PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان ماجراهای بدبختی های قاسم



shahindelta
24-04-2016, 17:09
این داستان را خودم نوشتم...در اوقات بیکاری و لطفا وخواهشن به کسی برنخورد...




به نام خدا

بدبختی های قاسم

نويسنده:Shahin Delta
--------------------------------------------------------------------------------------


روزي روزگاري قاسم بدبخت قصه ي ما با خبر شد که عموي کوچکش که 25 سال سن داشت قرار است به خواستگاري رود اما به قاسم نگفته بودند.

قاسم هم عصباني و خشمگين به طرف خانه مادر بزرگش به راه افتاد...در طول راه به 20 و30 نفري از بيکاران محله سلامو احوال پرسي کرد...

زماني که به خانه مادر بزرگش رسيد. باخودش ميگفت کارم اشتباهه؟ ولي باخود کمي بعد فکر ميکرد نه قاسم تو بهترين فکر دنيارو کردي زنگ خونه ننه بزرگش عه نه ببخشيد مادر بزرگش را زد حالا خر بيارو باقالي بار کن... اي دل غافل

فهميد که پدر و مادرش به همراه خواهر کوچيکش ميخوان برن خونه اون يکي مادر بزرگش...

ميخوايد بگيد از کجا؟؟؟؟؟؟؟ بله از آنجايي که مادر مادرش در تلگرام پيامي گذاشته که:

عزيزم چرا نميايي؟؟؟ يعني اون يکي مادر بزرگت را بيشتر از من ترجيح ميدهي؟

حالا هيچي ديگر... قاسم کوچولوي ما ميخواست از 20 متري منطقه اشغالي مادر بزرگش دور بشه که يکدفعه مادر بزرگش و عمويش و عمه هايش و شوهر عمه هايش و پسر عمه اش با گلو شيريني از در بيرون آمدند...

يک صداي آشنايي به گوش قاسم خورد...

پسرم تو اينجا چيکار ميکني! کي تورو با خبر کرده؟

قاسم در پاسخ به مادر بزرگش گفت:سلام مامان بزرگ و عمو و عمه ها.......... من هيچي داشتم رد ميشدم ...

شوهر عمه ته تغاريش در پاسخ گفت: پسرک آخه اينجا به خانه شما راه دارد الکي حرف ميزني؟؟؟؟

و قاسم ميخواست پاسخ بده که مادر بزرگش گفت بيا... بيا بريم عروسي نوه خاله زهرا پسر فرزانه

از انجا فهميد که پدر گرامي اش به او کلک زده و ميخواستد لج وي را در آورد

قاسم يک آهي کشيد... چون ننه و باباش با فرزانه و شوهرش قهر بودن و اين قاسم کوچولوي قصه ي ماهم مجبور بود که با آن ها سخني نگويد...

و به ناچاري قبول کرد... در داخل خودرو لگن عمويش به فکر افتاد که اي کاش در خانه ي خراب شده خود ميماندم...