PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : :: درهم و برهم های ذهن آشفته ی من | نگآر بانو ::



نگار بانو
13-03-2015, 01:08
چند سال پیش :

- میشود لطفا این خنزرپنزرها رو از روی زمین جمع کنی؟
+ این ها که خنزرپنزر نیست .. نوشته های من است !
- حالا هر چی ! میخوام سفره بندازم ..

....
خیلی سخت است گفتن این حرف های مگو
همان ها که سال هاست زندانی میله های فولادین ذهنم شده اند
تزریقشان در رگ وجودم آنقدر سخت است که زق زق دردش برزخیست وهم آلود
..

امشب رگم را زدم !
خالی شدند از شعر, فواره وار
جان دادم و به چشم دیدم که روح از تنم جدا شد
و صدایی که گفت :
با من بگو !
گفتم:
از چه ؟
گفت :
حرف های مگو

و اینگونه شد که گفتم و نوشتم

سال ها از آن زمان گذشته
دیگر روی میز غذا میخورند همه
بگذار خنزرپنزرهایم پخش زمین باشند
عاشق آشفتگی هایشانم

نگار بانو
13-03-2015, 01:24
ساعت یک نصفه شب_ خارجی_ حوالی تجریش

ازمهمانی برمیگردم. توی ماشین نشسته ام و به ابهت برخی ساختمان ها نگاه میکنم ؛ خیابان های آنجا نصفه شب ها همیشه پراز کارگران شهرداری است.
دیدن کارگران آنقدری که آنجا تضاد ایجاد میکند در خیابان های پایین تر ایجاد نمیکند برایم.
همیشه با خودم فکر میکنم خانه آنها کجاست؟ چقدر باید راه طی کنند تا برسند بالای شهر زمین را بکنند و بر گردند به خانه های احتمالا محقر خودشان پیش زن و بچه شان؟
توی ماشین به خانه ها نگاه میکردم و به معماری با شکوه بعضی از آنها لابد، کنار یکی از همین بوردیزل ها دو تا کارگر توی پیاده رو نشسته بودند کنارهم بغل یک سطل اتش با هم حرف میزدند؛ آسودگی عجیبی داشتند؛ ماشین رد شد و تصویر توی مخم چسبید. تصویر آسودگیشان وسط آن همه برج و بارو ..

میدانی؟
حضور تو در کنارم مانند همان گفتگوی ساده و محقر آن دو کارگر در کنار آن برج و باروهاست . ساده است و صمیمی .
تنور دلمان با اتش عشق گرم است و نیاز به سوزاندن چوب نداریم.
کاش دختری غمگین از آن حوالی رد نشود
مهر ما را نبیند
دلش نگیرد
دلش نخواهد
چشم نخوریم یکوقت !

نگار بانو
15-03-2015, 01:08
و تصادف خوب است !
همان هنگام که سایه ها پر میکند فضای خالی ِ دو تنهایی را

ساکت ِ خیابان از آشوب بی سکون ِ عشق در آشوب

و من حیرت زده خیره به

دیدن لطافت آفرینشی که پیشانی پیاده رو را نوازش میکرد

و این تصادف چه خوب است !

برخورد با رقص شادمانه ی گیسوان لخت ِ دخترکی قرمز پوش

نگار بانو
18-03-2015, 21:17
یک ملاک جدید پیدا کردم توی انتخاب دوست و همراه. ..
از آن چیزهایی که علم بالقوه بهش داری ولی باید موقعیتی پیش بیاید تا آن علم بالقوهات بالفعل شود.
حالا ملاک بالقوۀ من هم بالفعل شد: لازم نیست دوست و همراه من حتما برای کانت دل ضعفه بگیرد و برای قصه های جومپا بمیرد و عاشق عکاسی باشد و جلوی یکسوژه مناسب سجده کند و الا و لابد مثل من به حجاب اعتقاد داشته باشد و...
فقط کافی است بین من و او یک «من وجه» مشترکی باشد تا ما را به هم وصل کند و در ادامه آنقدری وجودش به روی من گشاده باشد که بگذارد دیوانه ترین بخش وجودم به هنگام بودن با او، به ظهور برسد.
باید کسی باشد که بعد از هر بار دیدنم نگوید «عوف، چه دختر بسته و بداخلاق و جدی و سخت و خشک و منطقی ای؛ انگار فلسفه خونده، بدبخت»!
باید کسی باشد که اجازه بدهد ورِ دیوانۀ وجودم در مقابلش آشکار شود، ولو اینکه نداند سقراط فیلسوف بود یا بقراط، ولو اینکه نداند داستایوسکی برادران کارامازوف را نوشته یا تولستوی.
آدم شاید تا آخر عمرش سه - چهار تا از این دوستها پیدا کند و اگر کسی آنقدر خوش شانش باشد که یکی از این سه -چهار تا آدم بشوند همسرش، باید کلاهش را بیندازد هوا!

نگار بانو
03-05-2015, 11:52
سخت میگذرد .. خیلی سخت
این روزهایمان اگر سخت میگذرد، بگذار به حساب بی‌عرضگی جفتمان.
میدانم که میدانی ربطی به شانس و تقدیر هم ندارد.
مسئله این است که اگر عرضه داشتیم وضعمان خیلی بهتر از این ها بود.
فکر میکنم جامعه ما را بی عرضه بارآورده، البته که خانواده هایمان هم مقصرند.
خانواده‌ها جای شجاعت و ایستادگی، محافظه‌کاری را به من و تو تزریق کرده‌اند.
اما بدان که روزی من این شجاعت را به دست می‌آورم و اگر بگذاری، اگر واقعن بخواهی، اگر جای پشت پا زدن با ناامیدی‌هایت کمکم کنی، تمام موانع را یکی پس از دیگری برمیدام.
چه بزرگ و سخت، چه کوچک و پیش پا افتاده...

نگار بانو
09-04-2016, 13:25
ناصر تقوایی و همسرش همدیگر را بوسیده‌اند. عکس را کوروش جوان گرفته؛ او از عکاسان خوب مطبوعات است.همسر تقوایی حجاب دارد و خلاف او بوسیدن لب‌های همسرش است.چالش بوسه می‌تواند معانی و کاربردهای متعددی داشته باشد.هرشخصی هم می تواند برداشت های خود را از این عکس بکند. من عکس را دوست دارم. به چه معنا؟ از همان منظر که در کشور ما ابراز تنفر ایرادی ندارد و ابراز عشق پر از ایراد است. ما بلند بلند درباره ی تنفرمان صحبت می کنیم اما تمام روزهای زندگی‌مان ترسیده ایم مبادا کسی بفهمد عاشقیم....

این بوسه هم همان نقش را دارد. پدران و مادران ما به نام حجب و حیا آموخته اند با هم روبوسی هم نکنند ؛ چه برسد به در آغوش کشیدن هم و استغفرالله بوسیدن هم.از منظر اسلامی آن صرف نظر کنیم؛دارم درباره ی بعدهای روانی ماجرا می نویسیم. درباره ی ما دختران و پسرانی که در خانه مان عشق ندیدیم و یاد نگرفتیم که در خانه دنبال عشق بگردیم که بخشی از عشق فیزیکی و لمسی است.

ما عادت نکرده‌ایم در آغوش پدر جا خشک کنیم ؛ یاد نگرفته‌ایم در بحران ها همراه مادر در آغوش پدر جای بگیریم و در سالهای نوجوانی دنبال عشق در آغوش کسی دیگر گشته ایم؟غیر از این است؟ بیایید صادق باشیم....بیایید حالا که تنهاییم با خدا؛با خودمان صادق باشیم. ما چه به آغوشی تن داده باشیم ؛چه نه دنبال آن آغوش خارج از خانه گشته‌ایم.که اگر آغوش امنی وجود داشت یاد می‌گرفتیم عشق در خانه است نه در خارج آن...

من این بخش از پیام عکس را دیدم که داشت به پدرها و شوهرها چیزی می گفت. داشت به زن‌ها و مادرها چیزی یاد می داد. اما خب بودند و هستند کسانی که مخالف من باشند مثل پسری که زیر عکس نوشته بود : سر پیری خجالت دارد یا آن دختری که نوشته بود: این عکس ترویج شهوت پرستی است!

نگار بانو
18-06-2016, 13:58
فهمیدم،وقتی که تمام تلاشت را میکنی تا به یک هدف خاص برسی،
و تمام راه های نرفته را میروی،
تمام درها را میکوبی،
و تا لحظه جان دادن برای رسیدن به آن پیش میروی،
و نمی شود
این یعنی زمانش هنوز نرسیده.
مهم نیست چقدر تلاش کرده ای، چقدر انرژی و زمان و فکر گذاشته ای،فقط زمانش نرسیده!
ووقتی که زمانش فرابرسد،
بدون هیچ تلاشی،
همه چیز جفت و جور میشود.
و این گندترین قانون استنباطی جهان است!

نگار بانو
19-06-2016, 12:19
روزی به نقطه ای میرسید
که از همه چیز فاصله گرفته اید
از تمام ایده آل های دوران جوانی
تمام منم منم ها
و شجاعت ها
و گریزها
و لطافت ها
دیگر برای هر کاری تازه نفس نیستید
دیگر چشم بسته،پشت پا نمیزنید
دیگر هیچ چیز طعم یک لذت خالص را نمی دهد
و واژه احتیاط، دست و پای زندگی را میبندد.

همان روزها
و هفته ها
و سال های جوانی
عشق سال های پیری خودتان را پیدا کنید
همان شخص
همان شغل
همان آرمان
همان آرزو
همان مکانی که میخواهید ،
همین حالا
بسازیدش

نگار بانو
08-07-2016, 13:34
غم، عمیقترین حفره ی تاریک و بی انتها در روح آدم است.
غم زخمی در بدترین گوشه از زوایاى قلب آدمی ست.
غم مثل یک مرده متعفن و منفور می گندد و جسم خسته و ناتوان ی را همراه باخودش تجزیه می کند.
غم چشم دارد گوش دارد می فهمد .می بیند که خسته ای. می فهمد که پنهان شده ای. صدای نفسهایت را می شنود.
غم سراغت را از تمام در و دیوارها میگیرد و حلقه میشود دور گلویت.
پنجه هایش را فشار می دهد.
و تو بی هیچ تلاشی برای ردش ، به درخشش دندانهای سفیدش خیره می شوی