PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : حرف ها را باید شنید ...



Demon King
21-08-2014, 14:20
سلام خدمت دوستان.




امروز تصمیم گرفتم داستانی بلند ( البته اونقدر بلند نیست که اسمش رو رمان گذاشت) برای شما دوستان بگم.



داستان مال خودمه, البته هنوز آخرش مشخص نیست, ولی خوب از خوبی های داستان نویسی اینه که استارتش رو بزنی, هی حرفت میاد و ادامه اش رو مینویسی.




امیدوارم که لذت ببرید نظری هم داشتید حتما بگید.

:n16:


لینک و موضوع فصل ها:

فصل اول ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ( زندان قلب ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

فصل دوم ( راز پنهان ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

فصل سوم ( رویا های قلب شکسته ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

فصل چهارم ( اغمای عشق ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])







موضوع : حرف ها را باید شنید ...







قسمت اول ( فصل اول ) :










همیشه یاغی بود. در تمام طول زندگی حتی یکبار هم به حرف ها ی دیگران توجهی نداشت و میگفت: ما برای مردم زندگی نمیکنیم,



انتخاب هایمان, راهمان, تصمیماتمان باید از آن خودمان باشد نه زاییده پچ پچ های مردم. مغروربود و لجباز. میگفت: خودم میدانم چه میکنم و مرا چه نیاز به نصیحت. نامش مهرداد بود, از بچگی استعداد های زیادی داشت, طوری که هر چیزی در خانه عیب پیدا میکرد از کوچک ترین چیز تا بزرگترین ها زیر دست او تعمیر میشد.



پدر او مردی زحمت کش بود که از جانش برای خانواده اش و حتی همسایه ها و فامیل مایه میگذاشت. زمانی که خواهرش فاطمه با فلاکت و بدبختی زندگی میکرد و به سختی با قالی بافی مخارج پنج فرزند خود را تامین میکرد؛ این مرد از روزی خود و خانواده اش میگذشت و هرروز با دستانی پر به دیدار خواهر و فرزندانش میرفت. حتی اجازه داده بود خواهرش که غرق در بدهکاری بود برای مدتی در خانه ی او سکونت داشته باشد. اما این مرد از سوی فرزند شاید کمی کم شانس بود یا قسمتش این بود یا شایدم مقصر خودش بود, همیشه از فرزاندانش حمایت میکرد و به آنان اعتماد به نفس بیش از حد میداد. طوری که هیچکس جرات نداشت, از آنها انتقاد کند یا نصیحتشان نماید. حتی برادر بزرگترش اسد الله هم از دفاع بیش از حد او از فرزندانش شاکی بود.




چهار فرزند داشت, مهران پسر بزرگش بود, او از نظر اخلاقی, کمی تند بود همیشه در تمام دعوا های خیابانی پدرش دست او را میکشید تا شر بپا نکند.




دومین فرزندش دختر بود, زهرا. او از درس و تحصیل متنفر بود, همیشه میگفت: دختری که بلوغ عقلی داشته باشد درس دعوای درد هایش نخواهد بود, باید ازدواج کند و فرزند دار شود.



سومین فرزند او, مهرداد, فردی مغرور و در عین حال خوش جثه و خوش لباس بود. همیشه توی فامیل اون رو پسر خوشتیپه ی فامیل میدونستن, تا دلت بخواد حرفه بلد بود ولی اونم مثل خواهرش زهرا از درس فراری بود.
آخرین فرزندش, سعید, سربه زیر ترینشون بود. همیشه سرش تو کتاب و در حال مطالعه. برای کنکورش خیلی تلاش کرد. شاید بشه گفت بهترین و عاقل ترین فرزند حاج حسین , پدرشان , همین سعید بود.

همه ی عیال حاج حسین از رفت و آمد با آشنایان فراری بودن, حتی یه سال عید همگی راهی شمال شدن تا از خرج و مخارج دید و بازدید در امان باشن. ولی تقصیر حاج حسین نبود, همه ی این فرار از رفت و آمد ها تقصیر مهرداد بود.

حاج حسین و حاج اسد الله, برادر بزرگتر اون , فداکار ترین و مرد ترین افراد فامیل بودند. اما فرزندان اسد الله سر به زیر و متواضع و فرزندان حسین پرخاشگر و مغرور.







زمانی که حاج حسین و فطمه خواهرش همسایه بودن, مهرداد عادت داشت همش تو کوچه با دوستاش باشه. فاطمه خانم و محمد آقا هم پنج دختر مجرد داشتند و آقا محمد شوهر فاطمه همیشه این تذکر رو به آقا مهرداد مغرور میداد که من پنج دختر مجرد توی خونه دارم و شاید درست نباشه همیشه با رکابی و لباس خونه دم در باشی. مهرداد اون موقع حدودا بیست و خورده ای سالش بود و وقتی اون حرف رو از محمد شنید گفت: کسی حق تذکر دادن به من رو نداره, هرجور بخوام میگردم و فضولش هم شما نیستی.






حرف زدن مهرداد با محمد آقا که تقریبا 15 سال از خودش بزرگتر بود خجالت آور بود. شاید اون موقع جاش بود حاج حسین یه سیلی مهمونش کنه ولی نکرد. مهرداد ورزشکار بود, هیچکی رو حرفش حرف نمیزد, وقتی به خانواده اش گفت باید خونمون رو عوض کنیمو و من با این شوهر عمم محمد مشکل دارم. همه سر و پا گوش تسلیمش شدن. حتی حاج حسین. خونه رو عوض کردن و از همسایگی فاطمه خانم و شوهرش در اومدن ولی حیف که تمام مشکلاتشون توی خونه ی جدیدشون شکل گرفت ...









اگر خدا بخواهد ادامه دارد...

Demon King
22-08-2014, 10:54
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت دوم ( فصل اول )







حاج حسین آقا پس از اینکه از همسایگی فاطمه و محمد در اومد, یه خونه ی سه طبقه گرفت. بچه هاش هنوز ازدواج نکرده بودند برای همین کل خانواده اش تو طبقه سوم ساکن شدند و طبقه اول و دوم هم دست مستاجر. حتی بعد از عوض کردن خونه هم رابطه مهرداد و پدرش با محمد و فاطمه بهتر نشد و تو مهمونی های فامیل هم این دو خانواده رو جدا هم دعوت میکردند تا مبادا رو در رو بشن.






حتی موقعی که مادر مهرداد, مریم, مریض شده بود, محمد و فاطمه برای عیادت اومده بودن خونه ی حاج حسین. مهرداد همچین توپ و تشری بشون کرد که شاید دیگه پاشون اونجا نذارن. اینجا هم جاش بود حاج حسین یه سیلی بخوابونه تو گوش مهرداد ولی بازم



طرف بچه هاش رو گرفت و از مهرداد حمایت کرد. شاید این حق فاطمه و محمد نبود چون کاری نکرده بودن که لایق این توپ و تشر ها باشن.





چند سال بعد زهرا , خواهر مهرداد , با پسر داییش, یوسف, ازدواج کرد. در حالی که هنوز درسش تموم نشده بود, یعنی نه اینکه تموم نشده باشه, بلکه از 20 سالگی کلا درسو ول کرده بود و حالا که حدودا 25 – 26 سالشه تصمیم به ازدواج گرفت. ولی تو اون سه طبقه نموند, خونه اش برد یه جای دورتر.



1 – 2 سال بعد مهران و مهرداد هم رفتن تو کار رانندگی با تاکسی. سعید هم امسال کنکور داشت. حاج حسین دو تا تاکسی انداخت زیر پای مهران و مهرداد. خودشم با زنش خونه نشین شد.






حاج حسین سوای اینکه با فاطمه, خواهرش , مشکل داشت, با اسد الله برادر بزرگترش هم بخاطر انتقاداتش به مهرداد مشکل داشت و کلا در خونه اش رو به روی همه ی آشنایان بسته بود.



مهرداد و مهران هم با تاکسی داری خرج خونه رو در می آوردن. خانواده حسین تا اون موقع توی خودشون مشکلی نداشتند, یعنی مشکل داخلی نبود, مشکل شون با فامیل بود. اما با تاکسی داری مهرداد مشکلشون شروع شد.






مهرداد مثل روز های معمولی در حال رانندگی با تاکسی و سرویس رفتن بود که یه دختره مغرور و در عین حال زیبا و سنگین سوار ماشین شد. مهرداد هم اول توجهی نداشت, چون این همه مسافر سوار میشد, اون دختر هم مثل بقیه. اما وقتی میخواست کرایه رو بده. مهرداد یه دل نه صد دل عاشقش شد. کرایه رو ازش نگرفت. اسمش رو پرسید. دختره هم گویا فقط در ظاهر سنگین بود,



اگه بگم به خاطر خوشتیپ بودن مهرداد اسمش رو به اون گفت دروغ نگفتم. اسم اون دختر لادن بود.
بیشتر مقصد اون دختر مهرداد رو تو رویا برد, فرودگاه. چون بهش میخورد دختر پول داری باشه. مهرداد شماره اش رو به لادن داد و لادن هم با یه تک شماره اش افتاد تو گوشی مهرداد.




مهرداد درسته یکم تند خو و مغرور بود اما از نظر شخصیتی آدم بدی نبود. لادن رو رسوند فرودگاه. حتی صدای چکمه های لادن برای مهرداد دل انگیز بود.




مهرداد هم زرنگی کرد و از ماشین پیاده شد و همراهیش کرد و تا لحظه پرواز پیشش بود. یه جورایی دل لادن رو بدست آورد. ولی تنها مشکل مهرداد این بود که اگه لادن با اصل و نصب و ثروتمند باشه, چطور قبول میکنه با مهرداد ازدواج کنه. مهرداد اگه میخواست ازدواج کنه از نظر خونه و ماشین مشکلی نداشت. طبقه ی دوم باباش و تاکسی زیر پاش بود.






مهرداد آدم با ایمانی نبود یعنی تنها فرزند حاج حسین که اهل نماز و ذکات نبود همین مهرداد بود. برای همین چند ماهی با دختره بدون قصد ازدواج میومد و میرفت. هر بار که مهرداد به چشمان آبی لادن نگاه میکرد تو فکر فرو میرفت. تا اینکه لادن با اسم کوچیک صداش کرد : " مهرداد !! " وقتی صدای لادن رو شنید که میگفت مهرداد چنان عشق آتشینی تو قلبش ایجاد شد که شاید



حاضر بود به خطر لادن جلوی کل خانواده اش بیاسته. لادن از نظر زیبایی از مهرداد کمی نداشت. چشمان آبی, قد بلند, صورت زیبا و ... /




تنها چیزی که لادن رو از مهرداد سوا میکرد پول لادن بود. غذا رو لادن حساب کرد و بعد از ناهار از هم جدا شدند و هرکی راهی خونه ی خودش شد.





















هنوز صدای لادن تو گوش مهرداد بود. صدای چمکه هاش, صدای لطیفش وقتی صدا زد " مهرداد" .

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])










مهرداد بعد ازناهار و جدا شدن از لادن, رفت رو یکی از صندلی های پارک نشست و فکر کرد که چجوری موضوع رو با باباش مطرح کنه. تو فامیل دختر مجرد زیاد بود اما اونقدر که غرق زیبایی لادن شد به هیچ کدومشون حسی نداشت.



اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...

Demon King
23-08-2014, 09:59
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت سوم ( فصل اول )







پدر مهرداد شاید با فامیل رابطه اش رو قطع کرده بود, اما نه تا این حد که دختری از فامیل نگیره. از اون ور هم توی خونه همه از مهرداد حرف شنوی داشتن و هیچوقت مخالفتی باهاش نمیکردن.



مهرداد هنوز رو صندلی پارک نشسته بود و فکر میکرد, خوب از اونجا که حرف مهرداد رو تو خونه همه قبول میکنن, دلیلی نداشت که مهرداد قضیه ی ازدواج با لادن رو به خانواده نگه. پس رفت سوار ماشین تاکسیش شد و به طرف خونه حرکت کرد.






هنوز هم فکر و رویای لادن تو سرش بود, توی رستوران برای ناهار دوغ ترش خورده بود و با اینکه ظهر بود چشماش سیاهی میرفت و خوابش میومد. همینطور که تو عالم خودش بود, یه پیرمرد جلوش ظاهر شد, مهرداد دیر سر ترمز زد. پیرمرد داشت از خط عابر حرکت میکرد, پس مقصر مهرداد بود. حالا مهرداد مونده بود که فرار کنه یا نه.




خوب اگه فرار میکرد ممکن بود کل عمرش مجبور باشه از پلیس فرار کنه و از اون ور اگه وای میساد لادن رو از دست میداد.



پیرمرده هنوز جون داشت, مهرداد راه دوم را انتخاب کرد, وایساد و طرف رو رسوند بیمارستان ...




خوب بودن با فامیل یه جاهایی خیلی کمک آدم میکنه. اگه دستت تنگ باشه و به پول نیاز داشته باشی این فامیله که دستت رو میگیره و میارت بالا.




مهرداد با خودش فکر میکرد که اگه پیرمرده بمیره باید واقعا چه کار کنه؟ دو راه داشت:



1 ) تاکسی که زیر پای خودش و مهرانه رو باید بفروشن ولی دیگه سرمایه ای برای کسب در آمد براشون نمیمونه.



2 ) یکی از تاکسی هارو بفروشن, بقیه پول دیه هم از از حاج اسد الله عمو ی بزرگش قرض کنن.



راه دوم منطقی تر بود ...






پیرمرده رفته بود تو کما, مهرداد به خانواده اطلاع داده بود بیان بیمارستان. هرچی علت تصادف رو پرسیدن مهرداد حرفی نداشت بزنه و فقط میگفت خسته بودم و حرفی از لادن نزد چون تو اون اوضاع قمر در عقرب اگه از لادن حرفی میزد همه علیه اون در می اومدن.



پلیسا برای بازجویی اومدن, مهرداد هم حرفی نداشت بزنه سر ظهری چطور میتونست بگه خواب موندم؟.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])





بردنش بازداشت گاه تا اوضاع پیرمرد مشخص شه. گاهی اوقات پیش اومده افراد ی که میرن کما چندین سال بهوش نمیان و همین مهرداد رو خیلی نگران کرده بود.



تقریبا دور لادن رو باید خط میکشید چون اگه پیرمرده بمیره یا میره زندان و شاید هم اعدام و اگه دیه هم بده اونقدر خرجیشون کم میشه که شانس بیارن محتاج دیگران نشن, چه برسه به اینکه خرج و مخارج عروسی رو هم بدن ...



اواسط تیر بود, روز کنکور سعید, همه ی خانواده بر عکس بقیه مردم دوست داشتن سعید قبول نشه چون پولی ندارن برای دانشگاهش بدن. بیچاره سعید. تقریبا 15 روز از کمای پیرمرد میگذشت و خبری نبود, مهرداد هم تو بازداشت بود.







حاج حسین دیگه تنوست تحمل کنه و دست به کار شد.






" تاکسی که زیر پای مهران بود رو فروخت و یه نیسان کهنه ای که قبلا داشتن با اون نیسان به همراه مهران مشغول کار با ایزوگام شدن. تاکسی مهرداد هم تو پارکینگ بود. دو تایی به زور خرجی خانواده رو بتونن در بیارن چه برسه به دیه مهرداد.




حاج حسین هم اینقدر آدم یه دنده ای بود حتی حاضر نبود یه طبقه از خونه اش رو بفروشه تا اوضاع بهتر شه ... "






اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...




دوستان تا اینجا کی کامل داستان رو خونده؟
نظرش چی بوده؟ پیشنهادی؟ انتقادی؟

Demon King
25-08-2014, 09:29
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت چهارم ( فصل اول )










پیرمرد هنوز تو کما بود. مهرداد هم تو بازداشتگاه. زندگی حاج حسین هم با کار خود آقا حسین و مهران میگذشت, ولی به سختی.




خبری از لادن نبود. مهرداد خواست یه تلفن به بیرون بزنه, شماره لادن رو حفظ کرده بود.



یه تماس گرفت چند تا بوق خورد و بعد لادن گوشی رو برداشت. با اطلاع قبلی یعنی میدونست مهرداده. اما طور دیگیه باهاش حرف میزد. خیلی سرد و ناراحت. مهرداد چند کلمه ای باهاش حرف زد و بعد لادن بهونه کرد که کار داره و رفت.






مهرداد ذهنش پر از سوال شد:



یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ لادن میدونه من با ماشین یکی رو زدم؟ یعنی میدونه من بازداشتگام؟



اگه جواب دوتا سوال آخری مهرداد بله باشه تقریبا باید بطور کامل دور لادن رو خط بکشه. چون برای اون دختر میتونست شوهر بهتری هم پیدا بشه.



تمام این حرفا تو ذهن مهرداد بود. تقریبا دیگه داشت دیوونه میشد. بازداشتگاهم که خونه ی خودش نبود دقه به ساعت بخواد زنگ بزنه, برا همین یه گوشه نشست و ساکت موند. مهرداد حسرت تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو میخورد. اون دوغ ترشی که ناهار خورد, اون تصادف, اصلا آشناییش با لادن و همه اتفاقاتی که نباید میافتاد و افتاد.






حسین به ملاقات مهرداد رفت. براش لباس های جدید آورد و غذا هایی هم که مادر مهرداد درست کرده بود رو هم بهش داد. مهرداد هم لباسا رو عوض کرد و یکم با باباش حرف زد و بعد باباش رفت. تو راه خونه که داشت میرفت یه کاغذ از جیب شلوار مهرداد افتاد,




حاج حسین اول میخواست اونو برگردونه تو جیب مهرداد و کاریش نداشته باشه ولی وسوسه شد, در کاغذو باز کرد, متن کاغذ



حیرت آور بود, یه نامه ی عاشقانه. شخص دوم نامه معلوم نبود یا کسی این نامه رو برای مهرداد نوشته بود یا اینکه مال خودش بود,




ولی دستخطش مال مهرداد بود.

حاج حسین شروع کرد به خوندن متن نامه:






" سلام برتو ای عشق من. ای وجود, من دنیای من. با تو تمام زندگی برایم معنا میشود. غم ها تبدیل به شادی, رویا هایم تبدیل به حقیقت و جهنمم تبدیل به بهشت خواهد شد. پس با من بمان تا زندگی هست. من برای تو زندگی میکنم, برای تو نفس میکشم و اگر روزی قرار باشد بمیرم برای تو خواهم مرد.



همان روزی که صدای چکمه های بلندت به گوشم خورد, چشمان آبی ات به من خیره شد, صورت زیبایت مقابل چشم هایم قرار گرفت دانستم که تو مال منی و من با مال تو. بزن ... به صورتم بزن ببین خواب نیستم,


تو را در رویا ها میدیدم در بیداری پیدایت کردم. پس اگر این رویاست و بیداری نیست, بیدارم نکن هرگز. این رویا را دوست دارم ... "


یه کارت پستال هم تو جیب مهرداد بود:


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])






حاج حسین با خوندن این نامه و اون کارت یه چند دقیقه ای ساکن بود, هضم این حرف های مهرداد برایش سخت بود, نمیتوانست آنها ها را درک کند. زمانی که خود ازدواج کرد پدر و مادر همسرش حتی نمیگذاشتند کنارش بنشیند چه برسد به نامه ها و حرف های عاشقانه.






اما با این حال مهرداد را درک میکرد چون عشق های امروزی واقعا متفاوت با دیروزی هاست. اما اینکه نام دریافت کننده این نامه چیست هنوز برای حاج حسین معما بود. اولش خواست برگرده پیش مهرداد و یه سیلی بخوابونه تو گوشش ولی رفت خونه. این نامه رو یه جا نگه داشت و منتظر بود ببینه چه اتفاقی میوفتده. پس حالا سه نفر از این عشق آتشین مطلع بودن:





مهرداد – حاج حسین – لادن






بعد از اینکه مهرداد لباساش رو عوض کرد, فهمید که نامه موند تو لباس قبلی هاش. دوباره از مامور اجاز گرفت که یه تماس ضروری بگیره و زنگ زد حاج حسین.



مهرداد: علو بابا سلام کجایی؟




حاج حسین: سلام رسیدم خونه.




_ لباسامو چیکار کردی؟




_ دادم مادرت بندازه ماشین.




_ اووووففففف .... خیلی خوب خیالم راحت شد.



_ چطور؟



_ هیچی اون شلواره که خریده بودم نو بود خواستم بگم سریع بشوریدش تا شوره نزنه.



_ خیالت راحت.






مهرداد با اینکه تماس گرفت ولی هنوز شک داشت که حاج حسین نامه رو خونده یا نه. چون اگه میخوند خیلی شرایط بد میشد و پدرش درک فهم اون کلمات رو نداشت. شاید هم مهرداد داشت اشتباه فکر میکرد ...



اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...

Demon King
27-08-2014, 11:40
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت پنجم ( فصل اول )










مریم خانوم لباس های مهرداد رو انداخت تو ماشین. مهرداد هم به این خیال که اون نامه و کارت تو ماشین لباس شویی سریع خراب میشه خیالش راحت بود ولی حاج حسین اون نامه و کارت پستال عاشقانه رو برداشته بود تا یه جورایی بعد به عنوان مدرک بتونه مچ مهرداد رو بگیره.






پیرمرده هم انگار قرار نبود از کما در بیاد. شاید راست میگفتند که افرادی که توی کما هستند حتی ممکنه تا چندین سال به هوش نیان. گویا پیرمرده هم قرار بود به هوش نیاد. ولی خوب هنوز زمان زیادی نگذشته بود. تقریبا 2 یا 3 ماه از بودن مهرداد در بازداشتگاه میگذشت, چونکه پیرمرده نمرده بود, پس مهرداد رو هم به زندان نمیتونستن منتقل کنن و تو بازداشتگاه نگه داشته بودنش تا اوضاع پیرمرد مشخص بشه.






مهرداد هم از یه طرف فکرش مشغول اون نامه بود که مبادا باباش اونو بخونه, از یه طرف هم داشت فکر میکرد که چرا لادن پشت تلفن اونطور غمگین و ناراحت و البته رسمی با مهرداد برخورد کرد. امکان نداشت که لادن بفهمه مهرداد توی بازداشتگاهه, چون فقط یه شماره تلفن از مهرداد داشت که اون هم خاموش بود. ولی اون رفتار لادن پشت تلفن با مهرداد خیلی فکر مهرداد رو مشغول کرده بود.




اواسط شهریور بود و همه خانواده هم منتظر جواب کنکور سعید بودن, از اون طرف سعید دوست داشت قبول شه از یه ورم حاج حسین اونقدر پول نداشت که خرج دانشگاه سعید رو هم بده. زهرا هم که کلا با یوسف رفته بودن یه جا دیگه و خودشو از مشکلات این خانواده کنار کشیده بود ...




حاج اسد الله و آقا محمد هم از اتفاقاتی که برای مهرداد افتاده بود با خبر بودن و خواستن کمک هایی هم به حاج حسین بکنن ولی غرور اون اجازه هیچ کمکی رو نداد.




مهرداد دوباره دلش شور میزند و درخواست یه تماس با بیمارستان رو کرد تا از حال پیرمرد خبردار بشه. بعد از تماس فهمید هنوز پیرمرد وضعش همونجوریه و هیچ تغییری نکرده. مهرداد احتمال میداد که بین لادن و پیرمرده یه سر و سری باشه ولی فامیلی پیرمرده شکوهی بود و فامیلی لادن افشار, پس رابطه پدری با هم نداشتند ولی ناراحتی لادن ممکن بود به این پیرمرد ربط داشته باشه.




مهران هم یه پولی پس انداز داشت و از یکی از دختر های فامیل خوشش اومده بود و با همون پول تصمیم به ازدواج گرفت.






لادن تصمیم گرفت به ملاقات مهرداد بره. پس سر ساعت ملاقات به بازداشتگاه رفت, شاید گفتگو اون با مهرداد میتونست خیلی از شبهاتی رو که تو ذهن مهرداد بود رو حل کنه.



وقتی مهرداد شنید فردی به اسم لادن افشار میخواد اونو ببینه از جاش پرید. چون اصلا توقع نداشت که دوباره بتونه لادن رو ببینه.



خیلی هم شوکه شد چون وقتی لادن به ملاقتش بود یعنی میدونه که چه اتفاقی برای مهرداد افتاده. لادن وقتی مهرداد رو دید لبخندی تلخی زد و اومد روبروش نشست. نذاشت مهرداد حرفی بزنه و دستش رو به اون نشون داد.



یه حلقه تو دست چپش بود. یعنی ممکن بود لادن ازدواج کرده باشه؟



لادن یه عکس رو از کیفش در آورد, همه ی حرف های لادن توی اون عکس نهفته بود, ولی بعدش هیچی نگفت و بلند شد رفت,



هرچی مهرداد سوالی پرسید بی جواب موند. لادن ناراحت تر از همیشه به نظر میرسید.



مهرداد هم حالش بهتر از لادن نبود. موقعی که میخواست مهرداد رو ترک کنه یه نوشته بهش داد و بدون اینکه بگه اون نوشته چیه رفت ...




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])






حالا مهرداد مونده بود و یه پیرمرد تو کما و هزاران سوال:




1 – یعنی لادن ازدواج کرده بود؟



2- اون عکس پنج نفره که لادن توش بود چی بود؟



3- چرا لادن حرفی نزد؟



4- تو این نوشته که به من داده چی میتونه باشه؟



5- دلیل ناراحتی لادن چی بود؟



و ...



جواب این سوال ها برای مهرداد تقریبا معلوم بود. اون طور که مهرداد به ذهنش رسید, لادن قبلا ازدواج کرده بود اون عکس پنج نفره عکس لادن و شوهر و بچه هاش بود و دلیل ناراحتی لادن هم ترک مهرداد بود. همه ی این حدس های مهرداد درست بود, همونطور که لادن توی نامه اش به مهرداد نوشته بود و در پایان نوشته تنها یک بدرود ...







اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...

Demon King
30-08-2014, 14:13
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت ششم ( قسمت آخر فصل اول )







شاید هر چیز که لازم بود رو لادن توی اون نامه نوشت ولی مهرداد دوست داشت اینها رو از زبون خودش بشنوه, حتی اون خداحافظی پایان نامه. ولی خوب لادن با احساساتش بازی کرده بود و شاید نمیتونست خودش این حرف ها رو به مهرداد بزنه. ولی این از همه برای مهرداد بدتر بود که با یه نامه ی خداحافظی مهرداد رو ترک کنه و دیگه هیچی, همه چیز تموم.




مهرداد نمیتونست اینها رو باور کنه اما چاره ای نداشت, گاهی اوقات حقیقت تلخه, ولی چاره ای نیست جز باور اون.کل زندگی مهرداد یه طرف این چند ماهی که تو بازداشت بود هم یه طرف. از همه ی دنیا بی خبر و نگرانه همه چی ... /


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])





بیشتر این موضوع مهرداد رو عذاب میداد که اینقدر سوال تو ذهنش هست که شمارش اون غیر ممکنه ولی نمیتونه بره و به جواب برسه و این شرایط هر روز مهرداد رو بیشتر عذاب میداد ...








سعید برای کنکور زیاد خونده بود ولی حقش نبود قبول نشه, آره, سعید تو کنکور قبول نشد و خانواده حاج حسین حالا دیگه تقریبا همه کم سوادن. ولی خوب فرق سعید با افرادی که تو کنکور قبول نمیشدن این بود که بقیه بعد از قبول نشدن سر زنش خانواده رو باید تحمل کنن ولی سعید خوشحالی خانواده ش رو میبینه.




شاید این از مزیت های فقر باشه, شایدم از مضراتش.






مهران با پول پس اندازی که داشت ازدواج کرد و یه عروسی ساده و کم خرج. اگه قرار بود باباش خرج این عروسی رو بده محال ممکن بود این وصلت سر بگیره ولی مهران خودش استقلال داشت و ازدواج کرد و طبقه ی اول حاج حسین نشت.




طبقه دوم هنوز دست مستاجر بود و برای حاج حسین کمک خرجی خوبی بود.






وضعیت پیرمرد هم بدتر شد که بهتر نشد. روز به روز پزشکان و خانواده اش نا امید تر میشدن.



تو این قضیه مهرداد تک و تنها بود. لادن رفت. پیرمرد در آستانه مرگ بود و خود مهردادم برعکس انتظار دعا میکرد پیرمرد بمیره تا حداقل از این بلاتکلیفی راحت شه یا حبس ابد یا اعدام ...

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])





چند روزی بود سعید با یه دختره آشنا شده بود اسمش مهتاب بود. اگه سعید هم به سرنوشت مهرداد دچار بشه دیگه برای حاج حسین خانواده ای نمیمونه. دختره شرطش این بود که سعید باید کار داشته باشه. برای همین



سعید رفت تو یه کارخونه ی سنگ بری شروع به کار کرد. یه سعید درس خون و تقریبا باسواد بود ولی اونم از یه دنده ای وکم کاری های پدرش ضربه های زیادی خورد.







دعا ی مهرداد بر آورده شد, پیرمرد مرد.







قتل غیر عمد حساب میشد چون که مشخص شد که مهرداد قبل از رانندگی یه ماده ی خواب آور خورده و مطمئنا از اون دوغ محلی و ترش بود.





خانواده ی مقتول از مهرداد دیه میخواستن. وقتی مهرداد وقتی این موضوع رو فهمید مطمئن شد که حبس ابده. چراکه خونواده اش اینقدر بد بختن که توان دادن دیه یه مرد بالغ رو ندارن و با حبس ابد هیچ تفاوتی نداره.





جوون به اون خوشتیپی , خوشگلی, حالا به جرم قتل غیر عمد باید تمام عمر و جوونیش رو تو زندون بگذرونه. مهرداد یه جورایی رفتن به زندان رو پایان زندگی خودش تصور میکرد.
شایدم درست فکر میکرد چون واقعا امیدی نبود ...






اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...





( پایان فصل اول )

منتظر فصل دوم این داستان با روندی جذاب تر و بهتر باشید ...

امیدوارم از فصل اول لذت برده باشید.

:n16:

Demon King
02-09-2014, 21:28
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت اول ( فصل دوم )





ساعت 8 صبح بود.




زنگ گوشی به صدا در اومد و سعید بیدار شد. امروز جمعه است و سعید بیکاره. برای ناهار با مهتاب قرار داشت, یعنی اون مهتاب رو برای ناهار دعوت کرده بود. دیگه سعید اونقدر تو کارش حرفه ای شده بود و پول در میاورد که پتانسیل اینو داشت که یک نفر رو به یه رستوران خیلی عالی دعوت کنه و بهترین غذا هارو رو بهش بده. حالا دیگه پول دار خانواده حاج حسین سعید بود.




سعید میخواست خودش رو آماده کنه برای قرار ناهار با مهتاب. شیک ترین لباسش رو از کمد پیدا کرد. سعید و مهتاب حدودا 1 سال و خورده ای میشد که باهم آشنا شده بودن و کارخونه رفتن سعید و مشغول بکار شدنش هم بخاطر همین مهتاب بود چراکه شرطش برای ازدواج شاغل بودن سعید بود که فعلا خبری از ازدواج نیست و سعید و مهتاب هنوزم باهم میان و میرن و هربار که سعید حرف ازدواج رو پیش میندازه, مهتاب بحث رو عوض میکرد.




تقریبا 1 سال و نیمی میگذشت که سعید مشغول به کار در اون کارخونه شده بود. مهران و حاج حسین هم هنوز مشغول کار بودن و هنوز هم به این در و اون در میزدن که مهرداد رو از زندان در بیارن.



حدودا دوسالی میشد که مهرداد توی زندان بود و کاملا دیگه براش عادی شده بود و فکر لادن و هزاران سوال توی ذهنش از سرش پریده بود. طی این دوسالی که مهرداد توی زندان بود دیگه هیچ خبری از لادن نشد و مهرداد هم نا امید از همه چی و بیخیال لادن شد.






حاج حسین هم که از محتوای نامه ی مهرداد به لادن خبر داشت هنوز صداش رو در نیاورده بود و منتظر فرصت مناسب بود, اما هنوز مشخص نبود که فرصت مناسب دیگه کی میتونه باشه. حاج حسین هر از گاهی از سعید که نسبتا وضع مالیش بهتر بود تقاضای پول برای دیه مهرداد میکرد اما سعید درسته تو کارش حرفه ای شده بود اما اونقدر پول نداشت که بخواد به کمک باباش کنه.



......



نزدیک ظهر بود و سعید تقریبا حاضر شده بود. از عطری که مهتاب بهش هدیه داده بود به لباسش زد و از خونه زد بیرون. تاکسی مهران خونه بود و باهاش کاری نداشت و سعید سوییچ تاکسی رو گرفت و راهی شد.



مهتاب هم زیباترین لباس هاش رو پوشیده بود و منتظر بود شاهزاده ی سوار بر اسب سفید بیاد دنبالش. منتهی اینبار نه شاهزاده ای بود و نه اسبی.



به قولی یه کارگر کارخونه سوار بر تاکسی.

مهتاب از پشت پنجره همش حواسش بود که سعید کی میرسه.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



بلاخره اومد و بوق زد که بیاد پایین.




مهتاب هم از خونه بیرون شد و رفت تو ماشین:



مهتاب: سلام سعید جان.



سعید: به به به سلام عزیزم دیر که نکردم؟



- تو دیر هم که کنی ارزش اینو داره که منتظرت بمونم.



- عزیزم تو هم ارزش اینو داری که همه ی کار هامو بزارم کنار و زود بیام دنبالت که منتظر نمونی.






[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])






سعید ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. قرار ناهار توی یکی از بهترین رستوران های سطح شهر بود. و مهتاب وقتی این رستوران رو دید بی اختیار لبخند زد و گفت:




- وای سعید تو منو اینجا دعوت کردی؟



- - معلومه قربونت برم تو ارزش بهتر از اینا رو داری.



- - واقعا خیلی بلایی سعید یعنی تو اینقدر پول دار بودی؟



- - پول دار که نه ولی تو ارزش این دعوت رو داری.






سعید و مهتاب وارد رستوران شدند و سر یه میز نشستند. سعید قرار بود موضوع مهمی رو با مهتاب مطرح کنه ...




اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...

Demon King
07-09-2014, 13:40
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت دوم ( فصل دوم )












سعید: غذا چی سفارش میدی؟






مهتاب: هرچی که خودت میخوری برای من هم سفارش بده.




- با استیک ماهی موافقی؟



- وای نه ماهی نه.



- چرا؟ ماهی که عالیه.



- اخیرا ماهی زیاد خوردم, خودت اگه میخوای ماهی سفارش بده ولی من باقالی با ماهیچه میخورم.



- خیلی خوب, گارسون! یه استیک ماهی و یه باقالی پلو با ماهیچه به همراه مخلفاتش.



...


تعداد دفعاتی که سعید و مهتاب به رستوران میومدند بی شمار بود و شمارش اون ازپس انگشت های دست بر نمیومد.سعید هربار با قاطعیت تصمیم میگرفت که یه طوری قضیه ی ازدواج رو مطرح کنه ولی هربار نمیشد و مهتاب موضوع رو عوض میکرد. اما اینبار تصمیم سعید جدی بود. از رفت و آمد ها با مهتاب خسته شده بود از این رفت و آمد های بی هدف. موضوع ازدواج رو اینطور مطرح کرد:


- ببین مهتاب هربار که خواستم موضوع ازدواج رو مطرح کنم یه طوری موضوع رو عوض کردی و نذاشتی که به توافق برسیم اما اینبار فرق میکنه و میخوام تکلیفم روشن بشه. نظرت درباره ی من چیه؟ قصدت از این همه کش دادن موضوع چیه؟




- سعید چندبار هم بهت گفتم, چرا هروقت ما با کسی دوست میشیم قصدمون ازدواج باید باشه؟ نمیشه دوتا دوست صمیمی باشیم؟ که هیچوقت هم دیگه رو تنها نمیذاریم؟ من قصد ازدواج دارم و اگه بخوام کسی رو انتخاب کنم مطمئن باش انتخاب اولم توئی ولی شرایط ازدواج رو به هیچ وجه ندارم.




- خوب چرا؟ شرایط منظورت چیه؟ هر مشکلی داری به منم بگو؟ مگه غیر از اینه که ما قول دادیم دوای درد هم دیگه باشیم؟ چرا هیچوقت از خانواده ات برام حرف نزدی؟ چرا داری ازم مخفی میکنی؟



- چی از خانواده ام میخوای بدونی؟



- خوب همه چی پدرت کیه ؟ مادرت؟




اونها در حال گفتگو بودن که گارسون از راه رسید و غذا رو سر میز گذاشت. چهره ی مهتاب ناراحت به نظر میرسید. گوشیش رو از کیفش در آورد و بدون اینکه سعید بفهمه آهنگ زنگ گوشیش رو پخش کرد. خودش گوشیش رو گرفت در گوشش و جلوی سعید طوری تظاهر کرد که انگار داره بایکی حرف میزنه. بعد گوشی رو گذاشت تو کیفش و با نگاهی نگران به سعید گفت که اتفاق بدی افتاده و باید بره.



نه کسی زنگی به مهتاب زده بود و نه اتفاق بدی افتاده بود. فقط مهتاب نمیخواست حرفی درباره ی خانواده اش به سعید بزنه. بلند شد و بدون هیچ حرفی از رستوران خارج شد.



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

سعید هم رفت دنبالش ولی مهتاب با ناراحتی کامل سعید رو از خودش دور کرد و گفت باید برم منو ببخش.



- خوب مشکل چیه؟ کی بهت زنگ زد؟ صبر کن میرسونمت.



- نه سعید نه! نیاز نیست. میدونی چرا هربار موضوع ازدواج رو مطرح میکنی ناراحت میشم؟ چون تو خانواده داری و من ندارم. نه اینکه نداشته باشم نه! همه ی ما بدبختیم دو تا خواهر کوچیک تر از خودم دارم و پدرم مرده حالا میخواستی درباره ی خانواده ام بدونی؟ فهمیدی؟ حالا دیدی من چقدر بدبختم راهتو بکش و برو.



سعید با شنیدن حرف های مهتاب تعجب کرد. فکر میکرد اون دختر خانواده ی با اصل و نصبی داره. ولی اشتباه میکرد. سعید به دنبال مهتاب راه افتاد و نگهش داشت. یه سری حرف ها بود که باید بهش میزد.


- ببین مهتاب با شبیه همیم منم با پدر و مادرم زندگی میکنم, قبلن هم بهت گفتم که ما هم بدبختیم. ولی یه موضوع رو ازت پنهان کردم. من یه برادر به اسم مهرداد دارم که الان توی زندانه به جرم قتل غیر عمد. پس دیدی ما دوتا مونم بدبختیم؟؟!!!





-مهرداد؟ قتل غیر عمد؟ وای ..... برو گمشو دیگه نمیخوام ببینمت ...








اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...





دوستان هرگونه انتقاد و پیشنهاد درباره ی داستان رو در این گروه مطرح کنید:

حرف ها را باید شنید ( Must listen the talks ) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Demon King
16-09-2014, 10:08
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت سوم ( فصل دوم )





- چی داری میگی مهتاب؟ حرفت رو کامل نکرده داری میری! اگه رفتنی هم باشه این منم که باید برم. من فقط این قضیه رو از تو پنهان کردم. توکه کل هویت و خانواده ات از من پنهان میکنی. حالا کامل برام توضیح بده تو مهرداد رو میشناسی ؟ از کجا؟


- برادر تو کسی بود که مارو بدبخت کرد, من و دوتا خواهرامو. بهت گفته بودم که پدرم تو تصادف کشته شده بود؟! حالا من با هزار تا بدبختی کار میکنم که خرج خواهر کوچیکامو بدم. بهت گفته بودم که مثل تو میرم توی کارخونه کار میکنم. وقتی میام بیرون کلی به خودم کرم میزنم که تاول دست هام رو نبینی. اینارو پنهان کردم چون نمیخواستم رابطه امون رو بهم بزنم. اگه از همون اول میدونستم برادر قاتل پدرمی دیگه طرفت نمیومدم. حالا هم دیگه نه تو منی میبینی و نه من جواب تماس هات رو میدم.


- مهتاب برادرم قاتله خودم که نیستم! چرا اینطوری قضاوت میکنی؟!


- من نمیتونم برادرت رو ببخشم و نمیخوام بین تو و اون قرار بگیرم. درضمن برادرت باید به ما دیه بده چون به اون پول احتیاج داریم


والا حالا حالا ها تو زندان میمونه. حالم از خودم بهم میخوره که با برادر قاتل پدرم رفت و آمد دارم. برو دیگه هیچ وقت نیا. تاکسی ...

- حرف آخرت اینه؟!


- اگه این قضیه رو ازم پنهان نمیکردی حرف اولم همین بود.





[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


.......




سعید هم مثل مهرداد شکست عشقی رو تجربه کرد. تصمیم گرفت به ملاقات مهرداد بره و قضیه رو براش توضیح بده.

مدت زیادی بود کسی به ملاقات مهرداد نیموده بود. حالا با شنیدن اینکه سعید به ملاقاتش اومده خیلی تعجب کرد چون در طول مدتی که زندان بود سعید تنها یکبار برای ملاقاتش اومده بود.

مهرداد بعد از احوال پرسی ساکت موند و منتظرموند سعید حرفش رو ادامه بده.


سعید : میخوام درباره ی موضوع مهمی باهات حرف بزنم.


مهرداد: بگو میشنوم.

- تو وقتی تصادف کردی به یه پیرمرد مسن زدی دیگه درسته؟


- درسته. چطور؟


- فامیل اون پیرمرد چی بود؟
- قضیه چیه سعید؟ برای چی؟ میخوای دیه بدی؟


- نپرس مهرداد فقط فامیلش رو بهم بگو.


- ترکاشوند. فامیلش این بود. حالا بگو ببینم قضیه چیه؟


- ترکاشوند؟! مهرداد شاید قضیه ای که میخوام بهت بگم خیلی خوشایند نباشه.


- داری نگرانم میکنی سعید بگو.


- من با یه دختر آشنا شدم. این موضوع رو از خانواده پنهان کردم. تقریبا یک سال و نیم بود با هم رفت و آمد میکردیم. اون همه چیز رو درباره ی خانواده اش ازم پنهان میکرد. تا اینکه گقت پدرش توی تصادف کشته شده و فامیل پدرش هم ترکاشوند بود.


حالا هم میگه به پول دیه احتیاج داره و به خاطر قتل تو من رو ترک کرده.

- متاسفم سعید. حالا چه کاری از دست من بر میاد.؟


- میخوام باهاش حرف بزنی و قانعش کنی که به خاطر تو منو ترک نکنه و همینطور بهش بفهمونی که اون قتل غیر عمد بوده.


- به نظرت قبول میکنه با من ملاقات کنه؟


- من قانعش میکنم.




سعید از زندان خارج شد و سعی کرد با مهتاب تماس بگیره ...




اگر خدا بحواهد ادامه دارد ...

Demon King
18-09-2014, 20:18
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت چهارم ( فصل دوم )











با حرف هایی که سعید به مهرداد زد, مهرداد رو دوباره یاد موضوع تصادف انداخت. با اینکه تقریبا 2 سال از اون اتفاق میگذشت ولی دوباره اون خاطره های تلخ براش زنده شد. بیشتر این موضوع مهرداد رو عذاب میداد که تصادف اون باعث به هم خوردن رابطه سعید و دوستش شده بود.




خاطرات تصادف مهرداد اون رو یاد لادن انداخت. یاد اون خداحافظی تلخش و اون نامه ی وداع. اون عکس پنج نفره و خیلی اتفاقاته بده دیگه. تو این مدت مهرداد چندبار هم سعی کرد با تلفن همراه لادن تماس بگیره و جویای احوالش بشه ولی همیشه خاموش بود یعنی شماره اش رو عوض کرده بود و مهرداد از زمان ترک لادن دیگه هیچ خبری از اون نداشت.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])





...




سعید با شماره مهتاب تماس گرفت, اما جواب نمیداد. خود مهتاب هم گفته بود که دیگه نه هم دیگه رو میبینیم و نه جواب تلفن هات رو میدم. سعید هم هربار که شماره رو گرفت بازم مهتاب جواب نمیداد. تصمیم گرفت بره دم خونه ی اون.




مهتاب اونقدر از دست سعید دلگیر بود که اصلا تمایلی به دیدنش نداشت, حتی خودش هم سعید رو تقصیر کار نمیدونست اما کینه ای که از قاتل پدرش تو ذهنش بود رو نمیتونست از قلبش پاک کنه و سعید هم قربانی این کینه شده بود.



زنگ در خونه ی مهتاب زده شد. مهتاب اول رفت که در رو باز کنه اما یاد تماس های سعید افتاد و حدس زد که سعید باشه. از پنجره نگاه کرد. سعید بود. حتی مهتاب آیفون رو هم برنداشت تا حداقل ببینه سعید چکاری با اون داره.



چندین بار زنگ خونه رو زد اما جوابی نشنید. دوباره سعی کرد شماره ی مهتاب رو بگیره اما باز هم بیجواب موند. تصمیم گرفت از طریق پیام بهش موضوع رو بگه چون مهتاب انگار اصلا دیگه جواب تلفن هاش رو نمیداد. به مهتاب پیام داد که :




" سلام مهتاب جان. میدونم نه جواب تلفنم رو میدی و نه در رو باز میکنی اما برای آشتی نیومدم چون خصومتی بین ما نیست. تو بخاطر برادرم منو ترک کردی و حالا هم باید یه موضوع مهم رو مطرح کنم. غیر حضوری نمیشه خواهش میکنم در رو باز کن."





سعید بعد از دادن پیام دوباره زنگ در خونه رو زد. چند دقیقه ای صبر کرد. اما بازم جوابی نشنید. نا امید و درحال رفتن بود که صدایی از پشت آیفون گفت: صبر کن سعید ! .




سعید هم برگشت و دوباره اومد دم در و مهتاب بهش گفت که موضوع رو از پشت آیفون بهش بگه. سعید هم میدونست که مهتاب اونقدر ناراحت هست که نخواد اونو ببینه موضوع رو همونجا مطرح کرد:




" من رفتم به ملاقات مهرداد و موضوع رو بهش گفتم. مهتاب اون میخواد تو رو ببینه میدونم ازش کینه داری و ناراحتی اما حداقل برو ملاقاتش شاید حرف هایی بزنه که نظرت رو عوض کنه. من دیگه حرفی ندارم. تصمیم با توئه. فقط یادت باشه که این حق من نیست که بخاطر قتل برادرم ترکم کنی. به حرفام فکر کنی."





مهتاب بدون جوابی آیفون رو گذاشت. حتی نمیخواست اسم مهرداد رو بشنوه چه برسه به دیدنش بره. خود مهتاب هم میدونست که سعید تقصیری نداره و نباید سرزنش بشه اما یکم با خودش فکر کرد و سعی کرد این کینه رو فراموش کنه پس با سعید تماس گرفت و گفت که به ملاقات مهرداد میره و اینم گفت که اگه حرف های مهرداد قانعش نکنه رابطه اشون برای همیشه تموم میشه.



به ملاقت مهرداد رفت. مهرداد هم رفت به اتاق ملاقات به محضه اینه چهره ی مهتاب رو دید شگفت زده شد چون چهره اش خییل آشنا بود. اونقدر آشنا که حس میکرد مهتاب رو از قبل میشناسه. نشست روی صندلی. مهتاب هم با نگاهی خشم آلود و گریان بهش سلام کرد.




مهرداد رو موضوع رو مطرح کرد:





- سعید بهم گفته که چه اتفاقی افتاده. حالا بگو ببینم چرا اینقدر از من کینه داری؟ قتل من غیر عمد بوده. چرا فکر میکنی من پدرت رو از قصد کشتم؟




- پلیس گفته بود که شما موقع رانندگی خواب آلود بودید. یکم فکر کنید. بخاطر خواب آلودگی شما من و خواهرام یتیم شدیم و درسمو ول کردم که خرجی خونه رو در بیارم. حالا چطور انتظار دارید ببخشمتون.




- من نمیگم منو ببخش. نه من خواب آلود بودم و مطمئنا تقصیرکارم. اما کدوم منطق میگه باید سعید رو هم ترک کنی؟




- بنظرتون قتل شما تو ازدواج ما خلل ایجاد نمیکنه. حرف یک عمر زندگیه. من چطور میتونم با کسی زندگی کنم و بخاطر خویشاوندی مجبوره همش با قاتل پدرم رفت و آمد کنه ؟!




- تو رابطه ات رو با سعید بهم نزن منم اگه از اینجا آزاد بشم اصلا با شما رفت و آمدی ندارم مطمئن باش.




- من و سعید اصلا به هم نمیخوریم.




- چرا؟




- خانواده ی سعید یه خانواده ی کاملا مذهبیه و خانواده من تقریبا بی اعتقاد مخصوصا مادرم.




- چطور؟ از مادرت برام بگو !




- اون یه زن بی بند و باره. هرروز با یه نفر میگرده و اصلا به پدرم توجهی نداشت و برای همیشه مارو ترک کرد زیاد نمیبینمش گهگاهی به ما سر میزنه ولی ازش متنفرم ...
- آخرین بار کی اونو دیدی ؟! ...



اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...



دوستان حس میکنم غیر از سه چهار نفر کسی داستان رو دنبال نمیکنه. خواستم بگم شاید داستانم زیاد جالب هم نباشه ولی حداقل ارزش چند دقیقه وقت گذاشتن رو داره.. وقتی شما داستان رو مطالعه کنید انگیزه ی مضاعفی برای ادامه اون میده.

Demon King
23-09-2014, 20:37
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت پنجم ( فصل دوم )










ادامه ی گفتگوی مهرداد و مهتاب:





_ نمیدونم چند وقته که ندیدمش. یعنی اصلا دیگه برام اهمیتی نداره.



_ مهتاب خانوم, من اوضاع زندگی شما رو درک میکنم. و مطمئن باشید هرطور شده از خانواده ام و البته سعید کمک میخوام که دیه پدر شما رو تهیه کنن و بهتون بدن که از این وضعتون نجات پیدا کنید. اما ازتون خواهش میکنم اگه سعید رو دوست دارید و علت ناراحتی شما از اون من هستم, سعید رو ترک نکنید. چراکه یک تصمیم اشتباه شما میتونه تا آخر عمر شما رو عذاب بده. من هم تجربه ی شکست عشقی رو دارم, با این تفاوت که من باید این شکست رو میخوردم چون انتخابم اشتباه بود و همین زمین خوردن باعث شد تجربیات زیادی رو کسب کنم اما شما راه رو درست رفتید و از سعید هم شناخت کامل دارید ولی میخواید با یه کینه ی بچگانه از من, به سعید جواب رد بدید و این عذاب و این شکست تا آخر عمر همراه شما باشه. به حرفام فکر کنید ...




مهتاب پس از شنیدن حرف های مهرداد از اون خداحافظی کرد و گفت که به توصیه هاش فکر میکنه و از زندان خارج شد.




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])






چند وقتی بود از مادرش خبری نداشت. با اون تماس گرفت:






_ علو. مامان سلام.



_ سلام مهتاب جان. برام عجیبه که با اون همه دعوایی که بین ما بود باز هم به من زنگ میزنی.



_ مامان جان خودتم قبول داری حق داشتم ؟! حالا هم برای گفتن این حرف ها زنگ نزدم. باید ببینمت. کجایی؟



_ ببینیم ! یعنی اینقدر دلتنگم شدی که میخوای منو ببینی؟! مگه دیگه برات مهمه که من کجام و چکار میکنم ؟ یادته اون روز توی خونه چطور آبروی منو جلوی خواهرات بردی؟ از خونه بیرونم نکردی ولی دیگه برام حرفی گذاشتی ؟ حالا هم من هنوز مادرتم ولی دیگه عاطفه ای بین ما نیست. چون این دعوا ها فقط مارو از هم دور کرد.



_ حالا میخوام بذارم حرف های نزده ی اون روز رو بزنی. کجا بیام؟



_ خیلی خوب. نزدیک همون کافی شاپی که بابات تصادف کرد. ساعت 5.



_ باشه. ساعت 5 میام اونجا.






........





چهره ی مهتاب هنوز هم برای مهرداد آشنا بود. قبلا جایی اون رو دیده بود. مهتاب مهرداد رو یاد لادن می انداخت. دوباره یاد و خاطر لادن براش زنده شد. و یاد اون عکس پنج نفره افتاد. رفت توی سلولش تا تو وسایلش عکس رو پیدا کنه. یکم گشت و اونو پیدا کرد. وقتی به عکس نگاه کرد ...




.......





مادر مهتاب : خوب مهتاب. گفتی باهام حرف داری! بگو. میشنوم.





مهتاب: مامان شاید باور نکنی اما میخوام باهات مشورت کنم. شاید برام مادر خوبی نبوده باشی اما حداقل تو این زمینه تجربه های زیادی داری.





_ کدوم زمینه؟





_ ازدواج. یعنی ازدواج که نه انتخاب مرد ایده آل. چون ازدواج هیچوقت برای تو معنا نداشت. همیشه میگفتی. ازدواج کردن یه تصمیم اشتباهه. انسان تنوع طلبه و نباید به یک مرد دل بست.




حالا من تفکراتم با تو فرق میکنه به یه مرد دلبستم. با هیچ کسه دیگه ای هم نیستم. با تظاهر رفتن به فرودگاه سوار هیچ ماشین دیگه ای هم نمیشم. بهم بگو اون تاکسی دار های بیچاره ای که سوار ماشین هاشون میشدی و دلشون رو بدست میاوردی آدم های ایده آلی برات بودن. ایده آل از نظر تو یعنی چی؟ ...






اگر خدا بخواهد ادامه دارد...

Demon King
30-09-2014, 21:32
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت ششم ( قسمت آخر فصل دوم )









مادر مهتاب : خیلی ممنون از این حرف هایی که بهم زدی. معلومه دیگه حریمی بین ما نیست. اما لازمه حرفایی رو بهت بزنم که خیلی وقت پیش باید بهت میگفتم, حرف هایی که باید شنید. موقع مرگ پدرت. زمانی که پدرت توی اون تصادف وحشتناک کشته شد من دیگه هیچوقت طرف هیچ مردی نرفتم. میدونی چرا؟ وجدان درد گرفته بودم. چون من پدرت رو کشتم. اون مردی که پدرت رو کشت اصلا خسته نبود که بخواد بخوابه نه. اونم یکی از اون مرد هایی بود که به دست من بدبخت شد و خدا هم خوب جوابم رو داد. لعنت به اون داروی خواب آوری که توی اون دوغ ریختم. چون میدونستم که میخواد رانندگی کنه و هدفم تصادف اون بود. ولی کی باورش میشه. اون تصادف من رو بی شوهر کرد, تو و خواهرات رو بی پدر و مهرداد رو قاتل. آره درست شنیدی مهرداد هم از کسایی بود که تیغ من رو خورد و دم نزد. تو همه ی این مرد هایی که دیدم. هیچکدوم مرد نبودن چون معنی عشق رو نمیفهمیدن ولی مهرداد کسی بود که با وجود اینکه فهمید من بهش بد کردم ولی هنوز زمان وداع زار میزد و التماس میکرد.




گرچه هر چی دلت خواست بهم گفتی! هر تهمتی بهم زدی ولی برای من هم عشق معنی داره ولی هیچوقت تو زندگی با پدرت به معنای عشق نرسیدم اما مهرداد تنها عشقی بود که توی دوران زندگیم داشتم. از عشقم گذشتم.



این حرف هایی بود که باید میشنیدی, حرف های نگفته ای که با نشنیدن اونها منو فاسد خطاب میکردی.








...




پس از گفتن حرف های لادن, مهتاب چند دقیقه ای سکوت کرد و بلند شد و بدون حرفی رفت.




...





مهرداد با نگاه به عکس پنج نفره هم پیرمرد رو شناخت و هم مهتاب. اون خیال میکرد که لادن قصد رضایت داشته ولی مهتاب اجازه نداده, غافل از اینکه قاتل پیرمرد لادن بود نه مهرداد. این موضوع عشق مهرداد به لادن رو تشدید کرد و تمام تلاش مهرداد در این بود که مهتاب و سعید رو هرطور شده به هم برسونه تا موجب وصال خودش و لادن بشه ...




...

تلفن سعید زنگ میخورد مهتاب بود ...




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])




اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...





پایان فصل دوم

پایان این فصل, گرچه شبیه پایان قصه است ولی پایان آن نیست. منتظر فصل سوم باشید ...

Demon King
07-10-2014, 22:00
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت اول ( فصل سوم )




- این مبل ها عالی هستن. همیشه از بچگی عاشق رنگ بنفش بودم.

- آره ولی باید بیشتر بگردیم. شاید مدل های بهتری. با قیمت مناسب تر هم پیدا بشه.


- راستی سعید قرار بود بریم مدل لباس عروس ببینیم. هنوز خیلی کارا رو نکردیم.


- یه آشنا دارم. یه مزون خیلی قشنگ داره. یه سر بریم پیش اون. شاید مدلاش خوب باشن.


- هر کاری میخوایم بکنیم, باید عجله کنیم. روز تولدم نزدیکه. میخوام حتما تولدم و عروسیم مشترک باشه.


- باشه عزیزم. نگران نباش. من میرم پیش مهرداد کارش دارم.


- باشه فقط با اون رفیقت یادت نره برای فردا هماهنگ کنی؟


- اوکی. بهش زنگ میزنم.




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])




....





1 پیام جدید:


" سلام عشقم. چی شد قرار بود باهام تماس بگیری؟ من دلتنگتم. حتما یه زنگ بهم بزن."

.....




پس از اتفاقاتی که پیش افتاد, رابطه سعید و مهتاب دوباره به حالت اول برگشت و تصمیم اونها برای ازدواج قطعی شده بود و درحال رزرو کردن سالن مراسم و خرید وسایل عروسی بودن.


لادن که دوباره به عشق بازی رو آورده بود. با فردی به اسم رامین دوست شد. مثل مهرداد. لادن به طور کلی تغییرات زیادی کرده بود. دیگه احساس پشیمونی نمیکرد و کار های خودش رو بد نمیدونست. پیام ها و تماس های بین این دو زیاد شد و کم کم رابطه ای مثل رابطه مهرداد با اون دوباره شکل گرفت.


مهرداد پس از تمام شدن مدت حبسش و پس از رضایت مهتاب و لادن از زندان در اومد و به خانواده برگشت و به همراه سعید تو کارخونه مشغول به کار شد.


....




پیام ارسال شد:

" رامین جوون من نمیتونم الان زنگ بزنم. منتظر باش. نیم ساعت دیگه زنگ میزنم. "

.....






- مهرداد برای سالن عروسی چه پیشنهادایی داری؟ چند تا سالن دیدم:


یکی سالن 500 نفره ورودی 1 میلیون تومن.

یکیشون 1000 نفره ورودیش 3 میلیون. یکی از دیدم ظرفیتش کم بود ولی واقعا سالنش شیک و قشنگ بود. 300 نفره بود و ورودیش 900 هزار تومن.


- خوب باید در سطح متوسط همه چیز رو در نظر بگیری. مثلا شیکی خیلی مهمه. ولی مهم تر از اون اینه که سالنت زیاد از حد ظرفیت نداشته. تا خرجت بالا نره. سعی کن تعداد مهمونات رو حدودی یه حدسی بزنی تا بتونی بهتر تصمیم گیری کنی.

.....




- الو رامین. سلام عزیزم. کجایی؟


- سلام عزیز دلم. پس بلاخره زنگ زدی. حالا چی از من مهم تر بود که زنگ زدن رو به تاخیر انداختی؟


- هیچی با یکی از دوستام رفته بودم خرید. تو خیابون بودم. نیمتونستم حرف بزنم.


- برام حرف بزن میخوام صدات رو بشنومم !!!




اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...










دوستان اگه مخالف دیالوگ های عاشقانه این داستان هستید. حتما نظرتون رو بگید.

Demon King
12-10-2014, 18:56
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت دوم ( فصل سوم )








تنها کسی که از رابطه مهرداد و لادن در گذشته خبر داشت, مهتاب بود. حتی سعید هم از این رابطه خبری نداشت. مهرداد تصمیم گرفت با لادن ملاقاتی رو داشته باشه. یاد اون نامه ی عاشقانه افتاد. پشت اون نامه آدرس خونه ی لادن رو نوشته بود. جیب های شلواری که نامه رو اونجا گذاشته بود رو گشت, نامه رو پیدا کرد.




یک نفر این نامه رو خونده بود و اونم حاج حسین بود. اما بعد از خوندن نامه اون رو دوباره توی جیب مهرداد گذاشته بود. مهرداد از این قضیه مطلع نشد. آدرس لادن رو از پشت نامه پیدا کرد.



.....



_ الو. رامین. بیا پیشم. من خونه ام.



_ تنهایی؟



_ آره.



......





مهرداد رسید دم خونه ی لادن. زنگ رو زد. لادن از پشت آیفون مهرداد رو دید. تمام خاطره ها براش زنده شد. سوار شدن توی تاکسی مهرداد, ناهار اون روز, تصادف مهرداد, مرگ شوهرش و ...



دوباره زنگ آیفون به صدا در اومد. تاحالا این احساس به لادن دست نداده بود. هنوز هم دیوانه وار عاشق مهرداد بود. رامین هم تو راه بود و داشت میومد خونه ی لادن. لادن هیچوقت فکر نمیکرد که دوباره مهرداد رو ببینه. مهرداد از آخرین دیدارش با لادن خیلی تغییر کرده بود. لادن هنوز هم تو فکر بود تا اینکه برای سومین بار زنگ آیفون به صدا در اومد. درو باز نکرد.



لادن تو بد وضعیتی قرار گرفته بود. تو این فکر بود که اگه رامین از راه برسه و مهرداد رو ببینه. برای همیشه باید تنهایی بکشه. چون مهرداد رو از دست میده. برای لادن بودن با هر کس غیر از مهرداد تنهایی بود. چون به هیچکس به اندازه ی اون عشق نمیورزید.



مهرداد وقتی کسی جواب آیفون رو نداد, از اونجا رفت.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])





.......



سعید با خانواده اش به خواستگاری مهتاب رفت و در اون مراسم لادن شرکت نکرد. تاریخ عروسی مشخص شد. قرار بود تاریخ عروسی اردیبهشت باشه. یعنی تقریبا 4 ماه دیگه .



.......




رامین از راه رسید. لادن درو بازکرد. لادن دوباره اون حس عذاب وجدان بهش دست داد. ساعت 10 شب. مردی وارد خونه اش میشه. و اون تنهاست. لادن دیگه خودش رو هم نمیشناخت. اون کیه؟ زندگیش چطور گذشته؟ چرا باید این کثافت کاری ها رو انجام بده؟




تمام افکاری که تو ذهن لادن بود ولی دریغ از یک پاسخ. لادن زمانی که ازدواج کرد. زن با وقار و با شخصیتی بود. اما ماجرای شکست عشقی اون از اونجایی شروع میشه که ...


اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...









فکر میکنم شهریور 93 بود که این داستان رو شروع کردم. اولش خودم یه ترس خیلی بزرگی تو دلم بودو میگفتم منو داستان؟




اصلا چی بنویسم. موضوع داستان چی باشه؟



موضوع داستان از اونجایی شروع شد که ما توی فامیل یکی از آشنا هامون دقیقا شبیه قضیه مهرداد براش پیش اومد. اما تنها شباهتی که این داستان با زندگی واقعی اون شخص داره. لادن و مهرداد هستن.



از اول که داستان شروع شد. قسمت اول فصل 1 داستان به تقلید از زندگی واقعی مهرداد توی داستان بود. اما بعد از یکمی تامل از قسمت 2 فصل اول به طور کلی موضوع داستان عوض شد. یعنی دیگه موضوع داستان کوچک ترین شباهتی به موضوعی که از قبل براش برنامه ریزی کرده بودم نداشت. یعنی از این رو به اون رو شد.



خدارو شکر الان هم هستن کسایی که داستان رو دنبال میکنن و من از این قضیه خرسند هستم. تمام تلاشم رو میکنم این داستان رو جذاب تر و زیباتر تا فصل حداقل 6 ببرم. گرچه کار خیلی سختیه. از زمانی که موضوع داستان رو از زندگی حقیقی مهرداد به موضوع مورد دلخواه خودم تغییر دادم. برای هر فصل داستان خداییش وقت میذاشتم. چون دیگه مثل قسمت اول فصل 1 من داستان رو از جایی نمی نوشتم که دلم قرص باشه و تا فصل 10 پیش برم.



یک فصل از داستان که تموم میشد ترس میگرفتم که فصل بعدی رو چجوری ادامه بدم. اصلا این داستان قراره چی بشه؟



هدف اصلی من از نوشتن این داستان به تصویر کشیدن عشق های امروزی است. عشق لادن و مهردادی که گرچه محکم تا پایان قصه باقیست اما هیچگاه موفقیت برای آن دو نیست چون عشقیست ممنوعه. چون مهرداد فردیست از خانواده ای مذهبی و لادن فردی



ولگرد و شاید اگه قسمت بعدی داستان و ماجرای لادن و شوهرش رو بخونید یکم بهش حق بدید که چرا تبدیل به زنی شبه فاسد شد.



از نقاط قوت این داستان هم به نظر خودم توصیف دقیق شخصیت ها و افکارشون بوده و هست.



از کاربران عزیز:



Raana, مممججج , hossein blak, New Ray, Malware و ...



واقعا متشکرم چون تا اونجا که اطلاع دارم فصل های داستان رو با شوق دنبال کردند و امیدوارم پشیمون نشده باشند و کسان دیگری که با نظرات و انتقاداتشون به هرچه بهتر شدن این داستان کمک کردند و اسمشون در خاطرم نیست.




با تشکر.





علی.



93/7/20

Demon King
16-10-2014, 22:39
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت سوم ( فصل سوم )












لادن زمانی که ازدواج کرد. زن با وقار و با شخصیتی بود. اما ماجرای شکست عشقی اون از اونجایی شروع میشه که ...





" لادن در روز های اول زندگی دیوانه وار به شوهرش هاشم عشق میورزید.حتی تا حدی که حاضر بود جونش رو برای اون بده. همین طور روز دوم, سوم, یک ماه, دوماه, یک سال, دو سال, سه سال و ... گذشت تا اینکه مدت ازدواج اونها به پنج سال رسید.




تو این پنج سال زندگی خوبی رو داشتند. سه دختر داشتند به اسم های مهتاب, نازنین, صبا. این زندگی خوب ادامه پیدا کرد اما,



چند وقتی بود شماره ای مشکوک برای لادن پیام میفرستاد و یا حتی زنگ میزد. لادن هم این موضوع رو از هاشم مخفی کرده بود.



هاشم وقتی صبح ها از خونه بیرون میرفت زنگ زدن های این مزاحم شروع میشد. حرف های عجیبی میزد. میگفت که شوهر تو یه قاتله, اون آدم خطرناکیه, با اون نمون. من میتونم تو رو نجات بدم. هروقت هم لادن هویت اون رو میپرسید گوشی رو قطع میکرد.



همه چی داشت خوب پیش میرفت. زندگی لادن و هاشم خوب بود و لادن نمیخواست این زندگی به این راحتی نابود بشه. دیگه جواب تلفن های مزاحم رو نداد.



اما نیمه شب که لادن خوابیده بود هاشم گوشی اون رو در حال زنگ خوردن میبینه و بدون اینکه لادن متوجه بشه, تلفن رو جواب میده. هیچ صدایی از پشت تلفن نمیاد. هاشم گوشی رو قطع میکنه.



بعد ازهاشم مدتی این موضوع رو با لادن مطرح میکنه. خود لادن هم از این مزاحمت ها خسته شده بود. هاشم بهش میگه که چند وقتی گوشیش رو خاموش کنه اما لادن قبول نمیکنه و همین موضوع شک هاشم به لادن رو بیشتر میکنه.



مزاحمت های تلفنی اون فرد لادن رو به حد جنون میرسونه تا اینکه بلاخره قبول میکنه باهاش یه قرار بذاره. به رستوران محل قرار میره. غافل از اینکه هاشم در تمام راه اون رو تعقیب میکنه.



وقتی لادن به رستوران میرسه اون شخص رو پیدا نمیکنه. روی میز منتظر میشینه. هاشم از در رستوران وارد میشه و میاد سر میز لادن میشینه. لادن به هاشم گفته بود که باید بره بانک که کاری رو انجام بده و حالا در رستورانه.



چند لحظه چشم های لادن همینطور باز میمونه. فکر روز های اول زندگیش با هاشم میوفته. بهترین وقت های عمرش بود و این خیلی زود تمام شد.



هاشم: از همون اول بهت شک داشتم. میدونستم که بهم خیانت میکنی. تو یه زنه فاسدی به من نیمخوری. برو گمشو. هیچوقت دیگه نمیخوام ببینمت. تو حداقل به خودت رحم میکردی , به مهتاب, به صبایی که حتی زبون حرف زدن نداره ازت خداحافظی کنه. حالا که به خودت و اونها رحم نکردی حداقل برو و ازشون معذرت بخواه, ازشون خداحافظی کن. مثل یه مادر واقعی. چون دیگه نه میبینیشون نه دیگه تو خونه ی من جایی داری. فکر نکن طلاقت میدم نه! زجر کشت میکنم لادن. تو زن رسمی من هستی ولی دیگه نه از محبت من برخورداری و نه بچه هات رو میبینی و نه تو خونه ام راهت میدم.



لادن: حالا که اینقدر زود داری درباره ی من قضاوت میکنی. حرف های من رو هم بشنو. نشنیده نرو :



من هیچوقت بهت خیانت نکردم. همیشه دیوانه وار بهت عشق میورزیدم. هیچوقت از بچه خوشم نمی اومد اما بخاطر تو سه بچه آوردم چون عاشقت بودم. ولی تو چی؟ حالا هم من میرم ولی مطمئن باش یه روزی نوبت کسی هم میشه که تورو نابود کنه, دل تو رو بشکنه ...



هاشم: حالا که داری میری بدون کسی که مزاحمت میشد دوست خود من بود. خواستم امتحانت کنم. ولی تو این امتحان قبول نشدی. حالا هم گمشو.



لادن بعد از شنیدن این حرف اشک چشمانش بیشتر شد و نفس عمیقی کشید و رفت ... "



......




لادن اون شب رامین رو به خونه اش راه نداد واز اون خواست که دیگه همدیگر رو نمینن. تازه داشت به ارزش های خودش پی میبرد. اون مادر سه فرزند.




اون یه زن عاشق و دلشکسته است. هاشم به اون گفت فاسد و اون موقع اشتباه میکرد پس الان هم هرکسی این حرف رو به لادن بزنه در اشتباهه.



اینها افکاری بود که در ذهن لادن میگذشت.



بعد از اینکه مهرداد رفت دوباره برگشت تا باز هم زنگ خونه رو بزنه . اما دید یکی داره زنگ خونه رو میزنه. اون رو نمیشناخت. رامین بود. دقیقا آیفون خونه ی لادن رو هم میزد.



بعد از این قضیه مهرداد فهمید که لادن هنوز هم عوض نشده.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])





لادن مهرداد رو از دم پنجره دید که با دیدن رامینه در حال برگشته. رامین از اونجا رفت. شب بارونی بود ولی لادن به سختی مهرداد رو از پشت پنجره مشاهده کرد. سریع رفت پایین تا مهرداد رو ببینه ...








اگر خدا بخواهد ادامه دارد ....

Demon King
24-10-2014, 16:03
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت چهارم ( فصل سوم )



_ مهرداد صبر کن !!!





مهرداد برگشت.





لادن: مهرداد بلاخره اومدی. کجا بودی ؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟ ( با گریه ). چرا سراغم رو نگرفتی؟ تو که میدونستی من کجام؟ چرا الان اومدی؟
حالا هم داری میری ؟! بمون. بمون. آه ...





_ لادن. چقدر عوض شدی! خیلی دوست داشتم و دارم اما این همون لادنه؟ همونی که تو زندان منو ترک کرد؟ همونی که بهم خیانت کرد؟ باور نمیکنم. بهت التماس کردم و گفتم بمون و تو نموندی. دله شکسته ی من رو چطور میخوای ترمیم کنی. آه لادن ...





_ نمیدونم. فقط نرو. من از همه ضربه خوردم. ولی به تو ضربه زدم. میدونم قلبت رو شکستم اما رو سیاهم مهرداد. اونقدر روسیاه که خودم رو پوچ میدونم. اونقدر روسیاه که خودم رو مرده میدونم. ولی مگه نمیگن آدم با عشق زنده اس؟!




دلیل نفس کشیدن من هم همینه! بمون مهرداد. بمون ... اگه عشق تو نبود من تا الان رفته بودم. مهرداد ...




_ عشق برات معنی داره؟! نفرت چی؟




هیچکدوم برات دیگه معنی نداره لادن. تو باختی. به خودت. به طمعت. حالا هم داری تاوان باختت رو میدی. اون پیرمردی که کشتم میدونم شوهرت بود. حالا هم هرچی بخوای بهت میدم اما عشق نه ...




عشق بهاش بیش از این هاست .




_ مهرداد, کی؟ چند روز؟ چند سال؟ باید صبر کنم؟ بهت ثابت میکنم من عوض شدم. اما الان نرو.





_ برمیگردم لادن, تو هم برمیگردی. همینجا هم دیگه رو میبینیم. موقعی که همه چیز عوض شده باشه. تو به وفا و وقار روز های اولت برگردی. برگرد لادن. نمیدونم چقدر طول میکشه اما از همین مردی که دم خونه ات بود شروع کن. برگرد و میدونم که برمیگردی به همون لادن. نمیدونم کی اما میای پیشم. موقعی که یه زن کامل باشی.




حالا هم برو خونه و دیگه ام گریه نکن.




_ مهرداد ... نرو ... نرو ... ( لادن همونجا توی خیابون بارونی میشینه و با گریه رفتن مهرداد رو نگاه میکنه. )


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])






.......





مهتاب: آجی جان. صبا جان. چند وقته احوالت رو نپرسیدم. خوبی؟ شاید نمیتونی باهام حرف بزنی اما بیا بشین روی پام. دلم برات تنگ شده.




خواهر مهتاب, صبا , که لال بود, چند دقیقه ای کنار مهتاب نشست و باهاش به زبان خودش درد و دل کرد. مهتاب همیشه مراقب خواهراش بود حتی بیش از لادن.

( دیالوگ پیشنهادی : hosein blak )





.....





مهرداد با گریه در حال قدم زدن بود. در این حال کسی از پشت تعقیبش میکرد. باران همینطور شدت میگرفت. صدای شلپ شلپ پاهای کسی پشت مهرداد شنیده میشد اما مهرداد بی تفاوت بود. به فکر لادن بود. اون هم خیلی دوسش داشت. اما دیگه توانی براش نمونده بود. قلبی شکسته با عشقی زنده .




صدای شلپ شلپ پشت مهرداد بیشتر میشد. این صدا هر لحظه نزدیک تر میشد.
اما مهرداد رفته بود تو رویای خودش و لادن.
بی تفاوت به اطراف. بی تفاوت به صدا ها.
شب بارانی هم همه جیز رو فراهم کرده بود. برای یک رویا. زنده شدن یه عشق.

یه نفر به مهرداد نزدیک شد تا اینکه ...





اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...

PLAΨMID
27-10-2014, 19:34
سلام . امکانش هست فصول اول و دوم رو بصورت pdf قرار بدید ؟
با تشکر . . . .

Demon King
14-11-2014, 11:13
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت پنجم ( قسمت آخر فصل سوم )




قدم های مهرداد در تاریکی شب هر لحظه کندتر میشد, مهرداد بین رویا ها و خاطرات تلخ خودش گیر کرده بود. خاطرات تلخ زندان و دلی شکسته یا لادن و عشقی زنده.



زیادی شدت بارون خیابون ها رو پر از آب کرده بود. زیادی ظلمات موج میزد. رعد هایمهیب باعث قطع برق خیابون شده بود.




فردی از پشت مهرداد رو صدا زد: های, صبر کن !




مهرداد از خیال به حقیقت وصل و متوجه صدا شد, پشت سرش رو نگاه کرد. چهره ی مرد درست مشخص نبود. تنها جثه ی بزرگ و قد بلند او در این تاریکی مشخص بود. مرد جلو تر اومد. قدم های مرد که نزدیک تر میشد چهره اش هم به وضوح دیده میشد. مهرداد اون رو شناخت. همون فردی که با هیجان در زنگ خونه ی لادن رو میزد.



چهره ی مرد ترسناک بود. خراش های توی صورتش و زخم ابرو به اون ابهت خاصی بخشیده بود. با دست به سینه ی مهرداد کوبید:



_ تو کسی هستی که با لادن بود. به چه جرئت؟ عشق بازی با عشق رامین؟ فکر نمیکنم منو بشناسی؟ کسی که منو بشناسه نه دور و بر من میپلکه و نه دور و بر هر چیزی که به من مربوط باشه و البته برام مهم. لادن برای من مهمه. دوسش دارم. زندگیتو دوست داری پیش اون نبینمت.



_ ببین نفله که به قول خودت رامین هستی. من دور و بر هرکسی که بخوام میرم. با هرکسی که بخوام حرف میزنم, به هیچ فضولی هم مربوط نیست. لازم هم نمیدونم که توضیح بدم که تو در اشتباهی چون تو رو در این حد نمیبینم که فقطم رو برات تلف کنم لادن رو هم در این حد ندیدم والا الان بجای این خیابون خیس و سرد و بارونی توی خونه ی گرم لادن و روی یه بمل نرم نشسته بودم. خونه ی گرم و نرم جای بهتریه برای حرف زدن تا خیابون سرد و خشک. پس برو به عشق بازیت ادامه بدی من رو هم تهدید نکن.



_ پس تنت میخواره؟



_ تن آدم تو گرما میخواره. کور و کر نباشی میفهمی هوا الان سرده.




..




مهرداد گفتگو رو همونجا ترک کرد و به قدم زدنش ادامه داد.




گرمی عشق لادن سرمای هوا رو از وجود مهرداد خارج کرده بود. عشقی که خیانت توان شکستن اون رو نداشت. مهرداد هنوز در حال سیر رویای خودش و لادن بود که یهو همه چیز نابود شد.



رامین با اسلحه به قلب مهرداد زد. قلب که محل استقرار عشقه. مهرداد چند لحظه ای ایستاد. یه قدم جلو رفت ... دو قدم ... سه ... چهار ... نفس های مهرداد هر لحظه کندتر میشد. پنج قدم به جلو حرکت کرد و و نشست. تمام لباس هاش خیس شده بود.بارون خون مهرداد رو سرازیر کرده بود و در خیابون پخش میشد. مهرداد چند لحظه ای نشست و بعد افتاد ...

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])





.........



رامین سریعا دور شد و مهرداد موند با عشقی تیر خورده.




رامین سوار ماشین شد و خودش رو به دم در خونه ی لادن رسوند. از ماشین پیاده شد. زنگ در خونه رو زد. لادن از جا پرید. خیال میکرد عشقش اثر کرده و مهرداد بر گشته. اما رامین بود. آیفون رو جواب نداد. رامین چند بار زنگ رو زد. لادن اعتنایی نکرد. به مهرداد قول داده بود عوض بشه و عوض شدنش از دور کردن رامین از زندگیش شروع میشد.




رامین وقتی جوابی نشنید برای تلفن خونه ی لادن پیغام گذاشت:



" هی دختر. اشتنباه کردی که منو گول زدی. اما حالا دیگه نمیتونی. اون عشقی که جلوی در التماسش میکردی رو جونش رو گرفته تا تنها عشق تو من باشم. باور نمیکنی برو جنازه اش روتو خیباون ببین."



لادن با شنیدن حرف های رامین سر جاش خشکش زد. چند نفس عمیق کشید. به خودش امید میداد که رامین داره دروغ میگه. قبل از اینکه رامین گوشی رو قطع کنه. تلفن رو برداشت:



_ علو. داری چی میگی کثافت؟ چیکار کردی؟



_ به. چه عجب. تلفن رو برداشتی. خوب برای یارو اشک میریختی. تنها عشق تو منم. دست از سرت بر نمیدارم. عشق قبلیت رفت تا عشق جدیدی رو تجربه کنی.



_ چیکارش کردی کجاست؟



_ وقتی داشت تو رویا ی عشق بازی با تو سر میکرد. قلب رو متلاشی کردم. قلب متلاشی شده عشق نمیپذیره. الان کاریت ندارم. میرم. ولی بدون بر میرمیگردم. برو جنازه ی بارون خورده ی عشقت رو هم از وسط خییا بون بردار.



_ علو. علو ..



...




تلفن از دست لادن افتاد ... دستش میلرزید. لباس پوشید. به صحت حرف های رامین شک داشت. رفت بیرون. تو خیابون های خیس دوان دوان دنبال مهرداد میگشت. نمیتونست اونو پیدا کنه. اشک های اون توی بارون جلوه ای نداشت. از این خابون به اون خیابون. جلو رفت ... تا جنازه ای رو دید. همونجا نشست. به جنازه خیره شد ... صدای تق تق خوردن دندون هاش به هم از شدت سرما شنیده میشد. داشت از حال میرفت. اما با گریه با خودش میرگفت: " نه من نباید از حال برم. من برم مهرداد میمیره. مهرداد ... "




از جاش بلند شد ... دوان دوان به سوی مهرداد رفت. خودش رو انداخت کنار مهرداد.مهرداد هنوز نفس میکشید. موبایلش رو با خودش نیاورده بود. دنبال موبایل مهرداد گشت. روی زمین افتاده بود. از شدت خیسی خاموش شده بود و کار نمیکرد.



هیچ راهی نداشت. چند بار مهرداد رو صدا زد. اشک چشمش همینطور سرازیر میشد. با ناله داد زد کمک ... کمک ... عشقم داره میمیره.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])





تو تاریکیه بارون کسی صدای ضعیف و غمدارش رو نمیشنید. ساعت 2 نصفه شب بود. از همه جا نا امید شد. خواست برگرده موبیلش رو بیاره. اما نایی براش نمونده بود. کنار مهرداد دراز کشید. حال و روز خودش کمی از مهرداد نداشت ...





اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...






پایان فصل سوم.

Demon King
28-11-2014, 11:40
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت اول ( فصل چهارم )




لادن از خواب بلند شد. خودش رو روی تختی در خانه ای چوبی دید. پیرمردی بالای سرش بود. مرد چهره ای مهربان داشت. لادن دور و برش رو نگاه کرد. با نگرانی بلند شد : " مهرداد کجاست ؟ "

- بخواب دخترم. اون مرد شوهرت بود؟ ساعت 2.5 بود که از خیابون رد میشدم. بارون داشت بند میومد و برق های منطقه هم وصل شده بود. شما دو تا روی دیدم که کنار هم خوابیدید. اومدم بالای سرتون. فکر کردم بلایی سرتون آوردن. خون زیادی از شوهرت رفته بود. همون لحظه زنگ زدم آمبولانس. اون هنوز نفس میکشید ولی خیلی بد حال بود.

آمبولانس که اومد شوهرت رو با خودش برد. من هم تو رو بیدار کردم. انگار خوابت برده بود. آوردمت اینجا تا استراحت کنی. موبایلی همراهت نبود. موبایل شوهرت هم توی بارون خیس شده بود. الان خوبی؟

- پدر جان. الان مهرداد کجاست؟ خواهش میکنم بهم بگو. حال من مهم نیست. مهم اینه که مهرداد خوب باشه. کدوم بیمارستانه؟ حالش خیلی بد بود. باید پیشش باشم. خواهش میکنم بگو کدوم بیمارستانه!

- بیمارستان ... مطمئنی میتونی با این حالت حرکت کنی؟

- بله.

- خیلی خوب بلند شو. برو پیش شوهرت.

.....

لادن از خونه ی پیرمرد در اومد. پیرمرد با محبتی بود. لادن رو به یاد پدرش میانداخت. لادن اول رفت به طرف خونه تا موبایلش رو برداره و لباساش رو عوض کنه. وارد خونه که شد, متوجه تماس رامین با تلفن خونه شده بود.

" الو .. لادن. میدونم الان زیر بارون پیش اون لعنتی هستی. پس پیغامم رو گوش کن. با اون تیری که به اون زدم دیگه شانسی برای زنده موندش نبود. اما نمیدونم تو چطور تونستی نجاتش بدی. به هر حال الان نمیدونم کدوم بیمارستانه. اما سایه به سایه دنبالتم. پس اگه پیش مهرداد بری منم اونو پیداش میکنم و کار ناقضم رو تمام میکنم. میفهمی که ... "

لادن پس از شنیدن پیغام روی زمین نشست. از یه طرف نمیتونست مهرداد رو رها کنه. از طرفی از تهدید های رامین وحشت زده شده بود. با رامین تماس گرفت:

- الو ... کجایی نامرد؟ دست از سر من بردار. تو نمیتونی عشق من رو نابود کنی. تا پایان دنیا این عشق زنده میمونه و مرگ هم نمیتونه اون رو از بین ببره. تا حالا شنیده بودی عشق لیلی و مجنون از بین بره؟!


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


- پس نمیخوای ادب شی. باشه الان میام اونجا تا امتحان کنیم ببینیم مرگ میتونه این عشقو نابود کنه یا نه ...



لادن سریع گوشی رو گذاشت . ترسیده بود. دستاش میلرزید. سریع لباساش رو عوض کرد. با مهتاب تماس گرفت. جواب نمیداد. از خونه زد بیرون. دوان دوان به طرف خیابون رفت. از دور ماشینی سیاه رنگ رو دید. ااا ماشین رامین بود. داشت به طرفش میومد. از ماشین پیاده شد. لادن با قدم های لرزان به عقب میرفت. از سرمای شب قبل به شدت مریض شده و بدنش تب داشت. رامین قدم هایی رو به جلو بر میداشت. همونجا ایستاد.

- دستات داره میلرزه. میبیینم که تب کردی لادن خانوم. پس چی شد؟! ترسی نداره. تو میگفتی مرگ هم عشق مارو نابود نمیکنه. پس نباید از مرگ بترسی.

- گمشو عوضی. دست از سرم بردار. من دیگه اون لادن قبل نیستم. عوض شدم. گمشو برو ...

- من نمیخوام بکشمت لادن میخوام باهات معامله کنم. دو راه داری:
یا میری پیش مهرداد و من هم هردوتون رو میکشم و یا با من ازدواج میکنی و جون هردوتون رو میخری.

لادن اشک از چشماش جاری شد.

- چی داری میگی دیوونه. من با یه حیوون مثل تو ازدواج کنم؟! یه حیوونی که جون آدما براش ارزشی نداره. خواهش میکنم ولم کن.

رامین با عصبانیت برگشت به طرف ماشین و سوار اون شد. وقتی از اونجا دور شد, لادن که از ترس نفس نفس میزد. یه تاکسی گرفت و به بیمارستان مهرداد رفت.

راننده تاکسی : حالتون خوبه خانوم؟!

لادن: آقا فقط سریع برو بیمارستان.

مهتاب به تلفن لادن زنگ زد.

- الو مامان. زنگ زده بودی. ببخشید. نمیتونستم جواب بدم.

- الو مهتاب جان. سلام. سریع بیا به این بیمارستان که بهت میگم.

- چی شده مامان؟ چرا صدات میلرزه؟

- مهتاب فقط به حرف من گوش کن. نپرس. آدرس رو برات اس ام اس میکنم.

- باشه تا نیم ساعت دیگه میام ...




اگر خدا بخواهد ادامه دارد ....

Demon King
09-12-2014, 10:51
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت دوم ( فصل چهارم )








همون بیمارستانی که لادن شوهرش رو اونجا از دست داد. زنده شدن دوباره ی خاطرات. زندان, تصادف و مرگ.




دل لادن رو پر از هراس شد. هراس نابودی عشق. هراس مرگ. هراس خط خطی شدن رویا ها ... قدم های اون آرام و آرام تر میشد



صدای تپش قلبش قابل شنیدن بود. عرق های اون از گرما نبود. فضای بیمارستان بغض رو در لادن زنده میکرد. با صدایی لرزان شماره ی اتاق مهرداد رو از پرستار پرسید. اتاق شماره ی 13.




لادن به قدم هاش ادامه داد. تپش قلبش هر لحظه بیش از لحظه ی قبل میشد. به اتاق نزدیک شد. در نزدیک اتاق پیرمردی رو دید. اون رو نمیشناخت. نزدیکتر که شد اون جلوش رو گرفت:




_ کجا خانوم؟



_ میرم پیش اون آقا! شما کی هستید؟



_ من پدرش هستم. شما اون رو از کجا میشناسید؟



_ پدرش؟ حاج حسین؟ پس بلاخره شمارا دیدم. مهرداد ازتون خیلی تعریف میکرد.



_ من هنوز شما رو نمیشناسم.



_ مهم نیست. من رو یه دوست بدونید.



_ و اسم این دوست؟



_ لادن هستم پدر جان.



_لادن؟ ...



اسم لادن برای پدر مهرداد آشنا بود. همون کسی که مهرداد براش نامه نوشته بود. نامه ی عاشقانه ای که تو جیب مهرداد بود.



_ چی شد آقا حسین ؟ منو نمیشناسید؟



_ مهرداد از شما بهم حرفی نزده بود. اما نامه ای از اون پیش منه که برای شما نوشته. اون نامه رو همیشه تو جیبم نگه داشتم تا یه وقت مناسب به پسرم بدم. اما هیچوقت فرصت نشد. بیا این نامه رو بخون دخترم برای توئه.



لادن با خوشحالی نامه رو در دست گرفت. کاغذ نامه کاملا مچاله شده بود. رفت گوشه ای نشت. متن نامه رو با صدایی لرزان خوند:







" سلام برتو ای عشق من. ای وجود, من دنیای من. با تو تمام زندگی برایم معنا میشود. غم ها تبدیل به شادی, رویا هایم تبدیل به حقیقت و جهنمم تبدیل به بهشت خواهد شد. پس با من بمان تا زندگی هست. من برای تو زندگی میکنم, برای تو نفس میکشم و اگر روزی قرار باشد بمیرم برای تو خواهم مرد.



همان روزی که صدای چکمه های بلندت به گوشم خورد, چشمان آبی ات به من خیره شد, صورت زیبایت مقابل چشم هایم قرار گرفت دانستم که تو مال منی و من با مال تو. بزن ... به صورتم بزن ببین خواب نیستم,


تو را در رویا ها میدیدم در بیداری پیدایت کردم. پس اگر این رویاست و بیداری نیست, بیدارم نکن هرگز. این رویا را دوست دارم ... "




چشمان آبی لادن با خوندن متن نامه پر از اشک شد. حتی نامه هم با اشک نوشته شده بود. چون
جای اشک های مهرداد روی اون بود.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])






روی صندلی بیمارستان نشست. نامه رو تو دستش گرفت و به اتاق مهرداد خیره شد. صورت اون با اشک هاش کاملا خیس شده بود. در این لحظه مهتاب رسید به بیمارستان. با اضطراب با لادن تماس گرفت:





_ مامان من بیمارستانم. کجایی؟




_ مهتاب. پس اومدی؟ بیا اتاق شماره 13.



_ مامان چرا گریه میکنی؟ نمیخوای بگی چی شده؟



_ مهتاب جان فقط بیا ...



مهتاب دوان دوان به طرف اتاق 13 رفت. اضطراب و نگرانی کل وجودش رو گرفته بود. نزدیک اتاق 13 شد. لادن رو در اونجا دید. سریع رفت اونو بغل کرد و با اشک:



_ مامان چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ بمیرم و اشکات رو نبینم.



_ لادن. تو عاشق سعیدی. اگه قرار باشه سعید از پیشت بره. چیکار میکنی؟ گریه میکنی؟ چقدر اشک میریزی؟ ( با اشک )



_ مامان جان. عزیزم گریه نکن. بگو چی شده؟ چه ربطی به سعید داره.



_ مهتاب من به مهرداد التماس کردم. چرا پیشم نموند. چرا توی اون بارون نحس قدم زد و چرا میخواد تنهام بذاره؟



_ مهرداد؟ چی شده؟ اون توی این اتاق خوابیده؟



_ آره ... من چیکار کنم مهتاب؟ هرکی نگام کنه فکر میکنه دیوونه ام ... مهرداد منو نمیخواد. چرا براش اشک میریزم. چرا وقتی نامه ی اون رو میخونم تپش قلبم تند تر میشه و چرا عاشقشم؟ آره من دیوونه ام ...



_ مامان آروم باش. حالا برام توضیح بده ببینم چی شده ...





اگر خدا بخواهد ادامه دارد ....

Demon King
20-12-2014, 14:11
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت سوم ( فصل چهارم )





" داستان من, داستان دختری بود که عشقش اورا دل شکسته کرد. دختری که تاوان زیادی در زندگی داد. دختری که از کمبود خرج مجبور به هم صحبتی با پسرانی شد که برای با تو بودن چه پول ها که خرج نمیکردند. داستان من دردناک است. همچون پاییز برای درخت.



در روزی که تورا دیدم, گفتم تو نیز همچون آن هایی هستی که جز هوس خدایی ندارند. انهایی که زن را برای رفع نیاز خود میخواهند. آنهایی که خیانت عادت روزانه شان شده و آنهایی که معنای عشق را درک نمیکنند. اما تو فرق میکردی.


در همان روز اول که تورا دیدم, عشق خاص در قلبم جان گرفت. یک عشق رویایی, یک حس نزدیک به جنون.


تا به حال اینطور عاشق نشده بودم. عشقی که حاضر بودم, جانم را برایش فدا کنم. اما به تو هم از پشت خنجر زدم. تو نیز قربانی فساد من شدی و تو نیز اسیر عشقی شدی که تو را تا پای مرگ میکشاند. اما این عشق خوب یا بد نابود نشدنیست.


حال که این نامه را برایت مینویسم, چشمانم پر از اشک است و دستانم لرزان. کلمات از قلبم بیرون میایند و نه از زبانم و تبش قلبی که دارم از ترس از دست دادن توست. نامه ات را خواندم. جای لکه های اشک روی آن بود. جای عشقی که شکست طمع را خورد و جای دردی که من پیش از تو کشیده بودم. برای من تو یک عشقی بودی که همچون حصاری اسیرم کرد. از طمع, فساد, هوس ...


و چه زیباست این عشق ....


آن روزی که قلبت برای من متلاشی شد تمام وجودم لرزید که مباد تو را از دست دهم. پس بمان ... من مانده ام برای تو ...


و اگر قرار باشد روزی بروم, برای تو میروم ...



لادن.




"

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])






لادن نامه رو بالای تخت مهرداد گذاشت. چندین بار او رو صدا کرد. با همان لحن های عاشقانه. اما مهرداد هیچ حرکتی نداشت.




از اتاق بیرون آمد. از گرسنگی دستانش میلرزید. قدم های آرامی بر میداشت اما قلبش همچون سنگی محکم بود. به دکه ی فروش خوراکی رفت. لحظ ای چشمانش سیاهی رفت ... چشمانش را دوباره باز کرد. چشمش به رامین خورد. پشت در بیمارستان ایستاده بود و لادن را تماشا میکرد.



لادن با دیدن رامین سریعا دکه را ترک کرد و سعی کرد از او دور شود. رامین اورا تعقیب میکرد و لادن نیز از ضعف قدرت حرکت نداشت.
خود را به جلوی اتاق مهرداد رساند تا شاید پدر او را پیدا کند. جلوی اتاق حاج حسین را دید. با وجود ضعف دوان دوان نزد او رفت :




_ ه ه هه ه ... حاج آقا ...




_ چی شده دخترم؟ چرا نفس نفس میزنی؟ کجا بودی؟



_ پدر ... یکی میخواد مهرداد رو بکشه. اومده اینجا ... کسی که به مهرداد تیر زد اون بود. نزارید بیاد ... خواهش میکنم.



_ کو؟ کجاست؟ بهم نشون بده ...



لادن اطرافش را نگاه کرد. در لحظه ای رامین ناپدید شد و از دید چشمان لادن پنهان شد.



_ رفتش. ولی بابا اون همین جاست. خواهش میکنم. از جلوی اتاق مهرداد تکون نخورید. ممکنه بخواد بهش آسیب بزنه.



_ باشه دخترم. ولی میخوای پلیس رو مطلع کنم ؟



_ نه ... نمیخوام پای پلیس وسط کشیده بشه.



_ ولی بهترین راه همینه ... اون امنیت تو و مهرداد رو تهدید میکنه. آدم خطرناکیه. بگذار پلیس رو مطلع کنم.



_ خیلی خوب. به پلیس زنگ بزنید. پدر جان من گرسنه ام. خیلی ضعف دارم.



_ باشه. بشین همینجا تا برم برات یه چیزی بگیرم.



_ نه ... نرید. ممکنه دوباره اون بیاد سراغم.



_ باشه. الان به مهتاب زنگ میزنم. یه سر رفت خونه و برگرده. میگم سر راهش برات خوراکی بخره.




....






لادن چند دقیقه روی صندلی جلوی اتاق مهرداد نشست. چهره ی اون مثل یک بیجان شده بود. برای موبایل او یه پیام اومد.




تلفنش رو باز کرد:



" سلام.



من اینقدر تو بیمارستان میمونم تا تو و مهرداد رو بکشم. خیال نکن قصر در رفتی. "



لادن خیلی ترسیده بود. رامین واقعا قصد کشتن اون دوتا رو داشت. اشک ریزان میگفت:



" خدا جون چرا؟ من که دیگه اون لادن قدیم نیستم. چرا این بلاها سرم میاد. چرا منو گیر چنین حیوانی انداختی. من که دیگه شدم بنده خوبت. تاوان گناهام رو دارم میدم؟ پس چرا مهرداد روی تخت بیمارستانه؟ چرا منو نمیکشی راحتم کنی ... جواب بده. خدا ...



همیشه بهم گفتند تو بینا و شنوایی. پس چرا نمیبینی که بنده ات از گناهانش توبه کرده؟ پس چرا صدام رو نمیشنوی؟



چرا این رامین رو برای اذیت کردن من فرستادی؟ ای خدا ..."




....





مهتاب با یک پلاستیک پر از بیسکویت و کیک وارد بیمارستان شد:




_ چی شده بود بابا.



_ بیا مهتاب جان. مامانت اصلا حالش خوب نیست. یکم بهش غذا بده.



مهتاب نزدیک لادن شد:



_ مامان با خودت چیکارکردی عزیزم؟ برو جلوی آیینه خودتو ببین. شکل یه مرده شدی. قربون شکلت برم. چرا با خودت اینجوری میکنی؟! نگران نباش مهرداد خوب میشه.



_ مهتاب ... این بلاها باید سر من بیاد. من حقمه. پدرتون رو من کشتم. بودن مهرداد روی تخت بیمارستان هم تقصیر منه. من لیاقت عشق هیچکس رو ندارم. من مثل یک گردو ی پوچم که گرچه ظاهری زیبا داشته باشه. اما از باطن هیچ ...



_ مامان تو هرچی که باشی. کسی که روی تخت خوابیده عاشق توئه. اون برای تو روی این تخته. چطور اینطور میگی؟ با این حرفات به مهرداد خیانت میکنی. تو مسئولی بمونی. چون مهرداد داره میمیره برای همین.



_ مهتاب ... مهتاب ... مهتاب ... چطور وقتی مهرداد بره من بمونم؟



_ مهرداد هیچ چیزش نمیشه. به دلت بد راه نده. امیدت به خدا باشه.




_ من خیلی وقته امیدم به خداست. اما انگار اصلا منو فراموش کرده. صدامو نمیشنوه.



_ من حالت رو میفهمم. اما از چیز دیگه ای ناراحتی. بابا میگه یه مرد اذیتت میکنه. برام توضیح بده چی شده ؟ ...





اگر خدا بخواهد ادامه دارد ...

(منتظر آخرین قسمت داستان باشید ... )

Demon King
21-12-2014, 12:24
به نام خدا

" حرف ها را باید شنید ... "

قسمت آخر





آقای دکتر مریض انگشت دستش رو تکون داد.





لادن از جاش بلند شد ... دکتر به همراه چند پرستار به اتاق مهرداد رفتن ... قلب لادن از هیجان تند میتپید ... چند لحظه ای طول کشید ... دکتر از اتاق بیرون اومد و خطاب به لادن:



_ خانم شما همسرش هستید؟



_ بله آقای دکتر چی شد؟



_ تبریک میگم بهتون. همسرتون به زندگی بازگشت. چشماش رو باز کرد. از حالت کما خارج شده و میتونیم فردا مرخصش کنیم.



_ واقعا ممنونم ازتون آقای دکتر میتونم ببینمش؟



_ بله بفرمایید. فقط چند دقیقه!



_ بله حتما.



...



لادن از شدت خوشحالی اشک میریخت. زیر لب گفت : " خدایا ازت ممنونم که دعامو پذیرفتی ".



نمیدونست چطور به مهرداد مواجه بشه. از آخرین دیدارشون مهرداد توی روز بارانی به اون گفته بود اگه پاک برگردی عشقم به تو باقیه. پس لادن امیدوار شد. با قدم های آرام و دستانی لرزان نزدیک اتاق مهرداد شد.



وقتی وارد اتاق شد مهرداد در حال خوندن نامه ای بود. درسته. نامه ی لادن بود که مدتی قبل اون رو کنار تخت مهرداد گذاشت.



_ مهرداد ...



صدای دلنشین لادن روی مهرداد رو برگردوند.



_ لادن ... تویی. پس اینجایی. ترسیدم از دستت بدم. نامه ات رو خوندم. تو اونی که میخواستم شدی. الان دیگه اون دختر فاسد نیستی و حالا هست که عشقمون به یک عشق آتشون تبدیل میشه. وقتی اون شب بارانی این حرف ها بهت زدم. ترسیدم از دستت بدم. ترسیدم دلت رو شکسته باشم. گرچه تو یک بار دلم رو شکستی. اما عشقم به تو پایانی نیافت. حالا هیچ چیز نمیتونه جلوی مارو بگیره. حالا دیگه به هم میرسیم. ازدواج میکنیم.






_ آره عزیزم. نگران نباش. با به هم میرسیم. الان استراحت کن. دیگه نه قلب من از تو میشکنه و نه دل تو از من. زمان وصاله. وقتی دوری تموم شد. فقط استراحت کن و منتظر باش دکتر مرخصت کنه. من میرم مهتاب و بابا رو خبر کنم ...




.....




مهرداد فردای اون روز از بیمارستان مرخص شد. بعد از ترخیص تمام تلاشش رو کرد تا ازدواج خودش و لادن رو به جلو بندازه. دیگه طاقت دوری اون رو نداشت.




......





روز مراسم ادواج فرا رسید ...





_ مامان بلاخره داری به عشقت میرسی. چه حسی داری؟




_ تو زمانی که به سعید رسیدی چه حسی داشتی؟



_ یعنی عشقت به مهرداد به اندازه ی عشق من به سعید هست؟



_ مهتاب جان. نمیدونم عشقت به سعید چقدره اما من و مهرداد لیلی و مجنونی هستیم. که در آخر به هم خواهیم رسید و خوشبختی رویایی رو برای هم میسازیم.



...



تلفن لادن زنگ خورد. یه شماره ی نا آشنا بود. گوشی رو برداشت:



_ بهت گفتم نزدیک مهرداد نشو. اما گوش نکردی.



_ شما؟



_ حالا دیگه رامین رو نمیشناسی. خیلی پیش رفتی. داری باهاش ازدواج هم میکنی.



_ کثافت ولم کن. برو گمشو.



_ من کثیف همینجام. وای به حالت اگه با مهرداد ازدواج کنی.



_ علو ... علو ... قطع نکن



.....



_ مامان چی شد؟ کی بود؟ چرا گریه میکنی؟ اه کل آرایشت خراب شد.



_ مهتاب اون مرده بود. میگه اگه با مهرداد ازدواج کنی. تو و اون رو میکشم.



_ کدوم مرده؟ رامین؟ وای مامان بهش گوش نده. مگه الکیه بیاد شما دو تا رو بکشه. اشکاتم پاک کن. چشمای خوشگلت رو با اشک خراب نکن.



_ مهتاب ولی اگه بیاد چی؟



_ مامان فعلا ازدواجت رو با مهرداد به هم نزن. بعد از طریق پلیس حلش میکنیم. نگران نباش. دیگه هم گریه نکن. داری به عشقت میرسی. وقت شادیه.



.......



حاج حسین: مهتاب جان به مامانت بگو حاضر شه. عاقد اومدش.



مهتاب: باشه بابا. شما بفرمایید. خودم میارمش.



...



مهتاب: بیا مامان. عاقد اومده.



لادن: مهتاب من میترسم.



مهتاب: از چی؟ گفتم که اون نمیتونه هیچکاری بکنه.



....



یه پیام دیگه برای گوش لادن اومد بازم از طرف رامین:



" اگه ازدواجت رو با مهرداد بهم بزنی و با من ازدواج کنی به تو و اون آسیبی نمیزنم."



مهتاب گوشی لادن رو ازش گرفت و اون رو خاموش کرد.



.....



عاقد: آقا داماد بنده وکیلم شما رو به عقد خانوم لادن افشار در بیاورم



.....



عاقد خطاب به لادن ...



لادن چشمش به رامین خورد. بین جمعیت بود. اشاره کرد که اگه پاسخش بله باشه. اونا رو میکشه.



لادن زمینو نگاه کرد.



عاقد برای دومین بار ...



لادن : ...... نه



.....



تمام جمعیت از بهت همدیگه رو نگاه میکردند. لادن از جاش بلند شد:



آقایان و خانوم ها و مهمان های عزیز. میدونم پاسخ من همه ی شما رو بهت زده کرد و بیشتر از همه مهرداد رو. اما خطری من رو تهدید میکنه که اگه در بینتون نباشم برای همه بهتره. شما یک خانواده سالم, آرام و متینی هستید. اما من با شما فرق دارم. من هنوز دارم. تاوان گناهانم رو میدم و نمیخوام مهرداد عزیز در این تاوان شریک باشه.



مهرداد از جاش بلند شد و در گوش لادن:



_ چی شده؟ بهم بگو. بلاخره ما به هم رسیدیم و تو پا پس کشیدی. لادن. عزیزم بهم بگو چه خطری تهدیدت میکنه.



_ مهرداد ذره ای از عشق من به تو کم نشده. برای تو همسران دیگه ای هم پیدا میشه. عشق من به تو اشتباه بود. چون من گناهانی کردم که تاوانش رو ندم لیاقت عاشق شدن رو ندارم. تقصیر این قلب لعنتیه که عشقش به تو رو فراموش نکرد.



من از اینجا میرم و این شاید آخر راه باشه. تنها بگم که من رو فراموش کن . عشق درون قلبت رو بکش.



_ لادن نرو ...



لادن با قدم های تند و دوان دوان جمعیت رو ترک کرد. مهتاب به دنبالش رفت و فریاد میزد " مامان نرو ... خوشبختی تو اونطرف نیست.



همه ی جمعیت محل رو ترک کردند و مهرداد موند و یک صندلی دو نفره که جای خالی لادن تو اون شدیداد حس میشد



.....



تیتر جدید روزنامه ها :



" زنی میانسال توسط شوهر دیوانه اش در خانه ی خود به قتل رسید.



خانم لادن افشار که 38 سال داشت در خانه ی خویش توسط شوهرش که گویا مشکل روانی داشته به قتل رسید.



رامین فتوحی هم اکنون تحت تعقیب پلیس است ... "

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])






پا برجا ماندن یک عشق خیلی سخت است. تمام عوامل میتوانند آنرا نابود کنند. اما اینذقلب هاهستند که زود عاشق میشوند و به طرف مقابل دل میبندند. اما لادن تاوان گناهانی رو داد که از آنها توبه کرده بود. شاید لادن توسط خدا بخشیده شده باشد. اما باز هم شاید باید کشته میشد که مشکلاتش به پایان میرسید.



عشق مقدسی که قربانی فساد و گناه شد. اما این عشق با مرگ نیز نابود نمیشود و حال سوال است که این عشق عشقی اشتباه بود و یا



اینکه لادن لیاقت عشق را نداشت؟



او جان خویش رو فدا کرد تا مهرداد شریک تاوان گناهانش نباشد. برای عشق به مهرداد دیر شده بود. زمانی عاشق حقیقی شد و از فساد خویش بازگشت که دیگر دیر شده و تمام آجر های پشت سرش خراب شده بودند که راهی برای برگشت نبود.



و عشق قربانی هوس شد ...



عاشق شدن راحت بود و پایدار بودن عشق بس سخت ....






پایان .

1393/9/30



علی حیدری.






امیدوارم خوانندگان داستان از خوندن اون پیشمان نشده و از داستان لذت برده باشند ...
شب یلدای خوشی رو براتون آرزو مندنم ...

و اینکه خوشحال میشم خوانندگان داستان در همین تاپیک نظر خودشون رو درباره ی اون بگن ...

:n40: