مشاهده نسخه کامل
: داستانهای کهن ایرانی
خارکنى بود که دو تا دختر داشت. روزى از روزها رفقاى او به او گفتند که يک وعده غذا ما را مهمان کن. خارکن شب به خانه آمد و به زن خود گفت: رفقايم از من خواستهاند که مهمانشان کنم. زن گفت: پس براى شب دعوتشان کن که من وقت داشته باشم غذا را مهيا کنم. صبح فردا، خارکن دو تا دختر خود را برداشت و برد، قدرى برنج و گوشت و روغن خريد داد به آنها تا ببرند به خانه.
زن خارکن غذائى درست کرد و قوم و خويشهاى خود را خبر کرد نشستند و غذا را خوردند. شب مرد با رفقاى خود آمد. ساعتى گذشت. مرد ديد از شام خبرى نيست. رفت به زن گفت: پس شام چى شد؟ زن گفت: وقتى دخترها برنج را به خانه مىآورند، دستمال باز شده و برنجها را روى زمين مىريزند. مشغول جمع کردن برنج مىشوند. که سگها مىآيند و گوشت و روغنها را مىخورند. مرد زد توى سر خودش و رفت روى پشتبام تا خودش را پائين بيندازد. روى بام که رفت چشمش افتاد به حياط همسايه ديد يک پيرزن مردني، نشسته لب چاهک و دستهاى خود را مىشويد، سنگى به طرف او پرت کرد سنگ به سر پيرزن خورد و او را کشت. اهالى منزل توى حياط ريختند و جيغ مىزدند: کى سنگ تو سر ننه زده؟ کى ننه را کشته؟ مرد خارکن مهمانهاى خود را به بهانهٔ تسليتگوئى برد به خانه همسايه. آنجا شام را خوردند و رفتند دنبال کار خود.
مرد خارکن به خانه آمد، دست دخترهاى خود را گرفت و برد دم در دروازه شهر و توى خرابهاى رهايشان کرد و خودش برگشت. دخترها شروع کردند به گريه کردن، يک وقت چشمشان خودر به يک روشنائي. رفتند به طرف آن، ديدند از لاى يک تختهسنگ روشنائى بيرون مىزند. تختهسنگ را برداشتند، ديدند غارى است. وارد شدند چشمشان خورد به يک خرس بزرگ سلام کردند. خرس با سر جواب داد بعد اشاره کرد که بنشينند براى آنها شام آورد و با ايما و اشاره از آنها پرسيد: زن من مىشويد، همه چيز دارم. بعد آنها را برد توى تکتک اتاقها و خمرههاى پر از سکه و اثاثيه و چيزهاى ديگر را نشانشان داد. دخترها قبول کردند. شب آنجا خوابيدند. صبح خرس به دختر کوچک گفت: بيا سر مرا بشور. دختر بزرگتر به بهانهٔ درست کردن غذا بلند شد و رفت ظرف بزرگى آبجوش درست کرد. خرس که سر او توى دامن دختر کوچک بود، خوابش برد. خواهر بزرگ و را صدا کرد. و دوتائى ظرف آبجوش را آوردند. ريختند روى سر خرس و او را کشتند. ناهار آنها را خوردند و بعد خواهر بزرگ رفت مقدارى پول از تو خمره برداشت و رفت به شهر و يک خانه با غلام و کنيز و اثاثيه خريد، شب چند تا حمال اجير کردند، آمدند و هرچه توى غار بود برداشتند و به خانهاشان بردند. خواهرها همهچيز را بين خودشان تقسيم کردند و قرار گذاشتند هر روز يک کدام آنها خرج خانه را بدهد.
يک ماه گذشت. روزى خواهرها پدر خود را ديدند که مثل ديوانهها با خودش حرف مىزد و مىرفت. به غلام گفتند: آن مرد را صدا کن. مرد آمد جلو و سلام کرد. خواهرها روبند زده بودند. از مرد چند تا سؤال کردند و بعد پرسيدند: اولاد هم داري؟ مرد به گريه افتاد. گفت: دو تا دختر داشتم. روزگار با من کجرفتارى کرد، آنها را انداختم بيرون حالا از غصه آنها ديوانه شدهام. دخترها قدرى به او پول دادند و گفتند که فردا زن خود را هم با خودش بياورد. مرد به خانه رفت و ماجرا را گفت. فردا زن خود ار هم با خودش آورد. دخترها از زن پرسيدند: مگر بچههاى شما چهکار کرده بودند که آنها را بيرون کرديد؟ زن گفت: سالها بود که فاميلم از من وليمه مىخواستند من هم برنج و گوشتى را که شوهرم فرستاده بود، درست کردم و به آنها دادم. اين بىانصاف شبانه بچههاى مرا بيرون کرد. صبح رفتيم توى خراب گشتيم اما پيدايشان نکرديم. حالا اين مرد از غصه و پشيمانى ديوانه شده، من هم اين خانه و آن خانه مىگردم بلکه پيدايشان کنم. دختر گفت: اگر بچههايت را ببينى مىشناسي؟ زن گفت: کدام کورى است که بچههاى خود را نشناسد. دخترها رويشان را باز کردند. خارکن و زن او از خوشحالى غش کردند. دخترها آنها را به هوش آوردند، براى آنها لباس نو خريدند و دکانى هم براى پدر خود خريدند تا در آن تجارت کند.
مرد خارکنى از بيابان برمىگشت. ميان راه ديد دخترى مثل پنجه آفتاب از حمام بيرون آمد، تا چشم او به او افتاد غش کرد. مردم او را بههوش آوردند. خارکن پرسيد: اين دخترى که از حمام بيرون آمد و سوار اسب شد که بود؟ گفتند: دختر پادشاه. گفت: آتش عشق او جگرم را سوزاند ديگر حالم را نفهميدم حالا من کجا و دختر پادشاه کجا؟ بلند شد، پشته خار خود را به بازار برد و فروخت.
آتش عشق دختر، خارکن را از خواب و خوراک انداخت. همسايهها جمع شدند و گفتند: اگر تو سه روز به اينحال باشى هلاک مىشوي. بعد يکى از آنها به خارکن گفت: يک دست لباس مثل لباس تاجرها قرض بگير، آنرا بپوش و برو خواستگارى دختر. نگو که خارکني، بگو که تاجر هستي. خارکن پير قبول کرد. رفت حمام لباس عاريه بهتن کرد و رفت قصر پادشاه.
شاه به او احترام گذاشت. براى او چاى آوردند. خارکن دست دراز کرد چاى بردارد، شاه ديد دستهاى او مثل دست تاجرها نيست. دستها پينه بستهاند خيال کرد او جاسوس است، گفت: اين مرد را بگيريد. گرفتند و دستهاى او را بستند. خارکن ديد به بدوضعى افتاده، حقيقت را براى پادشاه تعريف کرد. پادشاه گفت: در اندرونى من دخترى هست زيباتر از دختر خودم، اگر بخواهى او را براى تو عقد مىکنم. خارکن به گريه افتاد و گفت: آتش عشق ديگرى در سينهٔ من است. آنوقت شما مىگوئيد دختر ديگرى را بگيرم. بعد گريبان خود را پاره کرد و گفت: خدايا تو شاهد هستى که سلطان با من چه کرد! بعد از بارگاه بيرون رفت؛ سلطان دلش سوخت. خواست صدايش کند، وزير نگذاشت.
خارکن لباسهاى قرضى را به صاحب ان برگرداند و به خانه رفت. شروع کرد استقاصه به درگاه خدا. هر روز هم صبح و عصر به در خانهٔ شاه مىرفت. روز سوم که به در خانه شاه رفت، ديد شلوغ است گفت: چه خبره؟ گفتند: دختر پادشاه مرده.
وقتى داشتند دختر را دفن مىکردند؛ خارکن چاهى کند و از نجا به قبر دختر نقب زد. پيش خودش گفت: پدر تو زندهات را به من نداد حالا من مردهات ار مىبرم. دختر را از توى قبر درآورد و به خانه برد. بعد برگشت و نقب را پر کرد.
خارکن به خانه آمد، به زن خود گفت: يک دست لباس بياور و به تن مرده بپوشان. زن کفن را درآورد و لباس را به تن دختر کرد. او را توى رختخواب گذاشتند. مرد به زن خود گفت: برو شام بياور که بعد از سه روز مىخواهم غذا بخورم.
موقع اذان سحر، دختر ناگهان عطسه زد و بلند شد و کنيز خود را صدا کرد. خارکن گفت: بله. دختر گفت: آب مىخواهم.
خارکن رفت و کاسهاى آب آورد. دختر ديد کاسه با کاسههاى خودشان فرق دارد، نگاهى به دُروبَر خود انداخت ديد، اتاق هم جاى ديگرى است. پرسيد: من کجا هستم؟ چه شده؟ کمکم خارکن ماجرا را براى او تعريف کرد. دختر باورش نشد، خارکن او را دم خانهٔ پادشاه برد. دختر ديد بله همه عزادار هستند، برگشتند به خانه، دختر قلم و کاغذ خواست. خارکن آرود. دختر همهٔ ماجرا را براى پدر خود نوشت، بعد نامه را به خارکن داد تا برساند به دست شاه.
پادشاه وقتى نامه را خواند ذوقزده شد و دستور داد مجلس عزا را برچينند. بعد به خارکن گفت: اى مرد برو و دختر را بياور، مرد گفت: سلطان با من پيمان ببنديد که دختر را به من بدهيد. چون خدا او را به من داده، شاه خندهاش گرفت و گفت: هرچه باشد از مردن دخترم بهتر است. و قول داد که دختر خود را به او بدهد. خارکن رفت و دختر را آورد. پادشاه دستور داد طبيبها را بياورن. طبيبها گفتند: دختر شما مبتلا به غش هما شده بوده که مثل مردن مىماند. حالا خدا خواسته که او زنده شود. به دستور شاه جشن عروسى راه انداختند و دختر را به خارکن دادند و در بازار براى خارکن دکانى خريدند تا تجارت کند.
مرد خارکنى از بيابان برمىگشت. ميان راه ديد دخترى مثل پنجه آفتاب از حمام بيرون آمد، تا چشم او به او افتاد غش کرد. مردم او را بههوش آوردند. خارکن پرسيد: اين دخترى که از حمام بيرون آمد و سوار اسب شد که بود؟ گفتند: دختر پادشاه. گفت: آتش عشق او جگرم را سوزاند ديگر حالم را نفهميدم حالا من کجا و دختر پادشاه کجا؟ بلند شد، پشته خار خود را به بازار برد و فروخت.
آتش عشق دختر، خارکن را از خواب و خوراک انداخت. همسايهها جمع شدند و گفتند: اگر تو سه روز به اينحال باشى هلاک مىشوي. بعد يکى از آنها به خارکن گفت: يک دست لباس مثل لباس تاجرها قرض بگير، آنرا بپوش و برو خواستگارى دختر. نگو که خارکني، بگو که تاجر هستي. خارکن پير قبول کرد. رفت حمام لباس عاريه بهتن کرد و رفت قصر پادشاه.
شاه به او احترام گذاشت. براى او چاى آوردند. خارکن دست دراز کرد چاى بردارد، شاه ديد دستهاى او مثل دست تاجرها نيست. دستها پينه بستهاند خيال کرد او جاسوس است، گفت: اين مرد را بگيريد. گرفتند و دستهاى او را بستند. خارکن ديد به بدوضعى افتاده، حقيقت را براى پادشاه تعريف کرد. پادشاه گفت: در اندرونى من دخترى هست زيباتر از دختر خودم، اگر بخواهى او را براى تو عقد مىکنم. خارکن به گريه افتاد و گفت: آتش عشق ديگرى در سينهٔ من است. آنوقت شما مىگوئيد دختر ديگرى را بگيرم. بعد گريبان خود را پاره کرد و گفت: خدايا تو شاهد هستى که سلطان با من چه کرد! بعد از بارگاه بيرون رفت؛ سلطان دلش سوخت. خواست صدايش کند، وزير نگذاشت.
خارکن لباسهاى قرضى را به صاحب ان برگرداند و به خانه رفت. شروع کرد استقاصه به درگاه خدا. هر روز هم صبح و عصر به در خانهٔ شاه مىرفت. روز سوم که به در خانه شاه رفت، ديد شلوغ است گفت: چه خبره؟ گفتند: دختر پادشاه مرده.
وقتى داشتند دختر را دفن مىکردند؛ خارکن چاهى کند و از نجا به قبر دختر نقب زد. پيش خودش گفت: پدر تو زندهات را به من نداد حالا من مردهات ار مىبرم. دختر را از توى قبر درآورد و به خانه برد. بعد برگشت و نقب را پر کرد.
خارکن به خانه آمد، به زن خود گفت: يک دست لباس بياور و به تن مرده بپوشان. زن کفن را درآورد و لباس را به تن دختر کرد. او را توى رختخواب گذاشتند. مرد به زن خود گفت: برو شام بياور که بعد از سه روز مىخواهم غذا بخورم.
موقع اذان سحر، دختر ناگهان عطسه زد و بلند شد و کنيز خود را صدا کرد. خارکن گفت: بله. دختر گفت: آب مىخواهم.
خارکن رفت و کاسهاى آب آورد. دختر ديد کاسه با کاسههاى خودشان فرق دارد، نگاهى به دُروبَر خود انداخت ديد، اتاق هم جاى ديگرى است. پرسيد: من کجا هستم؟ چه شده؟ کمکم خارکن ماجرا را براى او تعريف کرد. دختر باورش نشد، خارکن او را دم خانهٔ پادشاه برد. دختر ديد بله همه عزادار هستند، برگشتند به خانه، دختر قلم و کاغذ خواست. خارکن آرود. دختر همهٔ ماجرا را براى پدر خود نوشت، بعد نامه را به خارکن داد تا برساند به دست شاه.
پادشاه وقتى نامه را خواند ذوقزده شد و دستور داد مجلس عزا را برچينند. بعد به خارکن گفت: اى مرد برو و دختر را بياور، مرد گفت: سلطان با من پيمان ببنديد که دختر را به من بدهيد. چون خدا او را به من داده، شاه خندهاش گرفت و گفت: هرچه باشد از مردن دخترم بهتر است. و قول داد که دختر خود را به او بدهد. خارکن رفت و دختر را آورد. پادشاه دستور داد طبيبها را بياورن. طبيبها گفتند: دختر شما مبتلا به غش هما شده بوده که مثل مردن مىماند. حالا خدا خواسته که او زنده شود. به دستور شاه جشن عروسى راه انداختند و دختر را به خارکن دادند و در بازار براى خارکن دکانى خريدند تا تجارت کند.
پيرزنى بود که توى دنيا فقط يک دختر داشت. خواستگاران زيادى بهسراغ دختر مىآمدند، اما خاله پيرزن همه را رد مىکرد. مىگفت: اين دختر مونس من است. بالاخره گفتههاى دُروبَرىهاى او در او اثر کرد و دختر خود را به يک کولى شوهر داد.مرد زن خود را برداشت و برد به کوهى که روى آن زندگى مىکرد.
پس از مدتي، پيرزن که از دورى دختر خود بىتاب شده بود، عزم رفتن به خانه او را کرد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به دامنه کوه. در آنجا گرگى جلوى خاله پيرزن را گرفت و گفت: براى من چه آوردهاي؟ خاله پيرزن گفت: من چى داشتم که براى تو بياورم. از خانهٔ دخترم که برگشتم هرچه به من داد براى تو مىآورم گرگ گفت: قبول. اما اگر چيزى نياورى خودت را مىخورم. پيرزن راه افتاد مقدارى از کوه بالا رفته بود که يک شير جلوى او آمد و گفت: همراهت چى داري؟ پيرزن گفت: آقا شير، هيچى ندارم. به ديدن دخترم مىروم هرچه او داد براى تو مىآورم. شير گفت: يک بره برايم بياور. پيرزن از شير خداحافظى کرد و راه افتاد. نزديکىهاى بالاى کوه، يک پلنگ ديد. پلنگ وقتى فهميد پيرزن چيزى ندارد و به ديدن دختر خود مىرود از او خواست تا از خانهٔ دختر خود يک بزغاله نر براى او بياورد. پيرزن رفت تا به خانهٔ دختر خود رسيد. يک شب آنجا بود. صبح به دختر خود گفت: من بايد بروم اما نمىدانم چهکار بايد بکنم.
دختر که ماجراى او را با گرگ و شير و پلنگ مىدانست گفت: من نه گلهاى دارم که به تو بزغاله و بره بدهم، نه کشت و زرعى دارم که جنس بدهم. بعد فکرى کرد و گفت: ما يک کدوى بزرگ داريم. که توش را باز کردهايم و مغز و گوشت آن را خوردهايم. پوست پرک آن هست، تو را توى آن مىگذارم و سر آن را مىبندم، بعد قلت مىدهم. پيرزن خوشحال شد. بعد دختر کدو را که پيرزن توى آن بود قل داد. کدو قل قلزنان از کوه سرازير شد. پلنگ جلو کدو را گرفت و از او سراغ پيرزن را گرفت. کدو گفت: نديدهام. پلنگ کدو را قل داد. کدو حرکت کرد و رفت و رفت تا رسيد به شير. ير جلوى او را گرفت و پرسيد: تو نامهاي، پيغامى از پيرزن نداري؟ کدو گفت: من پيرزنى نمىشناسم. شير با عصبانيت کدو را غلتاند. کدو به گرگ رسيد. گرگ هم همان سؤال را کرد و همان جواب را شنيد بعد که کدو را غلتاند، کدو به سنگ خورد و ترک برداشت. گرگ وارد کدو شد. گرگ در حالىکه پيرزن را مىخورد، مىگفت: عجب کدوى خوشمزهاي! پيرزن هم از ترس شير و پلنگ جرأت فرياد زدن نداشت. گرگ با خوردن پيرزن آن روز را به شب رساند.
زن و شوهرى بودن که هميشه با هم دعوا مىکردند. بالاخره زن قهر کرد و رفت در خرابهاى نشست. داشت گريه مىکرد که صداى جيکجيک گنجشکى شنيد. به گنجشک گفت: خاله جيکجيکه، برو به شوهرم بگو، زنت برنمىگردد. بعد، ديد موشى از آنجا رد مىشود. گفت: خاله موش موشه برو به شوهرم بگو، زنت برنمىگردد. در همين وقت کلاغى قارقار کرد. زن گفت: خاله قارقارى برو به شوهرم بگو، زنت برنمىگردد. از دور شترى ديد، بلند شد. نزديک شتر رفت و گفت: هرکس دنبالم آمد، نرفتم. اما به خاطر اينکه تو بزرگ هستى با تو برمىگردم. بعد افسار شتر را گرفت و به طرف خانه راه افتاد.
به خانه رسيد در زد. شوهر او وقتى فهميد او با يک شتر برگشته، در را باز کرد. ديد بار شتر طلا است. زن را فرستاد تا بخوابد. بعد يک ديگ آش بار گذاشت و کوفته هم پخت. چيزى نگذشت که زن از خواب بيدار شد، رفت کنار پنجره بيرون را تماشا کند، در همان موقع هم، مرد رفته بود روى بام و اش را توى ناودان مىريخت و کوفتهها را به هوا پرتاب مىکرد. در همين موقع صداى جارچى را شنيد که مىگفت: شتر حاکم گم شده است هرکسى آن را ديده به ما خبر بدهد.
زن از خانه بيرون دويد و به جارچى گفت: شتر در خانه ما است. زن و شوهر را نزد حاکم بردند. مرد گفت: زنم ديوانه است. زن گفت: من از خانه قهر کرده بودم. شوهرم خاله جيکجيکه، خاله قارقارى و خاله موشه را دنبالم فرستاد برنگشتم، بعد خاله گردندرازه را فرستاد چون او بزرگ بود برگشتم. حاکم از حرفهاى زن خندهاش گرفت.مرد گفت: مىبينيد که زنم ديوانه است. زن گفت: آن شب که از ناودان آش مىريخت و از آسمان کوفته مىباريد من شتر را به خانه آوردم. با شنيدن اين حرفها حاکم باورش شد که زن ديوانه است. آنها را آزاد کرد. مرد به خانه آمد، طلاها را از زيرزمين بيرون آورد و دست زن خود را گرفت و از آن شهر بهجاى ديگرى کوچ کرد.
يکى بود يکى نبود غير از خدا کسى نبود. مردى بود که زن شيتى (شيت از شيتاى لاتين است که در فارسى شيداشده و در لهجه کرمانشاهى بهمعنى ديوانه بهکار مىرود) داشت. يک روز زن به شوهر خود گفت: ”اى مرد برو و مقدارى پنبه بخر وب ياور تا نخ کنم و برايت يک جفت کِلاش (گيوه کرمانشاهي) خوب بچينم.
مرد گفت: تو را به خدا ولم کن، حوصله ندارم. اما زن ول کن نبود و هر روز گردن شوهر را مىگرفت که بالا پنبه بخر هى مىگفت: ”پنبه بخر تا ببرم براى تو بريسم و بکنم کِلاش“
ناچار شوهر قبول کرد و رفت و چارَکى (چهار يک ـ يک چهارم مَن) پنبه خريد و آورد. زن پنبهها را در گوشهٔ اتاق گذاشت. امروز چاروب کرد مقدارى از آن دم جارو رفت، فردا جارو کرد مقدارى ديگرى دور ريخته شد. پسفردا جارو کرد، همينطور تا اينکه يک شب شوهر گفت: ”اگر فردا کلاش من حاضر نباشد تو را از خانه بيرون مىکنم.“ زن گفت: ”خيلى خب تو تا فردا هم به من فرصت بده“.
فردا که شد زن از جا بلند شد. چادر و چاقچور را به سر کرد و بقيهٔ پنبه را در کيسهاى تپاند و رفت به بَرّ بيابان و نزديک يک چالهٔ آب رسيد که پر از قورباغه بود. زن گفت: ”خالهقورباغه“ خالهقورباغه گفت: قور... زن گفت: ”اين پنبه را آوردهام که برايم بريسي.“ قورباغه گفت: قور... زن گفت: ”پس بيا بگير.“ و پنبه را داخل گودال آب انداخت. پنبه خيسيده و به ته آب رفت و زن به خانه آمد. شب که شد شوهر آمد و گفت: ”خب اى زن پنبه را چه کردي؟“ دادى براى رشتن؟ زن گفت: ”آرى گفته که پسفردا بيا و ببر. پنبه را به مزدور دادم تا بريسد“ شوهر گفت: ”باشد تا پسفردا هم صبر مىکنم.“
پسفردا زن چادر چاقچور کرد و رفت سراغ خالهقورباغه و هرچه درون چالاب را نگاه کرد پنبه را بنديد. زن گفت: ”خالهقورباغه!“ قورباغه گفت: قور... زن گفت: ”پنبه را از تو دزديدهاند؟“ قورباغه گفت: قور... زن گفت: ”واى واى مال با وانِت نَرِمد (خانهٔ پدرت خراب نشود) حالا چه خاکى به سرم بکنم. شب جواب شوهرم را چه بدهم؟“ قورباغه گفت: قور...
زن گفت: ”اى پدرسگ صاحب، هى قور قور به من تحويل مىدهى بگير؟!“ و سنگى برداشت که بهسوى قورباغه پرتاب کند، اما ديد که سنگ مىدرخشد و يکپارچه طلا است.
زن گفت: ”وي! اين سنگ دوکات را بهجاى تاوان مىدهي؟ خجالت به خودم عيبى ندارد. گم کردى که کردى چه بکنم. قبول مىکنم. گورپدر پنبه هم کردم.“
زن شمش طلا را به خانه آرود. شب ک شد مرد آمد و گفت: ”اى زن چه کردي؟ پس نخ کو؟“ زن گفت: ”والا خالهقورباغه بدبخت پنبه را گم کرده بود و در عوض سنگ دوکش را بهجاى تاوان به من داده است.“ مرد گفت: ”ببينم سنگ دوکش چطوريه؟!“
مرد عاقل بود وقتى که طلا را ديد شناخت. ديد اى بابا اين طلا است به اندازهٔ يک مَن.
مرد گفت: ”اى زن دو سه روز به ماه رمضان داريم و خدا روزى ماه رمضان ما را رسانده است. برويم و آنرا قايم کنيم براى ماه رمضان تا وقت آن که رسيد براى تو دم و دستگاهى درست کنم. کلفت بگيرم، آشپز بگيرم.“
زن طلا را برد و گذاشت تو گنجه؛ فردا که شد و شوهر به سرکار رفت، زن طلا را برداشت و زير چادر پنهان کرد و رفت نشست درِکوچه. هر مردى که رد مىشد زن مىپرسيد: ”آى عمو تو را به خدا اسم تو چيست؟“ يکى گفت: تقى يک گفت نقلى يکى گفت عباس، يکى گفت حسين، تا اينکه زردکفروشى داشت رد مىشد. زن از او پرسيد: ”عمو تو را به خدا اسم تو چيست؟“ مرد گفت: ”آخر باجى اسم من را براى چه مىخواهي؟ من زردکفروش بدبختى هستم. چه کارى به من داري؟! زن گفت: ”اى بدبخت اسمت را بگو يک چيزى را بايد به تو بدهم.“ مرد گفت: ”والا اسم من رمضان است.“ زن گفت: ”خوب بيا اين را بگير، چون براى تو نگه داشتهايم که هروقت آمدى به تو بدهيم.“
مرد که چشم او به يک من طلا افتاد، سبد هويج را گذاشت و دو پا داشت، و دو پاى ديگر هم قرض کرد و يا على از تو مدد و دِ فرار.
زن سبد زردک را لب حوض آورد تميز شست و درِ حياط را بست و چندتائى از زردکها را توى هشتى حياط و پشت در چيد و هفت هشت تا هم در آشپزخانه چيد و چندتائى هم دور حياط گذاشت و به زردکها گفت: ”بَهبَه! چه جارو و آبپاشى خوبى مىکنيد. دست بهکار شويد تا وقتى شوهرم مىآيد. همه چيز حاضر و آماده باشد و ببيند، شا کلفت و نوکرها و آشپزها چه خوب کار کردهايد.“ به آنها هم که پشت در حياط چيده بود گفت: ”شما هم وقتى آقا آمد در را بهروى او باز کنيد.“ به زردکهائى هم که در آشپزخانه چيده بود گفت: ”شما هم يک چلو چرب و چليک خوبى بپزيد تا وقتى آقا آمد ناهار بخورد. من رفتم بخوابم ديگر خسته شدم.“ زن به اتاق بالا رفت و رختخواب پهن کرد و خر و پف به خوابى سنگين فرو رفت.
عصر شوهر آمد هى در زد. هى در زد. ديد که کسى جواب نمىدهد. ناچار رفت و از خانهٔ همسايه پله چوبى گير آورد و گذاشت لب ديوار و از آنجا پريد توى حياط. ديد که توى حياط همهاش هويچ چيدهاند. با خودش گفت: ”اى پدرسگ هرچه هست حتماً سر يارو را خوردهاي!“ رفت بالا و با لگد به در اتقاء زد و آنرا شکست و لحاف را بالا زد و گفت: ”اى زن مگر خواب به خواب رفتهاى که بيدار نمىشوي! بلند شو ببينم اينها چيست دور حياط چيدهاي؟!“ زن گفت: ”آنها همه کلفت و نوکر بودهاند که رمضان براى ما آورده بهجاى سنگى که براى او گذاشته بودي. مگر در را براى تو باز نکردند؟ اى تنبلها من توى آشپزخانه دستور دادهام که پلو بپزند. در حياط جارو پارو نند پس چه کردهاند!“
مرد رفت و چوبى برداشت و به جان زن کشيد. حالا نزن کى بزن! تا آنجا که توانست زن را کتک زد و از خانه بيرون کرد و در را از پشت بست.
زن سر خود را پائين انداخت و رفت و رفت و رفت تا به يک خرابهاى رسيد. خرابه پر از آت و آشغال و زر و زباله بود. يک طرف سايه و يک طرف آفتاب. زن رفت و در سايه نشست. يک قدرى گريه کرد و بعد با چادر خود اشکها را پاک کرد و مشغول نگاه کردن به کوه و بيابان شد.
يک مرتبه سگى به خرابه آمد زن تا او را ديد گفت: ”اى خاله کُچ کُچو عليک سلام. خجالت بِشِم (به من) آخر خودت را به زحمت انداختهاى که چه بشود؟ آمدهاى چه بکني؟ آنقدر مرا زده براى مردن. من ديگر به خانه نمىآيم.“ سگ استخوانى از ميان آشغالها پيدا کرد و خورد و راه خود را کشيد و رفت. پس از ساعتى گربهاى آمد.
زن تا او را ديد گفت: ”اى خاله پِش پِشو خجالت به خودم واى ببين اين مرد چقدر مردم را به زحمت مىاندازد. به جان خودت به جان اين دم درازت اگر ديگر من پايم را به خانه بگذارم. آنقدر مرا زده که استخوانهايم درد مىکند. سرم را شکسته. چهکارها که نکرده، نه من ديگر برنمىگردم.“
گربه هم موش مردهاى پيدا کرد و به دهان گرفت و رفت. ساعتى بعد مرغى به خرابه آمد. زن با ديدن مرغ فت: ”اى خالهقُدقُدو به جان خودتت نمىآيم بيخود رو نينداز. خيلى مرا زده تمام بدنم را کِرچ و کبود کرده، نمىآيم که نمىآيم. تو هم بيخود به زحمت افتادهاي.“ مرغ هم چند نوکى به خاک و خلها زد و رفت.
تا اينکه پس از چند لحظه شتر پادشاه با بار جواهر از قطار شترها ول شده بود و راه آن به خرابه افتاده بود. وقتى شتر به خرابه رسيد، زن گفت: ”اى خالهگردندراز، وَى خجالت به خودم. رويم سياه چه بکنم با اين گردندرازت! خاله کُچکُچو آمد نرفتم. خاله پِشپِشو آمد نرفتم. خالهقُدقُدو آمد نرفتم ولى براى خاطر اين گردندرازت با تو مىآيم. تو با اين بار سنگينات خيلى زحمت کشيدهاي. نمىشود روىات را زمين بزنم. بنشين تا خستگىات در برود.“ شتر هم دو زانوى خود را به زمين زد و نشست. مدتى که گذشت، زن گفت: ”بلند شو برويم، ديگر خستگىات در رفت.
افسار شتر را گرفت و به خاله کشيد. مرد از غصه به دکان نرفته بود و سر بر زانو در خانه نشسته بود. يک مرتبه شنيد که درنگ و درنگ. درنگ و درنگ پشت در صدائى به گوش رسيد، و در حياط را زدند مرد رفت پشت در و گفت: ”کيه؟“ زن فت: ”باز کن! مردم را به زحمت مىاندازد و حالا مىگويد کيه، مرد تا صداى زن را شنيد گفت: ”باز هم آمدى فلان فلانشده. زن به شتر گفت: ”آ... ديدى گفتم نمىآيم.“ و دوباره گفت: ”آخر اين بيچاره را با بار سنگين به زحمت انداختهاى حالا هم در را باز نمىکني. آخر بيا ببين با بار جواهر و خروس طلا روى بار چقدر خسته شده. اقلاً در را باز کن تا کمى استراحت کند.
مرد به پشتبام رفت و نگاه کرد و ديد که هى اين شتر پادشاه است با آن همه دولت. فورا پائين آمد و در را باز کرد و گفت: اى زن ديگر غلط کردم خوش آمدي. بالاى چشم. بيا تو. اى زن تو خته هستى برو اتاق بالا و بخواب.
مرد شتر را به زيرزمين برد و سر بريد و بار جواهر را چال کرد و مقدارى کوفته از نرمينهٔ ران شتر درست کرد و بعد هم شوربائى پخت.
از قضاى روزگار پادشاه آن کشور يک چشمش کور بود. مرد پس از آنکه تمام آثار شتر را از بين برد، روى سر زن رفت گفت: ”اى زن نمىدانى که امشب چه مىخواهد بشود!“ زن از زير لحاف گفت: ”اى باوانمى (پدرم هستي) چه مىخواهد بشود؟!“ مرد گفت: ”امشب مىخواهد کوفته از آسمان ببارد و شوربا از ناودان بريزد. کلاغ هم مىخواهد بزند چشم پادشاه را درآورد. بهتر است که تو سرت را به زير لحاف بکنى مبادا کلاغ سراغ تو هم بيايد.“ زن لحاف را به سر کشيد و از ترس خوابيد.
مرد پس از درست کردن کوفته و شوربا به پشتبام رفت و چند کوفته به حياط پرت کرد و يک قابلمه هم شوربا در ناودان ريخت که زن سر و صداى او را بشنود؛ بعد هم يک دانه کوفته و يک کاسه شوربا براى زن بود که ببيند و بخورد تا باور کند.
آن شب گذشت صبح شد. مرد بهسراغ زن رفت و گفت: ”اى زن بلند شو که ديگر هوا صاف شده و خطر از سرمان گذشته. من هم بايد به دکان بروم.“
مرد که به دکان رفت، زن گشتى در خانه زد و ديد که نه اثرى از شتر هست و نه از بار شتر. بلند شد و رفت نشست در کوچه. شتربانان، شترهاى پادشاه را حساب کردند و ديدند که يکى از انها کم است. در قديم بهجاى بلندگو، جارچى بود. جارچى پادشاه در کوچهها آمد و جار کشيد: ”جار جار پادشاه، هرکس شترى با بار جواهر و يک خروس طلا در روى بار ديده به دربار بياورد. اگر پيدا کرد و نياورد و از او پيدا شود، پادشاه دودمان او را بهباد مىدهد واز کلاه فرنگى (کلاه فرنگى ساختمان خيلى بلندى بود که در قديم محکومين را از آن پائين مىانداختند تا کشته شوند) او را پائين مىاندازد و خاک خانه او را به توبره مىکشد.“ به دنبال جارچى دو سه نفر هم مىآمدند که خانه را بگردند.
زن که در خانه نشسته بود، به طرف جارچىها فرياد زد: ”آهاى بيائيد اينجا! بيائيد اينجا! شتر شما پيش شوهر من است.مگر رنگ آن قهوهاى نبود؟“ دستياران جارچى گفتند: چرا؟ زن گفت: ”بار او اينجور نبود؟“ گفتند: ”چرا همينطور بود. خوب حالا شوهرت کجا است؟“ زن گفت: ”رفته دکان الان مىآيد.“ مرد از دور داشت مىآمد که مأمورها را در خانه ديد. نزديک شد و گفت: ”چه خبر است. اينجا چرا جمع شدهايد؟“ دستياران جارچى گفند: ”جرأت کردهاى و شتر پادشاه را بردهاى و حرف هم داري! اين زن تو مىگويد شتر را تو بردهظاي.“ مرد گفت: ”من! من غلط کردهام. من يى باوهٔ کفشدوزى هستم. از صبح تا به حال رفتهام مرادبختى (دنبال مراد و بخت رفتن. دنبال کسب و کار رفتن) و حالا هم آمدهام لقمهاى نان بخورم و برگردم سرکارم. حال هرچه مىگوئيد تا انجام بدهم. مأمورها گفتند: ”بالا جلو بيفت.“ مرد بهسوى زن برگشت و گفت: ”اى زنکه سر مرا به بريدن دادى اقلاً هوشات به مرغ و جوجهها و در خانه باشد. من رفتن ايناها سر مرا به بُر دادي. دارند مرا مىبرند.“ زن گفت: ”خوب برو.“
مأمورها مرد را جلو انداختند و بردند و او را به زندان انداختند. زن شب در خانه خوابيد. صبح که شد، رفت و يک نجّار صدا کرد و با کمک او در خانه را از گيژن (پايهٔ در، نوعى لولا) درآورد. پاى مرغ و جوجه را هم بست و روى در گذاشت. مقدارى نان خيساند و جلو مرغها ريخت و کاسهاى هم آب کنار آنها گذاشت و چادرنماز خود را هم گُنوله (گلوله) کرد و روى سر گذاشت دو سه نفر صدا کرد و گفت: ”اى مردم کمک کنيد و اين در را روى سرم بگذاريد تا بروم ببينم شوهرم چه شده، چون به من گفت که هوشام به مرغ و جوجهها در حياط باشد.“
مردم يا علىکنان در را روى سر او گذاشتند و زن به طرف ديوانخان بهراه افتاد. اتفاقاً در همان وقت پادشاه، پرسوجو از شوهر زن را شروع کرده و مشغول بازجوئى بود که زن رسيد. تا چشم مرد به زن افتاد که در حياط را روى سر گذاشته و مرغ و جوجه را با آن وضع با خود مىآورد، رو کرد به پادشاه و گفت: ”ببين قربان اينها، اين زن ديوانهٔ من است. من گفتهام چشمات به در باشد. مواظب مرغ و جوجهها باش او رفته در حياط را کنده و مرغ و جوجه را هم با خودش آورده است و بقيه اسباب و اثاثيه را جا گذاشته و آمده“
پادشاه گفت: ”اى ضعيفه!“ زن گفت: ”بله قربان“ پادشاه گفت: ”چه وقتى اين شوهر تو شتر را دزديده! زن که ديد يک چشم پادشاه کور است گفت: ”قربان همان شبى که کوفته از آسمان آمد و شوربا از ناودان و کلاغ زد يک چشم شما را درآورد!“
پادشاه خيلى زور به او داشت و ناراحت شد و گفت: ”بگيريد، بگيريد اين پدرسوخته را ببريد و از کلاه فرنگى پائين بيندازيد.
در زمانهاى خيلى قديم سوسکى بود که شوهر خودش را از دست داده بود و دنبال شوهر مىگشت. روزى چادر خود را که از پوست پياز درست شده بود روى سر خود انداخت و راه افتاد.
بين راه ديد که روباهى دارد مىآيد. روباه وقتى سوسک را ديد پرسيد: خالهسوسکه کجا مىري؟ سوسک گفت: مگر اسم من خالهسوسکه است؟ روباه پرسيد: پس اسم تو چيه؟ سوسک جواب داد: زلفهاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم.
روباه گفت: زلفهاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم کجا مىري؟
سوسک جواب داد: مىرم شوهر پيدا کنم، اگر پيدا نکردم به گور بروم. روباه گفت: زن من مىشوي؟
خالهسوسکه پرسيد: وقتى عصبانى شدى مرا با چى مىزني؟ روباه گفت: دمم را بلند مىکنم و مىزنم تو سرت. خالهسوسکه با ناراحتى گفت: برو، برو که من زن تو نمىشوم. اين حرفها را گفت و باز هم راه افتاد.
کمى که رفت موشى سر راه او را گرفت و گفت: خالهسوسکه کجا مىروي؟ سوسکه گفت: سلام من خالهسوسکه نيست، اسم من زلفهاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم است. موش گفت زلفهاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم کجا مىروي؟ سوسک جواب داد: مىروم شوهر پيدا کنم، اگر پيدا نکردم به گور بروم.
موش گفت: زن من ميظشي؟ خالهسوسکه پرسيد: موقعىکه عصبانى مىشوى چکار مىکني؟ موش جواب داد: مىروم و دم خودم را توى ظرف سرمه مىکنم و مىآورم به چشمهايت مىکشم.
خالهسوسکه جواب داد: حالا که اينطور است پس من هم زن تو مىشوم.
آقا موشه و خالهسوسکه رفتند و به همهٔ فاميل خودشان خبر دادند. در ضمن آقاموشه هم بيکار نماند و رفت از دکان قنادىها شيرينى و از بزازىها هم پارچه برداشت و پارچهها را روى تختههائى که از دکان نجارى آورده بود کشيد و شيرينها را روى آنها چيد و خونچهها را به خانه عروس فرستاد، همه فاميل جمع شدند و مراسم شيرينىخوران انجام شد، خالهسوسکه به عقد آقاموشه درآمد.
چند روز که گذشت آقاموشه گفت بهتر است که مراسم عروسى را راه بيندازيم، وقتىکه ديد همه موافق هستند دوباره دست به کار شد و از دکان قنادى و بزازى شيرينى و پارچه عروسى آورد خونچهها را به خانه عروس فرستاد و براى شب عروسى هم از دکان بقال محله برنج و روغن آورد، وقتى لباس عروسى خالهسوسکه حاضر شد آقاموشه رفت و از زنبور و پروانه و مگش دعوت کرد که در شب عروسي، زنبور ساز بزند، پروانه برقصد و مگس نى بزند.
شب عروسى همه فاميل و دوستان جمع شدند و خانه آقاموشه را براى عروسى آماده کردند. دور اتاق شيرينى و خوردنى چيدند، شام حاضر کردند، وقتى همهچيز آماده شد، تختهاى را که مثل تخت روان بود بر پشت موش بزرگى بستند و دستهجمعى به طرف خانهٔ خالهسوسکه راه افتادند.
در خانهٔ خالهسوسکه هم همه فاميلهاش جمع شده بودند و عروس را حاضر کرده بودند. وقتى خانواده داماد رسيد همه شادى کردند و خالهسوسکه را روى تخته روان گذاشته و با شادى در حالىکه همه آواز مىخواندند و مىرقصيدند به طرف خانه آقاموشه راه افتادند. در خانه آقاداماد جشن شادمانى حسابى برقار بود، زنبور و مگس با کمک هم آهنگهاى شادى مىزدند و پروانه هم با مهارت زياد مىرقصيد. همه دستهجمعى شيرينى خوردند و رقصيدند و به عروس و داماد مبارکباد گفتند. بعد از خوردن شام با شادى و خوشى به طرف خانههاى خود راه افتادند و عروس ماند و داماد.
مدتها گذشت: خالهسوسکه و آقاموشه با خوشى زندگى مىکردند، روزها آقاموشه به دکانها و خانهها مىرفت و براى خودشان آذوقه مىآورد. خالهسوسکه حس کرد که بعد از مدتى مادر خواهد شد، به اين جهت از آقاموشه خواست که مقدارى پارچه بياورد. خالهسوسکه با اين پارچهها براى بچهشان لباس و قنداق مىدوخت. مدتى بعد خالهسوسکه بچهاى زائيد که نصف بدن او موش بود و نصف ديگر آن سوسک!
جداً اين بچه خيلى ديدنى بود و خالهسوسکه و آقاموشه را خيلى دوست داشتند، از آن بهبعد کار خالهسوسکه زيادتر شد. هر روز بعد از انجام دادن کارهاى منزل و پختن غذا، بچه را شير مىداد و مىخوابانيد، بعداز آن لباسها و کهنههاى بچه را برمىداشت و مىبرد کنار رودخانه يا جائى که کمى آب گير مىآورد و مىنشست و آنها را مىشست. يکى از روزها آقاموشه گفت که امروز به منزل حاکم شهر مىروم. خالهسوسکه هم وقتى کارهاى خانه ار انجام داد و بچه را شير داد و خوابانيد، لباسها را برداشته و به طرف گودال وچکى که آب باران توى آن جمع شده بود رفت. وقتىکه مشغول شستن لباسها بود پاى او سُر خورد و افتاد توى گودال. در اين موقع چند نفر در حالىکه سوار اسب بودند از کنار گودال مىگذشتند خالهسوسکه تا صداى پاى اسبها را شنيد با صداى بلند گفت: آى آدمهائى که سوار اسب هستيد و کلاههاى سياه بر سر داريد و به منزل حاکم شهر مىرويد، به آقاموشه بگوئيد که زلفهاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم د ردرياهاى بزرگ و عميق غرق شده. بعد از اينکه اين حرف را چند مرتبه تکرار کرد، يکى از سوارها آن را شنيد و وقتىکه سوارها به شهر رسيدند و به منزل حاکم رفتند، موقعىکه نشسته بودند و چائى مىخوردند يکى از آنها گفت: راستى دوستان شنيديد که توى راه يکى مىگفت: آى آدمهائى که سوار اسب هستيد و کلاههاى سياه بر سر داريد و به منزل حاکم شهر مىرويد، به آقاموشه بگوئيد که زلفهاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم در درياهاى بزرگ و عميق غرق شده!
آقاموشه که در صندوقخانه منزل حاکم بود تا اين حرفها را شنيد گفت: اى واي، اين خالهسوسکه است که غرق شده، دو پا داشت، دو پا هم قرض کرد و دويد و رفت سر گودال، ديد بله خود خالهسوسکه است که دارد توى آب، دست و پا مىزند. با عجله گفت: زلفاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم، دست را بده من تا از آب ييرونت بياورم. خالهسوسکه که از دير آمدن آقاموشه ناراحت شده بود گفت: برو من با تو قهرم. آقاموشه گفت: زلفاش بلند ساراى خانم، قدش بلند بوراى خانم، من که خبر نداشتم. تا شنيدم که تو توى گودال افتادهاى خودم را اينجا رساندم. بيا اين چوب را بگير و بالا بيا. يک تکه چوب برداشت و انداخت تو گودال خالهسوسکه باز هم مىخواست ناز بکند ولى چون ديد دارد غرق مىشود، چوب را گرفت و از گودال آمد بيرون. آقاموشه و خالهسوسکه دوتائى رفتند به خانه و ديدند که بچه تازه از خواب بيدار شده و دارد گريه مىکند. خالهسوسکه شير بچه را داد و ساکتش کرد و بعد از آن روز با خوشى و خرمى تا آخر عمر زندگى کردند.
يک خالهسوسکه بود که جز يک پدر کسى نداشت. يک روز پدر او به او گفت: من پير شدهام و ديگر نمىتوانم خرج تو را بدهم، برو و فکرى به حال خودت بکن خالهسوسکه گفت: چهکار کنم؟ گفت: شنيدهام در همدان، عمورمضان نامى هست پولدار که از دخترهاى ريزنقش خوشش مىآيد، برو و کارى بکن که خودت را در حرمسراى او بياندازي، آنوقت نانت در روغن است.
خالهسوسکه رفت و هفت قلم آرايش کرد و بعد از خانه بيرون رفت. رسيد به دکان بقالي. بقال پرسيد، خالهسوسکه کجا مىروي؟ گفت: خاله و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم. بقال گفت: پس چى بگوئيم؟ گفت: بگو اى خالهقزي، چادر يزدي، کفش قرمزى اُُقُر بخير. کجا مىري؟ بقال آنچه خالهسوسکه گفته بود تکرار کرد. گفت: مىروم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به پستو بکنم، آرد بکندو بکنم، نان گندم بخورم، قليون بلور بکشم، منت بابا نکشم. گفت: زن من مىشي؟ گفت: اگر زنت بشوم، وقتىکه دعوامان شد مرا با چى مىزني؟ گفت: با سنگ ترازو. گفت: واخ، واخ! زنت نمىشم، اگر بشم کشته مىشم. از آنجا گذشت، رفت تا رسيد به دکان قصاب. همان حرفها را که با بقال زده بود با قصاب هم زد. تا جائىکه خالهسوسکه از قصاب پرسيد، اگر زنت بشم، وقتى دعوامان شد مرا با چى مىزني؟ قصاب گفت: با ساطور قصابي. گفت: واخ واخ زنت نمىشم، اگر بشم، کشته مىشم. از آنجا هم رد شد، رسيد به دکان علافي، همان حرفها زده شد. علاف در جواب خالهسوسکه گفت: با چوب قپان. گفت: زنت نمىشم. اگر بشم کشته مىشم.
رفت تا رسيد سر کپهٔ خاکي. آنجا يک آقاموشه نشسته بود اَرخلق قلمکار پوشيده بود. شب کلاه ترمه به سر خود و شلوار قصب به پاش. تا چشم آقاموشه به خالهسوسکه خورد، امد جلو کرنش بالا بلندى کرد و گفت: اى خالهقزي، چادر يزدي، کفش قرمزي، اقر بخير؟ خالهسوسکه گفت: اى عالىنسب، تنبان قصب. مىروم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به پستو بکنم، آرد به کندو بکنم، نان گندم بخورم قليون بلور بکشم، منت بابا نکشم. گفت: خالهقزى جان، جان جانان! مىتوانى راه را نزديک کنى و زن من بشي؟ گفت: البته که مىشم، چرا نمىشم اما بگو ببينم مرا کجا مىخواباني؟ گفت روى خيک شيره. گفت: کى مىتونه، روى چيز چسبان بخوابد؟ گفت روى خيک روغن. گفت: کى روى چيز چرب و چيلى مىخوابد؟ گفت: روى کيسه گردو. گفت کى روى چيز قلمبه ـ سلمبه مىخوابد؟ گفت: روى زانويم مىخوابانم. گفت چى زير سرم مىگذراري؟ گفت: بازوم را. گفت: خوب، اگر روزى ـ روزگارى از دست من اوقاتت تلخ شد، مرا با چى مىزني؟ گفت با دم نرم و نازکم، گفت راستى ـ راستى مىزني؟ گفت: نه، دمم را به سرمه مىزنم و به چشمت مىکشم. گفت: حالا که اينطور است زنت مىشوم. کارها را درست کردند و عروسى راه انداختند.
چند روزى گذشت. آقاموشه رفت دنبال کار خود و خالهسوسکه هم مشغول خانهداى شد. يک روز لباسهاى آقاموشه را برد دم اب بشورد، پاى او سر خورد و افتاد توى آب، به زحمت خودش را به علفى رساند و بند شد. در همين موقع يکى از سوارهاى شاه پيدايش شد. خالهسوسکه فرياد زد: ”سوارک ـ رکي، دم اسبت اردکي، به تو مىگويم، به اسب دلدلت مىگويم، به قباى پر گلت مىگويم، برو تو آشپزخانهٔ شاه، آنجا آقا موشک را بگو، بلبله گوشک را بگو، سنجاب پوشک را بگو، که نازت، نازنينت، گل بستانت، چراغ شبستانت تو آب افتاده، خودت را با نردبان طلا برسان و از آب بکشش بيرون. سوار آمد به خاه شاه و تو آب افتادن خالهسوسکه و حرفهاى او را براى شاه و وزير تعريف کرد و آنها را خنداند. آقاموشه که همان موقع از آشپزخانه به کنج اتاق آمده بود، حرفها را شنيد و فورى خودش را رساند به دم آب. خالهسوسکه گفت: من که به تو پيغام دادن نردبان طلا بيار. موشه رفت از دکان سبزىفروشى يک هويج دزديد، بادندان خود آنرا دندانه دندانه کرد و آورد گذاشت توى آب. خالهسوسکه با قر و غمزه يواش يواش آمد بالا.
صبح، خالهسوسکه مريض شد. آقاموشه نگران شد. تند رفت حکيم آورد. حکيم گفت: بايد شورباى شلغم بخورد. آقاموشه رفت اينور و آنور شلغم و لپه و چيزهاى ديگر ديديد و آش را بار گذاشت اما همينکه آمد آش را هم بزند. افتاد توى ديگ آش. از آن طرف، خالهسوسکه هرچه منتظر شد ديد آقاموشه نيامد. شروع کرد به صدا زدن. اما هرچه اسم آقاموشه را صدا کرد، جوابى نيامد. نگارن شد. آمد به آشپزخانه. توى ديگ را که نگاه کرد ديد، آقاموشه توى آن افتاده و مرده است. بناى گريه و زارى را گذاشت و از حال رفت. همسايهها خبردار شدند. گلاب به صورت او زدند، حال آمد. از آن بهبعد کار خالهسوسکه غصه خوردن و اشک ريختن بود.
بعداز آن هرچه خواستگار آمد خالهسوسکه جواب مىداد: ”بعد از آن نازنين دو کار نمىکنم: نه اسم شوهر مىآورم، نه سياهى از خودم دور مىکنم. اين است که از آن روز تا حالا خالهسوسکه از غم آقاموشه سياهپوش است.
يک روز صبح خيلى زود خالهمورچه از خواب بيدار مىشه، وضو مىگيره، نمازشو مىخونه، بعد چادرشو مىکنه سر، تنگِ تنگِ تنگ، کمرشو مىبنده، جاروشو دست مىگيره، مىگه برم مسجد و جارو کنم. خلاصه همينجور که مىرفته، تو راه قالب پنيرى مىبينه به خودش مىگه: نه، اين مال خودم نيس، حتماً مال کسبه گم کرده، اينو بايد ببرم تو مسجد بزرام رو منبر. مىره مسجد، قالب پنير و مىذاره رو منبر و شروع مىکنه به جارو کردن، همينتجور که داشته جارو مىکرده، آقاکلاغه مىآد مىشينه رو منبر و شروع مىکنه به قار قار کردن، در همين موقع مىبينه يه قالب پنير رو ميزه. خوشحال مىشه، مىپره به چنگ يه پنير مىزنه. خالهمورچه که از اينکار کلاغ عصبانى مىشه، يه جارو مىزنه تو سر کلاغ، کلاغ حسابى دردش مىگيره و به چنگ مىزنه تو چشم خالهمورچه. خالهمورچه خيلى ديگه ناراحت مىشه. گريهکنان مىره در خونه آقاقاضي، نق، نق، نق در مىزنه. آقاقاضى از پشت در مىگه: ”کيه“.
مىگه: ”باز کن من هستم خالهمورچه.“
آقاقاضى در رو باز مىکنه. مىگه: ”بهبه خالهمورچه کجا بودى صبح به اين زودي؟“
مورچه مىگه: ”راست آن بخواى صبح زد بلند شدم نمازمو خوندم.“ قاضى مىگه: ”بهبه سحرخيز بودين.“
مورچه مىگه: ”چادرم رو سرم کردم تنگِ تنگ گرفتم، جارو برداشتم که برم مسجد رو جارو کنم.“
قاضى مىگه: ”خوب وظيفهات بوده.“
مورچه مىگه: ”تو راه که مىرفتم يه قالب پنير ديدم.“ قاضى مىگه: ”روزيت بوده“، مورچه مىگه: ”گفتم خوب مال خودم نيس، بردم گذاشتم رو منبر.“
قاضى مىگه: ”خوب جاش بوده“ مورچه مىگه: ”همينطور که داشتم جارو مىکردم کلاغه اومد و به چنگ زد به پنير.“
قاضى مىگه: ”خوب استاى آشپزها بوده مىخواسته ببينه شور و يا بىنمکه.“
مورچه مىگه: ”من هم عصبانى شدم و با جارو محکم زدم تو سر او.“
قاضى مىگه: ”خوب اشکال نداره استاش بودى مىخواستى ادبش کني.“
مىگه: ”او برگشت چنگ زد تو چشمم.“ مىگه: ”خوب نوره چشمت کرده سرمه چشمت کرده، نوره چشمت کرده، سرمه چشمت کرده.“
دو تا خواهر بودند، يکى خيلى زبر و زرنگ و ناتو بود و ديگرى ساده و نجيب. خواهر ناتو هر شب از خانه بيرون مىرفت و با دست پر به خانه برمىگشت. روزى خواهر ساده از او پرسيد: تو چهکار مىکنى که هر شب با دست پر به خانه برمىگردى به من هم ياد بده. خواهر ناتو گفت: اين کارها از تو برنمىآيد. چند روزى خواهر ساده سؤال خود را تکرار کرد تا اينکه خواهر ناتو گفت: امشب بزک کن و برو سر راه مردها و قر و قمبيل بيا. تا از تو خوششان بيايد. آنوقت نازت را مىکشند و پول هم به تو مىدهند.
شب خواهر ساده چنان کرد که شنيده بود خودش را بزک کرد و رفت سر راه مردها ايستاد. مردى آمد و به دختر ننه زد. دختر براى او ناز کرد مرد، که در يک خانه نوکرى مىکرد، دختر را برد به آنجا. مشغول شوخى بودند که ارباب مرد با يک مهمان وارد خانه شد. نوکر دختر را به طويله برد. بعد به ارباب و مهمان او رسيدگى کرد. بعد از تمام شدن کار خود پيش دختر رفت. بعد از اينکه کار آنها تمام شد دختر گفت: ”من گشنمه“. مرد گفت: من نصف شب از کجا براى تو نان بياورم. دختر گفت: پس پولم را بده بروم. مرد گفت: تو هم مزد ”زحمت“ مرا بده. دختر گرسنه و گريان به خانه خود برگشت و ماجرا را براى خواهر خود تعريف کرد. فرداشب خواهر ناتو سر راه نوکر ايستاد. مرد که کار ديشب زير دندانش مزه کرده بود، دختر را به خانه برد. از اتفاق آن شب ارباب در خانه نبود. مرد را مست کرد، و از او جاى جعبه جواهرات ارباب را پرسيد. مرد جاى جواهرات را نشان دختر داد. بعد، از دختر پرسيد اسم تو چيست؟ دختر گفت: اسمم خانمسگ به حالت نباشه. دختر او را بيشتر مست کرد تا اينکه مرد وسط اتاق افتاد. دختر ريش و سبيل او را تراشيد و صورت او را سرخاب و سفيداب ماليد. جعبه جواهرات را برداشت و به خانه رفت. سالها فروختند و خوردند. مرد نوکر صبح به هوش آمد و حال و وضعيت را که ديد دويد توى کوچه و هى داد مىزد: کجا وقتى خانم سگ به حالت نباشه؟ مردم خيال کردند ديوانه است. او ار گرفتند و تحويل ديوانهخانه دادند.
يک خالهفيسى بود. روزى خودش را آراست، چادر گلدارى به سر کرد و از خانه بيرون آمد. رفت مغازه آهنگري. آهنگر از او پرسيد: خانمقزي، قزمقزى کجا مىري؟ گفت: مىخوام برم شوشوکنان. قليان بلور بکشم، منت مردم نکشم. آهنگر پرسيد: زن من مىشي؟ جواب داد: اگر قهرت بگيره منو با چى مىزني؟ گفت: با چکش آهنگري. گفت: نه! من مىرم. زن تو نمىشم. رفت تا رسيد به دکان بقالي. بقال پرسيد: خانم فيسى کجا مىري؟ گفت: فيس به قبر پدرت، بهمن بگو خانمقزي، قزمقزي. بقال خواست که او زن او بشود. پرسيد: اگر قهرت بگيرد منو با چى مىزني؟ بقال گفت: با همين سنگ ترازو. خاله قزمقزى گفت: نه، من مىرم. زن تو نمىشم. رفت تا رسيد به بزاز. بزاز گفت: با اين نيمذرعى تو را مىزنم. خالهقزى گفت: نه، زن تو نمىشم. رفت تا رسيد به دکان زرگري. زرگر گفت: تو را با ترازوى طلاکشى مىزنم. خالهقزى گفت: نه، زن تو نمىشم.
خالهقزى رفت تا به آقاموشه برخورد. آقاموشه گفت: تو را با اين دم نرمم مىرنم. خالهفيسى قبول کرد زن او شود.جشن عروسى گرفتند و خالهقزى به خانهٔ آقاموشه رفت. يک روز آقاموشه رفته بود خزانهٔ پسر حاکم دزدي، خالهفيسى هم رفته بود سبزى آش را کنار نهر بشويد، افتاد توى آب. اتفاقاً پسر حاکم آمده بود، اسب خود را آب بدهد. خالهفيسى دست و پازنان گفت: ”برو آقاموشه را بگو، خزانه دزدک را بگو، نردبان طلاى خود را بياره تا سرخ و سفيد آن را که ميان آب افتاده دربياورد، پسرحاکم صدا را شنيد، اما هرچه گشت صاحب صدا را پيدا نکرد. به خانه رفت و ماجرا را براى مادر خود تعريف کرد. آقاموشه از توى خزانه حرف پسرحاکم را شنيد، زد و رفت و نردبان طلاى خود را که يک پر کاه بود، برداشت کنار نهر رفت و خالهفيسى را نجات داد. آقاموشه به او گفت: ”خدا مرگم بده نزديک بود سرخ و سفيدم خفه بشه.“
بعد، دوباره رفت سراغ خزانهٔ پسرحاکم، خالهفيسي، سبزى را توى ديگ ريخت و داشت آش را بههم مىزد که افتاد توى ديگ و مرد. وقتى آقاموشه برگشت و خالهفيسى را مرده يافت، همه موشها را خبر کرد و با گريه و زارى گفت ”گل سرخ و سفيد من دگر نيست“
قسمتى از متن: ”... راه افتاد و رفت به در بقالي، بقال از او پرسيد: خالهفيسى کجا مىري؟جواب داد: فيس به قبر پدرت، منو بگو خانمقزى، قزمقزى کجاى مىري؟ بقال پرسيد: خانمقزى قزمقزى کجا مىري؟ جواب داد: مىخوام برم شوشوکنان، قليان بلور بکشم، منت مردم نکشم. بقال پرسيد: زن من مىشي؟ خانمقزى مقزى گفت: اگر زنت بشم منو با چى مىزني؟ بقال جواب داد: با همين سنگ ترازو.“
زنى بود که بچهدار نمىشد. هرکارى مىکرد فايدهاى نداشت. روزى يک دانه انار در گوشهٔ اتاق پيدا کرد آنرا خورد. بعد از مدتى احساس کرد حامله شده است. خيلى خوشحال شد. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت يک دختر زائيد و اسم آن را گذاشت خانمناري. شوهر اين زن يک ديو بود. زن او را توى صندوق بزرگى پنهان کرده بود. روزى بهسراغ ديو رفت. ديو از او رو گرداند و گفت: تو دخترى دارى و از من پنهان مىکني. حالا اگر مرا مىخواهى بايد او ار از بين ببرى ـ زن، خانمنارى را به دست کلفت خود سپرد و گفت که ببرد و سر او را ببرد، پيراهن او را خونآلود کرده و بياورد. کلفت خانمنارى را به بيابانى برد، اما دل او نيامد او را بکشد. کبوترى را گرفت، کشت و خون آنرا روى پيراهن خانمنارى ريخت و آنرا براى خانم آورد. خانمنارى را هم در بيابان رها کرد. خانمنارى همينطور که مىرفت، پاى او به سنگى خورد. ديد زير سنگ يک دريچه است آن را باز کرد. پله بود، از آن پائين رفت به خانهاى رسيد ديد در آنجا از هر چيزى چهار عدد است. با خودش گفت: حتماً در اينجا چهار نفر زندگى مىکنند. خانه را تميز کرد و مرتب کرد. غذا را پخت و آماده کرد و خودش در جاى پنهان شد. شب شد چهار جوان که برادر بودند وارد شدند و از وضعى که ديدند تعجب کردند. آنها شامشان را خوردند و خوابيدند. خانمنارى پاهاى آنها را حنا بست تا مجبور شوند به حمام بروند و او بتواند کارها را انجام دهد. چند روز کار خانمنارى و برادرها همين بود تا اينکه برادر کوچکتر تصميم گرفت کسى را که اين کارها را مىکند، بشناسد. شب انگشت خود ار زخمى کرد و نمک روى آن پاشيد تا خوابش نبرد. وقتى دختر مىخواست پاى او را حنا بگذارد، مچاش را گرفت، برادرهاى ديگر بيدار شدند و دختر زيبا را ديدند. همانجا عهد کردند مانند خواهر و برادر با يکديگر زندگى کنند.
ديو که از زنده بودن خانمنارى و جائىکه زندگى مىکرد باخبر شده بود باز در گوش زن خواند که خانمنارى را بکشد. مادر خانمنارى پيراهنى زيبا تهيه کرد و آن را شبانهروز در زهر خواباند. بعد تغيير قيافه داد و رفت به خانه چهار برادر. پيراهن را به خانمنارى فروخت. خانمنارى به حمام رفت و پيراهن را پوشيد. در راه برگشت بىهوش افتاد. اتفاقاً پسر پادشاه از آنجا رد مىشد چشم او که به خانمنارى افتاد يک دل نه، صد دل عاشق او شد. او را برداشت و با خود به قصر برد.
بعد حکيمان را خبر کرد. حکيمان فهميدند که خانمنارى مسموم شده، او را در هفت حوض شير شستشو دادند. حال خانمنارى خوب شد. با شاهزاده ازدواج کرد و پس از مدتى صاحب يک پسر شد.
چهار برادر هرچه منتظر شدند ديدند خانمنارى نيامد. هرکدام راه ديارى پيش گرفتند و به جستجوى خانمنارى پرداختند. ديو که از ماجراى نجات يافتن خانمنارى مطلع شده بود، باز از مادر خانمنارى خواست که برود و دختر را بکشد. مادر خانمنارى لباس گدائى بهتن کرد و به قصر رفت و اجازه خواست تا شب را در آنجا بماند نيمههاى شب رفت به بالين بچه و او را کشت و کارد خونى را زير بالش خانمنارى گذاشت. صبح، وقتى مىگشتند کارد را پيدا کردند و شاهزاده دستور داد پستانهاى خانمنارى را بريدند و بچه مرده را زير بغل او گذاشتند و او را از قصر بيرون کردند.
خانمنارى گريان و نالان رفت تا به دامنه کوهى رسيد آنجا از خستگى خوابش برد. در خواب ديد آقائى نوراني، سربچه را به تن او چسباند. خانمنارى از خواب پريد و ديد که بچه زنده و سالم است. مدتى گذشت تا اينکه يک روز صدائى شنيد که از داخل يک غار مىآمد. رفت و ديد که پنج درويش نشستهاند و هرکدام حکايت خودش را تعريف مىکند. فهميد که چهارتا از آنها همان چهار برادر هستند و پنجمى هم شوهر او است که از غصه او درويش شده. خانمنارى وارد غار شد و آنها از ديدن او شاد شدند.
با تشکر از داش اشکی برای تنظیم فهرست
001-میراث سه برادر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
002- ملای مکتب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
003- کلاغ و کبوتر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
004- متل روباه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
005- گل چهره خانم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
006- زبان خروس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
007- مرد جوجه فروش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
008- هوس هاي مورچه اي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
009- وامق و عذرا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
010- فاطمه قرقرو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
011- کچل و شیطان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
012- قصه چوپان زاده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
013- برگ مروارید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
014- جنگ بلور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
015- باغ گل زرد و سرخ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
016- باغ گل زرد و باغ ........... ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
017- آدم بدبخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
018- عباس دوس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
019- روباه و بزغاله ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
020- قبا سنگی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
021- خير و شر 1 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
022- خير و شر 2 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
023- خير و شر 3 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
024- خير و شر 4 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
025- خير و شر 5 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
026- خير و شر 6 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
027- خير و شر 7 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
028-غازی خان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
029- شير و آدميزاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
030-سه باغ گل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
031- پسر پادشاه و دختر خارکن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
032- دزد زیرک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
033- باغ سیب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
034- کچل و قاضی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
035- شير و سگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
036- پسران پادشاه یا سه برادر (روایت دوم) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
037- دو کبوتر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
038-خروس گردو دزد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
039-شاهزاده ابراهيم و فتنه خونريز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
040- ورقه و گلشاه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
041- قسمت دوم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
042- قسمت آخر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
043- خر دردمند و گرگ نعلبند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
044- قصه ملک جمشيد و چهـل گيسو بانو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
045- خر و گاو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
046- شهـر حاکم کـُش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
047- شاه عـباس و چاره نويس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
048-ديوانگان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
049- مادیان چهل کره ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
050- گل به صنوبر چه کرد /روایت اول ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
051- آبجى قورباغه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
052- گل به صنوبر چه کرد / روایت دوم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
053- علي بهانه گير ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
054- شاه عباس و کريم دريايي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
055- گل به صنوبر چه کرد / روايت سوم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
056- شاه طهماسب و شاه عباس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
057- قرض گرفتن سردار از کاسب بازار ۱ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
058- اقا موشه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
059- رويه آستر را نگاه می دارد يا آستر رويه را؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
060- آه دختر کوچک بازرگان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
061- قرض گرفتن سردار ... ۲ (پس ندادن قرض و درماندگي طلبکار) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
062- قرض گرفتن سردار ... ۳ (پيدا شدن چاره کار با شگفتي بسيار) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
063- ابراهيم گاوچران ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
064- قرض گرفتن سردار ... ۴ (اداي قرض و رسيدن حق به حقدار) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
065- آفتاب و مهتاب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
066- قرض گرفتن سردار ...۵ ( راز پير چادر دوز و پايان کار) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
067- گنجشک و فيل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
068-آرزو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
069- تپل مپل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
070- عمو نوروز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
071- اقا کوزه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
072- احمق تر از احمق ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
073-اسب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
074- بی بی ناردونه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
075- على باقالوکار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
076- پسر خارکن با آقا بازرجان ( روایت اول ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
077- برادر عوض نداره ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
078- برادر ناتنى و گنج آقا موشه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
079- برزگر و خرس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
080- بز ريش سفيد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
081- انارخاتون ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
082- انار و کولى ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
083- استاد بوعلى ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
084- اسداله که هم دختر عموشو گرفت، هم دختر پادشاهو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
085- دختران انار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
086- بىبى نگار و مى سس قبار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
087- انگشتر زنها مارون ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
088- امير زن است نه مرد، چشمهاى امير تو را کشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
089- اسرار خونه داروغهٔ نانجيب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
090- سنگ صبور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
091- اميرزاده و عرب زنگى ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
092- امتحان رفقا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
093-مهرناز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
094- امير هنرمند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
095- بابا خارکن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
096- بىبى له و چىچى له ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
097- ماه پيشاني ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
098- اوغچه پرين ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
099- اين بز است يا خر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
100- اينرو مىگند بخيل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
101- بلال آقا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
102- شاه و وزير ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
103- اسکندر و آب حيات ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
104-بلال آقا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
105- كچل كفتر باز_نوشه صمد بهرنگی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
106-بلبل سرگشته1 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
107-بلبل سرگشته (۲) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
108-بلبل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
109- بنه کی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
110- شاه عباس و بلبل سخنگو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
111-به دنبال فلك ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
112- ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])مرغ توفان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
113- ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])بوذرجمهر و خزانهدار انوشيروان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
114- ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])بوعلى سينا و استاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
115- ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) بهرام قهرمان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
116-بُزبُزَکان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
117- ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) پىسوز و شاهزاده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
118- ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) پاداش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
119- ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) پادشاه آسمانها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
120- پادشاه گليمگوش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
121- پادشاه و دختر چوپان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
122- ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])كدو قلقله زن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
123- پادشاه و سه دخترش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
124- پادشاه و وزير ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
125. پادشاه و هفت فرزندش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
126. پدر هفت دختر و پدر هفت پسر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
127. پرىزاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
128. پرندهٔ آبى ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
129. پرنده سفید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
130. پرندهٔ طلائى ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
131. پسر بازرگان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
132. پسر پادشاه و پيرزن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
133. پسر تاجر و کوسه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
134. پسر چوپان پاک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
135. پسر خارکن با ملا بازرجان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
136. پسر زلف طلائى ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
137. پسر شاه پریان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
138. پسر کاکلزرى و دختر دندونمرواريد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
139. پسر کفش دوز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
140. پسر و غول بیابان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
141. پسر باکله ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
142. پشمالو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
143. پوست خربزه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
144.پهلوان پنبه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
145. پادشاه و كنيزك ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
146. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])كشتيراني مگس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
147. خرس و اژدها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
148. روميان و چينيان (نقاشي و آينه) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
149. زنداني و هيزم فروش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
150. پيدا کردن بخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
151. پير آغاجى ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
152. پير خارکش و نخود مشکلگشا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
153. پيرزن و خروس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
154.تاشلى پهلوان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
155.پيرزن و نخود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
156.پيرمرد خارکن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
157.پيرمرد و تاجر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
158.پيرهزن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
159.پیله ور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
160.پينهدوز و آهنگرى که دو تا زن داشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
161.تىلنگ سوار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
162.تاتمحمد لُر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
163.تاجرى که اقبالش برگشت و دوباره به او رو کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
164.ملک جمشيد و چهـل گيسو بانو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
165. تاجرى که همراه زنش به خاک سپردنش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
166. تاجر و غلام سياه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
167. تاريخ جهان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
168. تاشلى پهلوان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
169. تبر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
170. تسبيح گرانبها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
171. تعبير خواب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
172. تقديرنويس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
173. تقدیر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
174. تنبل احمد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
175. تنبل و کور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
176. تنبل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
177. تنبلو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
178. تونگتونگ تنها و ششتا لؤلؤ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
179.تيستيس مَدَسينا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
180 تل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
181 ثروتمند حسود و مار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
182.جانتيغ و چلگيس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
183. جمعه، شنبه، يکشنبه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
184. جميل و جميله ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
185. جن و شاطر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
186.جوان و نارنج ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
187.جوجهٔ زرنگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
188. جولاه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
189.جیران ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
190.چرتان و پرتان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
191.چشمه پرى ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
192.چل کليد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
193.چلگزه مو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
194.چوپان کچل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
195.چوپان و فرشته ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
196.چهار مرد و يک معجزه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
197.چه بکنم، چه نکنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
198.چه کنم که اسفناج نبود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
199.چهل دروغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
200.چُندرآغا (چغندرآقا) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
201.حاتم طائى ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
202.حاجىخسيس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
203.حاجىزاده و رفقاى بدلى ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
204.حسنخرک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
205.حاج ابراهيم کسلکوهى ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
206.حاکم و آسيابان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
207.حسنى ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
208.حسن ترسالو (ترسآلوده ـ بسيار ترسو) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
209.حسنکچل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
210.حسنکل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
211.حسينقلى خان چوپان به مقام ملکالتجار رسيد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
212.حسينکُرد و فيروزه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
213.حضرت سليمان و جغد کوچولو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
214.حکايت از بين بردن نسل دختر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
215.حکايت انشاءاله گفتن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
216.حکايت به مکه رفتن روباه (به لهجهٔ کرمانى) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
217.حکيمباشى قيافهشناس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
218.حلال و حرام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
219.حليم حُلَيره ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
220.حيلهٔ تاجر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
221.حيلهٔ درويش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
222.حيلهٔ زن مکار ۱ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
223.حیله زن مکار 2 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
224.حیله زن مکار 3 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
225.حیوان عجیب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
226.حُسن تصادف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
227.خارکش پير و درخت اشرفى ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
228.خارکنى که دو تا دخترشو از خانه بيرون کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
229.خارکنى که عشقش دختر پادشاهرو، دوباره زنده کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
230.خاله پیرزن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
231.خاله جيکجيکه، خاله موش موشه، خاله قارقارى و خاله گردندرازه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
232.خاله گردن دراز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
233.خاله سوسکه1 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
234.خاله سوسکه2 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
235.خالهمورچه، کلاغ و قاضى ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
236.خانمسگه به حالت نباشه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
237.خانمقزى، قزمقزى ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
238.خانم ناری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.