PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : مسابقه داستان کوتاه نویسی [ 3 ] [ خرداد ماه 1393 ] [ موضوع :‌ آزاد ]



Saeed Dz
25-05-2014, 01:39
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

با سلام.

دوستان همونطور که اطلاع دارید دو دوره از مسابقه ی داستان کوتاه نویسی، با مشارکت شما عزیزان برگزار شد و این سومین سری از این مسابقات هست.

فکر می کنم در دوره اول و دوم با روند مسابقه آشنایی کافی رو کسب کرده باشید و بنابر این تنها باید گفت که موضوع این دوره آزاد هستش پس بعداز انتخاب موضوع به سلیقه خودتون داستانی کوتاه با دقت به محتوا و هدف داستان ایجاد و ارسال کنید. بهتره با ارائه داستان در روزهای ابتدایی فرصت بیشتری برای مطالعه با علاقه مندان بدید.




نـکـات:

- عنوانی مناسب برای داستان انتخاب کنید و اون رو در عنوان پست یا ابتدای پست بنویسید.
- سعی بشه داستان دارای حداکثر 600 کلمه باشه* و همچنین خیلی هم کوتاه نباشه.
- پستی که داستان نوشته شده، ویرایش نخورده باشه.
- داستان کوتاه میتونه در هر زمینه‌ ای (طنز، عاشقانه، عارفانه، علمی و ...) نوشته بشه.
- اصول نوشتاری و رعایت جمله‌ بندی و ... مدنظر قرار بگیره.

* برای مدیریت تعداد کلمه‌ های داستان میتوان در نرم‌افزار Word ،‌ قسمت پایین سمت چپ واقع در توار Status Bar تعداد کلمه‌های داستان رو مشاهده کرد.




مـهـلـت ارسـال آثـار:

این مسابقه در ماه‌های خرداد و تیر ادامه خواهد داشت. در پایان این بازه زمانی، داستان های برتر بر طبق نظرسنجی و نظر اعضای تیم داوران مشخص و اعلام خواهند شد.




با تشکر، آرزوی شادی و موفقیت روز افزون برای تمامی عزیزان. [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Demon King
25-05-2014, 09:30
اهریمن یا اهورا مزدا: ( تعلیمی - تخیلی )


وارد غاری تاریک شدم و در عین حال ترسناک و واهمه انگیز. در این بین که از مسیر غار عبور میکردم آب های نارنجی رنگی را دیدم, که گویا روانه بود. ولی روانه که داغ است. برای امتحان کمی نزدیک شدم و برعکس آنچه فکر میکردم, چنان یخ است که قادر است هر انسانی را ذوب کند. خیلی عجیب بود, روانه ی سرد؟ اگر وقت بیشتری داشتم, بیشتر کنار آن روانه های سرد می ماندم




ولی چاره ای نداشتم. برادرم در این غار نزد جادوگری اسیر است و باید زود به کمکش میرفتم.




وقتی وارد قلمرو آن جادوگر شدم, حس عجیبی به من دست داد. من پدر و مادرم را به خاطر این جادوگر از دست دادم و نمیخواهم برادرم نیز نابود شود.




جادوگر که مهارت او منجمد کردن افراد بود, برادرم را هم منجمد کرده بود, آری دیر رسیدم. جادوگر عصایش را بالا برد. اگر اراده کند من هم منجمد میشوم. یاد حرف پدرم افتادم " انسان ها اگر به خود ایمان داشته باشند هیچ جادیی حریفشان نخواهد شد. "





قلبم را از کینه ی جادوگر پاک کردم, چشمانم را بستم و زیر لب زمزمه می کردم " اهریمن هیچگاه پیروز نخواهد شد."




عجیب بود. چشمانم را بازد کردم و دیدم منجمد نیستم, یعنی میشود؟ یعنی با ایمان میشود هر جادویی را شکست؟ آری گویا شد.





[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


همیشه این حرف در قلبم میماند. ( همیشه اهورا مزدایی هست که اهریمن را در هم شکند. تو اگر به خود ایمان داشته باشی, تبدیل به اهورا مزدایی قهار خواهی شد که جادوی هیچ اهریمنی بر تو اثر نخواهد گذاشت. ) اهورا مزدا شدن سخت نیست, خنثی کردن جادو سخت نیست, تنها نیاز به اراده ی قلبی و ذهنی است, زیرا او که آن بالاست, قدرتی به ما داده, که دارای چنان قوتی دارد که قادر به شکستن حیله ی تمام شیاطین است. آری جادوگر نابود شد,

تنها با اراده ی قلبی . . /

Atghia
28-05-2014, 22:29
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



استکان چای را با کشیدن آه بلندی روی میز گذاشت. محو چشمان من، در انتظار واکنشم نسبت به حرفهایش بود. هرچقدر با خودم کلنجار میرفتم نمیتوانستم نتیجه گیری داشته باشم. کمی حق را به او میدادم لحظه ای هم او را مقصر میدانستم.مانده بودم در دو راهی ملامت یا همدلی.
25 ساله بود که با خواسته خود به عقد مردی درآمد که میخواست با او رویاهایش را تحقق ببخشد. رخت سپید عروسی برتن کرد و با هزار امید و آرزو عکس یادگاری انداخت اما خب روزگارست دیگر گاهی ادم ها برای هم ساخته نشده و باید جدا شوند. بعد از جدایی مسیر پرفراز و نشیبی را طی کرد.


یادم است چه حرفا که بخاطر رفت وامدش به خانه ما به واسطه همسایگی و دوستی با مادرم برایش در نیاوردند! همیشه حسرت داشتن یک خانواده، یک همسر خوب و تنها نبودن را داشت. این بود که در 40 سالگی اینبار جور دیگری قدم در راه تاهل گذاشت. اقای نوری فرهنگی بازنشسته پا به سن گذاشته ای بود که پولش از پارو بالا می رفت. همسرش سالها قبل فوت شده بود و اینک به دنبال مونسی برای سالهای باقی مانده عمرش بود. به هر نحوی که بود زمینه آشنایی شان فراهم و ازدواج کردند اما علیرغم رابطه خوب اقای نوری با ثریا خانوم این فرزندان این مرد بودند که ثریا خانوم را متهم به چشمداشت به ارث پدرشان می کردند.
چه سختی ها که نکشید و چه حرفها که نشنید. دست تقدیر باعث شد در سفری که اقای نوری با پسر بزرگش داشت دچار سانحه شود و علاوه بر از دست دادن پسر، پاهایش را دراین سالهای پیری از دست بدهد. اختلافات سایر فرزندان این مرد با ثریا تمامی نداشت تا اینکه برای بار دوم مجبور به جدایی شد اما اینبار به گفته خودش حقش را از روزگار میخواست بگیرد. وقتی اینها را برایم تعریف می کرد در چهره اش حسی ترکیب شده از خشم و ناراحتی موج میزد. مهریه اش را به اجرا گذاشت و حسابی به قول معروف نانش در روغن افتاد.


سرمست اموال بدست آمده میخواست اینبار اندکی او باشد که روزگار را در کنترل خویش دارد که دیری نپایید...


اشک از چشمانش سرازیر میشد به اینجای قصه که رسید بغضی در گلوی من نیز چنگ انداخت با نگاهی هراسان منتظر ادامه شنیدن سرگذشتش بودم. از بیماریش گفت از اینکه چند صباحی بیش زنده نیست از اینکه نفهمید چطور سرطان به مغز استخوانش چنگ انداخت و ذره ذره وجودش را بلعید.

می گفت پول ها دیگر به دردش نمی خورد و نمی داند چوب خدا بود یا ادامه ی همان بخت سیاهش.


مکثم که طولانی شد گفت چاییت سرد نشه الناز جان و مرا به خود آورد. یادم است با لبخند تلخی تشکر کردم و با گفتن اینکه انشالله خدا شفا عنایت کند و دست روزگار است دیگر چه میتوان کرد، خودم را از قضاوت در مورد ماجرا معاف کردم.


پنج شنبه اول ماه رجب بود و من بر سر مزارش ایستاده بودم . زندگی پردردش لحظه لحظه خاطراتش برایم مرور میشد نگاهی به سنگ قبر کثیف و گل گرفته اش انداختم گویی سالهاست کسی به آن سر نزده .به جای فرزند نداشته اش که همیشه آرزویش را داشت، به جای دوستی در مقام خواهر که به خاطر مطلقه بودن و دید بد جامعه هرگز نشد داشته باشد و به جای تک تک ادمهایی که در زندگیش جای خالیشان را حس کرد برایش اشک ریختم و طلب آمرزش کردم


در راه بازگشت خیلی با خودم فکر کردم نمی دانستم دفتر زندگی ثریا خانوم را به طالع نحس نسبت دهم یا انتقام روزگار

hosein2400
04-06-2014, 17:04
بیا پسرم، بیا دستم را بگیر و مرا به آن سو ببر. مرد دست پیرمرد را گرفت، مثل هر روز دست پیرمرد بعد از لمس دست او، از رعشه افتاد، این اتفاق هر روزه مرد و پیرمرد بود، انگار دستان پیرمرد، می‌لرزد تا زمانی که به دستان او برسد، این را مرد فهمیده بود و پیرمرد هم، هر دو می‌دانستند و در موردش حرف نمی‌زدند، انگار رازی است بین‌شان که حرف زدن فاش‌اش می‌کند، مرد که اصلاً حرف نمی‌زد، تنها دست پیرمرد را می‌گرفت و از قسمت کم عمق رودخانه با هم عبور می‌کردند اما پیرمرد از همان روز اولی که مرد را لمس کرد، برایش درد دل کرد، از همه چیز گفت، از پسری که داشته و حالا با بی‌معرفتی تمام رفته، از زنی که مرده و تنها عصای دستش در این دنیای تاریک بوده و از چشمانی که چشم به راه پسر، کور شده، پیرمرد همیشه درد دل می‌کرد و همیشه پسرش را نفرین می‌کرد و همیشه مرد گوش می‌کرد، مثل دانش‌آموزی که دارد از استاد چیز یاد می‌گیرد، تا به آن طرف رودخانه برسند، پیرمرد گریه‌اش می‌گرفت و باز دست‌های مرد آرامش می‌کرد، دستی آرام دور او حلقه می‌زد و بدون کلامی که رد و بدل شود، پیرمرد آرام می‌شد، دست روی سینه‌ی مرد می‌گذاشت و از او تشکر می‌کرد و می‌رفت، می‌رفت تا به خانه‌ی کوچک‌اش برسد و تمام روز صبر کند تا دوباره همان ساعت و همان مکان دست در دستان مرد، برای‌اش درد دل کند، منتها پیرمرد نمی‌داند که این آخرین باری بود که مرد را دید، یا آخرین باری که مرد پیرمرد را دید. آخرین روزی که پیرمرد زنده بود، مثل هر روز دستش را گرفت و از رودخانه عبور کرد، مثل هر روز، مثل همیشه، مثل هر روز پیرمرد حرف زد و او لال بود، مرد اگر می‌دانست، برای روز آخر کاری می‌کرد، شاید کلمه‌ای، شاید نوازشی و شاید یک خداحافظی حماسی! ... بعد از مرگ پیرمرد، مرد دیگر به دیدار پدرش نرفت.

Ahmad
05-08-2014, 11:38
دزدی برای دزدی به خانه دزدی زد.
غافل از اینکه آن دزد برای دزدی به خانه‌ی دزد دیگر رفته بود.

هر چه گشت چیزی نیافت
به یاد دزدی‌های خود افتاد
پس به جایی رفت که حدس می‌زد، همه‌چیز آن‌جاست.
اما باز چیزی نیافت.

دلسرد بیرون آمد.
در راه دوست دزد خود را دید.
او نیز پریشان بود.


بودند دزدانی که بیش از دیگر دزدان افسرده بودند،
و باز بودند دزدانی اندک که بیش از همه خوشحال بودند.


اما بسیار مردم بودند که مسخ‌گونه به دنبال نانی و درمان دردی صبح و شب چنان درگیر بودند،
که جایی برای فکر درباره‌ی چیزی دیگر نداشتند.



چندی بعد، خبر در شهر پیچید:

دزدها دیگر چیزی برای دزدیدن نداشتند.



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اثری از خواکین سالوادور لاوادو (کواینو Quino )

بر روی تصویر کلیک کنید
+ اینکه تصویر تزئینی است

Йeda
23-08-2014, 16:01
سلام بر دوستان هنـر و ادب و فرهنـگ :)


با پایان مــرداد ماه، این دوره از سه دوره مسابقات داستان کوتاه نویسی هم به پایان رسید.

ممنون از دوستــانی که مسابقـه رو دنبال می کردند و سعید عزیز برای همکـاری در دوره آخر.
در این دوره هم با پیشنهاد دوستان، برای استقبال بیشتر، موضوع را آزاد گذاشتیم.
که متاسفانه در هر دوره با استقبال کمتری روبرو شدیم.

ازین پس، دوستانی که تمایل به داستــان نویسی دارند، در همین زیر بخش->شعر و داستان نویسی (آثار کاربران) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
داستان های کوتاه را در تاپیک اختصاصیِ دست نوشته های خود؛ و داستان های بلند را در تاپیکی مجزا ایجاد کنند.

از این لحظه به مدت دو هفته نظرسنجی این دوره آغاز و با اتمام این مهلت، مسابقه داستان کوتاه نویسی نیز به پایان خود می رسد.


=>
بیاییـــد یارانِ مــטּ

براے جستجوے دنیایے تازه، دیر نیست
برآنـܢܢ تا در وادےِ غروب، بادباטּ برفرازم ... و گرچه

دیگر قدرتے نیستیـܢܢ که پیشتر زمیـטּ و زماטּ را بر هـܢܢ مے زدیـܢܢ

اکنوטּ دیگر همیـטּ گونه ایم، همیـטּ گونه
یکے همساטּِ قلب هاے جســــور

پایمالِ زماטּ و سرنوشت

اما راسخ در اراده ماטּ
براے تلــاش، جســتجو، یافـتـטּ و تسلیـܢܢ نشـدטּ

«انجمـטּ شاعراטּ مرده»



مسابقه داستان کوتاه نویسی [ 1 ] [ دی مــــاه 1392 ] [ موضــوع :‌ آزاد ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

مسابقه داستان کوتاه نویسی [ 2 ] [ اسفند ماه 1392 ] [ موضوع :‌ بهـار ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

مسابقه داستان کوتاه نویسی [ 3 ] [ خرداد ماه 1393 ] [ موضـوع :‌ آزاد ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


:n16:




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Йeda
06-09-2014, 23:42
سلامـی دیگر



خب دوستان، مهلت نظرسنجی هم به پایان رسید.

ممنون از رای‌دهندگان و دنبال‌کنندگان مسابقه هر قدر هم اندک.

در دور سوم و دور آخر، باری دیگر ‌‌Ahmad عزیز با داستان کوتاه خودشون تونستند برنده‌ی مسابقه داستان کوتاه‌ نویسی بشوند.

تبریک به ‌‌Ahmad و ممنون از سه شرکت‌کننده‌ی دیگر. قطعا اگر استقبال بیشتر می‌بود رقابت بهتری رو هم شاهد می‌شــدیم.




ممنون و
شب خوش