PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : خستگی ها و شادی های یک دهه شصتی



Mehrshad-msv
04-07-2015, 00:21
سکوتت را نمی فهمند
زبانت را نمی دانند
فقط و فقط حرف می زنند، حرف و حرف...
تا استخوان هایت را به انگل های سوخته تبدیل کنند و گوشت هایت را منجمد کنند
مغزت را سوراخ می کنند با عقاید اجباریشان
پناهی نیست
جز تاریکی
به چه قیمتی ، پرسید؟
گفتم: تنهایی در جمع مترسک ها
گم می شوی در روزمرگی هایشان
خوشحالند، گریه می کنند، می خندند... معمولی ، عادی!
تکرار می کنی، تکرار می کنند،
تکرار می شوم، خسته می شوم
در زنجیر روزمرگی هایشان
تنها می شوم، مثل یک کرگدن در گله شیرهای گرسنه، حریص
تنها می شوم، مثل یک الاغ
گیج و مبهم
نادان می شوم و می چرم
می چرم تا نشنوم، حرفی نزنم که برنجانم قلب های کوچکشان را
فهم کودکشان را
و ادامه دارد همچنان اینچنان تا پایان
تا شاید روزی راه خلاصی این الاغ ...

Mehrshad-msv
26-07-2015, 02:07
صدایم کرد
با نگاهش
نگاه می کرد، می گفت
از همه جا، همه چیز، همه و همهمه

اما صدایش کردم
تافقط فریادم را مزه کند
فریاد من مرگ است
مردن نیست، رفتن نیست، باختن نیست
ویرانی نیست

شکستن دیوارهاست، دیوار تو، دیوار من، دیوارما
مرزها را دوست ندارم
جنگ ها را بازی مردها و زن های بزرگ می دانم
و فقط مانده ام، سال ها مانده ام
تا نگاه کنم

به مرگ، به حماقت هایمان، به فریب قلب هایمان
به حبس رویاهایمان به پرستش هایمان

ما که رفتیم
وتنها بت ها ماندند، می مانند

بت، بشر، خواستن، نرسیدن، نخواستن، ماندن
تفکر، مغز، بازی افکار
اشکال مغزها، و فقط تنها فریب مغزها

عشق ساختن از هوس
مردن از ضعف
زندگی کردن از برای خوشی
لحظه ای خوشی فقط در چشمان کودکیه معصومم

بله تنها گمشده من در تمام این لحظه ها

کودکی خواهم شد
دور ازتمام احساس های ساختگی
تفکرهای بودار
اشکال تظاهری
اجسام ساختگی

کودکیم را دیگر گم نخواهم کرد
در دنیای تظاهر فرهنگ متمدن های آدم کش
تفکر کش، احساس خور....
داستان زامبی ها حقیقی است
عاشقان و دوستانی که فقط خونت را می دوشند
وبا حماقت ها جشن بزرگسالی می گیرند.

Mehrshad-msv
29-07-2015, 05:31
چه زباست برای لحظه ای کوتاه
برای زمان کم
بامقداری کم
از دوز عقاید تزریقی جدا شدن
حس می کنم بال های دوباره ای دادندم
و پرواز بر فراز مرز محدود عقاید
ایدءولوژی ، مذهب، گروه
من این حالم آرزوست

Mehrshad-msv
20-08-2015, 10:38
می زنم بر در و دیوار
صدایم در گوش خودم پیچید همه این سال ها
من بودم و دیوار
چشمانم و پنجره های خیس
درختان و رویای بودن
حسرت....تمام لحظه هایم را حسرت کردید
خسته ام، از دروغ ها، از دوست داشتن های لحظه ای
از سردی ها سرمای نگاه هایمان
از تظاهر دوستی هایمان
چهار دیوار اتاقم تاریک شد، سیاه شد
از تظاهر سردیتان

چرخه فلک بازی کودکیم
زندگی امروزم همه نفرت شد
گل های روزهای خوشم پژمرد
روزهایم حسرت شد
سکوت وجودم زخم های اعصابم شد
شدم در مان بی درمان

لعنت به تو، لعنت به من،لعنت به ما
دروغید، حسرتید، ظالمید
بال می چیند، لبخند می زنید
می کشید، زنده طلب می کنید

ساده ام، عوضی ام، مریضم
اما انسانم!
لعنت به احساس های متریت!
به خرج های جیب محبتت
نفرت شدم، درگیر عشق شدم
عشق ورزیدم، الاغ شدم

از نگاه چرنده بیزارتان بیزارم
از حرف های زیبای نشت دارتان گریزانم

نه تو فهمیدی
نه من می فهمم
بهانه ساخته ایم، بهانه زنده ماندن
رنجاندن، گریاندن، دشمنی کردن
زنده ماندیم چون عرضه مرگ نداشتیم
ما همه از یه جنسیم
همه محصول دروغ بزرگ جامعه دروغ پرورمان
بت پرستمان، عشق های زیر پتو
لحظه های خلوت
فکرهای کثیف در نقاب آرزوهای تمیز
هه
چقدر خنده داریم...نه