PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان كوتاه:‌ دختری در مترو



Sanomas
11-03-2014, 13:03
با درود فراوان بر تمامی بازديد كنندگان اين جستار... اين اولين داستان من است كه می‌دانم چيز ارزش‌مندی هم نيست... اما اميدوارم كه از خواندن آن لذت ببريد...

لطفا نظرات خود را درباره داستان بيان كنيد... متشكرم.

Sanomas
11-03-2014, 13:05
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



در ايستگاه مترو بودم... منتظر و خسته. احساس عجيبی داشتم، انگار اتفاق خاصی می‌خواست بی‌افته... نمی‌دونم چرا و چگونه... اما انگار اين طور بود...داشتم از كلاس زبان برمی‌گشتم، می‌رفتم به خونه... خسته بودم و تنها، اما از طرفی هم خيلی كلافه بودم و بی‌حوصله.


قطار مترو در ايستگاه نگه‌داشت و درب‌ها باز شدند... آهسته به سمت در رفتم و سوار واگن شدم... مدتی طول كشيد تا تونستم يك جای خالی رو پيدا كنم... خب... رفتم و نشستم... كتاب زبان رو باز كردم و سعی كردم كه درس امروز يك بار ديگه مرور كنم... اما بلافاصله سردرد گرفتم... چون به هر ترتيبی كه بود، نمی‌شد با اين وضع مطالعه كرد... بعد كتاب را بستم، سرم رو بالا گرفتم و به جلو نگاه كردم...


به يك‌باره چشم‌م، به دختری افتاد كه درست روبروی من نشسته بود و داشت در دفترش چيزی می‌نوشت... بعد از يك لحظه دختر سرش رو بالا گرفت و به من نگاه كرد... چهره زيبايی داشت و لبخندی زد... يك لبخند بسيار زيبا... من مهبوت زيبايی چهره و لبخندش شدم... دست و پام رو گم كردم... اما به نشانه احترام من هم لبخند زدم... انگار زمان در اون لحظه متوقف شده بود و من و اون تنها در واگن مترو بوديم... واقعا جادويی بود.


قطار ايستاد و دختر سريع بلند شد و به سمت درب خروجی رفت... می‌خواست كه پياده بشه... يك نيروی ناخود‌آگاه هم، من رو وادار كرد كه از روی صندلی بلند شم و به سمت اون برم... اما تا قبل از اين‌كه من به اون برسم... دختر پياده شد... درب هم به دنبال اون بسته شد... من به دختر نگاه كردم و اون هم به من نگاه كرد... اين ارتباط چشمی ما تا حركت واگن و خروج قطار از مترو ادامه داشت... دختر هنوز لبخند می‌زد.


سرآسيمه و نگران به سمت صندلی برگشتم اما ديگه پر شده بود... يك مرد چاق روی صندلی نشسته بود... مجبور شدم كه بايستم و منتظر باشم... به فكر فرو رفتم... يعنی می‌تونم دوباره اون دختر رو ببينم؟! يعنی اسم‌ش چی بود؟! چند سال‌ش بود؟! اهل كجا بود؟! اصلا كی بود؟! يك‌باره ذهنم پر از اين سوالات بی‌جواب شد... جواب تمامی اين سوالات تنها يك چيز بود... ديدن دوباره دختر و صحبت با اون... در ايستگاه بعدی بلافاصله پياده شدم و قطار رو عوض كردم... اين بار مقصدم خونه نبود... مقصد من همون ايستگاه قبلی بود... در همون ايستگاهی كه دختر پياده شده بود، پياده شدم... نگاهی به اطراف انداختم... اما اثری از دختر نديدم... نبايد هم می‌ديدم! رفته بود خب.


درمانده و پريشان روی يك نيمكت خالی نشستم و ناراحت و غمگين به واگن مترو نگاه كردم كه داشت به ايستگاه می‌اومد... كاش من مسافر اون واگن نبودم... كاش در اينجا، در اين ايستگاه دختر رو می‌ديدم... اما نه! ممكن بود كه دختر به من توجه نكنه... بله! اين امكان هم وجود داشت... به آدم‌ها خيره شدم كه يكی يكی سوار و پياده می‌شدند... داشتند يك روند معمول رو تكرار می‌كردند و من تنها نظاره‌گر بودم...


اما ناگهان فكری به سرم زد... اين احتمال بود كه دوباره دختر رو ببينم و با اون آشنا بشم... كافی بود كه در روزهای بعد در اين ساعت همين‌جا باشم و منتظر... آره! اين تنها راه‌ش هست...پس دوباره می‌تونم ببينم‌ش... آره! می‌بينم‌‌ش... خوشحال و خندان از روی نيمكت بلند شدم... راهم رو گرفتم و رفتم سمت خونه... اما در مسير برگشت به اين فكر افتادم كه اين احتمال هم هست كه ديگه دختر رو نبينم... و برای اين هم ذهن‌م پر از اين افكار شد و سردرگردان شدم... اما مصمم و قاطع بودم كه دختر رو دوباره ببينم و با اون حرف بزنم و اين تنها نياز به تلاش و سعی داشت.


اين طور شد كه روز بعد در همان ساعت در همان ايستگاه منتظر دختر شدم... تصور می‌كردم كه دختر رو می‌بينم اما نديدم... مايوس و دل‌شكسته شدم اما می‌دونستم كه نبايد اميدم رو از دست بدم... بنابراين روزهای بعد رو به همين ترتيب در ايستگاه منتظر می‌شدم... پر شور و نگران... تا اينكه در نهايت، بعد از يك هفته، در روز يكشنبه دختر رو ديدم كه از واگن قطار پياده شد و درست روبروی من قرار گرفت... باز به من نگاه كرد و دوباره به من لبخند زد... انگار تاريخ دوباره تكرار شده بود... لحظه فراموش نشدنی بود... من بسيار خوشحال شدم... و دست‌پاچه شدم... اما لبخند زدم... نفس‌م در سينه حبس شده بود و قلب‌م به شدت می‌تپيد... باز نيز احساس عجيبی داشتم... يعنی عاشق شده بودم؟! نمی‌دونم... به سمت دختر رفتم و سلام كردم...


سلام...


دختر گفت:

-سلام




پــا يــا ن






Sanomas - اسفند 92

B.Russell
30-03-2014, 21:44
جالب بود، ولی نفهمیدم چرا پایانی براش در نظر نگرفتین؟
مترو تهران براستی میتونه یک مکتب نوینی باشه، اینقدر توش صحنه های عجیب و غریب رخ میده.
مسلما عشق و عاشقی هم میتونه باشه در مترو.

اینکه تو مترو اتفاق قشنگ براتون رخ داده قابل تقدیره، سهم من از مترو یا فشار بوده یا باز شدن فک از فرت خستگی و خوابی مدرن و تکامل یافته، هنگام حرکت !!!