PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : بدترین خاطرات



Atghia
09-03-2015, 21:52
سلام دوستان از عنوان تاپیک مشخصه که موضوع چیه

اینجا بدترین خاطرات زندگیمون بیان میشه

:n16:

Atghia
09-03-2015, 21:57
یکی از بدترین خاطرات من مربوط به سالها قبل هست
وضعیتی که هیچ راه نجاتی وجود نداشت برام!
اون زمان هنوز دبیران مرد در دبیرستانهای دخترانه تدریس میکردند

یکی از دبیران من بطور بسیار محسوسی بهم توجه میکرد و من سنگینی یک نگاه رو به طور دائم حس میکردم اما خب کاریش نمیشد کرد!
چون به خانواده میگفتی یکجور جنجال به پا میشد
اگر هم به مسئولین مدرسه میگفتی یکطور دیگه!
خوده شخص هم که هیچ! چون اون زمان هنوز خیلی کم سن و سال بودم و بی تجربه
خلاصه سال بسیار بدی بود و به سختی تحمل کردم:n30:

- Saman -
09-03-2015, 22:20
ممنون از Atghia - ی عزيز برای ايجاد اين تايپيك...

.. اگر چه ما تايپيك دفتر خاطرات ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) رو برای بازگويی خاطرات (در حالت جامع يعنی) داريم... ولی خب اين تايپيك بدترين خاطرات هم ايرادی نداره!



يك خاطره "بد" من برمی‌گرده به سال‌ها پيش... وقتی كه مادربزرگ‌م،‌ رو كه برای من خيلی عزيز بود، از دست دادم... ايشون مهربان‌ترين فرد برای من بود و وحودشون برای من يك نعمت بود... هيچ‌وقت لبخندش، رو فراموش نمی‌كنم.



Atghia

متاسفم كه می‌شنوم، من "زن" نيستم... اما می‌تونم احساس شما رو درك كنم. مطمئنا موقعيت دشواری براتون بوده...

Demon King
09-03-2015, 22:52
سلام;

گرچه ماندگاری خاطرات تلخ خیلی به انسان ضربه میزنه. باید فراموش بشند, من هم همیشه همین سعی رو داشتم اما گاه برخی از اونها رو نمیشه فراموش کرد, مرگ پدر بزرگم که برام خیلی عزیز بود. اما بهش احترامی نذاشتم. براش طلب مغفرت میکنم به عنوان کسی که به خدا ایمان داشت.

مشکلات افسردگی که برای عزیزترین کسم به وجود اومد. میخواست خودکشی کنه, خیلی لحظات بدی بود. از یه طرف هم خیلی دوستش داشتم و از یه طرف به خاطر حرفای ناامید کننده اش ازش دوری میکردم. زمانی که نزدیک ترین کس بهت در دوره ی تحصیل به علت افسردگی شدید از درس ها عقب بمونه و حرفای ناامید کننده ای رو بزنه خودت رو هم از زندگی ناامید میکنه.

ولی خوب این خاطراتش به جا مونده, متاسفانه از یاد هم نخواهد رفت ... هیچوقت ...

banii
10-03-2015, 01:56
" در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد؛ چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به‌وسیله افیون و مواد مخدره است؛ ولی افسوس که تأثیر این‌گونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید..."



تا دلتون بخواد از این خاطرات دارم و مرورشون مغزمو داغون میکنند ...


اغلبشون خصوصی اند و نمیتونم بگم ...


اتفاقات خانوادگی ای که توی 6 سالگی لعنتی ام افتاد ... (مث اون ترانه شاهینه... 6 سالگی رهامو توی لجن ... )

خانه ی کودکی هام که دوسش داشتم ... عصر هایی که کنار پنجره هاش مینشستم و ساندویچ نون و پنیر سبزی که مادرم درست کرده بود رو میخوردم و به باغچه و درختای گیلاس و آلبالوی داخل حیات باصفامون نگاه میکردم... دریغ که بطرز ناجوری ما از اونجا رفتیم و پس از اون هر جا که رفتیم دیگر برایم آن خانه نشد ...

4 سال لعنتی که همونطور که گفتم خصوصی اند و نمیگم... (78 تا 82) حیف کودکی هام ...

دوران بلوغ ام (سالهای 85 تا 2 3 سال بعدش) ...

اتفاقات سال 88 (انتخابات) که تاثیر مخربی بر من گذاشت و البته از این جهت که باعث شد من با ماهیت وقیح و اهریمنی مذهب و حکومت مذهبی آشنا بشم برام مفید بود ... اشگ ها و آه و گریه هایم برای نداها و سهراب ها و بقیه ی جوونای دسته ی گلمون ... هیچوقت بغضی که با دیدن این عکس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) گلومو گرفت رو فراموش نمیکنم ... هنوز هم وقتی کلیپ همه نداهای ایران "فرامرز اصلانی" رو میبینم/گوش میدم بغض گلوم درد میگیره ...

2 3 سالی که توی بهترین سالهای جوونیم، افسردگی شدید داشتم ... سالهای 89 تا 91 ... اگرچه من امروز از اون سالها به خوبی یاد میکنم و دوسشون دارم و برام نوستالوژی اند...

دختریکه عاشقش بودم ...

تابستان سال 92 ی لعنتی و اتفاقات مسخره و حال به هم زنی که می افتاد ...

تابستان سال 93 / تصادف کردم ...

چندتا جریان مالی تو همین سال گذشته / که مال باختم یا حقمو بهم ندادند ...


پس روزای خوب زنده گی من کی میرسید ؟!:n03:

soroosh_cz
10-03-2015, 05:17
من از مرگ ها و ... خیلی ناراحت نمیشم، چون برای همه اتفاق میفته و ... شاید هم سنگدلم :n27:

یکی از بدترین خاطراتم:
سال اول دبیرستان، یک امتحان ریاضی رو تایپ کردم برای دبیرمون، همون امتحان رو گرفت از همه، من شدم 9.25 کمترین نمره مدرسه :n29: بعد سر کلاس جریانو گفت، ملت هرهر بم میخندیدن :n37: هیچوقت تو عمرم اونقدر تحقیر نشده بودم :n34:

البته دبیر جبرانش کرد از طرف خودش و ریاضیم رو 20 داد هم نوبت اول و هم دوم :n33:

javad34
10-03-2015, 06:52
بدترین خاطره من اینه که یه شب چند سال پیش یه حمله وحشت شدیدی بهم دست داد. و رفتم بیمارستان.و 4 تا آمپول آرام بخش و خواب آور زدن. و بار هم ادامه داشت و بسیار شدید بود.و تا 2 سال هر هفته چند حمله اضطراب با شدت کمتر از حمله وحشت داشتم.

واقعا عذاب بود.یهویی مثلا پای کامپویتر بودم یهویی بدون هیچ دلیلی قلبم تند میزد بلند می شدم فرار میکردم.البته هنوز که هنوزه بعد از 5 سال گهگداری یه حمله اظطرابی بهم دست میده.ولی شدتش خیلی کمتر شده.

ملا نصرالدین
10-03-2015, 09:44
بدترین خاطره من مربوط به مشاجره من و پدرم توی سال 85 هست

بعد از اون مربوط به 8/8/88 هست.اون روز به قمری تولد من بود و من هم در دوران شیرین نامزدی بودم.قرار بود بریم بیرون تولد بگیریم بعد هم شبش بریم عروسی .کلی برنامه ریزی.رستوران کادو ...اغا یک دفعه صبح ساعت 7 تلفن زنگ زد خبر دادند که مادربزرگم فوت شده:n04:...راستش از فوتش زیاد ناراحت نشدم.چون ما تقریبا اصلا رفت و امد نداشتیم و در طول عمرم 10 بار ندیده بودمش.....ولی اون همه برنامه ی خوب یک دفعه تبدیل شد به کلی برنامه ی بد.از طرفی من برای اولین بار اون موقع بهشت زهرا رفتم.اغا تا 1 هفته شب ها کابوس میدیدم

raana
10-03-2015, 16:52
اتفاقات بد زیاد بوده...طی5-6سال....7-8نفر از عزیزان و نزدیکان فوت کردن...با بدترین انواع سرطان

ولی بدترینش...مربوط به چند ماه پیش میشد....جواب آزمایش پدرم رو رفتم گرفتم...سرطان رو نشون میداد.....تا چند روز بعدش که جواب رو ببریم پیش متخصص و تیکه برداری رو انجام بده تا مشخص بشه که سرطان هست یا نه(که خدا رو شکر نبود)....هزار بار مردم و زنده شدم............بدترین لحظات زندگیم بود

Atghia
10-03-2015, 18:47
رعنای عزیزم درکت میکنم:n12:
من هم...
چندسالی هست که مادرم با نوعی سرطان درگیره! دکترها فقط چندماه زنده موندنش رو تخمین زدن و حتی جراحی هم چاره کار نبود...
اما میدونی؟
فقط لطف خداست که مادرم هنوزم زندست...
خاطرات اون روزهای سیاه برای همیشه در روح و قلبم حک شده...

clau
10-03-2015, 19:35
تصادفی که تو سن ۴سالگی نزدیکای ظهر وقتی تو کوچه داشتم بازی میکردم نزدیک بود بکنم و از ترسی که سر اون حادثه به دلم افتاد یک مرضی افتاد به جون من که تا الان هم رفع نشده

بر پدر و مادر اون راننده لعنت که زندگی منو به گند کشید:n14:

Rossin
10-03-2015, 22:15
بدترین روز های زندگی من روزهایی هستن که ته اعماق مغزمو قلبمو روحم مخفیش کردم تا بهش فکر نکنم!
سال 88 تا 90 2 بدترین بدترین بدترین روزهای زندگیم بودند و اصلا دلم نمیخواد برگردم به عمقش و فکر کنم باز که چقد بد بوده.همین قدر که زمانش یادمه کافیه.

بغیر از این سال ها بازم خاطرات بدی دارم اما نه در حدی که بخوام بهش بگم بد همین که گذشت و میگذره برام کافیه...

abs-j
11-03-2015, 01:17
مطمئنا بدترین خاطره ها مربوط به از دست دادن عزیزامون هست، کسانی رو که فکر میکنی میتونی همیشه در کنارت داشته باشی و روی وجود نازشون حساب باز کنی اما....... در یک لحظه ناباورانه به سوی دیار باقی سفر میکنند و تو رو با هزار جور خاطره های تلخ و شیرین تنها میذارن، و وقتی میبینی که دیگه نمیتونی او مهربونی ها و قربون صدقه رو در کنارت داشته باشی، چقدر سخت میتونی به خودت بقبولونی که دیگه نمیشه جای خالیشون رو پر کرد. سه ماه قبل درست در لحظه ای که فکر میکردم اوضاع جسمانی مادرم رو به بهبودی میره، در کمال ناباوری جلوی چشمان من به رحمت خدا رفت و داغ از دست دادنش رو واسه همیشه توی دل من گذاشت. یادش گرامی و روحش شاد. خداوند روح همه رفتگان این انجمن رو شامل رحمت بیکران خودش کنه. آمین

MR.CART
11-03-2015, 01:48
مطمئنا بدترین خاطره ها مربوط به از دست دادن عزیزامون هست، کسانی رو که فکر میکنی میتونی همیشه در کنارت داشته باشی و روی وجود نازشون حساب باز کنی اما....... در یک لحظه ناباورانه به سوی دیار باقی سفر میکنند و تو رو با هزار جور خاطره های تلخ و شیرین تنها میذارن، و وقتی میبینی که دیگه نمیتونی او مهربونی ها و قربون صدقه رو در کنارت داشته باشی، چقدر سخت میتونی به خودت بقبولونی که دیگه نمیشه جای خالیشون رو پر کرد. سه ماه قبل درست در لحظه ای که فکر میکردم اوضاع جسمانی مادرم رو به بهبودی میره، در کمال ناباوری جلوی چشمان من به رحمت خدا رفت و داغ از دست دادنش رو واسه همیشه توی دل من گذاشت. یادش گرامی و روحش شاد. خداوند روح همه رفتگان این انجمن رو شامل رحمت بیکران خودش کنه. آمین

خدا رحتمش کنه.

banii
26-03-2015, 00:10
تابستان 88

گذشته از روزهای تلخ و غمگینی که برای مردم و سرزمین میگذشت ...


اتفاق شوم و دپرس کننده ای هم برای خانواده ی ما افتاد ...

پدربزرگ ام مرد نازنینی بود و همه ی فرزندان و نوه ها و سایر افراد این خانواده اونو دوستش داشتند ... و او نیز ...

پس از 2 سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری دژخیم سرطان درگذشت ...

ما هیچوقت تصور نمیکردیم که او به این زودیا از بین ما بره ... چون تا چند سال پیشش خیلی سرحال و قبراق بود ... یه پیرمرد مشتی و پر ابهت بود برای خودش ... اصلا از این پیرهای خنزر و پنزر نبود ...
و چون مردن تلخی داشت ...و اینکه ذره ذره از دست رفتنشو دیدیدم خیلی تکان دهنده بود ...

گاهی مثل امشب به یادش میفتم ... چون مرد بزرگی بود ... یک پدر واقعی برای فرزندانش بود و پدربزرگی مهربان که نوه هاشو هم زیاد دوست داشت ... امیدوارم گلایه ای از ماها نداشته بوده باشه ...

نزدیک 6 سال از سفر بی بازگشتش میگذره اما واقعا یادش زنده است ...


به اسلام معتقد نیستم اما امشب فاتحه ای برای او خواندم شاید بی تاثیر هم نباشد ... کمی آرام ام کرد ... به هر حال اغلب قریب به اتفاق ما از کودکی بطور مذهبی تربیت شدیم و اون احساسات بطور کامل از بین نمیره حتی اگر اشتباه باشه...

Mehrshad-msv
26-03-2015, 02:03
مطمئنا بدترین خاطره ها مربوط به از دست دادن عزیزامون هست، کسانی رو که فکر میکنی میتونی همیشه در کنارت داشته باشی و روی وجود نازشون حساب باز کنی اما....... در یک لحظه ناباورانه به سوی دیار باقی سفر میکنند و تو رو با هزار جور خاطره های تلخ و شیرین تنها میذارن، و وقتی میبینی که دیگه نمیتونی او مهربونی ها و قربون صدقه رو در کنارت داشته باشی، چقدر سخت میتونی به خودت بقبولونی که دیگه نمیشه جای خالیشون رو پر کرد. سه ماه قبل درست در لحظه ای که فکر میکردم اوضاع جسمانی مادرم رو به بهبودی میره، در کمال ناباوری جلوی چشمان من به رحمت خدا رفت و داغ از دست دادنش رو واسه همیشه توی دل من گذاشت. یادش گرامی و روحش شاد. خداوند روح همه رفتگان این انجمن رو شامل رحمت بیکران خودش کنه. آمین

خاطرات بد زیاد داشتم البته خاطرات خوبم داشتم. اما وقتی فکر می کنم یکی از عزیزانم خواهر برادر یا پدر و مادرم رو از دست بدم واقعا احساس ناجوری بهم دست می ده. اینو وقتی مادرم سکته مغزی کرد و برگشت تجربه کردم... مرگ عزیزان و به یاد اوردن خاطراتشون فکر کنم یکی از بزرگترین دردهاست.

shi.irani
27-03-2015, 09:13
بدنرین خاطره
مرگ برادر...
بقیه خاطرات بد فراموشم شدن

Kurosh
27-03-2015, 23:56
بدترین خاطره، فوت مادرم در اثر تومور مغزی بود

قبلاً گفتم تو انجمن، یه بار اواخر دهه 70 وقتی هنوز خیلی کوچیک تر بودم، سرطان اومد سراغش، عمل کرد، خدا رو شکر به خیر گذشت

خدا نخواست اون موقع بی مادر بمونیم، به خصوص من تو اون سن ...

دوباره سال 87 بود که بیماری عود کرد و با وجود عمل موفقیت آمیز، وقتی آوردیمش خونه بعد از یک هفته رفت ...

مطمئناً بدترین روز زندگیم بوده و هست ...

امیدوارم سراغ هیچ کسی نیاد مرگ عزیزان

javad34
29-03-2015, 22:14
یه خاطر دارم از اول دبیرستان سر امتحانات ترم 2 بودیم. رفتیم تو نما زخونه کل مدرسه 500 نفر بودیم رو زمین نشسته بودیم داشتیم امتحان میدادیم.اسم مدرسمون ملاصدرا تهران.منطقه14.پسرانه.بعد اسم ناظممون سلیمانی بود یه مرد خیلی چاق

من داشتم برگمو پر میکردم اومد بالاسرم گفت اسمت چیه؟ یه زره مکس کردم فکر کردم کار بدی کردم میخواد انظباط کم کنه. بار دوم پرسید اسمت چیه گفتم رو برگه نوشته برگه رو آوردم بالا..

بدجو یهویی عصبانی شد.منفجر شد..

یهویی گفت مگه نمیگم اسمت چیه..2 تا چک محکم زد تو صورتم بعد دستمو گرفت کشید یه لگد محکم هم زد پشتم و گفت گمشو برو بیرون رفتم دم جاکفشی نمازخونه که کفشامو بپوشم. میخواستم بسوزونمش گفتم آقا ممنون!!

یهویی گفتی چی گفتی؟ دوباره گرفت زد چک و لغت تا دم دفتر..خلاصه مگه که من نبینمت سلیمانی...با ماشین زیرت میگیرم..پول دیتم میدم.وایسا نگاه کن چه طوری با آینده من بازی کردی .....اینقدر عصبانی هستم که پتانسیلشو دارم سمتت حمله کنم چه پیاده چه سواره..

behnamcp
10-04-2015, 14:41
به نام پاک آفریدگار
با تقدیم سلام واحترام
من بیشتر نظرات را خواندم دوستان خاطرات تلخ شون رو بیان کرده بودند اما اگر بخواهیم از نظر روانشناسی و روانکاوی به اونا نگاه کنیم می بینیم که تلخ ترین خاطرات آنهایی هستند ما حتی نمی توانیم برای خودمان هم بیان کنیم چون در علم روانشناسی و مخصوصا روانکاوی خاطرات تلخ و دردناک به وسیله ای مکانیسم دفاعی "سرکوبی"( repression) از ناحیه خود گاه به ناحیه ناخودگاه منتقل میشود یعنی از شدت دردناکی آنها کاسته شده است بنابراین خاطراتی که دوستان در اینجا بیان کردند لزوما تلخ ترین خاطرات آنها نیست حتی خاطرات تلخ دیگه ای ممکنه است وجود داشته باشد که ما در حال حاضر حتی آنها را به یاد نمی آوریم اما این خاطرات بر رفتار و فرایند های ذهنی ما تاثیر می گذارند من هدفم از نوشتن این پست این بود که بگویم خاطرات تلخ نوشته شده توسط دوستان لزوما تلخ ترین خاطرات آنهانیست البته برای آگاهی از خاطرات سرکوب شده راه هایی مانند روانکاوی و هیپنوتیزم وجود داردکه کسانی که خاطرات باعث مشکلات روانشناختی برای آنها شده است استفاده کنند در این زمینه می توانید به کتب روانشناسی و روانپزشکی مراجعه کنید

banii
18-04-2015, 19:02
یک خاطره ی تلخ از چند سال پیش سیزده به در توی ذهنم موند و هیچوقت پاک نشد ...

برای من روزهای 13 فروردین معمولا توام با بغض و اندوه بوده اند... (شاید صبحش خوب باشه اما همین که غروب میشه عجیب دلم میگیره...)

نمیدونم سال 90 بود یا یک سال دیگه...

خانواده ام (پدرم ، مادرم و برادرم...) همه رفته بودند (با فامیل ها)و من توی خونه موندم و از صبح تا شب تنها بودم و حوصله ی هیچ چیز رو هم نداشتم حتی صبحانه و نهار هم نخوردم... روزی به معنای واقعی کلمه دلگیر به من میگذشت ...

یک جورایی بعد از همون روز دیگه از چیزی به نام دنیا گشتن هیچ لذتی نمیبرم و حتی بیزار هم شدم! :n03:

مثلا دیروز قرار بود با چندتا از دوستانم به گلمکان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 5AF%25D9%2587%25D8%25B3%25D8%25AA%25D8%25A7%25D9%2 586_%25DA%25AF%25D9%2584%25D9%2585%25DA%25A9%25D8% 25A7%25D9%2586&ei=MHcyVdKcEcXLPbHVgXg&usg=AFQjCNH-HDbIuBUGI5OlRLTBUIkGud4Vdw&sig2=X8FWg8vAMl5LY-G_xmDQEA&bvm=bv.91071109,d.ZWU) بریم و برنامه ریزیاشو هم کرده بودیم... اما من نرفتم ...

اما چرا از اون روز یاد کردم و چنین تصویر ذهنی ای وجود داره ...

به این دلیل که شب قبل از اون روز یعنی 12 فروردین من تنها فرد خانواده بودم که اصرار میکردم ما هم بریم اما بقیه میگفتن نمی ریم و هر چه هم از مادرم خواهش کردم تاثیری نداشت... زنگ هم به بقیه فامیل زدند که ما نمیایم اما مزخرفتر اینکه فردا صبحش همه ی خانواده ام پا شدند رفتند... :mellow:

banii
29-11-2015, 22:51
به نام پاک آفریدگار
با تقدیم سلام واحترام
من بیشتر نظرات را خواندم دوستان خاطرات تلخ شون رو بیان کرده بودند اما اگر بخواهیم از نظر روانشناسی و روانکاوی به اونا نگاه کنیم می بینیم که تلخ ترین خاطرات آنهایی هستند ما حتی نمی توانیم برای خودمان هم بیان کنیم چون در علم روانشناسی و مخصوصا روانکاوی خاطرات تلخ و دردناک به وسیله ای مکانیسم دفاعی "سرکوبی"( repression) از ناحیه خود گاه به ناحیه ناخودگاه منتقل میشود یعنی از شدت دردناکی آنها کاسته شده است بنابراین خاطراتی که دوستان در اینجا بیان کردند لزوما تلخ ترین خاطرات آنها نیست حتی خاطرات تلخ دیگه ای ممکنه است وجود داشته باشد که ما در حال حاضر حتی آنها را به یاد نمی آوریم اما این خاطرات بر رفتار و فرایند های ذهنی ما تاثیر می گذارند من هدفم از نوشتن این پست این بود که بگویم خاطرات تلخ نوشته شده توسط دوستان لزوما تلخ ترین خاطرات آنهانیست البته برای آگاهی از خاطرات سرکوب شده راه هایی مانند روانکاوی و هیپنوتیزم وجود داردکه کسانی که خاطرات باعث مشکلات روانشناختی برای آنها شده است استفاده کنند در این زمینه می توانید به کتب روانشناسی و روانپزشکی مراجعه کنید

ممنون دوست عزیز / خیلی جالب بود

واقعا از این منظر دقت نکرده بودم ... یعنی برای من چیا میتونه باشه ؟ آیا واقعا یادم نیست ؟ :n13:




اما مزخرفتر اینکه فردا صبحش همه ی خانواده ام پا شدند رفتند... :mellow:
این خاطره بالایی رو باز خوندم یادآوریش آزرده خاطر ام کرد ... یعنی این خانواده ما (سرآمد همه شون مادر ام و بعد از اون پدر عزیزم) ما رو در حد بز هم حساب نمیکردند بقرعان ... :n03:
از اینجور موارد زیاد بوده توی خانه ی ما ... بخدا نمیدونم چرا با من اینجور اند ...

اگر چه الان دیگه گلایه ای نیست و این حرفای تینیجری از ما گذشته اما واقعا این کینه ها هیچوقت از دل آدم نمیره ... :n28:




-----


خاطرات تلخی دارم از مدیر گروهمون توی دانشگاه !!
یک زن 40-50 ساله عقده ای و بی تربیت ....

ترم 2 که بودم با این نفر (واحد شمارش شتر) یک درس داشتم ... بخدا توی اون کلاس من تنها دانشجوی فعال بودم ... کلا از بس خشک و بی معنی و رو اعصابه همه سر کلاسش گیج بودند ... اما خب من چون به موضوعات زمان رنسانس اروپا بسیار علاقه مند بودم و چند فصل این درس (تاریخ و فرهنگ شهرنشینی جهان) مربوط به این موضوع بود به شدت توی کلاس باهاش بحث میکردم و کلی هم اطلاعات رو میکردم ...
شب امتحان هم کامل جزوه رو مطالعه / مرور نمودم ... اصلا اصلا به هیچ عنوان تصور اینکه این درس رو بیافتم نداشتم .... اما شد همانکه نباید میشد ... البته تنها من نبودم ... ضمنا ایشون چون عقده ای و احمقه کلا امتحان به شدت کثیفی گرفته بود که بنا به آماری که من گرفتم از شاید حدود 60 دانشجو افرادیکه اون درس رو گذروندند به تعداد انگشتان دست هم نمیرسیدند ....

من اگر برای آن نمره اعتراض ثبت میکردم شاید تغییری ایجاد میشد ... اما چون واقعا گیج و منگ بودم از اتفاقی که افتاده بود دست روی دست گذاشتم و روزیکه میخواستم اعتراض بنویسم دیدم مهلت اعتراض تمام شده ...

این پایان ماجرا نبود ... این تازه اولین خیانت این ملعون به من بود در دانشگاه ...


ترم 3 روزهای اول مهر 93 که به دانشگاه رفتم دیدم مدیر گروه شده ! :n21: اون ترم برخورد خاصی باهاش نداشتم ... اما ترم 4 ... جیگرمو خون کرد ...!!

من اون زمان درسی که پیش نیاز 8 واحد دروس ترم 4 بود رو در ترم 3 برنداشته بودم و حالا باید با اینها هم نیاز میکردم ...
1 ماه و نیم از صبح تا بعد از ظهر دور و بر دانشگاه و سازمان مرکزی و ... سگ دو میزدم ... 3 بار نامه ی شورا پر کردم .... این ج... خانوم ... یکبار توی دفترش جلوی چندتا دانشجوی دیگه برگه فرم شورای منو پاره کرد و سرم داد کشید ....
آخر سر که از اون غده ی کثیف سرطانی قطع امید کردم و چاره را در افراد مسئول دیگه میجستم با پیگیری هایی که انجام میدادم مافوق اون یعنی رییس دانشکده باهام راه اومد و ضمن درس پیش نیاز از اون 8 واحد هم اجازه ی اخذ 6 واحدشو بهم داد و خیلی دیر انتخاب واحد کردم و کلاسا رو هم دیر رفتم...


این هم دومین موردش بود ...

دوتا فیلم دیگه هم همین ترم سرم درآورد ...

درسی رو من این ترم برداشته بودم و کلاس اش بعلت تعداد کم ثبت شده منحل شده بود و من بی خبر ... بعد یکماه متوجه این قضیه شدم و خودشون سر خود منو توی یک کد دیگه ثبت کرده بودند ... بعد یکماه که کلاس رفتم استاد قبول نمیکرد میگفت دیر اومدی و برای ما مصیبت درست شد ... باز کارم به اون اهریمن گره افتاده بود و ازش نامه ای خواستم که بنویسه جریان از چه قرار بوده و کفتار بی همه چیز قبول نمیکرد که نمیکرد ...
اون یکی ماجرای دیگه هم این بود که من نماینده ی یکی از اساتید ام و اوایل ترم ایشون برای تدریس نیاز به دیتا پروژکتور پرتابل داشتند و منو مسئول اینکه براشون تهیه کنم کرده بودند ... اون خوک بی شرف و دوتا از نوچه هاش که همیشه توی دفترش اند هم این امکانات رو در اختیار ما قرار نمیدادند .... آخر سر باز هم به رییس دانشکده پناه بردم و کلاسمونو عوض کرد و کلاسیکه امکانات لازم رو داشت رزرو کرد ... البته با کلی علافی و منت و ...

به سرم میزنه یکبار بزنم به سیم آخر و برم دفترش کلی حرفی که حقشه بارش کنم ...

روزی هم که این لجن جامعه ی بشری از سِمَتش برکنار بشه با 5-6 کیلو شیرینی قصد دارم به دانشگاه برم ...

ننگ به حال ما که در طویله ای زندگی میکنیم که فرد باسواد و درس خونده اش یک همچین موجود پست و حقیر و مریضیه ...


البته موارد 2 تا 4 برای من طبیعی اند چون هروقت کار اداری داشتم همین تجارب حاصل بوده... هیچ کدامشون به اندازه مورد 1 کمرمو نشکست ...