PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : نویسندگان متقدم و نویسندگان متاخر



soleares
20-10-2006, 18:16
نویسندگان متقدم


عطار

ناصر خسرو

امام محمد غزالی

نظامی عروضی

ابوالفضل بیهقی

عبدالرحمن جامی

خواجه نصیر طوسی

حمدالله مستوفی

عین القضات همدانی

خواجه عبدالله انصاری

ابوالفضل میبدی

محمدبن منور

محمد عوفی

نصرالله منشی


نویسندگان متاخر

قائم مقام

بزرگ علوی

سیمین دانشور

محمد علی جمالزاده

غلامحسین ساعدی

جلال آل احمد

محمد ابراهیم باستانی پاریزی

صادق هدایت

علی اکبر دهخدا

محمود دولت آبادی

علی محمد افغانی

علی شریعتی

سید مهدی شجاعی

کیومرث صابری

عبدالحسین زرین کوب

صادق چوبک

هوشنگ گلشیری

مهدی آذریزدی

احمد آرام

امیرحسین آریانپور

میرزا فتحعلی آخوندزاده

کریم امیری فیروزکوهی

یوسف اعتصامی

نادر ابراهیمی

عباس اقبال آشتیانی

صمد بهرنگی

محمد تقی بهار

احمد بهمنیار

رضا براهنی

حسین پژمان آشتیانی

گلی ترقی

پرویز ناتل خانلری

منیرو روانی پور

محمدعلی سپانلو

جعفر شعار

ذبیح الله صفا

عبدالرحیم طالبوف تبریزی

سیروس طاهباز

عارف قزوینی

محمدعلی فروغی

اسماعیل فصیح

عبدالعظیم قریب

محمد قاضی

تقی مدرسی

جواد مجابی

علی اکبر نفیسی

احسان نراقی

جلال الدین همایی

soleares
20-10-2006, 18:18
زندگینامه


بیهقی درسال 385 ه. ق در ده حارث آباد بیهق(سبزوار قدیم) به دنیا آمد .نامش را ابوالفضل محمد نهادند. پدر ش اورا در سالهای نخستین زندگی در بیهق و سپس، در شهر نیشابور به کسب دانش گماشت. ابوالفضل که از هوش ویژه‏ای برخوردار بود و به کار نویسندگی عشق می‏ورزید، در جوانی از نیشابور به غزنین رفته (حدود 412 هـ.ق)، جذب کار دیوانی گردید و با شایستگی و استعدادی که داشت به زودی به دستیاری خواجه ابونصر مشکان بر گزیده شد (صاحب دیوان رسالت محمود غزنوی ). این استاد تا هنگام مرگ لحظه‏ای بیهقی را از خود جدا نساخت و چنان گرامی اش می‏داشت که حتی اسرار دستگاه غزنویان را نیز با او در میان می گذاشت و این کاربعدها سرمایه گرانبهایی برای بیهقی گردید، چنانکه رویدادهایی را که خود شاهد و ناظر نبوده از قول استادش نقل کرده است.

پس از محمود، بیهقی در پادشاهی کوتاه مدت امیر محمد (پسر محمود) دبیر دیوان رسالت بود و هنگامیکه که ستاره اقبال مسعود درخشیدن گرفت، نظاره‏گر لحظه به لحظه اوج و فرود زندگانی او بود، و هم از این تماشای عبرت انگیز است که تاریخ خویش را مثل روزشمار زندگی او نوشته است. پس از در گذشت بونصر مشکان (431 هـ.ق) سلطان مسعود، بیهقی را برای جانشینی استاد از هر جهت شایسته ولی« جوان» دانسته ــ هر چند که وی در این هنگام چهل و شش ساله بوده است ـــبه این جهت بو سهل زوزنی را جایگزین او کرد و بیهقی را بر شغل پیشین نگه داشت.
ناخشنودی بیهقی از همکاری با او در کتابش منعکس شده است، تا آنجا که تصمیم به استعفا گرفت، ولی سلطان مسعود او را به پشتیبانی خود دلگرم و به ادامه کار واداشته است.

پس از کشته شدن مسعود (432 هـ.ق) بیهقی همچون میراثی گرانبها، به خدمت دستگاه پادشاهی فرزند او(مودود) مشغول شد و پس از آنکه نوبت فرمانروایی به عبدالرشید ـ پسر دیگری از محمود غزنوی ـ رسید، بیهقی چنان تجربه کسب کرده بود که شایسته ی شغل صاحبدیوانی شد. اما مدتی نگذشت که در اثر مخالفت و سخن چینی‏های غلامی فرومایه از کار بر کنار گردید، و سلطان دست این غلام را در بازداشت بیهقی و غارت خانه وی باز گذاشت. بیهقی سر گذشت دردناک این دوره از زندگی خود را در تاریخ مفصل خود آورده بوده است که این بخش از نوشته‏های وی جزو قسمتهای از دست رفته کتاب است، ولی خوشبختانه عوفی در فصل نوزدهم از باب سومجوامع الحکایات این داستان را نقل {به معنا} کرده است:

هنگامی که سلطان عبدالرشید غزنوی، به دست غلامی از غلامان شورشی (طغرل کافر نعمت) کشته شد (444 هـ.ق) با دگرگون شدن اوضاع، بیهقی از زندان رهایی یافت، ولی با آنکه زمان چیرگی غلام به حکومت رسیده، پنجاه روزی بیش نپاییده و به قول صاحب «تاریخ بیهق» بار دیگر «ملک با محمودیان افتاد»، بیهقی دیگر به پذیرفتن شغل و مقام درباری گردن ننهاد و کنج عافیت گزید و گوشه‏گیری اختیار کرد.
بیهقی که دیگر به روزگار پیری و فرسودگی رسیده و در زندگی خود فراز و نشیبهای بسیار دیده بود، زمان را برای گردآوری و تنظیم یادداشتهای خود مناسب یافته و از سال 448 هـ .ق به تألیف تاریخ پردازش خود پرداخت و به سال 451 این کار را به انجام رسانید، یعنی اندکی پس از درگذشت فرخزاد بن مسعود و آغاز پادشاهی سلطان ابراهیم بن مسعود(جلـ 451، ف 492).
بیهقی هشتاد و پنج سال زیسته و به گفته ابوالحسن بیهقی در«تاریخ بیهق» به سال 470 هـ.ق در گذشته است و به این ترتیب نوزده سال پس از اتمام تاریخ خویش زنده بوده و هرگاه به اطلاعات تازه‏ای در زمینه کار خود دسترسی می‏یافته، آن را به متن کتاب می‏افزوده است.






تاریخ بیهقی
مهم ترین اثر بیهقی "تاریخ" مشهور اوست که از مهمترین کتب تاریخ و ادب فارسی است در شرح سلطنت "آل سبکتکین" در سی مجلد که در آن از تشکیل دولت "غزنوی" تا اوایل "سلطان ابراهیم بن مسعود" سخن گفته است، اما اکنون فقط قسمتی از آن که مربوط به سلطنت "مسعود بن محمود غزنوی" و "تاریخ خوارزم" از زوال دولت "آل مأمون" و افتادن آن به دست سلطان محمود و حکومت "آلتون تاش حاجب"، در آن سامان تا غلبه ی "سلاجقه"، موجود است.

درباره ی سبک و شیوه نگارش این کتاب و مؤلف آن سخن بسیار گفته و نوشته‌‌‌‌اند و از میان همه نوشته‌‌ها به قول "استاد فیاض" که بیهقی شناس یگانه ی روزگار ما بود بسنده مى کنیم که :بیهقی گزارشگر حقیقت بود.


معرفی آثار
کتابی که امروز به نام «تاریخ بیهقی» می‏شناسیم، در آغاز «تاریخ ناصری» خوانده می‏شده است به دو احتمال: نخست به اعتبار لقب سبکتگین(پدر محمود غزنوی) که ناصرالدین است و این کتاب تاریخ خاندان و فرزندان و فرزندزادگان وی بوده، و دیگر لقب سلطان مسعود که «ناصرالدین الله» بوده است. به هر حال کتاب به نامهای دیگری نیز نامیده می‏شده، از این قرار:
تاریخ آل ناصر، تاریخ آل سبکتگین، جامع التواریخ، جامع فی تاریخ سبکتگین و سرانجام تاریخ بیهقی، که گویا بر اثر بی‏توجهی به نام اصلی آن (تاریخ ناصری) به این نامها شهرت پیدا کرده بوده است. بخش موجود تاریخ بیهقی را «تاریخ مسعودی» نیز می‏خوانند از جهت آنکه تنها رویدادهای دوره پادشاهی مسعود را در بر دارد.

علاوه بر این کتاب "ابن فندق" کتابی دیگر به نام "زینةالکتاب" در آداب کتاب به او نسبت داده است.


ویژگی سخن
اهمیت تاریخ بیهقی از دو جهت است یکی از جهت تاریخ نگاری و دیگر از لحاظ هنر نویسندگی.

1- نثر بیهقی نوعی نثر داستانی است که در خدمت محتوای تاریخی قرار گرفته است.
2- در مواردی که نویسنده مناسب دانسته، از «اطناب» استفاده شده اما در مجموع «ایجاز» در کلام کاملاً بارز است و این، یکی از جلوه های بارز «بلاغت طبیعی» در سخن بیهقی است.
3- تمثیلات و تعبیرات به کار رفته، بلیغ و زیباست.
4- استشهاد به تاریخ و قصه.
5- آفرینش واژه ها و ترکیبات بدیع.
6-استفاده طبیعی و غیر متکلفانه از لغات و جمع مکسر و گاهی هم عبارات عربی.
7-حذف افعال و حتی گاهی قسمتی از یک عبارات به قرینه، بنا به اقتضای بلاغت کلام.
8- زیبایی و خوش آهنگی کلام.
9- توصیف دقیق و جذاب وضعیت ظاهری و باطنی افراد.
10-تجسم و تصویر هنرمندانه صحنه ها و اشیا.
11- ایجاز و اطناب به جا و طبیعی.

soleares
20-10-2006, 18:23
درباره خواجه عبدالله انصاری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) :blink:

soleares
20-10-2006, 18:24
میرزا ابوالقاسم فراهانی فرزند سیدالوزراء میرزا عیسی معروف به میرزا بزرگ از سادات حسینی و از مردم هزاره فراهان از توابع اراک بود. در سال 1193 هـ.ق به دنیا آمد و زیر نظر پدر دانشمند خود تربیت یافت و علوم متداوله زمان را آموخت. در آغاز جوانی به خدمت دولت درآمد و مدتها در تهران کارهای پدر را انجام می داد. سپس به تبریز نزد پدرش، که وزیر آذربایجان بود، رفت و چندی در دفتر عباس میرزا ولیعهد به نویسندگی اشتغال ورزید و در سفر های جنگی با او همراه شد و پس از آنکه پدرش انزوا گزید، پیشکاری شاهزاده را به عهده گرفت و نظم و نظامی را که پدرش میرزا بزرگ آغاز کرده بود و تعقیب و با کمک مستشاران فرانسوی و انگلیسی سپاهیان ایران را منظم کرد و در بسیاری از جنگهای ایران و روس شرکت داشت.

در سال 1237 ه.ق پدرش میرزا بزرگ قائم مقام در گذشت و بین دو پسرش، میرزا ابوالقاسم و میرزا موسی، بر سر جانشینی پدر نزاع افتاد و حاجی میرزا آقاسی به حمایت میرزا موسی برخاست، ولی اقدامات او به نتیجه نرسید و سرانجام میرزا ابوالقاسم به امر فتحعلی شاه به جانشینی پدر با تمام امتیازات او نایل آمد و لقب سیدالوزراء و قائم مقام یافت و به وزارت نایب السلطنه ولیعهد ایران رسید و از همین تاریخ بود که اختلاف حاجی میرزا آقاسی و قائم مقام و همچنین اختلاف «بزیمکی» (خودی) و «اوزگه» (بیگانه) به وجود آمد.

قائم مقام که ذاتاً مردی بینا و مغرور بود و با بعضی از کارهای ولیعهد مخالفت می کرد، پس از یک سال وزارت در اثر تفتین بدخواهان به اتهام دوستی روسها از کار برکنار شد و سه سال در تبریز به بیکاری گذراند.

اما پس از سه سال معزولی و خانه نشینی، در سال 1241 ه.ق دوباره به پیشکاری آذربایجان و وزارت نایب السلطنه منصوب شد.

قائم مقام مردی فوق العاده باهوش و صاحب فکر و عزم ثابت و خلاصه «یک دیپلمات صحیح و با معنی ایرانی»

نثر قائم مقام

قائم مقام بیش از همه مرد سیاست و عمل است و نویسندگی او نیز به ایجاب ضرورت کار بوده، نه از راه تفنن یا هنرنمایی، او نوشته های خود را غالباً سرسری و با عجله انشاء می کرده و قلم می زده است و با اینهمه منشأت او از ذوق و حسن سلیقه مایه وافر دارد.

قائم مقام به مقدار زیادی از عبارات متکلف و متصنع و مضامین پیچیده و تشبیهات با رد و نابجا کاسته و تا اندازه ای انشای خود را- مخصوصاً در مراسلات خصوصی- به سادگی و گفتار طبیعی نزدیک ساخته است. نثر او، بر خلاف آثار اسلاف وی که پر از جمله ها و عبارتهای طویل و قرینه سازیهای مکرر و سجعهای خسته کننده است، از جمله های کوتاه ترکیب شده و قرینه ها به ندرت تکرار می شود. در تلفیق هر مزدوج دقت زیاد می کند و از سجعهای زیبایی که خاص سعدی و گلستان است، بهره مند می شود. از ذکر القاب و تعریفهای تملق آمیز حتی المقدور اجتناب می ورزد. به اشعار فارسی و عربی و آیات قرآنی و احادیث و اخبار که شیوه نویسندگان سابق است، خیلی کمتر از اسلاف خود تمسک می جوید و بسیار بجا و بموقع به آنها استشهاد می کند و گاهی از آوردن لغات واصطلاحات تازه و متداول، که به کاربردن آنها برای منشیان و نویسندگان محافظه کار بسیار سخت و دشوار بود، پروا نمی کند و بالاخره نامه های او نسبت به رسم و عادات آن زمان جامعتر و فشرده تر و خاصه در مواردی که میل ندارد مطلبی را صریح بنویسد مو جز و کوتاه و با مقام و مقال متناسب است.
روی هم رفته سبک قائم مقام تابع گلستان سعدی و مانند آن زیبا و روان و آهنگدار است.

soleares
20-10-2006, 18:25
آقا بزرگ علوی در سال 1282 شمسی به دنیا آمد. پدرش، حاج سید ابوالحسن، از روشنفکران مشروطه خواه بود.

بزرگ علوی در نوجوانی همراه پدر به اروپا رفت و در برلین به تحصیل پرداخت. پس از فراغت از تحصیل در رشته تعلیم و تربیت به ایران بازگشت و در شیراز مشغول تدریس شد.

او در 1307 به تهران آمد و کار تدریس را دنبال کرد.

بزرگ علوی در همین سالها با سه تن دیگر از جمله صادق هدایت گروه "ربعه" را تشکیل دادند و سلسله بحثهای نوین ادبی را آغاز کردند.

شوق داستان نویسی را صادق هدایت در او باور ساخت. :)

مجموعه داستان کوتاه چمدان (1313 ش) نخستین اثر بزرگ علوی است. بزرگ علوی در این مجموعه با به کارگیری نثر ساده و انشای روان و بازتاباندن فرهنگ عامه و تصویر ناکامی ها و سیه روزیهای آنان،به سبک محمد علی جمالزاده و صادق هدایت نزدیک شده است، با این اختلاف که شخصیتهای داستانهای علوی به لحاظ تحرک و پویایی اجتماعی با شخصیتهای داستانهای هدایت، که "نگرشی دیگر گونه" نسبت به جهان دارند، فرق می کنند.

بزرگ علوی در سال 1315 به اتهام داشتن افکار سوسیالیستی، با جمعی دیگر از همفکرانش به زندان افتد و تا برکنار شدن رضاشاه (شهریور 1320) در زندان ماند.

یادداشتهای علوی در سالهای زندان "روی کاغذ قند و سیگار و پاکتهای میوه به صورت پنهانی نوشته می شد و پس از آزادی از زندان دستمایه نگارش دو گزارش داستان گونه ی او شد.

علوی در شهریور 1320 به اتفاق یاران همفکر خود از زندان آزاد شد و به فعالیتهای حزبیپرداخت.

او کتاب ورق پاره های زندان را در 1320 و پنجاه و سه نفر را در 1321 منتشر کرد.

حوادث سیاسی داخلی علوی را بار دیگر در سال 1327 به زندان فرستاد و این بار دو سال در زندان ماند.

او در 1329 از زندان آزاد شد و در زمانی که کشور صحنه تلاش برای ملی کردن صنعت نفت بود، بزرگ علوی نیز متاثر از سیاست روز در زمینه های گوناگون قلم می زد. او در همین سالها برجسته ترین اثر هنری این دوره از نویسندگی خود یعنی داستان نیمه بلند چشمهایش را نوشت و در 1331 به چاپ رساند.

بزرگ علوی در فروردین 1332 ظاهراً برای معالجه چشم به آلمان رفت و وقوع کودتا در 28 مرداد همان سال، بازگشت او را به ایران منتفی ساخت و بزرگ علوی برای همیشه در آلمان ماند و در برلین به تدریس زبان و فرهنگ ایران پرداخت.

بزرگ علوی در فرودین 1358 به تهران آمد و پس از چندی دوباره به آلمان بازگشت.

بزرگ علوی سرانجام در بهمن ماه سال 1375 بر اثر سکته قلبی در برلین درگذشت.

آثار بزرگ علوی عباتند از:

الف - داستان: "دیو "؛ "چمدان "؛ "ورق‌‌پاره‌‌های زندان "؛ "میرزا "؛

"پنجاه‌‌وسه نفر "؛ "نامه‌‌ها "؛ "چشمهایش "؛ "سالاریها".

ب - ترجمۀ: "دوشیزۀ اورلئاناز شیللر؛ "کسب‌‌وکار خانم وارن" از برناردشاو؛ "دوازده ماه" از ساموئل مارشاک؛

"باغ آلبالو" از آنتوان چخوف ؛ "گل‌‌های آبی" از وانداوالیسلوسکایا؛ "دو فریفته"از لوپادوویسکی.

ج - نقد و پژوهش: "صادق هدایت" در مجله پیام نو؛ "ناصرخسرو مروزی قبادیانی در مجله پیام نو؛

"نقد شوهر آهوخانم " در مجله کاوه

soleares
20-10-2006, 18:26
جمالزاده را "پیشوای نوول نویسی فارسی" لقب داده اند. او نخستین نویسنده ای که توانست تکنیک داستان نویسی اروپایی را آگاهانه به کار گیرد و در عین حال یکسره به تکنیک داستان پردازی غربی تسلیم نشود.

جمالزاده با دمیدن روحی ایرانی به روشی که از غرب به رعایت گرفته بود توانست آن را صیقل دهد و در قالبی هماهنگ با ذوق و حوصله و نیاز فرهنگی زمان، به هموطنانش هدیه کند.

سید محمد علی جمالزاده در سال 1270 شمسی در اصفهان به دنیا آمد و تحصیلات مقدماتی را در زادگاه خود آغاز کرد.
پدرش، سید جمال الدین واعظ اصفهانی، از آزادی خواهان مشروطه بود و رهبری مشروطه خواهان اصفهان را برعهده داشت. سید جمال الدین خطیبی توانا بود و در سخنرانی هایش به زبان ساده و در حد فهم عوام سخن می گفت.

به سبب اختلافی که بین سید جمال الدین و حاکم اصفهان پدید آمد او به همراه خانواده اش به تهران هجرت کرد و به مبارزات خود ادامه می داد.

جمالزاده در شانزده سالگی به گفته ی پدرش به لبنان رفت و در آنجا تحصیلات خود را در دوره متوسطه ادامه داد.
چند ماه بعد در لبنان اطلاع یافت که به دستور محمد علی شاه پدرش را مسموم کرده اند.

مرگ پدر، محمد علی را در اعتقادات سیاسی و اخلاقی که از او به ارث برده بود استوارتر کرد. دو سال بعد به فرانسه رفت و در دانشگاه های لوزان و دیژون تحصیل کرد در رشته حقوق فارغ التحصیل شد.

در این زمان، عده ای از روشنفکران ایرانی مخالف استبداد قاجارها در برلین گرد آمده و فعالیت می کردند. جمالزاده در سویس می زیست، به دعوت آنان به برلین رفت. یک ماه بعد به منظور انجام ماموریتی به بغداد رفت و چند ماه بعد به کرمانشاه آمد و روزنامه رستاخیز انتشار داد.

او سپس دوباره به برلین بازگشت و با جمعی دیگر از آزادی خواهان ایرانی در انتشار مجله سیاسی- فرهنگی کاوه همکاری کرد.

جمالزاده در مجله کاوه مقالاتی می نوشت که اغلب آنها در زمینه موضوع هایی چون سیاست، اقتصاد، ایران شناسی و فرهنگ و ادب بود و در نگارش این مقالات شیوه ساده نویسی را که خصلت عمومی و نثر فارسی این دوره بود به کار می گرفت.

نخستین کتاب جمالزاده به نام گنج شایگان یا اوضاع اقتصادی ایران در سال 1918 میلادی منتشر شد و در مجله کاوه از آن به عنوان یکی از بهترین اثرهایی که تا آن روز در زبان فارسی در مورد اقتصاد نوشته شده سخن راندند.

جمالزاده از آن پس نیز به نوشتن مقالات علمی- انتقادی در مجله کاوه ادامه می داد و این همه پیش از انتشار مجموعه داستان کوتاه "یکی بود یکی نبود" در سال 1300 شمسی بوده است.

در سال 1921 میلادی/ 1300 شمسی داستان کوتاه انتقادی طنز "فارسی شکر است" را در مجله کاوه به چاپ رساند. جمالزاده خود می گوید که "چگونه گروه نویسندگان کاوه هر چهارشنبه شب گرد یکدیگر جمع می شدند تا مقالاتی را که هر یک برای چاپ در این نشریه نوشته بودند بخوانند و هنگامی که نوبت به جمالزاده می رسد تا نوشته خود را در حضور جمع بخواند، نه یک مقاله بلکه داستانی طنزآمیز را با ترس و لرز عرضه می کند."





از گفته جمالزاده چنین برمی آید که "فارسی شکر است" و پنج داستان کوتاه دیگر که مجموعاً در "یکی بود یکی نبود" به چاپ رسید در روزهای اول حتی در نظر خود نویسنده نیز کاری غیرجدی و تردید آمیز تلقی می شده است و او بیش از همه نگران قضاوت محمد قزوینی بوده که از اعضای برجسته آن گروه به شمار می رفته است، ولی قزوینی در مورد آثار جمالزاده از هیچ گونه ستایش و تشویقی فروگذار نکرده است.

سی و سه سال بعد، جمالزاده در این باره نوشت "به خوبی احساس می کنم که در کارهای ادبی امروز هم محرک واقعی من همان تشویق های آن بزرگوار است."

جمالزاده در پایان سال 1921 میلادی "یکی بود یکی نبود" را در برلین انتشار داد؛ مجله کاوه هم در آخرین شماره خود، طی ویژه نامه ای "یکی بود یکی نبود" را به عنوان نخستین مجموعه داستانی فارسی به سبک جدید، به مردم ایران معرفی کرد و از آن پس تعطیل شد.

اما انتشار "یکی بود یکی نبود"، مانند ظهور هر اثر بدیع دیگر در ادبیات، واکنشهای مثبت و منفی در پی داشت. گروهی آن را ستودند و جمعی دیگر سخت بر آن تاختند و جمالزاده به شدت تحت تاثیر قرار گرفت.

هراس از واکنش منفی از یکسو، و نیز به گفته خود او، لذتهای زندگانی، منجر به سکوت محض او در تمام دوران سلطنت رضاخان شد.

جمالزاده در برلین ده سال دیگر اقامت گزید. کارنامه علمی- ادبی او در این مدت نگارش چند مقاله و داستان کوتاه بود که هیچ یک از آنها به آوازه "یکی بود یکی نبود" دست نیافت. مدتی هم سردبیر مجله علم و هنر بود که آن هم در برلین منتشر می شد.

در سال 1931 م. به سوئیس آمد و برای همیشه در ژنو ماندگار شد و در دانشگاه آن شهر به تدریس زبان و ادبیات فارسی پرداخت.

غیر از "یکی بود یکی نبود" مجموعه های داستانی دیگری نیز نگاشته است که عبارت اند از:

"دارالمجانین"
"راه آب نامه"
"صحرای محشر"
"سر و ته یک کرباس"
"تلخ و شیرین"
"کهنه و نو"
"شور آباد"
"غیر از خدا هیچ کی نبود"

آخرین اثر داستانی جمالزاده کتابی است به نام قصه ما به سر رسید که به سال 1357 در ایران انتشار یافته است. رساله ای هم تحت عنوان سرگذشت و کار جمالزاده نوشته است که نوعی "اتوبیوگرافی" است.

soleares
20-10-2006, 18:27
غلامحسین ساعدی (گوهر مراد) در سال 1341 (24 دی‌ماه) در تبریز به دنیا آمد، در خانواده‌ای کارمند و به قول خودش اندکی بدحال. ساعدی نوشتن را ابتدا به صورت گزارش و تفسیر در هنگامه‌ی نوجوانی آغاز و با نشریات فریاد، صعود و... همکاری کرد و اولین بار در ارتباط با همین نوشته‌ها به زندان افتاد.

نخستین آثارش را از 1334 در مجلات ادبی به چاپ رساند. او که در ابتدا به عنوان نمایشنامه‌نویسی چیره دست (با نام مستعار گوهر مراد) شهرت یافته بود،‌ با نگارش داستان‌های زیبایی چون «گدا»، «دو برادر» و «آرامش در حضور دیگران»، جایگاه خود را به عنوان یکی از خلاق‌ترین داستان‌نویسان ایران نیز تثبیت کرد.

آثار او دستمایه‌ی برخی از بهترین فیلم‌های بلند سینمای ایران قرار گرفته است، که از جمله‌ی آنها می‌توان فیلم‌های "گاو" (ساخته‌ی داریوش مهرجویی، 1348)، "آرامش در حضور دیگران" (ساخته‌ی ناصر تقوایی، 1349) و "دایره‌ی مینا" (ساخته‌ی داریوش مهرجویی، 1353) را نام برد.

در مرداد 1332 هنگام کودتای 28 مرداد وارد دانشکده‌ی پزشکی تبریز شد و در اواخر سال‌های دانشکده فعالیت هنری و ادبی خود را مجدانه پی گیری کرد. ساعدی در دهه‌ی 40 که دوره‌ای خاص در ادبیات ایران محسوب می‌شود، رشد کرد و به تحصیل خود در رشته روان پزشکی ادامه داد. عمده‌ی فعالیت‌های قلمی ساعدی در حوزه نمایش نامه نویسی است و به همراه تنی چند هم چون بیضایی، رادی و نصیریان پیش زمینه‌ی تئاتر را بینان نهادند. بخش دیگر از نوآوری او در زمینه تئاتر چاپ آثار پانتومیم تحت عنوان لال‌بازی‌هاست. ساعدی در اوایل دهه‌ی 50 گاهنامه‌ی الفبا را به همراه تنی چند منتشر نمود و در سال 56 همزمان با احمد شاملو در چاپ مجله‌ی ایرانشهر در خارج از کشور همکاری می‌کند. بعد از انقلاب نیز داستان‌های او هم چنان در کتاب جمعه، ویژه‌ی هنر و ادبیات چاپ می شد. ساعدی در دهه‌ی 60 از ایران خارج به فرانسه رفت.

او در دوم آذر 1364 به علت خون‌ریزی دستگاه گوارش در فرانسه درگذشت و در گورستان پرلاشز در کنار صادق هدایت به خاک سپرده شد.


آثار:






در زمینه داستان نویسی:

مرغ انجیر (1335) خانه‌های شهر ری (1336) گدا (1341) عزاداران بیل (1343) دندیل (1345) واهمه‌های بی نام و نشان (1346) ترس و لرز (1347) توپ (1347) شب نشینی با شکوه (1349) کور و گهواره (1356) .


در زمینه نمایشنامه:

لیلاج (1336) قاصدک‌ها (1338) کار با فکها در سنگر (1338) شان فریبک (1340) کلاته گل (1340) عروسی (1341) ده لال بازی (1342) انتظار (1343) بهترین بابای دنیا (1344) چوب به دستان ورزیل (1344) پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت (1345) خانه روشنی (1346) دیکته و زوایه (1347) فصل گستاخی (1348) پرواربندان ( 1348) وای بر مغلوب (1349) چشم در برابر چشم (1350) عاقبت قلمفرسایی (1354) آی با کلاه (1357) جانشین (1357) ماه عسل (1357) و ماه نمی‌شنویم (1357) .

ساعدی علاوه بر داستان نویسی و نمایش نامه نویسی تک نگاری‌هایی هم داشته که ایلخچی (1342) و اهل هوا (1345) که یک اثر پژوهشی درباره بیماران می‌باشد، از جمله آنهاست.






سالشمار غلامحسین ساعدی (گوهر مراد)

1314 تولد روز سه شنبه 24 دی ماه نام پدر: علی اصغر نام مادر: طیبه
1316 تولد برادر علی اکبر 26 آذر ماه
1322 تولد خواهر ناهید
1322 ورود به دبستان بدر
1330 آغاز فعالیت هم زمان با نهضت ملی
1331 مسئولیت انتشار روزنامه های "فریاد" و "صعود" و "جوانان آذربایجان" و انتشار مقالات و داستان در این سه روزنامه و همچنین "دانش آموز" چاپ تهران.
1332 بعد از کودتای 28 مرداد به مدت دو ماه مخفی می شود. شهریور سال 1332 دستگیر و چند ماه در زندان بسر می برد. نوشتن داستان بلندی به نام "نخود هر آش" که چاپ نشده است.
1334 ورود به دانشکده پزشکی تبریز
1335 همکاری با مجله سخن و انتشار داستان "مرغ انجیر" چاپ و انتشار "پیگمالیون" (داستان و نمایشنامه) در تبریز
1336 انتشار داستان "خانه های شهرری" در تبریز. نمایشنامه "لیلاج ها" در مجله سخن
1337 رهبری جنبش های دانشجویی و اعتصابات دانشگاه تبریز، آشنایی و دوستی با صمد بهرنگی، بهروز دهقانی، مفتون امینی، کاظم سعادتی، مناف ملکی.
نوشتن داستان کوتاه "شکایت" و نمایشنامه تک پرده ای "غیوران شب"
1338 نمایشنامه تک پرده ای "سایه شبانه"
1339 انتشار نمایشنامه "کار با فک ها در سنگر" ناشر کتابفروشی تهران- تبریز
انتشار مجموعه داستانهای کوتاه "شب نشینی با شکوه" در تبریز و نمایشنام سفر مرد خسته (4 پرده) چاپ نشده.
1340 فارغ التحصیل دانشکده پزشکی و گذراندن پایان نامه ای به نام "علل اجتماعی پیسکونوروزها در آذربایجان" که بعد از ماهها بحث و جدل با اکراه پذیرفته می شود- انتشار نمایشنامه "کلاته گل" به صورت مخفی در تهران.
1341 مسافرت به تهران و اعزام به خدمت سربازی- طبیب پادگان سلطنت آباد به صورت سرباز صفر، نوشتن داستانهای کوتاه درباره زندگی سربازی که چند داستان به نام های "صدای خونه"، "پادگان خاکستری"،"مانع آتش" در مجله کلک چاپ شده است.(بعد از مرگش)
افتتاح مطب شبانه روزی به اتفاق برادرش دکتر علی اکبر در دلگشا، همکاری با کتاب هفته ومجله آرش، آشنایی و دوستی با احمد شاملو، جلال آل احمد، پرویز ناتل خانلری، رضا براهنی، محمود آزاد تهرانی، سیروس طاهباز، محمد نقی ابراهیمی، رضا سید حسینی، بهمن فرسی، به آذین، اسماعیل شاهرودی، جمال میرصادقی ...
1342 انتشار ده لال بازی (پانتومیم) که پانتومیم "فقیر" توسط جعفر والی در تلویزیون اجرا شد.
ورود به بیمارستان روانی "روزبه" جهت اخذ تخصص بیماریهای اعصاب و روان
آشنایی و همکاری با دکتر مسعود میربها و دکتر حسن مرندی
همکاری با موسسه تحقیقات و مطالعات اجتماعی و انتشار تک نگاری "ایلخچی" توسط همان موسسه و چاپ مقالات علمی در مجله روان پزشکی.
ترجمه کتاب "شناخت خویشتن" (آرتور جرسیلد) با دکتر محمدتقی براهنی- چاپ تبریز. ترجمه کتاب "قلب و بیماریهای قلبی و فشار خون" (هـ. بله کسلی) با دکتر محمدعلی نقشینه- چاپ تبریز، همکاری با کتاب هفته.
1343 سفر به آذربایجان و حاصلش نوشتن تک نگاری "خیاویا مشکین شهر"؛ لال بازی "در انتظار" در مجله آرش.
انتشار هشت داستان پیوسته به نام "عزاداران بیل" توسط انتشارات نیل تهران.
1344 انتشار نمایشنامه "چوب بدستهای ورزیل" انتشارات مروارید- تهران که به کارگردانی جعفر والی در تالار سنگلج روی صحنه آمد. انتشار تک رنگی "خیاویا مشکین شهر" توسط موسسه تحقیقات و مطالعات اجتماعی. انتشار نمایشنامه "بهترین بابای دنیا" انتشارات شفق- تهران که به کارگردانی عزت الله انتظامی در تالار سنگلج روی صحنه آمد. نوشتن داستان بلند "مقتل" که دو فصل آن در مجله نگین سال 1349 چاپ می شود. سفر به جنوب و حاشیه خلیج فارس برای بررسی و مطالعه وضع اجتماعی و آداب و سنن بومی آن خطه.
1345 انتشار تک نگاری "اهل هوا" توسط موسسه تحقیقات و مطالعات اجتماعی. انتشار مجموعه داستان "دندیل" انتشارات جوانه- تهران.
انتشار "پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت" انتشارات اشرفی- تهران.
نمایشنامه های "بامها و زیر بامها" و "از پا نیفتاده ها" به کارگردانی جعفر والی در تلویزیون و "ننه انسی" در تئاتر سنگلج اجرا شد. نمایش "گرگها" و نمایش "گاو" در تلویزیون به کارگردانی جعفر والی اجرا شد.
انتشار مجموعه داستان "واهمه های بی نام و نشان" انتشارات نیل- تهران، که داستان "آرمش در حضور دیگران" از این مجموعه توسط ناصر تقوایی به صورت فیلم درآمد.
انتشار نمایشنامه "آی بی کلاه، آی با کلاه" انتشارات نیل- تهران، که به کارگردانی "جعفر والی" در تالار سنگلج به روی صحنه آمد.
انتشار "خانه روشنی" پنج نمایشنامه- انتشارات اشرفی- تهران که نمایشنامه " خانه روشنی" توسط علی نصیریان و نمایشنامه "دعوت" توسط جعفر والی"، کارگردانی و به روی صحنه رفت. نمایشنامه :"دست بالای دست" به کارگردانی جعفر والی، نمایشنامه "خوشا به حال برد باران" به کارگردانی داوود رشیدی در سال 1346 در تلویزیون اجرا شده است.
مذاکره با دولت وقت به اتفاق جلال آل احمد، رضا براهنی و سیروس طاهباز برای رفع سانسور از اهل قلم و مطبوعات.
تشکیل هسته اصلی کانون نویسندگان.
همکاری با مجله های جهان نو، فردوسی، خوشه، نگین و جنگ های ادبی، انتشار داستان "ترس و لرز" (6 داستان پیوسته) انتشارات زمان- تهران. انتشار نمایشنامه "دیکته و زاویه" (2 نمایشنامه) انتشارات نیل- تهران که به کارگردانی داوود رشیدی در تالار سنگلج به اجرا در آمد.
سفر به آذربایجان و منطقه "قراداغ" جهت تدارک تک نگاری "قراداغ" که قسمتهایی از آن به نام "کلیبر" و "مرند"، "اهر"، "خوی"، "رضائیه" در مجله "پیک جوانان" سال 1351 به چاپ رسید.
1348 انتشار رمان "توپ" انتشارات اشرفی- تهران.
انتشار نمایشنامه "پرواربندان" انتشارات نیل- تهران که به کارگردانی محمدعلی جعفری در تهران و شهرستانها به روی صحنه آمد.
انتشار فیلمنامه "فصل گستاخی" انتشارات نیل- تهران و "گم شده لب دریا" داستان کودکان که توسط کانون پرورش فکری کودکانت و نوجوانان منتشر شده است.
1349 انتشار نمایشنامه "وای بر مغلوب" انتشارات نیل- تهران که به کارگردانی داوود رشیدی در تالار سنگلج اجرا شد.
انتشار نمایشنامه "جانشین" انتشارات نیل- تهران.
فیلمنامه "ما نمی شنویم" (سه فیلمنامه کوتاه) انتشارات پیام- تهران.
نمایشنامه "ضحاک" که به دلیل سانسور وقت منتشر نشده است.
1350 انتشار فیلمنامه "گاو" براساس قصه ای از کتاب عزاداران بیل که در سال 1348 توسط داریوش مهرجویی به صورت فیلم درآمد.
انتشار نمایشنامه "چشم در برابر چشم" انتشارات امیرکبیر- تهران که در سال 1351 به کارگردانی "هرمز هدایت" به روی صحنه رفت.
1353 انتشار مجله الفبا با همکاری نویسندگان معتبر روزگار، ناشر امیرکبیر که مجموعاً 6 شماره به چاپ رسید. نوشتن نمایشنامه "مار در محراب" که به خاطر سانسور وقت در سال 1372 تحت عنوان "مار در معبد" توسط انتشارات به نگار به چاپ رسید.
چاپ داستان "بازی تمام شد" در کتاب اول الفبا.
1353 در اردیبهشت ماه سفر به "لاسگرد" در اطراف سمنان جهت تهیه تک نگاری راجع به شهرکهای نوبنیاد، دستگیری توسط ساواک و انتقالش به زندان "قزل قلعه" و بعد به زندان "اوین" که مدت یکسال را در سلول انفرادی گذراند و شکنجه شد. پیش از این بارها توسط ساواک و شهربانی دستگیر و مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود که یک بار منجر به بستری شدنش در بیمارستان جاوید شد.
نگارش رمان "تاتار خندان" که در زندان نوشته شده است.
در دهه 50 ضمن فعالیت سیاسی گسترده ای با طیف وسیعی از مبارزان راه آزادی ارتباط دارد که تا پایان عمرش ادامه پیدا می کند.
انتشار کتاب "کلاته نان" داستانی برای کودکان، ناشر امیرکبیر- تهران
1354 آزادی از زندان- انتشار "عاقبت قلم فرسایی" (2 نمایشنامه) انتشارات آگاه تهران.
فیلمنامه "عافیتگاه" که بعد از مرگش توسط انتشارات "اسپرک" در سال1368 به چاپ رسید.
سفر به شمال و نوشتن نمایشنامه "هنگامه آرایان" که هنوز چاپ نشده است.
1355 سفر به تبریز و نوشتن رمان "غریبه در شهر" که بعد از مرگش در سال 1369 توسط انتشارات اسپرک منتشر شد.
1356 انتشار "گور و گهواره" (سه داستان) انتشارات آگاه- تهران براساس داستان "آشغالدونی" از این مجموعه فیلمنامه ای به اسم "دایره مینا" نوشته شد که توسط "داریوش مهرجویی" به صورت فیلم درآمد.
انتشار نمایشنامه "ماه عسل" انتشارات امیرکبیر- تهران
چاپ نمایشنامه تک پرده ای "رگ و ریشه دربدری" در کتاب 6 الفبا
ترجمه برخی از آثارش به زبانهای روسی، انگلیسی و آلمانی
سخنرانی در شبهای شعر انجمن گوته، تحت عنوان "شبه هنرمند" که در سال 1357 توسط انتشارات امیرکبیر در کتاب "ده شب" به چاپ رسید.
1357 سفر به آمریکا بنا به دعوت انجمن قلم آمریکا و ناشرین آمریکایی. ایراد سخنرانیهای متعدد و عقد چند قرارداد برای ترجمه کتابهایش با ناشر معروف "راندم هاوس".
سفر به لندن در پاییز همان سال و همکاری با احمد شاملو در انتشار روزنامه فرهنگی- سیاسی "ایرانشهر".
بازگشت به ایران در اوایل زمستان سال 1357
انتشار "کلاته کار" داستان کودکان، انتشارات امیرکبیر- تهران
1358 انتشار مقالات سیاسی و اجتماعی در روزنامه های کیهان، اطلاعات، انتشار داستان "واگن سیاه" در کتاب جمعه شماره اول.
1359 نوشتن قصه ها و نمایشنامه هایی که هنوز منتشر نشده است از جمله داستانهای "اسکندر و سمندر در گردباد"؛ "بوسه عذرا"، "خانه باید تمیز باشد"، "جوجه تیغی" و نمایشنامه های "خرمن سوزها"، "باران"، "پرندگان در طویله" و تعدادی داستان و نمایشنامه که ناتمام و بدون عنوان برجای مانده است.
داستان بلند و به هم پیوسته "سفرنامه سفیران خدیو مصر به دیار امیر تاتارها" که از سالهای قبل شروع به نوشتن کرده و چند قسمت آن در مجله "آرش" به چاپ رسیده است.
داستان "شنبه شروع شد" در مجله آرش چاپ شده و نمایشنامه تک پرده ای "خیاط جادو شده" و داستان "میهمانی"، "ساندویچ" و "آشفته حالان بیدار بخت" در مجله های آدینه، دنیای سخن و کتاب به نگار و آرش چاپ شده است.
1360 سفر به پاریس در اواخر سال 1360
ازدواج با خانم بدری لنکرانی.
1361- 1364 در خلال این سالها اقدام به انتشار مجله الفبا(چاپ پاریس) کرده و چند نمایشنامه به نامهای "اتللو در سرزمین عجایب" و "پرده داران آینه افروز" و چند فیلمنامه به نام های "دکتر اکبر" و "رنسانس" و با همکاری داریوش مهرجویی فیلمنامه "مولوس کورپوس" براساس داستان "خانه باید تمیز باشد" را نوشته است و بسیاری مقالات و داستان و نمایشنامه ها که ناقص مانده است.
1364 فوت در روز دوم آذرماه، دفن در گورستان پرلاشز پاریس.

soleares
20-10-2006, 18:29
زندگی نامه

جلال الدین سادات آل احمد، معروف به جلال آل احمد، فرزند سید احمد حسینی طالقانی در محله سید نصرالدین از محله های قدیمی شهر تهران به دنیا آمد، او در سال 1302 پس از هفت دختر متولد شد و نهمین فرزند پدر و دومین پسر خانواده بود.

پدرش در کسوت روحانیت بود و از این رو جلال دوران کودکی را در محیطی مذهبی گذراند. تمام سعی پدر این بود که از جلال، برای مسجد و منبرش جانشینی بپرورد.

جلال پس از اتمام دوره دبستان، تحصیل در دبیرستان را آغاز کرد، اما پدر که تحصیل فرزند را در مدارس دولتی نمی پسندید و پیش بینی می کرد که آن درسها، فرزندش را از راه دین و حقیقت منحرف می کند، با او مخالفت کرد:

« دبستان را که تمام کردم، دیگر نگذاشت درس بخوانم که: «برو بازار کار کن» تا بعد ازم جانشینی بسازد. و من رفتم بازار. اما دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. »

پس از ختم تحصیل دبیرستانی، پدر او را به نجف نزد برادر بزرگش سید محمد تقی فرستاد تا در آنجا به تحصیل در علوم دینی بپردازد، البته او خود به قصد تحصیل در بیروت به این سفر رفت، اما در نجف ماندگار شد. این سفر چند ماه بیشتر دوام نیاورد و جلال به ایران بازگشت.

در «کارنامه سه ساله» ماجرای رفتن به عراق را این گونه شرح می دهد:

«تابستان 1322 بود، در بحبوحه جنگ، با حضور سربازان بیگانه و رفت و آمد وحشت انگیز U.k.c.c و قرقی که در تمام جاده ها کرده بودند تا مهمات جنگی از خرمشهر به استالینگراد برسد. به قصد تحصیل به بیروت می رفتم که آخرین حد نوک دماغ ذهن جوانی ام بود و از راه خرمشهر به بصره و نجف می رفتم که سپس به بغداد والخ .... اما در نجف ماندگار شدم. میهمان سفره برادرم. تا سه ماه بعد به چیزی در حدود گریزی، از راه خانقین و کرمانشاه برگردم. کله خورده و کلافه و از برادر و پدر.»

پس از بازگشت از سفر، آثار شک و تردید و بی اعتقادی به مذهب در او مشاهده می شود که بازتابهای منفی خانواده را به دنبال داشت.

«شخص من که نویسنده این کلمات است، در خانواده روحانی خود همان وقت لامذهب اعلام شد ه دیگر مهر نماز زیرپیشانی نمی گذاشت. در نظر خود من که چنین می کردم، بر مهر گلی نماز خواندن نوعی بت پرستی بود که اسلام هر نوعش را نهی کرده، ولی در نظر پدرم آغاز لا مذهبی بود. و تصدیق می کنید که وقتی لا مذهبی به این آسانی به چنگ آمد، به خاطر آزمایش هم شده، آدمیزاد به خود حق می دهد که تا به آخر براندش.»

آل احمد در سال 1323 به حزب توده ایران پیوست و عملاً از تفکرات مذهبی دست شست. دوران پر حرارت بلوغ که شک و تردید لازمه آن دوره از زندگی بود، اوج گیری حرکت های چپ گرایانه حزب توده ایران و توجه جوانان پرشور آن زمان به شعارهای تند وانقلابی آن حزب و درگیری جنگ جهانی دوم عواملی بودند که باعث تغییر مسیر فکری آن احد شدند.

همه این عوامل دست به دست هم داد تا جوانکی با انگشتری عقیق با دست و سر تراشیده، تبدیل شد به جوانی مرتب و منظم با یک کراوات و یکدست لباس نیمدار آمریکایی شود.

در سال 1324 با چاپ داستان «زیارت» در مجله سخن به دنیای نویسندگی قدم گذاشت و در همان سال، این داستان در کنار چند داستان کوتاه دیگر در مجموعه "دید و بازدید" به چاپ رسید. آل احمد در نوروز سال 1324 برای افتتاح حزب توده و اتحادیه کارگران وابسته به حزب به آبادان سفر کرد:

«در آبادان اطراق کردم. پانزده روزی. سال 1324 بود، ایام نوروز و من به مأموریتی برای افتتاح حزب توده و اتحادیه کارگران وابسته اش به آن ولایت می رفتم و اولین میتینگ در اهواز از بالای بالکونی کنار خیابان".

آل احمد که از دانشسرای عالی در رشته ادبیات فارسی فارغ التحصیل شده بود، او تحصیل را در دوره دکترای ادبیات فارسی نیز ادامه داد، اما در اواخر تحصیل از ادامه آن دوری جست و به قول خودش «از آن بیماری (دکتر شدن) شفا یافت».

به علت فعالیت مداومش در حزب توده، مسؤولیتهای چندی را پذیرفت. خود در این باره می گوید:

«در حزب توده در عرض چهار سال از صورت یک عضو ساده به عضویت کمیته حزبی تهران رسیدم و نمایندگی کنگره.... و از اوایل 25 مأمور شدم زیر نظر طبری «ماهنامه مردم» را راه بیندازم که تا هنگام انشعاب 18 شماره اش را درآوردم حتی شش ماهی مدیر چاپخانه حزب بودم.»





در سال 1326 به استخدام آموزش و پرورش درآمد. در همان سال، به رهبری خلیل ملکی و 10 تن دیگر از حزب توده جدا شد. آنها از رهبری حزب و مشی آن انتقاد می کردند و نمی توانستند بپذیرند که یک حزب ایرانی، آلت دست کشور بیگانه باشد. در این سال با همراهی گروهی از همفکرانش طرح استعفای دسته جمعی خود را نوشتند.

آل احمد با نثر عصیانگرش اینگونه می گوید:

«روزگاری بود و حزب توده ای بود و حرف و سخنی داشت و انقلابی می نمود و ضد استعمار حرف می زد و مدافع کارگران و دهقانان بود و چه دعویهای دیگر و چه شوری که انگیخته بود و ما جوان بودیم و عضو آن حزب بودیم و نمی دانستیم سر نخ دست کیست و جوانی مان را می فرسودیم و تجربه می آموختیم. برای خود من «اما» روزی شروع شد که مأمور انتظامات یکی از تظاهرات حزبی بودیم (سال 23 یا 24؟) از در حزب خیابان فردوسی تا چهارراه مخبرالدوله با بازوبند انتظامات چه فخرها که به خلق نفروختم، اما اول شاه آباد چشمم افتاد به کامیون های روسی پر از سرباز که ناظر و حامی تظاهرات ما کنار خیابان صف کشیده بودند که یک مرتبه جا خوردم و چنان خجالت کشیدم که تپیدم توی کوچه سید هاشم و ....."

در سال 1326 کتاب «از رنجی که می بریم» چاپ شد که مجموعه 10 قصه کوتاه بود و در سال بعد «سه تار» به چاپ رسید. پس از این سالها آل احمد به ترجمه روی آورد. در این دوره، به ترجمه آثار «ژید» و«کامو»، «سارتر» و «داستایوسکی» پرداخت و در همین دوره با دکتر سیمین دانشور ازدواج کرد.

«زن زیادی» نیز به این سال تعلق دارد.

در طی سالهای 1333 و 1334 «اورازان»، «تات نشینهای بلوک زهرا»، «هفت مقاله» و ترجمه مائده های زمینی را منتشر کرد و در سال 1337 «مدیر مدرسه» «سرگذشت کندوها» را به چاپ سپرد. دو سال بعد «جزیره خارک- در یتیم خلیج» را چاپ کرد. سپس از سال 40 تا 43 «نون و القلم»، «سه مقاله دیگر»، «کارنامه سه ساله»، «غرب زدگی» «سفر روس»، «سنگی بر گوری» را نوشت و در سال 45 «خسی در میقات» را چاپ کرد و هم «کرگدن» نمایشنامه ای از اوژان یونسکورا. «در خدمت و خیانت روشنفکران» و «نفرین زمین» و ترجمه «عبور از خط» از آخرین آثار اوست.

آل احمد در صحنه مطبوعات نیز حضور فعالانه مستمری داشت و در این مجلات و روزنامه ها فعالیت می کرد.

نکته ای که در زندگی آل احمد جالب توجه است، زندگی مستمر ادبی او است. اگر حیات ادبی این نویسنده با دیگر نویسندگان همعصرش مقایسه شود این موضوع به خوبی مشخص می شود.

جلال در سالهای فرجامین زندگی، با روحی خسته و دلزده از تفکرات مادی به تعمق در خویشتن خویش پرداخت تا آنجا که در نهایت، پلی روحانی و معنوی بین او و خدایش ارتباط برقرار کرد.

او در کتاب "خسی در میقات" که سفرنامه ی حج اوست به این تحول روحی اشاره می کند و می گوید: "دیدم که کسی نیستم که به میعاد آمده باشد که خسی به میقات آمده است. . ."

این نویسنده پر توان که همواره به حقیقت می اندیشید و از مصلحت اندیشی می گریخت، در اواخر عمر پر بارش، به کلبه ای در میان جنگلهای اسالم کوچ کرد.

جلال آل احمد، نویسنده توانا و هنرمند دلیر به ناگاه در غروب روز هفدهم شهریور ماه سال 1348 در چهل و شش سالگی زندگی را بدرود گفت.






ویژگی های آثار

به طور کلی نثر آل احمد نثری است شتابزده، کوتاه، تاثیر گذار و در نهایت کوتاهی و ایجاز .

آل احمد در شکستن برخی از سنت های ادبی و قواعد دستور زبان فارسی شجاعتی کم نظیر داشت و این ویژگی در نامه های او به اوج می رسد.

اغلب نوشته هایش به گونه ای است که خواننده می تواند بپندارد نویسنده هم اکنون در برابرش نشسته و سخنان خود را بیان می کند و خواننده، اگر با نثر او آشنا نباشد و نتواند به کمک آهنگ عبارات ، آغاز و انجام آنها را دریابد، سر در گم خواهد شد.
از این رو ناآشنایان با سبک آل احمد گاهی ناگریز می شوند عباراتی را بیش از چند بار بخوانند.


آثار

آثار جلال آل احمد را به طور کلی می توان در پنج مقوله یا موضوع طبقه بندی کرد:

الف- قصه و داستان. ب- مشاهدات و سفرنامه. ج- مقالات. د- ترجمه. هـ- خاطرات و نامه ها.

الف- قصه و داستان

1- دید و بازدید 1324:
نخست شامل ده داستان کوتاه بود، در چاپ هفتم دوازده داستان کوتاه را در بردارد. جلال جوان در این مجموعه با دیدی سطحی و نثری طنز آلود اما خام که آن هم سطحی است، زبان به انتقاد از مسایل اجتماعی و باورهای قومی می گشاید.

2- از رنجی که می بریم 1326:
مجموعه هفت داستان کوتاه است که در این دو سال زبان و نثر داستانهای جلال به انسجام و پختگی می گراید. در این مجموعه تشبیهات تازه، زبان آل احمد را تصویری کرده است.

3- سه تار 1327:
مجموعه سیزده داستان کوتاه است. فضای داستانهای سه تار لبریز از شکست و ناکامی قشرهای فرو دست جامعه است.

4- زن زیادی 1331:
حاوی یک مقدمه و نه داستان کوتاه است. قبل از جلال، صادق چوبک و بزرگ علوی به تصویر شخصیت زنان در داستانهای خود پرداخته اند.
زنان مجموعه زن زیادی را قشرهای مختلف و متضاد مرفه، سنت زده و تباه شده تشکیل می دهند.

5- سرگذشت کندوها 1337:
نخستین داستان نسبتاً بلند جلال است با شروعی به سبک قصه های سنتی ایرانی، "یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود" این داستان به بیان شکست مبارزات سیاسی سالهای 29 تا 31 حزبی پرداخته است.

6- مدیر مدرسه 1337:
این داستان نسبتاً بلند به نوعی میان خاطرات فرهنگی آل احمد است. خود او در این مورد گفته است:

"حاصل اندیشه های خصوصی و برداشت های سریع عاطفی از حوزه بسیار کوچک اما بسیار موثر فرهنگ و مدرسه"

مدیر مدرسه، گزارش گونه ای است از روابط افراد یک مدرسه با هم و روابط مدرسه با جامعه.

" آل احمد در مدیر مدرسه به نثر خود اعتماد کامل دارد.

قلم دیگر در دستش نمی لرزد و چنین می نماید که اندیشه هایش نیز، در چارچوبی خاص، شکل نهایی خود را یافته است.

به رغم این تکوین اندیشه، جلال شکست را باور کرده است، لذا به دنبال گوشه ای خلوت می گردد.

7- نون والقلم 1340:
یک داستان بلند تاریخی که حوادث آن مربوط به اویل حکومت صفویان است. زبان نون والقلم به اقتضای زمان آن نسبتاً کهنه است.

8- نفرین زمین 1346:
رمانی روستایی است که بازتابی از جریانهای مربوط به "اصلاحات ارضی" در آن بیان شده است.

9- پنج داستان 1350:
دو سال پس از مرگ آل احمد چاپ شده است.

10- چهل طوطی اصل (با سیمین دانشور) 1351:
مجموعه شش قصه کوتاه قدیمی از "طوطی نامه" که با تحریری نو نگاشته شده است.

آل احمد در نامه ای خطاب به حبیب یغمایی، مدیر مجله ادبی یغما می نویسد: " و من که جلال باشم وقتی خیال دکتر شدن و ادبیات را در سر داشتم به اینها دسترسی یافتم. قرار بود درباره "هزار و یک شب" و ریشه های هندی و ایرانی قصه هایش چیزی درست کنم به رسم رساله، که نشد. . ."

11- سنگی بر گوری 1360:
رمانی است کوتاه و آخرین اثر داستانی آل احمد محسوب می شود. موضوع آن فرزند نداشتن اوست.





ب- مشاهدات و سفرنامه ها

اورازان 1333، تات نشینهای بلوک زهرا 1337، جزیره خارک، درٌ یتیم خلیج فارس 1339، خسی در میقات 1345، سفر به ولایت عزرائیل چاپ 1363، سفر روس 1369 ، سفر آمریکا و سفر اروپا که هنوز چاپ نشده اند.

ج- مقالات و کتابهای تحقیقی

گزارشها 1325، حزب توده سر دو راه 1326، هفت مقاله 1333، سه مقاله دیگر 1341، غرب زدگی به صورت کتاب 1341، کارنامه سه ساله 1341، ارزیابی شتابزده 1342، یک چاه و دو چاله 1356، در خدمت و خیانت روشنفکران 1356، گفتگوها 1346.

د- ترجمه

عزاداریهای نامشروع 1322 از عربی، محمد آخرالزمان نوشته بل کازانوا نویسنده فرانسوی 1326، قمارباز 1327 از داستایوسکی، بیگانه 1328 اثر آلبرکامو (با علی اصغر خبرزاده)، سوء تفاهم 1329 از آلبرکامو، دستهای آلوده 1331 از ژان پل سارتر، بازگشت از شوروی 1333 از آندره ژید، مائده های زمینی 1334 اثر ژید (با پرویز داریوش)، کرگدن 1345 از اوژن یونسکو، عبور از خط 1346 از یونگر (با دکتر محمود هومن)، تشنگی و گشنگی 1351 نمایشنامه ای از اوژن یونسکو؛ در حدود پنجاه صفحه این کتاب را جلال آل احمد ترجمه کرده بود که مرگ زودرس باعث شد نتواند آن را به پایان ببرد؛ پس از آل احمد دکتر منوچهر هزارخانی بقیه کتاب را ترجمه کرد.

هـ- خاطرات و نامه ها

نامه های جلال آل احمد (جلد اول 1364) به کوشش علی دهباشی، چاپ شده است که حاوی نامه های او به دوستان دور و نزدیک است.

soleares
20-10-2006, 18:32
فارسی شکر است

محمد علی جمالزاده، نویسنده و مترجم ایرانی ، سال 4- 1270 هجری شمسی در خانواده ای مشروطه خواه ،در شهر اصفهان به دنیا آمد.


در نوجوانی به بیروت و سپس به فرانسه و سوئیس رفت و در رشته حقوق از کشور فرانسه فارغ التحصیل شد. از عمر طولانی حدود یکصد و شش ساله‌ی خود تنها سیزده تا هفده سال را در ایران گذراند. اما در تمام عمر همواره با یاد ایران زیست، هر روز کتاب فارسی ‌خواند و هرچه تالیف و تحقیق کرد به زبان فارسی بود. نخستین مجموعه داستان های کوتاه ایرانی را تحت عنوان « یکی بود یکی نبود » در سال ۱۳۰۰ منتشر کرد. داستان «فارسی شکر است» که در این مجموعه منتشر شده است ،از نخستین نوشته‌ های داستانی اوست که آن را سرآغاز داستان نویسی جدید فارسی دانسته‌اند و به اعتبار همین کتاب او را آغاز گر واقع گرایی در نثر معاصر فارسی می دانند. جمالزاده نخستین نویسنده ای است که داستان کوتاه به معنی امروزی را درایران پایه گذاری کرد و در مورد این گونه داستان نویسی در مقدمه کتاب« یکی بود یکی نبود » توضیح داده است. وی 15 یا 17 آبان 1376 شمسی در شهر« ژنو» در کشور فرانسته درگذشت.بخشی از آثار ادبی باقی مانده از وی عبارتند از: یکی‌بود و یکی‌ نبود/ دارالمجانین/ صحرای محشر:آسمان و ریسمان/ بانگ‌ نای‌/ تلخ‌ و شیرین / خاطرات‌ سید محمد علی‌جمالزاده / سرو ته یک کرباس / قصه ما به سر رسید / قصه های کوتاه برای بچه های ریش دار / قصه‌ نویسی‌ / کهنه و نو/ هفت کشور.
داستان « فارسی شکر است» برگرفته از کتاب « یکی بود یکی نبود» نوشته جمالزاده را با هم مرور می کنیم.



-------------

فارسی شکر است :biggrin:

هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمی‌سوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحه‌ی کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجی بان‌های انزلی به گوشم رسید که «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچه‌هایی که دور ملخ مرده‌ای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و کرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما کاسب‌کارهای لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد یموت هم بند کیسه‌شان باز نمی‌شود و جان به عزرائیل می‌دهند و رنگ پولشان را کسی نمی‌بیند. ولی من بخت برگشته‌ی مادر مرده مجال نشده بود کلاه لگنی فرنگیم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمه‌ی چربی فرض کرده و «صاحب، صاحب» گویان دورمان کردند و هر تکه از اسباب‌هایمان مایه‌النزاع ده راس حمال و پانزده نفر کرجی بان بی‌انصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقره‌ای برپا گردید که آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم که به چه بامبولی یخه‌مان را از چنگ این ایلغاریان خلاص کنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم که صف شکافته شد و عنق منکسر و منحوس دو نفر از ماموران تذکره که انگاری خود انکر و منکر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شیر و خورشید به کلاه با صورت‌هایی اخمو و عبوس و سبیل‌های چخماقی از بناگوش دررفته‌ای که مانند بیرق جوع و گرسنگی، نسیم دریا به حرکتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئینه‌ی دق حاضر گردیدند و همین که چشمشان به تذکره‌ی ما افتاد مثل اینکه خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند یکه‌ای خورده و لب و لوچه‌ای جنبانده سر و گوشی تکان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین بار قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا مثل اینکه به قول بچه‌های تهران برایم قبایی دوخته باشند برانداز کرده بالاخره یکیشان گفت «چه طور! آیا شما ایرانی هستید؟»

گفتم « ماشاءالله عجب سوالی می‌فرمایید، پس می‌خواهید کجایی باشم؛ البته که ایرانی هستم، هفت جدم هم ایرانی بوده‌اند، در تمام محله‌ی سنگلج مثل گاو پیشانی سفید احدی پیدا نمی‌شود که پیر غلامتان را نشناسد!»

ولی خیر، خان ارباب این حرف‌ها سرش نمی‌شد و معلوم بود که کار یک شاهی و صد دینار نیست و به آن فراش‌های چنانی حکم کرد که عجالتا «خان صاحب» را نگاه دارند تا «تحقیقات لازمه به عمل آید» و یکی از آن فراش‌ها که نیم زرع چوب چپقش مانند دسته شمشیری از لای شال ریش ریشش بیرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت «جلو بیفت» و ما هم دیگر حساب کار خود را کرده و ماست‌ها را سخت کیسه انداختیم. اول خواستیم هارت و هورت و باد و بروتی به خرج دهیم ولی دیدیم هوا پست است و صلاح در معقول بودن.

خداوند هیچ کافری را گیر قوم فراش نیندازد! دیگر پیرت می‌داند که این پدر آمرزیده‌ها در یک آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چیزی که توانستیم از دستشان سالم بیرون بیاوریم یکی کلاه فرنگیمان بود و دیگری ایمانمان که معلوم شد به هیچ کدام احتیاجی نداشتند. والا جیب و بغل و سوراخی نماند که آن را در یک طرفة‌العین خالی نکرده باشند و همین که دیدند دیگر کما هو حقه به تکالیف دیوانی خود عمل نموده‌اند ما را در همان پشت گمرک‌خانه‌ی ساحل انزلی تو یک هولدونی تاریکی انداختند که شب اول قبر پیشش روشن بود و یک فوج عنکبوت بر در و دیوارش پرده‌داری داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند. من در بین راه تا وقتی که با کرجی از کشتی به ساحل می‌آمدیم از صحبت مردم و کرجی‌بانها جسته جسته دستگیرم شده بود که باز در تهران کلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگیر و ببند از نو شروع شده و حکم مخصوص از مرکز صادر شده که در تردد مسافرین توجه مخصوص نمایند و معلوم شد که تمام این گیر و بست‌ها از آن بابت است. مخصوصا که مامور فوق‌العاده‌ای هم که همان روز صبح برای این کار از رشت رسیده بود محض اظهار حسن خدمت و لیاقت و کاردانی دیگر تر و خشک را با هم می‌سوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بی‌پناه افتاده و درضمن هم پا تو کفش حاکم بیچاره کرده و زمینه‌ی حکومت انزلی را برای خود حاضر می‌کرد و شرح خدمات وی دیگر از صبح آن روز یک دقیقه‌ی راحت به سیم تلگراف انزلی به تهران نگذاشته بود.

من در اول چنان خلقم تنگ بود که مدتی اصلا چشمم جایی را نمی‌دید ولی همین که رفته رفته به تاریکی این هولدونی عادت کردم معلوم شد مهمان‌های دیگری هم با ما هستند. اول چشمم به یک نفر از آن فرنگی‌مآب‌های کذایی افتاد که دیگر تا قیام قیامت در ایران نمونه و مجسمه‌ی لوسی و لغوی و بی‌سوادی خواهند ماند و یقینا صد سال دیگر هم رفتار و کردارشان تماشاخانه‌های ایران را (گوش شیطان کر) از خنده روده‌بر خواهد کرد. آقای فرنگی‌مآب ما با یخه‌ای به بلندی لوله‌ی سماوری که دود خط آهن‌های نفتی قفقاز تقریبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالای طاقچه‌ای نشسته و در تحت فشار این یخه که مثل کندی بود که به گردنش زده باشند در این تاریک و روشنی غرق خواندن کتاب رومانی بود. خواستم جلو رفته یک «بن جور موسیویی» قالب زده و به یارو برسانم که ما هم اهل بخیه‌ایم ولی صدای سوتی که از گوشه‌ای از گوشه‌های محبس به گوشم رسید نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشی چیزی جلب نظرم را کرد که در وهله‌ی اول گمان کردم گربه‌ی براق سفیدی است که بر روی کیسه‌ی خاکه زغالی چنبره زده و خوابیده باشد ولی خیر معلوم شد شیخی است که به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربه‌ی براق سفید هم عمامه‌ی شیفته و شوفته‌ی اوست که تحت‌الحنکش باز شده و درست شکل دم گربه‌ای را پیدا کرده بود و آن صدای سیت و سوت هم صوت صلوات ایشان بود.

پس معلوم شد مهمان سه نفر است. این عدد را به فال نیکو گرفتم و می‌خواستم سر صحبت را با رفقا باز کنم شاید از درد یکدیگر خبردار شده چاره‌ای پیدا کنیم که دفعتا در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صدای زیادی جوانک کلاه نمدی بدبختی را پرت کردند توی محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصی که از رشت آمده بود برای ترساندن چشم اهالی انزلی این طفلک معصوم را هم به جرم آن که چند سال پیش در اوایل شلوغی مشروطه و استبداد پیش یک نفر قفقازی نوکر شده بود در حبس انداخته است. یاروی تازه وارد پس از آن که دید از آه و ناله و غوره چکاندن دردی شفا نمی‌یابد چشم‌ها را با دامن قبای چرکین پاک کرده و در ضمن هم چون فهمیده بود قراولی کسی پشت در نیست یک طوماری از آن فحش‌های آب نکشیده که مانند خربزه‌ی گرگاب و تنباکوی هکان مخصوص خاک ایران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) این و آن کرد و دو سه لگدی هم با پای برهنه به در و دیوار انداخت و وقتی که دید در محبس هرقدر هم پوسیده باشد باز از دل مأمور دولتی سخت‌تر است تف تسلیمی به زمین و نگاهی به صحن محبس انداخت و معلومش شد که تنها نیست. من که فرنگی بودم و کاری از من ساخته نبود، از فرنگی‌مآب هم چشمش آبی نمی‌خورد. این بود که پابرچین پابرچین به طرف آقا شیخ رفته و پس از آن که مدتی زول زول نگاه خود را به او دوخت با صدایی لرزان گفت: «جناب شیخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چیست؟ آدم والله خودش را بکشد از دست ظلم مردم آسوده شود!»

به شنیدن این کلمات مندیل جناب شیخ مانند لکه ابری آهسته به حرکت آمد و از لای آن یک جفت چشمی نمودار گردید که نگاه ضعیفی به کلاه نمدی انداخته و از منفذ صوتی که بایستی در زیر آن چشم‌ها باشد و درست دیده نمی‌شد با قرائت و طمأنینه‌ی تمام کلمات ذیل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گردید: «مؤمن! عنان نفس عاصی قاصر را به دست قهر و غضب مده که الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس...»

کلاه نمدی از شنیدن این سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمایشات جناب آقا شیخ تنها کلمه‌ی کاظمی دستگیرش شده بود گفت: «نه جناب اسم نوکرتان کاظم نیست رمضان است. مقصودم این بود که کاش اقلا می‌فهمیدیم برای چه ما را اینجا زنده به گور کرده‌اند.»

این دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام از آن ناحیه‌ی قدس این کلمات صادر شد: «جزاکم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن این داعی گردید. الصبر مفتاح الفرج. ارجو که عما قریب وجه حبس به وضوح پیوندد و البته الف البته بای نحو کان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسید. علی‌العجاله در حین انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذکر خالق است که علی کل حال نعم الاشتغال است».

رمضان مادر مرده که از فارسی شیرین جناب شیخ یک کلمه سرش نشد مثل آن بود که گمان کرده باشد که آقا شیخ با اجنه و از ما بهتران حرف می‌زند یا مشغول ذکر اوراد و عزایم است آثار هول و وحشت در وجناتش ظاهر شد و زیر لب بسم‌اللهی گفت و یواشکی بنای عقب کشیدن را گذاشت. ولی جناب شیخ که آرواره‌ی مبارکشان معلوم می‌شد گرم شده است بدون آن که شخص مخصوصی را طرف خطاب قرار دهند چشم‌ها را به یک گله دیوار دوخته و با همان قرائت معهود پی خیالات خود را گرفته و می‌فرمودند: «لعل که علت توقیف لمصلحة یا اصلا لا عن قصد به عمل آمده و لاجل ذلک رجای واثق هست که لولاالبداء عما قریب انتهاء پذیرد و لعل هم که احقر را کان لم یکن پنداشته و بلارعایة‌المرتبه والمقام باسوء احوال معرض تهلکه و دمار تدریجی قرار دهند و بناء علی هذا بر ماست که بای نحو کان مع الواسطه او بلاواسطة‌الغیر کتبا و شفاها علنا او خفاء از مقامات عالیه استمداد نموده و بلاشک به مصداق مَن جَد وَجَدَ به حصول مسئول موفق و مقضی‌المرام مستخلص شده و برائت مابین الاماثل ولاقران کالشمس فی وسط النهار مبرهن و مشهود خواهد گردید...»

رمضان طفلک یکباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را پس پس به این سر کشانده و مثل غشی‌ها نگاه‌های ترسناکی به آقا شیخ انداخته و زیرلبکی هی لعنت بر شیطان می‌کرد و یک چیز شبیه به آیة‌الکرسی هم به عقیده‌ی خود خوانده و دور سرش فوت می‌کرد و معلوم بود که خیالش برداشته و تاریکی هم ممد شده دارد زهره‌اش از هول و هراس آب می‌شود. خیلی دلم برایش سوخت. جناب شیخ هم که دیگر مثل اینکه مسهل به زبانش بسته باشند و با به قول خود آخوندها سلس‌القول گرفته باشد دست‌بردار نبود و دست‌های مبارک را که تا مرفق از آستین بیرون افتاده و از حیث پرمویی دور از جناب شما با پاچه‌ی گوسفند بی‌شباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب زده و با اشارات و حرکاتی غریب و عجیب بدون آن که نگاه تند و آتشین خود را از آن یک گله دیوار بی‌گناه بردارد گاهی با توپ و تشر هرچه تمام‌تر مأمور تذکره را غایبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اینکه بخواهد برایش سرپاکتی بنویسد پشت سر هم القاب و عناوینی از قبیل «علقه مضغه»، «مجهول الهویه»، «فاسد العقیده»، «شارب الخمر»، «تارک الصلوة»، «ملعون الوالدین» و «ولدالزنا» و غیره و غیره (که هرکدامش برای مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانه‌ی هر مسلمانی کافی و از صدش یکی در یادم نمانده) نثار می‌کرد و زمانی با طمأنینه و وقار و دلسوختگی و تحسر به شرح «بی مبالاتی نسبت به اهل علم و خدام شریعت مطهره» و «توهین و تحقیری که به مرات و به کرات فی کل ساعة» بر آن‌ها وارد می‌آید و «نتایج سوء دنیوی و اخروی» آن پرداخته و رفته رفته چنان بیانات و فرمایشات موعظه‌آمیز ایشان درهم و برهم و غامض می‌شد که رمضان که سهل است جد رمضان هم محال بود بتواند یک کلمه‌ی آن را بفهمد و خود چاکرتان هم که آن همه قمپز عربی‌دانی می‌کرد و چندین سال از عمر عزیز زید و عمرو را به جان یکدیگر انداخته و به اسم تحصیل از صبح تا شام به اسامی مختلف مصدر ضرب و دعوی و افعال مذمومه‌ی دیگر گردیده و وجود صحیح و سالم را به قول بی‌اصل و اجوف این و آن و وعده و وعید اشخاص ناقص‌العقل متصل به این باب و آن باب دوانده و کسر شأن خود را فراهم آورده و حرف‌های خفیف شنیده و قسمتی از جوانی خود را به لیت و لعل و لا و نعم صرف جر و بحث و تحصیل معلوم و مجهول نموده بود، به هیچ نحو از معانی بیانات جناب شیخ چیزی دستگیرم نمی‌شد.

در تمام این مدت آقای فرنگی‌مآب در بالای همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توی نخ خواندن رومان شیرین خود بود و ابدا اعتنایی به اطرافی‌های خویش نداشت و فقط گاهی لب و لوچه‌ای تکانده و تُک یکی از دو سبیلش را که چون دو عقرب جراره بر کنار لانه‌ی دهان قرار گرفته بود به زیر دندان گرفته و مشغول جویدن می‌شد و گاهی هم ساعتش را درآورده نگاهی می‌کرد و مثل این بود که می‌خواهد ببیند ساعت شیر و قهوه رسیده است یا نه.

رمضان فلک زده که دلش پر و محتاج به درد دل و از شیخ خیری ندیده بود چاره را منحصر به فرد دیده و دل به دریا زده مثل طفل گرسنه‌ای که برای طلب نان به نامادری نزدیک شود به طرف فرنگی‌مآب رفته و با صدایی نرم و لرزان سلامی کرده و گفت: «آقا شما را به خدا ببخشید! ما یخه چرکین‌ها چیزی سرمان نمی‌شود، آقا شیخ هم که معلوم است جنی و غشی است و اصلا زبان ما هم سرش نمی‌شود عرب است. شما را به خدا آیا می‌توانید به من بفرمایید برای چه ما را تو این زندان مرگ انداخته‌اند؟»

به شنیدن این کلمات آقای فرنگی‌مآب از طاقچه پایین پریده و کتاب را دولا کرده و در جیب گشاد پالتو چپانده و با لب خندان به طرف رمضان رفته و «برادر، برادر» گویان دست دراز کرد که به رمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را کمی عقب کشید و جناب خان هم مجبور شدند دست خود را بی‌خود به سبیل خود ببرند و محض خالی نبودن عریضه دست دیگر را هم به میدان آورده و سپس هر دو را روی سینه گذاشته و دو انگشت ابهام را در سوراخ آستین جلیقه جا داده و با هشت رأس انگشت دیگر روی پیش سینه‌ی آهاردار بنای تنبک زدن را گذاشته و با لهجه‌ای نمکین گفت: «ای دوست و هموطن عزیز! چرا ما را اینجا گذاشته‌اند؟ من هم ساعت‌های طولانی هر چه کله‌ی خود را حفر می‌کنم آبسولومان چیزی نمی‌یابم نه چیز پوزیتیف نه چیز نگاتیف. آبسولومان آیا خیلی کومیک نیست که من جوان دیپلمه از بهترین فامیل را برای یک... یک کریمینل بگیرند و با من رفتار بکنند مثل با آخرین آمده؟ ولی از دسپوتیسم هزار ساله و بی قانانی و آربیترر که میوه‌جات آن است هیج تعجب‌آورنده نیست. یک مملکت که خود را افتخار می‌کند که خودش را کنستیتوسیونل اسم بدهد باید تریبونال‌های قانانی داشته باشد که هیچ کس رعیت به ظلم نشود. برادر من در بدبختی! آیا شما اینجور پیدا نمی‌کنید؟»

رمضان بیچاره از کجا ادراک این خیالات عالی برایش ممکن بود و کلمات فرنگی به جای خود دیگر از کجا مثلا می‌توانست بفهمد که «حفر کردن کله» ترجمه‌ی تحت‌اللفظی اصطلاحی است فرانسوی و به معنی فکر و خیال کردن است و به جای آن در فارسی می‌گویند «هرچه خودم را می‌کشم...» یا «هرچه سرم را به دیوار می‌زنم...» و یا آن که «رعیت به ظلم» ترجمه‌ی اصطلاح دیگر فرانسوی است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنیدن کلمه‌ی رعیت و ظلم پیش عقل نافص خود خیال کرد که فرنگی‌مآب او را رعیت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملک تصور نموده و گفت: «نه آقا، خانه زاد شما رعیت نیست. همین بیست قدمی گمرک خانه شاگرد قهوه‌چی هستم!»

جناب موسیو شانه‌ای بالا انداخته و با هشت انگشت به روی سینه قایم ضربش را گرفته و سوت زنان بنای قدم زدن را گذاشته و بدون آن که اعتنایی به رمضان بکند دنباله‌ی خیالات خود را گرفته و می‌گفت: «رولوسیون بدون اولوسیون یک چیزی است که خیال آن هم نمی‌تواند در کله داخل شود! ما جوان‌ها باید برای خود یک تکلیفی بکنیم در آنچه نگاه می‌کند راهنمایی به ملت. برای آنچه مرا نگاه می‌کند در روی این سوژه یک آرتیکل درازی نوشته‌ام و با روشنی کور کننده‌ای ثابت نموده‌ام که هیچ کس جرأت نمی‌کند روی دیگران حساب کند و هر کس به اندازه‌ی... به اندازه‌ی پوسیبیلیته‌اش باید خدمت بکند وطن را که هر کس بکند تکلیفش را! این است راه ترقی! والا دکادانس ما را تهدید می‌کند. ولی بدبختانه حرف‌های ما به مردم اثر نمی‌کند. لامارتین در این خصوص خوب می‌گوید...» و آقای فیلسوف بنا کرد به خواندن یک مبلغی شعر فرانسه که از قضا من هم سابق یکبار شنیده و می‌دانستم مال شاعر فرانسوی ویکتور هوگو است و دخلی به لامارتین ندارد.

رمضان از شنیدن این حرف‌های بی سر و ته و غریب و عجیب دیگر به کلی خود را باخته و دوان دوان خود را به پشت در محبس رسانده و بنای ناله و فریاد و گریه را گذاشت و به زودی جمعی در پشت در آمده و صدای نتراشیده و نخراشیده‌ای که صدای شیخ حسن شمر پیش آن لحن نکیسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت: «مادر فلان! چه دردت است حیغ و ویغ راه انداخته‌ای. مگر ...ات را می‌کشند این چه علم شنگه‌ای است! اگر دست از این جهود بازی و کولی گری برنداری وامی‌دارم بیایند پوزه بندت بزنند...!» رمضان با صدایی زار و نزار بنای التماس و تضرع را گذاشته و می‌گفت: «آخر ای مسلمانان گناه من چیست؟ اگر دزدم بدهید دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنم را بگیرند، گوشم را به دروازه بکوبند، چشمم را درآورند، نعلم بکنند. چوب لای انگشتهایم بگذارند، شمع آجینم بکنند ولی آخر برای رضای خدا و پیغمیر مرا از این هولدونی و از گیر این دیوانه‌ها و جنی‌ها خلاص کنید! به پیر، به پیغمبر عقل دارد از سرم می‌پرد. مرا با سه نفر شریک گور کرده‌اید که یکیشان اصلا سرش را بخورد فرنگی است و آدم اگر به صورتش نگاه کند باید کفاره بدهد و مثل جغد بغ کرده آن کنار ایستاده با چشم‌هایش می‌خواهد آدم را بخورد. دو تا دیگرشان هم که یک کلمه زبان آدم سرشان نمی‌شود و هر دو جنی‌اند و نمی‌دانم اگر به سرشان بزند و بگیرند من مادر مرده را خفه کنند کی جواب خدا را خواهد داد...؟»

بدبخت رمضان دیگر نتوانست حرف بزند و بغض بیخ گلویش را گرفته و بنا کرد به هق هق گریه کردن و باز همان صدای نفیر کذایی از پشت در بلند شد و یک طومار از آن فحش‌های دو آتشه به دل پردرد رمضان بست.

دلم برای رمضان خیلی سوخت. جلو رفتم، دست بر شانه‌اش گذاشته گفتم:«پسر جان، من فرنگی کجا بودم. گور پدر هرچه فرنگی هم کرده! من ایرانی و برادر دینی توام. چرا زهره‌ات را باخته‌ای؟ مگر چه شد؟ تو برای خودت جوانی هستی. چرا این طور دست و پایت را گم کرده‌ای...؟»

رمضان همین که دید خیر راستی راستی فارسی سرم می‌شود و فارسی راستاحسینی باش حرف می‌زنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و کی ببوس و چنان ذوقش گرفت که انگار دنیا را بش داده‌اند و مدام می‌گفت: «هی قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائکه‌ای! خدا خودش تو را فرستاده که جان مرا بخری!» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائکه که نیستم هیچ، به آدم بودن خودم هم شک دارم. مرد باید دل داشته باشد. گریه برای چه؟ اگر هم‌قطارهایت بدانند که دستت خواهند انداخت و دیگر خر بیار و خجالت بار کن...» گفت: «ای درد و بلات به جان این دیوانه‌ها بیفتد! به خدا هیچ نمانده بود زهره‌ام بترکد. دیدی چه طور این دیوانه‌ها یک کلمه حرف سرشان نمی‌شود و همه‌اش زبان جنی حرف می‌زنند؟»

گفتم: «داداش جان اینها نه جنی‌اند نه دیوانه، بلکه ایرانی و برادر وطنی و دینی ما هستند!» رمضان از شنیدن این حرف مثلی اینکه خیال کرده باشد من هم یک چیزیم می‌شود نگاهی به من انداخت و قاه قاه بنای خنده را گذاشته و گفت «تو را به حضرت عباس آقا دیگر شما مرا دست نیندازید. اگر اینها ایرانی بودند چرا از این زبان‌ها حرف می‌زنند که یک کلمه‌‌اش شبیه به زبان آدم نیست؟» گفتم «رمضان این هم که اینها حرف می‌زنند زبان فارسی است منتهی...» ولی معلوم بود که رمضان باور نمی‌کرد و بینی و بین‌الله حق هم داشت و هزار سال دیگر هم نمی‌توانست باور کند و من هم دیدم زحمتم هدر است و خواستم از در دیگری صحبت کنم که یک دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلی وارد و گفت «یالله! مشتلق مرا بدهید و بروید به امان خدا. همه‌تان آزادید...»

رمضان به شنیدن این خبر عوض شادی خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و می‌گفت «والله من می‌دانم اینها هروقت می‌خواهند یک بندی را به دست میرغضب بدهند این جور می‌گویند، خدایا خودت به فریاد ما برس!» ولی خیر معلوم شد ترس و لرز رمضان بی‌سبب است. مأمور تذکره صبحی عوض شده و به جای آن یک مأمور تازه‌ی دیگری رسیده که خیلی جا سنگین و پرافاده است و کباده‌ی حکومت رشت را می‌کشد و پس از رسیدن به انزلی برای اینکه هرچه مأمور صبح ریسیده بود مأمور عصر چله کرده باشد اول کارش رهایی ما بوده. خدا را شکر کردیم می‌خواستیم از در محبس بیرون بیاییم که دیدیم یک جوانی را که از لهجه و ریخت و تک و پوزش معلوم می‌شد از اهل خوی و سلماس است همان فراش‌های صبحی دارند می‌آورند به طرف محبس و جوانک هم با یک زبان فارسی مخصوصی که بعدها فهمیدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه تمام‌تر از «موقعیت خود تعرض» می‌نمود و از مردم «استرحام» می‌کرد و «رجا داشت» که گوش به حرفش بدهند. رمضان نگاهی به او انداخته و با تعجب تمام گفت «بسم الله الرحمن الرحیم این هم باز یکی. خدایا امروز دیگر هرچه خل و دیوانه داری اینجا می‌فرستی! به داده شکر و به نداده‌ات شکر!»

خواستم بش بگویم که این هم ایرانی و زبانش فارسی است ولی ترسیدم خیال کند دستش انداخته‌ام و دلش بشکند و به روی بزرگواری خودمان نیاوردیم و رفتیم در پی تدارک یک درشکه برای رفتن به رشت و چند دقیقه بعد که با جناب شیخ و خان فرنگی‌مآب دانگی درشکه‌ای گرفته و در شرف حرکت بودیم دیدیم رمضان دوان دوان آمد یک دستمال آجیل به دست من داد و یواشکی در گوشم گفت «ببخشید زبان درازی می‌کنم ولی والله به نظرم دیوانگی اینها به شما هم اثر کرده والا چه طور می‌شود جرات می‌کنید با اینها همسفر شوید!» گفتم «رمضان ما مثل تو ترسو نیستیم!» گفت «دست خدا به همراهتان، هر وقتی که از بی‌همزبانی دلتان سر رفت از این آجیل بخورید و یادی از نوکرتان بکنید». شلاق درشکه‌چی بلند شد و راه افتادیم و جای دوستان خالی خیلی هم خوش گذشت و مخصوصا وقتی که در بین راه دیدیم که یک مأمور تذکره‌ی تازه‌ای با چاپاری به طرف انزلی می‌رود کیفی کرده و آنقدر خندیدیم که نزدیک بود روده‌بر بشویم.

soleares
20-10-2006, 18:33
زندگی نامه




صادق هدایت در سال 1281 شمسی در تهران، در خانواده اعتضاد الملک هدایت، به دنیا آمد. دوره دبیرستان را در 1303 به پایان برد و یک سال بعد به قصد ادامه تحصیل به بلژیک رفت اما ذوق ادبی او را از ادامه تحصیل در رشته مهندسی بازداشت.

سال بعد به فرانسه رفت و تا 1308 در آنجا ماند. در همین سالهای جوانی به قصد خودکشی خود را به رود "سن" انداخت اما ماهیگیری نجاتش داد و هدایت بعداً شرح این واقعه را در داستان "زنده به گور" نوشت و آن را "یادداشت های یک دیوانه" نام نهاد.

سال بعد از این رویداد به تهران بازگشت و به تالیف و تصنیف آثارش، که در فرانسه آغاز کرده بود، ادامه داد.

در ضمن نویسندگی، اگر چه علاقه ای به شغل دولتی نداشت، به استخدام دولت در آمد. نخست در بانک ملی و بعد در اداره اقتصاد و مدتی بعد در اداره موسیقی کشور مشغول به کار شد. او در این سالها سفری هم به هند کرد و زبان "فارسی میانه" را آموخت. در 1318 به عضویت هیات تحریریه مجله موسیقی درآمد و سرانجام در سال 1320 با سمت مترجمی در هنرکده هنرهای زیبا مشغول شد و تا سال 1329 که به فرانسه رفت و دیگر باز نگشت، در این شغل باقی ماند.

در فرودین 1330 در پاریس، شیر گاز اتاقش را باز کرد و به حیات خود خاتمه داد: فرجامی تلخ که زمینه ساز بحثهای مخالف و موافق درباره او بود و هست . . .


ویژگی های آثار

هنگامی که هدایت در سال 1308 از اروپا به ایران بازگشت در تهران دوستان فراوانی داشت اما با سه تن از آنان یعنی بزرگ علوی و مسعود فرزاد و مجتبی مینوی بیش از دیگران نشست و برخاست می کرد. این چهار تن "پاتوقی" داشتند و در دیدارهایشان در باب فرهنگ و اجتماع، به ویژه ادبیات فارسی، دیدگاه های تازه ای را مطرح می کردند و نام گروه خود را "ربعه" نهادند.

گرچه فضیلت تقدم نگارش داستان کوتاه فارسی، به سبک جدید، از آن جمالزاده است اما تبلور هنری داستان نویسی معاصر ایران را در آثار صادق هدایت باید دید.

داستانهای هدایت، حتی داستانهایی که در زمینه رئالیسم اجتماعی نوشته شده اند، از مرز انتقاد سطحی، که معمول زمانه بود، فراتر می روند و به لایه هایی می رسند که به جای سخنوری و توصیف، به تجسم و تصویرسازی ناب ارتقاء می یابند.

مطالعات هدایت در زمینه های فرهنگ ایران باستان و اندیشه های آریایی و تفکر بودایی و مکتبهای جدید ادبی و روانشناسی غرب از یک سو و گرایش عمیق او به مکتب ادبی سورئالیسم از سوی دیگر، در شخصیتش چنان تاثیری نهاده بود که او را به یک نویسنده تأثیرگذار تبدیل کرد.

هدایت در بخشی از داستان هایش از دیدگاه راوی آشفته ذهن و حساسی، رنج ها و نومیدی های روشنفکران عصر خود را به شیوه ای سمبلیک و هنرمندانه توصیف می کند.




"بوف کور" بهترین اثر حدیث نفس گونه ی او، ستایش نویسندگان بزرگ جهان را برانگیخت و به شکل های گوناگون مورد تقلید داستان نویسان ایرانی قرار گرفت اما همتایی نیافت.

هدایت در دسته ای دیگر از داستان هایش از دیدگاهی انتقادی زندگی مردم کوچه و بازار را شرح می دهد و آشنایی عمیق خود با لایه های پنهان زندگی و تیپ های متنوع ایرانی را به نمایش می گذارد.



آثار

آثار هدایت را به طور کلی می توان در پنج موضوع طبقه بندی کرد: داستان، ترجمه، تحقیق، نمایشنامه و سفرنامه.

داستان

زنده به گور (1309): نخستین مجموعه داستان اوست؛ این کتاب را در پاریس نوشت و در تهران چاپ کرد

بوف کور: این کتاب را حدود 1309 در تهران به خط خویش به صورت پلی کپی در 150 نسخه تکثیر کرد و فقط به دوستانش هدیه داد، اما چاپ اول آن در هند انجام گرفت. بوف کور مهمترین اثر هنری صادق هدایت شناخته شده و ابعاد جهانی یافته است.

آثار دیگر داستانی وی عبارتند از: سه قطره خون (1311)، علویه خانم (1312)، سایه روشن (1312)، سگ ولگرد (1322)

ولنگاری (1323) و حاجی آقا (1324)

ترجمه

صادق هدایت به دو زبان فرانسوی و فارسی میانه تسلط داشت؛ فارسی میانه را در هند آموخته بود و آثاری را از آن دو زبان به فارسی ترجمه کرده است:

یادگار جاماسب، کارنامه اردشیر بابکان، گزارش گُمان شکن، گُجسته اَبالِش، شهرستانهای ایران و زند وُهومَن یسن را از فارسی میانه ترجمه کرده است.

"مسخ" اثر فرانتس کافکا و "دیوار" اثر ژان پل سارتر را نیز از زبان فرانسه به فارسی برگردانده است.

تحقیق

"فواید گیاهخواری"، "ترانه های خیام"، "نیرنگستان"، "انسان و حیوان" و "فولکور یا فرهنگ توده" از نوشته های تحقیقی هدایت اند.

نمایشنامه

"مازیار" (با مجتبی مینوی)، "پروین دخترساسان" و "افسانه آفرینش".





سفرنامه

سفرنامه مهم هدایت عنوانش "اصفهان نصف جهان" است که در چاپهای بعدی با نمایشنامه "پروین دخترساسان" یک جا به چاپ رسیده است.

گفته می شود که صادق هدایت نوشته های دیگری نیز داشته که پیش از اقدام به خودکشی در یک حالت بحرانی تمام آنها را سوزانده است.

یکی از این کتابها، کتابی بوده است به نام "روی جاده نمناک" که گفته اند بعضی از دوستانش آن را جزو دست نوشته های هدایت دیده بودند.

همچنین کتابی به نام "توپ مروارید" جزو آثار چاپ شده اوست که فقط یک بار در نسخه هایی محدود و با تغییر نام نویسنده به "هادی هدایت" در تهران چاپ شده است.

soleares
20-10-2006, 18:37
زندگی نامه

علی اکبر دهخدا در سال 1297 هجری قمری در تهران به دنیا آمد. پدر دهخدا، خانباباخان اهل قزوین بود و پیش از تولد وی به تهران آمده و در این شهر ساکن شده بود.

علی اکبر ده ساله بود که پدرش وفات کرد و دهخدا با سرپرستی مادر به تحصیل خود ادامه داد.

یکی از فضلای آن عصر به نام شیخ غلامحسین بروجردی تعلیم دهخدا را عهده دار بود.

دهخدا غالباً می گفته که هر چه دارد، بر اثر تعلیم آن بزرگ مرد است.

بعدها که مدرسه سیاسی در تهران افتتاح شد، دهخدا در آنجا به تحصیل پرداخت. به علت همسایگی با مرحوم حاج شیخ هادی نجم آبادی، دهخدا با وجود کمی سن از محضر آن مرد استفاده می کرد و در همان زمان به فرا گرفتن زبان فرانسوی پرداخت و سپس به اروپا رفت و در آنجا زبان فرانسه و معلومات جدید را تکمیل کرد.

بازگشت دهخدا به ایران همزمان با آغاز مشروطیت بود و در آن هنگام وی در انتشار روزنامه صوراسرافیل که از جراید معروف مشروطیت بود با میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل و میرزا قاسم تبریزی به همکاری پرداخت.

پس از تعطیل مجلس در دوره محمدعلی شاه، دهخدا با جمعی از آزادی خواهان به اروپا رفت.

در سویس سه شماره از روزنامه صوراسرافیل را منتشر کرد و سپس به استانبول رفت و در آنجا نیز در انتشار روزنامه "سروش" با آزادی خواهان همکاری کرد.

پس از خلع محمدعلی شاه، دهخدا از طرف مردم تهران و کرمان به نمایندگی مجلس برگزیده شد و به درخواست آزادی خواهان به مجلس رفت.

در دوران جنگ جهانی اول دهخدا در یکی از روستاهای چهارمحال بختیاری منزوی بود و پس از جنگ به تهران آمد و از کارهای سیاسی کناره گرفت و به خدمات علمی و فرهنگی مشغول شد و سرانجام در هفتم اسفند ماه 1334 هجری شمسی در تهران وفات کرد و در قبرستان ابن بابویه به خاک سپرده شد.






آثار دهخدا

1-امثال و حکم که در چهار جلد شامل امثال فارسی است و در کنار آنها اصلاحات و کنایات و موضوعات فراوانی را نیز نقل کرده است.

2- ترجمه عظمت و انحطاط رومیان تألیف منتسکیو که تاکنون به چاپ نرسیده است.

3- ترجمه روح القوانین اثر منتسکیو که چاپ نشده است.

4- فرهنگ فرانسه به فارسی که شامل لغات علمی، تاریخی، ادبی، جغرافیایی و طبی است و مرحوم دهخدا معادلهای دقیق آنها را به دست داده است و این کتاب نیز تاکنون به طبع نرسیده است.

5- شرح حال ابوریحان بیرونی که همزمان با سالگرد تولد بیرونی تالیف شده و به چاپ رسیده است.

6- حاشیه بر دیوان ناصر خسرو که دهخدا در تصحیح اشعار و توضیح بعضی نکات مطالبی بر این دیوان افزوده است.

7- تصحیحاتی در دیوان سید حسن غزنوی که چاپ شده است.

8- تصحیحاتی بر دیوانهای حافظ، منوچهری، فرخی، مسعود سعد، سوزنی دارد.

9- چرند و پرند که مجموعه مقالات انتقادی دهخداست و در صوراسرافیل چاپ شده است.

10- دیوان اشعار که حاوی اشعار گوناگون دهخدا است.

11- لغت نامه که مفصل ترین کتاب لغت در زبان فارسی است و علاوه بر آن اعلام نیز با شرح و تفصیل در این کتاب آمده است.

دهخدا برای تالیف این کتاب نزدیک چهل سال وقت صرف کرده و نزدیک صد نفر با وی همکاری داشته اند.




خود درباره این کتاب نوشته است:

"مرا هیچ چیز از نام و نان به تحمل این تعب طویل جز مظلومیت مشرق در مقابل ظالمین ستمکار مغربی وا نداشت. چه برای نان همه طرق به روی من باز بود، و با ابدیت زمان نام را نیز چون جاودانی نمی دیدم پای بند آن نبودم و می دیدم که مشرق باید به هر نحو شده است با اسلحه تمدن جدید مسلح گردد، نه اینکه این تمدن را خوب می شمردم، چه تمدنی که دنیا را هزاران سال اداره کرد، مادی نبود".


سبک دهخدا

دهخدا در ادبیات عهد انقلاب مشروطه مقامی ارجمند دارد، او باهوشترین و دقیق ترین طنزنویس این عهد است.

او با نثر ویژه ای که در نوشتن مقالات انتقادی صوراسرافیل به کار برد نمونه ای از نثر طنز و انتقادی فارسی را ابداع کرد. دهخدا هر حادثه ای را دستاویز قرار می داد تا به استبداد بتازد.

نکته مهم در طنزهای دهخدا عشق و علاقه و دلسوزی به حال مردم خرده پا است. دهخدا با نمایاندن جهات تاریک زندگانی، جهت روشن و امیدبخش آن را هرگز فراموش نمی کرد. او به بطالت و تنبلی و بی شعوری می تاخت. مقالات طنزآمیز او با امضای "دخو" انتشار یافت.


اشعار دهخدا

اشعار دهخدا را می توان به سه دسته تقسیم کرد:

نخست اشعاری که به سبک متقدمان سروده، بعضی از این سروده ها دارای چنان استحکامی است که تشخیص آنها از گفته های پیشینیان دشوار است.

دوم اشعاری که در آنها تجدد ادبی به کار رفته است. مسمط "یاد آر ز شمع مرده یار آر" از بهترین اشعار جدید فارسی به شمار می آید.

سوم اشعار فکاهی او که به زبان عامیانه سروده شده است.

دهخدا جزو معدود شاعران دوره مشروطیت است که جهان بینی و جهان نگری روشنی دارد. هرگز دچار احساسات نمی شود و شعار نمی دهد.

دهخدا اشعارش را در قالبهای معهود مثنوی، غزل، مسمط، قطعه، دوبیتی و رباعی سروده است.

مضامین اشعار او: وطن پرستی، دادخواهی، رسوا کردن ظالمان و حاکمان نالایق و مبارزه با ریاکاری و دورویی است.

یکی از ویژگیهای شعر دهخدا طنز تلخ و گزنده اوست که با تحلیل قوی و سرشارش همراه می شود.

نمونه ای از شعر دهخدا

این شعر را دهخدا در سوگ جهانگیرخان صوراسرافیل سروده است:

یاد آر ز شمع مرده یار آر
ای مرغ سحر، چو این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری
وز نفحه روح بخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماری
بگشود گره ز زلف زر تار
محبوبه نیلگون عماری
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمن زشتخو حصاری
یاد آر ز شمع مرده یار آر
ای مونس یوسف، اندر این بند
تعبیر عیان چو شد تو را خواب
دل پر ز شعف، لب از شکر خند
محسود عدو به کام اصحاب
رفتی بر یار و خویش و پیوند
آزاد تر از نسیم و مهتاب
زان کو همه شام با تو یک چند
در آرزوی وصال احباب
اختر به سحر شمرده یاد آر
چون باغ شود دوباره خرم
ای بلبل مستمند مسکین
وز سنبل و سوری و سپرغم
آفاق نگارخانه ی چین
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم
تو داده ز کف قرار و تمکین
زان نوگل پیش رس که در غم
ناداده به نار شوق تسکین
از سردی دی، فسرده یاد آر

هخمچنين در قسمت شعرا هم مي توانيد مطالب را درباره وي بخوانيد ..

soleares
20-10-2006, 18:38
محمود

محمود دولت آبادی نویسنده معروف معاصر در سال ۱۳۱۹ در دولت آباد بیهق متولد شد و در خانواده ای روستایی که از راه کار بر زمین سخت کویر ؛ روزگار می گذراندند بزرگ شد.

کودکی اش در روستا سپری شد و تاثیر این سالها باعث تا "رمان روستایی" به دست او به اوج شکوفایی برسد.

او برای تحصیل به دولت آباد رفت و هم زمان به کارهای گوناگونی از جمله کفاشی و سلمانی و کارگری در کارخانه پرداخت .

در ۲۰ سالگی به تهران مهاجرت کرد و برای جامه عمل پوشاندن به دغدغه های اصلی ذهنش به کار نوشتن و بازی در تئاتر مشغول شد و از راه کارگری در چاپخانه نیز امرار معاش می کرد .

ذوق او به نوشتن باعث شد تا نویسندگی را قبل از مهاجرت به تهران تجربه کند اما نخستین داستانش به نام « ته شب » در سال ۱۳۴۱ در مجله ای در تهران چاپ شد.

از آن پس؛ کار نوشتن را به صورت جدی و با پشتکار فراوان ادامه داد و از سال ۱۳۴۷ داستان هایش در نشریات ادبی و به صورت کتاب به چاپ رسید و برای وی شهرت زیادی را به بار آورد .


نثر دولت آبادی در اوج جذابیت و زیبایی است.

نثری زنده، جذاب، اثرگذار و با قدرت انتقالی شگفت که گویی خواننده تمام شخصیت ها و مناظر و پدیده های طبیعت را که او توصیف می کند، به چشم می بیند.



مهارت دولت آبادی در توصیف اندام و چهره و حالات روحی قهرمانانش چنان است که تا مدت ها پس از مطالعه ی داستان، سیمای یک یک آنان در ذهن خواننده می ماند.

این قهرمانان، کردان کوچیده به روستاهای خراسان و چادرنشینانی ایلیاتی اند که با گله داری و کشاورزی روزگار می گذرانند.

در نثر دولت آبادی واژگان محلی (کردی و خراسانی) نیز در کنار واژه های امروزی آورده شده اند و این موضوع بدون اینکه نقصی در معنی متن ایجاد کند، به شیرینی و زیبایی زبان نثر او می افزاید.

مهم ترین کتاب دولت آبادی رمان بلند ده جلدی "کلیدر" است که نزدیک به 3000صفحه می باشد.

کلیدر، آینه ای است که حقیقت زندگی روستانشینان خراسان را نشان می دهد.


آثار دیگر دولت آبادی عبارتند از :

ته شب (داستان ) ؛ هجرت سلیمان و مرد (مجموعه داستان) ؛ لایه های بیابانی (مجموعه داستان) ؛ اوسنه بابا سبحان (داستان بلند) ؛ تنگنا (نمایشنامه ) ؛ باشبیرو ( نمایشنامه ) ؛ گاواره بان (داستان) ؛ ناگریزی و گزینش هنرمند ( مجموعه مقاله ) ؛ عقیل عقیل ( داستان ) ؛ موقعیت کلی هنر و ادبیات کنونی ( مجموعه مقاله ) ؛ دیدار بلوچ (سفرنامه) ؛ کلیدر ( رمان) ؛ جای خالی سلوچ ( رمان) ؛ ققنوس ( نمایشنامه ) ؛ آهوی بخت من گزل ( داستان) ؛ کارنامه سپنج ( مجموعه داستان و نمایشنامه ).

soleares
20-10-2006, 18:39
سید مهدی شجاعی از نویسندگان موفق انقلاب اسلامی است. او به سال 1339 هـ.ش در تهران در خانواده ای متدین متولد شد.

او پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و دبیرستان، در رشته ی ادبیات دراماتیک دانشگاه تهران شروع به تحصیل کرد و از همان سنین جوانی نویسندگی را آغاز نمود.

سید مهدی شجاعی از نویسندگانی است که پس از انقلاب اسلامی شروع به کار در سبک ادبیات جدید کردند و همچون نویسنده های مذهبی، ویژگی هایی دارد که او را از دیگران متمایز می کند.

نثر او، نثری زیبا، عاطفی، تغزلی و همراه با مونولوگ (تک گفتاری درونی) است.

در آثار او بیشتر به حماسه هایی از صدر اسلام، هشت سال دفاع مقدس و وقایع روز عاشورا و داستان های مربوط به کربلا بر می خوریم.

هم چنین می توان سری داستانهای کوتاهی را از وی مشاهده نمود که مضمون اجتماعی دارند.

سید مهدی شجاعی در مهر ماه 1374، اقدام به انتشار ماهنامه ای با نام «نیستان» نمود. نیستان ماهنامه ای بود فرهنگی، هنری و اجتماعی که بیشتر داستانهای کوتاه سید مهدی شجاعی در آن چاپ می شد.

سید مهدی شجاعی سپس انتشاراتی با نام نیستان تأسیس کرد و آثار خود را در آن به چاپ رسانید.

سید مهدی شجاعی جزو آن دسته از نویسنده هایی است که گرایش معنوی دارد و به عالمی ورای محسوسات و نفسانیت اعتقاد دارد.

بارزترین خصوصیت سید مهدی شجاعی توجه مداوم و دامنه دار به مسأله ی حب و محبت است. به عنوان مثال در کتاب «پدر، عشق و پسر» او از محبت می گوید.

او سعی می کند که زیبایی و پاکی محبت را توصیف کند تا ذهن خواننده متوجه محبت و حب معنوی شود، محبتی که اصلاً آلوده به آلودگی های دنیایی نشده باشد.

مستند بودن نوشته های شجاعی نیز از دیگر خصوصیات نثر او است. او به چیزهایی که شنیده توجه نمی کند و اگر مطلبی یا روایتی از ائمه و معصومین ذکر کند، در پایان سند آن را ذکر می کند.

گاهی در دو صفحه 7 یا 8 روایت می آورد و در پایان سندهای آن را ذکر می کند برای مثال در کتاب «مردها و رجزهایشان» که در مورد رجز خوانی های جنگجویان کربلاست، سند تمام نوشته هایش را در پایان آورده و یا در کتاب «صمیمانه با جوانان وطنم» روایاتی از ائمه علیه‌السلام ذکر کرده و در پایان سند نوشته ی خویش را ذکر کرده است.

از آثار سید مهدی شجاعی می توان به موارد زیر اشاره کرد:

- کشتی پهلو گرفته --> درباره ی حضرت زهرا سلام‌الله‌علیه و شهادت ایشان

- پدر، عشق و پسر --> درباره ی واقعه ی عاشورا و رابطه ی امام حسین علیه‌السلام و حضرت علی اکبر

- شکوای سبز --> تفسیر دعای ندبه و چند دعای دیگر

- آفتاب در حجاب --> درباره ی حضرت زینب سلام‌الله‌علیه

- خدا کند تو بیایی --> قطعات ادبی

- صمیمانه با جوانان وطنم --> مجموعه مقالات

- ضریح چشمای تو --> مجموعه ی داستان

- امروز بشریت --> مجموعه ی داستان

***

خدایا!

چه لذت بخش است گذر نسیم یاد تو بر دلها و چه زیباست پرواز پرنده خاطره تو بر قلبها و چه شیرین است پیمودن اندیشه در جاده ی غیب ها بسوی تو.

چه روح می بخشد گام زدن در مسیر عرفان تو و چه جان می دهد ایمان به غیب تو.

خدای من! محبوب من! چه خوش است طعم عشق تو.

چه شوق آفرین است نگاه عاشقانه تو.

چه تکان دهنده است توجه مهرآمیز تو.

چه شیرین است زندگی در کنار تو و در زیر سایه لطف تو.

چه لذت بخش است گرمای دست نوازش تو.

خدای من!

چه آرامش هیجان انگیزی می بخشد نگریستن به چشمهای تو.

چه بی قراری آرامی است بر در خانه ی محبت تو.

محبوبم!

نه تنها از خویش مران که در کنارم گیر و دامنت را پناه جاودانه من ساز.

مرا از نزدیکترین عارفان و شایسته ترین بندگان و راستگوترین معلمان و خالص ترین عبادت کنندگان و مخلص ترین روی به تو آورندگانت قرار ده.

ای خلاق بزرگیها و ای آفریننده عظمت ها! و ای در وجود آورنده ی رتبه های بلند!

ای عظیم! ای جلیل! ای بخشنده کرم و ای کرامت محض! ای دست گیرنده و به مقصد رساننده!

تو را سوگند به رحمت و نعمت بی منتهایت که اجابت کن!

ای مهربانتر بخشندگان!

soleares
20-10-2006, 18:40
زندگینامه





دکترعبد الحسین زرین کوب، ادیب، مورخ، اسلام شناس، ایران شناس، محقق و نویسندۀ بزرگ معاصر، در 27 اسفند ماه 1301 شمسی در بروجرد، چشم به جهان گشود.

تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان برد. سپس در کنار تحصیل در دوره متوسطه به تشویق و ترغیب پدر که مردی متدین بود، اوقات فراغت را صرف فراگیری علوم دینی و حوزه ای نمود و ضمن تحصیل فقه و تفسیر و ادبیات عرب، به شعر عربی هم علاقمند شد. گرچه تا پایان سال پنجم متوسطه در رشته علمی تحصیل می کرد با این حال کمتر کتاب تاریخ و فلسفه و ادبیاتی بود که به زبان فارسی منتشر شده باشد و او آن را مطالعه نکرده باشد. به دنبال تعطیلی کلاس ششم متوسطه در تنها دبیرستان شهر برای ادامه تحصیل به تهران آمد و رشته ادبی را برگزید و در سال 1319 تحصیلات دبیرستانی را به پایان برد و با وجود آنکه کتابهای سالهای چهارم و پنجم متوسطه ادبی را قبلاً نخوانده بود در میان دانش آموزان رشته ادبی سراسر کشور، رتبه دوم را به دست آورد.

با بازگشایی مجدد دانشگاهها در سال 1320، دکتر عبدالحسین زرین کوب در امتحان ورودی دانشکده حقوق شرکت کرد. با آنکه پس از کسب رتبه اول ،در دانشکده ثبت نام هم کرده بود، اما به الزام پدر، ناچار به ترک تهران شد. در همان ایام، علی اکبر دهخدا که ریاست دانشکده حقوق را به عهده داشت، از اینکه چنین دانشجوی فاضلی را از دست می داد، اظهار تأسف کرده بود.
دکتر زرین کوب پس ازترک دانشکده حقوق به زادگاه خود بازگشت و در خرم آباد و بعد در بروجرد به کار معلمی پرداخت، کاری که به تدریج علاقه جدی بدان پیدا کرد.در دوران معلمی، از تاریخ و جغرافیا و ادبیات فارسی گرفته تا عربی و فلسفه و زبان خارجی و حتی ریاضی و فیزیک و علم الهیات، را تدریس کرد.

سرانجام اشتیاق به تحصیل بار دیگر او را به دانشگاه کشاند.
در سال 1324، پس از آنکه در امتحان ورودی دانشکده علوم معقول و منقول و دانشکده ادبیات حایز رتبه اول شده بود، وارد رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران شد. به هر تقدیر، عبدالحسین زرین کوب در سال 1327 به عنوان دانشجوی رتبه اول از دانشگاه فارغ التحصیل شد و سال بعد وارد دوره دکترای رشته ادبیات دانشگاه تهران گردید و در سال 1334 از رساله دکترای خود با عنوان (نقد الشعر، تاریخ و اصول آن) که زیر نظر بدیع الزمان فروزانفر تألیف شده بود با موفقیت دفاع کرد.
پس از اخذ درجه دکترا، از سوی استاد فروزانفر، برای تدریس در دانشکده علوم معقول و منقول دعوت شد و در سال 1335 یا رتبه دانشیاری، کار خود را دانشگاه تهران آغاز کرد و به تدریس تاریخ اسلام، تاریخ ادیان، تاریخ کلام و مجادلات فرق، تاریخ تصوف اسلامی و تاریخ علوم پرداخت.

دکتر زرین کوب در سال 1330 در کنار عده ایی از فضلای عصر همچون عباس اقبال آشتیانی ،سعید نفیسی، دکتر معین،پرویز ناتل خانلری، غلامحسین صدیقی و عباس زریاب، برای مشارکت در طرح ترجمه مقالات دایرة المعارف اسلام (e1) طبع هلند، دعوت شد.

او در ایام تحصیل در تهران، چندی نزد حاج شیخ ابوالحسن شعرانی بپرداخت و با مباحث حکمت و فلسفه، آشنایی بیشتر یافت. از همان روزگار با فلسفه های معاصر غربی نیز آشنا شد و بعد به مطالعه در باب تصوف نیز علاقمند گردید. استاد که از قبل با زبانهای عربی، فرانسوی و انگلیسی آشنا شده بود در سالهای جنگ دوم جهانی، با کمک بعضی از صاحب منصبان ایتالیایی و آلمانی که در آن ایام در ایران به سر می بردند، به آموزش این دو زبان پراخت. در سال 1323 نخستین کتاب او به نام (فلسفه، شعر یا تاریخ تطور شعر و شاعری در ایران) در بروجرد منتشر شد، در حالی که در این هنگام، حدود چهار سال یا کمی بیشتر از تاریخ تالیف کتاب می گذشت.

وی که از زمان شروع تحصیلات دانشگاهی به عنوان دبیر در دبیرستانهای تهران به تدریس پرداخته بود. از سال 1328، سردبیری مجله هفتگی مهرگان را نیز عهده دار شد که با وجود وقفه هایی، این همکاری تا پنج سال تداوم یافت. در سال 1335 با رتبه دانشیاری، کار خود را در دانشگاه تهران آغاز و به تدریس تاریخ اسلام، تاریخ ادیان، تاریخ کلام و مجادلات فرق، تاریخ تصوف اسلامی و تاریخ علوم پرداخت. در همین سال، برای مدت کوتاهی نیز امور مربوط به انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب را به عهده گرفت. پس از دریافت رتبه استادی دانشگاه تهران (1339 ش)، دکتر زرین کوب چندی نیز در دانشسرای عالی تهران ونیز در دانشکده هنرهای دراماتیک تدریس کرد.
مدتی هم در موسسه لغت فرانکلین با مجتبی مینوی به همکاری مشغول شد. در این میان، یکچند سردبیری مجله راهنمای کتاب را پذیرفت (1342 ش)، و فصل خاصی برای ارائه ادبیات معاصر ایران در مجله به وجود آورد. با این حال همکاری وی با نشریات ادواری داخلی به اینجا محدود نمی شود و فعالیت علمی استاد در انتشار مجلاتی همچون سخن، یغما، جهان نو، دانش، علم و زندگی، مهر و فرهنگ ایران زمین، چشمگیر است.

در سالهای 1347 تا سال 1349 در آمریکا به عنوان استاد میهمان در دانشگاههای کالیفرنیا و پرنیستون به تدریس علوم انسانی پرداخت،سپس به دانشگاه تهران انتقال یافت و در دو گروه تاریخ و ادبیات مشغول به کار شد.


فعالیتها
سفرهای علمی متعدد استاد به اروپا، امریکا، جمهوریهای شوروی(سابق)، هند، پاکستان و کشورهای عربی، در دیدار از کتابخانه ها، موزه ها و موسسات علمی، و تهیه عکس از بعضی نسخه های خطی فارسی و عربی گذشته است. طی همین سفرها وی با جمعی از دانشمندان و نویسندگان بزرگ ایرانی و خارجی آشنائی نزدیک یافت.

دکتر زرین کوب در بسیاری از مجامع و مجالس علمی جهانی شرکت کرده و به عنوان نماینده ایران به ایراد سخنرانی پرداخته است. از این میان پنجمین کنگره اسلامی در بغداد، بیست و ششمین کنگره بین المللی شرقشناسان در دهلی نو، کنگره بین المللی علوم تاریخی در وین، کنگره تاریخ ادیان در ژنو، مجلس بزرگداشت حافظ شیرازی در دوشنبه تاجیکستان، کنگره بزرگداشت نظامی گنجوی در ایتالیا و بعدا در امریکا، مجمع عمومی سردبیران طرح تاریخ تمدن اقوام آسیای مرکزی در پاریس، کنگره بزرگداشت مولوی در مونیخ، کنگره جهانی بزرگداشت خواجوی کرمانی در کرمان، و کنگره همکاریهای اقوام آسیای مرکزی در تهران، تعدادی از این مجالس را شامل می شود.

دکتر زرین کوب در 24شهریور 1378 به دلیل بیماریهای قلب و چشم درگذشت.


آثار





با کاروان حله، شعر بى دروغ، شعر بى نقاب، از کوچه رندان، سیرى در شعر فارسى، سر نى، بحر در کوزه، پله پله تا ملاقات خدا، پیر گنجه در جست‌وجوى ناکجاآباد، از نى‌نامه (برگزیده مثنوى معنوى)، دو قرن سکوت، تاریخ ایران بعد از اسلام، فتح عرب در ایران (به زبان انگلیسى در تاریخ ایران کمبریج)، تاریخ مردم ایران (دو جلد)، روزگاران ایران، دنباله روزگاران ایران، روزگاران دیگر، ارزش میراث صوفیه، فرار از مدرسه، جست‌وجو در تصوف ایران، دنباله جست‌وجو در تصوف ایران، در قلمرو وجدان، شعله طور (درباره زندگى حلاج)، بنیاد شعر فارسى، ادبیات فرانسه در قرون وسطى، ادبیات فرانسه در دوره رنسانس، متافیزیک، شرح قصیده ترسائیه خاقانى، فن شعر ارسطو، ارسطو و فن شعر و ...

soleares
20-10-2006, 18:41
در آذربایجان تولد یافت ، پدرش کدخدای قصبه خامنه بود. چون ازکار افتا به شکی بر تجارت رفت وازدواج کرد. در هفت سالگی فتحعلی، کودک همراه مادر خود آخوندعلی اصغرماندگار واین مرد قریه مشکین اردبیل رفت ودر خانه ای عموی مادر خود آخوندعلی ماندگار واین مرد عهده دار تربیت فتحعلی گردید تا اینکه آخوند علی اصغر در 1241 با فتحعلی همراه عباس میرزا نایب السلطنه به شهر گنجه رفت و فتحعلی پس از چندی با مرد روشنفکر به نام میرزا شفیع که شاعری زبر دست بود آشنا گشت . در 1249 آخوند علی اصغر پس از بازگشت از مکه میرزا فتحعلی به نوخه برد تا در مدرسه این شهر تحصیل کند و پس از یکسال تحصیل همراه عموی مادری خود به تفلیس رفت و در دفتر حاکم روسی (قفقاز) به مترجمی و تدریس ترکی در مدرسه روسی تفلیس و به تکمیل زبان روسی پرداخت و بعد از سه سال مقاله به زبان روسی می‌نوشت .

در آن روزگار تفلیس پایگاه روشنفکران بود میرزا فتحعلی با آشنائی روشنفکران و محافل انان راه یافت آثار ادبی شاعران و نویسندگان بزرگ انقلابی روسیه قرن 19 را نظیر گریبایدوف ، بلینسکی ، شچدرین مطالعه کرد . به مطالعه روزنامه‌ها و مجلات سیاسی پرداخت و در نتیجه میرزا فتحعلی مردی روشنفکر با مطالعه فراون و جالب اجتماعی و ادبی و انقلابی و آشنا با برخی از آثار فلسفی و ادبی یونانی و نویسندگان بزرگ فرانسه چون منتسکیو ، روسو ، و آثار استروات میل انگلیسی و غیره بود .

ملاقات با روشنفکران و مطالعه کتب متون و آشنایی با افکار آزدایخواهانه و اجتماعی و سیاسی و علاقه به میهن و چاره‌اندیشی برای نجات کشورش از شر استبداد سبب گشت که میرزا فتحعلی ‌خان آخوندزاده نوشتهای سودمندی از خود بجای گذارد آثار این نویسنده نمونه‌های خوبی نثر فارسی و حاوی نکات اجتماعی و سیاسی است .

لفظ دیسپوت عبارت است از پادشاهی است که در اعمال خود به هیچ قانون متمسک و مقید نبوده و به مال و جان مردم بالاحد و انحصار تسلط داشته و همیشه به هوای نفس خود رفتار بکند و مردم در تحت سلطنت او عبد و دنی و رذلیل بوده از حقوق و آزادی و بشریت به کلی محروم باشند .

ای اهل ایران ، اگر تو از نشئه آزادیت و حقوق انسانیت خبردار می‌بودی ، با اینگونه عبودیت و با اینگونه رذالت متحمل نمی‌گشتی ، طالب عمل شده ، فراموش خانه‌ها گشادی ، مجمع‌ها بنا می‌نمودی ، وسایل اتفاق دریافت می‌کردی ، تو در عدد و استطاعت به مراتب از دیسپوت زیادتری برای تو فقط یکدلی و یک جهتی لازم است . اگر این حالت یعنی اتفاق به تو میسر می‌شد ، برای خود فکری می‌کردی ، و خود را از عقاید پوچ و ظالم دیسپوت نجات می‌دادی و باز می‌گوید : مسلماً هیأت مجتمع آن ، صاحب هر گونه اراده و قابل انجام هر نوع امور معظمه خواهد بود . اجتماع نفوس و اتفاق قلوب بر هر گونه اراده در هر ایامی که تشکیل پذیرفته ، متحد شده ، محتاج با اثبات نیست .

دربارة لزوم شورش مردم ضد استبداد گوید : روولیسیون عبارت از چنان حالتی است که مردم از رفتار ... دیسپوت و ظالم بستوه آمده و به شورش اتفاق کرده ... به جهت آسایش و سعادت خود قانون وضع کنند ... و برای خود بر حسب تجویز فیلسوفان ، موافق عقل ، آئین تازه‌ای برگزینند .

روولیسیون ( انقلاب) عبارت از آنچنان حالتی است که مردم از رفتار بی قانون‌شاه دیسپوت و ظالم به ستوه آمده و به شورش اتفاق کرده او را دفع نموده به جهت آسایش و سعادت خود قانون وضع کنند .

خرس دزد افکن ـ سرگذشت وزیرخان لنکران ستارگان فریب خورده ـ رساله تفهیم حریت انگلیسی جان استورات میل ، رساله درباره انتقاد در روزنامه نویسی ایران ، برخی دیگر از آثار میرزا فتحعلی‌آخوندزاده می‌باشد که همه آنها نشانه فکر روشن و تیز بین او می‌باشد . این مرد تا پایان عمر در قفقاز بسر برد و همواره به عقاید انقلابی‌های افراطی ظاهراً بی علاقه اما به لیبرالیسم معتقد و در نویسندگی پابند شیوه رئالیستی بود.

soleares
20-10-2006, 18:42
عارف پسر ملاهادی متخلص به عارف در شهر قزوین تولد یافت، تحصیلات خود را در هفده‌سالگی بپایان رسانید، غزلیات واشعار دیگرش شورانگیز وحاوی مضامین ملی ووطن‌پرستی بود، در اواخر عمر گوشه‌گیری کرد به تصنیف شکلی نوداد.

کلیات دیوان عارف چاپ شده است مشتمل بر 97 غزل، 89 تصنیف و12 شعر هجویه میباشد.

با اینکه تعداد اشعار این شاعر کم است، با اینحال مسأئل اجتماعی وسیاسی یک ربع قرن رادربردارد.

عارف درآغازکارادبی خود ازدرک اهمیت وقایع سیاسی بسیاردور بود،نخست بشیوه متقدمان با همان مضمون ومحتوی وقالی، شعرمیسرود. امارفته رفته با آشنائی بیشتر بامحیط واوضاع واحوال اجتماعی وبروز وقایع انقلابی، بشاعری انقلابی، میهن‌پرست، مبارزه راه سعادت وجلوگیری ازستم ستمگران بدل میگردد وسرانجام مدافع سرسخت آزادی میشود0

انقلاب مشروطه درشکل گرفتن شخصیت حق‌طلبی وآزادیخواهی عارف نقشی عمده داشت ومبارزه بارژیم سلطنت رابشدت دنبال میکردوحکومت جمهوری رامی‌ستود وبدست آوردن آزادی ملی واجتماعی رامنوط به بدست گرفتن اسلحه وبرانداختن ریشه استبداد می‌پنداشت0

شعارانقلابی عارف درخدمت هدفها وآرمانهای آزادیخواهانه وروشنفکرانه روزگارش بود0

عارف بااستفاده ازقالب تصنیف وآمیختن اشعار خویش باامثال وحکم وضرب‌المثل‌های عادی مردم شعر خود راهر چه بیشترساده وروان ساخت وبقول د0 س کامیسلروف:“ آثار عارف قزوینی نمونة مناسبات جدید انقلابی نسبت بشعرونمودار پرهیز ازتفنن وشاخص تبدیل ادبیات بیک وسیله واقعی مبارزه درراه آرمانهای ملی است0“

نقل ازکتاب عارف شاعر مردم ترجمه غلامحسین متین

عشق به میهن درتمامی دوران‌های زندگانی دشوار شاعر بچشم میخورد0 درست قبل ازمرگ نوشت: من یک ایرانی پاک که برای اوهیچ چیز گرانبهاتر ازوطنش نیست بوده وباقی خواهم ماند، بگذار که درگمنامی بمیرم وآرزوی من این است که ملتم نیرومندتر وسر‌بلند وکشورم شکوفا باشد …..“کلیات دیوان عارف ص457 نقل از کتاب عارف شاعرمردم تألیف گ‌گ‌گامین ترجمه غلامحسین متین

در دوران انقلاب مشروط عارف بیشتر درتهران بود، مدتی کوتاه نیز درگیلان، اصفهان واراک بسر برد“ ظاهراً“ وقایع انقلابی، بقدری شاعر جوانرا تحت سیطره خود گرفته بودند که بقیه مسائل زندگی اورادردرجه دوم اهمیت قرار میداده است0 اوتمامی استعدادخویش رادر موسیقی درخوانندگی وشاعری، وقف انقلاب میکند دکتر رضازاده شفق مینویسد“ عارف ازنخستین روزهای نهضت مشروطه درایران، همراه ملت درمبارزه باآن روبروبود0“

درین احوال اشعار عارف درجراید چاپ ودرمعابر بوسیله مردم خوانده میشدوازهمین دوره بعنوان شاعر ملی، وطن‌پرست ومبارزه شهرت بسیار یافت0

پیام دوشم از پیر می‌فروش آمد
بنوش باده که یک ملتی بهوش آمد

هزارپرده زایران درید استبداد
هزار شکر که مشروطه پرده پوش آمد

زخاک پاک شهیدان راه آزادی
ببین که خون سیاوش چنان بجوش آمد

برای فتح جوانان جنگجو، جامی
زدیم باده وفریاد نوش! آمد

زخواب غفلت هر آن دیده‌ای که بیدار است
بدین گناه اگرکور شد،سزاوار است

زده است یکسره خود رابراه بدمستی
قسم بچشم تو، ما، مست وخصم بدبیدارست

نالة مرغ اسیر، این همه، بهروطن است
مسلک مرغ گرفتار قفس، همچو من است

خانه‌ای کوشودازدست اجانب آباد
زاشک ویران کنش آن خانه، که بیت‌الحزن است

جامه‌ای کونشود غرقه بخون بهروطن
بدرآن جامه، که ننگ تن وکم ازکفن است

آن کسی را که دراین ملک سلیمان کردیم
ملت امروز یقین کرد که اواهر من است

همه اشراف بوصلت خوش، همچوخسرو
رنجبردرغم هجران توچون کوه کن است0

چه ظلم‌ها که از گردش آسمان ندیدم
بعیر مشتی دزد، همره کاروان ندیدم

دراسن رمه بجز گرگ دگر شبان ندیدم
بپای گل بجز زحمت باغبان ندیدم
همتی ای خلق اگر ایران پرستید
ازچه درین مرحله، ایمن نشستید! ؟

منتظر روزی، ازین بدتر هستید
صبر ازاین بیش، دگر جاندارد

گرمی نبری رنج، توانگر نگردی
این ره عشق است، دلابرنگردی

شمع صفت سوز که تاکشته گردی
عارف بیدل سرپرواندارد

ناله مرغ اسیر، این همه، بهروطن است
مسلک مرغ گرفتار قفس همچو من است

تانفس باقی است نام دوست باشد برزبانم تاکه جانی هست نقش یار باشد درضمیرم

گرنکردم خدمت، این دانم خیانت هم نکردم شکر ایزدراکه عارف نی وکیلم، نی وزیرم

بزرگان؟ جملگی، مست غرورند خدا کسی فکر مانیست

زانصاف ومروت سخت دورند خدا، کسی فکر مانیست

رعیت بیسواد وگنگ وکورند خدا،کسی فکر مانیست

هفده، هجده، نوزده وبیست ای خدا، کسی فکر مانیست

ازخون جوانان وطن لاله دمیده، ازفاتم سروقدشان، سروخمیده

درسایة‌گل، بلبل ازین غصه خزیده گل نیز چون درغمشان جامه دریده
شد مسلمانی مابین وزیران تقسیم (حبیبم )
هرکه تقسیمی خود کرد بدشمن تقدیم (حبیبم )

حزبی اندرطلبت برسراین راُی مقیم (حبیبم)
کافریم اربگذاریم که ایمان برود (حبیبم )

پیام دوشم ازپیر می‌فروش آمد بنوش باده که یک ملتی به هوش آمد

بادخزان پیرهن گل درید دامن گل شد زنظر ناپدید
سروچویعقوب ازین غم خمید غصه قد سروکمان میکند
خارجه درمجلس ماجا گرفت نرگس شهلا ده ایما گرفت
نابود بادظلم چوضحاک ماردوش تابود وهست کاوه حداد زنده باد
به هیچ مملکت وملک این نبود ونیست بدست گرگ، شبانی رها کند گله را

“ 000 دردایره کلام عارف، واژه‌هائی وارد میشوند که برای شعر سنتی، بیگانه وغیر معمولی هستند: انقلاب ، حزب، فراکسیون، استبداد، آزادی، اجنبی، ملی، قانون‌اساسی، سیاست دولت، هموطن، اشراف، رنجبر، پلیس، مردم، آموزش و پرورش، استقلال، خائن و0000 نقل ازکتاب عارف شاعغر مردم تاُ لیف گ ک گامین ترجمه غلامحسین متین
چندزپلی تیک اجانب بخوانید؟ تابکی زدست عدو درعذابند
منتظرروزی، ازین بدتر هستید، ازچه درین مرحله، ایمن نشستید؟
همتی ای خلق، گرایران پرستید گرنبری رنج، توانگری نگردی
این ره عشق است دلا ! برنگردی شمع صفت سوزکه، تا کشته گردی
خرابه‌ای شد ایران ومرکز دزدان کنم چه چاره که این جا، پناهگاه من است
اگرچه عشق وطن میکشد مرا، اما خوشم بمرگ، که این دوست، خیرخواه من است
زتربت من اگر سر زندگیاه واز آن برنگ خون ، گل اربشکفد گیاه من است
زراه رنج چو بمنزل نمی‌رسی، بر‌گرد براه راست که این راه شاهراه من است
حقوق خویش زمردان، اگر زنان گیرند دراین میان من وصددشت زن- سپاه من است
گریزد هرکه زظلمی بمأمنی، عارف شراب خانه درایران، پیاهگاه من است
هروقت زآشیانةخودیاد میکنم نفرین بخانواده صیاد میکنم

یادرغم اسارت ، جان میدهم بباد یاجان خویش ازقفس آزاد می کنم

آتش بجان چند تن افتد، که بیگناه بی موجبی، به ملتی آتش بجان زدند

از پرده کار زهد فروشان برون فتاد روزی که پا بدائره امتحان زدند

ایران چنان تهی شد از هرکسی، که دست ایرانیان بدامن این ناکسان زدند

از من مپرس چونی؟ دلی چوکاسه‌خونی زاشک پرس که افشا نمود راز درونی

حکومت موقتی چه کرد؟ به که نشنوی گشود در سرای جم بروی اجنبی

ای دیده خون ببار که یک ملتی زبون رفته است ومن دوبدیدةبیدارم آرزوست

ایران خراب‌تر زدوچشم تو ای صنم اصلاح کار، از تو ، درین کارم آرزوست

بیدارم هرکه گشت در ایران زود بدار بیدار و زندگی بی دارم آرزوست

ایران فدای بلهوسی های خائنین گردیده یک قشون فداکارم آرزوست

“….عارف برخلاف اغلبی از گذشتگان در قسمتی از اشعار خود ترجمان احساسات طبقه عامه وآزادیخواه ملت ایرانست. اگر فی‌المثل بعضی از معروفترین قصاید منوچهری قصیده شمعیه یا از بهترین قصاید انوری را در یک مجمع ایرانی بخوانید اغلب تأثیرات ادبی و بدیعی درحاضرین خواهید دید ولی اگر از غزلیات عارف خوانده شود بعضی از آنها می‌تواند حاضرین را به هیجان آورد وباعماق قلوب واحساسات آن‌هافرورود. خود دلیل این مدعا خوانده شدن تصانیف وغزلیات اوست در سرتاسر ایران چون اینها تعبیرات ادبی احساسات ملتند، کسانی که در کنسرت‌های عارف شرکت داشته از اشعار دلدوز او را در نغمه دلسوز ومؤثر او شنیده وهیجان ورقت وتأثر مستهمین را دیده‌اندمیتوانند پایةتاثیر این شاعر شورانگیزودلیر ایرانرا بهتر بسنجند.“

عارف تملق کسی رانگفت، زندگی سراسر باتنگرستی داشت، هرچند گاه ازخانه‌ای بخانه‌ای میکوچید،اغلب رفقای خودمیشد وازنابسامانی‌های ایران دستخوش اندوه میشد0“ نقل ازقستی ازمقاله رضازاده شفق درمقدمه کلیات دیوان عارف0

“000 عارف شادروان دردوره ظلمانی استبداد زیست می‌نموده وباهرطبقه ازجامعه تماس داشته وبخوبی ازریاکاری وسالوس وعوام فریبی وفجایع ومظالم واجحافات وتجاوزات استبدادیان دردوره استبداد واقف بوده ودرشئون اجتماعی هم جز خواب غفلت وخستگی وجمودت چیز دیگری ملاحظه ننموده واین وضعیت رابرای نسل معاصر وآینده قابل تحمل ندانسته، لذادر صدد برآمده که بوسیله کنسرت‌ها وسرودهای هیجان‌انگیز (وگاهی تلخ‌) خود بنیان واساس موجودةزمامداران آن دوره زادرهم شکند وملت رااز خواب بیدار وازغفلت هشیار نموده، سازمان تازه ونوی بوجود آورد تاجامعه ایرانی بتواند ازچنگال مظالم استبدادآزادگرددو روی این نظریه با صراحت لهجه و بیان روشن و اشعار دلپسند سودمند وغزلیات شیوای با معنی با ذکر نظائر وامثال، منظور ومرام خود را در طی قطعات دلپذیر ونافذ وعمیق ابراز داشته وگاهی عنان اختیار از کف داده با گفتن اشعار مهییج وگاهی تندوزننده در انتقاد از رفتار ظالمانةزمامداران وبیان اصلاحات مملکت ومبارزه با عناصر فاسدةمستبده اشعار نفر سروده است . اینست که اشعار ملی دلنشین وبیانات نمکین او در تیپ مخالفین تأثیر تلخ وناگوار ودرطبقات دیگر نشاط تازه وهیجان بی‌اندازه بوجودآورده تأثیر بزرگی در پیشرفت کارآزادیخواهان نموده است.

نتیجه و عکس‌ العمل این ایمان پاک وحسن‌نظر که از سرچشمه میهن‌خواهی تراوش کرده بود که براثر سعایت وبدخواهی عده‌ای از عناصر مستبده ومفسده جوآن شادروان منزوی وگوشه‌نشین شده، دچار تیره‌بختی و دست‌تنگی و فشار سخت درامرارمعاش وگذرانیدن روزگار گردید000 از سیف آزاد فروردین 1337 نقل ازمقدمه کلیات دیوان عارف.