PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : کتابی به اسم عابد و معبود نوشته ی خودم اگه بخونید ممنون میشم



sailes
25-03-2014, 19:54
از آنجایی شروع می کنم که آمدم.............
خیالی بود، نه واقعیت داشت.عاشق تاتر و بازی کردن نقش های احساسی بود.حال که این را مینویسد،قطره هایی نقره مانند بر دریای دلش رهایی پیدا میکند.آری او میخواست شروع کند.
می خواست به او ایمان داشته باشند و نشد حال او مینویسداز غمی ک تبدیل ب رویایی دل انگیز شده. آری او در سرزمین زیبایی به نام (رویا) بسر میبرد.سرزمینی خوش با لالایی های دلنواز.لالایی هایی که قلب را تسکین می دهد.دوستش داشت نه چون چیزی شخصی برای خود،بلکه چون چیزی جهانی چیزی که سزاوار عشقی بود که بدست آورده بود. حال او این چنین می نویسد: با قلم آبی رویای آبی. صبح سردی بود. بسی جان فرسا...دستهایش را در جیب پالتوی فیروزه رنگش کرد.آه گرمای لطافت بخشی بود.سرمای سوزناک پاییزی آدم را از پای درمی آورد اما این سرما حریف گرمای عشق او نمی شد. به دوردست ها می نگریست.شاید باز هم همان اتوبوس کوچکی را که آبی راه راه بود را می دید...
مه غلیظی بود.عفریته ی برفی بساط خویش را پهن کرده بود و مایل نبود سفره ی پر رمز و رازش را جمع کند. پا به درون مکتب عاشقان و زتدان بی خردان گذاشت. روز خسته کننده ای بود.آری یکشنبه بود.معلوم بود.یکشنبه ها همیشه نحس بود.پس از فارغ شدن از آن به سمت پناهگاه خود شتافت.ندایی عاشقانه او را خواند توجه نکرد.بلکه او به فکر معشوقه ای دگر بود و او عاشق. تا... پرده ای تاریک آسمان بی همتا را بلعید.دوباری به کنج اتاقش و در تاریکی محض فرو رفت.چراغی برای مطالعه او را همراهی کردو دست پر نورش را بر سر او کشید.از آن سو دلداده هایش برایش لالایی مادرانه سر دادند.چشمانش گرم شد.به اطراف باری دگر نگرید.اما او را نیافت.بازهم اینکار را تکرار کرد.بیهوده بود.اونبود.رفته بود به جهانی دیگر.آن شب در خود فرو رفت و بر صفحه دل اشک ریخت.هیچ کس توجه نکرد.امیدی به فردا نداشت اما به یکباره... او آمد.با صدایی مهیب صدایی نه از سر وحشت و دلهره بلکه چون بوی خوش آشنایی.به عهد خویش وفادار بود.اورا دوست می داشت او نیز.تا اینکه سحر گشت و شمع عشق خاموش.
به خود آمد از دنیایی تاریک به روشنایی پناه آورده بود.ندایی عاشقانه و رایحه ای دل انگیز او را فرا گرفت.آری او به تازگی دریافته بود:اوبه جز من، من به جز او نیستم.