PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : متن ترانه هاي قديمي



Asalbanoo
01-09-2006, 16:42
شهرام ناظري
بي قرارم روز و شب

در هوايت بي قرارم بي قرارم روز شب
سر زكويت برندارم بر ندارم روز و شب

در هوايت بي قرارم روز و شب
سر زكويت بر ندارم روز و شب

جان روز و، جان شب، اي جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب

زان شبي كه وعده كردي روز وصل
روز و شب را مي شمارم روز و شب

اي مهار عاشقان در دست تو
در ميان اين قطارم روز و شب

در ميان اين قطارم اين قطارم روز و شب

مي زني تو،مي زني تو
زخمه ها، بر مي رود، بر مي رود

روز شب را همچون خود
مجنون كنم ، مجنون كنم

روز و شب را كي گذارم
روز و شب روز و شب

مي زني تو،مي زني تو
زخمه ها، بر مي رود، بر مي رود

تا به گردون زير و زارم
زير و زارم روز و شب

Asalbanoo
01-09-2006, 16:43
غلامحسين بنان
الهه ناز
باز اي الهه ناز با دل من بساز
كين غم جانگداز برود ز برم

گر دل من نياسود،از گناه تو بود
بيا تا ز سر،گنهت گذرم

باز مي كنم دست ياري
به سويت ، دراز

بيا تا غم خود را
با راز و نياز

ز خاطر ببرم

گر نكند تير خشمت
دلم را هدف

به خدا همچون مرغ
پر شور و شعف

به سويت بپرم

آن كه او به غمت،دل بندد چون من كيست؟
ناز تو بيش از اين بهر چيست؟

تو الهه نازي ، در بزمم بنشين
كن تو را وفادارم،بيا كه جز اين

نباشد هنرم

اين همه بي وفايي،ندارد ثمر
به خدا اگر از من، نگيري خبر

نيابي اثرم

Asalbanoo
01-09-2006, 16:46
دلكش
تنها منشين

آمد آمد با دلجويي گفتا با من
تنها منشين برخيز و ببين

گلهاي خندان صحرايي را
از صحرا درياب اين زيبايي را

با گوشه گرفتن
درمان نشود غم

برخيز و به پا كن
شوري تو به عالم

تو كه عزلت گزيده اي
غم دنيا چشيده اي

ز طبيعت چه ديده اي تو؟

تو كه غمگين نشسته اي
ز جهان دل گسسته اي

به چه مقصد رسيده اي تو؟

آمد آمد با دلجويي گفتا با من
تنها منشين برخيز و ببين

گلهاي خندان صحرايي را
از صحرا درياب اين زيبايي را

زين همه طراوت از چه رو نهان كني؟
شكوه تا به كي ز جور اين و آن كني؟

دي غمين به گوشه اي چرا نشسته اي؟
جان من مگر تو عمر جاودان كني؟

تا كي تو چنين باشي
عمري دل غمين باشي

گل گشته چمن بهتر
يا گوشه نشين باشي

تا كي بايد باشي
افسردا در بند دنيا

خندان رو شو چون گل
تا بيني لبخند دنيا


دلكش
آمد نو بهار طي شد هجر يار

آمد نو بهار طي شد هجر يار
مطرب ني بزن ساقي مي بيار

بازآ اي رميده بخت من
بوسي ده دل مرا مشكن

تا از آن لبان مي گونت
مي نوشم به جاي خون خوردن

آمد نو بهار طي شد هجر يار
مطرب ني بزن ساقي مي بيار

خوش بود در پاي لاله پر كني هر دم پياله ناله تا به كي؟
خندان لب شو همچون جام مي

چون بهار عشرت و طرب
باشد خزان غم ز پي

بر سر چمن بزن قدم
مي بزن به بانگ چنگ و ني

اي گل در چمن بيا با من
پر كن از سمن جامم

مي نوشم به پاي گلها من

خوش بود در پاي لاله پر كني هر دم پياله ناله تا به كي؟
خندان لب شو همچون جام مي

آمد نو بهار طي شد هجر يار
مطرب ني بزن ساقي مي بيار

از چه رو ز جلوه
اي بهار من تو غافلي

روي خود ز عاشقي متاب
اي صفا اگر كه عاقلي

آمد نو بهار طي شد هجر يار
مطرب ني بزن ساقي مي بيار


دلكش
كودكي

يادم آمد:
شوق روزگار كودكي
مستي بهار كودكي

يادم آمد:

آن همه صفاي دل كه بود
خفته در كنار كودكي

رنگ گل جمال ديگر
در چمن داشت

آسمان جلال ديگر
پيش من داشت

شور و حال كودكي
بر نگردد دريغا

قيل و قال كودكي
بر نگردد دريغا

به چشم من همه رنگي فريبا بود
دل دور از حسد من شكيبا بود

نه مرا سوز سينه بود
نه دلم جاي كينه بود

شور و حال كودكي
بر نگردد دريغا

قيل و قال كودكي
بر نگردد دريغا

روز و شب دعاي من بوده با خداي من

كز كرم كند حاجتم روا
آنچه مانده از عمر من به جا

گيرد و پس دهد به ن دمي
مستي كودكانه مرا

Asalbanoo
01-09-2006, 23:09
اي نوع بشر

اي نوع بشر تا كي به ابناء بشر
سودي ندهي اي نخل بي بار و بر

مگر ز فردا خبر نداري
كه جز به سر شور و شر نداري

چرا به جز حرص و آز و شهوت
به سر هواي دگر نداري

ندانستي اي بي خرد در جهان قدر آدميت
كه از خلقت آدمي در طبيعت چه بوده حكمت

كه غير از آزار بينوايان
در آفرينش گهر نداري

بدان كه جز جاي پاي خالي
در اين گذر گه اثر نداري

چه خونها كه با دست تو ريخت
چه دلها ز قهر تو گسيخت

آخر اي بوالبشر كي بد اين شور و شر ز اسرار زندگي
تا به كي دسته اي صاحب سيم و زر قومي در بندگي

گرسنه گروهي به قرص جوي جان سپردند
گروه دگر حاصل رنج آنان شمرند

ببين فقير و مفلوك
ملوك و مملوك ز حال هم بيخبرند

حذر كن كه در روز حساب
ندايي رسد ز اهل كتاب

كه اي ز پستي رسيده به وجود
حاصل زاد و بود تو چه بود

در اين دار خراب

جاهد از اين معما بگذر
آخر از اين لغزها چه اثر

جز طعن شيخ و شباب




به گردش فروردين

به گردش فروردين
بيا به گلزار و ببين

چه مي كند بوي گل
صفاي دلجوي گل

گرفته باد بهار
بي هراس

حجاب از روي گل

چه شور و غوغا
كه مرغ چمن

فكنده در كوي گل

مخور غم بيش و كم
كه اين جهانست دمي

ببين از اين راه دراز
ز رفته كي آمده باز

گذشته بگذشت و نيايد دگر
از اين نشيب و فراز

حيرت بلبل بود دفتر خلقت
حكايت گل بود مشق طبيعت

تو در گلستان حكمت
گشا ديده خبرت

وز اين دو دستور عشرت
ببر پي به حقيقت

كنون كه پي بردي به اسرار وجود
بدان كه مقصود از وجود تو چه بود

چه از ازل بودي و هستي كنون
چه حاصل آوردي از اين بود و نبود

تو زين معاني چرا نداني
كه زندگاني فاني است و آني است

نهي به گوري قدم به موري
كه چون تو جانش جاني است

بگو كه محبوب تو چيست زين كيش
كمال مطلوب تو نوش يا نيش

يا به حقيقت جاهد
يا به طريقت درويش




موسم گل

موسم گل دوره حسن
يك دو روز است در زمانه

اي به دل آرامي به عالم افسانه
به كه ز تو ماند نكويي نشانه

خاطر عاشقان را ميازار
خوش نباشد ز معشوقه آزار

گر بسوزد شمع پروانه را با زبانه
چون شود روز شمع و شب را نبيني نشانه

مي كني صيد مرغ بسته
مي زني سنگ بر شكسته

مي كشي با تيغ ستم يار خسته
خسته دلان يكسره در خون نشسته

مي كشي با تيغ ستم يار خسته
خسته دلان يكسره در خون نشسته

Asalbanoo
02-09-2006, 11:29
ز فروردين شد شكفته چمن

ز فروردين شد شكفته چمن
گل نو شد زيب دشت و دمن

كجايي اي نازنين گل من

بهار آمده با گل وسنبل
ز بيداد گل نعره زد بلبل

دل بلبل نازك است اي گل
دل او را از جفا مشكن

بهار از گل سايه بان دارد
دريغا كز پي خزان دارد

خوش آن كس كه ياري جوان دارد

بتي تازه با شراب كهن
دلم گشت از چرخ بوقلمون

چو جام مي لب به لب از خون
غم عشقت شد بر دلم افزون

شد از ستمت ز دست غمت غرق خون دل من
مجنون دل من محزون دل من پر ز خون دل من

نگارا رحمي نما به چشم ترم
كه من از زلفت بتا شكسته ترم

اگر بردم جان از غم دوران
ز درد فراق تو جان نبرم

عزيز دلم بت چگلم آبروي چمن
بهار مرا خزان منما نازنين گل من




نرگس مست

تا من آن رنگس مست تو ديدم
دين و دل دادم و مهرت خريدم

ترسم از آنكه وفايت نبينم
بس جفا ديدم و محنت كشيدم

آه ز بيداد تو اي دلبر طناز
دهان غنچه كن باز

ناسزايي بگو تا بگوييم
كه من چون شنيدم

بي تو سر آمد دور جواني
شعله كشد باز شور نهاني

سر كشد آتش ز دلم شعله زند آب و گلم دانم و داني
جاني و جانانه و شي دم نزنم گر بكشي يا به كمندم بكشي يا برهاني

خواهم از دل كه با شور عشقت كند زندگاني
دل نميرد اگر من بميرم تو در دل بماني

جام زهر از كف تو نوش داروست
ناسزا از لب تو طيبات است

گر بميرم تو به مرگم بگريي
نوشم آن قطره كه آب حيات است

آه كه عشق تو به جانم شرر افكند مي دهم پند

دل از اين عشق همي جان از آتش كه با جان خريدم



هزار دستان

هزار دستان به چمن
دوباره آمد به سخن

كه اي خسته از رنج دي
ببين جشن گلهاي من

بكن دل ز نقدينه جان
بنه در كف مي فروش

كنار گل و لاله
دو جامي بزن

بنوش و چشم از مهر و مه بپوش
مكش منت آسمان به دوش

مده دست با دست بي نمك
نمك جز لب با نمك

جزاي كردار ستم پيشه گان دهد نفخه صور
دواي درد دل دلدادگان بود شور نشور
بسوزد از شر بشر يكسر خشك و تر نماند آخر ز حيوان اثر

نيرزد اين جهان به دين
كه بهر دل دل شكني

برون كني پيراهني از تني

مكن اين طنازي با ما
عبث به خود مي نازي جانا

از اين بلند پروازي دانم
كاخر شكار بازي جانم

همه شب سر بردن به يك دل دو جا
نگران كاين دوران نماند به جا

تو مشو مايه آوارگي
دست من و دامن تو

بنما چاره بي چارگي
ما و عهد و پيمان تو

ريشه گر حاصلش اين بار نيست
تو مده لاله دگر خار چيست

جاهد اين ميكده را آب گرفت
كي در اين معركه هشيار نيست



امان از اين دل كه داد

امان از اين دل كه داد
فغان از اين دل كه داد

به دست شيرين عنان فرهاد
كه سر به حسرت نهاد

به كوي معشوق خويش و جان داد

اي داد از اين فرياد از اين دل من
كاين دل شده سربار مشكل من

ريزد ز بس از ديده قطره قطره
افتاده روي دجله منزل من

رحمي كه از پا افتادم اي دل
كردي تو آخر فرهادم اي دل

بر افكندي بنيادم اي دل
آخر دادي بر بادم اي دل

تا كي به هر انجمن نيلي كنم پيرهن
نوشم به ياد وطن جامي پر از خون

اوباش هر رهگذر بگذاردم سر به سر مانند مجنون

ساقي به پا خيز شوري برانگيز
مطرب بزن چنگ چنگي دلاويز

جاهد بنال اما شكوه آميز
تا اندكي احوال ما گردد دگرگون

اي گنج دانش ايرج كجايي
در سينه خاك پنهان چرايي

تا بوده در اين دنياي فاني
كي برده از خوبان بجز رنج جدايي

Asalbanoo
02-09-2006, 15:27
شبي ياد دارم كه چشمم نخفت

شبي ياد دارم كه چشمم نخفت
شنيدم كه پروانه با شمع گفت:

كه من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گريه و سوز زاري چراست

بگفت:اي هوادار مسكين من
برفت انگبين يار شيرين من

چو شيريني از من به در مي رود
چو فرهادم آتش به سر مي رود

همي گفت و هر لحظه سيلاب درد
فرو مي دويدش به رخسار زرد

تو بگريزي از پيش يك شعله خام
من استاده ام تاب سوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بين كه از پاي تا سر بسوخت

مرا بين كه از پا، مرا بين كه از پاي تا سر بسوخت




مرغ سحر:

مرع سحر ناله سر كن
داغ مرا تازه تر كن

زآه شرر بار اين قفس را
برشكن و زير و زبر كن

بلبل پر بسته ز كنج قفس در آ
نغمه آزادي نوع بشر سرا

وز نفسي عرصه اين خاك توده را
پر شرر كن ، پر شرر كن

ظلم ظالم ،جور صياد
آشيانم داده بر باد

اي خدا،اي فلك،اي طبيعت
شام تاريك ما را سحر كن

اي خدا،اي فلك،اي طبيعت
شام تاريك ما را سحر كن

نوبهار است گل به بار است
ابر چشمم ژاله بار است

اين قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فكن در قفس اي آه آتشين
دست طبيعت گل عمر مرا مچين

جانب عاشق نگه اي تازه گل از اين
بيشتر كن بيشتر كن بيشتر كن

مرغ بي دل شرح هجران
مختصر كن مختصر كن مختصر كن

عمر حقيقت به سر شد
عهد و وفا بي اثر شد

ناله عاشق ناز معشوق
هر دو دروغ و بي ثمر شد

راستي و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگي از ميانه شد

از پي دزدي وطن و دين بهانه شد ديده تركن

جور مالك ظلم ارباب
زارع از غم گشته بي تاب

ساغر اغنيا پر مي ناب
جام پر ز خون جگر شد

اي دل تنگ نال سر كن
ز قوي دستان حذر كن
ساقي گلچهره بده آب آتشين
پرده دلكش بزن اي يار دلنشين
ناله بر آر از قفس اي بلبل حزين

كز غم تو سينه من
پر شرر شد پر شرر شد

Asalbanoo
02-09-2006, 15:28
مرگ قو

شنيدم كه چون قوي زيبا بميرد
فريبنده زاد و فريبا بميرد

شب مرگ تنها نشيند به موجي
رود گوشه اي دورو تنها بميرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
كه خود در ميان غزل ها بميرد

چو روزي ز آغوش دريا برآمد
شبي هم در آغوش دريا بميرد

تو درياي من بودي آغوش وا كن
كه مي خواهد اين قوي زيبا بميرد


تو از قبيله لبخند من از قبيله اندوه

حديث عشق من وتو
حديث ابر بهاري

به من چه مي رسد اي دوست
از اين همه غم و زاري

تو از قبيله لبخند
من از قبيله اندوه

فضاي فاصله صد آه
فضاي فاصله صد كوه

تو از قبيله ليلي ، آه
من از قبيله مجنون

تو از سپيده و نوري
من از شقايق پر خون

تو از قبيله دريا
من از نژلد كويرم

هميشه تنشه و غمگين
هميشه بي تو اسيرم

حديث عشق من وتو
حديث ابر بهاري

به من چه مي رسد اي دوست
از اين همه غم و زاري


آسمان مي گريد امشب

آن زمانها كز نگاه خسته مرغان دريايي
وز سكوت ظلمت شبهاي تنهايي

و هنگامي كه بي او جان من
چون موجي از اندوه مي شد

قطره اشكي دواي درد من بود
اين زمان آن اشك هم پايان گرفته

وان دواي درد بي درمان من هم
ماتمي ديگر گرفته

آسمان مي گريد امشب
ساز من مي نالد امشب

او خبر دارد كه ديگر
اشك من ماتم گرفته

او خبر دارد كه ديگر
ناله ام پايان گرفته

قطره اشكي دواي درد من بود
اين زمان آن اشك هم پايان گرفته

وان دواي درد بي درمان من هم
ماتمي ديگر گرفته



صدا كن مرا

صدا كن مرا
صدا كن مرا

صداي تو گل تنهايي من
به ياد كودكي لالايي من

دل غمگين تو در دست من بود
به دست ديگري افتاد و گم شد

سيه زنجير گيسوي بلندت
پريشان شد ز دست باد و گم شد

واي

نه من با توام نه تو با مني
حريق جنگل از خاكسترم كن

نمي خواهم بمانم پرپر از تو

نمي خواهم بداني من كه بودم
برايت قصه بودم باورم كن

مرا جانم صدا كن
مرا عمرم صدا كن

مرا با يك كلام عاشقانه
مرا با مهرباني آشنا كن

واي

صدا كن مرا
صدا كن مرا

صداي تو گل تنهايي من
به ياد كودكي لالايي من

دل غمگين تو در دست من بود
به دست ديگري افتاد و گم شد

سيه زنجير گيسوي بلندت
پريشان شد ز دست باد و گم شد

واي



در ميان گريه هايم.........

در ميان گريه هايم
همچون يك شمع مذابم

در ميان آرزوها
چون كويري در سرابم

چشمه اي خشكيده
از امواج آبم

من سرودي در گلو
بگرفته از غم

تار رنجم
من ربابم

من چو فانوسي
به تاق بي كسي
ماوا گرفتم

شمع بي نورم كه
كه در فانوس جانم
جا گرفتم

قوي تنهايم
كه در تنهايي خود

رفته ام از ياد ياران
دير سالي

مرغ غم در جام من
خوش كرده منزل

واي بر من
واي بر دل

واي بر من
واي بر دل



من كه در تو زندگاني يافتم

من كه در تو زندگاني يافتم
من كه هستي را ز چشمانت ، نگاهت يافتم
ديگر قرارم نيست
ديگر شكيبم نيست

من كه در تو مرده ام
من كه هستي را ز چشمانت ، نگاهت يافتم
من كه آلامم تيره مويت ، صدايت يافتم
ديگر قرارم نيست
ديگر توانم نيست

من كه در تو مرده ام
من كه در ياد و خيالت مرده ام
من كه در ياد و وجودت نيستم
قصه گوي قلب من ديگر، قرارم نيست
خدا را،آسمانها را،گواهي
من كه در تو مرده ام

Asalbanoo
02-09-2006, 22:19
آره من شمالي هستم

گفتم از سياهي نيستم
گفتم از سپيدي نيستم

گفتم آنچه از خود من
در خور من ديدي نيستم

از نواحي شمال
جلگه هاي سبز و خيسم

مثل بارون سادگيمو
رو تن گل مي نويسم

يه سلام گرمي دارم
مي لرزونه صدامو

درياي سخاوتم من
پركن از من كوزه هاتو

حس دستاي غريبم
حس گندم و برنجه

خونم از خاك و سبزه
دل من صندوق گنجه

آره من شمالي هستم
بوي بارون مي ده دستم

شهرم از جاييه كه درياي پيرش
يادگاري از زمانهاي قديمه

جايي كه خواستن و خوشبختي و موندن
يه آلونك يه چراغ و يه گليمه

جايي كه معجزه ساده بارون
عطر نارنجو مي بخشه به تن خاك

جايي كه ديدنيه صبح و غروبش
روي ساحل روي ماسه هاي نمناك

آره من شمالي هستم
بوي بارون مي ده دستم


دل من يه روز به دريا زد و رفت

دل من يه روز به دريا زد و رفت
پشت پا به رسم دنيا زد و رفت

پاشنه كفش فرار و ور كشيد
آستين همتو بالا زد و رفت

حيووني تازگي آدم شده بود
به سرش هواي حوا زد و رفت

دل من يه روز به دريا زد و رفت
پشت پا به رسم دنيا زد و رفت

دفتر گذشته ها را پاره كرد
نامه فرداها رو تا زد و رفت

هواي تازه دلش مي خواست ولي
آخرش توي غبارا زد و رفت

دنبال كليد خوشبختي مي گشت
قفلي هم به روي قفلا زد و رفت

دل من يه روز به دريا زد و رفت
پشت پا به رسم دنيا زد و رفت

دفتر گذشته ها را پاره كرد
نامه فرداها رو تا زد و رفت

زنده ها خيلي براش كهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت

دل من يه روز به دريا زد و رفت
پشت پا به رسم دنيا زد و رفت

حيووني تازگي آدم شده بود
به سرش هواي حوا زد و رفت

زنده ها خيلي براش كهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت

دل من يه روز به دريا زد و رفت
پشت پا به رسم دنيا زد و رفت



دل بلا شد مبتلا شد غرق خونه اي خدا

دلم بيمار عشقت شد مي دوني
تو اين رازو تو چشمونم مي خوني

منم عاشق منم ديوانه تو
تو قدر عشق پاكم رو ندوني

دل بلا شد مبتلا شد غرق خونه اي خدا
هي بلا سرش مياد چون بي زبونه اي خدا

دلم ديگه غرورشو شكسته
شكسته دل به زير پات نشسته

خدا مي دونه دل تو اين زمونه
به جز تو با كسي عهدي نبسته

دل بلا شد مبتلا شد غرق خونه اي خدا
هي بلا سرش مياد چون بي زبونه اي خدا

خدايا جام دل لبريزه درد
نگاش بيگانه با من سرده يرده

به زانوي غم اكنون سر گذارم
رخم از درد و محنت زرد زرده

دل بلا شد مبتلا شد غرق خونه اي خدا
هي بلا سرش مياد چون بي زبونه اي خدا


دلي داريم و دلداري نداريم كيجا

دلي داريم و دلداري نداريم كيجا
غمي داريم و غمخواري نداريم كيجا

به تنهايي چنان دل اشنا شد
كه ديگه با كسي كاري نداريم

بشنو از من قصه حال من
شده پامال تو همه آمل من

دنيا بي تو برام زندونه
دل من شيشه و دل تو سنگه

دلت بنده گمونم جاي ديگه كيجا
سرت گرمه به صحبتهاي ديگه كيجا

اگه دور همه عالم بگردي
نمي يابي چو من شيداي ديگه

بشنو از من قصه حال من
شده پامال تو همه آمل من

دنيا بي تو برام زندونه
دل من شيشه و دل تو سنگه


باز سحر اومد

خدايا هر كه با من آشنا شد
نمي دونم چرا از من جدا شد

روز اول كه آمد با وفا بود
وقتي نازش كشيدم بي وفا شد

باز سحر اومد آفتاب در اومد
با خنده گل شب به سر اومد

گلي دارم به گلزار زمونه
كه در زيبايي و خوبي نشونه

بگوييد بيش نرنجونه دلم را
كه آهم سردتر از باد خزونه

باز سحر اومد آفتاب در اومد
با خنده گل شب به سر اومد

Asalbanoo
03-09-2006, 12:26
زهره

ياد از آن روزي كه بودي زهره يار من
دور از چشم رقيبان در كنار من

حاليا خاليست جايت اي نگار من
در شام تار من آخر كجايي زهره

ياد داري آن روزي كه در صحرا
دست اندر دست هم گردش كنان تنها

راه مي رفتيم و در بين شقايقها
بود عالم ما را لطف و صفايي زهره

بود هنگام غروب آن روز افق زيبا
ايستاديم از براي ديدنش آنجا

تكيه تو بر سينه ام دادي سر خود را
گفتيم و گفتنها بس رازهايي زهره

چون يقين كردي كه در عشقت گرفتارم
سرد گشتي و كردي چنين خوارم

خود نكردي فكر آخر نازنين يارم
من همچو تو دارم آخر خدايي زهره




دگر خزان گشته بهارم

در بهار عشق و مستي من
شد فسانه رنج هستي من

دگر خزان گشته بهارم
كجا برم اين دل زارم

چه مي شود آخر كارم
همدمي ندارم

هر جا دامي بر سر راهم
من چون مرغي در پي دانه
در دام افتاد

دگر خزان گشته بهارم
كجا برم اين دل زارم

چه مي شود آخر كارم
همدمي ندارم

آن شب كه بي خبر بودم
كسي نشد چراغ راهم

اكنون كه ديده بگشودم
دگر من فتاده به چاهم

دگر خزان گشته بهارم
كجا برم اين دل زارم

چه مي شود آخر كارم
همدمي ندارم



محفل مستي

كو آن محفل مستي
كو آن باده پرستي

همچون خم بشكسته
افتاده ز جوشم من

كو آن سوز دل من
كو آن پرتو روشن

در گوشه تنهايي
چون شمع خموشم من

كو آن دلبر فتنه گرم
كو آن سينه پر شررم

كو آن مستي و بي خبري
كو آن ديده پر گهرم

چون ياد آرم ز
زعتاب جانان
دل من لرزد

چون آن بحرم
كه به ياد طوفان
دل من لرزد

آه

كو آن شب و بيداري ها
كو آن مي و مي خواري ها

كو شب بي سحرم

كو اشك سحرگاه من
كو غم جانكاه من

كو دل پر شورم




خوابي بود و خيالي

خوابي بود و خيالي
ما را روز وصال

رفت از ياد و تبه شد
حال آن خواب و خيال

روزي دلكش و خرم بود
فارغ خاطرم از غم بود

بر گل از نم فروردين
لرزان قطره شبنم بود

وه زان حسن و جمال وه زان حسن و جمال

جان را نشاط و مستي
از روي تو بود

دل را اميد هستي
بر موي تو بود

ريزان ز شاخه سوسنها
گلها بر سر ما

لرزان ز عشق و بي تابي
هر دم پيكر ما

اي كاش دامنت را
از كف نمي دادم

چه شد آن وفا چه شد آن صفا
ز چه از چشمت افتادم

چو گذشته ها به برم بيا
كه دهد غم بر بادم

خواهم بار دگر
با تو به صحرا رفتن

غمها از دل بردن
خوش به تماشا رفتن

اي رفته بيا
تا نروم از دست

كاين زخمه غم
پاره دلم بشكست



زلف بر باد مده

زلف بر باد نده
تا ندهي بر بادم

ناز بنياد نكن
تا نكني بنيادم

مي مخور با همه كس
تا نخورم خون جگر

سر مكش تا نكشد
سر به فلك فريادم

زلف را حلقه مكن
تا نكني در بندم

طره را تاب نده
تا ندهي بر بادم

يار بيگانه مشو
تا نبري از خويشم

غم اغيار مخور
تا نكني ناشادم

رخ بر افروز كه فارغ
كني از برگ گلم

قد برافراز كه از
سرو كني آزادم

شمع هر جمع مشو
ور نه بسوزي ما را

ياد هر قوم مكن
تا نروي از يادم





آنكه دلم مشتاقش بود

باز باز آنكه دلم مشتاقش بود
با مهر آمد و بر مستي افزود

دل دل ز آمدنش باشد خرسند
جان جان از نگهش باشد خشنود

چون آمد آمد آمد آن ماه فريبا
من شادم با مهرش تو دنيا

جان

[بزند] نازش آتش
بر خرمن من

من نكشم تا جان دارم
دست از آن دامن

گر مي گدازد
يا مي نوازد

من عاشقم وز قهر و نازش خرسندم
با موي او پيوسته باشد پيوندم
شمعم ميان اشك و آتش مي خندم
لب از شكايتها مي بندم

باز باز آنكه دلم مشتاقش بود
با مهر آمد و بر مستي افزود

دل دل ز آمدنش باشد خرسند
جان جان از نگهش باشد خشنود

چون آمد آمد آمد آن ماه فريبا
من شادم با مهرش تو دنيا



آن سرو كه گويند به بالاي تو ماند

ان سرو كه گويند
به بالاي تو ماند

هرگز قئمي پيش تو
رفتن نتواند

دنبال تو بودن
گنه از جانب مانيست

با غمزه بگو تا
دل مردم نستاند

زنهار كه چون
مي گذري بر سر مجروح

از وي خبري كن كه
چون مي گذراند(گذراند)

آآي ي

امروز چه داني تو
كه در آتش و آبم

چون خاك شوم
باد به گوشت برساند

بخت آن نكند با من
سرگشته كه يك روز

همخانه من باشي و
همسايه نداند

آنان كه ندانند
پريشاني مشتاق

گويند كه ناليدن
بلبل (به چه ماند)


من شمعم شبانه

من شمعم شمع شبانه
در عالم گشته فسانه

همه جا خود را مي سوزم
كه شب ياران افروزم

مي سوزم تا به سحرگه
از رازم كس نشود آگاه

خوش و بي پروا مي سوزم
كه ز سر تا پا مي سوزم

نه وفاداري نه وفا خواهي
كه به قلب من ببرد راهي

چو جان من افروزد

همه خود بيني همه خودخواهي
نشود پيدا دل آگاهي

ز من وفا آموزد

من و شب پروانه من و دل ديوانه به اشك و آتش خرسند
تو حال من كي داني كه خود نباشي چو من به عشق رويي پابند

اگر چو آتش خوش سوزم شبها خوشم كه بزمي افروزم شبها با هر لبخند

من در راه محبت سر از پا نشناسم از آتش پروا
يك امشب من با شادي مي سوزم تا كه شود فردا

دل من ز وفا مي سوزد كه وفا به شما آموزد در اين دنيا