PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : سهراب سپهری



online-amir
05-10-2006, 22:44
به نام آفريدگار شقايق

هدف ار ايجاد اين تاپيك مكاني براي تبادل بحث و نظرات در رابطه با سهراب سپهري مي باشد.


زندگي نامه سهراب سپهري



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

سهراب سپهري نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در كاشان متولد شد.
خود سهراب ميگويد :
... مادرم ميداند كه من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صداي اذان را ميشنديده است... (هنوز در سفرم - صفحه 9)

پدر سهراب، اسدالله سپهري، كارمند اداره پست و تلگراف كاشان، اهل ذوق و هنر.
وقتي سهراب خردسال بود، پدر به بيماري فلج مبتلا شد.
... كوچك بودم كه پدرم بيمار شد و تا پايان زندگي بيمار ماند. پدرم تلگرافچي بود. در طراحي دست داشت. خوش خط بود. تار مينواخت. او مرا به نقاشي عادت داد... (هنوز در سفرم - صفحه 10)درگذشت پدر در سال 1341

مادر سهراب، ماه جبين، اهل شعر و ادب كه در خرداد سال 1373 درگذشت.
تنها برادر سهراب، منوچهر در سال 1369 درگذشت. خواهران سهراب : همايوندخت، پريدخت و پروانه.
محل تولد سهراب باغ بزرگي در محله دروازه عطا بود.
سهراب از محل تولدش چنين ميگويد :
... خانه، بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت. براي يادگرفتن، وسعت خوبي بود. خانه ما همسايه صحرا بود . تمام روياهايم به بيابان راه داشت... (هنوز در سفرم - صفحه 10)

سال 1312، ورود به دبستان خيام (مدرس) كاشان.
... مدرسه، خوابهاي مرا قيچي كرده بود . نماز مرا شكسته بود . مدرسه، عروسك مرا رنجانده بود . روز ورود، يادم نخواهد رفت : مرا از ميان بازيهايم ربودند و به كابوس مدرسه بردند . خودم را تنها ديدم و غريب ... از آن پس و هربار دلهره بود كه به جاي من راهي مدرسه ميشد.... (اتاق آبي - صفحه 33)
... در دبستان، ما را براي نماز به مسجد ميبردند. روزي در مسجد بسته بود . بقال سر گذر گفت : نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا نزديكتر باشيد.
مذهب شوخي سنگيني بود كه محيط با من كرد و من سالها مذهبي ماندم.
بي آنكه خدايي داشته باشم ... (هنوز در سفرم)

سهراب از معلم كلاس اولش چنين ميگويد :
... آدمي بي رويا بود. پيدا بود كه زنجره را نميفهمد. در پيش او خيالات من چروك ميخورد...

خرداد سال 1319 ، پايان دوره شش ساله ابتدايي.
... دبستان را كه تمام كردم، تابستان را در كارخانه ريسندگي كاشان كار گرفتم. يكي دو ماه كارگر كارخانه شدم . نميدانم تابستان چه سالي، ملخ به شهر ما هجوم آورد . زيانها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در يكي از آباديها شدم. راستش، حتي براي كشتن يك ملخ نقشه نكشيدم. اگر محصول را ميخوردند، پيدا بود كه گرسنه اند. وقتي ميان مزارع راه ميرفتم، سعي ميكردم پا روي ملخها نگذارم.... (هنوز در سفرم)مهرماه همان سال، آغاز تحصيل در دوره متوسطه در دبيرستان پهلوي كاشان.
... در دبيرستان، نقاشي كار جدي تري شد. زنگ نقاشي، نقطه روشني در تاريكي هفته بود... (هنوز در سفرم - صفحه 12)
از دوستان اين دوره : محمود فيلسوفي و احمد مديحي
سال 1320، سهراب و خانواده به خانه اي در محله سرپله كاشان نقل مكان كردند.
سال 1322، پس از پايان دوره اول متوسطه، به تهران آمد و در دانشسراي مقدماتي شبانه روزي تهران ثبت نام كرد.
... در چنين شهري [كاشان]، ما به آگاهي نميرسيديم. اهل سنجش نميشديم. در حساسيت خود شناور بوديم. دل ميباختيم. شيفته ميشديم و آنچه مياندوختيم، پيروزي تجربه بود. آمدم تهران و رفتم دانشسراي مقدماتي. به شهر بزرگي آمده بودم. اما امكان رشد چندان نبود... (هنوز در سفرم- صفحه 12)سال 1324 دوره دوساله دانشسراي مقدماتي به پايان رسيد و سهراب به كاشان بازگشت.
... دوران دگرگوني آغاز ميشد. سال 1945 بود. فراغت در كف بود. فرصت تامل به دست آمده بود. زمينه براي تكانهاي دلپذير فراهم ميشد... (هنوز در سفرم)

آذرماه سال 1325 به پيشنهاد مشفق كاشاني (عباس كي منش متولد 1304) در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) كاشان استخدام شد.
... شعرهاي مشفق را خوانده بودم ولي خودش را نديده بودم. مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن كشيد. الفباي شاعري را او به من آموخت... (هنوز در سفرم)سال 1326 و در سن نوزده سالگي، منظومه اي عاشقانه و لطيف از سهراب، با نام "در كنار چمن يا آرامگاه عشق" در 26 صفحه منتشر شد.
...دل به كف عشق هر آنكس سپرد
جان به در از وادي محنت نبرد
زندگي افسانه محنت فزاست
زندگي يك بي سر و ته ماجراست
غير غم و محنت و اندوه و رنج
نيست در اين كهنه سراي سپنج...
مشفق كاشاني مقدمه كوتاهي در اين كتاب نوشته است.
سهراب بعدها، هيچگاه از اين سروده ها ياد نميكرد.

سال 1327، هنگامي كه سهراب در تپه هاي اطراف قمصر مشغول نقاشي بود، با منصور شيباني كه در آن سالها دانشجوي نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا بود، آشنا شد. اين برخورد، سهراب را دگرگون كرد.
... آنروز، شيباني چيرها گفت. از هنر حرفها زد. ون گوگ را نشان داد. من در گيجي دلپذيري بودم. هرچه ميشنيدم، تازه بود و هرچه ميديدم غرابت داشت.
شب كه به خانه بر ميگشتم، من آدمي ديگر بودم. طعم يك استحاله را تا انتهاي خواب در دهان داشتم... (هنوز در سفرم)

شهريور ماه همان سال، استعفا از اداره فرهنگ كاشان.
مهرماه، به همراه خانواده جهت تحصيل در دانشكده هنرهاي زيبا در رشته نقاشي به تهران ميايد.
در خلال اين سالها، سهراب بارها به ديدار نميا يوشيج ميرفت.

در سال 1330 مجموعه شعر "مرگ رنگ" منتشر گرديد. برخي از اشعار موجود در اين مجموعه بعدها با تغييراتي در "هشت كتاب" تجديد چاپ شد.
بخشهايي حذف شده از " مرگ رنگ " :
... جهان آسوده خوابيده است،
فروبسته است وحشت در به روي هر تكان، هر بانگ
چنان كه من به روي خويش ...

سال 1332، پايان دوره نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا و دريافت مدرك ليسانس و دريافت مدال درجه اول فرهنگ از شاه.
... در كاخ مرمر شاه از او پرسيد : به نظر شما نقاشي هاي اين اتاق خوب است ؟
سهراب جواب داد : خير قربان
و شاه زير لب گفت : خودم حدس ميزدم. ...
(مرغ مهاجر صفحه 67)
اواخر سال 1332، دومين مجموعه شعر سهراب با عنوان "زندگي خوابها" با طراحي جلد خود او و با كاغذي ارزان قيمت در 63 صفحه منتشر شد.

تا سال 1336، چندين شعر سهراب و ترجمه هايي از اشعار شاعران خارجي در نشريات آن زمان به چاپ رسيد.
در مردادماه 1336 از راه زميني به پاريس و لندن جهت نام نويسي در مدرسه هنرهاي زيباي پاريس در رشته ليتوگرافي سفر ميكند.

فروردين ماه سال 1337، شركت در نخستين بي ينال تهران
خرداد همان سال شركت در بي ينال ونيز و پس از دو ماه اقامت در ايتاليا به ايران باز ميگردد.

در سال 1339، ضمن شركت در دومين بي ينال تهران، موفق به دريافت جايزه اول هنرهاي زيبا گرديد.
در همين سال، شخصي علاقه مند به نقاشيهاي سهراب، همه تابلوهايش را يكجا خريد تا مقدمات سفر سهراب به ژاپن فراهم شود.
مرداد اين سال، سهراب به توكيو سفر ميكند و درآنجا فنون حكاكي روي چوب را مياموزد.

سهراب در يادداشتهاي سفر ژاپن چنين مينويسد :
... از پدرم نامه اي داشتم. در آن اشاره اي به حال خودش و ديگر پيوندان و آنگاه سخن از زيبايي خانه نو و ايوان پهن آن و روزهاي روشن و آفتابي تهران و سرانجام آرزوي پيشرفت من در هنر.
و اندوهي چه گران رو كرد : نكند چشم و چراغ خانواده خود شده باشم...

در آخرين روزهاي اسفند سال 1339 به دهلي سفر ميكند.
پس از اقامتي دوهفته اي در هند به تهران باز ميگردد.
در اواخر اين سال، سهراب و خانواده اش به خانه اي در خيابان گيشا، خيابان بيست و چهارم نقل مكان ميكند.
در همين سال در ساخت يك فيلم كوتاه تبليغاتي انيميشن، با فروغ فرخزاد همكاري نمود.
تيرماه سال 1341، فوت پدر سهراب
... وقتي كه پدرم مرد، نوشتم : پاسبانها همه شاعر بودند.
حضور فاجعه، آني دنيا را تلطيف كرده بود. فاجعه آن طرف سكه بود وگرنه من ميدانستم و ميدانم كه پاسبانها شاعر نيستند. در تاريكي آنقدر مانده ام كه از روشني حرف بزنم ...تا سال 1343 تعدادي از آثار نقاشي سهراب در كشورهاي ايران، فرانسه، سوئيس، فلسطين و برزيل به نمايش درآمد.
فروردين سال 1343، سفر به هند و ديدار از دهلي و كشمير و در راه بازگشت در پاكستان، بازديد از لاهور و پيشاور و در افغانستان، بازديد از كابل.
در آبانماه اين سال، پس از بازگشت به ايران طراحي صحنه يك نمايش به كارگرداني خانم خجسته كيا را انجام داد.
منظومه "صداي پاي آب" در تابستان همين سال در روستاي چنار آفريده ميشود.

تا سال 1348 ضمن سفر به كشورهاي آلمان، انگليس، فرانسه، هلند، ايتاليا و اتريش، آثار نقاشي او در نمايشگاههاي متعددي به نمايش درآمد.
سال 1349، سفر به آمريكا و اقامت در لانگ آيلند و پس از 7 ماه اقامت در نيويورك، به ايران باز ميگردد.
سال 1351 برگذاري نمايشگاههاي متعدد در پاريس و ايران.

تا سال 1357، چندين نمايشگاه از آثار نقاشي سهراب در سوئيس، مصر و يونان برگذار گرديد.

سال 1358، آغاز ناراحتي جسمي و آشكار شدن علائم سرطان خون.
ديماه همان سال جهت درمان به انگلستان سفر ميكند و اسفندماه به ايران باز ميگردد.

سال 1359... اول ارديبهشت... ساعت 6 بعد ازظهر، بيمارستان پارس تهران ...فرداي آن روز با همراهي چند تن از اقوام و دوستش محمود فيلسوفي، صحن امامزاده سلطان علي، روستاي مشهد اردهال واقع در اطراف كاشان مييزبان ابدي سهراب گرديد.
آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فيروزه اي رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته اي از هنرمند معاصر، رضا مافي با قطعه شعري از سهراب جايگزين شد:
به سراغ من اگر مياييد
نرم و آهسته بياييد
مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من

... كاشان تنها جايي است كه به من آرامش ميدهد و ميدانم كه سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد...

و سهراب .... ماندگار شد


منبع : سايت سهراب سپهري ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

F l o w e r
05-10-2006, 22:44
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



» مرگ رنگ :

جان گرفته : از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خراب : فرسود پاي خود را چشمم به راه دور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در قیر شب : دیر گاهی است در این تنهایی رنگ خاموشی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دود می خیزد : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دلسرد : قصه ام ديگر زنگار گرفت با نفس هاي شبم پيوندي است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دره ی خاموش : سکوت ، بند گسسته است. کنار دره، ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دنگ : دنگ...، دنگ ...ساعت گيج زمان در شب عمر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دیوار : زخم شب مي شد كبود. در بياباني كه من بودم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
روشن شب : روشني است آتش درون شب و ز پس دودش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سپیده : در دور دست قویی پریده بی گاه از خواب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غمي غمناك : شب سردي است ، و من افسرده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرغ معما : دیر زمانی است روی شاخه این بید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
وهم : جهان ، آلوده خواب است . فرو بسته است وحشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» زندگی خواب ها :

پاداش : گیاه تلخ افسونی! شوکران بنفش خورشید را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
لولوی شیشه ها : در این اتاق تهی پیکر انسان مه آلود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
لحظه ی گمشده : مرداب اتاقم کدر شده بود و من زمزمه خون ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرز گمشده : ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نیلوفر : از مرز خوابم می گذشتم, سایه تاریک یک نیلوفر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یادبود : سایه دراز لنگر ساعت روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» آوار آفتاب :

آن برتر : به کنار تپه شب رسید. با طنین روشن پایش آیینه فضا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بی تار و پود : در بیداری لحظه ها پیکرم کنار نهر خروشان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تارا : از تارم فرود آمدم کنار برکه رسیدم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در سفر آن سوها : ایوان تهی است ، و بآغ از یاد مسافر سرشار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
طنین : به روی شط وحشت برگی لرزانم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غبار لبخند : مي تراويد آفتاب از بوته ها. ديدمش در دشت هاي نم زده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نزدیک آی : بام را بر افکن و بتاب که خرمن تیرگی اینجاست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» شرق اندوه :

پادمه : می رویید. در جنگل ، خاموشی رویا بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تا : بالارو، بالارو. بند نگه بشكن،‌وهم سيه بشكن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تا گل هیچ : مي رفتيم‌، و درختان چه بلند ، و تماشا چه سياه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
روانه : چه گذشت ؟ زنبوری پر زد در پهنه وهم این سو ، آن سو، ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گزار : باز آمدم از چشمه خواب ، كوزه تر دردستم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نه به سنگ : در جوی زمان,در خواب تماشای تو می رویم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» حجم سبز :

آفتابی : صدای آب می آید ، مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از روی پلک شب : شب سرشاری بود. رود از پای صنوبر ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از سبز به سبز : من در این تاریکی فکر یک بره ی روشن هستم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به باغ هم‌سفران : صدا كن مرا . صداي تو خوب است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پشت درياها : قايقي خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جنبش واژه زيست : پشت كاجستان ، برف. برف، يك دسته كلاغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در گلستانه : دشت هایی چه فراخ كوه هایی چه بلند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شب تنهايي خوب : گوش كن، دور ترين مرغ جهان مي خواند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
صدای دیدار : با سبد رفتم به ميدان، صبحگاهي بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ندای آغاز : کفش هایم کو، چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نشانی : خانه‌ی دوست كجاست؟در فلق بود كه پرسید سوار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
واحه اي در لحظه : به سراغ من اگر مي آييد پشت هيچستانم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» ما هیچ ، ما نگاه :

اینجا پرنده بود : اي عبور ظريف ! بال را معني كن تا پر هوش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از آبها به بعد : روزی که دانش لب آب زندگی می کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تا انتهای حضور : امشب در یک خواب عجیب رو به سمت کلمات ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» مسافر :

مسافر : دم غروب ، میان حضور خسته اشیا





([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در نهفته ترین باغ ها ، دستم میوه چید. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خواهر کوچکم از من پرسید پنج وارونه چه معنا دارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مادرم ریحان می چیند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من به مهمانی دنیا رفتم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زندگی جیره ی مختصری است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
روزی خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])




بروز رسانی تا پست: 148#

Asalbanoo
07-10-2006, 03:37
به سراغ من اگر مي آييد
پشت هيچستانم
پشت هيچستان جايي است
پشت هيچستان رگ هاي هوا پر قاصدهايي است
كه خبر مي آرند از گل واشده دورترين بوته خاك
روي شنها هم نقشهاي سم اسبان سواران ظريفي است كه صبح
به سرتپه معراج شقايق رفتند
پشت هيچستان چتر خواهش باز است
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود
زنگ باران به صدا مي آيد
آدم اينجا تنهاست
و در اين تنهايي سايه ناروني تا ابديت جاري است
به سراغ من اگرمي آييد
نرم و آهسته بياييد مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من

online-amir
07-10-2006, 09:33
راستی...آقا..من با مشیری هم خیلی حال میکنم.

به زودي عهم يه تاپيك براش ميزنم...


مشتاق ديدار... .
موفق باشيد... .



شعرهاي سهراب كه عاليه
حالا تصور كنيد يكي از شعرهاشو با صداي آسماني استاد ناظري بشنويد


بله...! استاد ناظري اشعار سهراب را در آلبومي با نام " در گلستانه " مدح نموده اند. حتمن در آينده نزديك آلبوم ايشان براي دانلود قرار خواهد گرفت.
ممنون از حسن توجه شما دوست گرامي... .



البته بعضي شعراي سهراب را هنوزم دوست دارم
پشت كاجستان برف
برف يك دسته كلاغ
جاده يعني غربت
باد اواز مسافر و كمي ميل به خواب
شاخ پيچك و رسيد و حياط
مي نويسم و دو ديوار و چندين گنجشك
مي نويسم و فضا
......
درست بود ؟
اين تيكه را خيلي دوست دارم اخه


نام شعر : جنبش واژه زيست

پشت كاجستان ، برف.
برف، يك دسته كلاغ.
جاده يعني غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.
شاخ پيچك و رسيدن، و حياط.

من ، و دلتنگ، و اين شيشه خيس.
مي نويسم، و فضا.
مي نويسم ، و دو ديوار ، و چندين گنجشك.

يك نفر دلتنگ است.
يك نفر مي بافد.
يك نفر مي شمرد.
يك نفر مي خواند.

زندگي يعني : يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي ؟
دلخوشي ها كم نيست : مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.

يك نفر ديشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب مي ريزد پايين ، اسب ها مي نوشند.

قطره ها در جريان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس.


با كمي خلاصه بندي شما شعر رو درست نوشته ايد.
ممنون از توجه شما... .

online-amir
07-10-2006, 22:50
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

15 مهر ماه

تولد يگانه مرد بيشه عشق و شقايق

سهراب سپهري بر همگان به خصوص دوستداران و طرفدارانش مباركباد.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

:laughing: :laughing: :laughing:

:rolleye:

lahij_web
15-10-2006, 03:49
دست خط سهراب :

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

online-amir
08-11-2006, 09:02
همه شعراش قشنگه
من با اون شعر پشت دریا شهریست خیلی حال میکنم


نام شعر : پشت درياها
قايقي خواهم ساخت


قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ‌كسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبي‌ها دل خواهم بست
نه به دريا-پرياني كه سر از خاك به در مي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي‌گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.

هيچ آيينه تالاري، سرخوشي‌ها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.
بام‌ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.

پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند.

پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.
قايقي بايد ساخت

vahide
14-11-2006, 11:53
مصاحبه ای با عبدالعلی دستغیب در رابطه سهراب سپهری
------------------
مؤلفه‌هايي كه براي شناخت و سپس نقد شعر سپهري لازم است، چيست؟
تفاوتي ميان سپهري با ديگر شاعران در اين زمينه نيست. همان پارامترهايي كه براي نقد شاملو و نيما و فروغ و ديگران لازم داريم، براي سپهري هم لازم است.
البته در ايران درباره سپهري كتاب زياد نوشته شده است، اما غالباً اسلوب ندارند. فردي او را بچه‌اشرافي بودايي خوانده است. ديگري او را عارف دانسته، و يكي ديگر مي‌گويد فارغ از تعهد اجتماعي است. اينها ربطي به نقد و تجزيه و تحليل شعر ندارد. اول از همه بايد از هرگونه توصيف اغراق‌آميز يا كوچك كننده پرهيز كنيم.

بين بچه بوداي اشرافي، عارف و شاعري فارغ از تعهد اجتماعي، كدام يك را در سهراب قوي‌تر مي‌بينيد؟
اين اوصاف اغراق‌آميز است. بايد ديد كه برچه اساسي بايد شعر سپهري را نقد و كاوش كرد. مي‌دانيم كه هر شاعر موفقي صاحب سبك است و زبان خاص خودش را دارد، يعني روشي دارد كه نويسنده يا شاعر براساس آن، تجربه‌ها و انديشه‌هايش را رنگ واقعيت مي‌دهد يا رئاليزه مي‌كند. سهراب سپهري سبك خاصي دارد، همچنانكه نيما و فروغ و شاملو دارند. بايد ببينيم كه عوامل سازنده اين زبان خاص چيست.
يكي از اين عوامل تعبير اشياء و رويدادهاست؛ يعني بيان مجازي رويدادها و اشياء. البته در شعر تعابير حقيقي هم وجود دارد، اما اساس كار تعابير مجازي است. شاعر با مجاز، استعاره و كنايه به تعبير رويدادها و اشياء مي‌پردازد. از شاخصه‌هاي شعر سپهري فراواني استعاره و تشبيه و بيان حجازي است. به خصوص در چهار كتاب اول، دليلش اين است كه او نقاش هم بود و در شعر تصويرسازي هم مي‌كرد، يعني شعرش ايماژيستي است. مثلاً در تصوير كردن كاشان و بيابان‌هاي اطراف آن اين كار را بسيار انجام داده است.
ويژگي ديگر شعر او، بستگي صميمانه اوست با اشياء و پديده‌هاي اطرافش. او اشياء و باشندگان ديگر را با نظر مهرباني مي‌بيند. حتي تعجب مي‌كند كه چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست. اين ويژگي سپهري حاكي از نوعي طبيعت‌گرايي رمانتي‌سيسم است. در كتاب نيلوفر خاموش دكتر صالح حسيني يكي از خاصه‌هاي رمانتي‌سيسم برجسته شده است و آن همين نزديك شدن به طبيعت است. بودلر هم مي‌گويد: طبيعت معبري است. بنابراين وقتي سپهري مي‌گويد: آب را گل نكنيم، يعني طبيعت را مانند رمانتيك‌ها، معبري مي‌بيند. تا آنجا كه به نوعي عرفان و وحدت وجود مي‌رسد، بويژه نوعي وحدت وجود كه در او پانيشادها و فلسفه‌هاي هند وجود دارد.
اما رمانتي‌سيسم فقط اين نيست. شاخصه عمده رمانتي‌سيسم عصيان است. از اينجاست كه رمبو مي‌گويد: شاعر باشنده مطرود و ملعون است. يعني كسي است كه قراردادها و اعتبارهاي مرسوم و رايج اجتماعي را قبول ندارد. در شعر سپهري اين ويژگي خيلي كمرنگ است. رمانتي‌سيسم سپهري در چهار كتاب اولش نزديك شدن به طبيعت است از دريچه فلسفه هندي و زاويه ديد ذن بوديسم.

گفتيد كه فلسفه هندي بر سهراب تاثير گذاشته است. آيا اين تاثير مانعي بر نقد آثار او هست؟
سپهري در دوره آغازين كارش، چيزهايي از او پانيشادها و متن‌هاي بودايي خوانده و بعد به ژاپن و هند مي‌رود و زير تاثير ذن‌بوديسم است و آنها را ترجمه مي‌كند. در چهار كتاب اول سپهري تعبيرات فارسي نيست. كلمات فارسي است، اما تركيب و تعبير فارسي نيست و متعلق به فرهنگ ديگري است. تعبيرات فارسي آن هم به گونه‌اي است كه كمپوزيسيون قطعه براي خواننده عادي شعر نامعهود است. براي يك ايراني بسيار دشوار است كه به چهار كتاب اول سپهري انس بگيرد. مثلاً وقتي مي‌گويد:
پنجره‌ام به تهي باز شد
و من ويران شدم
به نظر من وقتي يك خواننده كه نه به ذن‌بوديسم آشناست و نه به مفهوم هيچي و تهي بودگي ذن‌بوديسم و آيين بودا، از اين شعر چيزي نمي‌فهمد و هيچ ارتباط و درگيري با آن نخواهد داشت.
شعر و فلسفه ما نفي‌گرا نيست. البته خيام و حافظ و ديگران شك‌هايي كرده‌اند، اما اينكه مانند بودا نيست. يا در فلسفه هندي مايا وجود دارد، يعني سراب بودن زندگي. سهراب در اين شعر مي‌گويد: وقتي خواستم با جهان ارتباط برقرار كنم، پنجره و دريچه ارتباطي را باز كردم و به خلاء يا تهي رسيدم (nothingness). بنابراين من ويران شدم.
اينها در عبارات فارسي نامانوس است و با تجربه‌هاي ما و شاعران فارسي زبان همخوان نيست.

به نظرم در چند كتاب نخست مجموعه هشت كتاب، سپهري به بسياري شاعران همدوره‌اش مانند شاملو، اخوان و فروغ و نويسنده اي چون هدايت شباهت دارد. چگونه از اين فضا فاصله مي‌گيرد؟ در حالي كه آنها به اين فضا ادامه دادند.
به نظر اصلاً شبيه اينها نيست. عده‌اي بودند به نام خروس جنگي! كه اعتقاد داشتند حتي نيما كهنه شده است (در حدود سال‌هاي 28 و 1327) كه نيما در ايران تازه داشت شناخته مي‌شد. كساني بودند چون ضياءپور، رحمت‌الهي و هوشنگ ايراني كه انجمني ادبي ـ هنري به وجود آوردند و عده اي تك و منفرد بودند. سپهري كه در آغاز كار از قالب و طرز بيان نيما استفاده مي‌كرد، شروع كرد به دور شدن از شعر نوعي فارسي كه در آن زمان رايج بود. شاملو هم از نيما دور مي‌شود، اما از تم‌هايي كه نيما بيان مي‌كند، دور نمي‌شود؛ مانند آزادي، عشق، مسئول بودن درباره جامعه و... اخوان نيز همين طور. اما سپهري نه فقط از نظر فرم و شكل و طرز بيان، بلكه از نظر محتوا هم از نيما دور مي‌شود. بنابراين از همان آغاز جز در موارد اندك كه توجهي به نيما دارد و اوصاف او را هم تكرار كرده، فاصله او با نيما پيداست.

در مرگ رنگ شعري است به نام قير شب. مي‌گويد:
«نفس آدمها سر به سر افسرده است
روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است.»
شباهت زيادي به زمستان اخوان دارد. نمونه‌هاي ديگر هم هست.
اين تحت تاثير نيما است. سهراب در اشعار اولش از نيما زياد تاثير گرفته است.

شما اين تاثيرپذيري را بيشتر از نيما مي‌دانيد؟
او مقداري از تازه‌جويي نيما استفاده كرده، اما اصلاً در عالم ديگري است. نيما يك شاعر متعهد اجتماعي است. سپهري قالب را گرفته، ولي چيز ديگري مي‌گويد، مثلاً مي‌گويد:
دنگ...، دنگ...
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي‌زند پي در پي زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
مي‌شود نقش به ديوار رگ هستي من.
اين در حالي است كه وقتي ساعت نيما زنگ مي‌زند، منظورش انقلاب اجتماعي است، اما سهراب از گذر عمر حرف مي‌زند.
تفاوت ديگر شعر سپهري با نيما اين است كه شعر سپهري انضباط شعر نيما را ندارد. پايان‌بندي شعرهايش هم سست است.
البته سهراب سپهري شعرهاي ديگري داشت كه در هشت كتاب نياورده است و شبيه به اشعار توللي و نادرپور بود، ولي كمي نازل‌تر و ساده‌تر.
بعد «مرگ رنگ» را منتشر كرد كه با شرايط ايران پس از شهريور 1320 همخواني نداشت و در مايه كارهاي هوشنگ ايراني و ذن‌بوديسم و سيردرون بود. من اين چهار كتاب اول را اصلاً شعر نمي‌دانم.

از لحاظ محتوا اين نتيجه‌گيري را مي‌كنيد؟
هم از لحاظ محتوا و هم لفظ. نوشتن اينها بسيار ساده است. بيشتر آنها هم ترجمه است.

البته برخي مي‌گويند كه اين توجه سهراب به عوالم درون به خاطر همين وضعيت ايران در آن سالهاست كه او را درون‌گرا كرده.
من نمي‌پذيرم. حافظ درون‌گرا است. من مي‌گويم اينها اصلاً شعر نيست. مصنوع است. او در اتاق خودش نشسته، متنهاي هندي را خوانده و آنها را به زبان فارسي برمي‌گرداند. اين كار را شاعران ديگر ايران هم كرده‌اند؛ مثلاً مضموني از متبني يا ديگر شاعران عرب را گرفته و ترجمه كرده‌اند. شعر اين است كه شما چيزي را به گونه‌اي بيان كنيد كه خواننده مسحور آن شود. ويژگي شعر، سحر و جادو است به وسيله كلام. بنابراين صرف به كار بردن استعاره و كنايه و تشبيه نيست. الفاظ و تعبيراتي كه سعدي به كار برده، فروغي بسطامي هم استفاده كرده است، اما ما سعدي را شاعر مي‌شناسيم و فروغي را نه. خاقاني و ناصرخسرو و فروغي بسطامي شاعر نبودند، سخنور بودند. در ايران ناظم زياد داريم، و شاعر كمتر.
حافظ مي‌گويد: «اگر رفيق شفيقي، درست پيمان باش». اين هم شعر نيست. بنابراين در ديوان حافظ هم آثار بلاغت و سخنوري وجود دارد و ما چون كل ديوان را مي‌پذيريم، آنها را هم به عنوان شعر مي‌شناسيم.
چهار كتاب اول سپهري از ذهن خواننده شعر دور است و خواننده علاقه‌اي به ادامه پيدا نمي‌كند و شعرهايش به ذهن سپرده نمي‌شود. شعرهايي كه از او مي‌خوانند، بيشتر از ديگر شعرهاي اوست. البته اينطور هم نيست كه همه چهار دفتر هيچ چيز مثبتي نداشته باشد. تصاوير زيبايي از كاشان و اطراف آن دارد، اما باز معلوم است كه سپهري در حال تمرين است. مرحله اول شعر سپهري مرحله آمادگي اوست، براي پيدا كردن خود و گفتن چيزهايي كه بر ديگران هم مؤثر باشد و آنها را هم درگير كند. در اين مجموعه‌ها سپهري در حال مطرح كردن يك فكر بود؛ فكر پوچي، مايا، اضطراب و مانند آن.
سهراب سپهري از نمونه‌هايي است كه هميشه تكرار مي‌شوند. شايد بيمار بوده، يا به خاطر وضع خانواده يا يتيم بودن يا به علتهاي اجتماعي به اين روش روي آورده باشد. معمولاً در تحولات اجتماعي افراد درون‌گرا مي‌شوند؛ مثل بودلر كه در كمون پاريس شركت داشته و شعر انقلابي مي‌گفته، ولي پس از شكست كمون، يك شاعر سمبوليست و درون‌گرا مي‌شود و به سمت مسائل رمزآلود مي‌رود.
سهراب از حجم سبز و به ويژه صداي پاي آب به عنوان يك شاعر زبان فارسي مطرح مي‌شود.

و لحن او هم پيامبرگونه مي‌شود و به اجتماعش هم توجه مي‌كند.
همه كساني كه وارد عوالمي چون سوررئاليسم و مراقبه مي‌شوند، به قول رمبو، تبديل به شاعر پيشگو مي‌شوند؛ يعني انگار وظيفه دارند كه قوم را هدايت كنند. در آستانه هر تمدن بشري، شاعر به عنوان كاهن و پيشگو وجود دارد؛ مثلاً در ايران مهر آييني‌ يا زرشت، در يونان هراكليتوس، و در هند اوپانيشادها بودند. اينها غالباً آمرانه حرف مي‌زنند. حافظ مي‌گويد:
طفيل هستي عشقند آدمي و پري
ارادتي بنما تا سعادتي ببري
در اين بيت، حافظ دستور مي‌دهد.

اما سهراب بيشتر با مخاطب همراه مي‌شود تا اينكه تا با او آمرانه حرف بزند. مي‌گويد: آب را گل نكنيم، نه اينكه گل نكنيد. خودش هم گويي همزمان به سمتي كه دعوت مي‌كند، حركت مي‌كند.
زورش نرسيده است. به آن درجه از سير دروني نرسيده بود تا بتواند مثل بودا يا حافظ امر و نهي كند.
سهراب را چند بار ديده بودم (البته ادعاي دوستي نمي‌كنم). آدم ملايم و كم‌حرفي بود. اگر كسي بلندحرف مي‌زد يا دعوا مي‌كرد، بلند مي‌شد و مي‌رفت. بنابراين وقتي مي‌گويد:
آب را گل نكنيم
شايد اين آب روان مي‌رود پاي سپيداري
تا فرو شويد اندوه دلي.
دست درويشي شايد
نان خشكيده فرو برده در آب.
پيداست كه با نگاهي ملايم و مهربان به پيرامون خود نگاه مي‌كند. يا مي‌گويد:
چه دهي بايد باشد
كوچه باغش پرموسيقي باد
مردمان سر رود آب را مي‌فهمند
گل نكردندش
ما نيز آب را گل نكنيم
اينجا مي‌بينيم كه سپهري از روي اقيانوس مواج زندگي با هلي‌كرافت حركت مي‌كند. زيباست؛ دهي كه در كوچه‌هايش هميشه موسيقي جريان دارد. اما از يك نكته ديگر غافل شده است؛ كه بعدها متوجه آن مي‌شود و در شعرهاي پاياني‌اش به آن سمت مي‌رود. آن نكته اين است كه كسي كه بعد آرام جهان را مي‌نگرد (مثل رودي كه حركت مي‌كند و طراوت و سرسبزي به وجود مي‌آورد)، متوجه نيست كه وضعيت جهان چگونه است. در روستا هم كه انسانها در محيط با طراوت و سرسبز زندگي مي‌كنند، ممكن است بر سر تقسيم آب يا مسائل ديگر با هم درگير شوند.
او اينها را نمي‌بيند. بنابراين شعر او ابتر است. در صداي پاي آب مي‌گويد: پدرم وقتي مرد، پاسبانها همه شاعر بودند. احكام خيلي مضحكي را به كار مي‌برد كه ناشي از تأثيري است كه از آرامش بودايي و زن بودسيم گرفته است. البت قابل توجه و تأمل است، اما نمي‌داند كه در جهان، جنگ هست و صلح هم هست، باغ هست و خرابه هم هست، مرگ و زندگي هر دو هستند.
اما وقتي متوجه اين قضايا مي‌شود، به سمت ديگر برمي‌گردد؛ در مسافر و ما هيچ، ما نگاه. تا جايي كه حتي به نيهيليسم مي‌رسد. كسي كه مي‌گفت:
پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره ها رو به تجلي باز است...
در «ما هيچ، ما نگاه» به جايى مى‏رسد كه نه فقط فكر،بلكه زبان هم گسسته مى‏شود و زير تاثيراتى از غرب وجهان جديد، حتى زبان او دچار گسستگى مى‏شود.پيداست كه متوجه شده كه در عصر آهن و فولاد زندگى‏مى‏كند، نه در عصر دهى كه كوچه باغش پر موسيقى است.

آيا از عرفان اسلامى هم تاثير گرفته است؟
عرفان ايرانى در دوره اسلامى، درست‏تر است. طبيعتاً اينها (عرفان ايرانى و هندى) وجوه مشترك دارند. عرفان ماگاهى بسيار زير نفوذ پلوتينيوس است. اما در آنجا كه ‏محلى و بومى است، به ايران باستان و فرزانگى خسروانى‏ مى‏رسد كه سهروردى نماينده آن است. از اين عرفان، من‏در سهراب سپهرى چيزى نمى‏بينم. عرفان ما متوجه تربيت‏است؛ يعنى آنچه در روزبهان و سعدى و حافظ هست.مى‏خواهد ما را عوض كند و وجود ديگرى از ما بسازد.
آدمى در عالم خاكى نمى‏آيد به دست آدمى از نو بيايد ساخت وز نو عالمى
در ميان اقيانوس تصوف، جزيره‏اى است به نام عرفان‏كه نماينده‏هايش ابوسعيد ابوالخير، روزبهان، حافظ و...هستند. عده‌اى به طرف پلوتينيوس رفته‏اند و عده‏اى هم ‏از فلسفه‏هاى هند بهره گرفته‏اند. در اين مجموعه عرفان، تا حدى هم گنو سيتسيم وجود دارد. البته نه در حافظ و سعدى و امثال اينها كه بر روى زيبايى و تربيت متمركز هستند.
به نظرم هر نوع فلسفه‏اى كه تاريخى فكر نكند، وانتزاع كند، اشكال دارد. مثلاً مى‏دانيم كه آب ممكن است‏سيل شود؛ اما آنها شايد فقط طراوت و زيبايى آب را انتزاع‏كنند. پيداست كه اين منطق ايراد دارد.
شكى نيست كه سهراب سپهرى شاعر خوبى است و تصويرهاى بسيار تازه و نوظهورى هم ارائه مى‏كند. همچنين ‏در شرايط فعلى، براى لحظاتى ما را از دنيا ماشينى شده به‏آب و سبزه و گياه و درخت و... مى‏برد تا جايى كه گاهى‏طعم انگور و سيب را احساس مى‏كنيم. همچنين شكى‏نيست كه سبك خاصى دارد كه او را از شاملو و نيما ونصرت رحمانى و ديگران متمايز مى‏كند. اما از نظر اجرا،كارهاى او داراى تاثيرهاى مقارن است.
از نظر وزن شعر هم، مثلاً دكتر شفيعى كدكنى اعتقاد دارند كه صداى پاى آب بحر طويل است. اما به اندازه‏اى ‏بيانهاى زيبا در آن وجود دارد كه ما احساس نمى‏كنيم كه ازنظر فرم، بحر طويل است.
نكته ديگر اين شعر اين است كه وقتى در حال توصيف مناظر است و وارد دنياى انتزاع مى‏شود، مثلاً مى‏گويد:
پله‏هايى كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضى حيات
پله‏هايى به بام اشراق
پله‏هايى كه به سكوى تجلى مى‏رفت...
درك اينها براى خواننده فارسى زبان بسيار دشواراست؛ مثلاً درك نمى‏كند كه پله‏اى كه به ادراك رياضى‏حيات مى‏رود، چيست. البته چون در گردونه وزن افتاده‏است، شايد متوجه نشويم، اما درك آن واقعاً دشوار است.فكر مى‏كنم خود شاعر هم متوجه نشده است. با اين حال‏گاهى ناگهان متوجه مى‏شود كه چيزهاى ساده‏اى هم وجود دارد، و مى‏گويد:
مادرم پايين، استكانها را در خاطره شط مى‏شست.
كه بسيار زيباست. البته درست است كه در خاطره شط مى‏شست، باز هم انتزاعى است. همين شاعر كه صحبت از ادراك رياضى حيات مى‏كرد، ناگهان مى‏گويد:
شهر پيدا بود
رويش هندسى آهن، سيمان، سنگ
سقف بى‏كفتر صدها اتوبوس...
ضرب و وزنى كه ماشين در انسان به وجود مى‏آورد، ضرب و وزن تكنيك است، نه حيات.
در حالى كه وقتى از كوچه باغ مى‏گذريد، صداى باد و حركت شاخه‏هاى درختان و پرندگان، موسيقى زندگى‏ است. اينها چيزهايى است كه ما را به زندگى الفت مى‏دهد.
سپهرى كم‏كم به دردهاى بشرى نزديك مى‏شود:
چرخ يك گارى در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابيدن گاريچى
مرد گاريچي در حسرت مرگ.
مى‏بينيم كه تصوير بسيار گرانسنگى را به وجود آورده ‏است.
تصاوير شعر سهراب گاهى بسيار نوستالژيك است و ازگذشته صبحت مى‏كند.
گاهى نيز ميان صداى كفتر و آب مقارنه برقرار مى‏كند. همچنين بيانهاى بسيار خاصي كه از رابطه‏اى كه با مادرش‏داشته، و از روستاهاى اطراف كاشان مى‏كند، نشان دهنده ‏اين است كه در كتابهاى بعدى (چهار كتاب دوم) شاعر با تجربه‏اى است.
فقط سير درونى نمى‏كند، بلكه به شيوه خودش سير بيرونى هم مى‏كند. در مسافر ديگر به دنيايى مي‌رسد كه از يك سو تأييد حيات و زيبايي است و از سوي ديگر به نوعي نيهيليسم، ورطه و شكاف مي‌رسد.
شعرهاي او از نظر فرم هر چه جلوتر مي‌رود، بهتر مي‌شود، هم از نظر پايان‌بندي، هم توضيح اضافه ندادن و هم ادراك تازه‌اش. مثلاً مي‌گويد:
پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد
به اندازه چشمان سحرخيزان است.
چنين مطالبي را سهرودي هم گفته است.
نكته ديگر اين است كه شعر سپهري داراي قرينه‌سازي‌هايي است براي رسيدن به وحدت.
در «مسافر» سپهري متوجه مي‌شود كه سير و سلوك به اين سادگي نيست و نمي‌توان مانند هواپيما از روي دريا گذر كرد. مثلاً مي‌گويد:
«حكايت كن از بمبهايي كه من خواب بودم و افتاد. حكايت كن از گونه‌هايي كه من خواب بودم و تر شد.»
و بنابراين متوجه است كه در دنيا بمب هم وجود دارد. مي‌گويد: «من از سطح سيماني قرن مي‌ترسم.» يعني مي‌داند كه عواملي هم وجود دارد كه آرامش او در عوالم خيالات و تأملاتش را به هم مي‌زند.
در شعرهاي پاياني سپهري حتي زبان عوض مي‌شود. گسستگي زباني هم مي‌بينيم. تعبيرات عجيب و غريب نيز وارد آنها شده كه حتي براي خواننده شعر سپهري هم عجيب است. دليل اين مسئله را اين دانسته‌اند كه شاعر به تكرار خود مي‌پردازد يا دچار گسست رواني زباني شده است.
به نظر من، راهي كه سهراب سپهري رفت، به اينجا مي‌بايست مي‌رسيد.
سپهري از «مسافر» به بعد به اطراف خود هم توجه مي‌كند. حيرت او در مواجهه با عصر آهن و فولاد مانند حيرت كودكي است كه در يك باغچه در حال بازي با يك توپ است و ناگهان توپ او به يك بمب تبديل مي‌شود.

- به نقل از: «پرنده شدن»، ویژه نامه زادروز سهراب سپهری، روزنامه اطلاعات، 15مهر 1385.

navid_mansour
01-12-2006, 23:34
اگه خواستین شعرای سهراب رو راحت بخونین این سایت شعراشو داره........من تازه دارم شروع میکنم بخ.نم......من تازه دارم
میفهمم سهراب کیه............واقعا شعراش از معرکه اونور تره
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

magmagf
03-12-2006, 06:36
بعد مرزبندیهای مصنوعی میان سه کشور فارسی زبان ایران ، تا جیکستان و افغانستان روابط فرهنگی و ادبی گسسته گردید و حلقه هایی که قرنهای متمادی این مردمان را به هم وصل می نمود ، ازهم پاشید، این جدایی و دور ماندن ها ، بویژه ، به روابط ادبی این کشورها اثر منفی و جبران ناپذیر باقی گذاشت ، تا جایی که برخی محققین این فرهنگ ها را جدا از و زبان آنها را به سه زبان متفاوت فارسی ، تاجیکی و دری قسمت نمودند که گویا هیچ ربطی با هم ندارند و هر کدام بر سر خود جداگانه و علی حیده اند . در حالی که ایرانی و تاجیک و افغان اشعار رودکی و مولانا و خواجه حافظ را یک گونه می خواندند و درک می کردند. بحث سر این موضوع فراخ است ، لذا ، ما تنها موضوع تاثیر شعر نو ایرانی را به شعر امروز تاجیک مورد بررسی اجمالی قرار خواهیم داد. درزمان رژیم اتحاد شوروی نمونه هایی از آثار شعرای معاصر ایران- بعد مشروطیت- گاه گاهی درنشریه های تاجیکستان به طبع می رسیده و درکتب درسی و آموزشی دبستان و دبیرستان و دانشگاه ها را ه می یافتند. در تاجیکستان دانش آموز و دانشجویی نبود که «گویند مرا چو زادمادر»و «دل مادر» ایرج میرزا ،«آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟!» شهریار را نداند ، زیرا در نخستین کتاب های آموزشی این اشعار جای داشت، بعدا" ، مجوعه ای کامل تر تحت عنوان « امواج کارون» در سال 1973 میلادی چاپ شد که منتخب اشعار سخنوران نامدار ایران را فراهم آورده بود. کتاب مذکور با استقبال گرم خوانندگان و علاقه مندان نظم این کشور مواجه شد . شاعران تاجیک بعد از آشنایی با شعر ایران کم کم ازادبیات روس، که برادبیات تاجیک تاثیر عمیق داشت ، روبه شعر ایران آوردند. استادان مومن قناعت ، لایق شیرعلی، بازار صابر، قطبی کرام، گلنظر ، گلرخسار از نخستین ها بودند که درین عرصه گام نهادند. تا سالهای هشتادم،اشعار ملک الشعرای بهار ، رهی معیری، سیاوش کسرایی، فریدون مشیری ، ژاله ، سیمین بهبهانی ، فروغ فرخزاد و ... بیشتر ملاک سرایش این سخنوران قرار داشت و تحت تاثیر آثار همین گویندگان اهل شعر تا جیک هم شهر سنتی می گفتند و هم شعر سپید یا نیمایی و آهسته آهسته موج سرودن اشعار نیمایی بروز کرد و به قول دکتر علی اصغر شعر دوست « نسل نو شاعران تاجیک با شعر نیمایی و سپید انس والفت بیشتری دارند. اینک ، برخلاف نسل های قبلی آشنایی بهتر با شعر نو ایران را داشته اند... در آثار شاعران نو به نمونه های درخشانی از شعر نیمایی و سپید برمی خوریم که بسیار امید بخش است. کمال نصرالله ، ضیاء عبدالله، فرزانه ، سیاوش، عبدالقادر رحیم ، محمد علی مرادی و ... ادامه دهندگان راه تازه ای هستند که باتلاش های مومن قناعت ، لایق، بازارصابر، گلرخسار و گشوده است .»(1)

بی شک ، شعرای تاجیک بهترین چکامه و سروده های خود را براثر همین « نفس گرم شعر ایران» ( تابیرگلنظر- شاعر تاجیک) سروده اند واین روند و تلاش آنها در کنار و دنبال شعر امروز ایران رشد و نمو دارد. این پدیده در اولین برخورد با شعر تاجیک احساس می شود ، تا جایی که علی رضا قزوه – شاعر و منتقد ایرانی نیز برهمین امر تاکید دارد:« دیگر گوش دانشجویان نوجو و مشتاق ادبیات امروز بدهکار حرف های کهنه و تکراری شان نیست . آنها بیشتر تمایل دارند از سهراب سپهری ، اخوان ثالث، سلمان هراتی و ... بشنوند. اگر چه شاعران اخیر نیز از در گذشتگانند ، اما متعلق به دو نسل بعد از مرحوم بهار و رشید یاسمی هستند ، ضمن آنکه هر یک در شعر نو صاحب سبک و نو آوری های گوناگونند و جماعت بسیاری را به دنبال خود کشیده اند »(2)

بعد از فرو پاشی شوروی برادران مهجور باز از عطر دیدار یکدیگر شمیدند و دست های مایل به آغوش به هم رسید. دراین میان چندین مجموعه از شعرای معاصر ایران دسترس خوانندگان تا جیک گردید ، که جهت آشنایی بیشتر تاجیکان با هنر وادب ایران نقش بارز گذاشت . این معنی را محققین تاجیک نیز اعتراف نموده اند. چنانچه پژوهشگران میرزا شکورزاده و فاتح عبدالله در تائید این امر می نویسند:«شاعران تاجیک از سالهای دیرین ازچشمه ساران فیاض و شاداب استادان شعر فارسی چون نیما یوشیج ، مهدی اخوان ثالث، سهراب سپهری و ... تشنگی شکستند ، که خود انگیزه اصلی ظهور شعر نو یا شعر سپید دراین مرز و بوم گردید و الان بس ترانه گویان در شیوه و سبک نیمایی تغزل می کنند. با فروپاشی شوروی گفتگوهای ادبی و شعری میان سخنوران پارسی گوی روبه گسترش دارد.»(3)

بلی ، اکنون دروازه ها باز شد و حلقه های گسسته مجددا" وصل گردید و « شعر ایران و شعر تاجیکستان اکنون نه از ورای دیوارها و سرها، بلکه چهره به چهره و روبه رو سلام همدیگر را پاسخ می گویند و از این رهگذر شعر هر دو کشور دیگر باره گره خواهد خورد و یکی خواهد شد.»(4)

دراین نوشته بحث ما پیرامون تاثیر یکی از سخنوران نا تکرار ایران " سهراب سپهری " است که به قول دکتر سیروس شمیسا « آبروی شعر دوره ماست»(5) و «در آسمان سخن مهتابی است که پر می گشاید ، آفتابی است که نور می فشناد، دریای ژرفی است که برامواج اندیشه سجود می آموزد ، شمیم طراوت آفرینی است که در مشام اختران هنر می پیچد»(6)

اشعار سپهری ، متاسفانه به تاجیکستان دیر رسید و تاهنوز به شکل کتاب جداگانه ای چاپ نشده ، تنها پاره ای از سروده هایش در روزنامه و مجله ها به طبع رسیده اند. هرچند آثار او کمتر از دیگر سخن سرایان ایران معرفی شده، ولی امروز بیشتر شاعران تاجیک درآسیای میانه تاثیر از او می گیرند و به قول گلرخسار- شاعر تاجیک – امروز همه « سهراب بیمار» شده اند، از او پیروی می کنند، درس می آموزند ، عنوان کتابهای خویش را باتقلید از او می گذارند. «صدای پای واژه های » اسکندر ختلانی – شاعر روان شاد تاجیک برگرفته از تاثیر «صدای پای آب» سپهری ؛ « اندوه سبز» محمد علی عجمی به دنبال «حجم سبز» این شاعر نقاشاند.

بازار صابر یکی از شاعران تا جیک درسلسله رباعیات اخیر خود از شاعران نوگوی ایران به وضوح تاثیر گرفته است ، به طوری که چند رباعی اش راتحت اثر شاعرانی ، چون نادر نادرپور ، اسماعیل خویی ، احمد شاملو و سهراب سپهری سروده و پاره های اشعار آنها را در پاورقی آورده است. از جمله ، دو رباعی بازار صابر در هوای معنی و مضامین سپهری ایجاد شده اند. چنانچه :


اسب پدریم را که غمش می دادم *

از آب و علف کمی کمش می دادم .

یک بارک دیگر اگرش می دیدم

گلبرگ و سطیل شبنمش می دا دم .(7)



بازار صابر رباعی مذکور را ازمضمون شعر « و پیامی درراه» سهراب سپهری گرفته که از مشهور ترین شعرهای سپهری است . دراین شعر سهراب سپهری خود را به عنوان منجی ای می بیند که برای همه دردها و مشکلات دوایی ازآشتی و صفا دارد. آنگاه ازخیر و نیکی رستگاری بشارت می دهد:

خواهم آمد پیش اسبان، گاوان، علف سبزنوازش خواهم ریخت.

مادیان تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد.

خر فرتوتی دراه ، من مگس ها یش را خواهم زد.(8)
هردو شاعر دراین سروده ها یکی در قالب جدید شعر سپید و نو ، دیگر درقالب سنتی کلاسیکی – رباعی از مهربانی و شفقت حرف می زنند و نهایت لطف و مهر خود را حتی از گاو و اسب و خر دریغ نمی دارند. بازار صابر از صمیمیت سپهری که در اشعارش ،بویژه در چهار مجموعه آخر او «صدای پای آب»، « مسافر »،« حجم سبز» و « ما هیچ ما نگاه» به صراحت احساس می شود، تاثیر پذیرفته و ازهمان پیوندی که سپهری با پدیده ها و اشیای طبیعت دارد بو برده است. منتهی تخیل و تصور آفرینی های سپهری عمیق و ژرفترند، که این هم حاصل مطالعه وشناخت بیشتر او از عرفان و آئین های مختلف جهان است و تفکر فلسفه او که همواره در اشعارش جریان دارد . معلوم است که سپهری قبل از همه فیلسوف و متفکر است ، بعد شاعر و این جنبه ها در آمیزش با تخیل لطیف ، ظرافت ، صمیمیت و جلوه های عارفانه شعر او را مزین نموده اند.

بگریزیم و به زباعی دیگر بازار صابر بپردازیم :


وقتی که در آب می نماید * مهتاب،

تیزینه مشوئید، مشوئید در آب

مهتاب در آب زخم می بردارد

می گفت دراین باره سپهری سهراب( همان جا، ص.40)

شاعر درپایان با آوردن سطرهای « مادرم چاقو را در حوض نمی شست ، ماه زخمی می شد» اشاره کرده که آنها را از سهراب گرفته. البته ، چنین نزاکت و سادگی را در دیگر شعرهای سپهری نیز می بینیم :« حنجره جوی آب را قوطی کنسرو خالی زخمی می کرد»(هشت کتاب ، ص. 316)

بازار صابر مضمون یااندیشه نو بیان نکرده ، تنها فکر بکر سپهری را درقالب رباعی در آورده است . چنین استفاده ازمضمون و محتوی شعر درتاریخ ادبیات فارسی به وفور مشاهد می شود و حالا از این موضوع می گذریم و به ادامه بحث مورد نظر می پردازیم . بازار صابر از پیروان سر سخت شعر سپید است و درنوشته هایش نیز بارها تاکید داشته که شاگرد مکتب نیمایی است و در این نوع شعر دست آوردهایی نیز کسب نموده.

"عبدالله رهنما" دیگر از شاعران تاجیک درشعری که آن را به سهراب سپهری اهدا نموده ، از واژه و ترکیب های سپهری کار گرفته ، ارادت و اخلاص خویش را به این نقاش چیره دست و شاعر زبر دست بیان می دارد واز مصراع و معانی او استادانه استفاده می کند. این سروده کوچک ما را به یاد شعر « آب » سهراب می برد: بی گمان درده بالا دست ، چینه ها کوتاه است . مردمش می دانند که شقایق چه گلی است / مردمان سر رود ، آب را می فهمند.( هشت کتاب، ص.347)

این شاعر جوان تاجیک به قدری شیفته و مفتون شعر سپهری است که نتوانسته چیزی دربرابر عظمت اندیشه های او بگوید و تنها به اشاره های شاعر پی می برد و می داند که شقایق چه گلی است :


آسمان ، بازترین چشم جهان

همه سبزی تو را می بیند.

هر که داند که شقایق چه گلی است

آری ، اینجا تنهاست

آدم اینجا تنهاست !( خورشید های گمشده ،ص.314)

طوری که عرض شد ، سپهری درمیان شاعران فارسی گوی آسیای میانه تاثیر گذارترین شاعر شعرنو است . به نحوی که نه تنها در دوشنبه و خجند وختلان و بدخشان ، بلکه در سمرقند و بخارا و تاشکند و خوارزم و ترمذ * شمار زیادی از قلمکشان ازاو پیروی می کنند. پریسا ، شهرزاد، سلیم کنجه ، حیات نعمت ، جعفر و....که مشعل دار لفظ تاجیکی فارسی دراین خطه با فیض و « جزیره کوچک فارسی زبان ها » هستند چامه و چکامه های خویش را در حال و هوای سروده های سپهری می سرایند و درست ازهمان جاده ای می روند که سپهری بنیاد آن را نهاده بود . البته این پیروی های شاعران جوان گاهی بدون آگاهی صورت می گیرد و برخی تنها شکستن اوزان و رعایت نکردن قافیه و ردیف و دیگر عناصر شعرسنتی را هدف قرارمی دهند و فکر می کنند که شعر نو گفته اند. درحالی که پایبندی به اوزان و عروض و صنایع شعر و تناسب کلام و ظرافت و بلاغت در شعر سپید کمتر ازشعر سنتی نیست و اغلب آنهایی که بااین عقیده حرف و هجا می زنند ، ناموفق و مقلدند و هیچ شعریت در شعر آنها به چشم نمی خورد.

همچنین در سال 2002 « صدای پای آب» سهراب سپهری درازبکستان توسط خانم "نرگس شاهعلی آوا" با زبان ازبکی ترجمه شد و بهترین کتاب سال عنوان گرفت که این هم دلیل دیگر برمحبوبیت این شاعر درمیان اهل شعر این سرزمین است . طبیعی و صمیمی بودن ترکیب و تصاویر ، مضمون ومحتوی، موسیقی شعر و کلام و نوع خاص انس و الفت با طبیعت از دیگر خصوصیاتی است که برجایگاه ویژه شعر سهراب سپهری دراین ممالک می افزاید .

آثار سهراب سپهری بیش ازهمه به "دارا نجات" شاعر توانا و نوبیان که به « سپهری تاجیک» معروف است ، تاثیر گذاشته است . این شاعر با تلاش وتکاپوی فراوان می خواهد شعر تاجیک را ازیکنواختی و یک گونه ای بیرون آرد.

« درآن سوی خوابها» کامل ترین و تازه ترین مجموعه دارا نجات است که سال 2000 میلادی ازطریق انتشارات « مزدیسنا» در پایتخت این کشور شهر دوشنبه منتشر شده . به کتاب مذکور"علیرضا قزوه" شاعر و منتقد ایران که در تاجیکستان شهرت زیاد دارد ، پیشگفتار صمیمی نوشته، ضمن بررسی ابعاد مختلف آثار دارا نجات او را از شاعران بزرگ و چیره دست دانسته بامهربانی این سطور رامی آرد:« این جان دردمند صداهای ناشنیدنی و تصویرهای نامرعی را بسیار زیباتر و عمیق تر از شاعران دیگر درک می کند.در لابلای زلال شعرهایش گاه ماهیانی ازجنس لحظات شفاف و سرشار ازمعنویت و نور شنا می کنند . من در دارا شاعری را می بینم که در «اکنون» می زید و « حرف از جنس زمان» دارد و دلش می خواهد هرلحظه چشم ها را بشوید و به قول سهراب " جور دیگر ببیند"»(9)

"دارانجات" پیام و پیغام سهراب را با روح و جان خویش عمیق درک نموده است ، رمز و راز چکامه هایش را گشوده است . سهراب در «صدای پای آب» با « سر سوزن ذوقی» اینطور سروده:





من مسلمانم

قبله ام یک گل سرخ،

جانمازم چشمه ، مُهرم نور

دشت سجاده من

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم

درنمازم جریان دارد ماه ، جریان دار طیف

سنگ از پشت نمازم پیداست

همه ذرات نمازم متبلور شده است

من نمازم را وقتی می خوانم

که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو

من نماز م را پی «تکبیره الاحرام » علف می خوانم

پی « قدقامت» موج*

( هشت کتاب، ص، 273-272)


دارانجات با «یک پنجه زوق» و باتفاوتی از سهراب با « دستاری از چنبره هلبو»( پونه) به نماز می ایستد:


بی نماز نبودم

با سنگاب دوک طهارتم از سنگاب بود،

دستارم بود چنبره هلبو،

جانمازم برگ ریواج*

یا کنده ای گلسنگی

نماز را می کردم ادا

با علف ها،

ارچه ها *

دومسچه ها *

برگ دعایم سبز بود

درشاخ آیه ها.

( در آن سوی خواب ها ، ص، 20 )

سهراب با تپش پنجره ها وضو می گیرد، دارا با سنگاب ، گاها با وجوه و گاه در سبزترین تالاب ازعکس جنگل طهارت سبز می کند، تا ازنماز ظهر علف ها دیر نماند و گاها با اجسام دیگر اقتدا می کند ، با«شباهت مجنون بیدی بید» آشنا می شود که در وسط کوهی قبل ازمیلاد انسان به خرقه ای علفین و دستاری برفین به نماز ایستاده است و روی جانماز دریایی در عبادت است که سجودش در آیینه امواج رود موج می زند و به امامت کوه اقتدا می کند، سپس ، کوه با « گویش آب» آیه می خواند و در روشنی گل های سوره «یس» غرق می شود ، از پرسینگ( آبله) لبانش مومیایی ذکر می جوشد:

نسیم تعویل آمد ازفراسوها

تابه روشنی گل های یس مرا غرق کند.

عطر یاسی گلهایش

عطر سنت رسول خدا را می مانست

نوازش نسیم

رحلت جان گداز پیمبر را به ذهنم آورد.

(همان کتاب ، ص، 129)

دارا نجات نیز مانند سهراب سپهری با طبیعت انس و الفت نزدیکتر دارد، زیرا می داند که طبیعت و اشیای او مال خداست ، درهر ذره و در هر قطره می شد تجلی ذات حق را دید و چون با طبیعت قربت پیدا کنی با خدا قرابت پیدا می کنی ( و ما از رگ گردن به او نزدیکتریم)(10)


دارا نجات را گاه گاه سمند شعر ازمسیر خویش خارج می سازد و دربرخی موارد نه چون پیرو سپهری ، بلکه به مقلد شعرا تبدیل می شود که شاعر در اوج و مستی سرودن این ضعف خود را درک و احساس نمی کند. تصویرهای سپهری عمیق و ژرف و عرفانی اند، که در دارا نجات نیز این پدیده به وضوح احساس می شود ، منتهی در هر دو گوینده صمیمیت و هنر خاص شاعری هویدا است. البته ، جا جا ذهن خلاق و آفریننده دارا به اوج می رسد ، به سپهری پهلو می زند و گاه گاه هم در کنار او مسکن می یابد . سپهری از مفاهیم عمومی انسانی و عمومی اسلامی می گوید، دارا نیز به این ستیغ می خواهد دست یابد، ولی خیلی اندک این کار به او دست می دهد ، لذا گاه شعرش « تا جیکی» می شود. به علت محدودیت های تصویری در حالی که نگاه سپهری گسترده تر و با پهنای وسیع است . هردو شاعر پرورده آب و خاک روستا اند و محیط و مناظر روستا در آثار هر دو موج می زند. سپهری در کنار عرفان اسلامی گرایش هایی به آئین بودا و فلسفه چین وهند و ژاپن دارد ، ولی دارا نجات در عرفان و معنویات شرقی صادق می ماند و به نغمات عارفان و شاعرانی همچون بایزید ومولانا و حافظ و سعدی همنوا می شود . نماز و وضو و تکبیر و قد قامت و سجود و رکوع ... براین مفهوم های اسلامی که درابتدای «صدای پای آب» سپهری تصویر شده ، در چند شعر دیگر دارا نجات نیز با نحوه های مختلف ارائه می شود. دارا نجات نیز مثل سهراب سپهری دراشعارش از گل و گیاه و درختان و علف ها به وفور کار می گیرد و در استفاده آنها دنباله رو کار سپهری است.


ذره گل های نعل

می شکفند

درترانه های شبدیم.

منم ، یک شاخه آذرخش وَغنِیج*

بهار آکنده ازگل های ریواجی شعر

و گل دود شلشله به موی برس ها* بندد.

می رفتم،

ژولیده به عطر زیره زار طلوع

وبوته گل های سپیده.


ازاین جاست که شعر دارا نجات جنگل سر سبز و پردرخت را می ماند که در آن انواع رستنی ، پرنده و چرنده و درنده و... با سماع زبانه های سبز و رقص بالهای زرد و سیاه نوا در می دهند.

این جنگل سبز در سبز را ه نسیمی از عطر تسبیح به سرودن می آرد و « باد را سکوت، سکوت را دعا و دعا را سما» می بلعد:


نسیمی

آکنده ز عطر تسبیح

سبزترین عاشقانه ها را

با فصاحت آیه های یزدانی

در مدرسه بیشه

به گوش آورد.

( همان کتاب ، ص، 7- 9)

آسمان شعر دارا همچون سپهر سهراب آبی است ، آه ماه ، پر افشانی ارواح و نجوای ستاره ها به گوش با بونه ها در آن طنین انداز است ، ازجوال ابر کلابه مثل بیرون می آید و ازخیال ابر عطر غزل می تراود، از نگاه مهتاب شگفت می شکفد ، چل چراغ ستاره ها می درخشد و آنجا ارزانی باران به دان کاسه خیال کبوتران می ریزد، شاعر آهنگ های رضوانی می شنود،چشمانش را پر و پزنی از سوزن نیش علف ها و نخ ریشه ها پیراهن می دوزند. سرزمین آرمانی او آن سوی فراسوهاست و پهنایش ازتکاب آسمان دره و خیابان پروین و ثریا تا تاج محل و سراندیب و شیراز و فرات و کربلا و بخارا و سمرقند می رسد، و نسیمی که دراین خطه می وزد ، روح و جانش را گلبیز می کند:


ونسیم عطر گردان و شبنم افشان

از شاخه های سجود،

درک پارسی وحدت را

درچمن های تفکر بشر

گلبیز کرد.

( همان کتاب، ص، 23)


شاعر خیالی دارد باریکتر از نخ سپیده ، مثل باریک خیالی های شاعران سبک هندی تصویر می آفریند، اشیا را آنگونه لمس می کند که تنها شاعر می تواند آن احساس و درک را صاحب باشد . واژه سازی و ترکیب آفرینی ازدیگر ویژگیهای بارز شعر دارا نجات است که این خصوصیت شعر او را دارای نوعی موسیقی لطیف می کند که تنها حسی عاطفی می تواند این صداهای نامرعی را بشنود . همچنین ، با کوشش و تلا ش های شاعر برمی خوریم در جهت معنوی کردن مادیات به اشیاء و به اجسام بخشیدن روح معنوی که این پدیده مطلوب نیز در ادبیات امروز تاجیک تازه جا افتاده است . شعر او با این ویژگیهای منحصر به فرد درادبیات معاصر تاجیک بکر و نو است که تا به حال نظیرش را کسی ندیده و نگفته است . همچنان که سپهری در «صدای پای آب» خود را معرفی می کند:

اهل کاشانم / پیشه ام نقاشی است/ گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما... /.

درارا نجات نیز در لابه لای چکامه هایش به شرح احوال خود می پردزاد:

زندگیم

درحوضی از صفای آیه ها می تابید

غربالم از تارعنکبوت،

سبویم از لانه پرستو

روی سفره ای ازبرگ نیلوفر

قمقمه ای از کدویم بود

و پیاله ای ازلاله .

پدرم سخره عظیمی بود در بغلش

مادرم

گل ریواج*

وآنگاه به شرح بیشتر می گذرد:


تنها نبودم ،

درکاسه چشمم مردم بود،

گشنه نبودم،

درکوزه هوسم گندم بود

گنجشک ها

در بیشه مویم لانه می ماندند

موسیچه ها *

دررواق پلکم تخم می کردند.

( همان کتاب، ص، 19)

سپهری شعری دارد با نام «آب» که برخی منتقدین آن را قله شعر او دانسته اند و این شعر از معروفیت زیاد برخوردار بوده ، قبول خاص و عام است . سهراب آب را که نماد زندگی و طبیعت است ،می ستاید ، مردمان را دعوت می کند که این گوهر پاک را که انسان از آن خلق شده است، گل آلود و کثیف نسازند، بلکه پاک و منزهش نگاه دارند. آب رمز روشنایی و روح است و این پیام سپهری به خواننده شعرش است و کل موجودات را به همدلی و همزیستی می خواند :

آب را گل نکنیم:

در فرودست انگار ، کفتری می خورد آب.

یا که در بیشه دور ، سیره ای پر می شوید.

یا در آبادی، کوزه ای پر می گردد.

آب را گل نکنیم :

شاید این آب روان ، می رود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی .

دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.

... چه گوارا این آب!

چه زلال این رود!
دارا نجات نیز چنین دعوت را از مردمان دارد و برای این درخواست از واژه « بیایید» که تابش تعارفی و مودبانه دارد، کار می گیرد، انسان را به زندگی عارفانه و عاشقانه می خواند. زندگی ای که ازجنگ و جدال ، خشونت و خصومت عاری است ، زندگی ای که تمایل به سوی وحدت و رسیدن به حق است:

بیایید

پایکوبان،

خرمن ابوالبشر را کوبیم ،

درحسرت رانده شدن ازبهشت

مویه ازموی خوشه های گندم بافیم...

طلوع را بشمیم،

که بوی دامن یار می کند.

باشد که در گلجوش چگونگی او غرق شویم.

و در سپیده بارش توحیدش

شبنم گل قطره باران باشیم.


( همان کتاب ، ص،134-136)

این نگرش شاعر نوعی برداشت ازعرفان شرقی است که با روح و جان گوینده آمیخته است . درست ، مثل سپهری ، با این تفاوت که سپهری از آئین بودا و عرفان شرق دور – چین و هند و ژاپن نیز بهره ها برده بود و برخی منتقدین به این موضوع اشاراتی نیز داشته اند.

وبلاخره شعری است دراین کتاب بانام « روزنه » که اهدایی است به سهراب سپهری پیر معنوی شاعر و بی شک روح سپهری مانند روزانه ای بود به روی دارا نجات ، الهام بخشی بود جهت خلق معنی های بکر و ناب و امید می کند که آیه ها یش – سروده هایش به روح روشن سهراب برسند ، چون حنجره اش ساقه سبز ناله هاست ( قلب این مرد قناری دارد / چمن سبز گلویش تر باد! از سهراب سپهری / و با پنجه سبز دعا می پرسد: راه این معراج کدام است ؟ سوالی که سپهری آنرا اینگونه مطرح نموده بود: خانه دوست کجاست؟( شعر « نشانی» سپهری):

با مدادی

شگوفت

چشم اندازخوابم

از خواب آئینه سهراب،

که برافق آبشیب بلند چشمانم

عطر ترانه می هشت ...

ای عابران نی زار ملکوت !

راه این معراج کدام است ؟

( همان کتاب، ص، 137)
سپهری که نقاشی مانی قلم بود ، با دیدی شاعرانه و عارفانه به اشیاء می نگریست و همه اشیاء و اجسام در آفریده هایش جان دارند،حرکت و جنبش می کنند. این ویژگی را در سروده های دارا نجات نیز می بینیم . او عطر مهتابی بیشه رامی شمد. نجوای ستاره ها به گوش بابونه ها را می شنود واز گلدوزی خیال علف ها آگاه است . سپهری دراشعارش از رنگهای مختلف به وفور استفاده می کند، بطوری که رنگ سبز در تمام اشعارش 44 بار و از رنگ آبی 24 بار کار گرفته. معلوم است که سبز بیانگر رنگ اسلام و عرفان است و خاصیت آرام بخشی دارد.

کاربرد رنگ سبز را در چمامه ها ی سپهری با چنین تعابیری می بینیم : مرمر سبز چمن، شب سبز شبکه ها ، جان سبز خاموش ، زمزمه سبز علف ها ، تراوش های سبز ، ترنم سبز، لالایی سبز ، دایره سبز سعادت ، عادت سبز درخت، ساقه سبز پیام، سکوت سبز چمن زار،پنجره سبز صنوبر،علف سبز نوازش، فرصت سبز حیات ، کوچه باغ سبز تر از باغ خدا، سخن های سبز نجومی ، زنبیل سبز کرامت و... .

شعر دارا نجات نیز سبز اندر سبز است. این رنگ بردیگر رنگ ها پیروز است و کاربرد فراوان دارد. چنانچه ، او براندوه سبزانبوه جنگل برگ اشک می فشاند ، ازدریچه سبز آیه ها طلوع تبسم امام خمینی (ره) را می بیند ، تالابش در عکس انداز جنگل گیسو سبز می شود ، مجنون بید زنجیره سبز شاخه برگردن دارد ، عاشقانه های سبزترین را درسوگ امام حسین (ع) می خواند ، عشق برای شاعر سوزش سبزی است درمرگ رنگ . « مرگ رنگ» سپهری را به ذهن متبادر می کند که تغییر رنگ است ، در پرنیان ابری حوران سبز پوش را می بیند ( مثل سهراب که میان شب بوها حضور سبز قبایی را می دید).

آثار این دوشاعر هماهنگی های زیاد دارند . هم ازلحاظ صمیمیت گفتار وتصویر آفرینی و تازه کاری ها و هم از زاویه روانی و نرمی زبان ، اوزان و ... هردو ازآب و جنگل و درخت برداشت یکسان دارند . مادر برای یکی « بهتر ازدرخت» ( سهراب) و برای دیگری « بهترین تابلوست» ( دارا).

نگاه معنوی به اشیاء و داشتن دستگاه یگانه و منسجم فکری ازدیگر خصوصیات بارز اشعار دو شاعر است . دراین بررسی کوتاه نمی شود همه این جنبه ها را تحلیل و تحقیق نمود . متاسفانه ، شعر دارا نجات درتاجیکستان هنوز ناشناخته است و نقد جدی و عمیقی درمورد شعر او و ویژگیها و موفقیت های آن صورت نگرفته است و حتی عده ای به «جرم» مرکب بیانی و«ایرانی کردن شعر تاجیک» به سویش سنگ ملامت می زنند . اما دارا نجات درمسیر خود همانا گام می نهد و برآن است که « محض ، شعر تفکر است که از سطح بلند دانش قرار دارد و شعر سپید طبعا" و از لحاظ نظریه ساده نویسی رانمی پذیرد و اسلوب های تازه تشریح و تفسیر را ازنقد ادبی تقاضا دارد و این شعر اگر در سطح فهم عوام و افراد ازدانش کم بهره و یا با اصول ساده نوشته شود، هرگز تعهد خود را از لحاظ نظریه بجا نیاورده است .»(11)

خوشبختانه ، دارا نجات بر اجرای این امر تلاش های فراوان و کوشش و جهد خستگی ناپذیر دارد. از شعر او نمی شود به سهولت گذشت ، بلکه اندیشه و تعمل و تحمل ژرف و عمیق می خواهد ، تا به کنه معنی و رمز و رازهای فکر بکر و احساسات نازک و بالغ او در رسید. دارا نجات با کلمات و واژه ها همچون سپهری بازی می کند و به آنها احترام و اجر می گذارد . دارا نجات با مطالعه عمیق و آشنایی فزون برشعر قدیم و جدید این رسالت را بردوش دارد به قول گلنظر – شاعر ارجمند تا جیک « کلمه را از جلدش بیرون می کشد ، به او رنگ و بوی آواز جان می بخشد، احساسی را که درقالب های معمولی واسطه های تصویر بسیار دست زده شده است ، جامه دیگر می پوشاند»(12)

وما برای تحقق این تلاش و سعی شاعر از شعر خود او سود می جوئیم و می گوئیم: گل روحش را از پژولش (پژمردن) مصون بدار!

magmagf
03-12-2006, 06:38
به گزارش خبرنگار فرهنگ و ادب مهر ، سهراب سپهری در پانزدهم مهرماه سال 1307 در کاشان به دنیا آمد . در خرداد 1309 دوره شش ساله ابتدایی را در دبستان خیام ، کاشان به پایان رساند و در خرداد 1322 موفق به پایان دوره اول دبیرستان در دبیرستان پهلوی سابق درکاشان شد .

خرداد 1324 همزمان با به پایان رساندن دوره دو ساله دانشسرای مقدماتی پسران در تهران از سوی وی بود . سهراب سپهری در آذر 1325 به استخدام اداره فرهنگ ( آموزش و پرورش ) در آمد و در شهریور 1327 از اداره فرهنگ استعفا داد .

وی در شهریور 1327 با شرکت در امتحانات ششم ادبی به دریافت دیپلم کامل دبیرستان نائل شد و در مهر ماه سال 1327 به تحصیل در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران پرداخت .

این شاعر و نقاش بلندآوازه ایرانی که بسیاری از همنسلان و نسلهای بعد از خود را تحت تاثیر تفکر و فضای شعری خود قرار داد ، در سال 1327 به استخدام شرکت نفت درتهران در آمد اما در یک سال بعد یعنی : 1328 از این شرکت استعفا داد ، این در حالی بود که هنوز چیزی بیشتر از هشت ماه و اندی از حضور وی در آنجا نگذشته بود .

در سال 1330 با اراده و پشتکار ادبی به انتشار اولین مجموعه اشعارش " مرگ رنگ " دست زد ، خرداد 1332 با به پایان رساندن دوره نقاشی دانشکده هنرهای زیبا توسط وی توام بود ، این شاعر توانست با اخذ مدرک لیسانس و احراز رتبه اول و دریافت نشان درجه اول علمی توجه بسیاری را به خود جلب کند .

به گزارش مهر ، سال 1332 سال آغاز کار وی به عنوان طراح در سازمان همکاری بهداشت درتهران بود و سال 1332 شرکت در چند نمایشگاه نقاشی در تهران حضور یافت و تابلوهای خود را به معرض نمایش هنردوستان و هنرجویان گذارد .

در سال 1332 به انتشار دومین مجموعه اشعارش با عنوان " زندگی خوابها " اقدام کرد و در آذر ماه سال 1333 در اداره کل هنرهای زیبا ( فرهنگ و هنر ) کار خود را آغاز کرد .

بیان اجمالی سایر مقاطع زندگی این شاعر و نقاش معاصر ایرانی :

مهر 1334 ترجمه اشعار ژاپنی در مجله " سخن " ، مرداد 1336 سفر به اروپا از راه زمینی تا پاریس و لندن ، نام نویسی در مدرسه هنرهای زیبای پاریس در رشته لیتوگرافی ( چاپ سنگی ) ، فروردین 1337 شرکت در اولین بینال تهران ، 1337 سفر دو ماهه از پاریس به رم ، خرداد 1337 شرکت در بینال ونیز ، 1337 بازگشت به ایران ، 1337 آغاز کار در اداره کل اطلاعات وزارت کشاورزی با سمت سرپرستی سمعی و بصری ، فروردین 1339 شرکت در بینال دوم تهران .دریافت جایزه اول هنرهای زیبا ، مرداد 1339 مسافرت به توکیو برای آموختن فنون حکاکی روی چوب . بازدید از شهرها و مراکز هنری ژاپن 1340 توقف درهند در راه بازگشت به ایران . تماشای اگره و تاج محل اردیبهشت 1340 ، برگزاری نمایشگاه انفرادی در تالار عباسی ، تهران ، 1340 انتشار مجموعه جدیدی از اشعار خود با عنوان " آواز آفتاب " ، مهر 1340 آغاز تدریس در هنر کده هنرهای تزیینی ، تهران ، 1340 انتشار مجموعه دیگری از اشعار خود با عنوان " شرق اندوه " ، اسفند 1340 کناره گیری از مشاغل دولتی به طور کلی ، خرداد 1341 برگزاری یک نمایشگاه انفرادی در تالار فرهنگ ، دی 1341 برگزاری نمایشگاه انفرادی درتالار فرهنگ ، 1342 شرکت در یک نمایشگاه گروهی در گالری گیل - گمش - تهران ، تیر 1342 برگزاری نمایشگاه انفرادی در استودیو فیلم گلستان ، دروس ، تهران ، 1342 شرکت در بینال سان پاولو ، برزیل ، 1342 شرکت در نمایشگاه گروهی هنر معاصر ایران ، موزه بندر لوهاور ، فرانسه 1342 شرکت در نمایشگاه گروهی گپالری نیالا ، تهران ، 1342 برگزاری یک نمایشگاه انفرادی در گالری صبا ، سفر به پاکستان ( تماشای لاهور و پیشاور) ، سفر به افغانستان اقامت در کابل ) بازگشت به تهران ، 1344 شرکت در یک نمایشگاه گروهی در گالری بورگز ، 1344 برگزاری یک نمایشگاه انفرادی در گالری بورگز ، آبان 1344 انتشار شعربلند " صدای پای آب " در فصلنامه " آرش " 1344 سفر به اروپا (مونیخ و لندن ) . بازگشت به ایران ، 1345 سفر به اروپا ( فرانسه ، اسپانیا ، هلند ، ایتالیا ، اتریش ) .بازگشت به ایران ، 1345 انتشار شعر بلند " مسافر " در فصلنامه " آرش " ، بهمن 1346 برگزاری یک نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون ، بهمن 1346 انتشار مجموعه اشعار " حجم سبز " توسط انتشارات روزن ، بهمن 1346 برگزاری شب شعر سپهری در گالری روزن ، 1347 شرکت در یک نمایشگاه گروهی در گالری مس 1347 ، شرکت در نمایشگاه فستیوال روایان ، فرانسه ، خرداد 1347 شرکت درنمایشگاه هنر معاصر ایران در باغ انستیتوگوته ، شهریور1347 شرکت در یک نمایشگاه گروهی در دانشگاه شیراز ، 1348 شرکت در فستیوال بین المللی نقاشی در فرانسه و اخذ امتیاز مخصوص ، 1349 سفر به امریکا اقامت در لانگ آیلند . شرکت در یک نمایشگاه گروهی در شهر " بریج همپتن " . بازگشت به ایران پس از هفت ماه اقامت در نیویورک . سفردوباره به آمریکا ، 1350 برگزاری یک نمایشگاه انفرادی در گالری بنسن نیویورک ، بازگشت به ایران ، 1350 برگزاری یک نمایشگاه انفرادی درگالری سیروس ، پاریس ، 1351 انتقال نمایشگاه گالری سیروس به گالری سیحون ، تهران ، 1352 برگزاری یک نمایشگاه انفرادی دیگر در گالری سیحون 1352 سفربه پاریس و اقامت در " کوی بین المللی هنرها " ، 1353 سفر به یونان و مصر ، بازگشت به ایران
دی 1353 شرکت در غرفه ایران در اولین نمایشگاه هنری بین المللی ، 1354برگزاری یک نمایشگاه انفرادین در گالری سیحون ، خرداد 1355 شرکت در نمایشگاه هنر معاصر ایران در " بازار هنر " ، سوئیس ، خرداد 1356 انتشار هشت کتاب شامل مجموعه اشعار نشر شده سپهری به اضافه مجموعه " ماهیچ ، ما نگاه " توسط کتابخانه طهوری ، تهران ، 1357 برگزاری یک نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون ، خرداد 1358 تجدید چاپ " هشت کتاب " دی 1358 مسافرت به انگلستان برای درمان بیماری سرطان خون ، اسفند 1358 بازگشت به ایران ، اردیبهشت 1359 مرگ دربیمارستان پارس ، تهران .دفن روز بعد در صحن امامزاده سلطان علی در قریه مشهد اردهال ، کاشان

magmagf
04-12-2006, 06:21
گزارش مهر ، " سهراب سپهری " شاعر نوپرداز معاصر از شاعرانی است که در زمانه ما مورد توجه خاص و عام قرار گرفته و طیف وسیعی را تحت الشعاع افکار و آثار ادبی خود قرار داده است . از این طیف ، عده ای جذبش شده اند و به دفاع ازاو برخاسته اند و عده ای می خواهند به دلایلی از مدار جاذبه اش بگریزند و به مخالف خوانی علیه آن برمی آیند .

از زمان انتشار " هشت کتاب " - که در واقع دیوان شعر سپهری می باشد - و حتی پیش از آن ؛ مقالات و نقدهای فراوانی در کتب و مجلات متعدد به قلم منتقدان نوشته شده و هریک نظر خود را در مورد اشعار بخشهای مختلف کتاب سپهری بیان داشته اند که با مطالعه هر یک ، لحظه های روشنی از شعر سپهری به روی ما گشوده یا از ابهاماتی پرده برداشته می شود .

در اینجا برای این که هشت کتاب سپهری را از دیدگاه هر یک از منتقدان بنگریم ؛ با آوردن نظرات مختلف ایشان ( مخالف و موافق ) ، به بحث پیرامون وجوه مختلف ویژگی های شعری سپهری می پردازیم . البته باید یاد آورشوم که دراین نوشته سعی بر خلاصه گویی و عنوان کردن چکیده مطالب بوده است ، اما برای آن که حق مطلب ادا شود باید نظرات گوناگون موافق و مخالف نوشته می شد و در این رابطه نوشته خود رابه یکی دو دیدگاه محدود نکرده ایم ؛ چرا که هر چه نظرات متفاوت بیشتر عنوان شود خواننده بهتر و بیشتر با آنها آشنا شده و کار قضاوت را سهل تر می کند .

همچنین این نوشته ؛ شامل نظرات تمام کسانی که درباره سپهری و شعر وی مطلب نوشته اند نمی شود ، دلیل آن این است که یا مطالب تکراری بوده که به جهت طولانی شدن بحث از بیان خودداری شد و یا اینکه دسترسی به آنها مشکل بوده است .

به هرحال ، اگر بخواهیم همه نظرات منتقدین را درباره این موضوع در مجموعه ای جمع آوری کنیم ؛ خود کتابی قطور و چند جلدی خواهد شد . باز باید متذکر شویم که ما در این سطور به قضاوت در مورد هر یک از نظرات نمی پردازیم و این کار را به اساتید و همچنین خوانندگان با ذوق واگذار می کنیم .

قبل از آنکه هشت کتاب را بخش به بخش با استفاده از نظرات صاحب نظران مورد بحث قراردهیم آوردن مقدمه ای با موضوعات : " هشت کتاب -عرفان در شعر سپهری - ویژگی های شعر سپهری - تاثیر پذیری سهراب سپهری از شاعران و نویسندگان و مکاتب " از دیدگاه منتقدان لازم و ضروری به نظر می رسید .

هشت کتاب سهراب سپهری نشان می دهد که شاعرهمواره در راه تکامل قدم گذاشته و هرگزتوقف را در شعر و هنر روا نمی دارد

دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی ( م سرشک ) در مقاله " حجم سبز " در مورد هشت کتاب می نویسد : " شعرهای این دیوان ،همه یک دست اند ، پست و بلند کمتر در آنها دیده می شود و این نشان کمال هنری شاعر است . در نظر من باید این دیوان را در حال و هوای خودش ، درشمار دیوان های برجسته امروز یعنی " رها " ( درهمان سالهای چاپ اولش ) ، " باغ آینه " ، " آخر شاهنامه " ، " تولدی دیگر " که هر کدام به جای خود معرف چهره ای در شعر امروز بوده اند ، و البته ، این چهره ها ، همه در یک سطح و ارزش نیستند ، قرار داد ."

اما دکتر پرویزناتل خانلری اشعار وی را کامل نمی داند هر چند معانی و مضامین و عبارات لطیف بسیار در آن می یابد ، باز می افزاید: " شعر سپهری چیزی نیست که بشود آن را به خاطر سپرد "

محمد حقوقی در کتاب خود شعر سپهری را به دو دوره کلی تقسیم می کند : " دوره نخست که شامل چهار مجموعه اولین اوست : یعنی " مرگ رنگ " ، "زندگی خوابها " ، " آواز آفتاب " ، " شرق اندوه " و دوره دوم که چهار مجموعه آخرین او را شامل می شود : " صدای پای آب " ، " مسافر " ، " حجم سبز " ، " ماهیچ ، ما نگاه " با این تفاوت که در دوره اول و دوم ، هر مجموعه در حد خود نسبت به مجموعه قبلی ، تشخص بیشتری می یابد ." و سپس خصوصیات هر یک را جداگانه شرح می دهد که ما در فصل های بعد این نوشتار بازگو خواهیم کرد .

منتقد دیگری که تقریبا همان نظر را دارد می گوید: " خواننده ای که با نظر انتقادی به هشت کتاب می نگرد ، خود را با دو نوع شعر روبرو می بیند شعرهای پیچیده اوایل کار شاعری سپهری ( مرگ رنگ ، زندگی خوابها و بخشی از آواز آفتاب ) و شعرهای ساده دوران میانی زندگی شعری او ( بخش دیگری از آواز آفتاب ، شرق اندوه ، حجم سبز ، صدای پای آب ) و گر چه منظومه " مسافر " و دفتر " ماهیچ ، مانگاه " به آسانی در یکی از این دو طبقه جای نمی گیرد ، اما خواننده ، به ویژه وقتی که در مقام نقد باشد این اختلاف را حس می کند ."



مزار " سهراب " در اردهال کاشان
---------------------


اسماعیل حاکمی در این مورد ، عقیده اش بر این است که : شعرهای " مرگ رنگ " و " زندگی خواب ها " و برخی از شعرهای " آواز آفتاب " را می توان حاصل تلاش ها و کوشش هایی دانست که شاعر برای یافتن زبان و اندیشه خود کرده است . دوره ای که با سرودن " شرق اندوه " آغاز می شود و با " حجم سبز " پایان می یابد و دو شعر بلند " صدای پای آب " و " مسافر " را نیز در بر می گیرد شکوفا ترین دوره شاعری اوست . شعر " ماهیچ ، ما نگاه " سر آغاز دوره جدیدی در زندگی و شاعری سهراب سپهری است . شخصیت شعری او شکلی روشن تر به خود می گیرد ... هشت کتاب او نشان می دهد که سپهری همواره در راه تکامل قدم گذاشته و هرگز توقف را در شعر و هنر روا نمی دارد . سپهری شاعر لحظات شفاف حیات است ."

قدمعلی سرامی با توجه به شعرهای آغاز و انجام هشت کتاب به این نتیجه می رسد که سپهری در این کتاب از یاس به امید و ازخوف به رجا رسیده است و آنگونه که خود به زبان نمادها باز گفته است ؛ ازشب به صبح . وی همچنین معتقد است : " هشت کتاب گذار شورانگیز سپهری از سیاهی به سپیدی ، از تاریکی فلسفه به چشمه جوان عرفان است که هیچ در آن با همه چیز برابر است .

... در یکایک شعرهای آن با شاعری عاشق معرفت ، رویاروییم ." هشت کتاب " کشکولی انباشته از دانایی های رنگارنگ است ."

نویسنده کتاب " از مصاحبت آفتاب " اعتقاد دارد که شاعر هشت کتاب در چهار مرحله آغاز اندیشه {دفتر مرگ رنگ } ، برزخ اندیشه { زندگی خوابها ، آواز آفتاب ، شرق اندوه } ، بهشت اندیشه { صدای پای آب ، مسافر ، حجم سبز } و فرجام اندیشه { ما هیچ نگاه } ، به سوی سلوکی درونی و معنوی برای رسیدن به حقیقت ، طی مسیر کرده است ، و این موضوع به شکلی ناخودآگاه در شعر او متجلی شده است .

سیمین بهبهانی می گوید : " درهیچ کجای " هشت کتاب " سپهری نه افسرده شدم ، نه غمگین ، نه شادمان ، نه خشمناک و نه اشکی بر گونه ام راندم . مگر به شوق تصویری از این دست : " به سراغ من اگر می آیید / نرم و آهسته بیایید / مبادا که ترک بردارد / چینی نازک تنهایی من "

احمد شاملو در این باره نظر خود را چنین ابراز می دارد : " آن شعرها گاهی بسیار زیباست ، فوق العاده است ، اما گمان نمی کنم آبمان به یک جو برود . دست کم برای من " فقط زیبایی " کافی نیست "

اما فروغ فرخزاد نظر دیگری دارد : " دنیای فکری و حسی او برای من جالب ترین دنیاهاست . "




به گزارش مهر ، درمورد عرفان سپهری نظریات ضد ونقیض بسیار مطرح شده است . ابتدا پای صحبت کسانی می نشینیم که یا به طور کلی عرفان را ازهشت کتاب حذف می کنند یا آن را نوعی تظاهر می دانند :
اسماعیل حاکمی اعتقاد دارد : " یکی از درون مایه های جالبی که در این دوره ( فاصله 1340 تا 1350 ) دیده می شود ؛ ظهور نوعی تصوف است که هیچ ارتباطی با تصوف سنتی ما ندارد بلکه کم وبیش تحت تاثیر نوعی تصوف بودایی و تصوف شرق دور یعنی چین و ژاپن است و نمونه کاملش سهراب سپهری است ."

حمید مصدق در این زمینه می نویسد : " من فکر می کنم سپهری در شعرهایش بیشتر به بیان حالات روحی و احساسی خودش می پردازد و به این ترتیب می خواهم بگویم که او الزاما قصد بیان یک مکتب عرفانی را نداشت ...او شاعر گوشه گیر ومنزوی بود که در خلوت خودش به شعر و نقاشی می پرداخت و از این بیشتر هیچ ."

کرامت تفنگدار در بحث در مورد " صدای پای آب " می گوید : " ایراد اساسی من به این شعر ، موضوع آن است . در این شعر تمایلات عارفانه خود را نشان می دهد که در این روزگار نمی تواند چیزی جز اداهای روشنفکرانه باشد که این شرق دوستی ها ، بالاترین درجه غرب پرستی است . در خانه اگر کس است یک حرف بس است ."

منتقدی دیگر در این زمینه به سپهری می تازد و می نویسد : " در برج عاج تقدس و صفا ، و برروی این جزیره متروک اشراق و استحاله ، سپهری همه چیز را خواب می بیند ... و در پشت شیشه های نامرئی این برج بلند ، بودای جوان، یا حتی بودای کودکی نشسته است که از پای درخت روشن خود ، شاید جهان را به حضور خود می طلبد و با آنها معامله ای می کند که کودکان با عروسکهایشان ."

محمود مشرف تهرانی (م.آزاد ) در جایی عنوان می کند : " متاسفانه این روزها شعر سپهری وسیله ای شده است برای بیان نوعی " عرفان " احساساتی ، درحالی که شعر او چنین چیزی نیست .شعر خوانی های نادرست و مبالغه آمیز ، تقلید های آبکی و بهره وری بازاری ، خطری است که خواننده جوان را از گوهر شعر سپهری دور می کند ." ایشان در جایی دیگر این عقیده را ابراز می کند که : " شعرهای سپهری ظرافت هایی را دارد ، ولی من در آن استحکام کلامی نمی بینم . سپهری عرفان شرقی را برای ما آورد ."

مهدی اخوان ثالث نیز از عرفان سپهری انتقاد کرده ، طعنه وار آن را عرفان بودایی اسلامی می خواند و از خود می پرسد : " آیا اینهاست همان شعر مدرن ؟ همان در خور مقایسه با آیات آسمانی کتاب دینی مسلمانان ؟ "

اما عده ای دیگر از نویسندگان و منتقدان در کتابها و مقالاتشان سخت به عرفان سپهری معتقدند و گاه سعی در گشودن راز و رمزهای تعابیر اشعارش با کلید اصطلاحات عرفانی دارند .


اینک چند نمونه از آن اشارات را از نظر می گذرانیم :
حسن حسینی در کتاب خود به مسئله وحدت وجود که از ارکان اصلی عرفان اسلامی است اشاره می کند و معتقد است که جهان بینی سپهری ، جهان بینی وحدت است .
سیروس شمیسا در جای جای کتاب خود " نگاهی به سپهری " در تمام رمز گشایی هایی که از کلمات و عبارات اشعار سپهری کرده سمبل ها را به مراحل عرفان اسلامی باز گردانده است از جمله درتفسیر شعر مسافر ؛ مراحل سیر و سلوک عرفان اسلامی را با شعر وی منطبق می کند . وی همچنین کوشیده است تا شعر " خانه دوست کجاست " از مجموعه " حجم سبز " را به دلیل نشانه های عرفانی موجود در آن با عرفان سنتی و کلاسیک اسلامی انطباق دهد اما به عقیده برخی چندان موفق نشده است . به دلیل اینکه آن هفت شهر عشق و هفت مرحله سلوک را نمی توان کاملا در شعر مذکور جستجو کرد .


اتفاقا عابدی نیز در سرتا سر کتاب " از مصاحبت آفتاب " اندیشه بودایی را بر شعر سهراب تحمیل کرده در مورد این شعر دچار همین لغرش شده و هفت نشانه ای که سهراب درشعر نشانی بر شمرده - که کاملا هم نمی توان مطمئن بود دقیقا هفت نشانه است یا بیشتر - کاملا با هفت وادی منطق الطیر عطار نیشابوری " معادل سازی " کرده است . او به ترتیب زیر عبارات : درخت سپیدار ، کوچه باغ ، گل تنهایی ، فواره اساطیر زمین ، صمیمیت سیال فضا ، کودک روح کاج و لانه نور را با وادی های : طلب ، عشق ، معرفت ، استغنا ، توحید ، حیرت ، فقر وفنا معادل گرفته است .


حسین معصومی همدانی ، جهان بینی سهراب را جهان بینی خاصی می شمارد و بیان می دارد که : " عرفان سپهری بیشتر تحت تاثیر عرفان شرق دور است اما اگر بخواهیم در میان شاعران و عارفان ایرانی کسی را نام ببریم که افق معنویش با افق معنوی سپهری ، به ویژه " شرق اندوه " قرابت داشته باشد ، شاید مولوی نزدیکترین کس باشد ."


دیدگاهها در عرفان سپهری فراوان است که در بخشهای بعدی باز به پاره ای از آنها اشاره خواهد شد ، اما برای پایان دادن به این بحث به دو مورد دیگر نیز اشاره ای می کنیم :

" پیرامون عرفان سپهری و مرجع و ماخذ آن ، دیگران ، فراوان سخن گفته اند . آنها که دلهایشان با اسلام است و ریگی به کفش قلم ندارند ، عاشقانه در روشن سازی وجوه الهی و عارفانه شعر سپهری قدم زده اند درمقابل این دسته ، آنها که نسبت به " متافیزیک" حساسیت دارند و تمایلات ماورای خاکی سپهری را نوعی تمرد و ارتداد از مذهب روشنفکریسم ! معاصر می دانند به طرق مختلف کوشیده اند و می کوشند تا این بعد آشکار شعر سپهری را نادیده بگیرند و یا زیر رگبار انتقادات شبه جامعه شناسانه ، آن را به ضد ارزش بدل سازند ...حال آنکه شعر سپهری به واسطه برخورداری از جهان بینی ( وحدت وجود ) و داشتن نوعی چارچوب معنوی که در ادبیات ما سابقه دار و شناخته شده است ماندگارترین شعری است که در قالب نو ظاهر شده است ."

مهدیه نظری در پایان بحثی در مورد عرفان سپهری چنین نتیجه گیری می کند : " با مراجعه به اشعار سپهری و کتب عرفانی در یافتیم که عرفان سپهری بر هیچ کدام از مکتبهای عرفان کلاسیک بودایی ، هندو ، اسلامی و ... کاملا منطبق نیست ، بلکه به نظر می رسد که نوع عرفان تجربی شخصی بیشتر در شعرهایش موج می زند که البته این محصول مطالعات او در کتب عرفان شرق بوده است . در عین حال باز به این تجربه رسیدیم که جهان بینی سپهری منطبق بر یک دستگاه منسجم و یک نظریه عرفانی متعارف نیست ، به گونه ای که بتوان مکتب خاصی برای او قائل بود ."

درببان ویژگی ها و خصوصیات شعر سپهری نظرات جالب و متنوعی ارائه گردیده است که در اینجا به چند مورد خلاصه و گذرا اشاره ای می کنیم :

علی موسوی گرمارودی در بیان ویژگی های شعر سپهری می گوید : " شعر او در نخستین برخورد دارای چند ویژگی است : یکی اینکه سپهری نخستین کس یا دست کم مهمترین شاعری است که زبان شعر نو را با زبان محاوره ای پیوند زد . ویژگی دوم تصویرگرایی شعر سپهری است ، این نتیجه طبیعت گرایی صمیم اوست . ویژگی سوم آن ؛ شخصیت بخشیدن به پدیده ها و اشیاء است ."
محمد حقوقی در بیان علت یا علل توجه زیاد خاص و عام به شعر سپهری به ویژگی های آن اشاره می کند : " 1- به علت محتوای خاص شعر سپهری که جاذبه آن انکار کردنی نیست 2- وفور ترکیبات و تصاویر در آن 3- توجه به زبان متداول امروز 4- ارایه نوعی شعر " حرفی " ونه "ساختاری " 5- کاربرد اوزان راحت 6- وجود کلمات و اصطلاحات مذهبی و ..."


مهدی اخوان ثالث نیز به بیان سه خصوصیت کم نظیر در شعر سپهری می پردازد : " اول اینکه برای اغلب شعرهایش نام های خوب و زیبایی بر می گزیند ( البته خیلی کسان دیگر هم در این خصوصیت بی همتا خواسته اند همتایی کنند که ول معطل بوده اند ) مثلا : " شرق اندوه " یا " ورق روشن شب " یا " جنبش واژه زیست " و بسیاری دیگر ، دومین خصوصیت آن ؛ اینکه شعرش حالت خاصی از " یدرک و لا یوصف " دارد و اما سومین خصوصیت نادر که نه تنها در تاریخ شعر و ادب معاصر ما ، بلکه در گذشته ما هم نظیری ندارد (یا بسیار کم دارد ، بسیار کم ) سهل شعر گفتن اوست . سهل ممتنع ، شعر سپهری واقعا مصداق سهل محال است ."

حسن حسینی در کتابش سهراب را سفیر سبک هندی در مملکت نیما می نامد و در این بین صنعت " تشخیص " را بیشتر مورد توجه قرار می دهد و به تفصیل در مورد کاربرد طنز در شعر او سخن می راند و آنها را حاصل " کاریکلماتور " و " کاریجملاتور " می داند که همگی بازی با کلمات است و نمونه آن را چنین بیان می کند : " دست تابستان یک باد بزن پیدا بود .مثل این است که بگوییم : و زمستان آن سال / دربدر در پی کرسی و بخاری می گشت ."

ادیبی دیگر سپهری را صاحب مکتب زیبایی شناسی خاصی می داند و آن را چنین عنوان می کند : " کافی است زیبایی شناسی سپهری را بپذیریم ، حجاب عادت را به کناری نهیم و از دیدگاه سپهری به جهان بنگریم تا همه چیز رنگی دیگر به خود گیرد . از بدی و شر نشانی نماند . نه " شب " بد باشد و نه " کرکس " چیزی کمتر از هزاردستان داشته باشد ."

سیروس شمیسا نیز به بیان ویژگی های شعر سپهری در کتاب خود پرداخته و در ضمن آن به صنایع شعری مورد علاقه وی اشاره ای دارد : " سپهری از صنایع لفظی ، بیش از همه به سجع که ابزار هماهنگ کردن کلمات و جملات است ، توجه دارد ، اما از دیدگاه بدیع معنوی ، آن چه در اشعار او تشخص دارد ، صنعتی است که ما آن را " ضد تناسب " می خوانیم . ضد تناسب در مقابل اصطلاح تناسب است . مراد این نیست که بین کلمات تناسبی نباشد بلکه مقصود ما این است که عدم سنخیت و ناهمگونی بین کلمات چشمگیر و مشخص باشد مانند کلمات " جیب " و " عادت " دراین سطر : جیبشان را پر عادت کردیم ." سوره تماشا " و این امر وقتی هنری و با علم بیان ( استعاره ) قابل تعبیر باشد فور گراندینگForegrounding گویند ."

شفیعی کدکنی شعر سپهری را در کل زنجیره ای از مصراع های مستقل که عامل وزن ، بدون قافیه ، آنها را به هم پیوند می دهد و به ندرت دارای ساخت شعری می باشد معرفی می کند و معتقد است که : " سپهری تمام عمرش بیش از آنکه صرف شعر گفتن شود صرف کوشش در راه رسیدن به سبک شعری شد و با " صدای پای آب " به سبک شعری موفقی رسید و همان سبک در " ما هیچ ، ما نگاه " بلای جان او شد و مشتش را دربرابر خواننده دقیق و هوشیار باز کرد ." وی همچنین مهمترین عامل این سبک را بالا رفتن بسامد حسامیزی در شعر سپهری می داند .

در کتاب نیلوفر خاموش ؛ نویسنده مضامین مشترک شعر سپهری را " گل ، آب و روشنی " می یابد و آنها را به عنوان " موتیف " در آن اشعار معرفی می کند . وی در بحث مفصلی نیز ویژگی عمده شعر سپهری را کاربرد تلمیح دراشعار وی می داند و به تلمیح های جالبی در اشعار " هشت کتاب " اشاره می کند .

رضا براهنی در کتاب " طلا در مس " می نویسد : " درشعرهای او ( سپهری ) آن چنان عدم وحدت دیده می شود که به راحتی می توان دو یا سه شعر را به هم پیوند زد یا ازهر شعر سطرهایی برداشت بدون اینکه از شعر چیزی کم شود ."

magmagf
14-12-2006, 06:29
برای من جای کمال خوشوقتی است که از سوی خانواده نقاش و شاعر معاصر سهراب سپهری از تشریف فرمایی همه سرورانی که راه بلند سفر را بر خود هموار کردند تا در یادواره او شرکت کنند تشکر و سپاسگزاری نمایم .
با توجه به وظیفه ای که به این جانب محول شده و با رعایت حوصله برنامه ، اگر اجازه بفرمائید شمه ای از زندگی و روحیات هنرمندی را به عرض برسانم که به قولی شاعر رنگ ها بود و نقاش کلام . اهل کاشان بود . در خانواده ای ادیب و دانش دوست دیده به جهان گشود . مادربزرگش حمیده سپهری شاعره ای بنام و پدربزرگش مورخ شهر ملک المورخین ، نگارنده ناسخ التواریخ بود ؛ از هشت سالگی شعر می گفت و نقاشی می کرد . با اتمام تحصیلات مقدماتی و متوسطه در کاشان ، دانشکده هنرهای زیبای تهران فرصتی بود تا ذوق و استعداد هنرمند جوان را شکوفا کند . سهراب با احراز رتبه نخست و دریافت نشان درجه اول علمی ، دنشکده را پشت سر گذاشت .
انتشار مجموعه اشعار "مرگ رنگ" و کمی دیرتر ، "زندگی خوابها" ، شرکت در نمایشگاههای انفرادی و گروهی و دریافت جایزه اول هنرهای زیبا در بینال دوم تهران و کمی دیرتر ، انتشار دو کتاب "آوار آفتاب" و "شرق اندوه" فرصتی فراهم کرد تا دوستداران شعر و نقاشی با ذوق هنری سهراب آشنا شوند .
سپهری در سال 1336 به عزم ادامه تحصیل راهی پاریس شد . سفر به ایتالیا و شرکت در بینال ونیز و آنگاه آموختن فنون حکاکی در ژاپن و سیاحت در هند و پاکستان و افغانستان ، او را از نزدیک با فرهنگ شرق و غرب آشنا کرد . در بازگشت از سفر شرق بود که پس از شرکت در چند نمایشگاه نقاشی دو شعر بلند "صدای پای آب" و "مسافر" را به شیفتگان ادب تقدیم کرد .
سپهری در پی انتشار کتاب حجم سبز در سل 1349 به نیویورک رفت و پس از شرکت در دو نمایشگاه نقاشی به تهران بازگشت . برپایی نمایشگاههای متعدد ، سفر به پاریس و اقامت در کوی بین المللی هنر ، و آنگاه مسافرت به یونان و مصر و شرکت در نمایشگاه هنرهای معاصر در بال سویس و سرانجام انتشار "هشت کتاب" که می توان آنرا در حکم مجموعه آثار ذیلا" به چاپ رسیده اش دانست ، فعالیتهای سالهای آخر عمر هنرمندی است که امروز در یادواره اش شرکت کرده ایم .
احتمالا" ، گویاترین تصاویر ذهنی و بارزترین کیفیات روحی سهراب سپهری با رجوع به آثار ادبی و هنری او مشخص می شود . "صدای پای آب" به مفهومی سالشمار بی تاریخ زندگی او و گویای خصوصیات روحی و عشق بی حدش به طبیعت و بیزاری او از پیرایه ها و بی صداقتی ماست . هر آنکه صدای پای آب را شنیده باشد ، سهراب سپهری را از پژواک صمیمانه عاشق آن باز می شناسد .
بدون شک ، بارزترین صفت سهراب عشق بیریای او به طبیعت بود . سفرهای متعدد به دیار فرنگ و شرق دور و اقامت در شهرهای شلوغ و زندگی در آسمان خراشها و میان مردم و مظاهر تمدن شرق و غرب ، لحظه ای او را از اندیشه مناظر طبیعی و تک درختها و تکه سنگها و رودهای خشک کویر و جوی های آب روان دشتها و درختان پرسار باز نداشت . به همین دليل سفرهايش اغلب كوتاه بود . در ميان همهمه و هياهوي غرب دلش هواي كوير مي كرد و از احساس تنهايي و غربت و دوري از طبيعت مانوس وطن بي قرار مي شد . قتل مهتاب را به فرمان نئون مي دانست و زخم حنجره جوي آب را به گذر قوطي كنسرو خالي نسبت مي داد . از اعماق وجود خروش بر مي كشيد شهر من گم شده است ، اين جا چشمي عاشقانه به زمين خيره نيست ، اين جا زاغچه اي سر مزرعه را جدي نمي گيرند .
سهراب شيفته كاشان بود ، شيفته دياري كه سالهاي نوجواني خود را در آن سپري كرده بود . عاشق قريه چنار و گلستانه و مجذوب باغها و دشتهاي باصفا و مردم بي رياي روستاها بود . سهراب بيزار از "رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ" و "سقف بي كفتر صدها اتوبوس" ، بوي علف را در گلستانه جستجو مي كرد . روح كم سالي داشت كه به آغاز زمين نزديك بود . تنهايي را لمس مي كرد و با سرنوشت تر آب و عادت سبز درخت آشنا بود ؛ از مصاحبت آفتاب مي آمد و مخاطب تنهاي بادهاي جهان بود . او در حافظه چوب باغي مي ديد و با مرغان هوا دوستي مي كرد .
سهراب از تنهايي بيزار و با اين حال هميشه تنها بود . از غربت گريزان و هميشه غريب بود . سهراب پر از نور روشن و دار و درخت و پر از راه ، از پل ، از رود ، از موج ، درون تنهايي داشت . مي گفت كه در تنهايي بزرگش سايه ناروني تا ابديت جاري است . "به سراغ من اگر مي آئيد نرم و آهسته بيائيد ؛ مبادا كه ترك بردارد چيني نازك تنهايي من" . او كه در لخت ترين موسم بي چهچهه سال تشنه زمزمه بود بر مي خواست ، رنگ بر مي داشت تا بر تنهايي خود نقشه مرغي بكشد .
سهراب ، شاعر رنگ ها و نقاش كلام ، كسي كه ، يكي از معتبرترين جرايد غرب ، او را عنوان بازيگر رنگهاي شرق داده بود انساني افتاده و فروتن بود و عليرغم هوش و استعداد سرشار ، در نهايت در وصف حال و روز خويش به اين بسنده مي كرد كه "خورده هوشي دارم ، سر سوزن ذوقي" .
سهراب دل بزرگي براي دوست داشتن ؛ ديدن روستايي پسري كه به شرم نان خشك سفره اش را پيشك كش او مي كرد ، نبض شعري است كه همگان مي دانند :
"آب را گل نكنيم ، دوست درويشي شايد ، نان خشكيده و فرو برده در آب"
سهراب از آب روان ساده تر ، و از سايه افتاده تر بود كه وزن زمان را بر ستون فقرات گل ياس مي فهميد . غربت سنجاقك را درك مي كرد و صداي چك چك چلچله را از سقف بهار مي شنيد .
تا بخواهيد مهربان و دلسوز بود . "پيامي در راه" سهراب كه "خواهم آمد گل ياسي به گدا خواهم داد ، هر چه دشنام از لبها خواهم برچيد ، هر چه ديوار از جا خواهم بركند" ، وعده اي است كه مكنون وجود اوست .
سهراب براي مادر بهتر از برگ درختش پسري بود بهتر از برگ گل ، او كه سطح خود را به سرطان شريف عزلت ايثار كرده بود ، وجود نازنين خويش را با خوشه هاي سرطان از ما گرفت . خواب او آرام ترين خواب جهان خواهد بود . يادش عزيز و پيامش پايدار .

magmagf
16-12-2006, 06:47
بهمن بهمن زاد از سهراب سپهری می گوید :

من كه از بازترين پنجره با مردم
اين ناحيه صحبت كردم .
حرفي از جنس زمان نشنيدم .
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود .
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد ...
"شاعري ديدم
هنگام خطاب
به گل سوسن مي گفت : شما"
شايد نمرده باشد ... ، شايد نگاه كنيد ! آنجاست . صداي سرفه اش از كنج باغ مي آيد . دارد كنار "اطلسي" تازه را مي پويد . اسم تمامي گلهاي باغ را مي داند . با جوي هاي آب "گلستانه" آشناست .
نگاه كنيد ، حالا نشسته است .ساقه ي ياسمني را رنگ مي زنند . ديروز ، طرحي از ساقه هاي بيد را مكرر در مكرر كشيده است ديشب ، شعري براي ماه گفته است . شعري براي آسمان كوير ، شعري براي مهرباني ، شعري براي تو .
نگاه كنيد حالا در سايه ي خنك ديوار كاهگلي راه مي رود . با قامتي خميده راه ميرود . حضور گلها را ، حضور باغ را ، حضور خاك را ، حس مي كند . كنار قامت "تبريزي" ، به آواز غمناك جيرجيرك گوش مي دهد . به صداي جوشش آب در چشمه دل مي سپارد . مي گويد : "من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن" .
كنار پنجره يي ، يك پرنده با حنجره يي زخمي مي سرايد : "قايقي خواهم ساخت ... دور خواهم شد" . اما همه كس مي داند . كه پرنده باز مي گردد . باز مي خواند . پشت يك پنجره ، با حنجره يي زخمي .
ديروز ، بيد را مي بردند ، سرو را مي بردند ، سايه را مي بردند ، شاخه را مي بردند ، ميوه را مي بردند باغ را مي بردند . در نسيم خنك عصر ، "چه كسي بود صدا زد : سهراب" ؟ ...
"چه كسي بود صدا زد : سهراب" ؟ ، بي گمان ... "روشني ، من ، گل ، آب" ... "در گلستانه چه بوي علفي مي آمد" ، وقتي باغ را مي بردند .
نگاه كنيد ، آنجاست : "لاي گل هاي حياط" ، پشت گل هاي "حيات" ، هنوز آنجاست . رقم مي زند : اميد را ، عشق را ، زيبايي را . هنوز اوست كه دارد مي سرايد : "بو كنيم اطلسي تازه ي بيمارستان را" ... ، "بد نگوئيم به مهتاب اگر تب داريم" .
صداي پاي آب ، از اعماق باغ مي آيد . از پشت پرچين ، صداي پاي عرفان مي آيد صدايي كه دور مي شود اما رفتني نيست . صدا هميشه مي آيد . اگر ما نمي شنويم ، عيب از گوش هاي ماست .
هنوز در كوچه سار شب ، صداي پاي تو مي آيد .
صداي آشناي تو مي آيد . هر وزني دارد ديوار زمان كه از آن چهره ي تو پيداست" . هنوز مي توان پنداشت كه "خواهي آمد ، گل ياسي به گدا خواهي داد ، زن زيباي جذامي را گوشواري ديگر خواهي بخشيد ، كور را خواهي گفت : چه تماشا دارد باغ" .
... هنوز دارد مي آيد و مي گويد : "دوره گردي خواهم شد ، كوچه ها را خواهم گشت ، جار خواهم زد . آي شبنم ، شبنم ، شبنم ، رهگذاري خواهد گفت : راستي را ، شب تاريكي است . كهكشاني خواهم دادش . روي پل دختركي بي پاست ، دب اكبر را بر گردن او خواهم آويخت . هر چه دشنام از لب ها خواهم برچيد . هر چه ديوار از جا خواهم بركند . رهزنان را خواهم گفت: كارواني آمد . بارش لبخند" .
انگار همين حالا بود كه گفت : "من از هجوم حقيقت به خاك افتادم" .
نگاه كنيد ، آنجاست . دارد از شاخه ي نور بالا مي رود . دست دراز مي كند . از خوشه ي عرفان چيزي مي چيند . پائين مي آيد بي صدا ، آرام و مهربان در باغ فلسفه گردش مي كند . مي رود "تا ته كوچه ي شك" اما بر مي گردد .
نگاه كنيد ، چه با احترام به طبيعت مي نگرد . قدر و حرمت هر چيزي را مي داند . او همان شاعري است كه هنگام خطاب به گل سوسن مي گويد : "شما" .
از سپهري شاعر و نقاش ، بيش از هشت كتاب و چندين تابلو ، بجا مانده است : مرگ رنگ ، زندگي خواب ها ، آوار آفتاب ، شرق اندوه ، صداي پاي آب ، مسافر ، حجم سبز ، "ما هيچ ، ما نگاه" و يك كتاب كه كتاب زندگي اوست . پس كتاب داشت . و كتاب دهم ، شعرهاي آخر اوست كه بايد جستجو و پيدا شود .
و ما ، گرچه اين اواخر ، مرثيه سراياني تمام عيار شده ايم ، اما لطف كنيم و بگذاريم سهراب سپهري مرثيه ي مردانه اش را خودش بسرايد . همانگونه كه در خنكاي نسيم بهاري به آواي ملكوت گوش داد و گفت : "چه كسي بود صدا زد سهراب" ؟
سپهري اينگونه مرثيه يي براي خود مي سرايد :
"...
بايد امشب بروم .
بايد امشب چمداني را
كه باندازه ي پيراهن تنهايي من جا دارد ، بردارم
و به سمتي بروم .
كه درختان حماسي پيداست .
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند .
يك نفر باز صدا زد : سهراب ؟
كفش هايم كو ؟"

vahide
16-12-2006, 16:24
سپهری از نگاه استاد مرتضی ممیز

سهراب سپهری شاعر یا نقاش ؟ سپهری شاعر نقاش و یا سپهری نقاش شاعر ؟ در جائی خواندم که سپهری اولین دفتر شعرش را در نوزده سالگی منتشر کرده است . ظاهرا" این نخستین نمایشی از فعالیت های هنری او بوده است . نمی دانم که در همان اوان نقاشی هم می کرده است یا نه ؟ اما به دانشکده هنرهای زیبا که رفت حتما" براساس دستمایه و استعدادی رفته است . به خصوص که در همان هنگام هنرجوی برحسته ای بوده است و جرقه هایش از همان زمان در محیط زده شده و جلب توجهات را کرده است . هنگامی که او را شناختم او را یک نقاش یافتم . این به معنای تخطئه کار شاعری او نیست چرا که وقتی شعرهای او را می خوانید آنقدر تصویریست و آنقدر خوانا و دیدنی است که گوئی تابلوئی را با لحنی بسیار زیبا توصیف می کند . به طور کلی وقتی در هر رشته ای از هنر به پختگی برسید به شاعری در آن هنر می پردازید . منظور آن نیست که یک تابلو نقاشی با مضمون و موضوعی شاعرانه نقاشی کنید در این صورت آن بدترین نقاشی هاست که با ماسک و نقاب شعر گونه به دروغ بافی پرداخته است . بلکه منظور روح شاعرانه بیان تصویری تابلو است . بنابراین وقتی تابلوهای سپهری را نگاه می کنید در واقع همان اشعار او را می خوانید منتهی با زبانی دیگر ، با زبان تصویر . تبحر دوگانه سپهری در نقاشی و شعر گویای نکته مهم دیگریست که باید هر هنرمندی داشته باشد و آن دید و درکی همه جانبه نسبت به هر گونه و هر رشته فعالیت هنری است به این معنی که هر هنرمند باید آن چنان دید و شناخت آشنائی با هر اثر هنری چه نقاشی ، چه ادبیات چه موسیقی چه معماری چه سینما و چه تئاتر و خلاصه هر فعالیت هنری دیگر داشته باشد که بتواند به راحتی درباره آن اظهارنظر کند . کلی گوئی نکند ، گفتگو کند . با زبان آن هنرمند آشنا باشد که بداند او چه می گوید و با او گفتگو کند . بده و بستان حرفه ای کند ، صدای او را بشنود . جواب او را با حساسیت بدهد . شما هر هنرمند بزرگی را که نگاه کنید چنین است و چنین ابعادی را دارد در غیر این صورت او ماندگار نمی شود و کارش بی جواب می ماند . منعکس نمی شود و مردم به او جواب نمی دهند و با او ارتباط برقرار نمی شود . شما هر هنرمند بزرگی را در هر زمینه هنری ببینید دارای چنین ابعادی است . کارهای خوشنویسی میرعماد را نگاه کنید . به راحتی می توان دید که او معماری را می شناسد موسیقی را به خوبی می فهمد ، چون یک شاعر تمام ابعاد و حال و هوای کلمات را حس می کند . مثل یک نقاش ، طرح و رنگ و شکل و کلمه را درک می کند . چون در نوشته های میرعماد همه این خواص دیده می شود و لذا کارش بسیار محکم ، قوی و اصیل است بدون آنکه استحکام و تبلور فرهنگی میرعماد به روح و جسم کلمات لطمه ای وارد کند . خط او در عین ظرافت شکننده آن قوی و مستحکم است . شعر حافظ را نگاه کنید همه این خواص را دارد اما آن چنان قلب شما را می لرزاند که باور نمی کنید استحکام و قدرت فنون شعر او این چنین عمل می کند . دستگاه ماهور را بشنوید این آهنگ را کسی یا کسانی ساخته اند که با هر هنر دیگر همین اخت و خلوص و نزدیکی را داشته اند . به این مرزها زورکی نمی توان وارد شد و زورکی نمی توان با حرفها و بررسی و نقدهای خودمان اثری را خراش بدهیم ، پاره کنیم و زخمی کنیم باید به جائی برسیم که به هر چیز که نگاه می کنیم ، نگاهمان آشنا باشد . همه چیز را شفاف ببینیم ، نگاهمان از همه چیز رد شود به عمق دل آن برسد . باید به یک درک شفاف رسید تا انعکاس شفافیت های دیگر را از خود رد کنیم . کارهای سپهری را نگاه می کنیم می بینیم از چنین خواصی و ابعادی برخوردار است . پس او را می توان واقعا" یک هنرمند نامید. او متاسفانه کوتاه زندگی کرد و در پنجاه و یک سالگی عمرش تمام شد و این واقعا" خیلی غم انگیز است . به خوبی می توان تصور کرد که اگر زنده می بود او به جائی می رسید که مطمئنا" نقطه عطفی می شد . آثارش چنین پیامی را می دهند ...
.. اما چیزی که بیش از هر چیز دیگر می توان درباره آثار سپهری گفت – چه شعر و علی الخصوص نقاشی های او – قضیه "سادگی" آنهاست سادگی به معنی بی تکلفی ، سادگی به معنی وارستگی ، سادگی مضامین . پرهیز از موضوعات و حرفها و فرمها و مسائل بیهوده پیچیده که تماشاچی را بی جهت مرعوب کند . کارهای سپهری از شفافیت خاصی مملو است که وقتی به آن نگاه می کنی همه چیز را در یک جا و به آسانی و سادگی می بینی . آنقدر ساده که گاه به اشتباه فکر می کنیم که زحمتی برای ساختنش کشیده نشده است . در حالیکه کارهای او نمونه کاملی از کارهای سهل و ممتنع است مثل همه آثار هنرمندان خبره و جا افتاده که ظاهر آثارشان ساده و سهل است اما وقتی بخواهی حتی شبیه او کار کنی متوجه می شوی که اشتباه کرده ای و دست یافتن به این سادگی تجربه ای فوق العاده می خواهد . وارستگی می خواهد ، باید به جائی رسیده باشی که بتوانی با یک اشاره ، حرفهای بسیاری را با سادگی و روشنی بیان کنی . مثل طرز سخن سعدی که باور نمی کنی شعر گفته است و از وزن و ریتم و قافیه و فنون سنجیده شعری استفاده کرده است . سعدی آن چنان راحت و ساده حرف می زند که جملاتش تبدیل به ضرب المثل عمومی می گردد و نسلها ورد زبان همه می شود در حالیکه زبان او در واقع مرصع است و تلالو دارد . موضوعات نقاشی های سپهری هم به همین گونه است . با قلمش رنگها را با راحتی و سادگی تمام بر روی بوم مالیده است گلی ، سبزه ای ، تپه خاکی ، میوه ای ، سیبی ، نهالی ، کلبه ای ، درختی و منظره ای را با تمام بعد و حال و هوایش نشان داده است . ریتم درختان کهن را با پوسته سوخته و در واقع با پوسته پخته قهوه ای رنگی آن چنان ساده نقاشی کرده است که گوئی با قلم مو چند حرکت از پائین به بالا و یا از بالا به پائین بر روی بوم کشیده است . انگار که فقط در حد جا و طرح اولیه درختان کار کرده است و باید بعدا" روی آنها کار کرد آن ها را ساخت و متجسم کرد . اما سپهری در همان چند حرکت قلم مو درخت ها کاملا" جا افتاده و خوب ساخته است حتی ترکیدگی پوسته آنها نیز مشخص و نمایان کرده است . به خوبی جریان هوا در لا به لای تنه ها و شاخه ها حس می شود و حرکتش را می بینی . جنس خاکها را با همان ته رنگ رقیق و ساده به خوبی می بینی و می توانی آن را لمس کنی .
با چند حرکت ساده قلم مو رنگهای سبزی را بر روی تابلو کشیده است که نه تنها نمایش سبزه های کنار جوی را با سادگی اما با پختگی می نمایاند بلکه آب روان میان آنها را هم حس می کنی و گوئی شرشر آن را هم می شنوی سپهری انگار شرشر آب را هم بدون آنکه ببینی نقاشی کرده است . رسیدن به این سادگی کار بسیار مشکلی است . تجربه زیاد و کار زیاد و پختگی زیاد می خواهد . در واقع باید سادگی را در درجه اول شناخت در واقع باید طبیعت را خوب شناخت چون طبیعت نیز بسیار ساده است . هر چه را که خداوند خلق کرده است بسیار بسیار ساده است . اگر کالبد یک مورچه ، یک انسان ، یک فیل ، یک درخت و یک کوه را خوب ببینی و مطالعه کنی ، ملاحظه می کنی که بسیار ساده ساخته شده است . از نظم و دقتی برخوردار است که حد ندارد این همه نظم اعجاب انگیز آن چنان ساده در کنار هم و زیر و روی هم قرار گرفته اند که نگاه را مبهوت می کند . این همه نظم یعنی پختگی کار که در نهایت سادگی عمل می کند و رسیدن به این مرحله کار هر کس نیست . کار هنرمندی است که بتواند این نظم و این ساختمان ر بشناسد یعنی در واقع درک کند . با تمام وجود و واقعیتش درک کند . اغلب ما در ذهن خود گرفتار پندارهائی واهی هستیم که هر چیز را نمی توانیم با واقعیتش ببینیم . ذهن چیز بسیار بدی است . ذهن دل و مغز ما را اکثرا" فریب می دهد . ذهن ما اکثرا" اشتباهی بررسی و قضاوت می کند . ذهن ما بزرگترین سد راه ما به تعالی به زبر دیدن و زبردستی است . بنابراین وقتی کسی چون سپهری از شر ذهن پیچیده و تاریکی خود را خلاص می کند و با روشنی و شفافیت نقاشی می کند و شعر می گوید باز ذهن های تو در توی ما او را باور نمی کنند که او کار هنرمندانه و بی بدیلی کرده است . نمی خواهد باور کند که کار سپهری یم اثر واقعی هنرمندانه است که بدون سر و صدا و آواز دهل به سادگی حرفهائی را از عمق قلب و فرهنگ ما می گوید و اثرش چون زمزمه زیبای یک لالائی و آرامش یک نوازش و زیبائی بی همتای یک لبخند است . نقاشی های سپهری به سادگی و موثری یک لبخند است . تابلوهایش را نگاه کنید در آنها چهره سپهری را می بینید که از این تابلو به آن تابلو به شما ، چه چشمان شما و به نگاه شما لبخند می زند لبخندی شیرین ، لبخندی غمگین ، لبخندی پر از حرفهای بی صدا ، لبخندی با رقیق ترین رنگها ، لبخندی که نمی توان راحت آن را نقاشی کرد . باید خیلی آن را نگاه کرد تا راز و رمزش را درک کرد .

vahide
21-12-2006, 10:11
لحظه من در راه است

نويسنده : هيوا مسيح

خودش گفته: «من کاشي ام. اما در قم متولد شده ام. شناسنامه ام درست نيست. مادرم مي داند که من روز چهاردهم مهر (6 اکتبر) به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12.»
يعني او ابتداي انار به دنيا آمده، و در صداي رنگ و طعم و دانه هاي درخشانش بزرگ شده. رو به علف، آسمان، گياه گمنامي در کوه، بال پرنده اي کنار آب و رو به تپه هاي سرخ و انارها و انگورها زيسته. از پنجره «اتاق آبي» به سوي حياط که نگاه کني، شکوه شاخه هاي مو را مي بيني و سکوت انارها را. و رواني آب را که از تنگناي جوي کوچکي، از زير طاقي مي گذرد و به سمت درختان مي رود.
سهراب از بلندي مهتابي اتاق آبي، به جهان پرتاب شد. چنان حقيقت داشت که ديگر، تا هميشه و هرگز نمي توان انکارش کرد. او دوستان زيادي داشت، در عين حال که بسيار تنها بود. سال هاي دور دوستان او را يکي يکي مي يافتم و خاطراتي از سهراب را گرد مي آوردم. احمد اسفندياري، نقاش صاحب سبک، درباره سهراب مي گفت: «آبگوشت را خيلي دوست داشت. ماهي يک بار با تينا به خانه ما مي آمدند، بساط آبگوشت به راه مي کرديم و حرف ها مي زديم. يادم مي آيد خيلي به تينا احترام مي گذاشت و از او خيلي آموخته بود. تينا روي سهراب تاثير مي گذاشت.»
زنده ياد غلامحسين غريب از دوستان نزديک نيما يوشيج و سهراب سپهري، بنيان گذار انجمن خروس جنگي، درباره سهراب مي گفت. (به نقل از خاطره سهراب که براي غريب تعريف کرده بود) روزي با نيما در يکي از خيابان هاي تهران قدم مي زدند. غروب مي شد که باران هم مي بارد. آن دو در عالم شعر و شاعري بي آن که خيلي متوجه خود باشند، در خيابان و کمي نزديک به پياده رو راه مي رفتند. نيما در سمت خيابان و سهراب در سمت پياده رو بود. ناگهان اتومبيلي با سرعت از کنارشان مي گذرد و بوق کشان، آنها را مي ترساند. نيما خودش را در آغوش سهراب مي اندازد و بعد هر دو به خنده مي افتند. نيما به شوخي مي گويد: «سهراب، چيزي نمانده بود پدر شعر نوي ايران را در بياورند»! و هر دو قاه قاه مي خندند.
خاطرات مترجم گرامي انسان وارسته روزگار، سرکار خانم گلي امامي از سهراب سپهري نيز خواندني است. با آن نثر روان و روح روان.
اما سهراب با هر يک ما نيز خاطراتي دارد و هر يک از ما با او نيز خاطراتي داريم. خاطرات سهراب از ما در اشعارش پيداست. و خاطرات ما از او، از لحظه اي آغاز مي شود که هشت کتاب را باز مي کنيم. از آن پس غيرممکن است گوشه آسمان آبي را ببيني و ياد سهراب نيفتي. اناري ببيني و ياد سهراب نيفتي، کاهگل و گنبدهاي کوچک مناطق مرکزي و گرمسير را ببيني و ياد سهراب نيفتي.
حتما غيرممکن است به هندوستان سفر کني يا به تبت، و ياد سهراب نيفتي. سهراب چون غبار نور در همه اشيا و با همه اشيا و لحظه هاي ما پراکنده است. هست و نيست. نمي بيني اش، چون هست، مي بيني اش، چون نيست. چطور مي توان اين پارادوکس عجيب را پذيرفت؟ ساده است; سهراب تکه اي از حقيقت اين عالم است و آن قدر بي دروغ و ناب بود که روحش از جسمش فراتر رفته و آهسته آهسته خود را به جهان اسطوره ها نزديک کرده است. روح سهراب به جهان اساطير سفر کرد و از آنجا با ما لطيف سخن گفت و ما به فهم او و جهان رسيديم و جسمش در ميان دوستانش بود، راه مي رفت، مي خنديد، سکوت مي کرد. و وقتي حرف مي زد، با آن صداي نازکش، و وقتي گرم حرف مي شد، تو گويي اقيانوسي از آگاهي به سمت تو مي آيد، بي کران و عميق. اما وقتي مي خواست چيزي نگويد، تا ابديت مي توانست سکوت کند. ]سال پيش کتابي منتشر شد که گفت وگويي بود بين شاملو، فروغ، اخوان و ... سهراب سپهري درباره شعر و شاعري (اين ادعاي عنوان کتاب بود) اما در سراسر آن گفت وگو حتي يک کلمه هم از سهراب شنيده نمي شود.[
از اين رو سهراب متعلق به همه زمان هاست، زيرا از آن زمان ها سخن مي گويد و از آنجا مي آيد: «زمان تاريخي، زمان تخيلي، زمان آرزوي ابديت، زمان نيايشي، زمان اکنوني، زمان ثبت زمان، زمان بي زمان، زمان بي وزني.
سهراب از بيابان مي آيد، از روح علف و آب، از ادراک بي وزني که جوهره بيابان است. او نمي گذارد «وزن ماده» ما و اشياي جهان را خرد کند، بلکه ما را به رهايي و بي وزني خاصي دعوت مي کند که آرمان بشري است. آيا اين نداي تازه اي از آزادي نيست که شاعر آن را براي بشر به ارمغان مي آورد، آيا سرايش مجدد آزادي نيست؟»
هست، زيرا او به درک بهترين و حقيقي لحظات تلخ و شيرين جهان انساني رسيده بود.
خودش گفته: «برخيز، که وهم گلي، زمين را شب کرد.»
«راهي شو، که گردش ماهي، شيار اندوهي در پي خود نهاد.»
«راه معراج اشيا چه صاف است»
و او از جهاني گفت که نيست و بايد باشد:
پدرم وقتي مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند
داخل واژه صبح، صبح خواهد شد.

------------------
هفته نامه چلچراغ - شماره 218

magmagf
22-12-2006, 03:14
اشاره: تا به حال مطالب گوناگوني درباره اشخاص و همنشينان سهراب سپهري نوشته شده ، اما گفت و گوي حاضر سعي در روشني افكندن بر وجوه ديگري از شخصيت سپهري دارد كه از كودكي تا هنگام مرگ با آن زيسته است . دكتر محمود فيلسوفي از دوستان دوران كودكي سهراب است و دوستي آنان تا هنگام مرگ سهراب ادامه داشته است.

- دوستي شما با سپهري از كجا آغاز شد و آشناييتان تا كجا پيش رفت ؟

واقعيت اين است كه در موارد بسيار خاص كه به احساس آدمي برميگردد نمي توان از انگيزه اي دقيق راجع به يك دوستي و آشنايي سخن گفت اما در اين حد مي گويم كه آشنايي ما از دبستان مرحوم مدرس حوالي سال 1320 آغاز شد. مدرس يك سال به دبستان خود اضافه كرده بود و ما جزو آن شاگردان بويم كه در سال هفت درس مي خوانديم. آن زمان جنگ بود و من براي اولين بار سهراب را آنجا حدود شصت سال پيش ديدم. نام دبستان پهلوي بود كه امروزه "امام" نام گرفته است. به علت انكه حجم كلاس كم بود و شاگردان بي شمار ، ما را به كلاس ديگري بردند و در آنجا من و سهراب روي يك نيمكت مي نشستيم. سهراب به نظرم ده يا دوازده ساله بود. ادامه دوستي ما تا سال 1359 بود كه سهراب در آن سال ما را تنها گذاشت و رفت ... البته من اجازه توضيح درباره روابط خانوادگي سهراب را ندارم و در صفحه 100 كتاب "يادواره سهراب سپهري"، در رابطه مسايل اجتماعي و ميزان دوستي و ارتباطم با سهراب صحبت كرده ام .

- آقاي دكتر ، شما به عنوان دوست و رفيق نزديك سهراب ، روحيه و سجاياي اخلاقي او را چگونه ارزيابي مي كنيد؟

سهراب نمونه بود ، خجالت مي كشم بگويم من هم مثل او هستم ، در سفرهاي كوتاهي كه با هم داشتيم ، رفتار و اخلاق خارق العاده از خود نشان مي داد.
مثلا اگر شاخه درختي را مي شكستيم ناراحت مي شد، اگر مورچه اي مي ديد راهش را عوض مي كرد ، اگر رعيتي از كنارمان حتي از فاصله اي دور مي گذشت ، ما را رها مي كرد و به همنشيني با او مي شتافت و به او قول مي داد كه در سفر بعدي حتما" از شهر چيزهايي را كه او خواسته است براييش ببرد. سهراب پاك نهاد بود . بچه هاي مرا عاشقانه دوست داشت و با آنها ، به سن و زبان خودشان رفتار مي كرد. روزي با بچه ها قرار صحرا گذاشتند ، وقتي به آنجا مي رسند شكارچي اي مي بينند كه در حال نشانه گيري به طرف خرگوشي سفيد است. خرگوش بيچاره ، بي تاب و هراسان از لا به لاي بوته هاي صحرا سرش را به عقب مي چرخاند تا از انصراف شكارچي مطمئن شود اما باز خود را در طعمه دام صياد مي يابد. سهراب اين منظره را از دور
مي بيند، انگار صداي قلب وحشتزده خرگوش را شنيده است . دستش را روي بوق مي گذارد ، آنقدر فشار مي دهد تا شكارچي را از شكار منصرف كند و به اين ترتيب خرگوش را فراري مي دهد.
من و سهراب و دكتر مديحي از دوستان و رفقاي مدرسه و محله بوديم. در كودكي هر كدام تير و كمان داشتيم كه بعد ها در اعتصابات دانشگاهي از آن استفاده مي كرديم. سهراب با تير و كمانش در كودكي گنجشك مي زد ولي چند سال بعد از اين حرف ها خبري نبود و حتي يكي از مخالفان سرسخت شكار شد.
او به هيچ عنوان اهل دروغ و تعارف و مبالغه نبود. انساني بسيار ساده دل و بي ريا و بي تظاهر. حتي تا آنجا از تظاهر و ريا نفرت داشت كه شعرهايش را هم براي ما نمي خواند. كسي او را به وضوح سر نماز مشاهده نكرد گروهي هم معتقد بودند اصلا" اهل نماز و عبادت نيست. زماني در جلسه اي به حرمت سهراب حاضر شديم ، خانمي از راه رسيد و كنار من نشست و گفت : آقاي دكتر شنيده ام سهراب معتاد بوده ؟ گفتم اين حرفها چيست خانم ، سهراب هيچ وقت حتي سيگار هم نمي كشيد ، چگونه مي تواند معتاد باشد ؟ او حتي در محيطي كه بوي سيگار مي آمد احساس ناراحتي مي كرد.... .

- سهراب فرزند نداشت . آيا نشانه اي از او باقي است كه ما را به سمت او سوق دهد؟

خير سهراب هيچگاه ازدواج نكرد . اما خواهر زاده اي به نام "جعفر" دارد كه به قدري شبيه اوست كه مي توان گفت تنها نشانه اي است كه از سهراب به يادگار مانده است و اثري زنده و پويا با همان خصوصيات و همان شكل و شمايل.

- سهراب در ابتدا بيشتر نقاشي مي كرد و بعد به سرودن روي آورد ، دقيقا" از چه زماني و با چه حال و هوايي نظرش به شعر هم جلب شد ؟

فكر مي كنم حدود سال 25 ، 26 يا 27 شروع به نوشتن شعر كرد . ما همگي با هم از همان دوران دبستان نقاشي مي كرديم. دكتر مديحي نقاش بسيار چيره دست و توانايي بود و من متعجبم كه چگونه نقاشي را رها كرد. و از ميان ما سه نفر سهراب همچنان به كشيدن ادامه داد و با علاقه اين هنر را دنبال كرد و تا آنجا پيش رفت
كه شايد ديگر ، تنها نقاشي كفاف روح بزرگ و پرورده او را نمي داد. بنابر اين به شعر پناه جست و اولين مجموعه خود را با نام "در كنار چمن" به من داد. شعرها و نقاشي هايش با طرز و نگاه ديگري است. حتي همين عاملي براي مخالفت گروهي از هم دوره هاي او شد. نقاشي و شعرش حالتي از كوبيسم را داشت اما من تا به حال از آنها سر در نياورده ام و هيچگاه راجع به سبك و سياق هنري او صحبت نكرده ام. ما آنقدر مطلب براي گفتن و شنيدن داشتيم كه ديگر وقت براي بحث راجع به اين مسايل نمي شد . بيشتر وقتمان را به گشت و گذار در صحرا و طبيعت مي گذرانديم . او از قدم زدن در منظر طبيعي و نيزارهاي اطراف كاشان به قدري واله و عاشق مي شد كه مجال به بحث هاي متفرقه نمي داد.

- آيا تا زمان فوت سهراب ، پيش آمده بود كه براي مدت طولاني همديگر را نبينيد؟ در اين صورت چگونه دوباره همديگر را پيدا كرديد؟

بله در حدود ده يا پانزده سال يكديگر را نديديم ، آن زمان سهراب به سفرهاي متعدد خارج از ايران رفته بود و من هم مشغول مطالعه و تحصيل در يكي از كشورهاي خارجي بودم.
بعد از برگشتن در يكي از بيمارستان هاي كاشان كار مي كردم و بعد از ظهرها در مطب. من آن وقت جراح منحصر به فرد كاشان بودم و هميشه قبل از رسيدن به مطب ، مريض هاي زيادي خارج از آن در كوچه به انتظار مي ايستادند. يك روز كه از بيمارستان باز
مي گشتم ، از ابتداي كوچه عده اي را ديدم كه ايستاده اند و يك جوان ريشو كه صورتش غرق در خون است ميان آنهاست و همه منتظر رسيدن من بودند.
با عجله وارد شدم و او را روي تخت معاينه خواباندم و به سراغ گاز و پنس و مواد ضد عفوني كننده رفتم تا محل پارگي را پاك كنم و ميزان جراحت را تشخيص دهم ، نگاهش كردم ، خدايا سهراب بود بعد از پانزده سال با آن سر و وضع خوني و صورت ريش دار، شناختمش! نامش را صدا زدم . او هم در همان حال مرا شناخت و يكديگر را در آغوش كشيديم و بوسيديم. اصلا انتظار چنين لحظه اي را نداشتم كه بعد از اين همه سال ، رفيق روزهاي كودكي را اين گونه و در چيني شرايطي ببينم. بوسيدمش ، صورت من هم خوني و كثيف شده بود. اطرافيان و مريضان از ديدن اين صحنه هم متعجب شده بودند و هم شگفت زده و دائم از هم مي پرسيدند كه او كيست ؟
و اين گونه بعد از پانزده سال ، پاي سهراب در حين بازي واليبال به سنگ مي خورد و پيشاني اش مجروح مي شود و به مطب من مي آيد و به اين ترتيب يكديگر را پيدا كرديم.
سهراب قصدش اين بود كه به تهران بازگردد، اما پس از اينكه فهميد من و دكتر مديحي در كاشان هستيم از من خواست خانه اي برايش دست و پا كنم تا او نيز همان جا در كاشان پيش ما بماند.

- با توجه به صحبت هاي جناب عالي كه در آن سال ها فضاي حاكم ، فضايي سياسي بود و گاهي كشت و كشتارهايي روي مي داده و با در نظر گرفتن اشعار و آثار شاعران هم دوره سهراب مثل شاملو، نظرتان نسبت به فعاليتهاي سياسي سهراب در آن روزگار چيست ؟

در زمان انقلاب، كاشان ده يا پانزده روز كشت و كشتار بود ، من احساس مي كردم كه سهراب جگرش مي سوخت از اين كه
مي ديد همشهريانش كشته مي شوند اما عقيده ي خاصي را كه آقاي شاملو در رابطه با اشعار و جامعه داشت ، او نداشت. در اين حد بگويم كسي كه از آزار رساندن به يك مورچه مي ترسيد ، كسي كه در گالري نقاشي اش شهربانو فرح سه بار آمد و او نرفت (يعني اينكه از آنها خوشش نمي آمد ) بنابراين نمي توانست روحيه سياسي نداشته باشد. اما عقيده خاصي هم نداشت ، سرش به كار خودش بود. سهراب خزبي و اهل حزب نبود.

- آقاي دكتر فيلسوفي با توجه به نزديكي خانوادگي و اجتماعي شما به شخص سهراب ، آيا تا به حال ايشان به ازدواج انديشيده بود يا حتي ازدواج كرده بود ؟ گروهي معتقدند كه با توجه به نمونه اي از شعر ايشان (رفتم تا زن) و مسافرت هايشان ، به خصوص مسافرت به ژاپن ، ممكن است در آنجا ازدواج كرده باشد. نظر شما در اين باره چيست ؟

خير ، سهراب هيچگاه ازدواج نكرد ! اما اينچنين سوالي راجع به ژاپن از او نكردم. يعني ما هيچوقت به زندگي خصوصي هم كاري نداشتيم. سعي هم نمي كرديم از اوضاع شخصي هم مطلع شويم . چنين سوالي را مي بايست از خانواده سهرب بپرسيد.

- گروهي از شاعران ، شعر را براي خلق اثر مي سرايند و گروهي ديگر بر مبناي عقايد شخصي خود. شما سهراب را از كدام دسته مي دانيد؟

سهراب دقيقا به آنچه كه مي گفت عقيده داشت . شعرهايش از روح و فكرش مي تراويد نه براي خلق اثر و همانطور كه قبلا" هم گفتم او اصلا" اهل تظاهر نبود كه بخواهد اثري از خود خلق كند.
سهراب اهل تعريف و تمجيد از ديگران هم نبود . حتي زماني كه فرح در تابلوهاي او را به قيمت گزاف خريد ، سهراب حاضر به تعريف يا حتي ديدار با او نشد.

- همانطور كه مي دانيم سهراب وصيت كرده بود كه بعد از مرگش در گلستانه دفن شود ، پس چطور شد كه تصميم به تدفين او در "مشهد اردهال" گرفتند ؟

روز آخر كه قصد رفتن به كاشان داشتم ، براي آخرين بار سهراب را ديدم و مي دانستم كه ديگر او را نمي بينم . دو روز بعد (نصف شب ) به من زنگ زدند و اين خبر شوم و تكان دهنده را اعلام كردند. نمي دانيد چه حالي داشتم و بر من چه گذشت ...
گفتند سهراب وصيت كرده حتما در گلستانه يا چنار دفن شود . در سال 59 هم موقعيتي نبود كه بتوانيم او را طبق وصيتش در آن محل ها دفن كنيم ، نمي دانم در جريان بوديد يا نه ؟
موقعيت اصلا مناسب نبود. سهراب را وقتي آوردند كاشان ، فقط يك نفر با او بود ، ولي با اين حال بعضي از خانم ها و آقايان ادعا كرده بودند كه در مراسم تدفين و سوگواري شركت داشتند كه دروغ محض بود. يك نفر با او بود كه او هم شوهر خواهر سهراب بود. فاميل هاي سهراب به خاطر بيماري مادرش كه خيلي هم حالشان بد بود و فكر مي كردند او را هم از دست مي دهند نيامده بودند. دوستانش هم از ترس اينكه سهراب هنرمند است نيامده بودند. حقيقت را بگويم، جگرش را نداشتند كه در آن شرايط در مراسم تدفين شركت كنند.
در مراسم فقط جناب آقاي دكتر مديحي به همراه پسر و فرزندانش ، و من به همراه همسر و دو فرزندم بوديم. البته افتخار نيست و من با تاسف و تاثر مي گويم كه جسد سهراب را من شخصا در داخل قبري گذاشتم كه خودمان شب قبل خريده بوديم.
در مورد خريد قبر عرض كنم كه نصف شب به من اطلاع دادند ، ما نشستيم و با خانمم تصميم گرفتيم كه سهراب را در كجا به خاك بسپاريم . اول قرار شد در حبيب بن موسي دفن كنيم ، اما
نمي شد چون دوستان و آشناياني كه براي زيارت قبر سهراب
مي آمدند راهشان دور مي شد. به همه جا فكر كرديم ، ديديم افرادي كه مي آيند مختلف و متفاوتند . بنابراين تصميم گرفتيم مكاني را انتخاب كنيم كه در صحرا باشد و در پناه يك امامزاده . خانمم موافقت كردند و همان شب به تهران تلفن زديم كه جسد سهراب را بفرستيد ، ما كارها را تمام خواهيم كرد . به دكتر مديحي هم اطلاع داديم. ايشان پرسيد : چطور شد كه آنجا ؟ گفتيم چاره اي نداريم تو بگو كجا ؟
او گفت : "من نمي دانم، والله نمي دانم" . اين بود كه تصميم گرفتيم همان جايي دفنش كنيم كه الان مقبره سهراب است ، ضمن اينكه صحراست و در پناه امامزاده اي است كه هيچ كس جرات جسارت ندارد. الان شنيده ام كساني كه به آنجا مي روند به زيارت نمي خورند. برنامه هايمان اين بود كه اگر شد مقبره سهراب را به مكاني ديگر طبق وصيت خودش منتقل كنيم ، چون حالا ديگر مي شود !..
البته همه كساني كه قصد ديدن قبر ايشان را دارند مرا سرزنش مي كنند كه چرا آنجا را انتخاب كرده ام كه اينقدر دور است و من در جوابشان مي گويم قبر خيام ، سعدي و حافظ نزديك است چرا خجالت نمي كشيد ؟ شما يعني نمي توانيد از تهران 250 كيلومتر را طي كنيد ؟

magmagf
24-12-2006, 20:48
هرستوك : مسائل بشري هم در سطح بين المللي همين طور است. كشورهاي بزرگتر ، كشورهاي كوچكتر را مثل آن كودك دو ساله مي كشند و با خود مي برند.
مخملباف: بله ، در تاريخ ايران نمونه هاي بسياري از اين رفتار وجود دارد . افراد و قوم هايي كه از خارج به ايران حمله كردند و بسياري را كشتند و غارت كردند ، رومي ها مغول ها ، تركها ، عراقي ها ، انگليسي ها ، آمريكايي ها و مجموعه غرب در همين امروز كه من و شما با هم صحبت مي كنيم ، منتها ظريفتر و با رنگ و لعابي مدرن تر. در واقع مي شود گفت كه آن ها به نوعي دارند از كودكي ما شرقي ها استفاده مي كنند.
ما شاعري داريم به نام سهراب سپهري كه شعرهاي لطيفي دارد.
شعرهاي او در قبل و بعد از انقلاب تاثير زيادي بر افكار نسل جوان گذاشته است. شعرهاي او نه مداحي هاي حاكم پسند است نه فحاشي هاي مخالف پسند. در آن سوي اين درگيري ها به توسعه مهرورزي مشغول است. طوري كه حالا هر كس به گونه اي از خشونت خسته مي شود سري هم به شعرهاي سپهري مي زند و خودش را آرام مي كند و يا تلطيف مي كند. او شعري دارد درباره آب خوردن يك پرنده :
"آب را گل نكنيم
در فرو دست انگار
كفتري مي خورد آب"
يك منتقد مشهور ايراني نقدي پر سر و صدا بر آثار او مي نويسيد كه " در شرايطي كه آمريكا در ويتنام ناپالم مي ريزد و آدم مي كشد ، تو نگران آب خوردن يك كبوتري ؟"
سپهري در يك مجلس دوستانه به او پاسخ مي دهد:
"دوست عزيز، ريشه قضيه در همين جاست. براي مردمي كه از شعرها نمي آموزند كه نگران آب خوردن يك كبوتر باشند ، آدم كشي در ويتنام يا هر جاي ديگر ، امري بديهي است."

يكي از دوستان من شبي نزد سپهري ميهمان بوده ، موقع گفتگو سوسكي وارد اتاق مي شود و دوست من قصد داشته آن را با دمپايي بكشد. سپهري جلوي او را مي گيرد و مي گويد: " تو فقط مي تواني به او بگويي كه به اتاقت نيايد." دوست ما سوسك را با دمپايي ميگيرد و به بيرون پرتاب مي كند. سپهري گريه اش مي گيرد كه صاحب جاني در اين جهان مجروح شد ، و از دوست من مي پرسد كه "نينديشيدي اگر در اين نيمه شب پاي اين سوسك بشكند و با توجه به اينكه سوسكها به اندازه ما آن قدر متمدن
نيستند كه بيمارستان داشته باشند ، چه خواهد شد؟ و از كجا معلوم كه اين سوسك مادر بچه سوسكي نباشد كه منتظر بازگشت مادرش به خانه است؟"
شما به اين نگاه شاعرانه دقت كنيد. اگر طبع بشر به اين لطافت برسد كه نگران آب خوردن يك كبوتر از آب نازلال باشد ، يا نگران مجروح شدن يك سوسك ، طبيعتا" اين همه به خشونت دامن نمي زند و به راحتي در هر جا آدم نمي كشد.

(مجله فيلم - شماره 156)

magmagf
28-12-2006, 19:37
سپهري از بخش آخر كتاب " آوار آفتاب " شروع و به شكل خيلي تازه و مسحور كننده اي هم شروع مي شود و همين طور ادامه دارد
و پيش مي رود . سپهري با همه فرق دارد . دنياي فكري و حسي او براي من جالبترين دنياهاست. او از شهر و زمان ، و مردم خاصي صحبت نمي كند ، او از انسان و زندگي حرف مي زند. و به همين دليل وسيع است. در زمينه ي وزن راه خودش را پيدا كرده. اگر تمام نيروهايش را فقط صرف شعر مي كرد ، آن وقت مي ديديد كه به كجا خواهد رسيد.

magmagf
13-01-2007, 06:59
باور کنیم ، اگر دنیا را از انگاه سهراب سپهری ببینیم ، دنیای زیباتری خواهیم داشت .
این دنیای آرمانی ، که همه اندیشمندان و آزادگان جهان در پی آنند چگونه دنیایی است ؟
این دربدری سی مرغ ، برای " سیمرغ " شدن کی به پایان میرسد ؟
این واژه های کمیاب همیشه ماندگار تاریخ ، مهربانی ، عشق ، ایثار ، گذشت ، فداکاری ، امید ، انسانیت ، پایداری ، خوشبینی ، صمیمیت ، عشق ورزی به برگ و آب و درخت و گیاه و انسان ، چگونه معنا می یابد ؟
این تلاش از مرز خود گذشتن ، یکی شدن چگونه تحقق می یابد ؟
این آرزوهای نشکفته و این رویاهای پرپرشده من و شما کی به حقیقت میرسد ؟
فکر می کنیم – این سجود ، این رکوع ، این هفده رکعت بندگی و تواضع جزء آنست که اذانش را باد بگوید و پی تکبیرةالاحرام علف و قد قامت موج به یگانگی خدای گل سرخ برسیم .
این سفر ، این بوسه زدن ، این لمس کردن " حجرالاسود " جز روشنی باغچه است .
دنیا با نگاه سپهری زیباتر است وقتی شاعری مودبانه به گل سوسن می گوید : شما .
پس کی میخواهیم باور کنیم فتح یک قرن را به دست یک شعر .
میترسیم . بگوئیم سپهری حافظ زمان و مسیح عشق ، برادر هموطن من بوده است ؟
نترسیم . باور کنیم ، فتح یک عید را به دست دو عروسک ، یک توپ ... ، کودکتان را بنگرید در شب عید .
من یکی ، خواب را از چشم شعر او می بینم .
"چکاوکم " را با گدایی که در بدر میرفت و آواز " چکاوک " میخواست پرواز دادم کاسب نباشید تا ببینید میشود ، بیدی نفروشد سایه اش را به زمین و رایگان ببخشد نارون شاخه خود را به کلاغ .
باید از مرز بودن و خود گذشتن بگذریم تا مثل یک گلدان ، موسیقی روئیدن گل را بشنویم . زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست ، هر کجا هستیم ، آسمان مال ماست . پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است . چه اهمیت دارد ، خبر رفتن موشک به فضا ، چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید .....
واژه ها را باید شست تا فهمید کل شیدر از لاله قرمز هیچ کم ندارد .
واژه ، باید ، خود باران باشد ، بعد ، با همه مردم شهر زیر باران رفت ، تا بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت . با هم لب دریا برویم و بگیریم طراوت را از آب ، ریگی از روی زمین برداریم وزن بودن را با هم حس کنیم و بد نگوئیم به مهتاب اگر بیماریم . بگذاریم ، تنهایی آواز بخواند و به خیابان برود زیرا ، کار ما نیست شناسایی رازها ، ما باید پشت دانایی اردو بزنیم و بگذاریم تا شقایق هست ، زندگی ، آرام ، آرام جریان یابد .
من چنان بی تابم که دلم میخواهد " با عینک سپهری " بدوم تا ته دشت و " چکاوک " بخواند ، " چکامه " ابدی سهراب را :
هر وقت بسراغ من می آئید
نرم و آهسته بیآیید .
مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
اما چه کنم
که دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است .
.....
و اما در مورد یادمان سپهری ، هیچ بینش خاصی حاکم نبوده است .
سعی کردیم از نگاه سپهری " یادمان " او را منتشر کنیم ...
اگر سپهری بود ، چه میکرد ؟
این مجموعه حاصل سخنان کسانی است که در مراسم حضور یافتند ...
حرفهای تازه کسانی که با مهربانی پذیرایمان شدند ...
مطالبی که اینجا و آنجا در طی سالها منتشر شده بود ...
گزارشی مصور از مراسم یادواره سپهری در کاشان و موزه هنرهای معاصر ...
طرح ها و تابلوهای منتشر نشده از او و آثار خط و نقاشی هنرمندان دیگر با الهام از آثار سپهری ...
*
در بازخوانی ، متوجه شدیم ، مقالات تهیه شده هر کدام حرفی دارند و هر کدام سپهری را با نگاهی متفاوت دیده اند .
این مطالب متفاوت و گاه متضاد یک وجه اشتراک داشت و آن وجود سهراب سپهری و دریادلی اش بود .
و همین دلیل موجه ای است برای چاپ همه سخنرانی ها ، مقالات رسیده و چند مطلبی که بطور پراکنده چاپ شده بود ...

خدایش بیامرزد .

magmagf
15-01-2007, 06:42
نظر شما در مورد كارهاي سپهري چيست ؟
- اشعارش را كامل نمي بينم. البته داراي معاني ، مضامين و عبارات لطيف هست.
- از چه جنبه اي آن را كامل نمي بينيد؟
- چيزي نيست كه بشود آن را به خاطر سپرد و نقل كرد.

magmagf
21-02-2007, 15:18
اول ارديبهشت ماه هر سال ، يادآور اول ارديبهشت سال 1359 ، روز مرگ سهراب سپهري است ، و آنچنانكه خود مي گفت : "مرگ ، پايان كبوتر نيست ."
ما هر وقت مطلبي درباره هنرمندي خوانده يا شنيده ايم ، معمولا" آن مطلب در مورد محيط زندگي او ، هنر او ، چگونه فكر كردن او ، چگونه نگاه كردن او به انسان و جهان و ... بوده است . براي اينكه هم اين سنت را نشكسته باشيم و هم تا حدودي همه اينها را ، هر چند مختصر ، آورده باشيم ، با هم زندگينامه او را از زبان ساده اما هنرمندانه خودش مرور مي كنيم :
اهل كاشانم
روزگارم بد نيست
تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت
دوستاني ، بهتر از آب روان
و خدايي كه در اين نزديكي است :
لاي اين شب بو ها ، پاي آن كاج بلند .
من مسلمانم .
قبله ام يك گل سرخ ...
اهل كاشانم .
پيشه ام نقاشي است :
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود ...
سهراب نه تنها با آواز شقايقهايي كه در قفس نقاشي هايش مي خوانند ، دل تنهايي ما را تازه مي كند . بلكه چشمهاي ما را با زلالي شعرهايش مي شويد و از ما مي خواهد تا جور ديگري به جهان نگاه كنيم . نگاهي غير از نگاههاي عادي و سطحي :
من نمي دانم
كه چرا مي گويد : اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست
و چرا در قفس هيچكس كركس نيست .
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد ،
چشم ها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد ...
او زندگي را با همه غمها و شاديهايش بين خود و ديگران تقسيم مي كند و هميشه نگران بي گناهاني است كه از گناهكاران گونه هايشان نمناك است و دلهايش غمناك .
در فكر او ، حتي مرغابيهاي دريا نيز بايد دلهاي كوچكشان ، چون درياي آرام باشد و پيوسته در اين فكر است كه مبادا آرامش آبي مرغابيها بر هم خورد :
حكايت كن از بمبهايي كه من خواب بودن و افتاد
حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند ...
سپهري اگر چه اهل كاشان است اما هيچگاه خود را متعلق به آن نمي دانند ، و تنها كاشان شهر او نيست . شهر حقيقي او گم شده . او خانه اي در طرف ديگر شب ساخته است . طرف ديگر شب كجاست ؟ بي شك بايد جايي باشد كه چشمها به روشني باز مي شود. جايي كه تا بخواهي در آن خورشيد است ، نور است ؛ جايي كه حتي مي شود در آن صداي نفس باغچه را هم شنيد :
اهل كاشانم . اما
شهر من كاشان نيست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام .
و راستي ! مگر فرقي هم مي كند كه انسان در كجاي زمين باشد ؟ :
هر كجا هستم ، باشم
آسان مال من است
پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است
او با هشت كتاب آمد ، و پيامهايي از دوستي ، مهرباني ، روشنايي و ... براي ما آورد :
روزي خواهم آمد ، و پيامي خواهم آورد
خواهم آمد ، گل ياسي به گدا خواهم داد
خواهم آمد سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت
آشتي خواهم داد
آشنا خواهم كرد
دوست خواهم داشت .
و با قايقي به پشت درياها سفر كرد و از اين خاك دور شد :
قايقي خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از اين خاك غريب ،
همچنان خواهم خواند .
همچنان خواهم راند
پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است
پشت درياها شهري است
قايقي بايد ساخت .

magmagf
23-02-2007, 23:44
در ما هيچ ما نگاه ، مي توان گفت تفكر عارفانه سپهري شكل گرفته است . اين آخرين اشعار او بدون ترديد از سادگي و طراوت اشعار كتاب حجم سبز برخوردار نمي باشد روح روستائي سپهري كه مدام با لحظه هاي سبز و شگفت طبيعت حضور دارد . نگاهش فراسوي خاك ، درخت ، آب ، به صورتي ناگفتني و بديع مانده است .
در ما هيچ ما نگاه ، شاعر چون چشم مطلق خدا ناظر تمامي هستي است . در علف زار پيش از شيوع تكلم حضور دارد . و زير آفتاب هشتم ديماه است در ابتداي خدا است و در شوري ابعاد عيد . او از اعصار جادو و از زمين پيش از طلوع هجاها سخن مي گويد در اين شعر تمام كوشش و هم او در جهت وحدت ملكوت با جهان مطلوب تن است در پيوند تمامي نيروهاي هستي در يگانگي مطلق روح و جسم تضاد ماده است . تركيبات شعري او مبين اين تلفيق است او سعي در جسماني كردن و و روحاني كردن ماديات دارد و مي خواهد از تجربه هاي خاكي غافل نماند .


گلي ترقي

magmagf
02-03-2007, 02:26
بعد از انقلاب اشعار سپهري در سطح وسيع و گسترده اي به ميان مردم رفت. نقش تبليغاتي رسانه هاي همگاني بسيار مهم بوده است ، اما فراموش نكنيم اگر "آني" كه در اشعار سپهري موج
مي زند ، وجود نداشت از اين تبليغات نتيجه اي حاصل نمي شد."
"لحن اشعار سپهري با لحن كتابهاي مقدس قرابت دارد. افعال امر ونهي در اشعار او بسيار زياد است و ويژگي القايي دارد. سپهري از نظام انديشگي هستي شناسانه خاصي برخوردار است كه بر تمام اشعار او احاطه دارد، شعر سپهري حاصل يك اتفاق و تكان عاطفي نيست ، به خاطر همين در اشعار او فضاي يكنواختي به وجود آمده و همين ويژگي ها موجب آن مي شود كه عليرغم تصاوير مجرد و انتزاعي فراوان شعر ما اغلب از تركيب چند اسم معنا و انتزاعي ساخته شود كه فهم آن دشوار است. ( اگر اصولا قابل فهم حسي يا عقلي باشد) اما خواننده اي كه در جذبه يكنواخت فلسفه و لحن او داخل مي شود با اشعار او ارتباط برقرار مي كند. شعر سپهري ، شعر آرامش و سكون است. دعوت سپهري براي تغيير جهان نيست او دعوت به ديدن جهان مي كند. "
(يادمان سهراب ، در شب شعر و سخنراني اهل كاشان ، مجله گردون ، شماره 39 و 40 )

magmagf
02-03-2007, 10:39
ممكن است كه نظرتان را در مورد كارهاي سهراب سپهري بفرماييد ؟
- بهتر اين است كه آدم كتاب سپهري را دقيق نقل كند.
كارهاي ايشان مايه سو تفاهم زيادي شده است. "مگنيس" شاعر انگليسي مقاله اي با ترجمه ابراهيم مكلا دارد كه در شماره شش آرش منتشر داده است ، او مي گويد كه شعر بايد داراي ظرافت و استحكام باشد. آنچه را كه ما در شعر فرخزاد مي بينيم همين است : ظرافت و استحكام . شعرهاي سپهري ظرافت هايي را دارد ، ولي من در آن استحكام كلامي نمي بينم.
سپهري عرفان شرقي را براي ما آورده است ، البته در سرزميني كه عرفانش در اوج است ، ايشان عرفان شرق دور و نزديك را وارد كرده اند.اين عرفان در هر حال براي اين مردم تازگي هايي داشت.نقاشان مي گويند كه او شاعر خوبي است و شاعران مي گويند او نقاش بهتري است. سپهري شاعر خوبي است ، ولي البته بايد ا كارهايش انتخابي كرده شود. "به اعماق قرن دست كشيدن "، "ترني كه سياست مي برد و چه خالي مي رفت " حرفهاي لوس و بي مزه اي است.
يا وقتي كه مي گويد :
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟
آخر براستي اين حرف چه معني دارد؟ اين زبان مبتذل است.
آخر كسي كه دلخوشي را با سير نمي سنجد ، يعني شما
مي خواهيد آن قدر ساده حرف بزنيد. اشكال كار سپهري در اين بود كه مي خواست با يك زبان ساده يك مسئله كاملا مجرد را بيان كند.
- شما مي خواهيد بگوييد كه اين عملي نيست چرا كه هر جرياني باشد زبان خاص خودش را داشته باشد ، آيا اين طور است ؟
- بله همين طور است. عيب سپهري در اين است كه مقداري مقلد فرخزاد شده است . خيلي ها از فرخزاد تقليد كرده اند و به قول اخوان جلو آيينه مي نشستند و گريه مي كردند كه البته مقصودش نادر پور بود.
ايشان ابتدا يك مقدار شعر نيمايي گفتند ، بعد آن ها را رها كردند و به شعر مجرد بي وزن روي آوردند ، بعد هم به همين چند وزن روي آورد و وزن خاصي را هم انتخاب كرد. اين وزن يكنواخت است ، يعني ، در مونوپل قرار مي گيرد ، توي اين وزن خيلي راحت
مي شود حرف زد ، ولي اين وزن عين بحر طويل است ، يعني ، قانونمندي خاصي ندارد ، هارموني و فرم ندارد . يك مقدار انديشه در اين كارهاست كه سرزير هم مي شود ،گاهي زيباست و گاهي هم نيست. من شعري مثل " آب را گل نكنيم " را از شعرهاي خوبش نمي دانم. من اين شعر را وقتي كه با شعري كه در مورد فرخزاد گفت مقايسه مي كنم ، آن را خيلي بيشتر مي پسندم ، مي گويد : "بزرگ بود و از اهالي امروز بود " ايشان اشعاري دارند كه از يك فكر بشري حرف مي زند. بايد بر كار سپهري نقدي دقيق انجام گيرد.
- گمان مي كنم كه مي شود نظريات شما را در مورد سپهري اين طور جمع بندي كرد :
1- ايشان آنچه را كه مي توانستند از اينجا بگيرند ، رها كردند و رفتند و همان حرفها را از جاهاي ديگر گرفتند و بازگو كردند.
2- زبان را در جريان ها و فنومن هايي به كار مي گيرد كه اصولا آن زبان به كار آن جريان و فنومن نمي آيد ، به همين جهت هم گاهي كارهايش لوس و حتي مبتذل مي شود.
3- فرم مناسب را نتوانست براي انديشه هايش پيدا كند و همين كارهايش را با اشكال مواجه كرده است . اين ها نقص هاي كار اين شاعرند ، اما در عين حال معتقديد كه در كارهايش مي شود شعر خوب را هم پيدا كرد. اين شعر خوب بدان دليل است كه ايشان در آنجاها تفكري را بيان مي كنند . شما تا چه اندازه با اين نتيجه گيري هاي من موافقيد ؟
- من گفتم كه سپهري ظريف است ولي محكم نيست. گفتم كه او عرفان تائوئي شرقي و چيني را آورده است. اين هم خودش يك كار تازه اي داشت ، يعني ، رفته و عرفان شرقي را برداشته و به اين سرزمين آورده است . شايد آن عرفان با ذهنيتش آشناتر است ، بايد دانست كه آن عرفان در عين حال در ادبيات مدرن ما مد روز هم هست.
من در مقاله اي با نام "عرفان بازي غربي " نوشتم كه آمريكايي هاي صنعت زده و خسته از فرهنگ روزگار خود ، تصميم مي گيرند كه عرفان را از چين كمونيست وارد بكنند ، اما چين راهشان نداد و آن ها در هند به جستجوي عرفان رفتند. گرايش به عرفان شرقي شايد يك مسئله جهاني باشد و ممكن است كه واقعا سپهري آن را با اين توجه نبيند. البته بيانش مثل بيان مولوي و ديگران نيست ، مدرن است. همان طور كه گفتم مسائل شعر معاصر بايد معاصر و مدرن باشد. اين عيب سپهري نيست كه از اين عرفان و از اين بيان مدرن استفاده مي كند ، عيب او در اسنوب يا متظاهرانه بودن اثرهايش است ، آخر حتما جنبه هايي از اسنوب در شعرهايش وجود دارد كه بسياري ، از اين اشعار ملال آور سرد خوششان
مي آيد. بايد به اين جانورهايي كه از شعرهاي سپهري خوششان مي آيد حالي كرد كه او مي تواند شاعر شعرهايي هم باشد كه شما اصولا نمي پسنديد ، و بالاتر از پسند شما قرار مي گيرد.
- آن چيست ؟
- در آنجاهايي است كه او با يك بيان قوي تفكري را بيان مي كند.

magmagf
08-03-2007, 23:04
سپهري از كساني است كه راه نيما را شناخته بود اما اين را با خود با شخصيت يگانه خويش پيمود او خود را با رنگ و كلمه بيان مي كرد مصالح خلاقيت او هم رنگ بود و هم كلمه و او با اين هر دو نقاشي مي كرد . يا با اين هر دو ماموريت ادبي خود را انجام مي داد تعجب نفرمائيد كه براي نقاشي او نيز تامل به ماموريت ادبي شده ام مي دانيد كه در نقاشي ايراني از گذشته هاي دور به خاطر منعي كه اسلام در مبارزه با آثار بت پرستي پيش آورده بود . پرسپكتيو ناگزير حذف شده يكي از منتقدين غربيي مي گويد نقاشي در آبستره همانجائي رسيده است كه نقاشي ايران اسلامي در طي قرون مي پيمود يعني در اين نقاشي نيز مانند آبستره رنگها يكديگر را فرا مي خوانند . نقاشي ماموريت ادبي مي يابد .
و اما شعر سپهري شعر او در نخستين برخورد داراي چند ويژگي است يكي اينكه سپهري نخستين كسي يا دست كم مهمترين شاعري است كه زبان شعر نو را با زبان محاوره پيوند زد . توضيح آنكه در شعر نو شاعران در همانحال برخي داراي زبان خاص خويشند در يك چيز اشتراك دارند و آن زبان عام شاعرانه است در برابر زبان محاوره . در واقع مي توان گفت كه زبان شاعرانه هر شاعر و زبان خاص وي جنس و فصل شعر او را تشكيل مي دهند .
زبان شاعرانه در اين تعبير يعني زباني كه علاوه بر حفظ ويژگي زبان خاص يك شاعر داراي ضخامت و اسلوب شعري است و حوزه لغات و تعبيرات و بيان در آن از نوعي است كه آن را از سوئي از زبان نوشتار متمايز مي كند و از سوئي ديگر از زبان گفتار چنانكه در ضمن پاسخ به سوال ديگر عرض كردم اغلب اين ضخامت و اسلوب و تمايز و تمايل به ارگانيسم در كاربرد لغات بدست مي آيد . اما سپهري و البته فروغ و اسماعيل شاهرودي هم شاعراني هستند كه زبان شاعرانه را با زبان محاوره پيوند زده اند و به جاي خود موفق هم بوده اند اگر چه سپهري از اين لحاظ موفقتر است .
اهل كاشانم
روزگارم بد نيست تكه ناني دارم , خرده هوشي , سر سوزن ذوقي .
فروغ بيگمان در اين زمينه يعني پيوند زدن زبان شاعرانه با زبان محاوره تحت تاثير سپهري است به گوشه اي از اين شعر فروغ نگاه كنيم :
دلم براي باغچه مي سوزد
كسي به فكر گلها نيست كسي به فكر ماهيها نيست . كسي نمي خواهد باور كند . كه باغچه دارد مي ميميرد .
ويژگي شعر دوم سپهري تصوير گرائي است . سپهري يك شاعر ايماژيست .
تصوير گر است اين نتيجه طبيعت گرائي صميم اوست كه با نوع نگرش فكري وي هماهنگ است . سپهري از جهت انديشگي شيفته يك نوع عرفان خاص خود است كه بدان مي توان عرفان طبيعي ناميد .
عرفاي گذشته ما در تكاپوي عرفانيات خويش سعي دارند خدا را بيواسطه بنگرند چشم به چشمه اصلي نور . به خانه خورشيد دوخته اند .
سپهري اما در عرفان ويژه خويش بلند پروازي عرفاي فحل تاريخ اسلامي ما را ندارد و خدا را از طريق طبيعت جستجو مي كند .
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو چ
من نمازم را پي تكبيره الاحرام علف مي خوانم
پي ق قامت موج
شكي نيست كه او در ديد عرفان ويژه خود صميم است به همين جهت مي بينيم كه تصوف قشري و عرفاي ظاهر نما را با طنز چنين تصوير مي كند .
عارفي ديدم بارش تنناها يا هو
به هر صورت اين عرفان ويژه سپهري هر چه هست و هر چه آن را بناميم از عوامل عمده تصوير گرائي اوست .
اگر عرفان عرفاي قديم آنان را در الله مستغرق مي ساخت ... در سپهري باعث شده كه با ديد عرفاني در طبيعت غرق شود و وقتي تا اين اندازه در طبيعت مستغرق مي گردد . دستمايه ايماژهاي شعر خود را فراهم مي آورد .
به همين جهت خيال انگيزي شعر سپهري در اوج است .
مي دانيم كه هر تصوير ساخته يك صنعت ذهني است اما هر چه عناصر اين صنعت ذهني تر و وابسته تر به قوانين و قواعد شاعرانه و به تعبير من كوششي باشد . شعر مصنوعي تر از كار در مي آيد . به عكس هر چه جوششي تر باشد يعني بازيافت آن مستقيما" از خارج ذهن و در طبيعت گرفته شده باشد . شعر طبيعي تر مي نمايد و شعر سپهري چنين است . اگر بخواهيم مقايسه اي كرده باشيم . نادر پور هم يك شاعر تصوير گر است و حتي در اين زمينه قوي تر از سپهري است اما صنعت و كوشش در نادر پور غلبه دارد و در واقع به تعبيري ديگر تخيل نادر پور بسته تر ولي تخيل سپهري آزادتر و گسترده تر است در او جوشش غلبه دارد .
ويژگي سوم شعر سپهري شخصيت بخشيدن به پديده ها و اشيا است همه چيز در شعر سپهري زنده است احساس دارد عاطفه دارد مي بالد و نفس مي كشد در واقع چنانچه خودش مي گويد او همان شاعري است كه به هنگام خطاب به گل سوسن مي گفت شما
به كجا مي گوئيد شب مي تپد جنگل نفس مي كشد
جاي ديگري مي گويد علف ها ريزش رويا را در چشمانم شنيدند
و چنانچه در همين نمونه ديديم بررسي به دليل شخصيت دادن به اشيا افعال را در متناسب با شخصيت ها جمع مي آورد نه مفرد علفها شنيدند .
و چنانكه در همين نمونه ديديم بررسي همه صور خيال در شعر سپهري به ويژگي كاربرد انواع استعارت به مجالي بلندتر نيازمند است بر رويهم سپهري به نظر من بيشتر شاعر است تا سخنور .
كلمه در زبان شعري او با خود شعر يكپارچه فرا مي جوشد , نه آنكه مانند شاعران نخست سوژه اي دست و پا كند آنگاه براي بيان آن به فكر قالب و فرم گفتار و كلمه بگردد . شعر او عين گياه و سبزه و گل كه او آنقدر دوست مي داشت در زمينه ذهنش ناگهان مي رويد نجابت و زلالي و معصوميت روستائي وار او گوئي خود شعر را نيز تحت تاثير قرار مي دهد .

magmagf
11-03-2007, 00:07
عمران صلاحي


شعر " ساده رنگ " سهراب سپهري ، يك رباعي مدرن آميز است. در رباعي مرسوم ، همه ماجرا در مصراع آخر اتفاق مي افتد . شاعر در سه مصراع اول زمينه چيني مي كند و حرف اصلي را در مصراع آخر مي زند. مصراع آخر ، زنگ و ضربه نهايي رباعي است كه مخاطب را در همان اوج نگه مي دارد. مصراع آخر بي ارتباط با مصراع هاي قبلي نيست ، اما بيشتر به ياد مي ماند. گاهي سه مصراع اول فراموش مي شود و تنها مصراع آخر در حافظه مي ماند و حتي به صورت ضرب المثل در مي آيد. البته هميشه اين طور نيست . بعضي از رباعي هاي خيام به قدري يكپارچه است كه انگار هر چهار مصراع آن ها يك مصراع است. اما اغلب مصراع آخر است كه حرف اصلي را مي زند.
در رباعي مدرن سهراب سپهري هم دقيقا چنين حالتي پيش
مي آيد . در شعر سپهري به جاي "مصراع" ، بهتر است بگوييم "بخش"."ساده رنگ" ، از چهار بخش تشكيل شده است .
بخش اول ، حالتي ايستا دارد. توصيف آدم ها و فضاست. هيچ اتفاقي نمي افتد :
آسمان ، آبي تر.
آب ، آبي تر.
من در ايوانم ، رعنا سر حوض.
از بخش دوم ، حركت آغاز مي شود :
رخت مي شويد رعنا
برگ ها مي ريزد .
شاعر به ياد مادرش مي افتد و گفت و گوي خود با او :
مادرم صبحي مي گفت : موسم دلگيري است.
من به او گفتم : زندگاني سيبي است ، گاز بايد زد با پوست.
طنز ، خودش را در همين مصراع نشان مي دهد، وقتي زندگي به سيب تشبيه مي شود ، اين سيب ممكن است لهيده و كرمو هم باشد. به قول يارو گفتني: آش كشك خالته ، بخوري پاته ، نخوري پاته !
بخش سوم نيز باز توصيف حالت هاست :
زن همسايه در پنجره اش ، تور مي بافد ، مي خواند.
من "ودا" مي خوانم ، گاهي نيز
طرح مي ريزم سنگي ، مرغي ، ابري.
سهراب همه چيزهايي را كه در بخش هاي قبلي پخش و پلا كرده است ، در بخش چهارم جمع مي كند . اين بخش با توصيف ساده اي آغاز مي شود:
آفتابي يكدست
سارها آمده اند.
تازه لادن ها پيدا شده اند
و حرف اصلي اينجاست:
من اناري را ، مي كنم دانه ، به دل مي گويم :
خوب بود اين مردم ، دانه هاي دلشان پيدا بود.
اگر شاعر به آرزويش برسد و دانه هاي دل مردم پيدا باشد ، چه اتفاقي مي افتد :
مي پرد در چشمم آب انار: اشك مي ريزم.
مادرم مي خندد
رعنا هم.
بعد از مادر و رعنا ، مخاطب شعر هم دچار انبساط خاطر مي شود.
شهر در اوج خود تمام شده است . ممكن است بعضي ها بگويند پنج مصراع آخر اين بخش ، خودش يك شعر كامل است و نيازي به بخش هاي قبلي نيست. من فكر مي كنم اين طور نباشد. زمينه چيني هاي قبلي ، مخاطب را آماده مي كند تا به مرحله نهايي برسد ."برگسون" مي گويد خنده نتيجه رها شدن نيرويي است كه به جايي نرسيده است. وقتي سپهري آرزو مي كند كه دانه هاي دل مردم پيدا باشد ، مخاطب شعر ، نيرويي را در خود ذخيره
مي كند و با آن به سراغ پاسخي مي رود كه خود در ذهن دارد. اما پاسخ بر خلاف تصور و انتظار اوست. اگر دانه هاي دل مردم پيدا باشد ، آدم اشكش در مي آيد . انتظار مخاطب به جايي نرسيده است و نيروي ذخيره بايد رها شود . خنده ، يعني رهايي. سپهري در سه بند اول اين انتظار را به وجود مي آورد و بند آخر را به آب
مي دهد!
در اينجا ممكن است خواننده زبلي بگويد ، من كه خنده ام نگرفت. او خنده اش گرفته است ، اما خودش خبر ندارد! همان انبساط خاطر ، خودش خنده است ، منتها خنده اي است دروني و پنهان ، يا به قول سنايي: خنده اي بي لب و دندان.

magmagf
22-03-2007, 17:04
روشني گل در برابر تاريخ فرع قرار گرفته شده است . از همين جا مي توان درباره سهراب سپهري آغاز سخن كرد الوار شاعر فرانسوي وضع هنرمندان را به وضع برادران بيناي قرون وسطي تشبيه كرده است آنان مرداني بودند كه با زنان كور ازدواج كرده بودند . شاعر مي گويد هنرمندان كه بينا هستند . همسر همگان كورند . مي كوشند براي ديگران چيزهائي توصيف كنند كه آنان نمي بينند , يا نديده اند . اما روشني گل روشني زندگي خيره كننده و گاه كور كننده است . به رنگها پهنه ها و فضاها , كه پخش مي شود و در چشمان هنرمند پاشيده مي شود .


فريدون رهنما

magmagf
25-03-2007, 03:23
سهراب سپهري بي ترديد يكي از بزرگترين هنرمندان كشورمان است . مي گويم ، بزرگترين ، چرا كه اينك ستاره پر فروغ آسمانش مي رود تا هر چه روشن تر بر دنياي فرهنگي- هنري سرزمينمان پرتو بيفكند.
هنرمندي كه تمامي وجود پهناورش را صادقانه و خالصانه نثار ما آدميان در "راه" كرد تا شايد بتوانيم در پناه مشعلي فروزان ، همواره و همواره از تاريك هامان گذر كنيم:
از خود پسندي هاناداني ها و جهالت ها . و خوب و صميمي و مهربان باشيم ، به همان گونه كه خودش بود.
نه ، و اما قصد آن ندارم كه از سنتي ناپسنديده ... اين مقوله را بهانه اي سازم ! چرا كه هدف سخن گفتن از حقيقتي ست كه ديگر با گذشت سال ها تعالي اش آشكارتر شده است . و از اين رو آن چه هست تنها علاقه اي است كه به كارهاي اين هنرمند دارم. چه در شعر و چه در نقاشي. و حال كه فرصت ديگري دست داده است وظيفه مي دانم با نگاهي به طرح هاي سياه قلم او كه چندي پيش در گالري گلستان به نمايش در آمدند مختصري بنويسم:
بي شك اين يكصد و بيست و چند طرح حاصل كارهاي چندين ساله اين هنرمند است . و كارها البته اين گفته را به وضوح اثبات مي كنند. طرح هايي بسيار ساده در عين سادگي از صلابت و زيبايي خاصي برخوردارند ، و هر چه جلوتر رفته اند ،پاكيزه تر و پخته تر شده اند و با كمي دقت مي توان در يافت كه چه اندازه راحت و آزاد كار شده اند ، بي هيچ تكلفي. گويي كه طبيعت با تمامي عظمتش در نگاه نافذ هنرمند اسير گشته ، استحاله يافته ، تجزيه شده و سپس با حركتي آگاهانه بر دست ، از نوك قلم با رسم چند خط به روي كاغذ سفيد ، موجوديتي ديگر پيدا كرده است. كوه ها و تپه ها ، بام ها و ديوارهاي كاهگلي ، سنگ ها و قلوه سنگها ، درخت ها و علف ها ، همه و همه با نظمي شاعرانه به گونه اي كنار هم نقش بسته اند كه توي بيننده بتواني هر چند براي مدتي كوتاه در طبيعتي سرشار و بكر ،بيا سايي : با بوي علف ، سايه درخت و خنكاي نسيم كه چهره آفتاب سوخته ات را نوازش
مي دهد ، بياميزي و در حضور خلوتشان بيارامي.
حتي بتواني دست هايت را آنقدر پيش ببري تا از ميان شاخه هاي سبز و پر بار ، انار رسيده اي را كه بر شاخه اي سنگيني كرده است ، بچيني و "وزن بودن" را نيز احساس كني...
سهراب سپهري در شعر و نقاشي شخصيت بيگانه اي دارد . شعرها و نقاشي هايش از يكديگر جدايي ناپذيرند . و به عبارتي مي توان گفت كه هر يك ، ادامه اي از ديگري است و يا كامل كننده آن است. منتها در دو شكل بياني متفاوت. دو شكل "كلام" و "تصوير" كه با انتخابي صحيح و رندانه از هر دو به مناسبت استفاده شده است. به خصوص در همين طرح هاي سياه قلمي ، اين يگانگي عريان تر به چشم مي آيد.
پنداري اين مجموعه طرح ، مجموعه شعر ديگري است كه به زباني ديگر ، با زباني آسان و بي واسطه بيان شده است. "صداي پاي آب" ديگري است كه اين يكي را به دنياي خاموش تو نثار كرده است. توي بيننده صبور و مهربان و هشياري كه لزوم گل نكردن آب را با همه وجودت احساس كرده اي. كه نشاني خانه دوست را
مي داني و هر صبح "مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ سر به در مي آرد..." و "طرف سايه دانايي" را مي شناسي و شاد هستي از آن كه مي بيني "رايگان مي بخشد ، نارون سايه خود را به كلاغ." و دلگير و دلتنگ مي شوي اگر كه روزهاي دوستانت "پرتقالي" نباشند و آن همه را بر ايشان آرزو مي كني . تويي كه با آب ، خاك ، هوا ، آسمان، پرنده ، گل، گياه ، شبنم ، نور ، باران ، ... شعر ، زندگي ، و عشق پيوند داري و سبكبال به پيش مي روي ، به سوي جاودانگي ، به آن دورهايي كه آوايش را شنيده اي و بي تاب شده اي و مي داني كه تو را مي خواند ... سخن آخر اين كه سهراب سپهري چشمه اي زلال و گوار است در دل شوره زار كوير.
ياد و نامش گرامي باد
حسين محمودي
دنياي سخن 89


حسين محمودي

magmagf
25-03-2007, 03:28
ممكن است كه نظرتان را در مورد سهراب سپهري هم بفرماييد ؟
- به نظر من سهراب هم شاعر خوب و موفقي است ، او جزو همين چند شاعر موفق دوران ماست ، از جهت فكري شايد روشنتر و دقيقتر از انديشه ديگر شاعران مي شود در موردش قضاوت كرد ، چرا كه از انديشه اي مشخص تاثير پذيرفته است و مي تواند آن ها را در شعر خودش منعكس بكند. فكرش بيشتر بر اساس عرفان آسياي شرقيست كه دور مي زند. او بيانگر نوعي عرفان طبيعي در آثارش است . به همين جهت هم هست كه مي گويم مي شود عناصر فكري مشخصتري را از شعرهايش بيرون كشيد. از جهت ساختمان ايماژ در بعضي از اوقات واقعا موفق است. البته از جهت زبان از توفيق بزرگي برخوردار نيست ، شايد به دليل اين باشد كه با ادبيات فارسي خيلي مانوس نبوده است . به آن صورت كه شاملو و اخوان داراي حساسيت زباني هستند و به دنبال اين كار رفته اند ، او نرفت و نشان هم نداد كه داراي يك چنين حساسيت هايي هم هست ، اما از جهت بينش شاعرانه و بينش نقاش شاعر ، شاعري با هويت است و شعرهايش براي خودش داراي شخصيت مستقلي هستند. گروهي از اشعار او جزو آثار موفقتر معاصرند.
-شما مي گوييد كه در كارهاي سپهري فكر خاصي وجود دارد، پس دليل موفقيتش در چيست در فكر يا در زبان ؟
- از جنبه حسي ، عاطفي و فكري است كه او كاملا موفق است . او نمي تواند بار ارزشي كلام را خيلي حس كند . تفكر شاعرانه و ايماژها است كه كارش را موفق كرده است. اين جنبه ها به كار او توفيق مي دهد. او ايماژگري بسيار تواناست و اين ها را ما
نمي توانيم كم اهميت بدانيم.

magmagf
03-04-2007, 10:42
... من كه از بازترين پنجره با مردم
اين ناحيه صحبت كردم .
حرفي از جنس زمان نشنيدم .
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود .
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد ...
"شاعري ديدم
هنگام خطاب
به گل سوسن مي گفت : شما"
شايد نمرده باشد ... ، شايد نگاه كنيد ! آنجاست . صداي سرفه اش از كنج باغ مي آيد . دارد كنار "اطلسي" تازه را مي پويد . اسم تمامي گلهاي باغ را مي داند . با جوي هاي آب "گلستانه" آشناست .
نگاه كنيد ، حالا نشسته است .ساقه ي ياسمني را رنگ مي زنند . ديروز ، طرحي از ساقه هاي بيد را مكرر در مكرر كشيده است ديشب ، شعري براي ماه گفته است . شعري براي آسمان كوير ، شعري براي مهرباني ، شعري براي تو .
نگاه كنيد حالا در سايه ي خنك ديوار كاهگلي راه مي رود . با قامتي خميده راه ميرود . حضور گلها را ، حضور باغ را ، حضور خاك را ، حس مي كند . كنار قامت "تبريزي" ، به آواز غمناك جيرجيرك گوش مي دهد . به صداي جوشش آب در چشمه دل مي سپارد . مي گويد : "من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن" .
كنار پنجره يي ، يك پرنده با حنجره يي زخمي مي سرايد : "قايقي خواهم ساخت ... دور خواهم شد" . اما همه كس مي داند . كه پرنده باز مي گردد . باز مي خواند . پشت يك پنجره ، با حنجره يي زخمي .
ديروز ، بيد را مي بردند ، سرو را مي بردند ، سايه را مي بردند ، شاخه را مي بردند ، ميوه را مي بردند باغ را مي بردند . در نسيم خنك عصر ، "چه كسي بود صدا زد : سهراب" ؟ ...
"چه كسي بود صدا زد : سهراب" ؟ ، بي گمان ... "روشني ، من ، گل ، آب" ... "در گلستانه چه بوي علفي مي آمد" ، وقتي باغ را مي بردند .
نگاه كنيد ، آنجاست : "لاي گل هاي حياط" ، پشت گل هاي "حيات" ، هنوز آنجاست . رقم مي زند : اميد را ، عشق را ، زيبايي را . هنوز اوست كه دارد مي سرايد : "بو كنيم اطلسي تازه ي بيمارستان را" ... ، "بد نگوئيم به مهتاب اگر تب داريم" .
صداي پاي آب ، از اعماق باغ مي آيد . از پشت پرچين ، صداي پاي عرفان مي آيد صدايي كه دور مي شود اما رفتني نيست . صدا هميشه مي آيد . اگر ما نمي شنويم ، عيب از گوش هاي ماست .
هنوز در كوچه سار شب ، صداي پاي تو مي آيد .
صداي آشناي تو مي آيد . هر وزني دارد ديوار زمان كه از آن چهره ي تو پيداست" . هنوز مي توان پنداشت كه "خواهي آمد ، گل ياسي به گدا خواهي داد ، زن زيباي جذامي را گوشواري ديگر خواهي بخشيد ، كور را خواهي گفت : چه تماشا دارد باغ" .
... هنوز دارد مي آيد و مي گويد : "دوره گردي خواهم شد ، كوچه ها را خواهم گشت ، جار خواهم زد . آي شبنم ، شبنم ، شبنم ، رهگذاري خواهد گفت : راستي را ، شب تاريكي است . كهكشاني خواهم دادش . روي پل دختركي بي پاست ، دب اكبر را بر گردن او خواهم آويخت . هر چه دشنام از لب ها خواهم برچيد . هر چه ديوار از جا خواهم بركند . رهزنان را خواهم گفت: كارواني آمد . بارش لبخند" .
انگار همين حالا بود كه گفت : "من از هجوم حقيقت به خاك افتادم" .
نگاه كنيد ، آنجاست . دارد از شاخه ي نور بالا مي رود . دست دراز مي كند . از خوشه ي عرفان چيزي مي چيند . پائين مي آيد بي صدا ، آرام و مهربان در باغ فلسفه گردش مي كند . مي رود "تا ته كوچه ي شك" اما بر مي گردد .
نگاه كنيد ، چه با احترام به طبيعت مي نگرد . قدر و حرمت هر چيزي را مي داند . او همان شاعري است كه هنگام خطاب به گل سوسن مي گويد : "شما" .
از سپهري شاعر و نقاش ، بيش از هشت كتاب و چندين تابلو ، بجا مانده است : مرگ رنگ ، زندگي خواب ها ، آوار آفتاب ، شرق اندوه ، صداي پاي آب ، مسافر ، حجم سبز ، "ما هيچ ، ما نگاه" و يك كتاب كه كتاب زندگي اوست . پس كتاب داشت . و كتاب دهم ، شعرهاي آخر اوست كه بايد جستجو و پيدا شود .
و ما ، گرچه اين اواخر ، مرثيه سراياني تمام عيار شده ايم ، اما لطف كنيم و بگذاريم سهراب سپهري مرثيه ي مردانه اش را خودش بسرايد . همانگونه كه در خنكاي نسيم بهاري به آواي ملكوت گوش داد و گفت : "چه كسي بود صدا زد سهراب" ؟
سپهري اينگونه مرثيه يي براي خود مي سرايد :
"...
بايد امشب بروم .
بايد امشب چمداني را
كه باندازه ي پيراهن تنهايي من جا دارد ، بردارم
و به سمتي بروم .
كه درختان حماسي پيداست .
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند .
يك نفر باز صدا زد : سهراب ؟
كفش هايم كو ؟"


بهمن بهمن زاد

magmagf
03-04-2007, 10:43
شب را باید لمس کرد
آفتاب را حس کرد ؛
و باران را فهمید .
وارد حیاط می شوی . چند نفری – بطور پراکنده – در گوشه و کنار ایستاده و یا نشسته اند . و در خود فرو رفته اند . لحظاتی بعد ، با ورود تعداد زیادی از مردان و زنان – پیر و جوان – سکوت و آرامش حاکم بر محوطه حیاط ، شکسته می شود : مانده ای ، که چه کنی ! به سمت مزار بروی و یا ... و یا ... نه ، نه ! تردید جایز نیست : بله ، بلافاصله آب طلب می کنی و کت را از تن به در می آوری ، آستین ها را بالا می زنی و جورابها را نیز ، از پا بیرون می کشی . وضو می سازی .
گویی ، فضای روحانی و معنوی موجود ، تو را بشدت منقلب کرده است . شاید ، برای اولین بار است که ذهنت ، از هر چه غیر اوست رهایی می یابد .
همه در جنب و جوش اند ، یکی دو نفر ، بلندگوها را جابجا می کنند ، دیگری فرمان می دهد که به کجا حمل شود ؛ و آن یکی ، در تکاپوست تا میکروفون ، سریعا" آماده بهره برداری شود .
کت را روی شانه ات می اندازی و حتی ، جورابها را هم به پا نمی کنی : دوست داری ، هر چه سریع تر به جمع بپیوندی . آن گاه ، بسرعت به سمت ایوان می روی و کفشهایت را در می آوری و پای برهنه ات را روی مرمر سرد ایوان می گذاری . و احساس می کنی که سرما به اعماق وجودت نفوذ کرده است ، اما – برخلاف همیشه – دوست نداری که خود را بیشتر بپوشانی ، حتی دوست هم نداری که صورتت را خشک کنی : گویا ، اتصال با معنویت همه چیز را از یاد تو برده است ؛ همه چیزهایی که ارتباط با جسم تو پیدا می کند که در شرایط معمولی هر یک از آنها – حتی کوچکترین و کم ضررترینش – باعث می شود روزها و هفته ها تو را مریض کند و از پا بیندازد .
سلام می دهی و وارد امامزاده می شوی ؛ انگشتانت را به شبکه های ضریح ، گره می زنی . و دور آن ، طواف می کنی . و مردان و زنان دیگری را می بینی که آنها نیز ، هر یک به کاری مشغول اند : یکی در حال خواندن نماز است ، دیگری دعا می خواند ؛ و چند نفر دیگر هم ، در حال گفتگو هستند . و چه حیف که بیشتر از این وقت نداری تا تو هم بنشینی و با خدای خودت راز و نیاز کنی .
دوباره سلام می دهی و از در خارج می شوی . سمت راست ایوان توجهت را جلب می کند و به همان سمت می روی : اینجا ، یکی دو نفر چای می خورند و یک نفر هم ، قلیان می کشد . به تو نیز ، چای تعارف می کنند . ولی نه ! دیر شده است ؛ پس کفشها را می پوشی و به سمت مزار می روی .
اما ، برخلاف چند دقیقه پیش ، دیگر مزار پیدا نیست : دور مزار حلقه یی از مردان و زنان تشکیل شده است ، خود را به آنان نزدیک می کنی و در همین حال ، یکی دو نفر را می بینی که حلقه را ترک می کنند و خوشحال می شوی و بلافاصله ، با حضور خودت حلقه را ترمیم می کنی .
و چه زیبا ! یک حلقه دیگر توجه تو را به خود جلب می کند : گلی زرد و سیبی زردتر که با حضور یک انار تشکل حلقه دیگری داده اند . گویی ، همه چیز خود به خود و بدون هماهنگی و برنامه ریزی قبلی ، حالتی رمزی و نمادین به خود گرفته است . و نیز ، آفتاب که زیباتر و درخشنده تر از لحظات پیش ، روی زمین می تابد . و زیبایی و سفیدی مزار را دو چندان کرده است و دوستی که با صدای زیباتر از همه اینها ، از پشت میکروفون برای او – که این همه را گرد خود آورده است – طلب مغفرت می کند . و برای لحظه یی – دوباره – سکوت و آرامش اولیه را احساس می کنی . و لب ها را می بینی که آرام و آهسته ، بالا و پایین می رود . و باز ، صدا و همهمه را – منتهی این بار بیشتر – با تمام وجودت در می یابی و حس می کنی و نمی دانی که علت آن چیست ! که یکمرتبه ، گروهی را در آن سوی حلقه می بینی که گریه سر داده اند . و باز نمی دانی که این گروه با صاحب مزار آشنا هستند ، یا نه ؟ چرا که دوستانش ، آنچنان آرام و ساکت اند که گویی ، جلوی حرکت ضربان قلب شان را نیز ، گرفته و نفس ها را در گلو خفه کرده اند ؛ و اینان ، دوستان واقعی سهراب اند که نرم و آهسته به سویش آمده اند . و همچنان گفته های او را به خاطر دارند و به آن عمل می کنند . و آن گاه ، یکی دیگر پشت میکروفون می رود ، تا شعری بخواند و همه منتظرند تا ببینند او – از دوست – برای شان چه به ارمغان آورده است ؛ و می خواند ؛ به سراغ من اگر می آیید ، پشت هیچستانم ...
و در این لحظه نه تو ، و دیگران که گویند نیز – متعجب – از خواندن باز می ایستد . همه ، چشمانشان به آسمان صاف و آبی تر از همیشه ، دوخته شده است . آری ، قطرات باران صورتهای شان را تر می کند . و مانده اند گه چگونه آن دو ؛ یعنی آفتاب و باران تناقض را از بین خود طرد کرده اند ؟
و مراسم به پایان می رسد و همه بسوی ماشین های خود می روند . ولی تو ! هنوز در فکری که راز این معما را دریابی و به خاطر می آوری حرف یکی از دوستان را – که می گفت ، سهراب هفته یی یک بار به هر صورت که شده بود خود را به اینجا ؛ یعنی به گلستانه می رساند ... و در این حال ، یکمرتبه از جا می پری ؛ طوری که بغل دستی ات از این حرکت تو حیرت زده شده است . ولی چه باک ! اگر خود او هم بود ، حیرت زده می شد . و مگر کسی می تواند در این حالت ، بر روی حرکات خود تسلطی داشته باشد ؟ ...
رفته رفته به حالت عادی باز می گردی و تا مقصد یک چیز را مرتب با خود زمزمه می کنی : و آن : عشق است و عشق است و عشق ...

29/7/67


محمدرضا لاهوتی

magmagf
09-04-2007, 06:49
خسرو شكيبايي

صداي پاي آب عنوان كاستي است از شعرهاي سهراب سپهري با صداي خسرو شكيبايي كه اخيرا" به بازار نوار عرضه شده . از شكيبايي در اين مورد كه آيا فعاليت در اين زمينه را به طور مداوم دنبال خواهد كرد يا در كنار بازيگري گاهي در حد يك دل مشغولي به آن خواهد پرداخت و همچنين از علاقه اش به شعرهاي سپهري پرسيديم . مي گويد: " دلمشغولي با تمام دل ، از سر نياز يا با تمامي وجود خواستن . نمي دانم ! فقط اين را ميدانم كه (سهراب) براي من همه زندگيست. براي من تبلور انسان است. انساني كه رو به سوي روشني دارد ، انساني كه خود جهاني كوچك است ، انساني كه در عين ساكن بودن در نقطه اي ، به ته درياها و اوج آسمان ها و هزار توي زمان راه يافته است.
وقتي كه يك سلام ساده ، يك "دوست خواهم داشت" حالا، صميمي ، مي تواند در خلوت عزيزانم خوش بنشيند ،وقتي كه عشق به انسان را در تمامي پاره پاره تنم ، براي مردم وطنم پيش كش زندگي كرده ام ، پس ديگر اين دل مشغولي شاه نشين چشم دل من خواهد بود. هميشه با من ، خود من خواهد بود و شد."
شكيبايي در پاسخ به سوال ديگرمان در مورد شيوه اجرا و نوع گويش در اين كاست مي گويد: " بشر امروز با همه پيشرفتهاي معجزه آسايش كه در قلمرو علم و فن كرده است . در اصل ، همان بشر عاجز هزاران سال پيش است و اين بشر احتياج به شكفتگي روح دارد، احتياج به غم دارد، ناكامي را به همان اندازه دوست دارد كه كام. جدايي را به همان اندازه دوست دارد كه وصل.
راستش را بخواهيد ما هنوز گدايان يك لبخنديم و محتاج يك نگاه. پس اين انسان "نيازمند" زبان خاص خود را طلب مي كند در اين دنيا كه دنياي "تنگ حوصله ايست".
من در نحوه شعرخواني (در حد بضاعت اندكم ) با اعتقاد كامل سعي كرده ام به اين انسان نزديك شوم . اين كه عصر امروز زبان امروز را مي طلبد، حرف بي راهي نيست. سهراب در منظومه "صداي پاي آب" در تمامي مراحل مختلف زندگي از كودكي ، نوجواني و جواني اش گرفته تا مراحل پختگي و آنگاه كه رو به سوي روشني و تولد ديگر داشته و در پشت دانايي اردو زده از هرگونه تصنع و تظاهر دوري جسته است.
پس لطافت كار و سادگي منش دروني سهراب چنين حكم مي كرد كه مثل او باشم. ساده باشم. همراه مردم باشم. نه گامي پس و نه فرسنگها دور. نزديك نزديك به قدر يك آه.
ما تعمدا " شيوه هاي رايج و مرسوم شعرخواني را كنار گذاشته ايم و با ايمان و اعتقاد كامل قدم در راهي نرفته نهاده ايم كه لازمه زمان بود. زماني دير كه ديگر جاي نشستن بر لب جو و ديدن گذر عمر نيست، جاي رفتن ، ديدن نرسيدن است!
(هفته نامه سينما - شماره 16- 137 آذز 1373)

magmagf
12-04-2007, 06:37
ترن زندگي آدم ها در ايستگاه هايي همديگر را قطع مي كنند .
سال هايي كه من در دانشكده هنر هاي زيبا دانشجو بودم ، سال هايي بود كه سهراب سپهري هم با اختلاف يكي ، دو سال بالاتر از من بود . من با سهراب خيلي قاطي نبودم، ولي لحظه هاي فراواني را در كنار نشسته ام. از جمله چون سهراب فرانسه خوب مي دانست دست به دامنش مي شديم تا مطلبي از كتابي را در كتابخانه برايمان ترجمه كند ، سپهري اصولا آدم خجالتي و گوشه گيري بود ، كتاب "آوار آفتاب"و يكي دو جلد كتاب ديگر را در همان دوران منتشر كرد و در آن زمان شاعر مطرح و جدي به نظر نمي آمد. البته در همان زمان منوچهر شيباني و اسماعيل شاهرودي شاعران جا افتاده اي بودند. با آثار چاپشده شان مطرح بودند و يا حتي حشمت جزني با تمرين هاي اوليه اش شايد بيشتر مطرح بود. اين اشخاص آثارشان را بيشتر در جلسات هنري كه در دانشگاه بر پا مي شد اغلب دكلمه مي كردند. اما بعد ها معلوم شد كه سپهري اين انسان خجول و گوشه گير بالاتر از اين حرف ها بود.
يادم هست آقاي گلزاري،يكي از بر و بچه هاي دانشكده ، يك دوربين هميشه دستش بود و عادت داشت مدام از بچه ها عكس بگيرد. من عكسي دارم در كنار "سهراب" . در اين عكس كاملا پيداست كه سپهري خجالتي از تجاوز دوربين سخت ناراحت است.
انگاري كه فاجعه بزرگي رخ داده كه از او عكس مي گيرند . در هر صورت هيچ وقت به ياد ندارم شعرش را از خودش خوانده باشد.
اما همه ما به عمق و وسعت سواد او آگاه بوديم. در كتابخانه دانشكده مشتري پر و پا قرص نشريه (عصر جديد) نشريه روشنفكرانه اي كه آن زمان "سارتر" منشر مي كرد ، بود و ديگر اينكه در آن زمان رسم بر اين بود بچه ها از خودشان گرامافوني داشتند و صفحه هاي موسيقي در آتليه ضمن كار پخش مي شد. من خوب به ياد دارم موسيقي مورد علاقه سهراب اثري بود بر روي استپ هاي آسياي ميانه اثر "برودين".
(روزنامه اخبار- شماره 1892- اول خرداد 1374)


پرويز كلانتري

magmagf
26-04-2007, 20:35
... در شیراز می خواستم تا افق بدوم ... ، این را مالرو گفته است . مالرو می گفت . واژه های این جمله آنقدر زیبا هستند که آدمی فکر می کند با آن می توان زندگی کرد و زندگی را زیباتر دید . آنگونه که در اصل بود و دیگر اکنون ، نیست . امروز زندگی دیگر آبی نیست ، سرخ و سبز نیست و مهربانی در جائی چادرش را برافراشته است ، بسیار دور از نامهربانی ها ، دشمنی ها ، کوته بینی ها و خود بزرگ بینی های ما ... امروز دیگر تقریبا" هیچ چیز مثل گذشته نیست . امروز باید بما یادآوری کنند که سبزه ها سبزاند و دریاها آبی . راستی را که ما همه میدانیم شقایق چه گلی ست ؟ آیا میدانیم که رنگهای زیبایش را کدام دست هنرمندی اینگونه رنگین ، آراسته است ؟ ما ، کدامیک از ما ، چند بار ، شکفتن سحرگاهیش را دیده ایم و با شبنم هایش تا آفتاب سفر کرده ایم ؟ ما ، کدامیک از ما اصلا" سحرگاه بیدار شده ایم ، بیدار بوده ایم . سحر را ، طلوع را چند بار ، چند بار و کدامیک از ما شهرنشینان قرن بیستم تجربه کرده ایم . ما شهرنشینان این قرن در حقیقت مصداق جمله " کلودل " هستیم : " ... کسی که سحرگاه را ، طلوع را تجربه نمی کند ، قلب تاریکی دارد ... " ، و حقیقت این است که ما شهرنشینان قرن بیستم قلب تاریکی داریم . برای روشن شدن این قلب ، احتیاج به سفر داریم ، به پرواز و به آب و روشنی و آینه . احتیاج داریم تا کسی نشانی اردوی دانئی را بما بدهد . بوی رنگ سبز را برایمان معنا کند و بگوید که بی شک کرم شبتاب از بینش باغ آگاهی دارد . هدف زندگی ، اگر برای ما روشن نیست ، بدین معنا نیز نمی تواند باشد که زندگی هدفی ندارد . که بی معناست ...
ما یادمان رفته است که از خورشید ، فقط بآن اندازه که در خانه ی چشمهامان جا می گیرد ، خبر داریم . بقیه اش می ماند برای بعد . برای روزیکه بخواهیم بقیه اش را هم بدانیم . شوق این دانستن که آمد ، درد در ما بیدار می شود و با این درد است که آغاز می شویم ، که آغاز می کنیم و گام برمیداریم ... می رویم تا خدا را پیدا کنیم . حالا هر جا که شده ... لای گلهای باغچه ، بر کرک بی تاب جوانه ، یا در میان دعاهای مادر و یا سرنوشت یک زنبق ...
سهراب را سلام می گوئیم ، این همسفر صبور درد را . مظهر روشنی و رنگ او که می خواهد میزمان را از میان هواهای عفن و آبهای ناگوار و سقف های دلگیر ، بردارد و ببرد زیر معنویت باران بگذارد . بنشیند ، سخن بگوید با ما ، از دقیقه های مشجر ... سکوت کنیم تا بگوید ، بگوید این خنیاگر خسته ی خاک و رنگ ...
بتوانیم تا افق بدویم ، تا کاشان و از آنجا تا آفتاب و تا شفق معجزه ... تا خدا . بگوید ، که کلام و کلمه اش ، طلوع است ... بگوید تا یادمان نرود که جای زندگی ، بدون شعر و بدون رنگ ، در حاشیه ی زندگی است ...

محمد وجدانی

magmagf
26-04-2007, 20:37
در آغاز کار ، شهرت سپهری به عنوان یک نقاش ، بیشتر از آوازه ی شاعریش بود . این به دهه ی سی بر می گردد . اگر چه شعرهایش در آن سالها خوانده می شد اما جز در نظر خواص ، تجربه ای موفق به شمار نمی آمد – سپهری بین سی تا چهل چهار مجموعه ی ( مرگ رنگ / 30 زندگی خوابها / 32 آواز آفتاب / 40 و شرق اندوه / 40 را منتشر کرده است – در سالهای سی و چهل شعر شکست و حماسه طرفداران بیشتری داشت .
شاعران در آن دوران ، فراوان بودن و نقاشان اندک . یک نقاش متوسط بیشتر و زودتر از یک شاعر متوسط می توانست خود را در حافظه ی جمعی ثبت کند .
تابلوهای او در آن ایام بیشتر عبارت بود از منتهای تیره ، با یک "تاش" رنگی در کمپوزیسیونی سنجیده که به عمد با سطوح رنگی در هم دویده ، مغشوش جلوه می کرد .
در این دوره ، سهراب از نقاشیهای ژاپنی گرته برداری می کرد : بازی با فضاهای خالی ، حرکت آزاد و شتابزده قلم مو ، تقلید رنگی از شیوه های نقاشی مرکب و آب ، استفاده از رنگهای محدود آبی و قهوه ای و ناگهان یک گل ، یک شیئی مرکزی ، در تضاد با متن در قلب منظره یا طبیعت بیجان . هدفش اینست : جهان را در چهارچوبی منتخب نشان دادن ، حیات را در تضاد شدید رنگها خلاصه نمودن .
نقاش از ابتدا در اندیشه وحدت بخشیدن به کثرتهای پیرامون خود بود و یافتن رابطه ای بین اجزاء مهم سازنده ی یک کادر و رسیدن به هدف اصلی یک نما که در تابلو با رنگی چشمگیر نشانه گیری می شد . در واقع خلاصه کردن خویش در شعر و نقاشی بدانگونه که نقاشیهایش آواز رنگها و خوابها در متن مرگ و آفتاب و اندوه شرقی بود و شعرهایش بازتاب این فضا در گنجایی کلام . در دهه ی چهل "درختها" از دستی و "صدای پای آب" از دست دیگر ، نقاش – شاعر بزرگ را بین عده ی بیشتری مطرح می کند .
درختهای سپهری در فاصله ی بین سطح و حجم نوسان دارند ، گاهی سطحی رنگی هستند ، در ارتباط با رنگمایه های متشابه ، گاه چون بخشی از تندیسی بریده و چسبانده شده به سطح تابلو .
این درختان با رنگهای زنده ، زبر ، پرقدرت ، چه در سطح یک تابلو و چه در تابلوهای متعدد یک دوره یا ادوار بازگشت ، تکراری می شوند . ریتمی که دایم مکرر می شود تا هارمونی کثرتی وحدت یافته را در بیانی تجسمی مهار کند .
همین جا درباره ی ادوار بازگشت ، توضیح بدهم که سپهری در دوره های متعدد کار خود با آنکه شیوه عوض می کرد ، گهگاه به تجربه ی پیشین بر می گشت و آنرا در شکلی خلاصه تر ، روشنتر و بمعنای دقیقتر باز می آفرید .
موسیقی پراشارتی از زندگی را در مجموعه ی درختها می یابیم ؛ یک ردیف ، یک برش از درختها که گاه سطح تابلو ، که بخشی از تابلو را در چشم انداز می پوشاند خبر از جنگلی می دهد که نمی بینیم ، اما حضورش در تابلو و در ما تا بی نهایت تکرار می شود .
درختها – حالا که پس از مرگش درباره ی مجموعه ی آثارش به داوری می نشینیم – مهمترین کارهای سپهری اند و بزرگترین تجربه ی نقاش که توفیقی عام یافته است و از حدود تجارب سرزمینی فراتر می رود . اگرچه چند تابلوی آبستره فیگوراتیو او در سالهای بازپسین ، خلوصی عمیقتر و مکاشفه ای جسورانه را در فضای نقاشی و دنیای رنگها نشان می دهد .
در مجموعه ی "درختها" او بیانی خالص دارد ، نقاشی می کند نه نقاشی و هنرنمایی و تجددپراکنی . در همین دوره شعرهای حجم سبز سروده شده است "حجم جنگلی" که ما جزیی از آنرا در منظر داشتیم .
در نمایشگاه پنج نقاش در انجمن ایران آلمان ، او و بهمن محصص ، در کنار هم قرار دارند . دو نقاش که هر دو کار خود را خوب بلدند در شیوه ی بکار بردن رنگ ، زمینه سازی با هم شباهتهایی دارند ، با این تفاوت که بهمن سبعانه با انسان در جهان صنعتی و جهان سوم روبرو می شود ، اما سهراب در برابر وسوسه ی حضور انسان در نقاشی خودداری می کند ، چرا که انسانش ، درخت ، گل ، یک تکه رنگ ، کویر و نور است .
سپهری به انسان می پردازد ، اما نه جدا از طبیعت پیرامونش ، کارکرد حیاتی او را به شیوه ای کنایی باز می نماید : رویش ، انوده ، با هم بودن ، جدا افتادگی ، رنگباختگی ، شدتها و تناقضها که به زبان رنگ و در محدوده ی سطح حکایت می شود و وسعت این جهان معنوی از نگاه شتابزدگان بدور می ماند .
بعد از چند نمایشگاه موفق ، خودش هم مثل ما از تکرار عنصر "درخت" خسته می شود تا کی می شود از یک عامل شناخته شده استفاده کرد . سوژه ای را بهانه ی ساختن ترکیبهای متنوع رنگی کرد . گاهی به نظر می رسد که به سفارش گالری ، آن درختها در چهارچوب بوم می روید ، درست همین جاست که هر نقاشی از جستجو باز می ماند ، اما سهراب عصیانگری پر تامل ، که عصیانش در لحظه ظاهر نمی شود .
در یک دوره دیگر ، شیوه ی او کاملا" عوض می شود . مربعهای رنگی ، سطحهای هندسی ساده (موندریانی) سطح یکدست تابلوها را می پوشاند .
این دوره کوتاه مدت است ، چون تجربه ای کاملا" دور از نگرش سپهری است شاید می خواسته از خود دور بشود و از دور به خود بنگرد . جشن شادمانه ای بود بی ریشه . چنان نظمی که با حدود مشخص ، تکه تکه سر جای خودش ، در ذهنیت نقاش ، نوظهور بود . او که همیشه سطح رنگی را در هم می آمیخت ، فضاها را با سیلان رنگ و بدون مرزبندی یکپارچه می کرد ، حالا اجزایی تعیین حدود شده را با نظمی وام گرفته از خارج از حوزه ی اندیشگی اش عرضه می کرد که شاید طنزی نمایشی برای نشان دادن جهان صنعتی یا گریز از فضای رنگهای کدر ، زبر ، مهاجم و کهنه شده بود .
سهراب از وام گیری شیوه ها ، چونان بسیاری از نقاشان همنسلش ، پروایی نداشته است اما او شیوه ی وام گرفته از نقاشیهای ژاپنی را می توانست در پرتو عرفان شرقیش بومی و از آن خود کند . اما دنیای هندسی رنگین را نتوانست به خود یا به ما بقبولاند . تا آنجا که به یاد دارم ، یک نمایشگاه بیشتر از آن دوره ی گذار ، عرضه نکرد .
در یک دوره ی کوتاه دیگر اشیای خانگی در کارهای او روی می نمایند . سپس طبیعت او را مسخر می کند . او که زمانی به مکاشفه ، روبروی طبیعت ایستاده بود ، بعد حل شده در متن طبیعت ، جزیی از هستی پیرامون شده بود در درختی ، بامی ، نهری ، تکه ابری ، رنگی .
دوره ی آخر کار سپهری ، یادآور غم غربتی بود که از کویر داشت ، بازنمایی شوق وصلی که سرانجام به اصل خود پیوسته است . اصل او کاشان ، شهر کویری و آن حوالی است ، جایی که نور و هوا و غبار و حجمها به او میدان می داد که دوباره به فضاهای خالی خود جای بیشتری اختصاص دهد و آن فضای یکپارچه تهی را با چند خط رنگی نشت کننده سریع ، حجمی نازک آرا ببخشد .
به فضاهای مأنوس بازگشته بود ، خود را در ورای آن فضای تهی ، آن چند خط شتابزده ی قهوه ای و خاکستری پنهان می کرد . کویر را از درون نقاشی می کرد از درون خود و از درون تاریخ کویر . البته او در این بازگشت به سنت تنها نبود ، سنت در دهه ی پنجاه ، بیشتر در شکل ظاهریش ، مقبولیت تام یافته بود . سپهری ژرفتر با سنت روبرو شد . از جهان انسانی پنهان شده درون سنت ، به فرهنگ ذخیره شده در این شکلهای کهن ، از حجم های بدیهی و رفتارهای بظاهر ساده بی خبر نبود و این کار او را از حد تزیین و تکرار اشکال و مضامین قدیمی فراتر می برد .
رفتن به عمق ، هر چه ساده تر شدن ، خلاصه تر بودن ، خلاصه کردن همه چیز ، شکل رمزی به اشیا ، رنگها و رابطه ها دادن ، فریاد رنگهای دوره ی آغازین خود را بدل به نجوای رنگمایه ها کردن ، هر چه فضای رها شده بر سطح اعتبار بخشیدن ، ترکیبهای باز ، غیرمتعارف با ساختهای کنایی تا بدانجا که چندتایی از کارهایش تجرید محض رنگ است ، ویژگیهای دوران آخر کار سپهری را نشان می دهد . میهن او نقاشی بود . میهن او کویر رنگ و حیاتی جوشنده از آن است او در میهن خود هر روز دوباره کشف می شود .


جواد مجابی

Asalbanoo
28-04-2007, 22:24
قصه این است كه نمی خواست كتابی را بخواند كه در آن باد نمی آید. سهراب سپهری محصول پدیده های بكر پیرامونش بود، پدیده هایی كه او به خوبی آن ها را احساس می كرد. «جهت تازه اشیا»، «آغاز زمین»، «حوضچه اكنون» و هزاران اتفاق تازه كه آن ها را جور دیگر باید دید.
گاهی شاهدیم هنرمندان بسیاری تا پایان عمر خود به دنبال كنكاش و تجربه اند و بارها مسیر شناخت خود را تغییر داده، از جایگاه های مختلف به پدیده ها و اتفاق های پیرامونشان می نگرند و حتی تا پایان عمر مسیر قابل قبولی را از نظر خودشان طی نمی كنند.
اگرچه این كنكاش قابل ستایش است، اما چنین كنكاشی برای سهراب به این شكل و شمایل رخ نداد. سهراب تلاش داشت به عمق پدیده ها راه پیدا كند و مسیر كشف این عمق با مسیرهای تجربیات متفاوت جدا بود، به این معنا كه سهراب سپهری تا نقطه قابل نشانه گذاری ای به كشف و شهود پرداخت و از آنجا به بعد این فضای پیرامونی بود كه به سهراب سپهری دریچه های تازه ای را هدیه می كرد.

در واقع، اساساً سپهری در نقاط عطف شاعری اش جست وجوگر و كاشف پدیده ای نیست بلكه تازگی و بكر بودن به ذهن او سرازیر می شود. در این حالت، شاعر به آینه ای تبدیل می شود كه بازتاب دهنده پیرامون است، پیرامونی كه «هستی» اش را آفریده و عناصرش به همان صداقت فطری به نمایش درمی آید. سهراب سپهری ذهنی از این گونه دارد، ذهنی كه عناصر پیرامونی همان گونه كه هستند خودشان را به او نشان می دهند.
با نگاهی به آثار سپهری درمی یابیم كه او در ابتدا شكلی از همان كنكاش مرسوم هنرمندان و شاعران را در خود داشته و تلاش كرده دغدغه های درونی اش را با شعر معرفی یا التیام بخشد،در «مرگ رنگ» با شاعری از این دست روبه روییم.
«دیرگاهی ست در این تنهایی ‎/ رنگ خاموشی در طرح لب است» یا «نیست رنگی كه بگوید با من ‎/ اندكی صبر سحر نزدیك است».در این فضاها، شاعر از موقعیت خودش در «هستی» و پیرامونش سخن می گوید و از این كه چقدر دلگیر، خسته و افسرده است.
در «مرگ رنگ»، رابطه سهراب با اطراف به گونه ای است كه همه چیز علیه اوست و به خواب فرورفته است. به این سطرها توجه كنید: «فرسود پای خود را چشمم به راه دور ‎/ تا حرف من پذیرد آخر كه زندگی: ‎/ رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود‎/»، «سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده ست»، «دیری ست مانده یك جسد سرد، در خلوت كبود اتاقم»، «جهان آلوده خواب است ‎/ فروبسته است وحشت، در به روی هر تپش هر بانگ»، «او نمی داند كه روییده ست ‎/ هستی پربار من در منجلاب زهر»، «در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من».
در واقع، این سطرها كه از شعرهای مختلف سهراب سپهری در مجموعه «مرگ رنگ» انتخاب شده، همه حكایت از فضاهایی دارد كه اگرچه رگه هایش تا پایان زندگی سهراب در او قابل پیگیری ست ،اما این گونه سرودن از آن ها را دیگر در آثار او نمی بینیم.
سهراب در «مرگ رنگ»، نیمایی به تكامل رسیده و احساساتی است كه موزون می سراید و وزن را می شكند، اما درتركیب واژگانی و غرور آن ویژگی هایی كه ما سهراب را با آن ها می شناسیم، حرف قابل توجهی ندارد.
اما در «زندگی خواب ها» سال ۱۳۳۲ اتفاقات تازه ای رخ می دهد، اتفاقی مثل «زندگی» در «خواب ها». برای شناخت فضای این مجموعه كه در واقع سهرابی كه ما می شناسیم از این جا قابل نشانه گذاری است، نیازمند دانستن و شناخت دو فضاییم، اول «زندگی» سپس «خواب». در واقع، شاید دلیل این مسأله كه عده ای شعر سهراب را نمی فهمند این باشد كه از «زندگی» و «خواب» شروع نكرده اند و تلفیق این دو در یك فضای شعر برایشان قابل ادراك نیست. سهراب با «زندگی خواب ها» وارد جهانی می شود كه در آن جهان تا ابد خواهد زیست. به این سطرها توجه كنید:
«در تابوت پنجره ام پیكر مشرق می لولد ‎/ مغرب جان می كند، می میرد»، «شب را نوشیده ام»، «زمزمه های شب در رگ هایم می روید»، «به استخوان های سرد علف چسبیده ام»، «اتاقی به آستانه خود می رسید كه مرغی بیراهه ی فضا را می پیمود ‎/ و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود».
این سطرها خبر از كشف ها و راه های تازه ای می دهد كه سهراب در حال طی طریق در آن هاست. تركیب های واژگانی تازه، نگاه باریك بین و دقیق و در عین حال حساس و از همه مهم تر یافتن ارتباطات تازه میان اشیا، طبیعت و انسان از مشخصه های این كشف است. شاید این نوع نگاه سهراب سپهری از همین مجموعه شروع شده باشد. در این مجموعه، سهراب از نیما فاصله گرفت و اگرچه هنوز (و تا پایان البته) پیرو او بود، اما راهی را برای خودش یافت كه پایانش «حمله واژه به فك شاعر بود».
در واقع برخی از مخاطبان نمی توانند با این تركیب واژگانی سپهری و فضاهایی كه میان خواب و بیداری است ارتباط برقرار كنند، این است كه كلید آن ها متعلق به دروازه شعر سهراب نیست. شعر سهراب در «زندگی» و «خواب» شكل می گیرد. به این معنی كه زندگی عادی در شعر او جریان دارد، اما مناسبات میان عناصر و اجزای تشكیل دهنده شعر شبیه مناسبات «خواب» می ماند كه هر پدیده ای ممكن است بدون منطق زمانی ـ مكانی در كنار هر پدیده دیگری قرار بگیرد. به بیانی دیگر، تركیبات واژگانی سپهری در عرفانی ملایم و قابل حس ریشه دارد كه سادگی و مناسباتش مانند «خواب» است كه هیچ محدودیتی در آن یافت نمی شود و راه نمی یابد. به این سطر توجه كنید: «بزی از خزر نقشه جغرافی آب می خورد». این بخشی از همان زندگی و خواب است كه سهراب در «صدای پای آب» می آورد.
می توان گفت سهراب سپهری در «زندگی خواب ها» در تلاش بود خود را به فضای تازه ای پرتاب كند. در شعر «مرز گمشده» سطری دارد كه احساس می كنم به تجربه خودش از «مرگ رنگ» و رسیدن به «زندگی خواب ها» بسیار نزدیك است. این سطر را بخوانید:
«از مرزی گذشته بود ‎/ در پی مرزی گمشده می گشت». در واقع، این سطر را شاید به نوعی بشود به ذهن سهراب از مجموعه اول به مجموعه دوم تعمیم داد.
در مجموعه سوم سهراب سپهری «آوار آفتاب» كه در سال ۱۳۴۰ منتشر می شود، اتفاقات دیگری می افتد. این اتفاقات از طرفی به «مرگ رنگ» شباهت دارد و از سویی به «زندگی خواب ها». از آن جایی كه تنهایی خودش و غمزدگی اش را بیان می كند، رگه های «مرگ رنگ» را دوباره به شكل دیگری تكرار می كندو از آنجایی كه باز دنبال نوجویی است، شبیه «زندگی خواب ها» است. به این سطرها توجه كنید:

«تنها در بی چراغی شب ها می رفتم ‎/ دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود»، «كنار مشتی خاك ‎/ در دوردست خودم، تنها نشسته ام»، «ریشه ات را بیاویز من از صداها گذشته ام ‎/ ... رؤیای كلید از دستم افتاد ‎/ كنار راه زمان دراز كشیدم ‎/ ستارها در سردی رگ هایم لرزیدند»، «از شب ریشه سرچشمه گرفتم»، «پنجره ای را به پهنای جهان می گشایم»، «اندوه مرا بچین كه رسیده است»، «بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست، عطش آشنایی ست»، «در نهفته ترین باغ ها دستم میوه چید».

این ها نمونه هایی است كه تلفیق دو فضای در حال تجربه كردن سهراب سپهری را نشان می دهد. او باز از غمگینی خودش حرف می زند و از این كه هنوز زنجیری غم است «ماهی زنجیری آب است، من زنجیری غم».
اما همین «غم» او را وارد دریچه ای از جهان دیگر می كند كه آنجا سراسر كشف و شهود است و این كشف دیگر او را از شاعری كه در پی تجربه كردن برای نوشتن است تبدیل به شاعر پر از كشف و سرشار از برون ریزی می كند. سپهری در حال استحاله است و این استحاله متغیرهای زیادی دارد، عواطف و زندگی شخصی اش، سفرهایش، تأثیر عرفان بر دیدگاه های جهان شناختی اش و... از جمله آن ها است. اكنون او «چیزی شبیه بی خودی و كشف است». كشف جهان جدید و بی خودی از گذشته و دغدغه های آن، البته به جز «غم» كه رگه پنهان سهراب سپهری است و جای خودش را پس از مدت ها به «شادی» شناخت می دهد.

سپهری حدود همین سال هاست (۴۰-۳۹) كه به توكیو می رود و به حكاكی روی چوب می پردازد. سپس به هند سفر می كند و از آن جا هم تجربیاتی به دست می آورد. سال ۱۳۴۰ سهراب تدریس در هنركده هنرهای تزئینی تهران را آغاز و پس از مدتی در همان سال «شرق اندوه» را منتشر می كند.

«شرق اندوه» تجربه عرفانی سپهری است. شاید بیراه نباشد اگر این مجموعه را از جهاتی با نگاه پر از شور و دلدادگی مولانا كه همراه با هلهله و شعف است، مقایسه كنیم. البته این مقایسه به طور قطع فقط در نوع توجه به وزن و ریتم شعر و تا حدودی نگاهی است كه هر دو شاعر از یك جنس به «هستی» دارند وگرنه ممكن است به قول منطقیون قیاس مع الفارق باشد.
در «شرق اندوه» سپهری پیش از آن كه به فكر شعر نوشتن باشد به شور و شعف خود می بالد كه نوع جدیدش را به تازگی دریافته است.

Asalbanoo
28-04-2007, 22:26
نوعی سرخوشی كه از سَرِ عشق دست داده است و بالندگی و آزادی روح را به دنبال دارد. به این سطرها دقت كنید: «سرچشمه رویش هایی، دریایی، پایان تماشایی ‎/ تو تراویدی، باغ جهان تر شد، دیگر شد»، «خوابی از چشمی بالا رفت»، «در جوی زمان در خواب تماشای تو می رویم»، «بادآمد، در بگشا اندوه خدا آورد»، «آنی بود، درها وا شده بود ‎/ برگی نه، شاخی نه باغ فنا پیدا شده بود»، «من رفته، او رفته، ما بی ما شده بود ‎/ زیبایی تنها شده بود، هر رودی دریا شده بود ‎/ هر بودی بودا شده بود»، «من سازم: بندی آوازم، برگیرم، بنوازم، برتارم زخمه «لا» می زن، راه فنا می زن».

سپهری انگار در این مجموعه دیگر نمی خواهد شعر بنویسد. «شرق اندوه» در واقع طلوع و مشرق «اندوهی» جدید است كه غم «مرگ رنگ» را می زداید، این اندوه، اندوه عشقی است كه شعف انگیز است و «مرز پریدن ها و دیدن هاست». كسی كه كلید دروازه اشعار سپهری را در اختیار دارد از این پس هم می تواند وارد جهان سپهری شود، اما چون اثر بعدی سپهری در واقع یكی از نقاط تكامل شعری اوست تكاملی كه در آرایه های شعری و جهان بینی شاعر رخ می دهد، اگر كلید به دست نیابی، جهان او مكان غریبی می شود كه ساكنانش با واژه های سردرگمی حرف می زنند. سپهری حدود سال های ۴۰ از تمام مشاغل دولتی كناره گیری می كند و به نقاشی و شعر می پردازد. او گالری های متعددی در ایران و خارج از كشور برای نمایش آثارش ترتیب می دهد و به سفر هم می رود.

وی در همین دوره است (یعنی حدود سال های ۴۲ و ۴۳) كه به هند و پاكستان و افغانستان سفر می كند و فرانسه و برزیل را هم برای شركت در جشنواره ها و نشست ها می بیند. با این تجربیات و پس از ۴ سال از مجموعه قبلی اش، سپهری ۲ شعر بلند «صدای پای آب» و «مسافر» را می سراید، شعری كه شاید اوج سهراب و سطرهای به یاد ماندنی او را كه امروز روی پوسترها، دفترها و كارت پستال ها دیده می شود می توان در آن دید.

به این سطرها نگاه كنید: «حجرالاسود من روشنی باغچه است»، «خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهی است»، «نسیم شاید برسد، به گیاهی در هند»، «هركجا هستم باشم آسمان مال من است»، «چه اهمیت دارد گاه اگر می روید قارچ های غربت»، «من به آغاز زمین نزدیكم»، «فتح یك قرن به دست یك شعر»، «چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید»، «چرا گرفته دلت مثل آن كه تنهایی»، «دچار یعنی عاشق»، «قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشكال»، «همیشه عاشق تنهاست»، «دلم عجیب گرفته است خیال خواب ندارم»، «اهل كاشانم روزگارم بد نیست»، «و خدایی كه در این نزدیكی است»، «من وضو با تپش پنجره ها می گیرم»، «روح من در جهت تازه اشیا جاری است».

سهراب سپهری در این ۲ شعر بلند تجربیات متعدد خود در عرصه تركیبات واژگانی و نگاه به «هستی» را به تلفیقی بسیار ساده و سهل ممتنع می رساند و بیان می كند. برخی از سطرهای این دو شعر زیباترین و تأثیرگذارترین سطرهای شعر معاصر ایران را تشكیل می دهند. جهان ساده و بی آلایش سهراب و دغدغه های او به وضوح در این دو شعر قابل پیگیری و نشانه گذاری اند. در واقع، روح سپهری در جهت تازه ای از اشیا قرار گرفته است، همان طور كه خودش در سطری از این شعر می نویسد.

او موقعیت خود در هستی، نگاهش به عرفان، زندگی روزمره، ارتباط با عناصر و اجزای پیرامونی و عشق را در این دو شعر بلند به شكلی آشكار بیان می كند. شاید بیراه نباشد اگر اوج پختگی سپهری را در این دو اثر بدانیم و همین گونه است كه اقبال عمومی از این شعرها نسبت به آثار دیگر سپهری بیشتر بوده است. شناختی كه در اوایل متن از آن سخن به میان آمد و جست وجویی كه شاعر برای شناخت دارد، این جا دیگر از سپهری سلب می شود.
او اینجا دیگر «فاعل شناسا» نیست، بلكه كسی است كه شعر از دریچه نگاه او و به شكلی كاملاً جوششی بیرون می جهد. این دو شعر بلند اگرچه بسیار مقطع نوشته شده اند، اما وحدت ارگانیك و ساختاری كه میان اجزا و عناصر تشكیل دهنده آن وجود دارد نشان از ذهن و ضمیر ناخودآگاه توانمند شاعر دارد.

شاعری كه دیگر «واژه ها به فكش حمله می كنند» و او فقط یك نویسنده صرف است، نویسنده ای كه تجربیات و سختی هایش را كشیده و ضرورت ها و نیازهای ذهنی اش را برای نوشتن سیراب كرده و حالا با یك انفجار ذهنی به این حجم اثر قابل تأمل آفریده است. كلماتی كه سپهری فقط آن ها را روی كاغذ می آورد وگرنه خلق آن ها در فضای دیگری رخ داده است.

در بهمن ،۱۳۴۶ سپهری مجموعه «حجم سبز» را منتشر می كند. «حجم سبز» در واقع ادامه نگاه «مسافر و صدای پای آب» است، نگاهی كه از یك «بصیرت» و «دانایی» خبر می دهد. «حجم سبز» همان «حجم دانایی و بصیرتی» است كه سهراب در آن سیر می كند. او دیگر از فضاهای قبلی اش فاصله گرفته است، «مرگ رنگ»، «زندگی خواب ها»، «شرق اندوه» كه به نوعی از غمزدگی ها و افسردگی هایش نشأت گرفته بود، حالا تبدیل به «اتاق» دیگری شده است، اتاقی كه «آبی» ست و در آن شادی هست.

دیگر برای سهراب سپهری «زندگی خالی نیست، مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست، آری تا شقایق هست، زندگی باید كرد» این نگاه در برابر نگاه «مرگ رنگ» است، همان نگاهی كه در آن سهراب «سربه سر افسرده بود». در «حجم سبز» سهراب از شعف هایش می نویسد: «در دل من چیزی هست، مثل یك بیشه نور، مثل خواب دم صبح ‎/ و چنان بی تابم، كه دلم می خواهد ‎/ بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه، دورها آوایی ست كه مرا می خواند».

به این سطرها توجه كنید: «قایقی خواهم ساخت»، «پشت دریاها شهری است»، «گوش كن دورترین مرغ جهان می خواند»، «بهتر آن است كه برخیزم، رنگ را بردارم، روی تنهایی خود نقشه مرغی بكشم»، «چرا مردم نمی دانند ‎/ كه لادن اتفاقی نیست»، «بیا زندگی را بدزدیم آن وقت ‎/ میان دو دیدار قسمت كنیم»، «من در این تاریكی ‎/ فكر یك بره روشن هستم».

در تمام این سطرها، امید به زندگی و فضاهای تازه «بودن» دیده می شود. سپهری در «حجم سبز» زندگی اصیل خودش را درمی یابد و اینجاست كه شادی او از بصیرت شاعرانه و كشف و شهود مشخص می شود.
این مجموعه در واقع نقطه برتری سپهری است در آثارش و دیگر نمی توان نقطه نهایی دیگری برای اثرش فرض كرد. در مجموعه «ما هیچ، ما نگاه» اگرچه این امید و ایجاد فضاهای تازه دوباره اتفاق می افتد اما به اندازه «حجم سبز» قابل بررسی و قبول نیست و این مسأله البته در مقایسه سهراب سپهری با خودش قابل بررسی است وگرنه «ما هیچ، ما نگاه» از مجموعه شعرهای كم نظیر در ۱۰۰ سال گذشته شعر ایران است.

سپهری در «ما هیچ، ما نگاه» به آسانی همه چیز را در حد نگاهی دقیق به «هستی» و پیرامون و به بیانی دیگر ایجاد بصیرتی شاعرانه می داند، شما باید تجربیات «هستی شناختی» خود را پس از مدتی از راه نگریستن ادامه دهی، البته نه این كه به پیرامون فقط نگاه كنی بلكه منظور توجه و فعال كردن شهود و كشف در درون آدمی است و تأثیر آن در نوع اتفاقاتی كه در زندگی روزمره می افتد. این سطرها را بخوانید: داخل واژه صبح ‎/ صبح خواهد شد»، «راه معراج اشیا چه صاف است»، «یك نفر باید از این حضور شكیبا ‎/ با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید»، «دست هایم نهایت ندارند ‎/ امشب از شاخه های اساطیری ‎/ میوه می چینند»، «آدمی زاد طومار طولانی انتظار است»، «باید كتاب را بست، باید بلند شد، در امتداد وقت قدم زد، گل را نگاه كرد، ابهام را شنید»، «باید نشست ‎/ نزدیك انبساط ‎/ جایی میان بی خودی و كشف».

شاید نگاه سهراب در «ما هیچ، ما نگاه» به شكلی انتزاعی بازگو شده است اما دریچه های دانایی و شهود او آن قدر لطیف و انسانی اند كه این شاعر را در انتزاعی ترین حالات هم قابل درك می كند.

روزگاری از دریچه های دیگران به سهراب نگریستیم، دریچه هایی كه گاه او را نكوهش می كردند و شعر او را پس می زدند و گاه او را تمام كمال می پذیرفتند. در هر حال، سپهری از سرمایه های فرهنگی سرزمین ماست و موقعیت تأثیرگذار او را در ادبیات معاصر ایران هیچ گروه یا گرایش فرهنگی نادیده نمی گیرد. سهراب سپهری زیاد نزیست. او ۱۵ مهرماه ۱۳۰۷ متولد شد و یكم اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ به «حجم سبز» رفت. روزگاری برایش نوشتم «آدم این جا تنهاست» و نوشتم آدم در شعرهای سپهری تنها می ماند، اما باید گفت: بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.

حسن گوهرپور
روزنامه ایران

magmagf
01-07-2007, 09:33
فهرست

زندگی نامه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
فیلم و صدای سهراب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دکلمه اشعار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دست خط سهراب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مصاحبه ای با عبدالعلی دستغیب در رابطه سهراب سپهری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سهراب در سپهر شعر تاجیک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سالشمار زندگی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آب را گل نكنيم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نقاشی های سهراب 1 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نقاشیهای سهراب 2 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پیام خانواده سپهری - سال 1367 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بیو گرافی سهراب سپهری بصورت pdf ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از روشني به روشني :بهمن بهمن زاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سپهری از نگاه استاد مرتضی ممیز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
لحظه من در راه است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفت و گو با دكتر محمود فيلسوفي همكلاسي سهراب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتگو با محسن مخملباف - نشريه هرستوك ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاري از فروغ فرخزاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از ناصر بزرگمهر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پرويز ناطق خانلري و سهراب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نقاشیهای سهراب 3 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از بیوک ملکی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از گلی ترقی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نقاشیهای سهراب 4 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سهراب سپهری و فرشته ساری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مصاحبه با محمود تهراني ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از علي موسوي گرمارودي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از عمران صلاحی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از فریدون رهنما ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از حسین محمودی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
داريوش آشوري و سهراب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از بهمن بهمن زاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از محمرضا لاهوتی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از خسرو شکیبایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از پرویز کلانتری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از محمد وجدانی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از جواد مجابی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم1 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم2 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
داريوش آشوري و سهراب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دكتر رضا براهني و سهراب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از احمدرضا احمدی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از کمال رجاء ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از محمود معتقدی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری ازس . ج . جاهد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از صدرا لاهوتی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از هوشنگ حسامی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مصاحبه با حميد مصدق ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مصاحبه با احمد شاملو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مصاحبه با سيمين بهبهاني ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مصاحبه با سيمين دانشور 1 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مصاحبه با سيمين دانشور - 2 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مصاحبه با محمدعلي سپانلو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مصاحبه با مهدي اخوان ثالث ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از کاظم چلیپا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نقدي بر نوشته زنده ياد سيروس طاهباز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از جواد حمیدی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از محمد حقوقی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از آیدین آغداشلو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تباین و تنش در ساختار شعر « نشانی» سروده "سهراب سپهری" ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
يادداشتي بر كتاب طرحها و اتودها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفتاری از حمید زرین کوب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سپهری: طلایه دار بیداری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تاسيس موزه سهراب در پرده ابهام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تصویری از نقاشی سهراب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تصاویر خانه سهراب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زندگی نامه سهراب سپهری به مناسبت تولد عارف آب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نحلیل روانشناختی سهراب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
باغ عرفان سهراب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



فهرست اشعار

واحه اي در لحظه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جنبش واژه زيست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پشت درياها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اينجا پرنده بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در قیر شب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دود می خیزد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرغ معما ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سپیده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دیوار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ندای آغاز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
لولوي شيشه ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
لحظه ي گمشده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

magmagf
29-07-2007, 21:42
- ممكن است كه نظرتان را در مورد سهراب سپهري هم بفرماييد ؟
- به نظر من سهراب هم شاعر خوب و موفقي است ، او جزو همين چند شاعر موفق دوران ماست ، از جهت فكري شايد روشنتر و دقيقتر از انديشه ديگر شاعران مي شود در موردش قضاوت كرد ، چرا كه از انديشه اي مشخص تاثير پذيرفته است و مي تواند آن ها را در شعر خودش منعكس بكند. فكرش بيشتر بر اساس عرفان آسياي شرقيست كه دور مي زند. او بيانگر نوعي عرفان طبيعي در آثارش است . به همين جهت هم هست كه مي گويم مي شود عناصر فكري مشخصتري را از شعرهايش بيرون كشيد. از جهت ساختمان ايماژ در بعضي از اوقات واقعا موفق است. البته از جهت زبان از توفيق بزرگي برخوردار نيست ، شايد به دليل اين باشد كه با ادبيات فارسي خيلي مانوس نبوده است . به آن صورت كه شاملو و اخوان داراي حساسيت زباني هستند و به دنبال اين كار رفته اند ، او نرفت و نشان هم نداد كه داراي يك چنين حساسيت هايي هم هست ، اما از جهت بينش شاعرانه و بينش نقاش شاعر ، شاعري با هويت است و شعرهايش براي خودش داراي شخصيت مستقلي هستند. گروهي از اشعار او جزو آثار موفقتر معاصرند.
-شما مي گوييد كه در كارهاي سپهري فكر خاصي وجود دارد، پس دليل موفقيتش در چيست در فكر يا در زبان ؟
- از جنبه حسي ، عاطفي و فكري است كه او كاملا موفق است . او نمي تواند بار ارزشي كلام را خيلي حس كند . تفكر شاعرانه و ايماژها است كه كارش را موفق كرده است. اين جنبه ها به كار او توفيق مي دهد. او ايماژگري بسيار تواناست و اين ها را ما
نمي توانيم كم اهميت بدانيم.

magmagf
29-07-2007, 21:47
- آقاي دكتر نظر شما در مورد سهراب سپهري چيست ؟
- درباره سهراب من زماني مقاله اي نوشته بودم كه در "طلا در مس " چاپ شد. سهراب طبيعي است كه با عرفان سر و كار دارد ، و شاعري بسيار صميمي است . اما من در گذشته با عارف بودن در عصر ما مخالفت كرده ام. در آن وقت ها من شديدا" يك شاعر اجتماعي بودم ، و اعتقادم بر اين بود كه در چنين دوراني شاعر بايد هميشه در سنگر زندگي كند. و در چنين مكاني نمي شد شعر سپهري را تاييد كرد. طبيعي است كه من امروز آن گونه نمي انديشم . امروز من احساس مي كنم كه شاعر نبايد تنها در يك دوران خاص شعر بگويد ، او بايد بتواند براي دوران ديگر هم شعر را زنده نگه داشته باشد. شاعر بايد آنقدر ذخيره داشته باشد كه وقتي سخن مي گويد براي همه و همه اجتماعات سخن بگويد. اما از جهت تكنيك شعر سپهري به قدرت شعر نيما ، اخوان ، شاملو و يا فروغ نيست.
خصوصا به قدرت تكنيكي شعر نيما ، فروغ و اخوان نيست. آن ها كه با زبان شعري آشنا هستند خوب ميدانند كه شعر گفتن به سبك شاملو آسانتراز شعر گفتن به سبك نيما ، اخوان و يا فروغ است. تكنيك مساله اي است كه براي من از اهميت فراواني برخوردار است ، چرا كه حافظ به دليل تكنيك كارش ، مانده است.
شاعري كه تكنيك را نداند ،نمي ماند . در كار سپهري زبان فاقد آن تكنيك نيرومند است . آدم فقط احساس مي كند چيز ها را كمي عوضي مي بيند ، مثلا بجاي آنكه انسان در آب ماهي ببيند احساس مي شود ، ماهي در آب به انسان مي نگرد . اين باژگونه بيني معني اش اين است كه طبيعت بينا مي شود و انسان كور. در نتيجه سنگ شروع به حرف زدن با ما مي كند . انسان در اينجا تبديل به سنگ مي شود ، و اين تنها تكنيكي است كه در كارهاي او از جهت تصويرسازي ديده مي شود.
يكي از بهترين شعرهاي سپهري "نشاني" است. در اين شعر سپهري ما را از يك شبيخون به يك شبيخون ديگر مي برد ، و اين تنها حادثه اي است كه در اين شعر اتفاق مي افتد ، حال آنكه شما هرگز چنين چيزهايي را در شعر اخوان ، نيما و يا فروغ نمي بينيد.
همان شعر قصه كوتاهي است كه به صورت منظوم درآمده است. به نظر من اين از تكنيك شاعري دور افتاده و تصنعي است، و عمدا" به اين صورت ساخته شده است. حالا اگر اين شعر تكنيك داشت چه مي شد ؟ اگر تكنيكي وجود داشت همه چيز در دو سطر تمام مي شد. از اين گذشته در آن صورت آحاد شعر با يكديگر ارتباط دروني و جبلي پيدا مي كرد. اين شعر شايد استثنائا اين طور است،ولي در بقيه شعر ها حتي آن حالت را هم ندارد.
من در جايي چند مثال از كارهاي سپهري آوردم . او مي گويد:
من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگي ام را بچرد.
من در اين تاريكي
امتداد تر بازوهايم را
زير باراني مي بينم
كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.
من در اين تاريكي
در گشودم به چمن هاي قديم ،
به طلائي هائي ، كه به ديوار اساطير تماشا كرديم.
من در اين تاريكي
ريشه ها را ديدم
و براي بته نورس مرگ ، آب را معني كردم.
من مي خواهم بدانم كه چه ارتباط ميان "من در اين تاريكي" اول و "من در اين تاريكي" دوم و آخر ، وجود دارد. من اين ها را بند هاي موازي مي دانم و فاقد تكنيك ، من در گذشته هم نوشته ام كه مفردات شعر جديد ، لااقل بايد با يكديگر ارتباط دروني داشته باشد. وقتي كه مي گويد :
من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
چه ارتباطي ميان آن "بره روشن " "امتداد تر بازوها" ، "دعاي نخستين بشر "،"چمن هاي قديم "، "ريشه ها" ،
"مرگ" و "آب را معني كردن "، وجود دارد ؟ تك تك اين ها زيباست. كل اين ها هم به دليل آنكه تك تك اين ها زيباست ، زيبا هستند ، ولي ارتباط شكلي و ساختي ميان اين ها وجود ندارد ، و شاعر كسي است كه بتواند ارتباطي ميان اجزا شعر خودش ايجاد كند . اين شعر كمپوزيسيون ندارد.
- به اين ترتيب شما مي توانيد بگوييد كه شعر حافظ هم فاقد كمپوزيسيون است ، چون هر بيتي معناي خاص خودش را ارايه مي دهد.
- من اين را مي توانم بگويم ، ولي در اينجا يك مساله وجود دارد . اين منطق شعر گذشته فارسي بود ، و به دليلي هم اين منطق را پيدا كرد. من درباره اين دلايل در تاريخ مفصلا بحث كرده ام. در آن روزگاران منوچهري ، سعدي ، حافظ و مخصوصا" صائب همين گونه سخن مي گويند ، چرا شعر اين طور شده است.
چرا اين شعر سپهري اين طور شده است ؟ با وجود آنكه نيما آمده و هارموني را به معناي جديدش تصوير كرده ، با وجود آنكه جهان ما جهان هارموني است ،و با وجود آنكه شاعر مي تواند آن ها را به شعر منتقل كند ، ولي با اين همه اين شعر سپهري فاقد هارموني است و اين شعر و شعرهاي مشابه آن نيست بايد دليلش را دانست. به نظر من دليلش عدم درك تاريخ است. حافظ تاريخ را درك مي كرد و يا ناخودآگاهانه در جريان تاريخ قرار داشت كه اشعارش بيت به بيت با يكديگر ارتباط برقرار نمي كرد. نيما و فروغ تاريخ را آگاهانه يا خود آگاهانه درك مي كردند.
وقتي كه در عصر ما همه اين هارموني را دارند و يكي ندارد ، من معتقد مي شوم كه اين درست نيست. گفتن اين نوع شعر ساده است و چون خيلي ساده است ، اين شاعر است كه اهمال كار بوده و تنبلي فكري به او داده است . ببينيد اين شعر فروغ كه "با من از نهايت شب حرف مي زنم" شروع مي شود ، براي خودش هارموني كامل را دارد. تصوير ها در يك شعر بايد دور هم بچرخند ، و در شعر حافظ چنين هست ولي در يك بيت ، در شعر نيما چنين هست ولي در كل يك شعر . در شعر فروغ و اخوان هم در كل يك شعر اين تصاوير را بر گرد هم مي توانيد ببينيد ، اما در شعر سپهري چنينن چيزي وجود ندارد . براي يك شاعر متبحر پيدا كردن تصاويري كه بند به بند سروده بشود ، كار ساده اي است. علاوه بر اين در شعر حافظ يك محدوديت ديگر هم هست كه او در چارچوب آن محدوديت كار مي كند و آن وزن و قافيه است كه در اينجا هم وجود ندارد. گفتن اين ها ساده است و به همين دليل نمي تواند شعر عالي و درجه يك فارسي شناخته شود. صرفه نظر از يكي دو شعر بقيه شكل دروني ندارند، و اين به دليل نبودن تكنيك است.
- در كتابهاي آخر سپهري اشعارش تعالي بيشتري مي پذيرد و از جهت جهانبيني هم وسيعتر مي شود. اين وسعت جهانبيني را به نظر شما ، تحت تاثير شهر كلاسيك ما پيدا كرده و يا اشعار اروپايي؟
اشعار اروپايي . در شعر هاي سپهري حتي يك رگه نا چيز از شعر كلاسيك ديده نمي شود. گذشته شعر فارسي به روي سپهري بسته بوده است. سهراب شديدا تحت تاثير ذن بوديسم Zen-Budhism و شعرهاي "ويليام بليك " شاعر انگليسي و سورئاليسم فرانسه است. در شعر هاي آخرش او كوشيد تا از تصاوير زنانه دست بكشد. در اين شعرها حتي تصاوير زمختي دارد. شعر هاي آخرش داراي وزن هاي مركب بلند مي باشد. در شعر سپهري تصوير و درك تصويري وجود دارد كه اگر اين ها در اختيار فروغ يا شاملو گذاشته مي شدند بدون شك آن ها از خود مايه گذاشته ، شعرهايي با تكنيك قويتر مي ساختند ، و از خودشان به آن تصاوير كليت و جهان بيني مي دادند. تنها جهانبيني مجرد كافي نيست. سپهري از روح آب مي گويد، اما ما در پشت سر يك شعر روح انسان را مي خواهيم و نه يك توصيف صرف را.

magmagf
29-07-2007, 21:52
روزهاي معصوم آلوده اي بود و سهراب هر روز با حجب , اين روزهاي آلوده را عبادت مي كرد . و تلاش داشت در سير و سفرش به روز . ما يكديگر را باور كنيم . و سپهري روزي دوباره جوان شود . ولي چگونه , غيور تنهايي مي تواند با بودن روز و شب به مصاف رود . آن هنگام است كه انسان از شعر بودن زمين خانه اش دلگير و نا اميد مي شود و به جهان پناه مي برد و در كهكشان با همراهي اميد و نا اميدش ديدار مي كند . مي دانم عذاب سختي است كه انسان نا اميد از مكان خانه اش در كل جهان غرق شود ولي سپهري اين عذاب را دوست داشت . در رياضت و انزوا به جستجو مي پرداخت و با ملايمت و حوصله اي كه صفت بزرگيش بود به جهان چشم دوخت . جهان با وسعتش در توان او نبود و دست هاي استخواني او نمي توانست تمام جهان را به كلمات او پيوند زنند .
لحظه اي در خاك ماند , ايستاد , تجربه كرد , حركت كرد و بدنبال شرق گمشده به راه افتاد در اين دوران ها ترانه هاي ژاپني را تجربه كرد . آوار آفتاب حكمت اين دوران است . چهره اين كتاب كمي عبوس است و سهراب با حكمت و انديشه اي ديگر به دنبال كتاب حجم سبز رفت و در شعرهاي اين كتاب از گمگشتگي بيرون آمده و راه اصلي و واقعي خود را يافته است اكثر شعرهاي سهراب در اين كتاب دعوت است از همه مردم , از گل ها , از آبها از هر آنچه در طبيعت است .


احمدرضا احمدي

magmagf
29-07-2007, 21:53
سهراب سپهری در زمره ی آن گروه از هنروران نوآوریست که حتی پس از مرگ جسمی شان نمی توان فعل ماضی را درباره ی آنان و آثارشان بکار برد و نفوذ شتابان اندیشه های او در میان گروه های جوان ، هر قلم منصفی را بر آن میدارد تا او را سرایشگر مضامین عرفانی حال و آینده بشمارد .
شعر سپهری در زمانی طلوع کرد که ادبیات معاصر ایران در دو بخش مبتذل و مترقی ، راهی کاملا" متضاد با یکدیگر را طی می کردند : بخش نخست ، همچنان به مثله کردن شعر کهن ادامه میداد و سخت درگیر زلف چلیپا و خم ابروی مادینه ها یا نیرنه بود ، در حالی که شعر بیدار آنروز ، شماری از سرایندگان سلحشورش را یا روانه ی تبعید یا زندان ... و در این بحبوحه است که شعر سپهری به موازات شعر پویای امروز ، قلمرو دیگری را در می نوردد و نسل سرگردان ، گسیخته از خویش و بیمار از نوعی فن سالاری را بار دیگر چونان "گاته ها" با عناصر اربعه آشتی می دهد .
نگاره پرداز از بیزار از افق های بسته ، بی اعتنا به دگم های پیرامونش ، چشم اندازی باز و گسترده را به روی اهل اشراق می گشاید و در برابر اعتراضهائی که اینجا و آنجا بالا و می گیرد ، او سکوتی شگرف و معصومانه را بخود تحمیل می کند و تأکید می ورزد که آدمی اگر آدمی است باید "وزن بودن" را احساس کند و با هر مرام و کیشی که دارد ، زندگی را بر لب طاقچه ی عادت بفراموشی نسپارد .
اگر ملای روم می تواند بگوید : از محبت ، غول ، هادی و حزن ، شادی می شود ، چرا سپهری نتواند رونق آدمی را از دوستی بداند ؟ ... و اگر حافظ حق دارد تاریخ و جغرافیای سمرقند و بخارا را بهمراه تمامی اهالی اش به خال هندوی ترک شیرازی اش پیشکش کند ، چرا سپهری حق نداشته باشد زندگی را بدزدد و میان دو دیدار ، قسمت کند ؟
یکی از مهمترین خرده هائی که بر سپهری گرفته اند ، انزوای سیاسی اوست و هر چند که برخی از منتقدان بنام معاصر ، بر شقیقه ی او "کلت" نهاده و به بازجوئی از او پرداخته اند ، لیکن انگیزه های سهراب برای گریختن از بازار مکاره ی سیاست بحدی گونه گون و فراوان است که هر اهل انصافی را به تعمق و تفاهم وامیدارد . او مصالحه ی علنی اربابان و دلالان گیتی را بر سرنوشت بردگان جهان سوم لمس کرده و می بیند جانهای عزیزی را که در ستیزه ی باروت و خون ، قربانی این تبانی شوم می شوند ...
او می بیند گردش پی در پی مواضع سیاسی مبارزان رادیکال را و می بیند فرمانده ی نیروی هوائی دموکراتهای آذربایجان را که بیست سال بعد ، یکی از صمیمی ترین و متعصب ترین مداحان خدایگان آریامهر می شود و می بیند یهوداهائی را که یکروز عضو فعال ساواک اند و روز دیگر رهبری شماری از مخالفان شاه را در خارج کشور بر عهده می گیرند .
او می بیند شاعرانی را که سرسختانه برای ابقاء دولت آموزگار از قلم فروشان مطبوعات ، امضاء و تومار جمع می کنند و ناگهان دو ماه پیش از پیروزی انقلاب ، سروده های انقلابی آنان دیوارهای تهران را ملوث می کند و تصانیف مذهبی شان از رادیو تلویزیون نوزاد انقلاب نواخته می شود .
او می بیند که تنها در سال پیش از خیزش مردم ایران ، پنجاه و اندی از بلند پایه ترین رهبران سیاسی جهان ، از راست ترینشان گرفته و ت چپ ترینشان به دعوت محمدرضا پهلوی سوار بر یک اتوبوس اختصاصی می شوند و مشتاقانه به دیدار رژه ی قلدران تاریخ شاهنشاهی می روند .
او می بیند متعهدان سیاسی بنامی را که از کتابهای غیرقابل چاپشان هیچ کپی و یادداشتی برنمیدارند و در میان جوانان تشنه ی پیکار ، پخش نمی کنند ، اما پس از پیروزی انقلاب ، در دیباچه ی کتابهای تازه چاپ شده شان اصرار می ورزند که آثار مردمی آنان در دهه ی چهل یا دهه ی پنجاه نوشته شده اند و این پرسش را که نوشداروی اینان چه تأثیری بحال سهراب های جوانمرگ دهه های چهل و پنجاه داشته است مسکوت می گذارند .
او می بیند شاعران غیوری را که سروده های سیاسی خود را تنها در جمع خواص و نخبگان قرائت می کنند و سخت هراسناکند که مبادا دستگاه ضبط صدائی از سروده های آنان نسخه بردارد و با نشر آنها در میان مردم ، زحمتی برای حضرات فراهم آورد .
سهراب به رغم تمامی قیل و قالها میداند روزی فرا خواهد رسید که به همت همین عزیزانی که امروز آستین همت بالا زده و به بزرگداشت او همت گماشته اند ، شعر او در میان قشرهای دردمند روستائی نیز حضوری علنی خواهد یافت و آنگاه که گرفتاران آب و نان ، "جنس زمین" را عمیقا" احساس کنند و عاشقانه به کشته های خود خیره شوند ، دیگر به راحتی نخواهند گذاشت صاحبان زمین های چندین ده هکتاری وانگلهای بازوی رنج ، همچنان بر آنان چیره بمانند .
درست است که سپهری ، گه گاه در تجسم زیبائی های حیات راه اغراق می پوید و بی آنکه تجربه ای عینی از برخی تلخی های حیات داشته باشد ، می گوید : تا هست زندگی باید کرد ، اما همو در بستر بیماری ، صادقانه اعتراف می کند که پاره ای از ابعاد فضای زیست را بدرستی نمی شناخته و "درد ، گاه آنچنان هجوم می آورد که ادامه دادن ، ممکن نیست." ... سهراب در این ورطه درست به همان نقطه ای می رسد که سرایشگر بنام معاصر "مهدی اخوان ثالث" در بیان حالات "شاتقی" :
"زندگی را دوست میدارم
مرگ را دشمن ؛
وای! اما با که باید گفت این ، من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن ؟!"
امروز ، این پرسش دوستداران جوان سپهری و همسویان فکری او همچنان به قوت خود باقی است که اگر عطار و مولانا و حافظ به رغم مماشات با ارباب ظلمه و حکام خونخوار زمانه شان می توانند جاودانه بمانند ، چرا پرهیز سپهری از برخورد رویاروی با سیاست باید ارزش های معنوی او را به محاق سکوت و به پیله ی "بایکوت" بکشاند ؟
باید خوشنود باشیم که تعهد اخلاقی و عاطفی سپهری در برابر مردم و تلاش او برای سالم سازی هویت طبیعی انسانها ، روز به روز شیفتگان و مریدان بیشتری می یابد و کمتر رخ میدهد که اندیشمندان معاصر ما تنها از ظن خود یار او شوند و بینش آنان بر محیط رونق شعر سهراب در حد یک خط مماس ، مختصر شود .
این دیگر بر ذمه ی باورکنندگان اوست که تمامی ابعاد معنوی و هنری سپهری را یک به یک تحلیل کنند و سهراب را بیش از پیش از دیدگاههای نگاره پردازی و بشر دوستی و عرفان شگرفش برای دورماندگان از فضای ادبیات معاصر به تصویر کشند . البته این وظیفه بل فریضه تنها منحصر به سپهری نیست بل شامل همه ی دلیران اندیشمندی می شود که بر دوش اهل هنر و آن نیت دینی عظیم دارند .
یاد نازنینش را گرامی بداریم و در سوگ از دست رفتنش صبوری کنیم .

مهر 1367

کمال رجاء

magmagf
31-07-2007, 23:26
سهراب سپهري به گونه اي تام و تمام شاعر رنگ ها و واژه هاست كه در چشم انداز جهان نگري اش ، مي توان آموزه هايي از اين دو را به هم پيوند زد.
وجه غالب ذهن و زبان شاعر ، همانا رويكردي به سرچشمه هاي عرفان شرقي است كه در فضاهاي سيال و لغزنده آن ، همه چيز از زندگي و مرگ مي گويند. نقطه عزيمت در هنر و زبان سپهري ، همانا نوعي شروع از معرفت حسي به معرفت شهودي است. در چشم انداز شعر سپهري ، آموزه هاي فراواني از عرفان هندي تا دنياهاي مولوي و عطار و .... جاري است . كه مخاطب براي رسيدن به نوعي خلوت در خود ، ميان رويا و واقعيت ،نيمه اي از گمشده ي خود را جستجو مي كند.
رسيدن به هويت هاي انساني در شعر سپهري يك اصل بزرگ شاعرانه است كه در قلمرو زبان ، كاركردي دو لايه را در پي دارد. پيام شاعر در هر ايستگاهي به دور از زمان و مكان خاصي ، نشانگر يك انديشه عمومي شاعرانه


محمود معتقدي

magmagf
31-07-2007, 23:27
اهل کاشانم ، اما
شهر من کاشان نیست .
شهر من گم شده است .
سپهری تنها شروع می کند و تنها به پایان می رسد ، سال های پرفراز و نشیب تاریخ معاصر ایران را درهم می نوردد . و پنجاه و اند سالی تلخی ها می چشد ، فروپاشی عصر رضاخانی و آغاز دوران محمدرضا را شاهد است سال های بیست را تجربه می کند ، کودتای 28 مرداد را نظاره گر است جنگ قدرت بین آمریکا و انگلیس در ایران را می نگرد . و بالاخره انقلاب 57 را نیز به چشم خود رویت می کند ، شاید یکی از دلایل انزواگرایی سپهری در پیچ و خم نوسانات تاریخی زمانش نهفته باشد ، شرایط سخت و ناهمگون مراحل گوناگون زندگی وی ، مجال اظهار وجود ، و درخشش را از سپهری می گیرد ، احتمالا" سپهری اگر در فضایی دور از خفقان و محیطی هنرپرور می زیست بیش از آنچه که بود مثمر ثمر می شد ، خود می گوید : اهل کاشانم ، اما شهر من کاشان نیست ، در این مرحله سپهری از وطن فراتر می رود ، می پندارد ، همه جا می توان کاشان و کاشانی بود ، و همه جا می توان کاشان ها رفت ، ولی شهری که خود را بدان وابسته بداند وجود ندارد ، به اقصی نقاط جهان سفر می کند ، همه جا کاشان ها یافت می شوند ، همه جا سپهری می تواند لب به سخن بگشاید ، او قصد ندارد از چهارچوب پنجره ای کوچک به جهان پیرامون بنگرد ، ولی شرایط اجتماعی موجود ، او را در تنگنا قرار می دهد ، بال هایش را می بندد ، کلامش را محصور می کند ، شعرش را در قفس . لذا سپهری تنهایی را می گزیند ، به طبیعت پناه می برد ، شاید از این راه ، رهی بتوان جست .
برگی از شاخه ای بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز کنید . آیتی بهتر از این می خواهید ؟
و شنیدم که به هم می گفتند : سحر می داند ، سحر !
سپهری چشمان خود را به روی برگ ها دوخت ، کلامش را بجان رویندگی و نوشگفتن دوخت ، طراوت و شادابی ، همواره با چشمانی باز ، تبلور فردیت وی بودند ، کسی نمی داند سحر چه می داند ، ولی ، می داند ، که سپیده دم شگفتن از راه می رسد ، آیتی بهتر از این نخواهید خواست .
برخلاف تصور برخی ها سپهری غرق در طبیعت مطلق نبود ، او از طبیعتی دم می زند که با انسان اجین است و دست انسانی با آن گره خورده است ، سپهری قصد حل مسئله ای را ندارد ، رسول نیست ، برنامه ریز نیست ، ولی انسان والایی است که درد و اندوه و غم انسانی را در قالب طبیعت تصویر می کند :
پنجره ام به تهی باز شد
و من ویران شدم .
پرده نفس می کشید
سپهری اگر از روزگار مأبوس می شود ، و اگر همه چیز برایش تهی می شوند ، صدای نفس پرده را نفی نمی کند ، در منتهی علیه یأس ، امیدی می کارد ، برخلاف تصور برخی ها امید به آینده همواره در کلامش متبلور است :
عبور باید کرد
صدای باد می آید ، عبور باید کرد
و من مسافرم ، ای بادهای همواره !
مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید .
عبوری که سپهری از آن دم می زند ، عبور مجرد نیست ، فردگرایی محض نیست ، تأکید می کند ، عبور باید کرد ، چنین بنظر می رسد که یأس و دل مردگی ، همراه با جامعه ای یکنواخت ، وی را به سوی واقعیت گرایی سوق می دهد ، و اینجا است که باید عبور کرد ، با تلخی ها درافتاد و ناملایمات را در هم شکست و فردای روشن جامعه انسانی را برای نسل ها یادآور شد . می خواهد راهی دیار وسعت برگ ها بشود ، با همگان هم سو شود و تاریکی ها را به ودای فراموشی بسپارد . اینجا است که شخصیت واقعی سپهری چهره می نمایاند .
انسان گرایی وی ، و ارج و منزلتی که به جایگاه انسان فرهیخته قائل است در قالب شعری بر روی کاغذ سرازیر می کند :
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی ، سایه اش را بفروشد به زمین .
رایگان می بخشد ، نارون شاخه خود را به کلاغ .
هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد ...
جامعه ای بی غل و غش ، تهی از نابرابری ها ، پاک و منزه و انسانی ارائه می دهد که حتی صنوبرها هم خصومتی با هم ندارند ، انسان های جامعه مدنظر سپهری پای بند تعاونند ، درخت شاخه اش را برایگان در اختیار پرنده می گذارد و شور وی از دیدن این همه از خود گذشتگی ها و بی آرایشی ها می شکند ، سپهری طبیعت را جزئی از وجود انسان می بیند ، طبیعت از وجود انسان نشأت می گیرد می شکند و گل می دهد ، و طبیعت گرایی وی سوای مجردنگری قالبی تحلیل گران مقطع نگر و جزم اندیش است . در دنیای سپهری گل بدون وجود انسان معنی و مفهومی ندارد ، و تباهی ها خره جان هر دو است ، چون انسان و طبیعت موردنظر وی در سایه آزادی قد می کشند و استوار می شوند :
تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تکثیر .
رمانتیسم نهفته در کلام وب رمانتیسم نیمه واقعیت گرا است ، از خورشید بهره می گیرد تا پیوندها را عمیق تر سازد ، و پیوندها وحدت آفرینند ، وحدت میان انسان ها ، نفی خشونت ها و جدل ها ، نفی پلیدی ها و نابرابری ها ، ستایش طبیعت پاک و انسانی .
و باز در جایی دیگر می گوید :
ما ماندیم ، تا رشته شب از گرد چپرها وا شد ، فردا شد ، روز آمد و رفت .
اشاره به یاران نیمه راه ، به آنان که وا زدند ، شب را برگزیدند ، حال آنکه او شب و تیرگی ها را طی کرد و به فردا رسید ، روز بردمید ، سیاهی شب نیز ناپایدار است آنچه پویا است روز است و روشنایی ، فردایی که می جوید ، فردای نیک است با دامنه های وسیع به وسعت کره زمین .
سهراب درد آشنای دیرین مردمان خویش است ، در کوچه ها قدم می زند ، در روستاهای اطراف کاشان هم صحبت مردم کوچه و بازار می شود ، از طبیعت برایشان می گوید ، به تارهایی که بر وجود آنان تنیده فکر می کند و آواز پرش بیداری سر می دهد .
سپهری از فشار ناملایمات محیط سخت آزرده خاطر است ، هر چه بیشتر می اندیشد ، بیشتر رنج می برد ، جامعه مصرفی آلوده بر فساد ، لپ های گل انداخته کاذب ، قلب او را می فشرد :
در کف ها کاسه زیبایی ، بر لب ها تلخی دانایی .
از این که نمی تواند مرحمی بر زخم این مردمان نهد ، در خود فرو می رود و سپس زبان باز می گشاید :
آمده ام ، آمده ام ، پنجره ها می شکفند .
کوچه فرو رفته به بی سویی ، بی هایی ، بی هویی .
در می یابد که در قالب خود فرو رفتن و از اهل کوچه و بازار بریدن مرحم نیست می آید و با آمدنش همه جا می شکند ، آمدنش مجرد نیست ، آمدن پیکی است ، راهی است ، که انسان ها را به سوی اسانی تر بردن رهنمون است ، فرا رسیدن ایام سرور و مرگ دوران بی عدالتی .
سپهری مبحث زیبایی شناسی را از نزدیک می شناسد ، قطره قطره کلماتش بوی ، آب و نان و امید و معرفت و آینده ای نیک می دهد ، سهراب ، در قالب هر جمله ای دردی نهفته دارد ، و در میان دردها روزنه ای باز می گذارد ، اگر صحبت از خشمی نگران است یا از قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ حرف می زند ، سعی دارد نابرابری های جوامع انسانی را از دامن طبیعت پاک کند ، و چه بسا در کلام موفق هم می شود .
در خاتمه باید افزود ، این روزها جسته گریخته ، اینجا و آنجا کلکسیونرهای خصوصی تابلوهای سهراب را در گالری های خصوصی به نمایش می گذارند ، هر مجله و روزنامه ای چند صفحه ای را به مسئله سهراب اختصاص می دهد ، چه بسا این شیوه مطرح کردن دوباره سهراب ، هدفی دوگانه دارد ، نقطه مثبت ، ارزیابی مجدد ارزش های ناشناخته شاعری طبیعت گرا و گوشه نشین ولی نزدیک به مردم ، و نقطه منفی ، زمینه سازی جهت تبلیغ نقاشی های وی ، تا از این طریق بتوان آثار وی را با قیمتی کلان خرید و فروخت . در این باب باید بسی دقیق بود ، و نیز دست پرورده سهراب را نباید به دست دلالان و واسطه ها سپرد تا به دلخواه خود آنها را سبک و سنگین کنند . و هیاهوی زیاد برای سود بیشتر خود براه اندازند .
جای صحبت در مورد سپهری بسیار است ، زمانی فرح نیز سفارش می کرد تا تابلوهای وی را بخرند و برایش بوق و سرنا راه بیاندازند ، آنها از جنبه تبلیغی ، و مجردنگری ، سپهری را بررسی می کردند ، ولی اکنون باید با دیدی وسیع تر و موشکافانه تر ، به شاعر انسان گرای خود نگاه کنیم .
حرفها دارم
با تو ای مرغی که می خواهی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !


س . ج . جاهد

magmagf
03-08-2007, 00:47
این داستان _ تماما _ تخیلی است

صدای باران...
باران را در حالت های گوناگون دیده ام:
هنگامی که از ناودان روی سنگفرش حیاط سرازیر می شود،
هنگامی که به داخل حوض _ پر آب _ می ریزد،
و هنگامی که روی برگ گلی می نشیند.
اما، باران را در هیچ یک از این حالات، دوست ندارم، باران را در حالتی دوست دارم که:
بویش را از لابلای سبزه ها، علف ها، درخت ها و بالاخره از سطح صاف دیوار کاه گلی حیاط قدیمی مان می جویم.
خوبيش به این بود که همیشه این موقع ها خواب بودم. بیشتر، نصف شب ها رو به یاد می آرم، هر چند که چند باری هم _ الاان که فکرش رو می کنیم _ یادم می آد که مثل حالا، نزدیکی های صبح بود.
یواش یواش، منو تکون می داد و زیر لب می گفت:
نترسی ها! چیزی نیست.
اولش متوجه چیزی نمی شدم. همچه، بفهمی نفهمی، توی خواب و بیداری بودم که می گفتم:
چیزی نیست، یعنی چی؟
اون وقت، دوباره _ اما این بار یه خورده بلندتر _ می گفت:
چیزی نیست، می خواستم بگم که... که ممکنه صدای آسمان غرنبه...
درست همسن جا بود _ آره، درست همین جا _ که یکهو از جا پریدم.
می خواستم برم پشت رختخوابها قایم بشم، ولی خب یکمرتبه یادم می افتاد که رختخوابها وسط اتاق پهنه و ... این بود که به خود اون خدا بیامرز پناه می آوردم.
اون وقت، حواسم که یه خورده بیشتر سر جاش می اومد، می دویدم به طرف اتاق سهراب که نکنه خدایی نکرده اون بچ ترسیده باشه، و در اتاقش رو که باز می کردم، همون صحنه همیشگی رو می دیدم.
هیچ وقت هم، نتونستم بفهمم که اون پسربچه، در یک همچه وقت ها به چی فکر می کنه، چون می نشست پشت شیشه اتاق و به بارون نگاه می کرد...
ازش می پرسیدم:
مادر! نترسیدی؟
اون وقت، خودم متوجه می شدم که چه سوال بی موردی ازش کرده ام: هیچ جوابی به من نمی داد، حتی پلک هم نمی زد و غرق تماشا بود. شاید هم، اصلا متوجه من نمی شد!
در اتاقش رو می بستم و بر می گشتم سرجام و دیگه، تا صبح خوابم نمی برد...
می بینی؟ راستی می بینی که رمونه باعث تغییر چه چیزهایی می شه؟ و چه زود عادت های _ بظاهر _ بچگانه رو از یاد آدم می بره؟!
بلند شم... بلند شم با این حرفها چیزی درست نمی شه... پاشم توی سماور آب بریزم و روشنش کنم بعدش هم، حصیر رو بندازم پایین... هر چند که نمی دونم برای چی باید اول صبحی این کارو بکنم؟ هیچ وقت هم، ازش نپرسیم که برای چی این کارو می کنه! از اون موقع هم، دیگه برای من عادت شد.
روزهایی که بارون اومده بود از اتاقشکه درمی اومد، یکراست می رفت توی حیاط و طناب حصیر رو باز می کرد و چند دقیقه ای همونجا _ کنار پرده _ می نشست.
حتی، یک بار خودم با چشام دیدم که داشت بو می کشید!
آخر، یک بار طاقت نیاوردم و ازش پرسیدم:
اوا! برای چی داری بو می کشی، مگه کسی حصیر رو بو می کنه، پسرجان؟!
ولی، هیچی نگفت، اگه از سنگ صدا درآمد، از او هم...
اگه اشتباه نکنم، امروز می خوام یه لقمه نون و پنیر رو، لنگ ظهر بخورم...
دیدی؟ سماوره مدتیه که داره غل و غل می کنه و هنوز چایی رو، دم نکرده ام...
صدای باد...
برگ زرد درختان
_ آهسته آهسته _
روی زمین می ریزد
و دیگر، کسی با درخت کاری ندارد
مگر، خود درخت را دوست داشته باشد

در ورای آنچه که می بینی و یا خواهی دید؛ و در پس آنچه که اتفاق افتاده است و یا خواهد افتاد چیزهایی است که با چشم ظاهر نمی توان دید.
در پشت هر چشمی، عقلی نهان است که باید به کار برداشتن پرده ها و نمایان کردن آنچه که به دیده نمی آید، بپردازد.
چشم را توان و قوه یی محدود و معین است، همچنان که عقل را، و اما اگر اراده کردی به جایی برسی که کسی را یارای رسیدن به آن نیست نیازمند قوه دیگرش هستی، و آن دل توست. که بهتر بود می گفتم قوه ای که ترکیب و تلفیقی از دو قوه است: عقل + دل. البته، ترکیب و تالیف این دو، کار بس دشواری است، چه، در مرتبه اول، باید در به کارگیری عقل، توان و قدرت خود را به اثبات رسانده باشی و چه می گویم؟ قبل از آن مرتبه دیگری است: و آن، به اثبات رساندن استعداد و توانت در استفاده از حس است.
به هر حال، باید به طور مجرد در هر یک از این سه، لیاقت خود را نشان داده باشی تا آنگاه بتوانی، آمیزه ای از هر یک را ارئه کنی و در معرض دید همگان قرار دهی. و می بینی که بیهوده نگفتم کار بس دشواری است.
اما، این را هم باید بدانی که چیزهایی هم وجود دارد که با هیچ یک از این قوه ها، نمی توانی آنها را دریابی.
پژمردگی گلی را می بینی،
گل دیگری را می بویی.
داستانی را درباره بوی گل می خوانی.

ولی، داستان گلی که در نبود آب پژمرده شد، قصه دیگری است که باید بنشینی و با صبر و حوصله، تحلیلش کنی و سپس، تحلیلت را به دلت بسپاری، تا پاسخ نهایی را به تو بدهد.
تو! در دنیایی زندگی می کنی که _ اگر خوب بیاندیشی _ دنیای تو نیست که اگر بود می توانستی با آن رفق و مدارا کنی. مَثَل حضور تو در این دنیا، مَثَل بره ای است که بزور از شکم مادر بیرون کشیده شده است که متعلق به آن نیست
سالهای سال، به دنبال چیزهایی بوده ای که پژمردند و رفتند و مابقی نیز، پژمرده خواهند شد و خواهند رفت.
و این، نشان می دهد که تو نیز، پژمرده خواهی شد. و مگر، چنین نشده ای؟
این است که بیش از پیش _ احساس تنهایی و بی کسی می کنی، و به جایی می رسی که حتی عکس قاب شده پدر و مادرت هم دیگر تو را تسکین نمی دهد. هیچ گونه حرکتی هم، فایده ای ندارد.یعنی نمی توانی حرکتی بکنی: دیگر، دست تو نیست.
لحاف را پس می زنی و برمی خیزی... اشتباه نکرده بودی، و تلاشی بیهوده، به زمین می خوری، طوری که احساس می کنی، قسمتی از بدنت شکست و...

دیگر، جسم، حرف روح را هم نمی خواند و نمی خرد، چه رسد به آن که درصدد بها داده به انگیزه هایی باشد که روزی تو را به دشت و صحرا می کشاند.
خلاصه، هیچ چیز تو را آرام نمی کند: نه گل، نه گیاه، نه درخت، نه سبزه و...
حال، زمانی است که باید بیشتر و بیشتر _ و تا می توانی _ عقل و دل را درهم بیامزی تا شاید مشکلت را چاره کند، و تا دیر نشده است باید بجنبی، پس دوباره و چند باره مرور می کنی:
تو! نیازمند چیزی هستی خارج از خودت. عاملی که مثل تو، خانه نشین نمی شود و اینگونه،زمین نمی خورد، و فراتر از کوه و دشت و صحرا نیز گل و گیاه است.
برگ درختانش هیچ گاه، زرد نمی شود، و هیچ گاه، روی زمین نمی ریزد، و دیگر دیر شده است؛ یعنی کمی دیر شده است. چرا که می بینی، برگ درخت وجودت در حال افتادن روی زمین است...
نگاهش کن... نگاهش کن! که این آخری، چقدر آرام و آهسته پایین می رود... گویی، هیچ گاه به زمین نخواهد رسید. و تو! از این بابت، خوشحالی، لبخند، روی لبانت نقش می بندد. از جا بلند می شوی و بسرعت به طرف طاقچه اتاقت می روی و بدون توجه به این که چگونه توانستی از جا برخیزی _ آن هم با این سرعت _ قاب عکس مادرت را برمی داری و تا آخرین لحظه _ که فرصت داری _ آن را می بوسی و می بویی...
صدای سکوت
می نشینم تا شب هنگام
_ در خلوت و سکوت _ باز گردد.
_ چراغ بادی و گل شقایقی در دست
می شنوی... صدای پا را می شنوی؟
صدا _ صدایی آشناست
از لابلای درختان
_ در فضای مه آلود _
پیش می آید.
بگذار... بگذار عینکم را بردارم و شامه ام را قوی تر کنم.گویی:
همچنان، باید به انتظار نور و بوی گل نشست.

عمری اومد و گذشت، یعنی بیشترش رفته و کمترش مونده. سالهای ساله که توی این چار دیواری زندگی کردیم. اما، هیچ وقت مثل حالا بهم سخت نگذشت...
اون وقت ها، اگر کسی یه همچه حرفهایی می زد، بهش می گفتم:
خبه، خبه! بسه دیگه، این حرفها یعنی چی؟ خب، سرت رو به یه چیزی گرم کن، یعنی می خوای بگی که با یکی از مخلوقات خدا یا با یکی از مخلوقات بنده هایش، نمی توانی سرت رو گرم کنی؟!
بیچاره ها، الان کجا هستن که بیان و ببینن که این قدرتک و تنها هستم و حوصله هیچ کاری رو هم ندارم؟ اگه هیچ کس بهم چیزی نمی گفت، احترام، حتما هی غر می زد و می گفت:
_ دیدی گفتم که...
پیرمرد، هر چند که همیشه فکر خودش بود، اما نعمتی بود برای این خونه، همین که می نشست یه گوشه و کاری هم به کار من و زندگی نداشت، باز خودش غنیمتی بود. اصلا، مَرد باعث عزت و روشنایی خونه و کاشونه ست...
سهراب هم همین طوری بود. ولی خب، توی وجود این پسر، چیزهایی بود که گاهی اوقات فکر می کردم تافته جدا بافته ئیه، یعنی الانهکه خیلی از چیزها رو بفهمم. چون، اون موقع ها فکر می کردم که همه بچه دارن، خب منهم چند تا بچه دارم که یکی از اونا سهرابه...
هر چند که زیاد در بند خورد و خوراک این طور چیزها نبود،ولی دوست داشت که همه چیز مرتب و منظم باشه از استکان و نعلبکی گرفته تا قاشق و چنگال، و حتی از چیدن سفره غذا و...
صبح ها که از خواب بیدار می شد، کمتر حرف می زد، ولی هر چه رو به غروب می فت، بیشتر سر حال می اومد و درست با تاریک شدن هوا بود که جون می گرفت، و کم کم به حرف می اومد. انگاری که صبح ها همه چیزرو ازش گرفته باشن و شب، دوباره همه چیز رو بهش برگردونن.
غذاش رو آماده می کردم، با همون قبلمه کوچک، و می آوردم توی صندوق خونه، و می گذاشتم روی سه پایه آهنی تا با حرارت چراغ گردسوز گرم بمونه. وقتی که از بیرون می اومد، یکراست به سمت صندوق خونه می رفت و کنار سه پایه می نشست. من هم، فوری از فرصت استفاده می کردم و می رفتم رختخوابشو مرتب می کردم، اما، بیشتر وقت ها یادم می رفت که چراغ خواب چوبی بالای سرش رو هم روشن کنم.
می گفت: از اون اتاق به دو چیزش، علاقه دارم: یکی چراغ خواب و دومی هم... دومی چی بود، خدایا؟! گنجه های چوبی... نه! یه چیز دیگه یی بود. آهان، دومی هم سقف حصیری اتاق بود.
اما، حالا بعد از رفتنش، برای اینکه دیگه هیچ وقت فراموش نکننم، برای همیشه روشنش گذاشتم، البته یه چیز دیگه یی هم بود که خیلی دوستش می داشت _ که این رو داشت یادم می رفت _ همان چراغ بادی رو می گم که شب ها روشنش می کرد خودش روشن می کرد. و به دیوار حیاط آویزان می کرد.
آره. این یکی رو هم خیلی دوست داشت...
دیدی! دیدی باز پرحرفی کردم و یادم رفت چراغ بادی رو روشن کنم، هرچند که الان می ترسم که برم توی حیاط ولی خب چاره ای نیست. با خودم قول و قرار گذاشته ام که براش مادر خوبی باشم. باید عجله کنم. چون ممکنه یکمرتبه پیداش بشه و توی حیاط هم که تاریکه بعید نیست، پاش به جایی گیر کنه و بخوره زمین. اصلا، باید یه فکری هم برای این یکی چراغ بکنم باید یه جایی بذارمش که باد و بارون خاموشش نکنه، اون وقت، می تونم برای همیشه، روشنش بذارم.


صدرا لاهوتی

magmagf
03-08-2007, 00:48
كار ما نيست شناسائي "راز" گل سرخ
كار ما شايد اين است
كه در "افسون" گل سرخ شناور باشيم .
در سال هاي پس از مرگ سهراب كم نبوده اند كساني كه – به حق يا ناحق – درباره ي شعر يا نقاشي او داوري كرده اند و مي كنند . تا بحال برخي نوشته اند كه سهراب نقاش خوبي بوده است و بعضي گفته اند كه شاعر خوبي بوده است .
آناني كه با شعر سهراب به مخالفت پرداخته اند ، بي آنكه سهم او را در شعر معاصر نفي كنند ، او را شاعر تصويرهاي مجرد و خالي از مفهوم معرفي كرده اند و جدا از اين ، گسليده از مردم و دردهاي مردمي و پناه برده به عزلتي عرفاني و يا نيمه عرفاني . به گمان درست يا نادرست آنها ، سهراب در شعرهايش از واقع گرايي به دور افتاده و اغلب به "خود" پرداخته و چندان كه بايد با دردهاي هستي به چالش نرفته است .
آناني كه نقاشي سهراب را نفي كرده اند ، اين جا و آن جا ، نوشته اند كه او در مقطعي از كارش در زمينه نقاشي متوقف شده و سيري تحولي را دنبال نكرده است اما با اينهمه ناگزير شده اند كه لمس شاعرانه تابلوهايش را تائيد كنند .
اگر اشتباه نكرده باشم "آندره ژيد" مي گويد : هر اثر هنري با طبيعت شاعرانه شامل چيزيست كه م آنرا "سهم الهي" مينامم . اين سهم كه شاعر خود نيز بر وجودش واقف نيست ، براي شاعر هداياي غافلگيركننده و غيرمنتظري دارد . هر جمله يا حركتي كه براي شاعر ، درست مثل رنگ براي نقاش ، ارزش دارد ، دربرگيرنده معنايي پنهاني است كه هر كس مي تواند بطريقي دلخواه آنرا ترجمه و تفسير كند .
"سهم الهي" شعر يا نقاشي سهراب ، بگمان من ، در اين نهفته است كه مي توان آنها را به شكلي دلخواه تعبير كرد . اگر هر اثر هنري را يك اثر افسانه ي پريان تلقي كنيم ، آناني كه ساده و بي ريا بدنبال پريان مي گردند و معجزه را باور دارند ، پريان را مي بينند . مرادم از معجزه همان چيزيست كه آنرا "جوهر هنر" مي دانيم و معجزه آثار سهراب ، چه در شعر و چه در نقاشي ، اينست كه در آنها "سهم الهي" به شكلي انكارناپذير به نمايش در مي آيد .
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه .
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاك .
ريزش تاك جوان از ديوار .
بارش شبنم رو پل خواب .
پرش شادي از خندق مرگ .
گذر حادثه از پشت كلام .
سفر دانه به گل / بارش شبنم رو پل خواب / و تصاويري از اين دست را مي توان "مجرد" خواند و خالي از مفاهيم اجتماعي موردنظر خرده گيران اما مهم اينست كه در كليتي شاعرانه بررسي شوند . در نقاشي هاي سهراب سپهري هم بايد در پي همين سادگي و صفاي شاعرانه بود .
من ، اما ، در پي اين نيستم كه ارزش هاي هنري آثار سهراب را بررسي كنم چون برخورد من با آثار او هميشه برخورد يك "مخاطب ساده" بوده است و بهمين دليل در شهر افسانه اي او ، پريان را ديده ام و سخت لذات برده ام . آنچه كه مايلم درباره اش حرف بزنم يك "سهم الهي" ديگر است كه در سهراب بود : انسان بودنش .
من جمعا" شايد شش يا هفت بار برخورد نزديك با زنده ياد سهراب داشته ام اما در همان شش يا هفت بار او را انسان والايي ديده ام كه در عصر آشوبزده ما وجودشان اگر نگوئيم كيميا است ، سخن نادر است .
سهراب ، به معناي دقيق كلمه ساده بود ؛ به اندازه شعرهايش ، به اندازه تركيب هاي رنگ و خط در تابلوهايش . گاه خيال مي كردم كودك چهل و چند ساله ايست كه مي خواهد هستي را تجربه كند . نمي دانم ، شايد در پي آن نبود كه "راز" گل سرخ را شناسايي كند بلكه مي خواست در افسون گل سرخ شناور باشد . با دل آسودگي و صفاي كودكانه اي مي خواست "حقيقت" را دريابد آنهم نه آن حقيقتي را كه همه ي ما به نوعي ميكوشيم تا آنرا دريابيم ؛ ساده ترين حقايق را .
ساعت ها ، مي توانست در يك جمع بزرگ ساكت بنشيند . اصلا" "سكوت" با او بود ، بخشي از وجودش بود . انگار در رود درون خود غرق بود . آرامش يك كاهن بودايي را داشت و در عين حال ميديدي كه بوداوش رنج هاي زندگي را تحمل مي كند . نمي دانم يك بار كه با چند تايي از دوستان در "ريويرا"ي بالا – پنج شش سال پيش از مرگش – نشسته بوديم ، بنظرم آمد كه در سكون و سكوت رازآميزش سر در پي مكاشفه يي دارد كه براي من غريب است .
آنهايي كه با محافل مثلا" هنري يا روشنفكري در اين ملك آشنايي دارند ، مي دانند كه تا چه حد غيبت و حرف و نقل فراوان است . من در معدود برخوردهاي نزديكم با سهراب هرگز نديدم و نشنيدم كه از كسي بد بگويد ، اثر هنرمند ديگري را به باد مسخره و انتقاد بگيرد . اگر در گرماگرم بحث درباره فلان نقاشي كه تازه كارهايش را ديده بوديم از او مي خواستند تا نظرش را بگويد ، رندانه ، شايد ، طفره مي رفت و مي كوشيد تا به سكوت خود ادامه دهد . اغلب خيال مي كردم كه او در ميان جمع هم با خودش خلوت كرده و دلش نمي خواهد كه آن خلوت دروني را بيآشوبند .!
عشق به سفرش را ، اغلب ، اينطور بيان مي كرد "آدم مسافر است پس بايد تا مي تواند سفر كند !". از هند و فرهنگ فقر و رضاي هندي ها ، سخن مي گفت و به اشاراتي كوتاه . يك بار كه آثارش را در گالري سيحون نشسته بوديم و سهراب از آشفتگي جوامع غربي مي گفت و شور عارفانه مردم شرق را ميستود . دوستي شيفته غرب سعي داشت كه با دفاع از دموكراسي غرب چنان بنمايد كه انسان غربي دستكم حق و حقوق خود را مي شناسد و مثل انسان شرقي به فقر رضا نمي دهد . سهراب در پاسخ او گفت – و خيلي ساده – در آن فقر و رضا حكمتي است كه رازش بر من و تو آشكار نيست – البته نه دقيقا" با همين كلمات كه با اين مضمون .
سهم الهي انسان بودنش بود كه به آن سهم الهي هنرش ارزش مي بخشيد . در تركيب اين دو سهم بود كه مي توانست خيلي بي ريا و ساده بگويد :
اهل كاشانم .
روزگارم بد نيست .
تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستاني ، بهتر از آب روان .


هوشنگ حسامي

magmagf
03-08-2007, 00:48
ممكن است كه نظرتان در مورد كارهاي سهراب سپهري بفرماييد؟
- سپهري همان طور كه مي دانيد با هنر نقاشي هم آشنا بود . من در شعرهاي او كه به آنها علاقمندم بيشتر تصاوير نقاشي را مي بينم. در شعرش بيشتر نقاش بود، همان طور كه در نقاشي بيشتر شاعر بود. تابلوهايش با كار نقاشان معاصر تفاوت هاي خاصي داشت . همه تصديق داشتند كه نمايشگاه هاي نقاشي او يك نوع بيان شاعرانه است.
- گروهي بر اين نظرند كه سپهري بيشتر از عرفان هند تاثير پذيرفته است شما در اين مورد چگونه مي انديشيد ؟
- از عرفان هند كه كمتر ، بيشتر از عرفان شرق به طور كلي و به خصوص چين و ژاپن است . او سفرهايي به اين كشورها داشت ،در نخستين كتابهايش هم چنين چيزهايي را مي توانم ببينيم .
من فكر مي كنم كه سپهري در شعرهايش بيشتر به بيان حالات روحي و احساسي خودش مي پردازد و به اين ترتيب مي خواهم بگويم كه او الزاما" قصد بيان يك مكتب عرفاني را نداشت . در كارهايش ما بيشتر تجليات شخصيت خود سپهري را مي بينيم.
بايد ببينيم كه اصولا" سپهري از عرفان چه تعريفي را ارائه مي دهد ،آيا آن تعريف با كارهاي سپهري منطبق مي شود ؟ اصلا" به اين سبك بيان عرفاني كردن ، خيلي كار هنري نيست. سپهري هم همان طوري كه گفتم بيشتر بيان حالات روحي خودش را كرده است. كارهاي سپهري را بسياري عرفاني ميدانند، اما با تعريفي كه ما از عرفان داريم شعرهاي اين شاعر هيچ ارتباطي با اين قضايا پيدا نمي كند. عرفان به گرايشي ماورائي و فداكاري حتي براي چيزي كه قابل لمس و ديدن نيست ، اعتقاد قطعي دارد و اصولا" شيوه بيانش و نوع تفكر ارتباطي با كار سپهري پيدا نمي كند.
او چون نقاش بود گاهي در تصوير گري به نوعي نابي و عامي خاص ميرسد. در كتابهاي اوليه سپهري شما از وزن نشانه هاي چنداني نمي بينيد ، بيشتر نثر شاعرانه است . در كارهاي آخرش است كه با خاصيت وزن آشنا ميشود . ما در كارهاي آخرش
مي بينيم كه وزن هاي نيمايي را به كار مي بندد.
دو سه شعر زنده اي را كه منتشر كرد بيشتر به منظومه شباهت پيدا مي كند با اين فرق كه منظومه معمولا" بايد يك خط سير مشخص را دنبال كند ، اما در شعر سپهري شما اين جريان را به اين صورت نمي بينيد بلكه شما در اين اشعار با ابيات بسيار درخشان و زيبايي مواجه هستيد. مثلا" در منظومه "صداي پاي آب" اگر چند پاراگراف از آخر به اول آورده شود و يا بالعكس ، تفاوتي در كار به وجود نمي آيد. دليلش هم اين است كه او نمي خواهد چيز خاصي را القا بكند بيانش بيان احوالات روحي و نفساني خودش است.
- شما تا اينجا از محاسن و مقاصد كار سپهري حرف زديد و گفتيد كه داراي تصاوير زيبايي است و سرشار است از احساس.
به علاوه اضافه گرديد كه اين شعرها بيشتر از آنكه بيان يك مكتب عرفاني باشد بيان حالات روحي خودش است . پرسش اين است كه معايب كار ايشان را در چه مي بينيد؟
- نمي شود گفت معايب ، ولي همان طور كه گفتم سپهري بيشتر يك تصوير ساز است و كوشش عمده اي در بيان تصاويري زيبا از صحنه هايي خاص است بي آنكه مطالبش ارتباط چنداني به يكديگر ، حتي در يك شعر واحد داشته باشد. در عين حال به سپهري اين انتقاد هم شده است كه كارهايش با زمانه خودش هماهنگي ندارد گويي كه در اين جامعه و با اين مردم زندگي
نمي كند. گمان مي كنم كه خود سپهري هم علاقه اي به ورود در مسائل اجتماعي نداشت. او شاعري گوشه گير و منزوي بود كه در خلوت خودش به شعر و به نقاشي مي پرداخت و از اين بيشتر هيچ. شعرهايش بيان حالات روحي و احساسي خودش بود و همين هم برايش خشنود كننده بود و اين كار را هم زيبا انجام ميداد.
- از جهت فرم ، شما كارهاي سپهري را چگونه ارزيابي مي كنيد؟
- از جهت فرم ، او از نثر هاي كوتاه شاعرانه اي شروع كرد و كم كم اين را به سوي بافت كلامي و واژه هاي صيقلي شده پيش برد ، تا آنكه در اواخر عمرش به وزن نيمايي مي رسد. البته كه اين حركت به طرف تعالي بوده است. شايد اين حركت به تعالي را نتوان در كتابهاي اوليه اش ديد ، اما در كارهاي آخر اين جريان كاملا " محسوس است. به اين ترتيب نقص خاصي از جهت فرم نميشود به كارهاي آخر اين شاعر گرفت.

magmagf
04-08-2007, 07:04
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است

magmagf
04-08-2007, 07:04
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریای بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل پا نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گر چه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهرمن
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن

magmagf
04-08-2007, 07:06
- آقاي شاملو ، از فروغ و سهراب شعر كدام يكي بيشتر به دلتان مي نشيند ؟
- فروغ . چون عرفان سهراب را باور نمي كنم .
گفتم : - زبان سپهري براي مردم دلپذير تر است . اما مثل اينكه شما با زبان سهراب زياد موافق نيستيد و حتا يك جايي گفته ايد آبتان با هم به يك جو نمي رود.
- ولي من با "زبان" سهراب اشكالي ندارم. چون او و فروغ را از اين لحاظ در عرض هم مي گذارم. مشكل من و سهراب دنيايي است كه او از آن صحبت مي كند . من دنياي او را درك نمي كنم. بهشت او اصلا از جنس جهنم من نيست. ببين : تو حتا وقتي كه تا خرخره لمبانده باشي هم مي تواني معني حرف مرا كه مي گويم "گرسنه ام " بفهمي. چون سيري تو و گرسنگي من از يك جنس است منتها در دو جهت . من اگر غذاي كافي بخورم حالت الان تو را درك مي كنم و تو اگر تا چند ساعت ديگر چيزي نخوري معني حرف مرا. اما من اگر خودم را تكه پاره هم بكنم نمي فهمم جغرافياي شعر سپهري كجا است. چاپلين در "لايم لايت" نقش گرسنه بيخانماني را بازي ميكند كه در وصف بهار ترانه يي مي خواند . بهاري كه او وصف مي كند بهار دلنشين همه مردم روي زمين است فقط
نا گهان يك جا به يك دوراهي مي رسد كه مخاطبان ترانه بي اختيار به دو دسته تقسيم مي شوند :
گروهي كه از فرط خنده پس مي افتد و گروهي كه دل و چشم شان پر از اشك مي شود . و اين ، سطر پاياني ترانه است. آن جا كه ولگرد گرسنه خم مي شود گل خودرويي را مي چيند و مي گويد:
" بهار براي اين زيبا است كه اگر از گشنگي در حال مرگ باشي مي تواني با چيدن گل ها دلي از عزا در آري !".- پاره آستر آويزان پشت كتش را جلو سينه وصل مي كند و گل به آن زيبايي را با تشريفات كامل و اشرافي صرف يك غذاي رسمي، با لذت و اشتهاي تمام مي خورد ! - بهار ما و گل زيباي صحرايي گرسنگان از جنس واحدي نيست. مثل دنياي پر اضظراب من و دنياي عرفاني سهراب ... اما البته اين دو موضوع هيچ ربطي به مساله سوم ندارد. سپهري انساني بود بسيار شريف و عميقا و قلبا شاعر. مشكل من و او اين بود و هست كه جهان را از دو مزغل (1) مختلف
نگاه مي كرديم بي اينكه شيله پيله اي در كارمان باشد.
- از سهراب سپهري هم تا اين جا كه من ديده ام خيلي حرف زده اند .
شاملو به سرعت گفت : -- زبان سهراب در تراز فروغ قرار مي گيرد اما شعر او را من نمي پسندم . زبان و شعرش گاهي بسيار زيبا است اما باب دندان من نيست.
قيافه خبر نگار پر از حيرت شد و شاملو به شتاب حيرتش را بر طرف كرد:

- ببينيد خانم : شعر سهراب مي كوشد عارفانه باشد . من از عرفان سر در نمي آورم اما تا آن جا كه ديده ام و خوانده ام عرفا خودشان هم نمي دانند منظور عرضشان چيست . من و آنها با دو زبان مختلف اختلاط مي كنيم كه ظاهرا كلماتش يكي است.
سپهري هم از لحاظ وزن مثل فروغ است گيرم حرف سپهري حرف ديگري است. انگار صدايش از دنيايي مي آيد كه در آن پل پوت و ماركوس و آپارتايد وجود ندارد و گرفتاريها فقط در حول و حوش اين دغدغه است كه برگ درخت سبز هست يا نه . من دست كم حالا ديگر فرمان صادر نمي كنم كه " آن كه مي خندد هنوز خبر هولناك را نشنيده است " (2) ، چون به اين حقيقت واقف شده ام كه تنها انسان است كه مي تواند بخندد : و ديگر به آن خشكي معتقد نيستم كه " در روزگار ما سخن از درختان به ميان آوردن جنايت است " (3) ، چون به اين اعتقاد رسيده ام كه جنايتكاران و خونخواران تنها از ميان كساني بيرون مي آيند كه از نعمت خنديدن بي بهره اند و با ياس ها به داس سخن مي گويند . (4) قيافه عبوس آقا محمد خان قجر و ريخت منحوس نادر شاه افشار را جلو نظرت مجسم كن تا به عرضم برسي. آن كه خنده و ياس را
مي شناسد چه طور ممكن است به سخافت فرمان بركندن اهالي شهر پي نبرد يا از بر پا كردن كله منار بر سر راهي كه از آن گذشته شرم نكند ؟
اين شعر را يك دختر بچه كودكستاني سروده :
اين گل رنگ است
شكفته تا جهان را بيارايد
قانوني هست كه چيدن آن را منع مي كند
ورنه ديگر جهان سحر انگيز نخواهد بود
و دوباره سپيد و سياه خواهد شد. (5)
من يقين دارم دستهاي اين كودك در هيچ شرايطي به خون آغشته نخواهد شد ، چون حرمت و فضيلت زيبايي را درك كرده است. من شعر اين دخترك پنج شش ساله را درك مي كنم و شعر سپهري را نه.
- در باب سهراب سپهري نظرتان چيست ؟
- بايد فرصتي پيدا كنم يك بار ديگر شعرهايش را بخوانم ......
متاسفانه در حال حاضر تصوير گنگي از آن ها در ذهن دارم. ميدانيد؟ زورم مي آيد آن عرفان نا بهنگام را باور كنم. سر آدم هاي بيگناه را لب جوب مي برند و من دو قدم پايين تر بايستم و توصيه كنم كه "آب را گل نكنيد"! تصور مي كنم يكي مان از مرحله پرت بوديم ، يا من يا او. شايد با دوباره خواندنش به كلي مجاب بشوم و دستهاي بيگناهش را در عالم خيال و خاطره غرق در بوسه كنم . آن شعرها گاهي بسيار زيباست ، فوق العاده است ، اما گمان نمي كنم آبمان به يك جو برود . دست كم براي من "فقط زيبايي " كافي نيست ، چه كنم.

magmagf
06-08-2007, 09:17
س: نظر شما در مورد سهراب سپهري چيست ؟
ج : از چه جنبه اي مي خواهيد نظر مرا در مورد او بدانيد؟
س: از جهت جهان بيني ، كلامي و بيان مفاهيم ، شما سهراب سپهري را چگونه مي بينيد؟
ج: سپهري شاعري با كلامي بسيار ساده و روان. اين شعر در عين سادگي و رواني داراي يك زبان كنايه اي هم هست. او بيشتر مايل است تا با كنايه سخن گويد مثلا اين شعر كه مي گويد: " من قطاري ديدم، كه سياست مي برد ، و چه خالي مي رفت" اين واقعا يك جور كنايه است . اين كلام به حد محاوره نزديك مي شود ، اما در عين حال در پشت سر خود عمقي را هم دارد. آشنايي او با خاور دور ، مسافرتش به ژاپن و آشناييش به "بوديزم" موجب شد تا در شعر سپهري ما به نوعي عرفان برخورد كنيم. آرامشي كه او دارد ، استفاده اي كه از لحظه لحظه زندگي مي كند و نهراسيدن از مرگ به شعرهاي سپهري خصوصيتي عارفانه مي دهد . انديشه در شعر سپهري جاي خاصي دارد كه بيشتر از آنكه مادي باشد ماوراي طبيعي است . او از محسوسات به معقولات متوجه مي شد و مي توان گفت كه از اين جهت شاعر بسيار خوبي است.
س : حتما شما همه هشت كتابش را ديديد . آيا فكر مي كنيد كه او از اولين كتابهايش تا پايان همين روند را دنبال مي كند؟
ج : تقريبا هيچ شاعري از اولين شعرهايش تا به آخر يك انديشه و يك روند را دنبال نمي كند . هر شاعري در معرض پختگي بيشتر ، كمال بيشتر و جبر زمان قرار مي گيرد و طبعا اولين شعرهايش با شعرهاي آخرينش قابل مقايسه نيست اتفاقا سپهري شاعري است كه مي شود تكامل تدريجي اش را در شعرهايش كاملا ديد.
س: روند شعر هاي اوليه سهراب چگونه بود و آن اشعار از چه جريان هايي بيشتر سخن مي گفت؟
ج : بايد دانست كه او يك نقاش بود و در شعرهاي اوليه اش ، شما با تصاويري سطحي آشنا مي شويد كه عمقي را در پشت سر خود ندارند. او همان طور كه در تابلوهايش اناري ، گل و يا بوته اي را نشان مي داد در شعرهاي اوليه اش هم سعي داشت تا چنين كند ، اما در اشعار بعديش اين تصاوير بعد ديگري پيدا مي كند به طوري كه شما مي توانيد در پشت آن تصاوير پيام هاي ديگري را ببينيد.
البته براي پاسخ به اين چنين پر سش هايي نياز به مطالعه اي دقيق براي پاسخ گفتن هست و به صورت گفتگويي كه اكنون ما داريم بي شك آن فرصت لازم وجود ندارد ، اما اگر بخواهيم تحول را در كار سپهري مورد بررسي قرار بدهيم تنها مي توانيم اين اشاره را بكنيم كه تصاويرش از سطح گذشته و به عمق دست يافتند اما انديشه كم و بيش در اشعار اوليه سپهري هم نقش قابل توجهي دارد. در اين گفتگو كه اغلب با مراجعه به ذهنيات مه آلود من است نمي توان راجع به اشخاصي كه پرسيديد به طور كامل و دقيق پاسخ گفت . همين قدر كلي و اشاره وار چيزي گفته ام . بحث دقيقتر مستلزم ارايه نمونه و نقد مورد و تحليل مستند است كه در گفتگوي حضوري براي من به هيچ روي ميسر نيست.

magmagf
06-08-2007, 09:18
- در مورد "سهراب سپهري " چه فكر مي كنيد ؟
سهراب سپهري را بسيار دوست دارم . در اداره هنرهاي زيباي كشور با هم همكار بوديم. اداره اي داشتيم كه كارش انتخاب نقوش صنايع ظريف ايران بود و انتخاب بهترين نقوش براي سفارش دادن به كارگاه هاي هنري اداره. اين نقوش را من در مجله "نقش و نگار" كه مدير و مسئولش بودم به چاپ مي رساندم "سهراب سپهري" و "شكوه رياضي" در انتخاب بهترين نقوش به من كمك مي كردند اما "شكوه" و "من"روي حرف "سهراب" حرفي نمي زديم. هر دو شان رفتند و من هم سوميش هستم .
"سهراب" به سراي شعر هم اسباب كشي كرد و چه اسبابكشي فوق العاده اي. شعرش يك نوع نقاشي و نقاشيش يك نوع شعر شد. "سهراب" تيپ شهودي بود ( شايد بتوان گفت "نيما " تيپ فكور بود) و طبع شهودي "سهراب" بي اينكه او را متوجه گنجينه گسترده عرفان ايران بكند ، به خاور دور و ژاپن كشاندش.
ره آورد اين سفر هم در نقاشي و هم در شعر "سهراب" اثر گذاشت. برايم گفت كه نقاشي هاي پيروان فرقه "ذن بوديسم" را ديده و ترجمه شعرهايش را به فرانسه خوانده. از شعر "هايكو"
( شعر "ذنيست" هاي ژاپن ) بسيار خوشش آمده بود.
توجهش را جلب كردم كه "رباعيات خيام" هم شباهتي به شعر "هايكو" دارد، چرا كه خلاصه اي است از معرفي محتوا ، توضيح آن و نتيجه گيري - "سهراب " مي گفت نه ، "هايكو" تنها پيش درآمدي است بر محتوائي كه در ذهن شاعر است و درست مي گفت شعر "هايكو" با هجاهاي محدودش حالت سنگريزه اي را دارد كه در استخر ذهن خواننده انداخته بشود و تداعي هاي بسياري را برانگيزد. شعر "خيام" هم براي من همين حالت را دارد و شعر "سهراب" براي من "هايكوي" ادامه يافته و گسترده اي است كه تك تك مصراع هايش برايم تداعي برانگيز است . تداعي برانگيز
و حالتگرا.
جاهاي خاليي كه در تابلوهاي اخير "سهراب" مي بينيم ، بيننده را به مراقبه ميانگيزد ، سير جزئيات تابلو ، به سلوك مي خواندش . حالتگرائي و شكار لحظه هاي گذرا و حال انگيز ، به طبيعت رو آوردن و طبيعت را با يكي دو كلمه تا تعبير نشان دادن يا با خط و رنگ محدودي منعكس كردن ، مي توان گفت از اثرات هنر خاور دور بر آثار "سپهري" هست ، اما "امپرسيونيسم" هم كم تحت تاثير هنر خاور دور قرار نگرفته.
- به اين ترتيب او به نظر شما بيشتر تحت اثير ادبيات خاور دور است؟
- بيشتر نه ولي تحت تاثير ادبيات خاور دور است.
- ادبيات غرب تا چه اندازه در كار ايشان تاثير گذاشته است ؟
- "سهراب" از صميم قلب خود را وقف شعر و نقاشي كرده بود .
ابتدا در "دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران " درس خوانده بود كه اصول غربي هنر نقاشي (منحصرا) تدريس ميشد.
طبيعي است كه بايد كار "سهراب" هنر غربي باشد اما بعد به نظر من "سهراب" با وقوف تلفيقي كرد ميان هنر شرق وغرب و با الهام گرفتن از محيط پيرامونش يعني "ايران" و زادگاه كويريش "كاشان" . در شعرش هم همين كار را كرد و گفت كه :
"اهل كاشان است و پي قدقامت سرو نماز مي گزارد."
- تاثير ادبيات سنتي ما در كارش تا چه اندازه ديده مي شود ؟
- شايد "سهراب" فرصت زيادي نداشته تا به مطالعه ادبيات سنتي ما بپردازد. آخري ها كم مي ديدمش. دور و بر ما بيشتر هنرمندان متعهد بودند كه طرز تفكر "جلال" را ياد داشتند يا
مي پسنديدند. "سهراب" چنين طرز فكري نداشت. در انتظار موعود بود اما متعهد نبود بنابراين نمي دانم كوششي براي دستيابي به ميراث گذشتگان كرده است يا نه ؟ در شعرش اثر چنداني از اين ميراث نمي بينيم. به هر جهت شعر "سهراب" شعر مطلق است . شعر ناب است.
- شعر ناب چگونه شعري است ؟
- يعني شعر خالص...با خلوصي كه "سهراب" داشت.

magmagf
06-08-2007, 09:19
در مورد "سهراب سپهري " چه فكر مي كنيد ؟
سهراب سپهري را بسيار دوست دارم . در اداره هنرهاي زيباي كشور با هم همكار بوديم. اداره اي داشتيم كه كارش انتخاب نقوش صنايع ظريف ايران بود و انتخاب بهترين نقوش براي سفارش دادن به كارگاه هاي هنري اداره. اين نقوش را من در مجله "نقش و نگار" كه مدير و مسئولش بودم به چاپ مي رساندم "سهراب سپهري" و "شكوه رياضي" در انتخاب بهترين نقوش به من كمك مي كردند اما "شكوه" و "من"روي حرف "سهراب" حرفي نمي زديم. هر دو شان رفتند و من هم سوميش هستم .
"سهراب" به سراي شعر هم اسباب كشي كرد و چه اسبابكشي فوق العاده اي. شعرش يك نوع نقاشي و نقاشيش يك نوع شعر شد. "سهراب" تيپ شهودي بود ( شايد بتوان گفت "نيما " تيپ فكور بود) و طبع شهودي "سهراب" بي اينكه او را متوجه گنجينه گسترده عرفان ايران بكند ، به خاور دور و ژاپن كشاندش.
ره آورد اين سفر هم در نقاشي و هم در شعر "سهراب" اثر گذاشت. برايم گفت كه نقاشي هاي پيروان فرقه "ذن بوديسم" را ديده و ترجمه شعرهايش را به فرانسه خوانده. از شعر "هايكو"
( شعر "ذنيست" هاي ژاپن ) بسيار خوشش آمده بود.
توجهش را جلب كردم كه "رباعيات خيام" هم شباهتي به شعر "هايكو" دارد، چرا كه خلاصه اي است از معرفي محتوا ، توضيح آن و نتيجه گيري - "سهراب " مي گفت نه ، "هايكو" تنها پيش درآمدي است بر محتوائي كه در ذهن شاعر است و درست مي گفت شعر "هايكو" با هجاهاي محدودش حالت سنگريزه اي را دارد كه در استخر ذهن خواننده انداخته بشود و تداعي هاي بسياري را برانگيزد. شعر "خيام" هم براي من همين حالت را دارد و شعر "سهراب" براي من "هايكوي" ادامه يافته و گسترده اي است كه تك تك مصراع هايش برايم تداعي برانگيز است . تداعي برانگيز
و حالتگرا.
جاهاي خاليي كه در تابلوهاي اخير "سهراب" مي بينيم ، بيننده را به مراقبه ميانگيزد ، سير جزئيات تابلو ، به سلوك مي خواندش . حالتگرائي و شكار لحظه هاي گذرا و حال انگيز ، به طبيعت رو آوردن و طبيعت را با يكي دو كلمه تا تعبير نشان دادن يا با خط و رنگ محدودي منعكس كردن ، مي توان گفت از اثرات هنر خاور دور بر آثار "سپهري" هست ، اما "امپرسيونيسم" هم كم تحت تاثير هنر خاور دور قرار نگرفته.
- به اين ترتيب او به نظر شما بيشتر تحت اثير ادبيات خاور دور است؟
- بيشتر نه ولي تحت تاثير ادبيات خاور دور است.
- ادبيات غرب تا چه اندازه در كار ايشان تاثير گذاشته است ؟
- "سهراب" از صميم قلب خود را وقف شعر و نقاشي كرده بود .
ابتدا در "دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران " درس خوانده بود كه اصول غربي هنر نقاشي (منحصرا) تدريس ميشد.
طبيعي است كه بايد كار "سهراب" هنر غربي باشد اما بعد به نظر من "سهراب" با وقوف تلفيقي كرد ميان هنر شرق وغرب و با الهام گرفتن از محيط پيرامونش يعني "ايران" و زادگاه كويريش "كاشان" . در شعرش هم همين كار را كرد و گفت كه :
"اهل كاشان است و پي قدقامت سرو نماز مي گزارد."
- تاثير ادبيات سنتي ما در كارش تا چه اندازه ديده مي شود ؟
- شايد "سهراب" فرصت زيادي نداشته تا به مطالعه ادبيات سنتي ما بپردازد. آخري ها كم مي ديدمش. دور و بر ما بيشتر هنرمندان متعهد بودند كه طرز تفكر "جلال" را ياد داشتند يا
مي پسنديدند. "سهراب" چنين طرز فكري نداشت. در انتظار موعود بود اما متعهد نبود بنابراين نمي دانم كوششي براي دستيابي به ميراث گذشتگان كرده است يا نه ؟ در شعرش اثر چنداني از اين ميراث نمي بينيم. به هر جهت شعر "سهراب" شعر مطلق است . شعر ناب .

چهار تصوير
و يك تابلو براي شاعر تنهايي سهراب سپهري
اسماعيل جنتي
مانا (1)
كوكوتيتي (2)
بخوان.
در زمهرير جهان
ابري سترون ،
مي گذرد.
تنها براي
شكوفه گيلاسي كوچك
بخوان
كوكوتيتي.
براي پرنده اي كه ميميرد
مرگ
آسماني است فراخ .
تنهائي
حرمت باغ است
چنگي پير !
ابر
صبر زمين است
خنده كوير !
يك تابلو
در هوا فصل زردي پراكنده است ، ما نمي شناسيم . و ما
نمي دانيم اين همه آبي چگونه از دريا به شهر رسيده است.
شب روي ديواره سنگي خزه بسته است ، نيمكت ها به تماشا نشسته اند و در خميازه طولاني يك عابر به خواب مي روند . و آن روز كنار هر نيمكت پرنده اي به خواب مي رفت . تو با دهان درختان سخن مي گفتي. و با انگشتانت چون كلامي مقدس ، آن سوي دشت را به پروانه هاي بي بالي كه به شكار سوسن ها مي رفتند نشانه بودي. و تو آن روز به جشن عروسك ها مي رفتي تا تصوري باشي از شادي هاي كودكانه ات در قاب يك فصل . فصلي كه ديوارها به سايه هاي بلند كاج ها پناه مي برند . فصلي كه مرثيه خوانان برگ ها ، پاييز را عروس مي كنند ، تا جشن عروسك ها ، تا انتهاي شب يلدا ، آدمك برفي را لباسي از باران بپوشانند. فصل پنجم سال ، فصلي كه عروسك ها در قاب يك آينه كودكان را
مي بوسند.
1340
(1) : ماناmana : نيروي مستقل مادي و روحاني كه در همه جا پراكنده است و در همه شعرها و موجودات و اشيا مقدس شركت دارد.
(2) : titi : شكوفه گل.
Kukutiti : مرغ دريايي . از گنجشك كوچكتر ، رنگ بدن سبز
پسته يي، رنگ سر سبز ، رنگ نوك مايل به زرد. زمستان مي آيد و بهار مهاجرت مي كند ، به كجا ! كس نمي داند . اين پرنده در شمال ايران ديده مي شود. هميشه در ارتفاع ، بالاي درختها پرواز مي كند و در حال پرواز دائم مي خواند : كوكوتيتي ، كوكوتيتي ،...

magmagf
09-08-2007, 08:29
- در مورد سهراب سپهري چه فكر مي كنيد؟
- به نظر من سهراب هم شاعري ماندني است. از محاسن شاعران درجه يك ما بهره مند است و از معايب آنها هم بر كنار نيست. بايد بياييم و بگوييم كه سهراب چه به ما افزوده است ؟
شعر امروز ما كم و بيش داراي يك ديد ماترياليزم غربي بود و رابطه اش با ادبيات فارسي بيشتر از راه ساخت هاي زبان بود و كمتر از راه جهان انديشه ها. سپهري نگاه معاصر ما را رنگين كرد. بخش عظيم ادبيات كهن ما عارفانه است ، من كاري به قضاوت در مورد عرفان ندارم. عرفاني داشتيم كه همچون سلاحي كارآمد مورد استفاده قرار مي گرفت و عرفاني هم بود كه درويشي و از دنيا بريدن و قلندري را تبليغ مي كرد ، در هر حال بخش عظيمي از اين ادبيات مرهون عرفان است. ما از مشروطه به بعد اين را نداشتيم. به خصوص آن كسي كه ادعاي مدرن بودن مي كرد اصلا كاري به آن طرف نداشت. هر شاعر مدرن مي كوشيد با ديدي ماترياليستي كار كند ، هر چند كه هنوز در اين مرز و بوم اين جريان به درستي شناخته نشده و واقعا هنوز ماترياليسم با پول دوستي يكي گرفته مي شود. سهراب شعر را به سمت و سوي ديگري برگردانيد. نميخواهم بگويم كه همه شعر فارسي بايد به اين سمت و سوي برگردد ولي در هر حال ما چنين شاعري را لازم داشتيم. شاعر نوپردازي كه آن گذشته رادر ما زنده كند. در شعرهاي سهراب روح تفكر تاريخي ايراني و جغرافيايي ايران زنده است. "تقدس آب" را در شعرهاي او كاملا مي بينيد . شك نيست در سرزميني كه دوسومش كوير است آب محترم است ، او به شعرش جنبه اي جغرافيايي و تاريخي ميدهد بدان سان كه آشكارا به نظر نيايد. از اين زاويه او يكي از ملي گراترين شاعران نوپرداز ماست. انسان در ميان اين جهل ها و جنگ ها و آدمكشي ها گاهي دوست دارد كه صدايي نوازشگرانه و خردمندانه را بشنود . اين صداي سهراب است. اگر او نبود ما مي بايست دوباره براي بعضي از لحظات خلوت خود به مولوي و نظاير او باز مي گشتيم. به خصوص بعد از سرخوردگي هاي تاريخي كه در زندگي ملت ما فراوان بود ، هست و خواهد بود. ما هميشه به چنين آوارهاي مرهم گذاري نيازمند هستيم.
- آيا اين ها را از اولين كتاب هاي سپهري ميتوان ديد؟
- بله از اولين كتاب هايش هم مي توان ديد، ولي در "حجم سبز" اين روحيه واقعا به سبزي مي نشيند . تحول ، ناگهاني نيست شكوفه هايش هست ، گلش را مي شود در حجم سبز ديد.
- فرم در كار سپهري چگونه بوده است ؟ چه تحولاتي پذيرفته است؟
- به نظر من شعرهاي اوليه او فرم ندارد. او با اتكا به نقاشي
مي كوشيد با به وجود آوردن چند تصوير و چند رنگ توازن و فرم ايجاد كند. شكي نيست كه فرم ضعيفي است. اين توازن كمي پيش از حجم سبز به وجود آمد . بدين معني كه او بر خلاف شاعراني ديگر در آخر كارش بيشتر از وزن استفاده مي كند ، وزن با تقطيع افقي. اغلب شعرهاي آغازينش وزن ندارد. تصاوير بي حركت است. اما در شعرهاي آخري مي كوشد تا ميان تصاويري فعال رابطه برقرار كند. در شعر"آب را گل نكنيم" همه چيزها به وسيله يك نخ نامرئي با هم مرتبط اند.
احترام به هستي جاري.

magmagf
09-08-2007, 08:30
س : ممكن است نظرتان را درباره سهراب سپهري بفرماييد؟
ج : از كارهاي سهراب سپهري در اين "هشت كتاب" چهار پنج شعرش بد نيست. بسيار نازكانه و لطيف است و به نظر من از بسياري جهات تحت تاثير شعرهاي اخير فروغ فرحزاد. او در ابتدا همه نو آوري و اسلوب بازي ها را آزمود. اين اواخر كه راهش را پيدا كرد. ولي سهراب سپهري مرد نجيب و محجوبي بود و نقاش بسيار خوبي.
س : ممكن است كه در اين مورد توضيح بدهيد؟
ج : اين چند شعر آخرش كه شباهتهايي هم گفتم با كار فروغ دارد ، خوب است. او در اين چهار ، پنج شعر اخيرش توانسته است براي خود زبان خاصي پيدا كند . با لطافتي كه از عرفان بودايي هند مايه مي گيرد و در تصويري كه از يك نقاش بر مي آيد مطالبي را به صورت زيبايي بيان كرده است ، ولي بقيه شعرهايش قابل توجه نيست. به نظر من فقط تجربه اي نا موفق است و اما مرگ زود رس او با توجه به شعرهاي اخيرش و مخصوصا" نقاشيش واقعه تاسف انگيزي براي هنر معاصر است . درود خداي بودا و راما بر او.
س: به اين ترتيب به نظر شما همين چند شعر ايشان است كه جالب است ، ولي بقيه جالب نيست . ممكن است بفرماييد كه به چه دليل چنين عقيده اي داريد؟
ج : به دليل آنكه اين اشعار وزن درستي ندارد - معاني درستي را ابلاغ نمي كند . رنگها خام به نظر مي رسد و خوب از عهده كار كلام برنيامده است و نمي تواند با مردم رابطه برقرار كند . مثل گنگ خواب نديده خيالاتش را من من مي كند. فقط اين چند شعر اخيرش كه مي تواند پيامي را به خواننده اش ابلاغ كند. چون يكي از هدفهاي شعر ابلاغ پيام است ، بدين معني كه مثلا" من - يا شما چيزي را در دلم ، ذهنم ( با تاثيري و احساس و انديشه اي ) پيدا كرده ايم و مي خواهيم آن را در ميان بگذاريم. او در اشعار قبليش بيهوده به اين طرف و آن طرف مي گشت و مي خواست كاري انجام دهد كه ديگران انجام نداده بودند ، ولي همان طور كه قبلا" هم گفتم نجيب بود و چون براي كارش اصالتي قائل بود ، دوباره بر سر جاي اولش ، سادگي برگشت و كوشيد تا در اين اشعار آخرينش به مردم نزديك شود . او جستجوگر سرگرداني بود كه نقاشي هايش را به مراتب بهتر از شعرهايش ارايه مي داد ، او شايد در جستجوي راهي براي ارتباط با مردم بود و توانست كه آن را در اين چند شعر آخرينش پيدا كند .

magmagf
09-08-2007, 08:31
من در اینجا می خواهم بعنوان نقاش و از دید یک نقاش با آثار سهراب سپهری شاعر و نقاش برخورد کنم . زیرا بر این اصل در شعرهای سهراب سپهری معتقد هستم که ایشان با آگاهی و حضوری که در دنیای تصویر و هنرهای تجسمی داشت و با درکی که از مفاهیمی که در زبان عناصر تصویر وجود دارد . پیام خود را به بیننده القاء می کرده ، و علت اینکه اشاره های او در بیان موضوع در دل می نشیند ، آگاهی و تسلط او نسبت به درکی است که از راه چشم و ارتباط عناصر تصویر عاید انسان می شود به این معنی ، رابطه رنگها – خطوط – سایه روشن ها در طبیعت و ساختمان اشیاء و احساس جاری در آنها . ترکیب این عناصر به اضافه عواملی چون ریتم – فضا – زمان – حرکت – جنسیت – بافت در کنار هم در یک ترکیب . احساس را به بیننده القاء می کنند ، نقاش با این پیام ها سر و کار دارد . سکوت یک بیابان را در نظر بگیرید و احساس یک ابدیت را در این سکوت . در خطوط ملایم تپه های دوردست و رنگ آبی آسمان ، آسمان بدون ابر و رنگهای طلائی تپه ها نهفته است و در آن سوی پنهان قلب شما و سپهری با تسط بر این درک ، احساس های دریافت شده را در شعرهای خود در کلام خود حضور میداد و با آوردن عناصری چون صنوبر – جوی آب – سایه های نارون ها – سیب ها و انارها – اقاقی ها – سپیدارها – شقایق ووو ... تصویرهائی که در اشعارش نهفته هر چند بعضی از آنها دقیقا" مفهومی سمبلیک را دارد و اشاره به معنای دومی است و در بعضی از شعرها خود طبیعت است یعنی آنچه که می بینیم ساده و زیبا .
ابری نیست
بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب ،
پاکی خوشه زیست
دم غروب ، میان حضور خسته اشیاء
نگاه منتظری حجم وقت را می دید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی ، سایه نارونی تا ابدیت جاری است .
سفر پیچک این خانه به آن خانه
سفر ماه به حوض
کاجهای زیادی بلند
زاغ های زیادی سیاه
آسمان به اندازه آبی
سپهری در شعرهایش ، زمانی و زمانهایی در افسون طبیعت شناور بود و عاشقانه به زمین خیره شد و نگاه کرد .
البته در این جا من در مقام یک شعرشناس نیستم تنها خواستم اشاره ای به زمینه های تصویری در شعرهای سهراب سپهری کنم و موفقیتی که او را همراهی می کند نقاش بودن او بود که کلیدی بود که احساس های گنگ و پنهان را در چارچوب کلام می آورد و همین امر زیبائی و محتوای آثار او را دو برابر کرده است .
سهراب شاعر دوران کودکی همه ما است ، دوران سادگی و سوال زیبائی و دوست داشتن . او با کلام و رنگ و صدای رنگ شعر می گفت و نقاشی می کرد .
سهراب سپهری دوره های مختلفی را در نقاشی هایش دارد . یک دوره تابلوهائی است گویا مربوط به دوره دانشگاه که به شیوه راکسپرسیونسیم کار شده و قلم ها از یک شتاب خاصی برخوردار است و موضوع آنها شب است با رنگ آبی و خاکستری و مشکی و پنجره ای که نور زرد و نارنجی آن پیداست و شاخه ای با شکوفه های سپید مایل به بنفش – سپهری نقاشی است نوپرداز و پرکار و در پی تجربه و یافتن بیان نو – و شرکت فعال در نمایشگاه های جمعی فردی در بینال های داخلی و خارجی . سهراب سفرهای مختلفی را به مراکز هنری دنیا داشته و تأثیرات زودگذر بوده و تنها تأثیر ریشه دار و ماندنی ردپای نقاشی های ژاپنی و چینی در تابلوهای آب رنگ و رنگ روغن های او با موضوع – درخت ها که ردیف های فشرده آنها بصورت خطی پهن قسمتی از فضای سفید تابلو را پوشانده چنانکه لکه هائی در یک خلأ یک تنهائی – که با بافت دقیق که از اسفنج یا گونی استفاده کرده برای نمایش پرداخت و جنسیت آن که یادآور نقاشی های ژاپنی که متأثر از فلسفه ذن می باشد احساس می شود . در اینجا به این نکته اشاره کنم که من یک نوع دوگانگی بین شعر و نقاشی سهراب سپهری می بینم در شعر طبیعت سرشار از نور و زیبائی است تا حدی که خدا در لابلای شب بوها احساس می شود . جوی آب هم چنان در حرکت و زلالیت خود باقی و هر جزء از طبیعت آیتی است .
برگی از شاخه بالای سرم چیدم گفتم
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر ازین می خواهید ؟
سهراب سپهری در شعرهایش آگاهی آب را که به سمت جوهر پنهان زندگی میرود دارد .
چیزهایی هست که نمی دانم
می دانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد .
می روم بالا تا اوج ، من پر از بال و پرم .
راه می بینم در ظلمت ، من پر از فانوسم .
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج .
پرم از سایه برگی در آب .
چه درونم تنهاست .
سهراب سپهری در نقاشی هایش خط آخر این شعر است . چه درونم تنهاست در تابلوهایش هر چند موضوع درخت است و سنگ ولی از تصاویر شعر قید شده و شعرهای دیگرش هیچ خبری نیست – رنگ حاکم بر تابلو خاکستری است با قهوه ای و مشکی ، درختان بدون برگ هم جنسیت با سنگهای کنارشان ، چنان کیپ و تو در تو کنار هم نشسته اند که هیچ روزنی نیست ، چنان سرد و خاموش و سنگین زمستانی خوابیده اند که راهی بدان سوی تابلو نیست . و حتی شاخه ای رایگان برای استراحت کلاغی وجود ندارد . در تابلو نشانی از جنبش زندگی نیست . که خود می گوید :
چه خیالی چه خیالی ..... می دانم
پرده ام بی جان است
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است
در پایان باید گفت سهراب سپهری نقاش کلام بود و برای حوض نقاشی و ادبیات ایران ماهی نقره ای است .

والسلام


کاظم چلیپا

magmagf
14-08-2007, 07:31
اين مطلب بخشي از نقدي است نوشته زنده ياد سيروس طاهباز بر كتابModern Persian Poetry كه به همت محمود كيانوش در لندن منتشر شده است . طاهباز به خصوص به رواني ترجمه اشعار در اين كتاب تاكيد كرده است .
در بحث از شعر اجتماعي ، كيانوش در مقدمه خود مي نويسيد :
"واقعيت اسفبار اين است كه پس از انقلاب مشروطه در تاريخ 1905 بالاخص در دوران سلطنت خودكامه سلسله پهلوي "قلم" به جاي "شمشير" به كار گرفته شد و ادبيات فارسي ، به خصوص شعر ، از اين درك نادرست ، زيان بسيار ديد. بسياري از شاعران كه آثار بسيار با ارزشي سروده بودند شعر خود را در خدمت اين خواست مردم قرار دادند و شعر خود را با سياست در آميختند تا به شهرت دست يابند. حتي شاعري چون سهراب سپهري كه به شاعري غير متعهد مشهور است كه هنر را برتر از هر چيزي
مي شمرد و به نظريه "هنر براي هنر" معتقد بود ، پس از انقلاب اسلامي به صورت شاعر محبوب روشنفكران مذهبي طرفدار حكومت در آمد. چرا كه با وجود ان كه عرفان او تركيبي از تصوف ، بوداگرايي و فلسفه هندي است با ته رنگي از وحدت وجود ، بسياري از واژه ها و تصويرهاي اسلامي را كه گاه تلويحا در تعارض با معني واقعي آن ها بود به كار گرفت.
"سپهري ، به عنوان يك عارف امروزي در جستجوي حقيقت و سير و سلوك روشنگري به ورطه فريبندگي فرماليزم هنري و دلخوش كني با بازي معماهاي تزئيني به كمك استعاره هاي غريب ، فرو مي غلتد و از جوهره صميميت شعر خود مي كاهد . اما به خلاف ، يك شاعر عرفاني هم نسل او ، بيژن جلالي ، بي غل و غش و صميمي در مكاشفه وجودي خود و صادق با احساسات خود است كه با معصوميتي كودك وار خود را چنين بيان مي كند:
شاعر
چون كبوتري است
كه با بالهاي سفيد خود
بر تاريكي هاي جهان
پرواز مي كند
وگاه مي پندارد
كه ستارگان را
بر بالهاي خود
نگه داشته است
و گاه مي پندارد
كه زمين را
به همراه خود
به سوي آسمان ها مي برد.
(روزنامه نشاط ، 14 فروردين 1378)

محمود كيانوش

magmagf
14-08-2007, 07:32
همه تلاش می کنند که بشوند و او میخواست که باشد.

اول آریم نام یزدان را / زیرا او جمله را پدید آرد / که او تعلیم داده انسان را / تا خواهد آنچه را پدید آرد
وقتی سهراب در دانشکده هنرهای زیبای تهران برای تحصیل در رشته نقاشی وارد شد از همان روزهای اول بمناسبت سادگی و تازگی در کارش نظر مرا بخود جلب کرد و مخصوصا" برای طرح ریزی از روی مدل زنده جاها و زوایائی را که انتخاب میکرد جالب بود خودش شخصی سربزیر در عین حال موشکاف و دقیق بنظر می آمد حرف را زود می گرفت ولی در مغزش آن را احساس و بررسی میکرد از نظر فیزیکی و صورت ظاهر لاغر و از جهت سیرت باطن حساس و متکی بنفس بود و اگر چیزی بنظرش میرسید با جملاتی کوتاه پاسخ میداد شعر و نقاشی را از خیلی پیش شروع کرده بود اوائل اشعاری معمولی میگفت با اوزانی متداول گاهی از اوقات شعری که ساخته بود برای من میخواند البته با درخواستی که من از او میکردم یکروز باو گفتم سعی کن چیزی را که هزار بار گفته اند و شنیده ایم و یا دیده ایم دوباره برخ نکشی و سعی کن قبل از هر چیز خودت باشی . بیخودی وقتت را از تکرار مکررات ضایع مکن هنرمند کارش دوباره نشان دادن نیست از این گفته های من به فکری عمیق فرو رفت ..... یک صبح زود به پیش من آمد و گفت هیچ کاری مرا راضی نمی کند نمیدانم چکار کنم بسیار خوب ، همین عدم رضایت مقدمه پیشرفت است زود تمام کارهای نقاشیت را بیاور تا ببینم چکار باید کرد وقتی همه تابلوهایش را در کنار هم چید با دقت همه را تماشا و بررسی کردم بعد به او گفتم تنها راه تو این است که کمتر به جزئیات بپردازی ببین عکسی که تمام جزئیات را نشان می دهد جالب بنظر نمی آید سعی کن از کلیات به جزئیات برسی و هر چیزی را ساده ببینی حتی دو چیز اگر بودن و نبودنشان مساوی باشد اگر نباشد بهتر است سادگی ارزش و عمق بخصوصی دارد متأسفانه هیچکس متوجه آن نیست . بعد از فارغ التحصیل شدنش دیگر او را ندیدم پس از زمان درازی در نمایشگاه نقاشی و کتاب شعرش حس کردم سهراب خودش را پیدا کرده و شده آنچه که باید بشود . دیگر خودش بود و خودش و از کلیات به جزئیات رسیده بود وقتی درخت می کشید درخت گوجه و سیب نبود با نوع درخت سر و کار داشت نه به وضع قرار گرفتن نه بطور سایه و روشن و نه به رنگ متغیر آن موجودیت شکلی و رنگ مطلق برای او مطرح بود و دیدنیها را بصورت کلی وجودی به نمایش در می آورد و در عین حال به همه حسابهای هنری توجه داشت او چون مهندسی معمار که حساب همه زمینش را برای ساختمان دادن از جاسازی اطاق ها محل حیاط و فضای باغچه و سایر عناصر دیگر در نظر می گیرد سهراب هم چهار گوشه سطح بوم نقاشیش را کاملا" در تحت کنترل و اراده خود قرار میدهد فضای منفی و مثبت لکه ها تاریکیها و روشنائی ها را به حساب می آورد ... و نظم تشکیل دهنده را در اختیار دارد برای اتصال رنگی به رنگ دیگر و فرمی بفرم پهلوی خود از نوانس و حرکت رنگها و نور استفاده می کند تا چشم با لذت روح بخشی در صفحه تابلو بلغزد و گردش کند او احساس را به ساده ترین وجهی براستی یک بچه نابالغ بیان می نماید بدون اینکه عقل و منطق دخالت داشته باشد یا آن را مغشوش بسازد با تمام این نقیصه از نظم کلی فلسفیش صرف نظر نمی کند و تمام حسابهای تناسب و ریتم و وحدت را زیر نظر دارد او موضوعات اجتماعی هیاهوها و اضطرابات را به میان نمی آورد زیرا معتقد است که همه اینها از یک منبع صلاح و خیری که مردم نمی دانند صورت می گیرد و آرامش و آسایش را در عناصر تابلوهایش مراعات می کند سوژه های نقاشی و شعرش موضوعات پیش پا افتاده و معمولی است زیرا یقین دارد همین جریانات عادی از شدت نمایانی از نظرها مخفی است محتویات آثار او بدیهیات است بدیهیاتی که بسیار قابل تعمق و بحث است و همین ها هستند که تابناک ترین عقل و نظر و احساس را بخود می گیرد تفسیر مشکل با تقسیم آسان است ولی بیان آسان با هیچ وسیله ای آسان نیست چیزی که ما را در بر گرفته و عادی شده فهمش بسیار دشوار و پی بردن بدان تیزبینی و حساسیت کاشف می خواهد و نه چیزی که ما آنرا در بر گرفته ایم سهراب اصول اکادمیک را در دانشکده تعلیم گرفت و مطالعه نمود و سپس تجربیات خود را روی رنگهای بسیط و مسطح بکار برد کمپوزیسیون دلخواه خود را با حسابهای هنری تشکیل داد تکامل او بدون وقفه و نقطه اتکاء و برگشت به عقب پیش رفت با مسافرت های بسیار به همه نقاط عالم و در پشتکار خودش کمبودهای ذهنی و هنری خود را جبران نمود او می فهمید که چه می کند و چه می خواهد بکند آنقدر عاقل که بسر منزل صفا می رسید و آنقدر مصفا که از همه افکار عمق عرفانی را نشان می داد و برای این کار جریان جستجو را در رویایش آزاد می گذاشت آنچه را که او می خواست عبارت بود از نیل و دسترسی به مفهوم بوسیله رنگها و ترکیبات رنگهائی به کار نمی برد تا صرفا" نقاشیش خوش آیند برای چشم باشد بلکه با هر چه که امکان داشت خارج از کار تصویری باشد مخالفت و ممانعت می کرد طرفدار جدی عناصر رویائی بود تا اندازه و جائی که حس را شدت و تحریک بخشد و یا بعبارت دیگر تلاش می کرد رابطه کامل طرز احساسات حیات و آنچه توسط نقاشیش مفهوم می شد برقرار سازد در نظر او مفهوم هنری مشهود از این نبود که شهوتی که در یک چشم یا در یک تکان شدید جسمانی است عیان سازد مفهوم هنری او از نتایج تناسب و روابط بین عناصر نقاشی و خلأ به میان می آید نقش می گیرد هنر سهراب خلاصه می شود با هنر توازن سادگی آرامش بدون موضوعی که ایجاد اضطراب یا دغدغه نماید برای هر کس که با شعر سر و کار دارد مثل یک مسکن و آرام کننده محتویات نقاشی در نظر و اندیشه سهراب تعادل سادگی خلوص و آرامش است و این آهنگ شخصیت او و همین است که او را هنرمند می سازد در حدودی مشخص در عالم خود .
و خلاصه آنکه همه تلاش می کنند که بشوند و او میخواست که باشد ، روحش شاد باد .

جواد حمیدی

magmagf
15-08-2007, 08:21
در دور دست
قویی پریده بی گاه از خواب
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید
لبهای جویبار
لبریز موج زمزمه در بستر سپید
در هم دویده سایه و روشن
لغزان میان خرمن دوده
شبتاب می فروزد در آذر سپید
همپای رقص نازک نی زار
مرداب می گشاید چشم تر سپید
خطی ز نور روی سیاهی است
گویی بر آبنوس درخشد زر سپید
دیوار سایه ها شده ویران
دست نگاه درافق دور
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید

magmagf
15-08-2007, 08:22
دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی ‚ رنگی
چون من دراین دیار ‚ تنها ‚ تنهاست
گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف
بام و دراین سرای میرود از هوش
راه فروبسته گرچه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدایی گویاست
می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار
پیکر او لیک سایه روشن رویاست
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگی دور مانده : موج سرابی
سایه اش افسرده بر درازی دیوار
پرده دیوار و سایه : پرده خوابی
خیره نگاهش به طرح های خیالی
آنچه در آن چشمهاست نقش هوس نیست
دارد خاموشی اش چو با من پیوند
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست
ره به درون می برد حکایت این مرغ
آنچه نیاید به دل ‚ خیال فریب است
دارد با شهرهای گمشده پیوند
مرغ معما دراین دیار غریب است

magmagf
15-08-2007, 08:22
" سپهري بي ترديد در رديف شاعران بزرگ معاصر كشور ما قرار دارد،
دو ويژگي اساسي كه در شعر تمام شاعران بزرگ هست ، در اشعار سپهري نيز ديده مي شود ، يكي نظام انديشگي ويژه سپهري كه تمامي اشعار او را در بر ميگيرد و ديگر تشخص زباني شعرهاي سپهري."


محمد حقوقي

magmagf
15-08-2007, 08:24
اين مقاله را براي ياد نامه سهراب سپهري نوشتم كه منتشر نشد دوباره مي خوانمش بسيار ملايم و از سر تعجب مي يابمش شايد اگر حالا مي نوشتم جز اين مي شد اما همين است كه هست . فروردين 69
سپهري به نسلي از هنرمندان ما تعلق دارد كه در سال هاي پس از 1340 رشد كرد و حاصل داد يكي از مشخصه اين نسل اين نكته بود كه دريافت كجا ايستاده است و در جهان پر تكاپوي معاصرش چه مي گذرد و در برابر بحران هويت ملي اش چه راه حلي يا چه پاسخي دارد .
اين نسل به آسودگيها دست يافت كه ماحصل تلاش نسل پيشينش بود شاعرانش كمتر پروا يا الزام رعايت رديف و قافيه و الباقي موارد اختلاف با نسل پيش را داشتند و نقاشانش سعي داشتند و چه سعي جانكاهي تا كل دوره يكصد ساله هنر جديد غرب را در يك دهه مرور و عرضه كنند و حاصل چه اغتشاشي شد ! حالا كه سالها گذشته است چه راحت مي شود اشكالات و اشتباهات را تشخيص داد و بر شمرد و از اين فاصله چه بزرگوارانه و از سيري مي توان نظر داد و نقد و تعيين تكليف و رد و قبول كرد و گذشت اما در هياهو و غوغا كه فرصت ها تنگ بود و آرزوها دور آنچنانكه شايسته اش بود عرضه مردمان و مخاطبانش كند . آش آن سالهاي غريبي را مي پخت كه از هر جائي چيزي در آن ريخته بودند و هر كس سهمي در آن داشت و منتظر بود و صاحب حق و حقوق . متخربين از رو نرفته اي كه طعم تلخ شكست را زير دندان داشتند حديث نفس كنند كافي كه فاجعه هاي شخصي كم رنگشان را بر هر فاجعه عامي اولويت مي دادند . شهرت طلباني كه همه چيزشان را در اين قمار از پيش باخته باشند نهاده بودند . در يوزه گراني كه براي يافتن جايگاهي در جهان غرب جهان زميني بودن را بر قبيله بازي نبودند و پشتشان به لا و نعم ها و دستورالعمل هاي هيچ هيات رئيسه اي بند يا گرم نبود . متواضع بودند و فروتن و دلباخته و سرسخت بر جايگاهشان واقف بودند . فاصله ها و كم و كسريها را مي شناختند و كوشش و رنج مداوم را به جريمه اين دورافتادگي و بي پناهي مشتاقانه مي پرداختند و راهشان را مي رفتند .
از سوي ديگر چرخي در گردش بود كه نه اين نسل به راهش انداخته بود و نه آن چنان بعدها رسم عام شد كه بگويند اين چرخ را روغن زده بود . اين رخ در گردش بي پرواي خود دعوت مي كرد و مي فريفت و امكان مي داد و خوراك مي طلبيد و صبر و قرار نداشت و چنان شتابان در حركت بود كه بسياري مجال اندك براي دريافت ماهيت و هدف و جهت و عاقبت آن باقي مي گذاشت اينطور بود كه براي جماعتي كار تنها در بعد موجوديت و ايجادش مطرح شد و اينكه حاصلش كجا مي رفت و ه مي شد به صورت دور نماي گنگ و مبهم ماند . قصه , قصه جهان سوم بود و روشنفكران و هنرمندانش همراه با اقتصاد منهدم و در بعضي جاهاي ظاهر فريبش و از دست رفتن تدريجي و گاه شتابان . ارزش و معناهاي ملي و فرهنگ اصيل و محترمش شرافتي از دست مي رفت و به سوي بابهاي اندك و شايد هيچ بي حاصل . درخشان يا ماندگار و هنرمند چه گيج مانده بود و درمانده .
سهراب سپهري حاصل اين سالها و اين دوران است دوراني كه هر كسي به جائي رجوع مي كرد و بدل هر سبك و الگوي هر هنري را داشتيم . هر نقاشي بايد سبك مشخص شناخته شده معروفي كار مي كرد . مي پرسيدند شما در چه سبكي كار مي كنيد يعني بايد به جايگاه مطمئن و تائيد شده اي تكيه داشتي والا در مي ماندي كه بي قبيله چگونه به سر خواهي برد . تماشا و گزارش معناي اين جهان نياز به چهار چوبي داشت و اين چهار چوب را بايد از جائي به عاريت مي گرفتي زبانت از ياد رفته بود . و زبان تازه اي را به سختي داشتي مي آموختي و تپق مي زدي و خجالت زده مي ماندي اما درست تر مي نمود اگر به قبيله اي پناه مي بردي و آسوده تر مي زيستي . آنوقت اكسپرسيو نيست بودي يا امپرسيو نيست يا كوبيست و يا فوويست و ... راحت امورات اينطوري آسان تر مي گذشت بايدها و نبايدها را برايت از پيش تعيين كرده بودند و كارمند مطيع اعتقادي بودي كه هر حاكم مي آوردي به رئيست اشاره مي كردي و سياسيون افراطي و حكومتي ها اينچنين بودند . و الباقي هم هنر براي هنري ها و جهان سرزميني ها و صنايع اينچنين بودند . و الباقي هم هنر براي هنري ها و جهان سرزميني ها و صنايع ملي ها و بشدت محاصره ها و اين به شدت معاصرها چنان چشم به تغييرات و تحولات شتابنده جهان معاصر داشتند كه عاقبت به جاي صحنه سر از رديف تماشاچيان در آوردند . بسياري شان هم هيچگاه دانستند كه كجا نشسته اند . يكي از اين بي قبيله ها سپهري بود و آنطور هم نبود كه در جستجوي رجوعي نباشد جائي كه پشتش را گرم كند معنايش را قوت بخشد و در ايام درماندگي و ترديد به كارش بيايد . در دوره هاي گوناگون ديده ايم كه در آنها گاه مربع ها و لوزي هاي رنگارنگ را در متني سياه و تخت نشاند و گاه چنان به طبيعت و طبيعت بيجان نگريست كه طبيعت را تقريبا" يكسره حذف كرد .
شعر سپهري مجموعه اي است از تصاوير پياپي . پيامش سادگي و لطف را تبليغ و تحسين مي كند قالبش هايكوهائي متصل اند نگرش او از پيرامون به سوي درون حركت مي كند و ( من ) نرم خود و كنار جوئي را معرفي مي كند كه نظير هر راهب و عارف چله نشيني آبادي جهان را در خود تسليم و خود بنيايي و آرامش لحظه ها مي جويد برابر آن قولي كه عارف گليم خود را از آب مي كشد و خود را مي يابد . اما هر قضاوت تند و تيزي كه سپهري را ملزم بداند تا چشم دل را از اجزاء جهان بر كند و بر غوغا و همهمه هراس انگيزش نگران شود به انكار بنيان و اساس او – هرچه كه باشد خواهد انجاميد .
اگر سپهري اهل گريز به درون خود است . از سنتي ديرينه پيروي مي كند و فكر هجوم فرهنگ غريب غرب و جاي گزينش در اين سرزمين كه از قرن يازدهم هجري به بعد شدتي فزاينده يافت . خيلي كمتر از اغتشاش پس از ورود مغولان بود . حاصل هر دو اغتشاش روحيه و صنعتي گريز جويانه باقي گذاشت و هر دو وجه صورتي عارفانه اعراض گر و كناره گير يافت كه قضاوت ها خشمگينانه و آرمان جويه به كنار فرهنگي عميق و مفهومي وسيع از خود به جا گذاشت .
اگر اين نكته را بپذيريم ناچار در آن سوي غايت حادش بايد به دعوت آن فلاني , ديوان حافظ شيراز را تحقير و سرزنش و بسوزانيم .
سپهري شاعر و نقاش سالهاي 1340 به بعد كنام امنش را در درون خود مي جويد و به عنوان بخشي از نسل ناتوان و عاجز از ستيز با جهاني مغشوش و پويا و بي اعتنا . دعواي جايزه نوبل را وا مي گذارد . و به رفتار آب به جويباري كوچك خيره مي شود او نشانه اي است . از نسلي كه چه در جدال و چه در گزير و چه در يوزگي و چه در سعي و پيوستن به جهان غرب يا شرق دور و چه در رجعت به اصل و يا به هر جاي ديگري درمانده است . مكانيسم پيچيده اين دستگاه غريب را در نمي يابد و در مقابل اين مكعب مستطيل ناشناخته ناتوان مي ماند , از جدال مي پرهيزد . مي گريزد و در تنهايي جاي امني كه سراغ دارد , يعني خلوت امن خود پناه مي گيرد .
نمي دانم كار شعر و نقاشي سپهري چقدر خالص ايراني است با دوستداران سينه چاك آثارش مخالفتي ندارم مخصوصا" كه دوستدار آثار او بودن رسم روز است . اما مي دانم به آب و خاكش تعلق داشت و سعي كرد تصوير گر اين سرزمين باشد . نيازي نيافت ابروهاي كماني و بته جقه نقاشي كند تا كارش ملي و محلي نما شود . آن ديوارهاي نرم و كاهگلي و آن خاك مخملي بسيط و ممتد را كه مي بيني در مي يابي كه كجا را مي گويد . هر هنرمندي , اگر هنرمند باشد گواهي است بر زمانه اش و دارد حديث سرزمين و آداب و فرهنگش را نقل مي كند و معناي وجودش و حاصل بودنش را منتقل مي كند . و اگر اين معني در هويتش شكل بگيرد آنوقت در مي يابي چطور مي شود كه يكي سراسيمه از آن سوي عالم يا به كاشان پرواز مي كند . و يكي ديگر چند ماهي بيشتر را نمي تواند به دور از سرزمين و مردمانش سر كند و آن ديگري كه بيهوده گريخته است در غربت مي تركد و يكي ديگر اين آب و خاك را نبض تپنده را عالم مي شمارد . كه سپهري هر كه بود و هر چه سرود و هر چه كه بايد به تصوير كشيد دلبسته اين سرزمين ماند و چه فرقي مي كند كه فن كارش را از چين و ماچين به وام گرفت مگر نقاشان سلف چنين نكرده بودند . او از نسلي كه از ميانش برخاسته بود سرفراز ماند كمتر از هر كس دروغ گفت . صبور ماند و كار كرد . حرفي براي گفتن داشت .
سهراب سپهري از نام آوران هنر معاصر ايران است چه در شعر و چه در نقاشي . نقد دقيق كارهايش به دور از مهرباني يا سخت گيري . مي ماند به عهده تاريخ كه داوري صبور و حقيقي است اما در اين نكته شكي ندارم نام آوران است كه براي داشتن جايگاهي و قامتي چنين بلند در عصري پر كشاكش كه نسلي از بزرگان بود كاري نه خرد است و آدمي بزرگ بايد كه بود .


آيدين آغداشلو

Asalbanoo
16-08-2007, 01:45
شعر کوتاه «نشانی» در زمره‌ی معروف‌ترین سروده‌های سهراب سپهری است و از بسیاری جهات ‏می‌توان آن را در زمره‌ی شعرهای شاخص و خصیصه‌نمای این شاعر نامدار معاصر دانست. این شعر ‏نخستین بار در سال ۱۳۴۶ در مجموعه‌ای با عنوان حجم سبز منتشر گردید که مجلد هفتم (ماقبل ‏آخر) از هشت کتاب سپهری است.

همچون اکثر شاعران، سپهری با گذشت زمان اشعار پخته‌تری ‏نوشت که هم به‌لحاظ پیچیدگیِ اندیشه‌های مطرح شده در آن‌ها و هم از نظر فُرم و صناعات ادبی، ‏در مقایسه با شعرهای اولیه‌ی او (مثلاً در مجموعه‌ی مرگ رنگ یا زندگی خواب‌ها) در مرتبه‌ای ‏عالی‌تر قرار دارند. لذا « نشانی» را باید حاصل مرحله‌ای از شعرسراییِ سپهری دانست که او به مقام ‏شاعری صاحب‌ سبک نائل شده بود.‏

از جمله به دلیلی که ذکر شد، بسیاری از منتقدان ادبی و محققانِ شعر معاصر « نشانی» را در ‏زمره‌ی اشعار مهم سپهری دانسته‌اند و بعضاً قرائت‌های نقادانه‌ای از آن به دست داده‌اند. برای مثال، ‏رضا براهنی در کتاب طلا در مس به منظور ارزیابی جایگاه سپهری در شعر معاصر ایران از «نشانی» ‏با عبارت « بهترین شعر کوتاه سپهری» یاد می‌کند (۵۱۴) و در تحلیل نقادانه‌ی آن به‌منزله‌ی « یک ‏اسطوره‌ی جست‌ وجو» (۵۱۵) می‌نویسد: «”نشانی“ از نظر تصویرگری و از نظر نشان دادن روح ‏جوینده‌ی بشر، یک شاهکار است» (۵۱۹). ایضاً سیروس شمیسا هم در کتاب نقد شعر سهراب ‏سپهری اشاره می‌کند که: « یکی از شعرهای سپهری که شهرت بسیار یافته است، شعر ”نشانی“ از ‏کتاب حجم سبز است که برخی آن را بهترین شعر او دانسته‌اند»، هرچند که شمیسا خود با این ‏انتخاب موافق نیست (۲۶۳).‏

صَرف نظر از دلایل متفاوتی که منتقدان و محققان برای برگزیدن «نشانی» به‌عنوان بهترین ‏شعر سپهری برشمرده‌اند، نکته‌ی مهم‌ تر این است که همگیِ ایشان تفسیری عرفانی (یا متکی به ‏مفاهیم عرفانی) از این شعر به دست داده‌اند. برای مثال، براهنی در تبیین سطر اول شعر («خانه‌ی ‏دوست کجاست؟») استدلال می‌کند که «خانه وسیله‌ی نجات از دربه‌ دری و بی هدفی است؛ و ‏دوست، عارفانه‌اش معبود، عاشقانه‌اش معشوق، و دوستانه‌اش همان خود دوست است.

و یا شاید ‏تلفیقی از سه: یعنی هم معبود و معشوق و هم محبوب» (۵۱۶). لذا « رهگذر» در این شعر « راهبر ‏است و نوعی پیر مغان است که رازها را از تیرگی نجات می‌دهد» (همان‌جا) و « گل تنهایی » ‏می‌تواند « گل اشراق و گل خلوت کردن معنوی و روحی » باشد (۵۱۸). شمیسا نیز با استناد به ‏مفاهیم و مصطلحات عرفانی و با شاهد آوردن از آیات قرآن و متون ادبیِ عرفانی از قبیل مثنوی و ‏گلشن راز و منطق الطیر و اشعار حافظ و صائب، « نشانی » را قرائت می‌کند. از نظر او، « در این شعر، ‏دوست رمز خداوند است . . . نشانی، نشانیِ همین دوست است که در عرفان سنّتی بعد از طی ‏منازل هفتگانه می‌توان به او رسید» (۴-۲۶۳). مطابق قرائت شمیسا، این شعر واجد رمزگانی است ‏که در پرتو آموزه‌های عرفانی می‌توان از آن رمزگشایی کرد. در تلاش برای همین رمزگشایی، ‏شمیسا هفت نشانی‌ای را که سپهری در شعر خود برای رسیدن به خانه‌ی دوست برشمرده است ‏برحسب هفت منزل یا هفت وادیِ عرفان چنین معادل‌ سازی می‌کند:« درخت سپیدار = طلب، ‏کوچه‌باغ = عشق، گل تنهایی = استغنا، فواره‌ی اساطیر و ترس شفاف = معرفت و حیرت، صمیمیت ‏سیّال فضا = توحید، کودک روی کاج = حیرت، لانه‌ی نور = فقر و فنا» (۲۶۴).‏

وجه اشتراک هر دو قرائتی که اشاره شد، استفاده از یک زمینه‌ی نظری برای یافتن معنا در ‏متن این شعر است. به عبارتی، هم براهنی و هم شمیسا فهم معنای شعر سپهری را در گرو دانستن ‏اصول و مفاهیمی فلسفی می‌دانند که خارج از متن این شعر و از راه تحقیقی تاریخی در کتب ‏عرفان باید جست. قصد من در مقاله‌ی حاضر این است که رهیافت متفاوتی را برای فهم معنای این ‏شعر اِعمال کنم. در این رهیافتِ فرمالیستی (یا شکل‌مبنایانه)، اُسِ اساس نقد را خود متنِ شعر ‏تشکیل می‌دهد و لاغیر. لذا در این‌جا ابتدا آراء فرمالیست‌ها («منتقدان نو») را درباره‌ی اهمیت ‏شکل در شعر به اجمال مرور خواهم کرد و در پایان قرائت نقادانه‌ای از « نشانی» به دست خواهم داد ‏که ــ برخلاف تفسیرهایی که اشاره شد ــ متن شعر سپهری را یگانه شالوده‌ی بحث درباره‌ی آن ‏محسوب می‌کند، با این هدف که از این طریق نمونه‌ای از توانمندی‌های نقد فرمالیستی در ادبیات ‏ارائه کرده باشم.‏

الف) نحله‌ی موسوم به « نقد نو» در دهه‌ی ۱۹۳۰ توسط محققان برجسته‌ای پایه‌گذاری شد که برخی از ‏مشهورترین آن‌ها عبارت بودند از کلینت بروکس، جان کرو رنسم، ویلیام ک. ویمست، الن تِیت و ‏رابرت پن وارن. شالوده‌ی آراء این نظریه ‌پردازان این بود که ادبیات را نباید محمل تبیین مکاتب ‏فلسفی یا راهی برای شناخت رویدادهای تاریخی یا بازتاب زندگینامه‌ی مؤلف پنداشت. دیدگاه غالب ‏در نقد ادبی تا آن زمان، آثار ادبی را واجد موجودیتی قائم به ذات نمی‌دانست. ادبیات مجموعه‌ای از ‏متون محسوب می‌گردید که امکان شناخت امری دیگر را فراهم می‌ساخت. این « امر دیگر» ‏می‌ توانست یک نظام اخلاقی باشد و لذا استدلال می‌شد که عمده‌ ترین فایده‌ی‌ خواندن ادبیات، ‏تهذیب اخلاق است.

از نظر گروهی دیگر از منتقدانِ سنتی که ادبیات را آینه‌ی تمام ‌نمای ذهنیت ‏مؤلف می‌دانستند، خواندن هر اثر ادبی حقایقی را درباره‌ی احوال شخصیِ نویسنده بر خواننده معلوم ‏می‌کرد. پیداست که در همه‌ی این رویکردها، آنچه اهمیت می ‌یافت محتوای آثار ادبی بود، اما خود ‏آن محتوا نیز در نهایت تابعی از عوامل تعیین‌کننده‌ی بیرونی محسوب می‌گردید، عواملی مانند ‏مکاتب فلسفی یا نظام‌های اخلاقی یا روانشناسیِ نویسنده. خدمت بزرگ فرمالیست‌ها به مطالعات ‏نقادانه‌ی ادبی این بود که با محوری‌ ساختن جایگاه شکل در نقد ادبی، ادبیات را به حوزه‌ای قائم به ‏ذات تبدیل کردند و آن را از جایگاهی برخوردار ساختند که تا پیش از آن زمان نداشت. ‏

بنابر دیدگاه فرمالیست‌ها، شکل ترجمان یا تجلی محتواست. لذا نقد فرمالیستی به معنای ‏بی‌ اعتنایی به محتوا یا حتی ثانوی پنداشتنِ اهمیت محتوا نیست، بلکه فرمالیست‌ها برای راه بردن ‏به محتوا شیوه‌ی متفاوتی را در پیش می‌گیرند، شیوه‌ای که عوامل برون‌متنی ( تاریخ، زندگینامه و ‏امثال آن ) را در تفسیر متن نامربوط محسوب می‌کند. نمونه‌ای از این عوامل برون‌متنی، قصد شاعر ‏و تأثیر شعر در خواننده است.

به استدلال ویمست و بیردزلی (دو تن از نظریه‌پردازان فرمالیست)، ‏مقصود هر شاعری از سرودن شعر فقط تا آن‌جا که در متن تجلی پیدا کرده است اهمیت دارد. به ‏این دلیل، منتقدی که شعر را برای یافتن «منظور» شاعر («محتوای پنهان‌شده در شعر») نقد ‏می‌کند، راه عبثی را در پیش گرفته است. اولاً در میراث ادبیِ هر ملتی بسیاری از شعرها هستند که ‏هویت سرایندگان آن‌ها یا نامعلوم است و یا محل مناقشه و اختلاف نظر؛ همین موضوع هرگونه ‏بحث درباره‌ی قصد سرایندگان این اشعار را به کاری ناممکن تبدیل می‌کند. ثانیاً حتی اگر فرض ‏کنیم که شاعر در سرودن شعر « منظور» یا معنای خاصی را در ذهن داشته است، باز هم می ‌توان ‏گفت که این لزوماً به معنای توفیق در آن منظور نیست و لذا یافتن یک « پیام » در شعر اغلب ‏مترادف انتساب یک « پیام » به آن شعر است.

به طریق اولی، تأثیر شعر در خواننده نیز در نقد ‏فرمالیستی موضوعی بی‌ ربط تلقی می‌شود، زیرا خوانندگان مختلف با خواندن شعری واحد ممکن ‏است واکنش‌ها یا استنباط‌ های متفاوتی داشته باشند. از این رو، کانون توجه منتقدان فرمالیست ‏صناعات و فنونی هستند که در خود متن شعر به کار رفته‌اند. این صناعات صبغه ‌ای عینی دارند، ‏حال آن ‌که « نیّت » شاعر یا تأثیر شعر در خواننده صبغه‌ای ذهنی دارد. نقد ادبی از نظر « منتقدان ‏نو » باید عینیت‌مبنا باشد و نه ذهنیت‌ مبنا. به همین سبب، فرمالیست‌ها به جای تلاش برای ‏روانشناسیِ نویسنده یا خواننده، می‌کوشند تا متن شعر را (به‌منزله‌ی ساختاری عینی و متشکل از ‏واژه) موشکافانه تحلیل کنند تا به معنای آن برسند. معنا و ساختار و صورت در شعر چنان با ‏یکدیگر درمی‌آمیزند و چنان متقابلاً در یکدیگر تأثیر می‌گذارند که نمی‌توان این عناصر را از هم ‏متمایز کرد. پس شکل و محتوا دو روی یک سکه‌اند.‏

از جمله محوری ‌ترین مفاهیم در نقد فرمالیستی، مفهوم « تنش » است و چون شالوده‌ی ‏قرائتی که من از شعر « نشانی » ارائه خواهم کرد همین مفهوم خواهد بود، بجاست که آراء ‏فرمالیست‌ها را در این خصوص اندکی مورد بحث قرار دهیم. رابطه‌ی ادبیات با واقعیت از روزگار ‏باستان و در واقع از زمان افلاطون و ارسطو موضوع نظرپردازیِ و جدل فلاسفه و زیباشناسان بوده ‏است. نظریه‌پردازان فرمالیست نیز در نوشته‌های خود به این موضوع پرداختند و استدلال کردند که ‏دنیای واقعی مشحون از انواع تنش است و زندگی روالی بی‌نظم دارد ( باید توجه داشت که ‏فرمالیست‌ها در دهه‌ی سوم قرن بیستم، یعنی زمانی این نظریات را مطرح می‌کردند که پس از ‏جنگ جهانی اول در سال‌های ۱۸- ۱۹۱۴ و انقلاب سال ۱۹۱۷ در روسیه و برقراری دیکتاتوری ‏کمونیست‌ها و پس از ظهور فاشیسم در اروپای دهه‌ی ۱۹۳۰، تجربه‌های عینیِ بشر القاکننده‌ی این ‏نظر بود که زندگی به روالی کاملاً نابخردانه و پُرخشونت و تنش ‌آمیز به پیش می‌رود.) در برابر این ‏واقعیتِ بی‌نظم، شعر کلیتی منسجم است. ‏شعر از دل تقابل و تنش، همسازی و هماهنگی به وجود ‏می‌آورد و لذا بدیلی در برابر دنیای پُرتنش ‏واقعی است.‏ در این خصوص، ت.س. الیوت (شاعر مدرن ‏انگلیسی که نظراتش تأثیر بسزایی در شکل‌گیریِ آراء فرمالیست‌ها داشت) در مقاله‌ای با عنوان ‏‏«شعرای متافیزیکی» می‌گوید:‏


وقتی ذهن ‏شاعر از همه‌ی قابلیت‌های لازم برای تصنیف شعر برخوردار باشد، ‏دائماً تجربیات ناهمگون ‏را در هم ادغام می‌کند. تجربیات انسان معمولی ‏صبغه‌ای آشفته و نامنظم و ازهم ‌گسیخته ‏دارند. انسان معمولی عاشق می‌شود و ‏همچنین آثار [فیلسوفی مانند] اسپینوزا را می‌خواند ‏و این دو تجربه هیچ وجه ‏مشترکی ندارند. این تجربه‌ها ایضاً هیچ وجه اشتراکی با صدای ‏ماشین تحریری ‏که او با آن کار می‌کند یا بوی غذایی که او طبخ می‌کند ندارند؛ حال آن‌که ‏در ‏ذهن شاعر این تجربیات همواره شکل کلیت‌هایی نو را به خود می‌گیرند. ‏‏(۱۱۷۱)‏

از گفته‌ی الیوت چنین برمی‌آید که آنچه واقعیت را از بازآفرینیِ واقعیت در ادبیات متمایز می‌کند، ‏دقیقاً همین نقش متفاوت تنش و تباین در هر یک از آن‌هاست. در زندگی واقعی انواع تنش‌ها بی ‏هیچ انتظامی وجود دارند و انسان را متحیر می‌کنند. اما تنش در شعر مایه‌ی انسجام و همپیوستگیِ ‏دنیایی است که شاعر از راه تخیل برمی‌سازد.‏
باید گفت که نظرات الیوت و فرمالیست‌ها درباره‌ی زبان شعر، تا حدودی ریشه در دیدگاه‌های ‏کولریج ( شاعر رمانتیک انگلیسی ) دارد که در سده‌ی نوزدهم می‌زیست. به اعتقاد کولریج، زبان شعر ‏زبانی است که کیفیات متناقض‌ یا متضاد را با هم آشتی می ‌دهد و بین آن‌ها تعادل برقرار می‌کند. ‏زبان شعر مبیّن همسانی در عین افتراق، یا مبیّن پیوند امر انتزاعی و امر متعین است و از این حیث ‏با زبان روزمره (غیرشاعرانه) تفاوت دارد.

کولریج همچنین الهام ‌بخش فرمالیست‌ها در خصوص ‏مفهوم « شکل انداموار» بود. او شکل شعر را حاصل پیوندی انداموار بین جزء و کل می‌دانست: ‏بخش‌ها و عناصر مختلف هر شعر به مقتضای محتوا و مضمون شعر پدید می‌آیند و با آن تناسب ‏دارند. کارکرد این اجزاء با یکدیگر کاملاً هماهنگ است (مثل عضوهای گوناگون بدن) و در نتیجه‌ی ‏این کارکرد، شعر از انسجام برخوردار می‌شود. کار منتقد ادبی هم، به زعم فرمالیست‌ها، کشف ‏همین انسجام یا وحدت انداموارِ اجزاء در شعر است.‏

شاعر برای ایجاد انسجام در شکل شعر از صنایع بدیع و لفظی‌ای استفاده می‌کند که ‏القا کننده‌ی تنش و تباین و ناهمسازی هستند، به ‌ویژه دو صنعت متناقض‌نما (پارادوکس) و ‏irony‏ . ‏متناقض‌نما گزاره‌ای است که در نگاه اول غلط به نظر می‌آید، اما حقیقتِ آن با تأمل و غورِ ثانوی ‏آشکار می‌شود ( یا برعکس: در نگاه اول درست می‌نماید، اما با بررسیِ بیشتر معلوم می‌شود که ‏نادرست است).

برای ‏irony‏ به دشواری می‌توان معادلی واحد و دقیق در صناعات ادبی فارسی ‏پیشنهاد کرد، اما شاید بتوان گفت یکی از اقسام سه ‌گانه‌ی ‏irony‏ (موسوم به ‏verbal irony‏) ‏کمابیش همان ذم شبیه به مدح ( یا مدح شبیه به ذم ) یا مجاز به علاقه‌ی تضاد است. ‏irony‏ زمانی ‏ایجاد می‌شود که خواننده معنای یک گزاره را برخلاف آنچه شاعر به ‌ظاهر گفته است استنباط ‏می‌کند و مقصودی برعکسِ آنچه در شعر بیان شده است را به شاعر انتساب می‌دهد. نکته‌ی مهم ــ ‏هم در خصوص پاردوکس و هم در خصوص ‏irony‏ ــ این است که هر دوی این صناعات ادبی، ‏دلالت‌ها و تداعی‌های عناصر متباین را در یک گزاره‌ی واحد جمع می‌کنند. به اعتقاد فرمالیست‌ها، ‏شاعر صرفاً با توسل به زبانی متناقض‌ نمایانه قادر است حقیقتی را که مطمح نظرش است بیان کند. ‏از این رو، وجه تمایز زبان شعر از زبان غیر شعری نیز همین تباین‌ها و تنش‌هایی است که شکل ‏شعر را به کلیتی ساختارمند تبدیل می‌سازند.‏

ب) در پرتو نکاتی که در مورد اهمیت تنش و تباین در نقد فرمالیستی اشاره شد، اکنون بجاست که ‏ببینیم معنای شعر «نشانی» را برحسب این رهیافت چگونه می‌توان تبیین کرد. به پیروی از روش ‏منتقدان فرمالیست که به منظور کم‌اهمیت جلوه دادن زندگینامه‌ی مؤلف از آوردن نام شاعر ‏خودداری می‌کردند، من نیز در این‌جا برای عطف توجه به موضوع اصلی ( تباین نور و تاریکی در ‏شعر « نشانی » )، متن این شعر را بدون ذکر نام سپهری عیناً نقل می‌کنم. مواجهه‌ی بصری با شکل ‏بیرونیِ شعر (نحوه‌ی قرار گرفتن واژه‌ها بر روی صفحه‌ی کاغذ)، نخستین گام در تحلیل شکل درونیِ ‏شعر (وحدت انداموارِ اجزاء آن) است.‏

● « نشانی »

‏«خانه‌ی دوست كجاست؟» در فلق بود كه پرسید سوار.‏
آسمان مكثی كرد.‏
رهگذر شاخه‌ی نوری كه به لب داشت به تاریكی شن‌ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:‏
‏« نرسیده به درخت،
كوچه‌باغی است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی است.‏
می‌روی تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ ، سر به در می‌آرد،
پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره‌ی جاوید اساطیر زمین می‌ مانی ‏
و ترا ترسی شفاف فرا می‌گیرد.‏
در صمیمیت سیال فضا،‌ خش خشی می‌شنوی:‏
كودكی می‌بینی
رفته از كاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه‌ی نور‏
و از او می‌پرسی ‏
خانه‌ی دوست كجاست.»‏
شعر « نشانی» از دو بند ‏‎(stanza)‎‏ تشکیل شده است. دو قسمتی بودن این شعر تناسب دارد ‏با این‌که دو صدای جداگانه را در آن می‌شنویم: در بند نخست، صدای « سوار» را که نشانیِ خانه‌ی ‏دوست را می‌پرسد، و در بند دوم صدای ‌« رهگذر» را که راه رسیدن به مقصد را می‌گوید. همچنین ‏طول هر یک از دو بند شعر، با تصور ما از پرسش و پاسخ همخوانی دارد: هر پرسشی ــ به اقتضای ‏این‌که طرح یک مسئله است ــ کوتاه است، حال آن‌که پاسخِ هر پرسشی قاعدتاً طولانی ‌تر از خود ‏پرسش است، چون پاسخ ‌دهنده ناگزیر باید توضیح بدهد. بدین‌سان، شکل بیرونی و مشهودِ این شعر ‏بر روی صفحه‌ی کاغذ اولین تنش را در آن به وجود می‌آورد که تعارضی بین نادانستگی و دانستگی، ‏و نیز تباینی بین اختصار و تطویل است.‏
تنشی که اشاره شد، در همه‌ی اجزاء این شعر بازتاب یافته است. سطر اول و آخر شعر و ‏نحوه‌ی استفاده‌ی شاعر از علائم سجاوندی، زمینه‌ی مناسبی برای بحثِ بیشتر در خصوص این تنش ‏فراهم می‌کند. سطر اول شعر با جمله‌ای آغاز می‌شود («خانه‌ی دوست كجاست؟») که عیناً در سطر ‏آخر تکرار شده است، با این تفاوتِ کوچک اما دلالت‌دار و مهم که در سطر آخر این جمله نه با ‏علامت سؤال بلکه با یک نقطه تمام می‌شود («خانه‌ی دوست كجاست.»). علامت سؤال نشانه‌ی ‏ابهام و نادانستگی است و نقطه نشانه‌ی پایان جمله‌ای خبری. پس می ‌توان گفت آنچه در ابتدای ‏شعر در پرده‌ی ابهام است، در پایان شعر از ابهام در می‌آید. به عبارت دیگر، کل این شعر کوششی ‏است برای رفع ابهام و نادانستگی.
( این تفسیر با صورتی که شاعر برای شعر برگزیده ــ پرسش و ‏پاسخ ــ هماهنگی دارد.) از جمله تداعی‌ها یا دلالت‌های ثانویِ ابهام، تاریکی است. کما این‌که وقتی ‏می‌گوییم « این موضوع مثل روز روشن است»، روشنایی دلالت بر فقدان ابهام دارد. اگر این برنهاد ‏درست باشد که « نشانی » فرایند رفع ابهام است، آن‌گاه می‌توان گفت ذکر واژه‌ی « فلق » در سطر ‏اول شعر بی‌ مناسبت نیست. فلق یعنی سپیده ‌دم یا آغاز پرتوافشانی نور خورشید در آسمان. از آن‌جا ‏که فلق به ابتدای صبح اطلاق می‌شود، یعنی به زمانی که تاریکی آرام آرام جای خود را به روشنایی ‏می‌دهد، آوردن این کلمه در ابتدای شعری که به تدریج رفع ابهام می‌کند بسیار بجاست. هم به این ‏سبب است که در بقیه‌ی شعر کلمات یا عبارت‌هایی آمده ‌اند که به طرق مختلف توجه خواننده را به ‏تباین میان تاریکی و نور جلب می‌کنند و حرکتی تدریجی از تیرگی به سوی نور را نشان می‌دهند: ‏‏« شاخه‌ی نور» و « تاریکی شن‌ها» در سطر ۳؛ « سپیدار» در سطر ۴؛ « سبز» در سطر ۶؛ « آبی» در ‏سطر ۷؛ « شفاف» در سطر ۱۲ و سرانجام « نور» در سطر ۱۵.‏
متناقض‌نمای بزرگ این شعر این است که گرچه « رهگذر» پرسش « سوار» را پاسخ می‌گوید ‏و نشانی خانه‌ی « دوست » را می‌دهد، اما این نشانی چندان هم راه رسیدن به مقصد را روشن ‏نمی‌کند. سخن « رهگذر» که قرار است رفع ابهام کند، خود مشحون از ابهام است. بخش بزرگی از ‏این ابهام ناشی از پیوند امر متعین و امر انتزاعی است. برای مثال، « سپیدار» و « کوچه‌باغ » ذواتی ‏متعین و لذا ملموس و تصورپذیرند، حال آن‌که « سبز » بودنِ « خواب خدا» یا « آبی » بودنِ « پرهای ‏صداقت » مفاهیمی تجریدی و تصورناپذیرند.
به همین منوال، ترکیب‌هایی مانند « گل تنهایی » یا ‏‏« فواره‌ی اساطیر» یا « لانه‌ی نور » به مشهودترین شکل تنش بین امر انتزاعی و امر متعین را ‏بازمی‌نمایانند، زیرا در هر یک از این ترکیب‌ها یک جزء کاملاً عینی است و جزء دیگر کیفیتی کاملاً ‏ذهنی دارد. از این رو، به رغم این‌که کلام « رهگذر» در مقام یک راهنما باید روشنی ‌بخش باشد و ‏عملاً هم هر چه به پایان شعر نزدیک می‌شویم شمار واژه‌ها یا ترکیب‌های واژگانیِ حاکی از نور و ‏روشنی بیشتر می‌شوند، اما در پایان هنوز نشانیِ واضحی از « خانه‌ی دوست » نداریم. به سخن دیگر، ‏توقع خواننده از نشانی و کارکردی که یک نشانی به ‌طور معمول دارد، در این شعر (که عنوانش هم ‏به نحو تناقض‌آمیزی « نشانی » است ) برآورده نمی‌شود و در واقع برعکسِ آنچه خواننده توقع دارد ‏رخ می‌دهد. این مصداق بارز ‏irony‏ است، ولی شاید معنای ناگفته اما دلالت ‌شده‌ی شعر هم جز این ‏نباشد. برای تبیین این معنا، بجاست نشانه‌هایی را که « رهگذر» برمی‌شمرد مرور کنیم.‏
نخستین نشانه برای رسیدن به « دوست »، « سپیدار» است، درختی مرتفع که برگ‌های سفید ‏پنبه‌ای دارد و نیز چوبش سفید‌رنگ است ( تداعی‌کننده‌ی نور ). سپیدار را می ‌توان مجاز جزء به کل ‏برای طبیعت دانست، زیرا سایر نشانه‌هایی که رهگذر می‌دهد ایضاً خواننده را به یاد طبیعت ‏می‌اندازند: « کوچه‌باغ »، « گل »، « فواره » ( به معنای چشمه‌ی آب ) « کاج » و «لانه‌»ی جوجه. نشانه‌ها ‏ابتدا در قالب تصاویر بصری به خواننده ارائه می‌شوند (« نرسیده به درخت،/ کوچه‌باغی است . . .»، ‏یا « دو قدم مانده به گل»)، اما متعاقباً تصاویر شنیداری هم اضافه می‌شوند («خش‌خشی ‏می ‌شنوی»).
در سطر ۱۳ (« در صمیمیت سیال فضا،‌ خش خشی می‌شنوی»)، شاعر هم از واژه‌ی ‏نام‌آوای « خش‌خش » استفاده کرده که صداهای آن به هنگام تلفظ حکم به نمایش در آوردن معنای ‏آن را دارند و هم این‌که در عبارت « صمیمیت سیال » از صنعت همصامتی برای تکرار صدای ‏‎/s/‎‏ ‏‏(«س») بهره گرفته است. ترکیب دو صدای ‏‎/s/‎‏و ‏‎/∫/‎‏(«ش») در «صمیمیت سیال» و «خش خشی ‏می‌شنوی» سکوت را به ذهن متبادر می‌کند، سکوتی که با تنهایی در « گل تنهایی » تناسب دارد. ‏بدین ترتیب، خواندن این شعر حس‌های گوناگون ( شنیداری و دیداری ) را در خواننده فعال می‌کند؛ ‏لذا خواننده هنگام قرائت منفعل نیست و خود را همسفرِ « سوار » می‌داند. از « سپیدار » باید به یک ‏‏« کوچه‌باغ » رفت که به « بلوغ » می‌رسد؛ از آن‌جا هم باید به یک «گل» رسید که البته قبل از آن ‏یک « فواره » است.
این شبکه‌ی درهم ‌تنیده‌ی تصاویر نهایتاً به یک « کودک» می‌رسد که برای ‏برداشتن «جوجه» از «لانه‌ی نور» از یک درخت «کاج» بالا رفته است. نشانیِ داده‌ شده ما را از یک ‏درخت (سپیدار) به درختی دیگر (کاج) رهنمون می‌سازد. پس این حرکت، دَوَرانی است. آیا رسیدن ‏به کودک (نماد سرشت حقیقت‌ جوی انسان) به طریق اولی مبیّن حرکتی دَوَرانی نیست؟ ما که به ‏دنبال «دوست» هستیم، در نهایت به ذاتِ خودمان ارجاع داده می‌شویم.‏
از شبکه‌ی تصاویر این شعر و ساختار آن که مبتنی بر تنش و تناقض و ‏irony‏ است، تلویحاً ‏چنین برمی‌آید که تلاش برای رسیدن به یقین در خصوص بعضی مفاهیم ( مثلاً حقیقت عشق، یا ‏ذات خداوند ) عبث است؛ کوشش انسان برای نیل به عشق راستین یا تقرب به خداوند و رمزگشایی ‏از نظام هستی در بهترین حالت به رجعت به سرشت حقیقت‌جوی انسان و یگانگی با طبیعت منتهی ‏می‌شود. آدمی می‌کوشد تا از تاریکی به نور برسد، اما این تلاش هرگز او را به ‌طور کامل از تاریکی ‏بیرون نمی‌آورد. آنچه اهمیت دارد، خودِ این تلاش است، نه رسیدن به مقصد. تباین و تنش بین نور ‏و تاریکی عاملی است که ساختار این شعر را منسجم کرده و به اجزاء آن وحدتی انداموار بخشیده ‏است.‏
این قرائت فرمالیستی مؤید قرائت‌های نقادانه‌ی دیگری است که عرفان را زمینه‌ی ‏‎(context)‎‏ فهم متنِ ‏‎(text)‎‏ شعر فرض می‌کنند. برای مثال، آنچه در این قرائت « نور» و ‏‏« پرتوافشانی » نامیده شد، در یک رهیافت عرفانی می‌تواند « اشراق» نامیده شود؛ کما این ‌که براهنی ‏در نقد خود متذکر می‌گردد: « نور [در این شعر]، نور معرفت و اشراق نیز هست » (۵۱۸). نمونه‌ی ‏دیگر رسیدن به کودک است که در این نقد نشانه‌ی رجعت به نَفْسِ حقیقت‌جوی انسان قلمداد شد؛ ‏شمیسا در قرائت عرفانیِ خود اشاره می‌کند که «لانه‌ی نور استعاره از ملکوت و جبروت است» ‏‏(۲۷۱) و با استناد به ابیات زیر نتیجه می‌گیرد که سپهری در این شعر «کودک» را نماد فطرت ‏انسان قرار داده و مضمونی را پرورانده است که شعرای عارفِ سده‌های گذشته نیز پرداخته بودند:‏
ای نسـخـه‌ی نـامـه‌ی الـهی که تـوئـی وی آیـنـه‌ی‌ جمـال شاهـی که تـوئـی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست از خود بطلب هرآن‌چه خواهی که توئی
تفاوت قرائت حاضر با سایر قرائت‌هایی که ذکر شد این است که در این‌جا « نشانی » به‌منزله‌ی ‏متنی قائم به ذات نقد شده است.
تباین نور و تاریکی تنشی را در این شعر ایجاد کرده که محور ‏ساختار متناقض‌ نمایانه و ‏ironic‏ آن است. به اعتقاد منتقدان فرمالیست، کشف این ساختار می‌تواند ‏ما را به معانی دلالت ‌شده در شعر رهنمون کند، بی آن‌که نیازی به استناد به هرگونه زمینه‌ی ‏برون‌متنی ( از قبیل زندگینامه‌ی شاعر یا مکاتب عرفانی یا فلسفی ) باشد، زیرا شعر محمل ابراز ‏احساسات شخصی شاعر یا ابزاری برای ترویج مکاتب فکری نیست، بلکه اُبژه‌ای مستقل از شاعر ‏است و نیز به همین صورت ( مستقلاً و نه در پیوند با سایر متون ) باید تحلیل شود.‏
سخن آخر این‌که فرمالیست‌ها شعری را ارزشمند می‌شمارند که اجزاء ساختار آن واجد ‏همپیوندیِ درونی باشند. باید توجه داشت که انسجامِ حاصل از این همپیوندی صبغه‌ای منطقی ‏ندارد، بلکه اساساً انسجام از نظر فرمالیست‌ها یعنی هماهنگیِ معانیِ متباین. ی. آ. ریچادز (استاد ‏ادبیات در دانشگاه کیمبریج که تحقیقاتش در شکل‌گیری آراء فرمالیست‌ها اثر گذاشت) در کتاب ‏اصول نقد ادبی بین شعر کهتر و شعر ارزشمند این‌گونه تمایز ‏می‌گذارد که شعرهای کهتر ‏احساساتی از قبیل اندوه و شعف را به نحوی منتظم و در ‏گستره‌ای محدود بیان می‌کنند، اما ‏شعرهای ارزشمند مجموعه‌ی متنوع‌تری از عناصر ‏متباین را در خود ملحوظ می‌کنند.
به زعم او، ‏‏« بارزترین جنبه‌ی شعرهای ارزشمند، ‏ناهمگونی چشمگیر سائق‌های تمایزناپذیر است. لیکن باید ‏افزود که این سائق‌ها صرفاً ‏ناهمگون نیستند، بلکه متضادند»‏ (۱۹۶). ارزش شعر سپهری در همین ‏ناهمگونی نهفته است. تاریکی و نور، یا به عبارتی ابهام و یقین، در « نشانی » در تضادی دائمی و ‏حل‌ناشدنی‌اند. این حقیقت متناقض‌ نمایانه را که هیچ نشانی‌ای نمی ‌تواند با پرتو افشانی بر مسیر ما را ‏به مقصد برساند و نهایتاً باید به سرشت درونیِ خود بازگردیم، می‌توان همسو با این باورِ بنیانیِ ‏فرمالیست‌ها دانست که هیچ عامل برون‌متنی‌ای نمی‌تواند معنای یک متن را با قطعیت معین کند. ‏برای یافتن آن معنا باید به ساختار درونیِ آن متن بازگشت و آن را تحلیل کرد.




دكتر حسین پاینده
مراجع
براهنی، رضا. طلا در مس. چاپ سوم. تهران: انتشارات زمان، ۱۳۵۸.‏
شمیسا، سیروس. نقد شعر سهراب سپهری (نگاهی به سپهری). تهران: انتشارات مروارید، ۱۳۷۰.



آتی بان

magmagf
18-08-2007, 19:17
معرفي كتاب
طرح ها و اتودها ، سهراب سپهري ، شعر نو ، تهران ، 1369.
اين كتاب تصاوير حدود يكصدو و هفتاد طرح و پيشطرح از سهراب سپهري را در بر دارد. مقدمه اي تحت عنوان " سهراب سپهري ، نقاش بديهه نگار" نوشته محسن طاهر نو كنده و نيز " سالشمار زندگي و عصر سهراب سپهري" توسط همين نويسنده بر كتاب افزوده شده است. سالشمار مذكور در تطبيق سال هاي زندگي هنرمند با رويداد هاي ادبي ، هنري ، علمي و تاريخي ايران و جهان، اطلاعات سودمندي را در اختيار خواننده مي گذارد. در يادداشت ابتداي اين كتاب آمده است :
"آثاري كه در اين كتاب از سهراب سپهري به چاپ رسيده است ، يكجا متعلق است به يكي از دوستان سپهري كه از دوستداران نقاشي اوست. اين جنگ ، پيش از اينها ، به هنگامي كه سهراب زنده بود ، بنا به ميل صاحب آثار و با توافق خود او ، قرار بود در يك مجلد به عنوان كتابي از طرح هاي او به چاپ برسد. اين طرح ها بين سال هاي 1340 تا سال هاي نخست 1350 ، در چند نوبت ، در ناظم آباد و قريه هاي چنار و گلستانه و .. آفريده شده اند ."
درباره سهراب سپهري (1359-1307) چه در دوران زندگي و چه پس از مرگش بسيار سخن رفته است. با شعر و نقاشي ، ديد و تفكر ، و بينش عارفانه اش آشنا هستيم. كتاب "طرح ها و اتودها" اين امكان را به وجود آورد تا گوشه كمتر شناخته شده اي از هنر او را بازشناسيم. در اين طراحي ها نيز همان انديشه سپهري نقاش و شاعر را مي بينيم ، اما در قالبي خلاصه تر و بياني موجزتر.
اينها ، نقش هايي از طبيعت هستند كه با اجراي سريع و روان بر صفحات سپيد كاغذ پديد آمده اند. نگاه سپهري نه لغزان بر سطح شيئ كه ژرفتر مي رود تا جوهر و چكيده آن را بجويد، از پوسته اش مي گذرد تا درونش را بر ما عيان كند . اين طراحي هاي ساده ، نظم جاري در طبيعت را با صراحت و ايجاز بيان مي كنند.
در طراحي هايي كه با نوك و پهناي قلم اجرا شده اند ، ريتم هاي منظم مواج خط ها و لكه ها تيره و خاكستري نوعي لطافت ، سبكي و رواني پديد آورده اند. سپهري همان طور كه به تعادل و توازن شكل ها را فرا گرفته است و در مواردي خود را به صورت فعال عرضه مي دارد ، به نحو مطلوبي استفاده مي كند تا سواي معناي خاص بصري كه به وجود مي آورد - پيوسته و يگانه ديدن زمين و آسمان و هر چه كه در آن قرار دارد- گاه در مقام نيروي مثبت و گاه به عكس ، پاسخي براي خط ها و لكه ها بيابد. در اغلب طراحي ها به سبب رها گذراندن جوانب خطوط ، بخش هاي مختلف سپيدي با يكديگر مرتبط مي شوند و همراه با لكه هاي تيره تركيب كلي تصوير را مي سازند.
سپپهري از طريق تلخيص و تلفيق شكل ها ، و به سبب بي توجهي به جزييات روح منظره را جذب مي كند. به مدد بيان ناب خط و خلاصه كردن فرم عصاره وجودي آن را به بيننده انتقال ميدهد.
از سوي ديگر ، فضاهاي خالي وسيع بر توجه به لكه ها و خطوط مي افزايند ، و فرم را بارزتر مي نمايند.
سپهري با ترسيم منحني هاي ممتد ، بام خانه هاي روستايي را پديد مي آورد ، و با خط ها و لكه ها درختان را ، و با نيمدايره ها سنگ ها را ... اين ايجاز در بيان در بعضي تصاوير به قدري پيش
مي رود كه به مرز انتزاع مي رسد.
اما او همواره با رشته باريكي ارتباط خويش را با واقعيت نگه
مي دارد. اين نشان مي دهد كه سعي او بر اين است كه با دستيابي به فرم هاي ناب درك و حس شاعرانه خود را از طبيعت بيان كند.
موضوع هاي او نيز ساده اند و آرام ، بي آنكه جنبه هاي پريشان كننده اي را بر انگيزند . دريافت انساني است كه جز خلوص و سادگي در طبيعت نمي بيند و خواستار كشف حقيقت پنهان در روابط اشيا است. او در پي رونگاري از طبيعت نيست ، مفهوم دروني آن را مي جويد.
چنين است كه صفحه كاغذ را با يكي دو خط ساده تقسيم
مي كند : زمين و آسمان ، خط هاي عمودي : درختان ، قوس هاي متوالي : تپه ها ... طرح هايي شكل مي گيرند كه اگر به اين يا آن شي شباهت عيني ندارند ، جوهر همه اشيا را در خود دارند . اين روش استادان خاور دور بوده است ، و سپهري آموزش آنان را به خوبي فرا گرفته است.

امير صميمي

magmagf
18-08-2007, 19:18
.... در اينجا از شاعري ديگر سخن به ميان مي آيد. شاعري كه نوعي شعر مستقل ارايه مي دهد. نوعي شعر پر تصوير و پر محتواي شعري. با تصويرهاي شاعرانه و محتواي عرفاني و فلسفي و غنايي. و اين شاعر سهراب سپهري است.
سهراب ، شعر خود را نه به توصيف نفس منحصر مي كند و نه آن را در خدمت تعهد خاص اجتماعي قرار مي دهد ، او شعر را در قلمرو فكري و هنري مي جويد و دنيا را از ديدگاه هنر محض نگاه مي كند و آنچه برايش اهميت دارد ، هنر محض است. براي او روح بيشتر از جسم اهميت دارد . از اين روست كه سپهري نه به خود توجه دارد تا حديث نفس سر دهد و نه به جمع تا در جرگه شاعران اجتماعي درآيد. او شاعري است كه در دنياي شاعرانه و هنرمندانه خود غرق است : چنان غرق كه همه چيز را فقط از ديدگاه شعر و هنر
مي بيند. او به همه چيز رنگ شعر مي دهد . تمام اشيا براي او
معنويت دارد ، در عمق اشيا فرو مي رود و به آن ها زندگي معنوي مي بخشد . از اين روست كه هميشه در شعرهاي او شييي همان طرف قرار دارد كه روح . براي سپهري تمام ذرات عالم مي توانند داراي معنويت ، روح ، عاطفه و احساس باشند و اين نكته در شعر سپهري از اهميتي فراوان برخوردار است . او همواره در شعرهاي خود ماده را به روح و روح را به ماده تبديل مي كند از اين رو همه چيز براي او قابل تبديل است ماده و روح گويي براي او واحدي را تشكيل مي دهد و ذهن را به سوي نوعي وحدت
ظهر بود
ابتداي خدا بود
ريگزار عفيف
گوش مي كرد
حرف هاي اساطيري آب را مي شنيد
آب مثل نگاهي به ابعاد ادراك
لك لك
مثل يك اتفاق سفيد
بر لب بركه بود
حجم مرغوب خود را
در تماشاي تجريد مي شست
چشم وارد فرصت آب مي شد
طعم پاك اشارات
روي ذوق نمك زار از ياد مي رفت
(هشت كتاب ، اينجا هميشه تيه)
زبان سپهري زباني است شاعرانه و خاص خود او . شعر او از وضوح و روشني به دور است و از تصاوير شاعرانه و مبهم - كه غالبا تازه و بكر نيز هست - برخوردار. او همه چيز را از دريچه شعر و هنر
مي بيند و همه چيز براي او تبديل به شعر مي شود . سپهري شاعر تصويرهاي زيبا و خيالات نازك و ظريف است . شعر او ممتاز و بي نظير و در ضمن مستقل و دور از هر نوع تاثير پذيري است . "هشت كتاب" او نشان مي دهد كه سپهري همواره در راه
مي گذارد و هرگز توقف را در شعر و هنر روا نمي دارد. سپهري تكامل قدم شاعري است صاحب سبك خاص و از بنيان گذاران شعر معاصر فارسي است.


حميد زرين كوب

magmagf
01-09-2007, 18:48
با تشکر از همه دوستان خوبم که زحمت می کشن برای انجمن

چون این تاپیک فهرست داره و ادرس هر پست توی فهرست قرار می گیره پس لطفا هر شعری که می نویسید اسم شعر را هم بنویسید که بدونیم با چه عنوانی اون را توی فهرست بگذاریم
شعرهای بدون اسم پاک می شن

ممنون از توجهتون

salma_ar
22-10-2007, 23:23
دیوار


زخم شب مي شد كبود.
در بياباني كه من بودم


نه پر مرغي هواي صاف را مي سود


نه صداي پاي من همچون دگر شب ها


ضربه اي به ضربه مي افزود.

تا بسازم گرد خود دیواره ای سرسخت و پا برجای
با خود آوردم ز راهی دور
سنگ های سخت و سنگین را برهنه پای
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
از نگاهم هرچه می آید به چشمان پست
و ببند راه را بر حمله غولان
روز ها و شب ها رفت
من به جا ماندم در این سو شسته دیگر دست از کارم
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش
نه خیال رفته ها می داد آزارم
تا شبی مانند شب های دگر خاموش
بی صدا از پا در آمد پیکر دیوار
حسرتی با حیرتی آمیخت

ghazal_ak
20-04-2008, 17:11
...
گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک ها را بتکان، کفش به پا کن و بیا
و بیا تا جایی، که پَر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلُوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندامِ تو را،
مثل یک قطعه ی آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تراست.

اول اردبیهشت ( بیست و یکم آوریل) نزدیک است. بیست و هشت سال پیش، در اول اردیبهشت ماه 1359، سهراب از قفس تن رهایی یافت و دیگر بار به «هستی گمشده اش» پیوست.
باید از او بسیار گفت و بارها و بارها نوشت، چرا که در روزگار حیاتش همه به «خود» مشغول بودیم. زبانش را نمی شناختیم و قدرش را نمی دانستیم و از این رو پیام او در مسیر کج فهمی می افتاد و اغلب تحریف می شد و بعدها بود که دانستیم از نا مهربانی ها، شیشه ی نازک تنهایی اش ترک بر می داشت.
اینک زمان دیگری است و زمانه ی دیگر گونه ای. این روزها همه جا صحبت از این است که به رغم جنگ ها، فقر، بیکاری و آلودگی محیط زیست و صدها علامت دیگر که جهل آدمی در روزگار ما را گواهی می دهد، از دیگرسو، نور حقیقت فروزان تر از همیشه از پس ابرهای تیره ی نادانی بر دل آدمیان بیشماری می تابد و نوید می دهد که شعور و آگاهی جمعی به گُل نشسته و آن رازی که عرفا از آن سخن می گفتند «سر رفته» است. حتی می بینیم که Oprah Winfrey کلاس Online گذاشته و به مدت هشت هفته سبب ساز تدریس کتاب ازرشمند A New Earth «اکهارت تولی» شده و از این راه به کمک تکنولوژی، به بیداری شماری بسیار از انسان ها در سراسر جهان همت گماشته است.
این روزها جایگاه اینترنت در سرعت بخشیدن به رشد آگاهی و شعور جمعی ستودنی است. هزاران کلاس و کتاب و CD و DVD و فایل های رایگان قابل Download شدن هر روز و هر ساعت در سراسر جهان به ارتقاء سطح شعور و آگاهی بشر کمک می کنند.
کافی است «مشتاق» باشیم تا «فرو ریختن سقف وهم» را شاهد شویم.
دیگر «ساقه ی معنی را» را نه دست یک دوست! که دستان هزاران دوست هر روز برایمان تکان می دهند. سهراب گله مند بود و می گفت:
« من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد...»
در آن زمان، امکان شکوفایی در سطحی گسترده و وسیع میسر نبود و پیام آگاهان جز در مورد شماری اندک، رفتار آدمیان را درمجموع دگرگون نمی کرد.
مگر چند سال از آن سال ها می گذرد؟
نگاهی به پر فروش ترین کتاب های ماه گذشته در آمریکا نشان می دهد که این روزها حرف بر سر حقیقت «زمان» بسیار است و چشمان مشتاق بیشماری عارفانه و عاشقانه به زمین خیره گشته اند. پیروزی آرمان انسانی و حقیقت جویی در امریکا پشتوانه عظیمی برای بیداری جهانیان خواهد شد.
صدها سایت اینترنتی از اشعار حافظ و مولانا رمز گشایی می کنند، چرا که انسان امروزی، سرخورده و خسته از دست آوردهای انقلاب صنعتی ومدرنیسم در یک خلع ایدیولوژی بسر می برد، از این رو، گریبان خویش را گرفته و میخواهد بداند می خواهد بداند کیست، از کجا آمده است و در اینجا چه می کند؟ همان سئوالات آغازین بشر! او می خواهد به حقیقت زندگی خویش بیدار شود. مجالی می طلبد تا به پنجاه تریلیون سلول هوشمندی که جسم او را شکل می دهند بیاندیشد و از آن نیز فراتر رود. می خواهد بداند چگونه است که:
معشوق غیر ما نی، جز که خون ما نی
هم جان کند رئیسی، هم جان کند غلامی
هدف سهراب افزودن بر اطلاعات ما نبود. قصد متقاعد کردن نداشت. گرچه باورهای ذهنی را گاه به چالش می کشید:
«...من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.»
او از مهمترین بُعد حیات آدمی سخن می گوید. بعدی عمیق تر از فکر. بعدی که دانش نیست، اطلاعات نیست، قلمرویی است که بر انبوه آدمیان تا پایان عمر پوشیده می ماند! این عارف بزرگ از «وسعت تشکیل برگها» می گفت. از «یک ارتباط گم شده ی پاک»، زیرا آگاه از این حقیقت بود که وقتی آدمی به سطح معینی از حضور، هشیاری و سکونی برسد که قدرت دریافت را میسر می سازد، خواهد توانست به جوهر حیات الهی، آن هشیاری (شعور) ساکن در روح هر جاندار، هر فرم از زندگی، پی ببرد.
سپهری برای رسالتش نه تنها از واژه ها مدد می گرفت، بلکه از رنگ ها در نقاشی اش نیز بهره می جست و به یک جا بجایی در سطح شعور و آگاهی آدمی دل بسته بود. به عبارتی امید به بیداری داشت و ما را به تفکر دعوت می کرد:
«...چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند؟
درست فکر کن
کجاست هسته ی پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز پلک تو را می فشرد
چه وزن گرم دل انگیزی؟»
و در جایی دیگر:
«تکان قایق، ذهن تو را تکانی داد:
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست.
همیشه با نفس تازه راه باید رفت
و فوت باید کرد
که پاکِ پاک شود صورت طلایی مرگ»
سهراب آرزو می کرد:
«یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید...»
و یا:
«در کجاهای پائیز ها یی که خواهند آمد، یک دهان مشجّر از سفرهای خود حرف خواهد زد...»

امروز شمار کسانی که مشعل حقیقت را در دست گرفته اند و از پشت درهای روشن می آیند بسیار زیاد است.
Jill Bolte Taylorاندیشمند ، دانشمند و Neuroanatomist در سخنرانی اش با تشریح کار کرد نیمکره راست و چپ مغز، بر همه ی تجربیات عرفا و از جمله سهراب صحّه می گذارد و خود نیز پس از لمس فضای حقیقت در حالی که می گرید همان گفته ی مولانا را تکرار می کند که:
«به غیر عشق آواز دهل بود هر آوازی که در عالم شنیدم»
سهراب با جهل نمی جنگید چرا که زمزمه ی خون را در رگ های خویش می شنید و تاریکی اطراف، طرح وجودش را روشن می کرد. او خوب می دانست که با تاریکی نمی توان نبرد کرد. خوب می دانست که فروغ آگاهی و هشیاری تنها شرط لازم برای بیداری است و خود، آن نور و فروغ بود. نوری که در همه ی ما هست و امید سهراب بر این بودکه روزی ما را با حقیقت خویش «آشنا» کند و «آشتی» دهد.

او از «وسعت بی واژه» ای سخن می راند که همواره او را می خواند.
همه مشعل داران دیروز و امروز ،از این «وسعت بی واژه» با نام های گوناگون گفته و می گویند. از فضای سکون و سکوت ِپس زمینه همه ی فرم ها.
«در ذهن حال، جاذبه ی شکل از دست می رود.
باید کتاب را بست،
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد
ابهام را شنید
باید دوید تا تهِ بودن
باید به بوی خاک فنا رفت
باید به ملتقای درخت و خدا رسید
باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بیخود و کشف.»
سهراب از لحظه ی«حال» سخن می گوید. از «اینجا و اکنون». از لحظه ای که در آن نه گذشته راه دارد ، نه آینده. سکوت ذهن. رسیدن به شعفِ یکی شدن. آموزه هایی که بیش از 2500 سال قدمت دارند. از «نیروانا» می گوید و به ما راه می نماید. اما با کمترین حجم از کلمات، آنهم به گونه ای آهنگین.

این عارف بزرگ چشم به راه بیداری بشر داشت و رستگاری را چنین می دید:
«صبح خواهد شد
و به این کاسه ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد.»
شکوه و زیبایی پیش گویی سهراب در وصف نمی گنجد چرا که می دانست -«او» همان نیروی ازلی و ابدی انرژی حیات - در قالب ها و فرم هایی دیگر، باز هم خواهد آمد تا پیام زندگی را آواز سردهد و دعوتی باشد بر بیداری و بینایی. یکتایی و همدلی. روزی که در باز می شود و آدمیان بیشماری چون او «از هجوم حقیقت به خاک می افتند»، چرا که «در رگ هایشان نور خواهد ریخت.» در پگاهی که از هر گوشه صدایی شنیده می شود که:
«...
-آی سبدها تان پر خواب!
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید...»
از فجری نوید می داد که در آن:
«چشمان را با خورشید،
دل ها را با عشق،
سایه ها را با آب،
و شاخه ها را با باد، گره خواهیم زد.»

سهراب سپهری رسولی بود «تنها» و «سربه زیر»، اما «وسیع» و «سخت».
در زمانه ای که همه در پی آن بودند تا «طرحی نو در اندازند»، او با واژه و رنگ شیپور بیداری می زد و بانگ سر می داد تا خفتگان بیدار شوند، چشم بشویند و جوردیگری ببینند.

او همان پارسایی بود که می گفت:
«بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تر است»

ghazal_ak
20-04-2008, 17:14
کفش هایم کو،
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می آید:
بالش من پُر آواز پَر چلچله ها ست.


صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد.


باید امشب بروم.


من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.


چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج
(مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است ؟)
باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هایم کو؟

karin
21-04-2008, 21:10
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


29 سال از خاموشي «سهراب سپهري»، هنرمند نوگراي کشورمان مي گذرد و مسئولان فرهنگي و هنري کشور اميدوار هستند که در آستانه سي امين سالگرد درگذشت وي بتوانند مقدمات احداث و راه اندازي مکاني را با عنوان موزه آثار سهراب سپهري در تهران فراهم کنند. رئيس موزه هنرهاي معاصر تهران از موافقت مسئولين فرهنگي و هنري کشور با طرح اوليه جمع آوري آثار «سهراب سپهري» از سراسر ايران به منظور راه اندازي موزه آثار سهراب خبر داد و اين در حاليست که رئيس موزه هنرهاي معاصر کرمان، که بخش بزرگي از وسائل و آثار سهراب را در اختيار دارد، انتقال آثار سهراب را به محل ديگري غيرممکن خواند. «حبيب ا... صادقي»، مدير کل دفتر امور هنرهاي تجسمي وزارت ارشاد و رئيس موزه هنرهاي معاصر تهران سال گذشته در همين تاريخ، پيشنهاد تاسيس موزه اي از آثار سهراب سپهري را داده بود و امسال با گذشت يک سال از اين پيشنهاد درباره اين طرح گفت: «طرح اوليه تاسيس موزه آثار سهراب در گفتگو با دکتر قاليباف; شهردار تهران، احمد نوريان; رئيس سازمان فرهنگي و هنري شهرداري تهران و مجيد جوزاني; معاون فرهنگي شهرداري تهران مورد موافقت قرار گرفته است و اميدوارم اين موضوع با مشارکت خانواده سهراب و در يک اقدام ملي به نتيجه برسد و بتوانيم تمامي آثار و تابلوهاي سهراب سپهري را از سراسر ايران از جمله موزه هنرهاي معاصر کرمان جمع آوري کنيم.» وي افزود: « ما به دنبال اين بوديم که بتوانيم منزل اين هنرمند را به خانه موزه تبديل کنيم ولي منزل ايشان مورد بازسازي قرار گرفته است و از شکل اوليه خود در زمان حضور سهراب در اين خانه خارج شده است.» رئيس موزه هنرهاي معاصر تهران در نهايت احداث موزه سهراب سپهري را منوط به اختصاص بودجه مناسب به اين منظور دانست. اما رئيس موزه هنرهاي معاصر کرمان درباره بخشي از آثار سهراب که در اين موزه نگهداري مي شود، به فارس گفت: «بخشي از آثار سهراب از سوي موزه هنرهاي معاصر کرمان خريداري شده است و امکان انتقال اين آثار به محل ديگري وجود ندارد.» مجموعه آثار سهراب که هم اکنون در موزه هنرهاي معاصر کرمان نگهداري مي شود بالغ بر 500 اثر است که اين آثار با پيگيري هاي اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامي استان کرمان، مساعدت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، از سوي وراث و خانواده اين هنرمند به موزه هنرهاي معاصر(صنعتي) کرمان اهدا» شده است. اين آثار شامل نقاشي ها، طرح ها، دست نوشته ها و سايرمدارک و لوازم شخصي سهراب سپهري است که با انتقال اين آثار به موزه هنرهاي معاصر کرمان تعداد آثار و لوازم متعلق به مرحوم سهراب سپهري به 500 اثر رسيده است. مجموعه آثار موجود در موزه مجموعه اي از کليه آثارنقاشي و طراحي سپهري است که پس از درگذشت وي نزد خانواده سپهري باقي مانده است. اين آثار از تنوع زيادي برخوردارند و نمونه هاي گوناگوني از برخي از دوره هاي مختلف نقاشي سپهري (و نه تمامي دوره ها را) نشان مي دهند. اين آثار با تکنيک هاي مختلفي از جمله ماژيک روي کاغذ، آبرنگ، رنگ روغن، آبرنگ و گواش روي مقوا، آکرليک روي مقوا و مداد رنگي است. آثار موجود سهراب در اين موزه شامل کارهاي نيمه انتزاعي، انتزاعي، پيش طرح و طرح هاي آزاد است. بخش ديگري از آثار سهراب در موزه هايي از جمله موزه جهان نما واقع در کاخ موزه نياوران و همچنين مجموعه هاي شخصي نگهداري مي شود.


منبع: ebtekarnews.com

franny
08-05-2008, 19:06
خیلی خیلی مطالب جالبی بود
فلسفه ای که سهراب سپهری داشت رو خیلی دوست دارم اگر کسی از من به پرسه درباره زندگی مذهب عشق و... چی فکر میکنی میگم صدای پای آب رو بخون!!! اما بهتره بگم با همه وجودم می خوام اون طور باشم بعضی وقت ها خیلی سخت میشه به سادگی سهراب رسید

batlagh
20-09-2008, 16:30
سلام
این تاپیک برای این هست که اشعار سهراب سپهری رو که منظور خاص خودش رو داره و با اکثر اشعار فرق می کنه دور هم و با هم تفسیر کنیم و سعی در فهم هر چه بیشتر اشعار این شاعر و عارف داشته باشیم و این اشعار رو بهتر درک کنیم
با آرزوی شادی و موفقیت برای همه دوستان
خدانگهدار

batlagh
27-09-2008, 19:54
سلام
من هنوز مطلب ننوشتم ببینم کسی مایل به همکاری هست یا نه گویا کسی از این تاپیک استقبال نکرده...

sayrex
27-09-2008, 19:58
خوب الان قرار این تاپیک چه حالتی داشته باشه؟

به صورت پرسشی؟ یعنی 1 کی بیاد 1 شعر رو منظورش رو نفهمیده باشه اینجا مطرح کنه و کسایی که بلدن جواب بدن؟
یا اینکه هر کس هر شعری دوست داشت خودش بیاد اینجا به قول شما تفسیرش کنه؟

danavan
27-09-2008, 20:32
سلام.
همیشه برای من این مساله بود در شعر زیر
« خانه دوست كجاست؟ »
در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است.
مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر بدر مي آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
و ترا ترسي شفاف فرا مي گيرد.
در صميميت سيال فضا، خش خشي مي شنوي:
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لايه نور
و از او مي پرسي
خانه دوست كجاست.

منظور از شاخه نور همون سیگاره؟

sayrex
28-09-2008, 14:15
سلام.
همیشه برای من این مساله بود در شعر زیر
« خانه دوست كجاست؟ »
در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است.
مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر بدر مي آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
و ترا ترسي شفاف فرا مي گيرد.
در صميميت سيال فضا، خش خشي مي شنوي:
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لايه نور
و از او مي پرسي
خانه دوست كجاست.

منظور از شاخه نور همون سیگاره؟
راستش من اظلاعی ندارم

اما خیلی بعید منظورش سیگار باشه!!

batlagh
28-09-2008, 16:41
خوب الان قرار این تاپیک چه حالتی داشته باشه؟

به صورت پرسشی؟ یعنی 1 کی بیاد 1 شعر رو منظورش رو نفهمیده باشه اینجا مطرح کنه و کسایی که بلدن جواب بدن؟
یا اینکه هر کس هر شعری دوست داشت خودش بیاد اینجا به قول شما تفسیرش کنه؟
سلام
اصلش دومی هست یعنی هر کسی نظر خودش رو روی شعری از سهراب که دوست داره می ده و یا تفسیرش می کنه برای دوستان
اما اولی هم هست مثلا اگر کسی شعری رو خوند و جاییش رو متوجه نشد می یاد می گه کسانی بلدند توضیح می دهند
موفق باشید
بای

karin
28-09-2008, 20:17
سپهري با تجربه هايي که ديده ها ، از شنيده ها ،مطالعات و حرف هاي ديگران به دست آورده بود ، يکي از موفق ترين شعرهاي خود را سرود و آن را با نام صداي پاي آب به شب هاي خاموش مادر تقديم کرد . اين شعر بيان زيبايي از دردها و خوشي هاي شاعر است که اکنون يک نشاط روحي بر او غلبه کرده و فضاي سبز کاشان اين آرامش را بيشتر کرده است . شاعر در اين منظومه سه مرحله رابيان مي کند :

1 : معرفي کلي خود رد زمان حال

2 : معرفي خود در زمان گذشته

3 : معرفي دقيق خود در زمان حال و بيان آراو تفکرات خويش که حاصل تولدي ديگر است .

شاعر در اين منظومه آن گونه که مي خواهد مسائل رابيان مي کند . درباره ي مسائل آن چه را به واقع ديده است ، مي گويد .

از ديگر ويژگي هاي اين منظومه به کار گيري عناصر فولکلوريک يا مردمي است که نشان دهنده ي روح مردمي شاعر آن است . سپهري در زمان سرودن اين شعر 36 سال دارد وبه جرأت مي توان گفت که شعر سپهري ، دراين منظومه معنا پيدا مي کند .


از کتاب جهان مطلوب سهراب سپهری نوشته ی حجت عماد

karin
28-09-2008, 20:18
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن شوقی
مادری دارم بهتراز برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که دراین نزدیکی است
لای این شب بوها پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است


اهل کاشانم ؛
شاعر در ابتداي اين شعر ، ابتدا از زادگاه وشهر خود سخن مي گويد .

روزگارم بد نيست ؛
اين جمله در بين عوام رواج زيادي دارد حتّي در گفت و گوهاي روزانه نيز اين گونه جمله ها يه کار مي رود ، مانند : بد نيستم ، بد نمي گذرد و... وجود دارد . اين جمله نشانه دهنده ي قناعت وراضي بودن به امور دنيوي است و اين يعني شاعر خيلي زندگي ساده وبي آلايشي داشته است .

تکه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي ؛
تکه اي نان داشتن کنايه از نان بخور و نمير است . به کاربردن خرده براي هوش و سر سوزن براي ذوق ، نهايت تواضع در بين انسانهايي است که به مراتب متعالي کمال رسيده اند.
چنانچه مي بينيم سپهري داراي ذوق بسيار است که در هنر وشعر وي به اين نکته برخورد مي کنيم . ميان کلمات تکه ، خرده و سر سوزن نوعي تناسب معنايي وجود دارد .

مادري دارم بهتر از برگ درخت
در اين جمله شاعر به خوبي مادر خود افتخار مي کند ومادر خود را در يک انديشه ي برتر ذهني ، بهتر از برگ سبز درخت مي داند .
برگ درخت مظهر طبيعت سبز است که در نظر سپهري ارزش بسيار دارد ، اما مادر ارزشي بيشتر از برگ درخت دارد .

دوستاني بهتر از آب روان
شاعر در اين جمله دوستان صميمي خود را برتر از آب روان مي داند .

وخدايي که در اين نزديکي است
اين جمله اشاره به آيه ي اَنا اَقْرَبُ اِلَيْکُم مِنْ حَبْل الْوَريد دارد که نظر شاعر اين است که خداوند در همه جا حضور دارد .

لاي اين شب بوها ، پاي آن کاج بلند
روي آگاهي آب ، روي قانون گياه
کلمه ي لاي به معناي در ميان به کار رفته که يک واژه ي عاميانه است نه ادبي، شاعر به گونه اي تمثيل آميز و باتوجه به آيه ي مذکور ،شب بوها ، کاج ها ، آب و گياهان را جايگاه خدا مي داند . با اين جملات اين مسأله مطرح مي شود که خداوند همه جا هست واز همه چيز مطّلع است .
بين کلمات کاج وبلند تناسب وجود دارد،زيرا کاج بلند بوده و سمبل بلندي نيزاستآگاهي براي آب نوعي تشخيص است .
قانون گياه نوعي تشبيه است . گياه به قانون تشبيه شده است ، زيرا که ما تمام طبيعت حتّي گياهان را تابع قانون خاصّ جبري مي دانيم که براي آن ها وضع شده است .

من مسلمانم. قبله ام يک گل سرخ
دراين جمله شاعر گل سرخ که مظهر طبيعت زنده است را قبله ي خود مي داند ومنظور وي اين است که چه اندازه طبيعت مقدس است که مي شود در هرجاي آن قبله اي بنا کرد . قبله جايي است که مسلمانان براي برپا داشتن نماز رو به آن سمت مي ايستند ورو به همان طرف نيز عبادت مي کنند .
قبله ي مسلمانان در ابتدا بيت المقدس يعني خانه ي پاک بود که در عربي به آن اورشليم مي گويند وسپس در زمان پيامبر اسلام ، به مکّه تغيير کرد .

جانمازم چشمه ، مُهرم نور
جانماز همان قاليچه يا زير اندازي است که مسلمان برروي آن ،براي عبادت خداوند به نماز مي ايستد . و شاعر در يک تصوير سازي زيبا ، تمام چشمه را که محل بيرون آمدن آب پاک و مظهر طهارت است را جانماز خود مي داند . دانستن چشمه براي جانماز يکي از زيباترين تصاوير موجود اين منظومه است .
شاعر جنس مهر خود را از نور مي داند . دانستن نور به عنوان مهر ، يک تصوير ذهني است .

من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم
در اين جمله ، نوعي تشخيص براي پنجره وجود دارد وپنجره به موجودي تشبيه شده است که مي تواند تپش داشته باشد و منظور شاعر اين است که از همان لحظه اي که پنجره در صبح باز مي شود ، براي عبادت کردن آماده است .

در نمازم جريان دارد ماه ،
جريان دارد طيف
سنگ از پشت نمازم پيداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است .

در نماز شاعرماه وطيف جريان داردوسنگ را مي شود از آن سوي نماز آن ديد، مقصود ومنظور شاعر اين است ، نمازي را که برپا مي کند ،نمازي صاف ويکدست است .نمازي است که هيچ غلّ وغشي در آن نيست . پاک ومنزه بوده وهيچ نوع دغل بازي و دورويي در آن وجود ندارد .
متبلور شدن ، يعني به شکل شيشه اي وبلورين در آمدن. دانه ها واشياي بلوري بسيار شفاف هستند . دراين جمله شاعر مي گويد که اجزاي نمازش به صورت صاف ، پاکيزه ، شفاف و نوراني است .

batlagh
29-09-2008, 13:56
سلام دوستان
یه کار دیگه هم بکنیم
کتاب هایی که درباره اشعار سهراب هست یا بررسی . تفسیر اشعارش هست رو هم معرفی کنیم
بای

karin
29-09-2008, 14:23
سلام دوستان
یه کار دیگه هم بکنیم
کتاب هایی که درباره اشعار سهراب هست یا بررسی . تفسیر اشعارش هست رو هم معرفی کنیم
بای

سلام
من دو تا کتابی رو که خودم می پسندم رو بگم
یکی همین جهان مطلوب سهراب سپهری نوشته ی حجت عماد
یکی هم هر کجا هستم باشم نوشته ی پریدخت سپهری ( خواهر سهراب )

اولی بیشتر بررسی و تفسیره ولی دومی بیشتر در مورد خود سهرابه و این که در چه زمان هایی کدوم اشعارش رو گفته

t.s.m.t
03-10-2008, 00:08
و هو الرحیم
هیچ کس نمی تونه بگه که یک شعر پیچیده و یا حتی خیلی ساده از یک شاعر بزرگ و حتی یک شاعر متوسط دقیقاً چه معنی میده و منظور شاعر از آن چه بود.شعر شاعر رو باید فهمید باید احساسش کرد نه تفسیر و نه معنی.بزرگترین مفسران و منتقدان هم اشتباه ها ی بزرگی در تفسیر این گونه اشعار داشته اند.هر وقت از یک شعری خوشت اومد با خوندنش احساس کردی که دیگر در این دنیا نیستی،موهای بدنت سیخ شد،وخون در رگات جوشید بدون که شعر رو حس کردی اما نمیتونی این حس رو به دیگران منتقل کنی،در واقع باید هر فردی این مسأله رو خود تجربه کند.نشان به آن نشان که کم سوادانی بودند که شاعران بزرگی گشتند و به اصطلاح مفسران و منتقدان و استادان زیادی بودند که حتی یک بیت شعر متوسط هم نتوانسته اند بگویند.کسی که هنوز حسی برای فهمیدن شعر ندارد چگونه می خواهد آنرا خود بفهمد و به دیگران نیز بیاموزد.اما اصولاً این روال کار است و ظاهراًچاره ای نیز جز این نیست.بهتر است بگویم ما دوست داریم شعری رو آن گونه معنی کنیم که خود دوست داریم.واضح تر بگویم آرزو داشتیم اگر شاعر این شعر ما بودیم معنی ان دقیقاً آنی میبود که فکر می کنیم.اما کلاً با این مساله به اصطلاح تفسیر موافقم،در واقع بهتر از هیچی است مخصوصاً برای آدمهای آهنی،امیدوارم شاعرانی که اشعار آنها را معنی می کنیم اگر چه نیم راه را غلط می رویم از ما دلگیر نشوند و این را از علاقه ی ما به خو پندارند.

t.s.m.t
03-10-2008, 00:17
متأسفانه من در شعر فارسی دست زیادی ندارم و نمی توانم کمک خاصی بکنم ولی گاه گاهی زحمتی خواهم داد:

ای میان سخن های سبز نجومی!
برگ انجیر ظلمت
عفت سنگ را می رساند.
سینه ی آب در حسرت عکس یک باغ
می سوزد
سیب روزانه
در دهان طعم و یک وهم دارد.
ای هراس قدیم!
در خطاب تو انگشت های من از هوش رفتند.
امشب
دستهایم نهایت ندارند
امشب از شاخه های اساطیری
میوه می چینند.
امشب
هر درختی به اندازه ی ترس من برگ دارد.

لطفاً قسمت های ضخیم رو کمک کنید،آخرین سطر رو دست کم نگیرید پیچیده تر از آنی ست که به نظر میرسد،این قابل قبول که شاعر کثرت ترس خود را با تعداد زیاد برگان درخت می خواهد نشان دهد،اما چرا درخت!؟

eshghe eskate
06-10-2008, 14:05
نظر من!:
مادري دارم بهتر از برگ درخت
اینجا منظور شاعر از برگ درخت(هم از لحاظ سبزی و هم از لحاظ ظریفی) مظهر لطافت و محبت و عاطفه ی زیاد است.
دوستاني بهتر از آب روان
دوستانی که همچون آب روان زلال و ساده و صادق اند.
من مسلمانم. قبله ام يک گل سرخ
در میان هر چیز پاک و زیبایی میتوان خدا را یافت.

karin
08-10-2008, 12:13
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


سهراب سپهری نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در کاشان متولد شد.
خود سهراب میگوید :

… مادرم میداند که من روز چهاردهم مهر به دنیاآمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را میشندیده است…

پدر سهراب، اسدالله سپهری، کارمند اداره پست و تلگراف کاشان، اهل ذوق و هنر.
وقتی سهراب خردسال بود، پدر به بیماری فلج مبتلا شد.

… کوچک بودم که پدرم بیمار شد و تا پایان زندگیبیمار ماند. پدرم تلگرافچی بود. در طراحی دست داشت. خوش خط بود. تارمینواخت. او مرا به نقاشی عادت داد…

درگذشت پدر در سال 1341
محل تولد سهراب باغ بزرگی در محله دروازه عطا بود.
سهراب از محل تولدش چنین میگوید :

… خانه، بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت. برای یادگرفتن، وسعت خوبی بود. خانه ما همسایه صحرا بود . تمام رویاهایمبه بیابان راه داشت…

سال 1312، ورود به دبستان خیام (مدرس) کاشان.

… مدرسه، خوابهای مرا قیچی کرده بود . نماز مراشکسته بود . مدرسه، عروسک مرا رنجانده بود . روز ورود، یادم نخواهد رفت : مرا از میان بازیهایم ربودند و به کابوس مدرسه بردند . خودم را تنها دیدمو غریب … از آن پس و هربار دلهره بود که به جای من راهی مدرسه میشد…
… در دبستان، ما را برای نماز به مسجد میبردند. روزی در مسجد بستهبود . بقال سر گذر گفت : نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدانزدیکتر باشید.
مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم.
بی آنکه خدایی داشته باشم …

سهراب از معلم کلاس اولش چنین میگوید :

… آدمی بی رویا بود. پیدا بود که زنجره را نمیفهمد. در پیش او خیالات من چروک میخورد…

خرداد سال 1319 ، پایان دوره شش ساله ابتدایی.

… دبستان را که تمام کردم، تابستان را در کارخانهریسندگی کاشان کار گرفتم. یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم . نمیدانم تابستانچه سالی، ملخ به شهر ما هجوم آورد . زیانها رساند . من مامور مبارزه باملخ در یکی از آبادیها شدم. راستش، حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم. اگرمحصول را میخوردند، پیدا بود که گرسنه اند. وقتی میان مزارع راه میرفتم،سعی میکردم پا روی ملخها نگذارم….

مهرماه همان سال، آغاز تحصیل در دوره متوسطه در دبیرستان پهلوی کاشان.

… در دبیرستان، نقاشی کار جدی تری شد. زنگ نقاشی، نقطه روشنی در تاریکی هفته بود…

سال 1322، پس از پایان دوره اول متوسطه، به تهران آمد و در دانشسرای مقدماتی شبانه روزی تهران ثبت نام کرد.

… در چنین شهری [کاشان]، ما به آگاهی نمیرسیدیم. اهل سنجش نمیشدیم. در حساسیت خود شناور بودیم. دل میباختیم. شیفته میشدیمو آنچه میاندوختیم، پیروزی تجربه بود. آمدم تهران و رفتم دانشسرایمقدماتی. به شهر بزرگی آمده بودم. اما امکان رشد چندان نبود…

آذرماه سال 1325 به پیشنهاد مشفق کاشانی (عباس کی منش متولد 1304) در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) کاشان استخدام شد.

… شعرهای مشفق را خوانده بودم ولی خودش را ندیدهبودم. مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن کشید. الفبای شاعری را او به منآموخت…

سال 1326 و در سن نوزده سالگی، منظومه ای عاشقانه و لطیف از سهراب، با نام “در کنار چمن یا آرامگاه عشق” در 26 صفحه منتشر شد.

…دل به کف عشق هر آنکس سپرد
جان به در از وادی محنت نبرد
زندگی افسانه محنت فزاست
زندگی یک بی سر و ته ماجراست
غیر غم و محنت و اندوه و رنج
نیست در این کهنه سرای سپنج…

مشفق کاشانی مقدمه کوتاهی در این کتاب نوشته است.
سهراب بعدها، هیچگاه از این سروده ها یاد نمیکرد.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دست خط سهراب




سال 1327، هنگامی که سهراب در تپه های اطراف قمصر مشغول نقاشی بود، بامنصور شیبانی که در آن سالها دانشجوی نقاشی دانشکده هنرهای زیبا بود، آشناشد. این برخورد، سهراب را دگرگون کرد.

… آنروز، شیبانی چیرها گفت. از هنر حرفها زد. ونگوگ را نشان داد. من در گیجی دلپذیری بودم. هرچه میشنیدم، تازه بود و هرچهمیدیدم غرابت داشت.
شب که به خانه بر میگشتم، من آدمی دیگر بودم. طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم…

شهریور ماه همان سال، استعفا از اداره فرهنگ کاشان.
مهرماه، به همراه خانواده جهت تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا در رشته نقاشی به تهران میاید.
در خلال این سالها، سهراب بارها به دیدار نیما یوشیج میرفت.
در سال 1330 مجموعه شعر “مرگ رنگ” منتشر گردید. برخی از اشعار موجود در این مجموعه بعدها با تغییراتی در “هشت کتاب” تجدید چاپ شد.
بخشهایی حذف شده از ” مرگ رنگ ” :

… جهان آسوده خوابیده است،
فروبسته است وحشت در به روی هر تکان، هر بانگ
چنان که من به روی خویش …

سال 1332، پایان دوره نقاشی دانشکده هنرهای زیبا و دریافت مدرک لیسانس و دریافت مدال درجه اول فرهنگ از شاه.
… در کاخ مرمر شاه از او پرسید : به نظر شما نقاشی های این اتاق خوب است ؟
سهراب جواب داد : خیر قربان
و شاه زیر لب گفت : خودم حدس میزدم. …
اواخر سال 1332، دومین مجموعه شعر سهراب با عنوان “زندگی خوابها” با طراحی جلد خود او و با کاغذی ارزان قیمت در 63 صفحه منتشر شد.
در مردادماه 1336 از راه زمینی به پاریس و لندن جهت نام نویسی در مدرسه هنرهای زیبای پاریس در رشته لیتوگرافی سفر میکند.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سهراب در هایدپارک لندن


در همین سال، شخصی علاقه مند به نقاشیهای سهراب، همه تابلوهایش را یکجا خرید تا مقدمات سفر سهراب به ژاپن فراهم شود.
مرداد این سال، سهراب به توکیو سفر میکند و درآنجا فنون حکاکی روی چوب را میاموزد.
سهراب در یادداشتهای سفر ژاپن چنین مینویسد :

… از پدرم نامه ای داشتم. در آن اشاره ای به حالخودش و دیگر پیوندان و آنگاه سخن از زیبایی خانه نو و ایوان پهن آن وروزهای روشن و آفتابی تهران و سرانجام آرزوی پیشرفت من در هنر.

و اندوهی چه گران رو کرد : نکند چشم و چراغ خانواده خود شده باشم…


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در اواخر این سال، سهراب و خانواده اش به خانه ای در خیابان گیشا، خیابان بیست و چهارم نقل مکان میکند.
در همین سال در ساخت یک فیلم کوتاه تبلیغاتی انیمیشن، با فروغ فرخزاد همکاری نمود.



تیرماه سال 1341، فوت پدر سهراب

… وقتی که پدرم مرد، نوشتم : پاسبانها همه شاعر بودند.
حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکه بود وگرنه منمیدانستم و میدانم که پاسبانها شاعر نیستند. در تاریکی آنقدر مانده ام کهاز روشنی حرف بزنم …


فروردین سال 1343، سفر به هند و دیدار از دهلی و کشمیر و در راه بازگشت درپاکستان، بازدید از لاهور و پیشاور و در افغانستان، بازدید از کابل.

در آبانماه این سال، پس از بازگشت به ایران طراحی صحنه یک نمایش به کارگردانی خانم خجسته کیا را انجام داد.
منظومه “صدای پای آب” در تابستان همین سال در روستای چنار آفریده میشود.

سال 1358، آغاز ناراحتی جسمی و آشکار شدن علائم سرطان خون.
دیماه همان سال جهت درمان به انگلستان سفر میکند و اسفندماه به ایران باز میگردد.

سال 1359… اول اردیبهشت… ساعت 6 بعد ازظهر، بیمارستان پارس تهران …
فردای آن روز با همراهی چند تن از اقوام و دوستش محمود فیلسوفی، صحنامامزاده سلطان علی، روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان میزبان ابدیسهراب گردید.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فیروزه ای رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته ایاز هنرمند معاصر، رضا مافی با قطعه شعری از سهراب جایگزین شد:

به سراغ من اگر میایید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من


… کاشان تنها جایی است که به من آرامش میدهد و میدانم که سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد…


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


و سهراب …. ماندگار شد ….


منبع: 1fathi.com

Ghorbat22
30-11-2008, 16:24
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

قسمت اول
ته باغ ما ، يك سر طويله بود . روي سر طويله يك اطاق بود ، آبي بود.
اسمش اطاق آبي بود (مي گفتيم اطاق آبي) ، سر طويله از كف زمين پايين تر بود. آنقدر كه از دريچه بالاي آخورها سر و گردن مالها پيدا بود. راهرويي كه به اطاق آبي مي رفت چند پله
مي خورد . اطاق آبي از صميميت حقيقت خاك دور نبود ، ما در اين اطاق زندگي مي كرديم. يك روز مادرم وارد اطاق آبي مي شود. مار چنبر زده اي در طاقچه مي بيند ، مي ترسد ، آن هم چقدر . همان روز از اطاق آبي كوچ مي كنيم ، به اطاقي مي رويم در شمال خانه، اطاق پنجدري سفيد ، تا پايان در اين اتاق مي مانيم، و اطاق آبي تا پايان خالي مي افتد.
در رساله Sang Hyang Kamahayanikanكه شرح ماهايانيسم جاوا است . به جاي mordaها در جهات اصلي نگاه كن . "فقدان ترس" در شمال است. مادر حق داشت كه به شمال خانه كوچ كند . و باز مي بيني "ترحم" در جنوب است. هيچ كس اطاق آبي را نكشت .
در بوديسم جاي Lokapalaها را در جهات اصلي ديدم. رنگ آبي در جنوب بود. اطاق آبي هم در جنوب خانه ما بود . يك جا در هندوبيسم و يك جا در بوديسم. رنگ سپيد را در شمال ديدم، اطاق پنجدري شمال خانه هم سپيد بود . چه شباهتهاي دلپذيري ، خانه ما نمونه كوچك كيهان بود ، نقشه اي cosmogoniqueداشت. در سيستم كيهاني dogonهاي آفريقا ، جاي حيوانات اهلي روي پلكان جنوبي است ، طويله ما هم در جنوب بود.
مار در خانه ما زياد بود ، گنجي در كار نبود ، من هميشه برخورد با مار را از پيش حس كرده ام. از پيش بيدار شده ام. وجودم از ترس روشن شده است. مي دانم كه هيچ وقت از نيش مار نخواهم مرد.
در ميگون ، يادم هست ، روي كوه بوديم ، در كمر كش كوه
مي رفتيم. يك وقت به وجودم هشداري داده شد ، رفتم به بر و بچه ها بگويم در سر پيچ به ماري مي رسيم ، آن كه جلو مي رفت فرياد زد : مار. و يك بار ديگر ، در آفتاب صبح ، كنار درياچه تار روي سنگي نشسته بودم . نگاهم بالاي زرينه كوه بود ، از زمين غافل بودم ، به تماشا مكثي داده شد . پيش پايم را نگاه كردم : ماري مي خزيد و مي رفت. كاري نكردم ، مرد Tamoul نبودم كه دستها را به هم بپيونديم. يك mantra از آتار و اودا بخوانم. و يا بگويم : Nalla Pambou .

Ghorbat22
30-11-2008, 16:29
در همان خانه كاشان ، كه بچگي ام آنجا تمام شد ، خيلي مار ديده ام. يك روز نزديك اطاق آبي بودم، گنجشكي غوغا كرده بود ، سرچينه بلند خانه كه از گلوله هاي هواخواهان نايب حسين روزن روزن بود ، ماري مي خزيد، به لانه گنجشك سر زده بود ، بچه گنجشك را بلعيده بود ، خواستم تلافي كنم ، تير كمان دستم بود ، نشانه گيري ام حرف نداشت . اما هر چه زدم نخورد. و مار در شكاف ديوار تمام شد ، در يك اسطوره ، مال Earaja ها ، ماري به شكارچي تيرهايي هديه مي كند كه هرگز به خطا نمي رود ، دقت در نشانه گيري مديون مار است . bina كه شكارچيان كارائيب و آرداك و وارو با خود دارند ريشه در خاكستر مار دارد. نبايد به روي مار نشانه رفت .
آن همه مار ديدم ، هرگز نكشتم ، نتوانستم ، زبگفريد اژدها كشته بود ، نزديك ننده ، زير درختهاي توت ، يك مار جعفري ديدم ، ايستادم ، نگاه كردم تا لاي علف ها فراموش شد ، اما چيزي كه نديده بودم ، يك روز نزديك سر طويله ، ديدم : دو مار به هم پيچيده ، نقش سنگهاي Nagakkal ، استعاره اي از معنويت آميزش بارور ، Mercure خواست دو مار رزمنده را سوا كند ، چوبدست طلايي خود را ميانشان انداخت ، بي درنگ هر دو آرام و هماهنگ دور چوبدست پيچيدند ، انگار هر مس ، در سرزمين قصه ساز آركادي ، با چوبدست خود دو مار را از هم سوا كرد ، جرات كشتن در ترس من گم بود ، من بچه بودم ، هركول ده ماهه بود كه با هر دست يك مار خفه كرد ، من هركول نبودم ، خواستم با تركه اي كه دستم بود جفت را بكوبم ، ترسيدم : اگر ضربه من نگيرد ، آن وقت چه مي شود ، انگار صداي آكريپا بلند بود ، Cornelius Agrippa گفته بود : " مار با يك ضربه ني مي ميرد ، اگر ضربه دوم را بزني جان مي گيرد . دليلش چيزي نيست مگر تناسبي كه اعداد ميان خود دارند " شايد با يك ضربه نمرد ، فضيلت تعداد تا كجا بود ، من امروزي از دانش سري اعداد چه دور افتاده ام ، مصريها و مردم كلده آن را بسط دادند ، چينيها شناخت عميقي از آن داشتند .
دويدم تا اطاق سر حوضخانه در آن طرف باغ ، عموي كوچك را صدا كردم ، تفنگ دولول سر پر خود را برداشت و با من تا سر طويله دويد ، مارها را ديديم ، عمويم نشانه رفت ، عمويم معني دو مار به هم پيچيده را بلد نبود ، نه از اساطير خبر داشت ، و نه تاريخ اديان خوانده بود ، در چارديواري خانه ما لفظ Ahimsa يا معادل آن بر زبان نرفته بود ، قوس قزح كودكي من در بيرحمي فضاي خانه ما آب
مي شد ، عمويم نمي دانست كه برخورد با دو كبراي به هم آميخته براي هندوي جنوب چه معني بلندي دارد ، تا ببيند خود را كنار مي كشد ، دستها را به هم مي پيوندد، زانو مي زند ، و دعايي مي خواند . هندي آميزش دو حيوان را گرامي مي دارد. به همان شكل كه همزيستي انگل وار پاره اي از گياهان را ازدواج
مي شمارد ،در آتارداودا . اشوتا انگلي سامي مي شود تا تولد يك فرزند نرينه هست شود ، در مهابهاراتا ، pandu دچار لعنت شد و در هماغوشي از پا درآمد . چون غزال به جفت پيوسته اي را كشته بود ، عمويم اينها را نمي دانست .
نمي دانست كه اگر در اسطوره ميسوري عليا مار ريشه دو درخت را نمي جويد . دو درخت ، پدر و مادر مردمان ، نزديكي نمي كردند و آدم درست نمي شد. از رابطه مار و آب و باروري خبر نداشت ، نه به چشم اهل هند نه به ديده بوميان آمريكا و ... نخوانده بود كه در كيمياگري دو مار به هم پيوسته گوگرد و جيوه اند. در راه خلق كيميا،
كه يونانيها به مار نيروي شفابخش نسبت مي دهند ، ليگورها با مقايسه مار و جويبار به rite باروري فكر مي كنند ،ourouboros ، مار سر به دم رسانده ، زندگي بي فساد معني مي دهد ، نو آغازي هميشگي همه چيز ، در قصه غريق افسانه فرعوني مار است كه دريانورد مغروق را نجات مي دهد ، مار بزرگ درخت Hesperides را پاس مي دهد. كبرا درياي Acvzttha است.
عمو گوته را نمي شناخت ، مار سبز را نخوانده بود ، خزنده اي كه سنگ هاي طلايي مي بلعد ، و تابان مي شود . و چهارمين راز را براي پيران فانوس افشا مي كند .وقتي كه زندگي اش را نثار
مي كند ، تنش بدل مي شود به جواهر تابناك ك خود پل
مي شود . و نه اين افسانه sologne را كه در آن همه ماران سرزمين هر سال گرد مي آيند تا الماس بزرگي بسازند كه رنگ هاي قوس قزح را باز مي تابد. از "مار آتشين" هم حرفي نشنيده بود . و نه از كوندالي ني كه آتش مايع است ، و مار است. نيروي كيهاني نهفته است كه يوگا بيدارش مي كند . و جايش دايره كل است . انگار نيمي از هجاي Om. عمو با نام قبالا بيگانه بود هم با معني مار در احاديث قبالا.

Ghorbat22
30-11-2008, 16:31
عموي من به مسير Nadi ها. به yi-king به Tai-ki نگاه نكرده بود تا بداند براي نمايش حركات موجدار، خزش مار چه سرمشقي است . به روي حيواني نشانه رفته بود كه مسيح مروجين خود را وا
مي دارد از او سرمشق بگيرند ، آن كه اهل باطن است بايد پوست بيندازد تا فرزند خرد شود ، كاش خبر داشت كه دانشمندان مصري در برادري مار همسازند ، و اين كه مار در دانش occulte قرون وسطي چه مقامي دارد.
عمويم به اين حرفها كاري نداشت ، با تفنگ ساچمه اي خود نشانه رفت ، سر يكي از مارها از تن جدا شد ،مار ديگري سوا شد و پا به فرار گذاشت. و از در سر طويله به صحرا گريخت. Tiresias با عصاي خود دو مار به هم خفته را كوفت و خود به زن بدل شد ، عمويم نشد.
لاشه را برديم پاي درخت توت شميراني چال كرديم. سال بعد ، درخت غرق ميوه بود ، در باغ ما ، هر وقت ماري كشته مي شد ، سهمي به درختي مي رسيد ، نيروي مار در تن گياه مي دويد ، اين اعتقاد از راه دور مي آمد ، ميان مار و باروري پيوند است . به چشم دراويدي ، زن اگر ناز است ، در زندگي پيشين كبرا كشته است. Nagakkal را در پاي Ficus religiosa مي گذراندند. مكان را بارآور مي كند. و زنان نازايي را كه به آنجا روند ، نقش سنگي دو كبرا mana ي بارور كننده شير درخت را نيرو مي دهد . mana زن را بارور مي كند . در Telougou جفت جنين گاو را پاي درختان ميوه چال مي كنند ، در اويدي ها جفت جنين گوساله را به شاخه درخت بانيان مي آويزند تا گاو مادر شير داشته باشد و باز هم زاد و ولد كند . غايت اين كار ، كه يك rite جادويي است . به چنگ آوردن rasa است. انرژي كيهاني ذيره در آب ، و منشا باروري ، آنچه در لوتوس است كه خاستگاه جهان زندگان است.
مادر در اطاق آبي مار ديد ، در اساطير Huarochiri زن مرد توانگري به نامAnchicocha تن به زنا در داد. پاداش گناه اين شد : ماري در خانه زيباشان مقام كرد. نه ، مادر من پاك بود. و هميشه پاك ماند. مادر مي توانست مثل Renuka با دستهايش آب براي شوهر ببرد. به شوهر وفادار بود :آب در دستهايش جامد مي شد . مادر دشمن مار بود : مار را بايد كشت . حرفش كفر آميز هم مي شد : خدا بيكار بود اين جانور را خلق كرد ؟ مادر ،كه نواده لسان الملك است . زبان آداب مذهبي و اساطير را بلد نبود. از pradakshina حرفي نشنيده بود ، برايش نگفته بودند كه زن هندي شير و تخم مرغ و موز براي كبرا مي برد تا كبرا باران و رونق كارها و شفاي بيماري پوست ، و كبرا ايزدباران و بركه ها و رودخانه هاست و مادر Auquste در معبد آپولون از مار آبستن شد . و زنان يوناني پيش مار اسكولاپ در لنگرگاه Epidaureمي رفتند تا آبستنشان كند. مادر من نيازي نداشت ، پنج شكم زاييده بود ، زايد هم بود . ديگر وسوسه Murugan خداي پوستين پوش شكار كه حلقه مرواريد روي سينه اش را شاعر به پرواز لك لك ها تشبيه مي كند ، در او بي اثر بود ، مار به اطاق آبي آمد ، و ما رفتيم ، ديگر در اطاق آبي فرش نبود ، صندوق مخمل نبود ، لاله و آينه نبود ،هيچ چيز به خالي اطاق چنگ نمي زد، اطاق آبي خالي بود مثل روان تائوبيست ، مي شد در آن به "آرامش در نهي" رسيد. به السكينه رسيد ، هيچ كس به اطاق آبي نمي رفت ، من مي رفتم اطاق آبي يك اطاق معمولي نبود ، مغر معمار اين اطاق در "ناخودآگاهي گروهي" نقشه ريخته بود. خواسته بود از تضادهاي دورني بگذرد و به تمامي خود برسد : individuation ، به ندرت مي شود به روانشاسان گوش كرد. آن هم روانشناسي quantitative امروز ، ادراك مكانيك دارند.

Ghorbat22
30-11-2008, 16:31
اطاق آبي چارگوش بود. اما طاق ضربي آن مدور بود . از تو ، گوشه هاي سقف زير گچ بري محو بود . اطاق آبي ياد آور Ming t`ang بود كه خانه تقويم است . و كائنات را در خود دارد ، قاعده اش مربع است كه سمبول زمين است . و بامش به شيوه آسمان گرد است. سنتز زمان و مكان است . هرم خئويس هم هر دو استعاره زمان و مكان را در بر دارد. اما در هرم ، مثلث تجسم زمان است. به آميزه مربع و دايره برگرديم. مغاني كه براي ستايش مسيح رفتند ، در شهر ساوه در مقابري آرميده اند " كه بناشان در پايين مربع است و در بالا مدور" ( به گفته ماركوپولو) . شهر رمولوس را Roma quadrata گفته اند. اما شيار خيش رمولوس دايره بود و رم مربعي بود در دايره. "اورشليم آسماني" بر دايره استوار بود. وقتي كه در پايان دور تسلسل از آسمان به زمين" فرود آمد شكل مربع به خود گرفت . شاهان قديم چين براي اجراي آداب مذهبي لباسي به تن مي كردند كه در بالا مدور بود و در پايين مربع . پرگار كه براي ترسيم دايره به كار مي رفت با آسمان رابطه داشت و گونيا كه به كار رسم مربع مي خورد با زمين. در ... چين مكان مربع است .زمين كه مربع است به مربعها قسمت شده است . ديوارهاي بيروني قلمرو شاهزادگان و باروهاي شهر بايد به شكل مربع درآيند ، دشتها و اردوگاهها مربعند. اهل طريق با حضور خود مربعي مي ساخته اند. قربانگاه خاك پشته خاك مربعي بود ، مقدس بود. و تجسم تماميت امپراطوري بود . هنگام كسوف و خسوف ، مردم به اضطراب مي افتادند ، گفتي بيم خرابي مي رفت ، رعايا به مركز ميهن
مي شتافتند و براي رهايي اش مربع وار به هم مي آمدند . مكان مراسم ديني هاي شما آمريكا مربع است. و اين مكان سمبول زمين است و در سيستم جهان هاي آفريقا پشت بام مربع است . و ياد آور آسمان است . زمين كشت مربع است ، و شبيه پوشش مردگان چارخانه است. بامهاي آفتابزده خانه ها مربع هاي سفيدند ،و حياطهاي سايه پوش مربع هاي سياه. حصير زير پاي كوزه گر مربع است. و هم شكل پوشش مردگان است و. دهكده با نقشه مربع خود شبيه آدمي از شمال به جنوب دراز كشيده است.
برگرديم به ديار خود: شارستان هزار دروازه جابرسا و جابلقا در " ديار شهرهاي زمرد" همان قاف. همان اقليم هشتم" صورت مربع دارد . جابرسا شهري است در جانب مغرب ليكن در عالم مثل. منزل آخر سالك است . جابلقا شهري است به مشرق ليكن در عالم مثل ، منزل اول سالك باشد به اعتقاد محققين در سعي وصول به حقيقت.
كف اطاق آبي از كاهگل زرد پوشيده بود : زمين يك مربع زرد بود . كاهگل آشناي من بود . پوست تن شهر من بود. چقدر روي بامهاي كاهگلي نشسته بودم ، دويده بودم ، بادبادك به هوا كرده بودم ، روي بام ، برآمدگي طاقهاي ضربي اطاقها و حوضخانه چه هولناك بود ، برجستگيها يك اندازه نبود ، چون اطاقها يك اندازه نبود ،حوضخانه هم طاقي بلندتر داشت. سطوح همواره بام در يك تراز نبود : ساختمان در سراشيب نشسته بود. در تمامي بام ، هيچ زاويه اي تند نبود ، اصلا زاويه اي در كار نبود. در مهرباني و الفت عناصر هيچ سطحي خشن نبود. با سطح ديگر فصل مشترك نداشت ، سطح ديگر را نمي بريد، خط فداي اين آشتي شده بود ، بام ، هندسه مذاب بود. باشلار كه از rationlite du toit حرف
مي زند، اگر بام خانه ما را مي ديد حرف ديگر نمي زد.
در پست و بلند بام وزشي انساني بود ، نفس بود ، هوا بود. اصلا فراموش مي شد كه بام پناهي است براي " آدمي كه از باران و آفتاب بيم دارد" . روي بام ، هميشه پا برهنه بودم . پا برهنگي نعمتي بود كه از دست رفت. كفش ، ته مانده تلاش آدم است در راه انكار هبوط. تمثيلي از غم دور ماندگي از بهشت.
در كفش چيزي شيطاني است ، همهمه اي است ميان مكالمه سالم زمين و پا. من اغلب پا برهنه بودم. و روي بام ، هميشه زير پا. زيري كاهگل جواهر بود. ترنم زير بود. ( حالا كه مي نويسم ، زيري آن روزهاي كاهگل پايم را غلغلك مي دهد. تن بام زير پا
مي تپيد ، بالا مي رفتم ، پايين مي آمدم . روي برآمدگيهاي دلپذير مي نشستم و سر مي خوردم. پشت بام تكه اي از ... بود. در حركاتم زمان نبود. بودن جلوتر از من بود . زندگي نگاهم مي كرد و گيجي شيرين بود.
وقتي كه از برآمدگي بزرگ بام ، كه طاق ضربي حوضخانه بود، چهار دست و پا بالا مي رفتم ، باورم مي شد كه از يك پستان بزرگ بالا مي روم ، اين پستان مال نني بود كه به چشم آن روز من ، در ابعاد فضا جا نمي گرفت ، اگر همه تن خود را به من نشان مي داد مبهوت مي ماندم ، شايد دچار آن خيرگي مي شدم كه ارجوناني بها گاوادگيتا در برابر آن درگديسي بيمانند كريشنا داشت ، خيرگي ترسناك و دلپذير و بي همتا.

Ghorbat22
30-11-2008, 16:32
در صورت نگاري هند ، زن هندي وقتي كه مي خواهد دست به شرمگاه خود برد تا پوشش آن را نگه دارد، دست چپش را مي برد ، بچه اش در سمت چپ بدن به بر مي گيرد، روي تكه ستوني از ماتورا مادري با پستان چپ به بچه شير مي دهد، به چشم هندي هر سمت بدن استعاره اي داشت ، به چشم يوناني و مصري قديم هم ، زن ايراني چپ و راست را نمي فهمد، نبايد ميان خودمان دنبال آن معاني بگرديم.

برآمدگي بام حوضخانه تكه اي بود از يك تمام. روي اين تكه ، قيدي نداشتم. دست پاچه نبودم ، نگاهي مرا نمي پاييد، من بودم و كاهگل خواهشناك . چيزي بر اين خلوت پاك مشرف نبود ، مگر آبي آسمان.
شبهاي داغ تابستان ، وقتي كه خود آگاهي آدم ذوب مي شد. روي بام مي خوابيديم. و در پشه بند ، دور و ور آب مي پاشيديم ، بروي كاهگل تا ته خوابهايم مي دويد، غرائزي را گيج مي كرد.
كف اطاق آبي ، گفتم ، از كاهگل زرد پوشيده بود ، مربع زرد بود ، در شوبها كاراسيما كاراكتر a مربع است و زرد است . در چين ،قربانگاه خاك كه تلي مربع بود. از خاك زرد پوشيده بود. و زرد در آن ديار رنگ زمين است. رنگ زرد و زمين آسان كنار هم نشسته اند . بزرگي از ميان دوگن ها در گفت و گويي ماندني مي گويد :
" در ابتدا ، لباسها سفيد بود ، رنگ پنبه بود ، پس ، آدمها از پريده رنگي و شبيه پارچه بودن به هراس آمدند، پارچه را به رنگ زعفراني درآوردند. به رنگ خاك ، تا با خاك خود همانند شوند." در شرح زندگي پاتريك مقدس ، نوشته قرن پنجم ميلادي ، اشاره اي است به اين كه موسي هشت رنگ در لباس روحاني هارون نهاد، بايد اين هشت رنگ را ، كه رمز و نقش اند ، در جامه هاي روحاني ما پيدا كنند. پس آمده است : " چون كشيش به رنگ زرد نگاه كند ، در مي يابد كه جسمش چيزي جز خاك و غبار نيست : هيچ غرورري نبايد در دلش پديد آيد " بنا به اساطير Musica مردها را با خاك زرد آفريدند ( و زن ها را با يك گياه ) ، راتناسامبهاوا
(Ratnasambhava)با زمين تطابق دارد ، رنگ سنتي و تمثيلي زمين زرد است. كه در صفاي كامل خود در فلز گرانبها (طلا) و يا در گوهر (ratna) مي درخشد ، و همان كيمياست (cintamani) .
اما زرد، اين رنگ ، به گفته پرتال ، هم نشان پيوستگي به حق بود و هم آيت زنا. به چشم يوناني ، سيب طلا هم كنايه از سازش و عشق بود و هم ناسازگاري و فرجام بد : آتالانتا سيبهاي زرين باغ هسپريد ها را به چنگ آورد. پس تبارش بر باد رفت.
در آيين مسيح ، رنگ زرد ، كه وقتي آيت سرور بود . رنگ رشك و خيانت شد. رنگ لباس يهودا شد در پرده ها ، در گوگول ، رنگ زرد مي ترساند ، از نمايشنامه " شبها در ده" تا " تاراس بولبا" زردي زياد مي شود تا در جلد دوم " ارواح مرده" مصرف زرد به اوج
مي رسد ، در كار اليوت زرد همسايه گناه است :
" Sitting along the beds edge, where
you culled the paper from your hair
On clasped yellow soles of feet
in the palms of both soiled hands."
باشو ، خيلي دور از اليوت ، به همسازي صوت و چشمه صوت گوش مي دهد :
"قناري با صداي زرد فرزندش را مي خواند."
گوته Farbenlehre، كه رنگ را رنج نور مي داند ، درباره رنگ زرد صفت edel و unedel را به كار مي برد ، در جزيره Nias ، لوالانگي
(Lowalangi) كه خداي برتر است و به جهان برتر وابسته است. مظهر نيكي و حيات است. و رنگهايش زرد و طلايي است. در هند دراويدي ، در مراسم آييني ازدواج ، خواهر داماد يك سيني به سر مي برد كه در آن مايعي است زرد : mangaltanni آميزه اي از آب و زعفران و آهك كشته ، رنگ زرد مالگالتاني نشان سرور و كاميابي است. شكوه زرد در سومين روز بارد و تودل (Bardo Thodo) تماشايي است : " در سومين روز ، صورت ناب عنصر خاك چون فروغي زرد مي تابد. همزمان ، از قلمرو زرين جنوب ، شكوه رانتاسامبها واي فرخنه سر مي زند ، با تني زرد فام و گوهري در كف ، بر تخت اسب پيكر ،در آغوش ماماكي ، مادر الهي.
سرچشمه ناب و ازلي ادراك به سان پرتو زرد فام حكمت مساوات مي درخشد..."

Ghorbat22
30-11-2008, 16:33
روي هر ديوار اطاق آبي ، درست در ميان ، يك طاقچه بود ، تنها پنجره اطاق در طاقچه ديوار شمالي بود. همينه زمينه طاقچه را گرفته بود ، هر طاقچه درست در يكي از جهات اصلي بود. اطاق آبي يك ماندالا بود. اين را دير فهميدم ، اطاق آبي نمايش تمثيلي عالم و كالبد انسان بود . صحنه درام تفرقه پذيري و بازيابي وحدت بود ، راهنماي رستگاري بود ، جاي بيدار شدن خود آگاهي رهاننده بود. معمار اطاق آبي در شالوده ريزي ، نه طناب سفيد به كار برده بود نه طناب رنگارنگ پنج لا ، صدايي از زمانهاي دور در ناخود آگاهي او پنهان شده و به دست او فرمان داده بود ، از واجرايانا حرفي نشنيده بود ، به هند و تبت نرفته بود ، چشمش به زيكورات هاي بابل و آشور نيافتاده بود، حتي از نقشه كاخهاي شاهان قديم ايران خبر نداشت ، معمار اطاق آبي سلامت فكر و عمل را نشان داده بود ، مثل "ارشيتكت" امروز دچار بيماري عقلي غرب نبود ، كشف و شهود راهنمايش شده بود.
اطاق آبي خالي افتاده بد ، هيچ كس در فكرش نبود ، اين Mysterium magnum پشت درختان باغ كودكي من قايم شده بود ، اما براي من پيدا بود ، نيرويي تاريك مرا به اطاق آبي مي برد ، گاه ميان بازي ، اطاق آبي صدايم مي زد ، از همبازي ها جدا ميشدم ، مي رفتم تا ميان اطاق آبي بمانم. چيزي در من شنيده مي شد ، مثل صداي آب كه خواب شما بشنود ، جرياني از سپيده دم چيز ها از من مي گذشت و در من به من مي خورد . چشمم چيزي
نمي ديد : خالي درونم نگاه مي كرد ، و چيزها ميديد ، به سبكي پر مي رسيدم . و در خود كم كم بالا مي رفتم ، و حضوري كم كم جاي مرا مي گرفت ، حضوري مثل وزش نور ، وقتي كه اين حالت ترد و نازك مثل يك چيني ترك مي خورد ، از اطاق مي پريدم بيرون ، مي دويدم ميان شلوغي اشكال ، جايي كه هر چيز اسمي دارد ، طاقت من كم بود ، من بچه بودم ، اطاق آبي در همه جاي كودكي ام حاضر بود ، وارد خوابهايم مي شد ، خيلي از روياهايم در طاقچه هايش خاموش مي شد. اطاق آبي با اطاقهاي ديگر خانه فرق داشت . در ته باغ تنها مانده بودم ، انگار تجسد خواب يكي از ساكنان نا شناس خانه ما بود ، خوب شد در آن مار پيدا شد ، و گرنه همان جا مي مانديم ، و زندگي مايايي ما فضايش را مي آلود. اگر مي مانديم ، باز همخوابگي پدر و مادر زير سايه Lustprinzip تكرار مي شد ، و نه در هواي Tumo .پدرم كسي نبود كه بر بيندو چيره شود ، و مادرم چيزي نبود جز ساداراني.
اطاق آبي ماندالا بود ، من راحت به درون اين ماندالا راه يافته بودم ، درامي در هواي شعائر مذهبي صورت نگرفته بود ، در آستانه در شرقي ماندالا ( در شرقي اطاق آببي) چشم - مرا نبسته بودند تا گلي در ماندالا پرت كنم. اما با چشم باز پرتاب كرده بودم : بهارها يادم هست ، گاه يگ گل مخملي مي كندم و ميان اطاق آبي پرت مي كردم ، نمي دانستم چرا.
من هيچ وقت ظرفي روي "نقشه الماسي" اطاق آبي نگذاشتم و هرگز شايد آواهانا نبودم. اطاق آبي نشنيده بود كه بگويم : " ام. من از جوهر الماسي جسم همه تاتاگاتاها ساخته شده ام. من از جوهر الماسي روان همه تاتاگاتاها ساخته شده ام." و پيداست كه هيچ گاه ذات من با ذات تاتاگاتا يكي نشد. و كايواليا از دسترسم دور ماند. كودك حقير پرورده ما يا كجا و حضور ديرياب پوروشا كجا. اما من در اطاق آبي چيز ديگر مي شدم. انگار پوست مي انداختم ، زندگي رنگارنگ غريزي ام بيرون ، در باغ كثرت ، مي ماند تا من برگردم. پنهاني به اطاق آبي ميرفتم ، نمي خواستم كسي مرا بپايد. عبادت را هميشه در خلوت خواسته ام. هيچ وقت در نگاه ديگران نماز نخوانده ام ( مگر وقتي كه بچه هاي مدرسه را براي نماز به مسجد مي بردند و من ميانشان بودم ) .، كلمه "عبادت" را به كار بردم ، نه من براي عبادت به اطاق آبي نمي رفتم ، اما ميان چارديواري اش هوايي به من مي خورد كه از جاي ديگر مي آمد ، در وزش اين هوا غبارم مي ريخت ، سبك مي شدم، پر
مي كشيدم ، اين هوا آشنا بود ، از دريچه هاي محرمانه خوابهايم آمده بود تو.
اما صدايي كه از اطاق آبي مرا مي خواند ، از آبي اطاق بلند
مي شد، آبي بود كه صدا مي زد. اين رنگ در زندگي ام دويده بود ، ميان حرف و سكوتم بود ، در هر مكثم تابش آبي بود ، فكرم بالا كه مي گرفت آبي ميشد ، آبي آشنا بود ، من كنار كوير بودم ، و بالاي سرم آبي فراوان بود ، روي زمين هم ذخيره آب بود: نزديك شهر من معدن لاجورد كنار طلا مي نشست، با لاجورد ، مادرم ملفه ها را آبي مي كرد ، و بند رخت تماشايي ميشد، نزديك عيد ، تخم مرغها را با سنبوسه ها آبي مي كرديم. اين گل چه آبي ثابتي
مي داد. در كشتزارهاي دشت صفي آباد چقدر Bleuet بود. آبي اش محشر بود ، هنگام درو، دهقانان روسي اولين دسته چاودار را با تاجي از اين گل مي آراستند ، و پيش تمثال مقدس مي نهادند. مي دانستند در شدت خشكسالي ، اين گلهاي آبي كوچك چه نوشابه سرشاري به زنبورهاي عسل مي بخشند. سلوخين به همسايگي سودمند چاودار و اين گلها پي برد.
باغ ما پر از نيلوفر ميشد و جا به جا گلهاي آبي كاسني ، نگين انگشتر مادرم آبي بود ، فيروزه بود ، از جنس ريگهاي ته جويبارهاي بهشت شداد. فيروزه اش بو اسحاقي بود. انگشتر هميشه در انگشت مادرم بود. مي گفتند فيروزه سوي چشم را زياد مي كند ، جلوگير چشم بد است، نازايي را از ميان ميبرد، عزت مي آورد، صواب نماز را صد چندان مي كند. سنگ مقدس است ، و اين سنگ نقشي دارد در چيرگي نور بر ظلمت : در اساطير از تك ها ، خداي آفتاب رزمنده اي است كه هر صبح با سلاح خود - مار فيروزه اي- ماه و ستارگان را از آسمان مي راند. و رنگ فيروزه اي مقامي بلند دارد. در باردو نبايد از نور فيروزه فام ترسيد : " پس ، از اين فروغ فيروره گون با آن درخشش ترسناك و خيره كننده و سهمناك پروا مدار ، هول مكن ، زيرا كه فروغ راه برتر است : تلالو تاتاگاتاهاست. حكمت عاليه عالم مثل است ... " آكشوبيها دارنده معرفت ، به رنگ فيروزه است. هروكا ، خداي بودايي شهره عام ، تني همرنگ فيروزه دارد:"در ميان نيلوفر آب ، بر مسند خورشيدي ، نيك اختر شري- هروكاي فيروزه فام است

Ghorbat22
30-11-2008, 16:34
تماشاي آبي آسمان تماشاي درون است. رسيدن به صفاي شعور است. آبي ، هسته تمثيل مراقبه و مشاهده است . نور حكمت رفيع دارماداتو است ، كه همسان يك آبي تابناك از دل و روكانا بر ميخيزد. نور آبي آسمان حكمت دارما-داتو هم عنصر ناب خودآگاهي است و هم تمثيل نيروي نهفته "تهي بزرگ".
در مصر قديم هم آبي نشانه حكمت بود. نبو ، خداي علوم كلده ، آبي بود، در جاي ديگر ، در سي يرانودا، باز هم رنگ آبي همجوار دانايي است : در پرستشگاه كوكي ها " كساني كه دانش بيشتر دارند" در سمت چپ ، كه به رنگ آبي روشن است، مي نشينند، لاجورد تمثيل مرتبه اي آسماني و فوق انساني است. زمين بهشت امي تابا و آمي تايوس. خدايان نور و زندگي بي پايان ، از لاجورد است.
ماهايا روز هفتم نخستيم ماه سال ، به همه كارافزارها و تيرهاي خانه ها رنگ آبي مقدس مي زدند تا وقف كاربرد تازه اي شوند ، درماه مارس ، براي خداي خورشيد ، يك حرم كوچك پله پله آبي رنگ به نام "نردبام خورشيدي" مي ساختند تا آسان به آسمان بالا رود. در طبيعت آبيها ساخته مي شود : بسياري از باكتريها ماده رنگي مي سازند و در فضاي اطراف خود پخش مي كنند : باسيل پيوسيانيك محيط خود را آبي مي كند. باسيل شير آبي خود را آبي مي كند. نمك معدني آبي كه ارمغان درياهاي قديمي است. آبي خود را مديون امواج راديو اكتيو است و گرنه قرمز بود ، قهوه اي بود، خاكستري بود، و يا بي رنگ بود. vivianite كه فسفات آهن دار است و سفيد است ، پس از اكسيداسيون آبي مي شود . لازوليت كه در خود آهن دارد به رنگ آبي شديد در مي آيد ، آدمها هم آبي مي سازند : Guimet كربنات دو سود و گوگرد و كولونان را به هم آميخت و آبي outremer را ساخت كه هرگز جانشين خوبي براي لاجورد ناياب قديم (lapis-lazuli) نشد. و بيماري خود را شهره كرد : Thenard maladie del outremer با فسفات كبالت. آبي كبالت را ساخت. ساينور آهن آبي پروس شد. و استاتات كبالت ، آبي Caver, caeruleum ، دانشمند شيمي گياهي ، از تپه هاي آلامبا صد ها رنگ طبيعي به دست آورد. ميان آنها يك ماده كمياب به رنگ آبي شديد بود. مصر شناسان در اين ماده رنگي ، آبي عجيب گنجينه مقبره توتان خامون را باز شناختند.
در چارچوب علائم نسب ، آبي دادگري بوده است ، و فروتني ، و وفاداري ، و پاكدامني ، و شادي ، و درستي، و آوازه نيك ، و عشق و خوشبختي جاودان، وميان چيزهاي خوب دنيوي ، زيبايي، نرمي ، اصالت، پيروزي، استقامت، ثروت، تيزبيني،و آسايش را مي رسانده است. طبق متون كهن بودايي، از ميان سي و دو امتيازي كه يك بزرگ مرد بايد دارا باشد. يكي داشتن چشمان نيلي است
(abhinilanetra).
آبي ميان رنگهايي بود كه موسي در لباس هارون نهاد . و بايد در لباس كشيش امروز باشد. " آبي به او (به كشيش) فرمان مي دهد كه لذات دنيوي را از دل براند." در زمينه تمثيل مذهبي رنگ ، آبي كه رنگ آسمان است ، براي جشنهاي فرشتگان پذيرفته شد. و گاه كشيشان آبي در گورستانها به مثابه رمز آسمانها به كار بردند ، كليساي انگليس ، كه سنت ساروم را دنبال مي كند، آبي را نشانه اميد ، عشق به امور الهي ، صداقت و پرهيزگاري مي داند. و آبي كمرنگ را آيت صلح. آگاهي، دورانديشي مسيحي و عشق به جمال. در عرايس الجواهر آمده است : "مشاهده فيروزه و روشنايي چشم بيفزايد، پس در داروهاي چشم به كار دارند." " و فيروزه با خود داشتن به فال نيكو دارند . و گويند هر كه با خود دارد بر خشم فيروزي يابد. رسم شاهان قديم چنان بوده است كي چون آفتاب به حمل شدي ، اعني سر سال نو ،جواهر قيمتي حاضر كردندي و در آن نگريستندي براي فال نيكو. و اجناس جواهر از ياقوت و زمرد و لولو و فيروزه در اقداح شربت انداختندي و به فيروزه ميل بيشتري كردندي ." در همين كتاب از لاجورد سخن به ميان آمده است : " و اگر پاره اي از آنچ زردرو بود با سركه سوده بر ريشهاي كهنه كنند به غايت (سودمند بود)" و تنسوخ نامه ايلخاني از "خاصيت لاجورد" حرف مي زند : " در اسهال سوده ، هيچ دارو بهتر از لاجورد شسته نيست. و اصحاب ماليخوليا و كساني را كه خواب نيايد سود دارد. وسبب همين باشد كه چون بر برگ چشم طلع كنند، مژده بروياند .. و اگر در آن نظر كند دايمان كلال بصر را زايل كند و اگر بدان تخم كند صرع را دور كند و شياطين از او بگريزند."
درمان رنگي بيماريها را از قديم مي شناخته اند. كروموتراپي نامي تازه است. و ساخته فاوو دو كورمل است. آب را در بطري آبي رنگ مي كنند و چند ساعت در آفتاب مي گذارند ، ارتعاشات رنگي آبي در آب مي نشيند. اين آب آبي دار مسكن اعصاب است. تدبير است. جلوگير بيرون شد است، شفابخش بيخوابي و دل درد است. گند زد است ، بند آور است ، فرح بخش است، درمان ده آماس چشم است . آرام كننده سوختگي است. برطرف ساز ورم راست روده است. كاري در بهبود ورم لثه است. درمان بخش لك ديديگي دردناك و افزايش عادت ماهانه ، و درد دندان است. در صرع و گواتر چاره ساز است.
يوگا كه هر نيروگاه تن آدم را با يكي از رنگها همسازتر مي بيند ، گلو و تيروييد را جاي جذب رنگ آبي مي داند ، پي يراكوس روان پزشك يوناني ، از هاله انرژي (aura) اطراف تن آدم عكس گرفت . و هاله اي آبي ديد. رايشن باخ اترشي رنگ هواي روشن كرد بدن را با حال و مشرب و سيرت انسان وابسته مي بيند. هاله اهل فكر ، طلايي است. در شرارت ، سبز سيه فام است . در عشق آبي است. افتردينگن صورت معشوقه را در جام گل آبي ديده است. پيوستگي خود و ماتيلد را. در زادگاه الهي ، زير شط آبي زمان به خواب مي بيند، آبي رنگ اصلي رمان نواليس ايت : "در كتاب من همه چيز آبي است." به چشم او ، آسمان آبي و رنگ آبي تمثيل وحدت ازلي است . هولورلين كه در سرودهايش همان تم را دارد ، آبي را در يك شعر تماشاييي مي ستايد : In lieblicher blaue ، نروال از گل آبي فراموشم مكن حرف مي زند ، و مقاله او ، نويسنده سطحي ايراني ، از نيلوفر كبود ، رمبو رنگ آبي را به حرف صدادار O مي دهد. و كاندينسكي به دايره. خيمه نر كه در تاريكي صبح
(manana oscura) به بلندي روشن بيني و جذبه مي رسد و خدايش همان Conciencia hoy azul است. روي دريا از خداي آبي خود حرف مي زند : خداي امروز آبي ،آبي ، آبي ، هر دم آبي تر.
شبيه خداي موگوئر رنگ من ...
و در درياست كه به يك پايان آبي مي رسيم: چتانيا كه از شور مذهبي به عشق ديوانه وار (mahabhava) كشيده شد ، يك روز در آبي دريا رنگ خداي خود كرشنا را باز شناخت ، خود را به آب انداخت و غرق شد.

Ghorbat22
05-12-2008, 15:12
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
نسیم از دیوارها می ترواد
گلهای قالی می لرزد
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو درتاریکی گم شده ای
انسان مه آلود
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته
درخت بید از خک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید
تصویری به شاخه بید آویخته
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود
ترا در همه شبهای تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام
مادر مرا می ترساند
لولو پشت شیشه هاست
و من توی شیشه ها ترا می دیدم
لولوی سرگردان
پیش آ
بیا در سایه هامان بخزیم
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
بگذار پنجره را به رویت بگشایم
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود

Ghorbat22
05-12-2008, 15:14
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون در رگ هایم می شنیدم
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت
این تاریکی ، طرح وجودم را روشن می کرد .

در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده براهش بودم :
رویای بی شکل زندگی ام بود
عطری در چشمم زمزمه می کرد
رگ هایم از تپش افتاد
همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله فانوسش سوخت
زمان در من نمی گذشت
شور برهنه ای بودم
او فانوسش را به فضا آویخت
مرا در روشن ها می جست
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت
نسیمی شعله فانوسش را نوشید
وزشی می گذشت
و من در طرحی جا می گرفتم
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم
پیدا ، برای که ؟
او دیگر نبود
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ هایم جابجا می شد
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می کاوم
آنی گم شده بود .....

Ghorbat22
10-12-2008, 17:23
تحليل زندگي سهراب از منظر روانشناختي كاري دشوار است. هر چند كه سروده هايش در دسترس است و زندگي او به وسيله افراد مختلف نقل شده و او توسط افراد گوناگوني توصيف شده است اما براي داشتن يك تحليل روانشناختي عميق نياز به اطلاعات جامعتري است. تحليل مختصر پيش رو بر اساس سروده هاي خود سهراب و شنيده ها از افراد معتبري است كه با سهراب زندگي كرده اند يا با او در ارتباط بوده اند. مهمترين ويژگي اين شنيده ها آن است كه همه افراد بر خصوصيات مثبت سهراب تمركز داشته اند و به طور معناداري از سهراب «خوب مي گويند». با در نظر گرفتن اين ويژگي كه در گفته هاي افراد مختلف به وفور ديده مي شود تحليل مختصر و کلی از سهراب سپهري ارائه مي شود که به طور قطع انعکاس دهنده تمام شخصیت سپهری نیست.


سهراب سپهری را شاعر طبیعت و امید نامیده اند. توصیف طبیعت و استفاده از مضامینی که با طبیعت گره ناگسستنی خورده اند در سراسر شعر سهراب دیده می شود. این نزدیگی و انس با طبیعت شاید ریشه در کودکی سهراب داشته باشد. سهراب کودکی خود را در باغ بزرگ اجدادی که پر از گل و گیاه و درخت بود، گذرانید و در باغی زندگی می کرد که به گفته خواهرش شمارش درختان آن کار ساده ای نبوده است. سر تاسر کودکی سهراب و خواهرو برادر هایش لبریز از بوی گلهای داوودی، شب بو، زنبق و اطلسی بوده است و انعکاس این دوران زندگی با طبیعت را می توان به وضوح در اشعار سهراب مشاهده کرد.


سهراب دوران کودکیش را با نشاط و دوست داشتنی توصیف می کند. کودکی سهراب با طبیعت آمیخته بود و ارتباط نزدیکی با آن داشته است. او در 14سالگی از یک خانه پر از درخت به خانه ای نقل مکان می کند که از هیچ گل و درختی خبری نیست. در این برهه از زمان است که ارتباط او با طبیعت کم می شود اما علاقه اش افزون می گردد. بازگشت به دوران کودکی در اغلب ابیات شعر سهراب دیده می شود و این بازگشت در اشعار او انعکاس یافته است.


باغ ما در طرف سایه دانایی بود


باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه


باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود


باغ ما شاید،قوسی از دایره سبز سعادت بود


میوه کال خدا را درآن روز ،می جویدم در خواب


آب بی فلسفه می خوردم


توت بی دانش می چیدم




او در بازگشت به این دوران از روز های خوب کودکی به نیکی یاد می کند و باغ اجدادیش را به تصویر
می کشد و شادی ها، شیطنت ها و بازی ها و غم های کودکیش را در قالب اشعار لطیفش نمایش می دهد. به نظر می رسد برای سهراب دوران کودکی، دوران کم تنش و کم اضطرابی است که سهراب با بازگشت به آن دوران خوب، تلاش می کند تا به غم های احتمالی روزگار بزرگسالی کمتر مجال بروز دهد.


روایت است که سهراب برای خودش عروسکی داشت که لابلای گل های باغ پدری با آن بازی می کرد. بازی با عروسک یک پسر، معمولاً از سوی خانواده ها منع می شود و این تمایل وجود دارد که پسر با اسباب بازی های پسرانه بازی کند كه این تمايل در شكل افراطي خود منجر به کلیشه سازی جنسیتی می شود که گاهی مانع رشد کودک است اما این موضوع در مورد سهراب وجود نداشته و این کلیشه سازی جنسیتی در او ایجاد نشده تا روح لطیف او پرورش بیابد. این موضوع در اشعار سهراب نيز انعکاس می یابد به طوریکه در شعرهای سهراب عمدتاٌ تصاویر زنانه ای از طبیعت به تصویر کشیده می شود و این حالت تا آخرین اشعارش ادامه می یابد و در آخرین اشعارش او تلاش می کند تا از تصاویر زمخت استفاده کند. به نظر می رسد در شخصیت سهراب بر اساس نظریه یونگ دوجنسي بودن رواني شخصيت پذیرفته شده است. این موضوع یعنی پذیرش دوگانگی جنسی- روانی از گامهای مهم و از دشوارترین گامها در فرایند تفرد است که طی آن فرد دوگانگی جنسی- روانی خود را می پذیرد و ویژگیهای جنس مخالف را نیز بروز می دهد و دلیلی برای آنکه فقط مردانه یا فقط زنانه عمل کند نمی یابد. تفرد در نظریه یونگ به این معنا است که فرد بتواند استعدادهایش را پرورش دهد و به انطباق هشیاری و نا هشیاری دست یابد.


الگو برداری و همانند سازی با والدین می تواند یکی از عوامل مهم در گرایش سهراب به هنر و ادبیات و موفقیت در این زمینه باشد. پدر سهراب سپهری، همان گونه که در «صدای پای آب» خود سهراب عنوان می کند، خطی خوش داشته و با منبت کاری آشنا بوده و تار را خوب می نواخته و خوب می ساخته. مادر وی نیز اهل شعر و ادب بوده است. همیشه پس از صرف شام، کتاب خوانی دسته جمعی شروع می شد. خانواده سپهری از یک کتاب فروشی، رمان های بزرگ دنیا را قرض می گرفتند و همراه با مادر به ترتیب آنها را می خواندند. به این ترتیب کودکانی هم که می توانستند بخوانند، داستان ها را می شنیدند و لذت می بردند. حافظ خوانی و مشاعره هم کاری بود که مادر سهراب هیچ وقت از آن غفلت نمی ورزید. زندگی در خانواده ای که با هنر و ادبیات ارتباط نزدیکی داشته اند و مطالعه جزء سبک زندگی و عادتهای زندگی آنها بوده است، و دیدن اینکه مثلاً پدرش تار می نواخته یا مادرش شعر می خوانده، ممکن است در سهراب نگرشی مثبت نسبت به هنر و ادبیات ایجاد کرده باشد چرا که در کودکی چیزی خوب است که والدین به عنوان منبع قدرت آنرا انجام می دهند. ممکن است این نگرش در دوره های بعدی زندگی تعدیل شود اما این امکان نیز وجود دارد که به علایق کودک در آینده تبدیل شود. به هر حال اگر سهراب با استعداد هنری و ادبی در خانواده ای به جز خانواده خودش پرورش می یافت شاید سرنوشت دیگری در انتظارش بود و شاید این استعدادها به این شکل تجلی نمی یافت خصوصیات سهراب احساس نزدیکی و تمایل به درک احساسات دیگران و تمایل به کمک کردن به آنها ذکر شده که همه در قالب علاقه اجتماعی که از ویژگی های افراد خود شکوفا است قابل تفسیر است.


یکی از خصوصیات افراد خود شکوفا خود انگیختگی، سادگی و طبیعی بودن آنها است. رفتار افراد خود شکوفا بی پرده، مستقیم و طبیعی است.این افراد به ندرت احساس های خود را مخفی می کنند یا نقش بازی می کنند.این ویژگی در سهراب قابل مشاهده است. نقل است که صراحت لهجه و شجاعت او را همگان قبول داشتند. او با آن که بسیار کم حرف وخجول بود، از چیزی نمی ترسید و به همین دلیل هنگامی که دانشجویان رتبه اول را به حضور شاه بردند و شاه از او نظرش را درباره نقاشی های اتاق خاتم خواست، سهراب با صراحت به او گفت که خوب نیستند. همه از پاسخ سهراب به هراس افتادند زیرا کسی قدرت انتقاد از شاه و تالارهایش را نداشت، اما پاسخ سهراب بقدری کوتاه و صریح بود که شاه هم آن را تصدیق کرد.


خصوصیت ديگری که مزلو برای افراد خودشکوفا قائل بود تمرکز بر مشکلات خارج از خودشان است. افراد خود شکوفا احساس می کنند رسالتی دارند که نیروی خود را صرف آن می کنند و احساس عمیق تعهد می کنند وآرمان های بلند در سر دارند. این خصوصیت در اشعار شهراب انعکاس یافته است به طوریکه چنین می سراید:


...خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد


هر چه دشنام از لبها خواهم برچید


هر چه دیوار از جا خواهم برکند


پذيرش واقعيت مرگ و برخورد با آن به طوريكه ديگران به جاي آنكه به سهراب روحيه بدهند روحيه مي گرفتند نيز ويژگي روزهاي پايان عمر سهراب است. در حاليكه سهراب به بيماري سرطان مبتلا شده بود، همه تلاش مي كردند تا او چيزي از موضوع نفهمد. اما سهراب كه از موضوع با خبر شده بود در برابر در خواست مادرش براي مراجعه به پزشك براي معاينه عمومي مخالفت كرده و گفته است: « من خودم خوب مي دانم كه چه هنگام مي ميرم». از ديدگاه اصالت وجودي بزرگترين عامل اضطراب زا براي انسانها مرگ است. انسانها تلاش مي كنند تا با روشهاي مختلفي اين اضطراب را از خود دور كنند. يكي از اين روشها كه به نظر مي رسد سهراب از آن استفاده كرده است احساس كنترل بر اين پديده است. سهراب با گفتن اين جمله كه من خودم مي دانم كي مي ميرم و با ايجاد احساس كنترل و استثنايي بودن در خود موفق شده تا نگراني و اضطرابي كه مرگ غير قابل اجتناب براي هر انساني ايجاد مي كند را كاهش دهد.


در طول زندگي سهراب آن صفتي كه بارز و عيان است، خصوصياتي كه در وصف انسانهاي خود شكوفا نقل مي شود. خلاقيت، تجربه هاي عرفاني يا اوج، انسان دوستي، تمركز بر مشكلات خارج از خود همه از ويژگيهايي است كه از سهراب توسط افراد گوناگون نقل شده است. در ديدگاه يونگ به نظر مي رسد كه سهراب به يكپارچگي ناخودآگاه و خودآگاه تا حدود زيادي دست يافته و به فرآيند تفرد در طول زندگي اش نزديك شده است. شايد عدم ترس او از مرگ و پذيرش واقع بينانه آن نشان از آن باشد كه سهراب هرچند طول عمر زيادي نداشته است اما از عرض زندگي خود و دستاوردهاي آن راضي و خشنود بوده است و از ديدگاه اريكسون آنهايي كه از گذشته و دستاوردهاي زندگي خود راضي اند و به آن مي بالند در برابر پديده مرگ برخورد واقع بينانه و بدون تنشي خواهند داشت چراکه عمر رفته را بدون حاصل نمی بینند و چیزی دارند که بتوانند به آن ببالند

ehsan-totti
05-06-2009, 21:20
تفسر این شعرش رو میشه توی 2-3 خط بزارین

قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر میزد
و نردباتی که از این عشق میرفت به بام فلک
من زنی دیدم نور در هاون میکوبید

reza-atom
28-04-2010, 21:32
اي وزش شور ، اي شديدترين شكل
سايه ي ليوان آب را تا عطش اين صداقت متلاشي
راهنماي كن !

من هميشه به سهراب و سبك اشعارش و سادگي بيانش علاقمند بودم الانم همينطور ! اگه كتابهايي مي شناسين درباره ي سهراي شناسي و بررسي اشعار ايشون معرفي كنين !

ممنون!

M O B I N
03-01-2011, 09:31
روانه
چه گذشت ؟
- زنبوری پر زد
- در پهنه...
- وهم. این سو ، آن سو، جویای گلی.
- جویای گلی ، آری ، بی ساقه گلی در پهنه خواب ، نوشابه آن..
- اندوه. اندوه نگاه: بیداری چشم، بی برگی دست.
- نی. سبدی می کن، سفری در باغ.
- باز آمده ام بسیار، و ره آوردم: تیناب تهی.
- سفری دیگر، ای دوست، و به باغی دیگر.
- بدرود.
- بدرود، و به همراهت نیروی هراس.

minatt
20-01-2011, 22:49
دشت هایی چه فراخ
كوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاكی بود كه صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه كسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خاك
لب آبی
گیوه ها را كندم و نشستم پاها در آب

من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نكند اندوهی ‚ سر رسد از پس كوه

چه كسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در كرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند كه چه تابستانی است
سایه هایی بی لك
گوشه ای روشن و پاك
كودكان احساس! جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید كرد

در دل من چیزی است مثل یك بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم كه دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوایی است كه مرا می خواند

***شايد آن روز كه سهراب نوشت :
تا شقايق هست زندگي بايد كرد خبري از دل پر درد گل ياس نداشت
بايد اينجور نوشت ، هر گلي هم باشي چه شقايق چه گل پيچك و ياس
زندگي اجباريست***

hasibi01
23-01-2011, 14:14
در جوی زمان,در خواب تماشای تو می رویم.
سیمای روان, با شبنم افشان تو می شویم.
پرهایم؟پر پر شده ام.چشم نویدم, به هنگامی تر شده ام.این سو نه ,ان سویم
و در ان سوی نگاه,چیزی را می بینم, چیزی را می جویم.
سنگی میشکنم, رازی با نقش تو می گویم.
برگ افتاد,نوشم باد;من زنده به اندوهم.ابری رفت,من کوهم ;می پایم.من بادم; می پویم.
در دشت دگر, گل افسوسی چو بروید, می ایم,می بویم.

amatraso
30-01-2011, 17:31
از سبز به سبز
من در این تاریکی
فکر یک بره ی روشن هستم
که بیاید علف خستگی ام را بچرد .
من در این تاریکی امتداد تر بازو هایم را
زیر بارانی می بینم
که دعای نخستین بشر را تر کرد .
من در این تاریکی
در گشودم به چمن های قدیم
به طلایی ها ، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم .
من در این تاریکی ریشه ها را دیدم
و برای بوته ی نو رس مرگ ، آب را معنی کردم .

amatraso
31-01-2011, 09:37
تارا
از تارم فرود آمدم کنار برکه رسیدم .
ستاره ای در خواب طلایی ماهیان افتاد . رشته ی عطری گسست .
آب را سایه ی افسوسی پر شد .
موجی غم را به لرزش نی ها داد .
غم را از لرزش موج ها چیدم ، به تارم برآمدم به آینه رسیدم .
غم از دستم در آینه رها شد : خواب آینه شکست .
از تارم فرود آمدم ، میان برکه و آینه ، گویا گریستم .

Mehrnaz1368
27-02-2011, 13:01
پاداش

گیاه تلخ افسونی!
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در ایینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم.
در چشمانم چه تابش ها که نریخت!
و در رگ هایم چه عطش ها که نشکفت!
امدم تا ترا بویم,
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم امیختی
به پاس این همه راهی که امدم.
غبار نیلی شب ها راهم می گرفت
و غریو ریگ روان خوابم می ربود.
چه رویاها که پاره شد!
و چه نزدیک ها که دور نرفت!
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود.
امدم تا ترا بویم,
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم امیختی
به پاس این همه راهی که امدم.
دیار من انسوی بیابان هاست.
یادگارش در اغاز سفر همراهم بود.
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت!
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد!
امدم تا ترا بویم,
و تو :گیاه تلخ افسونی!
به پاس این همه راهی که امدم
زهر دوزخی ات را با نفسم امیختی,
به پاس این همه راهی که امدم.

Mehrnaz1368
27-02-2011, 17:30
نیلوفر

از مرز خوابم می گذشتم,
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد؟
در پس درهای شیشه ای رویاها,
در مرداب بی ته ایینه ها,
هر کجا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود.
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه ی نیلوفر بر گرد همه ستون ها می پیچد.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد؟
نیلوفر رویید,
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.
من به رویا بودم,
سیلاب بیداری رسید.
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم:
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود.
در رگ هایش , من بودم که میدویدم.
هستی اش در من ریشه داشت,
همه من بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد؟

HyBy
01-03-2011, 21:48
تا گل هیچ

مي رفتيم‌، و درختان چه بلند ، و تماشا چه سياه !
راهي بود از ما تا گل هيچ .

مرگي در دامنه ها ، ابري سر كوه ، مرغان لب زيست‌.
مي خوانديم: «بي تو دري بودم به برون‌، و نگاهي به كران‌،
و صدايي به كوير.»
مي رفتيم‌، خاك از ما مي ترسيد، و زمان بر سر ما
مي باريد.
خنديديم‌: ورطه پريد از خواب ، و نهان ها آوايي افشاندند.
ما خاموش ، و بيابان نگران‌، و افق يك رشته نگاه‌.
بنشستيم‌، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهايي‌، و زمين ها
پر خواب‌.
خوابيديم‌. مي گويند: دستي در خوابي گل مي چيد.

حنّانه
01-07-2011, 03:01
آن برتر

به کنار تپه شب رسید.
با طنین روشن پایش آیینه فضا شکست.
دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم،
شهاب نگاهش مرده بود.
غبار کاروان ها را نشان دادم
و تابش بیراهه ها
و بیکران ریگستان سکوت را،
و او
پیکره اش خاموشی بود.
لالایی اندوهی بر ما وزید.
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آمیخت.
و ناگاه
از آتش لب هایش جرقه لبخندی پرید.
در ته چشمانش ، تپه شب فرو ریخت .
و من،
در شکوه تماشا، فراموشی صدا بودم.

weronika
04-07-2011, 12:11
غمي غمناك

شب سردي است ، و من افسرده.
راه دوري است ، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.

مي كنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت ،
غمي افزود مرا بر غم ها.

فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.

نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر ، سحر نزديك است:
هردم اين بانگ برآرم از دل :
واي ، اين شب چقدر تاريك است!

خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟


مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من ، ليك، غمي غمناك است.
سهراب سپهري

F l o w e r
04-07-2011, 12:37
ایـــــوآن تُــــهـــ ی استـــــ ، و بـــآغ از یـــــاد مســـافر سرشــــار
در دره آفتــآب ، ســر برگرفتــــ ه ای
کنـــآر بالش تـــو ، بیـــد ســــایــه فکــن از پــا درآمــده استـــــ ــ
دوریـــــــ ، تـــو از سوی شقــایق دوری
در خیـــرگی بوتــ ه ها ، کــو ســایــ ه لبخــــندی کـــه گــذر کنـــد
از شکافـــ اندیــشــ ه ، کو نسیمی کـــ ه درون آیــد؟
سنگـــریزه رود ، بر گونــ ه تو می لـــغزد ..
شبنـــم جنگل دور ، سیمای ترا می رباید
تــرا از تو ربوده انـــد ، و این تنهایی ژرفـــــ استـــــ ــ
می گریـــی ، و در بیراهه زمزمـــ ه ای سرگردان میـــــ شوی ..

M O B I N
04-07-2011, 14:28
از کتاب زیبای ما هیچ، ما نگاه

از آبها به بعد

روزی که
دانش لب آب زندگی می کرد،
انسان
در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی خوش بود.
در سمت پرنده فکر می کرد.
با نبض درخت ، نبض او می زد.
مغلوب شرایط شقایق بود.
مفهوم درشت شط
در قعر کلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
می خوابید.
نزدیک طلوع ترس، بیدار
می شد.
اما گاهی
آواز غریب رشد
در مفصل ترد لذت
می پیچید.
زانوی عروج
خاکی می شد.
آن وقت
انگشت تکامل
در هندسه دقیق اندوه
تنها می ماند.

F l o w e r
05-07-2011, 16:58
باز آمدم از چشمه خوابـــ ، كوزه تر دردستم ..

مرغاني مي خواندنــد. نيلوفــر وا مي شد ..

كوزه تـــر بشكستــــم

در بستـــم ..

و در ايوان تمـاشــاي تــو بنشستـــم

weronika
10-07-2011, 19:57
دنگ.....

دنگ...، دنگ ....
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده است.
ليك چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر مي گريم
گريه ام بي ثمر است.
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده است.

دنگ...، دنگ ....
لحظه ها مي گذرد.
آنچه بگذشت ، نمي آيد باز.
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سر زمان ماسيده است.
تند برمي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد ، آويزم،
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر او مي ماند:
نقش انگشتانم.

دنگ...
فرصتي از كف رفت.
قصه اي گشت تمام.
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام،
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
وا رهاينده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال.

پرده اي مي گذرد،
پرده اي مي آيد:
مي رود نقش پي نقش دگر،
رنگ مي لغزد بر رنگ.
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ...
سهراب

medad rangi
10-07-2011, 20:08
خراب
فرسود پاي خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذيرد آخر كه :زندگي
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.

دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،
پايان شام شكوه ام.
صبح عتاب بود.

چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست:
اين خانه را تمامي پي روي آب بود.

پايم خليده خار بيابان .
جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه.
ليكن كسي ، ز راه مددكاري،
دستم اگر گرفت، فريب سراب بود.

خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد:
كندي نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به كار روز نشاطم شتاب بود.

آبادي ام ملول شد از صحبت زوال .
بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست
تصوير جغد زيب تن اين خراب بود

weronika
11-07-2011, 13:11
شب تنهايي خوب




گوش كن، دور ترين مرغ جهان مي خواند.

شب سليس است، و يكدست، و باز.

شمعداني ها

و صدادارترين شاخه فصل،‌ماه را مي شنوند.


پلكان جلو ساختمان،

در فانوس به دست

و در اسراف نسيم،
گوش كن، جاده صدا مي زند از دور قدم هاي ترا.

چشم تو زينت تاريكي نيست.

پلك ها را بتكان، كفش به پا كن، و بيا.

و بيا تا جايي، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روي كلوخي بنشنيد با تو

و مزامير شب اندام ترا، مثل يك قطعه آواز به خود جذب كنند.

پارسايي است در آنجا كه ترا خواهد گفت:
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است.

F l o w e r
14-07-2011, 10:02
قصه ام ديگر زنگار گرفتـــ:

با نفس هاي شبم پيوندي است.

پرتويي لغزد اگر بر لبـــ او،

گويدم دل: هوس لبخندي است.

***

خيره چشمانش با من گويد:

كو چراغي كه فروزد دل ما؟

هر كه افسرد به جان، با من گفت:

آتشي كو كــ ه بسوزد دل ما؟

***

خشتـــ مي افتد از اين ديوار.

رنج بيهوده نگهبانش برد.

دستــ بايد نرود سوي كلنگــــ ،

سيل اگر آمد آسانش برد.

***

باد نمناكـــ زمان مي گذرد،

رنگ مي ريزد از پيكر ما.

خانه را نقش فساد استـــ به سقفــــ ،

سرنگون خواهد شد بر سرما.

***

گاه مي لرزد باروي سكوتـــ :

غول ها سر به زمين مي سايند.

پاي در پيش مبادا بنهيد،

چشم ها در ره شبـــ مي پايند!

***

تكيه گاهم اگر امشبــــ لرزيد،

بايدم دستـــ به ديوارگرفت.

با نفس هاي شبم پيوندي استــ :

قصه ام ديگر زنگار گرفت.

F l o w e r
15-07-2011, 09:02
مي تراويد آفتابـــ از بوته ها.
ديدمش در دشت هاي نــم زده
مست اندوه تماشــا، يار باد،
مويش افشان، گونــ ه اش شبنم زده.

***
لاله اي ديديـــم - لبخندي به دشتــــ -
پرتويي در آب روشن ريخته.
او صدا را در شيار باد ريخت:
(( جلوه اش با بوي خاكــــ آميخته.))

***
رود، تابان بود و او موج صدا:
(( خيره شد چشمان ما در رود وهــم.))
پرده روشن بود، او تاريك خواند:
(( طرح ها در دستـــ دارد دود وهم.))

***
چشم من بر پيكرش افتـــاد، گفت:
(( آفت پژمردگي نزديك او.))
دشتـــ: درياي تپش، آهنگ، نور.
سايه مي زد خنده تاريكـــ او.

F l o w e r
16-07-2011, 13:41
با سبد رفتــم به ميدان، صبحگاهي بود.

ميوه ها آواز مي خواندند.

ميوه ها در آفتابـــ آواز مي خواندند.

در طبق ها، زندگي روي كمال پوست ها خوابـــ سطوح جاودان مي ديد.

اضطرابــــ باغ ها در سايه هر ميوه روشن بود.

گاه مجهولي ميان تابش به ها شنا مي كرد.

هر اناي رنگـــ خود را تا زمين پارسايان گسترش مي داد.

بينش هـــم شهريان، افسوس،

بر محيط رونــق نارنج ها خط مماسي بود.

***

من به خانه بازگشتم، مادرم پرسيد:

ميوه از ميدان خريدي هــيچ؟

- ميوه هاي بي نهايتـــ را كجا مي شد ميـــان اين سبد جا داد؟

- گفتم از ميدان بخر يكــــ من انار خوبــــ .

- امتحان كردم اناري را

انبساطش از كنار اين سبد سر رفتــــ.

- به چه شد، آخر خوراكــ ظهر...

- ...

***
ظهر از آيينه ها تصوير به تا دور دست زندگي مي رفتــــ

F l o w e r
17-07-2011, 15:49
بالارو، بالارو. بند نگه بشــكن،‌وهم سيه بشكن.

- آمده ام، آمده ام، بوي دگر مي شنوم،‌باد دگر مي گذرد.

روي سرم بيــد دگر، خورشيد دگر.

- شهر توني، شهر توني،

مي شنوي زنگ زمان: قطره چكيــد. از پي تو، سايه دويد.

شهر تو در كوي فراترها، دره ديگرها.

- آمده ام، آمده ام، مي لغزد صخره سختـــ، مي شنوم آواز درخت.

- شهر توني، شهر توني،

خستـــ ه چرا بال عقاب؟ و زمين تشنه خواب؟

و چرا روييدن، روييدن، رمزي را بوييدن؟

شهر تو رنگش ديگر. خاكــش، سنگش ديگر.

- آمده ام، آمده ام، بسته نه دروازه نه در، جن ها هر سو بگــذر.

و خدايان هر افسانه كه هستــــ . و نه چشمي نگران، و نه نامي ز پرست.

- شهر توني، شهر توني،

در كف ها كاسه زيبايي، بر لبــــ ها تلخي دانايي.

شهر تو در جاي دگر، ره مي بر با پا دگر.

- آمده ام، آمـــده ام، پنجره ها مي شكفند.

كوچه فرو رفته به بي سويي، بي هايي، بي هويي.

- شهر توني، شهر توني،

در وزش خاموشي، سيمــاها در دود فراموشي.

شهر ترا نام دگـــر، خسته نه اي، گام دگر.

- آمده ام، آمده ام، درها رهگــذر باد عــدم.

خانه ز خود ورسته، جام دويي بشكستــ ه. سايه « يك » روي زمين، روي زمان.

- شــهر توني اين و نه آن.

شهر تو گم تا نشود، پيــدا نشود

weronika
18-07-2011, 11:24
روشن شب



روشني است آتش درون شب

و ز پس دودش

طرحي از ويرانه هاي دور.

گر به گوش آيد صدايي خشك:

استخوان مرده مي لغزد درون گور.

دير گاهي ماند اجاقم سرد

و چراغم بي نصيب از نور.

خواب دربان را به راهي برد.

بي صدا آمد كسي از در،

در سياهي آتشي افروخت.

بي خبر اما

كه نگاهي در تماشا سوخت.

گر چه مي دانم كه چشمي راه دارد با فسون شب،

ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش:

آتشي روشن درون شب.

H.Operator
18-07-2011, 20:21
از روی پلک شب

شب سرشاری بود.


رود از پای صنوبر ها ، تا فرا تر ها می رفت.






دره مهتاب اندود ، وچنان رو شن کوه ، که خدا پیدا بود.








در بلندی ها ، ما.






دور ها گم ، سطح ها شسته ، ونگاه از همه شب ها نازک تر.






دست هایت ، ساقه ی سبز پیامی را می داد به من






وسفالینه ی انس ، با نفس هایت آهسته ترک می خورد






و تپش هامان می ریخت به سنگ.






از شرابی دیرین ، شن تابستان در رگ ها






ولعاب مهتاب ، روی رفتارت.






تو شگرف ، تور ها ، و برازنده ی خاک.








فرصت سبز حیات ، به هوای خنک کوهستان می پیوست.






سایه ها بر می گشت.






و هنوز ، بر سر راه نسیم ،






پونه هایی که تکان می خورد ،






جذبه هایی که بهم می ریخت.

GOLI87
18-07-2011, 22:52
بی تار و پود
در بیداری لحظه ها پیکرم کنار نهر خروشان لرزید .
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید .
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید .
نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت .
درختی تابان
پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید .
طوفانی سر رسید
و جاپایم را ربود .
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد :
تصویری شکست .
خیالی از هم گسیخت .

GOLI87
19-07-2011, 16:14
طنین
به روی شط وحشت برگی لرزانم ،
ریشه ات را بیاویز
من از صدا ها گذشتم
روشنی را رها کردم
رویای کلید از دستم افتاد
کنار راه زمان دراز کشیدم
ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند
خاک تپید
هوا موجی زد
علف ها ریزش رویا ها رادر چشمانم شنیدند :
میان دو دوست تمنایم روییدی ،
در من تراویدی
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم :
« نه صدایم و نه روشنی
طنین تنهای تو هستم
طنین تاریکی تو »
سکوتم را شنیدی‌ :
« بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست ،
درها را خواهم گشود ،
در شب جاویدان خواهم وزید »
چشمانت را گشودی :
شب در من فرود آمد

F l o w e r
19-07-2011, 18:30
اي عبور ظريفــــ !

بال را معني كن

تا پر هوش من از حسادتــــ بسوزد.

***

اي حياط شديـــد!

ريشه هاي تو از مهلتــــ نور

آبــــ مي نوشد.

آدمي زاد - اين حجم غمناكــــ -

روي پاشويه وقتــ

روز سرشاري حوض را خواب مي بيند.

***

اي كمي رفتــ ه بالاتر از واقعيت!

با تكان لطيفــــ غريزه

ارث تاريك اشكال از بال هاي تو مي ريزد.

عصمتـــ گيج پرواز

مثل يك خط معلــق

در شيار فضا رمز مي پاشد.

من

وارثــــ نقش فرش زمينم

و همه انحناهاي اين حوضخانه.

شكل آن كاسه مس

هم سفـــر بوده با مــن

از زمين هاي زبر غريزي

تا تراشيدگي هاي وجدان امـــروز.

***

اي نگاه تحركــ !

حجـــم انگشت تكـــرار

روزن التهاب مرا بستــ :

پيش از اين در لب سيبـــ

دستـــ من شعله ور مي شد.

پيش از اين يعني

روزگاري كــ ه انسان از اقوام يكــــ شاخه بود.

روزگاري كه در سايه برگ ادراكـــ

روي پلكــــ درشت بشارت

خواب شيريني از هوش مي رفتـــ ،

از تماشاي سوي ستاره

خون انســان پر از شمش اشراق مي شد.

***

اي حضور پريروز بدوي!

اي كه با يك پرش از سر شاخه تا خاكـــ

حرمتــــ زندگي را

طرح مي ريزي!

من پس از رفتن تو لبـــ شط

بانگـــ پاهاي تند عطش را

مي شنيدم.

بال حاضــر جوابـــ تو

از سؤال فضا پيش مي افتد.

آدمي زاد طومــار طولاني انتظار استـــ ،

اي پرنــده! ولي تو
خال يك نقطــ ه در صفحه ارتجال حياتي

H.Operator
19-07-2011, 18:36
دره ی خاموش

سکوت ، بند گسسته است.
کنار دره، درخت شکوه پیکر بیدی.
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپیدی.

نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین.
کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پیکر.
به راه می نگرد سرد، خشک ، تلخ، غمین.

چو مار روی تن کوه می خزد راهی ،
به راه، رهگذری.
خیال دره و تنهایی
دوانده در رگ او ترس.
کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری.
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری.

غروب پر زده از کوه.
به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر.
غمی بزرگ ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره تاریک
سکوت بند گسسته است.

F l o w e r
20-07-2011, 14:05
وهـــــــم

جهان ، آلوده خواب اســتـــ .
فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش ، هر بانگـــ
چنان كه من به روي خويش
در اين خلوتـــ كه نقش دلپذيرش نيستـــــ
و ديوارش فرو مي خواندم در گوش:
ميان اين همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست!

شب از وحشت گرانبار استـــــ.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار:
چه ديگـــر طرح مي ريزد فريب زيستـــــ
در اين خلوت كه حيرت نقش ديوار است؟

M O B I N
20-07-2011, 18:21
یادبود

سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود:
می‌آمد، می‌رفت.
می‌آمد، می‌رفت.
و من روی شن‌های روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می‌کشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی‌ام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.
من تصویر خوابم را می‌کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چه‌گونه می‌شد در رگ‌های بی‌فضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شد:
حفرهٔی در هستی من دهان گشود.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم.
تصویری که رگ‌هایش در ابدیت می‌تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می‌سوخت.
این‌بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن‌های روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم:
تصویر را باز ده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود:
می‌آمد، می‌رفت.
می‌آمد، می‌رفت.
و نگاه انسانی به دنبالش می‌دوید.

F l o w e r
21-07-2011, 12:08
جان گرفته

از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب:
مرده اي را جان به رگ ها ريخت،
پا شد از جا در ميان سايه و روشن،
بانگ زد بر من :مرا پنداشتي مرده
و به خاك روزهاي رفته بسپرده؟
ليك پندار تو بيهوده است:
پيكر من مرگ را از خويش مي راند.
سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است.
من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم.
شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم.
با خيالت مي دهم پيوند تصويري
كه قرارت را كند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آميزد،
در تپش هايت فرو ريزد.
نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

مرده لب بربسته بود.
چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم.
مي تراويد از تن من درد.
نغمه مي آورد بر مغزم هجوم.

atefeh8766
21-07-2011, 12:41
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد بهمن
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیباییقین:
با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمدهایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ !!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها میماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهرنسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره رادریابیم.

pandemonium
29-07-2011, 23:58
بام را بر افکن و بتاب که خرمن تیرگی اینجاست
بشتاب درها را بشکن وهم را دو نیمه کن که منم هسته این بار سیاه
اندوه مرا بچین که رسیده است
دیری است که خویش را
رنجانده ایم وروشن آشتی بسته است
مرا بدان سو بر به صخره برتر من رسان که جدا مانده ام
به سرچشمه ناب هایم بردی نگین آرامش گم کردم و گریه سر دادم
فرسوده راهم چادری کو میان شعلهو باد دور از همهمه خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود که آبشخور جاندار من است
و
مبادا غم فروریزد که بلند آسمانه ریبای من است
صدا بزن تا هستی بپا خیزد گل رنگ بازد پرنده هوای فراموشی کند
ترا دیدم از تنگنای زمان جستم ترا دیدم شور عدم در من گرفت
و بیندیش که سودایی مرگم کنار تو زنبق سیرابم
دوست من هستی ترس انگیز است
به صخره من ریز مرا در خود بسای
که پوشیده از خزه نامم
بروی که تری تو چهره خواب اندود مرا خوش است
غوغای چشم و ستاره فرو نشست بمان تا شنوده آسمان ها شویم
بدرآ بی خدایی مرا بیاگن محراب بی آغازم شو
نزدیک آی تا من سراسر من شوم

M O B I N
03-08-2011, 13:04
مرز گمشده

ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت.
و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت.
از مرزی گذشته بود،
در پی مرز گمشده می گشت.
کوهی سنگین نگاهش را برید.
صدا از خود تهی شد
و به دامن کوه آویخت:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
و کوه از خوابی سنگین پر بود.
خوابش طرحی رها شده داشت.
صدا زمزمه بیگانگی را بویید،
برگشت،
فضا را از خود گذر داد
و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد.
کوه از خواب سنگین پر بود.
دیری گذشت،
خوابش بخار شد.
طنین گمشده ای به رگ هایش وزید:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
سوزش تلخی به تار و پودش ریخت.
خواب خطا کارش را نفرین فرستاد
و نگاهش را روانه کرد.
انتظاری نوسان داشت.
نگاهی در راه مانده بود
و صدایی در تنهایی می گریست.

M O B I N
12-08-2011, 15:03
آفتابی


صدای آب می آید ، مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاک است.
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف ، نخ های تماشا ، چکه های وقت.
طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.
چه می خواهیم؟
بخار فصل گرد واژه های ماست.
دهان گلخانه فکر است.
سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند.
ترا در قریه های دور مرغانی بهم تبریک می گویند.
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست ،
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط
دیروز است؟
چرا مردم نمی دانند
که در گل های نا ممکن هوا سرد است؟

M O B I N
20-08-2011, 14:21
تا انتهای حضور


امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد.
باد چیزی خواهد گفت.
سیب خواهد افتاد،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید،
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت.
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت.
چشم
هوش محزون نباتی را خواهد دید.
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.
راز ، سر خواهد رفت.
ریشه زهد زمان خواهد پوسید.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آینه خواهد فهمید.
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.
ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد.
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.

M O B I N
23-08-2011, 15:56
پادمه

می رویید. در جنگل ، خاموشی رویا بود.
شبنم بر جا بود.
درها باز، چشم تماشا باز، چشم تماشاتر، و خدا در هر ... آیا بود؟
خورشیدی در هر مشت: بام نگه بالا بود.
می بویید. گل وا بود؟ بوییدن بی ما بود: زیبا بود.

تنهایی ، تنها بود.
نا پیدا، پیدا بود.
او آنجا، آنجا بود.

weronika
02-10-2011, 17:04
صدا كن مرا .
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه ي آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن ميرويد.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.
و خاصیت عشق این است.
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
مرا گرم کن
(و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)
در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.

raha bash
04-10-2011, 11:25
دم غروب ، میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید.
و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را.
مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
چه آسمان تمیزی!
و امتداد خیابان غربت او را برد.
غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود:
دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره های عجیبی !
و اسب ، یادت هست ،
سپید بود
و مثل واژه پاکی ، سکوت سبز چمن وار را چرا می کرد.
و بعد، غربت رنگین قریه های سر راه.
و بعد تونل ها ،
دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش ،
نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.

نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد :
چه سیب های قشنگی !
حیات نشئه تنهایی است.
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
- و نوشداری اندوه؟
- صدای خالص اکسیر می دهد این نوش.
و حال ، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای می خوردند.
- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
- چقدر هم تنها!
- خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
- دچار یعنی
- عاشق.
- و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد.
- چه فکر نازک غمناکی !
- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
- نه ، وصل ممکن نیست ،
همیشه فاصله ای هست .
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که
- غرق ابهامند
- نه ،
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز.
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند.
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود.
و نیمه شب ها ، با زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند.
- هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی!
حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد.
اتاق خلوت پاکی است.
برای فکر ، چه ابعاد ساده ای دارد!
دلم عجیب گرفته است.
خیال خواب ندارم.
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست :
هنوز در سفرم .
خیال می کنم
در آب های جهان قایقی است
و من - مسافر قایق - هزار ها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم.
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
و در کدام بهار
درنگ خواهد کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب باید خورد
و در جوانی یک سایه راه باید رفت،
همین.
کجاست سمت حیات ؟
من از کدام طرف می رسم به یک هدهد؟
و گوش کن ، که همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجره خواب را بهم میزند.
چه چیز در همه راه زیر گوش تو می خواند؟
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز ؟
چه چیز در همه راه زیر گوش تو می خواند ؟
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز پلک ترا می فشرد،
چه وزن گرم دل انگیزی ؟
سفر دارز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد.
و در مصاحبه باد و شیروانی ها
اشاره ها به سر آغاز هوش بر میگشت.
در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه می کردی ،
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز تار سارها درو کردند ؟
و فصل ؟ فصل درو بود.
و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود:
حیات ، غفلت رنگین یک دقیقه حوا است.
نگاه می کردی :
میان گاو و چمن ذهن باد در جریان بود.
به یادگاری شاتوت روی پوست فصل
نگاه می کردی ،
حضور سبز قبایی میان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت کرد.
ببین ، همیشه خراشی است روی صورت احساس.
همیشه چیزی ، انگار هوشیاری خواب ،
به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
و روی شانه ما دست می گذارد
و ما حرارت انگشت های روشن او را
بسان سم گوارایی
کنار حادثه سر می کشیم.
و نیز، یادت هست،
و روی ترعه آرام ؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمین
که وقت از پس منشور دیده می شد
تکان قایق ، ذهن ترا تکانی داد:
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست .
همیشه با نفس تازه راه باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.
کجاست سنگ رنوس ؟
من از مجاورت یک درخت می آیم
که روی پوست ان دست های ساده غربت اثر گذاشته بود :
به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی.
شراب را بدهید
شتاب باید کرد:
من از سیاحت در یک حماسه می آیم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم.
سفر مرا به باغ در چند سالگی ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
و بار دگر ، در زیر آسمان مزامیر،
در آن سفر که لب رودخانه بابل
به هوش آمدم،
نوای بربط خاموش بود
و خوب گوش که دادم ، صدای گریه می آمد
و چند بربط بی تاب
به شاخه های تر بید تاب می خوردند.
و در مسیر سفر راهبان پاک مسیحی
به سمت پرده خاموش ارمیای نبی
اشاره می کردند.
و من بلند بلند
کتاب جامعه می خواندم.
و چند زارع لبنانی
که زیر سدر کهن سالی
نشسته بودند
مرکبات درختان خویش را در ذهن
شماره می کردند.
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط لوح حمورابی
نگاه می کردند.
و در مسیر سفر روزنامه های جهان را
مرور می کردم.
سفر پر از سیلان بود.
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
و بوی روغن می داد.
و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب ،
شیارهای غریزه، و سایه های مجال
کنار هم بودند.
میان راه سفر، از سرای مسلولین
صدای سرفه می آمد.
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیار روشن جت ها را
نگاه می کردند
و کودکان پی پرپرچه ها روان بودند،
سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می بردند.
و راه دور سفر ، از میان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی می رفت،
به غربت تر یک جوی می پیوست،
به برق ساکت یک فلس،
به آشنایی یک لحن،
به بیکرانی یک رنگ.
سفر مرا به زمین های استوایی برد.
و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش،و تنها، و سر به زیر،و سخت.
من از مصاحبت آفتاب می آیم،
کجاست سایه؟
ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می آید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
و به حال بیهوشی است.
در این کشاکش رنگین، کسی چه می داند
که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل ، ابعاد بی شمار خودش را
نمی شناسد.
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است.
صدای همهمه می آید.
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.
و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من می آموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشک های دره گنگم
وگوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده سرنات شرح داده ام.
به دوش من بگذار ای سرود صبح ودا ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم.
و ای تمام درختان زینت خاک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید،
به این مسافر تنها،که از سیاحت اطراف طور می آید
و از حرارت تکلیم در تب و تاب است.
ولی مکالمه ، یک روز ، محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شکوه شاه پرکهای انتشار حواس
سپید خواهد کرد
برای این غم موزون چه شعرها که سرودند!
ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت.
ولی هنوز سواری است پشت باره شهر
که وزن خواب خوش فتح قادسیه
به دوش پلک تر اوست.
هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول ها
بلند می شود از خلوت مزارع ینجه.
هنوز تاجز یزدی ، کنار جاده ادویه
به بوی امتعه هند می رود از هوش.
و در کرانه هامون، هنوز می شنوی :
- بدی تمام زمین را فرا گرفت.
- هزار سال گذشت،
- صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد
و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد.
و نیمه راه سفر، روی ساحل جمنا
نشسته بودم
و عکس تاج محل را در آب
نگاه می کردم:
دوام مرمری لحظه های اکسیری
و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ.
ببین، دو بال بزرگ
به سمت حاشیه روح آب در سفرند.
جرقه های عجیبی است در مجاورت دست.
بیا، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است:
حیات ضربه آرامی است
به تخته سنگ مگار
و در مسیر سفر مرغ های باغ نشاط
غبار تجربه را از نگاه من شستند،
به من سلامت یک سرو را نشان دادند.
و من عبادت احساس را،
و به پاس روشنی حال،
کنار تال نشستم، و گرم زمزمه کردم.
عبور باید کرد
و هم نورد افق های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد.
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.
من از کنار تغزل عبور می کردم
و موسم برکت بود و زیر پای من ارقام شن لگد می شد.
زنی شنید،
کنار پنجره آمد، نگاه کرد به فصل.
در ابتدای خودش بود
و دست بدوی او شبنم دقایق را
به نرمی از تن احساس مرگ برمی چید.
من ایستادم.
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخیر خوابها بودم
و ضربه های گیاهی عجیب را به تن ذهن
شماره می کردم:
خیال می کردیم
بدون حاشیه هستیم.
خیال می کردیم
بدون حاشیه هستیم.
خیال می کردیم
میان متن اساطیری تشنج ریباس
شناوریم
و چند ثانیه غفلت، حضور هستی ماست.
در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم
که چشم زن به من افتاد:
صدای پای تو آمد، خیال کردم باد
عبور می کند از روی پرده های قدیمی.
صدای پای ترا در حوالی اشیا
شنیده بودم.
- کجاست جشن خطوط؟
- نگاه کن به تموج ، به انتشار تن من.
- من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ؟
- و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
پر از سوح عطش کن.
- کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف
دقیق خواهد شد
و راز رشد پنیرک را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد؟
- و در تراکم زیبای دست ها، یک روز،
صدای چیدن یک خوشه را به گوش شنیدیم.
- ودر کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟
- جرقه های محال از وجود بر می خاست.
- کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و نا پدیدتر از راه یک پرنده به مرگ؟
- و در مکالمه جسم ها مسیر سپیدار
چقدر روشن بود !
- کدام راه مرا می برد به باغ فواصل؟
عبور باید کرد .
صدای باد می آید، عبور باید کرد.
و من مسافرم ، ای بادهای همواره!
مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید.
مرا به کودکی شور آب ها برسانید.
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید.
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک.
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا بهم بزنید.
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.
حضور هیچ ملایم را
به من نشان بدهید.


ویرایش شد / لطفا اشعار را به صورت کامل قرار دهید ، در صورت طولانی بودن از محتوای مخفی استفاده نمایید

part gah
16-11-2012, 07:16
برای درک آغوشم،


شروع کن، یک قدم با تو


تمام گامهای مانده اش با من


منم زیبا


که زیبا بنده ام را دوست میدارم


تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید


ترا در بیکران دنیای تنهایان


رهایت من نخواهم کرد


رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود


تو غیر از من چه میجوئی؟


تو با هر کس به غیر از من چه میگوئی؟


تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدائی خوب میدانم


تو دعوت کن مرا با خود به اشکی . یا خدائی، میهمانم کن


که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم


شعر زیبای برای درک آغوشم از سهراب سپهری


طلب کن خالق خود را. بجو مارا، تو خواهی یافت


که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که


وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم:


خدائی، عالمی دارد


توئی زیباتر از خورشید زیبایم.


توئی والاترین مهمان دنیایم.


که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت


که وقتی من تو را می آفریدم، بر خودم احسنت میگفتم


مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟


هزاران توبه ات را گرچه بشکستی،


ببینم من تورا از درگهم راندم ؟


که میترساندت از من؟


رها کن آن خدای دور


آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را.


من آن پروردگار مهربانت…


خالقت…


اینک صدایم کن


مرابا قطرهء اشکی


به پیش آور دو دست خالی خود را


شعر زیبای برای درک آغوشم از سهراب سپهری


که من با آن زبان بسته ات کاری ندارم


لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم


غریب این زمین خاکی ام….


آیا عزیزم حاجتی داری؟


بگو، جزمن کس دیگر نمیفهمد.


به نجوائی صدایم کن.


بدان آغوش من باز است


قسم بر عاشقان پاک با ایمان


قسم بر اسبهای خسته در میدان


تو را در بهترین اوقات آوردم


قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من


قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور


قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد


برای درک آغوشم،


شروع کن، یک قدم با تو


تمام گامهای مانده اش با من


تو بگشا گوش دل،


پروردگارت با تو میگوید


ترا در بیکران دنیای تنهایان،


رهایت من نخواهم کرد

ŞHÍЯÍŃ
25-11-2012, 16:52
در نهفته ترین باغ ها ، دستم میوه چید.
و اینک ، شاخه نزدیک ! از سر انگشتم پروا مکن.
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست ، عطش آشنایی است.
درخشش میوه ! درخشان تر.
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید.
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترین سنگ

سایه اش را به پایم ریخت.
و من ، شاخه نزدیک !
از آب گذشتم ، از سایه بدر رفتم.
رفتم ، غرورم را بر ستیغ عقاب- آشیان شکستم
و اینک ، در خمیدگی فروتنی، به پای تو مانده ام.
خم شو ، شاخه نزدیک! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

M E S S I
23-04-2013, 09:43
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

نخستین روز اردیبهشت 92 سی سومین سالروز در گذشت سهراب سپهری...
یادش همیشه زنده و جاوید است زیرا سهراب با صدایی چون صدای پای آب در قلب ما جاری است...
...
به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

wichidika
12-05-2013, 08:45
وقتی سهرابِ نقاش از سهرابِ شاعر مشهورتر می‌شود





[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

شاید روز که سهراب سپهریِ شاعر، مشغول نقاشی کردن آثارش بود، هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد روز 27 فروردین ماه ۱۳۹۲ اثری از وی در حراجی کریستی دبی به قیمت ۱۴۷ هزار و ۷۵۰ دلار (۵۱۷ میلیون و ۱۲۵ هزار تومان) به فروش برسد.

هنرمندی که بیش از آنکه به عنوان یک نقاش نشاخته شده باشد، به عنوان یک شاعر در ایران شناخته شده است؛ درست برعکس تصوری که در خارج از ایران از وی وجود دارد.


به گزارش خبرنگار بخش هنرهای تجسمی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، نخستین روز از اردیبهشت ماه، مصادف است با درگذشت سهراب سپهری، شاعر پرآوازه‌ی ایرانی و البته نقاش مشهور این دیار.


سهراب در پانزدهم مهرماه ۱۳۰۷ در کاشان دیده به جهان گشود و به واسطه‌ی والدین خود از سنین کودکی با هنر آشنا شد و پس از گذراندن دوران تحصیل خود تا مقطع دیپلم در کاشان برای ادامه تحصیلات وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) سهراب سپهری در آتلیه نقاشی


سهراب فعالیت جدی خود را در نقاشی‌ با یک‌ سلسله‌ تصویرهای الهام گرفته شده از طبیعت‌ آغاز کرد و اولین تجربه‌های آثار آبرنگ و گواش او را می‌توان‌ بازتابی از احساس شاعرانه‌اش دانست. حرکت‌های آزاد و روان و با سرعت‌ قلمو، ترکیب رنگ‌ها‌ و ‌ تمرکز کردن در فضای دو بعدی از جمله‌ مشخصات‌ آثار او هستند.

سهراب سپهری با این نقاشی‌ها به سبک انتزاعی مکتب‌ پاریس‌ نزدیک بود اما تلاش داشت تا با ترکیبی از سنت‌های شرقی وغربی به‌ شیوه‌ای مستقل‌ دست یابد.

دست‌مایه‌ اصلی آثار سپهری شکل‌های ساده‌ شده‌ طبیعت‌ هستند‌، گاهی حتی یک‌ خط‌ راست و بیانی ساده از آنچه که می‌خواهد بگوید توجه مخاطب را به خود جلب می‌کند.

سهراب‌ بمانند ‌برخی دیگر از نقاشان‌ نوظهور ایران، در ابتدا به‌ کوبیسم‌ و بعد از آن ‌به ‌سورئالیسم‌ تمایل پیدا می‌کند. اگر حضور سبک کوبیسم را تحت‌ تأثیر آموزش‌های ضیاپور بدانیم‌، گرایشات و تمایلات بعدی او احتمالاً با درون‌گرایی روشنفکران‌ ایرانی پس‌ از کودتای ۲۸ مرداد بی‌ربط‌ نیست‌.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) نمونه‌ای از نقاشی سهراب سپهری


نقاشی‌های سهراب از جنس نقاشی‌های‌ خالص‌ ایرانی است که ترکیب‌های او، چهره‌ی نجیب‌ و ساده‌ طبیعت‌ ایران‌ را نشان‌ می‌دهد.

آثارش مانند تمام‌ آثار ایرانی فروتنانه‌ ابعاد عمیق‌ فکری زندگی ایرانی را نشان می‌دهد.

تابلوهای سهراب آزمون‌های مراحل‌ نزدیک‌ شدن‌ این هنرمند به‌ طبیعت‌ است‌ اما از یک‌ سو رنگ‌های طبیعی به‌ کار رفته در آثارش همچون رنگ‌های زنده‌ در کویر هستند و از سوی دیگر رنگ‌ها در آثارش درخشان‌ و پاک‌ و پالوده‌ و خالص‌ نیستند.

همزمان با فارغ التحصیلی از دانشگاه در سال ۱۳۳۲ در چند نمایشگاه نقاشی آثار خود را به روی دیوار برد و وقتی که ساکن ژاپن بود حکاکی بر روی چوب را نیز فرا گرفت. البته این امر سبب ‌شد تا‌ بعضی نقاشی‌های او را تا مدتی «ژاپنی» بخوانند.


زمانی که عازم اروپا شد، در مدرسه هنرهای زیبای پاریس به فراگیری رشته لیتوگرافی (چاپ‌سنگی) مشغول شد و وقتی که به اتفاق حسین زنده‌رودی (از بنیان‌گذاران مکتب سقاخانه و پیشگامان شیوه نقاشیخط ایران) در فرانسه زندگی می‌کرد، بورس تحصیلی‌اش قطع شد و برای تأمین مخارج و ماندن بیشتر در فرانسه و ادامه فعالیت هنری خود، مجبور به انجام کارهای دشوار شد.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) سهراب سپهری نقاش جوان


وقتی که در اسفندماه ۱۳۴۱ شغل خود را‌ رها کرد تمام تمرکز خود را بر روی نقاشی و شعر گذاشت.

سهراب در نقاشی‌های خود از ترکیب هنر غربی و شرقی بهره می‌برد و تلاش می‌کرد تا فرمی نو و با ترکیبی جدید را در نقاشی‌های خود ارائه کند.

مرتضی ممیز هم درباره امضای او در آثارش می‌گوید: «این امضاء نشان از روحیه فروتنانه و ایرانی وی دارد»

نکته دیگری که در آثار سهراب حضور دارد سادگی آثار اوست. نقاشی‌های سپهری اغلب‌ مثل‌ یادداشت‌هایی است‌ که‌ از لحظه‌های تصویری خیال‌ برداشته‌ شده‌اند‌. در واقع‌ او تلاش دارد که‌ لحظه‌های زنده‌ را ثبت‌ کند.

از جمله مهم‌ترین آثار نقاشی سهراب می‌توان به طبیعت بی‌جان(۱۳۳۶)، شقایق‌ها، جویبار و تنه درخت(۱۳۳۹)، علف‌ها و تنه درخت(۱۳۴۱) ، ترکیب بندی با نوارهای رنگی (۱۳۴۹) ، ترکیب بندی با مربع‌ها(۱۳۵۱) و منظره کویری(۱۳۵۷) اشاره کرد.

نمایش آثارش در گالری نیالا، لیتو، صبا، گیل گمش‌، بورگز، سیحون‌ و... و همچنین شرکت در نمایشگاه گروهی هنر معاصر ایران‌ در موزه بندر لوهاور فرانسه، حضور در در بینال سان پاولو برزیل،شرکت در نمایشگاه فستیوال روایان‌ فرانسه، برگزاری یک نمایشگاه انفرادی در گالری بنسن نیویورک‌ از جمله فعالیت‌های وی در عرصه هنر بودند.

آثار وی در سال‌های اخیر مورد توجه مجموعه داران و خریداران آثار هنری قرار گرفته‌اند و در حراجی‌های بزرگ و معتبر بین‌المللی ارائه می‌شوند.

سهراب سرانجام در اول اردیبهشت ماه ۱۳۵۹ در تهران درگذشت و پیکرش در صحن امامزاده سلطان‌علی‌بن محمد باقر روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان به خاک سپرده شد.

انتهای پیام

wichidika
12-05-2013, 08:47
یادی از سهراب سپهری در سالگرد درگذشتش


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) اول اردیبهشت‌ماه سال‌روز درگذشت سهراب سپهری، شاعر و نقاش معاصر، است.

به گزارش خبرنگار ادبیات خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، سهراب سپهری پانزدهم مهرماه سال 1307 در کاشان در خانواده‌ای هنردوست به دنیا آمد. در مدرسه‌ی خیام و دبیرستان پهلوی کاشان تحصیل کرد. دیپلم ادبیات و علوم انسانی گرفت، سپس به تهران آمد و در دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم‌زمان به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد که پس از هشت ماه استعفا داد.

سهراب اولین مجموعه‌ی شعر خود را با نام «مرگ رنگ» در سال 1330 منتشر کرد. این دفتر شامل مجموعه‌ی شعرهای او در قالب نیمایی و چهارپاره است. سال 1332 از دانشکده‌ی هنرهای زیبا فارغ‌التحصیل شد و نشان درجه‌ی اول علمی دریافت کرد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت کرد؛ پیشه‌ام نقاشی است، گاه گاهی قفسی می‌سازم با رنگ، می‌فروشم به شما...

از آثار نقاشی سهراب سپهری به «طبیعت بی‌جان» (۱۳۳۶)، «شقایق‌ها، جویبار و تنه‌ی درخت» (۱۳۳۹)، «علف‌ها و تنه‌ی درخت» (۱۳۴۱) ، «ترکیب‌بندی با نوارهای رنگی» (۱۳۴۹)، «ترکیب‌بندی با مربع‌ها» (۱۳۵۱) و «منظره‌ی کویری» (۱۳۵۷) می‌توان اشاره کرد.

سهراب دومین مجموعه‌ی شعرش را نیز با عنوان «زندگی خواب‌ها» منتشر کرد.

در مرداد 1336 از راه زمینی به کشورهای اروپایی سفر کرد و به پاریس و لندن رفت. ضمنا در مدرسه‌ی هنرهای زیبای پاریس در رشته‌ی لیتوگرافی نام‌نویسی کرد. او همچنین کارهای هنری خود را در نمایشگاه‌ها به معرض نمایش گذاشت. حضور در نمایشگاه‌های نقاشی همچنان تا پایان عمرش ادامه داشت.

سهراب در سال ‌1338، «آوار آفتاب» را منتشر کرد، که مورد استقبال قرار گرفت. از آثار او به مجموعه‌ی کتاب‌های «صدای پای آب»، «شرق اندوه»، «حجم سبز»، «ما هیچ، ما نگاه»، «در کنار چمن» و «هشت کتاب» که مجموعه‌ی آثار اوست، می‌توان اشاره کرد.

شعر سهراب نرم و لطیف است و در زمانه‌ای پرغوغا و ملتهب از طبیعت برای بیان مفاهیم فلسفی و عرفانی سخن می گوید. در شعرهای سهراب همه چیز احساس می‌یابد، گویی تمام ذرات کائنات را سرشار از شور و شعوری می‌دانست که شعرش را خیال‌انگیز و پرتصویر کرده است. تصویرپردازی، طبیعت‌گرایی و حس‌آمیزی را شاید بتوان از مهم‌ترین ویژگی‌های شعری سهراب خواند.

سهراب سپهری در غروب اول اردیبهشت‌ماه سال 1359 در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت.

صحن امام‌زاده سلطان‌علی روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان میزبان ابدی این شاعر و نقاش است.

انتهای پیام

wichidika
12-05-2013, 08:48
قبر سهراب سپهری را بار دیگر سفید کنیم + فیلم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نکته جالب این که شماره موبایل سازندگان سنگ قبر، بسیار درشت و شبیه یک آگهی تبلیغاتی در پایین سنگ قبر جدید حک شده و اساساً مشخص نیست انگیزه تغییر این سنگ قبر، در حالی که سنگ قبر پیشین هیچ مشکلی نداشت، چه بوده! «تابناک» به مناسبت سالروز درگذشت سهراب، تنها تصاویر موجود از سهراب‌ سپهری را با دکلمه‌ای از احمدرضا احمدی بازنشر می‌کند.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]امروز سالگرد درگذشت یکی از اثرگذار‌ترین هنرمندان معاصر است. وی که ‌عمرش را وقف نقش بر بوم کرده بود، ولی اشعارش در صدر توجه است و امروز بسیاری از دوستدارانش همچون روز تولدش به یاد‌ وی بر سر قبرش می‌روند؛ اما اگر ‌سال‌های گذشته سر خاک وی نرفته باشید، شاید نتوانید به سادگی ‌قبر او را بیابید!

به گزارش «تابناک»، کمال‌طلب اما فروتن و خجول بود و همواره درصدد فراگیری. ساده سخن می‌گفت و ساده‌گویی‌هایش پرمفهوم‌تر از پیچیده‌ترین تعابیر فلسفی بود و طبیعت در گفتار و اشعارش نقش اساسی داشت و این نگاه قالب بر اشعارش به ویژه پس از آنکه اندکی از سبک نیمایی فاصله گرفت، آثارش را از دیگر شعرهای نو سوا کرد و به خوبی می‌توان میان اشعارش با دیگر اشعار بدون توجه به امضای اثر، تفاوت قائل شد.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

سهراب سپهری که بر خلاف بسیاری از شاعران نوگرا، خیره به مشرق زمین و متکی بر تصویرسازی‌های تهی از هر گونه آلایش شعر می‌سرود و سفر‌هایش به هندوستان، پاکستان، افغانستان، ژاپن و چین، شعر‌هایش را ریشه‌دار‌تر کرد و مجموعه سروده‌هایش چندین نسل را اسیر خود ساخته، در چنین روزی از سال ۱۳۵۹ با رنج بیماری سرطان خون وداع کرد و بدرود حیات گفت تا نسل پس از انقلاب، نتواند وجودش را جز در پهنه آثارش ‌درک کند.

درباره او بسیار نوشته‌اند و بسیار ننوشته‌اند؛ اما شاید همچنان «طبیعت بی‌جان»، «شقایق‌ها، جویبار و تنه درخت»، «علف‌ها و تنه درخت»، «ترکیب بندی با نوارهای رنگی»، «ترکیب بندی با مربع‌ها» و «منظره کویری» به عنوان مهمترین نقاشی‌هایش و «تا انتها حضور»، «سهراب مرغ مهاجر» و «هنوز در سفرم»، «بیدل، سپهری و سبک هندی»، «تفسیر حجم سبز»، «حافظ پدر، سهراب سپهری پسر، حافظان کنگره» و نگاهی به «سهراب سپهری» ‌‌مجموعه اشعار برجای مانده از او، همچنان بهترین منبع درک اندیشه‌های این شاعر بزرگ باشد.

پس از درگذشت‌ سهراب سپهری، صحن امامزاده سلطان‌علی‌بن محمد باقر در روستای مشهد اردهال، واقع در اطراف کاشان، میزبان ابدی او گشت و در آغاز کار، یک کاشی فیروزه‌ای در محل دفن سهراب سپهری نصب‌ شد.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سیر تغییر سنگ قبر سهراب سپهری


اما مدتی بعد با حضور خانواده سهراب، سنگ سفید رنگی جایگزین آن شد که‌ روی آن، بخشی از شعر «واحه‌ای در لحظه» از کتاب حجم سبز با خطاطی رضا مافی حکاکی شده‌ بود؛ سنگی که همگان قبرش را با تصویر آن می‌شناسند و سادگی و شفافیتش، همواره یادآور‌ روح این شاعر جاودانه بود.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

سال ۱۳۸۴ نیز که در حین بازسازی صحن امامزاده، بر اثر بی‌دقتی کارگران و برخورد مصالح، سنگ قبر سهراب سپهری شکست، تلاشی ناشیانه شده بود تا سنگ قبری شبیه به سنگ قبر پیشین جایگزین آ» شود که برای بسیاری شاید این تغییر قابل تشخیص نبود تا آن که در ۲۹ اسفند ماه ۱۳۸۷، سنگ قبر سهراب در حرکتی غیرمترقبه تغییر کرد.

یک بولدزر و چند کارگر، سنگ قبر سهراب را کندند و سنگی سیاه و دراز جایگزین سنگ پیشین کردند که نسبتی به نگاه این شاعر نداشت و ظاهراً خانواده سهراب نیز از این ماجرا اطلاعی ندارند.

نکته جالب این که شماره موبایل سازندگان سنگ قبر بسیار درشت و شبیه یک آگهی تبلیغاتی در پایین سنگ قبر جدید حک شده و اساساً مشخص نیست، انگیزه تغییر این سنگ قبر، در حالی که سنگ قبر پیشین هیچ مشکلی نداشت، چه بوده و متولیان امر نیز با گذشت‌ این مدت چرا در این باره سکوت ‌کرده‌اند؟!

کاش دوستدران سهراب به فکر باشند و پیش از نیمه مهر ماه که سالروزش را جشن می‌گیرند، قبرش را بار دیگر سفید کنند تا آنان که روزگاری بر مزارش یادش را گرامی داشته اند، همچنان بتوانند نشانه ای از سهراب را در مقبره‌اش ببینند.

«تابناک» به مناسبت سالروز درگذشت سهراب، تنها تصاویر موجود از سهراب سپهری را با دکلمه‌ای از احمدرضا احمدی بازنشر می‌کند.

دانلود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

geojo
01-08-2013, 09:32
خواهر کوچکم از من پرسید:پنج وارونه چه معنا دارد؟ ...

من به او خندیدم,

گفت: روی دیوارو درختان دیدم,

بازهم خندیدم

گفت: دیروز خودم دیدم که مهران پسر همسایه

پنج وارونه به مینو می داد.

آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید,

بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم:

بعد ها وقتی سقف کوتاه دلت لرزید

بی گمان می فهمی پنج وارونه چه معنا دارد...؟


سهراب سپهری

geojo
10-08-2013, 21:42
مادرم ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسی هایی تر
لای گل های حیاط رستگاری نزدیک
نور در کاسه مس، چه نوازش ها می ریزد
نردبان از سر دیواربلند صبح را روی زمین می آرد
پشت لبخندی پنهان هرچیز
روزنی دارد دیوارزمان که از آن، چهره من پیداست
چیزهایی هست، که نمی دانم
می دانم، سبزه ای رابکنم خواهم مرد
می روم بالا تااوج، من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دارو درخت

geojo
15-08-2013, 10:46
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی
مرد گاری چی،در حسرت مرگ!

geojo
24-08-2013, 16:23
من به مهمانی دنیا رفتم

من به دشت اندوه

من به باغ عرفان

من به ایوان چراغانی دانش رفتم

رفتم از پله مذهب بالا .

تا ته كوچه شك ،

تا هوای خنك استغنا ،

تا شب خیس محبت رفتم .

من به دیدار كسی رفتم در آن سر عشق .

رفتم . رفتم تا زن ،

تا چراغ لذت ،

تا سكوت خواهش ،

تا صدای پر تنهایی .

Mehran
01-10-2013, 12:00
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

زندگــے جـــيره مخـتصــري اســت . .
مـــثل يڪ فـنجــــان چـــــــــاي
و کنـارش عشــــــــق اســـت
مثـل يـکــ حَبـــــــــــﮧ قــند
زنــدگـــي را بــا عــشق
نــوش جـاטּ بايـد کــرد

با تشکر مهران...

raha bash
11-10-2013, 21:36
روزی خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد
در رگ ها ، نور خواهم ریخ
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!
سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید

خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را ، گوشواره ای دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم گشت
جار خواهم زد: ای شبنم ، شبنم ، شبنم
رهگذاری خواهد گفت: راستی را ، شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست ، دب آکبر را بر گردن او خواهم آویخت

هر چه دشنام ، از لب ها خواهم بر چید
هر چه دیوار ، از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را ، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ، سایه ها را با آب ، شاخه ها را با باد
و بهم خواهم پیوست ، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها

بادبادک ها ، به هوا خواهم برد
گلدان ها ، آب خواهم داد

sara_program
14-10-2013, 16:40
خدایا کفر نمیگویم،



پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.

خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!

خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!

خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

این هم جواب سهراب سپهری از زبان خدا:

منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت
خالقت
اینک صدایم کن مرا.

با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد
به نجوایی صدایم کن.

بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد.

- Saman -
21-12-2013, 00:48
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



من اناری را می كنم دانه


به دل می گويم خوب بود اين مردم دانه‌های دلشان پيدا بود


می پرد در چشم آب انار، اشك می ريزم


مادرم می خندد





سهراب سپهری




به مناسبت شب يلدا

Sanomas
26-02-2014, 09:53
مثل كبريت كشيدن در باد

زندگی دشوار است

من خلاف جهت آب شنا كردن را

مثل يك معجزه باور دارم

آخرين دانه كبريتم را ميكشم در اين باد

هــر چــه بــا د ا بــا د



سهراب سپهری

Йeda
03-03-2014, 23:44
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

سفر مرا به زمین های اســـتوایی برد
و زیر سایه آن "بانیـــان" ســـبز تنومنــد

چه خــــوب یـــادم هست

عبارتی که به ییـــلاق ذهـــن وارد شد:
وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت!


«سهـراب سپهری»

Demon King
26-03-2014, 10:02
زندگی خواب ها :

( خواب تلخ )


مرغ مهتاب, می خواند.
ابری در اتاقم میگرید.
گل خای چشم پشیمانی میشکفد.
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.
مغرب جان می کند, می میرد.
گیاه نارنجی خورشید, در مرداب اتاقم
میروید کم کم
بیدارم
نپنداریم در خواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد.
اکنون دارم میشنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های چشم پشیمانی را پر پر می کنم.


" سهراب سپهری "

Mehran
21-04-2014, 02:02
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...

به حباب نگران لب یک رود قسم ،
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد ...
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...

لحظه ها عریانند ،
به تن لحظه ی خود ،
جامه ی اندوه مپوشان ... هرگـز ...



سال 1359... اول ارديبهشت... ساعت 6 بعد ازظهر، بيمارستان پارس تهران ...فرداي آن روز با همراهي چند تن از اقوام و دوستش محمود فيلسوفي، صحن امامزاده سلطان علي، روستاي مشهد اردهال واقع در اطراف كاشان مييزبان ابدي سهراب گرديد.
آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فيروزه اي رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته اي از هنرمند معاصر، رضا مافي با قطعه شعري از سهراب جايگزين شد:
به سراغ من اگر مياييد
نرم و آهسته بياييد
مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من

... كاشان تنها جايي است كه به من آرامش ميدهد و ميدانم كه سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد...

و سهراب .... ماندگار شد


با تشکر مهران...

smahdis
21-04-2014, 07:34
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...

به حباب نگران لب یک رود قسم ،
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد ...
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...

لحظه ها عریانند ،
به تن لحظه ی خود ،
جامه ی اندوه مپوشان ... هرگـز ...




با تشکر مهران...

این شعر از سهراب نیست. از از: کیوان شاهبداغی است.

شعر کامل:

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده

وبلاگ شاعر:


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

Mehran
08-10-2014, 21:03
سلام

به مناسبت سالروز سهراب سپهری گفتم خاطره ای خدمتتون عرض کنم...

چند سال پیش رفته بودیم کاشان و مشهد اردهال، اون اطراف اامزاده ای بود رفتیم سری بزنیم
از امامزاده که اومدیم بیرون، دیدم یه سری کارگر مشغول بنایی هستن، داشتم رد میشدم و از
سر کنجکاوی نگاهی به اطراف میکردم، دیدم یه نفرشون گفت آقا سر اون متر رو میگیری ؟!

نگاه کردم دیدم داره یه سنگ قبر رو متر میکنه، سنگ قبر رو خوندم، دیدم مزار سهراب سپهری
ست، در آنِ واحـد، هم خوشـحال شدم، هم نـاراحت... خوشـحال از اینکه اومده بودم سـر مزار
سهراب و ناراحت از اینکه این بود وضعیت یکی از شاخصه های معاصر شعر نوی این ســرزمین

با تشکر مهران...

saman.farabi4040
26-12-2015, 12:18
نوری به زمین فرود آمد:
دو جاپا بر شن‌های بیابان دیدم.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشنی همراهشان می‌خزید.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا کردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری می‌شنیدم،
شاید از بیابانی می‌گذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگهان نوری در مرده‌ام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا هستی‌ام را پر کرد.
از کجا آمده بود؟
به کجا می‌رفت؟
تنها دو جاپا دیده می‌شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود