PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان: "کمی آن جلو تر"



GOLDFINCH
18-01-2014, 01:17
«به نــام خــدا»


«کــمــی آن جـلو تر»
«Slightly Ahead»

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


"شان" اسلحه اش را درآورد و آماده شلیک کرد. منتظر علامت "شِین" بود. "سیامون" داشت با خیال راحت راه می رفت و از چیزی خبر نداشت. وارد سالن اصلی
شد. سالنی سراسر شیشه ای و پر از اسلحه، سلاح های گرم، جلیقه های ضد گلوله. شین سرش را تکان داد تا شان وارد عمل شود. شان خیلی احتیاط می کرد. مبادا اشتباهی از او سر بزند. سیامون روی صندلی نشست. تلفن خود را برداشت و شماره گرفت. شان که داشت از پشت میز سفید رنگی به آن نگاه می کرد، کمی عقب رفت. چهره شان، بسیار عصبانی و خشن بود. در حالی که عرق های صورتش را پاک می کرد، به زیر میز رفت تا سیامون را به دقت زیر نظر بگیرد. در ورودی باز شد و چند سرباز مسلح با لباس جنگی، کلاه و ماسک مانند اسب هایی که وارد اصطبل می شوند، وارد شدند. شین سینه خیز از پشت سرباز ها به آنطرف سالن رفت. از شدت اضطراب، عرق سردی بر چهره او، رخنه کرده بود. سیامون چند کلمه با سرباز ها صحبت کرد و آن ها خارج شدند. سیامون نیز با آن ها تا دم در سالن رفت که تلفنش زنگ خورد. گویا خواهرش بود. او که بار ها از دست خواهر دو رگه اش فرار کرده بود از تماس او یکه خورد و به نفس نفس افتاد و مدام عرق هایش را از روی صورتش، پاک می کرد. سیامون از سالن خارج شد. شین سینه خیز به سمت درب رفت و وقتی مطمئن شد او به اندازه ی کافی دور شده، بلند شد و به سمت میز رفت. گردنبندی طلایی، شبیه خورشید را از روی میز برداشت و یکی شبیه آن را جایگزین کرد. شان اسلحه اش را قلاف کرد و گردنبند را از شین گرفت. نگاهی به آن کرد. صدای باز شدن در از پشت سر او آمد. چند سرباز مانند قبل وارد شدند. شان کمی جا خورد. یکی از سرباز ها داد زد:



[*=right]اونا اینجان...


شان اسلحه اش را درآورد. به سرباز ها شلیک کرد و پشت یکی از میز ها قایم شد و داد زد:


[*=right]پناه بگیر....




شین به سمت در دوید و یک نارنجک زیر پای سربازان انداخت و خود را به آنطرف پرت کرد. نارنجک منفجر شد و تمام شیشه های سالن نیز بر اثر موج انفجار، خورد شدند. یک سرباز که جان سالم به در برده بود از پشت آتش شروع به تیر اندازی با اسلحه "یوزی" کرد. شان که پشت میز قایم شده بود، به سرعت از روی میز شیرجه زد و گردن سرباز را گرفت. با یک دست ماسکش را بالا زد و با دستی دیگرش که به چاقو مسلح بود، گلوی سرباز را شکافت. خون زیادی به صورتش پاشید. ناگهان سرباز های زیادی سالن را محاصره کردند و سیامون داخل شد. او "تام" را گروگان گرفته بود. شان با دیدن این صحنه بسیار خشمگین شد و اسلحه اش را آماده شلیک کرد و گفت:


[*=right]کار اشتباهی نکنی سیامون. خودت می دونی الان جونت دست منه.


سیامون خنده ای کرد و گفت:


[*=right]خواهیم دید...




هنوز حرفش تمام نشده بود که افراد شان، از بیرون حمله کردند و چند نارنجک به داخل پرتاب شد. شان که خیلی از سیامون حرص داشت، با نگاهی غرور آمیز، به او گفت:


[*=right]بذار بررره..!




سیامون تام را پرت کرد. شان در حالی که به سمت سیامون شلیک می کرد، خنجری را که در آستین داشت به سمت او پرتاب کرد. سیامون که خیلی ماهر بود، جا خالی داد و سربازی را سپر قرار داد. شان به سمتش دوید. با پرشی بلند بر سر سرباز فرود آمد و سرباز را با یک لگد ناکام کرد. سیامون که خیلی ترسیده بود، به سرعت از سالن خارج شد. چند سرباز که هنوز رمق داشتند، شلیک می کردند. شان از روی زمین بلند شد و به شین گفت:



[*=right]نقشه شماره 2 ...




شین از پشت به شان چسبید و رگباری از زمین برداشت. او آنچنان خشمگین بود که هیچ جایی را نمی دید. شان و شین از پشت به هم چسبیده بودند و تیر اندازی می کردند. آن دو به سمت سیامون که داشت فرار می کرد دویدند. تام که بسیار ترسیده بود و زیر یکی از میز ها قایم شده بود، فریاد زد و گفت:


[*=right]کجا دارین می رین؟




شان و شین همچان سیامون را دنبال می کردند. سیامون وارد محوطه شد. "انبار"ی آنطرف قرارگاه وجود داشت. او به سرعت خود را به آنجا رساند و پشت یکی از لوله های قدیمی گاز قایم شد. آنقدر دویده بود که مدام نفس نفس می زد. شان و شین نیز وارد انبار شدند. شان داد زد و گفت:



[*=right]نمی تونی جایی فرار کنی!




شان بلافاصله بعد از اتمام حرفش، فلکه ای را سمت چپ خود دید. به سمت آن رفت. انبار بسیار تاریک بود. نور فقط از لای دیوار های کهنه و خاک گرفته به داخل می آمد. شان فلکه را باز کرد. صدای گاز سرار انبار را فرا گرفت شان بلند گفت:


[*=right]می شنوی سیامون؟! صدایـ...




سیامون نقشه ای در سر داشت. او خیلی آرام از زیر لوله گاز بلند شد. دو اسلحه درآورد و به سمت آن دو نشانه گرفت. شان با کمال خونسردی نفسی عمیق کشید و گفت:



[*=right]این گاز پروپانه... شلیک کن تا کل انبار، حتی این گردنبند بره رو هوا...




شان با یک حرکت چرخشی و بسیار سریع، با لگد اسلحه سیامون را به آن طرف پرتاب کرد. شین او را از پشت سر گرفت. سیامون تقلا می کرد. شان خنجری را که کنار کفشش جا ساز کرده بود را در آورد و بر روی گردن سیامون گذاشت. ناگهان، زنی قد بلند و چشم بادامی، وارد شد. گویا خواهر سیامون بود. شین گفت:


[*=right]یه پرنده تو دام ـمون بود، شدند دو تا.




"سایون" با لحن آمرانه ای جواب داد:


[*=right]مطمئن نباش!




شان به سمت سایون پرید و با او گلاویز شد و مشت هایش یکی پس از دیگری توسط حرکات سایون دفع می شد. سایون پای راستش را بلند کرد و با مهارت خاصی به سمت گردن شان چرخاند. شان جا خالی داد و مشتی محکم به گردن سایون زد. سایون، قرمز شده بود و سرفه می کرد. شان مشت بعدی را آماده کرد و تا نزدیک گردن سایون آورد ولی سایون آن را گرفت و چرخاند. سایون از پشت گردن، شان را گرفته بود و فشار می داد. شین نیز از آنطرف به سمت سیامون پرید. شان که تقلا می کرد، خود را به زمین انداخت و سریع بلند شد. او سایون را از پشت گرفت و سعی کرد او را به سمتی پرت کند.
"شین" همچنان درگیر بود. سیامون که از زخم کتفش خبر داشت، دستش را بر کتف او گذاشت و چنگ زد. شین فریاد زد و درحالی که داشت مقاومت می کرد سیامون گفت:


[*=right]جای اون زخم هنوز خوب نشده شین؟




شین که مغلوب شده بود به روی زمین افتاد. سیامون خیلی سریع اسلحه اش را در آورد و بلند شد و فریاد زد:



[*=right]شان برای آخرین بار دارم می گم. تموش کن!



سپس اسلحه اش را آماده شلیک کرد و به پای راست شان شلیک کرد. او به روی زمین افتاد. دست سیامون هنوز روی ماشه بود. شلیکی دیگر کرد که به کفتِ "شان" اصابت کرد.


هفت سال قبل...

GOLDFINCH
26-01-2014, 23:44
فصل اول
«شان و یک اشتباه برنامه ریزی شده»
Sean and a planned wrong»»



هفت سال قبل...

ضیافت شب کریسمس، از سنت های دیرینه خانواده "بکی بُت" بود. از وقتی "هریس" آن ها رو ترک کرد، حدود سه سال بود که شان و برادر ناتنی اش تام، همچین ضیافتی را در خانه ی عیانی خویش ندیده بودند.

تام وارد آشپزخانه شد. بوی خوبی به مشام می رسید. او کنار اجاق ایستاد و در حالی که داشت غذایش را هم می زد، شان را دید که روزنامه به دست وارد آشپزخانه شد. تام گفت:


اون تو چی نوشته که انقدر نظرتو جلب کرده؟
نمی دونم مردم کی می خوان متمدن بشن. هر روز که آقای "جانسون" رو می بینم، فکر می کنم رفتم تو یه کتاب خونه قدیمی با یه عالمه کتاب های جنایی ... تازه منبع ـش رو پیدا کردم.



شان که همچنان روزنامه بدست داشت، از آشپزخانه خارج شد. به ساعت روی دیوار حال نگاه کرد. ساعت 9:30 شب بود. روزنامه را روی مبل گذاشت و در حالی که داشت به سمت آشپزخانه می رفت، به تام گفت:


مهمونا ساعت 10 می رسن. همه چی مرتبه؟
آره... بد نیست تو هم یه کاری بکنی! همه کارها رو من کردم. یادم باشه به پدرت بگم.
باورم نمیشه فقط یه روز وقت داریم.



تام همراه با دیس پر از مرغ و سیب زمینی سرخ کرده از آشپزخانه بیرون آمد و آن ها را روی میز نهار خوری، کنار در ورودی، کنج خانه گذاشت. با این که هوای بیرون کاملاٌ تاریک بود، فضای خانه آنقدر روشن بود که نور زیادی چشم را می زد. چلچراغ های عظیم یکی در حال و دیگری در بالای میز نهار خوری مثل خورشید می درخشیدند. دیوار های چوبیِ قهوه ای رنگ خانه را شبیه جنگلی کرده بود که برگ هایش ریخته باشد. تام بشقاب ها را یکی پس از دیگری می چید.
شان در حالی که ایستاده بود و تماشا می کرد، گفت:


چند نوع غذا درست کردی تام؟!



تام که داشت دیس بزرگی از خرچنگ را کنار ظرف خوراک سبزیجات می گذاشت، شان دوباره گفت:


شامِ به این مفصلی! دیگه کی سبزیجات می خوره؟

تام جواب داد:


آقای دیگسون گیاه خواره. یادت رفته؟



صدای زنگ در آمد. خانواده دیگسون بودند. آنا، جسیکا، هَریت که سه دختر خانواده بودند، اول وارد شدند.

حوالی میدان تایمز، شخصی قد بلد و لاغر اندام به نام "جان"، در حال عبور از خیابان بود. او که موهایش را "شیپ آپ"[1] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]_ftn1) زده بود و احساس خوش تیپی می کرد، به آنطرف خیابان رفت و دستش را برای یک تاکسی تکان داد.


کجا می رید آقای جوان؟
تقاطع خیابان برادوی و خیابان سی و هشتم. تا ده و نیم باید اونجا باشم.


تقریباً تمامی میهمانان آمده بودند. همه پشت میز شام نشسته بودند. آقای جانسون به تام گفت:


بگو ببینم تام، هنوز تو همون رستوران کار می کنی؟


آقای دیگسون جواب داد:


از این سالاد سبزیجاتش مشخصه که تو کارش هم خیلی مهارت داره.


بعد از شنیدن این حرف همه خندیدند. شان از جا بلند شد و درخت کریسمس را که در آنطرفِ حال به زیبایی تزیین شده بود روشن کرد. کمی ایستاد و به درخت ها نگاه کرد. آقای جانسون که خیلی پرحرف بود با هیجان ادامه داد:


خب دیمتری چی کار می کنه... پسرش.. پسرش به دنیا اومد؟


شان کنار درخت کریسمس نشست، انگار از چیزی ناراحت بود. صدای زنگ برای چندمین بار به صدا در آمد. اینبار خانواده پدرِ "شان" بود. آقای جانسون گفت:


آقای بکی بت! تو هم مثل "هریس" وقت نشناس و بی ملاحظه ای! ساعت ده و نیمه...!


شان که روی پدرش، هریس خیلی حساس بود با شنیدن این حرف داغ کرد. آقای دیگسون ادامه داد:


البته تو هم یه بکی بت هستی. تعجبی هم نداره.


بعد از شنیدن این حرف همه با صدای بلند خندیدند. شان این بار نتوانست جلو خود را بگیرد. از کنار درخت کریسمس بلند شد و به سمت آقای دیگسون رفت. همه به شان نگاه می کردند. او جلوی صندلی آقای دیگ ایستاد. دستش را محکم به میز کوبید و با صدا بلند گفت:


تو...

شان هنوز حرفش شروع نشده بود که ناگهان برق رفت. همه متعجب شدند. تام گفت:


ا.ا.ا.ا الان شمع میارم.


هیچ چیز در آن تاریکی پیدا نبود. آن شدت نوری که چشمان را می زد، در یک لحظه از شب هم سیاه تر شد. شان کمی عقب رفت. صدای خش خشی از حیاط می آمد. شان کنار در ایستاد و بیرون را نگاه کرد. سه مرد که چهره هایشان معلوم نبود، وارد حیاط شدند. شان از در پشتی به حیاط رسید. آرام آرام جلو رفت. چهره ی یکی از آن مرد ها برای شان آشنا بود. شاید او را بشناسد.

[1] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]_ftnref1) در این مدل جلوی خط مو به صورتی صاف خط انداخته می‌شود. این مدل مو گاهی با مدل‌های دیگر ترکیب می‌شود اما بیشتر به صورت تنهایی استفاده می‌شود.

GOLDFINCH
06-02-2014, 02:35
آن سه مرد، اسلحه در آوردند. نفر اول که خیلی ماهر به نظر می رسید، دو انگشتش را بر روی چشمش گذاشت و به دو نفر دیگر، با دو انگشت، اشاره کرد. شان چاقویی را که از آشپزخانه همراه خود آورده بود درآورد و سمت آن ها دوید. هنوز چند متر از آن ها فاصله داشت که یکی از آنها با اسلحه او را هدف گرفت. شان که خیلی فرز بود، یکی از مرد ها را که در نزدیکی اش ایستاده و به نظر چاق می رسید به عنوان سپر به سمت خود کشید. مرد مسلح، چند شلیک کرد که به سینه ی دوستش خورد. شان مرد چاق را به سمت مرد مسلح پرت کرد. کمی جلو آمد و خیلی سریع با یک دست اسلحه مرد جلویی را گرفت و با دست دیگر مشتی به صورتش زد و آن را به طرفی پرتاب کرد. آن مرد که افتاده بود، اسلحه اش را دوباره به سمت شان گرفت. ولی شان بی معطلی با شلیک چند گلوله دخل او را آورد. حالا فقط یک مرد مانده بود.میهمانان که با شنیدن صدای شلیک های مکرر مثلگاو های وحشی از شدت ترس از ساختمان بیرون آمده بودند، با حرکت "شان" غافلگیر شدند، شان اسلحه اش را به طرف آقای دیگ گرفت و بلند گفت:


برین تو..!


شان که هنوز می خواست به مرد شلیک کند. کتف او را نشانه گرفت و دستش را روی ماشه گذاشت. اسلحه خالی شده بود. تیری شلیک نشد. شان که خیلی عصبانی بود، فریاد زد و گفت:


مگه نمیگم برین داخل؟


همه میهمانان که زبان شان بند آمده بود، به سرعت به داخل ساختمان برگشتند. شان در حالی که روی سینه مرد نشسته بود، به صورتش مشت می زد. شان حرصی که از آقای دیکسون داشت، را روی مرد بیچاره خالی می کرد. در حالی که مرد تقریبا نیمه جان شده بود "شان" هنوز داشت ادامه می داد که دست یک نفر را روی شانه اش احساس کرد. سریع برگشت و مرد سیاه پوست قد بلند و قوی هیکلی را در جلوی خود دید. شان اسلحه اش را که خالی بود، درآورد و روبروی صورت مرد گرفت. مرد با کمال خونسردی، نشانی شبیه خورشید را از جیبش در آورد و گفت:


من چاک هستم. هریس من رو فرستاده. برای سفر آماده نیستن؟


شان اسلحه اش را پایین آورد در حالی که کمی به خودش آمده بود، لبخند کوچکی زد و گفت:


اوه، متاسفم آقای..
چاک..!
بله چاک.. برین داخل الانه که برق بیاد.


تام که از پنجره داشت نگاه می کرد، به بیرون آمد و به چاک گفت:


سلام. من تام هستم.


تام ادامه می داد:


ما تقریباً برای دو روز دیگه آماده ایم. هنوز قراره با کشتی سفر کنیم؟


چاک بدون اینکه به تام اعتنایی کند، به راهش ادامه داد. تام که کمی خجالت کشیده بود، سمت مردی رفت که شان صورتش را آرایش کرده بود. شان که داشت عرق های پیشانی اش را با آستینش پاک می کرد، گفت:


این خیلی آشناس... ببین می شناسیش؟


شان کمی جلو رفت. مرد داشت ناله می کرد. مدل مو هایش را "شیپ آپ" زده بود و شبیه جان بود. تام با تعجب گفت:


شان.. این که.... این که....


در دریای مدیترانه یک ناو هواپیمابرِ جنگیِ عظیم، در حال حرکت بود. یک مرد با اسلحه ای در دست، مدام از بالای کشتی به پایین می رفت. انگار نگران چیزی ـست. مرد به راه رفتنش ادامه می داد که ناگهان مرد دیگری با موهای سفید و صورتی لاغر، از کنار عرشه ی پرواز، آمد. مرد اسلحه بدست، به سمت پیرمرد رفت و به آن تعظیم کرد. مرد او را "هارولد" خواند. هارولد تلفنش را در آورد و شماره گرفت:


سلام هریس.. اوضاع چطوره؟ کِی پسرت رو می بینم؟
فکر کنم تا دو روز دیگه. من چاک رو فرستادم. اونا از سمت دریای مدیترانه میان. فکر می کنم تا چهار روز دیگه برسن بندر اِشتود.[1] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]_ftn1)


تام داخل بود. مرد زخمی که ظاهراً جان بود، داشت ناله می کرد. شان جلو آمد. دستانش را گرفت و گفت:


متاسفم برادر..!


همه میهمانان که وحشتزده و منتظر در سالن نشیمن نشسته بودند، مدام با هم پچ پچ می کردند. آقای دیکسون که مردی چاق و بسیار پر حرف بود بی اعتنا به اوضاع پیش آمده، رو به تام گفت:


از این سالاده بازم داری؟ چیزی تو یخچال مونده؟


تام جواب داد.:


الان میارم.


شان با عصبانیت از اتاق بیرون آمد و گفت:


دیر وقته. شاید بهتر باشه برید. ما هم باید برای فردا آماده باشیم.


آقای دیگسون از تام پرسید:


این هریس نمی خواد از شما دست برداره؟ اول که شما رو ترک کرد، حالا هم...


شان دوباره عصبانی شد. ولی اینبار جلوی خودش را گرفت. آقای دیگسون و سایر مهمانان ایستادند و به سمت در خروجی حرکت کردند. تام نیز آنها را بدرقه کرد. شان روی مبل بزرگ نشست و دستش را روی صورتش گذاشت. تام گفت:


برادرم رو هم با خودمون ببریم؟


شان کمی فکر کرد و گفت:


بهتره از خودش بپرسی.


شان که خیلی خسته بود، آرام آرام از پله ها بالا رفت و روی تختش دراز کشید و چشمانش را بست. تام در طبقه پایین، در حالی که کمی یخ در دست داشت، به سمت برادرش جان رفت. چاک که کنار جان نشسته بود گفت:


برادرت چی می گه؟ هارولد فردا منتظره. اون میگه نباید بریم!


تام روی تختش کنار برادرش دراز کشید و گفت:


چاره ای نداریم.


شان چشمانش را باز کرد. تلألؤ نور خورشید از پنجره‌ی سمت راست، چشم های او را مجبور به بستن می کرد. «شان» به تلفن خود نگاه کرد. ساعت 8 بود. با بی میلی بلد شد. تلفنش را از شارژ در آورد و پایین رفت. کسی پایین نبود. به اتاق تام رفت و دید هر سه آن ها هنوز خوابند. به سمت تام رفت و آرام گفت:


نمی خوای بیدارشی؟ دیرشده ها!


چاک که با همان کت و شلوار خوابش برده بود، بلد شد و گفت: شب راه می افتیم، شام رو هم تو کشتی می خوریم. شان به حیاط رفت و روی صندلی که آنطرف بود نشت. به ساحل نگاه می کرد. تام که تقریباً چمدان هایش حاظر بودند، به سمت آشپزخانه رفت تا غذایی برای ناهار گرم کند.
آن روز هم مانند روز های دیگر، هوا صاف و آفتابی بود. در حالی که زیر نور خورشید به امواج سپید دریا نگاه می کرد، برادر ناتنی اش «تام»، او برای ناهار صدا زد. دست پخت تام، مانند مادربزرگش حرف نداشت.
غروب آفتاب، مانند برگ های پاییزی آسمان را تزئین می کرد. سکوت مطلقی اتاق های ویلا را پر کرده بود. اقیانوس حضور خود را با صدای آب اعلام می کرد. انگار حرفی برای گفتن دارد. شاید «چاک» را صدا می زند.
روز های زمستان در انتظار بود. هوا داشت سرد می شد. ماه نو همچنان مشغول طیّ آسمان بود. ستاره ها از واقعه ای خبر می دادند.


[1] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]_ftnref1) بندر اِشدود بزرگ‌ترین بندر اسرائیل است و بیش از ۶۰٪ تمامی واردات اسرائیل از طریق بندر اِشدود انجام می‌گیرد.

GOLDFINCH
10-02-2014, 00:20
«تام» همه چیز را برای صرف ناهار محیا کرده بود. «شان» که هیچ میلی برای خوردن غذا نداشت فقط با غذا بازی می کرد. شاید از سفر با کشتی می ترسد. از جان پرسید:


یه چیزی رو متوجه نمیشم. تو دیشب تو خونه‌ی من چی کار می کردی؟
راستش؛ رئیسم من رو فرستاده بود اینجا دنبال کسی به اسم چا........ چـ.. چاکـ. آره.. چاک


چاک که مشغول خورن بود گفت:


منظورت کدوم چاکه؟ من؟!


جان جواب داد:


نمی دونم.. راستش...


شان گفت:


تو می خواستی اون رو بدزدی..
نه... فقط دستورات رو اجرا می کنم. رئیسم بهم گفت اون در خطره اما من....
دستورات؟
آره. "جیمز پری" برات آشنا نیست؟ رئیس گروه "جاب دوأن". من از اون دستور می گیرم. البته خب دوستمه.
"جیمز پری" رئیس اوباش؟


"جان می ترسید بگوید آری. از شان پرسید:


می دونی " شان"؟ همه شاید فکر کنن "جیمز" آدم خوبی نیست. اما این حقـ....
الان تو هم یکی مثل اون شدی. البته امیدوارم اینطور نباشه چون...
این طور نیست. درسته چند بار از زندان فرار کرده ولی مردم درموردش اشتباه میکنن. تنها دلیلی که قاضی برای حبس اون داشت، این بود که می گفت: فرض کنید جیمز کنار مردم عادی بخواد تو خیابون قدم بزنه.
بیخیال... به حکم قضایی کاری ندارم. اونا که می دوننــ...
به نظر من اونا بدترین خلاف کار ها هستند و تنها فرقشون با ما اینه که، نظامین.


«شان» میز ناهار را در حالی که داشت مثل همیشه از تند بودن غذا می نالید، ترک کرد و برادرش «تام» در حالی که در دلش داشت او را تحسین می کرد، گفت:


حق با اونه. می دونی بهتره که....
یادته چند سال پیش؛ جیمز دستگیر شد؟ اون موقع من هم تو زندان بودم. همون جا باهم آشنا شدیم. زندان خیلی ما رو عوض کرد. نمی دونم. شاید... یه وقت، زندانیا بخاطر شور بودن غذا یا یه همچین چیزی شورش کردن. همه روانی شده بودند. من افتاده بودم. همه از روم رد می شدن. نمی تونستم بلدشم. فکر می کردم مُردم. اما یکی بین این همه جمعیت دستم رو گرفت. اون «جیمز» بود. جونم رو نجات داد. حق با «شان» ـه... غذا خیلی تند شده بود. به هر حال ممنون. من امشب از اینجا میرم.


تام بلند شد و چمدان هایش را که از قبل آماده کرده بود، از کنار تختش برداشت. چاک کنار ماشینش ایستاده بود. تام چمدان ها را آورد و در صندوق عقب گذاشت. شان که هنوز در اتاق نشسته بود، به جان گفت:


مطمئنی نمیای؟
آره.


شان دسته کلیدی از جیبش درآورد. آن ها را به جان داد و گفت:


از اینجا خوب محافظت کن. نمی خوام پای اون دوستای روانیت مثل جیمز و آلبرت اینجا باز بشه.
گفتم که من امشب از اینجا می رم. جای نگارانی نیست.


تام به داخل آمد و بلند گفت:


شان زود باش. گردنبند من رو هم بیار.


شان در حالی که هر دو گردنبندِ خورشید دستش بود، یکی از آنها که نام تام بر روی آن -- شده بود را به او داد و به راه افتاد. چاک که داخل ماشین منتظر بود، تلفنش زنگ خورد:


سلام هریس... داریم راه می افتیم.


چاک تلفن را قطع کرد. تام و شان وارد ماشین شدند. چاک به راه افتاد و وارد خیابان اصلی شد. خیابان خیلی شلوغ بود. شان از چاک پرسید:


به موقع می رسیم؟
نگران نباش بدون ما راه نمی افتند.
چطور؟
چون من ملوان هستم!


چاک قبل از اینکه به شلوغی تقاطع خیابان سی و دوم و برادوی برسد، از یک کوچه بسیار تنگ به راهش ادامه داد. تام گفت:


اینجاها رو خوب بلدی؟
نگران نباش گم نمی شیم...


دیگر چیزی از مسیر نمانده بود. آن ها تقریباً رسیده بودند که همگی از ماشین پیاده شدند. کشتیِ عظیم و پر از مسافر، توجه «تام» و برادرش را به خود جلب کرد. چاک آنها را به داخل کشتی راهنمایی کرد و دسته کلیدی از جیب خود درآورد. آنها را چرخاند تا کلید مورد نظر خود را بیابد. راهنما آن ها را به سمت اتاق هایی که در راستای پله های رو به عمقِ کشتی بود، راهنمایی می کرد. یکی از آن ها جلو آمد و به چاک گفت:



سلام کاپیتان... امروز چه خبر؟
حواست باشه دو تا مهمون ویژه داریم.
بله حتماً...


چاک با نگاهی غرور آمیز، راهنما را کنار زد و به راه خود ادامه داد.
نمای چوبی اتاق ها در راهرویی باریک و دراز، دهان تام را باز گذاشته بود. چاک که کلید اتاق را پیدا کرده بود، سعی می کرد در را باز کند.
«شان» در حالی که درمورد چاک کنجکاو شده بود، از او پرسید:



پدرم رو چند وقته می شناسی؟
پدرت رو از وقتی که از شما جدا شد، می شناختم. ما در اورشلیم با هم دوست بودیم. دوست های صمیمی.
شما تو اورشلیم چی کار می کردین؟
پدرت که خیلی وقته، که داره رو همونی که خودت می دونی کار میکنه. من هم یه سری پیشنهاد دارم که اونارو بعداً رو میکنم. البته وظیفه اصلیم هم این بود که پیامِ «هارولد» رو به پدرت برسونم. اون خودش هیچ وقت جلو نمیاد.





گفتی هارولد؟
آره. رئیسه پدرته. چطور نمی شناسیش! پدرت در این مورد چیزی نگفته؟
می شناسمش اما فکر می کردم اون دیگه باید مرده باشه!





می دونی ... بچه که بودم، شنیدم هارولد از زندان فرار کرده. فکرنمی کردم آدم بدی باشه. جدیداً یه چیزایی در موردش فهمیدم. فعلاً دارم روش تحقیق می کنم. می گفتند تروریسته. البته پدرت معتقده که این حرف دروغه. منم تا چند وقت پیش همین فکر رو می کردم. الان هم سنی ازش گذشته و حدودِ هفتاد و شش سالشه.
حالا چرا اورشلیم؟ مگه تو امریکا نمی تونس به کارش ادامه بده.
نه. سال 1987 یعنی حدود 28 سال پیش، پدرت تو نیویورک، داشت در مورد همون سلاح، تحقیق و آزمایش می کرد. بعد از چند سال هارولد از اسرائیل بهش نامه زد و گفت که مورد حمایت قرارش می ده و برای ساخت این سلاح کمکش می کنه. پدرت هم که با کمبود بودجه مواجه شده بود و فعلاً نمی خواست این پروژه رو با دولت در میون بذاره تا وام بگیره، کسی به اسم مارک، واسطه شد و پدرت رو به اورشلیم برد. بعد هم که تو در این مورد کنجکاو شدی. هارولد هم گفت از تو حمایت می کنه و فقط یه مدت کوتاه می خواد تو رو ببینه. تمام ماجرا همینه! هارولد پدرت رو برد اورشلیم تا حمایتش کنه!





من شنیده بودم که اون هری رو کشته.
«هری بیکن»؟ اون که خیلی وقته مرده. یه چیزایی در مورد گروه می گفت. همه می گفتن دیوانس. یه مقاله یا یه همچین چیزی نوشته بود در مورد جنایت هایی که هارولد مرتکب شده. اسمش رو گذاشته بود " مبضه و گرگ نما " ...! دارم دنبالش می گردم. اون می گفت یه جایی پنهانش کرده. توش یه سری مدرک علنی علیه هارولد و گروه داشت. وقتی داشت می مرد، من اونجا بودم. یه کاغذ بهم داد که یه قسمت هایی رو از قبل علامتگذاری کرده بود. فکر می کنم یه رمزی چیزی توش داره. عکسش تو گوشیم هست. می خوای نشونت بدم؟
نه من از این کارا خوشم نمیاد.


تام درحالی که داشت به حرف های چاک گوش می داد، به او گفت:



می تونی برام بفرستی؟
آره. بلوتوثت رو روشن کن!
ای بابا من نمی دونم گوشیم چشه! باتریش تموم شد. همین صب زدم شارژ. دیمیتری می گفت LG نگیرا، من گوش نکردم. به گوشیِ شان بفرست. شان بولوتوثت رو روشن کن...!
ارسال شد...
این که خیلی داغونه... اصلاً معلوم نیست.




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سایز بزرگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])






آره. فکر می کنم نسخه‌ی دیگه ای هم در کار باشه. چون اون لحظه بهم گفت: (چاک! سعی کن خوب ازش مراقبت کنی. امیدوارم متوجه منظورم بشی. یکی دیگه هم از این هست. تو هارد...) وقتی داشت این رو می گفت، تموم کرد بیچاره. دلم براش می سوزه. اون خونش رو تو این کار گذاشت.


مرد قد کوتاهی داشت به حرف های چاک گوش می داد، تلفن خود را برداشت و گفت:



همشون اینجان. وقتشه...!

GOLDFINCH
15-02-2014, 00:11
چاک دستور حرکت کشتی را داد. باد نیز آن ها را به سوی شمال، همراهی می کرد. باران کم کم داشت بند می آمد؛ اما هنوز به آرامی می بارید و بوی خوشی را در فضا ایجاد کرده بود. خورشید از میان ابر ها خود را به نمایش می گذاشت و تقریباً آسمان را نصف کرده بود و کشتی کم کم حرکت خود را تند تر می کرد.
دو برادر وارد اتاق شدند. خورشید به مقصد خود، یعنی غرب، رسیده بود و پرتو های طلایی رنگ، را از میان کرکره های پنجره، که در سمت راست تخت قرار قرارگرفته بود، منعکس می کرد و گرمایی نسبتاً مطلوب به همراه داشت. تام و شان روی تخت دراز کشیدند و تام درحالی که داشت شارژر تلفن خود از ساک درمی آورد، به شان گفت:



الان گوشیم رو روشن کردم، دیدم پنجا درصد، باطری داره. فکر کنم باطریش خراب شده. اون عکس رو بده بیاد؛ می خوام تو این دو روز بررسیش کنم.
چاک یه چیزی میگه حالا. مهم نیست. نمی خواد. فکر نکنم محتوای خاصی داشته باشه. فقط به مقاله ـس. درست شد؟
بیخیال تو بده کاریت نباشه... حداقل حوصلم سرنمیره!


شان عکس را برای برادرش ارسال کرد.



نیگا کن تو گوشی من چه کیفیتی داره. اون چیه گرفتی دستت. بنداز دور.
چقدر اینجا سرده. بخاری نداره؟
بیخیال. شب سردتر هم میشه.


«تام» با برگه‌ی گرگ نما سعی می کرد فکرش را مشغول کند. سرش را به لبه تخت تکیه داد. صدایی از بلندگو به گوش می رسید:

( از این که شرکت ما رو برای سفرتون انتخاب کردید، سپاسگذاریم. این کشتی بعد از 39 ساعت به اورشلیم می رسد. در صورت داشتن هر گونه سوال به اطـ....)

«شان» روی عرشه رفت. گویی اولین بار است که سوار کشتی شده. انگار همه شب برای خودش است. دیگر آسمانی در کار نیست. کشتی، داشت از بندر دور می شد. دیگر هیچ خشکی ای وجود نداشت. «شان» نفس عمیقی کشید. هوا مرطوب بود. او سوز سرما را روی پوستش حس می کرد. سرش را بالا گرفت. قطرات باران صورتش را تقریباً خیس کرده بود. حس خوبی داشت. چشمانش را در حالی که ایستاده بود، بست و مدام نفس عمیق می کشید. قطره های باران که از قبل بر روی صورت «شان» جاری بودند، پایین می ریختند. صدایی برخاست. گویی چیزی از یک جای بلند، به زمین افتاد؛ اما صدا بیشتر از این حرف ها بود. در کنار این صدا، صدای جیغ هم به گوش می رسید. ناگهان صدایی مهیب که شبیه صدای شلیک گلوله بود، گوش های همه را لرزاند. مردم به طرف «شان» هجوم آوردند. صدای فریادها از آن طرفِ کشتی بود. یکی داد زد و گفت: (ملوان! ملوان مرده ... چاک رو کشتند.) «شان» به سمت سیل جمعیت دوید. هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. هیچ کس نمی دانست قاتل کیست. «شان» به سرعت به سمت اتاق ها دوید. او که شماره اتاق خود را فراموش کرده بود، چشمش به دربِ یکی از اتاق ها افتاد که بازمانده بود، با احتیاط داخل شد و سعی کرد پنهان شد. بوی نارگیل اتاق را پر کرده بود. انگار مسافر قبل از ترک اتاق، درب را قفل نکرده. «شان» از ترس دستش را بر روی صورت خود می کشید و روی صندلی نهارخوری نشست و در حال مالیدن سرش بود. مرگ دوستش را باور نمی کرد. «شان» حس می کرد همه‌ی این ها بیشتر از یک خواب نیست. منتظر صدای زنگ بود که بگویند: («شان» بیدار شو ...) او حس می کرد در فضا معلق است. حتماً چاک هم در حال هدایت کشتیست. دستش را بر روی میز گذاشت. در حالی که چشمانش بسته بود، احساس کرد چیزی را لمس می کند. چیزی که برای او نبود. کنجکاو شد. چشمانش را باز کرد. حس کرد چیزی را در دست دارد. در همان حین کسی که گویی صاحب اتاق است، درب را باز کرد. مردی آشنا با قدی کوتاه وارد اتاق شد. مرد تعجب کرد و با صدایی بلند و لرزان از او پرسید: (تو کی هستی؟ تو توو اتاقــ... اسلحه؟) مرد اسلحه ای بر دست «شان» دید. صدایش را پایین آورد و بعد از چند لحظه داد زد: (قاتل ... قاتل... اون اینجاس تو اتاقمه ... قاتل) مرد در حال داد زدن بود که از اتاق خارج شد و بعد از لحظه ای با چند مامور، برگشت. «شان» مجبور شد اسلحه اش را روی پیشانی او بگذارد. سلاح را آماده‌ی شلیک کرد. مرد جوان که سعی می کرد خود را آرام نشان دهد، پشت مامور ها قایم شد. آنها با اسلحه های خود، «شان» را هدف می گرفتند. «شان» که به نظر قاتل می رسید، سعی می کرد خود را خونسرد نشان دهد ولی خیلی ترسیده بود. دستش بر روی ماشه می لرزید. گلوله ای رها شد و مرد جوان را نشانه رفت. او فقط مجروح شده بود. یکی از پلیس ها دستش را رو ماشه گذاشت و کتف و زانوی او را مجروح کرد. «شان» پخش زمین شد. اسلحه ای که از روی میز برداشته بود نیز از دستش افتاد. یکی از مأموران به او دستبند زد و به عنوان قاتل دستگیرش کرد. «شان» که چشمانش خمار شده بود، حس کرد شخصی آشنا را در اتاق می بیند. او
«تام» بود. سر و صداها او را مثل بقیه مسافرین، به اینجا کشانده بود. او «شان» را مجروح می بیند.



«شان»؟ تو؟


«شان» سرش را بالا گرفت و با صدایی لرزان گفت: (من... قاتل نیسـتم.... من قاتل نیسـتم)

GOLDFINCH
26-02-2014, 13:09
پلیس «شان» را بِکش بِکش از اتاق بیرون برد و به یکی از اتاق ها که ظاهراً خالی بود، انداخت و درش را قفل کرد. انگار نه انگار که او زخمیست.
- گوش کن. برادر من بی گناهه حداقل بذار اون رو ببینم...
- باید برش گردونیم.
- نه شما متوجه نیستین آخه ... می خواین برش گردونین؟ این طور که معلومه از بندر خیلی دور شدیم. اصلاً ... اصلاً خشکی وجود نداره.
- اون با هلی کوپتر منتقل میشه! حالا برو کنار.
- قاتل واقعی اون بیرون داره می چرخه. اونوقتـ ...
- تا اونجایی که من میدونم قاتل تا حالا دو لیتر خون از دست داده.
در حالی که «تام» دستانش را به دیوار می کوبید، در کنار اتاق نشست.
شب نزدیک بود. صدای هلیکوپتر از بالا به گوش می رسید. گویی آن ها برای «شان» به اینجا آمدند. مسافرین کشتی از این که قاتل را دستگیر شده بود، خوشحال بودند، در حالی که قاتل واقعی هنوز در میانشان حضور داشت.
«تام» هنوز بر روی زمین نشسته بود. از یکی از اتاق ها صدایی بر می خیزد.
- زاک ... زاک ... حالت خوبه؟ جواب بده ... بیدار شو ...!
زنی قد بلند از یکی از اتاق ها بیرون آمد و فریاد زد: (کمک ... شوهرم بیهوش شده) «تام» کنجکاو می شود و می ایستد. از گوشه‌ی در، شوهر آن زن که ظاهراً زاک نام داشت، پیدا بود. او همان مرد قد کوتاهی بود که «شان» به او شلیک کرد. انگار قبلاً همین مرد را کنار اتاق دیده. گویی تیر به زانوی زاک اثابت کرده است.
چند پلیس، «شان» و زاک را که تقریباً بیهوش شده بودند، به هلیکوپتر برد. «تام» نیز دنبال آنها دوید. جنازه‌ی چاک را هم داخل هلیکوپتر گذاشتند تا تشریع کنند. تام سراسیمه دستش را در جیب چاک می کند، تا تلفنش را بردارد. مأمورین به «تام» اجازه‌ی سوار شدن نمی دهند گرچه جایی هم برای او وجود ندارند. هلیکوپتر از روی باند بلند می شود و گرد و خاکی به پا می کند. «تام» در حالی که بالا را نگاه می کرد، تلفن چاک در دستش بود و افسوس می خورد.
گرچه باران بند آمده بود، اما هنوز هوا طوفانی ست. هلیکوپتر به راه می افتد. بزودی آن ها به بندر بر می گردند.
«تام» که ناراحت و سر افکنده بود، به برادرش که هنوز در ویلا بود، زنگ می زند:
- «جان»... گوش کن ببین چی میگم. به «شان» زنگ بزن. اون دستگیر شده. اون دستگیر شده. احتمالاً نیم ساعت دیگه می رسه بندر.
- چی؟ «شان»؟ تو الان مگه تو کشتی نیستی؟ «شان» کجاس؟
- یه سوء تفاهم بود. «شان» هیچ کاری نکرده. تو باید یه کاری بکنی. به قتل متهم کردند.
- چی داری میگی؟ «شان» کی رو کشته؟
- چاک مرده. «شان» قاتل نیست. هر کاری می تونی براش بکن. منم به محض رسیدن به اورشلیم بر می گردم.
- من که گیج شدم! باشه بهش زنگ می زنم.
«تام» تلفن را قطع می کند. «جان» درحالی که یک دست بر پیشانی خود دارد، سعی می کند شماره‌ی «شان» را از تلفن خود، پیدا کند.
- «شان»؟ «شان»؟
- افسر دالتون.
- حال رفیق من چطوره؟ او رو کجا می برید؟
- بیمارستان چاپ.
- کجا؟
شب شد؛ هوا تقریباً صاف است. سوز یخ از آن طرف اقیانوس می آید. «جان» از ویلا حرکت می کند و آنقدر حول است که یادش می رود در را قفل کند. بیمارستان چاپ در همان نزدیکی هاست.
هلیکوپتر روی بندر فرود آمد. «شان» و زاک رو به بیمارستان چاپ می رسانند و چاک رو هم به سرد خونه منتقل می کنند تا به خانواده اش، تحویل دهند. «شان» و زاک که بیهوش بودند، یکی یکی چراغ های بیمارستان را سپری می کنند. تا به بخش منتقل شوند. گویی «شان» دو لیتر خون از دست داده است.
- دکتر! حال برادرم چطوره؟ به هوش میاد؟ زنده می مونه؟
دکتر در حالی که به سرعت در حال حرکت است، جواب «جان» را این گونه می دهد: (اون خون زیادی از دست داده و بستگی به خودش داره. میتونه مقاومت کنه و زنده بمونه یا تسلیم شه و بمیره.)
نگاه «جان» روی کلمه‌ی مرگ خشک شد. او سعی می کند امشب را در کنار برادرش باشد.
کمی آن جلوتر، زاک که به هوش آمده بود، داشت برای همسرش از واقعه‌ی اتفاق افتاده، صحبت می کرد. «جان» که نمی دانست او کیست، گوش هایش را از روی کنجاوی تیز کرد:
- ... وقتی صدای شلیک اومد. من خیلی ترسیده بودم که وارد اتاقم شدم. دیدم یه نفر افتاده رو میز. دستش هم یه اسلحس. اون قاتل بود. اومده بود اتاق من. نمی دونم چرا اونجارو انتخاب کرده بود.
- احتمالاً از ترس مردم خواسته یه جا قایم شه؛ اما یه چیزی برام جای سوال داره. اگه یکی کسی رو بکشه و بعد قایم بشه، اسلحه رو قایم می کنه.
- ینی می گی اون ملوان رو نکشته؟ ...
«جان» که ماجرا را شنید، متوجه شد که این مرد هم در همان کشتی بوده و از جریان، مطلع شد. همینطور که داشت به این موضوع فکر میکرد، چشمانش گرم شد. گویی روی صندلی خوابش برده. پرستار های شیفت صبح که تازه به سر کارشان می آمدند، مدام از جلوی «جان» رد می شوند.
«جان» به برادرش زنگ می زند:
- تو از کجا اینا رو می دونی؟
- راستش یکی رو که با «شان» آوردن اینجا، داشت در مورد همون مورد صحبت می کرد. من هم شنیدم.
- اسم اون زاک ـه یه زن هم همراشه درسته؟
- دکتر داره میاد من باید برم.
دکتر بعد از چند دقیقه که در اتاق «شان» مشغول بررسی بود، از اتاق خارج شد. «جان» از دکتر تقاضای ملاقات با برادرش را کرد و چون «شان» تحت مراقبت پلیس بود، اجازه‌ی ملاقات با او را دریافت نکرد. گرچه او هنوز بیهوش بود. «جان» از یکی از پلیس ها پرسید: (چه بلایی سر این بیچاره میاد؟ شنیدم چند نفر رو کشته ...) پلیس به «جان» بی محلی کرد. گویا نباید به هر کسی که از راه می رسد جواب دهد. «جان» هنوز کنار اتاق برادرش نشسته بود. شاید به هوش بیاید.

GOLDFINCH
13-03-2014, 20:23
کمی جلوتر «تام» که سعی می کرد خود را با چیزی سرگرم کند، به دور دست ها نگاه کرد. دیگر خشکی وجود ندارد. تنها آب ... «تام» از پشت سرش صدای گریه کردن مردی را شنید. کمی عقب تر رفت و برگشت. دستش را روی شانه مرد گذاشت و از او پرسید: (چرا گریه می کنی؟) مرد که داشت اشکهایش را پاک می کرد، گفت: (دوستم. دوستم چاک مرده ...) مرد ادامه داد: (اون تنها دوستم بود. دیگه دوستی ندارم.) «تام» که نمی دانست چه بگوید، دستش را به پشت مرد زد و سعی کرد از او دور شود. چهره‌ی مرد این بار هم برای «تام» آشنا بود. انگار همه را می شناسد. شخصی آن مرد را صدا کرد:
- مارک ... مارک..
- اومدم.
هوا داشت سرد می شد. با نزدیک شدن به پاییز این سرما افزایش می یافت. کشتی راه زیادی را طی کرده. گویی چیزی به انتهای مسیر نمانده است.
جان کنار اتاق برادرش در بیمارستان، نشسته بود. مدام ساعت را نگاه می کرد. در این خیال بود که به خانه برگردد. صدایی آشنا به گوش رسید. گویی جان را صدا می زند. جان از روی صندلی بلند شد. صدا از اتاق «شان» است. انگار برادرش به هوش آمده است. جان بی معتلی به دوستش جیمز زنگ زد:
- جیمز! گوش کن می خوام یه کاری برام بکنی. به افرادت بگو باید یه نفر رو از بیمارستان آزاد کنن.....
- صبر کن مرد. گفتی بیمارستان؟ تحت مراقبته پلیسه؟ چند تا مامور اونجان؟
- دو تا مامور مسلح دم اتاقن. یه ماشین پلیس هم اون پایینه.
- برا کی می خوای؟
- نمی دونم شاید فردا.
- روش فکر می کنم.
- راستی چاک همراته؟
- نه جریانش مفصله...
- یعنی چی؟ همرات نیست؟ ما به اون نیاز دارم!
- متاسفم برادر... اون رو کشتن.
- چـ...چـ...
- آره... اون تو کشتی بود. بهش شلیک کردن. انگار می دونـ...
جیمز تلفن را قطع می کند شاید فردا بیاید و «شان» را از چنگ پلیس نجات دهد.
- پرستار...پرستار... برادر من اتاق 987..... به هوش اومده...
کمی آن طرف تر، تام نگران برادرش بود. با خود می پنداشت که چگونه جریان را برای پدرش تعریف کند. شاید بدون ملاقات با او به کشورش باز گردد.
کشتی تقریباً رسیده بود. شهر های ساحلی و دیوار معروف اورشلیم، از روی کشتی معلوم بودند. خط مترو و تا چشم کار می کند شهر...
گویا تام ته دلش خوشحال بود. رسیدن به مقصد و دیدن شهری که ماه ها آرزوی دیدنش را داشت برای او جالب بود. کشتی به بندر رسید. گویی لنگر انداخته. او نمی دانست کجا باید برود. قرار بود چاک آن ها را راهنمایی کند. ساک خود و برادرش، را از اتاق برداشت. حمل دو ساک برای او سخت بود. با هر سختی آن ها را تا بندر همراهی کرد. دیگر رمقی برایش نمانده.
- ببخشید آقا...از کجا می تونم بلیت تهیه کنم؟
- مقصدت کجاست؟
- نیویورک
- کشور های قاره آمریکا، باجه‌ی 12
- ممنون
مطمئنی صدا شنیدی؟ این صدای پرستار بود که از جان می پرسید.
- آره. خودم شنیدم.
- الان معلوم میشه. علائم حیاتی تغییر کرده. امکان این که امشب به هوش بیاید هست.
- یعنی کی حالش کاملاً خوب میشه و میتونه حرکت کنه؟
- باید با پزشکش مشورت کنم. الان میاد.
دکتر بعد از معاینه‌ی شان، گفت:
- باید تا شب چند لیتر خون بهش تزریق کنیم. زخم هایی که بر اثر اثابت گلوله بدن برادرت رو سوراخ کردند، رو به ترمیم اند. فکر نمی کنم بیشتر از دو شب احتیاج باشه نگهش داریم البته اگه به هوش بیاد... بعد از این احتمالاً به بازداشتگاه منتقل میشه. با وجود به هوش اومدنش احتمالاً پلیس تعداد سربازا رو دم در بیشتر می کنه تا یه وقت مشکل برامون پیش نیاد. یه سری آنتی بیوتیک و مُسکِن هم براش نوشتم که شما باید از داروخانه‌ی پایین تهیه کنید. فکر نمی کنم دیگه حرفی مونده باشه. سوالی ندارید؟
- راستش نه ... آ...
- نمی خواین بدونین که برادرتون رو کجا می برند؟
- کجا؟
- من نمی دونم. از پلیس بپرسین.
تلفن تام زنگ می زند. گویی پدرِ شان است. تام که نمی داند تلفن را جواب دهد یا نه، دستش را روی دایره‌ی قرمز می گذارد و به آن طرف می کشد. در حالی که تمام بدنش داغ کرده بود، وارد کشتی شد و سعی می کرد اتاق خود را بیابد. طبقه‌ی اول اتاق 1987 ... وقتی در اتاق را باز می کند، مردی آشنا را می بیند که روی تخت دراز کشده. او مارک است.
- تو؟ مگه مقصدت اینجا نبود؟ چرا داری بر می گردی؟
- چاک قرار بود برام کار جور کنه. حالا که اون مرده، من اینجا کاری ندارم و دارم بر می گردم. تو خودت چرا داری بر می گردی؟
- داستانش درازه.
سفرِ دوباره برای تام، سخت بود. درحالی که نگران بود، دستش را بر روی سرش گذاشت.
هوا تقریباً صاف و آفتابی بود. تکان های مداوم کشتی، حال تام را به هم می زد. درحالی که کمی احساس گرسنگی می کرد، مارک از او پرسید:
- اصلاً قصدت برای سفر به اورشلیم چی بود؟
- راستش پدر و برادرم، داشتند در مورد سلاحی تحقیق می کردند که جزئیاتش رو زیاد نمی دونم. راستش من یه آشپزم و از این چیزا سر در نمیارم. با استفاده از اون، می تونستند در یک چشم به هم زدن، اجزای یک جسم، هرچقدر که بزرگ باشه رو متلاشی کنند. راستش برای بهره برداری نظامی فوق العادس. چون می تونند هر موشک و جنگنده و یا یک ساختمون رو از راه دور نابود کنند. عالی نیست؟ مثلاً کاخ سفید!
- چرا... اما حتماً انرژی زیادی می خوایم و خیلی پر خرجه.
- در صورتی امکان بهره برداری از این سلاح هست، که از انرژی پاک یا همون اتمی استفاده بشه. البته استفاده از این سطح انرژی در ارتفاع بالا، با در نظر گرفتن وجود مناطق مسکونی و امنیت ملی، احتمالاً غیر قابل کنترله و به عبارت دیگه، یک خراب کاری و یا بهتره بگم فاجعس. چون بعد از اون باید منتظر تولد گاوِ دو سر تو استرالیا، یا کشف یک گودزیلا تو توکیو باشیم. البته برای جلوگیری از جهش ژنتیک، هم راه هایی وجود داره که برادرم جزئیاتش رو می دونه.
- این که همون بمب اتمه. شما دارید یک جسم رو منفجر می کنید که ...
- انفجار هسته ای وجود نداره. چون ما نیازمند انرژی فوق العاد ای هستیم، که بتونه اتم های یک جسم رو بدون تولید انفجار متلاشی و یا نابود کنه بر اساس E=mC2، اگه جسم رو به سرعت نور برسونیم، به انرژی تبدیل میشه. حالا اگه مقدار فوق العاده زیادی انرژی به جسم منتقل کنیم، نمی دونم انگار یک لحظه به سرعت نور می رسه و اتم هاش از هم می پاشند. اجزای اون هم به انرژی تبدیل می شن و با کنترل کردن اون می تونیم بخشی از انرژی مصرف شده رو دوباره بر گردونیم! البته همش یه فرضیه ـس که با توجه ...
- برادرت دانشمندنه؟
- نه متخصص فیزیک هسته ایه.
تام در حال توضیح دادن به مارک بود که تلفنش بار دیگر زنگ می خورد. گویی اینبار هارولد است.
- شما ها کجایین؟ وقتمون داره تموم میشه.
- راستش برای برادرم اتفاقی افتاد و هنوز تو نیویورکه...
تام از ترسش تلفن را قطع می کند. او با لبخندی تصنعی و کمی اخم، بر روی تخت دراز می کشد و عکسی که چاک انداخته بود را نگاه می کند.
کمی آنطرف تر، در بیمارستان چاپ، صدایی به گوش می رسید:
(من کجام... من کجام...) درحالی که جان کنار اتاق برادرش ایستاده بود، صدای او را شنید و به پرستار اطلاع داد.
- الائم حیاتیش برگشته. امشب رو احتمالاً نگهش می داریم. دکتر الان میاد.
- دارو هاش رو هر چند ساعت باید مصرف کنه؟
- از دکترش بپرسید. من اطلاعی ندارم.
- می تونم یک دقیقه کنارش بمونم؟
- فقط یک دقیقه.

lionf3
13-03-2014, 20:33
عالیِ پسر ادامه بده.
ما کاراتو دنبال میکنیم.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

GOLDFINCH
24-04-2014, 13:36
جان منتظر این بود که پرستار اتاق را ترک کند.

- جان!... دیدی چی شد؟
- اشکالی نداره. من و جیمز فردا میاریمت بیرون. تو فقط آماده باش.
- حرفش رو هم نزن. اینطوری جرممون سنگین تر میشه.
- فقط منتظر باش. جِیمز کارش رو بلده.
- نمی دونم..... چرا اینطوری شد....؟
- این توطئه ـس...
- چرا باید علیه من توطئه کنن؟
جان به برادرش که در راه بازگشت بود، تلفن می کند.
- شان به هوش اومد.
- خوبه...
- دکترش هم الان میـاد. با جیمز صحبت کردم. قرار شد امشب بیاد فراریش بدیم.
- چی؟ میـ...
- جز این چاره ای نیست من باید برم.

جان تلفن خود را در جیبش می گذارد و به سمت خانه‌ی جیمز که همان نزدیکی ها بود، حرکت می کند.
کمی آن جلوتر، درحالی که خورشید غروب کرده بود، بوی خوش نم، به همراه عطری که مارک به تن داشت، در فضای اتاق کشتی پرشده بود. تام در حالی که نگران برادرش بود، سعی می کرد چیزی از آن برگه بفهمد و از مارک پرسید:

- همسر داری؟
مارک جواب داد:
- چطور مگه؟ آره دارم. تو چی؟
- نه..................قبلنا با یه با نفر بودم که، ترکم کرد. همونجا بود که از همه‌ی زن ها متنفر شدم. میدونم استدلالم غلطه. اما دست خودم نیست. چاره ای ندارم. خب... همسرت هم سن خودته؟
- چرا اینا رو مب پرسی؟
- بـ...
-آره. من 38 سالمه... هر کاری می کنم، تا بتونم دوباره برگردم پیشش. فقط چاک می تونست برای من کار پیدا کنه. نمی خوام وقتی دست خالی برمی گردیم خونه، عکس العملش رو ببینم.

مارک از اطاق خارج شد و تلفنش را روی میز جاگذاشت و درحالی که داشت از اتاق دور می شد، تام از روی کنجکاوی آن را برداشت، و نگاه کرد. با زدن دکمه ای که سمت چپ گوشی قرار داشت، تلفن روشن، و صفحه‌ی رمز برای تام ظاهر شد. او که نمی دانست چه کند، یاد حرف ماک افتاد که می گفت: هر کاری می کنم تا دوباره برگردم پیشش. او باخود گفت: (حتماً تاریخ تولد او را برای تلفن خود قرار داده است.) حدسش درست بود. بازدن رمز 1976، تلفن روشن شد. درلیست مخاطبان او، شماره ای به نظر تام، آشنا آمد. (442087270440+) که نمی دانست شماره‌ی کیست. در حالی که کمی به مارک شک کرده بود، به لیست پیامک های او رفت.

کمی آن جلوتر جان به خانه‌ی دوستش رسیده بود. در زد.
- جیمز! اونجایی؟
در حالی که داشت به او زنگ می زد، جیمز را دید که از آن طرف خیابان برای جان دست تکان می دهد و در دستش چند پاکت و کیسه ای مشکی است. شلوغی خیابان ششم، با تردد ماشین ها و ازدهام جمعیت، اجازه‌ی رد شدن از خیابان را نمی داد.
- چه خبرا جیمز؟ چی کار می کنی.. کارت دارم... اینا چیه؟
- چقدر سوال می کنی مرد. دارم برای امشب برنامه ریزی می کنم.
- امشب؟
- فکر کنم باید تو رو مثل پدربزرگم که هرروز باصدای خشنش از خواب بیدار میشم، ببرم پیش دکتر «پات» که برای حافظه‌ی خرابت دارو تجویز کنه. البته نیازی به این کار نیست. داروت پیش خودمه. مرد حسابی مگه قرار نبود امشب بیمارستان چاپ رو بزنیم؟
- آهان اون رو می گفتی؟ فکر می کردم از دستم ناراحتی و نمیای.
- از شان چه خبر؟ هنوز روانیه؟
- آره. بدتر شده ... قبلنا فقط دیوونه بود. الان هم قاتل شده!
- بیا بریم تو مرد... بچه ها منتظرن.......
تام وارد پیامک های مارک شد و دنبال پیامکی یا شماره ای می گشت، که قبلاً برایش آشنا بود. کمی پایین آمد و در همین حین با خود می گفت:
- خب.... بذار ببینم...مممممم...آهان ایناهاش..... بازشو.... چی؟ این که شماره‌ی هارولده... چی نوشته؟ یادت باشه نباید اسمی از من بیاری. اصلن نباید در مورد چیزخاصی صحبت کنی. بذار فکر کنه کم حرفی... اگه ازت پرسید چرا داری برمیگردی، بهش بگو چاک لعنتی قرار بود برام کار جور کنه... وقتی اون مرد، من هم جایی برای رفتن نداشتم.... کاری نکن شک کنه... در مورد شان هم ازش سوال نپرس... تا یکی دو روز دیگه میرسی بریتانیا... تو لندن می بینمت... یادت باشه اگه تام رو صحی و سالم بهم تحویل بدی، زنت رو آزاد می کنم.

GOLDFINCH
24-05-2014, 22:46
حوالی خیابان ششم، در شهر منهتن، جایی که دارودسته‌ی روانی جیمز، منتظر او بودند و داشتند در مورد قرار امشب صحبت می کردند:

- من نمی دونم. ممکنه خط تام، شنود بشه. در این صورت، پلیس الان منتظر ماست. ما باید همه‌ی جوانب رو در نظر بگیریم. به نظر من، باید دو گروه شیم و به طور همزمان، گروه یک بره ترتیب پلیس های بالا رو بده و یه گروه دیگه پلیس های پایین رو هم سر به نیست کنه.
- می دونی آلبرت! این نقشه دیگه قدیمی شده. باید استراتژی رو عوض کنیم. نمی تونیم چشم ها رو فقط پلیس و سرباز ببینیم، دوربین های کنترل ترافیک یا دوربین بیمارستان هم داره ما رو می بینه. اول باید ترتیب اونا روبدیم.
-تو خیابونی که بیمارستان چاپ واقع شده، فقط یه دوربین هست که از بیمارستان دوره و بیشتر روی فروشگاه اون طرف خیابون تمرکز داره. پس این مشکلی نیست فقط می مونه...

درحالی که جیمز و جان داشتند داخل می شدند جیمز گفت:

- فقط می مونه دوربین های توی بیمارستان که اون هم مشکلی نداره... چطورین بچه ها؟
-سلام جیمز. جان! شنیدم شکست خوردی؟
-نه بابا بدشانسی اوردم.

جیمز وارد خانه شد و کتش را روی میز گذاشت جان تا به حال این جا نیامده بود و داشت به فضای خانه نگاه می کرد و گردنش را می خاراند. روبروی در یک پنجره‌ی سراسری که میدان تایمز هم قابل رویت بود. گلدانی که سمت چپ پنجره قرار داشت، توجه جان را به خود جلب می کرد. تام کمی جلو رفت. دستش را روی پنجره گذاشت و نفس عمیقی کشید. یاد روزی افتاد که در خانه ی برادرش به دنبال چاک بود.

-تو از خانواده بکی بت هستی؟
-اسمم برات آشناس...

همه ی این ها یک لحظه از ذهن جان گذشت.

جیمز گفت:

-به چی زل زدی؟ ببین من یه نقشه‌ی خوب دارم. بریم فروشگاه دیزنی خرید کنیم. میای؟
-آره میام فقط یه زنگ به شان بزنم ببینم چه خبره...
درحالی جان داشت تلفن خود را از جیب در می آورد، تلفنش زنگ خورد. او برادرش تام بود.
-تام؟ چه خبر شده؟
-خبرایی دارم جان. اونا دارن منو می دزدن. من...
-چی؟ کیا؟ تو کجایی؟
-از اورشلیم بلیت منهتن گرفتم داشتم بر می گشتم که متوجه شدم، همه چی زیر سر هارولده.
-چی داری می گی؟ الان کجایی؟
-اونا دارن من رو به بریتانیا می برن... مارک اومد من باید قطع کنم.

در حالی که جان گیج شده بود، نزدیک ترین شئ که در آن نزدیکی بود، به سمت شومینه پرتاب کرد و آن لیوان شکست.

-چی کار داری می کنی؟ چی شده؟ اون کی بود؟
-هارولد... هارولد تام رو دزدیده... همه چی زیر سر اونه... اون حرومزاده‌ی عوضی. چاک رو اون کشت و جوری صحنه سازی کرد که تقصیرِ شان بیفته... کثافت آشغال...!
-اون الان کجاس؟
-گفت نزدیک لندن ـه.

جان تلفن خود را برداشت تا جریان را به شان اطلاع دهد:

-الو؟ شان...؟
-من دکتر اسمیت هستم. بفرمایین!
-من با برادرم کار داشتم. تو کی هستی؟
-برادرتون رو به بخش منتقل کردن. چون حالش خوب شد، دکترش تصمیم گرفت که الان منتقلش کنن به بازداشتگاه. الان تو بخشه.
-چی؟ شما حتی فرصت ندادین با وکیلش صحبت کنم. این خلافه قوانینه...
-من اطلاع ندارم... اون تا چند ساعت دیگه منتقل میشه...
جان که خیلی عصبانی شده بود، تلفن را قطع کرد:
-جیمز الان باید راه بیفتیم. دارن شان رو منتقل می کنن.

در اعماق دریاهای سلتیک، تام، در حالی که از طرفی نگران شان و از طرف دیگر نگران خودش بود، سعی می کرد با تکرار جملات امیدبخش دارای انرژی مثبت، خود را آرام کند:

- درمقابل سختیها همچون جزیره ای باش که دریا هم با تمام عظمت وقدرت نمی تواند سر او را زیر آب کند.
درمقابل سختیها همچون جزیره ای باش که دریا هم با تمام عظمت وقدرت نمی تواند سر او را زیر آب کند.
درمقابل سختیها همچون جزیره ای باش که دریا هم با تمام عظمت وقدرت نمی تواند سر او را زیر آب کند.
خدایا این جمله از کی بود...؟

مارک ناگهان وارد اتاق شد و روی صندلی کنار تخت نشست.

-گوشیم چرا داغه؟
-گوش کن مارک من همه چی رو می دونم...
-می دونم. همه چی رو شنیدم. پیام هارولد رو دیدی؟ رمزم رو از کجا فهمیدی؟
-1976... خودت گفتی... الان داریم میریم بریتانیا؟

تام داشت ادامه می داد که مارک اسلحه ای در آورد، روی پیشانی اش گذاشت و تلفنش را ازش گرفت درحالی که تلفن داشت زنگ می خورد، او جان بود.
بیمارستان چاپ، حوالی خیابان پنجم، در اتاقی، شان در حال استراحت بود. دکتری که ماسک بر دهان داشت، داخل شد:

-سلام دکتر. وضعم چطوره؟
-خب همه چی تقریبا خوبه. تو خیلی زود تر از اونی که ما فکر می کردیم، خوب شدی...
-قراره منتقل بشم؟
-من که اینطور فکر نمی کنم؛ اما اونا چرا...
-منظورت از اونا چیـ...
-وسایلت رو جمع کن. جان پایین منتظره.

GOLDFINCH
27-07-2014, 21:02
روبروی بیمارستان چاپ، جان و آلبرت درون ون آبی رنگ و در کوچه ای از خیابان پنجم، نشسته بودند.

- جیمز خیلی دیر کرد. من می رم ببینم چه خبره.

آلبرت جواب داد:

- الان بهش زنگ می زنم.

آلبرت درحالی که داشت به جیمز زنگ می زد، پلیس هایی را دید که به سرعت از ماشین پیاده می شدند. جان سراسیمه از ماشین پیاده شد. و به سرعت به سمت بیمارستان دوید.

- جیمز... جیمز...

شان و جیمز از بیمارستان خارج شدند. در حالی که آن ها به سمت ون می دویدند، نور خورشید به شان اجازه نمی داد تا خوب ببیند و شان به یکی از پلیس ها برخورد کرد.

- بگیرینش... اون خودشه... اون فراری رو بگیرین..!!

جیمز «شان» را مدام به سمت خود می کشید. آنقدر با سرعت می دویدند که نزدیک بود شان بیفتند. بالاخره به ون رسیدند.

- زود باش... زود باش را بیفت. را بیفت....! پس چرا معطلی؟
- جان هنوز نیومده. اگه پلیسا ببیننش دستگیر میشه. اون تحت تعقیبه.
- اگه باهوش باشه دستگیر نمیشه. حالا را بیفت.

آلبرت، پایش را تا ته روی گاز گذاشت. ماشین آنچنان از زمین کنده شد که نزدیک بود مقداری از آسفالت کنار خیابان نیز با خود ببرد. خیابان شلوغ بود. تو این ترافیک و راه بندان، چطور می خواهند از چنگ پلیس فرار کنند؟ جیمز اسلحه ای از داشبورد بیرون کشید و از روی ناچار، به چند پلیس که سد راهشان شده بود، شلیک کرد. در حالی که سرعت ون افزایش یافته بود و داشت از پلیس ها دور می شد، شان به جیمز گفت:

- جیمز چه غلطی می کنی؟
- اینش به خودم مربوطه.

تعداد پلیس ها افزایش یافت، و دو هلیکوپتر نیز به آن اضافه شد. جیمز به آلبرت گفت:

- جلوی اون پارک بزن کنار.
- دیوونه شدی؟ این پلیسارو پشت سرمون می بـ
- کاری که بهت گفتم بکن. بزن کنار

درحالی که آلبرت کنار پارک ایستاد، جیمز در ون را باز کرد. دختر بچه ای را که داشت به همراه مادر خود، بستنی می خورد را از پشت بقل کرد و با خود، به ماشین آورد. دختر بچه داشت گریه می کرد و مادرش جیغ زنان تا وسط خیابان بعدی نیز دنبال آن ها دوید. پلیس در بی سیم گفت:

- اونا گروگان دارن... تکرار می کنم. اونا یه بچه رو به عنوان گروگان گرفتن. تک تیر انداز ها، آماده باشید.


درحالی که شان به شدت عصبانی شده بود، داد زد و گفت:

- اون فقط یه بچه ـس جیمز..!. پیادش کن... بزن کنار.......!!

جیمز در حالی که داشت دورپلیسی می زد، از ماشین پیاده شد و اسلحه را روی شقیقه ی دختربچه گذاشت و چند تیرِ هوایی شلیک کرد. درحالی که دختربچه جیغ هایی بلندی می زد، جیمز دستش را بردهان او گذاشت.

- جیمز بیا تو... بیا تو... نیازی به این کارا نیست.

جیمز دختر بچه را روبروی صورت خود گرفت، که مبادا تک تیراندازانی که از هلیکوپتر پیاده شدند، هوس شلیک به او را بکنند. در حالی که دختر بچه سعی می کرد اشکهایش را پاک کند، جیمز با بلندگو گفت:

- من بهش آسیبی نمی رسونم. فقط از همین جا برگردین... دنبال ما نیاین... هیچ کس صدمه نمی بینه...

جیمز دختربچه را سوار ون کرد و به راهش ادامه داد.

- تو مگه قلب نداری؟ این فقط یه بچه ـس. نمی ارزید بخاطر این که مـ...
- این کار رو بخاطر تو نکردم.

جیمز با سرعت به راهش ادامه داد. او مدام از آینه، عقب را نگاه می کرد. آنها چند مایل دور شدند. حوالی خیابان وال استریت، جیمز وارد کوچه ای شد و ون را در آن رها کرد.

- آلبرت! مطمئنی اون ماشین اینجاست؟
- آره... مطمئنم.
- مدلش چی بود؟.
- یه آکرد آبی.
- چرا همه ی ماشینات آبیَن؟
- کسی شک نمی کنه... می دونی؟

آلبرت، شان و جیمز از ماشین ون پیاده شدند. در حالی دختربچه داشت گریه می کرد، جیمز ازش پرسید:

- تو دیگه بزرگ شدی.. بسه چرا انقدر گریه می کنی؟

شان با عصبانیت گفت:

- کسی صدمه نمیبینه...

آن ها از کوچه خارج شدند. در حالی که زیر نور خورشید به یک گاراژ در آنطرف کوچه می رفتند، شان به جیمز گفت:

- الان ما تحت تعقیبیم. باید از کشور خارج شیم.
- برای من که چیز جدیدی نیست. اما چند وقت بود داشتم به این قضیه فکر می کردم. اولین جایی که به ذهنم رسید، مکزیک بود، که بعد یادم افتاد اونجا هم تحت تعقیبم. نمی دونم اول باید تام رو از لندن برگردونیم.
- برای اثبات این که هارولد جنایت کاره مدرکی نداریم.
- چاک چیزی از هری بهت نگفته؟
- چرا اون عکس پیشم نیست.
- اون یه کاغذ از هری داشت. اون کاغذ کلید خلاصی از مشکلاته. می دونی؟
- آره چاک قبل مرگش تو کشتی بهم داد. بهم بلوتوث کرد. گوشیم دست دکترس. چجوری می تونیم اون کاغذ رو بدست بیاریم؟
- جز تو کس دیگه ای هم این کاغذ رو داره؟
- آره فکر کنم...
- پس باید قبل از هارولد اون مدارک رو پیدا کنیم. به جان زنگ می زنم. ببینم می تونه گوشیت رو کش بره...

«کشتی مسافر بری، بریتانیا»

تام روی صندلیی که در اتاقش بود، کنار پنجره، روبروی مارک نشسته بود. درحالی که مارک همچنان اسلحه به سمتش گرفته بود، از او پرسید:

- مارک... فکر می کنی داری کار درست رو انجام می دی؟
- کار درست از نظر کی تام؟
- می دونی.. این مثل یه مردابه... سعی کن قبل از این که گرفتارش بشی، ازش فرار کنی. بهترین کار اینه که اون رذل کثافت رو لو بدی. یه مدرک دارم. اگه بتونی کمکم کنی تا هارولد رو به وسیله ی اون لو بدیم، مطمئن باش هم زنت زنده می مونه، هم من و هم تو.
- این وضعت رو بهتر نمی کنه. فکر می کنم اون مدرک به درد هارولد هم می خوره.
- فکر می کنی هارولد تو رو زنده می ذاره؟ در حالی که می دونه این همه مدرک پیشته...
- چی می خوای بگی؟
- فقط با من و برادرم همکاری کن تا این معما رو حل کنیم.
- معما؟
- گوشیم رو بده تا نشونت بدم.

GOLDFINCH
04-08-2014, 13:20
«اداره ی FBI»

بازرس لوکاس، در حالی که داشت روی این پرونده تحقیق می کرد، از همکارش، خانم هریت پترسون پرسید:

-اسم اون جنایتکار چی بود..؟

-اینجا چند تا پرونده در موردشون هست. شان بکی بت؛ هیچ سوء سابقه ای نداره. یه شهروند عادی، که یکی از دانشمندان انرژی رو تو کشتی ای به مقصد اورشلیم، ترور می کنه. جالبه بدونید خودش متخصص فیزیک هسته ایه. جیمز پری، متهم به قتل درجه ی یک، دو بار فرار از زندان، رئیس اوباش منهتن. اون خیلی وقته که از دست قانون فرار کرده و ما دنبالشیم. جان بکی بت، متهم به قتل فامیلی. و بالاخره، آلبرت جیمز آنتونی، متهم به قتل درجه یک، آزار و اذیت.

جیمز و دوستانش وارد گاراژی تاریک شدند. بوی نم و صدای چک چک آب آنجا را فرا گرفته بود. آلبرت به ماشین اشاره کرد و گفت:

-اوناهاش اونجاست!

هر سه نفر سوار اتومبیل شدند. جیمز پشت فرمان نشست و راه افتاد.

شان گفت:

-تکلیف این بچه چی میشه.

آلبرت جواب داد:


-به نظر من بذاریمش دم اداره پلیس، بعد زنگ از یه تلفن عمومی بزنیم بگیم.

جیمز درحالی که داشت رانندگی می کرد جواب داد:

-فکر خوبیه. اما ریسکش بالاس. ممکنه گیر بیفتیم.

شان گفت:

-همین کارو می کنیم. حرفی هم توش نیست. آلبرت تو برو. تو کمتر تحت تعقیبی.
-خیله خب.

کمی آنطرف تر، نردیک اداره پلیس، جیمز نگهداشت. آلبرت دست دختر بچه رو گرفت. از ون پیاده شد. از شیشه راننده به جیمز گفت:

-همینجا منتظر بمونین. الان بر می گردم.

آلبرت رفت تا دختر بچه را تحویل دهد. شان در حالی که داشت خود را باد می زد، به جیمز گفت:

- تو واقعاً بیست نفر رو سر بریدی؟
- همونطور که تو چاک رو نکشتی و برات پاپوش دوختن، برای من هم همش پاپوش بود. ده سال پیش، تو منطقه ی فلّوجه، شخصی بود به اسم سیامون. اون یه سرباز عوضی دورگه بود. باباش اسرائیلی و مادرش هم اهل کره شمالی. اون سربازای خودمون رو سر می برید و جوری صحنه سازی کرد که همش افتاد گردن من.
- چرا دوباره اومدی امریکا؟

دختر بچه در حالی که با یک دست داشت اشک های را پاک می کرد، آلبرت گفت:

-نترس دختر. دارم می برمت پیش مادرت.

دختربچه داشت به گریه اش ادامه می داد. آلبرت روبه روی اداره پلیس بود. کوچه ای سمت راست اداره دید و وارد آن کوچه شد. دختر بچه را به دیوار تیکه داد و نشست تا هم قد او شود. دختر بچه داشت آرام گریه می کرد. آلبرت دستش را روی دهان دختر بچه گذاشت و فشار داد. دختربچه کاملاً به دیوار چسبیده بود. آلبرت گفت:

-ببین خوب گوش کن. اگه در مورد ما، چیز هایی که شنیدی حرفی بزنی...

آلبرت داشت ادامه می داد که گریه دختر شدت گرفت. ناگهان یک مامور پلیس با یک باتون (باتوم) پشت آلبرت زد و گفت:

-آقا؟...

آلبرت که خیلی ترسیده بود، سریع برگشت. سعی کرد دختر بچه را پشتش پنهان کند. او که خیلی مشکوک به نظر می رسید. گفت:


- مـ...مـ.. من ... با منید؟
- مگه کسی جز شما این جا هست؟
- نه..نـ... راستش..
- یکی تلفن کرده گفته یه مورد مشکوک تو این کوچه دیده. اون دختر..

مامور که خیلی مشکوک شده بود. کمی به صورت آلبرت نگاه کرد و خیلی آروم گفت:

- از جات تکون نخور.

آلبرت که فهمید لو رفته است، به سمت خیابان دوید. قدم هایش آنقدر تند و محکم بودند که تمام آب هایی که روی زمین جمع شده بود، به هوا پرتاب شد. پلیس گفت:
- ایست وگرنه شلیک می کنم... ایست.

آلبرت به دویدنش ادامه می داد. او با تمام قدرتش می دوید. و نزدیک خیابان شد. در همین حین مامور به آلبرت شلیک کرد و او که داشت به سرعت می دوید، آنچنان به زمین بر خورد کرد که چندین متر آنطرف تر پرتاب شد.







:.:.:پست اول، دوم، سوم و چهارم، ویرایش شد:.:.:
.................................................. .........................

GOLDFINCH
06-08-2014, 00:48
بازرس لوکاس در دفتر خود نشسته بود و داشت به عکس دخترش نگاه می کرد. دختر بچه ای با مو های طلایی و لبخندی زیبا. هریت وارد دفتر شد و گفت:



عکسشون رو به رسانه ها و مطبوعات دادیم. بعد از اینکار بلافاصله مردی زنگ زد و گفت که حوالی خیابون وال استریت اونا رو تو یه آکُرد آبی رنگ دیده که داشتن به سمت خیابون...


بازرس در حالی که هنوز نگاهش را به عکس حفظ کرده بود، جوابی نداد و هریت گفت:


حالتون خوبه؟


لوکاس با صدای گرفته گفت:


همین الان چند تا... چند تا ماشیـ... ماشین بفرست... بفرستین به خیابون هشتم.
منظورت خیابون وال استریته؟ تو حالت خوب نیست. باید بری پیش یه پرستار...
من حالم خوبه. می خوام تنها باشم.


دریای سلتیک

درحالی که خورشید آسمان را تَرک کرده بود، از سمت اقیانوس اطلس، نسیم مرطوب و خنکی می وزید. هوا ابری بود؛ با این حال، ماه از میان ابرها خود نمایی می کرد. ماهی ها گاهگدار از آب بیرون می پریدند. گویی از چیزی خبر نداشتند. کشتی مانند نعنویی که شان برای خودش ساخته بود، در آب فرو می رفت و باز بیرون می آمد و حس عجیبی را ایجاد می کرد. تام بر روی عرشه رفت. در حالی که داشت به برادرش فکر می کرد، تلفنش را روشن کرد و دید پنج تماس و هفت پیامک دارد یکی از پیامک ها را باز کرد:



اون برگه رو گم کردم. پیامم به دستت رسید، جواب بده. کار مهمی دارم.


تام درحالی که می خواست جواب برادرش را بدهد، مارک به او گفت:


داری چی کار می کنی؟ برگرد... اون چیه دستت.


اداره ی FBI

خانم هریت پترسون، در حالی که در سالن اصلی روی میزش داشت به نقشه ی منهتن نگاه می کرد، تلفنش زنگ خورد و بعد از چند ثانیه بلند گفت:


بازرس لوکاس! همین الان بهم اطلاع دادن، فراریا تو حوالی خیابون وال استریت دیده شدن. یکی شون هم تیر بدی خورده و الان تو بیمارستانه. اداره ی پلیس منهتن، گزارش داده که اون بچه هم همراهشون بوده.


بازرس لوکاس، عصبانی بود و بلند گفت:


اونا هنوز تو منهتنن!... همه خیابون های خروجی و ورودی منهتن رو بازرسی کنید. کسی بدون بازرسی حرکت نمی کنه. هیچکس.....
ولی قربان. اینجا ویرجینیا نیست. خیلی زمان می بره. مطمئناً ترافیک سنگینی به وجود میاد.
من فقط می خوام اون چهار نفر رو دستگیر کنم. اونا شهر رو به گند می کشن. بعلاوه می خوام با مادر اون بچه صحبت کنم. بگید بیاد. فوراً......


جیمز و شان که داشتند به سرعت از خیابان وال استریت دور می شدند، شان گفت:


اونا آلبرت رو گرفتن. فکـ..
فعلاً بیخیالِ آلبرت... اونا خیابون وال استریت رو بستن. فکر کنم محاصره شدیم.
بریم بازار بورس. همین اطرافه. تازه "دانکن ال نیدراور"، از دوستانمه.
جدی؟! دانکن ال نیدراور؟ اونکه خیلی وقت پیش بازنشسته شد!
ولی معمولاً همونجاست. الان بهش زنگ می زنم.
فکر نمی کنم تو این شرایط حاضر باشه کمکت کنه.
چاره ای نیست باید شانسمون رو امتحان کنیم..


شان و جیمز از ون پیاده شدند و به سمت بازار بورس رفتند. ازدهام جمعیت آنقدر زیاد بود که آن دو مدام به مردم بر خورد می کردند. شان گفت:


صورتت رو بگیر پایین شاید کسی عکسامون رو دیده باشه.
آره باید...


جیمز داشت ادامه می داد که چند مامور کنار بازار بورس دید و گفت:


تنها شانسمون رو هم از دست دادیم.
نه صد در صد...


دریای سلتیک

تام درحالی که ترسیده بود به مارک گفت:


داشتم پیام هام رو چک می کردم. چی شده؟
یادت باشه سیمکارتت دست منه. فکری به سرت نزنه.


مارک داشت ادامه می داد که هارولد زنگ زد و با صدای خشن و عصبانی گفت:


وانمود کن داری با زنت صحبت می کنی. حالا بگو اون کجاس؟ به چیزی شک نکرده؟
نه عزیزم. حالم خوبه. تو چطوری؟ خانوم «استون» سگش رو پیدا کرد؟
فقط یادت باشه فکری به سرت نزنه. چون زنت اینجا پیش منه.


درحالی که هارولد داشت با مارک حرف می زد، مارک، صدای جیغ و فریاد همسرش را شنید:


اونجا چه خبره... این صدای کیه؟ صدای...
خواستم بدونی من با کسی شوخی ندارم. فقط محض اطلاع دارم میگم. اگه بفهمم فکری تو سرته، هر دوشون رو می کشم.
تو یه کثافتی... تو یه کثافی... اونو ولش کن... اون الان باید تو بیمارستانـ...
فردا می بینمت مارک...


مارک در حالی که از شدت خشم صورتش رو به کبودی می رفت و چانه اش می لرزید، به تام گفت:


می دونستم. می دونستم نباید با یه آشغال کار کنم. مـن...
چه خبر شده؟
اون داشت زنم رو شکنجه می کرد. اون...
مردی که برای برادرم پاپوش دوخت و به بهترین دوستش خیانت کرد، در حالی که برای منافع کشورش می خواست ایده ی ما رو بدوزده، به نظرت به کسی رحم می کنه؟
من...


تام که می خواست از این فرصت ناب استفاده کند، به مارک گفت:


دارم میگم... فقط یه را داره. اونم اینه که باید یه جوری قبل از این که اتفاقی بیفته، به برادرم زنگ بزنم و ماجرا رو براش تعریف کنم. باید بهش بگیم چه اتفاقی داره می افته. باید از اون برگه چیزی دربیاد. اون نتیجه ی سه سال زحمت هریه. حتماً یه چیزی توش داره. گوش کن. مارک. مارک...


تام توانسته بود مارک را گول بزند. در حالی که مارک داشت به دیوار مشت می کوبید، گفت:


بیا... سیمکارتت رو بگیر و زنگ بزن.


تام سیمکارتش را انداخت و در حالی که داشت به شان زنگ می زد، به مارک گفت:


به نظرت اینجا آنتن میده؟ وسط اقیانوس؟
الان که اون آشغال بهم زنگ زد. فکر کنم تو کشتی دَکَل مخابراتی باشه.


شان در حالی که در کوچه ـی کنار بازار بورس پنهان شده بود، به آقای دانکن زنگ زد.

GOLDFINCH
19-08-2014, 00:28
شان در حالی که در کوچه ـی کنار بازار بورس پنهان شده بود، به آقای دانکن زنگ زد.

- الو آقای دانکن... ما تو دردسر افتادیم..
- درست می شنوم.. شان خودتی؟ پدرت.. پدرت کجا..
- آقای دانکن وقت ندارم... الان کجایی؟
- باز...بازار بورس.. خیابون وال اسـ...
- منم دقیقاً همونجام.. می تونی بیایی پایین ما رو...
- شان... من احترام زیادی برای پدرت قائل بودم. اما این اوضاع رو بهتر نمی کنه. من...

شان که عصبانی شده بود بلند گفت:
- خوب گوش کن آقای دانکن... پدرم... پدرم همه چی رو بهم گفته... در مورد اختلاص 6 میلیارد دلاریت...
- خیله خب خیله خب... الان دقیقاً کجایین؟
- جلوی بازار بورس... اما اینجا چند تا پلیس وایساده...
- اونارو بسپار به من فقط بیاین جلو منتظر من باشین.

جیمز جلوی کوچه نگهبانی میداد و داشت به پیراهن هزار دلاری خود نگاه می کرد که چطور مثل تکه پارچه ای شده که آهنگرها با آن شمشیر تمیز می کنند. در حالی که با یک دست بر روی پیشانی داشت این طرف و آن طرف را نگاه می کرد، شان با صدایی آرام او را صدا زد و به طرف جیمز رفت و گفت:
- الان به دانکن زنگ زدم. اون..
- مطمئناً از این کمکش پشیمون میشه.
- بریم جلو ساختمون منتظر باشیم.

شان دست جیمز را گرفت و آرام از کوچه خارج شد. پیاده رو، آنقدر شلوغ بود که کسی، کسی را نمی شناخت. شان و جیمز، به جلوی ساختمان بورس رسیدند و منتظر شدند. جیمز گفت:
- هرچی بیشتر اینجا وایسیم، خطر برای لو رفتنمون هم بیشتر میشه.
- انقدر چرند نگو الان آقای دانکن میاد.

پیرمردی چاق، با کت و کراوات آبی، از بازار بورس خارج شد. در حالی که داشت دکمه های کتش را می بست، به دو پلیسی که کنار بازار ایستاده بودند گفت:
- آممم. ببخشید الان بهم خبر دادن تو کلیسای "ترینیتی" مشکلی به وجود اومده. تو این ترافیک هم که نیروی کمکی نمی تونه کمک کنه.. پس اگه ممکنه
شما برین کمک. آخه همسرم اونجاست. نگرانم اتفاقی براش بیفته.
- آقای نیدراوئر ما نمی تونیم پستمون رو ترک کنیم. حتماً باید تو بیسیمون اعلام می کردن.

دانکن، اینطرف و آن طرف را نگاه کرد. از جیب کتش یک دسته اسکناس 100 دلاری در آورد و به مامورین داد.

- آه.. بله همین الان خبر رسید که کلیسا آتیش گرفته.. ما میریم کمک. روز خوبی داشته باشید.

کمی آن طرف تر، جان به خانه ی دوستش که گویی در جعل اسناد، استاد بود، رفت و درب را کوبید.
- "آنا"؟ خونه ای؟ آنا...

بعد از چند ثانیه، صدای تپ تپ کفش آمد و درب باز شد.
- سلام جان. می تونم کمکت کنم؟

جان، آنا را کنار زد و داخل شد.

- خب.. حتماً روزنامه ها رو خوندی..
- نوشیدنی؟
- فقط یه فنجون چای خنک...

جان در حالی که ایستاده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد، ادامه داد:
- راستش اومدم اینجا تا ازت یه چیزی بخوام. ما باید از کشور خارج شیم.


بازار بورس، خیابان وال استریت

تالار بورس، خیلی شلوغ بود. ازدهام جمعیت در روبروی هر مانیتور، باعث می شد که جایی برای عبور مردم نباشد. آقای دانکن گفت:

- دفتر من الان جلسه ـس.. باید بریم اتاق آقای "چارت".. فقط دنبال من بیاین.

شان و جیمز دنبال آقای دانکن رفتند. بعد عبور از راهرویی تنگ، به اتاق آقای چارت رسیدند. آقای دانکن در را باز کرد. شان و جیمز وارد اتاق شدند. شان کفشش را روی پادری زرشکی رنگی گذاشت. دیوار های اتاق، همه طرح چوب بودند. آقای دانکن، چراغ را روشن کرد و پشت میز نشست.

- خب.. حالا اینجاییم. شان تو بگو چی می خوای...

شان گلویش را صاف کرد و گفت:

- ما تحت تعقیبیم. باید کمکمون کنی از کشور خارج شیم. به علاوه باید برادرم رو نجات بدم. دارن می برنش لندن. اگه دست هارولد بهشون برسه... دان! ما
به کمکت نیاز داریم.

آقای دانکن نگاه ترحم آمیزی به شان کرد و با صدای لرزان گفت:
- "کلارا فورس"...

شان با تعجب گفت:
- کی؟
- کلارا فورس می تونه کمکتون کنه. می تونین برین اونجا.. با هواپیمای شخصی من...

جیمز گفت:
- منظورت مدیر بازار بورس لندنه؟ ما میونه خوبی با کله گنده ها نداریم.

شان می خواست چیزی بگوید که ناگهان صدایی از پشت در آمد. انگار کسی در می زد. صدایی از پشت در آمد.
- پلیس منهتن.. در رو باز کنید. تکرار می کنم آقای چارت... در رو باز کنید.

کمی آن جلوتر، در بیمارستان "چارلی چات"، آلبرت روی یکی از تخت های بیمارستان دراز کشیده بود و ناله می کرد. دو پلیس مسلح کنار در نگهبانی می دادند. یکی از پلیس ها داخل شد و کنار تخت نشست. سیاه پوست بود و مو هایش را از ته زده بود. سیگار برگ ـش را روشن کرد و در حالی که داشت پک می زد گفت:
- یه پیشنهاد برات دارم. همینجا تمومش کن. بگو... شان... کجاست.

آلبرت در حالی که داشت ناله می کرد چند پلک محکم زد و با صدایی که گویی از ته چاه می آمد، گفت:
- می خوان از کشور خارج شن...
- کیا؟
- اون و جیمز.. با دوستش جان.

پلیس سیگارش را کنار گذاشت و جلو رفت.
- دیگه چی میدونی؟

آلبرت دستی به سرش کشید و با ناراحتی، آرام گفت:
- تام...... داره می ره به سمت لندن.

پلیس لبخند زد. اسلحه ای با صدا خفه کن از کمرش در آورد. زیر بالش آلبرت گذاشت و شلیک کرد. آلبرت درجا به قتل رسید.


پست قبلی همونطور که قرار بود آپدیدت شد.

GOLDFINCH
02-09-2014, 21:36
آنچه در کمی آن‌جلوتر گذشت:

شان در حالی که در کوچه ـی کنار بازار بورس پنهان شده بود، به آقای دانکن زنگ زد. پیرمردی چاق، با کت و کراوات آبی، از بازار بورس خارج شد. در حالی که داشت دکمه های کتش را می بست، شان و جیمز را به داخل راهنمایی کرد.

کمی آن طرف تر، جان به خانه ی دوستش که گویی در جعل اسناد، استاد بود، رفت و درب را کوبید. بعد از چند ثانیه، صدای تپ تپ کفش آمد و درب باز شد. جان، آنا را کنار زد و داخل شد و در حالی که ایستاده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد، گفت:


راستش اومدم اینجا تا ازت یه چیزی بخوام. ما باید از کشور خارج شیم.


در بیمارستانِ "چارلی چات"، آلبرت روی یکی از تخت های بیمارستان دراز کشیده بود و ناله می کرد و دو پلیس مسلح کنار در نگهبانی می دادند. پلیسی که داشت از آلبرت بازجویی می کرد گفت:

دیگه چی میدونی؟


آلبرت دستی به سرش کشید و با ناراحتی، آرام گفت:


تام...... داره می ره به سمت لندن. می خوان از کشور خارج شن... اون و جیمز.. با دوستش جان.


پلیس لبخند زد. اسلحه ای با صدا خفه کن از کمرش در آورد. زیر بالش آلبرت گذاشت و شلیک کرد. آلبرت درجا به قتل رسید.

در دریای سلتیک، تام در حالی که داشت به شان زنگ می زد، به مارک گفت:



به نظرت اینجا آنتن میده؟ وسط اقیانوس؟
الان که هارولد عوضی بهم زنگ زد. فکر کنم تو کشتی دَکَل مخابراتی باشه.


شان و جیمز دنبال آقای دانکن رفتند. بعد عبور از راهرویی تنگ، به اتاق آقای چارت رسیدند. آقای دانکن در را باز کرد. شان و جیمز وارد اتاق شدند. آقای دانکن گفت:



خب.. حالا اینجاییم. شان تو بگو چی می خوای...

شان گلویش را صاف کرد و گفت:



ما تحت تعقیبیم. باید کمکمون کنی از کشور خارج شیم. به علاوه باید برادرم رو نجات بدم. دارن می برنش لندن. اگه دست هارولد بهشون برسه... دان! ما به کمکت نیاز داریم.

آقای دانکن نگاه ترحم آمیزی به شان کرد و با صدای لرزان گفت:



"کلارا فورس"...


شان می خواست چیزی بگوید که ناگهان صدایی از پشت در آمد. انگار کسی در می زد.


پلیس منهتن.. در رو باز کنید. تکرار می کنم آقای چارت... در رو باز کنید.



قسمت چهاردهم - فصل اول




برین تو کمد قایم بشین.

شان و جیمز سراسیمه در کمد را باز کردند و در آن پنهان شدند. آقای دانکن، جلو رفت و بلند، با صدایی گرم گفت:


می تونم کمکی کنم؟ من دانکن ال نیدراور هستم. آقای چارت الان تو جلسه هستند.


دانکن جلو رفت و درب را باز کرد. دو مامور با لبخند گفتند:


قصد جسارت نداریم ولی باید اتاق رو بگردیم.


چشمان شان با شنیدن این کلمه گرد شد و به جیمز نگاه کرد.



متوجه ـم می تونید شروع کنید. ولی این کار وقتتون رو می گیره. گفتم که... آقای چارت بالا هستند.

دو مامور به یک دیگر نگاه کردند و داخل شدند. یکی از مامور ها به دیگری گفت:



از پشت میز شروع کن. تمامی مدارک باید جمع آوری بشن. منم گاو صندوق رو نگاه می کنم.

هر دو مأمور پشتشان به کمد بود. آقای دانکن آرام کنار کمد رفت و گفت:



همین الان اینجارو ترک کنید.



ببخشید شما... کی... شما..


شان که خیلی ترسیده بود و دستپاچه شده بود، می خواست چیزی بگوید که آقای دانکن گفت:


آممم. معرفی می کنم. "استفان لایتر" و مایکل جکسو.... مایکل جکس... آاا


مامور جلو آمد. چشمانش را خمار کرد و گفت:


قیافتون خیلی برام آشناس. فکر می کنـ...


آقای دانکن گفت:


بله تو تلوزیون خیلی نشونشون می دن. آدم های معروفی هستند...


آقای دانکن رو به شان و جیمز کرد و گفت:


خب دیگه بهتره شما ها برین. اون اوراق رو هم خودم حلش می کنم. جای نگرانی نیست.


جان دو دست خود را بر لبه ی پنجره تکه داده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد. پنجره باز بود. نسیم خنکی آرام صورتش را نوازش می کرد و انگار می خواست چشمان او را ببندد. جان به دور دست ها خیره شده بود و منتظر شان بود. آسمان خراش ها و برج ها مانند میخ هایی وارونه بر زمین کوبیده شده بودند. ماشین ها مدام از کنار هم رد می شدند. انگار هیچ کس با کسی کار ندارد و هرکس به فکر کار خودش است. تاکسی های زرد رنگ برای بدست آوردن مقداری پول، شبانه روز زحمت می کشند در حالی که کمی آن جلوتر با کلابرداری و فساد، پول های زیادی به جیب می زنند و عین خیالشان هم نیست. جان که بی حوصله بود، تلفنش را در آورد و به شان زنگ زد. کمی آنطرف تر، در حالی که شان از ساختمان خارج شده بود، تلفنش را برداشت:


آه.. خدا رو شکر.. جان خودتی؟ حالت خوبه؟


جان که چشمانش بسته بود، گفت:


خبرارو شنیدی؟


شان کمی مکث کرد و جواب داد:


کدوم خبرا رو؟
آلبرت به قتل رسیده.


شان که داشت به سرعت از کوچه "وِگاس" عبور می کرد، ایستاد و گفت:


چـ..چت..چی؟
آره برادر درست شنیدی.. بعد از دستگیر شدنش........


اداره FBI
بازرس لوکاس در دفترش نشسته بود و داشت با خود حرف می زد: (امروز تو مشتم بودنین. آره.. امروز..) بازرس "جاش" وارد شد و گفت:


یکی الان آلبرت رو به قتل رسوند. با نگهبان بیمارستان صحبت کردم. می گه فقط مامورین FBI اونجا بودن. نه کس دیگه ای. اوضاع داره خیلی بد میشه. یکی از داخل می خواسته اون بمیره.


شان و جیمز به خانه آنا رسیده بودند. شان در حالی که دستش پر از ظرف های پلاستیکی و پاکت بود، به آنا سلام کرد و گفت:


جان اینارو گرفتم. از غذای تند خوشت میاد؟
من که هنوز طعم غذاهای تام رو یادمه. این باعث شده که از غذای تند متنفر بشم!


جیمز رو به دوستش آنا کرد و گفت:


اون رو ول کن و بیا...


آنا در حالی که چهار چشمی در صفحه ی مونیتور کامپیوترش زل زده بود، عینکش را جابجا کرد و به کارش ادامه داد.
جیمز به او گفت:


خب... بالاخره تصمیم خودت رو گرفتی؟ می تونی؟ یا این که شان امروز بیست دلار برای نهار ضرر کرده.


شان زیر لب گفت:


120 دلار


آنا از کارش دست کشید و گفت:


جیمز! من دارم از اینجا می رم. وقت نمی کنم رو یه کار جدید کار کنم.
کجا داری می ری؟
دارم از امریکا میرم. دارم می رم پیش مادرم. تو مقصدت کجاست؟
نمی دونم فقط می خوایم از این کشور لعنتی دور شیم. مگه نه شان؟


شان در حالی که می خواست جواب جیمز را بدهد، صدای تلفنش را شنید و برداشت. با صدای بلند گفت:


تام؟ خودتی؟
آره.... گوش کن... گوش کن... اول بگو الان کجایی؟
می خوام از کشور خارج شم.


بازرس لوکاس داشت به مکالمه ی دو برادر گوش می داد و همه ی ماموران دایره ی بازرسی فدرال نیز آنجا بودند:


گفتی کجا؟ گوش کن. الان بیا به لندن. هارولد، اونجاس.


هریت به بازرس لوکاس گفت:


یکی از افراد گروه "هفت برادر"مثل چاک. هدف بعدیشون.


تام ادامه داد:


اون الان منتظر منه. اون کاغذ هنوز پیشته؟


یکی از بازرسان FBI به بازرس لوکاس گفت:


قربان اونا تو یه نقطه ی کورن. وقت بیشتری می خوام تا ردشون رو بگیرم.


شان داشت ادامه می داد:


آره. اون برگه همین الان به دستم رسید.
احتمالاً مکان هارولد تو اون برگه هست.


بازرس لوکاس به هریت گفت:


اون برگه کلید دستگیری ایناست. من اون برگه رو می خوام.


شان گفت:


برای اینکه نتونن رد تماسمون رو بگیرن باید این ارتباط رو قطع کنم ولی بهت قول می دم، میام اونجا و اون کثافت رو به سزای اعمالش می رسونم.

GOLDFINCH
22-09-2014, 13:48
آنچه در کمی آن‌جلوتر گذشت:

شان گلویش را صاف کرد و گفت:



ما تحت تعقیبیم. باید کمکمون کنی از کشور خارج شیم. به علاوه باید برادرم رو نجات بدم. دارن می برنش لندن. اگه دست هارولد بهشون برسه...


کمی آن‌جلوتر آقای دانکن نگاه ترحم آمیزی به شان کرد و با صدای لرزان گفت:



"کلارا فورس"...


آلبرت دستی به سرش کشید و با ناراحتی، آرام گفت:



تام...... داره می ره به سمت لندن. می خوان از کشور خارج شن... اون و جیمز.. با دوستش جان.


پلیس لبخند زد. اسلحه ای با صدا خفه کن از کمرش در آورد. زیر بالش آلبرت گذاشت و شلیک کرد. آلبرت درجا به قتل رسید.

اداره FBI

بازرس "جاش" وارد شد و گفت:



یکی الان آلبرت رو به قتل رسوند. با نگهبان بیمارستان صحبت کردم. می گه فقط مامورین FBI اونجا بودن. نه کس دیگه ای. اوضاع داره خیلی بد میشه. یکی از داخل می خواسته اون بمیره.


کمی آن طرف تر، جان به خانه ی دوستش که گویی در جعل اسناد، استاد بود، رفت و درب را کوبید. بعد از چند ثانیه، صدای تپ تپ کفش آمد و درب باز شد. جان، آنا را کنار زد و داخل شد و در حالی که ایستاده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد، گفت:



راستش اومدم اینجا تا ازت یه چیزی بخوام. ما باید از کشور خارج شیم.


شان، صدای تلفنش را شنید و برداشت. با صدای بلند گفت:



تام؟ خودتی؟
آره.... گوش کن... گوش کن... اول بگو الان کجایی؟
می خوام از کشور خارج شم.


بازرس لوکاس داشت به مکالمه ی دو برادر گوش می داد:



گفتی کجا؟ گوش کن. الان بیا به لندن. هارولد، اونجاس.


هریت به بازرس لوکاس گفت:



یکی از افراد گروه "هفت برادر"مثل چاک. هدف بعدیشون.


تام ادامه داد:



اون الان منتظر منه. اون کاغذ هنوز پیشته؟


شان داشت ادامه می داد:



آره. اون برگه همین الان به دستم رسید.
احتمالاً مکان هارولد تو اون برگه هست.


بازرس لوکاس به هریت گفت:



اون برگه کلید دستگیری ایناست. من اون برگه رو می خوام.


شان گفت:



برای اینکه نتونن رد تماسمون رو بگیرن باید این ارتباط رو قطع کنم ولی بهت قول می دم، میام اونجا و اون کثافت رو به سزای اعمالش می رسونم.



قسمت پانزده - فصل اول

شان تلفن را قطع کرد و باطریش را در آورد. در حالی که داشت با نگاهی خشمگین به برادرش و جیمز می نگریست، جیمز رو به آنا کرد و با لبخندی گفت:




ما چهار نفر باید بریم لندن. گفتی تو هم می خواستی بری اونجا؟


تلفن بازرس زنگ خورد. همسرش بود:



بازرس لوکاس، بفرمایین...
سلام لوکاس منم..
سلام... سیلویا حالت چطوره؟
امروز تولد دخترمون رو که یادت نرفته؟


دریای سلتیک

نیمه شب شده بود. تام و مارک، در اتاق کشتی نشسته بودند. تام کنار اجاق ایستاده بود، داشت غذایی سبک برای شام آماده می کرد. مارک جلو آمد. درِ کابینت ها را بی جهت باز و بسته می کرد. روی تخت دراز کشید و به تام گفت:



اون عکس رو می خوام ببینم.
تو گوشیمه بردار.


مارک تلفن تام را که روی میز، کنار تختش گذاشته بود برداشت. درحالی که داشت به عکس نگاه می کرد، به تام گفت:



این که خیلی کوچیکه. باید بدم "فرانک" چاپش کنه. تو همین جوری به آشپزیت ادامه بده. الان بر می گردم.


مارک از اتاق خارج شد و تلفن تام را نیز با خود برد. راهرو تاریک بود. مارک جلوی پایش را نمی دید و مجبور شد از چراغ گوشی استفاده کند. از پله ها بالا رفت. بوی نا و رطوبت، آنجا پخش شده بود. دم اتاق 5 ایستاد و در زد.



فرانک... اونجایی؟ فرانک... فرانک... فرانک....


مارک داشت محکم درب را می کوبید که صدایی نچندان واضح از اتاق بلند شد:



ساعت رو نگا کن... الان وقت مزاحم شدنه؟ چیه؟ هارولد زنگ زده؟
نه. خیلی فوری می خواستم این رو برام چاپ کنی.
نمی تونستی بذاری برای فردا؟
نه آخه خیلی ضروریه...


مارک وارد اتاق شد و بر روی مبل نشست. اتاق سرد و در عین حال خیلی برهم ریخته بود. درحالی که داشت با تعجب به دم و دستگاه های آنجا نگاه می کرد، کشتی یک تکان شدید خورد و تلفن تام از دست فرانک افتاد. در همین حال گفت:



کدوم عکس رو چاپ کنم؟
برو تو گالری، اون عکسی که روش جوهر ریخته.
کدوم رو میگی؟
بده من مممم... ایناهاش...


فرانک در حالی که داشت با تعجب به عکس نگاه می کرد، مارک ایستاد و گفت:



تا کی میرسیم انگلیس؟


فرانک جواب داد:



بیا چاپ شد. این وقت شب این عکس به چه دردت می خوره؟
به تو مربوط نیست.
اگه یه بار دیگه اینجوری بیدارم کنی، خودم می کشمت.


مارک داشت از اتاق خارج می شد که دید تام زنگ می زند:



بله...
می خواستم ببینم خطت آزاده یا نه... کجا موندی؟ بیا غذا حاضره...


کمی آنطرف تر، بازرس لوکاس داشت از محل کار به خانه بر می گشت که تلفنش زنگ خورد. دخترش بود.



بابا... حالت خوبه؟ پس کجایی؟ امشب تولدمه چرا انقدر دیر کردی؟
سلام سیسیل دارم میام نزدیکم.


او داشت ادامه می داد که سیلویا تلفن را گرفت:



هنری؟ تو اونجایی؟
سیلویا...
سیسیل خیلی بی تابی می کنه. براش چیزی آماده کردی؟
آره یه سوپرایز براش دارم.
خوبه... همه ی دوستاش هم اینجان...
منم الان تو پارکینگم. دارم میام بالا...


هنری وارد ساختمان شد. لبخندی به لب داشت و با خود می گفت: (امیدوارم خوشش بیاد. چیزی نمونده. الان میرسم هدیه ـش رو بهش می دم) او ماشینش را داخل پارکینگ گذاشت. در حالی که داشت از ماشین پیاده می شد، موتور سبز رنگی کنار ماشینش دید. کمی جلوتر رفت. صدای نفس شخصی را از پشت سرش حس کرد. سایه کسی را جلوی خود احساس کرد. هنری که کمی ترسیده بود، سعی کرد برگردد. مردی از پشت به او ضربه ای زد و او بخش زمین شد. در حالی که چشمانش تار شده بود، سعی کرد از خودش دفاع کند. چند پلک محکم زد. آن مرد را دید اما او صورت را با کلاه آفتابی سبز رنگی، پوشانده بود. آن مرد اسلحه ای از جیبش در آورد و دو گلوله به دو طرف قفسه سینه اش زد و هنری در جا به قتل رسید.

GOLDFINCH
03-10-2014, 14:19
[فصل دوم، به زودی]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[سومِ اسفندِ هزار و سیصد و نود و سه]



آنچه در کمی آن‌جلوتر گذشت:


شان گلویش را صاف کرد و گفت:



ما تحت تعقیبیم. باید کمکمون کنی از کشور خارج شیم. به علاوه باید برادرم رو نجات بدم. دارن می برنش لندن. اگه دست هارولد بهشون برسه...



آقای دانکن نگاه ترحم آمیزی به شان کرد و با صدای لرزان گفت:


"کلارا فورس"...



آلبرت دستی به سرش کشید و با ناراحتی، آرام گفت:



تام...... داره می ره به سمت لندن. می خوان از کشور خارج شن... اون و جیمز.. با دوستش جان.



پلیس لبخند زد. اسلحه ای با صدا خفه کن از کمرش در آورد. زیر بالش آلبرت گذاشت و شلیک کرد. آلبرت درجا به قتل رسید. اداره FBI بازرس "جاش" وارد شد و گفت:



یکی الان آلبرت رو به قتل رسوند. با نگهبان بیمارستان صحبت کردم. می گه فقط مامورین FBI اونجا بودن. نه کس دیگه ای. اوضاع داره خیلی بد میشه. یکی از داخل می خواسته اون بمیره.



کمی آن طرف تر، جان به خانه ی دوستش که گویی در جعل اسناد، استاد بود، رفت و درب را کوبید. بعد از چند ثانیه، صدای تپ تپ کفش آمد و درب باز شد. جان، آنا را کنار زد و داخل شد و در حالی که ایستاده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد، گفت:



راستش اومدم اینجا تا ازت یه چیزی بخوام. ما باید از کشور خارج شیم.

شان، صدای تلفنش را شنید و برداشت. او تام بود. بازرس لوکاس داشت به مکالمه ی دو برادر گوش می داد:



بیا به لندن. هارولد، اونجاس.

هریت به بازرس لوکاس گفت:

یکی از افراد گروه "هفت برادر"مثل چاک. هدف بعدیشون.

تام ادامه داد:



اون الان منتظر منه. اون کاغذ هنوز پیشته؟

بازرس لوکاس به هریت گفت:



اون برگه کلید دستگیری ایناست. من اون برگه رو می خوام.



شان تلفن را قطع کرد. جیمز گفت:



ما چهار نفر باید بریم لندن. گفتی تو هم می خواستی بری اونجا؟



کمی آنطرف تر، بازرس لوکاس داشت از محل کار به خانه بر می گشت. هنری وارد ساختمان شد. لبخندی به لب داشت. مردی از پشت به او ضربه ای زد و او بخش زمین شد. در حالی که چشمانش تار شده بود، سعی کرد از خودش دفاع کند. چند پلک محکم زد. آن مرد را دید اما او صورت را با کلاه آفتابی سبز رنگی، پوشانده بود. آن مرد اسلحه ای از جیبش در آورد و دو گلوله به دو طرف قفسه سینه اش زد و هنری در جا به قتل رسید.

قسمت شانزده - فصل اول (کمتر از 14 قسمت تا فصل دوم)


شیکاگو، منزل فرماندار فرماندار در دفترش، در حال نوشتن گزارش بود. از پنجره سمت چپش، شهر کاملاً پیدا بود. فرماندار تلفنش را برداشت و گفت:



"پنی".. یه فنجون قهوه برام بیار.
جناب فرماندار... بازرس «مَتِر» از سرویس مخفی می خوان شما رو ببینن.
آآآآ... پس دوتاش کن.

چند لحظه بعد مردی با قد متوسط داخل شد و در حالی که داشت دکمه های کت چرمی اش را باز می کرد، سرش را بالا گرفت و به فرماندار گفت:



بازرس متر هستم از سرویس مخفی می خواستم وقتتون رو بگیرم.

بازرس دستکش سیاه رنگ خود را در آورد و با فرماندار دست داد. فرماندار گفت:



در مورد ملاقات امروز، باهام تماس گرفتن. خیلی دوست دارم بدونم چه کمکی از دستم بر میاد.
راستش در مورد اون تروریستای معروفه که دارن آمریکا رو دور می زنن... نکته ی قابل توجه اینجاست که اونا هنوز تو منهتن هستند و چند قتل دیگه از خودشون به جا گذاشتن.





خب این به حوزه ی کاری من مربوط نیست. در حال حاضر FBI در حال جست و جو ـه.
مشکل همینجاست. خیلی از اونا چند بار از زندان فرار کردن. فکر نمی کنم نیازی به دستگیریشون داشته باشیم. چون...
همه ی اینا به FBI...
فرماندار! یادت باشه سازمان از تو اطلاعات زیادی داره...
گوش کن پسر این...
خیله خب... پس می تونی عکس فرماندار جدید رو تو روزنامه ی صبح فردا ببینی یا این که...



فرماندار دستی بر سر خود کشید. بازرس مَتر گفت:



فقط یه برگست که باید امضا کنی... ما به افراد تو برای اینکار نیاز داریم.
متوجه نمی شم... درمورد چی صحبت می کنی؟



کمی آنطرف تر، درحالی که جیمز هنوز منتظر بود ببیند که آنا در مورد سفر به انگلیس چه نظری دارد، شان گفت:



برای رد شدن از مرز، نیازی به گذرنامه نیست. ما از راه دریا، یا مثلا... نمی دونم...

جیمز با سیگار برگ بر دهان در حالی که داشت پک می زد، دستش را تکان داد تا دود را کنار بزند و جواب داد:



برادرِ آنا، اسمش چی بود؟ مممم... الکس! اون تو کشتیرانی کار می کنه. فکر کنم بتونیم یه جوری با اون از کشور خارج بشیم.

آنا از اتاق خود بیرون آمد و به آشپزخانه رفت و درِ یکی از کابینت ها را باز کرد. کاغذی را از لای کتاب آشپزیَش در آورد. مشغول به خواندن شد. تلفنش را از روی اُپن برداشت تا به کسی تلفن بزند. شان آرام گفت:



این کتاب رو تام نوشته... فقط 5 بار چاپش تمدید شد.



آنا جواب گفت:



عَموم قبلنا دوستم رو از مرز رد کرده بود. می خواستم بدونم می تونه شما رو هم رد کنه یا نه.

شان ته دلش خوشحال شد. به سمت آشپرخانه رفت و لیوانی زیر قهوه جوش گذاشت و به جیمز گفت:

شیرین می خوری یا تلخ؟



جیمز جواب داد:



تلخِ تلخ!



مردی با موتور سیکلت، وارد پارکینگ آپارتمان شد و موتورش را کنار ماشین هنری پارک کرد. صدای زنگ زدن تلفنی توجه موتورسوار را به سمت خود جلب کرد. کسی آنجا نبود. مرد کلاهش را در آورد و به دنبال صدا رفت. صدا از کنار راه پله ها می آمد. چند قطره خون نیز آنجا روی زمین چکیده بود. صدای تلفن قطع شد و روی پیغامگیر رفت. صدای دختر بچه ای به گوش می رسید.



پدر کجایی؟ دوستام دارن می رن. تو که یه ساعت پیش گفتی دارم میام بالا. بابا...... دوستت دارم.



دریای سلتیک تام روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و درحالی که دستش به پیشانی بود، داشت به شان فکر می کرد. باد خنکی از کنار پنجره به داخل می آمد. بوی خوش هوا، او را یاد کودکی اش می انداخت. زمانی که با برادرش جان، در کنار ساحل، با شن روی زمین نقاشی می کشیدند. بوی خوش کودکی او را مست کرده بود. در حالی که داشت نفس عمیقی می کشید، مارک وارد اتاق شد و گفت:

بیا مرد... پرینتش کردم.



تام یکی از کاغذ ها را گرفت و با دقت نگاه کرد. کمی آنطرف تر، آنا در حالی که روی صندلی کنار آشپزخانه نشسته بود و روی اُپن پخش شده بود، به شان گفت:



این کار عملی نیست. اونا این قضیه رو بین المللی کردن. تا شما هارو نگیرن دست بردار نیستن.
منظورت چیه؟ نمی تونیم بی کار بنشینیم. نمی تونم شاهد مرگ برادرم باشم. من نمی تونم.



جیمز گفت:



مشکل اینجاست که ما پول کافی هم نداریم.



شان جواب داد:



من یه مقدار پول تو بانک دارم. اما چطور به اون دسترسی داشته باشیم؟ اونا حتماً حسابم رو بستن.
چقدر تو بانک داشتی؟
حدود 3...
3 چی؟ هزار؟
میلون!



آنا از روی صندلی بلد شد و به پشت کاناپه ای که شان و جیمز روی آن نشسته بودند رفت. صورتش را پایین آورد و به جیمز گفت:

فکر کنم رفیقت حسابی تو دردسر افتاده.



شان دستی به سرش کشید و نگاهی تعجب برانگیزی به آنا کرد. آنا گفت:

بخاطر این که 3 میلون پول کمی نیست! باید اون رو خارج کنیم.



آنا روی کاناپه کنار شان نشست و دست به سینه شد.


من تا آخرش هستم.

GOLDFINCH
06-11-2014, 22:34
آنچه در کمی آن‌جلوتر گذشت:


شان گلویش را صاف کرد و گفت:




ما تحت تعقیبیم. باید کمکمون کنی از کشور خارج شیم. به علاوه باید برادرم رو نجات بدم. دارن می برنش لندن. اگه دست هارولد بهشون برسه...



آقای دانکن نگاه ترحم آمیزی به شان کرد.


کمی آن طرف تر، جان به خانه ی دوستش که گویی در جعل اسناد، استاد بود، رفت و درب را کوبید. بعد از چند ثانیه، صدای تپ تپ آمد و درب باز شد. جان، آنا را کنار زد و داخل شد و در حالی که ایستاده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد، گفت:


شان تلفن را قطع کرد. جیمز به آنا گفت:




ما چهار نفر باید بریم لندن. گفتی تو هم می خواستی بری اونجا؟



کمی آنطرف تر، بازرس لوکاس داشت از محل کار به خانه بر می گشت. هنری وارد ساختمان شد. لبخندی به لب داشت. مردی از پشت به او ضربه ای زد و او بخش زمین شد. در حالی که چشمانش تار شده بود، سعی کرد از خودش دفاع کند. چند پلک محکم زد. آن مرد را دید اما او صورت را با کلاه آفتابی سبز رنگی، پوشانده بود. آن مرد اسلحه ای از جیبش در آورد و دو گلوله به دو طرف قفسه سینه اش زد و هنری در جا به قتل رسید.

مردی با قد متوسط داخل شد و در حالی که داشت دکمه های کت چرمی اش را باز می کرد، سرش را بالا گرفت و به فرماندار گفت:




بازرس متر هستم از سرویس مخفی. راستش در مورد اون تروریستای معروفه که دارن آمریکا رو دور می زنن... نکته ی قابل توجه اینجاست که اونا هنوز تو منهتن هستند و چند قتل دیگه از خودشون به جا گذاشتن.


فرماندار دستی بر سر خود کشید. بازرس مَتر گفت:



فقط یه برگست که باید امضا کنی... ما به افراد تو برای اینکار نیاز داریم.




آنا گفت:



عَموم قبلنا دوستم رو از مرز رد کرده بود. می خواستم بدونم می تونه شما رو هم رد کنه یا نه.


مردی با موتور سیکلت، وارد پارکینگ آپارتمان شد و موتورش را کنار ماشین هنری پارک کرد. صدای زنگ زدن تلفنی توجه موتورسوار را به سمت خود جلب کرد. کسی آنجا نبود. مرد کلاهش را در آورد و به دنبال صدا رفت. صدا از کنار راه پله ها می آمد. چند قطره خون نیز آنجا روی زمین چکیده بود. صدای تلفن قطع شد و روی پیغامگیر رفت. صدای دختر بچه ای به گوش می رسید.


پدر کجایی؟ دوستام دارن می رن. تو که یه ساعت پیش گفتی دارم میام بالا. بابا...... دوستت دارم.


جیمز گفت:



مشکل اینجاست که ما پول کافی هم نداریم.


شان جواب داد:



من یه مقدار پول تو بانک دارم. اما چطور به اون دسترسی داشته باشیم؟ اونا حتماً حسابم رو بستن.
چقدر تو بانک داشتی؟
3 میلیون




باید اون رو خارج کنیم.


آنا روی کاناپه کنار شان نشست و دست به سینه شد.



من تا آخرش هستم.









قسمت هفده- فصل اول

اقیانوس، آرام بود. خورشید، انوار طلایی اش را روی آب پهن کرده بود. طلوع زیبای آن، در میان آب های آرام، نمایانگر آغاز روزی دیگر بود. موتور های کشتی، آرامش و سکوت آب را برهم می زدند. گهگدار صدایی از داخل اتاق ها می آمد.

تام به مارک گفت:



این یه مقاله ـس که بعضی از جملاتش، هیچ ارتباطی به هم نداره. مثلاً این جمله:

hiding places: of chemical fuel such as gasoline ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]), making nuclear fission a very dense source Great Britain of energy. The products of nuclear Exhibition Road fission
منظور هری چی بوده؟

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]






تو این جمله اولین کلمه ـش داره از یک مکان مخفی صحبت می کنه: (hiding places) دو تا نقطه هم گذاشته. شاید تو این جمله... صبر کن ببینم... نگاه کن نوشته بریتانیای کبیر (Great Britain) جالب اینجاست که زیرشون هم خط کشیده؛ اما من متوجه منظورش نمی شم. نوشته (خیابان نمایشگاه) منظورش چی بوده؟ (Exhibition Road)




اسم یه خیابونه تو لندن. تو این پاراگراف فقط زیر همین چند کلمه خط کشیده شده؟ یعنی مکان مخفی هارولد، تو همین چند کلمه ختم میشه. اگه برسیم به انگلیس، شانسمون برای فرار از دست هارولد، کمه... بهتر نیست قبل از رسیدن به بریتانیا...؟
اگه کشتی زودتر از ما به هارولد برسه... اونا زنم رو می کشن.
پس باید زودتر از "کشتی" به بریتانیا برسیم و مخفیگاهش رو پیدا کنیم.




در شهر نیویورک، هنوز خبری از خورشید نبود. با این حال، ماه نو، سعی می کرد قد بکشد.
جیمز به شان گفت:



ببین! گوش کن مرد. اگه ما به پول نیاز داریم.... بانک خیابون پنجم بیمه ـس... هی... برادر...



شان از روی کاناپه بلند شد و گفت:



من ممکنه هر کاری بکنم، ولی جنایت کار نیستم.
تو دو تا از بهترین دوستامو کشتی یادت نیست؟
این قضیه ـش فرق داره. اونا به خونه من حمله کرده بودن. می خوای قتل چند نفر دیگه رو بندازی گردنم؟ از یازده سپتامر، سیستم امنیتی بانک ها تغییر کرده. امکان نداره بتونیم از اونجا جون سالم به در ببریم.


آنا گفت:


اگه بخواهید میتونم تغییرات جدید رو از "آندریا" بپرسم.


شان گفت:


این چه کمکی می کنه؟
خب شاید اون هم بخواد با ما باشه کی از پول بدش میاد.




دریای سلتیک
مارک به تام گفت:



نقشه ـت چیه؟



اگه کسی با هارولد ارتباط نداشته باشه، ما وقت داریم....
یعنی می خوای اونا رو بکشی؟
نه... اما...



داره FBI

عکس فراری ها، بر روی برد، سمت دیوار جنوبی، کنار نقشه شهر زده شده بود. همه مشغول کار کردن بودند. دفتر خالی هنری، نگاه همه را به سمت خود جلب کرده بود. بازرس "جاش" مدام به هنری تلفن می زد اما کسی بر نمی داشت. او گیج شده بود. طی 15 سالی که او را می شناخت، تا به حال ده دقیقه هم تاخیر نداشت. جاش که بسیار متعجب شده بود، داشت از دفترش خارج می شد که زنی سراسیمه همراه دختر بچه ای مو طلایی که روی صورتش طرح پروانه کشیده بود و داشت گریه می کرد، داخل شد. جاش جلو آمد و نگاه تعجب آمیزی به سیلویا انداخت. سیلویا با چشمانی قرمز، بینی اش را با دستمالی پاک کرد و گفت:



شوهرم کجاست دیشب از تو پارکینگ بهم زنگ زد.



چند مامور فدرال کنار او جمع شدند. و یکی از آنها گفت:


مطمئنی؟

جاش که کمی گیج شده بود گفت:


تلفنش روشنه؟



سیلویا گفت:


آره دیشب چند بار زنگ زدیم. اما رفت رو پیغام گیر.
قضیه خیلی مشکوکه. الان خطش رو پی گیری می کنم.



بازرس جاش، سمت کامپیوتر مرکزی رفت. او مدام دکمه های کیبورد را فشار می داد. بعد از چند ثانیه، نقشه آمریکا روی صفحه ظاهر شد و مدام کوچک و کوچک تر می شد. شهر ها، خیابان ها، کوچه ها مدام دقیق تر به نمایش در می آمدند. جاش در حالی که تعجب کرده بود گفت:


این خیلی عجیبه. حتماً براش اتفاقی افتاده. چون مکان هری رو تو پارکینگ خونه نشون می ده.


سیلویا طاقت نیاورد و منقلب شد. جاش دست او را گرفت و گفت:


نگران نباش... یه تیم می فرستم تا تحقیقات رو شروع کنه.


کمی آنطرف تر، شان روی کاناپه نشسته بود و داشت فکر می کرد.



من هنوز فکر می کنم دزدی از بانک کار درستی نیست.

آنا در حالی که تلفن دستش بود و داشت به دوستانش در اداره پلیس زنگ می زد، گفت:



هیششش.... الو... آندریا تویی؟
سلام چی شده یاد من افتادی؟
یادته قبلنا می گفتی از هیجان خوشت میاد؟ الان وقتشه...
چیه نکنه می خوای بانک بزنی؟


دریای سلتیک


- گوش کن مارک من یه راهی پیدا کردم. چون این یه کشتی مسافربری نیست، پس تعدادمون کمه.


حدود 6 نفر با منو تو...
قدم اول اینه که اون آنتن لعنتی رو از کار بندازیم.
خب این به این آسونیا نیست چون کلیدش که دست ما نیست.
مسلماً...دست کیه؟
دست فرانک یه چشمه.
دست کی؟
فرانک یه چشم.
خب این فرانک یه چشمِ شما کی هست؟
فعلاً مانعِ ما برای آزادی.
می تونی منو ببری پیشش؟
خب آره باید... آآآ
ببینم این فرانک، برای غذا نمی ره پایین؟
خب...
الان وقت ناهاره. پس...


تام و مارک از اتاق خارج شدند. و به سمت سالن غذا خوری رفتند. فرانک رو دیدند که داشت با دوستانش حرف می زد و می خندید. هیکل بزرگ و چاق او توجه تام را به خود جلب کرد و گفت:



این که شبیه دزد دریاییه... باید بریم سر اتاقش...
دنبالم بیا... خبر خوب اینه که اینجا کسی اتاقش رو قفل نمی کنه.
و خبر بد هم اینه که اگه موقع سرکشی از اتاقش ما رو ببینن، دخلمون اومده.



تام پس از چند لحظه فکر کردن گفت:


من اینجا مراقبم. هر وقت چیزی گفتم، از اتاق بپر بیرون.
خیله خب..



تام، کنار اتاق فرانک ایستاد و داشت نگهبانی می داد. راهروی بلندی بود. دیوار های چوبی راهروها، جلوه بسیار زیبایی داشت. اتاق فرانک، ته راهرو بود. از آنجا خوب سالن غذاخوری که در ابتدای راهرو قرار داشت پیدا بود. تام ناخن هایش را می جوید و تف می کرد. بسیار مضطرب به نظر می رسید. بعد از چند لحظه با صدایی آرام گفت:



کجا موندی مارک؟! مارک...

مارک با خوشحالی از اتاق با دسته کلید بیرون آمد. تام هواسش به کلید ها پرت شد و پشتش را به سالن کرد. در سالن غذا خوری باز شد و فرانک به سمت اتاقش آمد. او که مست کرده بود کمی منگ به نظر می رسید، در حالی که تعادلش را از دست داده بود و دیوار های راهرو را می گرفت، گفت:


شـ شـ ... شمـ... شما تـ..



جان سریع برگشت و کلید ها را در جیب خود پنهان کرد. دوستان فرانک نیز با اون از سالن خارج شدند. در حالی که شیشه مشروب در دستشان بود و داشتند کم و بیش از آن می خوردند، به فرانک گفتند:


ایـ... ایـنو.. ایـ نو..



تام از این که آنها مست کرده بودند و چیزی حالیشان نبود، بسیار خوشحال بود. به مارک گفت:


پس چرا معطلی....

GOLDFINCH
12-11-2014, 16:19
آنچه در کمی آن‌جلوتر گذشت:


شان گلویش را صاف کرد و گفت:


ما تحت تعقیبیم. باید کمکمون کنی از کشور خارج شیم. به علاوه باید برادرم رو نجات بدم. دارن می برنش لندن. اگه دست هارولد بهشون برسه...



آقای دانکن نگاه ترحم آمیزی به شان کرد و گفت:

کلارا فورس


کمی آن طرف تر، جان به خانه ی دوستش که گویی در جعل اسناد، استاد بود، رفت و درب را کوبید. بعد از چند ثانیه، صدای تپ تپ آمد و درب باز شد. جان، آنا را کنار زد و داخل شد و در حالی که ایستاده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد، گفت:



ما چهار نفر باید بریم لندن. گفتی تو هم می خواستی بری اونجا؟


کمی آنطرف تر، بازرس لوکاس داشت از محل کار به خانه بر می گشت. هنری وارد ساختمان شد. لبخندی به لب داشت. مردی از پشت به او ضربه ای زد و او بخش زمین شد. آن مرد را دید اما او صورت را با کلاه آفتابی سبز رنگی، پوشانده بود. آن مرد اسلحه ای از جیبش در آورد و دو گلوله به دو طرف قفسه سینه اش زد و هنری در جا به قتل رسید.

مردی با قد متوسط داخل شد و در حالی که داشت دکمه های کت چرمی اش را باز می کرد، سرش را بالا گرفت و به فرماندار گفت:


بازرس متر هستم از سرویس مخفی. راستش در مورد اون تروریستای معروفه که دارن آمریکا رو دور می زنن...

فرماندار دستی بر سر خود کشید. بازرس مَتر گفت:


فقط یه برگست که باید امضا کنی... ما به افراد تو برای اینکار نیاز داریم.


مردی با موتور سیکلت، وارد پارکینگ آپارتمان شد و موتورش را کنار ماشین هنری پارک کرد. صدای زنگ زدن تلفنی توجه موتورسوار را به سمت خود جلب کرد. کسی آنجا نبود. مرد کلاهش را در آورد و به دنبال صدا رفت. صدا از کنار راه پله ها می آمد. چند قطره خون نیز آنجا روی زمین چکیده بود. صدای تلفن قطع شد و روی پیغامگیر رفت. صدای دختر بچه ای به گوش می رسید.



پدر کجایی؟ دوستام دارن می رن. تو که یه ساعت پیش گفتی دارم میام بالا. بابا...... دوستت دارم.



جیمز گفت:



مشکل اینجاست که ما پول کافی هم نداریم.


شان جواب داد:




من یه مقدار پول تو بانک دارم. اونا حتماً حسابم رو بستن.
چقدر تو بانک داشتی؟
3 میلیون



باید اون رو خارج کنیم... ببین! گوش کن مرد. اگه ما به پول نیاز داریم.... بانک خیابون پنجم بیمه ـس... هی... برادر...


شان از روی کاناپه بلند شد و گفت:


من ممکنه هر کاری بکنم، ولی جنایت کار نیستم.


بازرس جاش، سمت کامپیوتر مرکزی رفت. او مدام دکمه های کیبورد را فشار می داد. بعد از چند ثانیه، نقشه آمریکا روی صفحه ظاهر شد و مدام کوچک و کوچک تر می شد. شهر ها، خیابان ها، کوچه ها مدام دقیق تر به نمایش در می آمدند. جاش در حالی که تعجب کرده بود گفت:



این خیلی عجیبه. حتماً براش اتفاقی افتاده. چون مکان هری رو تو پارکینگ خونه نشون می ده.





قسمت هجدهم - فصل اول

کمی آن جلوتر، آنا منتظر آندریا بود و مدام راه می رفت. شان، روی مبل کنار پنجره نشسته بود و بیرون را تماشا می کرد. دلش برای آزادی تنگ شده بود. او مردم را می دید که آزادانه از کنار هم رد می شوند و دغدغه ـشان چیز دیگری ـست. مردم قدر این آزادی را نمی دانند. او با خود می پنداشت، اگر مردم قدر این آزادی را می دانستند، شاید هیچگاه دست به خلاف نمی زدند. هر وقت که آژیر پلیسی را می شنوند، با خیال راحت از کنار آن می گذرند، بی آن که نگران چیزی باشند. او به مردم خیره شده بود و داشت فکر می کرد. به یاد حرف آقای دانکن افتاد که می گفت: (با هواپیمای شخصی من....) صحبت آقای دانکن به همینجا ختم شد. پلیس های مزاحم. شان که تازه یاد این حرف افتاده بود و می خواست به آنا بگوید، صدای زنگی تمرکز او را به هم زد. صدای زنگ دوباره تکرار شد. پشت در آندریا بود. آنا که از انتظار خسته شده بود، در را باز کرد و گفت:


سلام بالاخره اومدی؟



آندریا که تعداد زیادی کاغذ بزرگ در زیر بغل خود جا داده بود و عینک بزرگی بر چشم داشت لبخندی زد و گفت:


می تونم داخل شم؟



قطار مترو از کنار منزل هنری می گذشت. بعد از گذشت قطار، راه برای ماشین ها باز شد. ماشین پلیس اول از همه به سمت خانه هنری آمد. چند افسر پلیس پیاده شدند. بازرس جاش نیز همراه آنها بود. او دستگاه موقعیت یاب را از جیبش بیرون آورد. نقطه قرمز رنگی که احتمالاً از محل تلفن هنری خبر می داد روی نقشه چشمک می زد. جاش که مردی لاغر اندام و قد بلند بود، عینک دودی خود را برداشت و به سمت علامت قرمز رفت. وارد پارکینگ شد. قبل از رسیدن به پارکینگ، نور خورشید چشمان جاش را آزار می داد. بعد گذشت از سرازیری ورود ماشین ها، به پارکینگ که خیلی تاریک بود رسید. با ورود جاش، چراغ ها روشن شدند. گویی تنها چیزی که در این چند وقت سر موقع عمل کرد، همین لامپ های روشن بودند. جاش جلو رفت. ماشین های زیادی پارک بودند. مردی با لباس های ژولیده و ظاهری نامناسب که با روشن شدن چراغ ها به سمت جاش آمده بود، به او گفت: (کمکی از... اِ اِ ...کمکی از من برمیاد؟) بازرس جاش بدون هیچ نگاهی، از کنار او گذشت. مرد ژولیده مشکوک به نظر می رسید. جاش، تلفن هنری که روی زمین افتاده بود را پیدا کرد. او پروژکتور فرابنفش خود را از همکارش گرفت. روی زمین، چند قطره خون دیده می شد. بازرس با دستکش مخصوص، تلفن را برداشت. 8 پیام صوتی و 53 تماس بی پاسخ، توجه او را جلب کرد. بازرس جاش چراغ را روشن کرد و داشت وارسی می کرد. او چند قطره خون را دنبال کرد. به جایی رسید که گویا شخصی با خون نوشته است. نوشته کم رنگ بود. فقط با چراغ مخصوص می توانست آن را ببیند. کف پارکینگ، با خون نوشته شده بود: (دنبالش نگردین اون مرده. منتظر قتل های بعدی هم باشید. تو هم هواست رو جمع کن بازرس جاش!)

GOLDFINCH
09-02-2015, 20:03
آنچه در کمی آن‌جلوتر گذشت:



شان گلویش را صاف کرد و گفت:


ما تحت تعقیبیم. باید کمکمون کنی از کشور خارج شیم. به علاوه باید برادرم رو نجات بدم. دارن می برنش لندن. اگه دست هارولد بهشون برسه...


آقای دانکن نگاه ترحم آمیزی به شان کرد و گفت:


کلارا فورس


کمی آن طرف تر، جان به خانه ی دوستش که گویی در جعل اسناد، استاد بود، رفت و درب را کوبید. بعد از چند ثانیه، صدای تپ تپ آمد و درب باز شد. جان، آنا را کنار زد و داخل شد و در حالی که ایستاده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد، گفت:




ما چهار نفر باید بریم لندن. گفتی تو هم می خواستی بری اونجا؟



کمی آنطرف تر، بازرس لوکاس داشت از محل کار به خانه بر می گشت. هنری وارد ساختمان شد. لبخندی به لب داشت. مردی از پشت به او ضربه ای زد و او بخش زمین شد. آن مرد را دید اما او صورت را با کلاه آفتابی سبز رنگی، پوشانده بود. آن مرد اسلحه ای از جیبش در آورد و دو گلوله به دو طرف قفسه سینه اش زد و هنری در جا به قتل رسید.

مردی با قد متوسط داخل شد و در حالی که داشت دکمه های کت چرمی اش را باز می کرد، سرش را بالا گرفت و به فرماندار گفت:


بازرس متر هستم از سرویس مخفی. راستش در مورد اون تروریستای معروفه که دارن آمریکا رو دور می زنن...


فرماندار دستی بر سر خود کشید. بازرس مَتر گفت:


فقط یه برگست که باید امضا کنی... ما به افراد تو برای اینکار نیاز داریم.


جیمز گفت:


مشکل اینجاست که ما پول کافی هم نداریم.



شان جواب داد:


من یه مقدار پول تو بانک دارم. اونا حتماً حسابم رو بستن.
چقدر تو بانک داشتی؟
3 میلیون



باید اون رو خارج کنیم... ببین! گوش کن مرد. اگه ما به پول نیاز داریم.... بانک خیابون پنجم بیمه ـس... هی... برادر...



شان از روی کاناپه بلند شد و گفت:


من ممکنه هر کاری بکنم، ولی جنایت کار نیستم.


شان، به یاد حرف آقای دانکن افتاد که می گفت: (با هواپیمای شخصی من....) صحبت آقای دانکن به همینجا ختم شد.

قطار مترو از کنار منزل هنری می گذشت. بعد از گذشت قطار، راه برای ماشین ها باز شد. ماشین پلیس اول از همه به سمت خانه هنری آمد. چند افسر پلیس پیاده شدند. بازرس جاش نیز همراه آنها بود. او دستگاه موقعیت یاب را از جیبش بیرون آورد. او پروژکتور فرابنفش خود را از همکارش گرفت. روی زمین، چند قطره خون دیده می شد. بازرس با دستکش مخصوص، تلفن را برداشت. 8 پیام صوتی و 53 تماس بی پاسخ، توجه او را جلب کرد. بازرس جاش چراغ را روشن کرد و داشت وارسی می کرد. او چند قطره خون را دنبال کرد. به جایی رسید که گویا شخصی با خون نوشته است. نوشته کم رنگ بود. فقط با چراغ مخصوص می توانست آن را ببیند. کف پارکینگ، با خون نوشته شده بود: (دنبالش نگردین اون مرده. منتظر قتل های بعدی هم باشید. تو هم هواست رو جمع کن بازرس جاش!)

آندریا که تعداد زیادی کاغذ بزرگ در زیر بغل خود جا داده بود و عینک بزرگی بر چشم داشت لبخندی زد و گفت:


می تونم داخل شم؟






قسمت نوزدهم- فصل اول


کمی آن جلوتر تام و مارک، در اتاق هایشان نشسته بودند و داشتند به دسته کلید که دست تام بود نگاه می کردند. تام گفت:



خب الان که این رو داریم، باید اون آنتن رو از کار بندازیم. قدم دوم اینه که کشتی رو متوقف کنیم. بعد با قایق های نجات خودمون را به خشکی می رسونیم. این بهترین راهه.
راه خوبیه. اما فکر می کنی بقیه عقب وایمیستن و ما رو تماشا می کنن؟
فکر این رو هم کردم. ما الان کلید همه اتاق ها رو داریم. الان هم همه تو اتاقاشونن. در رو از پشت قفل می کنیم. تا...


مارک از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت:


الان انگلیس از اینجا معلومه. این یعنی الانه که هارولد زنگ بزنه به بچه ها. پس همین الان باید دست به کار بشیم!!!
این جزیره که پیش رومونه، جزیره "وایت ـه".. تا لندن هم خیلی راه مونده!!


مارک آرام درب اتاق را باز کرد. درِ سه اتاق، را باید قفل می کرد. تام به روی عرشه رفت. اهرم مخصوص را کشید و یک قایق موتوری، به پایین پرتاب شد. مارک که گویی اتاق ها را قفل کرده بود، سراسیمه به دکل مخابراتی که کنار عرشه قرار داشت، رفت. درِ دکل را باز کرد. با زدن کلیدی قرمز رنگ، آنتن را از کار انداخت و چراغ قرمز رنگ بالای دکل نیز خاموش شد. کشتی تقریباً به جزیره وایت رسیده بود. مارک خود را به سرعت به تام رساند. صدای باد می پیچید. تام بلند گفت:



چجوری می تونیم این کشتی رو متوقف کنیم؟
اتاق کنترل...


صدای باد شدید همچنان می آمد.



چی؟
الان بر می گردم...



مارک به اتاقی زیر زمینی رفت. تام که اضطراب داشت، می خواست کاری کند. ناگهان صدایی مانند تبل آمد. صدا از یکی از اتاق ها بود. گویی فرانک تازه از قفل شدن درِ اتاقش با خبر ده بود. تام بلند داد زد:


مارک زود باش... مارک...



مارک سراسیمه از اتاق بیرون آمد و با قفلی درب آنجا را قفل کرد. باد و طوفان، چشمان تام را می بست. تام داد زد:


کشتی الان متوقف میشه؟



مارک دستانش را روی صورتش گرفته بود تا گرد و خاک به چشمانش نرود. صدای کوبیده شدن درب ها، همچنان می آمد. تام ناگهان دید که فرانک درب را باز کرد. فرانک که به شدت عصبانی بود و عرق می ریخت، بلند گفت:



حرومزاده ها... مارک.. تو..

مارک که بسیار ترسیده بود رو به تام کرد و بلند گفت:



باید بپریم.
با شمارش من... یک... دو... سه... حالا.....


آندریا روی کاناپه نشسته بود و نقشه بانک، روی میز پهن بود. شان گفت:


من باید به برادرم زنگ بزنم. اونا الان تو یه کشتی به مقصد انگلیس هستند. تام گفت می خواد از کشتی فرار کنه. ما تو انگلیس با هم قرار گذاشتیم. خیابون...



آندریا دستش را روی نقشه بانک کشید تا کاغذ صاف شود. او که دختری لاغر اندام بود، با عینکی به اصطلاح ته استکانی، رو به شان کرد و گفت:


اگه فکر کردی میذارم از اینجا جایی بری کور خوندی. این سه میلیون در قبال اینه که به کسی چیزی نگم.



شان رو به آنا که رو اپن بخش شده بود کرد و با لحنی تند گفت:


تو که گفتی دوستت قابل اعتماده. رفتی برا من پلیس اوردی؟



آندریا بلد شد و گفت:


مشکلی نیست.



شان که به نظر معذب می رسید، بلند شد و به سمت پنجره سراسری آنطرف رفت. آندریا که خوشحال به نظر می رسید، گفت:


خب دوستان هر کسی اینجا برای خودش جریاناتی داره. بهتره همین الان همه رو بذاریم کنار و به کارمون برسیم.


شان که داشت به بیرون نگاه می کرد، جلو آمد و دستی برسر خود کشید. کنار کاناپه دست به سینه ایستاد و گفت:


خب از کجا باید شروع کنیم؟


آندریا، جیمز و جان را که در اتاق در حال استراحت بودند صدا زد. صدای خسته جیمز از اتاق بلند شد، گفت:


تا شماها به نتیجه برسین، پلیس اینجا رو محاصره کرده.


آندریا جواب داد:


بیا... تو همین هفته باید دست به کار شیم.


جیمز از اتاق بیرون آمد. صورتش خواب آلود به نظر می رسید. شان با کمی لبخند گفت:


هفته سختی داشتی جیمز؟!
اوه.. خفه شو.


آندریا همه را دور میز وسط حال جمع کرد و گفت:


قبل از هرچیز، باید یه لقب یا شماره به هرکی تعلق بگیره. اول بگم که من خودم کد 01 هستم.


آندریا داشت ادامه می داد که صدای درب آمد. همه جا خوردند. شان اسلحه اش را از پشتش در آورد و آماده شلیک کرد. جیمز اسلحه را از

شان گرفت و جلوی در رفت. از چشمی در، بیرون را نگاه کرد. صورت جیمز، آرام شد و اسلحه اش را غلاف کرد. شان آرام گفت:


کی پشت دره؟


جیمز در را باز کرد و گفت:


شانس درِ خونمون رو زده.