PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان کوتاه " چشم اول، چشم سوم"



hootan0411
08-05-2014, 18:14
ریتم آهنگ گونه کلمات به مجرای خروجی نطقش ریخته میشد. پنجره را تا انتها باز و نگاهش را به دورترین نقطه از آسمان دوخته، زیر لب زمزمه میکرد "in heaven evry thing is fine". آسمان آبی تر از همیشه بود و نسیم ملایمی میوزید. به ناگاه قیژقیژ ویبره موبایلش به همراه پخش آهنگ "vision of love and hate" تنش را به لرزه انداخت. پنجره را بست و به صفحه گوشی نگاه کرد، چشمانش سیاهی می رفت. صفحه گوشی چشمک زنان نام رها را داخل چشمانش بازتاب میکرد. به سمت گوشه ای از خانه که تابلویی بزرگ ازدیوارش آویزان بود رفت و دکمه سبز گوشی را فشار داد.
سلام رها جان،خوبی؟اتفاقا دیشب خوابتو میدیدم،چه خبر؟
گوشش چپسبیده به تلفن بود و نگاهش معطوف به گربه نقش بسته شده روی تابلو که در کمین پرنده ای انتظار میکشید.
به مبارکی،چه کارخونه ای میخوای راه اندازی کنی حالا؟
نگاهش را به طرف پرنده چرخاند برایش عجیب بود، انگار تازه متوجه در قفس بودن پرنده شده بود. پوزخندی زد و با لحنی مسخره گفت : سنگ توالت؟!!! بعد بی هدف به سمت پیشخوان آشپزخانه قدم برداشت روی پیشخوان مجسمه زنی با چشمان بسته قرار داشت که در یک دستش شمشیر و در دست دیگرش ترازویی را گرفته بودیکی از کفه های ترازو به طرز احمقانه ای بالاتر از دیگری قرار داشت،گوشی را کمی از گوشش دور کرد و در حالی که با دست دیگرش کفه ها را میزان میکرد گفت: رها میدونی من آدمیم که دروغ تو ذاتم نیست، دو هفته دیگه چک دارم اگه بتونی تا یه هفته پس بدیش میتونم کمکت کنم، اگه میتونی شماره کارتت رو برام پیامک بفرست.
تلفن بدون فشار دکمه قرمز از آنسوی خط قطع شد.خودش را روی کاناپه انداخت و فشار انگشتش را روی دکمه قرمز کنترل تلوزیون متمرکز کرد، سیگنالهای ورودی کودکی شیک پوش را در حال ورود به گلوگاه پلی نشان میداد کودک با دیدن مردی آنسوی پل شروع به فرار کرد و به دوستانش که از پشت او می امدند فریاد کشید فرار کنید.صحنه فرار همراه با آهنگی تاثیر گذار تدوین شده بود جوری که موهای هر بیننده ای را در بدنش سیخ سیخ میکرد.
مرد با تفنگش به سوی کودک شلیک کرد. صدای قیژ قیژ ویبره موبایل همراه با به صدا در آمدن صدای میکس شده مرغ و خروس خبر از ورود پیامک به گوشی را میداد. از صدای مسخره مرغ و خروس که به شکل نا منتظره ای پخش شده بود حالت تپش قلب و تنگی نفس سراغش امد.نمیدانست چه کسی تنظیمات گوشی اش رادستکاری کرده!!! گوشی دوباره زنگ خورد، کودک تیر خورده در آغوش دوستش جان داد و در لحظه آخر گفت من خوابیدم. دکمه موت صدایه تلوزیون را خفه کرد. دکمه سبز فشار داده شد.
الو، اره دیدم. نام فامیلت چی بود؟ باشه تا پنج دقیقه انتقال میدم.
وارد اتاق خوابش شد، بالای تختش روی دیوار عکسی فانتزی از پسرکی در اتاق تاریک که دستانش را به سوی شعاع نوری دراز کرده بود نصب شده بود. روی صندلی نشست و آن را به سمت میز کامپیوترش کشید. شستی پاور کامپیوتر را فشار داد. تا بالا آمدن ویندوز، توپ پینک پونکی را که روی میز کامپیوترش قرار داشت زیر دستش بازی داد، کامپیوتر آماده فرمان بود. همه فرمها یکی پس از دیگری پر شدند. همه چیز برای کلیک آخر محیا بود. صدای خش خش به زمین افتادن عکس روی دیوار حواسش را پرت کرد. نگاهی به عکس پخش شده روی زمین انداخت و فشار آخر را روی موس انجام داد.

"چشم سوم"

خانوم جهان شما خواهرشین، باید بدونین کجاست!!! من خوذم بدهکارم و امروز فرداست طلبکارام با مامور بیان سراغم. انصافتون کجاست آخه؟!
زنگ آیفون به صدا در امد گوشی از دستش به زمین افتاد، پیکسل های تشکیل دهنده مانیتور آیفون، وحشتناک ترین پیکسلهایی بودند که از یک تصویر میشد ساخت. از شدت ترس پاهایش همانند دندانهایش به هم سابییده میشدند. قلبش در جمجمه اش میتپید و مغزش در جهنمی که در سینه اش به پا بود میسوخت. شتابان خود را به اتاق خوابش رساند هر چه زیر تخت خوابش بود بیرون ریخت دلش میخواست ذر تاریک ترین مکان ممکن خودش را گم و گور کند. از شدت خستگی خواب به تمام وجودش رخنه کرده بود. به ناگاه کل خانه لرزید، دیوارها شکافته و گرد و خاک همه جا را فرا گرفت. روی زمین دراز کشید و به حالت سجده سرش را فرود آورده میان دستانش قایم کرد.صدای فرو ریختن و شکستن کل فضای خانه را پر کرده بود. چشمانش بسته و فقط قوه شنوایی اش او را در جریان امورقرار میدادند. میان آن همه صدا، انعکاس صدای به زمین افتادن توپ پینگ پونگ و غلط خوردن آن بازتاب بیشتری در گوشش داشت. زلزله تمام شد و همه صداها خوابیدند. چشمانش را باز کرد، چشمی روی زمین به وی خیره شده نگاهش میکرد. دو چشم خیره به یک چشم و یک چشم خیره به تمام هستی. از زمین برخواست و پنجره را باز کرد. رنگ ها پر رنگ تر از قبل بودند. نسیم ملایمی میوزید. نگاهش را به افق خیره و ترانه ای را زیر لب زمزمه کرد. به ناگاه ترانه ای دیگر در دهنش تداعی شد و شروع به زمزمه ان نمود. پنجره را بست. احساس کرد چشمانش سیاهی می رود.