PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان پیرمرد سوزن بان



mohammad_77
27-08-2014, 15:34
با عرض سلام.
قصد دارم در اینجا داستانی کوتاه (در حد چند پست) رو بیان کنم و امیدوارم در پایان دوستان نظرشون رو در قالب ایراداتی که وارد هست و هر آنچه که از قالب یک داستان قوی و خوب می کاهه بیان کنند . در انتهای داستان منتظر نقدهای تند و تیز شما هستم . ممنون .
(البته این داستان رو در فروم دیگه ای هم مطرح کردم که متاسفانه نقدی بهش وارد نشد و نتونستم ازش بهره برداری مناسب بکنم)

mohammad_77
27-08-2014, 15:40
بیش از شصت سال از سنش می گذشت . دیگر برای اینکار پیر شده بود . هم سن و سال های او روی صندلی های چوبی راک با چشمان بسته استراحت می کردند . نمی دانست به آواز چوب کف ایوان خود گوش می دادند یا به عمری که از آن ها گذشته بود فکر می کردند . خاطرات شیرین خود را به یاد می آورند یا برای از دست رفته های خود افسوس می خوردند . ولی پیرمرد اهل این کارها و اینگونه مردن ها نبود . اینکه از روی قطع شدن صدای جیر جیر صندلی مردنش را بفهمند .
فانوس قدیمی را بالاتر آورد و به دور دست نگاه دقیقتری انداخت . فانوس نیمه از صورت چروک خرده و خسته او را روشن کرده بود . حتی سایه ای از او را که کلاه لبه داری به سر داشت و یونیفرم مشکی مخصوص با آن دکمه های نقره درشت و کهنه را به تن داشت بر روی بیابان پخش کرده بود . قطار دیر کرده بود . نفس خسته ای کشید و خم شد و دستش را روی ریل گذاشت . لرزشی را احساس نمی کرد . فانوس را کنار گذاشت و کلاه لبه دارش را از سر برداشت و گوشش را روی ریل چسباند . مثل همیشه سرد نبود . قدیم تر ها سرمای آن تا استخوانش نفوذ می کرد . ولی حالا هوای شب گرمتر شده بود . پس دیگر نیازی نبود زنش مری بعد از کشیک شبانه در حیاط خانه محقرشان برایش آب گرم داغ کند و به خاطر دود کنده های خیس آن مرتب سرفه کند . از دختر کوچکش هم که پاهای او را داخل آب ماساژ می داد شرمنده نمی شد . لبخندی به لبش نشست ولی سریع پرکشید و رفت . قطار دیر کرده بود و او نگران مسافران بود . شاهد چند سانحه دلخراش قطار بود و دیگر تحمل زجه های مسافران زخمی را نداشت . نگاه پسر جوانی که ملتمسانه دستش را به سوی او دراز کرده بود و لحظاتی بعد قطار واژگون شده بود از ذهنش پاک نمی شد .
پل قدیمی چند کیلومتر جلوتر بود . آب پایه های آن را سست می کرد و هر سال باید آن را مرمت می کردند . اگرچه تازه آن را تعمیر کرده بودند ولی باید تا آنجا می رفت تا خیالش راحت می شد . پایش را به زمین می کشید . احساس می کرد کفش های قدیمی زیاد به پایش بند نخواهند شد . لباسش نیز دیگر رنگی به خود نداشت . آفتاب بیابان نه تنها خودش بلکه به لباس هایش نیز رحم نکرده بود . اگرچه با روغنی که از کناره های قطار به کفش خود می زد آن را زنده نگه داشته بود ولی دیگر رفیق راه نبودند . اگر تا چند هفته دیگر مقاومت می کردند لباس ها و کفش تازه نفس می رسیدند و ظاهرش دوباره شیک و دوست داشتنی می شد .
بعد از پیچ بعدی پل نمایان می شد . اضطرابی در دلش افتاده بود . راه زیادی آمده بود و برای آنکه مطمئن شود انگشتانش هنوز سرجایشان هست چندباری آن ها را امتحان کرده بود . باز هم ایستاد تا نفسی چاق کند و کمرش را صاف کرد . نگاهش به ستاره ها افتاد . محو زیبایی ستاره های شب بیابان شده بود . به یاد دستورات رئیس ایستگاه افتاد که بارها گفته بود به خاظر سنش اجازه ندارد از ایستگاه زیاد دور شود . ولی بعد از حادثه آخر دیگر خودش نبود . پاهایش برای خودشان حرکت می کردند . دوباره به راه افتاد هوا هنوز هم مطلوب بود و خسته اش نمی کرد . قدم های بعدی پل را به او نمایان می کرد .

mohammad_77
27-08-2014, 15:42
رودخانه قدیمی از رشته کوه هایی در دوردست که با تردید سرابی از آن مشاهده می شد سرچشمه می گرفت . دل خشک بیابان را دریده بود و دره ای سرسبز با عمقی سی یا چهل متر پدید آورده بود . ولی اطراف دره تا دوردست ها جز بوته های خشک خار چیزی رشد نکرده بود . در جایی میان راه این رودخانه که در طول راه از عظمتش کاسته می شد و عرض دره به کمتر از پنجاه متر می رسید پلی با پایه های سنگی ساخته شده بود . ولی بستر رودخانه سست بود و ممکن بود تاب تحمل وزن پل و قطار را نداشته باشد . این همان نگرانی پیرمرد بود .
سکوت عجیبی برقرار بود . همین سکوت باعث قوت قلب او شده بود . آخرین تپه کوتاه ماسه ای را هم گذراند . پل با اقتدار پا برجا بود . با همان ریل آهن و چوب روغن اندود قدیمی که به سینه داشت . همان کمان قوسی شکل و متعلقاتش که پل را از بالا نگه داشته بود . صدای جیغ و ناله و فغان به آسمان بلند نبود . اگرچه باز هم نگران مسافران قطار بود ولی کار بیشتری از دستش ساخته نبود . آن طرف پل در اختیار ایستگاه دیگری بود و منطقه اش هم بی خطر بود .
برگشت و به پشت نگاه کرد . بیابان تاریک بود و باید هرچه زودتر بر می گشت . قبل از آنکه رئیس ایتگاه متوجه نبودنش شود . ناگهان صدای سوت خفیفی از دوردست به گوش رسید . نفس راحتی کشید . حال دیگر خیالش راحت شده بود . ایستاد و به نظاره ماند . نوری از دور سوسو می زد و هر از گاهی صدای سوتی که بلندتر می شد به گوش می رسید . لوکوموتیوران آخرین سوت را کشید و نورافکن قطاری که دودی سیاه تر از شب را از خود دور می کرد قدم به پل گذاشت .
کوهی از آهن با صدایی دلخراش و سرعت کمتری از حد معمولش از روبروی پیرمرد گذشت . ناگهان همه چیز در پیش چشمانش آهسته شد . از برخی از کوپه ها نوری زرد رنگ به زحمت از پشت پرده های زمخت های سورمه ای به بیرون سرک می کشید . ولی در برخی دیگر از کوپه ها چهره برخی از مسافران و گاهی هم بچه های بی حال را که با خستگی به بیرون و به به ناکجا آباد نگاه انداخته بودند به وضوح قابل مشاهده بود .
پس از اندک زمانی موجود آهنی درازی با سری نورانی که مسیری کوتاه از ریل راه آهن را روشن کرده بود و پیش می رفت از دور نمایان بود و آن نور نیز کم کم خاموش می شد . تنها بوی روغن سوخته و بوی ذغال سنگ فضا را پر کرده بود ولی پیرمرد دیگر آن را احساس نمی کرد . سال ها بود که با این بو نفس می کشید .
هوا رو به روشنی می رفت و مدت ها بود که مسافران احتمالی که پیاده شده بودند ایستگاه را ترک کرده بودند . ایستگاه بر روی سکویی از سنگ صاف قرار داشت . اتاقک چوبی فروش بلیط به رنگ سفید و سایبانی هم رنگ با یک ردیف صندلی چوبی کثیف کمی عقب تر از محل توقف قطار ساخته شده بود . دو ردیف ریل که یکی از آن ها تازه عوض شده بود در جلوی سکو کشیده شده بود که از ریل دوم برای خارج کردن موقت قطارهای معمولی از مسیر قطاره های تندرو استفاده می شد .
یک نفر بر روی سکو دیده می شدند . با آن هیکل درشت و چهار شانه و سر بزرگ که همیشه بالا را نگاه می کرد و کلاهش را تا روی چشمانش به پایین می کشید از دور نام رئیس ایستگاه را یدک می کشید . زیر نور سه چراغ تنهای روی سکو موهای سیاه بلندش از زیر کلاه لبه دار معلوم بود . پیرمرد خودش را پایین تر کشید تا از دیدش مخفی بماند ولی لزومی به اینکار نبود چون رئیس به طرز عجیبی سرش را به زیر انداخته بود و به نقطه ای از ریل قطار خیره شده بود . دیری نپایید که سرش را به نشانه تاسف تکان داد و به اتاق خودش که پشت اتاقک بلیط فروشی بود رفت .
پیرمرد با خیال راحت تر می خواست از پشت سکو بالا برود که نگاهش به دختربچه ای افتاد که کمی دورتر از ایستگاه با عروسکی که در دست داشت بازی می کرد . بسیار عجیب بود که رئیس ایستگاه که نسبت به حضور هر آدمی پشت خط ریل قطار حساس بود متوجه او نشده است . مسیرش را کج کرد و با بدخلقی به دنبال دخترک راه افتاد .

mohammad_77
27-08-2014, 15:43
دخترکی بود ده ساله که پیراهن و دامنی یکسری به رنگ سفید به تن داشت . لبه های آستینش توزی دوزی بود و جوراب شلوار سفیدی به پا کرده بود . کلاهی لبه دار با گلی صورتی درکنارش که حاشیه اش را توری سفید با گل های ریز دوخته بودند به سر کرده بود و با بندی نازک آن را به زیرگردنش گره زده بود . صورتی سفید اندکی کک و مک داشت . کفش های سیاه و براقی به پا داشت و زنگوله های کوچک طلایی روی آن با هر بار بالا و پایین پریدنش دلنگ دلنگ ریزی می کرد . خرس عروسکی آبی لاغری به دست داشت و مدهوش از اطراف آن را به پایین و بالا می انداخت و برای لحظه ای هم روی پایش بند نبود .
هرچه که پیرمرد صدای خسته و بی نفسش را بالاتر می برد فایده ای نداشت و دخترک از یک طرف به طرف دیگر می رقصید و پرواز می کرد . پس از دقایقی که برای پیرمرد به اندازه عمری گذشت ایستاد و درمانده به دخترک خیره شد . شاید چندباری را در اطراف ایستگاه چرخیده بودند ولی هیچ کس به جز پیرمرد به دخترک توجه نمی کرد . شاید هم رئیس ایستگاه عصبانی تر از آن بود که بخواهد مداخله کند و شاید هم آن را مجازاتی برای خودسری او می دانست .
سرانجام پیرمرد سوزن بان به طرف اتاقک بلیط فروشی رفت . شیشه یکی از پنجره هارا تقریبا گرد در آورده بودند و مرد بلیط فروش پشت میزی که جلوی دریچه شیشه ای گذاشته بودند لم داده بود . پیراهن نازک کرم رنگی به تن که داشت که در لبه های آستین تا حد قابل تحملی چرک شده بود . سر کچلی داشت که تنها در پشت سر موهایی حنایی روییده بود . داخل اتاقک یک گاوصندوق بزرگ و روبروی دیوار نیز ساعتی بزرگ با پاندول طلایی قرار داشت . غیر از این ها یکسری کاغذ روی میز ریخته بود و مقادیری هم کاغذ و تعدادی پرونده اطراف اتاق تلنبار شده بود . به جرات می شد گفت نقطه ای یافت نمی شد که ضخامت گرد و غبار رویش به چند میلیمتر نرسیده باشد .
پیرمرد با دست به دخترک که هنوز روبروی ایستگاه بالا و پایین می پرید اشاره کرد و دوباره سرش را به سوی مرد بلیط فروش برگرداند . ولی مرد تنها به او خیره شده بود و حرفی نمی زد . پیرمرد به حرف آمد و با ناراحتی گفت "نمی خواهی کاری کنی جان !؟" ولی مرد از جایش تکان نخورد و پس از لحظه ای به ساعت بزرگ نگاهی انداخت و دوباره به پیرمرد خیره شد . پیرمرد به شدت رنجید و کمرش را صاف کرد و کلاهش را برداشت و دست به کمر به اطراف نگاهی انداخت . دخترک خیلی به ریل نزدیک شده بود . پیرمرد جلوی سکو رفت و از بالای آن با ناراحتی گفت "پدر و مادرت کجا هستند ؟ برای چه جای دیگری بازی نمی کنی ؟ اسمت چیست ؟"
دخترک لحظه ای دست از بازی کشید و پاسخ داد "سوزان" . پیرمرد لبخندی زد و گفت "اسم دختر من هم سوزان هست . البته خیلی از تو بزرگتر هست . می خواهی او را ببینی ؟" . دخترک با لبخندی شیطنت آمیزی پاسخ داد "نه بعدا می بینم . الان زود است" و دوباره مشغول بازی خود شد . در همین هنگام دوباره صدای سوت قطاری از دور دست بلند شد . پیرمرد سوزن بان با تعجب با خودش زمزمه کرد (ولی قطار بعدی که ساعت هشت صبح می رسد) و سریع دستش را داخل جیب راستش کرد . ساعت شماته ای نقره ای رنگی که طرح های زیبایی از گل روی آن حکاکی شده بود را از جیبش در آورد . ساعتش دوباره به خواب رفته بود و روی ساعت هشت باقی مانده بود . با شنیدن دوباره صدای سوت قطار که نزدیک تر شده بود از جا پرید . به نظر می رسید برای هیچ کسی مهم نبود که چه بلایی سر دخترک خواهد آمد .

mohammad_77
27-08-2014, 15:43
پیرمرد با ناباوری به مرد بلیط فروش که به تکاپوی عجیبی افتاده بود نگاهی کرد . تعدادی کالسکه سقفدار و گاری از دور به ایستگاه نزدیک می شدند . جایی برای تعلل نبود . از سکو پایین آمد با داد و فریاد به سمت دخترک که در حدود پنجاه متر از ایستگاه فاصله گرفته بود به راه افتاد . با آنکه در آن فاصله خطری او را تهدید نمی کرد ولی باز هم نگران بود . نزدیک به او شده بود که ناگهان دخترک دست از بازی کشید و همانند مجسمه ای به او خیره ماند . جلوتر رفت با ناراحتی گفت " چرا با من پیرمرد چنین کاری می کنی ؟ پدر و مادرت کجا هستند ؟ " ولی دخترک سرش را به سوی قطار سیاهی که زوزه کشان خط راه آهن را در می نوردید چرخاند . پیرمرد ایستاد و به سکوی ایستگاه نگاه کرد .
تعدادی زیادی مسافر را روی سکو می دید . به نظر می رسید بیشتر ساکنین روستای محل زندگی اش به یکباره قصد مسافرت دارند . کلاهش را از سرش برداشت و با آستینش عرق روی پیشانی را پاک کرد . به یکباره یاد چهره عصبانی زنش مری افتاد و به آستینش نگاهی کرد . خوشبختانه صورت دوده گرفته و عرق آلودش اینبار آن را کثیف نکرده بود . آتش از زمین چاک چاک بیرون می ریخت ولی برای اولین بار عرقی بر پیشانی نداشت . دوباره به سکو نگاه کرد . رئیس و مرد بلیط فروش لباس رسمی تازه ای را به تن داشتند و چشم به قطار که تقریبا به ایستگاه رسیده بود داشتند . پیرمرد سوزن بان دستش را بالا برد و با فریاد بلندی رئیس را صدا کرد ولی با زوزه باد و آخرین سوت قطار در هم آمیخت به جایی نرسید .
" سوزان آنجاست " دخترک این را گفت و دست پیرمرد را گرفت و کشید . پیرمرد با تعجب به سکو نگاه کرد ولی قطار به ایستگاه رسیده بود . پیرمرد بلااراده به دنبال او به راه افتاد . نگرانی شدید به دلش راه یافته بود . احساس واقعه شومی را برای سوزان می کرد . از جلوی قطار گذشتند و با هم وارد سکو شدند . حدود بیست تا سی مرد و زن و بچه از ساکنین روستا در آنجا جمع شده بودند و برخی نیز لباس های سیاه به تن داشتند . پاهای پیرمرد سست شد . دخترک را از میان جمعیت با خود کشید تا سوزان را بیابد .
صدای سوت قطار دوباره به هوا خواست و اندکی بعد رئیس قطار از سکوی سیاه چوبی که برایش در کنار سایبان گذاشته بودند بالا رفت . نگاهی مهربان به پیرمرد انداخت و به سوی قطار و با صدایی که آشکارا می لرزید گفت " ما اینجا هستیم تا ... " ناگهان صدای هق هقی در میان جمعیت پیچید . مردی جوان که کت و شلوار قهوه ای ناسور به تن و صورت آفتاب سوخته ای داشت و کلاه مخمل سیاهی را در دست می فشرد , شانه های زن جوانی که لباس و کلاهی سیاه به تن داشت را گرفته بود و همراه با او اشک می ریخت . دخترک دست پیرمرد را کشید و گفت " آن ها پدر و مادر من هستند " .
صورت دخترک شفاف شده بود . پیرمرد به زانو نشست . از ورای صورت شفاف او صورت دو نفر آشنا به چشمش خورد . رئیس قطار باز هم به آن سو نگاه کرد و ادامه داد " ... تا قهرمانی را هرگز فراموش نکنیم " . پیرمرد لبخند تلخی زد و ایستاد و دست به سر دخترک کشید و گفت " تازه به خاطر می آورم . متاسفم . متاسفم که نتوانستم کمکت بکنم " . دخترک لبخندی زد و پاسخ داد " خیلی دیر شده بود ولی امیدت را از دست ندادی . ممنون که مرا در آغوش کشیدی " . بدن دخترک در حال محو شدن بود . دخترک مکثی کرد و ادامه داد " با من بیا " . ولی پیرمرد با عشق به مری و دخترش سوزان نگاه می کرد . هر دو لباسی سیاه و کلاهی که توری مشکی ریزی از لبه آن آویزان بود و نیمه ای صورتشان را می پوشاند به تن داشتند و همدیگر را سخت در آغوش گرفته بودند و اشک هایشان نرم و آهسته از صورتشان به روی سنگ سخت سکو می لغزید .
لباس سوزن بان را یک هفته زودتر فرستاده بودند . به عنوان یادبود به خانواده اش سپرده شد . پنج دقیقه سکوت و گل هایی بر روی نقطه ای که رئیس قطار قبلا به آن خیره شده بود پر پر گردید . سوزن بانی برقی جای پیرمرد را گرفت ولی پس از آن برخی از مسافران داستان هایی از پیرمرد سوزن بانی که فانوس به دست نزدیک پل به انتظار قطار تاخیر کرده می ایستاد حکایت می کردند .

New Ray
27-08-2014, 23:16
کلا بد نبود. قرار شد نقد کنیم دیگه ؟ :n17:
داستانش بد نیست ولی شبیه داستانهایی هست گه بعضی از نویسنگان خانم مینویسند و خیلی به جزئیات اضافه میپردازند
که بجای کمک به بهبود فضای داستان و شناخت عادی کاراکترها ، بیشتر خط اصلی داستان رو محو و مصنوعی میکنه.
مثلا وقتی داستان کوتاه هست لزومی نداره یکدفعه این همه خصوصیت بگه :

دخترکی بود ده ساله که پیراهن و دامنی یکسری به رنگ سفید به تن داشت . لبه های آستینش توزی دوزی بود و جوراب شلوار سفیدی به پا کرده بود . کلاهی لبه دار با گلی صورتی درکنارش که حاشیه اش را توری سفید با گل های ریز دوخته بودند به سر کرده بود و با بندی نازک آن را به زیرگردنش گره زده بود . صورتی سفید اندکی کک و مک داشت . کفش های سیاه و براقی به پا داشت و زنگوله های کوچک طلایی روی آن با هر بار بالا و پایین پریدنش دلنگ دلنگ ریزی می کرد . خرس عروسکی آبی لاغری به دست داشت و مدهوش از اطراف آن را به پایین و بالا می انداخت و برای لحظه ای هم روی پایش بند نبود .

این نوعی سبک نوشتن تکراری هست که در آثار مختلف نویسنده میشه مشابهش رو دید.
مثلا وقتی مخاطب هم ممکنه مرد باشه هم زن ، طبیعیه که مرد خوشش نمیاد نویسنده همش آستین شخصیتهای مختلف رو توضیح بده !! :n02:

1376MAXIMUM
28-08-2014, 21:23
داستان بد نیست ولی خیلی به جزئیات اهمیت دادی و جذابیتش رو از دست داده یه مقدارالبته هنوز کامل نخوندمش مثلا در مورد پیر مرد اگر فقط در مورد لباس ها رنگ مشکی و .... رو گفته بودی و در مورد کهنگی من اون موقع خوندن اصلا برام اهمیتی نداشت که چرا کهنه شده لباسش شاید هم جای مناسبی بیان نشده بود و در مورد سن که باهاش داستان رو شروع کردی شاید بهتر بود که خواننده خودش تصمیم میگرفت که چه سنی داره پیرمرد مثلا بر حسب تصویر سازی که من داشتم تو ذهنم به نظر من سنش حداقل ۷۰-۷۵ سال باید می بود از نهوه شروع کردنت خوشم اومد ادامشو که خوندم بقیه نقد رو مینویسم البته تخصصی ندارم فقط چیزایی که خودم دوست داشتم و چیزایی که اگر نبود به نظرم جذاب تر میشد داستان رو مینویسم براتون در کل ممنون از وقتی که گذاشتی

mohammad_77
28-08-2014, 22:00
از دوستانی که نظرشون رو گفتند خیلی ممنون هستم . باز هم منتظر نظرتون هستم . امیدوارم نقاط ضعف و قوت بیشتری رو بیان کنید .
نقدها افزایش پیدا کنه شاید دیدید هفت فصلش رو کامل همینجا نوشتم ! (از اون شرط ها بودها ... :n01:)