PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : مسابقه داستان کوتاه نویسی [ 2 ] [ اسفند ماه 1392 ] [ موضوع :‌ بهـار ]



Йeda
11-03-2014, 21:21
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]





سـلام به دوسـتداران ادبیــــات و داستــــان نویسی...

با "سری دوم مسابقه داستان کوتاه نویسی" همراه شما هستیم.
ابتدا به موضوع مدنظر این دوره دقت کنید و سعی کنید داستان های خود را در روزهای ابتدایی ارسال کنید تا کاربران فرصت بیشتری برای خواندن داستان های شما داشته باشند.


در دوره اول با قوانین و روند مسابقه آشنا شدیم.
تنها مواردی رو باید متذکر بشم :



قــوانیـــن:

1. موضوع این دوره "بهـار" هست و کاربران محترم می توانند داستان های کوتاه خود را در قالب خاطره و... ارسال کنند.

2- در داستان خود به حداکثر کلمات دقت کنید تا بیشتر از 700 کلمه نشود.

3- پستی که در آن داستان شما نوشته خواهد شد، ویرایش نخورده باشد.

4- داستان کوتاه شما می‌تواند در هر زمینه‌ای ( طنز، عاشقانه، عارفانه، علمی و ... ) نوشته شود.

5- اصول نوشتاری، رعایت جمله‌ بندی و... مدنظر قرار گرفته شود.






نکتــه:

برای مدیریت تعداد کلمه‌های داستان می‌توان در نرم‌افزار Word،‌
قسمت پایین سمت چپ واقع در توار Status Bar تعداد کلمه‌های داستان رو مشاهده کرد.





مهلت ارسال آثــار:

این مسابقه از 20 اسفنــد آغــاز و تا پایان فــروردین ادامه دارد و با اتمــام دوره،
نظر سنجی شروع می شود و به علاوه آن، تیم داوری نیز در اعلام نهایی نفرات برنده، نقش خواهد داشت.




با سپاس از
همراهان همیشگی ادبیات...:»:»

Sanomas
13-03-2014, 21:03
از بين جمعيت خود را به كناری خلوت كشاند تا نفسی تازه كند. نوروز و فصل بهار برای او معنی خريد شب عيد و دردسرهای ديگر و البته خانه تكانی را داشتند، اين آخری كه زجرآور بود!

اما امسال اين چيزها برای او اهميت نداشت، هفته پيش او را از محل كارش اخراج كردند، به بهانه كم‌كردن كاركنان و صرفه‌جويی در هزينه‌ها،‌ شركتی كه او در آن كار می‌كرد اقدام به كاهش كاركنان كرده بود و او نيز در ليست بود! كسی ديگر به بودن يا نبودن او در شركت به عنوان يك دربان اهميت نمی‌داد، يعنی آنها، مديرانش، می‌گقتند كه بايد او برود.

از كار بی كار شد! زن و بچه‌اش هنوز نمی‌دانستند، به آنها نگفته بود، يعنی جرات گفتنش را نداشت. آن هم در نزديك عيد، اوضاع مالی‌اش بد بود و پولی هم ديگر نداشت، به هر كجا و هر كس كه سر مي‌زد تا كاری پيدا كند طلب پول هم كرده بود، اما هر چه تلاش می‌كرد بی‌فايده بود.

در همين حال بود كه ناگهان چشمش به كيف پولی مردانه افتاد كه روی زمين بود. آنرا برداشت و باز كرد. چشمانش آنچه را كه می‌ديد، باور نمی‌كرد! كيف پر از تراول‌های صد هزار تومانی بود. اقلا چندين ميليون تومان پول می‌شد. به دنبال نشانه‌ای برای صاحب كيف می‌گشت. كارت‌ ويزيت دكتری را ديد، پارسا اعتمادی جراح قلب. از قرار معلوم اين كيف و پول‌ها متعلق به يك دكتر قلب بود.

در اينجا بود كه پيش خودش گفت:‌ اين يك معجزه است و اين پول‌ها برای من است، اين دكتر چه نيازی به اين پول‌ها دارد؟! او حتما بسيار پولدار است كه پول كيف جيبی‌اش چند ميليون تومان می‌شود و من بايد اين پول‌ها را برای خودم خرج كنم. شب عيد است و من به اين پول‌ها بيشتر از آن دكتر لازم دارم! شيطان او را خوب وسوسه می‌كرد و بيش از پيش مصمم می‌شد كه از پول‌ها استفاده كند.

نگاهی به اطراف كرد. يك شيرينی فروشی آن سمت خيابان بود. از كوچه شلوغ به سمت خيابان شلوغ‌تر رفت. خواست از خيابان عبور كند، اما حواسش چندان جمع نبود. ناگهان اتومبيلی در جلوی او ترمز شديدی كرد و راننده فرياد كشيد:‌ مردك احمق! مگر كوری؟ او به راننده چشم دوخت و گفت: ببخشيد! خواسم نبود.

برگشت و نشست. دوباره پيش خودش گفت: اين كار درست نيست، اين پول‌ها صاحب دارد! خدا را خوش نمی‌آيد، مال حرام است! كيف پول را باز كرد و كارت ويزيت را برداشت و به سمت تلفن عمومی رفت، گوشی را برداشت و شماره را گرفت.



مردی تلفن را جواب داد:

بله؟

-سلام آقا!

سلام... بيمار من هستيد؟!

- نه آقا!

پس كی هستيد؟

-آقا... من كيف پول شما را پيدا كرده‌ام.

چی؟ كيف پولم رو پيدا كردی؟ چه عالی! كجايی؟ بگو تا بيام و كيف رو ازت بگيرم!

-آقا... نشانی بدهيد كه كيف برای شماست.

نشانی؟! آه... باشه! در قسمت داخلی كيف عكس من و دختر كوچكم است، پشت عكس نوشته شده من و ليلای عزيزم.

- درست است آقا. اين كيف پول شماست.

خب... بگو كجا هستی تا بيام.

-چشم آقا! من در خيابان ... هستم، بعد از چهارراه ... از باجه تلفن عمومی زنگ می‌زنم.

آه! پس كه اين طور. همان جا منتظر باش تا بيام... من يك ماشين سفيد رنگ دارم.

بسيار خوب آقا! منتظر شما هستم.

اين را گفت و تلفن را قطع كرد.



بعد از نيم ساعت ماشين سفيد رنگی كنار باجه تلفن عمومی نگه‌داشت و مردی از آن پياده شد. او فهميد كه آن شخص صاحب پول است، چون كه همان شخص در عكس بود. به سمت او رفت.



-سلام آقا! اين كيف پول برای شماست.

ممنونم...

-خواهش می‌كنم آفا!

صبر كن... بيا و اين رو بگير. بسته‌ای از پول را برداشت و به او داد.

- نه آقا، من پول شما را نمی‌خواهم.

پس بگو چی می‌خوای؟ اسمت چيه؟! چه كاره‌ای؟!

-آقا... من چيری از شما نمی‌خواهم. صمد هستم... بيكارم، اما دنبال كار می‌گردم.

دنبال كار هستی؟ اتفاقا من به دنبال يك سرايدار خوب و با اعتماد بودم... می‌تونی با خانواده‌ات بيای خانه من و شروع به كار كنی.

چشم آقا! خدا خيرتان دهد آقا!



آن مرد آدرس خانه‌اش را به او داد و بعد سوار ماشينش شد و رفت. او ديگر حالا خوشحال بود، پيش خودش گفت:‌ خدايا شكرت...




پ.ن: اين داستان در روز پنج‌شنبه 22 اسفند ماه نوشته شده است و دارای 694 كلمه می‌باشد... اميدوارم كه از خواندن آن لذت برده باشيد...

با سپاس از شما




Sanomas

Demon King
14-03-2014, 14:42
دوباره زنده شدن : ( عارفانه )


روز های پایان زمستان بود. درختان خشک و بی برگی که تا دیروز شاخه ای بیش نبودند در حال جان گرفتن بودند. کمی اندیشیدم, به فکر فرو رفتم, چطور؟
چطور میشود برگانی که در پاییز درختان را عریان کردند هم اکنون آنان را پوشیده خواهند کرد؟
چطور درختانی که مرده و بیجان بودند دوباره زنده و پر جان شدند؟

کمی فکر کن ...

ابن موضوع و معجزه ای که بهار در واقع افریننده ی بهار به درختان هدیه میکند مشابه ما نیست؟؟؟ آیا ما نیز مانند آنان پس از مرگ دوباره زنده خواهیم شد؟؟؟ آیا ما نیز جانی دوباره خواهیم گرفت. غیر از این است که وقتی نهالی را میکارند رشد میکند و به اندازه ای که به آن آب داده باشند ثمر میدهد. آیا این نهال که حال درخت شده در ایام پیری خود که پاییز باشد ناتوان نمیشود. آیا در زمستان نمیمیرد؟ و آیا در بهار که فصل زندگی دوباره و برخاستن دوباره است آن درخت دوباره زنده نمیشود؟؟؟


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

کمی فکر کن ...

ما وقتی به دنیا میاییم کوچک هستیم ( مانند آن نهال ) و کم کم رشد میکنیم هر چقدر از تربیت بهتری بهره مند باشیم نتیجه ی بهتری خواهد داشت. و سپس در پاییز پیر میشویم و در زمستان ... مرگ ...
حال که همه ی زندیگیمان مانند آن نهال کوچک است دوباره زنده شدنمان مانند او نیست ؟؟؟

کمی فکر کن ...

من معبودی را ستایش میکنم که درخت را در بهار, فصل زیبا و پرنشاط, دوباره زنده میکند و مشابه همین کار را با انسان انجام میدهد... من اورا میپرستم ...




روز هایتان بهاری باد ...

Atghia
19-03-2014, 12:18
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


با تنه محکم پیرمردی که با عجله می دوید به خودش اومد، سری چرخوند و خودش رو در ازدحام جمعیت دید انگار رفته باشه مقبره ای واسه زیارت، در همون حد شلوغ بود. همه مردم در تکاپوی خرید شب عید بودند.

با خودش فکر کرد چرا اینجاست؟ نگاهی به اطراف انداخت ماهی های قرمز، سبزه ، سیر و سیبی که به لطف مد و مدل های جدید حالا به شکل شمع فروخته میشدند.
حس می کرد رغبتی برای خرید نداره. شور و اشتیاق سال نو در درونش خفه شد بود.

نم نم بارون روی گونه هاش نشست، نیم نگاهی به آسمون انداخت و با اولین تاکسی رفت سمت خونه، بین راه بوی تند برگ های سیری که دست مسافر بغلی بود دیگه طاقتش رو تموم کرده بود پس کمی جلوتر از جایی که باید، پیاده شد و بقیه راه رو زیر بارون قدم زنان در پیش گرفت.
با خودش مرور میکرد همه اتفاقات سال اخیر رو که اولش چقدر همه چیز رویایی شروع شد .تونسته بود مخ استاد باسابقه و معروف دانشکده رو بزنه! جوری که طرف با سه سر عائله افتاده بود دنبالش
وقتی برای اولین بار در آغوشش آروم گرفته بود اونهمه هیجان اونهمه اشتیاق مثل خواب و رویا بود براش. همیشه ادم اینده نگری بود ولی اون زمان دیگه مغزش کار نمیکرد میدونست کارش درست نیست میدونست عاقبتی در کار نیست برای این رابطه...
نه آدم این بود که زندگی یک خانواده رو از هم بپاشه و نه دلش می اومد که ازاستاد دست برداره! با احساسات دوگانه و متضادش به اولین قرار رفته بود و مست غرور از اینکه تونسته بود به چشم اون مرد بیاد اون روز خودش رو خوشبخت ترین دختر روی زمین تصور کرده بود.
صدای فریاد راننده وانت دوباره به زمان حال برش گردوند...
-خانوم شب عیدی قصد جونت رو کردی؟ بکش کنار بابا، اه
غرق افکار از مسیر اصلی منحرف شده بود به خودش اومد و حالا مثل حال و هوای دوره دبیرستان داشت رو جدول راه میرفت پاهاش رو یک به یک با کتونی سفیدش که حالا به لطف بارون متمایل به قهوه ای شده بود به نوبت میگذاشت و سعی میکرد تعادلش رو حفظ کنه
قرار دوم، سوم، چهارم و... همه چیز رویایی و خوب بود تا اینکه یک روز صبح که از خواب پاشد حس کرد که انگاری داره ضرر میکنه حالا همه ی کاستی های اون مرد به چشمش می اومد، سن بالایی که داشت، محدودیت های ارتباطشون و خیلی فاکتورهایی که با یک مرد جوون مقایسش میکرد حالش رو به شدت میگرفت. به خودش می گفت اخه دختره احمق چی فکر کردی؟ مگه دیوونست زن و بچش رو بخاطر تو ول کنه؟ اونهمه اعتبارش اونهمه... یک لحظه ته دلش خالی شد به خودش اومد .هیچی براش مهم نبود.

مهم نبود که هربار اون مرد اینقدر ازش تعریف میکنه که انگار ملکه زیبایی سال هست یا اسکناس هایی که به پاش میریخت کادوهای آنچنانی، اینا همه ممکن بود در لحظه شادش کنه اما ته دلش اون حس وحشتناک بازیچه شدن وجود داشت.

دیگه تقریبا به در ساختمون رسیده بود کلید رو که از کیفش در اورد یهو دید در باز شد و سعید پسر همسایه بالایی با همون نجابت خاص نگاهش، سلام گرمی گفت و سریع از کنارش رد شد. صدایی در درونش باز تکرار شد: خاک بر سرت الهه حتی این سعید می ارزه به اون پیرمرد پرمدعای خر پول
حالا بی رمق رو مبل نشسته بود صدای ترقه آرامشش رو بهم زد لعنتی جوری نزدیک بود که انگار دقیقا وسط پذیرایی خونشون زده بودند.
تلویزیون هم با همون سریال های کمدی کلیشه ای به استقبال عید می رفت. خنده های قلابی مجری ها که انگار به زور اسلحه رو سرشون باید میخندیدن و پشت صحنه یکی بودن مثل الهه که به پوچی رسیده بود مثل سعید دل شکسته یا مثل تقوی و امثالش مضطربِ پنهون کاری های خارج از محدودشون...
دنیای کثیفی بود براش، همیشه فکر میکرد خودش الهه پاکی هست و به فکرش نمی رسید روزی خودش هم همرنگ بقیه بشه!
عید نزدیک بود بهار اومده بود اما هیچ چیز تازگی نداشت براش ،به فکر بهارِ دل بود بهاری که میتونست هروقت از سال باشه حتی وسط زمستون.



92.12.28

Йeda
19-03-2014, 22:58
بهار که میشه، چشمام بیش از حد کار میکنن و دست و قلمم که تو زمستون یخ زده بودن.
نمیدونم توی این شلوغی چه اصراریه به بیرون اومدن از خونه؟ من که ترجیح میدادم بمونم و با لاک پشتم بازی کنم.

تو اون ازدحامِ نفس های خفه کننده ی عابرا و چشمایی که سنگین به دل آدما میموند، گوشه ی چادر مادرم امن ترین جا بود.

از کنار اسباب بازی فروشی ها که رد میشدیم توجهی نمیکردم. آنقدر که مادر و پدرم بدون درخواست حتی عروسکی، خودشون بهترین ها رو واسه من میخریدن و من از همون بچگی بی تفاوت بزرگ شدم.
هیچوقت مثل بعضی بچه های همسن و سال ـم، پاهام رو سطح پیاده رو کشیده نشد. از کنار بعضی بچه ها که رد میشدم با نفرت نگاشون میکردم حتی مادرم میگفت: گاهی دستت از دستم رها میشد و میرفتی و یه چک هم نثار بچه ی بی زبون میکردی.

نگاهم شاید سرد، ولی متوجه خیلی چیزا بود. کنار کفش فروشی، پر از بچه بود و مادرایی که صداشون میومد: نه پسرم اینا جنسشون خوب نیست و پدری که برای خاتمه دادن به نق زدن های بی امان بچه اش داشت جیب هاشو زیر و رو می کرد.
خلاصه مادر کلی میگشت و یه کفش سفید بندی اندازه من میخرید و بعد از کلی له شدن بین کیف های سنگین مامان ـا به سمت مغازه های بعدی میرفتیم.
چشمام زیاد کار میکرد و وقتی میدیدم موقع برگشتن به خونه از دوستای دیگه ـم خردید بهتری داشتیم حس خوبی پیدا میکردم یا مثلا این حرف از مربی مهدمون که میگفت: ندا جان این شالتو از کجا خریدی؟
و من که میگفتم از آمریکا برام فرستادن و قیافه ی بچه ها که بعد از این حرفا دیدنی میشد یا عروسکی که دایی ـم برای تولدم خریده بود و به خاطرش همه دوستام باهام قهر کردن.
و برخورد متمایز مدیرمون که خیلی تهویل ـم میگرفت و من اجازه داشتم هر کاری که دوست دارم انجام بدم یا بعد ها برخورد معلم زبانمون که فکر میکرد از قبل من رو میشناسه که من به خاطر رفتارش لازم نبود مشق بنویسم. تازه کلی هم سوژه معلم ها بودم واسه به رخ کشیدن بچه های دیگه.

من از بهار این چیزا رو میدیدم ولی باید بگم با وجود همه این افتخارات بچه گونه، همیشه از بهار متنفر بودم. حتی با وجود اینکه به خاطر لباسام و رفتار مغرورانم که بزرگترا اسم دیگه ای روش میذاشتن کلی باعث حسادت بچه های
هم سن و سالم میشدم.

ولی بعد ها چیزایی دیدم که نقش بهار رو تو ذهنم تغییر داد و حتی این سوال همیشگی که این همه تمایز برای چیه؟

مثلا همین دیروز که برای بار سوم میرفتم خرید، دست پدری رو دیدم که تو سرما میلرزید و کت تنش که معلوم بود لااقل 3 دهه از کارکردش میگذره و بچه ی بغلش که حداقل یه ماهی میشد حموم نرفته بود و
اشکای بچه ی دیگه ای که دست مادرش بود و التماس چیزی رو میکرد که مادرش حتی یک سوم پولش رو هم نداشت و بهاری که بدون عیدی بدر میشد.

شرمنده شدم.... واسه تموم چیزایی که تا حالا خریدم یا تموم اخم ها و نفرت هام نسبت به بچه هایی که لباس تمیزی تنشون نبود. شرمنده بچه هایی که بجای کفش، پاشون دم پایی بود یا حتی برهنه...
شرمنده ی همه ی اون بچه هایی که تا حالا یه شبِ عید نداشتن، یه شب عید ماهی؟ نه! حتی غذا واسه خوردن نداشتن.

شرمنده ام...اون پسر یا دختری که اون سال ها همسن من بودن الان کجان؟ الان تو کدوم چهارراه دارن یه دسته گل؟ یا نه شاید یه شاخه محبت یا ترحم گدایی میکنن یا الان صاحب بچه هایی اند که پول دارشون میکنه.

مـن، برای همه اون بچه ها متاسفم و بیشتر از اونا واسه خودم. کسی که گشنگی نفهمید چیه، یه بهــار و پر از بغض خوابیدن، شرمندگی پـدر و دست خالی از خرید برگشتن نفهمید، سفره خالی شب عید و بوی سبزی پلو با ماهی همسایه، دیدن گریه های پنهون مادر و یه دنیای بی رحم، نفهمید چیه.

دیروز که از خرید برمیگشتم خونه، چشمام ماتِ دستِ پدری موند که از سرما میلرزید و بهاری که بدون عیدی بدر میشه...!



پ.ن: خاطره نیست، شاهزاده ست و شاید گدا. کاش میتونستیم گوشه ای از سفره ی هفت سین بعضیا رو میگرفتیم تا اندازه یه شب بخندن.

Ahmad
02-04-2014, 22:09
چند سال است که چنین روزی منتظرم بیاد و جستجو کنه تا سبره‌های مورد نظرش را پیداکنه؛ و بعد آن‌ها را گره زده، باز کنه و بره.
همین دقت و وسواسی که نشان می‌داد، و اینکه دوباره سبزه‌ها رو باز می‌کرد، از همان ابتدا توجهم رو جلب کرد.
سال بعد هم همین رفتار و سال‌های بعد هم همین‌طور.

چهار سال پیش بود که دیگر طاقت نیاوردم و زمانی که داشت سبزه‌های انتخابیش را گره می‌زد، نزدیکش شدم.
سایه‌ی حضورم را حس کرد و سرش را با همان لبخند همیشگی بالا گرفت.

- مثل اینکه این چند سال گره زدن سبزه، نتوانسته همسری برات پیدا کنه. شاید نباید آن‌ها رو دوباره باز کنی.
- (با لبخند) نه اتفاقا همان سال اول به مراد دلم رسیدم.

- پس چرا ...
- پس چرا هر سال این کار رو تکرار می‌کنم؟ و چرا باز می‌کنم؟

- آره. البته ببخشید که این سوال رو می‌پرسم.
- خواهش می‌کنم. دلیلش ساده است. وقتی سال اول به آرزوم رسیدم، با خودم گفتم هر سال برای آرزویی که برای همان سال دارم،‌ بیام و سبزه گره بزنم. و باز می‌کنم چون دوست ندارم چنین رفتاری رو حتی با یک گیاه داشته باشم.

- دلیل جالبی بود. حالا جواب هم داده؟
- همـــش. به هر آرزویی که در آن سال خاص داشتم، رسیدم.

ـ ...


و این مکالمه‌ای بود که باعث شد با او آشنا بشم.

یک سال بعد، وقتی همدیگر را دیدیم سریع به نزدم آمد و گفت که دوباره به آرزوی آن سالش رسیده.

و دوباره سال بعد دیدمش و او هم مرا دید و لبخندی زد. اما سبزه‌ای گره نزد. علت را که جویا شدم با لبخندی تلخ گفت که آرزویی در آن سال ندارد.

پارسال اما دوباره دیدم که سبزه‌ای گره زد و باز کرد و گرچه مرا دید ولی نگاهش به گونه‌ای بود که گویا مرا نمی‌بیند.
نزدش رفتم و با لبخند گفتم گویا امسال آرزویی داری؟
فقط نگاهی به من انداخت و چشمانی را دیدم که گویا فروغی در آن‌ها دیده نمی‌شود.
گفت : آره. و رفت.

امروز دارد به پایان می‌رسد.
اما او هنوز نیامده ...

1393/1/13

M.Sadegh.M
03-04-2014, 10:51
در بهار خواهید دید اما . . .


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




اوم خوب بهار که سه ماه داره.
(خوب این را که همه می دونستن بعدش)
93 روزِ متفاوت

(بعدش)
13 تاش که عیدِ و تعطیل
(البته تو رو 15تاش حساب کن ، خوب بازم بعدش)
بعدش، بعدشُ و درد بگذار یکم کار کنید ببینم چی میخواستم بگم.


کجا بودم، در بهار خواهید دید اما . . .

(چی را؟ اون امّاش دیگه برا چیه؟)
دِهَ ، اَه
ساکت دیگه ، اگه یکبارِ دیگه بیای وسط مجبورم تعطیلت کنم برم با اون رفیقت ادامه بدم که هم با فرهنگ ترِ هم منطقی تر و کلاً مثلِ تو سرخوش و احساساتی نیست.

(باشه بیا آه اوم اوم لال شدم.)


تو فروردین که مهم تر از مهمونی رفتن و مهمون اومدن خبری نیست، خدا را شکر پدر بزرگام تو این زمینه خوب عمل کردن.
از شانسِ ما بعدِ 15 هم هیچ تعطیلیِ دیگه ای نداریم، اردیبهشت و خرداد هم سر جمع 4تا تعطیلی بیشتر نداره.
(یک چیزی بگم)
هان بگو

(غروب 15ام.)

ای لعنت بهت که کوفتم کردی این تعطیلات را.


(پس بگذار چند تا خبر بهت بدم :
بنزین گرون میشه، قبض های جدید با نرخِ جدید، مالیات بر ارزشِ افزوده اضافه شده، سیمان گرون میشه، دیگه خبری از کلاه قرمزی نیست، تا بهمن فیلم های خوب تعطیل، باید از...)

بسِ بسِ، هرچی زده بودم پرید.
نمی دونم چرا تو این زندگی هرچی میخوای بفهمی بیشتر میفهمی که باید نفهمی.

(میدونی چرا؟ چون زندگی مثلِ آمپولِ باید شل بگیری تا دردت نگیره وگرنه حتی ممکنه سوزن تو پات بشکنه.)

(راستی فصل فصلِ فوتبالِ، 21 فروردین لیگِ خودمون تموم میشه، لیگ های اروپایی هم تا آخرِ اردیبهشت تموماً
(البته بایرن که چند شب پیش کارو تموم کرد.)

وای اگه تیم هام قهرمان نشن که نمیتونم سر بلند کنم و باید از همه سرکوفت بشنوم.

(بعد تو خرداد جام جهانی شروع میشه که اونم میره تو امتحانات پس اونم کوفتت میشه.)
اکِ هی


(تقویم را دیدی؟)
بگذار یک نگاهی بندازم، الان که دارم میبینم چه پدری این رسانه ها و جراید قرارِ از این ملت دربیارند، از بس مناسبت داریم.
(آره اونا دنبالِ اینن که به مردم خوراکِ فکری بدهند تا به چیزی غیر از چیزایی که اونا میخوان فکر نکنند و حواسشون را از پاراگراف های قبل و این و اون و از همه چیز پرت کنند.
فقط به اردیبهشت و خردادش گوش کن:اردیبهشت : روزِ بزرگداشتِ سعدی، شیخِ بهایی، صدوق، کلینی، فردوسی، خیام، خلیجِ فارس، معلم، ایامِ اعتکاف، وفات هاش به کنار)
بازم بسِ بسِ بسِ.
خرداد را نمیخواهد بگی خودم میدونم، رحلتِ بنیانگذار، مبعث، نیمه شعبان، بزرگداشتِ شریعتی و چمرانش که هیچ.
عجب بازارِ شامی بشه، کچل شدم.


(اما در عرصه شور و شیرینِ سیاست)

وایسا وایسا، که هم خلافِ قوانینِ اینجاست هم حال و حوصلۀ بوق و بوق را ندارم.
(پس تموم دیگه بقیه اش همه بو داره.)

باشه اما بگذار همسایۀ سمتِ چَپیت امّاش را برات بگه.

سلام جناب این امّاش کارِ شماست.


[بله می دونم، رک و صریح و سریع میگم.


این وسط هیچ کدوم اینا به من و شما و اینا ارتباط نداره.
کارِ ما این وسط خوب دیدن و عمیق شدن، درس گرفتن و شجاع بودن، (عشق ورزیدن و علاقه داشتن) از دستِ این بچه اما خیلی هم بی راه نمیگه ; ادامه دادن به سمتِ هدف و ازشیبِ نزدیک به قله نترسیدن و تمومِ اون حرفای قلمبه سلمبه ای که همه می دونیم ولی بیخیالی طی میکنیم.
این صرفاً یک تلنگر بود حالا اگه الان بهت خورد خیلی درد نداره البته اگه قبلاً از این حرفا برات نزدن، اما اگه بی خیالی طی کنی فردا روزی که این صفحه را دوباره ببینی برگشتش خیلی درد داره و به جایِ اون لبخندِ ملیح که از بالا تا پایین داشتی بغضِ سنگینی گلوت را فشار میده.




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

]

عجب زبونی داری تو مثلِ شلاق میمونه.

در ضمن یک سوال شما دوتا و من که لالایی بلدیم چرا خوابمون نمی بره؟
جدا چرا؟؟؟؟؟!!!!!

malkemid
06-04-2014, 02:01
به آسمان نگاه کرد. گرفته بود. با خودش فکر کرد: خدا کنه بارون نیاد، همینو کم دارم تو این سرما. تا شیفت بعدی چند ساعت مونده.
یک قطره درشت باران روی عینکش خورد. دستکش و کلاهش را محکم کشید. این پا و آن پا کرد. از انعکاس شیشه مغازه آن سمت چهارراه دید که چراغ قرمز شد. محکم سوت زد.

پیرمرد بار و بنه اش را جمع و جور کرد. امروز پیازچه هایش خوب فروش نرفته بود. همه را گذاشت ترک دوچرخه اش و راه افتاد. باران می بارید. بعد از یک زمستان کم بارش، باران بهترین اتفاق شب عید بود. دیگر لازم نبود پمپ آب زهوار در رفته را هر بار برای تعمیر به شهر بیاورد. ای کاش تا فردا ببارد.
صدای سوت رشته افکارش را پاره کرد. چراغ قرمز بود.

JhCo
17-04-2014, 21:50
همه چی قدیمیش بهتره

-اینم که خراب از آب دراومد،همه چی قدیمیش بهتره.
همسایه طبقه بالای ما که پیرمردی 70 ساله است در حالیکه خودش را به طرف پله ها می کشانید،مایوسانه این جمله را در حق آسانسور ساختمان که بعد از مدتها دوندگی مدیر بلوک به تازگی تعمیر شده بود ادا کرد.
من هم سلام کردم و به سرعت دو پله یکی کردم تا خارج شوم.می دانم که اگر درنگ کنم باید داستان طولانی و تکراری اینکه قبلا چقدر ارزونی بوده و جنس چینی کجا بوده و با یک قرون دور دنیا در هشتاد روز میشد رفت را بشنوم.ضمن اینکه ترافیک سنگین دم عید هم آماده استفبال از من است.
از در که بیرون می آیم، هوای زمستان مثل نفس مریض دم مرگ به صورتم می خورد،اما بوی بهار را می توان حس کرد.بوی شکوفه های تازه درآمده.
تلاش می کنم تا دوباره حس دوران قدیم به من دست دهد.هنگامیکه به مدرسه می رفتم و دم عید انگار همه چیز به آدم لبخند میزد.معلم ها مهربان می شدند و همگام با دانش آموزان کلاس به حالت نیمه تعطیل در می آوردند.فضای خانه ها برای خانه تکانی آماده می شد و دیدن اشیا قدیمی و بعضا مکشوف که برای خودش سرگرمی بود .دو هفته تعطیلی...تماشای فیلم هایی که از تلویزیون دوکاناله آن زمان پخش می شد...گرفتن عیدی...و سرانجام دید و بازدیدهای نوروزی و بعضا زوری.
نه.هیچ حسی ندارم.چرا باید حس داشته باشم؟مدرسه که هیچ، سالها پیش دانشگاه هم تمام شد.خانه تکانی؟کی وقت و حوصله دارد؟تعطیلی؟ای بابا از پنجم عید باید دوباره برویم سرکار.تلویزیون؟از هر گوشه آن یک کانال بیرون زده است و هر روز دوجین فیلم سینمایی داخل آن پیدا می کنی.عیدی؟کی به مرد گنده عیدی می دهد؟
فکر می کنم پیرمرد درست می گفت. همه چی قدیمیش بهتره...

Йeda
20-04-2014, 23:06
سلامی دیگر به دوستداران ادبیات...[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




قبل از هر چیز، روز مادر رو به همه بانوان محترم انجمن تبریک میگم.:n12:

با سری دوم مسابقه داستان کوتاه نویسی همراهتون بودیم. این دوره هم به پایان رسید.

ممنون از دوستانی که در کنار ما بودند، اگرچه در این دوره، مسابقه مورد کم مهری قرار گرفت ولی به هر حال ممنون از کسانی که همیشه به سبک خودشون همراه ما هستند.

از همین لحظه همه دوستان یک ماه ( تا پایان اردیبهشت ) فرصت دارند تا داستان ها رو خوانده و در نظرسنجی شرکت کنند.

همه افراد ( حتی شرکت کنندگان ) مجاز به شرکت در این نظرسنجی هستند. ( نظرسنجی عمومی )

فقط دقت کنید شرکت کنندگان باید به داستانی بجز داستان خودشون رای بدهند وگرنه رای ـشون پذیرفته نخواهد شد.

گزینه های نظرسنجی مثل دوره قبل، به اسم کاربر ارسال کننده داستان هست نه به نام داستان.

در نظرسنجی اسامی رای دهندگان قابل رویت هست و میتونید به چند شرکت کننده رای بدین ( یعنی میتونید همان یک باری که قرار هست رای بدین به چند گزینه/داستان رای بدین )

و در آخر سعی کنید متن داستان رو ملاک قرار بدیم نه عنوان و خودِ شرکت کننده.


{ یادمون نره که رای دهندگان بخشی از تیم داوری هستند و رای ـشون خیلی موثر خواهد بود پس بادقت داستان ها رو بخونیم و رای بدیم، ممنون }





سپاس از همراهی شما
به نمایندگی از تیم مدیریت انجمن ادبیات

:»:»

Йeda
24-05-2014, 21:54
سلام بر همراهان خوب ادبیات...[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


ممنون از همه شرکت کنندگان عزیز.
همه داستان ها به نحوی زیبا بودند و در نوع خود منحصر به فرد.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


نظرسنجی این مسابقه هم به پایان رسید.
و سپاس از دوستانی که با آراءِ خودشون در انتخاب برندگان نقش داشتند.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]






و امــا برندگـــان این دوره:

گاهی بعضی از داستان ها با وجود کوتاه بودن، تاثیر بسیار عمیقی دارند.
ضمن تبریک به برندگـان این دوره، به ترتیب اسامی ـشون رو در پایین می نویسم:



نفر اول:
... Ahmad ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


نفر دوم:
... malkemid ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])





در راستای پیشنهاداتی که Saeed Dz ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) عزیز، در تاپیکِ تریبونِ آزادِ ادبی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) مطرح کردند، در دوره ی سوم مسابقه داستان کوتاه نویسی تغییراتی خواهیم داشت.
و مطابق با صحبت های انجام شده سعیدجان زحمت تاپیک را خواهند کشید و همگی خواهیم دید مسابقه چگونه روند خود را پیش خواهد گرفت.
امیدوارم با تغییرات جدید شاهد همراهی هر چه بیشتر شما دوستان عزیز باشیم.





باتشکر
به نمایندگی تیم ادبیات

...[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]