PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : حميد مصدق



saye
25-10-2006, 00:48
حميد مصدق متولد دي ماه 1318 از چهره*هاي جواني بود كه در دهه چهل وارد عرصه شعر نيمايي شد. مصدق شاعري غير مقلد و صاحب سبك بود، شعرش ساده و صميمي است و به ذهن و زبان مردم نزديك است.


سنگ صبور

چشمك زند به بخت سياهم ستاره اي
داده ست روشني به شبم ماهپاره اي
اي ماه شبفروز ز من درگذر كه من
از خلق روزگار گرفتم كناره اي
دشتم فريب خورده ز هر ابر تيره اي
يا چوب خشك سوخته از هر شراره اي
بگذار مست باشم كاين درد كهنه را
جز با مي كهن نه علاجي نه چاره اي
از من تو درگذر
ه دگر در خور تو نيست
مردي دلش ز تيغ جفا پاره پاره اي
هيچم خطا نبود و دلم را شكست و رفت
دامن كشيد از چو من هيچكاره اي
سنگ صبور طاقت اندوه من نداشت
درهم شكست از غم دل سنگ خارهاي

F l o w e r
25-10-2006, 00:48
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



» سال های صبوری :

اتش عشق : سوز جان بگذار و بگذر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از اینجا تا مصیبت : گلي جان سفره دل را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
افسانه مردم : ديدم او را آه بعد از بيست سال ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
این هم روایتی : وقتی بلند بانو بنشست در برابر من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تمنا : كاش آن آينه اي بودم من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چند گويم من از جدايي ها : هان چه حاصل از آشنايي ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حسادت : مگر آن خوشه گندم مگر سنبل مگر نسرین تو را دیدند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خون و جنون : کسی با سکوتش مرا تا بیابان بی انتها جنون برد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خواب خوب : پس از توفان پس از تندر پس از باران ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سنگ صبور : چشمك زند به بخت سياهم ستاره اي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زير خاكستر : زير خاكستر ذهنم باقي ست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شاه بیت : من ندانم که کیم من فقط می دانم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شبي بر ساحل زنده رود : ماه روي خويش را در آب مي بيند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شکست غرور : ما دو تن مغرور هر دو از هم دور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
صدر جهان : برمن چو ميگذري چون آفتابي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل : به خلوت بي ماهتاب من بگذر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزلواره : این عشق ماندنی این شعر بودنی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرمر بلند اندام : بهار آمد و بشکفت غنچه ذهنش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
وصیت : روزي اگر سراغ من آمد به او بگو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هرگز : من تمنا كردم كه تو با من باشي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» اشارات :

آخرين تير : ديو ديو ؟ آري ديو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
او را رها كنيد : اي عاشقان عهد كهن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ارمغان شب : زندگي چون جمله هايي بود بي پايان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ارزش انسان : دشتها آلوده ست در لجنزار گل لاله نخواهد روييد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بی تو با تو : آن روز با تو بودم امروز بی توام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تشویش : وقتی از قتل قناری گفتی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رخصت اواز : بال و پر ریخته مرغم به قفس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رهگذر با من گفت : کودک خواهر من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زندانی : دل وحشت زده در سينه من ميلرزيد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غروری ست در من : غروری ست در من که هر صبح ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ایمان به بازگشت: محبوب خوب من من عازم نبردم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» گیرم که آب رفته به جوی اید با آبروی رفته چه باید کرد :

قسمت 1 / وقتي كه بامدادان مهر سپهر جلوه گري را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قسمت 4 / چون دشت آب نور چون عطر پونه بودم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قسمت 8 / دیدم در آن کویر درختی غریب را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قسمت 10 / چون قايق شكسته ز توفانم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قسمت 11 / سفر نخستين : با خود شبي به سير و سفر رفتم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس میکند :

قسمت 2 / ای مهربانتر از من با من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قسمت 3 / ای مهربان من ، من دوست دارمت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قسمت 4 / تو، با نوشخند مهر، با واژه محبت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قسمت 10 / دردی ، عظیم دردی‌ست با خویشتن نشستن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» آبی ، خاکستری ، سیاه :

قسمت 1 / در آمد : تو به من خنديدي و نمي دانستي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قسمت 2 / قصيده آبي خاكستري سياه : در شبان غم تنهايي خويش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» ای کاش شوکران شهامت من کو ؟ :

قسمت 2 / امشب خاک کدام میکده از اشک چشم من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قسمت 5 / آیا کسی،فرمان انهدام مرا می خواند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» از جدایی ها / دفتر اول :

قسمت 12 / چگونه باز به ماتم نشست خانه ما ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» از جدایی ها / دفتر دوم :


قسمت 22 / چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» در رهگذار باد :

درآمد : گیرم که آب رفته به جوی آید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])




تو ای شکوهمند من شکوه دلپسند من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تو گل سرخ مني تو گل ياسمني ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من به درماندگی صخره و سنگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ز شب هراس مدار این هنوز آغاز است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])




بروز رسانی تا پست: 61#

saye
25-10-2006, 00:52
افسانه مردم
ديدم او را آه بعد از بيست سال
گفتم اين خود اوست ؟ يا نه ديگري ست
چيزكي از او در او بود و نبود
گفتم اين زن اوست ؟ يعني آن پري ست ؟
هر دو تن دزديده و حيران نگاه
سوي هم كرديم وحيرانتر شديم
هر دو شايد با گذشت روزگار
در كف باد خزان پر پر شديم
از فروشنده كتابي را خيرد
بعد از آن آهنگ رفتن ساز كرد
خواست تا بيرون رود بي اعتنا
دست من در را برايش باز كرد
عمر من بود او كه از پيشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
بازهم مضمون شعري تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او

magmagf
25-10-2006, 01:08
آخرين تير
ديو ديو ؟
آري ديو
اين تن افراخته چون كوه بلند
به چه فن آورم او را در بند ؟
من و اين تركش و اين تير و كمان ؟
من و اين بازي خرد
من و اين ديو گران؟
اگر اين تير رها گشت ز كف
اگر اين تير نيايد به هدف ؟
من و نابوديم آسان آسان
آخرين تير من از چله گذشت
تركش من دگر از تير تهي ست
دوي مي آيد ديو
ديگر اي بخت سياهم
به تو اميدي نيست

magmagf
25-10-2006, 01:09
اي عاشقان عهد كهن
نفرينتان به جان من
او را رها كنيد
نفرين اگر به دامن او گيرد
نرسم خدا نكرده بميرد
از ما دوتن به يكي اكتفا كنيد
او را رها كنيد
ــــــــــــــــــــ
خيلي قشنگه

magmagf
25-10-2006, 01:11
شبي بر ساحل زنده رود

ماه روي خويش را در آب مي بيند
شهر در خواب است
گويي خواب مي بيند
رود
اما هيچ تابش نيست
رود همچون شهر خفته قصد خوابش نيست
رود پيچان است
رود مي پيچد بروي بستري از ريگ
شهر بي جان است
سايه اي لرزان
مست آن جامي كه نوشيده است
ياد آن لبها كه در روياي مستي بخش بوسيده است
در كنار رود
مي سپارد گام
مي رود آرام

saye
25-10-2006, 01:24
اتش عشق
سوز جان بگذار و بگذر
اسير وناتوان بگذار و بگذر
چو شمعي سوختم از آتش عشق
مرا آتش بگذار و بگذر
دلي چون لاله بي داغ غمت نيست
بر اين دل هم نشان بگذار و بگذر
مرابا يك جهان اندوه جانسوز
تو اي نامهربان بگذار و بگذر
دوچشمي را كه مفتون رخت بود
كنون گوهرفشان بگذار و بگذر
درافتادم به گرداب غم عشق
مرا در اين ميان بگذارو بگذر
به او گفتم حميد از هجر فرسود
به من گفتا : جهان بگذار و بگذر

saye
25-10-2006, 01:27
چند گويم من از جدايي ها
هان چه حاصل از آشنايي ها
گر پس از آن بود جدايي ها
من با تو چه مهرباني ها
تو و بامن چه بيوفايي ها
من و از عشق راز پوشيدن
تو و با عشوه خودنمايي ها
در دل سرد سنگ تو نگرفت
آتش اين سخنسرايي ها
چشم شوخ تو طرفه تفسري ست
آِكارا به بي حيايي ها
مهر روي تو جلوه كرد و دميد
در شب تيره روشنايي ها
گفته بودم كه دل به كس ندهم
تو ربودي به دلربايي ها
چون در آيينه روي خود نگري
مي شوي گرم خودستايي ها
موي ما هر دو شد سپيد وهنوز
تويي و عاشق آزمايي ها
شور عشقت شراب شيرين بود
اي خوشا شور آشنايي ها
...

saye
25-10-2006, 01:29
سفر نخستين
با خود شبي به سير و سفر رفتم
با سايه ام به گشت وگذر رفتم
با سايه گفتگوي من آن شب ادامه داشت
شب
با پياله هاي پياپي
پايان نمي گرفت
هر جام
جام خاطره اي بود
در دل هزار پرسش و بر لب سكوت تلخ
رفتيم رود را به تماشا كه او تشست
با اولين تساره شب آغاز گشته بود
با اولين پياله شب ما
شب ما را به سوي صبح
سوي سپيده سحري مي برد
شب شهر خفته را
خاموش زير چتر سياهش گرفته بود
زاينده رود
در دل مرداب مي نشست كه او برخاست
و دستهاي نحيفش را
بر نرده هاي آهني ساحل آويخت
و سايه سياهش
بر روي آبهاي روان ريخت
بانگي ؟
نه ناله اي
از سينه بركشيد
و آن سكوت كامل ساحل را آشفت
چونان نسيم
كه برگ درختان را
پنداشتي كه زمزمه سايه
در هيچ مي نشست
گفتي كه واژه ها
در حجم بي نهايت
نابود مي شدند
و باز هم سكوت
گفتم
سكوت چيست ؟،
آري سكوت تو هرگز دليل پايان نيست
خنديد
خنده ؟
نه
كه زهر خند خفته به لب بود
اين بار
گويي طنين صوت مي آمد
از ژرفناي چاه شگرفي مغموم
با واژههاي درهم نامفهوم
گفتي نه گفتگوست
كه نجوايي
مي گفت
گفتي سكوت ؟
هرگز
گاهي سكوت واژه گويايي ست
يك اسب شيهه مي كشد و سرنوشت ما
تغيير مي كند
حاصل چه بوود آنهمه فرياد را كه من ؟
گر شيهه بود شيوم من شايد
اما شيون به هيچ كار نيامد
و سوگواري
درماتم گلي كه به گرداب برگذشت
بيهوده
آن شب كه دست من
از دشت چيد آن شقايق وحشي را
آنگاه
برگ درخت توت دم دستش را چيد
با مت دشتي پر از شقايق
دشتي پر از شقايق وحشي بود
آنگاه برگ درخت توت رها بر آب مي رفت
ما نيز بر ساحلي كه خلوت و خاموشي
و پاسي از شبانه گذشته رفتيم
نه رفتني مصمم
كه گامهاي تفرج بود
بي آنكه قصد گردش و تفريحي
با مرد كشت سوخته اي گرم گشت مي رفتم
و انحناي گرده او
پنداشتي كه بار مصيبت را
بر خويش مي كشيد
پرسيدمش كه
رود آن خشمناك رود
گفتي چه شد ؟
به دامن مردابها نشست ؟
ناگاه ايستاد
چشمش به چشم خسته من افتاد
بر ديدگان خسته خواب آلود
مي گفت
گفتي چه رود ؟ رود ؟ آن خشمناك رود ؟
لختي سكوت كرد
سپس افزود
هيهات
الحق كه ما چه پست و پليديم
و من علي الخصوص
من رود پاك را
در لحظه هاي خشم
در ذهن خود به دامن مرداب برده ام
بيچاره من كه خرمن عمرم را
با دست خويشتن
در شعله هاي آتش خشمم نشانده ام
بر كام ما نگشت و نكرديم
كاري كه چرخ نگردد
اين گرد گرد چرخ كهن گشت و كشت و گشت
ما روزهاي معركه در خواب بوده ايم
آنگاه مي گريست
كه من گفتم
اين جاي گريه نيست
آرام گريه كن
كه هق هق گريستن تو سكوت را
دديم صداي هق هق او اوج مي گرفت
گفتم
بگذر ز گريه مرد
آنجا نگاه كن
آن پرخروش رود خروشنده
اينك اين خاموش
در پاسخم سرود
آري شگفت رود
اما شگفت نيست ؟
آن پرخروش رود خروشنده اي
كه در من بود ؟
اينك اين در بطالت در ياس در كدورت خود تنها
تابنده آفتاب
از ما دريغ داشت طلوعش را
آيا
اين خيل خواب در خور خرگوشان
از چشم خلق خيمه نخواهد كند ؟
آنگاه مي فروش
ما را به يك پياله محبت كرد
در امتداد رود ما گفتگوكنان رفتيم
گفتم
هنوز هم ؟
شايد كه آب رفته به جوي آيد
خنديد يعني
گيرم كه آب رفته به جوي آيد
با آبروي رفته چه بايد كرد ؟
مي گفت
در سرزمين هرز
سرشاخه هاي سبز
نمي رويد
ديدم
ايمان به نااميدي بسيار خويش داشت كه ترسيدم
از دور عابري
با سوزناك زمزمهاي گرم ناله بود
هر كاو نكاشت مهر و ز خوبي گلي نچيد
در رهگذر باد نگهبان لاله بود
گفتم
شب ديرگاه شد
دستان سايه جانب من آمد
يعني برو كه رخصت رفتن داد
رفتم
درانتهاي جاده نگاهم بر او فتاد
او بود از روي نرده خم شده
روي رود
ديدم سيماب صبحگاهي
از سر بلندترين كوهها فرو ميريخت
گفتم
برخيز و خواب را
برخيز و باز روشني آفتاب را
...

Marichka
25-10-2006, 10:20
سلام
1- لطفا اشعاري از هر شاعري رو كه انتخاب مي كنيد ابتدا يه بيوگرافي از ايشون قرار بديد تا كاملا معرفي بشه شخص.
2- براي تاپيك خودتون عنواني مناسب انتخاب كنيد.

موفق باشيد

saye
25-10-2006, 20:31
خوب من فکر میکنم که تاپیکی داریم که بیوگرافی شاعرا توش هست
منم گفتم بهتره اینجا دوباره تکرارش نکنم
حالا به هر حال من میذارم
موفق باشید ...

mahtabesfahan
25-10-2006, 22:49
سلام
يه شعر هم هست كه ميگه
... چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت ...
اونم مال مصدقه؟

saye
25-10-2006, 23:14
بله این شعر مال مصدقه
البته باغچه نیست و خانه هستش
.......

تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت
...

saye
25-10-2006, 23:15
تمنا

كاش آن آينه اي بودم من

كه به هر صبح تو را مي ديدم

مي كشيدم همه اندام تو را در آغوش

سرو اندام تو با آنهمه پيچ

آنهمه تاب

آنگه از باغ تنت مي چيدم

گل صد بوسه ناب
...

Dash Ashki
26-10-2006, 04:34
سلام...

دوست عزیز یه نکته ای رو اینجا ذکر کردم دقت کن...

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

مرسی

saye
03-11-2006, 01:46
خواهش ميكنم
...........
زير خاكستر

زير خاكستر ذهنم باقي ست
آتشي سركش و سوزنده هنوز
يادگاري است ز عشقي سوزان
كه بودم گرم و فروزنده هنوز
عشقي آنگونه كه بنيان مرا
سوخت از ريشه و خاكستر كرد
غرق درحيرتم از اينكه چرا
مانده ام زنده هنوز
گاهگاهي كه دلم مي گيرد
پيش خودم مي گويم
آن كه جانم را سوخت
ياد مي آرد از اين بنده هنوز
سخت جاني را ببين
كه نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بي تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم هستم
پيش چشمان تو شرمنده هنوز
گرچه از فرط غرور
بعد تو ليك پس از آنهمه سال
كس نديده به لبم خنده هنوز
گفته بودند كه از دل برود يار چو از ديده برفت
سالها هست كه از دديه من رفتي ليك
دلم از مهر تو آكنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ايام ورقها زده است
زير بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشكست
در خيالم اما
همچنان روز نخست
تويي آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردي و با دست تهي
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتشي عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر كه گورم بشكافند عيان مي بينند
زير خاكستر جسمم باقي است
آتش سركش و سوزنده هنوز
...

saye
03-11-2006, 01:47
خواب خوب

پس از توفان
پس از تندر
پس از باران
سرشك سبز برگ از شاخه هاي جنگل خاموش
مي افتاد
نه بيد از باد نه برگ از برگ مي جنبيد
شكاف ابرها راهي به نور مي دادند
دوباره راه را بر ماه مي بستند
و من همچون نسيمي از فراز شاخه ها پرواز م يكردم
تو را مي خواستم خوب اي خوبي
به ديدار تو من مي آمدم با شوق با شادي
تو را مي بينم اي گيسو پريشان در غبار ياد
تو با مهربانتر از مني يا من ؟
تو با من مهرباني ميكني چون مهر مهر مهرباني با من
پس از توفان پس از تندر پس از باران
گل آرامش آوازي
به رنگ چشمهاي روشنتدارد
نسيمي كز فراز باغ مي آيد
چه خوش بوي تنت دارد
من اينك در خيال خويش خواب خوب مي بينم
تو مي آيي و از باغ تنت صد بوسه مي چينم

saye
15-11-2006, 03:40
خواهش ميكنم
قابلي نداشت
............

غزلواره

این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست
این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ
تو شنودنی ست
این سر نه مست باده
این سر که مست مست دو چشم سیاه توست
اینک به خک پای تو می سایم
کاین سر به خک پای تو با شوق سودنی ست
تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ستودنی ست
من پکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای
با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست
این تیره روزگار
در پرده غبار دلم را فروگرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست
در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می ربایم
اما چه ؟
بوسه بوسه از آن لب ربودنی ست
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی این در گشودنی ست
این شعر خواندنی
این شعر ماندنی
این شور بودنی
این لحظه های پرشور
این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست

Monica
06-12-2006, 19:48
قصيده آبي خاكستري سياه
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو
سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه ي من
گرم رقصي موزون
كاشكي پنجه ي من
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست
چشم من چشمه ي زاينده ي اشك
گونه ام بستر رود
كاشكي همچو حبابي بر آب
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خاكستري
بي باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكستري بي باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده ي خاكستري سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوي توام هست
اما
تلخي سرد كدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خاكستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واي ،
باران
باران ؛
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربي رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور
واي ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤياي فراموشيهاست
خواب را دريابم
كه در آن دولت خاموشيهاست
ن شكوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم
و ندايي كه به من مي گويد :
”گر چه شب تاريك است
دل قوي دار ، سحر نزديك است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن مي بيند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مي چيند
آسمانها آبي
پر مرغان صداقت آبي ست
ديده در آينه ي صبح تو را مي بيند
از گريبان تو صبح صادق
مي گشايد پر و بال
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاك سحري ؟
نه
از آن پاكتري
تو بهاري ؟
نه
بهاران از توست
از تو مي گيرد وام
هر بهار اينهمه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
سبزي چشم تو
درياي خيال
پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز
مزرع سبز تمنايم را
اي تو چشمانت سبز
در من اين سبزي هذيان از توست
زندگي از تو و
مرگم از توست
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم
را ويرانه كنان مي كاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و دراين راه تباه
عاقبت هستي خود را دادم
آه سرگشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چرا
در پي گمشده ي خود به كجا بشتابم ؟
مرغ آبي اينجاست
در خود آن گمشده را دريابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
كاروانهاي
فرومانده ي خواب از چشمت بيرون كن
باز كن پنجره را
تو اگر بازكني پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زيبايي را
بگذاز از زيور و آراستگي
من تو را با خود تا خانه ي خود خواهم برد
كه در آن شكوت پيراستگي
چه صفايي دارد
آري از سادگيش
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مي بارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسي عروسكهاي
كودك خواهر خويش
كه در آن مجلس جشن
صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس
صحبت از سادگي و كودكي است
چهره اي نيست عبوس
كودك خواهر من
در شب جشن عروسي عروسكهايش مي رقصد
كودك خواهر
من
امپراتوري پر وسعت خودذ را هر روز
شوكتي مي بخشد
كودك خواهر من نام تو را مي داند
نام تو را مي خواند
گل قاصد آيا
با تو اين قصه ي خوش خواهد گفت ؟
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز
بهتر
آنست كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دميد
چه شبي بود و چه فرخنده شبي
آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد
كودك قلب من اين قصه ي شاد
از لبان تو شنيد :
”زندگي رويا نيست
زندگي زيبايي ست
مي توان
بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي
مي
توان در دل اين مزرعه ي خشك و تهي بذري ريخت
مي توان
از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بيزار از اين فاصله هاست “
قصه ي شيريني ست
كودك چشم من از قصه ي تو مي خوابد
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو
بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوكواران تو اند
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينك ، اما آيا
باز برمي گردي ؟
چه تمناي محالي دارم
خنده ام مي گيرد
چه شبي بود و
چه روزي افسوس
با شبان رازي بود
روزها شوري داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هي ، هي
مي پرانديم در آغوش فضا
ما قناريها را
از درون قفس سرد رها مي كرديم
آرزو مي كردم
دشت سرشار ز سبرسبزي رويا ها را
من گمان مي كردم
دوستي همچون سروي سرسبز
چارفصلش همه آراستگي ست
من چه مي دانستم
هيبت باد زمستاني هست
من چه مي دانستم
سبزه مي پژمرد از بي آبي
سبزه يخ مي زند از سردي دي
من چه مي دانستم
دل هر كس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند
از دلم رست گياهي سرسبز
سر برآورد درختي
شد نيرو بگرفت
برگ بر گردون سود
اين گياه سرسبز
اين بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه روياهايي
كه تبه گشت و گذشت
و چه پيوند صميميتها
كه به آساني يك رشته گسست
چه اميدي ، چه اميد ؟
چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد
دل من مي سوزد
كه
قناريها را پر بستند
و كبوترها را
آه كبوترها را
و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد
در ميان من و تو فاصله هاست
گاه مي انديشم
مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري
تو توانايي بخشش داري
دستهاي تو توانايي آن را دارد
كه مرا
زندگاني بخشد
چشمهاي تو به
من مي بخشد
شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا
سطر برجسته اي از زندگي من هستي
دفتر عمر مرا
با وجود تو شكوهي ديگر
رونقي ديگر هست
مي تواني تو به من
زندگاني بخشي
يا بگيري از من
آنچه را مي بخشي
من به بي ساماني
باد را مي مانم
من به
سرگرداني
ابر را مي مانم
من به آراستگي خنديدم
من ژوليده به آراستگي خنديدم
سنگ طفلي ، اما
خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت
قصه ي بي سر و ساماني من
باد با برگ درختان مي گفت
باد با من مي گفت :
” چه تهيدستي مرد “
ابر باور مي كرد
من در آيينه رخ خود
ديدم
و به تو حق دادم
آه مي بينم ، مي بينم
تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هيچ
تو همه هستي من ، هستي من
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري ؟
همه چيز
تو چه كم داري ؟ هيچ
بي تو در مي ابم
چون چناران كهن
از درون تلخي واريزم را
كاهش جان من اين شعر من است
آرزو مي كردم
كه تو خواننده ي شعرم باشي
راستي شعر مرا مي خواني ؟
نه ، دريغا ، هرگز
باورنم نيست كه خواننده ي شعرم باشي
كاشكي شعر
مرا مي خواندي
بي تو من چيستم ؟ ابر اندوه
بي تو سرگردانتر ، از پژواكم
در كوه
گرد بادم در دشت
برگ پاييزم ، در پنجه ي باد
بي تو سرگردانتر
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بي سرو سامان
بي تو - اشكم
دردم
آهم
آشيان برده ز ياد
مرغ
درمانده به شب گمراهم
بي تو خاكستر سردم ، خاموش
نتپد ديگر در سينه ي من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادي
نه خروش
بي تو ديو وحشت
هر زمان مي دردم
بي تو احساس من از زندگي بي بنياد
و اندر اين دوره بيدادگريها هر دم
كاستن
كاهيدن
كاهش جانم
كم
كم
چه كسي خواهد ديد
مردنم را بي تو ؟
بي تو مردم ، مردم
گاه مي انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي ، روي تو را
كاشكي مي ديدم
شانه بالازدنت را
بي قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر
را كه
عجيب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
كاكش مي ديدم
من به خود مي گويم:
” چه كسي باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ “
باد كولي ، اي باد
تو چه بيرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عريان كردي
و جهان را به سموم نفست ويران كردي
باد كولي تو چرا
زوزه كشان
همچنان اسبي بگسسته عنان
سم فرو كوبان بر خاك گذشتي همه جا ؟
آن غباري كه برانگيزاندي
سخت افزون مي كرد
تيرگي را در دشت
و شفق ، اين شفق شنگرفي
بوي خون داشت ، افق خونين بود
كولي باد پريشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه مي كردي هنگام غروب
تو به
من مي گفتي :
” صبح پاييز تو ، ناميومن بود ! “
من سفر مي كردم
و در آن تنگ غروب
ياد مي كردم از آن تلخي گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اينك كوهي
سر برافراشته از ايمان است
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برمي گردم
و صدا مي زنم :
” آي
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز كنپنجره را
كه پرستو مي شويد در چشمه ي نور
كه قناري مي خواند
مي خواند آواز سرور
كه : بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان
درختان همه دنيا را
نشمرديم هنوز
من صدا مي زنم :
” باز كن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون به نياز آمده ام “داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي
رفتم ، مي رفتن ، تنها ، تنها
وصبوري مرا
كوه تحسين مي كرد
من اگر سوي تو برمي گردم
دست من خالي نيست
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من مي خندي
من صدا مي زنم :
” آي با باز كن پنجره را “
پنجره را مي بندي
با من اكنون چه نشتنها ، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشيهاست
چه كسي مي خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد
من اگر ما نشويم ، تنهايم
تو اگر ما نشوي
خويشتني
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز برپا نكنيم
از
كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد ؟
چه كسي با دشمن بستيزد ؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آويزد
دشتها نام تو را مي گويند
كوهها شعر مرا مي خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟
در تو اين قصه ي پرهيز كه چه ؟
در من اين شعله ي عصيان نياز
در تو دمسردي پاييز كه چه ؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از تو
متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنايي با شور ؟
و جدايي با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشي
يا غرق غرور ؟
سينه ام آينه اي ست
با غباري از غم
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار
آشيان تهي دست مرا
مرغ دستان تو پر مي سازند
آه مگذار
، كه دستان من آن
اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد
من چه مي گويم ، آه
با تو اكنون چه فراموشيها
با من اكنون چه نشستها ، خاموشيهاست
تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فرانموشي من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
آذر ، دي 1343
حميد مصدق

magmagf
07-12-2006, 06:45
حمید مصدق در سال 1318 در شهرضا از شهرهای پیرامون اصفهان به دنیا آمد آموزشهای دبستانی و دبیرستانی را در شهرضا و اصفهان به پایان برد در سال 1338 به تهران آمد و رشته بازرگانی موسسه علوم اداری و بازرگانی را پایان رسانید از دانشکده حقوق تهران لیسانس خود را گرفت تا سال 1348 در موسسه تحقیقات اقتصادی به عنوان محقق کار میکرد
از سال 1350 به عضویت هیات علمی دانشگاه درآمد و از سال 1357 به کار وکالت روی آورد
در سال 1354 سفری به انگلستان داشت
در 1351 ازدواج کرد و دو فرزند به نامهای ترانه و غزل دارد

Monica
07-12-2006, 07:44
ارمغان شب
زندگي چون جمله هايي بود بي
پايان
سربهاي داغ
نقطه اي در انتهاي سطرهايي مختصر بودند
قلبها با قلبها نا آشنايي داشت
دستها با دستها
بيگانه تر بودند
در شب طولاني سنگين
كورمالان گرچه ياران در سفر بودند
سخت از هم بي خبر بودند
از دورويي هاي بي پروا
وز نگاه سرد گستاخانه بي شرم اين و آن
آن و اين در ‌آتش عصيان و خشمي شعله ور بودند
ني اميدي بود
نه نويدي بود
نه به
سر شوري
نه در دل اشتياقي بود
و لبان رازداران
در خطر بودند
دلهره
اندوه
نشئه مرفين ذلت بار
وفساد و شهوت تند جواني
جلوه گر بودند
در شبي اينگونه جانفرسا
در شبي اين گونه ذلت بار
مردم آزاده بيدار
چشم بر راه سحر
بودند

magmagf
09-12-2006, 06:49
حميد مصدق بي‌‏گمان يكي از شاعران محبوب و سرشناس در ميان مردم ايران مخصوصاً در ميان دانشجويان است.
به گزارش خبرنگار سرويس فرهنگ و انديشه خبرگزاري كار ايران ايلنا، سيمين بهبهاني گفت: حميد مصدق سرودن شعر را از نوجواني شروع كرد و در زمان دانشجويي وقتي كه در دانشگاه حقوق تحصيل مي‌‏كرد, شعرش به مرحله پختگي رسيد، محبوبيت او از اين جهت است كه اهداف انساني را با شعر مي‌‏آميخت كه اين موضوع در شنونده دوگونه احساس ايجاد مي‌‏كرد.
وي در ادامه با اشاره به اين كه احساس لطيف عاشقانه و تصور آرمان‌‏هايي كه در جامعه تأثير گذار بود در شعر او آميخته شده بود گفت: حميد مصدق در ميان مردم طرفداران بسياري داشت و مجموعه "آبي، خاكستري، سياه" او كه در زمان دانشجويي سروده شده بود درواقع درميان تمام قشرها بر سرزبان‌‏ها جاري بود
اين شاعرمعاصردر باره اين مجموعه مشهور مصدق گفت: او در اين مجموعه عشق و آرزو‌‏هاي يك زوج عاشق را بيان مي‌‏كند و در عين حال از موضوعاتي صحبت مي‌‏كند كه به سبب فرا گير بودن آن هنوز چند مصراع آن در بين مردم رايج است.
اين غزل سراي مطرح معاصر در ادامه به زبان خاص شعري مصدق اشاره كرد و گفت: زبان مصدق بسيار ساده‌‏روان است تا جايي كه هيچ واژه‌‏اي غير قابل فهم براي شنونده ندارد و با همين رواني, تلفيقي زيبا بين تصاوير و واژه هاي زيبا و لطيف ايجاد كرده است.
بهبهاني ردباره احساس شاعرانه در شعر هاي مصدق گفت: زبان شعري او چند بعدي نيست ولي شعر مصدق از عمق جانش مي‌‏جوشد تا احساس به او فرمان نمي داد هيچ شعري را روي كاغذ نمي‌‏آورد.

magmagf
09-12-2006, 06:51
من تمنا كردم
كه تو با من باشي
تو به من گفتي
هرگز هرگز
پاسخي سخت و درشت
و مراغصه اين هرگز كشت

حمید مصدق

saye
09-12-2006, 06:55
تشویش

وقتی از قتل قناری گفتی
دل پر ریخته ام وحشت کرد
وقتی آواز درختان تبر خورده باغ
در فضا می پیچید
از تو می پرسیدم
به کجا باید رفت ؟
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غم من غربت تنهایی هاست
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن از ورطه ستی می داد
یک نفر دارد فریاد زنان می گوید
در قفس طوطی مرد
و زبان سرخش
سر سبزش را بر باد سپرد
من که روزی ریادم بی تشویش
می توانست جهانی را آتش بزند
در شب گیسوی تو
گم شد از وحشت خویش

...

magmagf
09-12-2006, 09:24
چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند؟


ای مهربانتر از من
با من
در دستهای تو
ایا کدام رزمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی
تنها تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره بباران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس ایا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟

Monica
09-12-2006, 11:30
چون قايق شكسته ز توفانم
ساحل مرا به خويش نمي خواند
امواج مي خروشند
امواج سهمگين
آيا
كدام موج
اينك مرا چو طعمه به گرداب مي دهد ؟
گرداب مي ربايدم از اوج موجها
در كام خود گرفته مرا تاب مي دهد
فرياد مي كشم
آيا كدام دست
برپاي اين نهنگ گران بند مي زند ؟
ساحل مرا به وحشت گرداب ديده است
لبخند مي زند

saye
28-12-2006, 01:14
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


حمید مصدق
دیدم در آن کویر درختی غریب را
محروم از نوازش یک سنگ رهگذر
تنها نشسته ای،
بی برگ و بار، زیر نفسهای آفتاب
در التهاب،
در انتظار قطره ی باران
در آرزوی آب.
ابری رسید،
ــ چهره درخت از شعف شکفت.
دلشاد گشت و گفت:
«ای ابر، ای بشارت باران!
«آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟!
غرید تیره ابر،
برقی جهید و چوب درخت کهن
بسوخت!
چون آن درخت سوخته ام در کویر عمر
ای کاش،
خاکستر وجود مرا با خویش
می برد باد،
باد بیابانگرد.
ای داد،
دیدم که گرد باد
ــ حتی
خاکستر وجود مرا،
با خود نمی برد.

.............................................

magmagf
28-12-2006, 19:39
بهار آمد و بشکفت غنچه ذهنش
خدا کند ز کرم کاشکی نصیب منش
هر آن کسی که ببند چنین فرشته فتد
کجا فریب دهد صد هزار اهرمنش
نهفته در لب او معجزات عیسایی
به جسم مرده من روح می دمد سخنش
لطیف هست چنان برگ گل رخ زیبایش
لطیفتر بود از برگهای غنچه تنش
کبود می شود آن مرمر بلند اندام
اگر که بوسه زنم در خیال بر بدنش
در این جهان به چه او را همی کنم تشبیه
که در لطافت و خوبی برد به خویشتنش
برای عاشق صادق وطن نخواهی یافت
کجاست دلبر عاشق همان بود وطنش
نیامدی که ببینی سرشک چشم حمید
کنون بیا و ببین همچو شمع سوختنش

Boye_Gan2m
30-12-2006, 11:02
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

من مي شناختم او را

نام تو را هميشه بر لب داشت

حتي در حال احتضار

آن دلشکسته عاشق بي نام و نشان

آن مرد بي قرار



روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

هرروز پاي پنجره غمگين نشسته بود

و گفتگو نمي کرد

جز با درخت سرو

شب ها به کارگاه خيال خويش

تصويري از بلندي اندام مي کشيد

و در تصورش

تصوير تو بلندترين سرو باغ را

تحقير کرده بود



روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

او پاک زيست

پاک تر از چشمه هاي نور

همچون زلال اشک

يا چون زلال قطره باران به نوبهار

آن کوه استقامت

آن کوه استوار

وقتي به ياد روي تو بود

مي گريست



روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

او آرزوي ديدن رويت را

حتي براي لحظه اي از عمر خويش داشت

اما براي ديدن تو چشم خويش را

آن چشم پاک را

پنداشت

آلوده است و لايق ديدار يار نيست



روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

آن لحظه اي که ديده براي هميشه بست

آن نام خوب بر لب لرزان او نشست



شايد

روزي اگر



نه



آه



نمي آيد

Boye_Gan2m
30-12-2006, 11:04
دل وحشت زده در سينه من ميلرزيد

دست من ضربه به ديواره زندان كوبيد

"آي اي همسايه زنداني من ضربه دست مرا پاسخ گوي"

ضربه دست مرا پاسخ نيست

تا به كي بايد تنها تنها

وندر اين زندان زيست

ضربه هر چند به ديوار فرو كوبيدم

پاسخي نشنيدم

سالها رفت كه من كرده ام به غم تنهايي خو

ديگر از پاسخ خود نوميدم

راستي!هان چه صدايي آمد؟

ضربه اي كوفت به ديواره زندان دستي؟ا

ضربه مي كوبد همسايه زنداني من

پاسخي مي جوي

ديده را ميبندم

در دل از وحشت تنهايي او مي خندمد

magmagf
31-12-2006, 02:45
آن روز با تو بودم
امروز بی توام
آن روز که با تو بودم
بی تو بودم
امروز که بی توام با توام
:sad:

magmagf
31-12-2006, 02:47
مگر آن خوشه گندم
مگر سنبل مگر نسرین تو را دیدند
که سر خم کرده خندیدند
مگر بستان شمیم گیسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشید
مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد
در عطر تن غوطه ور گشتند
که سرنشناس و پا نشناس
از خود بی خبر گشتند
مگر دست سپید تو
تن سبز چناران بلند باغ حیدر را نوازش کرد
که می شنگند و می رقصند و می خندند
مگر ناگاه
نسیم سرد گستاخ از سر زلفت
چه می گویی ؟
تو و انکار ؟
تو را بر این وقاحتها که عادت داد ؟
صدای بوسه را حتی
درخت تک قد خم کرده بستان شهادت داد
مگر دیوار حاشا تا کجا تا چند ؟
خدا داند که شاید خک این بستان
هزاران صد هزاران بوسه بر پای تو
دیگر اختیارم نیست
توانم نیست
تابم نیست
به خود می پیچم از این رشک
اما خنده بر لب با تو گویم
اضطرابم نیست
مگر دیگر من و این خک وای از من
چناران بلند باغ حیدر را
تبر باران من در خک خواهد کرد
نسیم صبحگاهی جان ز دست من نخواهد برد
ترحم کن نه بر من
بر چناران بلند باغ حیدر
بر نسیم صبح
شفاعت کن
به پیش خشم این خشم خروشانم که در چشم است
به پیش قله آتشفشان درد
شفاعت کن
که کوه خشم من با بوسه تو
ذوب می گردد

Boye_Gan2m
31-12-2006, 17:06
وقتي كه بامدادان
مهر سپهر جلوه گري را
آغاز مي كند
وقتي كه مهر پلك گرانبار خواب را
با ناز و كرشمه ز هم باز مي كند
آنگه ستاره سحري
در سپيده دم خاموش مي شود
آري
من آن ستاره ام كه فراموش گشته ام
و بي طلوع گرم تو در زندگانيم
خاموش گشته ام

Boye_Gan2m
31-12-2006, 17:19
ارزش انسان

دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روييد
در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد ؟
فكر نان بايد كرد
و هوايي كه در آن
نفسي تازه كنيم
گل گندم خوب است
گل خوبي زيباست
اي دريغا كه همه مزرعه دلها را
علف هرزه كين پوشانده ست
هيچكس فكر نكرد
كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سيمان نيست
و كسي فكر نكرد
كه چرا ايمان نيست
و زماني شده است
كه به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست

magmagf
02-01-2007, 06:37
1- درفش کاویان تهران 1340

2- کاوه نیما 1343

3- آبی خکستری سیاه تهران 1344

4- در رهگذر باد و آبی خکستری سیاه فرمند 1349

5- دو منظومه امیر کبیر 1352

6- از جداییها تهران 1357

7- سالهای صبوری تهران 1369

.8- .. تا رهایی مجموعه آثار نشر نو 1369

Boye_Gan2m
07-01-2007, 22:07
برمن چو ميگذري ......................................... چون آفتابي
هوشم ز سر ببري ......................................... مانا شرابي
بهر شكسته دلان ......................................... مرهم تويي تو
بر چشم خسته من ......................................... داروي خوابي
هم شهره اي به نشاط ......................................... شط نشيطي
هم شعله اي ز شرار ......................................... شور شرابي
شرمنده ام كه تو را ......................................... در خور ندارم
جز جان كههديه كنم ......................................... تو روح نابي
مرداب را تو در آن ......................................... نيلوفرستي
در عمق آبي بحر ......................................... در خوشابي
برما چه مي نگري .........................................همچو تو مستيم
اي چشم دلبر من ......................................... چون من خرابي
مهر از تو مي طلبم ؟ ......................................... هيهات بر من
بر هر كه چشمه نوش ......................................... بر من سرابي
ك لب به كجا ......................................... روي آورم روي ؟
مستقيم من و تو ......................................... درياي آبي
من مستمند و تو ......................................... صدر جهاني
يك ذره ام من و تو ......................................... صد آفتابي

magmagf
08-01-2007, 05:26
کودک خواهر من
نونهالی ست که من می بینم
می کشد قد چو یکی ساقه سبز گیاه
او چه داند کهچرا
باغ بی برگ و گیاه
از درختان تنومند تهی ست
او به من می گوید
چه کسی با تبر انداخته است
این درختان را بی رحمانه
او به من می گوید
باز در باغ درختان تنومند و قوی خواهد رست ؟
من باو می گویم
من نهالی بودم
که مرا محنت بی آبی در خود
افسرد
می توانی فردا
توتنومند درختی باشی
او نمی داند اما
ریشه را با تیشه
صحبت از الفت نیست
کودک خواهر من
نو نهالی ست که در حال برآورد شدن است
من باو می خواهم
سخت هشدار دهم می ترسم
هیبت تیشه اش افسرده کند
کودک خواهر من
غرق در بی خبری ست

magmagf
08-01-2007, 05:27
غروری ست در من
که هر صبح
عقابان پروازشان سینه آسمانها
درودی شگفتانه گویند بر من
غروری ست در من
که آن کوه ستوار سر سوده بر آسمان را
که سیل سیه مست ویران کن خانمان را
کند غرق حیرانی و بهت بسیار
غروری ست در من
پدیدار
که از شوکتش چشم شاهین به وحشت درافتد
که هر شیر شرزه
به هر بیشه از شوکت خشم من مضطر افتد
غروری ست در من
نه
دیوی ست اینجا درون دل من
نه
گویی که آمیخته ست آخشیج خبائث به آب و گل من
غروری ست در من
مرا عاقبت این غرورم به خک سیه می نشاند
مرا چون پلنگان مغرور
شبی از فراز یکی قله کوه
به رفاترین ژرفی دره ای می کشاند
غروری ست در من
که یک شب به من شربت مرگ را می چشاند
غروری ست در من

Boye_Gan2m
12-01-2007, 19:11
آیا کسی،فرمان انهدام مرا می خواند؟!
فریاد می زنم: ـ نه صدایی
بر من نه پاسخی،نه پیامی
تردید بود و من
این تَلخوَش شرنگ شماتت را
قطره
قطره
باری به جام کردم و نوشیدم
دیدم که می جوند دیوار اعتماد مرا موریانه ها
ایـــنـــک مــن آن عمــارت از پای بست و یـــرانـــــم

magmagf
15-01-2007, 06:51
وقتی بلند بانو
بنشست در برابر من
بعد از چه سالهای صبوری
بعد از هزار سال
دوری
دیدم هنوز هم
آبش به جوی جوانی ست
دیدم
تندیس جاودانی حسن است
زیباتر از همیشه
زیبای جاودانی ست
اما درون سینه من
حتی هنوز گرچه دلی می تپد ولی
در طول سایلان که چه بر من رفت
با این دل شکسته
آرام نا نشسته دمی
سر کرده ام به صبوری
خو کرده ام به حسرت دوری
پاییز عمر من اینک قدم زنان
در بستر زمانه گذر دارد
آه ای سموم سرد زمستان
بر نیسموز شمع وجود من
ایا چه وقت می گذاری
پس کدام وقت ؟
هر چند
حتی هنوز هم
او ایتی ست
بر من هر آنچه رفت ز جورش
حکایتی ست
این شعر این پریشان
کز خامه روی بستر کاغذ فروچکد
هرگز گمان مدار که نقش شکایتی ست
تنها
کز ما به جای ماند
این هم روایتی است
بدانید
حتی هنوز هم
او شاهکار خداوند است
یعنی که ایتی ست

saye
17-02-2007, 10:12
غزل
به خلوت بي ماهتاب من بگذر
به شام تار من اي آفتاب من بگذر
كنون كه ديده ام از ديدن تو محرم است
فرشته وار شبي رابه خواب من بگذر
نگاه مست تو را آرزوكنان گفتم
بيا به پرتو جام شراب من بگذر
اگر كه شعر شدي بر لبان من بنشين
اگر كه نغمه شدي از رباب من بگذر
فروغ روي تو سازد دل مرا روشن
بيا و در شب بي ماهتاب من بگذر
كرم كن و د كلبه ام قدم بگذار
مرا ببين و به حال خراب من بگذر
تو را كه طاقت سوز حميد يك دم نيست
نخوانده شعر مرا از كتاب من بگذر
...

magmagf
18-02-2007, 06:32
کسی با سکوتش
مرا تا بیابان بی انتها جنون برد
کسی با نگاهش
مرا تا درندشت دریای خون برد
مرا بازگردان
مرا ای به پایان رساندیه آغاز گردان

magmagf
17-06-2007, 13:00
حمید مصدق به سال 1318 در شهرستان شهر رضا به دنیا آمد و پس ازطی دوره ابتدایی و متوسطه وارد دانشکده حقوق و اقتصاد تهران شد و با اخذ مدرک لیسانس در سال 1348 در موسسه اقتصادی به عنوان محقق کار مشغول شد . در سال 1350 پس از گذراندن دوره فوق لیسانس در دانشکده حقوق دانشگاه تهران به عضویت هئیت علمی دانشگاه درآمد و به عنوان استادیار به تدریس پرداخت . حمید مصدق از سال 1353 عضو کانون وکلای دادگستری تهران بود و در کنار شغل وکالت و تدریس به سرودن شعر و انتشار مجموعه های شعری خود اشتغال یافت . وی درسال 1377 فوت نمود . تحصیلات رسمی و حرفه ای : حمید مصدق آموزش دبستان و دبیرستانی را در شهرضا و اصفهان به پایان برد . در سال 1338 به تهران آمد و رشته ی بازرگانی موسسه ی علوم و اداری و بازرگانی را به پایان برد سپس در دانشگاه به کار پرداخت و ضمن کار به تحصیل خود ادامه داد و از ذانشکده ی حقوق تهران موفق به دریافت لیسانس و سپس فوق لیسانس حقوق از دانشگاه ملی شد . مشاغل و سمتهای مورد تصدی : حمید مصدق پس از گذراندن لیسانس تا سال 1348 در موسسه اقتصادی به عنوان محقق کار کرد . از سال 1353 عضو کانون وکلای دادگستری تهران شد و به شغل وکالت اشتغال ورزید . فعالیتهای آموزشی : مصدق پس از گذراندن دوره ی فوق لیسانس ، به عضویت هیات علمی دانشگاه درآمد و به عنوان استادیار به تدریس پرداخت مراکزی که فرد از بانیان آن به شمار می آید : حمید مصدق به سال 1318 در شهرستان شهر رضا به دنیا آمد و پس ازطی دوره ابتدایی و متوسطه وارد دانشکده حقوق و اقتصاد تهران شد و با اخذ مدرک لیسانس در سال 1348 در موسسه اقتصادی به عنوان محقق کار مشغول شد . در سال 1350 پس از گذراندن دوره فوق لیسانس در دانشکده حقوق دانشگاه تهران به عضویت هئیت علمی دانشگاه درآمد و به عنوان استادیار به تدریس پرداخت . حمید مصدق از سال 1353 عضو کانون وکلای دادگستری تهران بود و در کنار شغل وکالت و تدریس به سرودن شعر و انتشار مجموعه های شعری خود اشتغال یافت . وی درسال 1377 فوت نمود . سایر فعالیتها و برنامه های روزمره : طبع شعرسرایی درمصدق زمانی شکل گرفت که او دربطن جامعه قرار گرفت و از درد و رنج مردم نگاشت . او در کنار شغل وکالت و تدریس در دانشگاه ، به کار سرودن شعر و انتشار مجموعه های شعری اشتغال یافت . آرا و گرایشهای خاص : خانم سیمین دانشور در مقدمه کتاب شعر مصدق نوشته است : «شعر مصدق خصلت سهل و ممتنع دارد یعنی در ظاهر بسیار ساده و روان به نظر می رسد و هر کس بخواند فکر می کند که این دریافت ها و احساس های خودش است که مصدق به نظم کشیده و عده ای تصور می کنند که آنها نیز می توانند به همان سادگی و روانی شعر بگویند ولی وقتی دست به قلم می برند ، در می یابند این گونه شعر سرودن کار چندان سهل وساده ای نیست . » شعر های « حمید مصدق » بیشتر طولانی و ویژگی او در سرودن منظومه بود .آثار: درفش کاویانی- آبی ، خاکستری ، سیاه- کاوه- رهگذار باد- دو منظومه- از جدایی تا 1357- سال های صبوری- تا رهایی- شیرسرخ- مقدمه ای بر روش تحقیق-

68vahid68
03-07-2007, 09:21
چگونه باز به ماتم نشست خانه ما
هزار نفرین باد
به دستهای پلیدی
که سنگ تفرقه افکند در میانه ما

68vahid68
03-07-2007, 09:21
من ندانم که کیم
من فقط می دانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم

salma_ar
22-10-2007, 21:09
گیرم که آب رفته به جوی آید

با آبروی رفته

چه باید کرد ؟

malakeyetanhaye
10-11-2007, 22:22
امشب
خاک کدام میکده از اشک چشم من
نمناک می شود ؟
و جام چندمین
از دست من نثاره خاک می شود ؟
ای دوست در دشتهای باز
اسب سپید خاطره ات را هی کن
اینجا
تا چشم کار می کند آواز بی بری ست
در دشت زندگانی ما
حتی
حوا فریب دانه گندم نیست
من با کدام امید ؟
من بر کدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
خو کرده با ملال
افسانه حیات نمی گویند
و آهوان مانده به بند
از کس ره گریز نمی جویند
دیوار زانوان من کنون
سدی ست
در پیش سیل حادثه اما
این سوی زانوان من از اشک چشمها
سیلی ست سهمناک
این لحظه لحظه های ملال آور
ترجیع بند یک نفس اضطرابهاست
افسانه ای ست آغاز
انجام قصه ای
اینجا نگاه کن که نه آغازی
اینجا نگاه کن که نه انجامی ست
این یک دو روزه زیستن با هزار درد
الحق که سخت مایه بدنامی ست

malakeyetanhaye
10-11-2007, 22:22
چون دشت آب نور
چون عطر پونه بودم
در ژرفنای شب
آمد نسیم و رایحه ام را برد
تا ساحل سپیده صبح ستاره سوز
تا آسمان روز
چون راز سر به مهر نهان دارم
وان شور بخش واژه نامت را
من دره عمیق غمم در من
پرواز ده طنین کلامت را
من پرواز کرده ام
از بامهای دنیا
تا دامهای دنیا

Maryam j0on
13-08-2011, 22:34
گلي جان سفره دل را
برايت پهن خواهم كرد
گلي جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز
و گرنه من برايت شعرهاي ناب خواهم خواند

در اينجا وقت گل گفتن
زمان گل شنفتن نيست
نهان در آستين همسخن ماري
درون هر سخن خاري ست

گلي جان در شگفتم از تو و اين پاكي روشن
شگفتي نيست ؟
كه نيلوفر چنين شاداب در مرداب مي رويد ؟

از اينجا تا مصيبت راه دوري نيست
از اينجا تا مصيبت سنگ سنگش
- قصه تلخ جدائي ها
سر هر رهگذرش مرگ عشق و آشنايي هاست
از اينجا تا حديث مهرباني راه دشواري ست
بيابان تا بيابانش پر از درد است
***
مرا سنگ صبوري نيست
گلي جان با توام
سنگ صبورم باش!
شبم را روشنائي بخش
گلي، درياي نورم باش


به شادروان مهــــدی اخـــوان ثالـــث

Masoud-Susa
14-09-2011, 17:46
دردی،


ــ عظیم دردی‌ست


با خویشتن نشستن،


در خویشتن


شــ. ـ ـــکـ ـ ـسـ ـ ـتــ ـ ـن


. . .

Masoud-Susa
16-09-2011, 14:06
ای مهربان من ،

من دوست دارمت ؛

چون سبزه های دشت

چون برگ سبز رنگ درختان نارون



معیارهای تازه‌ی زیبایی ،

با قامت بلند تو سنجیده می شود



زیبایی عجیب تو معیار تازه ای‌ست ؛

با غریب فراوانش

مانند شعر من ،



ــ این شعر بی‌قرین !

ــ و این تفاخر از سر شوخی‌ست! ــ



نازنین !

GOLI87
17-09-2011, 00:27
تو،

با نوشخند مهر،

با واژه محبت،

فرسوده جان محتضرم را ز بند درد

آزاد می كنی .

و با نوازشت،

این خشكزار خاطره ام را،

آباد می كنی .



با سدی از سكوت،

در من رساترین تلاطم ساكن را.

بنیاد می كنی .



با این سكوت سخت هراس انگیز،

بیداد می كنی

Masoud-Susa
17-09-2011, 14:38
رخصــت اواز


بال و پر ریخته مرغم به قفس

تا گشایم پر و بال

پر پروازم نیست

تا بگویم که در این تنگ قفس

چه به مرغان چمن می گذرد

رخصت آوازم نیست...

F l o w e r
20-09-2011, 15:50
ما دو تن مغرور

هر دو از هم دور

وای در من تاب دوری نیست

ای خیالت خاطر من را نوازشبار

بیش از این در من صبوری نیست

بی تو من تنهای تنهایم

من به دیدار تو می آیم

part gah
25-05-2012, 10:37
چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما

همیشه منتظریم و کسی نمی آید



صفای گمشده آیا

بر این زمین تهی مانده باز می گردد ؟



اگر زمانه به این گونه

ــ پیشرفت این است

مرا به رجعت تا غار

ــ مسکن اجداد

مدد کنید

که امدادتان گرامی باد



همیشه دلهره با من

همیشه بیمی هست

که آن نشانه ی صدق از زمانه برخیزد

و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد



همیشه می گفتم:

چقدر مردن خوب است

چقدر مردن

ــ در این زمانه که نیکی

حقیر و مغلوب است ــ

خوب است

Hamid Hamid
03-08-2012, 00:49
سلام ...

خب آقاي حميد مصدق عزيز شاعر مورد علاقه ي من هستند. خيلي اشعارشون رو مي خونم.

خب شعر خانه ي كوچ و قضيه ي سيب رو كه ايشون سروده بودن و خانوم فرخزاد هم جواب واسه ايشون فرستادن و آقاي جواد نوروزي هم كه از زبان سيب شعري گفتن در مورد اون وقايع باغ و سيب و دخترك و پسرك و باغبان ... اينا باعث شد من ايده ي گفتن يه شعر از زبان اون باغ يه باغچه تو ذهنم بيادش. البته شعر كه نميشه گفت بهش ... من در برابر عظمت آقاي مصدق عزيز جسارت نمي كنم و خودم رو اصلا شاعر نميدونم ... يه وقتايي حرف دل ميگم و مي نويسم.


حكايت سيب , دختر , پسر و باغبان از زبان باغ _ Hamid Hamid




دخترك به تو خنديد و نمی دانست

من به چه دلهره مدت هاست

چشمم مشتاق ديدن آدميان

روی خاك و تن خسته ام است

باغبان از پی تو تند دويد چون

مامور بود براي حراست از من

اما ندانسته قطع كرد پای اميدم را

و سيب از دست دخترك افتاد بر من

سيب هم مسافريست همچون پرستو

هر ساله چند صباحی مهمان است و بعد كوچ

من می مانم و تنهايی و حسرت بی كسی

و سال هاست كه گوش من آرام آرام

منتظر شنيدن خش خش گام های شماست

و من انديشه كنان غرق اين پندارم كه چرا

كسی سری به تنهايی اين باغ نزد

اين باغ خشك و حال دگر بی باغبان !

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


دوستان اگر خوب نبود به بزرگي خودشون ببخشن ... من ادعايي تو شاعر بودن ندارم. اينا حرف دلم بود و نه چيز ديگه اي.

Puneh.A
03-08-2012, 22:47
تو ای شكوهمند من
شكوه دلپسند من

تو آن ستاره بوده ای
كه مهر آسمان شدی

ز مهر برتر آمدی
فراز كهكشان شدی

به دره ها نگاه كن
به ژرف دره ها نگر

به تكه سنگهای سرد
به ذره ها نگاه كن

به من بتاب
كه سنگ سرد دره ام
كه كوچكم كه ذره ام

به من بتاب
مرا ز شرم مهر خویش آب كن

مرا به خویش جذب كن
مرا هم آفتاب كن

Mehran-King
08-08-2012, 20:02
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاک سحري ؟
نه
از آن پاکتري
تو بهاري ؟
نه
بهاران از توست
از تو مي گيرد وام
هر بهار اين همه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو

part gah
20-12-2012, 04:56
من به درماندگی صخره و سنگ

من به آوارگی ابر و نسیم

من به سرگشتگی آهوی دشت

من به تنهائی خود می مانم



من در این شب که بلند است به اندازۀ حسرت زدگی

گیسوان تو به یادم می آید

من در این شب که بلند است به اندازۀ حسرت زدگی

شعر چشمان تو را می خوانم

چشم تو ، چشمۀ شوق

چشم تو ، ژرفترین راز وجود



برگ بید است که با زمزمۀ جاری باد

تن به وارستن عمر ابدی می سپرد



تو تماشا کن

که بهاری دیگر

پاورچین پاورچین

از دل تاریکی می گذرد

و تو در خوابی

و پرستوها خوابند

و تو می اندیشی

به بهاری دیگر

و به یاری دیگر



نه بهاری

- و نه یاری دیگر ؛

حیف ،

اما من و تو

دور از هم می پوسیم



غمم از وحشت پوسیدن نیست

غمم از زیستن بی تو در این لحظۀ پُر دلهره است



دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست

از سر این بام

این صحرا

پر خواهم زد

خواهم مُرد

غم تو این غم شیرین را

- با خود خواهم بُرد

part gah
26-12-2012, 19:41
ز شب هراس مدار این هنوز آغاز است


بیا که پنجرۀ رو به صبحدم باز است


ای آفتاب درخشان چه خوش درخشیدی


طلوع پاک تو در شب قرین اعجاز است


تو مهربانی خود را نثار من گردان


غلط اگر نکنم آفتاب فیاض است


ز ترکتاز حوادث دمی تغافل کرد


کبوتر دلم از آن به چنگ شهباز است


هزار بار مرا آزمودی و دیدی


حمید در ره ایران هنوز جانباز است

V E S T A
04-08-2013, 19:18
دفتر شعر اشارات

"ایمان به بازگشت"



محبــوبِ خـــوبِ مـــن



من عــازم نبـــردم



گفتــي وداع ؟



هرگـــز



دشمــن وداعِ آخـــر خـــود را



بايست كرده باشد



مــن از نبـــرد



پيــشِ تـــو



برمي گـــردم

geojo
15-08-2013, 10:38
من مرغ اتشم
میسوزم از شراره ی این عشق سرکشم
چون سوخت پیکرم
چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
ان گاه باز از دل خاکستر
تولد من اغاز می شود
و من دوباره زندگی ام را
اغاز می کنم
پرباز می کنم
پرواز می کنم...

شاهزاده خانوم
09-10-2013, 08:39
در شبان غم تنهايی خويش
عـابد چشم سخنگوی تو ام
من در اين تاريکی
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوی تو ام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
گيسوان تو شب بی پايان
جنگل عطرآلود
شکن گيسوی تو
موج دريای خيال
کاش با زورق انديشه شبی
از شط گيسوی مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر ميکردم
کاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر ميکردم
***
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را يکسر
ابر خاکستری بی باران دلگير است
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگيرتر است
***
وای باران! باران
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
ميپرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران، باران
پر مرغان نگاهم را شست
***
خواب رويای فراموشی هاست
خواب را دريابم
که درآن دولت خاموشی هاست
با تو در خواب، مرا
لذت ناب هماغوشی هاست
***
از گريبان تو صبح صادق
ميگشايد پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل ياسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه، از آن پاکتری
تو بهاری؟
نه، بهاران از توست
از تو ميگيرد وام
هربهار اين همه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
***
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را ويرانه کنان ميکاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و در اين راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
***
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به شب جشن عروسی عروسکهای
کودک خواهر خويش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نيست عبوس
***
گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته ای اينک و هر سبزه و دشت
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم ارزوی آمدنت ميميرد
رفته ای اينک، اما آيا
باز برميگردی
چه تمنای محال
خنده ام ميگيرد
***
آرزو ميکردم
دشت سرشار ز سرسبزی روياها را
من گمان ميکردم
دوستی همچون فصلی سرسبز
چار فصلش همه آراستگی ست
من چه ميدانستم
هيبت باد زمستانی هست
من چه ميدانستم
سبزه ميپژمرد از بی آبی
سبزه يخ ميزند از سردی دی
من چه ميدانستم
دل هرکس دل نيست
قلب ها بی خبر از عاطفه اند
***
و چه روياهايي
که تبه گشت و گذشت
و چه پيوند صميميت ها
که به آسانی يک رشته گسست
چه اميدي، چه اميد؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گرديد
***
دل من ميسوزد
که قناری ها را پر بستند
که پر پاک پرستوها را بشکستند
و کبوترها را
آه کبوترها را...
و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد
***
من در آيينه رخ خود ديدم
و به تو حق دادم
آه، ميبينم، ميبينم
تو به اندازه تنهايي من خوشبختی
من به اندازه زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هيچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
هيچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چيز
تو چه کم داری؟
هيچ
***
گاه می انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس ميگويد؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی ميشنوی، روی تو را
کاشکی ميديدم
شانه بالا زدنت را بی قيد
و تکان دادن دستت که_ مهم نيست زياد_
و تکان دادن سر را که_عجيب ، عاقبت مرد، افسوس ! 0
کاشکی ميديدم
من به خود ميگويم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟
***
من به هنگام شکوفايی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا ميزنم، آی
باز کن پنجره را
پنجره را ميبندی
***
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی ها
با تو اکنون چه فراموشی هاست
چه کسی ميخواهد
من و تو ما نشويم
من اگر ما نشوم خويشتنم
تو اگر ما نشوی خويشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنيم
از کجا که من و تو
مشت رسوايان را وا نکنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزی
همه برميخيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه کسی برخيزد؟
چه کسی با دشمن بستيزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون آويزد
***
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
آشنايی با شور؟
و جدايی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
يا غرق غرور؟
من چه ميگويم آه
با تو اکنون چه فراموشی ها
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر بر خيزم
تو اگر برخيزی
همه برمی خيزند


حميد مصدق

Mehran
11-07-2014, 01:46
جوان جنگجوی ایل




تو هم چون اسب خود چالاک و نيـــرومند
کبوتر وار و چــــــــــابک مــي پــري ,آري

به هنـــگام فــــرود خويــــش
"عقـــــــــاب خشمگين" را يــــاد مي آري . .



تو همچون کوه مغروري
صفاي روح پاکت را
ميان آسمان صاف بايد ديد
دلت آئينه اي زيباست
نه بر آن نقش زنگاري


تو هم چون اسب خود چالاک و نيرومند
کبوتر وار و چابک مي پري ,آري
به هنگام فرود خويش
عقاب خشمگين را ياد مي آري


تو مرد کوه
مرد دشت
مرد جنگل و رودي
نه پروايت زخشم رعد يا توفان
نه در دل بيمت از برق است
يا باران


تو فرزند صعوبت هاي کهساري
به گاه رامشت
رامشگري چالاک
به گاه رزم گردي جنگجو
در جنگل سالاري
تو فرزند برومند اميد ايل
ايل چابک خويشي
تو اميد دل فرخنده گلناري
تو با عشق رخ گلنار شيدايي
تو او را دوست مي داري
تو او را
او تو را
- اما چه بايد کرد با اين بخت بد -
باري
کنونت دشمني بس ناجوانمردانه
با نيرنگ
تو را خواند براي جنگ


تو مرد کوه
مرد دشت
مرد جنگل و رودي
اگر بازوي مردانه ي تو در پيکار مي جنگد
مترس از جنگ
مترس از مرگ
که بعد از مرگ تو ,گلنار مي جنگد !


با تشکر مهران...

Atghia
06-11-2014, 12:24
امشب خیال بی خبر از من
رفته است تا کجا؟!
آیا کدام جای، ندانم
اطراق کرده است
چشم انتظار مانده ام
امشب که بی من،
اورو بر کدام سوی نهاده ست
از نیمه هم گذشته شب اما
خیال من
گویا خیال آمدنش نیست
در دم دمای صبح
دیدم خیال، خرم و خندان ز ره رسید
پرسیدمش که، رفته کجا؟

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

پاسخی نگفت
هرچند می نهفت رازی نگفتنی را،
امادیدم
در دیده نقش روی تو را داشت
بوییدمش
شگفت!
بوی تو را داشت...!