افسانه سازان جعل كرده اند، به امر هيچ يك از سلاطين، خواه ساماني و خواه غزنوي، انجام نگرفت بلكه استاد طوس به صرافت طبع، بدين مجاهدت عظيم دست زد و در آغاز كار فقط از ياوري دوستان خود و يكي از مقتدرين ايراني نژاد محلي در طوس بهره مند شد كه نمي دانيم كه بود ، ولي چنانكه فردوسي خود مي گويد او ديري نماند و بعد از او مردي ديگر، هم از متمكنان و بزرگان محلي طوس، به نام "حيي" يا "حسين" بن قتيبه ، شاعر را زيربال رعايت گرفت و درامور مادي، حتي پرداخت خراج سالانه، ياوري نمود، و مردي ديگر به نام "علي ديلمي" هم در اين گونه ياوريها شركت داشت. اما اينان همه از ياوران و دوستان و بزرگان محلي طوس يا ناحيه طابران بودند و هيچ يك پادشاه و سلطان نام آوري نبودند.
تذكره نويسان در شرح حال فردوسي نوشته اند كه او به تشويق سلطان محمود به نظم شاهنامه پرداخت . علت اين اشتباه آن است كه نام محمود در نسخه موجود شاهنامه، كه دومين نسخه شاهنامه فردوسي است، توسط خود شاعر گنجانيده شد و نسخه اول شاهنامه ( كه منحصر بود به منظوم ساختن متن شاهنامه ابومنصوري ) ، موقعي آغاز شده بود كه هنوز 19 سال از عمر دولت ساماني باقي بود و اگر فردوسي تقديم منظومه خود را به پادشاهي لازم مي شمرد ناگزير به درگاه آل سامان، كه خريدار اين گونه آثار بودند، روي مي نمود نه به درگاه سلطاني كه هنوز روي كار نيامده بود. محمود تركزاد غزنوي نه تنها در ايجاد شاهنامه استاد طوس تأثيري نداشت بلكه قصد قتل گوينده آن، به گناه دوست داشتن نژاد ايراني و اعتقاد به تشيع، را داشت .
اتمام اولين نسخه شاهنامه: گفتيم كه فردوسي، مدتي پيش از به دست آوردن نسخه ي شاهنامه منثور ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسي، در دوران جواني و پيش از چهل سالگي، سرگرم نظم بعضي از داستانهاي قهرماني بود و بنا بر شرحي كه گذشت در حدود سال 370-371 هجري نسخه شاهنامه منثور ابومنصوري را به ياري يكي از دوستان طوسي خود به دست آورد و به نظم آن همت گماشت، و پس از سيزده يا چهارده سال، در سال 384 يعني ده سال پيش از آشنايي بادربار محمود غزنوي، آن را به پايان رسانيد. تاريخ مذكور درپاره اي از نسخ قديمي شاهنامه ديده مي شود.
در ترجمه اي كه فتح بن علي بنداري اصفهاني به حدود سال 620 – 624 از شاهنامه به عربي ترتيب داد، باز تاريخ ختم شاهنامه سال 384 است.
به مـاه سفنـدار مـذ روز اَرد سـرآمــد كنـون قصــه يـزد گــرد
بنـام جهـان داور كـرد گار زهجرت سه صدسال وهشتاد و چار

مقايسه ترجمه البنداري با شاهنامه معمول ، اين نكته را بر ما روشن مي كند كه بسياري از مطالب موجود در شاهنامه هاي متداول در آن ترجمه موجود نيست . از اينجا دريافت مي شود كه نسخه مورد استفاده البنداري كوتاه تر و مختصرتر بود. علت آن است كه فردوسي، نخستين بار كه شاهنامه را به نظم در مي آورد، از شاهنامه ابومنصوري استفاده كرد يعني از كتابي كه خيلي از داستانهاي اضافي كه فردوسي از مآخذ ديگر به دست آورده بود، در آن وجود نداشت ؛ درست مثل كتاب " غرراخبار ملوك الفرس " ثعالبي كه مأخذ اساسي آن هم همان شاهنامه ابومنصوري بود.
ختم دومين نسخه شاهنامه: دومين نسخه شاهنامه محصول تجديد نظر چندين ساله ي فردوسي است در منظومه خود وافزايش مطالبي بر آن از مآخذ ديگر، مخصوصاً از اخبار رستم تأليف "آزاد سرو" نامي كه در اواخر قرن سوم و اوايل قرن چهارم هجري مي زيسته است. اين افزايش ها بر نخستين نسخه شاهنامه صورت مي گرفت، موضوع آشنايي شاعر با عمال محمود غزنوي و دربار آن پادشاه جهانجوي هم پيش مي آمد. در حاليكه حصول اين آشنايي مقارن بود با 65 يا 66 سالگي شاعر يعني سال 394يا 395 و ده سال بعد از ختم نسخه ي اول شاهنامه منظوم گويا اين ارتباط به وسيله ابوالعباس اسفرايني نخستين وزير محمود (عزل و حبس او در سال 401 اتفاق افتاد) و برادر سلطان يعني نصربن ناصر الدين سبكتكين (متوفي به سال 412 ه) اتفاق افتاده است . تا اين تاريخ يعني تا سال 394-395 هجري، نخستين نسخه منظوم شاهنامه شهرت بسيار يافته بود و طالبان از آن نسخه ها برداشتند و با آن كه پديد آورنده آن شاهكار به پيري گراييده بود و تهيدستي بر او نهيب مي زد، هيچ يك از بزرگان و آزادگان با دانش كه از منظومه زيبايش بهره مند مي شدند ، در انديشه پاداشي براي آن آزاده مرد بزرگوار نبودند، در حالي كه او نيازمند ياري آنان بود.
در چنين حالي بود كه دلالان تبليغاتي ِ محمود تركزاد به انديشه استفاده از شهرت دهقان زاده بزرگوار طوس افتادند و او را به صلات جزيل محمود، كه براي گستردن نام و آوازه خود به شاعران مي داد، اميدوار كردند و بر آن داشتند كه شاهنامه خود را كه تا آن هنگام به نام هيچكس نبود به اسم او در آورد. او نيز پذيرفت و بدين ترتيب يكي از ظلمهاي فراموش ناشدني تاريخ انجام گرفت . فردوسي باز به تجديد نظر و ترتيب و تنظيم نهايي شاهنامه و افزودن داستانهاي نو سروده بر آن و گنجانيدن مدح محمود غزنوي در موارد مختلفي از آن پرداخت و نسخه ي دوم شاهنامه در سال 400 – 401 هجري آماده تقديم به دستگاه رياست و سلطنت محمودي شد و فردوسي از ارتكاب اين اشتباه آن ديد كه مي بايست!
اختلاف با محمود و فرار از غزنين: پس از ختم شاهنامه ، چنان كه نظامي عروضي گفته است ، علي ديلمي آن را در هفت مجلد نوشت و فردوسي آن را از طوس به غزنين برد و به محمود تقديم كرد و خلاف انتظاري كه داشت محل توجه و محب پادشاه غزنين قرار نگرفت و با آن كه بنا بر روايات مختلف ، پادشاه غزنوي تعهد كرده بود كه در برابر هر بيت يك دينار بدو دهد به جاي دينار درهم داد و اين كار مايه ي خشم دهقان بزرگ منش طوس گشت، چنانكه بنابر همان روايت همه دراهم محمود را بحمامي و فقاعي بخشيد!
علل اختلاف فردوسي و محمود بسيار است اما مهمترين آنها اختلاف نظر آن دو بر سر مسائل سياسي و نژادي و ديني است. فردوسي مانند همه ايرانيان اصيل آن روزگار به سياست نژادي كه پيش از اين شرح داده ايم معتقد بود و اين معني از نامه رستم فرخ زاد به نيكي بر مي آيد. علاوه بر اين ، او در شاهنامه بارها بر تركان تاخته بود وحال آنكه محمود، ترك زاده بود و سرداران و حاجبان او هم تركان بودند و او و فرزندانش فقط با "تاجيكان" به پارسي سخن مي گفتند و با اين احوال طبعاً تحمل دشنامهاي فردوسي به آباء و اجدادشان دشوار بود . بدتر از همه اين كه فردوسي شيعي بود و مانند همه شيعيان در اصول دين به معتزليات نزديكي داشت و بالاتر از اينها ، مشرب فلسفي او در جاي جاي شاهنامه آشكار بود . اما محمود دشمن هر شيعي ، و كشنده و بردار كننده هر معتزلي و هر فلسفي مشرب بود . او سني متعصب و كرّامي خشك خام انديش بود و فقط با خام انديشاني كه بر گرد او زبان به تأييد اعمالش در خراسان و ري و هندوستان مي گشودند سرسازگاري داشت نه با آزاد مرد درست انديشه آزاد فكري چون فردوسي كه از پشت آزادگان و بزرگان آمده بود. به هر حال فردوسي ناگهان حربه ي تكفير را بالاي سر خود ديد و تهديد شد كه به جرم الحاد در زير پاي پيلان ساييده خواهد شد. پس ناگزير از دام بلا گريخت و از غزنين به هرات رفت و به اسماعيل وراق پدر ازرقي شاعر پناه برد و شش ماه در خانه ي او پنهان بود تا طالبان محمود به طوس رسيدند و بازگشتند و چون فردوسي ايمن شد از هرات به طوس و از آنجا به طبرستان نزد پادشاه شيعي مذهب باوندي آن ديار به نام "سپهبد شهريار" رفت و بدو گفت كه در اين شاهنامه همه سخن از نياكان بزرگ تو مي رود، بگذار تا آن را به نام تو كنم . ليكن او كه از بيم تيغ محمود لرزان بود بدين كار تن در نداد واز فردوسي خواهش كرد تا صد بيت هجو نامه محمود را كه بر آغاز شاهنامه افزوده و در آن به علت عهد شكني "پرستار غلام زاده" غزنوي اشاره كرده بود، به صد هزار درهم بدو واگذارد تا به آب بشويد، فردوسي نيز چنين كرد . اما آن هجونامه خلاف آنچه برخي پنداشته اند به تمامي از ميان نرفت زيرا بعيد نيست كه فردوسي آن را پيش از رفتن به طبرستان منتشر كرده بوده باشد.
بعد از اين حوادث ، فردوسي از طبرستان به خراسان بازگشت و آخرين سالهاي نوميدي و ناكامي خود را به تجديد نظرهاي نهايي در شاهنامه و بعضي افزايش ها بر ابيات آن گذرانيد تا به سال 411 هجري در زادگاه خود " باژ" در گذشت و در باغي كه ملك او بود مدفون گرديد، همانجا كه اكنون مزار اوست.
به فردوسي غير از شاهنامه چند بيتي از قطعه و غزل و امثال آنها و نيز منظومه ي يوسف و زليخا به بحر متقارب كه به طبع نيز رسيده است، نسبت داده شده است . اين منظومه ي اخير مسلماً از فردوسي نيست و دلايل بطلان اين انتساب در اصل اين كتاب به تفصيل آمده است. همين قدر بايد بدانيم كه منظومه ي مذكور را يكي از در باريان طغانشاه بن آلب ارسلان سلجوقي چندين سال بعد از مرگ فردوسي در هرات ساخته و به آن پادشاه زاده تقديم كرده است .
اما شاهنامه فردوسي متضمن تاريخ داستاني ايران است. ريشه هاي روايت آن از اوستا ، خصوصاً از يشتها و يسناها آغاز شد و با روايات ديني و تاريخي دوره هاي اشكاني و ساساني تكامل يافته ، به دوره اسلامي كشيد و سپس از نيمه دوم قرن سوم در شاهنامه هاي منثور و رمانهاي قهرماني تدوين شده به دوران حيات فردوسي رسيد . براي آنكه اصالت روايت فردوسي را در شاهنامه او بشناسيم، بايد به قسمت نثر از همين دوره ، خاصه آنجا كه از شاهنامه هاي منثور و از روايات قهرماني و ملي مكتوب سخن گفته ايم مراجعه شود.
شاهنامه چه از حيث حفظ روايات كهن ملي و چه از لحاظ تأثير شديد آن در نگاهباني زبان پارسي دري ، بزرگترين سرمايه فرهنگ ملي ماست و بيهوده نيست كه آن را " قرآن عجم " نام نهاده اند. انديشه ها و اندرزها و حكمتهاي نياكان ما و راه و رسم آنان در دفاع از آب و خاك خود و جانفشاني شان در محافظت مرزهاي ايران از دشمنان و مهاجمان ، همه در اين اثر عظيم اعجاب انگيزكه مقرون به فصاحتي معجزه آميزاست، درج شده و اجتماع اين صفات آن را به درجه اي رسانيده است كه محققان جهان ، آن را در رديف بزرگترين حماسه هاي ملي جهانش در آورده اند.
درباره ي اين اثر جاوداني ، تحقيقات و مطالعات متعددي به زبان فارسي و بسياري از زبان هاي زنده عالم شده انجام و چندين ترجمه از آن به زبانهاي مختلف از عربي و تركي گرفته تا زبانهاي اروپايي ترتيب يافته است.
زبان فردوسي در بيان افكار مختلف ، ساده و روان و در همان حال به نهايت جزيل و متين است . و بيان مقصود در شاهنامه معمولا به سادگي و بدون توجه به صنايع لفظي صورت مي گيرد زيرا علو طبع و كمال مهارت گوينده به درجه اي است كه تصنع را مغلوب رواني و انسجام مي كند و اگر شاعر گاه به صنايع لفظي توجه كرده باشد، قدرت بيان و شيوايي و رواني آن ، خواننده را متوجه آن صنايع نمي نمايد. قابل توجه است كه فردوسي در عين سادگي و رواني كلام ، به انتخاب الفاظ فصيح و زيبا هم علاقه مند است و به همين سبب سخنش هم ساده است و هم منتخب، هم روان است و هم حساب شده و دقيق ؛ چنان كه روانتر از آن نمي توان گفت و برگزيده تر از آن هم نمي توان آورد و چنين سخني است كه صفت " سهل و ممتنع " به آن مي دهند. بيهوده نيست كه نظامي عروضي كه خود مردي سخن شناس بود درباره ي كلام استاد طوس گفته است: «الحق هيچ باقي نگذاشت و سخن را به آسمان عليين برد و در عذوبت به ماء معين رسانيد" و باز فرموده است: «من در عجم سخني با اين فصاحت نمي بينم و در بسياري از سخن عرب هم.»

MANSUR*
03-01-2007, 21:53
بزرگي و شان انسان در بزرگي و شان روياهايش.در عظمت عشقش.در والايي ارزشهايش و در شادي و سرور تقسيم شده اش نهفته است.بزرگي انسان در بزرگي افكارش در ارزش تجسم يافته اش.در چشمه ها يي كه روحش از آن سيراب مي شود و در بينشي كه بدان دست يافته نهفته است.بزرگي انسان در بزرگي و شان حقيقي كه بر لبان جاري مي شود.در ياري و مساعدتي كه بذل مي كند و در مقصدي كه مي جويد و در چگونه زيستن تهفته است.خلاقيت فردوسي در اين شاهكار بي نظير رئاليستي است .استار يكف(خاور شناس) معتقد بود در شاهنامه آرمان مبارزه ازلي و ابدي دو اصل بدوي خير و شر با صراحت كامل بيان شده به طوري كه در اولين داستانهاي قسمت اساطيري اين مبارزه.نبرد مستقيم با لشكريان اهريمن است.كه خود اهريمن در تهيه زمينه و جريان وقايع مستقيما نقش داردوام در جايي ديگر در زمان جمشيد اهريمن بر ضد كشور نيكي يعني ايران.ضحاك دست نشانده خود را به عنوان مبارز اصلي پيش مي آورد و همچنين در توطئه سلم و تور بر ضد ايرج هم دست اهريمن در كار است و او محرك اصلي است.سپس در بسط وقايع قسمت پهلواني مبارزه نيكي و بدي در مبارزه ايران و توران تظاهر مي كند و قطعيت مي يابد.توران در شاهنامه در واقع منطقه نفوذ اهريمن بوده و تورانيان مخالفان سياسي و دشمنان ابدي ايرانيان بودند و فردوسي با ظرافت و واقع بيني امكان آشتي بين ايرانيان و تورانيان را نشان مي دهد.خرد در آئين زرتشت مقام بس والائي دارد.زيرا خرد مي تواند از آدمي در برابر بديها محفوظ نگه دارد.(نكته جالبي كه بدان در اين مسير برخوردم واژه عقل بود.عقل كه كلمه اي عربي بوده در فارسي معادلي همچون خرد دارد.عقل از عقال مشتق شده و عقال نيز ريسماني است كه به پاي شتر مي بستند تا در بيابان گم نشود.)ستايش خرد را در شاهنامه به روشني قابل لمس است.در زرتشتي يكي از صفات اصلي اهورا مزدا خرد بوده و فردوسي نيز در ابتدا شاهنامه خداوند را با صفات جان و خرد ستايش مي كند و اين مي تواند نماينگر نفوذ انديشه زرتشتي باشد.موضوع ديگر انديشه نيك در تعاليم زرتشتي است كه در شاهنامه به آن پرداخته شده است.مثال:1-هر آنكس كه انديشه بد كند&به فرجام بد.با تن خود كند.2-به دل نيز انديشه بد ندار&بد انديش را بد بود روزگار).مو ضوع ديگر راستي است.كه بازهم از نقاط برجسته تعاليم زرتشتي است.مثال:1-به گيتي به از راستي پيشه نيست&ز كژي بدتر هيچ انديشه اي نيست.2-ز نيرو بود مرد را راستي&ز كژي دروغ زايد و كاستي). از جمله نکات مشترک ديگري که اثر پذيري شاهنامه از تعاليم زرتشتي را به وضوح نشان مي دهد.پرداختن مستقيم و وسيع به صفاتي همچون نيکو کاري-دهش و بخشش-کار و کوششو آزادي اراده اشاره کرد.شاهنامه تبارنامه ملت کهن ماست که در هرم جگر سوز ايام همواره همچون سروي سايه فکن.خستگان و مشتاقان ايران زمين را به خنکاي خويش فرا خوانده است.شاهنامه حافظ راستين سنن ملي و شناسنامه قوم ايراني است.شايد به جرات بتوان گفت اين اثر مهمترين پلي است بين ما و فرهنگ آباء و اجدادي ما که در طوفان حوادث تاريخي نابود شده است.داستان رستم و سهراب استوار بر مفهموم ((اندازه)) است..ايده اندازه(هماهنگي) جزء ظريفترين موضوعاتي است که در شاهنامه بدان پرداخته شده است.اين ايده پيدايش مرکز قدرت و تصميم گيري و ارگان منحصر به فرد انديشيدن را از عمل باز مي داشت..به زبان ساده تر اين ايده بر ضد قدرت است.از اين رو بود که قدرتمندان از همان آغاز بر ضد فرهنگ ايران برخاستند.در فرهنگ ايراني به همين علت خدايان در هماهنگي با هم مي آفريدند.و انسان مرکب از چهار نيروي هماهنگ است.(نريوسنگ =همبغي =آتشي که در ناف پادشاه جاي دارد =تجلي هماهنگي آفرينش در انسان =عدم جدايي و تفکيک پذيري خدا و انسان و تجلي او در انسان).ردپاي اين همکاري خدايان در آفرينش در بند هشن(بنياد و آفرينش=نام متني کهن که از 46 بخش تشکيل شده بود و به زبان پهلوي بوده و در زمينه اساطير و دين و دانش و فرهنگ ايراني مي باشد.) باقي مانده.(البته لازم به ذکر است که با ظهور زرتشتي اين اعتقاد کمرنگ شده و کم کم رو به نابودي حرکت کرد. در واقع زرتشت به شکلي اولين کسي بود که يکتا پرستي را در ايران باب کرد.) در گاتاها(گاثاها =نام کهن ترين بخش اوستا) نيز اهورا مزدا هميشه با همکاري و هم انديشي کار مي کند.در بند هشن اهورا مزدا با امشاسپندان(مهمترين گروه مينويان =نزديکترين همکاري کننده در آفرينش با اهورا مزدا) جهان را مي آفريند.اين ايده هماهنگي مرکزيت قدرت و خواست را در يک شخص و حتي آفريدگار را رد مي کند.بدينسان بر ضد انديشه :واسطه-رسول-پيامبر و برگزيدگي ماورائي است.و ضمنا اما مت و خليفه و ولايت را نفي مي کند.حال چگونه سازمان بندي ارتشي در ايران حاکميت را در ايران غصب کرد نياز به بررسي جداگانه اي دارد.به دلايل فوق که نمايانگر انديشه سنتي ايرانيان است.فرهنگ سياسي ايران هميشه يک فرهنگ ضد قدرت و طبعا ضد شاهي باقي مانده.و لازم است که اين ايده بنيادي فرهنگ ايراني را که اندازه و هماهنگي باشد خوب شناخت.لازم به ذکر است که مفهموم کمال در اديان ابراهيمي در تضاد با مفهموم اندازه در فرهنگ ايرانيست.کمال در اديان ابراهيمي بي اندازگي علم و قدرت است و حال اينکه در فرهنگ ايراني چيزي کامل است که هماهنگ باشد.

mehrdad-xvc
10-01-2007, 01:01
درود بر فردوسی یگانه مرد ادبیات ایران
از ارائه این پست کمال تشکر را دارم

تیزبین متفکر
11-01-2007, 03:56
با کمال احترامی که برای زرتشت قائل هستم باید بگویم که او اولین کسی نیست که یکتا پرستی را در ایران مطرح کرده است.
لطفا در مورد دین زروانی (زروانیان) مطالعه بفرمائید.
عجیب است که آنچه از این دینِ ماقبل 7-8 هزار ساله مانده است نشان از تطابق آن با ادیان جدید و پیشرفته یکتا پرستی دارد.

magmagf
11-01-2007, 06:45
حرف شما صحیح دوست عزیز
خیلی هم جالب می شه اگه در مورد زورانی یک اطلاعاتی بذارید در جای مناسب تا همه بخونیم
اما گمونم اینجا نقطه اصلی بحث تاثیر شاهنامه از زرتشت بوده
خوب حتی اگه زورانی قبل تر بوده دلیل نمی شه شاهنامه بخواد از اونم تاثیر بگیره حتما

Mahdi Hero
01-03-2007, 19:48
دو هنگامه در شاهنامه

دو هنگامه ی تاریخی در شاهنامه هست که در تاریخ و فرهنگ و سرنوشت این مردم تاثیری ژرف داشته است. در این هنگامه ها، اما همواره فرزانگانی هستند که هشدار می دهند و با چشم خرد و دانایی آینده را می نگرند و به دیگران می نمایند. این هنگامه ها چندین بار دیگر نیز در تاریخ ما تکرار شده اند. پس تا نگاهی ژرف به این دو هنگامه، درسی باشد برای آموختن
هنگامه ی نخست:
لهراسب پادشاه عارف پیشه و آرامش طلب و دادگر ایران، در برابر دسیسه ها و آز و قدرت طلبی های فرزند، خود به بلخ، نیایشگاه عارفان کهن می رود. از تخت و قدرت کناره می گیرد و این همه را به گشتاسب می سپارد:
که گشتاسب را سر پر از باد بود
وزان کار، لهراسب ناشاد بود
گشتاسب در راه رسیدن به قدرت و تخت پدر از رفتن زیر پرچم بیگانگان نیز دریغ ندارد:
چنین داد پاسخ که در هندوان
مرا شاد دارند و روشن روان
و چون از هند بازش می آورند، بار دیگر برای رسیدن به قدرت به روم و نزد دشمنان ایران می رود.
شگفتا که شاهزاده ای چون سیاوش برای پیمان داری و وفای به عهد از قدرت و تخت چشم می پوشد و به توران پناه می برد. از سویی گشتاسب برای رسیدن به قدرت و تخت و تاج از فرمان پدر سر می پیچد و به روم پناه می برد.

Asalbanoo
14-03-2007, 23:08
ببخشید اینارو اینجا می ذارم... نخواستم یه تاپیک مجزا باشه...

خانوادهٔ فردوسى

از روزگار کودکى فردوسى چيزى نمى‌دانيم. نظامى عروضى، نويسنده‌اى که حدود يک قرن‌و‌نيم بعد از فردوسى مى‌زيسته، او را از دهقانان طوس قلمداد کرده است. (نظامى عروضى: چهارمقاله، به اهتمام قزوينى، ص ۴۷.) از گفتهٔ همين نظامى و از راه آگاهى‌هائى که از احوال دهقانان آن روزگار داريم و نيز از اشاره‌هائى که در شعر خودِ فردوسى هست، مى‌توانيم دورنمائى از زندگى او به‌دست آوريم.
نخست ببينيم در آن روزگاران به چه کسانى دهقان مى‌گفته‌اند؟ واژهٔ ”دهقان“ تاريخچهٔ پيچيده‌اى دارد و نه تنها در طول قرن‌ها، بلکه در همان روزگار فردوسى نيز به معنى‌هاى گوناگونى اطلاق مى‌شده است. در روزگار پيش از اسلام، رئيس طبقهٔ کشاورزان را ”دهقان“ مى‌گفته‌اند. ولى در دوران اسلامى به بزرگان ايران دهقان گفته‌اند. ( بهار محمدتقلى (ملک‌الشعراء): تاريخ سيستان، ص ۸۱، حاشيهٔ ۵.) گاهى پادشاه يک ناحيهٔ کوچک هم دهقان ناميده مى‌شده است. در روزگار فردوسى بيشتر اعيان و اشراف خراسان را دهقانان تشکيل مى‌داده‌اند. اغلب اينان داراى چند يا يک روستا يا لااقل داراى زمين و آب کشاورزى بوده‌اند. فردوسى جائى واژهٔ دهقان را به معنى کسى که برتر از کشاورز است و جائى ديگر به معنى کسى که به ‌دست خود کشت مى‌کند به‌کار برده است(۱). در بعضى از مآخذ نوشته‌اند: دهقانان با جامه‌هاى خود از مردم عادى ممتاز بودند؛ کمربند زرين بر ميان مى‌بستند و در قلعه‌ها زندگى مى‌کردند(۲).
(۱). ديده شود شاهنامه، چاپ مسکو، ج ۷، ص ۳۳۵ و ص ۱۷۹ و لغت‌نامهٔ دهخدا، ذيل ”دهقان“.
(۲). بلاذرى، ص ۴۱۲؛ طبرى، ج ۲، ص ۱۴۴۱ و ص ۱۵۹۲ به نقل برتلس، نک‌برتلس: ناصرخسرو و اسماعيليان، ترجمهٔ ى. آرين‌پور، ص ۲۷.
دهقانان به آداب و رسوم و سنت‌ها و داستان‌هاى باستانى ايران علاقه مى‌ورزيدند. بسيارى از سنت‌ها و داستان‌هاى کهن ايرانى را اين گروه نگهدارى کرده و به آيندگان سپرده‌اند. چنان‌که فردوسى برخى از داستان‌هاى شاهنامه را از قول دهقان نقل مى‌کند:
ز گفتار دهقان يکى داستان
بپيوندم از گفتهٔ باستان
حال مى‌توان دورنماى زندگى خانوادهٔ فردوسى را چنين ترسيم کرد: پدر فردوسى از دهقانان و داراى ثروت و رفاه بوده است. روستاى باژ از آنِ او بوده يا در آن ده زمين‌هاى کشاورزى و باغ‌ها و ستور و دام داشته است. با خانواده‌ٔ خود در قلعه‌اى در نزديکى ده يا در خانه‌اى که از خانه‌هاى روستائى ممتاز بوده، زندگى مى‌کرده است. به تربيت فرزند علاقه داشته، او را به مکتب فرستاده، يا براى او معلم به خانه آورده بوده است. چنين برمى‌آيد که فردوسى مدتى از روزگار کودکى و جوانى را در تحصيل دانش گذرانده بوده؛ چه، علاوه بر تاريخ و ادب فارسي، از ادبيات عرب و علوم دينى نيز آگاهى‌‌هائى داشته است. گذشته از اين، چنان‌که رسم آن روزگاران بوده، سوارى و تيراندازى و شايد برخى از فنون جنگاورى را نيز مى‌دانسته است. از همان روزگار جوانى به شعرسرائى علاقه داشته، و برخى از داستان‌هاى کهن ايرانى را، شايد از راه تفنّن، به نظم مى‌کشيده است. در روزگار جوانى همسرى گزيده بوده، و چنان‌که از سرآغاز داستان بيژن و منيژه برمى‌آيد، همسر او باسواد و هنرمند بوده، چنگ مى‌نواخته و زبان پهلوى مى‌دانسته و از روى کتاب‌هاى پهلوى همين داستان بيژن و منيژه را براى فردوسى مى‌خوانده است تا او آن را به نظم درآورد. (اين استنباط مبنى بر اين فرض است که مقدمهٔ داستان بيژن و منيژه از مقولهٔ تصورات شاعرانه نيست.)
مرا گفت کز من سخن بشنوى
به شعر آر از اين دفتر پهلوى
بگفتم بيار اى بت مهر چهر
ز تو گشت طبع من آراسته
ايا مهربان سرو پيراسته
چنان چون ز تو بشنوم دربه‌در
به شعر آورم داستان سربه‌سر
به شعر آرم و هم پذيرم سپاس
ايا مهربان يار نيکى‌ شناس
بخواند آن بت مهربان داستان
ز دفتر نوشته گه باستان
به گفتار شعرم کنون گوش‌دار
خرد ياد دار و به دل هوش دار
- فرزندان:
فردوسى يک پسر و يک دختر داشته (نظامى عروضى، ص ۵۱.)، پسر او در زمان حياتِ پدر در سى‌وهفت سالگى و به هنگام شصت‌وپنج‌ سالگى او، درگذشته:
مرا سال بگذشت بر شصت‌وپنج
نه نيکو بُوَد گر بيازم به گنج
مگر بهره برگيرم از پند خويش
برانديشم از مرگ فرزند خويش
مرا بود نوبت، برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بى‌روان
جوان را چو شد سال بر سى‌وهفت
نه بر آرزو يافت گيتى و، رفت
از دختر او نظامى عروضى ياد کرده، خود او اشاره به دختر نکرده و شايد هم قول نظامى درست نبوده باشد.

Asalbanoo
14-03-2007, 23:09
چنان‌که گفتيم، فردوسى شاهنامه را به‌نام محمود غزنوى کرده و او را در شاهنامه ستوده است، امّا گويا در اواخر عمر از اين کار پشيمان شده و حتى به هجو محمود پرداخته است. محمود، چنان‌که بايد، به شاهنامه توجهى نکرد، آن را نپسنديد و ارزش آن را درنيافت و پاداشى شايسته به فردوسى نداد. از سوى ديگر محمود نيز پادشاهى نبود که فردوسى بتواند او را از صميم دل دوست داشته باشد. ناهمخوانى انديشهٔ شاه و شاعر چند علت داشته: نخست آنکه فردوسى ايرانى بوده و به ايرانى بودن خود مى‌نازيده، و هدف او زنده کردن فرهنگ کهن ايرانى بوده است، در حالى که محمود ترک‌نژاد بوده و طبعاً از افتخارات ايرانيان خوشش نمى‌آمده. ديگر آنکه محمود توقع داشته که فردوسى همچون عنصرى و فرخى و ديگر شاعران جز در ستايش او سخن نگويد، حال آنکه فردوسى انديشهٔ والاترى داشته است. فردوسى شيعه بوده و به خاندان على (ع) ارادت مى‌ورزيده، در حالى که محمود با شيعيان ميانهٔ خوبى نداشته، چنان‌که دشمنى او با شيعيان اسماعيلى مشهور است. گذشته از اينها، در شاهنامه کنايه‌هاى تندى دربارهٔ محمود هست که ناچار خشم او را برانگيخته است. در نامه‌اى که از زبان رستم فرخ‌زاد پرداخته شده، روزگاران آينده تا چهارصد سال بعد، که همان زمان محمود باشد، پيش‌بينى شده است؛ در اين نامه مى‌خوانيم:
کزين پس شکست آيد از تازيان
ستاره نگردد مگر بر زيان
بر اين ساليان چارصد بگذرد
کزين تخمه گيتى کسى نسپرد ...
شود بندهٔ بى‌هنر شهريار
نژاد و بزرگى نيايد به‌کار ...
از ايران و از ترک و از تازيان
نژادى پديد آيد اندر ميان
نه دهقان و نه ترک و نه تازى بود
سخن‌ها به کردار بازى بود ...
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
در اين سخنان کاملاً آشکار است که مراد از ”بندهٔ بى‌هنر“ که به شهريارى رسيده، ”محمود“ است. چه پدر محمود، يعنى سبکتگين ”غلامى“ بوده از آنِ البتگين، و بيت آخر اشاره به جنگ‌هاى دينى و لشکرکشى‌هاى محمود به هندوستان است که در ظاهر به‌عنوان ترويج دين و در حقيقت براى غارت معابد و مردم ستم‌ديدهٔ هند بوده است، و شايد اشاره‌اى باشد به سختگيرى‌هاى محمود دربارهٔ شيعيان اسماعيلى

Asalbanoo
14-03-2007, 23:10
خشى از شاهنامه افسانه‌ها و داستان‌هاى کهنى است که از زمان‌هاى بسيار قديم سينه‌به‌سينه از گذشتگان به آيندگان رسيده بوده، و طبعاً در بازگفتن‌ها به مرور شاخ و برگ پيدا کرده بوده است. بخشى ديگر از اين افسانه‌ها، سرگذشت نياکان ايرانيان را که مربوط به زمان‌هاى پيش از تاريخ است دربر دارد و به زمان‌هاى بسيار دورى باز مى‌گردد که نياکان ايرانيان و هنديان با هم در يک‌جا زندگى مى‌کرده‌اند. دليل اين سخن آن است که برخى از اين افسانه‌ها، در آثار بسيار کهن هندى هم ديده مى‌شود. نام شخصيت‌هائى چون جمشيد، فريدون، کاووس و کيخسرو، هم در نوشته‌هاى کهن ايرانى يعنى کتاب اوستا و هم در نوشته‌هاى کهن هندى يعنى ريگ‌ودا، آمده است. بخشى ديگر از شاهنامه روايت‌هاى تاريخى است. برخى از اين روايت‌ها بيشتر و برخى کمتر با افسانه‌ها درهم آميخته است. اما فردوسى مانند ديگر ايرانيان آن دوره و دوره‌هاى پيش و پس، در درستى آنها ترديد نداشته، چنان‌که خود مى‌گويد:
تو اين را دروغ و فسانه مدان
به يکسان روش در زمانه مدان
و پاره‌اى کارهاى خارق‌العاده را نيز گويا رمز، و به تعبير امروز ”سمبُل“ مى‌دانسته است:
از او هر چه اندر خورد با خرد
دگر بر ره رمز و معنى برد
معروف آن است که شاهنامه شصت‌هزار بيت است. خود فردوسى هم همين را گفته است و دوبار کلمهٔ ”بيوَر“ را که به معنى ده‌هزار است در شمارش بيت‌هاى شاهنامه به‌کار برده است:
بود بيت شش‌بار بيور هزار
سخن‌هاى شايستهٔ غمگسار
بدو ماندم اين نامه را يادگار
به شش بيور ابياتش آمد شمار(۱)
(۱). شعرهائى که در اين مبحث آمده، از کتاب ”فردوسى و شاهنامهٔ او“ به اهتمام يغمائى نقل شده است.
با اين همه يقين است که عدد شصت‌هزار با مسامحه و مبالغه گفته شده، چنان‌که نُلدکه خاورشناس آلمانى نشان داده از چهل نسخهٔ خطى شاهنامه، که او شمارهٔ ابيات آنها را معلوم کرده، اغلب آنها ميان چهل‌وهشت هزار تا پنجاه‌ودو هزار بيت دارد. چند نسخهٔ قريب پنجاه‌وپنج هزار، دو نسخه نزديک به شصت‌ هزار و يک نسخه بيش از شصت و يک هزار بيت دارد، ولى اين نسخه‌ها که عدهٔ ابيات آنها زيادتر است اشعار الحاقى بسيارى دارند، و يقين است که اين شعرهاى الحاقى از فردوسى نيست. ( فردوسى و شاهنامهٔ او، ص ۲۵۹.)
در داستان رستم و سهراب نسخهٔ اساس ما نسخهٔ مصحّح دانشمند و پژوهندهٔ تيزبين و پُرمايهٔ شادروان استاد مجتبى مينوى است. نسخهٔ مزبور، نخستين بخشى بود از شاهنامه که بنياد شاهنامه انتشار دادو يکى از جنجالى‌ترين کارهائى است که دربارهٔ شاهنامه انجام گرفته. پس از انتشار اين نسخه مقاله‌هاى متعددي، که از آن جمله مى‌توان به مقاله‌هاى پُرارزش پرويز ناتل خانلري، محمدعلى اسلامى ندوشن، فتح‌الله مجتبائى و جلال خالقى مطلق اشاره کرد (نک کتاب‌نامه)، در نقد و بررسى آن در مجلات انتشار يافت و نيز مباحثاتى در جلسه‌هاى کنگره‌هاى ايران‌شناسى انجام گرفت. چه کار مينوى و چه مقالات مزبور مى‌توانند از الگوهائى به‌شمار مى‌روند که زمينهٔ شاهنامه‌شناسى را در آينده طراحى مى‌کنند، و به‌راستى بايد گفت که تصحيحات مينوى در مواردى نمونهٔ دقت کامل در تصحيح انتقادى يک متن کهن و بيانگر هوشيارى و نکته‌يابى آن پژوهندهٔ فقيد است. از براى نمونه مى‌توان بيت‌هاى زير را مثال آورد:
به بازى بگويند همسال من به ابر اندر آمد چنين يال من
اين بيت، در همهٔ نسخه‌ها چنين است که معنى درستى ندارد. مينوى با خواندن ”بگويند“ به‌صورت ”به کوى‌اند“ اصالت گفتار فردوسى را آشکار ساخته و ابهام را برطرف کرده، به بيت معنى و اعتبار بخشيده است.
و نيز بيت ۱۴۲:
سخن بين درازى چه بايد کشيد
هِزَبر نر آمد ز گوهر پديد
که مصراع دوم آن در نسخه‌ها به‌صورت‌هاى گوناگون آمده، از جمله:
هنر برتر آمد ز گوهر پديد
هنر برتر از گوهر آمد پديد
هنر برتر از گوهر ناپديد

Asalbanoo
14-03-2007, 23:11
فردوسى چه نامى بر روى کتاب خود گذاشته بوده؟ در بادى امر اين پرسش زايد به‌نظر مى‌رسد. چه، همه مى‌دانند که نام کتاب فردوسى ”شاهنامه“ است. اما حقيقت آن است که در سرتاسر کتاب، يک‌بار هم اين نام يعنى ”شاهنامه“ نيامده است. با اين همه، همهٔ شاعران و نويسندگان، از قديم‌ترين زمان‌ها از اين کتاب عظيم به‌نام ”شاهنامه“ يا مخفّف آن ”شهنامه“ ياد کرده‌اند. مثلاً اسدى طوسى که حدود پنجاه سال بعد از فردوسى درگذشته مى‌گويد:
که فردوسى طوسى پاک‌مغز
بداده‌ست داد سخن‌هاى نغز
به شهنامه گيتى بياراسته‌ست
بدان نامه نام نکو خواسته‌ست(۱)
(۱). گرشاسب‌نامه، به اهتمام حبيب يغمائى، تهران، ۱۳۱۷، ص ۱۴.
و يا نظامى عروضى مى‌نويسد: ”استاد ابوالقاسم فردوسى از دهاقين طوس بود، از ديهى که آن را باز خوانند ... و شاهنامه را به نظم همى‌کرد - نظامى عروضى، چهارمقاله، ص ۷۵.“ با اين همه جاى پرسش همچنان باقى است. فردوسى کتاب خود را چه ناميده بوده؟ پيش از آنکه به اين پرسش پاسخ گوئيم، بايسته است به دو نکته اشاره‌اى بکنيم: نخست آنکه ”شاهنامه“ در آن روزگاران نام عمومى همهٔ کتاب‌هائى بوده که در موضوع داستان‌هاى باستانى مى‌نوشته يا مى‌سروده‌اند(۲) و ظاهراً اين کلمه ترجمهٔ ”خوتاى نامک“ پهلوى است، که شکل فارسى آن ”خداى‌نامه“ است. دوم آنکه کلمهٔ ”خداى‌نامه“ در بحر متقارب ”فعولن فعولن فعولن فعول“ که شاهنامهٔ فردوسى در آن وزن گفته شده نمى‌گنجد، ”شاهنامه“ و مخفّف آن ”شهنامه“ نيز که در اين بحر مى‌گنجد، در شاهنامه نيامده.
(۲). مانند شاهنامهٔ ابوعلى محمدبن‌احمد بلخى، شاهنامهٔ ابومنصورى، شاهنامهٔ ابوالمؤيد بلخى و جز آنها. معادل عربى شاهنامهٔ ”سيرالملوک“ است. نک‌فم ذيل شاهنامه.
فردوسى کتاب را با نام‌هاى گوناگونى ياد کرده، از جملهٔ اين نام‌ها:
نامهٔ بستان:
نباشى بر اين نيز هم‌داستان
يکى بشنو از نامهٔ باستان
□ بمانم به گيتى يکى داستان
از اين نامور نامهٔ باستان
□ سرآرم من اين نامهٔ باستان
به گيتى بماند ز من داستان
نامهٔ شهريار:
کنون بازگردم به آغاز کار
سوى نامهٔ نامور شهريار
□ ز هجرت شده پنج هشتاد بار
که گفتم من اين نامهٔ شهريار
□ مرا گفت کاين نامهٔ شهريار
گرت گفته آيد به شاهان سپار
نامهٔ شهرياران پيش:
بدين نامهٔ شهرياران پيش
بزرگان و جنگى سواران پيش

Asalbanoo
14-03-2007, 23:12
فردوسى مسلمان، شيعه، معتزلى و دوستدار خاندان پيغمبر و على بوده؛ راه رهائى و رستگارى را در دين و دانش مى‌جسته است. برخى از سخنان او در اين‌باره چنين بوده است:
تو را دانش دين (۱) رهاند دوست
ره رستگارى ببايدت جست
به گفتار پيغمبرت راه جوى
دل از تيرگى‌ها بدين آب شوى
چه گفت آن خداوند تنزيل و وحى
خداوند امر و خداوند نهى
که خورشيد بعد از رسولانِ مِهْ
نتابيد بر کس ز بوبکر بِهْ
عمر کرد اسلام را آشکار
بياراست گيتى چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزين
خداوند شرم و خداوند دين
چهارم على بود جفت بتول
که او را به خوبى ستايد رسول:
که ”من شهر علمم عَليَّم در است“
درست اين سخن گفت پيغمبر است
گواهى دهم کاين سخن راز اوست
تو گوئى دو گوشم بر آواز اوست
على را چنين دان و ديگر همين
کز ايشان قوى شد به هرگونه دين
(۱). در برخى نسخه‌ها دانش و دين است، ولى صحيح ”دانش دين“ است و نسخه‌هاى کهن يا معتبر اين ضبط را تأييد مى‌کند. بنابر عقايد نياکان ما از ميان دانش‌ها بهترين آنها دانش دين و شناخت ايزد است، و در اين‌باره در شاهنامه و بيرون از آن باز هم سخن رفته است.
براى نمونه:
ز دانش نخستين به يزدان‌گرى که او هست و باشد هميشه به‌جاى
چاپ مسکو، ۸/۴۰
و سر راستى دانش ايزدى است (چاپ مول، ۴۱/۱۱۲۵) و در گرشاسپ‌نامه آمده است:
ز دانش نخست آنچه آيد به‌کار به همين هست دانستن کردگار
(۱۴/۱۴۶)
در مصراع مورد بحث نيز که آغاز قطعهٔ ستايش دين است همين مطلب را مى‌خواهد بگويد، و ”دانش دين“ درست است و در نسخهٔ فلورانس مورخ ۶۱۴ هـ.ق. نيز چنين است. (دکتر خالقى مطلق).

Asalbanoo
27-08-2007, 00:40
درباره واژگان فارسی شاهنامه تحقیقات ارزنده و شایان زیادی صورت گرفته است، اما درباره واژگان دخیل به ویژه واژگان عربی شاهنامه کمتر سخن رفته است.
این مقاله بررسی و تحقیق مختصری است درباره واژگان عربی شاهنامه و زبانی که فردوسی در پدید آوردن آن به کار برده است.مشهور است که فردوسی در شاهنامه از کلمات عربی استفاده نکرده و برای به نظم کشیدن شاهنامه از واژگان «پارسی سره» بهره جسته است و برای اثبات این موضوع بیشتر به این بیت استناد می شود:
«بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی»
در پاسخ باید گفت، نخست این که در همین بیت یک واژه عربی «عجم» وجود دارد. دیگر این که درست است که فردوسی برای زنده گردانیدن ملیت ایران و زبان فارسی بیش از ۳۰ سال رنج کشیده است ولی موفقیت او منحصر به بهره گیری و استفاده از واژگان پارسی و داستان های ملی ایران نیست، بلکه علل و عوامل گوناگونی در موفقیت او دخالت داشته است.
فردوسی همراه با کوششی پیگیر برای به انجام رسانیدن این مهم هیچ گاه از زبان زنده زمان خود غافل نبوده است. زبان زنده زمان او «پارسی دری» است نه «پارس سره» اگر می خواست تنها از پارسی سره که بسیاری از واژگان آن متروک و مرده بوده استفاده کند، شاهنامه او همچون بسیاری از آثار ادبی قرون گذشته از میان می رفت و در کوچه و بازار، قهوه خانه و گذر، دهان به دهان می گشت و سینه به سینه تاکنون نمی ماند.
فردوسی لقب حکیم دارد. حکیم کسی است که به علوم و فنون، اعتقادات و رسوم زمان خود عارف و آگاه باشد و با کمک عقل و خرد به بررسی موضوعی بپردازد. بنابراین وقتی می خواهد اثر جاودان خود را به نظم درآورد با توجه به همه شرایط علمی و شرایط اجتماعی کار خود را آغاز می کند. فردوسی هنگامی این کار را انجام می دهد که زبان فارسی ایرانیان دستخوش آشفتگی و آزردگی بوده و او با پدید آوردن شاهنامه از این آشفتگی و آزردگی و افزونی آن جلوگیری می کند. پس به همین مناسبت است که می گوید «عجم زنده کردم بدین پارسی». با این که شاهنامه برگردانی از چند نثر کهن همچون «شاهنامه ابومنصوری» است و فردوسی آن را برای زنده کردن، زبان پارسی بازسازی و صحنه پردازی کرده ولی با توجه به پویایی زبان زنده، در ساختن و پرداختن آن تعصب بی جا به خرج نمی دهد و هر جا ضرورت و مناسبت می بیند از واژگان دخیل استفاده می کند تا همه مردم ایران زمین سخن او را به آسانی بخوانند، دریابند، لذت ببرند و به خاطر بسپارند. زبان زنده زمان او پارسی دری است که آمیختگی دارد با زبان و فرهنگ اسلام نه پارسی سره که واژگان متروک آن بسیار است، برای مثال وقتی در آغاز شاهنامه می خواهد از اعتقادات مذهبی و تشیع خود سخن براند نه تنها از به کاربردن واژگان دخیل عربی ابایی ندارد بلکه چند ترکیب و تلمیح قرآنی نیز در شعر خود می گنجاند، به این چند بیت بنگرید:
منم بنده اهل بیت نبی
ستاینده خاک پای وصی
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمه شیر و «ماء معین»
بر این زادم وهم بر این بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
هر آن کس که جانش به بغض علی است
از او زارتر در جهان زار کیست؟
در این ابیات و بقیه آن که خوشبختانه در شاهنامه معتبر آمده است واژگان عربی متعددی به چشم می خورد. واژه ها و ترکیب هایی از قبیل اهل بیت، وصی، لوا، سریر، حیدر و بغض. هم چنین ترکیب قرآنی «ماءمعین» نیز اشاره و تلمیحی دارد به آیه ۱۵ از سوره مبارک محمد (ص).
به کارگیری واژگان عربی توسط حکیم توس به مقدمه شاهنامه محدود نمی شود. در بیشتر داستان های حماسی او نیز به چشم می خورد. در اوایل داستان رستم و اسفندیار با این بیت روبه رو می شویم.
«پر آژنگ و تشویر شد مادرش
ز گفتن پشیمانی آمد برش»
واژه «تشویر» به معنی شرمساری، مصدر باب تفعیل عربی است. در همین داستان واژگان عربی متعدد دیگری را می بینیم که چون متداول بوده و در زبان و فرهنگ فارسی جا افتاده است فردوسی آن ها را به کار می برد. برای نمونه به ابیات زیر توجه کنید:
«ببستی تن من به بند گران
به رنجیر و مسعار آهنگران
سلیح و سپاه و درم پیش توست
نژندی به جان براندیش توست
یکی ژنده پیل است برکوه گنگ
اگر با سلیح اندر آید به جنگ
چو بشنید آوازش اسفندیار
سلیح جهان پیش او گشت خوار»
در این ابیات، واژه مسعار به معنی میخ عربی است و کلمه سلیح که در سه بیت اخیر آمده است نمال واژه عربی سلاح است. در همین داستان وقتی اسفندیار در زابلستان اردو می زند که آماده کارزار شود با این بیت روبه رو می شویم:
«شراعی بزد شاه و بنهاد تخت
بر آن تخت شد هر آن بر نیکبخت»
درواقع «شراع» واژه عربی و به معنی خیمه و خرگاه است.
در داستان ضحاک مار بدوش نیز چند بار واژه عربی «محضر» به معنی گواهی نامه یا استشهاد نامه دیده می شود.
«یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
چو بر خواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از ترس کیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی
سپردید دل ها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز بر اندیشم از پادشا
خورشید و برجست لرزان ز جای
بدّرید و بسپرد محضر به پای»
در داستان رستم و اشکبوس نیز استاد توس چندین مورد از واژگان عربی بهره جسته است به طور مثال در این چند بیت آمده است:
«کُشانی بدو گفت: کویت سلیح
نبینم همی جز فسوس و مزیح
تهمتن به بند کمر و برد جنگ
کزین کرد یک چوبه تیر خدنگ
خدنگی برآورد پیکان چو آب
نشانده بر او چار پّر عقاب
ستون کرد چپ را وخم کرد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو بوسید پیکان سرانگشت اوی
گذر کرد از مهره پشت اوی
نبرد تیر بر سینه اشکبوس
سپهر آن زمان دست او دادبوس
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسن ملک گفت زه
کُشانی هم اندر زمان جان بداد
تو گفتی که او خود زمادر نزاد»
واژگان سلیح، ضریح، عقاب و ... عربی است. مشهورترین و شیواترین ابیات این داستان بیت یکی به آخر مانده است. که اتفاقاً پنج واژه عربی دارد. قضا، قدر، فلک، ملک و احسن.
حکیم ابوالقاسم فردوسی که به راستی بزرگ ترین حماسه سرای ایران است در این بیت به ویژه دو واژه عربی قضا و قدر که از واژگان پربار فرهنگ و معارف اسلامی است به بهترین وجهی گنجانده و فصاحت و بلاغت را به کمال رسانیده است.
«قضا گفت: گیر و قدر گفت ده
فلک گفت: احسن ملک گفت: زه»
با مراجعه بیشتر و مطالعه دقیق تر شاهنامه درمی یابیم که برخلاف نظر برخی از ملی گرایان، رمز موفقیت و مقبولیت فردوسی در آفرینش شاهنامه، مختصر به بهره گیری از واژگان پارسی سره و بیان داستان های ملی نیست، بلکه رمز پیروزی و جاودانگی او را باید در ابعاد گوناگون فکری و شعری جست وجو کرد. از جمله استفاده درست از زبان ژنده زمان او که با واژگان دخیل عربی و فرهنگ پربار اسلامی آمیختگی دارد.




مجید شریفی



روزنامه ایران

Asalbanoo
29-11-2007, 06:42
رای بررسی جایگاه زن در شاهنامه، نخستین افسانه ای که می تواند به ویر پژوهنده برسد, بی گمان داستان رزم گردآفرید با سهراب است. این داستان اگر چه در برابر داستانهای دیگر کوتاه است ولی نکته های ریز و آموزنده ای در خود دارد که بایسته است به آنها پرداخته شود. این داستان براستی یکی از فرازهای شاهنامه است. خود ِواژه ی «گردآفرید» به معنای «پهلوان زاده» است. در این داستان گردآفرید دختر زیباروی, پهلوانی و جنگاوری و افسونگری را درمی آمیزد و رزم آورده و نیرنگ می سازد. اما در این داستان از دل «نیرنگ» و «افسونگری», معنای تازه ای بیرون کشیده می شود و بیکباره خواننده می تواند این نیرنگ ها و افسون ها را حتی ستایش کند!.
او یک تنه به کاراز درآمده و بانگ هماورد خواهی برمی آورد و شگفتا که جز سهراب –کسی که پشت رستم را به خاک می زند- کسی را از میان آن همه سپاهیان, دل رزم و رویاروی با گردآفرید نیست! پهلوانانه می جنگد و زمانی که سهراب از دختر بودن او آگاه می شود, از خرَد خود بهره گرفته و افسونی در کار می کند و چهره گشوده و روی زیبای خود را به سهراب می نمایاند. آنگاه سهراب را که دلباخته ی پهلوانی و زنانگی او شده فریب داده و به او دل استواری می دهد که هم خود و هم دژ سپید را به او وا خواهد گذاشت... سهراب در پی او به پای دژ می رود. در درون دژ پدرش گردآفرید، گژدهم به پیشواز دختر خود آمده و به گونه ای به او می فهماند این نیرنگ -که در راه ایران کرده ای- نکوهیده و پلید نیست:
بر دختر آمــــــد همــــی گــــــژدهم
ابا نام داران و گردان بهم
بگفتـــــش که ای نیک دل شـــــــــیر زن
پـــــــــر غـــــم بد از تو دل انجمن
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ
نیامد زکار تو بر دوده ننــگ
گردآفرید بر بالای دژ رفته و با سخنان نیشدار, سهراب را که از پایین به او می نگرد خوار می دارد و به او می گوید که سزاوار پیوند با یک زن ایرانی نیست! بیاد داشته باشیم که در این افسانه فردوسی گوشزد می کند که کوشش و رزم و نیرنگ و افسون در راه پاسداری از ایران و ایرانیان, زن و و مرد نمی شناسد. یک زن اینچنین می تواند با بهره جستن از ویژگی های زنانه ی خویش به یاری ایران بشتابد و حتی جایگاهی فراتر از مردان بیابد. پیمان شکنی و خوارداشت و نیرنگ همان گونه که در میان دیگر کهرمانان مرد شاهنامه –که در راه پاسداری از ایران می جنگند- معنایی دیگر دارد و نکوهیده نمی شود, برای این زن پهلوان نیز نکوهیده نیست و حتی به وارونه ستایش می شود. فردوسی بزرگ در اینجا به برتری زنان اشاره دارد که افزون بر برابری در نیروی بازو و خرد, می توانند با بهره گیری از ویژگی های زنانه ی خود توانمندترین و خردمندترین پهلوانان مرد را نیز به زانو درآورند.
برای پی بردن به جایگاه والای زنان در شاهنامه, بسنده است که به داستانهای: رودابه, شهبانوی کابلستان(سیندخت), گردآفرید, کتایون, منیژه و.... در شاهنامه بنگیرم. بیاد داشته باشیم اسپاشی را که فردوسی و افسانه های او در آن بوده! در زمانی کمابیش نزدیک به فردوسی, در باختر به اصطلاح مردم سالار(یونان/روم) زنان به همراه بردگان, حتی انسان شناخته نمی شدند و حق رای نداشتند در حالی که در ایران نزدیک به همان دوران یعنی دوران ساسانی, زنان –حال به هر انگیزه ای- به جایگاه شاهی رسیده اند. از همین روی است که فردوسی بزرگ نیز در شاهکار خود جایگاهی برابر و یکسان به زنان می دهد چرا که او نیز پرورش یافته ی این فرهنگ است.
ناآگاهان و کینه داران به فرهنگ و شکوه ایران, کوشیده اند به گونه ای با جدا کردن بخشی از سروده های فردوسی و نهادن آن در میان, فردوسی و ایرانیان را زن ستیز بازشناسانند! برای نمونه:
چو با زن پس پرده باشد جوان
بمانـد منش پسـت و تیره روان
ولی اگر در شاهنامه خوب نگریسته شود و به ژرفنای سخن پی برده شود، می بینیم که فردوسی هرگز پادزنان نبوده است و بارها خرد و نیکی را در منش زنان ستوده است. ولی باید دانست که همانگونه که بازیگران مرد و نرینه ی شاهنامه –این دفتر فرزانگی- بد و خوب دارند, بازیگران زن و مادینه هم بد وخوب دارند! برای نمونه, در داستان پرآب چشم سیاوش –که سودابه بازیگری منفی زنانه دارد- از زن بد سخن رانده شده, که این بازیگر می توانست مرد هم باشد و به سخن دیگر پیوندی با جنیسیت بازیگر و زن بودنش ندارد.
در شاهنامه زنانی را می بنیم که چنان آزاد و خردمند و نیرومند هستند, که امروزه –حتی با موج برابر سازی حقوق زن و مرد که در جهان راه افتاده- بسادگی می توانند الگوی زنان باشند. برای پی بردن به این پرسمان بسنده است که به تابوشکنی ها و چیرگی بر سنت های نادرست و زن ستیز اجتماع و خانواده و تیره ها که به دست زنان در شاهنامه انجام می شود با دید ژرفتری نگریسته شود. گناه بر گردن فردوسی نیست که زنان و مردان ما امروز این داستان ها را نمی خوانند و از آنها پند و الگو نمی گیرند! و به وارونه از سر ناآگاهی او را زن ستیز می انگارند!
زنان ما باید که با بهره گیری از همین بن مایه های میهنی جایگاه والای خود را بشناسند و سپس با پیوند زدن این پیشینه ی روشن و افتخارآمیز با روشهای نوین و هماهنگ جهانی به سوی برابری حقوق از از دست رفته ی خود گام بردارند.
چــو فــرزند را باشــد آئیـن و فر
گرامی به دل بر چه ماده چه نر

کورش محسنی
برگرفته شده از تارنگار: تاریخ, جشنها و زبان پارسی

آفتاب

ghazal_ak
31-01-2008, 15:15
به نام اهورا
مازندران در شاهنامه
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه برو بومش آباد باد

در شاهنامه هر وقت نام هفت خوان رستم به میان می آید بی گمان به یاد سختی رستم، برای نجات دادن شاه ایران و لشکریان از بند دیو سفید و دیوان مازندران می افتیم. نکته بسیار مهمی که باید ذکر گردد، تعیین مکان مازندران می باشد.
غالبا این ناحیه را همان مازندران کنونی که مجاور دریای خزر و گیلان می باشد، می پندارند و مکان مجاور آن را به نام گرگسار که غالبا با هم در شاهنامه می آیند را همان گرگان امروزی پنداشته اند و می پندارند اما رای نویسنده ی این نوشتار بر آن استوار نیست. و سعی بر آن دارد که با دلایل منطقی و اسناد به اثبات کردن پندار خود، بپردازد.

چو نامه به سام نیرم رسید
یکی باد سرد از جگر برکشید...
یکی لشکری راند از گرگسار
که در پای سبز اندرو گشت خوار
چو نزدیک ایران کشید آن سپاه
پذیره شدندش بزرگان به راه

اولین برخورد ها در شاهنامه که باعث می شود نام مازندران و گرگسار و سگسار به این کتاب افزوده شود در جنگ های سام با نره دیوان آن قوم است که در مناطقی به همان نام ساکن بوده اند. دریافت می شود که مناطق یاد شده در کنار یکدیگر قرار داشته اند و به این دلیل است که نام این مکان ها با هم در بیشتر مواقع ذکر شده است.
سام در بسیاری از جنگ های خود اسیرانی به همراه خود از مازندران به پایتخت منوچهر که در تمیشه بود می آورد. برای همین نگاهی به موقعیت جغرافی اسطوره یی تمیشه می کنیم.

ز آمل گذر سوی تمیشه کرد
نشست اندر آن نامور بیشه کرد
کجا کز جهان کوس خوانی همی
جز این نام نیزش ندانی همی

تمیشه tamisheh ، تمیش، تمیشان، نام دو محل تاریخی مازندران ایران کنونی است. نخست در پایان خاک مازندران و در شرق هم مرز با گرگان که آن را تمیش کوتی بانصران خوانده اند و دیگری بیشه ی تمیسر( تمیسانسر ) است که روستا تمیشان حوزه شهر آمل امروزی کنار دریا و محل کارخانه ی چوبری دولتی است.
اما نظر فردوسی بزرگ کدام تمیشه بوده است، ابن اسفندیار معتقد است که همان تمیشه اول است یعنی تمیشه کوتی بانصران که نزدیکی بیشه ی نارون بوده است. وی آثاری را مانند گرمابه و خندق که منصوب به فریدون شاه پیشدادی است را به گفته ی خود شخصا بازرسی کرده است (تاریخ طبرستان ج1-ص58(
مرعشی مازندرانی منظور فردوسی را تمیشه دوم می داند یعنی در نزدیکی دیلم (تاریخ طبرستان ورویان و مازندران ص106-107)و خود فردوسی این منطقه را در حدود کوس می داند که از آن اطلاع چندانی نیست.
در کتاب مقدس اوستا نام فریدون غالبا در کنار نام مکانی به نام ورن verena آمده است و غالبا شرق شناسان این نام را به صورت کلی با گیلان، دیلم و پدشخوارگو، تطبیق داده اند و برخی نیز آنرا ورک vereka دانسته اند که محل تولد فریدون بوده است (استاد ابراهیم پورداودیشت ها-ج1-ص192)
با مقدمات ذکر شده می توان دریافت کرد که پایتخت کی کاووس که بعد از چند سال از ماجرای دیوان مازندران همان تمیشه بوده است که ذکرش رفت و بعد از آن پایتخت به استخر پارس انتقال داده شد.
به داستان رجوع می کنیم که بیشترین معروفیت را برای مازندران به دست آورده است. کاوس کی، در سر هوای فتح مازندران را دارد بزرگان دربار مانند زال و طوس و گودرز او را بر حذر می کنند از این کار و زال او را یادآوری می کند که:

یکی پند دیگر بگویم ترا
ز دل تیرگی ها بشنویم ترا...
تو دانی نیای تو جمشید بود
که تاجش به رخشنده خورشید بود
همه دیو و دد بد به فرمان او
سراسر جهان بد به پیمان او
نبودش به دل یاد مازندران
نبودش بدین کار او سرگران
فریدون نکرد اینچنین کار یاد
که خود تخت ضحاک داد او بیاد...
منوچهر شد زین جهان فراخ
و زو ماند ایدر بسی گنج و کاخ
همان زو ابا نوذرو کی قباد
چه مایه بزرگان که داریم به یاد
ابا لشکر کشن و گنج کیان
نکردند آهنگ مازندران

اما شاه خود سرکیانی پند بزرگان را نمی شنود و موجب درد سری بزرگ برای خود و لشکریان ایران می شود

دگر روز برخاست آوا زکوس
سپه را همی راند گودرز و طوس
همی رفت کاووس لشکر فروز
بزدگاه بر پیش کوه اسپروز

مکان کوه اسپروز esparuz یا اسپروز esporuz یا اسپروس aspruc چندان آشکار نیست. در برهان قاطع تنها ذکری از آن شده که کوه بلندی است. برخی به اشتباه این کوه را زاگرس دانسته اند شاید به استناد به این بیت شاهنامه گمراهی به آنان راه یافته است.

به کوه اسپروز اندر آمد سپاه
به لشکر چنان راه دیدونه شاه
به جایی که پنهان شود آفتاب
برانجا یکه ساخت آرام و خواب

پنهان شدن آفتاب را به نشانه ی مغرب و کوه اسپروز را همان زاگرس غرب ایران دانسته اند که به پندار این جانب اشتباه است که کوه زاگرس را با کوه اسپروز همانند دانست زیرا در بند و هشن آمده که این کوه بالای چینستان است (بند و هشن ص 73)که شرق ایران و در توران است در داستان بیژن و منیژه محل زندانی بیژن در توران در منطقه یی در مازندران در نزدیکی چینستان است.

به گوسیوز آنگه بفرمود شاه
که بند گران ساز و تاریک چاه...
ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو
که از ژرف دریاش کیهان خدیو
فکنده است بر بیشه چینستان
بیاور ز بیژن بدان کین ستان

و نکته ی دیگر اینکه از همان منابع کهن یونان و رومی ماننداسترابو، هرودوت، کتزیاس وگزنقون رشته کوه غربی ایران را از آن زمان به نام زاگرس می دانسته اند و اصولا زاگرس یک کلمه یونانی است. اما این نکته نمی تواند بر آن باشد که ایرانیان این رشته کوه را اسپرو زمی نامیدند.
استاد ابراهیم پور داود در این مورد در کتاب برگردان یسنا در بخش چئچست در مورد کوه اسپروز می نویسند "در فرگرد 12 پاره ی 36 بند و هشن آمده کوه اسپروچ از ور var ( دریاچه )چیچست تا به پارس کشیده است .
در شاهنامه چندین بار اسپروز یاد شده یکی از آنها در مازندران است که کیکاوس به پیش آن فرود آمده:

همی رفت کاووس لشکر فروز
بزدگاه بر پیش کوه اسپروز

و دیگری کوهی است در مشرق ایران که افراسیاب گریزان از آن جا گذشت که هیچ کدام این کوه ها به اسپروچ بند و هشن راست نمی آید"
این دوگانه سخن گفتن بند و هشن کمی به پیچیدگی مکانی این کوه کمک فراوانی می کند. اما هم به نظر استاد پور داود و هم به نظر این جانب کوه سخن رفته در شاهنامه در مازندران است و نه در داخل ایران.

تو مر دیو را مردم بدشناس
کسی کو ندارد زیزدان سپاس
هر آن کو گذشت از رهی مردمی
ز دیوانشمو مشمرش آدمی
خرد گر بدین گفته ها نگرود
مگر نیک معنیش می شنود.

نکته ی بسیار مهم دیگر این است که در شاهنامه مازندران را جایی معرفی می کند که دیو در آن زندگی می کند.
دیو در کتاب مقدس اوستاdaeva ( دئوه ) و در پهلوی ساسانیک dev (دیو)و در زبان سانسکریت deva(دیوا) در زبان یونانی zeus (زئوس) و لاتین deus (دیوس)و فرانسوی dive (دیو) همه یک ریشه دارند(استادپورداود-شیت ها ج1-ص29)
حال جویای معنی این واژه می شویم. دانشمند گرامی دکتر ژاله آموزگار در کتاب تاریخ اسطوره یی ایران بعد ازاینکه ایزدان هند و ایرانی را دسته بندی می کند در مورد دیوان اینگونه می نویسند: "خدایان ارتشتار یا دئوه ها(دیوان): این گروه خدایان، خدایان جنگجو هستند که در راس آن ها ایندره indara قرار دارد که خدای طوفان است ، به وجود آورنده ی باران های سیلابی. همچنین خدای جنگ و نبرد نیز به شمار می آید و پشتیبان آریایی ها و همراه جنگجوی و دایی(veda)است.(تاریخ اساطیری ایران ص11 ).
سرنوشت این خدایان بعد از جدا شدن گروه هند و ایرانی و ورود آریان ها به ایران دگرگون شد. آریان های ایرانی بعد از اینکه به یکتا پرستی روی نهادند(سخن در مورد زردشتی شدن نیست می دانیم که قبل از زردشت نیز ایرانیان در مواردی یکتا پرست بوده اند. نمونه ی آن را می توان در پیامبر شاهی فریدون و جمشید دید. هر چند که به صورت قطعی نمی توان آن ها را جزء پیامبران آورد و به گفته ی متون دینی حتی جمشید از پیامبری سرباز می زند به این دلیل در انجام کار پیامبری خود را ناتوان می داند اما این نکته ها و گفتگوی جم و فریدون با سروش (seraoshita) که پیام آور اهورامزدا است (به تعبیری جبرئیل ادیان سامی نژاد) نشان دهنده ی این است که ایرانیان زودتر از زمان زردشت پیامبر هم به یکتاپرستی یا به مظاهری از یکتاپرستی معتقد بوده اند هر چند که دین رسمی یکتاپرستی بااشواسپنتمان زردشت جهانی می شود و به همین جهت است که در شاهنامه از نخستین برخوردهای ایرانیان با بومیان و یا ساکنان اطراف ایران وئج با عنوان دیو یاد شده است.
دیوان در ایران نخست به صورت خدایان بیگانه و سپس به خدایان دشمن در می آیند که در مقابل امشاسپندان و ایزدان قرار می گیرند.(ژاله آموزگار-تاریخ اساطیری ایران- ص13)و این لغب دیوها بعد از قرن ها به بومیان ایران که غیر آریایی بوده اند اطلاق گردیده که از دین گروه آریانی به دور بوده اند.
در کتاب مقدس اوستا در بخش یسنا که مهمترین بخش کتاب است در هات 40 بند 1 و همچنین هات 57 کرده ی 7 بند 17 هات 57 کرده ی 12 بند 32 خواستار شکست دیوان مازندران هستند بعداز پژوهش در مورد معنای واژه، دیو و با ذکر مقدمه یی از سینا می توان گفت این مازنی ها اقوامی بوده اند که از دین آریان ها تبعیت نمی کرده اند و از اقوام بومی فلات ایران بوده اند که هنگام مهاجرت قوم هند و ایرانی آریایی به آن ها به هر دلیلی به مقابله پرداخته اند، قوم مازنی اگر چه در نزدیکی قوم آریایی سکا که از نظر تاریخی متقدم تر از برخی نژادهای دارد به ایران هستند بوده اند اما تاثیر پذیر از دین سکاها نبوده اند. هر چند که خود قوم سکا(اجداد رستم) بعد از زردشتی شدن ایران کمی مقاومت کردند و به دین قدیم آریایی پایبند مانده و همین یکی از دلایل جنگی می شود که بین رستم و اسفندیار رخ می دهد و از نظر نژادی به تورانیان برمی گردند اما به هیچ وجه با آنکه در برهه یی از زمان از دین بهی سرزده اند و همچنین غیرایرانی بوده اند دیو شمرده نمی شوند.(در سراسر شاهنامه سیستان که نژاد سکا در آن اقامت دارد به عنوان کشوری نیمه رسمی و به غیر از ایران شمرده می شود که زیر لوای ایران است ).
رستم به عنوان بزرگترین اسطوره ی سکایی ایرانی شده نامش را در اوستا نمی توان یافت او بزرگترین قهرمان ملی حماسه ی ایران است جز در اندک مواردی در متون دینی پهلوی نامش نیامده است و دلایل آن رااین جانب این می داند که رستم از پذیرش دین زردشت سر باز زده است و دین زردشت را دین نو می داند که رسوم کهن را زیر پا گذاشته است و دلیل دیگر که مهم ترین دلیل شاید باشد برای این موضوع که نیامدن اسم رستم راتوجیه می کند کشته شدن سپنتودات Sepantodata که در شاهنامه اسفندیار خوانده می شود و بزرگترین حامی دین زردشت است به دست رستم جایی برای نام رستم در میان روایت مذهبی نمی گذارد.
هر چند که در مواردی دشمنان به رستم عنوان سگزی را اطلاق می کنند که معنای غیر ایرانی بودن رستم را نمایان می کند ولی در هیچ هنگام واژه ی دیو به او اطلاق نمی گردد.
واژه ی دیو برای دشمنان دینی غیر آریایی اطلاق می گردد حتی این واژه به تورانیان بزرگترین دشمن تاریخ اسطوره ایرانیان هستند اطلاق نمی گردد دلیل ساده آن این است که نخست ایرانیان و تورانیان( Tara ) از یک نژاد یعنی آریایی هستند و در ابتدا اگر دشمنی وجود دارد بر سر قدرت و سرزمین است و دشمنی دینی این دو قوم آریایی هنگامی رخ می دهد که ایرانیان از قوم کهن آریایی روی می تابند و به دین راستین زردشت در می آیند.
با این تفاسیر چگونه می شود که پایتخت کشوری که داعیه دینی را دارد که می خواهد به جهان صادر شود خود از این دین پیروی نکند و شاه برای اینکه از این ماجرا خلاص شود به پایتخت کشور خود لشکر کشی کند ( منظور نظریه مازندران همان مازندران کنونی است ) آیا این کمی دور از ذهن نیست؟!
در داستان مازندران آمده که هنگامی که ایرانیان به مازندران می رسند شاه دستور فتح مازندران را می دهد

بفرمود پس گیو را شهریار
دو بهره ز لشگر گزین کن سوار
کسی کو گر آید به گرز گران
گشاینده شهر مازندران

ایرانیان به کشتار مازنی ها می پردازند که شاید علت به بند کشیدن کی کاووس و لشکریان ایران به علت جبر اعتقادی که شاهنامه دارد باشد.
نکته دیگر اگر چه ایران در زمان پادشاهی اشکانیان که شاهنامه نیز آن را بیان کرده است به صورت ملوک الطوایفی اداره می شده است. اما هیچ زمان دیگر در باستان به این گونه نبوده است و در زمان کاوس ایران تنها یک شاه داشته است اگر چه خاندان رستم در سیستان به عنوان شاه سلطنت می کردند اما گفتیم که آنان را آریایی ایرانی شده می نامیم که جزء کشور ایران به صورت واحد نبوده اند ولی تحت لوای ایران و خدمت گزار شاه ایران بوده اند پس نیازی به شاه نداشته است ولی شاهنامه آن را ابتدا کشور می داند و سپس دارای شاه و شاه خود را از ایران جدا می داند:

خبر شد بر شاه مازندران
دلش گشت پر درد و شد سرگران
نه شاهش بمانیم و نه لشگرش
بگیریم سر تا سر کشورش...
اگر من کنم رای آوردگاه
ندانی تو خود باز ماهی ز ماه
همانا ترا زندگانی نماند
زمانت ز ایران برین مرز راند...
از ایران برآرم یکی تیره خاک
بلندی ندانند باز از مغاک

شاهد دیگری بر مدعا اینکه از جزیره ی سگسار که نزدیک مازندران است دو نشان عمده در تاریخ نویسان سنتی در دست داریم. نخست اینکه مستوفی نشان آن را در دریای زنک Zank می دهد ( نزهت القلوب ص 236 ) اسدس طوسی آن را یکی از شبه جزایر هند به نام قالون می داند که قوم سگسار در آن بوده اند ( گرشاسب نامه ص 174 )اما نکته مهم اینکه مستوفی می نویسد جزایر سگسار چند جزیره اند ( نزهت القلوب ص 236 )
اطلاق مازندران بر بخشی از نواحی طبرستان ( تپورستان )پدیده یی نسبتا جدید است و پیش از آن ناحیه یی دیگر به نام مازندران در بیرون از ایران قرار داشته است . گفتیم که سام در جنگ های خود اسیرانی از مازندران مورد بحث به تمیشه آورد و ساکن آن جا کرد و گمان می رود که آن قوم پس از سالیانی نام خود را پس از آنکه این ناحیه از مرکزیت و پایتختی در آمد و از اهمیت اولیه آن کاسته شد به آن منطقه دادهاند و آن منطقه را که تا آن زمان مازندران نامیده نمی شد به نام خود و یاد سرزمین خود مازندران نامیده اند.
شهر آمل نیز از مهاجران کناره ی رود آمور ( آموی )یادگار دارد. کاشان از کاسی ها یا سکاها، سیستان از سکاها،خزر در قوم خزر نام یافته اند.
با این دلایلی که ذکر گردید نویسنده این نوشتار عقیده دارد که مازندران ( مازن-مزن) سگسار و گرگسار در ابتدا نام اقوامی بودهاند که در نواحی مختلف اما نزدیک به هم در شرق ایران ساکن بوده اند و اینان از اقوام غیر آریایی و بومی فلات ایران و شاید کناره ی شبه قاره هند بوده اند که در هر جا ساکن می شدند نام خود را بر این مناطق می دادند. و بعد از قرن ها که از سرکوبی آنان توسط آریان ها گذشته یکی از سه قوم مذکور یعنی مازنی های به اسارت رفته به بخشی از ایران نام خود را بعد از اینکه ناحیه از اهمیت اولیه خود دور شد به آن مکان داده اند و نام مازندران ایران را متولد کرده اند.

پیش کشی به روان جاوید فردوسی
فرامرز زعفرانيه"زردشت"

ghazal_ak
04-02-2008, 11:20
هویت ایرانی ریشه در اسطوره‌هایی دارد كه از هزاران سال پیش نیاكان ما آن‌ها را خلق كردند و استمرار بخشیدند و داستان‌های حماسی درباره شاهان و پهلوانان آرمانی ایرانیان چون كیخسرو و گرشاسپ و آرش و رستم، در تاریخ ایران پشتوانه‌های فكری و معنوی نیرومندی بود كه همبستگی ملّی را سخت تقویت می‌كرد. از سپیده‌دم تاریخ تاكنون به‌رغم آن‌كه ایران بارها در معرض هجوم دشمنان خود بوده، و گاه شكست‌های وحشتناكی متحمّل شده و سرتاسر كشور به‌دست بیگانگان افتاده، ولی ایرانیان هیچ‌گاه هویت خود را فراموش نكردند و در سخت‌ترین روزگاران كه گمان می‌رفت همه‌چیز نابود شده، حلقه‌های مرئی و نامرئی هویت ملّی چنان آنان را با یك‌دیگر پیوند می‌داد كه می‌توانستند ققنوس‌وار ازمیان تلی از خاكستر دگربار سر برآورند.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

شاهنامه منبعی بسیار غنی از میراث مشترك ایرانیان است كه در آن می‌توان استمرار هویت ایرانی را از دنیای اسطوره‌ها و حماسه‌ها تا واپسین فرمان‌روایان ساسانی آشكارا دید. فردوسی بی‌گمان در احیای زبان فارسی كه از اركان هویت ملّی است، نقش بی‌چون‌وچرایی داشته‌است و محتوای شاهنامه دارای ویژگی‌هایی است كه سبب شده‌است تا هویت ملّی تا امروز استمرار یابد. برخی از این ویژگی‌ها عبارت‌اند از:
1.یك‌پارچگی سیاسی: در سراسر شاهنامه هیچ دوره‌ای نیست كه ایران بدون فرمان‌روا باشد حتّی فرمان‌روای بیگانه‌ای چون اسكندر را از تاریخ حذف نكرده، بلكه هویت ایرانی بدو داده‌اند.
2. یك‌پارچگی جغرافیایی: از آغاز شاهنامه تا دوران فریدون، فرمان‌روایان ایرانی بر كلّ جهان فرمان می‌رانند و از ایرج به بعد بر ایران‌شهر كه تا پایان شاهنامه كانون رویدادهاست، هرچند در دوره‌های مختلف مرزهای ایران‌شهر تغییر می‌كند. مثلاً زمانی ارمنستان بخشی از قلمرو ایران است و زمانی دیگر نیست.
3. یك‌پارچگی روایات: در شاهنامه برخلاف دیگر منابع فارسی و عربی دربارة تاریخ ایران روایات یك‌دست است. بدین‌معنی كه خواننده هیچ‌گاه با روایات گوناگونی از یك رویداد واحد روبه‌رو نمی‌شود.
این ویژگی‌ها به خود شاهنامه مربوط نمی‌شود، بلكه هرسه در كتابی به پهلوی به نام خودای نامگ (xwadāy-nāmag) ، تاریخ رسمی دورة‌ ساسانی كه در زمان خسرو انوشیروان مدوّن شده، جمع بوده‌است . این كتاب از قرن دوم هجری به بعد به عربی و فارسی ترجمه شد و منظومه‌های گران‌قدری براساس تحریرهای منثور فارسی شكل گرفت و فردوسی كاخ بلند نظم خود را بر پایة یكی از تحریرهای فارسی خدای‌نامه، یعنی شاه‌نامه ابومنصوری تألیف یافته به سال 345 هجری پی افكند. بنابراین هنرِ اصلی فردوسی در انتخاب مهم‌ترین منبع در زمینة تاریخ و حماسة ملّی است كه حاكی از نبوغ اوست در درك شرایط اجتماعی و فرهنگی و سیاسی ایران در آن روزگاران.
در عصر تاریخی شاهنامه، ایده ایرانی یك‌پارچه به‌لحاظ سیاسی و دینی در سه مقطع آشكارا قابل تشخیص است و در سرتاسر دورة ساسانی به‌عنوان جریانی مستمر حضور دارد: مقطع نخست، زمانِ دارای دارایان، آخرین پادشاه كیانی در تاریخ ملّی است كه داریوش سوم، آخرین پاده هخامنشی را فرایاد می‌آورد و برخی رویدادهای مربوط به پادشاهی اوست كه در دوران این پادشاه كیانی بازتاب یافته‌است. دوران این پادشاه در خدای‌نامه محلّ تلاقی دو ایده كلیدی در اندیشه ایرانیان باستان است: یكی ایده ایرانی یك‌پارچه به‌لحاظ سیاسی با مركزیت ایران‌شهر و دیگری ایده دینی واحد در سراسر قلمرو پادشاهی. تدوین‌كنندگان خدای‌نامه ایرانی یك‌پارچه به‌لحاظ سیاسی و دینی در عصر هخامنشی را در دوره دارای دارایان تجسّم بخشیدند. به گـزارش دینـكرد و ارداویراف‌نامه ، دارای دارایان 2 نسخه از همة نسك‌های اوستا را در اختیار داشت كه یكی در خزانة شاهی نگهداری می‌شد و دیگری در دز نِبِشت، ولی اسكندر مقدونی آن‌ها را برآورد و سوخت. بنابراین اسكندر هم یك‌پارچگی سیاسی ایران‌شهر را درزمان دارای دارایان نابود كرد و هم یك‌پارچگی دینی را. هم‌چنان‌كه از زمان اسكندر، قلمرو ایران‌شهر مركزیت خود را ازدست داد و به ایالت‌هایی با شاهان مختلف تقسیم شد، اوستا نیز كه نماد یك‌پارچگی دینی آن دوران بود، پراكنده گشت و ازهمین‌رو فرمان‌روایان سراسر دوران اسكندر تا اردشیر یكم ساسانی را «ملوك‌الطّوایف» خوانده‌اند. مقطع دوم، پادشاهی اردشیر بابكان است كه از یك سو به گزارش تاریخ طبری ، مدعی بود به كین‌خواهی پسرعم خود دارای دارایان برخاست و بنابر گزارش كارنامه اردشیر بابكان ، سراسر ایران‌شهر را در نظام پادشاهی واحدی متمركز ساخت و از دیگر سو به هیربدان عصر خود، تنسر یا توسر دستور داد تا متون پراكنده اوستای عهد اشكانی را گِرد آورد و سامان بخشد. متون پهلوی، شكل‌گیری دوباره یك‌پارچگی سیاسی و دینی در زمان ساسانیان را با عباراتی چون: abāzārāyīh ī Ērānšahr و Abāz ō ewxwadāyīh بیان كرده‌اند. ولی دراین‌باره مسئله بحث‌انگیز این است كه در شاهنامه و خدای‌نامه، گذشته از خاطره مبهمی از داریوش سوم هخامنشی كه در دارای‌دارایان كیانی باقی مانده، سخنی از پادشاهان ماد و هخامنشی نیست و مسئله‌ای كه ذهن پژوهش‌گران تاریخ ملّی را مشغول داشته این است كه آیا ساسانیان از پادشاهان هخامنشی اطّلاعی نداشته‌اند؟ در حالی كه آنان از همان ایالتی برخاستند كه سالیان سال موطن و تخت‌گاه هخامنشیان بوده‌است. نخست این فرضیه پیش كشیده شد كه علّت خالی بودن تاریخ ملّی از ذكر پادشاهان ماد و پارس این است كه داستان‌های مربوط به نواحی جنوب و مغرب ایران در دورة اشكانیان به‌تدریج جای خود را به داستان‌ها و روایاتی سپرد كه هستة اصلی آن از قوم اوستایی یا كیانی برخاسته بودند. تأثیر و نفوذ محافل دینی زردشتی در تدوین خدای‌نامه سبب شد تا ساسانیان از هخامنشیان بی‌اطّلاع بمانند . بی‌گمان تأثیر محافل زردشتی را در حذف تاریخ هخامنشی از تاریخ ملّی نمی‌توان نادیده گرفت ولی برخی ایران‌شناسان شواهدی عرضه كرده‌اند كه نشان می‌دهد برخلاف آن‌چه در تاریخ رسمی دوره ساسانی گزارش شده، ساسانیان از هخامنشیان بی‌اطّلاع نبوده‌اند ، برخی از این شواهد عبارت‌اند از:
1. در مجموعة مانوی كلن، قطعه‌ای هست كه در آن مانی اردشیر یكم را « دارا اردشیر» نامیده‌است و این نامِ تركیبی گواه كوشش آگاهانة ساسانیان است كه خود را با دودمان شاهی هخامنشی پیوند دهند.
2. ساسانیان سنگ‌نبشته‌ها و پیكره‌نگاری‌های خود را نزیكِ سنگ‌نبشته‌های هخامنشیان در فارس برپا كردند و با همان عناوینی خود را معرّفی كرده‌اند كه پادشاهان هخامنشی .
3. سكوت تاریخ ملّی دربارة هخامنشیان مدرك قانع‌كننده‌ای برای این نظر نمی‌تواند باشد كه پادشاهان اوّلیة ساسانی از هخامنشیان بی‌اطّلاع بوده‌اند. هم‌چنان‌كه از سكوت خدای‌نامه و شاهنامه دربارة كرتیر موبدان موبد پرآوازة ساسانی یا كشمكش‌های نرسه با بهرام سكانشاه نمی‌توان نتیجه گرفت كه ساسانیان از كرتیر یا این كشمكش‌ها اطّلاعی نداشته‌اند .
4. یهودیان، ارمنیان و مسیحیان نسطوری كه در ایران دورة ساسانی می‌زیسته و گاه روابط نیكویی با دربار داشته‌اند، بعید است كه اطّلاعات موجود در كتاب مقدّس دربارة هخامنشیان به‌ویژه كورش را به ساسانیان انتقال نداده‌باشند .


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

سرانجام مقطع سوم زمان خسرو انوشیروان در قرن ششم میلادی است كه این معمار واقعی شاهنشاهی ساسانی از یك سو پس‌از كشته شدن پدربزرگش پیروز در جنگ با هپتالیان و تاخت‌وتاز اقوام وحشی در مرزهای شمالی یك‌پارچگی سیاسی غرور ملّی از دست رفتة ایرانیان را بازسازی كرد و از دیگر سو به دنبال تشتّّت دینی در زمان پدرش قباد یكم كه پیامد ظهور مزدك و رواج آموزه‌های او بود، دستور داد تا روایات پراكندة دینی و ملّی در قالب خدای‌نامه مدوّن گردد. گذشته از این به روایتی، در همین زمان مجمعی از موبدان زردشتی به ریاست وه‌شاپور موبدان موبد خسرو انوشیروان، 21 نسك اوستا را تعیین كرد و به اتّفاق نظر بر رأی خود مهر نهاد .
خدای‌نامه تاریخی بود مشتمل بر زنجیره‌ای پیوسته از دودمان‌ها و شاهانی كه از قدیم‌ترین ایام تا زمان تدوین آن یكی پس از دیگری بر ملّت و كشوری واحد فرمان می‌راندند این امر به‌علاوة شرح دلاوری‌ها و پهلوانی‌های پهلوانان در هر دوره می‌توانست غرور ملّی ایرانیان را در جنگ با دشمنان شمالی بیدار و تقویت كند. شرح پُرآب‌وتاب جنگ‌های مداوم ایران و توران در دورة كیانی و تطبیق تورانی و ترك، ابزار مناسبی بود برای ترویج روحیة فداكاری و جان‌فشانی در دفاع از مرز و بوم ایران‌شهر دربرابر دشمنان شمالی.
پس‌از فتح ایران به‌دست اعراب مسلمان، یك‌پارچگی سیاسی و دینی از ایران رخت بربست. ولی ایده ایرانی یك‌پارچه با ترجمة خدای‌نامه به زبان عربی و فارسی دری باقی ماند و در قرن چهارم هجری با سرایش شاهنامه شكل نهایی یافت. به‌تازگی تابوتی در استانبول كشف شده كه به یك ایرانی مسیحی به نام خرداد پسر هرمَزدآفرید كه در قرن نهم میلادی به بیزانس سفر كرده‌بود، تعلّق دارد. در كتیبه‌ای كه به پهلوی برروی این تابوت نوشته شده، خرداد موطن خود را كه در آن زمان بخش شرقی سرزمین خلافت اسلامی بوده، و آن را دارالسلام می‌گفتند، چنین معرّفی می‌كند :
az mān ī Ērānšahr, az rōstā ī čālagān, az deh ī xīšt
نكته جالب كتیبه این است كه در زمانی كه ایران‌شهر وجود خارجی نداشته یك ایرانی مسیحی موطن خود را هم‌چنان ایران‌شهر دانسته‌است.
فردوسی جامه فاخری بر تحریر ویژه‌ای از خدای‌نامه پوشاند و در زمانه‌ای كه هویت ایرانی جدّاً در معرض تهدید بود و بیم آن می‌رفت كه فرهنگ ایرانی نیز مانند فرهنگ‌های ملل دیگر در فرهنگ قوم غالب حل شود با نمایش گذشته شكوهمند ایران، احساس ایرانی بودن را در دل‌ها نشاند. گفتیم كه فردوسی تحریر ویژه‌ای از خدای‌نامه را مبنای كار خود قرار داد. این تحریر ویژه چه بوده‌است كه چنین تأثیر شگرفی را برجای نهاده‌است؟ این تحریر نه تماماً ساخته و پرداختة دستگاه شاهی و دبیران دربار بوده‌است و نه ساخته و پرداختة دستگاه دینی ساسانی. به احتمال زیاد طبقة متوسّط اجتماعی و عمدتاً طبقة دهقان در شكل‌گیری و استمرار این تحریر كه بی‌گمان اساس آن همان خدای‌نامة رسمی بوده، نقش اساسی داشته و ازقضا شاهنامه را نیز دهقان فرزانه‌ای سروده‌است. ویژگی اصلی این تحریر این است كه در بخش مفصّلی از آن كه بر آن بخش پهلوانی نام نهاده‌اند، به‌جای شاهان بیش‌تر با پهلوانان هم‌دلی شده و دربرابر، پادشاهی چون گشتاسپ كه در تحریر رسمی خدای‌نامه سخت محبوب است، جاه‌طلب و نیرنگ‌باز معرّفی شده‌است.
پس‌از فروپاشی شاهنشاهی ساسانی، هویت دینی ایرانی رنگ باخت، ولی ملیت‌گرایی موجود در خدای‌نامه در شاهنامه تبلور و تكامل یافت. با این‌كه در دورة ظهور شاهنامه برخلاف دوران شكل‌گیری كهن الگوی آن، خدای‌نامه، یك‌پارچگی سیاسی بر ایران حاكم نبود، ولی تا اندازه‌ای می‌توان این دو دوران را با یك‌دیگر سنجید. در قرن چهارم هجری دشمنان شمالی همان تركانی بودند كه این بار جذب فرهنگ ایرانی شده و خود حكومت را به‌دست گرفته‌بودند. به‌جای امپراتوری روم، اعراب مسلمانی بودند كه هویت خود را در تحقیر ملّت‌های دیگر به‌ویژه ایرانیان مسلمان می‌جستند و از دین جدید چون ابزاری برای فزون‌خواهی و باج‌خواهی هرچه بیش‌تر نیك بهره می‌بردند و از همین رو در شاهنامه تازیان در هیئت اژی‌دهاكة آزمند دشمن قدیمی ایرانیان تجسّم یافته‌است.
پس‌از فردوسی هویت ایرانی نه در بستر حكومتی یك‌پارچه به‌لحاظ سیاسی و دینی، بلكه در بستری فرهنگی، ادبی و هنری استمرار یافت. ایرانیان، شاهنامه را چون شناسنامة ملّی خود حفظ كردند و منتظر فرصتی بودند تا یك‌پارچگی سیاسی و جغرافیایی روزگار كهن را زنده كنند كه كردند. پس‌از خلق شاهنامه تا 500 سال بعد كه صفویان یك‌پارچگی سیاسی را به ایران بازگرداندند، به‌رغم وجود حكومت‌های محلّی، ایدة ایران‌شهر هم‌چنان به حیات خود ادامه داد. گواه این معنی در مدیحه‌های شاعرانی چون خاقانی و نظامی، سنایی، خواجوی كرمانی و عبید زاكانی نهفته‌است كه پادشاهان ممدوح خود را ولو آن‌كه بر شهر كوچكی چون مراغه حكم می‌راندند، «شاه ایران» یا «خسرو ایران» خطاب می‌كردند.
هویت ایرانی در شاهنامه در تحقیر ملّت‌های دیگر نیست كه رنگ و جلا می‌یابد، كه خود بر بنیادهای فكری، معنوی و اخلاقی نیرومندی استوار است و از همین رو ملّی‌گرایی ایرانیان در طول تاریخ، هیچ‌گاه به نژادپرستی منفوری چون نازیسم و فاشیسم در قرن بیستم مبدّل نشد. در قرن بیست‌ویكم ایرانیان می‌توانند با تعمیق این بنیادها، به‌ویژه بنیادهای اخلاقی كه در سرتاسر شاهنامه موج می‌زند، در دنیایی كه به‌سبب پیشرفت‌های برق‌آسای بشر در فنّاوری ارتباطات، بیم آن می‌رود كه بسیاری از فرهنگ‌های بومی فراموش شوند، هویت ایرانی خود را حفظ كنند و آن را استمرار بخشند.
سخن آخر این‌كه اگر دیوان حافظ ناخودآگاه جمعی ایرانیان را بازمی‌تاباند، شاهنامه خودآگاه جمعی ایرانیان است.

منبع : atiban.com

god_girl
06-02-2008, 16:29
شاهنامه نبود، زبان فارسی از بين می‌رفت، گفت‌وگو با جلال خالقی مطلق، ايسنا

خبرگزاری دانشجويان ايران - تهران
سرويس: فرهنگ و ادب - ادبيات
به‌اعتقاد جلال خالقی مطلق، ادبيات جهانی فردوسی را به‌عنوان يک حماسه‌سرای بزرگ می‌شناسد.
اين شاهنامه‌پژوه ايرانی مقيم آلمان که چندی است به ايران سفر کرده، در گفت‌وگو با خبرنگار بخش ادب خبرگزاری دانشجويان ايران (ايسنا)، درباره‌ی توجه به فردوسی، فردوسی و ديگر شاعران ايرانی، جايگاه اين حماسه‌سرای ايرانی در ايران و دنيا و نيز برخی موضوع‌های ديگر سخن گفت.

نظامی با آن عظمت فراموش شده است
خالقی‌ مطلق درباره‌ی اين‌که چقدر به فردوسی ‌توجه شده است، گفت: موضوع بی‌توجهی به شاعران در چارچوب يک عادت ايرانی است؛ به اين صورت که هر چند وقت يک‌بار در ايران به يک شاعر علاقه‌مندی نشان می‌دهند. بويژه اين مسأله درباره‌ی پنج شاعر بزرگ مثل فردوسی، نظامی، مولوی، سعدی و حافظ بيش‌تر رخ داده است و توجه به اين شاعران کم و زياد می‌شود. در حال حاضر به مولوی بيش‌تر توجه می‌شود؛ تا به سعدی، و اصلا نظامی شاعری با اين عظمت، فراموش شده است.
به‌گفته‌ی او، اتفاقا به فردوسی و شاهنامه تقريبا هميشه نسبت به ساير بزرگان توجه شده است، منتها در چند سال‌ پيش به‌خاطر برخی گرفتاری‌ها، اصولا به هيچ شاعری توجه نمی‌شد. اما باز در اين ميان، فردوسی، به‌خاطر مقامی که اثرش از جنبه‌های گوناگون دارد و بسيار گسترده است، هيچ‌گاه فراموش‌شدنی نيست. حتا اگر مردم ايران او ‌را فراموش کنند؛ يک شاعر جهانی است و از ياد نمی‌رود. مثل اين است که بگوييم انگليسی‌ها شکسپير را فراموش کنند.

به فردوسی مديونيم
خالقی مطلق درباره‌ی رابطه‌ی فردوسی‌ و مقوله‌ی هويت ملی ايرانيان و نگاه دنيا در اين‌باره توضيح داد: فردوسی از جهت اين‌که ارزش‌های ملی را به ما گوش‌زد می‌کند، شاخص است. البته درست است که ما او را با هويت ملی ارتباط می‌دهيم، اما ارزش او فقط مليت ايرانی نيست؛ بلکه توجه به او در ادبيات دنيا به‌خاطر ارزش ادبی شاهنامه هم هست. شاهنامه برای ما به‌لحاظ هويت ملی ارزش بزرگی دارد؛ چون زنده‌کننده‌ی زبان فارسی است و اين حدس هميشه بوده و هست که اگر شاهنامه نبود، زبان فارسی از بين می‌رفت. از سويی، فردوسی بين ايران پيش از اسلام و ايران پس از اسلام همانند يک حلقه‌ی ميانی و وصل‌کننده می‌ماند و ما تماميت فرهنگی و تماميت ملی خود را مديون او هستيم.

اعتقادات دينی فردوسی چشم‌گير است
خالقی مطلق سپس ادامه داد: در مسلمان بودن فردوسی و در اين‌که او يک شيعه‌مذهب بوده است، شکی نيست. منتها فردوسی تعصب دينی ندارد و برای همه‌ی مذهب‌های بزرگ احترام قايل است و در او احساسات ضد اديان وجود ندارد. در مذهب خودش در چارچوب ديانت اسلامی به‌نوعی متعصب است. اعتقاد دينی‌اش چشم‌گير است. فردوسی شديدا موحد و يکتاپرست است؛ همان‌گونه که اغلب شاعران بزرگ ما اين‌گونه بوده‌اند؛ اما تأکيدی که در قلم فردوسی در شاهنامه به اين موضوع هست، ويژه است.

فردوسی و ميهن‌جهانی؛ مولانا و جهان‌ميهنی
جلال خالقی مطلق درباره‌ی جايگاه فردوسی با توجه به شاخص‌ بودنش برای هويت ملی ايرانی، در مقايسه با شاعران ديگری ازجمله مولوی و خيام از نظر موقعيت انديشه‌يی و ادبی در دنيا، توضيح داد: همه‌ی بزرگان فرهنگ ما به‌نوعی با هويت ملی‌مان در ارتباط ‌اند، چون نام ايران را در جهان زنده می‌کنند. اما فردوسی بر مقوله‌ی مليت تأکيد دارد؛ در حالی‌که مثلا مولوی بر عرفان و تصوف تأکيد دارد. عرفان مولوی يک جهان‌ميهنی را تبليغ می‌کند و حماسه‌ی فردوسی، ميهن‌جهانی را، و اين اصل، تفاوت بزرگی بين اين دو نام‌دار ايرانی است. خيام در برخی رباعياتش بسيار ملی و ايرانی است. او هم تحت تأثير خواندن شاهنامه بوده و از دست رفتن شکوه گذشته‌ی ايرانی را شکوه می‌کند و از اين استفاده‌ی فلسفی دارد. اما در فردوسی بينش‌های ملی است که در خيام جنبه‌ی فلسفی دارد و بر بعد ملی ارجح می‌شود. به‌نوعی مثل مولوی جهان‌ميهن است و اعتقادات فلسفی را طرح می‌کند.

اين سخنرانی‌های توخالی!
اين مصحح شاهنامه در ادامه اظهار داشت: هنوز خيلی فضا از فردوسی و شاهنامه‌اش هست که رويش کار کنيم؛ اما به شرط اين‌که واقعا کار کنيم. چيزی که به فردوسی زيان می‌رساند، اين است که درباره‌اش سخنرانی‌های توخالی و همايش‌هايی از اين شهر به آن شهر و حرف‌های بی سر و ته فکرنکرده بزنيم، که البته به هر شاعری ضرر می‌زند و اين روزها از اين همايش‌ها در ايران بسيار برگزار می‌شود. اين همايش‌ها در درازمدت به اين شاعران زيان می‌رساند و آن‌ها را خيلی همگانی به معنای منفی نشان می‌دهد.

چرا از شاهنامه فيلم نمی‌سازيم؟
خالقی ‌مطلق در بخش ديگری از سخنانش درباره‌ی معرفی بيش‌تر و تأثيرگذارتر از شاهنامه خاطرنشان کرد: برای معرفی شاهنامه و فردوسی به مردم بهتر از اين‌که اين قدر حرف بزنيم، انجام کار هنری است. بايد از شاهنامه فيلم ساخت. کارگردانان و نقاشان ما اين توجه را انجام دهند و از هنرهای رايج امروز جهان برای معرفی شاهنامه استفاده کنند. چون داستان‌های شاهنامه چندسويه هستند، و مثل برخی قالب‌های شعری تک‌بعدی نيستند، می‌توان آن‌ها ‌را با انواع هنرها تلفيق و معرفی کرد.
او در ادامه متذکر شد: بسيار زياد بايد روی شخصيت‌ها و داستان‌های شاهنامه کار کنيم. اين‌ها بيش‌تر شاهنامه را بين مردم رواج می‌دهند و به پيشرفت هنر هم کمک می‌کنند. خيلی از آثار ما اين ويژگی را دارند که روی آن‌ها کار هنری انجام دهيم؛ مثلا روی «کليله و دمنه».

چه‌کسی افتخارش اين است که افراسياب شده باشد؟
خالقی مطلق گفت: اين بی‌توجهی عموم مردم به شاهنامه به همان دليل عادت برمی‌گردد. خواندن متن شاهنامه برای آن‌ها کار آسانی نيست و مردم بيش‌تر به رمان خواندن علاقه پيدا کرده‌اند؛ در حالی‌که شاهنامه خود رمانی بزرگ از زندگی بشری است. به همين دليل است که می‌گويم بايد از هنرهای ديگر برای معرفی شاهنامه استفاده کرد. انگليسی‌ها شکسپير را نمی‌خوانند، اما خوب می‌شناسندش، چون فيلم‌های زيادی بر اساس آثارش ساخته شده و حتا بازيگران ستاره‌شان افتخارشان اين است که سال‌ها نقش‌ «هملت» را بازی کرده‌اند. اما چه کسی در ايران هست که افتخارش اين باشد که در نقش «افراسياب» ظاهر شده باشد؟ چنين نقشی را گوته هم در آلمان دارد. اين کنگره‌ها نه به درد عموم مردم می‌خورند و نه به درد اهل تحقيق و به کلی اين همه خرج و هزينه‌ها، بی‌ارزش است. اين هزينه‌ها چرا نبايد صرف ساخت فيلم، تابلوهای نقاشی يا تئاتر و موسيقی شود، و چرا اهل سينما از اين اثر بزرگ فيلم نمی‌سازند؟

ghazal_ak
23-02-2008, 12:18
مقدمه
در این نکته که حماسه‌ی ملی ایران بنیانی اساطیری دارد، اکثر دانشمندان اتفاق نظر دارند، اما باید چگونگی و کیفیت گذار از اسطوره به حماسه را در شاهنامه، تا آنجا که مقدور است، بررسی و تحلیل کرد. اساطیر هر ملتی پیرامون آفرینش، ایزدان، انسان و طبیعت، و ارتباط میان انسان و هستی، و نگهدارنده‌ی کهن نمونه های آن ملت است. از این رو، اسطوره های شاهنامه به نوعی روایتگر ساختارهای اجتماعی، آیین ها و نمونه های اخلاقی و رفتاری ایرانیان باستان به شمار می روند.
از سوی دیگر، حماسه به روایاتی طولانی گفته می شود که عمدتا منظوم اند و «به زبانی پهلوانانه سروده شده، از دلاوری های پهلوانان و شاهان بلند آوازه و قهرمانان قوم در زمانی بسیار کهن (ولی نه آغازین بدان گونه که در اساطیر وجود دارد)، یا در عصر تاریخی و از فتوحات جهان گشایانه‌ی آنان یاد می کنند.» (بهار، 1385: 94)
در حماسه نیز می توان با رفتارهای اجتماعی و ساختار قومی آشنایی پیدا کرد، اما در اساطیر بیشتر با برداشت های جهان شناختی روبه رو هستیم.
اسطوره و حماسه گاه چنان در هم ادغام شده اند که نمی توان آنها را کاملا از هم جدا کرد. مثلا کیومرثِ شاهنامه را نمی توان کاملا از گیومرتن اساطیری جدا پنداشت. چون این دو مکمل یکدیگرند.


کیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین به کوه اندرون ساخت جای
کیومرث در اوستا gayo.maretan و در پهلوی gayomard به معنای «زندگی میرنده» نام نخستین انسان است. در بندهش آمده که گیومرث پهنایش با درازایش برابر است، او را بیشتر به نطفه‌ی نخستین شبیه می سازد تا انسان واقعی و میان او و آسمان که آن هم درازا و پهنایش برابر است، نوعی شباهت و ارتباط دیده می شود. (بهار، 1375: 49) این نطفه همان تخمه‌ی کیومرث است که از آن گیاه ریواس رویید که به نخستین جفت انسان، یعنی مشی و مشیانه مبدل شد (یارشاطر، 1368: 526)

معمولا در اساطیر همه‌ی اقوام، خدایان اساطیری به نیاکان و فرمانروایان برتر تبدیل می شوند یا برعکس، «خدایان اساطیری گذشته خدایی را فرو نهاده، از عالم اساطیر به جهان حماسه فرود آمده اند و در عداد فرمانروایان و پهلوانان بزرگ و آغازین قوم خویش قرار گرفته اند.» (همان: 95)

بررسی و تحلیل
داستان های شاهنامه در ایام باستانی بدین شکل نبوده و در طول روزگاران متمادی تحول یافته و دگرگون شده است. «مطالب اوستایی، چه آنها که در اوستای موجود دیده می شوند و چه آنها که از دست رفته و تنها ذکری از آنها در دینکرد بازمانده، فقط از شاهان پیشدادی و کیانی سخن می گویند، آن هم تا عصر گشتاسب. از داستان ها و قهرمانی های خاندان سام، زال و رستم در اوستا نشانی نیست و چنان نشانی نیست که به حذف شباهت داشته باشد، و معلوم است هنوز این داستان ها در عصر اوستایی شکل نگرفته بوده است، زیرا وجود همین داستان هاست که شاهنامه را به اثری عظیم تبدیل کرده است.» (بهار، 1385، 103) اگر داستان خاندان زال و رستم در دوره‌ی اوستایی وجود داشت، در متون اوستا اشاره هایی به آن می شد. برعکس، همه جا در اوستا سخن از گرشاسب، قهرمان و دلاور دینی، است. در حالی که تنها نام خاندان گرشاسب و لقب او، سام نریمان، به صورت نام پدر و پسر به شاهنامه رسیده است. نام سام در شاهنامه و گرشاسب نامهی اسدی طوسی، ربطی به روایات اوستایی و پهلوی مربوط به گرشاسب ندارد. در اوستا از بهمن، نوه‌ی گشتاسب، و تداوم خاندان او تا اسکندر نیز سخنی به میان آورده نمی شود.
از این رو، می توان نتیجه گرفت که در گذار از اسطوره به حماسه تحولی عظیم و بنیادی رخ داده است. حماسه‌ی ملی ایران، هرچند ریشه در اساطیر کهن زرتشتی دارد، اما بیشتر مبتنی بر حفظ روایان شفاهی اساطیری حماسی بوده است و در این گذار، روند خاص خود را پیموده، دگرگونی و استحاله یافته تا به عصر اسلامی رسیده و در شاهنامه‌ی فردوسی بازتاب یافته است. در حقیقت، شاهنامه بیش از آن که به سنت اوستا و متن های پهلوی زرتشتی وابسته باشد، به سنت زنده و پویای روایات شفاهی و گاه مکتوب شرق ایران وابسته است و دلیل تفاوت های جدی آن با متن ها و مطالب اوستایی و زرتشتی پهلوی همین است. تنها شباهت عمدهء شاهنامه با روایات حماسی زرتشتی کهن و میانه، در نام شاهان پیشدادی و کیانی است.
هرچند بنیان اساطیری شاهنامه امری مسلم است، اما «حماسه‌ی ملی ایران در تدوین نهایی اش، که اینک به دست ما رسیده، نمای ظاهری تالیفی از نوع تواریخ ایام و کارنامه‌ی شاهان دارد و طرح کلی آن در بازگویی تاریخ ایران باستان به شیوه ای پرداخته شده است که ضمن آن زمان اساطیری با تدبیری زیرکانه به زمان تاریخی پیوسته و آنچه اسطوره‌ی محض بوده، اینک به صورت بخشی از تاریخ و پاره ای از آن وانمود شده است.» (سرکاراتی، 1378: 71-72)
درباره‌ی پیشدادیان که در مروج الذهب (چاپ پاریس، ج 2: 237) « از آنان با عنوان جالب " الخداهان" یاد شده، می توان تقریبا با اطمینان گفت که از دیرباز همه همداستان بوده اند که شاهان این طبقه سرشت اساطیری دارند. اما دربارهء کیانیان چنین اتفاق آرایی وجود ندارد.» (همان: 73)
برخی از دانشمندان مانند لومل و دومزیل کیانیان یا برخی از شاهان این سلسله را اساطیری می دانند و برخی دیگر مانند هرتل و هرتسفلد آنها را تاریخی می شمارند و برخی مانند کریستنسن آنها را سلسله ای از فرمانروایان شرق ایران می دانند که پیش از هخامنشیان حکومت های محلی داشته اند.
اگر به متون اوستایی استناد کنیم، کیکاووس و کیخسرو که پادشاه هفت کشورند و بر مردمان، دیوان، جادوان و پریان مسلط اند، مانند هوشنگ و تهمورث اساطیری اند. پس پادشاهان پیشدادی و کیانی یا دست کم بسیاری از آنها جنبه‌ی اساطیری دارند. حتی می توان گفت که کیکاوس یک شخصیت اساطیری هند و ایرانی است. رستم و سهراب نیز سگزی اند و به حماسه های سکایی مربوط اند.
دومزیل در کتاب "اسطوره و حماسه"،« برای اثبات نااستواری بنیادی تاریخی سلسله‌ی کیانی کوشیده است که جنبه های افسانه ای شخصیت کاووس را بازنماید و با بررسی دقیق قراین اوستایی درباره‌ی کوی اوسن Kavi Usan/usa₫an و شواهدی هندی باستان درباره‌ی Kāvya Ušanas نشان داده که کیکاووس، بیش از آن که فردی تاریخی و متعلق به سلسله ای از شاهان ایران شرقی باشد، یک شخصیت افسانه ای هند و ایرانی است که اخبارش در اوستا و هم در ریگ ودا و حماسه‌ی مهابهاراتا آمده است.» Dumezil, 1970: 137 seq))؛ سرکاراتی، 1378: 85)

در گذار از اسطوره به حماسه تحولی عظیم و بنیادی رخ داده است. حماسه‌ی ملی ایران، هرچند ریشه در اساطیر کهن زرتشتی دارد، اما بیشتر مبتنی بر حفظ روایان شفاهی اساطیری حماسی بوده است و در این گذار، روند خاص خود را پیموده، دگرگونی و استحاله یافته تا به عصر اسلامی رسیده و در شاهنامه‌ی فردوسی بازتاب یافته است. در حقیقت، شاهنامه بیش از آن که به سنت اوستا و متن های پهلوی زرتشتی وابسته باشد، به سنت زنده و پویای روایات شفاهی و گاه مکتوب شرق ایران وابسته است و دلیل تفاوت های جدی آن با متن ها و مطالب اوستایی و زرتشتی پهلوی همین است. تنها شباهت عمدهء شاهنامه با روایات حماسی زرتشتی کهن و میانه، در نام شاهان پیشدادی و کیانی است.

از پیشدادیان تا پایان عصر کیخسرو تقریبا یک دوره‌ی سه هزارساله‌ی تاریخ حماسی ماست که شامل سه بخش است: از نخستین ایام تا ضحاک، فرمانروایی هزارساله‌ی ضحاک، و عصر فریدون تا به آسمان رفتن کیخسرو.
در هزاره‌ی اول، پادشاهان با فره اند، در هزاره‌ی دوم ضحاک بی فره و پیرو اهریمن است، و در هزاره‌ی سوم، افراسیاب از میان می رود و کیخسرو شاه و موبد پیروز می شود و حکومت سلطنت و دین، و پیروزی راستی بر دروغ شکل می گیرد. چون بنابه روایت شاهنامه، پیشدادیان 1441 سال، ضحاک 1000 سال و کیانیان تا کیخسرو 310 سال پادشاهی می کنند و مجموعا از نظر تاریخی، کیومرث تا به آسمان رفتن کیخسرو 2750 سال طول می کشد. (بهار 1385: 1-5)
این تاریخ روایی حماسه ملی ایران، «ملهم از نحوه‌ی روایت تحول عالم در روایات ایرانی است که بر طبق آن اورمزد، خدای بزرگ، جهان را به نه هزار سال آفرید: سه هزار سال جهان آسوده از هر پلیدی و اهریمنی، در آرامش مطلق بود. پس، اهریمن حمله کرد و سه هزار سال بر جهان مادی فایق بود، و سرانجام با ظهور زردشت و آمدن پسرانش، به صورت نجات بخشان رأس هزاره های واپسین، جهان در آخرین سه هزاره از اهریمن و دیوان رهایی خواهد یافت. آن تقسیم سه بخشی تاریخ حماسی با این تقسیم سه بخشی تحول عالم نباید بی ارتباط بوده باشد.» (همان: 105-106 )
این نگرش هزاره گرا خود نشان دهنده‌ی گذار از اسطوره به حماسه در شاهنامه است. شاهنامه در کلیت حماسی خود، بنی اساطیری دارد. در اینجا به مهم ترین شخصیت های اساطیری شاهنامه اشاره می کنیم و چگونگی گذار آنها به مرحله‌ی حماسه را شرح می دهیم.

1. جمشید در ریگ ودا یمه (Yama) نام دارد. پدرش ویوسونت ( سنسکریت: ، Vivasvant ، اوستا Vivahvant ، در پهلوی و فارسی "ویونگهان" برگرفته از صفت اوستایی Vivanghāna) نام دارد که خدایی خورشیدی است. یمه نیز مانند پدر خدایی خورشیدی است و جمشید هم با خورشید و درخشندگی مربوط است. ترکیب اوستایی Yama.xšaeta به معنی "جم درخشان" یا "جم مقتدر" است.
یمه و خواهرش یمی نخستین زن و مرد ودایی اند که در روایات فارسی به صورت جم و جمیگ درآمده اند. اما در ادبیات زردشتی به مشی و مشیانه تبدیل شده اند که در شاهنامه منعکس نشده اما در روایات عامه محفوظ مانده است. گناه یمه در بعد اساطیری منبعث از همبستری او با خواهرش یمی است که در شاهنامه به صورت ادعای خدایی و غرور جمشید تجلی یافته است.

2. ضحاک یا "اژی دهاکه" Ažidahāka بر سلطنت جمشید فایق می آید. ضحاک در اوستا اژدهای سه سر است ولی در شاهنامه به شکل پادشاهی ستمگر آمده که دو مار بر شانه ها دارد. ضحاک اساطیری به شکل اژدهای سه سر منشاء هند و ایرانی دارد و نمودگار پلشتی، قحط سالی و بد یمنی است. در اساطیر هندی نیز آمده که ویشو روپه Višva.rupa اژدهایی سه سر و شش چشم بود. (همان: 111)

3. فریدون که بر ضحاک چیره می شود، در ریگ ودا تریته Trita و در اوستا Thrita نام دارد، و بنا به مندرجات ریگ ودا، ویشو روپه اژدهای سه سر را می کشد. تریته لقب ودایی اش ptyaĀ است که برابر thvyaĀ اوستایی است. از این رو، در فارسی آبتین (دارای ریشه‌ی سنسکریت) و آتبین (دارای ریشه‌ی اوستایی) است. در شاهنامه نیز فریدون پسر آبتین یا آتبین است.

4. کیقباد در اوستانام برده نشده، اما بنا به متون پهلوی از جمله بندهش، او را پس از تولد در جعبه ای نهادند و در آب رها کردند، هنگامی که از آب گرفته شد، به سلطنت رسید. (بهار 1369: 150) در بندهش، از رفتن رستم به کوه، آوردن قباد و بر تخت نشاندنش سخنی نیست. این نشان می دهد که شاهنامه در داستان کیقباد از روایات زردشتی بهره برده است. همان گونه که مثلاً داستان اساطیری آرش کمانگیر در شاهنامه نیامده، در حالی که این داستان در تیشتریشت اوستایی وصف گردیده است. (Panaino, 1990: 30seq ) هر چند قباد شخصیتی هند و ایرانی نیست، اما «از آب گرفتن وی یا در کوه بودن و از کوه فرود آمدن و به سلطنت رسیدن وی، خود نمونه ای از بن مایه های مربوط به سرسلسله ها یا پیامبران اعصار کهن است.» (بهار، 1385: 117-118)

5. کیکاووس که قبلا به خاستگاه اساطیری اش اشاره کردیم که برابر کاوی اوشنس (Kāvi. Ušanas( ودایی، حکیم و خردمندی مرتبط با آیین های قربانی، است. کاووس اوستایی نیز شخصیتی پرهیزگار و پهلوانی درستکار است، اما در شاهنامه به پادشاهی بی خرد و مستبد بدل شده است.

6. گشتاسب اوستایی نیز با گشتاسب شاهنامه تفاوتی اساسی دارد. گشتاسب شاهنامه شخصیتی محبوب نیست، قهر می کند و به روم می رود و با کتایون دختر قیصر ازدواج می کند، اژدهاکش است و به سلطنت می رسد، اما گشتاسب در اوستا و متون پهلوی بس ستوده و محبوب است. چون پشتیبان زرتشت و دین بهی بوده است.

7. گرشاسب پهلوان نام آور و بزرگ نوشته های اوستایی و پهلوی است. می توان او را قهرمان دینی خواند که یکی از سه پاره‌ی فره جمشید به او می رسد. اما گرشاسب در شاهنامه جای خاصی ندارد. برعکس، رستم قهرمان بزرگ ملی ایرانیان است. در حالی که ادبیات رسمی زردشتی از او یادی نکرده اند. در اوستا نامی از رستم برده نشده و تنها یک بار در بندهش از او یاد شده حتی بدون ذکر نام زال. در دینکرد نیز نام زال و رستم نیامده است. در حالی که زال و رستم مهم ترین نقش را از عصر منوچهر پیشدادی تا بهمن کیانی در شاهنامه ایفا می کنند.
یکی از دلایل منطقی برای عدم ذکر نام رستم در اوستا،«مقدم بودن عصر اوستا بر عصر تدوین داستان های زال و رستم است. در حالی که تدوین یشت‌های اوستایی حداکثر، اواسط عصر هخامنشی به انجام رسیده است، داستان های زال و رستم ... باید به احتمال بسیار، در حوالی آغاز میلاد مسیح شروع به شکل گرفتن و تلفیق یافتن با روایات پیشدادی و کیانی در شرق ایران کرده باشد؛ و این زمانی است که بلخ و شمال شرق نجد ایران دیگر مرکز دین زردشت نیست.» (همان: 132)
آشکار است که فردوسی به بهترین وجه از شیوه‌ی حماسه سرایی شرق ایران پیروی می کند و با گرینش یا حذف داستان های اساطیری حماسی و تدوین شکل نهایی حماسه‌ی ملی ایران، نبوغ خود را نشان داده است.

نتیجه
از طرح مباحث فوق می توان نتیجه گرفت که بنیاد حماسه ملی ایران، اساطیر کهن هند و ایرانی است که در اعصار متاخر شکل اساطیری اش کمرنگ تر شده و شکلی حماسی و شبه تاریخی گرفته است. ایزدانی چون یمه از پایگاه ایزدی خود هبوط کرده، به پادشاه بدل می گردند و بدین گونه، روند گذار از اسطوره تا حماسه را در داستان های اوستا ، متون پهلوی و شاهنامه می توان دنبال کرد. در این گذار و تغییر و تحولات آن، سنت شفاهی و روایت سینه به سینه و درک شرایط اجتماعی، اقلیمی و فرهنگی را نباید نادیده گرفت. سنت حماسی ایران و به ویژه شاهنامه نشان داد که هرگز به شکل یکسو نگرانه و صرفا از روایات دینی زمانه و سنت زردشتی تقلید نکرده، بلکه با اتکا به روایات شفاهی محفوظ در سینه‌های مردم، در صدد تکمیل آن بوده است. تردیدی نیست که روش فردوسی در تشریح گذار از اسطوره به حماسه کاملا بخردانه بوده است.


فهرست منابع
بها ر، مهرداد، 1385. جستاری در فرهنگ ایران، تهران: اسطوره.
بهار، مهرداد، 1375. پژوهشی در اساطیر ایران، ویراست دوم، به کوشش کتایون مزداپور، تهران : آگاه.
بهار، مهرداد، 1369. بندهش، تهران: توس.
دوستخواه، جلیل، 1370. اوستا، کهن ترین سرودها و متن های ایرانی، تهران: مروارید.
حمیدیان، سعید، 1372. درآمدی بر اندیشه و هنر فردوسی، تهران: مرکز.
سرکاراتی، بهمن، 1357. "بنیان اساطیری حماسه ملی ایران"، در شاهنامه شناسی، تهران: بنیاد شاهنامهء فردوسی.
سرکاراتی، بهمن، 1378. سایه های شکار شده، تهران: قطره.
یارشاطر، احسان، 1368. "تاریخ ملی ایران" در جی. آ. بویل (گردآورنده)، تاریخ ایران از سلوکیان تا فروپاشی دولت ساسانی (ج 3، قسمت اول)، تهران: امیرکبیر.
Dumezil, George 1970. Myth et epopée, ll; Panis.
Macdonell, A. A. 1963. The Vedic Mythology, Bombay.

ghazal_ak
07-03-2008, 18:58
مي لعل پيش آور اي هاشمي زخمي كه هرگز نگيرد كمي
سخن از پيوند ايران و اسلام و نمادها و نشانه هاي اين پيوند مبارك و تاريخ ساز است. محققان ثابت كرده اند كه ايراني جماعت، نه از روي ترس از شمشير تازيان و مقولاتي از اين دست، بلكه آزادانه و آگاهانه، اسلام را برگزيد و به انگيزه تخلص از ستم سياسي و تبعيض طبقاتي رژيم ساساني، به اصول و احكام نجاتبخش اين دين (معنويت الهي، كرامت انساني و عدالت اجتماعي) دل بست و خستو شد. شاهدد روشن اين امر آن است كه در صف انبوه دانشوران و سياستگران و عارفان دوران تمدن اسلامي، بيشترينه چهره هاي شاخص و نام آشنا، ايراني اند و پهنه تاريخ 14 قرنه اسلامي، گويي تفسير اين كلام مشهور نبوي صلي الله عليه و آله است كه فرمود:

ـ اگر «علم» (و در روايتي: «ايمان») بر ستاره پروين آويخته باشد، مرداني از ايران بدان چنگ خواهند زد.
ايراني مسلمان، همچنين بتدريج از بين تمامي فرقه ها و نحله هاي اسلامي، مذهب خاندان پيامبر عليهم السلام يعني تشيع را برگزيد كه به جاي تحميل حاكميت نژاد عرب بر ديگر ملل، اصل تقوا و شايستگي علمي و عملي را معيار كرامت فردي و اجتماعي مي شناخت و با تمسك به اين مذهب، صف خويش را از خليفگان اموي و عباسي جدا ساخت و چه هزينه ها نيز بابت اين انتخاب و پايداري بر سر آن نپرداخت. استاد شهيد مطهري، بدرستي علت گرايش ايرانيان به اسلام را همان علت گرايش آنان به تشيع مي داند: تكاپوي دستيابي به گوهر معنويت و عدالت قرآني كه بساط خلفا از آن خالي بود و تنها در خانه گلين علي و فاطمه و فرزندان آنان عليهم السلام يافت مي شد و بس!
علايم، شواهد و آثار پيوند ايران، اسلام و تشيع، بسيار است، كه در حد ظرفيت بسيار محدود اين مقال، به يكي از مهمترين و بارزترين اين علايم اشاره مي شود: استاد طوس و اثر جاويدان او شاهنامه.
فردوسي، حكيمي چابك انديشه و شاعري فلك فرساست كه در باشكوه ترين دوران تمدن اسلامي (قرن 4 و 5 هجري) مي زيسته و نقش ماندگار خويش را بر پيشاني فرهنگ و ادب ايران زده است. او شاعر است، اما نه همچون ديگر شاعران؛ او به قول انوري، قصيده سراي كم نظير اين ديار، استاد بلكه خداوندگار شاعران است

آفرين بر روان فردوسي آن همايون بهار فرخنده
او نه استاد و ما شاگرد او خداوند بود و ما بنده

و به تعبير جميل صديقي زهاوي (شاعر كرد تبار معاصر عراق): شاه شاعران قديم و جديد است و ديگران رعيت او. ابن اثير، شاهنامه را «قرآن عجم» مي خواند و سعدي بزرگ كه مي گويد هيچ شاعري چون او ـ در مجموع ـ بر ابزار و قوالب سخن مسلط نبوده است، در سراسر ديوانش تنها شعر يك شاعر را تضمين كرده و آن هم فردوسي است:

چه خوش گفت فردوسي پاكزاد كه رحمت بر آن تربت پاك باد!
ميازار موري كه دانه كش است كه جان دارد و جان شيرين خوش است

استاد طوس از معدود شاعراني است كه هم شاعران كهن و كهن سرايان اين ديار در برابرش خضوع كرده اند و هم نوپردازان، دل در كمند عشق او دارند. و امروزه روز، زباني در دنيا نيست الان آن كه شاهنامه، كلا يا بعضا به آن زبان ترجمه يا نشر شده است. تاثير عميق و گسترده شاهنامه بر خامه و چامه اديبان و شاعران كشورمان، از سعدي گرفته تا حافظ و مولوي و ديگران بر اهل نظر پوشيده نيست و في المثل مي توان بخشي مهم از شاهنامه (مظلوميت سياوش و بدسگالي گرسيوز و قساوت افراسياب) را در اين بيت مشهور خواجه شيراز ديد و دريافت كه:

شاه تركان سخن مدعيان مي شنود شرمش از مظلمه خون سياووشان باد!

يا كدام فردوسي پژوهي است كه در اين بيت ملاي روم، طنين شاهنامه در بخش پهلواني را نشنود:

زين همرهان سست عناصر دلم گرفت شير خدا و رستم دستانم آرزوست!

شاهنامه، رزم نامه ملت ايران در پيكار سرنوشت - در دو جبهه سياست و فرهنگ و در دو عرصه برون و درون ـ براي ماندن و باليدن در برابر انواع سختيها و دشمني ها و تجاوزهاست. از جنگ تهمورث با ديوان، فريدون با ضحاك،كيخسرو با افراسياب و هفت خان رستم و اسفنديار بگيريد تا چالش علمي و انديشه سوز موبدان ايراني (همچون بوذرجمهر حكيم) با دانايان هند و روم و تا پرخاش كوبنده رستم به خشك سري ها و خودكامگي هاي كيكاوس. اين كتاب سترگ، هم جانمايه ضد اجنبي (البته اجنبي زور گو و متجاوز) دارد و هم بن مايه ضد استبدادي. اين است كه خواندن شاهنامه بويژه در برهه هاي طوفاني تاريخ، همواره روح جهاد و مقاومت را در برابر سلطه جويان خارجي و خودكامگان داخلي تقويت مي كرده است و حتي ملوك ايوبي شام در كوران جنگهاي صليبي، ابوالفتح بنداري را به ترجمه عربي شاهنامه واداشتند تا مجاهدان مسلمان را با خواندن شاهنامه براي آزادي قدس تشجيع و تحريض كنند.
خصوصيات و ويژگي هاي شاخص و دير ياز ملت ايران در شاهنامه ـ كه نازله روح فردوسي و حاصل مغز رنج ساليان اوست. به روشني جلوه گر است؛ چندان كه بايد گفت: هر تكاپوي ايران شناختي، خام و ناقص خواهد بود اگر با مطالعه دقيق شاهنامه همراه نباشد. همبستگي بلكه «اين هماني دين و سياست» كه ويژگي مشترك ادوار باشكوه تاريخ ايران (نظير عصر ساساني و صفوي) است، از جمله اين ويژگي هاست. در شاهنامه، در بخش مربوط به وصيتنامه اردشير بابكان مي خوانيم:

چو بر دين كند شهريار آفرين برادر شود شهرياري و دين
نه بي تخت شاهي است ديني به پاي نه بي دين بود شهرياري به جاي
دو ديبا است يك در دگر بافته برآورده پيش خرد تافته
نه از پادشا بي نياز است دين نه بي دين بود شاه را آفرين
چنين، پاسبانان يكديگرند تو گويي كه در زير يك چادرند
نه آن زين، نه اين زان بود بي نياز دو انباز ديديمشان نيك ساز
چو باشد خداوند راي و خرد دو گيتي همي مرد ديني برد
چو دين را بود پادشا پاسبان تو اين هر دو را جز برادر مخوان
چه گفت آن سخنگوي با آفرين گه چون بنگري مغز داد است دين1

و اين همان است كه در كلام شهيد مدرس، با تعبير «ديانت ما عين سياست ماست و سياست ما عين ديانت ما» ادا شده است.
آيا در آينه انديشه ها و دغدغه هاي شاعري چنين و مندرجات كتابي چنان پرنفوذ و تاثير گذار در فرهنگ و ادب و سياست ايران ـ «فردوسي» و «شاهنامه» را مي گويم ـ نمي توان نمادها، نشانه ها، آمال و آرزوهاي جان جويا و هدفمند ايراني را در درازناي قرون اسلامي ديد و دريافت؟
به گمان ما پاسخ اين سوال مثبت است و چنان كه در كتاب «بوسه بر خاك پي حيدر عليه السلام» گفته ايم؛ ايران بعد از فردوسي (بويژه ايران پنج قرن اخير: از صفويه به بعد) به لحاظ هويت فكري و علايق فرهنگي و سياسي، گويي جامه اي است كه به قامت انديشه احساس و باور فردوسي بريده و دوخته شده است. به تعبيري ديگر: اصولا تاريخ كشورمان در هزاره پس از فردوسي، در مجموع، تاريخ بسط و گسترش تدريجي ايمان و آرمان اوست و اكثريت مردم اين ديار، فكر و فرهنگ آن سره مرد را در شور و شعور ملي خويش حاضر دارند.
فردوسي چنان كه بوضوح از جاي جاي شاهنامه (بويژه از ديباچه آن) بر مي آيد، يك ايراني فرزانه بود كه اولا آيين زردشتي را براي هميشه پشت سر گذارده و به اسلام روي آورده بود:

تو را دانش و دين رهاند درست در رستگاري بيايدت جست
و گر دل نخواهي كه باشد نژند نخواهي كه دايم بوي مستمند
به گفتار پيغمبرت راه جوي دل ار تيرگي ها بدين آب شوي2

اين پيامبر ـ كه با اضافه آن به ضمير مخاطب (پيامبرت = پيامبر + تو) «پيامبر مطلق» خواننده شاهنامه قلمداد شده رسول گرامي اسلام است صلي الله عليه و آله و بدين گونه، شاعر صراحتا صف خويش و ملتش را از پيروان ديگر اديان الهي يا مكاتب بشري جدا مي كند. چنان كه در جاي ديگر شاهنامه، بخش مربوط به داستان اسكندر، اسلام را (كه قبله آن مكه و بيت الحرام است) آييني مي داند كه در بين اديان گوناگون، هدايت الهي با آن و به آن، به نقطه كمال و تماميت خويش رسيده است:
خداوند خواندش بيت الحرام بدو شد همه راه يزدان تمام3
ثانيا فردوسي از بين فرق مختلف اسلامي، تنها علي و اهل بيت پيامبر عليهم السلام را به عنوان هاديان راه سعادت خويش برگزيده بود و همراه با ايمان استوارش به اين آيين (كه حتي داغ و درفش محمود نيز قادر به محو آن نبود) طالب رهايي و نجات ميهن خويش از سلطه كساني بود كه مزورانه دين را دستمايه ستيز با عترت پيامبر صلي الله عليه و آله و استعباد مردم مي خواستند:

تو را دانش و دين رهاند درست در رستگاري ببايدت جست
و گر دل نخواهي كه باشد نژند نخواهي كه دايم بوي مستمند
به گفتار پيغمبرت راه جوي دل از تيرگي ها بدين آب شوي
چه گفت آن خداوند تنزيل و وحي خداوند امر و خداوند نهي
كه: من شهر علمم عليم در است درست اين سخن قول پيغمبر است
گواهي دهم كاين سخن راز اوست تو گويي دو گوشم پر آواز اوست
منم بنده اهل بيت نبي ستاينده خاك پاي وصي...
اگر چشم داري به ديگر سراي به نزد نبي و علي گير جاي
گرت زين بد آيد گناه من است چنين است و اين دين و راه من است
بر اين زادم و هم بر اين بگذرم چنان دان كه خاك پي حيدرم ...
نباشد جز از بي پدر دشمنش كه يزدان به آتش بسوزد تنش
هر آن كس كه در دلش بغض علي است از او زارتر در جهان زار كيست؟!4

نكته آخر اين كه، از ديدگاه او: آزادي و رشد و ترقي ملت ايران، در گرو جنگي بيدرنگ و پيكاري تمام عيار با عوامل تباهي و تجاوز بود و راه كسب نام و نشان، از درياي خونرنگ مبارزه مي گذشت:

دريغ است ايران ويران شود كنام پلنگان و شيران شود
همه جاي جنگي سواران بدي نشستنگه شهرياران بدي
كنون جاي سختي و رنج و بلا است نشستنگه تيز چنگ اژدها است
كسي كز پلنگان بخورده است شير بدين رنج، ما را بود دستگير5

آشنايان با تاريخ ايران اسلامي نيك مي دانند كه «مذهب تشيع» و «انديشه استقلال سياسي»، راه و رسم اكثريت مردم ايران را در قرون اخير (با همه افت و خيزها و نشيب و فرازهايي كه داشته) تشكيل داده است. روشن تر بگوييم: قيام خاندان صفوي در آغاز قرن دهم هجري و پيش از آن، خيزش خونبار سربداران و سادات مرعشي مازندران و كاركياهاي گيلان (و همه با تاييد و همدلي فقيهان شيعه) و سپس مقاومت مستمر ملت ايران در قبال تجاوزات مكرر خواندگاران عثماني و خوانين ازبك و.. همچنين تزارهاي روسي و لردهاي انگليس و مستشاران امريكايي و در اين ميان ايجاد نهضت هاي پرشكوه ملي بر ضد قراردادهاي استعماري رويتر و رژي و دارسي وايجاد حماسه هايي 30 تير و 15 خرداد و 22 بهمن ـ همه و همه روييده و برآمده از همان ديدگاهي است كه استاد طوس در هزار سال پيش بدان خستو و معتقد بود: مذهب تشيع، و انديشه رهايي از ظلم و تجاوز. به قول مرحوم استاد محيط طباطبايي: «فردوسي، به معني تمام كلمه، شاعر «ملي» كشور ماست. آمال ما و افكار ما و دين ما و مذهب ما و زبان ما و شيوه بيان ما، همه از شاهنامه او نيرو مي گيرد».6
همخواني و همگوني «سير كلي تاريخ ايران» با «انديشه و ايمان فردوسي» و آموزه هاي اساسي شاهنامه»، امري بسيار معني دار و قابل تامل است و زمينه خوبي براي بررسي نقش موثر فردوسي در تكوين هويت تاريخي ايران فعلي ـ كه كشوري اسلامي، شيعي و مستقل است ـ به دست محققان مي دهد.
او در زمانه اي كه به اشاره يا تاييد خليفه عباسي، محمود و مسعود غزنوي در ري و آمل، و طغرل سلجوقي در بغداد، خون پيروان اهل بيت عليهم السلام را به شمشير ستم مي ريختند و كتب كلامي و حديثي شيعه را به لهيب آتش بيداد مي سوزاندند، صراحتا اعلام كرد كه جام محبت مولاي متقيان علي عليه السلام را عاشقانه سر مي كشد و اين همان جامي است كه ملت ايران در طول قرون، كام خويش را همواره با آن سيراب ساخته است:

مي لعل پيش آور اي هاشمي زخمي كه هرگز نگيرد كمي7

پانوشتها:
1. شاهنامه چاپ مسكو، 7/187.
2. همان، 1/19.
3. همان، 7/41.
4. همان 1/19 ـ 20.
5. همان، 2/138.
6. فردوسي و شاهنامه، مجموعه مقالات محيط طباطبايي، انتشارات امير كبير، ص 145.
7. شاهنامه، همان، 7/256.

ghazal_ak
13-04-2008, 12:32
داستان زال و رودابه زیباترین داستان عاشقانه‌ی شاهنامه اثر فردوسی، شاعر ملی ایرانیان است.
نخستین داستان عاشقانه‌ی این اثر، "زال و رودابه" است که به زمان پادشاهی منوچهر بازمی‌گردد. سام پدر زال جهان‌ پهلوانی است که پسرش زال با موهای سفید بدنیا می‌آید، بنابراین پیر انگاشته می‌شود. پدر سرخورده از ظاهر پسر دستور می‌دهد که زال را بر کوه قاف قرار دهند.
سیمرغ به هنگام پرواز کودک را برمی‌دارد تا غذای فرزندانش کند. اما مهر کودک به دلش می‌افتد و زال را پرورش می‌دهد و بزرگ می‌کند تا اینکه سام با پوزش او را به خانه بازمی‌گرداند.
روزی زال با لشکرش در کابل به مهراب‌، شاه کابل برمی‌خورد و حکایت زیبایی دخترش را از دیگران می‌شنود و نادیده به رودابه دل می‌بازد.

دل زال یکباره دیوانه گشت / خرد دور شد عشق فرزانه گشت

از سوی دیگر رودابه نیز با شنیدن پهلوانی‌های زال از دهان پدرش عاشق زال می‌شود و می‌گوید:
گرش پیر خوانی همی یا جوان / مرا او بجای تن‌ست و روان

زال و رودابه بی‌آنکه یکدیگر را ببینند، به یکدیگر دل می‌بازند. زال از زیبایی و شایستگی رودابه شنیده است و رودابه از شیردلی، جوانی، هشیاری، زیبایی و هنر زال.

نخستین قدم را در آشنایی رودابه برمی‌دارد که ندیمه‌هایش را روز نوروز برای چیدن گل به اطراف سپاه زال می‌فرستد:
بدین چاره تا آن لب لعل‌فام / کند آشنا با لب پور سام و ندیمه‌ها با جلب کردن توجه زال به خود، با وی وارد سخن می‌شوند و چنان از بانوی خود سخن می‌گویند که زال دل از کف می‌دهد می‌گوید:

که ما را دل و جان پر از مهر اوست / همه آرزو دیدن چهر اوست

همان شب دو عاشق در قصر رودابه پنهانی وعده‌ی ملاقات می‌گذارند. از زیباترین صحنه‌های داستان تصویری است که رودابه گیسوی بلندش را رها می‌کند و به زال می‌گوید که گیسویش را بگیرد و بالا آید. طبیعتا رودابه می‌داند که زال برای بر بام شدن کمند خواهد افکند، اما با این سخن هم همدلی خودش را به معشوق می‌نمایاند و هم گیسوی بلند، زیبا و شکن در شکن‌اش را.
آن شب را زال و رودابه تا سپیده به بوس و کنار می‌گذرانند. فردوسی در صحنه‌هایی کوتاه مهر دو دلداده را چنین به تصویر می‌کشد:

همه بود بوس و کنار و نبید / مگر شیر کو گور را نشکرید
سپهبد چُنین گفت با ماه‌روی / که ای سرو سیمین، پر از رنگ و بوی
منوچهر چون بشنود داستان / نباشد بدین کار همداستان
همان سام نیرم برآرد خروش / کف اندازد و بر من آید به جوش
ولیکن سر ِمایه جانست و تن / همه خوار گیرم بپوشم کفن


زال و رودابه هر دو می‌دانند که عشقی ممنوعه در سینه دارند. با این حال زال با رودابه پیمان می‌بندد که یا با وی ازدواج کند و یا کفن بپوشد و رودابه نیز پیمان می‌بندد که تنها با وی ازدواج کند.
منوچهر، پادشاه ایران و سام با این ازدواج مخالفند. رودابه از نژاد ضحاک است و منوچهر وحشت دارد که فرزند آندو بیشتر به سوی مادر ببرد و رسم و رسوم ضحاک بار دیگر جان بگیرد و ضحاک قدرت گیرد. بنابراین به سام که در آن هنگام جهان‌پهلوان است دستور می‌دهد که به کابل حمله کند و فرزندان اژدها را بکشد و هیچکس را زنده برجای نگذارد.
مهراب، پدر رودابه و شاه کابل، که می‌ترسد منوچهر کابل را به آتش بکشد، تنها راه چاره را در کشتن رودابه و مادرش سیندخت در ملاء عام می‌بیند. اما سیندخت مهراب را به سختی راضی می‌کند که به او این شانس را بدهد که به دیدار سام برود و با راضی کردن پدر زال، منوچهر نیز به این پیوند رضا دهد.

سیندخت با ندیمه‌هایش به سیستان سفر می‌کند و خود را تنها به عنوان فرستاده‌ی مهراب معرفی می‌کند. سام از فرستاده‌ی زن و هدایای بسیار، شگفت‌زده می‌شود. سیندخت با سخن‌وریِ چیره تمام تقصیرها را بر گردن مهراب می‌اندازد و از سام می‌خواهد که خون مردم بی‌گناه کابل را نریزد، چراکه کابل از آن سام است. اما پیش از آنکه هویت خود را آشکار کند، از سام پیمان می‌گیرد که به او و خانواده‌اش صدمه‌ای نرساند. سام پیمان می‌بندد و سیندخت پس از آشکار کردن هویت‌اش، باز از او خواهش می‌کند که آرامش مردم کابل را برهم نزند و اگر می‌خواهد بکشد، او را بکشد و نه بی‌گناهان کابل را.

سَخُن‌ها چو بشنید ازو پهلوان / زنی دید بارای و روشن‌ روان[...]
تو با کاول و هرکه پیوند تُست / بمانید شادان‌دل و تندرست
بدین نیز همداستانم که زال / به گیتی چو رودابه خواهد هَمال

شگفت‌زده از زیبایی و ترفند سیندخت، سام با سیندخت به زندگی‌اش سوگند می‌خورد که به خانواده و شهر سیندخت صدمه‌ای نزند. و اینگونه سام باقی ماجرا را تا ازدواج زال و رودابه پی می‌گیرد.
در این داستان سیندخت نه‌ تنها مادری مهربان، بلکه زنی مدبر تصویر شده است که برای هر مشکلی چاره‌ای می‌جوید. هم بانوی شبستان است و هم زنی سیاست‌مدار که بسیار داناست و در واقع ازدواجی که در داستان ناممکن به نظر می‌رسد، با تدبیر و کُنش سیندخت، ممکن می‌گردد.
در اغلب داستان‌های ایرانی دایه‌ها به دختران عاشق یاری می‌رسانند تا به معشوق خود برسند. در این داستان اما نه دایه که مادر رودابه، نه ‌تنها دخترش را به عشقش می‌رساند، بلکه کشورش را از جنگ و خونریزی نجات می‌بخشد. او برخلاف همسرش شاه کابل که از وحشت ناگهانی دیوانه‌وار می‌خواهد زن و دختر خود را قربانی کند، ملکه‌ی کابل با درایت و اندیشه قدم برمی‌دارد و مشکلی را می‌گشاید که مردان سیاست ناتوان از مقابله با آن هستند.
باید به دیده داشت که زال و رودابه هر دو همسر خودشان را انتخاب می‌کنند و با این که می‌دانند از سوی خانواده و کشور پیوندشان پذیرفته نخواهد شد، با یکدیگر پیمان می‌بندند و پنهانی شبی را در آغوش یکدیگر می‌گذرانند. اما با در نظر گرفتن کُنش سیندخت، برخورد رودابه عجیب نمی‌نماید. چنین مادری را چنین دختری باید.


*‌ ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، دفتر یکم، نیویورک 1366

feline
17-04-2008, 05:22
دستتون درد نکنه.
کسی می تونه اسطوره ی کامل آرش کمانگیر و قهرمانان امثالش رو برام بگه؟
البته به صورت نثر.

sise
16-05-2008, 19:30
یادداشتی به بهانه روز فردوسی
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
فردوسی، به دلایل بسیار، قدرنادیده ترین شاعر این مرز و بوم است، هر چند اگر هر سال، به بهانه روز تولدش، روزنامه ها برایش ویژه نامه چاپ کنند و متولیان فرهنگی در توس، برایش بزرگداشت بگیرند، باز هم او مظلومترین شاعری خواهد بود که در برابر زجر و سختی بسیاری که در راه آفرینش «شاهنامه» کشید، کمتر قدر دید.
قدر و قیمت چنین شاعری را هنوز نشناخته ایم و هنوز هم تلاشی برای شناخت بیشترش نمی کنیم. این را من می گویم که از این چنین شاعری که زبان فارسی وامدار سخن اوست، اندکی بیش نمی دانم. هر چه هم کهدر باره اش می دانم، چیزی بیشتر از آنی نیست که همگان می دانند و گناه کم دانستن من و من ها، به گردن آنهایی است که اصلی ترین وظیفه شان، شناساندن چنین مردانی است که در تاریخ فرهنگ و هنر و ادب این مرز و بوم زیسته اند و نام و جان و مال خویش رانثار راهی کرده اند که به آن معتقد بوده اند.
فردوسی را کم می شناسیم. نامش را بیشتر به خاطر یکی دو میدان شهر به یاد داریم که در مشهد و تهران به نامش کرده اند و مجسمه ای که سالهاست در میان این دو میدان بر پایه ای ایستاده و طی این سالها، بعید می دانم حتی کسی زحمت آستین بالازدنی برای پاک کردن چهره این دو مجسمه از گرد و غبار زمان به خود داده باشد.
احتمالاً بسیاری خواهند گفت در بزرگداشت این شاعر که او را «بزرگترین شاعر پارسی گو» می نامند، کارهای بسیاری انجام شده و برایش مجلسها گرفته اند و بزرگداشتها برگزار کرده اند، اما به راستی ارج و ارزش چنین شاعری، همان یکی دو همایش یک روزه در طول سال است و یکی دو برنامه چند دقیقه ای و کلیشه ای صدا و سیما که در نمایش یکی دو شاهنامه خوان قدیمی و شاهنامه خوانی آنها خلاصه می شود؟ آیا به راستی ارج و ارزش فردوسی و اثر سترگش، همین است؟آیا به راستی ما همان ارزش و احترامی را به فردوسی می گذاریم که انگلیسی ها به شکسپیر می گذارند و یونانی ها به «هومر»؟ به راستی آیا ما تلاشی همپای انگلیسی ها یا یونانی ها در راستای بزرگداشت این شاعر جهانی مان انجام داده ایم یا می دهیم؟
تلاش ما در راه بزرگداشت دستاوردهای چنین شاعری تا کنون به چه نتیجه ای ختم شده است؟ فیلم خوبی بر اساس این اثر حماسی ساخته ایم؟ تصویرگری اش کرده ایم؟ به زبان ساده بازنویسی اش کرده ایم و اجازه داده ایم کودکان و نوجوانانمان با آن بیشتر آشنا شوند؟
از آن انیمیشنی ساخته ایم که به عنوان مثال فرزندانمان بدانند این همه شخصیتهایی که از آنها به وفور در مکالمات و محاورات روزمره نام می بریم، چه کسانی هستند؟ به راستی، جز معدود حرکتهایی خودجوش و فردی، چه تلاشی برای شناساندن این چهره جهانی به مردم سرزمین مادری اش انجام داده ایم؟ آیا برگزاری بزرگداشتهای یکی دو روزه «شاهنامه و شاهنامه پژوهی» و صرف مبالغ قابل توجهی بودجه و دعوت از میهمانان خارجی و... تنها وظیفه ما در قبال این اسطوره سخن پارسی است؟ چرا باید کودکان سرزمین ما، اسطوره ها و شخصیتهای داستانی ادبیات فانتزی غرب را بیشتر و بهتر از شخصیتهای ادبیات خودی بشناسند؟
چرا آنها باید بدانند که «اسپایدرمن» و «بتمن » و «هالک» و «تن تن» و هزار شخصیت انسانی و حیوانی ادبیات فانتزی غرب چه شکل و شمایلی دارند، اما حتی نتوانند تصور کنند که «رستم» می تواند چگونه باشد؟!آیا به راستی تنها وظیفه ما آن است که به بهانه «پاسداری از زبان و ادبیات فارسی»، فرضاً قیمت پیامکهای انگلیسی مخابرات را چندین و چند برابر کرده و همه را ملزم کنیم تا پیامک فارسی بفرستند و در این میان کسی نداند که سود حاصل از این ایده خلاقانه که سر به میلیاردها تومان (بله درست خوانده اید، میلیاردها تومان) می زند را چه کسی و از چه طریقی قرار است خرج «پاسداری از زبان و ادبیات فارسی» کند؟!
آیا شرکت عریض و طویل مخابرات که ایده هایی اینچنینی را در دست طرح و اجرا دارد، اعلام خواهد کرد قرار است چگونه این مبلغ هنگفت را صرف «پاسداری از زبان و ادبیات فارسی» کند و آیا اصولاً چنین مرکزی، صلاحیت تصمیم گیری و پرداختن به چنین موضوعی را دارد؟ فکر نمی کنید که در این میان، چیزهایی نادیده گرفته شده است؟!از بحث دور نشویم، هر چند که به نظر، تمامی اینچنین مسائلی، جزیی از مسائل مبتلابه زبان و ادب فارسی است که بر تارک آن، نام اسطوره ای چون «حکیم ابوالقاسم فردوسی» و اثر سترگش یعنی «شاهنامه» می درخشد.
تنها تلاشی که من طی این سالها در باره به تصویر کشیدن اسطوره های ادبیات فارسی در تلویزیون دیده ام، سریالی بود به نام «چهل سرباز». آش شله قلمکاری از همه آن چیزهایی که کارگردان و فیلمنامه نویس محترم توانسته بودند به مدد تلفیق تاریخ و ادبیات و تخیل فراهم آورند. سریالی که تکنیکهای ابتدایی و جلوه های ویژه سر دستی اش، از آن، یک اثر کمیک ساخته بود، آن هم درباره بسیاری از اسطوره های ادب این سرزمین. سریالی که برای مخاطبان بزرگسال آشنا به تاریخ و ادبیات هم، جاذبه ای نداشت، چه برسد به کودکان یا نوجوانانی که قرار بود با دیدن چنین سریالی، کمی با اسطوره های سرزمین پدری خود آشنا شوند.
درباره سریال «شهریار» هم که بهتر است چیزی نگویم «که ناگفتنم بهتر است»! از سریالهای طنز و نیمه طنز و شبه طنز هم که با تکیه کلامهای لمپنی و خلق الساعه خود، اگر چیزی به ادبیات این مرز و بوم اضافه نکردند، اما باقی مانده احترام ادبیات محاوره ای را به باد دادند هم سخنی نمی گویم.درباره ادبیات کودک این سرزمین هم چیزی نمی گویم که چرا باید مثلاً جلد ششم «هری پاتر» در کمتر از یک هفته از انتشار آن در آمریکا، ترجمه شده و در دسترس کودکان و نوجوانان ایرانی باشد، اما هنوز هیچکس به فکر این نیفتاده تا از انبوه داستانهای شاهنامه، یکی را برای کودکش بازنویسی و ساده کند! در باره این نمی گویم که ... بگذریم ... حرفهای نگفته بسیار است!

علی جعفری-paperweblog@yahoo.com

روزنامه قدس

sise
16-05-2008, 19:32
تدوین هوشمندانه پاره‌متن‌های اولیه یا تصادف؟


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

اینکه بخش‌های اصلی و اولیه شاهنامه (به‌ویژه دوره‌های <پیشدادی> و <کیانی)> کلا‌ در قلمرو اسطوره قرار می‌گیرد، تردیدی نیست. نیز، این واقعیت که: اسطوره، چه مثل اساطیر ایران دارای رگه‌های واقع‌نما باشد، چه مثل افسانه‌های تخیلی محض سایر ملل، فاقد این عنصر شگفت، موضوع آن، بینش و داوری انسان بدوی از هستی بوده و نمی‌تواند در قلمرو استدلا‌ل تاریخی - منطقی قرار گیرد. در این حقیقت کسی شک نمی‌کند. در مقایسه، این چند و چون، مثل این مدعا است که بگوییم مارمولک‌ها، از هر نوع، بقایای سازگاری یافته با طبیعت امروز و از نسل داینساسورهای عظیم‌الجثه دوران کهن‌اند (که جست‌وجوی رگه‌هایی از واقعیت در این مبحث، دور از عقل نمی‌نماید.) اما اکنون چنین استدلا‌لی پذیرفتنی نیست.
هفت محور مهم در پیوند اساطیر شاهنامه با تاریخ و یک <راز> حل‌نشده:
۱) محور خرد:
بسیاری آثار شعری کلا‌سیک ما، بخش یا بخش‌هایی در ستایش دانش و سخنوری دارند که اولا‌ می‌توان مدعی شد سرمشقشان فردوسی بوده، ثانیا هیچکدام، فصلی خاص در تبیین <خرد> به شیوه فردوسی ندارند. فردوسی در نخستین بیت در فصل اول که <آغاز کتاب> باشد، از خدا و خرد در کنار هم نام می‌برد:
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرداین پیوند بلا‌فاصله را می‌توانیم نظر و اندیشه شخص فردوسی بدانیم. اما نکته و نکاتی هست که نمی‌گذارد ما به این باور، یقین حاصل کنیم. چرا که فردوسی، چون وارد جنبه‌های ماجرایی اسطوره می‌شود نیز هرگز متن یا فصلی، بدون دخالت خرد و تعقل را به نظم نیاورده و نمی‌توان گفت شخص فردوسی <خرد> را عمداً بار متن کرده است. از شاهنامه و متون دیگر دریافته‌ایم که ایرانیان کهن، دست‌کم در حیطه کارکرد شاهنامه، معتقد به <فره ایزدی> برای شاه بوده‌اند. و <فره ایزدی> خصلتی آفرینشی بوده که اگر شاهی فاقد آن می‌بود، اصلا‌ به شاهی نمی‌رسید، و اگر مثل آژیدهاک به تمهید اهرمن در این مقام قرار می‌گرفت، جز شر و نابودی و زشتی به بار نمی‌آورد و به ناگزیر رفتنی بود (که رفت)! و اگر شاهی دارای فره ایزدی می‌بود ولی به دلا‌یلی آنرا از دست می‌داد، در میانه کار دچار شکست و بدنامی و طرد و نفرین می‌شد.
جمشیدشاه معروف و پرآوازه، نمونه بارز این حکم بود. او چنان قدرتمند شده بود که ناخودآگاه به کج‌راهه افتاد و خود را خدا و آفریننده خواند و تیشه بر ریشه توانایی‌های خداداده خود زد. (فراموش نشود که این مساله از اصول باورهای ایرانیان کهن، خصوصا زرتشت بود که: جهان دورانی ۶ هزارساله (یا ۹ هزار ساله) را طی می‌کند که نیمی از آن موضوع جنگ اهورا (خدای یگانه) و اهریمن (شیطان) است، و مابقی نابودی اهریمن و آزادی انسان‌ها است. پس اگر شاهی فره ایزدی از او ساقط می‌شد، به گونه‌ای، اهرمن در او رسوخ کرده بوده ... و الخ) منظور اینکه <خرد> در اساطیر ایران، <عقل> ابزاری مورد جدال منطقیون امروز نبوده، بلکه موهبتی آسمانی بوده که خداوند به ودیعه در انسان‌ها می‌گذاشته تا بتوانند با اهریمن (جهل) بستیزند و هرگز از این سلا‌ح غافل نمانند.
اگر بخواهیم این خرد را توجیهی امروزی کنیم، شاید نتوانیم. چون اگر آن را در حیطه تعقل مادی و تکامل بدنی قرار دهیم، باید به ازل و الست برگردیم و مباحث دیگر را دنبال کنیم. در نتیجه از حیطه دایره بسته <دوران‌های دینی کهن> خارج می‌شویم. اگر آن را در عرصه عقل شهودی قرار دهیم، هر چند بسیار نزدیک‌تر به حقیقت است، باز هم از تقدیر و محتومیت اساطیری آن دور شده‌ایم. پس همان بهتر که در توصیف فردوسی (شاهنامه) از آن گردن نهیم:
کنون ای خردمند، وصف خرد
بدین جایگه گفتن، اندر خورد ‌
خرد بهتر از هر چه‌ ایزد بداد
ستایش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلگشای ‌
خرد دست گیرد به هر دو سرای
از او شادمانی و زویت غمی است
وز آنت فزونی و زویت کمی است
خرد تیره و مرد روشن‌روان
نباشد همی شادمان یک زمان
چه گفت آن خردمند مرد خرد ‌
که دانا زگفتار او برخورد
کسی کاو خرد را ندارد زپیش ‌
دلش گردد از کرده خویش ریش
هشیوار، دیوانه خواند ورا
همان خویش، بیگانه داند ورا
از اویی به هر دو سرای ارجمند ‌
گسسته خرد۱۱)، پای دارد به بند
خرد چشم جان است چون بنگری ‌
تو بی‌چشم، شادان جهان نسپری
نخست آفرینش، خرد را شناس
نگهبان جان است و آن سه <پاس>
سه <پاس> تو چشم است و گوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان
خرد را و جان را که یارد ستود
وگر من ستایم که یارد شنود ‌... الخ
در کهن‌ترین دوران، یعنی از تشکیل کائنات، از عناصر چهارگانه سخن بسیار رفته است و فلا‌سفه نخستین یونان نخستین بار در حدود پانصد ششصد سال پیش میلا‌د از آن سخن گفته‌اند. و اینکه از دیدگاه متأخرین (نسبت به فلا‌سفه نخستین) آب مایه هستی بوده، بحث دیگری است. اما در سخن فردوسی نکته‌ای هست که به زمان‌های بس درازی پیش از خلقت موجودات زنده تعلق دارد - سخنی که امروز هم در مورد تشکیل ستارگان و سیارات مصداق عینی پیدا می‌کند و قطعا این حکم خردمندانه ریشه ایران شهری دارد - وگرنه حدوث هستی از آب هم در اساطیر ما با پیشگویی‌های همانندی - چون متأخرین - تفاوتی بعید ندارد. مساله گرم‌بودن اولیه اجرام آسمانی و به تدریج سردشدنشان و به کار افتادن استعداد خلا‌قیت بعدی‌شان در اسطوره آناهیتا و پراکندن بذر حیات در دریای <فراخکرت> و سیر این نطفه‌ها در دریاهای دیگر و بازگشت و برآمدنشان در ایران، در قلمروی تخمینی - مثلا‌ کویرهای ما، که در آغاز محل همان دریای فراخکرت تصور شده‌اند - و خلا‌صه پیدایش آدمی، آمده است. پس کمی در گفتار فردوسی در فصل <اندر آفرینش عالم> دقت کنید:
از آغاز باید که دانی درست ‌
سر مایهی گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز، چیز آفرید
بدان تا توانایی‌ آرد پدید
یکی آتشی برشده تابناک
میان آب و باد از بر تیره خاک
یعنی ابتدا آتش و گرمی بوده و سه عنصر دیگر- آب و باد و خاک - در میانه آن بوده‌اند:
نخستین که آتش به جنبش دمید
زگرمی‌ش پس خشکی آمد پدید
وزآن پس ز آرام سردی‌ نمود
ز سردی‌ همان باز ترّی‌ فزود
(البته در این گزاره‌های تکوینی، اشتباه <مرکز بودن زمین- > به شیوه دریافت قدما- تکرار می‌شود و چندان غریب هم نیست، و می‌دانیم که چون قول عکس آن کفر محسوب می‌شده، چه سرها بر سر اندیشه درست یعنی گردش زمین به دور آفتاب برباد رفته است.) اما من قصد دارم نکته‌ای بر این امر روشن بیفزایم و تا حدودی و به تعبیری نظریه مرکز بودن زمین از قول دین‌اندیشان را تبرئه کنم.
دین‌اندیشان که به وحی معتقد بوده‌اند، هرگز در کار اظهارنظر علمی در مورد جاذبه و مسائل دیگر برنمی‌آمده‌اند. زیرا دیدگاه آنها بر خلقت انسان متمرکز بوده. پس در واقع از دید آنها که مأخوذ از وحی و گفتار پیامبران است، و می‌دانیم که هدف آمدن پیامبران راهنمایی <آدمی> بوده نه تبیین لحظه به لحظه کائنات، این <انسان> بوده که می‌بایست مرکز کائنات به حساب آید؛ چرا که تنها مخلوق متفکر و سازنده و کامل‌کننده آفریده‌های باریتعالی بوده است. در ابیات آخری این فصل، این هدف آشکارا بیان شده است:
وزان پس چو جنبده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش‌ آفرید
[خور و خواب و آرام جوید همی
وز آن زندگی کام جوید همی]
[نه گویا زبان و نه جویا خرد
زخاک و زخاشاک تن پرورد]
نداند بد و نیک فرجام کار
نخواهد از او بندگی کردگار
چو دانا توانا شد و دادگر
از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر
چنین است فرجام کار جهان ‌
نداند کسی آشکار و نهان
و بالا‌خره:
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید
سرش راست برشد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربند
و سرانجام، انسان از حالت جانوری کمر راست می‌کند و در برابرش بد و نیک قرار دارد و حالا‌ اوست که باید با گزینش دانایی و فرزانگی و خرد، راه درست را بپیماید.
نکته: در هیچ اسطوره‌ای از اساطیر دیگر جهان ما با چنین پیش‌درآمد خردمندانه‌ای روبه‌رو نیستیم. در همه اسطوره‌های یونان، حوادث مخلوط و موکول تقدیر <خدایان> است و انسان هیچ‌کاره ... و گرچه <خویشکاری> یعنی عمل خودکاری و از پیش تعیین‌شده از طرف کارآفرینان در اساطیر ما هم وجود دارد، ولی حتی در این مرحله هم <خرد راهنما> است. برای درک معنی مقایسه کنید سرگذشت <اودیپ‌شاه> سوفوکل را با ازدواج <زال و رودابه> در شاهنامه. در اولی فقط پیشگویی (آن هم نابینا) سرنوشت اودیپ را رقم می‌زند. در مورد زال اما، آزمون خردمندی است که توسط منوچهرشاه و بزرگان در <انجمن> سرنوشت زال و تولد رستم پیشگویی علمی می‌شود (از طریق ستاره‌شناسی نه جادویی) و پرسش و پاسخ‌ها و... نکته دیگر اینکه وقتی فقط <خرد> است که تکلیف‌ها را روشن می‌دارد و خرد در بسیاری موارد معنی دادگری می‌دهد، پس دادگری نتیجه مستقیم خرد است. و دیگر -اصل< -فره ایزدی> است (که آن هم معنای وسیع‌تر خرد است)، شخص <شاه> یا <شاهان> همه جای شاهنامه اول‌شخص نیستند که سرنوشت مردم و جنگ‌ها را تعیین می‌کنند، بلکه پهلوانان خردمند آن هم به یاری پیران خردمندند که چنین می‌کنند. از این روست که می‌گویم شاهنامه، شاه‌نامه‌ها است، نه نامه شاهان!
۲) محور دیگر، تدوین (اولیه یا بعدی) حوادث شاهنامه است که به هیچ‌وجه با حوادث تصادفی و درهم آشفتگی‌ها روی نمی‌دهند. این نظم در دو مرحله آشکار می‌شود و به چشم می‌خورد.
شاهنامه با کیومرث آغاز می‌گردد که اولین شاه دوره پیشدادیان است. این کیومرث، وجود و ظهورش مبهم است. یعنی فردوسی یا شاهنامه به ما نمی‌گوید که طبق چه اسنادی او نخستین خدیو است. چون اگر نخستین پادشاه می‌بود، باید اولا‌ً لشکری از مردم می‌داشت، ثانیا کشور و مردم و لشکر دیگری در برابرش می‌بودند. در حالی که چنین نیست. راوی یا فردوسی می‌گوید:
سخن گوی دهقان چه گوید نخست
که نام بزرگی به گیتی که جست؟
که بود آن که دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس آن روزگاران به یاد
[مگر کز پدر یاد دارد پسر
بگوید تو را یک به یک دربدر]
[که نام بزرگی که آورد پیش؟]
کرا بود از آن برتران پایه بیش؟
پژوهنده نامه باستان
که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت: کایین تخت و کلا‌ه ‌
کیومرث آورد و او بود شاه
و این کیومرث، که بسیاری پژوهشگران او را نخستین انسان فانی (بر اساس معنای نامش که چنین است) می‌دانند، اگر نخواهیم در این امر مهم و مبهم درازگویی کنیم، می‌توانیم بگوییم که او نخستین کسی است که نماینده <دوران زندگی ابتدایی و اقتصاد شکار> است. دورانی که هنوز انسان پیشرو و ابزارساز به وجود نیامده است. شاهنامه هم همین را می‌گوید:
چو آمد به برج <حمل>۲۲)‌ آفتاب
جهان گشت با فر و آیین و آب
بتابید از آن سان ز برج <بره> ‌
که گیتی جوان گشت از آن یکسره
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای
سر بخت و تختش برآمد به کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه
و نکته مهمی که اشاره کردم این است و اینجاست. کیومرث لشکری آنچنان نداشت جز خویشان خود، و جانوران و کشوری نیز در برابر او نبود. پس چگونه شاهی بود؟ لشکر و بندگانش حیوانات بودند و <دشمن>اش دیو و دد (فرزندان اهریمن بزرگ که می‌بایست با تمام شاهان بعد بجنگند، و سرانجام در نبرد با اهورامزدا خدای یگانه قرار گیرند... والخ:)
از او اندر آمد همی پرورش
که پوشیدنی نو بدونوخورش...
دد و دام و هر جانور کش بدید
زگیتی به نزدیک او آرمید
دوتا۳۳)‌ می‌شدندی بر تخت او
از آن بر شده فره و بخت او
به رسم نماز آمدندش پیش ‌
‌وزو برگرفتند آیین خویش (آدم نخستین و بقیه ماجرا)
معلوم است که او زنی داشته و پسری (در آغاز) و کمی بعد پسر او نیز زنی داشته و فرزندی:
پسر بد مراو را یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی
سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود
به جانش بر از مهر گریان بدی
زبیم جداییش بریان بدی
برآمد بر این کار یک روزگار
فروزنده شد دولت شهریار ‌
به گیتی نبودش کسی دشمنا
مگر بدکنش ریمن اهریمنا
به رشک اندر اهریمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید سال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلا‌ور شده با سپاه بزرگ
جهان شد بر آن دیوبچه سیاه
زبخت سیامک وزان پایگاه
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم <کی> شاه جست ‌...
بزد چنگ وارونه دیو سیاه
دوتا اندر آورد بالا‌ی شاه
فکند آن تن شاه زاده به خاک
به چنگال کردش کمرگاه چاک. .. الخ



روزنامه اعتماد ملی

sise
16-05-2008, 19:55
نگاهی به جایگاه جهانی شاهنامه حکیم توس ....


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

کنون پر شگفتی یکی داستان
بپیوندم از گفته باستان
سخن درباره اینکه شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی، نماد ایرانی بودن و تاریخ پندارهای ایرانی است، چندان روشن و بی چون چراست که پرداختن به آن بی هیچ دلیلی، شایسته نمی نماید.
همچنان که «خجسته کیا» در پیشگفتار کتاب «شاهنامه فردوسی و تراژدی آتنی» به مقایسه این اثر سترگ با سروده های هومر می پردازد و می نویسد:«رؤیای ایرانی بودن و ایرانی اندیشیدن را کاملتر از شاهنامه- با همه «رمز و معنی»- شاید در هیچ اثر یگانه دیگری به زبان فارسی نتوان یافت.»
شاهنامه فردوسی، حکایت تاریخ ازلی و ابدی ایرانی است، از همین روست که شرح داستانهای شعری آن را شرح روایت اساطیر ایرانی می دانند و در دنیایی که کهن الگوها و کشف راز حضور و قدرت تأثیر آنها بر زندگی و رفتار امروز بشر به موضوع مهم مطالعات علمی دنیا تبدیل شده، هیچ منبع مکتوبی همچون شاهنامه را نمی توان به عنوان گنجینه کهن الگوهای ایرانی نمونه آورد.
تاریخ، فلسفه، جغرافیا، اسطوره، ادبیات، زبان و ... هر گستره مهم طبیعی و فراطبیعی که قدرت تبیین و تفسیر حضور و وجود ایرانی را گزاره می کند، در شاهنامه جستنی و پیداست. این در حالی است که شاهکار حکیم توس به هیچ وجه مرزپذیر و محدود به قالبهایش نمانده و همواره در عین کم توجهی غفلت بار ما، مورد توجه غیرایرانیان بوده و هست.
گسترش علوم تطبیقی و به ویژه حوزه اساطیر و ادبیات تطبیقی طی چند دهه اخیر ارزش و توانایی های شاهنامه در مرز شکنی و پهلو زدن به ادبیات جهانی را به اثبات رسانده است.
بسیاری از شاهکارهای ادبیات نمایشی، ادبیات شفاهی و حماسه سرایی جهان امروز در تطبیق با بخشهای مختلف شاهنامه فردوسی مورد ارزیابی و تحلیل قرار می گیرند.
مقایسه تطبیقی داستان اسفندیار با آشیل یونانی و زیگفرید آلمانی، انطباق سخنان شاهنامه با فلسفه کانتی، نقاط مشترک نقش اجتماعی شاهنامه با حماسه ملی یوگسلاوی، تطبیق ساختار دراماتیک نمایشنامه «آنتیگون» سوفوکل با داستان جریره شاهنامه، افسانه شناسی تطبیقی درباره فرزندکشی «پاریس» از تروا و افسانه ای ایرلندی با داستان رستم و سهراب و انطباق داستانهای بسیار دیگر شاهنامه با شاهکارهای بزرگ جهان ادبیات همچون «مکبث» شکسپیر و ... امروزه قدرتهای بی نظیر شاهنامه در حوزه ادبیات و به ویژه ادبیات حماسی را به دنیای ادبیات ثابت کرده است. به راستی کدام شعر و داستان و نمایشنامه و کدام منظومه و دیوان را می توان به این بزرگی یافت که به همان اندازه که در برگیرنده تمامی مشخصات ریز و درشت فرهنگ ملت خویش باشد، زبان و بیانی جهانی داشته و در انطباق با بزرگترین آثار از ملتهای مختلف جهان قرار گیرد؟
نهفته چو بیرون کشید از نهان
به سه بخش کرد آفریدون جهان
یکی روم و خاور، یکی ترک و چین
سوم دشت گردان ایران زمین
تاکنون ترجمه های بسیاری از شاهنامه فردوسی در سراسر جهان به انتشار رسیده و حتی در بسیاری از جاها ادبیات کشورهای مختلف را تحت تأثیر قرار داده است. ترجمه شاهنامه در آلمان از سال ۱۸۰۰ به وسیله اشخاصی چون هاگمان، لودلف، وال ، والنبورگ ، ویلکن و فون هامر پورگشتال انجام گرفته و همواره رو به فزونی است.
علاقه شدید گوته شاعر بزرگ آلمانی به اشعار فردوسی را نیز می توان در یادداشتها و مقالاتی درباره دیوان شرقی- غربی او مشاهده کرد. مهمترین ترجمه های آلمانی شاهنامه توسط یوزف گورس (۱۸۲۰)، آدولف فریدریش ،فون شاک (۱۸۵۱) و فریدریش روکرت (۱۸۹۰) به انتشار رسیده اند و چاپ مهم فرانسوی یولیوس مول (۱۸۳۸) و آثار تحقیقی آگوست وولرس ، تئودور نولدکه ، هرمان اته ، فریتس ولف و... نیز در این زمینه در میان کارهای متعدد دیگران به روی شاهنامه قابل تأمل هستند. هر چند شمردن تعداد ترجمه ها و تحقیقات شاهنامه در میان نویسندگان و پژوهشگران خارجی و تعداد زیاد تحقیقات تطبیقی بر روی این اثر بزرگ حماسی به ویژه در دانشگاهها و مدارس اروپایی کاری دشوار است، اما تأثیرات انکارناپذیر داستانهای شاهنامه را به راحتی می توان در ادبیات جهان مورد ارزیابی قرار داد؛ هاینریش اشتیگلیتس ، شاعر بزرگ آلمانی یکی از ادیبانی است که به شدت تحت تأثیر شاهنامه قرار داشته است. وی در کتاب معروفش، پیکره های شرقی که جلد دوم آن در سال ۱۸۳۱ به چاپ رسیده، ضمن ستایش فردوسی، درباره زندگی او از زمان کودکی در طوس و ملاقاتش با عنصری در غزنین و دستور محمود غزنوی مبنی بر تهیه یک حماسه و سرانجام مرگ حکیم در توس شعری زیبا دارد که اینگونه به پایان می رسد:
...
او (محمود) گنجینه های بی شمار،
از گوهر و مروارید، گرد می آورد
و دوازده اسب می باید که بی هیچ درنگی
با این بار به سوی توس، به نزد شاعر بشتابند؛
به دروازه شهر نزدیک می شوند-
مردمی جنازه ای را از شهر بیرون می آورند.
هوفمان فون فالرسلبن هم در ابتدای شعر شش قطعه ای اش درباره فردوسی چنین گفته است.
شاه می گوید: خورشید رحمت من می درخشد
بر همه خدمتگزارانم، چه دور و چه نزدیک
همه هدایایی گرفته اند، همه به ثروت رسیده اند،
همه در اوج عزت زندگی می کنند؛
هر که مرا خدمت کرد و شاد،
از رحمت من نصیب برد
تنها به شاعر توس، فردوسی است
که مدیونم...
با آن که شاعران بسیاری چون هلموت بوتشر ، اوتو اشتسل اتریشی، یوزف ویکتور ویدمان ، شاعر معروف سوئیسی و بسیاری از کسانی که در مورد شاهنامه و فردوسی نوشته اند، علاقه خیلی زیادی به رابطه شاعر بزرگ با محمود غزنوی نشان داده و زندگی شاعر را به اندازه اثرش بزرگ دانسته و رفتار او را همچون حماسه هایش در مقابل محمود ستوده اند و بزرگ داشته اند.
□□□
می گویند، در سالروز بیرون آمدن هرکولانیوم از خاک بر پله های همه مدارس و دانشگاههای یونان شاخه های گل می گذارند؛ دیده ایم که یونانیان با چه هزینه و سرمایه هنگفتی نام سوفوکل و آشیل و... را در دنیا تبلیغ می کنند؛ فرانسوی ها برای اشاعه فرهنگ و زبانشان شرکتهای بزرگ فیلمسازی را وادار به فروش رایگان آثار سینمایی شان به زبان فرانسه می کنند؛ شنیده ایم هیچ کس حق ورود به موزه ملی بریتانیا را ندارد مگر اینکه نخست از اتاق شکسپیر عبور کند؛ ایتالیایی ها و مصری ها نقاشی ها و نقوش فرهنگیشان را بر کاغذ و سنگ و لیوان و قاب به رایگان در اختیار گردشگران و جهانگردان قرار می دهند و...
فردوسی امروز- بیش از خیام و حافظ و مولانا- برای جهانیان شناخته شده است و ارزش و اعتبار دارد؛ حال آنکه هیچ کس تا به حال به اندازه این شاعر گرانقدر چکیده همه ویژگی ها و مختصات ایران و ایرانی را به تعریف در نیاورده است... .
اما افسوس، افسوس... که... .
تا به حال آرامگاه بزرگترین شاعر ایران و به یقین یکی از بزرگترین شعرای جهان را دیده اید؟! تا به حال چند بیت از اشعار نهفته در سینه پدرتان را از زبان فردوسی... .
جهان سر به سر حکمت و عبرت است
چرا بهره ما همه غفلت است؟!
برای پایان این سطر نقطه ای بگذار... .


مهدی نصیری
روزنامه قدس

duke-silent hill
20-05-2008, 18:47
ز شیر شتر خوردن و سوسمار / عرب را به جایی رسیده است کار "فردوسی کبیر"

duke-silent hill
20-05-2008, 18:55
sharmande fontam pak shode: yek mosht geday arab az rah residand/da mihan por ronaghe ma khane gozidand/ ba rooooze o ba roze dar in bare por az gol / chon gav davidando,charidando khazidand

magmagf
05-06-2008, 23:39
آفتاب: دکتر سعید حمیدیان گفت: «شاهنامه فردوسی، شناسنامه و سند ملیت ماست و ایرانیان باید تشویق شوند تا شناسنامه خودشان را بیشتر مطالعه کنند».

این پژوهشگر برجسته در گفتگو با آفتاب تاکید کرد: «شاهنامه همیشه هویت ملی ما را تامین کرده و در حال حاضر نیز که بعضی‌ها نسبت به شاهنامه کم‌لطفی می‌کنند ضرورت توجه به شاهنامه بیشتر شده است چون این حماسه بزرگ می‌تواند هویت ملی ما را احیا کند».

دکتر حمیدیان تصریح کرد: «در زمانی شاهنامه به وجود آمد که هویت ایرانی از جانب اعراب تهدید می‌شد، آنها هرکجا که پا گذاشتند فرهنگ آنجا تغییر کرد و حتی زبانشان عربی شد. همین اتفاق هم ممکن بود در ایران بیفتد اما شاهنامه خیلی کمک کرد تا این خطر دفع شود».

این عضو هیات علمی دانشگاه علامه‌طباطبایی افزود: «در قرن چهارم رنسانس ایرانی که یک بازگشت همه جانبه به هویت اصیل ایرانی محسوب می‌شد به وقوع پیوست. فردوسی مهمترین جزء از این رنسانس دوره سامانی بود . او باعث شد زبان فارسی به قدری قوی شود که هیچ عامل بیرونی نتواند تهدیدش کند».

دکتر حمیدیان در رابطه با شباهتهای حماسه فردوسی با دیگر حماسه‌های جهان گفت: «شاهنامه با دیگر حماسه‌ها شباهت زیادی ندارد و به غیر از مشخصات کلی حماسه همچون داشتن روحیه پهلوانی و مبارزه‌جویی در مابقی موارد همچون انگیزه‌ها، افکار و علایق خیلی با هم متفاوت هستند».

bidastar
07-06-2008, 11:35
فردوسي و خرد ـ خدايي

رضا بابايي



صاحب مرزبان نامه، در باب سوم از كتاب خود، حكايتي از احمد غزالي نقل مي كند كه شنيدني است.

روزي احمد غزالي در اثناي وعظ بر سر منبر، خطاب به حاضرين گفت كه:

«اي مسلمانان! از چهل سال پيش به شما پند و نصيحت مي دهم. در اين زمان دراز هر چه وعظ و نصيحت به شما كردم، فردوسي خلاصه آن را در يك بيت بيان داشته است و آن بيت چنين است:

ز روز گذر كردن انديشه كن پرستيدن دادگر، پيشه كن

اگر شما نيز بر اين عمل كنيد، هيچ وعظ و نصيحت ديگر براي شما لازم نيست!1

اين حكايت كوتاه، گذشته از آنكه روحي سرشار از درس آموزي و خداجويي دارد، چندين نكته باريك تر را نيز پيش چشم ما مي آورد:

نخست آنكه عارفان بزرگي همچون احمد غزالي، شاهنامه فردوسي را به چشم عنايت مي نگريستند و حتي چهل سال وعظ خود را گاه در بيتي از آن، خلاصه مي كردند. ديگر آنكه از اين دست حكايات برمي آيد كه شاهكار فردوسي در كمتر از يك قرن ـ يا يك نسل ـ به بالاي منابر تبليغ و وعظ نيز راه يافته بود. چنانچه، همگي شاهنامه، قصه پهلوانان بود و نبرد ايرانيان با تورانيان، اين همه اقبال به آن در ميان اهل معرفت، چه معنايي داشت؟

فردوسي، سروده نامور خود را با حمد خدا آغازيده و اين سنت حسنه را در مطلع همه باب ها و فصول ديگر نيز تكرار كرده است. جز اين، هر جا كه فرصت يافته و موقعيت را مناسب ديده، همچنان ستايش خردمندانه خدا را از ياد نمي برد. بدين رو شايد بتوان از ميان همين ابيات ستايشگرانه، و خردورزانه، به نظرگاه او درباره خداوند جان و خرد، راه يافت و بر برگ و بار «خداشناسي» اين مرز و بوم افزود.

خود ـ خدايي يا خرد ـ خدايي پرسماني است كه فردوسي، به آن پاسخ هاي روشني داده است. خود ـ خدايي يعني خداي را به درون خود كشاندن و قلمرو او را تا ذهن و زبان بشري، كوتاه كردن؛ يعني بيرون را از خدا گرفتن و فقط جايي در درون بدو دادن. اين نگره، از آن رو مرسوم و شايسته عنوان «خود ـ خدايي» است كه بدين ترتيب، خدا سازنده هستي، كه ساخته ذهن بشري است. انسان، او را مي سازد و با او زندگي مي كند و همچون همه اشيايي كه بدان نياز دارد، در نگه داري آن مي كوشد. اما اين شيء هر چند گرانبها و ارزنده باشد، بيرون از خانه روح و ذهن صاحب آن، كر و فري ندارد. چنين خدايي، از وهم و گمان برتر نيست بلكه مصنوع وهم و گمان است و اگر خرد به او راهي ندارد، بدان رو است كه محبوس وهم است و مقهور گمان. خدايي اين چنين، فراوان به كار اباحي گران و مذهب ستيزان مي آيد. مذهب و انديشه هاي ديني، حتي اگر از وظيفه بازي در نقش «ايدئولوژي» نيز معاف و معذور باشد، هرگز چنين الوهيتي را بر نمي تابد و توصيه نمي كند.

فردوسي مبلغ «خرد ـ خدايي» است؛ به چندين معنا. همه اين معاني را در اين گفتار كوتاه نمي توان بازگفت و يا حتي اشارت كرد؛ اما براي آغاز و سر به راه آوردن، نكاتي چند يادآوري مي شود:

1. به عقيده نگارنده، اين دست مباحث را نبايد موقوف به دانستن مذهب شاعر كرد. هر چند دانستن اين حقيقت كه فردوسي، شيعه بود يا سني، معتزلي مي انديشيد يا اشعري، به عرفان گرايشي داشت يا نه، در علم به نظرگاه هاي ديني او بي تاثير نيست، اما مشكلات بسيار و حتي شايد حل نشدني، توقف چنان مسائلي را بر چنين اطلاعاتي، بر نمي تابد. موضوعاتي مانند «خداشناسي»، توقف چنداني بر مذهب شاعر ندارد؛ هر چند بي ربط و ضبط هم نيست. وقتي شاعري همچون فردوسي، از ايران و ايراني مي گويد و كتاب سروده خود را مشحون از ايران باستان و مذهب آن دوران مي كند، شايد نبايد توقع داشت كه نكته توحيد گويد و سنگ وحدانيت خدا را به سينه زند. اما فردوسي، چنانچه بر مي آيد، به خداوند جان و خرد، نگاه توحيدي دارد و حتي از ادبيات كاملا سنتي و اسلامي در ستايش خدا سود مي جويد. از آنجا روشن تر در مقدمه داستان «اكوان ديو» است كه به يكتايي و توحيد، خستو مي شود:

تو بر كردگار روان و خرد ستايش گزين تا چه اندر خورد

ببين اي خردمند روشن روان كه چون بايد او را ستودن توان

همه دانش ما بيچارگي است به بيچارگان بر ببايد گريست

تو خستو شو آن را كه هست و يكي است روان و خرد را جز اين راه نيست

ايا فلسفه دان بسيار گو بپويم به راهي كه گويي مپوي

سخن هر چه بايست توحيد نيست به ناگفتن و گفتن ايزد يكي است2

اگر فردوسي كه بزرگترين شاعر و سخنگوي ملي ماست، در خداشناسي نيز مي خواست ملي گرايي كند! نبايد چندان گرد توحيد آن هم به همين لفظ بگردد. بنابراين، همچنان كه انديشه هاي حكمي فردوسي را نبايد در ظرف هاي مليت و قوميت ريخت، دانستن مذهب خاص (تشيع يا تسنن) او نيز كمك چنداني به چنين پرسمان هايي نمي كند.



فردوسي و خرد ـ خدايي

كليد واژه «خرد» در شاهنامه به همسان «رندي» در ديوان حافظ است؛ با هزار و يك تفاوت در اجزاء و عناصر سازنده آنها. اما همان گرانيگاهي كه رندي در ديوان حافظ، اشغال كرده، خرد و خردمندي شاهنامه را آشيانه خود كرده است. اين همه تكيه و تاكيد بر خرد و خردگرايي، به قطع او را از جزم انديشان اشعري مسلك، دور مي كند: اگر چه مذهب رسمي و شناسنامه اي او، همين باشد. اما عقل و خردي كه شاهنامه را پر كرده است. از نوع اعتزالي آن نيز نيست. در شاهنامه، ابياتي است كه نزديكي فردوسي را به كساني همچون واصل بن عطا و يا زمخشري و ابن ابي الحديد، شبيه و مانند مي كند؛ همچون:

به بينندگان، آفريننده را نبيني مرنجان دو بيننده را3

شكايت ها و درشت گويي هاي او درباره دنيا و جبر و بي اختياري انسان در شاهنامه بسيار است؛ ملي هيچ يك از اين گونه سخ نان، پيوندي ميان او و عقايد اشاعره برقرار نمي كند؛ زيرا چنين شكايت ها و جبرانگاهري هايي از شاعران، رسم شاعرانه اي است كه هيچ گونه بار معنايي، بر آن حمل نمي توان كرد. فردوسي گاه پهلوانان خود را اسير قضا و قدر مي كند و هيچ اختيار و انتخابي براي آنان نمي گذارد؛ ولي همه اين گونه ابيات ايراني است كه نام و نشاني از مذهب شاعران با خود ندارد؛ به ويژه آنكه در شاهنامه فردوسي، ابيات بسياري را مي توان يافت كه هيچ نسبتي با جبرانگاري ندارد:

فريدون فرخ، فرشته نبود به مشك و به عنبر سرشته نبود

به داد و دهش يافت آن نيكويي تو داد و دهش كن فريدون تويي4

خردي كه فردوسي، شاهنامه خود را با ستايش از آن آغاز مي كند و تا پايان راه، اين خرقه ارادت را از تن نمي اندازد. از نوع اعتزالي آن نيز نيست. اساسا معتزلي انگاشتن فردوسي، راه دشواري است كه البته بسياري آن را پيمودني مي دانند. فردوسي در ديباچه شاهنامه، بيتي دارد كه به مذاق معتزليان، بسيار خوش مي آيد و آن عدم امكان رؤيت خدا با چشمان سر است.

به بينندگان، آفريننده را نببيني، مرنجان دو بيننده را

ولي خيلي زود، در بيت بعد، سخني مي آورد كه رشته پيوند او را با معتزله نيز پاره مي كند:

خرد گر سخن برگزيند همي همان را گزيند كه بيند همي

به بينندگان، آفريننده را نبيني، مرنجان دو بيننده را

نيابد بدو نيز انديشه راه كه او برتر از نام و از جايگاه

خرد را و جان را همي سنجد او در انديشه سخت كي گنجد او5

اينكه خرد در سنجيدن و راه يافتن به خدا، مشكلات فراوان دارد و اساسا اين راه به روي او بسته است، چندان با حسن و قبح عقلي كه معتزله طرفدار آن است، سازگار نيست. وي همين باور را در نقل ماجراي «جنگ رستم با اكوان ديو» تكرار مي كند و در آنجا نيز خرد را در فهم هستي خدا، ظاهربين و سطحي نگر مي خواند؛ ضمن آنكه مخالفت خود را با فلسفه نيز به رساترين بيان اظهار مي كند.

ايا فلسفه دان بسيار گوي بپويم به راهي كه گويي مپوي

تو را هر چه بر چشم بر بگذرد بگنجد همي در دلت با خرد

چنان دان كه يزدان نيكي دهش جز آن است وز اين برمگردان منش

سخن هيچ بهتر ز توحيد نيست به ناگفتن و گفتن ايزد يكي است

بنابر ابيات فوق، اين سخن فلاسفه كه هر چه در معرفت ادراك حواس بگنجد، قابل قبول است، پذيرفتني نيست؛ زيرا خداوند از مرتبه ادارك بالاتر و از دايره فهم عقلي، بيرون است.6

با اين همه، براي درك بهتر و فهم روشن تر الوهيت، راهي نيز جز خرد نمي شناسد و چنان پر و بالي به او مي دهد كه تا قلعه معرفت بالا رو و در آنجا با ناشناخته ترين مرحله هستي، ملاقات كند.

خرد چشم جان است چون بنگري تو بي چشم جان، آن جهان نسپري7

سپس خطاب به خرد مي گويد:

تويي كرده كردگار جهان شناسي هم آشكار و نهان8

فردوسي به تاسي از فرهنگ شيعي، خرد را نخستين آفريده خدا نيز مي خواند:

نخست آفرينش، خرد را شناس نگهبان جان است و آن را سه پاس

چنان كه در اين باره، روايات بسياري در كتب روايي شيعي موجود است9 و اگر جان را در نخستين مصراع شاهنامه بتوانيم به معناي «نفس» بگيريم، آنگاه مي توان گفت كه آن مصراع گزارشي كوتاه از خلقت است: به نام خداوند جان و خرد.

در بيان فردوسي، گاه تعابير و نكاتي پيدا مي شود كه از غور او در احاديث شيعي خبر مي دهد. اين مشابهت ها هم در مضمون و مفاهيم است و هم در نوع بيان و شكل و زاويه سخن. مثلا فردوسي تاكيد دارد كه خداوند، از «ناچيز» «چيز» آفريد. ستودن خدا به اين صفت كه از ستايشهاي علوي در نهج البلاغه دارد.10

كه يزدان ز ناچيز، چيز آفريد بدان تا توانايي أمد پديد11

چنين بيان هايي، خواننده را مطمئن مي كند كه فردوسي در ستايش خداوند به انديشه ها و ادبيات ديني، سخت توجه داشته است. برخي نيز اين گونه توجهات فردوسي را دليل بر ايمان درست و عقيده راسخ او به تعاليم دين اسلام دانسته اند:

اينكه خداوند، هر چيز را از كتم عدم به وجود آورده، يك عقيده اسلامي است و درست مخالف عقايد زردشت. چه، در بند هشت مي خوانيم كه «هر فرد از آن خود خويش از روشني مادي، تن آتش روشن، سپيد، گرد، آشكار از دور و از آن مينو كه پتيار (دشمن) را كه در هر دو آفرينش است (مادي و معنوي) ببرد.12

فردوسي با همه درشت گويي كه درباره فلسفه دارد، هر چه درباره توحيد گفته است، به زبان فلسفه است. «با بررسي و مطالعه افكار و نظريات او مي توانيم تا حدودي به كيفيات دل و دماغ و استعداد وسيع و وسعت نگاه و بلندي افكار وي پي ببريم. اولين و آخرين درس وي درباره وحدانيت خداي پاك است. خداي او آن است كه روح و خرد را خلق كرده و زمان و مكان و خورشيد و قمر و زحل و زهره و مشتري را به وجود آورده و مالك و مدبر آنهاست.

او خداوند آسمان در جهان است. خاك و آب و هوا و آتش، همه بر وجود او گواهي مي دهند. او از دستور (وزير‌) و كنجور و تاج و تخت و كمي و بيشي و ناكامي و خوشبختي و بدبختي بي نياز است. او براي ما غذا و خواب و محبت و عداوت را خلق كرده است. ما از ستايش وي قاصريم زيرا او از نام و نشان بتر است. عقل انساني فقط همان چيز را مي پذيرد كه مي بيند؛ اما خداي مطلق و پاك را نمي توان با چشم هاي مادي نگريست. حواس پنجگانه كه جاي خود را دارند، فكر و گمان و وهم و تخيل آدمي نيز از گشودن معماي حقيقت او عاجزند. ما نمي توانيم با حواس، عقل، نفس، روح و غير آنها، هستي پاك او را ستايش كنيم. عقل و روح مخلوق اوست و انديشه محدود ما نمي تواند به او برسد.»

ستودن خدا به اوصاف بالا، در شاهنامه بسامد13 بالايي دارد و گويي فردوسي، هرگز از يادكرد خداوند، به چنان صفاتي خسته نمي شده است. تاكيد بر وحدانيت خدا در شاهنامه، گويي دفع دخل مقدري است كه فردوسي، آآن را براي خود لازم مي شمرد؛ زيرا در مقدمه همه داستانهاي شاهنامه، چنين وضعي را شاهديم. «به دليل پرداختن بيش از اندازه فردوسي به موضوع توحيد، اگر شاهنامه او را «قرآن العجم» بخوانيم، گزاف نگفته ايم.»14

وقتي مي توان در شناخت هستي خداوند، عقل را به كار گرفت و از او مايه دار شد، چگونه است كه فرندان سرزمين فردوسي و بوعلي و فارابي، در بي اهميت ترين مسائل هستي شناختي و يا حتي اجتماعي، به هر چه جز خرد خود چشم مي دوزند و انتظار معجزه را دارند؟!

آيا فردوسي درسي بزرگ تر از اين براي هم وطنان خود دارد؟ او حماسه ملي ايران را با ستايش خدوند جان و خرد مي آغازد و هم بر اين منوال پيش مي رود تا آنجا كه درفش كاوياني را بالا مي برد و اين مرز و بوم را از چنگ ضحاك بيرون مي كشد.



پانوشت ها:

1. مرزبان نامه، باب سوم، صص 78 ـ 77

2. شاهنامه، چاپ مسكو، ج 4، بيت 108

3. شاهنامه، ديباچه.

4. شاهنامه، داستان ضحاك.

5. شاهنامه، ديباچه

6. براي مطالعه بيشتر دوباره مذهب و مسلك فردوسي، رجوع كنيد به: حافظ محمودخان شيراني، در شناخت فردوسي، صص 220 ـ 161.

7. شاهنامه، بيت 26

8. همان، بيت 31

9. از جمله ر.ك: اصول كافي، كتاب العقل و الجهل.

10. دفتر يكم، ديباچه، بيت 35.

11. نهج البلاغه، صبحي صالح، ص 4.

12. ر.ك: مجله يغما، دكتر احمد علي جايي، ش 8 ، سال 30، ص 458

13. ر.گ: در شناخت فردوسي، صص 306 ـ 305

14. همان، ص 306

Rahe Kavir
12-07-2008, 10:19
چه گویی که وام خرد توختم

همه آنچه بایستم آموختم

یکی نغز بازی کند روزگار

که بنشاندت پیش آموزگار



شاهنامه در استوره زاده می‌شود و به سوی پهلوانی و حماسه بال می گشاید و بر بام تاریخ فرود می‌آید.

استوره ها از زمان کیومرس تا فریدون ادامه دارد. در این زمانه از پادشاهانی مانند کیومرس، هوشنگ، تهمورس و جمشید سخن به میان می آید . کشف آتش، جدا کرن آهن از سنگ و رشتن و بافتن و کشتن و خشت زدن و دیوار نهادن و خانه سازی و خط نوشتن در این دوره است. جنگ با دیوان یا زنخدایان و سرکوب کردن آنها در همین زمانه بوده است. در پایان این روزگار، ضحاک به حکومت می نشیند، اما سرانجام پس از هزار سال فریدون به یاری کاوه آهنگر وپشتیبانی مردم او را از میان می برد و دوره جدید آغاز می‌شود.

دوره پهلوانی یا حماسی از پادشاهی فریدون می‌آغازد. ایرج، منوچهر، نوذر، گرشاسب به پادشاهی می نشینند. پادشاهان کیانی مانند: کیقباد، کیکاووس، کیخسرو و سپس لهراست و گشتاسب روی کار می آیند. دلاورانی مانند: زال، رستم، گودرز، طوس، بیژن، سهراب در این زمانه می زیند. در پایان نیز انبوه پهلوانان ایرانی به همراه کیخسرو در غبار و برف ناپدید می‌شوند و به خیل جاودانگان می‌پیوندند.

گره گاه تاریخ و حماسه اینجاست: از گشتاسب و آمدن آیین نو تا اسکندر.

این دوره پلی است به سوی تاریخ و آینده.

در زمان پادشاهی گشتاسب، زرتشت پیامبر پیدا می‌شود و اسفندیار قدرت طلب که برای به بند کشیدن نماد آزادگی و پهلوانی و گستردن دین نو به سیستان لشگر کشیده است، به دست رستم کشته می شود .

پس از کشته شدن اسفندیار، رستم نیز به دست نا برادر خود، شغاد از بین می رود و سیستان به دست بهمن پسر اسفندیار با خاک یکسان می گردد، و با مرگ رستم دوره پهلوانی به پایان می رسد . در این دوره، نخست بهمن و پس از بهمن، همای و سپس داراب و دارا پسر داراب به پادشاهی می رسند . در این زمان اسکندر مقدونی حمله می کند و دارا را که همان داریوش سوم است می کشد و به جای او بر تخت می نشیند.

پس از اسکندر دوره پادشاهی اشکانیان در ابیاتی چند بیان می گردد و سپس ساسانیان روی کار می آیند و آن گاه حمله عرب پیش می آید و شاهنامه به پایان می رسد.

یکی از مهم ترین گره گاه های تاریخی ما عبور از پهلوانی به تاریخ است. دوران پهلوانی ما هم چنان سرشار از استوره و ادامه آن است.

به راستی ما این گره گاه را چون گذراندیم؟ ویژگی های این گذر چه بوده است؟ آن چه هست این است که اخلاق و فرهنگ امروز ما از آن آبشخور بسی نوشیده است. ما سیراب آن ویژگی ها بوده‌ایم.

دراین گذرگاه لشگر پهلوانان در برابر سپاه حکومتی دین شاهی از پای در می‌اید.

اسفندیار رویین تن به تیری بر خاک می‌‌‌‌‌‌ افتد.

در این گره گاه است که رستم در چاه نابرادر از پای می افتد.

زال که نماد عرفان پهلوانی ایران است به بند کشیده می‌شود.

در این گره گاه است که گشتاسب دین نو را با شمشیر و قدرت بر تخت می نشاند.

در این گره گاه است که بهمن پسر اسفندیار ، سیستان، نماد فرهنگ و آیین باستانی ایران و زادگاه رستم را ویران کرده و خاندان او را به خاک و خون می کشاند تا دین بهی بر تخت سلطنت بنشیند.

داستان این گذر چنین می‌آغازد:

گشتاسب نخستین دولت دینی را در ایران بنا می نهد و ایران را در امواجی از خون و آتش غرق می کند:

لهراسب که انسانی خردمند و عارفی وارسته است، دو پسر دارد: زریر و گشتاسب.

لهراسب اما زریر را بیشتر دوست دارد زیرا :

که گشتاسب را سر پر از باد بود

وزان کار لهراسب ناشاد بود

این نخستین سخن فردوسی از گشتاسب است: سری پر از باد. باد نخوت و قدرت و آز

گشتاسب که از زریر ناشاد است به هر دری می زند تا با نابودی ایران و پدر قدرت را به دست گیرد و در این میان با دشمنان ایران نیز می سازد و سرانجام شاه پیر تاج و تخت را به او وا می گذارد و خود از قدرت کناره گرفته و در گوشه ای پناه می گیرد:

چو گشتاسب را داد لهراسب تخت

فرود آمد از تخت و بر بست رخت

به بلخ گزین شد بدان نوبهار

که آتش پرستان بدان روزگار

مر آن خانه را داشتندی چنان

که مر مکه را تازیان این زمان

شاه از بیم پسر، قدرت را وا می نهد و جامه از پلاس پاره می کند و بودا وار در بلخ پناه می گزیند.

گشتاسب به تخت برآمده اما در نخستین سخن از قدرتی خداداد و دینی بر خود می بالد:

منم گفت یزدان پرستنده شاه

مرا ایزد پاک داد این کلاه

و سپس به تهدید و ایجاد ترس و بیم می پردازد که:

چو آیین شاهان به جای آوریم

بدان را به دین خدای آوریم

و آنگاه :

یکی پیر پیش آمدش سرسری

به ایران به دعوی پیغمبری

همی گوید از آسمان آمدم

ز نزد خدای جهان آمدم

خداوند را دیدم اندر بهشت

مر این زند و استا همه او نوشت

به شاه هشدار می دهند که:

تبه کردی آن پهلوی کیش را

چرا ننگریدی پس و پیش را

از آن پس که ایزد تو را شاه کرد

یکی پیر جادوت گمراه کرد

و بنگریم که قدرتمداران و دینمداران چگونه دین می‌گسترانند:

کشیدند شمشیر و گفتند اگر

کسی باشد اندر جهان سر به سر

که نپسندد او را به پیغمبری

سر اندر نیارد به فرمانبری

نیاید به درگاه فرخنده شاه

نبندد میان پیش رخشنده گاه

نگیرد از او راه و دین بهی

مر این دین به را نباشد رهی

به شمشیر جان از برش بر کنیم

سرش را به دار برین برزنیم

پس جاماسب دانا ، شاه را خبر از کشتارها و ویرانی ها می دهد. می گوید که آمیختن دین و دولت برای مردمان جز ستیز و خونریزی و کینه چیزی در بر نخواهد داشت. این فرمان و دادنامه‌ی خردمند فرزانه ی ایران، جاماسب است که از پشت پرده های قرون بر ما بانگ می زند. این گلبانگ جاماسب را به جان بشنویم و بنگریم که درس نگرفتن از تاریخ و آزمون های رفته، هم امروز بر سر ما چه آورده است و می آورد:

جهان بینی آن گاه گشته کبود

زمین پر ز آتش هوا پر ز دود

وزان زخم و آن گرزهای گران

چنان پتک پولاد آهنگران

به مغز اندر افتد ترنگاترنگ

جهان پر شود از دم شور و جنگ

شکسته شود چرخ و گردونه ها

بپالاید از خونشان جوی ها

بسی بی پدر گشته بینی پسر

بسی بی پسر گشته بینی پدر

و پایان شوم این ماجرا:

همه خسته و کشته بر یکدگر

پدر بر پسر و پسر بر پدر

وزان زاری و ناله ی خستگان

ببند اندر آیند پابستگان

وچندان از آن کشته آید سپاه

که از خونشان تر شود رزمگاه

جهانی به آشوب کشیده می شود. زریر کشته می شود. اسفندیار را پدر به زندان و بند می‌کشد. ایرانیان به ستیز با یکدگر می پردازند و سرانجام اسفندیار در جستجوی قدرت و برانداختن آیین کهن و آوردن دین، کمر به نابودی رستم می بندد.

رستم نماینده و نماد پهلوانی و آیین باستانی و سیستان جغرافیای این آیین است. پس اسفندیار و گشتاسب بر آنند تا این آیین و نمادهای آن را بسوزانند:

به زابلستان شد به پیغمبری

که نفرین کند بر بت آزری

و از این خیال شوم، كه گستردن دین با شمشیر باشد، آن چنان روزگار بر ایرانیان سیاه می‌شود كه:
درفش فروزنده ی كاویان
بیفكنده باشند ایرانیان



پس ار این همه رویدادهای شوم در این گذرگاه است که ما به میدان تاریخ پا می‌نهیم. گذرگاهی پر از نماد و راز و رمز.

من برآنم که کورش بیشتر رهبری عرفانی و آموزگار و فیلسوف بوده است که قوم خویش را از آذربایجان تا پارس هدایت می کند و سپس دوران داریوش شاه و فرزنداش فرا می رسد که سلطنت و امپراتوری ایران شکل می گیرد.

به همین سبب است که داستان روییدن تاک از شکم دختر شاه ماد را نیز داریم. اندیشه های والا و انسانی کورش از همین جا برخاسته است. اینک به دنباله‌ی ماجراهای آن زمانه می‌پردازیم.

پس از نابودی رستم و اسفندیار و دیگر پهلوانان، بهمن بر تخت می نشیند. بهمن، آخرین تیر را بر پیکر آزادگی می کوبد. این تازه به قدرت برآمده، از کلامش خون و کینه می‌چکد:

چنین گفت کز کار اسفندیار

ز نیک و بد گردش روزگار

همه یاد دارید پیر و جوان

هرانکس که هستید روشن‌روان

که رستم گه زندگانی چه کرد

همان زال افسونگر آن پیرمرد

فرامرز جز کین ما در جهان

نجوید همی آشکار و نهان

سرم پر ز دردست و دل پر ز خون

جز از کین ندارم به مغز اندرون

دو جنگی چو نوش‌آذر و مهرنوش

که از درد ایشان برآمد خروش

چو اسفندیاری که اندر جهان

بدو تازه بد روزگار مهان

به زابلستان زان نشان کشته شد

ز دردش دد و دام سرگشته شد

همانا که بر خون اسفندیار

به زاری بگرید به ایوان نگار

هم از خون آن نامداران ما

جوانان و جنگی سواران ما

هر آنکس که او باشد از آب پاک

نیارد سر گوهر اندر مغاک

به کردار شاه آفریدون بود

چو خونین بباشد همایون بود

که ضحاک را از پی خون جم

ز نام‌آوران جهان کرد کم

منوچهر با سلم و تور سترگ

بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ

به چین رفت و کین نیا بازخواست

مرا همچنان داستانست راست

چو کیخسرو آمد از افراسیاب

ز خون کرد گیتی چو دریای آب

پدرم آمد و کین لهراسپ خواست

ز کشته زمین کرد با کوه راست

فرامرز کز بهر خون پدر

به خورشید تابان برآورد سر

به کابل شد و کین رستم بخواست

همه بوم و بر کرد با خاک راست

زمین را ز خون بازنشناختند

همی باره بر کشتگان تاختند

به کینه سزاوارتر کس منم

که بر شیر درنده اسپ افگنم



شگفتا که نه پیر قدرت که گشتاسب باشد و نه جوان سودایی دین و قدرت که اسفندیار باشد و نه دین گستر نو که زرتشت باشد و نه کین جوی کوتوله ای که بهمن باشد، هیچکدام از این گرداب بیرون نمی آیندو جز تخم کین و نفرت و نفرین و دشنام و دشمنی نمی کارند تا این که:

زنی از راه می رسد تا باردیگر این سرزمین ویران را آباد کند. مرهمی بر زخم های ایران بنهد:همای

پادشاهی همای: در بُندهش آمده که چون پادشاهی به «وهومن سپنداتان » (بهمن پسر اسفندیار) رسید، ایران ویران بود و ایرانیان با یکدیگر به‌جنگ داخلی و کشتار بر خاسته بودند و از دودمان پادشاهی پسری باقی نمانده بود. بدین روی همای دختر بهمن به شاهی رسید. این بانو سی سال پادشاهی کرد. فردوسی در شاهنامه از او به‌نام زنی دانا و خردمند یاد کرده است. در دوران پادشاهی او، مردم آسوده و بار مالیات بر دوش نداشتند.او لشکری گران به روم فرستاد و رومیان را شکست داد و توانست دیگر فرمانروایان همسایه را به‌فرمان خود بگیرد:



همای آمد و تاج بر سر نهاد

یکی راه و آیین دیگر نهاد

سپه را همه سربسر بار داد

در گنج بگشاد و دینار داد

به رای و به داد از پدر برگذشت

همی گیتی از دادش آباد گشت

نخستین که دیهیم بر سر نهاد

جهان را به داد و دهش مژده داد

که این تاج و این تخت فرخنده باد

دل بدسگالان ما کنده باد

همه نیکویی باد کردار ما

مبیناد کس رنج و تیمار ما

توانگر کنیم آنک درویش بود

نیازش به رنج تن خویش بود

مهان جهان را که دارند گنج

نداریم زان نیکوی‌ها به رنج



در این میانه، برای آن که خود بر تخت قدرت بماند، فرند خویش را بر تخته پاره ای بر آب می‌افکند و داستان داراب رقم می‌خورد که به گمانی همان داستان آمدن خاندان هخامنشی از ماد به پارس است:

بفرمود تا درگری پاک‌مغز

یکی تخته جست از در کار نغز

یکی خرد صندوق از چوب خشک

بکردند و برزد برو قیر و مشک

درون نرم کرده به دیبای روم

براندوده بیرون او مشک و موم

به زیر اندرش بستر خواب کرد

میانش پر از در خوشاب کرد

بسی زر سرخ اندرو ریخته

عقیق و زبرجد برآمیخته

ببستند بس گوهر شاهوار

به بازوی آن کودک شیرخوار

بدانگه که شد کودک از خواب مست

خروشان بشد دایه‌ی چرب دست

نهادش به صندوق در نرم نرم

به چینی پرندش بپوشید گرم

سر تنگ تابوت کردند خشک

به دبق و به عنبر به قیر و به مشک

ببردند صندوق را نیم شب

یکی بر دگر نیز نگشاد لب

ز پیش همایش برون تاختند

به آب فرات اندر انداختند

پس‌اندر همی رفت پویان دو مرد

که تا آب با شیرخواره چه کرد

چو کشتی همی رفت چوب اندر آب

نگهبان آنرا گرفته شتاب

سپیده چو برزد سر از کوهسار

بگردید صندوق بر رودبار

به گازرگهی کاندرو بود سنگ

سر جوی را کارگه کرده تنگ

یکی گازر آن خرد صندوق دید

بپویید وز کارگه برکشید

چو بگشاد گسترده‌ها برگرفت

بماند اندران کار گازر شگفت

به جامه بپوشید و آمد دمان

پرامید و شادان و روشن‌روان

سبک دیده‌بان پیش مامش دوید

ز صندوق و گازر بگفت آنچ دید

جهاندار پیروز با دیده گفت

که چیزی که دیدی بباید نهفت

داستان زاده شدن و رانده شدن از خان و مان را در میان اقوام گوناگون شاهدیم. رموس و رومولوس و موسا و فریدون و...

گویی نسل نو در این گره گاه‌های تاریخی باید در میان توفان و سیلاب زاده شوند. کورش نیز از خاندان خود رانده شده و چوپانی او را پرورش داده است. داراب را نیز گازری با خود نگه می دارد.

اما سرانجام داراب بر تخت می نشیند. او شهر دارابگرد را می سازد. آتشکده ها بنا می‌نهد. رومیان را شکست می دهد. تازیان را از ایران بیرون می‌راند و بدینسان پایه های امپراتوری ایران نهاده می‌شود. دیگر در این میانه سخنی از پهلوانان آزاده‌ی ایران نیست. شهر نشینی آغاز شده است و شاهان پس از کورش بر آنند تا به کشورگشایی بپردازند. حکومت دینی گشتاسب و دستگاه پهلوانی و آیین کهن همه از پای درآمده‌اند. تاریخ دارد از گره گاه خویش عبور می کند. به سوی تمرکز و قدرت.

شگفتا که در این گره گاه تاریخ ما چه نکته هاست!

پس از دارا، اسکندر برایران می تازید. و چنین است سخن دارا به هنگام این یورش:

سرانجام گفت این ز کشتن بتر

که من پیش رومی ببندم کمر

ستودان مرا بهتر آید ز ننگ

یکی داستان زد برین مرد سنگ

که گر آب دریا بخواهد رسید

درو قطره باران نیاید پدید

همی بودمی یار هرکس به جنگ

چو شد مر مرا زین نشان کار تنگ

نبینم همی در جهان یار کس

بجز ایزدم نیست فریادرس

چو یاور نبودش ز نزدیک و دور

یکی نامه بنوشت نزدیک فور

پر از لابه و زیردستی و درد

نخست آفرین بر جهاندار کرد

دگر گفت کای مهتر هندوان

خردمند و دانا و روشن‌روان

همانا که نزد تو آمد خبر

که ما را چه آمد ز اختر به سر

سکندر بیاورد لشکر ز روم

نه برماند ما را نه آباد بوم

نه پیوند و فرزند و تخت و کلاه

نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه

ار ایدونک باشی مرا یارمند

که از خویشتن بازدارم گزند

فرستمت چندان گهرها ز گنج

کزان پس نبینی تو از گنج رنج

همان در جهان نیز نامی شوی

به نزد بزرگان گرامی شوی

هیونی برافگند بر سان باد

بیامد بر فور فوران نژاد



شاه ایران بر آن است که در برابر دشمن بایستد، اما هیچ کس از همان نوکران قدیمی و یاران دیروز او را یاری نمی دهند. بر ایرانیان چه رفته است؟ بوی قدرت تازه و سهمی از آن؟ آیا چنین بوده‌ایم ما و یا هستیم؟

پس چون هنگامه‌ی نبرد با این دیو بیگانه فرا می رسد:

چو دارا بیاورد لشکر به راه

سپاهی نه بر آرزو رزمخواه

شکسته دل و گشته از رزم سیر

سر بخت ایرانیان گشته زیر

نیاویختند ایچ با رومیان

چو روبه شد آن دشت شیر ژیان

گرانمایگان زینهاری شدند

ز اوج بزرگی به خواری شدند

چو دارا چنان دید برگاشت روی

گریزان همی رفت با های هوی

برفتند با شاه سیصد سوار

از ایران هرانکس که بد نامدار



شاه می گریزد. بساط قدرتش به تندبادی در هم می‌ریزد و خیانت آغاز می شود. موبدکه نماینده دین است و وزیر که نماینده‌یدربار است، در دست هم می نهند تا برای لقمه‌ای از قدرت، ایران را بر باد دهند:

یکی موبدی نام او ماهیار

دگر مرد را نام جانوشیار

چو دیدند کان کار بی‌سود گشت

بلند اختر و نام دارا گذشت

یکی با دگر گفت کین شوربخت

ازو دور شد افسر و تاج و تخت

بباید زدن دشنه‌یی بر برش

وگر تیغ هندی یکی بر سرش

سکندر سپارد به ما کشوری

بدین پادشاهی شویم افسری

همی رفت با او دو دستور اوی

که دستور بودند و گنجور اوی

مهین بر چپ و ماهیارش به راست

چو شب تیره شد از هوا باد خاست

یکی دشنه بگرفت جانوشیار

بزد بر بر و سینه‌ی شهریار

نگون شد سر نامبردار شاه

ازو بازگشتند یکسر سپاه

و اسکندر نیز چنین پاسخ می‌دهد خیانت آنان را:

یکی دار بر نام جانوشیار

دگر همچنان از در ماهیار

دو بدخواه را زنده بردار کرد

سر شاه‌کش مرد بیدار کرد

ز لشکر برفتند مردان جنگ

گرفته یکی سنگ هر یک به چنگ

بکردند بر دارشان سنگسار

مبادا کسی کو کشد شهریار

فراموش نکنیم که در برابر یورش ضحاک تازی (ایرانیان شاهجوی) جمشید را وا می‌نهند و به دنبال آن ماردوش می روند. فراموش نکنیم که یزد گرد در همین ایران و به دست آسیابانی و سرداری ایرانی در برابر تازش تازیان کشته می‌شود. فراموش نکنیم نقش سلمان پارسی را در پیروزی تازیان بر ایران و.....

دوران اسکندر نیز دیری نمی پاید. اشکانیان ایران را آزاد می‌کنند.

کنون ای سراینده فرتوت مرد

سوی گاه اشکانیان باز گرد

چه گفت اندر آن نامه راستان

که گوینده یاد آرد از باستان

چنین گفت داننده دهقان چاچ

کزان پس کسی را نبد تخت عاج

بزرگان که از تخم آرش بدند

دلیر و سبکسار و سرکش بدند

به گیتی به هر گوشه ای بر یکی

گرفته ز هر کشوری اندکی

چو بر تختشان شاد بنشاندند

ملوک طوایف همی خواندند

و چنین است که این حکومت فدراتیو و یا به تعبیر فردوسی، ملوک طوایف، سبب می شود تا:

برآسود یک چند روی زمین

چرا؟

تو گفتی که اندر زمین شاه نیست

و از همین روست که ساسانیان تمام تاریخ و داستان آنان را از بین می برند:

کز ایشان جز از نام نشنیده‌ام

نه در نامه خسروان دیده‌ام
در شاهنامه از اشکانیان که بیشتر از هر خاندانی یعنی بیش از پانصد سال بر ایران فرمانروا بودند، به همین اندازه یاد شده است. و این دنیایی مطلب در خود دارد:

اشکانیان شیفته فرهنگ کهن ایرانی بوده و خود را از اولاد آرش می دانستند.

بسیاری از داستان‌های شاهنامه، باز آفرینی زندگی و روزگار پهلوانان اشکانی است.

ساسانیان با یک کودتای دینی، حکومت آزاد اشکانیان و تمام دستاوردهای باشکوه آن را از بین بردند و نخستین حکومت دینی را در ایران بنا نهادند.

اشکانیان گونه ای حکومت فدراتیو با حکومت های آزاد و مستقل بنا نهادند.

اشکانیان تمدنی باشکوه و فرهنگی انسانی و والا را بنیاد نهادند.

اشکانیان به مردم آزادی دینی و قومی دادند.

آنان نخستین مجلس و نخستین قانون را برای مردم ایجاد کردند.

آنان خودر ا فیل هلن، نه به معنی دوستدار هلن یا یونان بلکه دوستدار هلن به معنی خورشید دانسته و آیین مهر را زنده کردند و نشان مهر نیز خورشید بود.

از همین روی نام بسیاری از آنان مهرداد بود وآبادی های بسیار به نام‌هایی چون مهرآباد و مهرگرد و مهرپات(میبد) ایجاد کردند.

تمدن اشکانی با مهر و مدارا با تمدن یونان نیز آشنا شده و از آن بسیار آموخته بود. دوران اشکانی دوران شکوه فرهنگ و پهلوانی، دوران آزادی و انسانیت در فرهنگ ایرانی است.

این دوران نیز با کودتای دینی ساسانیان به پایان می رسد. نخستین دولت دینی در ایران به زندگانی خاندان آزاده‌ی اشکانی پایان می‌دهد. دینمداران به قدرت برآمده چنان تسمه از گرده‌ی مردم می کشانند که پایان غم انگیز ساسانیان نیز با همین ستم ها رقم می خورد.

و چنین ما از گذرگاه توفان می‌گذریم.

باشد که از آموزگار زمان تجربه بیاموزیم و در گذرگاه روزگار چراغ دانایی برافروزیم. دانایی و دلاوری. زیرا:

كه گردون نگردد مگر بر بهی

به ما باز گردد كلاه مهی

منبع: محمود کویر

ghazal_ak
14-07-2008, 15:22
شاهنامه استاد توس پیش از هرچه اثریست داستانی و فردوسی داستان سر است .
وی بار بار در طلایۀ داستانها گوش زد کرده است که داستان می سراید ، نه دفتری در تاریخ یا منظومه یی در بیان پرسشهای فلسفی ، جامعه شناختی، پزشکی ، اسطورها و آیینهای پیشین، به گواهی این بیتها :


کنون پر شگفتی یکی داستان
بپیوندم از گـــفــتۀ باســـــتان
نگه کن که مرسام را روزگار
چه بازی نمود ای پسرگوش دار
* * *
از ایوان خسرو یــکی داستان
بگویم که پیش آمد از راستان
* * *
ز گفـتار دهقان یکی داســتان
بیپوندم از گــفته بــاستــــان
*****
کـــنون ای سخنگوی بیدار مغز
یکـــی داســـــتانی بیار ای نغز...
* * *
ز گفتار دهـــــقان کنون داستان
تو برخوان وبرگوی بر راستان
کهن گشته ایـــن داستانها زمن
همـــــی تو شود بر سر انجمن
*****
زمــــن بشنو از کنگ دژ داستان
بدیــــن داســتان باش همداستان
****
کنون از بزرگی خـــــسرو سخن
بگویـــم کــــــنم تازه روز کـــهن
برآن سان زرنگی کس اندرجهان
ندارد به یاد از کهان و مـــهان...
هر انکس که او دفترا نشان بخواند
ز گیتیش دامـــــن بباید فشانـــد
* * *
سزد گــــــر بگویم یکی داستان
که باشد خردمند همـــــــداستان
زپرویزچون داستانــی شگفت
زمن بشنوی یاد باید گـــــرفت
* * *
کنون داستانها ی دیرینه گـــوی
سخن های بهرام چو بینه گوی


چون بپذیریم که فردوسی خواسته باسرایش شاهنامه اثری داستانی بیافریند ، پس برای گیرایی
داستان ها، واقع نمایی آنها و افزایش هیجان خواننده و دلبستگی او به سرنوشت آدم های آن از شگردها و فنون و شیوه هایی کار گرفته است . بنگریم ، چه اصل هایی در شاهنامه هستند که ازداستانی به داستانی شیفتگی ما را فزونی می بخشند و باور های ما را به گفته های فردوسی بی خدشه و استوار نگهمیدارند و چنان با قهرمانان شاهنامه انس و الفت می یابیم که سرنوشت خویش را به سرنوشت شان گره میزنیم ، وجود شان را در نزدیکی خویش احساس می کنیم ، صدای شان را می شنویم و چهره و برزو بالای شان از برابر دیدگان ما دور نمی شوند . برای دریافت پاسخ به چنین پرسش که فردوسی چـــه اصـــل ها را در داستان سرایی رعایــــت کرده است که داستنهایش براین سکوی فرازین هنری برشده اند ، به شاهنامه روی می آوریم و از گرهـــــی ترین مساله داستان سرایی یعنی از چگونگی تصویر و تجسم کرکتر ها سخن سر میکنیم .


کرکتر سازی در شاهنامه :
نخست بنگریم که فردوسی به کرکترها ( آدمها، جانوران واشیا) ی داستانهایش به چه نگاهی مینگرد و چه مایه به آنان ارزش می نهد . فردوسی می خواهد آدمانی را که در پارینه روزگاران نمودارهــا و نمونه ها بوده اند و ازدامن زمان وزندگی رها شده اند ، بازآفرینی کند . یعنی او به رخداد ها به خاطر روشن ساختن سیمای آن آدمان ارج می نهد و نخستین ، بر آدمان می اندیشد. اتفاقا این مساله ییست که چهره های تابناک رمان و داستان نویسی معاصر جهان نیز بر آن تاکید کرده اند و بار بار گفته اند که داستان نویسی از اندیشه بر آدمها آغاز می باید .
براین بیت ها ی فردوسی درنگ کنیم :


همــه پـــهلوانان و گـــردنکشان
که داد م درین قصه زیشان نشان
همـــــه مـرده از روز گار دراز
شـد از گفت من نام شان زنده باز
منم عیسی آن مـردگان را کنون
روانشان به مینو شــده رهنمون


در اینجا به یک نکتۀ دیگر نیز اشاره بایسته است و آن اینکه هر گاه فردوسی در ســـرایش شاهنامه به رخداد ها توجه بیشتر می گماشت زبان داستانهایش بیشتر توصیفی می بود حال آنکه چنان نیست . زبان نظم فردوسی در شاهنامه غالبا تصویری اســــت و آنهم بر آن پایه کــــه وی آدمهایی را که از برگهای دفتر ها و یا افسانه های کهن شناخته است و در تخیل خویش بازآفرینی کرده است ، تجسم می بخشد و ترسیم میکند. به سخن کوتاه چنان که ارسطو در مورد هومر نوشته است، فردوسی با واژگان نقاشی میکند و نقاش چیره دستیست . فردوسی درکرکتر سازی دو گونه کوشش همراستا کرده است که همه جا پدیدار اند . یکی یگانه سازی کرکترها و آنهم از دو راه :
نخست ، باز سازی صورت و نمای بیرونی آدمان و دادن نشانه های خاصی که از دیگران جدا گردند.
ددیگر، باز نمایی سیرت و خلق وخوی آدمان و راه جویی به روان آنان و نشان دادن عادت های شان که کرکتر های شاهنامه را یکی از دیگری جدا می سازند یا هر کدام از کرکتر های مهم را در ذهن خواننده مجسم میکنند .


یگانه سازی کرکتر ها با نشان دادن نمای بیرونی :
در شاهنامه فردوسی نخست یگانه سازی با نشانه های جسمی و بدنی و پوشاک به نظر میخورد. زال با موهای سپید ، ابرو های سرخ و چشمان سیاه به دنیا می آید .


همه موی و اندام او هـــــمچو بــــرف
ولیکن بـــــــــرو ســرخ بود وشگرف
از یــــن بچه چــــون بچۀ آهــــــرمـــــن
ســــیه چــشم و مـــویش بسان سمن


و همان نشانه بر سرنوشت او اثر میگذارد. رستم با روی و مـــــوی سرخ از بطن رودابه بیرون میشود:


یکی بچــــه بد چـــــون گوی شیرفش
بـــــه بالا بلــــند و بــــه دیـــدار فش
همه موی سرسرخ و رویش چو خون
چــــو خــــورشید رخشنده آمد برون


زریر گاهی که بدست بیدرفش تورانی کشته شد ، ریش سیاهی داشت ،چنان که نستور پسرش به گشتاسپ شاه می گوید .


کیان زاده گفت ای جهاندار شاه
بـــــرو کینه بـــاب مـــن باز خــــواه
که ماندست شاهم برآن خاک خشک
سیـــه ریش او پروریده بـــه مشک


توس ریش سپید دارد . بدانگاه که زر اسپ وریونیز دامادش بدست فرود کشته می شوند ، فردوسی حالت توس را چنین تصویر می کند :
سپهبد برآن ریش کافور گون
ببارید از دیدگان جوی خون


برآن نشانه ، یعنی سپیدی ریش توس، گاهی که از خشم کیخسرو براو سخن میرود نیز بار دیگر اشاره می شود:


نژاد مـنوچــهر و ریــش سپید
تـــرا داد بـــر زندگانی امــید
و گرنه بفرمــود مــی تاسرت
بداندیش کـــردی جدا از برت
برو جاودان خانه زندان تست
همان گــوهر بد نگهبان تست
سیا ووش به گاه کشته شدن، ریش و موی درازی دارد. به تصویر فردوسی ازآن رخداد بنگریم :
بزد دســـت و ریـــش شهنشه گـــرفت
به خواری کشیدش به خاک ای شگفت
پــــــیاده هـــمـــی برد مـــویش کشان
چــــــو آمــــد بدان جایــــــگاه نشان
و در این مثال دیگر ببینیم که فردوسی تصویر بهرام چوبینه را با چه استادی در چند خط از گفتگو گردوی و خسرو رسم میکند :
بدو گفــــت گردوی کی شـهریار
نگه کــــن به آن مرد ابلق سوار
قبــــــایش سپید و حــــمایل سیاه
هـــــمی رانــــد ابلق میان سپـاه
جـــهاندار چــــون دید بهرام را
بـــدانستش آغاز و فــــرجام را
چنین گفت: « کان دود گون دراز
نشسته برآن ابلق سر فراز ؟ »
بدو گفت گــردوی: کاری همان
نبرده ست هرگز به نیکی گمان
چنین گفت : کز پهــلو کوژپشت
بپرسی ســـخن پاسخ آرد درست
همان خهل بینی خـــوابیده چشم
دل آگنده دارد تو گویی به خشم
پس بهرام که جامۀ سپید و حمایل سیاه دارد و بر اسپ ابلق سوار است مردیست بلند بالا سیاه چرده با بینی کج و چشمان خواب آلوده واین چنین توصیف های نمای بیرون قهرمانان را تشریح و باز گشایی اندیشه ها ، خوی و عادت های شان ، همه جا همراهی می کند .
یگانه سازی کرکتر ها با نشان دادن اخلاق و عادتهای شان :
بیشترکرکتر های شاهنامۀ فردوسی اخلاق ویژه دارند . از آن شمار است طور مثال ، اسفندیار که مردی خنده روست و به هر رخداد حتی رخداد های سخت کینه انگیز، می خندد . وی در نبرد رستم و اسفندیار، رستم را به مهمانی نمی خواند و رستم بر آشفته به سرا پردۀ او می آید و سخنان خشم آمیز می گوید . اسفندیار میخندد:
بخنــدیــد بـــا رستـــم اسفندیار
چنین گفت کــی پور سام سوار
شدی تنگدل چـــون نیامد خرام
بجستم همی زین سخن کام ونام
جای دیگر، گرگسار اسفندیار را در خوان هفتم از هفت خوان، فریب میدهد . نخستین شتر کاروان به رود بار خروشان می غلتد . اسفندیار که بر او میخروشد گرگسار نیز پاسخ زشت و ناسزا میدهد ، مگر اسفندیار باز خشم خود را لگام میزند و میخندد :
سپهـــبد بــخندید و بگشاد چـــشم
فروماند از آن ترک و ننمود خشم
یا باری اسفندیار در شکارگاه است، آواز میدهند که خسرو جاماسپ را فرستاده است. با شنیدن آن آواز اسفندیار میخندد. از چهار پسرش که با او یند ، مهین پسران زبان می کشاید که خود میخندی و به ما نمیگویی تا ماهم بخندیم :
از آن دشــــت آواز دادش کسی
که جاماسپ را کرد خسروگسی
چو آن بانگ بشنیدش آمد شگفت
بپیچید و خـــــندیدن اندر گـرفت
پسر بــــود او را گــــزیده چهار
هـــــمه خو بروی و نبرده سوار
یکــــی نام بهمن اگر مهر نوش
ســـوم آذر افروز گرد به هوش
چـــــهارم و را نام نــــوش آذرا
کــجــا کـــرد او گــــنبد آذرا
به شاه جـــــهان گفت مهتر پسر
کـــــه تا جاودان سبز بادات سر
یکی زهــــر خـــنده بخندید شاه
که من می نیابم در آن هیچ راه
برین ماجرا ازچه خندی همی
لب ما ز خنده ببندی هـــــمی


در همان نبرد« اسفند یار با رستم» اسفند یار زبان به نکوهش نژاد رستم می کشاید . دستان را بد گوهر و دیوزاد می نامد وقصه سیمرغ را در میان می آورد. سام را نادان و پیر غرچه می گوید. ورستم نیز نیاکان او را ناشایست و کهتر می نامد. به پهلوانی و داد گستری نیاکان خویش می بالد و می نازد. اسفند یار باز میخندد:


ز رستم چون اسفندیار این شنید
بخندید و شادان دلــــش برد مید


دیگر اینکه اسفندیار بیشتر در نبرد ها به حیله روی می آورد وبا فریب هماورد به پیروزی دست می یابد . در خوان پنجم از هفت خوان در صندوقی پنهان میشود. در خوان سوم نیز جنگ با اژدها را از میان صندوق آغاز میکند. اسفندیار باور دارد که:


به جایی فریب و به جایی نهیب
گهی بـــرفراز و گهی درنشیب


رستم تنها درسه جای به چاره گری دست میبرد و از آنهم با آزرم یاد میکند، زیرا این راه راه او نیست . راه او جنگیدن روبه رواست :


سوی چاره گشتم ز بیچاره گی
ندادم بدو ســـــــر به یکباره گی


سه مورد حیلۀ رستم یکی در نبرد با اسفندیار است ، که ازسیمرغ و چوب گز کمک میگیرد و اسفندیار آن کار را چاره گری و نیرنگ و آموزش زال مینامد :


بدیـن چوب تر روز گارم بسر
ز سیمرغ و از رستم چاره گر
فسونها ونیرنگ ها زال ساخت
که این بند ورنگ ازجهان اوشناخت


بار دیگردر نبرد با سهراب است . سهراب رستم را بر زمین میزند و دست به خنجر میبرد تا سینه اش رابشکافد. رستم میگوید که رسم ما چنان است که پهلوان تنها دومین بار اگر چیره شد، دست به تیغ میبرد نه نخستین بار . سومین چاره گری رستم رفتن با لباس بازرگانان برای رهایی بیژن ار سیاه چاه افراسیاب است . واژه « چاره گری» در شاهنامه همه جای احساس منفی با خود ندارد و در دیگر جای ها به معنای گشایش گره کار و تدبیر معنی میدهد .
کاووس عادت دارد که زود تندی کند و باز زود پشیمان گردد، چنانکه خود می گوید:


که تندی مرا گوهرست وسرشت
چنان رست باید که یزدان بکشت


و سالاران سپاه نیز زمانیکه در پی رستم میروند تا او را دو باره به در بار کاووس بیاورند براین خوی کاووس اشاره میکنند:


تودانی که کاووس را مغز نیـست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
بگوید همان گه پشیمان شـــود
به خوبی ز سر باز پیمان شود


بیژن عادت دارد که همیش خنجری در میان ساق موزه برای روز مبادا پنهان دارد .


همیشه به یک ساق موزه درون
یـــکی خنجری داشتـــی آبـگون


سیاووش که مردی پاک دامن و صلح جوست و جانب دار آبادی و ساختن و پرداختن ، کم رو وشرمگین است . پیران دختر خود را به زنی به او میدهد . و سپس دختر افراسیاب را نیز برای او خواستگاری میکند . با آن وصف که سیاووش دختر افراسیاب را نمیخواهد ، از گفته پیران سرپیچی نمیتواند کرد و نشانۀ شرم و حیا بر صورتش پدیدار میگردد. فردوسی سیمای سیاوش را در برابر پیشنهاد پیران چنین تصویر کرده است :


چنین گفـــت کمروز بر سازکار
بــــه مهـــمانی دخـتر شهریار
چوفرمان دهی من سزاواراوی
میــــان را ببند م بـه تیمار اوی
سیاووش را دل پــــر آزرم شد
ز پیران رخانش پر ازشرم شد


بعض قهرمانان شاهنامه خواندن و نوشتن میدانند. از آن جمله یکی بیَژن است . رستم مرغ بریان و نان به بیژن میفرستد . و در میان مرغ مهر خویش را میگذارد. بیژن که مهر را می یابد نام رستم را بر آن میخواند و شادمان میگردد .


بگسترد بیژن پـــس آن نان پاک
پرامیــــد دل گشته باترس و باک
چودست خورش بردازان داوری
بدید آن نــهان کــــرده انگشتری
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
ز شــــادی بخندید و خیره بماند
یکی مـــهر پیروزه رستم بروی
به آهــــن نوشته به کردار موی


رستم هم خواننده است . نامه خسرو را خود میخواند :


تهمتن چو بشنید و نامه بخواند
بخندید وزان کار خیره بــماند .


زال نیز خواندن و نوشتن می داند و سام نیز خودش نامه ها را میخواند و پاسخ می نویسد .


نوشت آنگهی پا سخ نامــه باز
به نزدیک فرزند گردن فراز


یکی دیگر ازعادت های رستم اینست که درکارها شتابناک نباشد، وی حتی پیش از نبرد های
بزرگ ، چند روزی به شراب می نشیند و خوش میگذراند . طور مثال گاهی که گیو نامه کاووس را به او می برد ، تا بی درنگ با سلاح و سپاه راهی ایران شود که سهراب بر سپید دژ دست یافته است و هر آن نزدیکتر می آید . رستم سه روز با گیو به شراب می نشیند. نامه و پیام شتاب انگیز آنرا از خاطر می شوید . آن ابر پهلوان محوری شاهنامه بیخی سرشت مایل به بزم دارد و نبرد ها و ستیزه ها را تنها برای آرمانها ی بزرگ و والا حتمی می پندارد . مرگ رستم نیز در نخچیرگاه با حیلۀ شغاد رخ میدهد ، نه در رزمگاه .
همچنان رستم عادت دارد که هر گاه در نبرد هم آورد را همتای خود نیابد از افشای نام خویش خود داری کند . مانند نبرد با اشکبوس ، نبرد با سهراب ، نبرد با چنگش تورانی و اما در داستان خاقان چین که با پیران رو به رو می شود و میداند که او پیران ویسه سپهسالار افراسیاب است . نام خود را پنهان نمیکند:


بدو گفت رستم که نام تــو چیست ؟
بدین آمدن رای و کام تو چیست ؟
چنین داد پاســـخ کـــه پیران منم
سپهدار ایــــن شـــیر گیران منم
ز هــــومان ویسه مـرا خواستی
به خـــوبی زبان را بــیا راستی
دلــــم تیز شــد تا تـو از مهتران
کدامی ز گردان و جنگ اوران
بـــدو گــفت : مـــن رستم ز اولی
زره داربا خنجرکاولی (ص147)



کوشش دومین فردوسی که موازی با منفرد سازی کرکتر ها در رگ رگ رخداد های شاهنامه پویش آن چشمگیر است جستجوی همانندیهای وراثی بین کرکترهاست .


این همانی ارثی بین آد مهای شاهنامه :
خاستگاه وراثت که بران بنا بعضی خصوصیت های بدنی و اخلاقی از نسلی به نسلی میگذرند، در داستنهای شاهنامه با ژرف نگری ستایش انگیزی به دیده گرفته شده ا ست . بانگرش به آن ، درشاهنامه نشانه هایی را می یابیم که کرکتر ها را به هم پیوند میدهند و زنده می سازند و شناخت شانرا آسان تر می گردانند . این گونه همانندیها که گاهی از یک نسل به نسل سوم میگذرند ، یا بدنی وبیرونی اند ویا از خلق وخوی آدمان بر می خیزند .
شغاد و رستم هر دو به سام شباهت دارند. شباهت شغاد را با سام در این بیت ها می یابیم .


کنیزک پسر زاد روزی یکی
کـــــه از ماه پیدا نـبود اند کی
به بالا و دیــــدار سام ســـوار
از وشاد شــــــد دو دهً نــــامــــدار


رستم هم از نگاه صورت وهم از نگاه سیرت به سام میماند :


چو رسـتم بپیمود بالای هـــــشت
بسان یکــــــی ســـرو آزاد گشت
تو گفتی که سام یل استی به جای
به بالا و دیدار و فرهنگ ورای


رستم خود به این نکته پی برده است . گاه روبه رو شدن به زال می گوید :


به چهر تو ماند همی چهره ام
چو آن تـو باشد مگر زهره ام


حتی گاهی که رستم نوزاد بود و سام به دیدنش رفت و پیکر نوزاد را از جامه ها ساختند و پیش سام آوردند ، او گفت که برز و بالای او به من میماند. براین بیت ها بنگریم :


پس آن پیـکر رسـتم شـــیرخوار
ببردنـــد نـــــــزدیک سـام سـوار
ابر سام یل مـــوی بر پای خاست
مرا ماند این پرنیان ، گفت راست


فردوسی اشاره یی دارد که شباهت فراخی سینه سهراب را به سام نشان میدهد . یعنی صفات وراثی حتمی نیست که از پدر به پسر بگذرد. گاهی نواسه به پدر بزرگ میماند ویا به یک نسل پیشتر از آن ، به نیای خویش همانندی می یابد .


چو سهراب را دید با یال و شاخ
برش چون بر سـام جنگی فراخ
بدو گفت از ایدر به یکسو شویم
به آورد گه هر دو همرو شویم


همچنان سهراب اینهمانی دارد با پدر خویش ــ رستم و با نیاکانش سام و نیرم ، یعنی نشانه هایی از هر کدام با اوست . سام و نیرم نیز شباهتهایی به هم دارند .


چویک ماه بگذشت بـر دخت شاه
یکی پـــورش آمد چـــوتابنده مــاه
تـــو گفتی گــوپیلتن رستـــم اسـت
وگرسام شیر است و گرنیرم است


فردوسی در اینهمانی و شباهت سهراب از نگاه برز و بالا به سام در چند جای شاهنامه تاکید و تکرار را پسندیده است. گذشته از دو مورد یاد شده آنگاه که پیکر سهراب را در تابوت خوابانده اند ، باز فردوسی به یاد سام می افتد:


تو گفتی که سام است با یا ل و سفت
غمــی شد ز جنگ اندر آمــد بخفت


نشانه وراثت در خانوادۀ قباد داشتن خالی بر بازو است و کیخسرو فرزند سیاووش از آن خال شناخته میشود . از آن جمله خالی بر بازوی سیاووش نیز بوده است . براین بیت ها بنگریم :


بدو گفت گیوای سرسر کشان
زفر بزرگی چه داری نشان؟
نشــــان ســـیاوش پد یدار بود
چو بر گلستان نقطۀ قار بود
توبکشای وبنمای بازوبه من
نشان تو پیداست بـــرانجمن
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کـــرد گیوآن نشان سیاه
که میراث بـود از گه کیقباد
درستی بدان بد کیان را نژاد
چـــو گیو آن نشان دیــــد بردش نماز
همی ریخت آب وهمی گفت راز


خال سیاه بر بازو که نشانه دودۀ کیقباد است ، سبب می شود که بهرام، فرود پسر سیاووش را بشناسد:
بدو گفـــت بهـــرام بنمای تــن
برهنه نشان سیاوش به مـــن
که زانگونه پیکر به پرگار چین
نداند نگاریـــد کس بـــر زمـــین
بدانســــت کـــــو از نژاد قـــبا د
ز تــــخم سیـــاووش دارد نـــژاد


از گفتار گودرز به توس بر می آید که کیخسرو نیز مانند سیاووش بوده است :


به گیتی کسی چــون سیاوش نبود
چنوراد و آزاد و خا مــش نــــبود
کنون این جهان جوی فرزند اوست
همویست گویی به چهر وبه پوست


فردوسی به مانسته بودن کیخسرو به سیاووش ، باز درجای دیگر اشاره میکند وآن دیدار رستم با او در دربار است . رستم به سرو پا و حرکات کیخسرو مینگرد واو را زیاد همانند پدر می یابد :


نگه کـــــرد رستم سرو پای اوی
نشست و سخن گفتن و رای اوی...
به شــــاه جهــــان گفت کای شهــریا ر
جــــهان را تـوای از پدر یاد گار
ندیــدم مـــن اندر جـــهان تاجور
بدین فـــــرو مانـــــند گــــی پدر


نمونۀ درخشان ما نندگی اخلاقی ارثی ، درمیان قهرمانان شاهنامه ، عاشق شد نهای داغ و پرحادثۀ پهلوانان سیستان اســـت که فصل های دل انگیز و زیبای شاهنامه را می سازند ، یعنی عشق زال و رودابه ، عشق رستم و تهمینه، عشق سهراب و گرد آفرید . مانندگی ارثی نسل های جانوران نیز ، درشاهنامه ، توجه برانگیز است . چنانکه مادیانی که رخش از آن زاده شده است دارای سینهً فراخ و پای های کوتاه است و رخش نیز همانندی با مادر خویش دارد .
اکنون بگذریم به موضوع دیگر از این بحث که چگونه فردوسی به اندیشه ها و افکار قهرمانان در آستانۀ رخداد های مهم راه باز میکند و آن حادثه ها را معنی دار می سازد و پا یۀ منطقی میدهد . داوریها ، با خود اندیشی و به دل گفتنهای قهرمانان آئینۀ دیگری برای شناسا شد ن شخصیت آنان است و بدون آن ، آشنایی تمام و کامل باآن آدمها میسر شده نمیتواند .


راه کشا یی به روان کرکترها :
یکی دیگر از اصل ها یی که فردوسی در سرایش داستانهای شاهنامه به دیده گرفته وآنرا درهیچ جایی فرو نگذاشته است ، کاوش حالت های روانی قهرمانان است. آدمهای شاهنامه با اندیشه ها و عواطف خویش درحوادث در گیراند و هر کدام استدلال ، برداشت و برخورد ویژۀ خود را نظر به پدیده ها و حوادث دارد .فردوسی فراموش نمیکند که در آستانۀ مهمترین رخداد ها در زنده گی فلان قهرمان دریچه یی به احساس و عاطفه او بکشاید و خواننده را کمک کند تا بداند که قهرمان در آن لحظه ها به چه می اندیشد و چه در روان او میگذرد . چنین ارزش نهی و توجه به دنیای ذهنی و احساس و درون آدمها در تاریخ شعر داستانی دری بی مانند است و در تصویر و تجسم و معرفی قهرمانان داستانها اصلی مهم ونشاندهنده شناخت داهیانه و استادانه داستانسرا از کار کرکتر سازیست .
اکنون به چند مثال از چنان راه کشایی ها به روان قهرمانان شاهنامه توجه می گماریم .
در نبرد رستم واکوان دیو، زمانی که رستم بدست اکوان برداشته میشود و دیو می پرسد که او را به کجا بیندازد، به کوه یا به دریا رستم پاسخ میدهد که به دریا. مگر آن پاسخ پس از یک تحلیل و نتیجه گیری در درون رستم ، بر زبانش میرود، بدین گونه :


چو رستم به گفتار او بنگرید
هوا در کف د یو وارونه دید
چنین گفـت باخویشتن پیلتن:
کـه بـد نامـبردار هر انجمن
گر اندازدم گفت برکوهسا ر
تــــن و استخوانم نیاید بکار
به دریا به آید کــــه اندازد م
کفن سینهً مـــاهیان سـازدم
وگرگویم او را به دریا فگن
به کوه افکند بد گهر اهرمن


همان است که رستم میگوید مرا به کوه بینداز و دیو او را به دریا می افگند.
یا گاهی که سودابه با خروش و فریاد ، شبستان را نا آرام ساخت که گویا سیاووش میخواسته براو دست یابد و کاووس از آن اگاه شده به شبستان آمد سخنان سیاووش و سودا به را بر ضد همدیگر شنیده به اندیشه فرو رفت که کدام آنان گناهکار خواهد بود. در آن حال فردوسی به کاوش روان او می پردازد و نهاهنش را چنین هویدا می سازد .


چنین گفت باخــــویشتن شهــریار
کــــه گفتار هــــر دو نیاید بـــکار
بـــــرین کار بر نیست جای شتا ب
که تنگی دل آرد خرد رابه خواب
نگه کــــرد باید برین درنخــــست
گواهـــی دهد دل چو گرد د درست
ببینــم کــزیـــن دو گنهکارکیـــست
به پا د افره بد سزاوار کیست


همچنان گاهی که سیاووش از میان دو کوه آتش گذشت و بیگناهیش پدیدار گردید شاه با ظاهر خشم آلود دستور میدهد که سودابه را برداربیاویزند . آنگاه سیاووش با خود می اندیشد:


همی گفت با دل که بر دست شاه
گراید و نکه ســـوداوه گردد تباه
به فرجام کار او پشیمان شــــود
زمن بیند او غــم چوپیچان شود


سیاووش با درک نهان شاه برای سودابه پوزش میخواهد و فردوسی، آن داستانسرای بی مانند و پر نبوغ باز با یک عبارت کوتاه درون کاووس را درآن گیر و دار باز می نماید :


بهانه همـــی جـــست زان کار شــــاه
بـــدان تـــا بــبخــشد گـــذشــته گــناه
سیاووش را گفـــــت :« بخشید مش »
« ازآن پس که خون ریختن دید مش»


کاووس شاه پس از آنکه به گناهکاربودن سودابه باور پیدا کرده بودومیبایست او را سرزنش کند ، مگر چون دوستش میداشت ، در پی بهانه بود تا ببخشایدش . چنین سرکشی به دنیای درون، به عواطف و اندیشه های قهرمان از ظرافت ها و باریک بینی های استادانۀ هنر داستان سرایی می با شد .
یا به مثال دیگر از داستان خاقان چین بنگریم . رستم به پیران پیشنهاد میکند که برای آشتی دو راهست : یکی اینکه همه کسانی را که در کشتن سیاووش دست دارند دست بسته نزد شاه ایران بفرستی و یا خود با من نزد کیخسرو بروی .با شنیدن پیشنهاد رستم ، پیران با خود می اندیشد :


بدل گفت پیران که ژرف است کار
ز توران شــــدن پیش آن شــهر یار
دگر چــون گنهکار جــوید همـــــی
دل از بـی گــــــناهان بشوید همــی
بزرگان وخویشان افراسیا ب
که با گنج وتخت اند وبا جاه وآب
ازین در کـجا گفـــــت یارم سخن
نه سرباشد ایــن آرزو را نـــــه بن
چوهــــومان و کلباد و فرشید ورد
کـــجا هست گودرززیشان به درد
همه زین شـــمارند واین روی نیست
مراین آب را درجهان جوی نیست
مــــرا چارۀ خــــویش باید گــرفت
رۀ جست را پیش بایدگرفت


باز زمانیکه پیران به سپاه خویش بر میگردد وانجمنی از ویسه نژادان را میخواند و پیشنهاد های رستم را با ایشان در میان میگذارد و سخنان آنان را میشنود ، با خود می اندیشد :


به دل گفت: کی زار وبیچارگان
پر از درد و تیمار غمـخوارگان
ندارید ازیــــن اگهی بی گــمان
که ایدر شــما را سر آمد زمان
ز دریا نهنگی به جنگ آمد ست
که جوشنش چرم پلنگ آمدست...



پندارم که با این نمونه ها بسنده باید کرد و گذشت بـــه شگرد دیگر داستانسرایی فردوسی که آنهم اصلی است برجسته و شایان ارزش نهی که دهای آن داستانسرای بلند دست را نشان میدهد. آن اصل به کارگماری اشیا و جانوران در پویه داستانها ست، برای آماده ساختن ذهن خواننده ، نگهداری هیجان و کشش داستان ، منطقی ساختن رخداد ها و زمینه سازی برای رخداد بعدی .


نقش جانوران و اشیا در پویۀ داستانهای شاهنامه :
فردوسی جانوران و اشیا را در داستانها به کار میگمارد و به کار میگیرد و به کمک آن ذهن خواننده را برای پذیرش رخداد های آینده آماده میسازد ، یا داستان را به گذر گاه تازه می راند یا بر هیجان و کشش آن می افزاید یا منطق علت و معلولی رخداد ها را توانمندتر میکند یا بر گوشه یی از شخصیت کرکتر روشنی می اندازد . به سخن کوتاه جانوران و اشیا در داستانهای شاهنامه بنابر هدفی هنری و دقیق و حساب شده اجازه ورود یافته اند و هر کدام نقشی دارند و حتا گاهی نقشی مهم دارند .
به نمونه های این شگرد در کار داستان پردازی فردوسی بنگریم . در داستان رزم رستم و اسفندیار، اسفند یار رویین تن با سر فرازی از هفت خوان برگشته است و دعوای تاج و تخت پدر دارد و در برابر پند و اندرز مادر که به نبرد رستم تن ندهد سخنان تحقیر آمیز میزند و به سوی زاولستان لشکر می کشد . در دو راههً دژ گنبدان و زاول شتری که پیشاپیش کاروان
میرفت به رو میغلتد و هرچه میزنند از جا نمیجنبد .اسفندیار آنرا فال بد میگیرد و دستور میدهد که سرش را جدا سازند .
پرسشی پیدا میشود که چرا فردوسی این رخداد ضمنی را اینجا آورده است و نقش شتر چیست؟ آیا می توان آنرا از با فت داستان بیرون کشید ؟ میبنیم که پس از این رخداد که خون شتر میریزد روحیه اسفندیار یکباره دگرگون میشود. ترس در جانش رخنه میکند وبا آنهمه دلدهی به خویشتن، دیگر آن اسفندیار پیشین نیست .


و زانجا ببامد سوی هیرمند
همی بود ترسان زبیم گزند


داستان بدینگونه یک چرخش فراتر می آید و نزدیکتر میشود به فرجام خونین زند گی اسفندیار که هنوز هم دو راست. بنا برآن هر گز نمیتوان رخداد شتر را از رنجیرهً رخداد ها ی این داستان بیرون کشید . شتر ذهن خواننده را برای پذیرش تباهی اسفندیارآماده میسازد ونقش مهمی دارد .
یا رستم تمام روز چشم براهست که اسفندیار او را به مهمانی خواهد خواست اما اسفندیار کسی نمی فرستد. سرانجام او تنها و خشمگین به اردو گاه اسفندیار می آید . هر دو قهرمان همدیگر را خوار می شمارند و سرد و تند سخن میگویند. رستم در آن حال ترنج بویا در دست دارد که گویا با آن بازی میکند .
از خود اگر بپرسیم که چرا فردوسی ترنجی در دست رستم گذاشته است که در آن حال خشم و ناخشنودی بو کند؟ نقش ترنج چیست؟ در می یابیم که دست خالی و تنها آمدن رستم به لشکرگاه اسفندیار و ننشستن او بر دست چپ و کرسی خواستن و نشستنش بر دست راست هر دو عمل نشانهً باور رستم به نیروی خویشتن و کم شمردن اسفندیار و همتا نشمردن اوست . ترنج بویا در آن حال تاکید زیبای مزید بر آن حالت است و آرامش ذهنی رستم را نشان میدهد . ترنج بوییدن گویا تر از هر شرح و تفصیل زبانی اشاره ایست از رستم به اسفندیار که من ترا جدی نمیگیرم و همال و همتا نمی شمارم .
به بیت های فردوسی توجه کنیم :


(اسفندیار) به دست چپ خویش بر جای کرد
ز رستــم هــمـــی مـجــلــــس آرای کـــرد
جهان دیـــده گفـــت ایـــــن نه جای منست
بـــــه جــــایــــی نشینم کــــه رای مــنست
بـــــه بهمن بفرمــــود کز دســـت راســت
نــشســـتی بیارای از آن کـــــم سزاســــت
بیامــــــد بــــرآن کــــرسی زرنشــســـت
پر ازخشم ، بویا ترنجی بدست


یا در داستان نبرد رستم و سهراب ، مهرۀ رستم که تهمینه بر بازوی فرزند بسته است ، گره اصلی زنجیرۀ رخداد ها را باز میکند و هرگز نمیتوان ازآن چشم پوشید و هرگز نمیتوان آن را از داستان حذف کرد . یک مثال دیگر از داستان رزم بیژن با پلاشان( شاهنامه فردوسی ، ویراسته مهدی قریب و محمد علی بهبودی جلد2)
ریو نیز پسر فریبرز کاووس در نبرد با تورانیان کشته میشود و تاج او زیر سم اسپان می افتد .
گیو پر اندیشه میخروشد و به همه پهلوانان خطاب میکند که افتادن تاج ریو نیز بدست تورانیان ننگست برای ما و یکی باید آنرا بیاورد . با شنیدن صدای گیو، ازهر دوسو پهلوانان برای ربودن تاج شتاب میکند . سرانجام بهرام با سر نیزه آنرا برداشته به لشکر گاه ایرانیان می آورد .
تاج در این رخداد ، نبرد را معنی دار میسازد. یعنی به خواننده اشاره میکند که آن جنگ ها و خون ریزی های سرسری و بیهوده نیست . د ر هر گام پای نام و ننگ و عزت دو ده و دودمان در میان است .
باز در رخداد پیوسته به آن ، شی دیگر درداستان وارد میشود. چنین که هنگام برداشتن تاج با
سرنیزه تازیانهً بهرام در رزمگاه می افتد و بهرام باید شبا شب برای یافتن آن بر گردد. چرا
تازیانه آنقدر ارزش می یابد که بهرام نمیتواند از آن چشم بپوشد؟ نه ، هرگز نمیتوان از آن صرف نظر کرد ، زیرا نام بهرام بر آن نوشته است و افتادن آن به دست دشمن ننگ است برای بهرام و همه ایرانیان .
به گفتار داستانسرای هوشمند توس گوش فرا دهیم :


روان رفـــت بهـــرام پیش پــدر
کــه ای پهـــلوان یلان سر بسر
بدان گه کـــه مـــن تاج برداشتم
به نیزه بـــــه ابر اندر افـــراشتم
یکی تازیانه زمــــــن گم شدست
چو گیرند بی مایه ترکان بدست
به بهرام بر چـــند باشد فـسوس
جهان پیش چشــمم شود آبنوس
نبشته برآن چــــرم نام من است
سپـــــهدار پیران بگیرد بد ست
مرا ایــــــن ز اختر بد آیـــــد همی
که نامم به خاک اندر آید همی


در آن رزم دست بهرام بریده میشود و سپس چراغ زندگی او نیز برای همیش خاموش میگردد.


نقش خواب در پویه داستانها:
آز آغاز سرایش شاهنامه که با خواب دیدن خود فردوسی همراه است ، بسا رخداد ها ی مهم داستانهای شاهنامه را خوابی در پیشاپیش می آید ، چون :
خواب دیدن ضحاک پیش از قیام کاوه و ظهور فریدون ، خواب دیدن سام و ناچار شد نش به باز آوردن زال از لانۀ سیمرغ ، خواب قباد که دو باز سپید می آیند و تاج درخشانی را آورده بر سرش میگذارند پیش از آنکه زال رستم را پی او بفرستد واو را فراخواند تا بیاید و تاج شاهی را بر سر نهد .
خواب کتایون دختر قیصر که در انجمن مردان ، بیگانه یی دسته گلی به او میدهد . سپس بزم آراستن قیصر بر پایۀ آن خواب و واگذاشتن کتایون تا ازمیان بزم ، همسری برای خویش برگزیند. همان است که گشتاسپ وارد بزم میشود و کتایون او را همان گونه می یابد که در خواب دیده بود .
خواب سیاووش پیش از گذشتن ازمیان دوکوه آتش برای ثبوت بی گناهیش . خواب افراسیا ب پیش از آنکه سیاووش بر توران لشکر بکشد .
خواب سیاووش پیش ازکشته شد نش به دستور افراسیاب . خواب دیدن پیران پیش از زادن کیخسرو که سیاووش تیغی بدست در کنار شمعی نشسته واو را می گوید که برخیز که جشن کیخسرو است و تیغ اشاره است به جنگ های کین سیاووش و معنای نمادین و رمزی دارد .
خواب ده شبۀ پادشاه هندوستان و فرستادن ارمغانها به اسکندر، خواب نوشیروان پیش ازتاختن عربها بر ایران .
نگارنده خوابهای شاهنامه رابه ترتیب فهرست نکرده است ، زیرا که ضرور نمی پنداشته و آن کار شاید برای پژوهش جداگانه بایسته باشد و می توان از دیدگاه های گوناگون خوابهای شاهنامه را ارزیابی و سنجش کرد . به هر حال نمونه های یاد شده خوشه هایی از خرمن است واما باریک شدن در این خواب ها نشان میدهد که هر خواب در جای خویش رخداد هایی را انگیزه میشود ، خواستن خواب گزاران و موبدان ، دست بردن به کارهایی که پویهً داستانها را چابکتر می سازد و داستانها را به چرخش های تازه می کشاند ویا به هیجان و گیرایی داستان می افزاید . به پنداشت من فردوسی یگانه داستان سراییست که درکار خویش از خواب این حقیقت جالب زند گی بشری با دست باز و استادانه کا ر گرفته است. برای آنکه برخورد فردوسی را نسبت به خواب روشنتر دریابیم به شاهنامه رو می آوریم ، به آنجا که این بیت ها به چشم میخورد:


نگر خـواب را بیهده نشمری
یکی بهره دانــی ز پیغـمبری
بویژه کـــه شاه جــهان بیند ش
روان درخشــنده بگز ینـــد ش
ستاره زند رای باچرخ وماه
سخنها پراکنده کرده براه
روانها ی روشن ببیند به خواب
همه بودنی ها چو آتش برآب


فرجامین یاد کرد ها :
چون شاهنامهً فردوسی یکی از حماسه های بزرگ جهان و اثریست روایتی و داستانی ، میباید از دیدگاه ویژگیهای داستانسرایی و تکنیک قصه پردازی و شگرد های لازم آن و روش خاص فردوسی در این کار نیکو شناخته شود .
پرداختن به مسایلی مانند وزن و قافیه صناعات بدیعی و بیانی آن ، برای سنجش دلایل اثر گذاری شاهنامه بر خواننده و جاذبه و کشش آن ، ناچیز است . آنچه به پنداشت من خواننده شاهنامه را زیر تاثیر قرار میدهد و هنر والای فردوسی را روشن می سازد تکنیک وشیوۀ قصه پردازی اوست . استادی او درکاربرد ده ها پدیدۀ زندگی است که من و شما را چنان لذت می بخشد و در ژرفای حوادث میبرد که ناخود آگاه به همسویی یا مخالفت با کرکترهای آن کشانده می شویم و نا قوس های داد و بیداد را که پیوسته میخروشند نمیشنویم و برای شنیدن آن صدا ها که چه داد است و چه بیداد باید بایستیم و گوش فرا دهیم .
با شناخت شاهنامه ازین دیدگاه به ارزش نماهایی سوچه و ناب دست میبایم که می توانند در نقد و تحلیل سایرداستانهای منظوم پارسی به ویژه داستانهای منظوم رزمی بکار آیند . این کاوش
گنجینه یی را بدست می دهد ، که از وام گیری معیارها و ارزشنماهای نقد ادبی دیگران ، بی نیاز می گردیم .
درپایان ، این را هم نگاشتنی می دانم که این مقالت مرا به نگارش کتابی برانگیخت که سالها پیش به نام ویژگيهای داستانی شاهنامه به چاپ رسید و اکنون کمیاب شده است ، مگرچاپ خود مقالت می افتاد به آینده . خشنودم که اکنون می توانم آن را به شیفتگان هنروالای فردوسی ــ آن داستان سرای فرازین جایگاه ، پیشکش کنم .

ghazal_ak
22-07-2008, 17:19
فردوسي منادي عزت و شرف ملت ايران و شاهنامه ، معتبر ترين و موثق ترين سند هويت تاريخي و ملي اياران است . بنابراين سرچشمه و منبع چنين اثري از روزگاري است كه ايرانيان و ديگر قومها به عنوان آريايي ، شناخته شدند . همين جهت ما نيز به بررسي مقام اجتماعي و سياسي زن در اين اثر بزرگ مي پردازيم تا بيش از پيش براي همگان آشكار گردد كه شاهنامه ، حقيقتي پيوسته با سرگذشت اقوام ايراني يا به عبارتي ، آرياي كه هويت اصلي و شخصيت انساني فرد ايراني را نمودار مي سازد .
همانگونه كه آقاي دكتر منوچهر مر تضوي گفته اند " اگر كساني شاهنامه را مجموعه ي افسانه ها و داستانها ي پهلوي يا مجموعه ي داستانها و سرگذشت پادشاهان بپندارند قطعا اشتباه مي كنند شاهنامه مجموعه ي منسجمي از اساطير باستاني و روايات تاريخي سنتي و داستانهاي پهلواناني است كه سرگذشت اقوام ايراني را در چهار چوب آرمان ملي منعكس مي سازد و شهرياران و پهلوانان و زنان شاهنامه نماينده ي ادواروحوادث فراموش شده و نمودار ازلي شخصيت انساني ايراني و ايستادگي و پيكار غم و شادي و بهروزي و تيره روزي و اصلاح و فساد او به شمار مي روند .
در مطالعه آثار ادبى, فراوان به چهره زن برمى خوريم. چهره اى كه در هر نگاه رنگى ويژه دارد و در هر سخن, شكلى خاص. و بهتر آنكه زبان حال آن را از زبان مولانا بشنويم كه:
هر كسى از ظن خود شد يار من
وز درون من نجست اسرار من

و بدين ترتيب او را مى بينيم كه از هر جمعيتى نالان است و جفت بدحالان و خوشحالان. عنصر زن تشكيل دهنده بخش عمده اى از ادبيات ماست و ادبيات ما عكس برگردان تاريخ اجتماعى و فرهنگ ما. گاه نگاه به زن از چشم عاشقى و دلبرى است و گاه از سر هوسبازى و طمع ورزى و گاه به عنوان موجودى ضعيف و ناتوان كه سزاوار رحم و شفقت است و كمتر نگاه انسانى به اين عنصر سازنده اجتماع بشرى, شده است. در اين قسمت و چند قسمت آينده برآنيم تا چهره زن را در آيينه ماندگار ادبيات فارسى به گونه اى گذرا به تماشا بنشينيم و مطمئنا با نظر به گوناگونى نگاهها, قضاوت آسان خواهد بود. اما تذكر اين نكته در همين ابتدا ضرورى است كه در هرجا سخن از زن ـ به طور كلى يا به طور مشخص ـ رفته است, هويت زن هميشه صنفى در نظر گرفته شده است نه فردى. و اين هويت صنفى را در سخن از زنان بد و ناشايست به روشنى مى بينيم كه خطاى يك فرد ـ كم و بيش ـ به حساب همه گذاشته مى شود درحالى كه مردان از چنين تعميم ناخوشايندى بركنارند و هيچ گاه خطاى يك مرد به حساب صنف و گروه مردان ـ يا جنس مردان ـ گذاشته نمى شود. شاهنامه از دو بخش عمده تشكيل يافته است: 1 ـ بخش اساطيرى كه شامل دوره پهلوانان و حكايت و افسانه هاى ملى ايران است و قسمتهايى از قصه هاى اوستا در آن يافت مى شود. 2 ـ بخش تاريخى كه پايان سلسله ساسانيان و انقراض آن سلسله به دست اعراب مسلمان را دربردارد؛ در شاه نامه فردوسی نزديک به ۲۰ زن نقش آفرينی كرده اند که البته بيش تر آنها در دوره پهلوانی می زيند.
بحث پيرامون مقام زن و ارزش اجتماعي و سياسي آن چيز بديع و تازه نيست ، چه از دورانهاي گذشته دانشمندان و متفكران در اين باره سخناني را بيان كرده اند و مسائلي را موافق يا مخالف مطرح و در كتب و مقالات متعدد به رشته تحرير در آورده اند و با تعريف و تمجيد يا بالعكس خرده گيري و سرزنش ، نظرهاي خود را ابراز داشته اند پس قصد ما در اين مقال بيان مقام زن و برشمردن صفات و خصائل او نيست و نمي خواهيم درباره ي موجودي كه تقريبا بيش از نيمي از جمعيت هر يك از

كشورهاي جهان را تشكيل مي دهد صحبت كنيم ، بل كنكاشي است در نامه ي باستان حكيم طوس و بيان آرا ي اين حكيم درباره ي زنان است، كه با آوردن شاهد مثالهايي پاي صحبت حكيم مي نشينيم و ازاو بهره مي گيريم اميد است كه خوانندگان عزيز را مفيد واقع شود :

زنان عادي
زنان عادي در روند رويدادهاي داستانهاي شاهنامه گاه گاه نقش آفرين هستند . ما در اين پاره از سخن در نهايت كوتاهي به كساني از آنان اشاره مي كنيم . در داستان زال و رودابه به زني بر مي خوريم كه ميانجي عشق ميان اين دو دلداده است . اين زن در هيئت فروشنده ي گوهر و جامه از سوي زال به كاخ مهراب رفت و آمد مي كند و در يكي از همين آيندوروند هاست كه سيندخت به وي بدگمان مي شود و سرانجام با اعتراف رودابه به عاشق شدن خويش به زال اين زن را به عنوان ميانجي خود و زال معرفي مي كند .
زن مكاري كه به خواهش سودابه به دار وسقط جنين مي كند و دو كودك نا رسيده از او فرو مي افتد و سودابه آن دو را فرزند خود اعلام مي كند و نيرنگ سودابه را پنهان مي دارد .
زن گازر كه در پروردن داراب نقش مادر را بازي مي كند دخترك ريسنده ي هفتواد كه باعث رونق كار پدر خويش مي شود ، مادر كفشگر زاده ي نوكدخدا كه از زنان زيان آور شاهنامه است ، چهار دختران كاردان و دلبراي آسيابان ،سه دختران برزين دهقان (ماه آفريد ، فرانك ، شنبليد ) آرزوئ دخترهنرمند ماهيار گوهرفروش،زن شيردوش كه ازبهرام پذيرايي مي كند. پيرزني كه فال آيين گشسب را مي گيرد و او را كشته شدن بر دست همشهري آزاد شده اش مي آگاهاند ، سه تن زناني كه يكي بكرو ديگري شويمند بي فرزند و سومي شويمند باردار است ، همه و همه نمودار چهره ي زن در گذشته به شمار مي آيند .
درپايان اين پاره سخن بد نيست اززنان شهر هروم كه همان آمازونهاي اساطير يونان ياد كنيم ؛
زنان اين شهر يك پستان بيشتر ندارند و در تير اندازي استوارند :
سور راست پستان چو آن زنان بسان يكي خار بر پرنيان
سوي چپ به كردار جوينده مرد كه جوشن بپوشد به روز نبرد

ج7،ص74،ب1237_1238
اين زنان در پاسخ نامه ي اسكندر از خود بدينگونه سخن مي گويند :
بي اندازه در شهر ما بر زن است به هربر زني بر ما هزاران زن است
همه شب به خفتان جنگ اندريم زبهر فزوني به تنگ اندريم
ز چندين يكي را نبوده است شوي كه دوشيزه گانيم و پوشيده روي
ج7،ص75،ب1261_1263

زنان درباري و وابسته به دربار
اين زنان در چهره ي دختر خانه ، مادر، همسر ، ومعشوقه كه در آن صورت متعهد انجام كاري در بيرون خانه نيستند و يا در چهره ي شاه ، شهبانو ، گنجور ، سپهسالار ، پهلوان ، كنيز ، پرستنده ، دايه ، دلال محبت ، فال بين ، ريسنده و... كه در روند رويدادها در بيرون از سراي خويش انبازي دارند ، ظاهر مي شوند .
بلند آوازه ترين زنان كاخ نشين شاهنامه اينا نند :
1)شاهان
هماي ، پور اندخت و آزرم دخت شاهنشاهان ايران ، قيدافه ملكه ي اندلس ، مادر تلخند ، گوملكه ي بخشي از هندوستان؛ بلند پايه ترين زنان شاهنامه اند . از اين پنج زن هماي بر منش وقدرت پرست و قيدافه و مادر تلخند و گو خردمند و با تدبير و كاردان اند . اما پور اندخت و آزرم دخت از امتياز ويژه ايي برخوردار نيستند .
)شهبانوان
هر چند كه رد گزارش بالغ بر هفتاد شاه ايراني و انيراني شاهنامه رد پاي چند شهبانو رابيشتر نمي توان گرفت ، در اين گروه به شخصيتهاي ممتازي باز مي خوريم ؛ سيندخت همسر مهراب كابل خداي نخستين شهبانوي برازنده ي شاهنامه است
آميزش خردمندي و وقار با عواطف زنانه و مادرانه در شخصيت اين زن به راستي تحسين برانگيز است . او در نهايت زيركي و كارداني كار عشق دختر خويش رودابه را با زال، جهان پهلوان زاده يايراني به سامان مي آورد . زني است چيره زبان و بر خوردار از توانايي در رام كردن شوي سركش و آتشين مزاج خويش است .
وي شهبانوي استوار، مادر سزاوار است كه انگار دانا زني از روزگار ماست . گشاده نظر، بي ريا و پاكدل است و به دقايق رفتاربا ديگران به خوبي آشناست نمونه ي اين آشنايي رفتن وي به فرستادگي مهراب به نزد سام است .سيندخت ازاين سفارت پيروزمندانه به كابل باز مي گردد و از سام پيمان مي گيرد كه با كابليان نستيزدوهمسري زال و رودابه راپذيرفتار شود.
سودابه همسر كاووس شاه نيز يكي از شخصيت هاي ممتاز شاهنامه است . هوسبازي ،شيطنت وسنگدلي اين زن را با هيچيك از زنان حماسه نمي بينيم . منشهاي او يادآورمنشهاي زليخاست همان گونه كه سياوش معشوق وي يوسف را تداعي مي كند ، سودابه با همه كژكرداريهايش چهره ايي راستين از زن است و نقطه هاي روشن نيز در سرگذشت او توان يافت كه يكي از آنها وفاداري وي به شوي به هنگام اسارت او در بند شاه هاماوران است .
وقتي پس از به بند كشيدن كاووس ، شاه هاماوران پرستندگان را به سراغ سودابه گسيل مي كند تا او را به كاخ بياورند سودابه زبان به نكوهش نيرنگبازي پدر مي گشايد و فرستادگان او را سگ مي خواند تا دم مرگ در كنار شوي خويش خواهد ماند :
چو سودابه پوشيدگان را بديد زبر جامه ي خسروي بردريد
به مشكين كمند اندرآويخت چنگ به فندق گلان رابه خون دادرنگ
بديشان چنين گفت كاين كار كرد ستوده ندارند مردان مرد
چرا روز جنگش نكردند بند كه جامه ش زده بود و تختش سمند
سپهدار چون گيو وگودرز و طوس بدريد دلتان ز آواي كوس
همي تخت زرين كمينگه كنيد زپيوستگي دست كوته كنيد
فرستادگان را سگان كرد نام همي ريخت خونابه بر گل مدام
جدايي نخواهم زكاووس گفت وگر چه لحد باشد اورادنهفت
چوكاووس را بند بايد كشيد مرا بيگانه سر ببايد بريد
ج2،ص137،ب167-175

مادر سياوش هم از زنان بلندآوازه ي حماسه ي ايران است . هرچند حماسه پرداز از نام او آگاهي نمي دهد ،مارا با نشان اوآشنا مي كند.اواز خاندان گرسيوز واز تبار فريدون است . طوس و گيودر نخجير گاه او را مي يابند و برسرتصاحب او با يكديگرخلاف مي كنند وسرانجام به نزد كاووس مي آورند تا وي در اين باره داوري كند . كاووس او را به شبستان خويش مي فرستد ؛ازشگفتيهاي چرخ اين است كه اين بانوبا فرزند خويش سياوش سرنوشتي همانند دارند،
هر دو از كژكرداري پدر به بيگانه پناهنده مي شوند .
كتايون همسر گشتاسپ و دختر قيصر روم و مادر اسفنديار است .اين زن به انگيزه ي خوابي كه ديده است گشتاسپ را از ميان حاضران انجمني كه پدر به آهنگ گزينش جفت براي او بر پا كرده است،بر مي گزيند اين كار خشم قيصر را بر مي انگيزد ، قيصر به ناچار به زناشويي كتايون و گشتاسپ گردن مي نهد اما از ياري كردن به آنان دريغ مي ورزد . كتايون در نهايت وفاداري با شوي خويش در روزگار آوارگي در روم سر مي كند و سرانجام با هم به ايران مي آيند و روزگار سختي پايان مي گيرد ؛ فردوسي از كتايون به خوبي ياد مي كند و او را خردمند و روشندل و شادكام مي خواند :
يكي بود مهتر كتايون به نام خردمند و روشندل و شادكام
ج6،ص21،ب225

وقتي قيصر او را از گنج و تاج و نگين محروم مي كند و از او مي خواهد تا به همراه شوي آواره و بيگانه ي خويش دربار را ترك گويد ، گشتاسپ به او پيشنهاد مي كند كه به جاي وي كسي ديگر از نامداران انجمن را بر مي گزيند و اينگونه به بخت خويش پا نزند كتايون مي گويد : من با تو خرسندم و به تاج و تخت نمي انديشم :
چنين گفت با دختر سر فراز كه اي پروريده به نام و به ناز
زچندين سرو افسر نامدار چرا كرد رايت مرا خواستار
غريبي همي بر گزيني كه گنج نيابي و با او بماني به رنج
ازاين سرفرازان همالي بجوي كه باشد به نزد پدرت آبروي
كتايون بدو گفت كاي بد گمان مشو تيز با گردش آسمان
چو من با تو خرسند باشم به بخت تو افسر چراجويي و تاج و تخت
ج6،ص24،ب265-270
اندرزهاي اين زن به اسفنديار فرزند خويش به هنگاميكه آهنگ رفتن به زابلستان را دارد ، نمودار خردمندي و بزرگواري او است ،از گونه ي ياد كرد وي از جهان پهلوان پيداست كه از عواطف سرشار مادرانه بر خوردار است و مهرباني در او ريشه ي كهن دارد .
هماي كه از وي به هنگام ياد كرد از شاهان زن نام برديم در روزگار بهمن شهبانوي ايران است ، بهمن پدر او وي را به همسري بر مي گزيند و از انبوهي عشقي كه به هماي دارد با آنكه او را پسري ساسان نام است به جانشيني خويش بر مي گزيند ، در شاهنامه از روزگار شهبانوي هماي به آگاهي خاصي باز نمي خوريم .
ناهيد دختر فيلقوس و همسر داراب ، مادر روشنك و همسر دارا ، روشنك همسر اسكندر ، دختر اردوان و همسر اردشير، دخترمهرك نوشزاد و همسر شاپور اردشير ،سپينود دختر شنگل و همسر بهرام گور ، مريم دختر قيصر ، گرديه خواهر بهرام چوبين و شيرين همسر خسرو پرويز از ديگر شهبانوان ايران زمين هستند كه از ميان آنان دختر مهرك نوش زاد ، سپينود ، گرديه و شيرين از ويژگيهاي منشي در خور اعتنايي برخوردارند . دختر مهرك ، دلير و گستاخ ، زبان آور و بزرگوار است و شاپور دل به همين سجاياي وي مي بندد و او را به همسري بر مي گزيند .
سپينود با وفا ، مهربان فرمانبردار و راز دار است . هم اوست كه زيان را به تدبير از شر حاكم وارونه كاري كه پرويز بر آنان گمارده است مي رهاند.نقطه ساه زندگي او كشتن بي شرمانه ي
شوي خويش گستهم خال پرويز است كه از جاه طلبي و قدرت پرستي او حكايت مي كند .شيرين وفادار و دلربا اما در عين حال رشك و ورز و سنگدل است . هم اوست كه به مريم هووي خويش زهر مي خوراند و او را به هلاكت مي رساند .
از شهبانوان ايراني در شاهنامه گاه گاه سخن به ميان آمده است اما از آن روي كه رد روند كرداري داستانها نقش چنداني نداشته اند، حماسه پرداز ويژگيهاي آنان را باز ننموده است و ما تنها از خاتون همسر خاقان چين و مادر زن بهرام چوبين كه زود باوري وساده دلي او به مرگ داماد وي انجتميده است ياد مي كنيم . اين زه مهر خاقان را هنگامي كه مست به خواب است بر پاره ايي گل مي افشارد و به فراد مي دهد و اين مرد قلون پوستين دوز را به مرد اين پروانه با دشنه به سراغ بهرام چوبين گسل مي كند .
4)شاهدخت
از شاهدخت هاي ايراني ارنواز و شهرناز دختران جمشيد ، هماي و به آفريد دختران گشتاسپ از ديگران بلند آوازه ترند اما هيچيك از ويژگيهاي منشي آشنايي بر خوردار نيستند و چهره ي آنان را با چهره ايي كه از زن به طور كلي مي شناسيم فرق چنداني نيست ، تنها نكته ي در خور ياد كرد در باب آنان انبازيشان در اسارت است . هر چهار شاهدخت دوران تلخ به ناكام زيستن در بند بيگانگان را مي آزمايند .
دختران جمشيد هزار سال به كام ضحاك مي زيند و سرانجام بر دست فريدون به آزادي مي رسند . دختران گشتاسپ هم به هنگام تاختن كهرم به بلخ به اسارت تورانيان در مي آيند و در دژ رويين زنداني مي شوند اما پس از چندي به پايمردي اسفنديار از بند دشمن مي رهند و به ايران باز مي گردند ، روشنك دختر دارا و نوشه دختر زيبارويي است كه به روايت شاهنامه از تبار نرسي است و در حقيقت با چهار شاهدخت پيشين بختي هماهنگ دارند ، اينان به ناكام با دشمنان و در كنار آنان زندگي مي كنند .
روشنك در شبستان اتسكندر گجسته و نوشه در حرمسراي طاير غساني روزگار مي گذرانند . شمار شاهدختها ي ايراني در شاهنامه انمدك نيست . دختران سرو پادشاه يمن و همسران پسران فريدون ، رودابه دخترمهراب كابلي وهمسرزال ، سودابه دختر شاه هاماوران و همسر كاووس،
تهمينه دختر شاه سمنگان و همسر رستم ، فرنگيس دختر افراسياب و همسر ساوش ، منيژه دختر افراسياب و معشوقه و همسر بيژن ، كتايون دختر قيصر روم و همسر گشتاسپ ، ناهيد دختر فيلقوس و همسر داراب ، دختر كيد هندي و همسر اسكندر ، سپينود دختر شنگل و همسر بهرام گور ، دختر خاقان چين و همسر بهرام چوبين و... از اين شمارند.
از ميان آنان سودابه و رودابه و تهمينه و منيژه عاشق پيشه اند و عنان و اختيار دل خويش را به آساني ازدست مي دهند وفرنگيس وكتايون وسپينود مهربان، فداكار و خردمند اند و ديگران را ويژگي منشي برجسته ايي در كار نيست .

منابع
ابوالقاسم ، فردوسي ، شاهنامه ، انتشارات امير كبير ، تهران : 1370
صرامي ، قدمعلي ، از رنگ گل تا رنج خار ، انتشارات سخن ، تهران :1365

rezaete
27-09-2008, 11:04
دكتر سید جعفر حمیدى

چه مرد است و این مرد را نام چیست؟
جهت دادن به انگاره‏هاى اساطیرى و ایجاد پیوند بین تاریخ و افسانه، آن‌چنان آسان نمى‏نماید تا از این طریق بتوان به شخصیت تاریخى یا اسطوره‏اى قهرمانان شاهنامه یا داستانهاى اساطیرى سایر ملتها راه یافت. بدون شك، اگر به وجود افسانه‏اى قهرمانان حكایات، با نگرشى جهان‏بینانه بنگریم، تبلور و تموّج زندگى آدمهاى پیش ازتاریخ و منشها، آرزوها و تجلیات درونى آنها را بازمى‏یابیم. بنابراین، توجه به شخصیت افسانه‏اى یا تاریخى رستم نیز سالها، بلكه قرنها، است كه مورد نگرش و عنایت افراد جامعه، به طور عام، و اهل تحقیق، به طور خاص، بوده و پس از این نیز خواهد بود.
افسانه‏ها نه تنها در بین مردم كشور ما رایج بوده و هست، بلكه تمام ملتها، به نوعى، ازمجموعه‏اى افسانه‏ها و اسطوره‏ها برخوردارند. اما قضیه‌ی‌ مهم این است كه نباید این افسانه‏ها را با خرافات، كه خود نشانه‏اى از تنگ‌میدانى فرهنگى است، یكى بدانیم، زیرا كه خرافات مقوله‏اى دیگر و اساطیر موضوع دیگرى است. معمولاً، افسانه‏ها نگرشى به حماسه و بازپردازى روحى و تقویت جنبه‏هاى ملى و قومى دارند، اما خرافات سر در گریبان ناتوانى فرهنگى.

حماسه:
حماسه شعر یا منظومه‏اى است مبتنى بر توصیف و تعریف اعمال پهلوانى، مردانگى، دلاورى، وطن‌دوستى و بزرگیهاى قومى، تهییج و تشجیع ملتى علیه دشمنان و بیگانگان و بیان سرفرازى یك ملت.
طبیعى است كه، در زمان اشغال یك سرزمین توسط نیروهاى بیگانه، مجموعه‏اى از داستانها و تمثیلها و لطیفه‏ها و نمایش منشهاى پهلوانى و قهرمانى و سروده‏هایى برمبناى تهییج عواطف و احساسات و مظاهر میهن‌دوستى و فداكارى و ایستادگى در برابر دشمنان و ارج و قرب نهادن به صفات دلیرانه جنگاوران و یلان و پهلوانان و قصه‏هایى در نشان دادن مظاهر شر و فساد دشمن، در بین مردم، دهان به دهان، نقل مى‏شود. شاعر یا داستان‌پرداز، این قصه‏ها و حكایات را– كه گاهى به اغراق و مبالغه نیز آمیخته‏اند و معمولاً ذكر وقایع و رویدادهاى شگفت‏انگیز و تعجب‏آمیز مى‏باشند– جمع‏آورى مى‏كند و، بی آنكه در آنها دخالت یا تصرف نماید، آنها را به رشته‌ی نظم مى‏كشد یا به زیور نثر مى‏آراید؛ و در اینجا است كه هنر هنرمند در بیان آن حكایات آشكار مى‏شود.
محققان، منظومه‏هاى حماسى را به گونه‏هاى مختلف تقسیم كرده‏اند كه منظومه‏هاى حماسى ملى، حماسى دینى، حماسه‏هاى اساطیرى و پهلوانى و حماسه‏هاى تاریخى از آن جمله‏اند. این‌گونه حماسه‏ها تنها منحصر به كشور ما نیست، بلكه كشورهاى دیگر (مانند یونان، روم، هند، چین، آلمان، فرانسه، انگلیس و دیگر نقاط) نیز داراى منظومه‏هاى حماسى بسیارند. نوشته‏هاى حماسى پهلوانى، مسلماً در زمان زندگى پهلوانان یا نبرد رویاروى آنها شكل نگرفته‏اند، بلكه قرنها پس از آنها به وجود آمده‏اند. بنابراین، زیربناى منظومه‏هاى حماسى و پهلوانى به اعصار و قرون كهن بازمى‏گردد و داستانهاى كهن هر عصر، الگو و پیش‌نیازى براى منظومه‏ساز قرون بعد از خود است.
حتماً لازم نیست كه منظومه‏هاى حماسى با جنگ و خونریزى و غارتگرى در ارتباط باشد، بلكه خود مى‏تواند ذكر پهلوانیها، عقاید، آداب و رسوم و تمدّن و نحوه زندگى و دلاوریهاى یك قوم دربند یا از بند رسته باشد؛ چنانكه، در شاهنامه فردوسى، خصایص اخلاقى و مدنى و فرهنگى و وحدت ملى و مراسم اجتماعى و راه و رسم پهلوانى و مردم‏دارى و گذشت و فداكارى و پاكى و درستى و دیندارى و خرد و عقل و تدبیر و حتى تعصب و یكجانبه فكرى و سرنوشت و تقدیر و تراژدى و عشق و پاكدامنى را مى‏توانیم آشكارا دریابیم.
ابوالقاسم فردوسى (411-329 ه.ق) همه داستانها و قصه‏هاى پهلوانى موجود زمان خود را، كه از گذشته‏هاى دور و نزدیك برجاى مانده بود، با كوشش بسیار گردآورد و با دقت فراوان آنها را مرتب و منظم ساخت و به رشته‌‌ی نظم كشید. او از این عمل دو هدف داشت؛ اول، بیان سربلندیها و دلاوریهاى ایرانیان و نشان دادن روح پهلوانى و بیداردلى آنان، در زمانى كه بیگانگان ترك و تازى، سراسر خاك تابناك این ملك را در زیرپاى داشتند؛ دوم، نجات زبان پارسى– كه در آن زمان دوره نوجوانى و جوانى خود رامى‏گذراند– از هجوم زبانهاى بیگانه و متجاوزین.

رستم كیست؟
رستم قهرمان داستان و پهلوان دلبخواه و مورد علاقه‌ی فردوسى است كه در تمام میدانهاى جنگ و پهلوانى از جانبدارى و دلبستگى حماسه‌سراى طوس برخوردار بوده است.
در شاهنامه به عناصر پهلوانى و حماسى بسیار برمى‏خوریم. پهلوانان در این كتاب عبارتند از پهلوانان سیستان، خاندان كاوه، پهلوانان اشكانى (كه عبارت بودند از گودرزیان، میلادیان، فریدونیان و خاندانهاى دیگر)، خاندان نوذر (كه طوس فرزند او بود) و بالاخره سرشناس‏ترین و ممتازترین خاندانها، پهلوانان كیانى كه بزرگترین آنها فریبرز و اسفندیار بوده‏اند. رستم از یلان سیستان بود، ساكن زابل یا زاول. زابل در جنوب بلخ، مغرب خراسان و شمال بلوچستان واقع و مركز آن شهر غزنین بوده است. زابل قدیم تقریباً همان شهر غزنین است كه از شهرهاى خراسان بزرگ و سیستان محسوب مى‏شد و سیستان (سكستان، سگز، نیمروز یا سجستان) همان است كه امروز مركز آن، شهر زابل فعلى است كه در شمال شهرستان زاهدان واقع شده و در عهد باستان مركز ایران و حكومت‌نشین بوده و حضرت زردشت، زیج خود را در این شهر بنا نهاده بود و، به طور قطع و یقین، مى‏توان گفت كه بزرگترین پهلوانان و دلاوران حماسى ایران از سیستان برخاسته‏اند.

نژاد رستم
نژاد رستم به جمشید، پادشاه پیشدادى، مى‏رسد. جمشید، هنگام فرار از ضحاك تازى، با دختر «كورنگ»، پادشاه زابل، ازدواج كرد و از او صاحب پسرى شد كه نام او را «نور» گذاشت. از نور «شیدسب» و از او«طورك» و از طورك «شم» و از شم «اثرط» و از او«گرشاسب» و از گرشاسب «نریمان» و از او «سام» به وجود آمدند. از سام فرزندى به دنیا آمد، كه در هنگام تولد سُرخ‌روى و سفیدْموى بود و بدین سبب او را «زال» یا «زال زر»، كه هر دو به معنى پیر است، نام نهادند. سام از تولد این فرزندِ پیرْسر شرمگین شد و براى نجات خود از این ننگ، او را به البرزكوه برد و همانجا رهایش ساخت. اما سیمرغ آن كودك را به كنام یا آشیانه خود برد و از او پرستارى ومراقبت كرد تا بزرگ شد و پهلوانى دلیر و بى‏باك گشت و آنگاه به سوى پدر– سام– بازگشت. در هنگام عزیمت زال، سیمرغ، چند پَر از پرهاى خود را به او داد و از او خواست كه هرگاه سختى بزور نماید یا دشمن سرسختى فرا رسد فوراً پر را آتش بزند تا سیمرغ حاضر گردد و گره از كار او بگشاید. از زال و رودابه فرزندى پدید آمد كه او را رستم نام نهادند. اما پیش از آنكه به زندگى رستم بپردازیم، لازم است تا سیمرغ را به اختصار معرفى كنیم.

سیمرغ
پرنده افسانه‏اى است كه هم در ادبیات عرفانى ما، حضور دارد و هم در ادبیات حماسى. در منطق‏الطیر عطار، سیمرغ، نماینده حق یا تجلى خودِ حق است كه بر فراز قله كوه قاف منزل دارد. هزاران مرغ به رهبرى هدهد، كه در حقیقت مرشد كامل یا ولى مطلق است، براى رسیدن به حق و آستان‌بوسى سیمرغ، از مغرب‌زمین به سوى مشرق‌زمین پرواز كردند و– پس از طى طریق و عبور از وادیهاى هفتگانه (طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فنا) كه همان‏هفت شهر عشق عطار نیشابورى است و بعد ازتحمل مشقات بسیار– عاقبت فقط سى مرغ یا سى پرنده از آنها باقى ماند و بقیه در بین راه یا نابود شدند یا بازگشتند؛ وهمین سى مرغ به وصال سیمرغ رسیدند.
براى كوه قاف نیز تعابیر گوناگون موجود است. بعضى گفته‏اند كوهى است از زبرجد سبز كه گرداگرد زمین را احاطه كرده و قله‌ی آن به آسمان مى‏رسد و هیچكس را یاراى رفتن به قله‌ی آن نیست بجز سیمرغ و هماى:
وقت خلوت نیست اندر جمع آى
اى هدى چون كوه قاف و تو هماى (مولوى)
عده‏اى دیگر كوه قاف را سلسله جبال قفقاز دانسته‏اند؛ و سرانجام اعتقاد بر این است كه كوه قاف همان كوه البرز (یا هربرز كوه) است؛ به معنى كوه بلند. بدین ترتیب، نشستنگه سیمرغ قله كوه البرز است كه ضمناً طلوعگاه خورشید نیز مى‏باشد و این مسأله، با كمى تعمق، به آیین مهر یا مهرپرستى یا میترائیسم مرتبط است.
اما سیمرغ حماسه، پرنده‌ی داستانى و افسانه‏اى شاهنامه است كه در اوستا به نام «مرغوسئن» و در پهلوى «سین مورو» نامیده شده است. مرغو به معنى مرغ، و سئن به معنى شاهین است. سیمرغ یا «مرغوسئن» پرنده‏اى است فراخ‏بال، چنان‌كه در هنگام پرواز، تمام پهناى كوه را فرا مى‏گیرد و در حقیقت خورشید به هنگام طلوع، تمام كوهها را در زیر خود دارد. لانه سیمرغ بر فراز درختى است در دریاى «فراخكرت» یا دریاى مازندران؛ و مشخص است كه خورشید نیز از پشت آبهاى دریاى مازندران طلوع خود را آشكار مى‏سازد. این درخت، درمان‌بخش است و دانه همه‌ی گیاهان برآن نهاده شده‏است. نام این درخت «هرولیپ تخمه» یا «گونه‏گون دانه» ‏است. از این درخت همه داروها و گیاهان دارویى به دست مى‏آید و به همین سبب است كه سیمرغ شاهنامه، طبیبى ماهر و چیره‏دست معرفى شده است و داروهاى مؤثر جهت مداواى رودابه، در هنگام زادن رستم، و نیز براى معالجه‌ی زخمهاى رستم، در جنگ با اسفندیار، فراهم آورده و تجویز كرده است. ضمناً، سیمرغ پیشوا و راهنماى زال و رستم در همه كارها نیز بوده است. در جنگ رستم و اسفندیار، سیمرغ به رستم دستور مى‏دهد كه از چوبِ گز، كه به شراب آب داده شده، براى نشانه گرفتن چشم اسفندیار استفاده كند؛ و این خود از كرامات سیمرغ به شمار مى‏رود. ناگفته نماند كه در آئین مهرى درخت گز– كه درختى نیرومند و مقاوم است و در صحرا و مناطق گرم در زیر آفتابِ سوزان پایدارى بسیار دارد– مورد تقدس و احترام است. در اوستا، در بهرام‏یشت از سیمرغ نام برده شده و در شاهنامه نیز چهار نوبت حضور او آشكار است. اولین بار، در زمان كودكى زال، پدر رستم، ظاهر مى‏شود. زمانى كه سام، فرزند سپیدموى خود، زال، را در البرزكوه رها مى‏سازد، در آن‏لحظه، سیمرغ زال را مى‏یابد و به كنام خود مى‏برد و از او نگهدارى و پرستارى مى‏كند. در این‏جا، سیمرغ موجودى مهربان است كه آموزگارى و تربیت زال را به عهده مى‏گیرد و خرد و تدبیر و عقل و راى و توانائى، او را قدرت مى‏بخشد. بار دوم، تجلى او را در هنگام زادن رودابه درشاهنامه مى‏بینیم كه، به دلیل جثه بزرگ رستم در رحم، زادن رودابه مشكل مى‏شود و سیمرغ دستور مى‏دهد پهلوى رودابه را بشكافند و نوزاد را از پهلوى وى خارج سازند– و در واقع عمل «سزارین» یا عمل به دنیا آمدن كودك از پهلوى مادر به وسیله عمل جراحى كه بعدها درباره «سزار»، قیصر روم، انجام گرفت و از آن پس آن عمل‏را «سزارین» نامیدند و لازم است كه این عمل را عمل رستمى بنامند؛ زیرا كه تولد رستم در حدود هزار سال قبل از میلاد مسیح روى داده، در حالى كه ژول سزار قرنها بعد از او، یعنى سال یكصد و دو قبل از میلاد، متولد شده است. بنابراین، سیمرغ در این نوبت به صورت پزشكى حاذق و چیره‏دست رخ نموده و رودابه و رستم را از مرگ حتمى نجات داده است. دستورات سیمرغ به زال در مورد جراحى رودابه و عمل جراحى توسط موبد، كه در ضمن جراح یا كارد پزشك بوده، و به دنیا آمدن رستم در شاهنامه بسیار خواندنى است. بار سوم، سیمرغ در هفت‏خوان اسفندیار ظاهر مى‏شود، اما در اینجا نه به قصد كمك به اسفندیار، بلكه براى نابودى او؛ زیرا كه سیمرغ مظهر دین مهرى و اسفندیار مظهر و قدّیس دین بهى یا زردشتى بود؛ و سرانجام در چهارمین مرتبه در هنگام نبرد رستم و اسفندیار ظاهر مى‏شود. در اینجا، چون رستم نمى‏تواند براسفندیار پیروز شود، زال از سیمرغ مدد مى‏جوید و سیمرغ او را در ساختن تیر دوشاخه از چوب گز و نشانه گرفتن چشم اسفندیار ترغیب و راهنمایى مى‏كند.
در دو مورد اول، سیمرغ تجلى اهورایى و ایزدى دارد و در مرتبه بعد تجلى اهریمنى. چون سیمرغ پیشواى دین مهرى یا تجلى‌گاه مهر بوده و این دین در خاندان زال و رستم تداوم داشته، پس سیمرغ فقط به زال و رستم نظر مساعد داشته است كه یكبار بصورت معلم و مربى و بار دیگر به صورت پزشك بر آنان متجلى مى‏شود و آنان را از مرگ مى‏رهاند. اما نسبت به اسفندیار و خاندان گشتاسب، كه دین بهى را پذیرفته بودند، نظر موافق نداشت؛ و چنانكه مى‏دانیم، نبرد رستم و اسفندیار، پیش از آنكه یك نبرد خانگى باشد، یك جنگ دینى بوده است و اسفندیار براى تغییر دین رستم به آیین زردشتى این ماموریت را پذیرفته بود.
به هرحال، سیمرغ، با اینكه با پیروان آیین بهى سر سازگارى نداشت، اما خود مظهر و سمبل روشنایى و تقدس بود.

رستم
در ادبیات پهلوى، «رتس تخمك»، «رتس تهم» و «رتس تخم» و در فارسى، «رس تهم» و رستم. لكن در اوستا، نامى از زال و رستم برده نشده، اما نام «راوت ستخم»، به عنوان یكى از القاب گرشاسب، در این كتاب آمده است. «رستهم» و «رستم» در فارسى به معنى قوى، بزرگ هیكل، درشت‌اندام و رشد كرده آمده است.
رستم فرزند زال بود، همان پرورش یافته‌ی سیمرغ. او قدرت فوق بشرى داشت؛ كیقباد، كیكاوس و كیخسرو را به پادشاهى رساند؛ دیو سفید را كشت و دوبار كیكاوس را از بند نجات داد؛ در تمام میدانهاى جنگ و پهلوانى پیروز بود و، براى عظمت ایران، پیكار بسیار كرد؛ از هیچ‌كس وهیچ‌چیز هراس نداشت؛ قد او از هفتاد متر بیشتر بود، ششصد سال عمر كرد؛ گرز او نهصد مَن ‏وزن داشت؛ هیچ اسبى توان سوارى دادن به او را نداشت جز رخش، كه اسبى استثنایى بود.
رخش از مصدر رخشیدن و درخشیدن آمده است، كه خود ارتباطى نزدیك با خورشید و دین مهرى دارد. رنگ رخش تركیبى بود از قرمز و زرد و سفید و گلهاى بسیار كوچك در میان آنها. زیردم و از چشم تا دهن اسب، سفید بود و آن را «بورابرش» مى‏گفتند. رنگهاى زرد و سرخ و سفید رخش نیز تأمل انسان را از رنگ نور خورشید برمى‏انگیزد. رخش داراى عقل و هوش و شجاعت بسیار بود و با رستم به زبان خود سخن مى‏گفت و یكبار اژدهایى را كشت.

رودابه
مادر رستم، دختر مهراب كابلى، پادشاه كابل، بود. گفته‏اند كه رستم از نسل رود است، زیرا كه خورشید ازروى رودخانه طلوع مى‏كند و واژه رودابه نظر در همین مطلب دارد. درباره‌ی وجه تسمیه‌ی رستم– علاوه بر اینكه این واژه ساده شده‌ی كلمه‌ی رست تهم، رس تهم و رس تخم، به معنى كشیده‌قامت و قوى‌هیكل است– داستان دیگرى را هم ذكر كرده‏اند و آن اینكه، پس از شكافتن پهلوى رودابه و بیرون كشیدن رستم به اشارت سیمرغ، چون رودابه بهبود یافت، كودك را نزد او بردند و او از شادى فریاد كشید و گفت: «از بلا رستم»، یعنى آسوده شدم، و از این جهت او را رستم نام نهادند:
بگفتا برستم، غم آمد به سر
نهادند رستمش نام آن پسر
در هنگام تولد رستم، دو دست او پر از خون بود و یك‌روزه بود كه یكسال مى‏نمود:
به یك روزه گفتى كه یكساله بود
یكى توده سوسن و لاله بود
از كودكى، زورمند و قوى بود. در همان اوان كودكى، پیلى بزرگ را كشت و به دژ «سپند» رفت و اهل دژ را به انتقام خون نریمان به قتل آورد و «كُك كوهزاد» را، كه زال خراجگزار او بود، بكشت. رستم بارها با افراسیاب تورانى، براى نجات ایران، جنگید و او را شكست داد. كیقباد را به پادشاهى رسانید و، در عصر پادشاهى كیكاوس و كیخسرو، پهلوانیهاى بسیار كرد. سودابه (همسر كیكاوس) را، كه عامل قتل سیاوش شده بود، كشت و براى نجات فرنگیس و كیخسرو، كه پس از قتل سیاوش در بند افراسیاب بودند، گیو را به توران‌زمین فرستاد. در اواخر عهد گشتاسب، با اسفندیار رویین‏تن نبرد كرد و در آخر، به چاره‏گرى سیمرغ، او را كور كرد و كشت و، در یك واقعه بسیار غم‏انگیز و تراژیك، فرزندش سهراب «سرخروى» به دست وى به قتل رسید. در زمان كشتن اسفندیار، رستم پانصد سال عمر داشت و در عهد پادشاهى بهمن، پسر اسفندیار و نوه‌ی گشتاسب، كه خود از تربیت‌یافتگان رستم بود، به حیله‌ی برادر خود، «شغاد»، در چاه افتاد. در این واقعه، رستم و رخش هر دو تلف شدند. اما رستم قبل از مرگ فجیع خود از برادرش شغاد، كه برسر چاه بود، تیر و كمان خواست. شغاد تیر و كمان را به وى داد و خود در پشت درخت چنارعظیمى پنهان شد. رستم از داخل چاه، تیرى به سوى چنار رها كرد، به طوری كه تیر از چنار گذشت و بر بدن شغاد نشست و چنار و شغاد به هم دوخته شدند. مرگ رستم در سنّ ششصد سالگى وى روى داد.

خاندان رستم
همان‏گونه كه بیان شد، رستم فرزند زال یا دستان بود. زال فرزند سام و سام فرزند نریمان بود. رستم، علاوه برشغاد، برادر دیگرى نیز داشت به نام «زواره» و خود رستم سه پسر و دو دختر داشت: سهراب، كه به دست وى كشته شد؛ جهانگیر، كه به طور ناشناس با پدر جنگید ولى شناخته شد و از مرگ رهایى یافت، اما عاقبت دیوى او را از كوه پرتاب كرد و كشت؛ سومین پسر او فرامرز بود، كه بعدها به دست بهمن، پسر اسفندیار، به كین‏خواهى پدر، بر دار رفت. دختران رستم یكى «زربانو» بود و دیگرى «گشسب بانو». از سهراب نیز پسرى در وجود آمد به نام برزو (خوش‏قامت)؛ و از برزو پسرى پدید آمد به نام «شهریار».
بهمن، فزرند اسفندیار، پس از بردار كردن فرامرز، فرزند او «آذربرزین» را همراه با زربانو و گشسب بانو، دختران رستم، همچنین زال، پدر رستم، و دو فرزند زواره (یعنى «فرهاد» و «تخار») به بند كشید؛ ولى به اشارت عمویش، «پشوتن»، آنها را به جز آذربرزین بخشید و او را با خود به بلخ برد، اما در بین راه نجات یافت و بعدها با بهمن صلح كرد و جهان‌پهلوان سپاه او شد.

افسانه یا حقیقت
به طور مسلم، معلوم نیست كه داستان رستم از چه زمانى وارد زبان فارسى شده است. محققان و مورخان حدسهاى بسیار زده‏اند. در اوستا، كتاب دینى زردشت، نامى از رستم و زال نیامده است و درست هم همین است؛ زیرا كه رستم دین بهى را نپذیرفت و دعوت اسفندیار هم براى ورود او به این دین مؤثر نیفتاد و تا آخر در آیین مهرى باقى ماند. البته، باید گفت كه همه‌ی این حدسها فرضیه‏اى بیش نیست. در متن پهلوى بندهشن، همچنین در كتاب «درخت آسوریك»، از رستم نام برده شده است. بدون تردید، داستان رستم یك داستان حماسى ملى است، در مقابل روایات دینى عصر گشتاسب و اسفندیار. بعضى گفته‏اند رستم همان گرشاسب است، زیرا تمام صفات این دو نفر نزدیكى بسیار به هم دارند و محققان، داستان زال و رستم را با داستان گرشاسب از هم جدا نمى‏دانند و ریشه‌ی داستان او را در فرهنگ ملى و محلى مردم سیستان یا زرنگ یا نیمروزجستجو مى‏كنند و آن را بازمانده زمانى مى‏دانند كه سیستان در تصرف اقوام سكایى بوده است.
حكایت رستم در عصر ساسانى در بین مردم موجود و رایج بوده و حتى در صدر اسلام این داستان و داستانهاى دیگر ایرانى توسط شخصى به نام «نضربن حارث» یا حارثه در مكه روایت مى‏شد. نضر بن حارثه این داستانها را از مردم بین‏النهرین فراگرفته بود. بنابراین، باید گفت كه افسانه‌ی رستم نه تنها در مشرق ایران بلكه در مغرب این سرزمین نیز رواج داشته است. اما بعضى از محققان، فرضیه‌ی سكایى بودن داستان رستم را قابل تردید مى‏دانند، زیرا فارسى بودن نام رستم فرضیه‌ی سكایى بودن داستان رامنتفى مى‏سازد. پس، داستان رستم باید مربوط به پیش از زمان تسلط سكاها بر سیستان باشد، كه از مشرق ایران به این سرزمین تاخته بودند؛ و قطعاً این داستان مربوط به چندین قرن قبل از ساسانیان است، به طورى كه در عصرساسانى، این داستان كاملاً شناخته‌شده و مشهور بوده است. محتملاً، رستم مانند بعضى از پهلوانان دیگر شاهنامه– مثل گیو، گودرز و بیژن و میلاد– از سرداران و پهلوانان عصر اشكانى بوده است، كه در سیستان داراى قدرت بسیار بوده‏اند. اگر چنین باشد، رستم، علاوه بر یك وجود افسانه‏اى و حماسى، یك شخصیت تاریخى نیز مى‏باشد كه، تدریجاً و به مرور زمان، به وجودى افسانه‏اى و حماسى تبدیل شده است و تمام خصلتهاى پهلوانى در وجود او گرد آمده است. اما چون مدارك و اسناد عصر اشكانى به دست ما نرسیده و ساسانیان تمام آثار اشكانیان را از بین برده‏اند، آن‌چنان كه باید و شاید از شخصیت تاریخى رستم اثر چندانى در دست نداریم و باید، مثل سایر قهرمانان و شاهان افسانه‏اى شاهنامه، به وجود افسانه‏اى او قناعت كنیم. اما این دلیل، انكار وجود تاریخى او به سبب نبودن مدارك و اسناد نمى‏تواند باشد و اگر، با شك و تردید، وجود تاریخى او را بپذیریم، باید قبول كنیم كه این وجود غیر از شخصیت افسانه‏اى او است، كه ششصد سال عمر كرد و هفتاد گز قد داشت و قدرت و زور خود را نزد سیمرغ به امانت مى‏گذاشت و هنگام راه رفتن تا زانو در گل فرو مى‏رفت؛ زیرا كه او هم خود از عجایب روزگار بود و هم رخش او؛ و نكته آخر اینكه، اسطوره و افسانه، مخصوص دوره‏اى است خاص و مردمانى خاص، كه با اسطوره و افسانه‏هاى خود مى‏زیسته‏اند و ما امروز زندگى و خط سیر حیات مردم هزاران سال پیش و آمال و آرزوهاى آنها را در لابلاى افسانه‏ها و اساطیر آنان درمى‏یابیم.

(به نقل از روزنامه «اطلاعات»، تاریخ ؟)

rezaete
27-09-2008, 11:16
درنگی بر توانمندی‌های فردوسی بزرگ در داستان‌سرایی، جنبه‌های نمایشی داستان سیاوش
دكتر صابر امامی

من سعی می‌كنم به طور مختصر نگاهی به جنبه‌های نمایشی داستان «سیاوش» داشته باشم. در واقع وقتی می‌گویم جنبه‌های نمایشی، منظورم این است كه به تواناییها و مهارتهای نویسندگی، كه فردوسی ناخودآگاه با ذات خود و با آن شخصیت والا و بزرگش به نمایش گذاشته و اكنون وقتی با این دید به شاهنامه نگاه می‌كنیم آن را یك اثر غنی و پربار می‌بینیم، نگاه كنم. نگاهی كه می‌تواند برای نویسندگان، رمان نویسان، سینماگران و نمایشنامه نویسان بسیار مفید باشد. به این معنا كه این فنون و مهارتها را، قبل از اینكه از دیگران گرفته باشیم یا بگیریم، می‌توانیم در متون خودمان، به خصوص در شاهنامه، ببینیم. با توجه به زمان محدود، فهرست وار به اشارت می‌گذرم:
اولین موضوع «طرح» است. وقتی به داستانهای شاهنامه نگاه می‌كنیم احساس می‌كنیم طرح اندیشمندانه عمیقی بر داستانها حاكم است. من این طرح را به طور فشرده مرور می‌كنم تا شما ببینید كه اندیشه‌ای پشت این نوشته هست. به این معنا كه نویسنده داستان را همین طور ننوشته است؛ او با سبك و سنگین كردنها، بخشها و اپیزودها را جا به جا كرده و تدوین بسیار مؤثری را ارائه داده است.
قصه سیاوش با پیدا شدن مادر سیاوش شروع می‌شود. قصه با یك زن شروع می‌شود و وقتی داستان ادامه می‌یابد، شاه از آن زن خوشش می‌آید و او را به همسری انتخاب می‌كند. سیاوش به دنیا می‌آید، بزرگ می‌شود و برمی گردد. قصه دوباره با یك رابطه عاشقانه دیگر اوج می‌گیرد؛ این دفعه سودابه مطرح می‌شود. این بار سودابه احساس درونی‌اش را نسبت به یك مرد بیان می‌كند و قصه با این تنش، كه سرنوشت این عشق به كجا خواهد انجامید، این عشق نامشروع كه با شهامت عنوان شده است، روند تكاملی‌اش را طی می‌كند. در این فاصله، جنگی اتفاق می‌افتد و بعد از اتمام جنگ قصه با دو ازدواج دیگر یعنی باز با حضور دو زن دیگر، جریره و فرگیس، به اوج خود می‌رسد و در فرود قصه باز هم ما نقش فرگیس را داریم كه همراه كیخسرو تا مرزهای ایران پیش می‌آید. یعنی فردوسی اولاً با به كار گرفتن نقش زن و نقش فعال دادن به او و بعد با تدوینی كه می‌تواند با مخاطبش ارتباط ایجاد كند، قصه را پیش می‌برد، به صورتی كه خواننده از خواندن قصه خسته نمی‌شود. البته طبیعی است كه دانشجوی ما درست تربیت نشده است، مثلاً من دانشجوی فوق لیسانسی داشتم كه با اهانت بیان می‌كرد كه وقتی می‌توانم «ماركز» را بخوانم و لذت ببرم چرا باید شاهنامه را بخوانم؟ ممكن است برای یك خواننده مبتدی لذتی كه بنده عرض می‌كنم در ابتدای قصه دست ندهد. منظور من كسی است كه تربیت شده و ذهنیت فرهیخته‌ای دارد و زبان فردوسی برای او مشكلی ایجاد نمی‌كند و می‌خواهد در قالب نظم، قصه‌ای بخواند و پیش ببرد. برای چنین خواننده‌ای فردوسی با تمهیداتی كه اندیشیده است– و من از آن با عنوان «طرح» نام می‌برم– قصه را لذت بخش و شیرین كرده است.
در كل قصه، فردوسی چهار شخصیت اساسی را به كار گرفته است. یكی از شخصیتها «سیاوش» است. اگر قرار باشد شخصیت را تحلیل بكنیم، یك شخصیت– همانطور كه در اندیشه ایرانی خودمان هست– از پندار، گفتار و كردار تشكیل می‌شود. جالب است كه در رمان هم این سه، شخصیت را می‌سازند و قصه را پیش می‌برند. یعنی پندار و كردار، به خصوص كنش داستانی و گفتار– یعنی دیالوگها– ابزار كار نویسنده رمان هستند. اینها را وقتی در وجود سیاوش دنبال می‌كنیم، از شروع قصه، از آنجایی كه به دنیا می‌آید تا جایی كه به شهادت می‌رسد، یك روند كاملاً علت و معلولی دارد بدون آنكه بشود كوچك‌ترین خدشه‌ای وارد كرد. فردوسی در طی داستان، شخصیت سیاوش را همراه با ماجراها چنان پیش می‌برد كه او را از كودكی به جایی می‌رساند كه سیاوش می‌تواند در نهایت به رشد و تعالی و روشن بینی برسد و آینده را پیش بینی كند. سیاوش در ابتدای قضیه از آینده خودش هیچ خبری نمی‌دهد، ولی به مرور كه رشد شخصیتی می‌یابد و تواناییها و استعدادهایش شكوفا می‌شود به جایی می‌رسد كه می‌تواند آینده را ببیند و از آن حرف بزند. من درباره‌ی این مسئله كه چه عواملی سبب می‌شود سیاوش از این مرحله به مرحله‌ی بعدی برسد به دقت تحقیق كرده‌‌ام. فردوسی، به عنوان یك نویسنده توانمند، دقیقاً می‌داند كه سیاوش یك عروسك نیست كه او را به هر سویی بچرخاند و یك سری كارها را به او تحمیل كند، خیلی راحت می‌گذارد تا سیاوش رشد یابد. سیاوش در مسیر داستان به این رشد دست می‌یابد تا به آنجایی كه باید و لازم است، برسد.
یكی دیگر از شخصیتهای اساسی قصه كه باید به آن پرداخته شود سودابه است. با اینكه شاهنامه اثر بزرگی است و نویسنده این اثر حداقل سی سال وقت صرف كرده، مطمئناً در فاصله سرایش این داستان تا آن داستان، حوادثی روی داده و من یقین دارم فردوسی برگشته و بخشهای پیشین كتابش را نگاه كرده است، زیرا توصیفی كه در ابتدای داستانهای شاهنامه از سودابه در هاماوران داده با توصیفاتی كه در قصه سیاوش می‌دهد شبیه هم هستند. حتی در آنجا در مصرعی سودابه را به بهشتی تشبیه می‌كند، در داستان سیاوش هم همین‌طور. بنابراین، فردوسی همین طوری حرف نزده، بالاخره شخصیتی در آنجا داشته كه این شخصیت دوباره می‌خواهد وارد قصه شود و شخصیت سودابه باید حفظ شود. بیهوده درباره‌اش توضیح نداده و بالطبع، با توجه به داستانهای پیشین، به او در این مرحله، اجازه‌ی عمل داده است. بعد در آنجا می‌بینیم كه سودابه زن با شهامتی است، زیرا نزد كیكاووس و پدرش با شهامت اعلام می‌كند كه من كیكاووس را دوست دارم و به نفع او و علیه پدرش عمل می‌كند. در اینجا نیز یك زن ویژگیهای دورنی‌اش را به نمایش می‌گذارد و دوباره سودابه در ابراز عشقش همان شهامتی را كه آن روز در مقابل پدرش نشان داد– البته با توجه به اینكه عشقش نامشروع است– امروز هم در مقابل كیكاووس، شوهرش، برای عشق جدید خودش ابراز می‌دارد. من از تدریسهای پی درپی‌ام، فرصت دقت و مقایسه ابیات فردوسی را داشته‌‌ام و با صراحت به این نتیجه رسیده‌‌ام كه فردوسی عمل و كرداری و حتی گفتاری را بیهوده بر شخصیتهای داستانش تحمیل نمی‌كند، بلكه اجازه می‌دهد تا شخصیت داستانی‌اش رشد كند و در زنجیره طبیعی رشد، عملها و گفتارهایی از او صادر میشود. این نكته‌ای بسیار مهم در داستان‌پردازی است كه می‌توانیم از فردوسی بیاموزیم.
یكی دیگر از این شخصیتها، كه باز بی‌طرفی فردوسی را به عنوان نویسنده به نمایش می‌گذارد، «پیران» است. پیران آدم خردمندی است و با تعقل خودش در داستان عمل می‌كند و آن قدر جالب است كه وقتی داستان را می‌خوانید با خودتان می‌گویید: «نكند پیران به افراسیاب خیانت كند.» پیران است كه سیاوش را می‌برد؛ پیران است كه افراسیاب را قانع می‌كند كه به ازدواج با فرگیس رأی بدهد، با اینكه افراسیاب از آن پیش بینی خبر دارد؛ پیران است كه كیخسرو را نگاه می‌دارد و با تعقل خودش سعی می‌كند با صلح و آرامش پیش برود تا جایی كه وقتی مطمئن می‌شود كه كیخسرو همان قهرمان پیش بینی شده است، كه می‌رود ایران تا توران را با خاك یكسان كند، اولین كسی كه روی كیخسرو شمشیر می‌كشد پیران است. به هر حال، پیران یك تورانی است و با همه حمایتهایی كه از سیاوش و كیخسرو كرده، یكی از بزرگان دستگاه افراسیاب است و طبیعی و به جا است كه در نهایت شمشیر بكشد و این فردوسی است كه اجازه می‌دهد چنین حادثه‌ای اتفاق بیفتد. این فردوسی است كه تا جایی كه تعقل و خردورزی پیران می‌توانست گره داستان را باز كند به او اجازه می‌دهد كه گره داستان را بگشاید و در همان جا پیران، به عنوان یك آدم عاقل، چاره‌ای نمی‌بیند جز اینكه شمشیر بكشد و در برابر كیخسرو ایستادگی كند.
یكی دیگر از این شخصیتها «گرسیوز» است. درباره‌ی گرسیوز به نكته‌ی جالبی برخوردم: فردوسی از گرسیوز با صفتهایی چون برادر و فرمانده افراسیاب نام می‌برد و به طور طبیعی در توران آدم سرشناسی است و نزدیك‌ترین فرد به شاه است و كسی است كه افراسیاب با او مشورت می‌كند و رازهای مگوی خویش را با او در میان می‌گذارد. فردوسی می‌خواهد از این آدم، شخصی بسازد كه منفی‌ترین شخصیت داستان باشد و شدیدترین كینهها در وجودش به نمایش درآید. اما می‌بینیم كه گرسیوز باز یك عروسك در دست فردوسی نیست، زمینه‌های لازم را در او نمایش می‌دهد. گرسیوز همیشه زیردست افراسیاب است و بدین ترتیب عقده‌های لازم رفته رفته در وجودش انباشته می‌شود. گرسیوز در عین اینكه برادر كوچك است و باید از افراسیاب امر و نهی و سرزنش بشنود، اما در اینجا كسی است كه باید صدها گروگان و هدیه را همراه ببرد و تقاضای صلح بكند.
سیاوش جوان در بالای تخت نشسته و گرسیوز از آن دور ادای احترام می‌كند. فردوسی در مصرع خودش تصریح می‌كند كه در «دور»، یعنی خودش حتی جلو نیامد، از آن دور باید به خاك بیفتد. باز فردوسی تاكید می‌كند كه گرسیوز با رخساره شرم‌زده و دلی پراندوه از این شكست به خاك می‌افتد. اینها همه كینه‌ها و زمینه‌ها را، برای اینكه گرسیوز روزی تبدیل به یك انسان منفی شود، جمع آوری می‌كند. بعد وقتی سیاوش وارد توران می‌شود، طی ماجراهایی گرسیوز باید احساس حقارت بكند. در بازی چوگان چون گرسیوز در طرف شاه است از سیاوش می‌بازد. مسئله جای دیگر، تیراندازی است. سیاوش كمانش را بیرون می‌كشد، كه یك رسم پهلوانی است و حتی در اودیسه هم ما این رسم را می‌بینیم كه وقتی اودیسه برمی گردد زنش قرار گذاشته با كسی كه بتواند كمان او را زه كند ازدواج كند. همینطور، مسابقه زه كردن كمان پیش می‌آید و یك دفعه افراسیاب كمان را از دست سیاوش می‌گیرد و به قوی‌ترین مرد میدانش، یعنی گرسیوز، می‌دهد كه زه كند و او نمی‌تواند. به این ترتیب، این عقب‌ماندنها اندك‌اندك گرسیوز را نسبت به سیاوش بدبین می‌كند و قصه كاملاً طبیعی پیش می‌رود تا جایی كه فردوسی تصریح می‌كند كه یك سال گذشته است و دیگر افراسیاب سراغ جهن و گرسیوز را نمی‌گیرد و همه‌اش با سیاوش هست و شب و روز و آرامش و شادی‌اش سیاوش است. طبیعی است كه گرسیوز می‌بیند یك نفر از ایران پیدا شده و همه چیز و همه وجود و اعتبارش را مصادره كرده و در موقعیتهای داستانی خاص، او را در بن‌بست قرار داده است. خود گرسیوز می‌گوید به خوی (عرق) ما را نشانده است و طبیعی است كه یك روزی این زخم، سر باز كند و گرسیوز تبدیل به انسان پلیدی شود كه با دسیسه‌های خودش مقدمات شهادت سیاوش را فراهم كند.
صفاتی كه فردوسی برای گرسیوز می‌آورد روند فوق العادهای را طی می‌كند. در ابتدا گرسیوز خوب است، یك پهلوان آزادمرد است و رفته‌رفته در صفتها بین بد و خوب متغیر می‌شود و در ادامه آن محور، كه دیگر به سراشیبی پلیدی افتاده، صفاتی كه برای گرسیوز می‌آورد «گرسیوز دام ساز»، «گرسیوز فریبكار» و «حیله ساز» است. اینها نشان می‌دهد كه این نویسنده بزرگ به رموز قصه و بیان قصه وارد بوده است.
دیگر زبانی است كه برای داستان انتخاب می‌كند. در این باره افراد زیادی صحبت كرده‌اند اما توجه به مثال آن خالی از فایده نخواهد بود، به خصوص برای كسانی كه كار سینما می‌كنند و با تدوین و دكوپاژ آشنایی دارند. در فضایی كه میدان مسابقه است به پیشنهاد افراسیاب مسابقه تیراندازی می‌دهند. سیاوش به میدان می‌آید و می‌خواهد تیر بیندازد.
فردوسی دكوپاژ دقیقی در صحنه‌ها می‌كند، كه من مطمئن هستم بزرگ‌ترین كارگردانان امروز هم اگر این صحنه‌ها را داشته باشند غیر این دكوپاژ نخواهند كرد.
من این ابیات را به شكل نمابندی سینمایی بیان می‌كنم. اولاً عنوان می‌كند كه سیاوش محل قرار گرفتن هدف را مشخص نكرد، بلكه خودشان هر جایی خواستند گذاشتند تا سیاوش شروع به تیراندازی كند. شما فرض كنید در اتاقی فیلم می‌بینید، اولین تصویر این است: «نشست از بر بادپایی چو دیو». یك لانگ شات می‌دهد كه سیاوش روی اسب نشست. بلافاصله یك تصویر بسته ارائه می‌دهد: «برافشاند ران و برآمد غریو»، رانهایش را به دو سمت اسب فشار می‌دهد و اسب رها می‌شود.
«یكی تیر زد بر میان نشان»، در تصویر و نمای سوم تیر وسط نشان خورده است.
فكر می‌كنید در اینجا نویسنده توانمند یا یك سینماگر چه چیزی را نشان می‌دهد؟ تیر به وسط هدف خورده و طبیعی است كه چشمهای از حدقه درآمده تماشاگران را نشان می‌دهد كه تیر به وسط هدف خورد، و فردوسی هم در مصرع بعد، و نه حتی بیت بعد، همین كار را می‌كند:
یكی تیر زد بر میان نشان/ نهاده بدو چشم گردن كشان
دوباره نما را باز می‌كند و می‌گوید: «خدنگی دگر باره با چار پر». شما سیاوش را می‌بینید كه یك تیر دیگر درآورده و «بینداخت از باد و بگشاد بر». بعد دوربین می‌رود عقب و بزرگ‌تر نشان می‌دهد و می‌شود: «نشانه دوباره به یك تاختن» كه سیاوش دارد می‌تازد و بعد «معزبل بكرد اندر انداختن» و هدف را نشان می‌دهد كه با این تیرها سوراخ سوراخ شده است و كمانش را روی دوشش می‌اندازد و مقابل افراسیاب از اسب خودش پایین می‌آید. می‌بینیم كه بیان فردوسی چقدر دراماتیك و نمایشی است، حتی در ریتم بیان (ما در سینما ریتم داریم) ریتمش با عملكردی كه می‌خواهد نمایش بدهد عوض می‌شود. گاهی می‌بینیم كه در یك بیت چهار جمله به كار می‌برد، چهار فعل می‌آورد و چهار بار این ریتم سرعت می‌گیرد و یا گاهی كند می‌شود.
یكی از چیزهایی كه در این قصه خیلی زیبا است و باید به آن توجه كنیم توانمندی فردوسی به عنوان یك نویسنده چیره دست است كه رمان نویسان ما باید یاد بگیرند و آن، قرار دادن مخاطب در یك فضای معلق است تا مخاطب خودش قضاوت بكند. مطمئناً شنیده اید كه خیلی‌ها معتقدند كه فردوسی عاشق رستم است و رستم را دوست دارد و خیلی‌ها می‌گویند رستم نماد خود فردوسی است. اما من معتقدم كه فردوسی هیچ وقت عاشق رستم نبوده و فردوسی خیلی فراتر از رستم است و جهان كبیری است كه قصه صغیرش، شاهنامه، در آن ناخودآگاه اتفاق می‌افتد. پس رستم را هم مثل دیگر شخصیتهایش رها می‌كند تا عملكرد خودش را داشته باشد، شخصیت خودش را بروز بدهد و در آن موقعیت داستانی به كنش لازم عمل می‌كند. یكی از ماجراهای بسیار جالب این قصه تقابل بین افراسیاب و رستم است. افراسیاب به ستم و... و به رغم التماسها و خواهشهایی كه شده دستور قتل شخص جوانی مثل سیاوش را داده است. در رابطه با به كارگیری عنصرها می‌دانید كه در قصه نویسی امروز می‌گویند اگر در رمان، تفنگی روی دیوار باشد و در جایی شلیك نكند، زائد است. پس باید همه عناصر، به كار گرفته شود. یكی از جاهای بسیار زیبا كه فردوسی را برای ما می‌شناساند و نشان می‌دهد كه فردوسی عمیقاً به این نكته توجه داشته است، دو پهلوان به نامهای «دمور» و «گروی» است. این دو وقتی همگان از افراسیاب خواهش می‌كنند كه سیاوش را نكشد، در تأیید گرسیوز، می‌گویند حالا كه اینطوری شده او را بكش. چرا؟ در ابتدای داستان، در یك مبارزه تن به تن، كه گرسیوز از سیاوش می‌خواهد با هم كشتی بگیرند، سیاوش برای اینكه به گرسیوز اهانت نشود می‌گوید از پهلوانان سپاهت انتخاب كن و گرسیوز دو تا از قوی‌ترین پهلوانان سپاهش (یعنی «دمور» و «گروی») را انتخاب می‌كند و سیاوش این دو را مانند پر كاهی از روی زمین بلند می‌كند و در مقابل گرسیوز به زمین می‌كوبد.
اكنون زمان شهادت سیاوش فرا رسیده است. دست بسته او را می‌برند و این دو پهلوان باید سیاوش را بكشند. ببینید فردوسی چقدر توانا ما را به اوج این تراژدی رسانده است. اگر روزی اینها را در آن قصه آورده به خاطر این بوده كه سیاوش خودش را امروز به این دو پهلوان تسلیم كند و در برابر آن همه آدم كه خواهش می‌كنند سیاوش كشته نشود، این دو می‌آیند و می‌گویند حالا دیگر بكش و بگذار تمام شود، چون آنها قبلا از سیاوش شكست خورده‌اند.
صحبت من این است كه افراسیاب سیاوش را به ستم كشته است، اینك رستم آمده انتقام بگیرد. قصه جالب است، و خواننده را در تقابل عجیبی قرار می‌دهد. اكنون «سرخه» پسر افراسیاب به دست رستم افتاده است، او را به رستم داده‌اند و سرخه التماس می‌كند كه مرا نكش ولی رستم می‌گوید كه باید بكشید.
آن روز به افراسیاب التماس می‌كردند كه سیاوش را نكش و او می‌گفت باید بكشید و هیچ توجهی نداشته كه «چرا بكشیم؟»، و امروز رستم هیچ توجهی ندارد. سرخه می‌گوید من همسن و هم بازی سیاوش هستم. برای سیاوش گریسته‌‌ام و اصلاً كشتن او به من ربطی ندارد، تو به انتقام كسی كه در خونش دستی ندارم مرا می‌كشی. و رستم می‌گوید: بكش. باید خواننده قضاوت كند كه كار چه كسی خوب و كار چه كسی بد است. چه كسی خون می‌ریزد و ستم می‌كند، چه كسی به انسانیت توجه دارد. اصلاً ما در كجای قضیه قرار داریم؟ وقتی شما در اوج این مسئله سهمگین در زیر فشار سنگینی قرار دارید كه «حق با كیست»، یك دفعه فردوسی، مثل «كوروساوای» بزرگ، دوربین را بالا می‌برد و از آن بالا نگاه می‌كند و دیگر رستم و ایران و توران و افراسیاب را رها می‌كند و دل به حال بشریت می‌سوزاند و فریاد می‌زند:
جهانا چه خواهی ز پروردگان؟/ چه پروردگان داغ دل بندگان
این بشر است كه درگیر ماجراهایی است كه سرنوشت و جهان بر وی فرود می‌آورند و این فردوسی بزرگ است كه یك دفعه از قصه فرا می‌رود و از آن بالا نگاه می‌كند و راز دلش و درد و رنج بشریت را فریاد می‌زند.

(به نقل از روزنامه «اطلاعات»، 83/5/1.)

raheman
01-10-2008, 11:40
با عرض سلام
بنده در حال حاضر در آهنگ آن را دارم تا تمامی داستانهای تاریخی و اسطوره ای شاهنامه را با نثری روان برای شما عزیزان همراه با تصاویر و انیمشین و ...گرد هم بیاورم.
در وبلاگ بنده تا مطالب

گيومرت

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



هوشنگ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


تهمورس‏ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

جمشید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


ضحاک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



فریدون ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

آماده شده که می توانید بازدید نمایید و خوشحال میشم که نظرات خودتون را در موردش بنویسید.


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

bidastar
15-11-2008, 21:49
تو این را ، دروغ و فسانه مدان بیکسان ، روش درزمانه مدان
ازاو، هرچه اندرخورد با خرد وگر بـرره « رمـز» ، معـنی برد



و خـردی که در

جستجوی معانی آنهاست

« دشمنی با افسانه و اسـطوره »

تو این را ، دروغ و فسانه مدان بیکسان ، روش درزمانه مدان

ازاو، هرچه اندرخورد با خرد وگر بـرره « رمـز» ، معـنی برد

« ارزشهای » سیاسی و اخلاقی و اجتماعی وقضائی ، هزاره ها، ازحکم و امر ِیک کتاب مقدس یا یک رسول ، یا از مفاهیم و دلائل عقلی یک دستگاه فلسفی و علمی ، اعتبارو معنا و ارج و رواج، نمی یافتند . این ارزشها ، دردرون ِکردارها ئی بودند که در سرمشق ها و نمونه های شخصیت های اسطوره ای ، روانها را با یک تلنگر، برمیانگیختند ، وبا یک اخگر خـُرد ، آتشی زبانه کشنده درسراسروجود انسانها برمیافروختند ، و ارجی بس متعالی می یافتند، و این ارزشهای پیکر یافته دراین شخصیت های اسطوره ای بودند ، که به زندگی اجتماعی و سیاسی و قضائی و اخلاقی ، شکلی پایدارو استوار میدادند .

این شخصیت ِجمشید اسطوره ای ، که« نخستین انسان» درفرهنگ سیمرغی بود ، گیتی را باخرد و خواست انسانی خود ، یعنی با منی کردن ( منی کردن ومنیدن ، معنای اندیشیدن درجستجوکردن دارد ) ، بهشت میساخت، و خرداد ( خوشزیستی ) و امرداد ( دیرزیستی و بقا وخلود ) را که غایت انسانها بود ، برآورده میکرد ، و بدینسان ، آباد کردن گیتی را باخرد انسانی ، ارزش ِمعتبر وارجمند و والای اجتماعی و سیاسی و اخلاقی میساخت . بدینسان خرد انسان ، را سرچشمه مدنیت و فرهنگ و بهسازی گیتی (بهشت سازی گیتی ) میدانست و ارزشی را معتبرمیساخت ، که دین زرتشتی واسلام و مسیحیت برضد آنند . «اسطوره » درعربی نیز، از واژه « ئوستره » ایرانی برخاسته است ، که دراصل، به معنای « سه + نای »= « ئوز + تره » یا « نای » است ، که نام ویژه سیمرغ ( سئنا = سن = صنم = سین = سین مورو ) است . از نای درگذشته ، تیغ موتراشی و حجامت درست میکردند . سیمرغ که « وای به = اصل پیوند دهنده و مهر، « میان همه چیزهاست » ، « نای به » است ، و با بانگ و آهنگ و ترانه و سرود نی اش هست ، که جهانی میآفریند. با سرود نی ، انگیزنده آفرینش جهان میگردد ( جهان را ، خلق نمیکند ) . بهمن و ارتا ( سیمرغ = عنقا ) ، آتش فروز، یا به اصطلاحی دیگر، « انگیزنده اند» ، به سخنی دیگر، با یک تلنگر، همه چیزها را آبستن میسازند . ازیک تلنگرناچیزو گمشدنی وناپیدا ، جهانی گسترده ، میآفرینند.ازاین رو درکردی ودر آثارسـعدی « ئوستره = اُستره » ، به همین معنا ( تیغ مو وسرتراشی وحجامت که ازنی بوده است )، و همچنین معنای « ترانه » باقی مانده است .« ئوستره » که معربش «اسطوره » باشد ، درواقع سرودهای انگیزنده فرهنگ این بانوخدا ( زنخدا ) بوده است ، و« سرود» و« جشن » ، هردو ، بانگ و آهنگ وترانه نی میباشند . این کردارها دراسطوره ها ،« ارزشها » را با یک زخمه ناچیز، دروجود یک انسان یا اجتماع بر میافروزند . این ها ، افسونگرند . اینها افسانه اند . افسائیدن ، مالیدن است. دوسنگ را که بهم میمالند، جرقه میزند و آتش زنه است . سنگ هم معنای « همخوابی وهمآغوشی و وصال باهمدیگر» را داشته است . واژه « مالیدن » ، دراصل ، مرزیدن میباشد . به عشق ورزیدن ، « مرزیدن » میگفتند . سیمرغ، درشاهنامه ، پرش را برتارک سر رستم ، میمالد ، واورا با یک تلنگر، افسون و افسان میکند ، یا به عبارت دیگر، دراو، « آتش میافروزد » . « آتش افروختن » ، معنای « انداختن تخم در تخمدان ، یا کاشتن تخم در زمین، یا آبستن کردن » داشته است ، که نماد « آفریدن » بطور کلی بوده است . رستمی که هفته پیش ، با اسفندیار روبرو شد وزخمگین ، از نبرد بازگشت و امیدی ببازگشت او و اسبش نبود ، ناگاه ، پس ازاین « افسان سیمرغ » ، دیگر، رستم پیشین نیست . رستمیست که ازنو آفریده شده است . خدا (= سیمرغ = ارته)، اورا افسون و افسان کرده است ، و جفت او شده است، و اورا درآغوش خود گرفته است ، و رستم را باز ازخود ، آبستن کرده است . دراو، نیروهائی افروخته شده اند که اسفندیار، که رستم تازه را از رستم پیشین ، باز نمیشناسد ، و نمیتواند آنهارا تاب بیاورد . « افسانه و افسون »، تلنگری ناچیز است، که سراپای هستی انسان یا اجتماع را مانند حریق ، بر میانگیزد . حافظ میگوید :

خدا را محتسب ، مارا ، به « فریاد دف ونی » ، بخش

که کارشرع ، « زین افسانه » ، بی قانون نخواهد شد

هنوز در اندیشه حافظ شیرازی ، فریاد دف ونی ، افسانه وترانه ایست ، که انسان را میانگیزد . ولی محتسب ( پاسدار) و شرع ، ازهمین انگیزندگی فریاد دف ونی دروجود انسان ، میترسد . درست شریعت ، ازاین افسانه یا بانگ نی و جشن ، بی قانون ودرهم وبرهم میشود .«انگیزه »، برابر با« آنچه انگیخته شده » نیست . « انگیزه » ، اندک خمیرمایه است که کل خمیر را ، ناگهان تخمیر میکند . انگیزه ، یک بوسه اهریمن است، که همیشه مار ازکتف ضحاک میرویاند . « انگیزه » ، یک ترانه است که شاه ایران را به لشگرکشی به سرزمین میکشاند، که هیچکس جرئت فتح کردن آن پیش ازاو نداشته است . این انگیزندگی موسیقی و رامشگری ، موبدان زرتشتی را نیز به هراس آورده بود . ازاین رو در متونشان ، این اهریمنست که سرود خوانست. به عبارت دیگر، زرتشتیان نیز پشت به موسیقی وجشن میکرده اند ، وازاین رو بسیارخشک وپارسا بوده اند وبا جشن ها ، پیوند گوهری نداشته اند . همین ترس از انگیزندگی دف ونای ، ترس از آهنگ موسیقی ، ترس از انگیزندگان بطورکلی ، ترس از اندیشه ها و کردارها و گفتارهای انگیزنده است ، که افسانه را برای قدرتمندان دینی و سیاسی ، خطرناک، و طبعا بدنام کرده است . این پدیده خطرناکی انگیزندگی و زشت سازیش در داستانهای کاوس ، باز تابیده میشود . با یک انگیزه است که به فکرکشف رازهای آسمان وخدا میافتد ، که ادیان نوری ، دست یافتن آن را برای انسانها ، قدغن ساخته اند. با یک انگیزه ، یک ارزش مردمی که واقعیت دادن به آن ، درتاریخ و اجتماع ، محال مینماید ، واقعیت پذیرمیشود . انسان ، دلیری به واقعیت دادن آن ارزش روءیائی پیدا میکند . واقعیت بخشی به ارزشهای ِمهر و یا داد ، همیشه نیاز به دلیری و گستاخی دارد . ترکیب دو اندیشه «مهر وداد »، یکی از بغرنجترین ماجراهای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و قضائیست که درهرزمان ، باید با دلیری درآن اندیشید ، و یک فورمول حاضر و موجود، و یک نسخه پیچیده شده درکتاب مقدس یا آموزه علمی نیست. این « دیو رامشگر» است که کیکاوس را ، به بی اندازه خواهی ، ویا کردن کاری محال که فتح مازندران باشد ، میانگیزد . دیوی که رامشگرست ( موسیقی ،دراثر انگیزنگیش ، گوهر اهریمنی پیدا میکند ) :

به بر بط چو بایست، برساخت رود

برآورد، مازندرانی سرود ..

چو کاوس بشنید ازاو این سخن یکی « تازه اندیشه » افکند بن

دل رزم جویش ببست اندرآن که لشگرکشد سوی مازندران....

من ازجم و ضحاک و ازکیقباد فزونم به بخت و بفرّ و نژاد

فزون بایدم نیز ازایشان « هنر» جهانجوی باید، سر تاجور

او چنان انگیخته میشود که به هیچکس ازجمله به زال زر، گوش فرانمیدهد ، و این ماجرا ی انگیخته شدن، ازیک ترانه انگیزنده است ، که کل لشگرکشی به مازندران و هفتخوان رستم را معین میسازد. ترس از « انگیزندگی ازیک تلنگر، ازیک افسانه » بود که افسانه را ، ابلیسی و اهریمنی و شوم ساخت .

اهورامزدا یا خدایان دیگر نوری ، که « همه دان » و « پیشدان » هستـند ،« انگیزه » را ، که طوفانی از نیروهای غیرقابل پیش بینی میآفریند ، نمی پذیرفتند ، چون اندیشه « همه دانی و پیشدانی» آنها را ، باطل و پوچ میساخت . ابلیس با سخنان و خورشهای انگیزنده خود، وجود ضحاک را منقلب میسازد ، و کل ارزشهای دینی اورا، دیگرگون میسازد .

چو ابلیس دانست کو دل نهاد بر افسانه اش گشت، نهمار، شاد

ازاین پس ، « انچه انگیزنده بود= افسانه وسمر »، نزد خدایان نوری ، شوم و تباه و اهریمنی وپلشت شمرده شد . و چنین سخنان یا اندیشه ها یا کردارهای افسونگر وافساینده بودند ، که ناراست ودروغ و حرف غیر واقعی وکلمات بیفایده شمرده شدند . جنگ خدایان نوری وهمه دان و پیشدان ، با « افسانه ها ، با موسیقی ها با مزه ها ، با انگیزندگان اجتماع » شروع شد ، چون انگیزه ، دیو خدائی Daemoenisch بود . از انگیزه ، نمیشد حساب دقیق کرد که « چه ها » ، انگیخته خواهد شد . از انگیزه ، سیل نیروهای پیش بینی ناشونده ( تاریک ) فوران میکرد که با اندیشه روشنائی آنها سازگار نبود . قدرت ، میخواهد ، ازپیش ، کنترل کند و ، انگیزه ، گوهرآزادیست که محدوده ها و دیوارهای ازپیش ساخته را درهم میشکند . افسانه وسمر، خطرناک بود ، چون با یک زخمه وتکان ، انسانها را منقلب میسازد . برغم بی ارزش سازی و دروغسازی و حیله و تزویرسازی وفریب سازی ِاین داستانها و اسطوره ها ، که فوق العاده انگیزنده بودند ، از نفوذ ژرفششان در روانها ، کاسته نشد . این بود که « افسانه واسطوره » ، برغم تهمت افسونگری و جادوگری و دروغ و بیفایده و غیرواقعی بودنش ، در اجتماع ، ارزشساز، و رقیب سرسخت ادیان نوری ، باقی ماندند . برغم تنش وکشمکش این دورویگی افسانه و داستان و اسطوره ، افسانه واسطوره و داستان ، حنثی وبی اثر ساخته نـشد . ارزشهائی که از اوامر و احکام و آموزه مقدس آنها ایجاد میشد ، در تنش و کشمکش با ارزشهائی بودند وهستند که نا آگاهانه ، از این افسانه ها و داستانها ، در دل و روان شنوندگان میزهیدند ومیزهند . این دو گونه ارزش دراجتماع ایران ، همیشه در تنش وکشمکش بوده اند و هستند وخواهند بود . « افسانه » ، برغم دروغ شمرده شدن ، « رمز معنا و ارزش های بلند و مردمی » باقی میماند . اینست که فردوسی ، ازاین دورویگی داستانها ، بخوبی آگاهست وبه همین علت ، شاهنامه را سروده است. دراین داستانهای شاهنامه، ارزشهای والای فرهنگ ایران خفته ونهفته اند، که هرقدرتی ازبیدار و بسیج شدن آنها ، حساب میبرد . این داستانها ، با نام افسانه ، محکوم به دروغ وپوچ بودن میشوند ، چون حاوی ارزشهای والا و حقیقت و راستی اند، که قدرتمندان دینی و سیاسی ازانگیزندگیشان میترسند و آنهارا بدنام و زشت میسازند .

این کردارهای برجسته و دوست داشتنی فریدون و ایرج و سیامک وهوشنگ و گرشاسپ ( سام ) و زال زر( فرزند سیمرغ یا خدا ) بودند که مردمان را به خویشتن، میکشیدند، و معیار ارزشهای زندگیشان بود . شنیدن این کردارها ، آتش ارزشها را دربُن آنها برمیافروخت، و آنهارا از سر، آبستن به سیمرغ میکرد. فریدون ، که مدافع قداست جان دربرابر ضحاک بود، بنیاد گذار« داد= قانون و حق و عدالت » میشود . به عبارت دیگر، قانون و حق و عدالت ، برای مردم، هنگامی ارزشمند هست ، که براصل قداست جان وخرد انسان استوارباشد . قانون و عدالت و حق ، بدون این بنیاد ، هیچ ارزشی وحقانیتی ندارد . قانون و عدالت و حق ، باید تراوش اندیشه قداست جان ِهمه انسانها بدون تبعیض نژاد و مذهب ومسلک وجنس و طبقه باشد ، تا اعتبارداشته باشد . ایرج ، که همان « ا ِر ِز= ارتا = ارج = سیمرغ » است ، از قدرت و از ملک خود که ایرانست ، میگذرد ، و بدون سپاه و سلاح ، خواهان آشتی ومهر از ملل دیگر، میشود . این نخستین شاه اسطوره ای یا سیمرغی ایرانست که هزار بار بیشتر از نخستین شاه تاریخی ، برای ایرانیان ، ارزش وارج داشته است ، چنانکه هزاره ها نیز، کسی از نخستین شاه تاریخی ، یادی هم نکرده است . این ایرجست که آشتی ومهر با ملل دیگررا، برقدرت وداد و سپاه و سلاح ، ارجحیت میدهد . آری این افسانه ای خام وکودکانه مینماید ، ولی این ارزشی است که فرهنگ ایران در دل مردم ، با یک تلنگر درهمین افسانه ایرج، برمیانگیزد . شاید بسیاری ازآنانکه با دوسطر ازمنشور کوروش امروزه همه جا معرکه بپا کرده اند وسینه برای پاسارگاد میزنند ، ارج والای مردمی این اندیشه را نفهمند، و از درکش مانند سام و تور، سرگیجه پیدا کنند ، و لی همین ایرج افسانه ای ، همین ارزش افسانه ای ، هزاره ها ، برترین ارزش مهر را دردل مردم ایران برافروخته است . زال زر ، با ازدواج خود با رودابه ، برضد ارزش های معتبر درادیان نوری ( ازجمله زرتشتی ) ، که فقط ازدواج « با همدینان وهم مذهبان» را اجازه میدهند برمیخیزد و برهمه آنها ، خط بطلان میکشد ، به عشق ، حق میدهد که این ارزش معتبر درقوانین ادیان را درهم فروشکند . این کردارهای مردمی بودند که اعتبار ِارزشهای سیاسی واخلاقی واجتماعی ایرانیان را مشخص میساختند . ایرانیان ، اینان را انگیزنده ( افسون و افسان و آتش فروز ) « بُن ِسیمرغی ( بهمن وارتا ) در خود » میدانستند. ازاین رو به این اسطوره ها ، « بند هش ، بنداده = بن + داته » یا « پیشداد = پر+ داته para+ dhaata » میگفتند. پیامبران وفلاسفه و قانونگذاران و جهانگیرانی که سپس درزمان تاریخی پیداشدند ، هنوز خود را، با همین سرمشق ها و نمونه های اسطوره ای ( بندادی = بنیادی ، پیشدادی ) همانند میساختند ، یا آنهارا پیشینیان ونیاکان خود میشمردند، تا کردار واندیشه وگفتارشان، ارزش واعتبار اجتماعی پیداکند .

این کردارهوشنگ که همان بهمن ، همان بُن جهان آفرین در هرجانی و انسانی بود ، این کردار ایرج ، که همان ارتا ( ارز ) و سیمرغ ، خدای مهر بود ، انسانها را میافسائید ، و همآغوشی با زمین وجود انسان میکرد ، و آتش را دروجود او میافروخت . ازاین رو نام بهمن (= هوشنگ) و عنقا ( سیمرغ ) ، آتش فروز بود. آنچه درشاهنامه ، تبدیل به زدن سنگ کوچک به سنگ بزرگ و پیدایش دروشنی از هوشنگ شده است ، روایت زرتشتی از سراندیشه ِ« همآغوشی هوشنگ با جان انسانها » است . سنگ ، سنگم ، سنگار، سنگام ، دارای معانی امتزاج و اتصال و همآغوشی دو چیز یا دوکس باهم است . آتش فروزی ، افسانیدن ، مالیدن ، مرزیدن ، آبستن کردن جان هر انسانِی ، خویشکاری بهمن و سیمرغ ( ارتا ) بوده است . ازاین روهست که فردوسی ، نا گهان و بی اختیار، اصطلاح « رمز» را بکار میبرد.

چون ، هر« رمزی ، بنی و تخمیست که زیرخاک، پوشیده ، وبا رسیدن آبی ووزیدن نسیمی ، ناگهان ، رویا و شکوفا میشود، وسراز زیرخاک تیره، بیرون میآورد .

« رمز گفتن » ، بیان کردن مقصود، با گفتاری و با شیوه ایست که معنا ، جز برکسان معهود، مخفی میماند . به رمز گفتن ، بیان کردن مقصود ، با نشانیها و علائمیست که مقصود ، از غیر و دشمن و بیگانه ، پنهان میماند . برخی ازخوانندگان شاهنامه ، فراموش میکنند که درست خودشان ، همان بیگانگان و دشمنان و اغیار هستند . این اغیار و دشمنان و بیگانگان ، چه کسانی ، چه قدرتهائی ، چه عقایدی هستند ؟ به رمزگفتن ، رسانیدن معنای ناگرفتنی ونادیدنی ( بی نشان ) درنشان است، که معنا درآن هنوز نادیده ، میگریزد. بقول مولوی :

پی بدین رمز، هرکسی نبرد نبرد ره به قاف ، غیر عقاب

« قاف، که آشیانه سیمرغست » ، همین « رمز» است ، و بدین آشیانه رمز ، کسی جز سیمرغ نمیرسد . رمز، نشانیست دیدنی ، ولی برغم دیدن ، نمیتوان آنرا گرفت . هنگامی سام، درجستجوی پسر دورافکنده اش ، زال ، برمیخیزد، و به کوه البرز میرود ، سیمرغ را برفراز کوه میبیند ، ولی راه دسترسی بدو بسته است :

یکی کوه دیدم ، سر اندر سحاب سپهریست گفتی زخارا برآب

بروبر، نشیمی چو کاخ بلند زهرسو، برو بسته راه گزند

برو اندرو ، بچه مرغ و زال تو گفتی که هستند هردو همال

نـنبـُد راه برکوه از هیچ روی دویدم بسی گرد او پوی پوی

« رمز» ، درست ، همین تجربه ایست که سام از سیمرغ میکند . او تجربهِ حقیقت بی نشانی را میکند که آن را درنشانی می بیند ، ولی برغم جستن و دویدن ، بدو نمیرسد .درغزلیات مولوی ، اصطلاح « رمز»، دررابطه با « تخم و دانه » آورده میشود ، ودراثر چنین اندیشه ای ، همانندی و بالاخره همریشه بودن اصطلاح « رمز» ، با اصطلاح « رمس » درعربی ، به خاطر خواننده میافتد . « رمس» درعربی ، به معنای « دفن کردن چیزی و پوشانیدن آن ( اقرب الموارد) ، ویا به معنای « درخاک پنهان کردن ( زوزنی ) ، و بالاخره به معنای « دفن کردن مرده ( منتهی الارب ) و گورو خاک گور ( منتهی الارب) است . پس « رمز» هم که چنین معنائی دارد ، همان تخمیست که با پوشانیدن در زیرخاک تیره و تاریک ، ازسر، زنده و آشکار میشود . مولوی گوید :

چون دانه شد افکنده ، بر رُست ودرختی شد

این « رمز» ، چو دریابی ، افکنده شوی با ما

یا درغزلی دیگر میگوید :

گه مثال و رمزگوئی ، که صریح و آشکار

تخم را اندر زمین ریگ ما ، چون کاشتی

ای زمین ریگ ، شرمت نیست از« انبار تخم »

فارغی ، چون « تخم هارا ، تو ، عدم انگاشتی »

ای زمین تخم گیر، آخر توئی هم اصل تخم

کز نتیجه خویش ، شاخ سنبلی افراشتی

البته « خاک » ، که همان « آگ وهاگ » باشد ، به معنای تخم است( چنانچه واژه ِخاک و خاکینه ، بهترین گواه برآنست )

ای زمین های ریگ ، که هیچ تخمی درشما نمیروید و غیر قابل کشت هستید ، شرم ندارید، که درخود ، انبار تخم ( شاهنامه ) را درخود ریخته اید ، ولی جز سطحیات بی معنا و بی بو وخاصیت، ازاین رمزها ، از زمین شعورتان ، و از بررسیهای بیش ازحد علمی تان، نروئیده است و هرگز نخواهد روئید ! این، علمی بودن ، نیست که اندیشه های مرموز درشاهنامه را ، میشکوفاند . این وجود خود شماست که « زمین ریگ ، زمین غیرقابل کشت » شده است، که تخم ها درآن ، میسوزند ، و خروارها تخم را ، معدوم ونابود میسازند . شما دراین زمین شعور و روان و ضمیرتان که ریگ است ، شاهنامه را به رغم ادعای علمی بودن ، معدوم میسازید . شما شاهنامه را، برغم همه بزرگداشتهای رسمی و پرطنطنه وپر دبدبه ، عدم می انگارید ، وبه این« عدم » ، نام « فرهنگ ایران » را میدهید ، و دربررسیهای علمی خود ، مشغول « عدم شناسی » هستید .

شما شاهنامه را دربررسیهای علمی تان ، عدم ساخته اید، و نام این عدم سازی ها را ، شاهنامه شناسی و ایرانشاسی هم گذاشته اید. هر رمزی ، حیرت و سرگشتگی وتعجب میـآورد . در این بررسیها شما ، هیچ حیرتی از بینش دیده نمیشود ، واثری ازشگفت وتعجبی نیست که سرچشمه اندیشیدن باشد . ازاین بررسیها، ازاین کشت ها در ریگستان وجودتان ، رستاخیزی وفرشگردی پدیدار نمیشود که رمزها ، بدان ، آبستن هستند . تا زمین وجودتان از« ریگستان » ، تبدیل به « زمین تخمگیر» نشود ، سیمرغ وبهمن ، درشما، آتشی نمیافروزند، و شمارا آبستن نمیکنند .

بخش اصلی شاهنامه ، گرداگرد پهلوانانی ( سام و زال و رستم ) میگردد که ایران ، سده ها و هزاره ها ازرنجها و تلاشها و جان افشانیهایشان ، پایدار واستوار بوده است، و معنای زندگی آنها، در رابطه با « سیمرغ »، مشخص و معین میگردیده است ، که همه شما ، آن را مرغ افسانه ، یعنی « دروغ » میدانید.

چنین سیمرغی ، که گرانیگاه شاهنامه است ، بنا بربررسیهای علمی شما ، وجودی دروغ و افسانه ایست ؟ شما میخواهید از دروغ ، آبستن شوید ؟ وحقیقت بزائید ؟ شمائید که مانند موبدان زرتشتی ، سیمرغ را ، افسانه دروغ میسازید ، و نام این کار آخوندانی که فرهنگ ایران را هزاره ها ، مسخ و تحریف ساخته اند ، کارعلمی هم گذاشته اید . پس همه شاهنامه ، دروغ و افسانه است ! فردوسی ، شاعریست که ژرفترین اندیشه هارا ، چنان روشن و صاف وساده بیان میکند، که انسان می انگارد، از ژرفای آنها، هیچ فاصله ندارد . خواننده ، درخواندن شاهنامه ، از اقیانوسی میگذرد، و لی میانگارد که از باتلاقی میگذرد که ژرفایش ، یک بدست آبست . ازاین رو نیز توده انبوه سطحی اندیشان هستند که به پژوهش شاهنامه ، هجوم میآورند ، وطبعا روی همه رمزها با دید سطحی بینشان ، خط بطلان میکشند، و با دروغ و افسانه دانستن همه این رمزها ، ادعای شناخت علمی شاهنامه و فرهنگ ایران را درکرنا ها و نفیرها نیز باد میکنند .

آنها نیز که علاقه به شناخت « رمز» دارند ، بسراغ آثارعرفانی میروند ، و میانگارند که شاهنامه ، تهی از رموز است . فردوسی ، چنین شاعریست که درهمان آغاز ، هشیارمیدهد که این سخنان ، برغم آنکه ساده و آشکار مینمایند ، چندان هم ساده و فاش نیستند ، بلکه درست « رمز » هستند . جای آن دارد که ازخود بپرسیم که اگر درشاهنامه ، سیمرغ ، رمز نیست ، پس درشاهنامه ، کدام چیزی رمز است ؟ مخصوصا فردوسی ، افسانه دانستن شاهنامه را اینهمانی با دروغ میدهد . این شاهنامه شناسان ، بزرگترین شاهکارخود را ، کاهش دادن اسطوره های شاهنامه، به « وقایع روشن تاریخ » ، میدانند ، چون اسطوره شناسی ، رمزورازی ندارد که هیچ ، غیر علمی وخرافه نیزهست . با این کارخود، سخن فردوسی را : که این کتاب دروغ و افسانه نیست و پرازرمز است ، باطل میسازند، و آن را« شاهنامه شناسی » نیز میدانند . با تاریخی سازی اسطوره ها ، غایتشان ، چه بدانند و چه ندانند ، زدودن ویژگی « رمزبودن شاهنامه » است . درست این ضدیتشان با اسطوره ، نشان آنست که معنای « رمز» را نمیدانند چیست . شاهکاربرخی دیگر از این شاهنامه شناسان ، کاستن اسطوره های شاهنامه ، به الهیات تنگ و متناقض زرتشتی است . ازفرهنگ ایران ، الهیات میسازند ! ارزشهای شاهنامه ، همه برضد ارزشهائیست که گرانیگاه الهیات زرتشتی است . مفهوم « دشـمـنی » درداستانهای شاهنامه ، که بنیاد تفکرسیاسی وحکومتی و اجتماعی و اقتصادیست ، بکلی برضد « مفهوم دشمنی » درالهیات زرتشتی است . ولی تا کنون، کسی اثری درباره رموز شاهنامه ننوشته است ، وسخنی نیزاز شیوه کشف این رموز نگفته است .

چرا الهیات زرتشتی ، برغم ترجمه گاتا ، و تلاش برای گاتائی سازی خود ، سیمرغ را ، افسانه میداند ؟ چرا بطور سرسام آور، طبل ودهل افسانه بودن سیمرغ را میزند ؟ چون سیمرغ ، پیکر یابی بزرگترین و برترین ومردمی ترین و زنده ترین ارزشهای فرهنگ ایران، درشاهنامه و عرفان است، که با تصویر ِاهورامزدا، سازگارنیست . چون بهمن و سیمرغ (که انوشه = رنگین کمان هم نام دارد ، الما انوشه ) ، برضد « یک راه راست » ، و بر ضد جهاد دینی ، و برضد استبداد دینی ، و برضد تحمیل دین و ایدئولوژی هستند، که گشتاسپ و اسفندیار و بهمن ، نخستین مبلغان دین زرتشت درصدد تحقق آن بودند ، و رستم و زال زروخانواده اش، در برابرش ایستادند ، و هستی خود و خانمان خود را برای پایدارسازی اندیشه آزادی درفرهنگ ایران افشاندند . آیا این فرهنگ سیمرغی آنها ، که استوار بر تصویر سیمرغ بود ، دروغ و پوچ و قصه وافسانه بود ؟ آیا فردوسی ، جنگ اسفندیارزرتشتی و رستم سیمرغی را ، برای رویاروئی ملت ایران ، با دین جهادی تازه که اسلام باشد و استبداد دینی تازه و اندیشه تازه جهاد دراسلام ، نسروده است ؟ آیا این رمزرا که فهمیده است ؟

sasha_h
14-08-2009, 23:11
آیا می دانستید که به جز شمار اندکی از پژوهشگران، همه ی فارسی زبانان و فارسی دانان، و همه ی مردم ایران، به نادرستی بر این باورند که بیت:

«بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی»

سروده ی شاه سخن، حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی است؟

جمله‌ی «عجم زنده كردم بدین پارسی«نیمه‌ی دوم بیتی بسیار مشهور (« بسی رنج بردم در این سال سی/ ...») و زبانزد ِ خاص و عام است. این بیت، در هیچ یك از دست ‌نوشت ‌های كهن شاهنامه ، در متن بنیادین (اصلی) نیامده و تنها در زمره‌ی بیت‌های نسبت داده شده به فردوسی در «هجونامه»ی برساخته به نام او دیده ‌می‌شود. كلیدواژه‌ی معنا شناختی‌ ِ این بیت، واژه‌ی «عجم» است كه در «فرهنگ وُلف»، تنها چهار كاربرد از آن در سراسر شاهنامه، به ثبت رسیده ‌است: یكی در «گشتاسپ‌نامه‌ی دقیقی» (مُل، ج 4، برگ 214، = مسكو، ج 6، برگ 120، = خالقی‌مطلق، دفتر 5، برگ 150، دیگری در بیت 34 از 45 بیت ِ « ستایش ‌نامه‌ی محمود» در آغاز ِ « روایت پادشاهی‌ اشكانیان» (مُل، ج 5، برگ 135، = مسكو، ج 7، برگ 114، = خالقی‌مطلق، دفتر 6، برگ 137 )، سومین آن ها در پایان ِ « روایت پادشاهی‌ ِ یزدگرد سوم » (مُل، ج 7، برگ 252، = مسكو، ج 9، برگ 382، = خالقی‌مطلق، دفتر 8 ، برگ 487) و سرانجام، چهارمین مورد در بیت ِ آمده در «هجونامه»ی آن چنانی كه پیش تر، بدان اشاره ‌رفت.

چنان كه می‌بینیم، یك مورد از این بسامد های چهارگانه‌ی واژه‌ی «عجم» – كه وُلف بدان‌ها اشاره‌می‌كند – در میان بیت‌های سروده‌ی دقیقی و افزوده بر شاهنامه است كه حساب ِ سراینده‌اش را باید از فردوسی جداشمرد و مورد دیگر در « هجونامه» جای ‌دارد – كه همه‌ی شاهنامه‌شناسان ِ روشمند این روزگار در ساختگی و افزوده‌ بودن آن، همداستانند – و تنها دو كاربرد آن در سرآغاز «روایت پادشاهی‌ اشكانیان» و پایان«روایت پادشاهی‌ یزدگرد سوم »، سروده‌ی فردوسی است و این هر دو نه در ساختار متن بُنیادین شاهنامه؛ بلكه در میان بیت‌هایی جای‌دارد كه استاد ِ توس، آگاهانه و به خواست ِ پاس داشتن ِ حماسه‌ی بزرگش از گزند محمود ِ فرهنگ ستیز و كارگزارانش – ناگزیر و با اكراه – بر متن اثر خویش افزوده‌است و بایستگی‌های سخن ‌گفتن با و یا درباره‌ی كسی همچون محمود، «یمین»ِ (دست ِ راست ِ) دولت ِ خلیفه‌ی ایران ستیز ِ بغداد را نیز می‌ شناسیم. پس، هرگاه گفته‌شود كه دشنام ‌واژه‌ی «عجم»در متنِ شاهنامه‌ی فردوسی هیچ كاربُِردی ندارد، گزافه‌گویی نیست.

چنین می‌نماید كه واژه‌ی «عجم»به دلیل بار منفی و مفهوم اهانت بار و ریشخند آمیزی كه در اصل داشته (گنگ، لال) – و عرب‌ها [برای نخستین بار پس از بنی امیه، آریا ادیب *] آن را در اشاره به ایرانیان و دیگر قوم‌هایی كه نمی‌توانستند واژه‌های عربی را مانند خود آنان بر زبان آورند – به كار می‌بردند، در ناهمخوانی‌ آشكار با دیدگاه فرهیخته‌ی ایرانی،‌ فردوسی بوده و نمی‌توانسته‌است در واژگان ِ شاهنامه‌ی او جایی داشته ‌باشد و تنها در سده‌های پس از او – كه بار وَهن ‌آمیز این دشنام واژه فراموش‌شده ‌بوده است – بیت ِ «بسی رنج‌بُردم ...» با دربرگیری ‌ِ این واژه به فردوسی نسبت داده‌ شده‌ است و از آن زمان تاكنون بسیاری از كسان، آن را اصیل شمرده و حتا مایه‌ی فخر شمرده و در هر یادكردی از فردوسی و شاهنامه، آن را با آب و تاب تمام و هیجان زدگی، بر زبان آورده یا بر قلم رانده‌ و نادانسته، نكوهش را به جای ستایش برای ملت و تاریخ و فرهنگ خود، پذیرفته‌اند!
سازنده‌ی این بیت، سخن ِ راستین شاعر را در پیش چشم داشته‌ كه گفته‌است:

«من این نامه فرّخ ‌گرفتم به فال / بسی رنج ‌بُردم به بسیار سال».

آن‌گاه در حال و هوای ذهنی‌ خود و بیگانه با نگرش ِ فرهیخته‌ی ایرانی‌ حماسه‌سرای بزرگ و سرافراز، چنین سخن ِ خوار انگارانه و كوچك ‌شمارانه‌ای را پرداخته و – با این خام اندیشی كه اشاره به « رنج ‌بُرداری‌ سی‌ساله »ی شاعر می‌تواند پرده‌ی پوشاننده‌ی دشنام واژه‌ی «عجم» باشد – همانند ِ وصله‌ی ناهم رنگی بر جامه‌ی زرْبفت و گران ‌بهای گفتار ِ گوهرین ِ خداوندگار زبان فارسی‌ دَری، پیوند زده‌ است.

گفتنی‌ست كه در روزگار ما، دانشمند بزرگ ایران شناس و شاهنامه‌پژوه آلمانی فریتز وُلف، با هوشمندی و آگاهی‌ تمام، بیت ِ راستین فردوسی «من این نامه فرّخ گرفتم به فال / بسی رنج ‌بُردم به بسیار سال»ا پیشانه ‌نوشت ِ اثر ماندگار و ارزشمند خود، فرهنگ واژگان شاهنامه كرده‌است. می‌دانیم كه دو سده پس از خاموشی‌ استاد توس، چكامه‌سرای نامدار، جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی، در یكی از سروده‌هایش گفته‌است: «هنوز گویندگان هستند اندر عجم / كه قوّه‌ی ناطقه، مدد ازیشان بَرَد! » یعنی، از یك سو دشنام واژه‌ی «عجم» را به منزله‌ی عنوانی برای نامیدن قوم و مردم خود پذیرفته و از سوی دیگر، خواسته ‌است در صدد ِ جبران آن اهانت تاریخی به ایرانیان برآید و سر ِ آزادگی و غرور برافرازد كه ملت ِ او «گنگ» نیستند و «گوینده»اند و همین به ناسزا «گنگ ‌خواندگان» چنان «گویندگان»ی را در دامان خویش می‌پرورند كه هنوز هم «قوّه‌ی ناطقه» از ایشان «مدد می‌بَرَد».

اما امروز در روی‌كرد و برخورد با گذشته‌ی نابه‌سامان تاریخی‌مان و آن همه ناروا كه ایران‌ ستیزان ِ بیگانه و «خودی» بر ما رواداشته‌اند، دیگر جای كوتاه‌آمدن و سازش ‌كاری و سخن در پرده گفتن و پی روی چشم بسته از رهنمود ِ فریبنده و گمراه‌كننده‌ی «رَه چُنان رَو كه رَه رََوان رفتند!» نیست. هنگام آن رسیده‌است كه همه‌ی گذشته‌ی تاریخی و فرهنگی‌مان را آشكارا و بی‌پروا به كارگاه ِ نقدی فرهیخته ببریم و از «چراگفتن» و «شك‌ ورزیدن» و «باز اندیشیدن» در هیچ اصل و باوری، پروا و پرهیزی نداشته‌باشیم.

در مورد درون ‌مایه‌ی این یادداشت، از «عام» توقعی نیست كه بداند این بیت با همه‌ی بلند آوازگی‌ و نمود ِ فریبنده و كاربُرد گسترده‌اش، سروده‌ی فردوسی نیست و دشنام ‌واژه‌ی‌ «عجم» جایی در واژگان متن شاهنامه ندارد. اما «خاص» چرا بی هیچ پشتوانه‌ی دست ‌نوشت شناختی و بدون ژرف ‌نگری در درون مایه‌ی ایران ‌ستیزانه و اهانت آمیز آن، انتسابش به استاد توس را پذیرفته و در همه جا به منزله‌ی سخنی افتخارآمیز و غرورانگیز می‌خواند و می‌نویسد تا جایی كه در یك نشست ِ شاهنامه‌پژوهی‌ ویژه‌ی گرامی‌داشت شاعر نیز، آن را عنوان ِ یك سخن‌رانی قرارمی‌دهد؟ دیگر چه بگویم؟ «در خانه اگر كس است، یك حرف بس است!»

mahdistar
29-08-2009, 10:34
نویسنده: پروفسور سید حسن امین - استاد پیشین كرسی حقوق دانشگاه گلاسگو كالیدونیا، انگلستان

1. اهمیت خواب و رویا
در همه فرهنگ‌ها (اعم از شرقی و غربی، قدیم و جدید، دینی و سكولار) و نیز در همه ادیان و مذاهب (اعم از آریایی و سامی ‌و خاور دور)، طبیعت خواب و خواب دیدن و دنیای پر رمز و راز رویا، پیوسته توجه بسیاری از انسان‌ها را - از خواص و عوام - به خود جلب كرده و بخش بزرگی از فرهنگ، اساطیر، اعتقادات دینی و ادبیات هر سرزمین را به خود اختصاص داده است. از روزگاران كهن تا امروز، اندیشه‌های گوناگون و باورهای متفاوت در باره خواب و رویا، روان بوده است. در فلسفه غرب برابر نظریه‌های فیلسوفان یونان، «نفس ناطقه» در بعضی احوال و ازمان به مرتبه روحانی خود و اصل و متصل می‌شود. به قول سقراط، رویا صدای وجدان انسان است؛ باید آن را درست دانست و از آن اطاعت كرد. به قول ارسطو ، عقل فعال = «عقل كلی» در رویای صادقه، صورتی از حقایق را به «عقل جزئی» نائم ارائه یا القا می‌كند. در فلسفه شرق نیز، رویا حاصل فاصله گرفتن روح از حواس ظاهری و میل آن به قوای باطنی است، به این معنی كه انسان گاهی در عالم خواب به ادراك حقایق هستی و وقایع آینده موفق می‌شود و از این رهگذر، به ادراك و معرفت شهودی دست می‌یابد. این احوال اگر در عالم بیداری و هشیاری روی دهد، به آن «مكاشفه» می‌گویند و اگر در عالم خواب طبیعی پیش آید، در صورتی كه شفاف باشد، «رویای صادقه» است و در صورتی كه ضعیف و مبهم باشد، پیام آن باید با تفسیر و تجزیه و تحلیل (تعبیر)، روشن شود. به قول ابن سینا، قوه متخیله در حالت خواب، به عالم قدس متصل می‌شود و از طریق حس مشترك =( بنطاسیا) به كشف و الهام نایل می‌گردد. شیخ شهاب الدین سهروردی نیز در مقوله خواب و رویای صادقه، نظری موافق و مطابق ابن سینا دارد. جالب است كه در رساله‌های رمزی این هر دو فیلسوف بزرگ نیز كه به سیر و سلوك روح بشر در مراتب و منازل عرفانی اختصاص دارد، ارتباط عقل جزئی سالك با عقل فعال یا پیر و مرشد معنوی و یا فرشته حامی‌همیشه در حالت خواب اتفاق می‌افتد. این چنین خوابی ا ست كه به قول مولانا از بیداری بهتر است:
بس عجب در خواب روشن می‌شود
دل درون خواب، روزن می‌شود

گذشته از ادبیات فلسفی و عرفانی، در حوزه ادبیات حماسی نیز خواب‌های اهورایی یا رویاهای صادقه، تمهیدی فراحسی و متافیزیكی است كه قهرمانان حماسه را یاری می‌دهد و از رهگذر ضمیر ناخودآگاه، به رخدادهای آینده رهبری می‌كند و به آنان هشدار می‌دهد. نوشتار حاضر، نگرش فردوسی در شاهنامه را به خواب‌های اهورایی و رویاهای صادقه بررسی می‌كند.

2. نگرش فردوسی به رویا
فردوسی در شاهنامه، مكرر رویای صادقه یا خواب اهورایی را پنجره ای به جهان غیب و ابزاری برای شناخت غیر محسوس شناسایی می‌كند. برای نمونه، در گزارش زندگانی خسرو انوشیروان در همان سرآغاز داستان «خواب دیدن نوشین روان و به درگاه آمدن بوذرجمهر» قبل از سخن گفتن از خواب معروف انوشیروان كه تعبیر آن موجب بركشیده شدن بزرگمهر شد، در باره اهمیت خواب می‌گوید:
نگر خواب را بیهده نشمری
یكی بهره دانش ز پیغمبری
به ویژه كه شاه جهان بیندش
روان درخشنده بگزیندش
ستاره زند رای با چرخ ماه
سخن‌ها پراكنده گردد به راه
روان‌های روشن ببیند به خواب
همه بودنی‌ها چو آتش در آب

مفهوم بیت نخستین، آن است كه رویا یكی از «بهره»ها =(بخش‌ها) نزول وحی به پیامبران است. مفهوم بیت سوم آن است كه ستارگان آسمان با «چرخ ماه» (افلاك) كه به عقیده قدما دارای نفس مجردند، در باره سرنوشت مردم روی زمین و پیشامدهای آینده جهان، رای زنی می‌كنند و بعد روان‌های روشن و نفوس نورانی (بویژه پیامبران، شاهان و پهلوانان) در حال خواب، آنچه را كه ستارگان و عقول فلكی از آن آگاهی دارند، در عالم رویا مشاهده می‌كنند و بدین گونه از آینده باخبر می‌شوند. به عبارت دیگر اكثر رویدادها و تحولات مهم زمینی، پیش از آنكه در عالم خارج صورت وقوع یابند، برای كسانی كه در حال خواب به جهان برین متصل شوند، به گونه ای نمادین و سمبولیك مجسم می‌شوند. لذا رویا در نظر فردوسی (همچنان كه نه تنها در اغلب ادیان و مذاهب بلكه در فلسفه یونانی و مخصوصا در نظر سقراط و افلاطون نیز) دریچه ای به عالم غیب است.
در اغلب موارد، رویا در شاهنامه وسیله ای برای غیب گویی شناخته شده است. برای نمونه یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی در نامه ای كه به ماهوی سوری و مرزبان خراسان نوشته است، از خواب انوشیروان در خصوص حمله تازیان به ایران چنین یاد كرده است:
كه نوشین روان دیده بد این به خواب
كز این تخت بپراكند رنگ و تاب
چنان دید كز تازیان صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار
گذر یافتندی به اروند رود
به چرخ زحل برشدی تیره دود...
كنون خواب را پاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردون بخواهد كشید
شود خوار هر كس كه بود ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند
پراكنده گردد بدی در جهان
گزند آشكارا و خوبی نهان

3. گزارش موردی رویاها در شاهنامه
در شاهنامه، رویا، اساس بسیاری از جنگ‌ها، قتل‌ها، ازدواج‌ها، كنش‌ها و واكنش‌هاست و اغلب رویدادهای مهم پیش از آنكه در عالم خارج، واقع شود، در عالم رویا به شاهان و پهلوانان ظاهر شده است. فردوسی در مجموع سی و چهار بار در شاهنامه از خواب و رویا سخن در میان آورده است؛ از جمله: خواب كیخسرو، خواب‌های سام (دو خواب)، خواب گشتاسب، خواب بابك نیای اردشیر (دو شب پیاپی)، خواب كتایون (دختر قیصر و مادر اسفندیار)، خواب رودابه، خواب كیقباد، خواب افراسیاب، خواب طوس، خواب سیاووش، خواب پیران، خواب گودرز، خواب جریره (مادر فرود)، خواب ضحاك، خواب رستم، خواب‌های كید هندی (دو خواب)، خواب بهرام چوبین (دو خواب)، خواب انوشیروان و سرانجام خواب خود فردوسی.
رویاهای ذكر شده در شاهنامه را به سه دسته می‌توان تقسیم كرد: اول رویاهای دوران اساطیری، دوم رویاهای دوران تاریخی، سوم رویاهای عصر فردوسی و به اختصاص رویای شخص فردوسی.

mahdistar
29-08-2009, 10:35
در اساطیر ایرانی، رویا به زبان نمادین و سمبولیك از آینده خبر می‌دهد. در بخش اساطیری شاهنامه، آفتاب نماد تولد، ابر نماد سروش، باز نماد قدرت و سلطنت، كوه آتش، نماد آتش افروزی و جنگ است. از میان سی رویایی كه در بخش اساطیری شاهنامه ذكر شده است، ما یازده رویا را در اینجا گزارش می‌كنیم

mahdistar
29-08-2009, 10:39
خواب گشتاسب
گشتاسب، پیش از رسیدن به پادشاهی، سلطنت خود را به خواب می‌بیند و آن را برای همسرش كتایون نقل می‌كند:
چنین داد پاسخ كه من بخت خویش
بدیدم به خواب افسر و تخت خویش

خواب كید
كید (پادشاه هند در زمان فتوحات اسكندر مقدونی) چندین شب متوالی صحنه خاصی را مكرر به خواب می‌بیند كه:
یكی شاه بد هند را، كید نام
خردمند و بینادل و شادكام
دمادم به ده شب پس یك دگر
همی‌خواب دید، این شگفتی نگر
كید تمام حكیمان را گرد كرد و از ایشان انجمنی ساخت تا خواب او را تعبیر كنند، ولی كسی از عهده تعبیر آن برنیامد تا آنكه مهران، آن را تعبیر كرد و گفت كه اسكندر با سپاهی به هند حمله خواهد كرد و تنها راه نجات، آشتی و صلح با اسكندر از طریق اهدای دختر، فیلسوف، پزشك و قدح خاص شاه به اسكندر است:
چو بشنید مهران ز كید این سخن
بدو گفت از این خواب دل برمكن
نه كمتر شود بر تو نام بلند
نه آید بر این پادشاهی گزند

خواب سام
در داستان زال، سام (نیای رستم) مردی هندو را سوار بر اسب به خواب می‌بیند كه به او مژده تولد فرزندی می‌دهد و سام پس از بیداری رویای خود را برای موبدان نقل می‌كند:
چو بیدار شد، موبدان را بخواند
وزین در سخن چند گونه براند
بدیشان بگفت آنچه در خواب دید
جز آن هرچه از كاردانان شنید
هنگامی‌كه زال متولد می‌شود، چون سپید موی است، سام او را در البرزكوه رها می‌كند و پس از آن شبی در خواب می‌بیند كه فرزندش زنده مانده است. سام از موبدان تعبیر این خواب را می‌خواهد و آنان می‌گویند كه همه جانوران از شیر و پلنگ و ماهی تا حیوانات اهلی، بچه خود را پرورش می‌دهند و به كوه افكندن فرزند، خلاف فرمان ایزد است. لذا سام به كوه می‌رود و فرزند خود را باز می‌یابد.

خواب افراسیاب
هنگامی‌كه سیاوش در بلخ است، سپاه ایران به سرداری رستم، لشكر تورانیان را شكست می‌دهد. افراسیاب كه در آن زمان در سغد به سر می‌برد، در مقام تدارك این شكست، جشنی برای سپاه خود برپا می‌كند تا سپاه خود را آماده جنگی دیگر با ایران كند اما همان شب، كابوسی به خواب می‌بیند كه در بیابان خشك و پر مار خیمه زده است و بر اثر گردبادی سراپرده اش به خطر می‌افتد و سربازانش كشته می‌شوند و خود او اسیر سپاه ایران می‌شود. افراسیاب این خواب را به گرسیوز و وزیرش پیران ویسه باز می‌گوید:
بیابان پر از مار دیدم به خواب
زمین پر ز گرد، آسمان پر عقاب

خواب سیاوش
سیاوش (فرزند كیكاووس) در حالی كه به دلیل بیماری همسرشفرنگیس (دختر افراسیاب) از رفتن نزد افراسیاب پوزش خواسته است، به خواب می‌بیند كه كشته شده است و سراسیمه از خواب بیدار می‌شود و به همسرش فرنگیس می‌گوید:
چنان دیده ام، سرو سیمین به خواب
كه بودی یكی بی كران رود آب
یكی كوه آتش به دیگر كران
گرفته لب آب نیزه روان
ز یك سو شدی آتش تیز گرد
برافروختی زو سیاوخش گرد
سیاوش بدو گفت كان خواب من
به جای آمد و تیره شد آب من
تعبیر این خواب، آن است كه در پی عذر خواهی سیاوش از رفتن به دربار افراسیاب، گرسیوز به دسیسه چینی می‌پردازد. سیاوش بر اثر دیدن آن خواب، به سرنوشت محتوم خود پی می‌برد و عاقبت هم در جنگ با افراسیاب كشته می‌شود.

mahdistar
29-08-2009, 10:43
خواب گودرز
گودرز فرزند گشواد كه از پهلوانان بزرگ ایران است، در خواب از وجود كیخسرو (فرزند سیاوش) در توران آگهی می‌یابد:
چنان دید گودرز یك شب به خواب
كه ابری برآمد از ایران پر آب
بر آن ابر پران خجسته سروش
به گودرز گفتی كه بگشای گوش
به توران یكی شهریار نو است
كجا نام او شاه كیخسرو است
سروش در این رویا به شكل ابر در نظر گودرز گشواد نمایان می‌شود و به او مژده می‌دهد كه كیخسرو در توران است. در پی این خبر، گودرز، فرزندش گیو را به توران می‌فرستد تا كیخسرو را برای انتقام گرفتن از افراسیاب به ایران بیاورد.

خواب كیخسرو
هنگامی ‌كه كیخسرو از پادشاهی سر می‌خورد و مدت پنج هفته گریان و خروشان به درگاه خدای می‌نالد، عاقبت سروش را به خواب می‌بیند:
بخفت او و روشن روانش نخفت
كه اندر جهان با خرد بود جفت
چنان دید در خواب كو را به گوش
نهفته بگفتی خجسته سروش
كه ای شاه نیك اختر نیك بخت
بسودی بسی یاره و تاج و تخت
اگر زین جهان تیز بشتافتی
كنون آنچه جستی همه یافتی

خواب كتایون
كتایون (دختر قیصر) شوهر آینده خود را به خواب می‌بیند:
كتایون چنان دید یك شب به خواب
كه روشن شدی كشوری آفتاب
یكی انجمن مرد پیدا شدی
از انبوه مردم ثریا شدی
سر انجمن بود بیگانه ای
غریبی دل آزاد فرزانه ای

خواب ضحاك
ضحاك چهل سال پیش از نابودی اش شبی در خواب دید كه سه مرد جنگی، ناگهان در مقابل او پیدا شدند كه او را از دیدن آنها وحشت گرفت. موبدان خواب او را چنان تعبیر كردند كه فریدون سر و تخت او را به خاك خواهد افكند:
چنان دید كز كاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر یكی كهتر اندر میان
به بالای سرو و به فر كیان
كمر بستن و رفتن شاهوار
به جنگ اندرون گرزه گاوسار
ضحاك در خواب مشاهده می‌كند در حالی كه آن سه سوار طناب به گردن او انداخته اند، او را به كوه دماوند می‌برند:
دمان پیش ضحاك رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ
همی‌ تاختی تا دماوند كوه
كشان و دوان از پس اندر گروه
ضحاك از آن پس در خواب می‌بیند كه پادشاهی و تاج و تختش توسط فریدون نابود می‌شود:
كسی را بود زین سپس تخت تو
به خاك اندر آرد سر و بخت تو
كجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود
البته این رویای ضحاك به حقیقت می‌پیوندد و كاوه آهنگر به یاری فریدون می‌شتابد و با سپاهی كه از نقاط مختلف ایران جمع می‌كنند، ضحاك را دستگیر كرده و در پشت كوه دماوند به بند می‌كشند.

خواب بابك
بابك پادشاه ایران، به خواب می‌بیند كه پسرش ساسان بر پیلی سوار است. معبران آن را چنین تعبیر می‌كنند كه ساسان به سلطنت خواهد رسید:
كسی را كه بینند زین سان به خواب
به شاهی برآرد سر از آفتاب

خواب پیران ویسه
پیران ویسه، سیاوش را كه به دست افراسیاب در توران بر اثر توطئه به قتل رسیده است، به خواب می‌بیند. سیاوش در عالم رویا به پیران ویسه می‌گوید كه از او فرزندی به نام كیخسرو در توران باقی است و باید او را از توران به ایران آورد تا بر تخت سلطنت بنشیند:
چنان دید سالار پیران به خواب
كه شمعی برافروختی ز آفتاب
سیاوش بر شمع تیغی به دست
به آواز گفتی: نشاید نشست
كزین خواب نوشین سر آزاد كن
ز فرجام گیتی یكی یاد كن
كه روزی نوآیین و جشنی نو است
شبی سور آزاده كیخسرو است

mahdistar
29-08-2009, 10:46
رویاهای دوران تاریخی
از ویژگی‌های رویاهای گزارش شده در بخش تاریخی شاهنامه این است كه اغلب آنها با روایت‌های مندرج در متون حدیث و تفسیر و تواریخ ایران پس از اسلام، همخوانی دارد، به نحوی كه برای پژوهشگر آگاه، رگه‌های تاثیرپذیری گزارش فردوسی از فرهنگ اسلامی ‌در این موارد كاملا آشكار است. در اینجا ما برای نمونه به دو خواب انوشیروان اشاره می‌كنیم

mahdistar
29-08-2009, 10:48
خواب انوشیروان درباره پیامبر اسلام
فردوسی در شاهنامه خواب مشهور انوشیروان را كه مسلمانان، آن را یكی از معجزات پیامبر اسلام و از «دلایل» و «شواهد» نبوت آن حضرت ثبت كرده اند، نقل می‌كند. این خواب همان است كه در بسیاری متون همچون تاریخ بلعمی و فارسنامه ابن بلخی آمده است كه خسرو انوشیروان، خود در شب ولادت حضرت رسول خواب دید كه كنگره ایوان مدائن به زمین افتاد و نوری از جانب حجاز بتابید كه جهان را روشن ساخت.
همان شب، «موبدان موبد» یعنی بزرگ‌ترین موبد رسمی‌ دولت ساسانی نیز به خواب دید كه اشتران كوچك تازیان بر اشتران بزرگ ایرانی غالب شدند. در پی بازگویی این خواب‌ها بود كه از سوی خسرو انوشیروان به نعمان بن منذر، حاكم حیره دستور داده شد تا بهترین معبر عرب را برای تعبیر خواب وی احضار كنند. صدور فرمان مزبور بنا به روایات اسلامی ‌به تعبیر این خواب، از سوی شق و سطیح كاهن می‌انجامد. فردوسی همین مضامین را در شاهنامه چنین به نظم درآورده است:

فراوان بر آن عهد، كسری گریست
پس از عهد، یك سال كسری بزیست
در این سال، یك شب نیایش كنان
به خواب اندرون شد ستایش كنان
چنان دید روشن روانش به خواب
كه در شب برآمد یكی آفتاب
چهل پایه نردبان از برش
كه می‌رفت تا اوج كیوان سرش
برآمد برین نردبان از حجاز
خرامان خرامان به كشی و ناز
جهان قاف تا قاف پر نور كرد
به هر جا كه بد ماتمی، سور كرد
در آفاق هر جا ز نزدیك و دور
نبد كان نه از فر او یافت نور
به هر جا كه بد نور نزدیك راند
جز ایوان كسری كه تاریك ماند

سپس به گزارش فردوسی، بزرگمهر، تعبیر این خواب انوشیروان را برای او بازگفت، لیكن از آنجا كه فردوسی، اسلام باور و شیعی مذهب است، در گزارش تعبیر خواب انوشیروان، خود، حقانیت اسلام و معجزات پیامبر (از جمله شق القمر) را از زبان بزرگمهر به نظم درآورده است، در حالی كه مسلم و ثابت است كه بزرگمهر، سال‌ها پیش از ظهور اسلام نمی‌تواند از وقوع چنین معجزه ای كه هنوز اتفاق نیفتاده است، آگاهی داشته باشد. پس باید اعتراف كرد كه این گفتار، نمودی از باورهای خالق شاهنامه است كه در مقام گزارش خواب انوشیروان و تعبیر آن از سوی بزرگمهر، باورهای اسلامی ‌خویش را بر آن گزارش افزوده و گفته است:

از این روز در تا چهل سال بیش
نهد مردی از تازیان پای پیش
كه در پیش گیرد ره راستی
بپیچد ز هر كژی و كاستی
به هم برزند دین زرتشت را
به مه چون نماید سرانگشت را
به دو نیمه گردد ز انگشت او
به كوشش نبیند كسی پشت او
به تخت سایه پایه برآید بلند
دهد مر جهان را به گفتار پند
پس از وی ز تو یك نبیره بود
كه با پیل و كوس و تبیره بود
سپاهی بتازد بر او، از حجاز
اگرچه ندارد سلیح و جهاز
ز تخت اندر آرد مر او را به خاك
ز گردان كند مر جهان جمله پاك
بیفتد همه رسم جشن سده
شود خاكدان جمله آتشكده
به گشتاسب، جاماسب خود گفته بود
از این راز و این راه آشفته بود

خواب دیگر انوشیروان
انوشیروان در عالم رویا دید كه درختی در كنار كاخ او روییده است و در كنار آن، گرازی با او از یك پیاله شراب می‌نوشد. تعبیر این خواب به دست بزرگمهر نوجوان موجب بركشیده شدن بزرگمهر شد. فردوسی پیش از ورود به این داستان، در باره اهمیت خواب به طور عام و خوابی كه «شاه جهان» (به عنوان نماد كل كشور) دیده باشد، به طور خاص (با گوشه چشمی ‌به روایت معروف اسلامی ‌كه رویا را جزئی از اجزای نبوت می‌داند)، می‌گوید:

نگر خواب را بیهده نشمری
یكی بهره دانش ز پیغمبری...
شبی خفته بد شاه نوشین روان
خرد پیر و بیدار و دولت جوان
چنان دید در خواب كز پیش تخت
برستی یك خسروانی درخت
شهنشاه را دل بیاراستی
می‌و رود و رامشگران خواستی
ابا آن بر آنگاه آرام و ناز
نشستی یكی تیزدندان گراز
نشستی و می‌خوردن آراستی
می‌از جام نوشین روان خواستی
بزرگمهر، این خواب را چنین تعبیر می‌كند كه جوانی در شبستان شاه، خود را به شكل زنان درآورده و جامه زنان پوشیده و با یكی از همسران شاه، نرد عشق می‌بازد:

چنین داد پاسخ كه در خان تو
میان بتان شبستان تو
یكی مرد برناست كز خویشتن
به آرایش جامه كرده است زن

این حكایت البته از شاهنامه به متون منثور پارسی راه یافته است و از جمله در جوامع الحكایات محمد عوفی و لطایف الطوائف فخرالدین علی صفی هم آمده است.

mahdistar
29-08-2009, 10:50
رویای شخص فردوسی
خوابی كه فردوسی، خود درباره سلطان محمود غزنوی دیده است، نیز در شاهنامه ذكر شده است، هرچند می‌دانیم كه این خواب، در واقع، به خلاف میل فردوسی تعبیر شد:

بر اندیشه شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین
چنان دید روشن روانم به خواب
كه رخشنده شمعی برآمد ز آب
همه روی گیتی شب لاژورد
از آن شمع، گشتی چو یاقوت زرد
نشسته بر او شهریاری چو ماه
یكی تاج بر سر به سان كلاه
رده بركشیده سپاهش دو میل
به دست چپش هفتصد ژنده پیل
یكی پاك دستور پیشش به پای
به داد و به دین شاه را رهنمای
مرا خیره گشتی سر از فر شاه
و ز آن ژنده پیلان و چندان سپاه
چو آن چهره خسروی دیدمی
از آن نامداران بپرسیدمی ‌كه این چرخ و ماه است یا تاج و گاه؟
ستاره ست پیش اندرش یا سپاه؟
یكی گفت: كاین شاه روم است و هند
ز قنوج تا پیش دریای سند
به ایران و توران، ورا بنده اند
به رای و به فرمان او زنده اند
جهاندار محمود، شاه بزرگ
به آبشخور آرد همه میش و گرگ
چو كودك لب از شیر مادر بشست
به گهواره محمود گوید نخست

mahdistar
29-08-2009, 10:50
نتیجه
رویا در شاهنامه، ابزار شناخت شهودی و وسیله ای برای ادراك ماوراء طبیعی ا ست. اكثر رویدادهای مهم، پیش از وقوع در خواب به پهلوانان و پادشاهان الهام شده است.
فردوسی به تعبیر خواب معتقد بوده و معبران در شاهنامه اغلب موبدان، حكیمان و روحانیان بزرگ بوده اند كه توانسته اند حوادث آینده را با تعبیر درست، پیشگویی كنند.
با این همه، در نهایت امر، تجربه شخصی فردوسی از خواب دیدن «جهاندار محمود، شاه بزرگ» درست از آب درنیامد و سلطان محمود، قدر این كار خطیر را نشناخت.

mahdistar
02-09-2009, 14:21
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


توجه داشته باشید در دین زرتشتی وجودی به نام آدم و حوا و وسوسه‌ی حوا و چیدن گیاه ممنوعه و جریانات آن وجود ندارد و اعتقاد بر این است که بعد از کیومرث...

بررسی زنان در شاهنامه و برابری با متون دینی
زن در میان ایرانیان همیشه از ارزش بالایی برخوردار بوده است به طـــوری که ارزش زن را در نوشته‏های پیشینیان، چه نوشته‏های باستانی و چه نوشته‏های بعد از اسلام، می‏توان دید.
تاریخ ایران نیز گواهی بر ارزش زن است. جوامع نخستین در ذهن خود دوران مادرشاهـــی را هنوز در یاد دارند ؛ که از فلات ایران آغاز شـــــد و بعد به اروپا به ویـــژه یونان رسید و دوران هلنسیم یونان و روم را رقـم زد. واژه‏ی مقـدس مادر از ریشه‏ی mâ از زبان متقـدم هنـد و اروپایی به معنای مـحافظت کـردن و مراقب بـودن صـدها سـال پیش از به وجود آمدن واژه‏ی پدر از ریشه‏ی pâ از زبان متقدم هند و اروپایی به معنای پایدن (همین ریشه را هنوز هم در زبان فارسی داریم) در میان هند و اروپاییان به کار می‏رفت. از این روی اسـت که در دوران مادرشاهی که قدرت قبیله‏ها و سرزمین‏ها در دست زن خانواده بود و زن محور اصلی جامعه بوده است ایزد بانوها به وجود آمدند. از دوران مادرشاهی آثـاری در دسـت اسـت کــه کهن‏ترین ایزد-بانوی (که بیشتر با ایزد بانوان بـاروری ارتباط مستقیـم داشـته‌اند) در منطقـه‏ی ویلندرف اتریش یافت شده است که به سه هزاره‏ی سوم پیش از میلاد بر می‏گــردد.

در فـلات ایران ایزد بانو ننه‏ی neney والنا elena (ایزد بانوان ایلامی ‌و شوش)، اپم نپات apam napatو مثیره misrah (ایزد بانوان هند و ایرانی)، ایشتار ishtar (ایزد بانوی بابلی و کلدی)، سـرس وی sarsevi(هنـدو) و آفرودیت afrodit، ونـوس venuse و هکات hakata در یـونان قـدرت فـراوانی داشتند. ایرانیان مهاجـر از خاستگاه آریایی (ایران وئچ) زودتـر بـه تکامل تمدنی رسیدند و در اواخر هزاره‏ی دوم پیش از میلاد از دوران مادرشاهی خارج شدند زیرا دوران جدید به نیروی جسمانی بیشتری نیاز داشت هر چنـد باستان شناسـی تقریباً ثـابت کرده است که زنان دوران مادرشاهی از دید نیروی اندامی ‌بسیار نیرومندتر از زنان کنونی بوده اند و تقاضای آن دوران هم آن را ایجاب می‌کرد.

ما ایرانیان چند صد سال پیش از دوران پادشاهی ماد از دوران مادرشاهی به دوران مردسالاری وارد شدیم. شاهان مادی به زنان خود احترام بسیاری می‏گذاشتند و شهبانوهای ایرانی همانند شاهان در امور کشوری سهیم بودند. به گفته‏ی هرودوت کوروش هخامنشی زیر دست مادر خود ماندانا می‏نشست.
آموزش‏های دینی ایرانی که با آمدن اشوزردشت به درخشانی ویژه‏ای رسید نه تنها جایگاه زن را در اجتماع کم نکرد بلکه یکسانی حقوق زن و مرد را پایه گذاری کرد. در گات‏ها هر جا اشوزرتشت مردم را برای شنیدن پیامش فرا می‏خواند از زن (نایری)nairiya و مرد (نا)na جداگانه و با ارزش یگانه نام می‏برد و همچنین زن را در هنگام اختیار کردن همسر آزاد می‏گذارد و حق انتخاب همسر را به زن می‏دهد. گات‏ها یسنا ۵۳ بند ۴ اشوزرتشت به همسران جوان سفارش می‏کند که با خرد همراه شوند. همچنین اشوزرتشت به دختر کوچک خود پورچیست می‌فرماید: «آن کسی را به همسری برگزین که خرد تو به آن فرمان دهد». (گات‏ها ۵۳ بند ۳-۴) و در همین بند از همین‌هات آزادی را به زنان هدیه می‏دهد و انتخاب همسر نشانه‏ای از همین آزادی است. همچنین در اوستای متأخر نیز همیشه زنان را بلافاصله بعد از مردان جداگانه و مستقل و با هویت یکسان با مردان می‏آورد. تساوی بین زن و مرد در دین زرتشتی چنان است که ۶ فروزه‏ی اورمزد اهورامزدا (امشاسپندان در اوستای نو) به ۳ امشاسپند مرد و زن تقسیم می‏شود. فروزه‏های وهومنه (بهمن)، اشه وهیشتا (اردیبهشتامشاسپند) و خَشترَا (شهریور امشاسپند) از جهت واژگانی در دستور زبان اوستایی مردانه و سه فروزه دیگر یعنی سپنته آرمَیتی (سپندارمذ) ، هُوروَتات (خرداد امشاسپند) و اَمرتات (امرداد امشاسپند) از جهت واژگانی زنانه می‏دانیم.

این تساوی بین زن و مرد که از دین زردشتی وارد فرهنگ ایرانی شد باعث گردید در بسیاری از تمدن و زوایای فرهنگی ایران رسوخ کند. ادبیات نیز از این بعد فرهنگی جدا نماند. ادبیات ایران به زن همیشه احترام ویژه می‏گذاشت و می‏گذارد به طوری که افراد شرور داستان‏ها بسیار کم دیده می‏شود که زن باشند اما وجود داشته اند؛ برای مثال جادوگران زن در ادبیات ایران بسیار وجود داشته و دارند این در زبان اوستایی پئیریکا pairika و در زبان پهلوی پری pari به معنای زن بدکار، جادوگر و دوستار بدی است. این پری‏ها از دیو زنی که دختر اهریمن است و جهی jahiنامیده می‏شود پیروی می‏کند. در شاهنامه می‌توان نمونه‏ی آن را در خوان چهارم رستم دید و همچنین در ادبیات پهلوی، ساسانیک، زنی که به فرهاد پیام مرگ شیرین را داد می‏توان نام برد. (البته در داستان به روایت نظامی ‌مرد آمده که باز خود نمایانگر احترام به زن است) اما در بسیاری از نوشته‏های باستانی زن بسیار نیک نقش است. در داستان ویس و رامین که از دوران پارتیان به دست ما رسیده با آنکه ویس دامن خود را به گناه آلوده می‏بیند اما به وجود آورندگان این داستان زیاد ویس را در متن گناه تنها نمی‏دانند و رامین را نیز همکار گناه می‏دانند.

توجه داشته باشید در دین زرتشتی وجودی به نام آدم و حوا و وسوسه‌ی حوا و چیدن گیاه ممنوعه و جریانات آن وجود ندارد و اعتقاد بر این است که بعد از کیومرث، مشیه و مشیانه از ریشه‌ی یک گیاه (اکثراً می‏گویند ریواس) به وجود آمدند و بالیدن و زندگی را نیک آغاز کردند.

فرهنگ نیک نگری به زن در ایران باعث شده است که استاد سخن، فردوسی بزرگ در شاهکار خود به زن همانند فرهنگ خود دیده‏ی مثبت داشته باشد. در سراسر شاهنامه زنی را نمی‏توان یافت که اندیشه‏های اهریمنی او برجسته‏تر از اندیشه‏های اهورایی او باشد. اگر زنانی مانند سودابه هم در شاهنامه گناه‏کار معرفی شده اند؛ این زن نمونه‏ی یک آدم معمولی است و در ضمن سودابه را در ذهن داشته باشید که ایرانی نبوده است و از هاماوران یعنی اقوام آریان غیر مزدیسنی پیش از زردشتی بوده است که فرهنگش از فرهنگ مزدیسنی حتی پیش زردشتی بسیار پایین‏تر بوده است.

در شاهنامه زنان ایرانی دارای نقشی سیار مثبت هستند این نقش را در میان زنان پارسای تورانی نیز می‏بینیم. همچنان که در فروردین یشت فرَوَشی زنان پارسای سرزمین‏های تورانی ستایش شده است (فروردین یشت کرده ی ۳۱ بند ۱۴۳). اگر در شاهنامه فرانک مادر فریدون و کتایون، (در اوستا هوتوس ) همسر گشتاسب، گرد آفرید دخت هژیر و گردیه خواهر بهرام چوبینه از ایرانیان برجسته هستند و ستایش شده اند همانند آنان فرنگیس و منیژه دختران افراسیاب و جریره دختر پیران ویسه نیز به نیکی یاد شده اند.

اما نخستین زنان در شاهنامه چه کسان هستند و از نظر نوشتار دینی و نوشتار ملی چه تفاوتی با هم دارند؟
در شاهنامه نخستین زن یا بهتر بگویم دو نخستین زن، زیرا دو زن با هم یکسان و همراه درون نوشته‌ها می‌شوند، دو دختر (در برخی موارد می‌گویند دو خواهر) جمشید بودند، که اژی دهاک (ضحاک) پس از چیرگی بر جمشید آنان را به همسری می‌گیرد، نخستین بار این گونه توصیف می‏شوند.
دو پاکیزه ازخانه‏ی جمّشیـــــــد
بـرون آوریدند لـرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بدند
سر بانوان را چو افســـر بدند
ز پوشیده رویان یکی شــهرناز
دگر ماهروئــــی به نام، ارنواز

شهرناز و ارنواز نام دو دختر جمشید در شاهنامه هستند که نخستین زنان شاهنامه شناخته می‏شوند. این دو بانو در اوستا به ترتیب سنگهَوک sanghavak و ارنوک arenavak آمده اند. این دو بانو بعد از این که به دست اژی دهاک می‌افتند به وی سپرده می‏شوند.
در شاهنامه چاپ مسکو دو بیت است که در میان قلاب قرار دارد و توضیح در مورد سرانجام بعد از دستگیری آنان به دست اژی دهاک است. این دو بیت که در قلاب است در چاپ باستفری بیرون از قلاب قرار دارد (بیت‌هایی که در قلاب است نشانگر الحاقی بودن است) این چنین آمده است:
به ایـوان ضحاک بردندشان
بــــدان اژده‏هافـش سپردندشــان
بپر دختشان از ره بدخویـــی
بیاموختندشان تنبل و جادویـــــی

در این دو بیت واژه ای که می‌تواند مورد توجه قرار گیرد جادویی است؛ پیش‏تر اشاره‏ای کردیم به زنان جادو که به آن در پهلوی پری گویند، پری‏ها زنان جادوگر و در ادبیات ما پریان (در ادیان ابراهیمی ‌شاید همان جن) موجودات شر بوده اند. پریان آدمی ‌را آسیب می‏رساندند و مایه‏ی فتنه بودند. در داستان‏های شهرزاد ِ قصّه‏گو می‌توانیم نمونه‏هایی از آن را پیدا کنیم یا در داستان عامیانه‏ی امیرارسلان نامدار، این جادوگران مایه‏ی آسیب و گمراهی جامعه بودند و با افسون‏های خود به دین راستی ضربه می‏زدند. ابتدا این زنان چهره‏ای مقدس داشته اند؛ هنگامی‌که جوامع ابتدایی در متن خرافات زندگی می‏کردند و این نوع زنان ومردان جادوگر حافظ جامعه به نوعی پنداشته شدند اما با تغییرات فرهنگی ایران و آمدن پیامبر زردشت بزرگ این نقش مانند دیگر نقش‏های خرافه‏ای و پنداری نادرست بدل به دیوها، که روزگاری خداهای هند و ایران بوند، شدند که نوعی دشمن دین مزدیسنی به شمار می‏رفتند. اژی دهاک که در اوستا از دیوان و دشمنان مزدیسنی است و موجودی سه کله‏ی سه پوزه‏ی شش چشم و مایه‏ی آسیب آدمی ‌تصویر شده است. باید هم همسرانی همانند داشته باشد که او را در آسیب رساندن به مزدیسنان همراهی کنند. اگر چه در شاهنامه جنبه‏ی ملی این اسطوره بیش‏تر از جنبه‏ی دینی است اما در زوایای پنهان می‌توان اندیشه‏های ضد دینی اژیدهاک و فساد او را دید.

در هنگام قیام فریدون و کاوه بر اژی دهاک بخشی از نیایش‏های فریدون برای دست‏یابی بر آژی دهاک به شهرناز و ارنواز اختصاص دارد. در اوستا سه بار نام شهرناز و ارنواز آمده و آن هم در بخش یشت‏ها است و در نیایش‏های فریدون نام این بانوان آمده است. در آبان یشت (یشت ۵) که اختصاص به ایزد بانو اردوی سوره آناهیتا دارد در کرده‏ی نهم بندهای ۳۳تا۳۵، در گوش یشت (درَواسپ یشت) که یشت نهم است- کرده ی سوم بندهای ۱۳تا۱۵ و در رام یشت که یشت پانزدهم است کرده‏ی ششم بندهای ۲۳تا۲۵ بیان کننده‏ی نیایش‏های فریدون به ایزدان است، برای دست‏یابی به آنچه که می‏خواهد. متن نیایش فریدون در تمامی ‌یشت‏های گفته شده چنین آمده است: «مرا این کامیابی ارزانی‏دار که من بر «اژی دهاک»- [اژی دهاک] سه پوزه‏ی سه کله‏ی شش چشم، آن دارنده‏ی هزار [گونه] چالاکی، آن دیو بسیار زورمند دروج، آن دروند آسیب رسان جهان و آن زورمندترین دروجی که اهریمن برای تباه کردن جهان اشه، به پتیارگی در جهان استومند بیافرید- پیروز شوم و هر دو همسرش «سنگهوک» و «ارنوک» را- که برازنده‏ی نگاه‏داری خاندان و شایسته زایش و افزایش دودمانند- از وی بربایم.»
ایزدان نیایش‏های فریدون را پاسخی مثبت می‏دهند و فریدون به کامیابی می‏رسد.
نکته‏ای که در این بند از یشت‏ها مهم است این است که این دو بانو به عنوان دختران جمشید نیامده‌اند اما در نوشتارهای پهلوی آنان به عنوان دختران جمشید آمده اند و در شاهنامه هر دوی اینان عنوان شده.
در شاهنامه علت این که این دو همسر اژی دهاک شده اند را گفتگوی ارنواز با فریدون این گونه بیان می‏کند:

چو بشنید ازو این سخن ارنــــــواز
گشــاده شــــدش بر دل پاک راز
بدو گفت شاه آفریدون تویـــــــــــی
که ویران کنی تنبل و جادویـــی
کجا هوش ضحاک بر دست توست
گشاد جهان بر کمربست توست
زتخم کیـــــان ما دو پوشــیده پــاک
شـــده رام با او ز بـیم هـــــلاک
همی‌ جـفـتـن و خاست با جفـت مــار
چگونه تـوان بردن ای شـهریار؟

فریدون پس از نیایش با ایزدان به جنگ اژی دهاک می‏رود و وی را شکست می‏دهد. در هنگام درون شدن به کاخ اژی دهاک زنانی را که در پی آنان بوده است را می‏یابد.
ز اسب اندرون آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جــوان ستـــرگ
برون آوریــــــد از شبـســتان اوی
بتان سیه چشم خورشید روی
بفرمود شستن سرانشـــان نخـسـت
روانشان از آن تیرگـی‏ها بشست
ره داور پـــــــــــاک بـنـمـودشــان
از آلودگـــــــی پـس بـیـالـودشـان

طبیعی است زنانی که هر چند ناخواسته با اژی دهاک نشست و برخاست کرده اند از راه مزدیسنی (توجه به دین زردشتی ننمایید اینجا منظور مزدیسنی پیش از زردشت است) به دور شده اند و راه جادو آموخته اند و بدل به پری شده اند. ابتدایی‌ترین کار این است که آنان را از این آلودگی بپالایند. فریدون آن‏ها را هم از نظر جسمانی و ظاهری و هم از نظر روانی و اعتقادی دگرگون می‏کند و به سوی تفکر و اندیشه و فرهنگ نیک بر می‏گرداند. در دین زردشتی هم پاکی تن اهمّیّت دارد که باید کارهای بیرونی و ظاهری را انجام داد و هم اندیشه‏ها. البته می‌دانیم که در دین زردشتی اندیشه مهم‌ترین رکن در دین ست و با اندیشه‏های نیک است که کارها را می‏توان به راستی کشاند.


دکتر بهمن سرکاراتی هم‏کیش دانشمندم در پژوهش ارزنده‏ی خود به نام «بنیان اساطیری حماسه‏ی ملی ایران» این دو خواهر را تجسم مردمانه‏ی دو فروزه و امشاسپند خرداد و امرداد می‏شمارد. برای آشنایی اندک می‏گویم که این فروزه‏ها که هستند. فروزه‏ی خرداد در اوستا هوروتات و در پهلوی خردات یا هرداد به معنی رسایی و کمال در گاهان یکی از فروزه‏های «مزدااهورا» و در اوستای نو، نام یکی از امشاسپندان و نماد کمال و رسایی آفریدگار است که با سپندارمذ و امرداد گروه سه گانه‌ی امشاسپندان بانوان را تشکیل می‏دهند. گروهی که نمایشگر جنبه‏ی مادر- خدایی اهورامزدا به شمار می‏آید نام این امشاسپندان بانو، همواره با نام امشاسپند بانو امرداد همراه می‏آید و نگاهبانی آب در جهان استومند و خویشکاری بزرگ اوست.

چهارمین یشت از یشت‏های بیست و یک گانه‏ی اوستا ویژه‏ی ستایش و نیایش خرداد و سومین ماه و ششمین روز ماه به نام اوست. ایزدان تیشتر و فروردین و باد از همکاران و یاوران خردادند و «توروی» دیو که در پهلوی «تاریچ» یا «تریز» یکی از دستیاران و کارگزاران بزرگ اهریمن همستار وی است.
گل سوسن را ویژه‌ی امشاسپند بانو خرداد می‏دانند.

در بندهشن درباره‏ی این امشاسپند این گونه آمده «ششم از مینویان، خرداد است. او از آفرینش گیتی، آب را به خویش پذیرفت. به یاری و همکاری وی، تیر و باد و فروردین داده شدند که تیر (همان تیشتر است) همستار اهریمنی آن آب را به یاری فروردین و فروهر پرهیزگاران، ستاند، به مینویی به باد بسپارد. باد آن آب را به نیکویی به کشورها راهبر شود، بگذارند، به افزار ابر با همکاران بباراند.»
اما امرداد در اوستا «امره تات» در پهلوی امرداد یا امردات و در فارسی امرداد (به غلط مرداد) به معنی جاودانگی و بیمرگی در گاهان یکی از فروزه‏های مزدااهورا است ما در اوستای نو به صورت امشاسپند بانویی تجسم یافته که نام وی همیشه همراه با امشاسپند بانو خرداد می‏آید. امرداد در جهان مینوی نماینده پایداری و جاودانگی اهوره مزدا است و در جهان استومند، نگاهبانی خوردنی‏های خویشکاری اوست.
پنجمین ماه و هفتمین روز هر ماه را به نام این امشاسپند بانو نامیده اند و گل زنبق گل ویژه‏ی اوست. ایزدان رشن و ارشتات و زامیاد از یاران و همکاران این امشاسپند هستند و زیریچ که دیو گرسنگی است، همستار اوست. در بندهشن درباره‏ی این امشاسپند بانو می‏خوانیم «امرداد بی‏مرگی سرور گیاهان بی‏شمار است، زیرا او به گیتی گیاه خویش است. گیاهان را رویاند و رمه گوسفند را افزاند ؛ زیرا همه‏ی دام‏ها از او خورند و زیست کنند. به فرشکرد سوشیانت و نوسازی جهان نیز انوش از امرداد آرایند اگر کسی گیاه را رامش بخشد یا بیازارد آن‏گاه امرداد (از او) آسوده یا آزرده بود ...»

با توجه به این ویژگی‏ها است که برخی از شاهنامه پژوهان شهرناز و ارنواز را نشان منابع طبیعی و منابع ملی می‌دانند که فریدون با به دست آوردن آن‏ها در اصل به ثروت‏های ملی ایران دست یافت و ایران را از دست بیگانه رهایی داد. بعد از داستان شکست اژی دهاک به دست فریدون هرگز سخنی از این دو بانو دیگر زده نمی‏شود. حتی مادر سه فرزند فریدون هم از اینان نیستند؛ آنان به یک باره در داستان آژی دهاک می‌آیند و با او می‏روند، نشان هم نمی‏گذارند. این به آن دلیل شاید می‏تواند باشد که تا آخر شاهنامه و بهتر بگویم فرشکرت (رستاخیز) این دو بانو همراه دین بهی و ایرانیان اند و به سرزمین ایران نیرو و ثروت و منابع ملی و حیات می‏دهند؛ چنین است اندیشه‏ی پیشینیان و چنین بود نخستین زنان شاهنامه.

mahdistar
24-09-2009, 17:34
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
او در کوه جای می‌گیرد، پلنگینه می‌پوشد و نخستین آموزش و پرورش از او پدید می‌آید. دومین آموزگار هوشنگ است همان که در سایه دانش و بینش خود آهن را از سنگ جدا ساخت و...


در بوستان و گلزار ادب فارسی همواره تعلیم و تربیت مورد توجه و دقت شاعران و نویسندگان بوده و هست که می‌توان به آثار بسیاری چون مثنوی مولوی، بوستان و گلستان سعدی، مخزن الاسرار نظامی، حدیقه سنایی و... اشاره کرد. اما شاهنامه فردوسی ستاره پرفروغ آسمان علم و ادب در این میان جلوه ویژه‌ای دارد.

اثری زنده و پرجدال که با رنگ‌های دلپذیر و روح پرور آراسته شده و با گل‌های فراوان دانش و حکمت زینت داده شده است. شاهنامه رهنمودی است برای دنیای سردرگم امروز. در این اقیانوس بیکران اندیشه و خرد که لبریز از جاذبه‌های حماسی- فکری بی‌شماری است، تعلیم و تربیت جلوه و نمود ویژه ای دارد.

اولین آموزگار در شاهنامه کیومرث، اولین پادشاه اساطیری می‌باشد که آیین تخت و کلاه آورد. کیومرث در روایات مذهبی زرتشتی به صورت «گیه مرتن» نقل شده و همان ابوالبشر می‌باشد. او در کوه جای می‌گیرد، پلنگینه می‌پوشد و نخستین آموزش و پرورش از او پدید می‌آید. دومین آموزگار هوشنگ است همان که در سایه دانش و بینش خود آهن را از سنگ جدا ساخت و ابزارهای جنگی را از آن تهیه کرد و به مردم آموخت.

آن گاه شیوه آبیاری و روان ساختن جوی‌ها و رودها را برای کشاورزی ابداع کرد و از پوست جانوران جامه ساخت و هم چنین کشف آتش که از نیازهای اساسی بشر است به او منسوب است. سومین آموزگار در شاهنامه «تهمورث» پسر هوشنگ است که بیشتر از جنبه معنوی به آموزش پرداخت، جهان را از بدی‌ها پاک کرد و دست دیوان را از مردم کوتاه کرد.

دیوان فرمانبردار او شدند و هنر نوشتن را آموختند. «تهمورث» از پشم و موی جانوران پوشاک و گستردنی فراهم کرد و از برخی حیوانات نیز برای شکار بهره جست. پس از پادشاهی تهمورث پسرش «جمشید» بر تخت نشست و صلح و آرامش را بر جهان حاکم کرد. او حرفه آهنگری و ساخت وسایل جنگی را رواج داد. «جمشید» چگونگی تهیه خفتان و لباس رزم از ابریشم و کتان را به مردم آموخت. اولین طبقه بندی جامعه در دوره «جمشید» انجام پذیرفت.

او مردم را به چهار گروه آتش بانان، سپاهیان، برزگران و ابزارسازان تقسیم کرد و علوم و فنون مختلف از جمله معماری، پزشکی، داروسازی ، آیین‌های باستانی و جشن‌ها در این دوره پایه گذاری شد. با دقت در موارد بالا می‌توان دریافت که شاهان هم به جنبه‌های آموزش ظاهری و نیازهای مادی بشر و هم به پرورش روح و روان به عنوان یک امر اجتناب ناپذیر توجه داشته اند. در شاهنامه کودک برمبنای سرشت و خوی نخستین خود پرورش می‌یابد، از شیر مادر تغذیه می‌کند، شیوه راه رفتن می‌آموزد، از پدر و مادر زبان ابتدایی و شیوه‌های طبیعی و انسانی زندگی را می‌آموزد و چون به جوانی می‌رسد همسر برمی‌گزیند و او نیز به فرزندانش این رشته طبیعی حیات را می‌آموزد.

در این روند، آموزش و پرورش در هر دو جنبه جسمانی و روحانی بدون دخالت برنامه‌های سازمان یافته و به صورت طبیعی صورت می‌گیرد. در شاهنامه فردوسی، پرورش افرادی چون زال، فریدون و کیخسرو از این گونه است: «زال» پسر نریمان بر اثر سپیدمویی از خانه و کاشانه خود دور افکنده می‌شود و در دامنه البرز کوه توسط سیمرغ پرورش می‌یابد:

نگه کرد سیمرغ با بچگان//بدان خرد خون از دو دیده چکان//شگفتی بدو برفگندند مهر//بماندند خیره در آن خوب چهر//شکاری که نازکتر آن برگزید//بدو داد تا او به لب می‌مزید//بدین گونه تا روزگاری دراز//برآورد و دارنده بگشاد راز//چنان کودک خرد، پرمایه گشت//بر آن کوه بر، کاروان‌ها گذشت


بعد از گذشت ایامی‌ چند، سام در طلب فرزند به البرز کوه می‌آید و از درگاه داور دادگر پوزش می‌طلبد. سیمرغ، زال را نزد پدر می‌آورد و از پرخویش، همان پری که او را در زیر آن پرورش داده است به او می‌دهد تا در گرفتاری‌ها یار او باشد. دومین پهلوان که او نیز به همین صورت پرورش یافته است «کیخسرو» نوه دختری افراسیاب است. او به دستور افراسیاب به نزد شبانان در کوه فرستاده می‌شود تا از نژاد خود آگاهی نیابد. پیران ویسه نیز فرمان افراسیاب را می‌پذیرد و او را به شبانان کوه قلو می‌سپارد.

شبانان کوه قلو را بخواند//وزآن شاهزاده سخن‌ها براند...//بدیشان سپرد آن دل و دیده را//چنان نیک پور پسندیده را


زندگی «فریدون» نیز همراه با حوادث شگفت و تعجب برانگیز است. آبتین پدر فریدون از بیم ضحاک شب و روز هراسان و گریزان است. او سرانجام گرفتار روزبانان ماردوش (ضحاک) می‌شود و به دست آنها نابود می‌شود. فرانک، مادر فریدون، پسر خود را به نگهبان مرغزاری که گاو آراسته و شگفتی به نام «پرمایه» دارد می‌سپارد. فریدون در آنجا دوران کودکی را به پایان می‌رساند:

سه سالش همی‌ داد ز آ ن گاو شیر
هشیوار، بیدار، زنهارگیر


اما، روزبانان ضحاک نگهبان مرغزار را نیز از بین می‌برند و گاو را می‌کشند. فرانک به ناچار فرزندش را به مرد پارسایی در البرز کوه می‌سپارد تا از گزند حوادث در امان ماند:
بیاورد فرزند را چون نوند//چو مرغان بران تیغ کوه بلند//یکی مرد دینی بر آن کوه بود//که از کار گیتی بی اندوه بود//فرانک بدو گفت کای پاک دین//منم سوگواری ز ایران زمین//بدان کین گرانمایه فرزند من//همی‌بود خواهد سرانجمن//تو را بود باید نگهبان او//پدروار لرزنده بر جان او


از نگاه دیگر شیوه تربیتی دیگری که براساس برنامه ای معین و تنظیم شده صورت می‌گیرد؛ به وسیله عالمان و فرهیختگان به منصه ظهور می‌رسد و دارای اهدافی چون خودشناسی، مسئولیت پذیری، کارآیی اجتماعی، رزمی، اقتصادی و... می‌باشد. در این شیوه کودک چون به مرز آموزش می‌رسد به مدرسه سپرده می‌شود تا خواندن و نوشتن را بیاموزد و با آداب اجتماع آشنا شود. در این هنگام به مقتضای دوره و زمان از مربیان خود آداب رزم و بزم می‌آموزد، سخن گفتن را چنان که لازم است فرا می‌گیرد، شیوه معاشرت با بزرگان و مردم را نیک می‌آموزد و تن و روان خود را به دانش و فرهنگ و هنر می‌آراید تا فردی سودمند و شایسته برای اجتماعی شود که در آینده در آن خواهد زیست.فردوسی در شاهنامه هرگاه که درباره این نظام سازمان یافته سخن می‌گوید از آموزش دهندگان با عناوین: فرهنگیان، موبدان، دبیران، آموزگاران، فرزانگان، دانایان، پهلوانان، دایگان خردمند، مردان دانش پژوه و... یاد می‌کند.بزرگانی که زیربنای آموزش و پرورش بشر یعنی خرد و اندیشه را به خوبی به کار برده و در پرتو این نیروی عظیم خداوندی، انسان را به کاخ دانش و معرفت و ذروه کمال هدایت می‌کنند. در اهمیت این موضوع ذکر این نکته کافی است که فردوسی در وصف خداوند آنجا که اثر بزرگش را آغاز می‌کند چنین می‌سراید:

به نام خداوند جان و خرد//کزین برتر اندیشه برنگذرد

این شاعر حماسه سرا، از خرد و دانش به عنوان بهترین راهنمای مسیر تاریکی و جهل یاد می‌کند:

خرد رهنمای و خرد دلگشای//خرد دست گیرد به هر دو سرای

چرا که خرد نگاهبان جان و پاسدار روح و جسم آدمی ‌است:

همیشه خرد را تو دستور دار//بدوجانت از ناسزا دور دار


در جای جای شاهنامه به برتری این افراد و تربیت شاهزادگان به وسیله آن‌ها اشاره شده است. آنجا که موبد از بزرگمهر می‌پرسد که پس از بخردی چه چیز بهتر و ارزنده‌تر است؟ بزرگمهر پاسخ می‌دهد:
چنین داد پاسخ که دانش به است//چو دانا بود بر مهان بر، مه است

و یا در آغاز شاهنامه که از ارزش آدمی ‌سخن گفته شده، فردوسی رنج بردن در راه دانش را می‌ستاید:

به رنج اندر آری تنت را رواست//که خود رنج بردن به دانش سزاست


اکنون به تفصیل به بررسی و توضیح عناوین مختلف آموزش دهندگان در شاهنامه می‌پردازیم:

فرهنگیان و موبدان
در شاهنامه از دبستان به عنوان جایگاهی یاد شده است که کودکان به فراگیری نوشتن و خواندن اوستا و‌ زند و آداب مذهبی می‌پرداختند. در دبستان کودکان تحت تعلیم فرهنگیان و موبدان (روحانیون) آداب دانایی و رسوم زندگی را می‌آموختند:

همان کودکش را به «فرهنگیان»//سپردی چو بودی از آهنگیان//به هر برزن اندر دبستان بدی//همان جای آتش پرستان بدی

و چنین است که اردشیر «فرهنگیان» را می‌آورد تا آداب نوشتن خط پهلوی و آیین‌های رزم و بزم را به شاپور فرزندش بیاموزند:

بیاورد فرهنگیان را ز شهر//کسی کش زفرزانگی بود بهر//نبشتن بیاموختش پهلوی//نبشت سرافرازی و خسروی//همان جنگ را گرد کرد عنان//زبالا به دشمن نمودن سنان//زمی‌خوردن و بخشش و کار بزم//سپه بستن و کوشش و کار رزم


در شاهنامه گاه از نویسنده و دبیر با عنوان «موبد» یاد شده است که نوشتن و آموختن زند و اوستا را در دبستان یا آتشکده به کودکان می‌آموخته و آنها را با آداب دینی هم آشنا می‌کرده است. در داستان خواب گزاری انوشیروان موبدی را می‌یابند که:

برآمد همی‌گرد مرو و بجست//یکی موبدی دیر بازند و است//همی‌کودکان را بیاموخت زند//به تندی و خشم و به بانگ بلند

این موبد که استاد بزرگمهر است از گزارش خواب پوزش می‌خواهد و آن را کار خود نمی‌داند:

نویسنده (موبد) گفت این نه کار من است//زهر دانشی، زندیار من است//بیاموزم این کودکان را همی//برون ز این نیارم زدن خود دمی


دبیران
در شاهنامه بارها از «دبیران» سخن رفته است. «دبیران» در کشور نفوذ و نیروی بسیاری داشتند. نامه و اسناد را می‌نگاشتند و آدابی را در نامه نویسی رعایت می‌کردند که به برخی از آنها در شاهنامه اشاره شده است.
شاهان و بزرگان «دبیران» را سخت گرامی‌ می‌داشتند و آنان نیز در این کار هنرمندی خاصی داشتند:

بلاغت نگه داشتندی و خط//کسی کو بدی چیره بر یک نقط//کسی را که کمتر بدی خط و ویر//نرفتی به دیوان شاه اردشیر...//ستاینده بدشهریار اردشیر//چو دیدی به درگاه مرد «دبیر»

اردشیر به رفاه دانایان و بهره مند ساختن آنان از گنجینه شاهی اهتمامی‌تام داشت، چرا که آنها را عوامل بهبود و سازندگی کشور می‌دانست و بدین وسیله مانع فرار مغزها می‌شد.

شهنشاه گوید که از رنج من//مبادا کسی شاد و از گنج من//مگر مرد با دانش و یادگیر//چه نیکوتر از مرد دانا و پیر


دانش پژوهان
آن هنگام که سام به دستور شاه، زابلستان را ترک می‌کند به فرزندش زال که هنوز بسیار جوان است سفارش می‌کند که به آموختن بپردازد و با کمک مردان «دانش پژوه» علوم و فنون مختلف زندگی، رزم و بزم و... بیاموزد:

کنون گرد خویش اندر آور گروه//سواران و مردان «دانش پژوه»//بیاموز و بشنو زهر دانشی//بیابی زهر دانشی رامشی//ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ//همه دانش و داد دادن بسیچ

زال زر نیز به سفارش پدر، تحت تعلیم و تربیت قرار می‌گیرد و به درجه ای می‌رسد که مانند او در جهان یافت نمی‌شود.


دایگان
در این نظام آموزشی می‌توان به دایگان خردمند و شایسته اشاره کرد. گزینش دایه در روزگاران گذشته بسیار اهمیت داشته است و ما در زندگی بسیاری از شاهزادگان در شاهنامه به اشارات زیادی در این باره برمی‌خوریم. دایگانی خردمند، پاک، برگزیده، پهلوان و...از مهمترین این دایگان «رستم» است. در جایی رستم را می‌بینیم که به درگاه کاووس می‌آید و از پادشاه می‌خواهد که سیاوش را برای تربیت و هنر آموختن به وی سپارند.

چنین گفت: کاین کودک شیرفش//مرا پرورانید باید به کش//چو دارندگان تو را مایه نیست//مر او را به گیتی چومن «دایه» نیست

رستم سواری، تیر و کمان و کمند و عنان و رکاب گرفتن را به سیاوش می‌آموزد و از آیین داد و عدل، آداب سخن گفتن، بزم آرایی و رزم کردن، سپاهداری و جنگ آزمایی و... به سیاوش تعلیم می‌دهد.

هنرها بیاموختش سر به سر//بسی رنج برداشت کامد به بر//سیاوش چنان شد که اندر جهان//به مانند او کس نبود از مهان

در پایان رزم رستم و اسفندیار، بهمن فرزند اسفندیار به بارگاه رستم برده می‌شود و توسط او پرورش می‌یابد. او فنون رزم و بزم یعنی سواری، نخچیر و چوگان را از بزرگترین معلم شاهنامه یعنی رستم می‌آموزد:

همی ‌بود بهمن به زابلستان//به نخچیرگر با می‌و گلستان//سواری و می‌خوردن و بارگاه//بیاموخت رستم بدان پورشاه//همی‌آزمودش به یک چند گاه//به بزم و به رزم و به نخچیرگاه//به میدان چوگان و بزم و شکار//گوی بود مانند اسفندیار


فرزانگان
در شاهنامه، گاه از آموزش دهندگان و مربیان با عنوان «فرزانگان» یاد شده است. به طور مثال در گفت وگویی که طلخندوگو برای تخت شاهی می‌کنند گو به برادرش می‌گوید که بهتر است سخن از فرزانگان بشنویم و رای آنان را به کار بندیم:

ز «فرزانگان» چون سخن بشنویم//به رای و به فرمانشان بگرویم//کزیشان همی‌دانش آموختیم//به فرهنگ دل‌ها برافروختیم



آزمون و امتحان
خداوند به عنوان اولین معلم انسان دنیا را محل آزمایش برای آنها قرار داده است تا وجودشان در کوره راه حوادث آبدیده شود و گوهر وجودی خود را به عرصه وجود رسانند. در آن دنیا آنها که از امتحانشان سربلند بیرون آمده اند رهسپار بهشت و مردودین امتحان راهی جهنم می‌گردند. از آنجا که لازمه هر تعلیمی‌و تعیین رتبه و درجه علمی‌افراد آزمون و امتحان می‌باشد، فردوسی از این نکته مهم آموزشی غافل نمانده است و به این امر توجه وافر داشته است.

در شاهنامه می‌بینیم وقتی پهلوان زاده یا شاهزاده ای را تربیت می‌کنند علاوه بر آموزش از طریق گفتار، او را با محک آزمایش نیز می‌آزمایند. چرا که آدمی ‌باید در بوته زندگی بگدازد تا زر وجودش از آلودگی‌ها پاک شود و عیار واقعی اش در سختی‌ها و خوشی آشکار گردد.نمونه روشن آن در شاهنامه سوالات شش گانه ای است که منوچهر برای تعیین مایه دانشوری و دلاوری زال، قبل از ازدواج زال و رودابه از او می‌پرسد. زال از این آزمون‌ها سربلند بیرون می‌آید و شایسته پوشیدن خلعت شاهانه می‌شود. اکنون به نمونه‌هایی از این سوال و جواب‌ها اشاره می‌کنیم: از زال پرسیده می‌شود: آن دوازده درخت سهی که از هر کدام سی شاخه بر زده است چیست؟
زال جواب می‌دهد:

به سالی ده و دو بود ماه نو//چو شاه نو آئین ابرگاه نو//به سی روز مه را سرآید شمار//بدین سان بود گردش روزگار

دیگری از او درباره دو اسب سپید و سیاه سوال می‌کند که هیچ گاه به هم نمی‌رسند و زال در پاسخ می‌گوید:

شب و روز باشد که می‌بگذرد//دم چرخ بر ما همی‌بشمرد//نیابند مر یکدگر را به تک//دوان همچو نخچیر از پیش سگ

شاهنامه، جای به جای از این آزمایشها پس از آموزش و پرورش سخن می‌گوید و آن را مایه دلیری و برتری می‌داند:

چنین داد پاسخ به مادر که شیر//نگردد مگر بآزمایش دلیر

و یا آ نکه:
هر آنکس که جوید همی‌برتری//هنرها بباید بدین داوری//یکی رای و فرهنگ باید نخست//دوم آزمایش بباید درست

از این رهگذر است که می‌توان جان را فروغ و دل را برنایی بخشید و این نیست جز یگانه پیام فردوسی در شاهنامه. شاهنامه ای که مکتب دانش و فضیلت است و نمودار اندیشه و آرمان‌های بشری در طول تاریخ. دانایی رهنمون که همگان را به نیک اندیشی، آزادمردی، دادپیشگی و راستی دعوت می‌کند و مبشری که فریاد بلند انسانیت را از پس دیوارهای قرون به گوش ما می‌رساند. امید آنکه با دستورهای عملی و کارساز این مجموعه حقایق و معارف بتوانیم به سر منزل سعادت راه یابیم و رستگاری را نصیب خویش گردانیم.
تو را دین و دانش رهاند درست//ره رستگاری ببایدت جست

منبع: khorasannews.com