PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : مسابقه داستان کوتاه نویسی [ 1 ] [ دی ماه 1392 ] [ موضوع :‌ آزاد ]



Ahmad
29-12-2013, 23:50
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



سلام

در این تاپیک (ـها) با مشارکت کاربران دوست‌دار داستان و داستان‌نویسی، مسابقه‌هایی در طی زمان‌هایی مشخص برگزار می‌شود.

روش کار در حال حاضر به این صورت خواهد بود که:
موضوعی بیان می‌شه
و کاربران به مدت مشخصی (تقریبا یک ماه) فرصت دارند تا داستانی کوتاه را در پستی با دقت به اینکه محتوا و هدف داستان، موضوعی باشه که نوشته شده، بنویسند.
سپس با پایان فرصت، نظرسنجی با نام کاربران شرکت‌کننده، در تاپیک ایجاد خواهد شد و تمامی اعضای انجمن، می‌توانند پس از خواندن داستان‌های نوشته شده، یک نفر رو به عنوان نفر برتر، با انتخاب خودشان، مشخص نمایند.


فعلا برای شروع دقت بشه که:


1- عنوانی مناسب برای داستان انتخاب کنیم و آنرا در عنوان پست یا ابتدای پست بنویسیم.
2- سعی شود داستان دارای حداکثر 400 کلمه باشه.* همچنین آن‌چنان هم کوتاه نباشه.
3- پستی که داستان نوشته شده، ویرایش نخورده باشه.
4- داستان کوتاه می‌تواند در هر زمینه‌ای (طنز، عاشقانه، عارفانه، علمی و ...) نوشته بشه.
5- اصول نوشتاری و رعایت جمله‌بندی و ... مدنظر قرار بگیره.


*برای مدیریت تعداد کلمه‌های داستان می‌توان در نرم‌افزار Word ،‌ قسمت پایین سمت چپ واقع در توار Status Bar تعداد کلمه‌های داستان رو مشاهده کرد.



مهلت ارسال داستان‌ها هم همانطور که نوشتم حدود یک ماه و یا وقتی خواهد بود که تعداد شرکت‌کنندگان به 30 نفر برسه.


به این ترتیب هر مسابقه سه نفر برتر انتخاب شده و برنده‌ها، برای اعطای امتیازهایی مناسب، درنظرگرفته‌خواهندشد.




برای شروع به عنوان اولین مسابقه موضوع رو آزاد داشته باشیم
تا هر کاربر با هر موضوعی که دوست داشت داستانی کوتاه رو بنویسه.
در این ماه دقت کنید تا موضوع موزد نظرتان رو هم علاوه بر عنوان داستان ،‌ بنویسید.


ضمنا این تاپیک بصورت آزمایشی ایجاد می‌شود، و ممکن است هر مسابقه با توجه به بازتاب و پیشنهاد و ... تغییری در آن صورت گیرد.



ممنون [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

فرهنگ دانشجو
03-01-2014, 18:12
"گذر بانک ملت"

- ِسلام آقای مهنّس ، حا ِلتا خوب َ ؟
هروقت از دور چشمش به من می افتاد با عجله ازجاش که همیشه کنار دیوار بانک ملت بود، بلند میشد وبا همین لحن حالمو می پرسید. منم که منظورشوخوب می دونستم، دست تو جیبم می بردم و از بین پولام یه اسکناس بیرون می کشیدم و میذاشتم تو مشتش.
شنید ه بودم سا لها پیش قبل ازاینکه شوهرمعتادش به خاطرتزریق بمیره، اونو مجبور میکنه تنها دخترشونو جلو همین بانک بفروشه به یک زن و مرد ناشناس. میگن از غصهء بچّش بوده که هوش و حواسشو از دست داده.
از همون روز اولی که دفتر کارمو به این خیابون منتقل کردم، هرروز جلو بانک ملت می بینمش. کسی چی میدونه شاید به امید روزیه که دخترشو بهش برگردونن. چند بار به ذهنم رسیده بود که پیگیر کار دخترش بشم. ولی هی جلوخودمو میگرفتم .
این تنها اتفاقی بود که هر روز تکرار می شد.میشه گفت هر دوی ما بهش عادت کرده بودیم . البته بعضی روزا که حوصله نداشتم، از پیاده رو اون سمت خیابون می رفتم تا منو نبینه .ولی بازم هر وقت منومی دید، به سرعت از خیابون رد می شد ودوباره همون جملهء همیشگی... .
خوب یا دمه که اون روزم پیاده رو روبه روی بانکو برای رفتن به دفترکارم انتخاب کرده بودم. نا خود آگاه به یاد زن فقیر افتادم.با خودم گفتم،همین الآنه که با دیدن من این ور بیاد و روزیه امروزشو از دست من بگیره .احساس خوبی داشتم.به فکرم رسید من باید آدم خوبی باشم که خدا روزیه یکی از بندهاشو تو دستای من قرار داده . همین موقع بود که باصدای ممتد بوق و ترمز یک ماشین افکارم درهم ریخت. توقف چند ماشین وعابر پیاده باعث شد نتونم صحنهء تصادفو ببینم. ناخود آگاه به یا د زن فقیر افتادم.به سمت بانک ملت برگشتم.جای زن فقیرخالی بود .
انگار یک مرتبه دنیا رو سرم خراب شد. بی اختیار زانوهام سست شدو نشستم رو زمین. ای خدا، من با اون زن بیچاره چکار کردم؟ حالا چه جوری می تو نستم خودمو ببخشم؟ ای کاش تو این سالا به جای دلخوش کردن خودم به این بازی مسخره، یه فکر اساسی به حالش می کردم. ای کاش...!،
تنها وقتی به خودم اومدم که حس کردم یه نفر داره شونمو تکون میده، ویه صدای آشناکه می گفت:
" ِسلام آقای مهنّس، حا ِلتا خوبَ ؟"

"فرهنگ"

Atghia
04-01-2014, 14:13
"گذر بانک ملت"

- ِسلام آقای مهنّس ، حا ِلتا خوب َ ؟
هروقت از دور چشمش به من می افتاد با عجله ازجاش که همیشه کنار دیوار بانک ملت بود، بلند میشد وبا همین لحن حالمو می پرسید. منم که منظورشوخوب می دونستم، دست تو جیبم می بردم و از بین پولام یه اسکناس بیرون می کشیدم و میذاشتم تو مشتش.
.....

"فرهنگ"
دوست گرامی لطفا به قوانین تاپیک توجه کنید:





3- پستی که داستان نوشته شده، ویرایش نخورده باشه.

ممنون [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


==================================================


چرا والدین پیر میشوند

روزیرییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهایاصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزلاو را گرفت.
.


درد چشم:

فرد ثروتمند : - خدایا پس چشم درد من کی خوب میشود من که همه ی راه هارا امتحان کردم. پیش بهترین متخصص ها رفتم یعنی قرار است مرا کور کنی؟

" این سخن ثروتمندی بود که از درد چشم بسیار رنج میکشید "
.....




دوستان عزیز احساس میکنم سو تفاهمی شده! این تاپیک اگر توجه کرده باشید در بخش داستان نویسی کاربران ایجاد شده!درسته؟ خب پس لطفا دقت کنید :


باید داستان هایی رو ارسال کنید که خودتون نویسنده اون باشید!!!


کلیه ی پست های خلاف قوانین تاپیک به زودی پاک خواهند شد

تشکر

Saeed Dz
04-01-2014, 22:26
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


امروز هم مثل دیروز، با صدای زنگ ساعت کوک شده از خواب بیدار شدم؛ تصویر زیبای چهره ی همسرم لبخند را به صورتم آورد. بعداز صرف صبحانه با بی میلی و یک دوش آرامش بخش به اتاق دخترم رفتم و پیشانیش را بوسیدم و بعد از خانه خارج شدم.


قدم زنان به سمت ایستگاه تاکسی راه افتادم. وقتی رسیدم، کسی روی صندلی جلویی تاکسی سمند زرد رنگ نشسته بود؛ تا خواستم درب عقبی را باز کرده و بنشینم، آقایی که معلوم بود کارمند است با عجله و قبل از من درب رو باز کرده و نشست و من هم بعداز او این کار را کردم. دو دقیقه ای منتظر بودیم تا خانمی آمد و وارد تاکسی شد. من خودم را جمع و جور کردم و سعی کردم فاصله ای هم داشته باشم تا آن خانم معذب نباشد. راننده که بیرون ایستاده بود، وقتی دید تاکسی پر شده با عجله آمد و پشت فرمان نشست و با خوش رویی سلام کرد و بعد هم اتومبیل را روشن و وارد مسیر شد.


در حال فکر به این بودم که موقع برگشت، دسته گلی برای همسرم و یک بسته شکلات Nestle برای دخترم خریدای کنم و نگران از اینکه مبادا فراموش کنم، که رفتار خانم سمت راستی توجه ام را جلب کرد. او تلاش میکرد با وجود اینکه فضای کافی بین ما وجود داشت، خود را هرچه بیشتر به درب کناری اش نزدیک کند. کرایه را آماده و پرداخت کردم و راننده با خوش رویی تشکر کرد؛ بعد هم آقای سمت چپ من و همینطور مسافر جلویی کرایه را پرداخت کردند. خانم سمت راستی خواست کرایه را حساب کند و تلاش کرد دستش به دست راننده برخود نکند که کرایه به کف تاکسی افتاد و راننده به زبان کوچه بازاری و با خوش رویی گفت، "اشکالی نداره خانوم، بعدا خودم برمیدارم".


وقتی به میدان آزادی رسیدیم، خانم سمت راستی سریع پیاده شد و چادر اش را مرتب کرد و به راه افتاد. من هم از راننده تشکر کرده و پیاده شدم. قدم زنان به راه ادامه دادم و افسوس خوردم که در تاکسی من به چه چیزی فکر میکردم و چه فکری تمام مدت آن خانم را آزار میداد. هندزفری را بر گوشم قرار دادم و اولین آهنگی که شروع شد، ندای سهراب بود. هوا کمی سرد بود و دیدن بخار تنفسم لبخند را دوباره به لبم آورد و من راه رفتم و راه رفتم ... .

Ahmad
04-01-2014, 22:36
سلام

همان‌گونه که اتقیا گفتند این قسمت از انجمن مخصوص آثار کاربران انجمن ـه.
تذکری که بارها تکرار شده.
امیدواریم این دقت نظر رو همگی داشته باشیم. نه تنها اینجا، بلکه در همه‌ی قسمت‌های انجمن و ابتدا مرور کنیم و بخوانیم که هدف از آن بخش و تاپیک(ـها) چیست، سپس به فعالیت بپردازیم.

به هر حال
پست‌ها تا به اینجا و در این تاپیک فعلا مدیریت نمی‌شوند
اما
پست‌هایی که داستان را از جایی نوشته‌اند در مسابقه شرکت داده نخواهند شد (بزودی نیز پاک خواهند شد)
و درباره‌ی پست شماره‌ی 2 هم که ویرایش خورده این پست رو فقط این بار مشکلی نداره و در مسابقه شرکت داده می‌شه

لطفا تمامی دوستان دقت کنند

اگر مثلا می‌بینید گفته شده که پست ویرایش نخوره، علت مهمش اینه که پست کاربر همانند یک داستان نوشته شده و به دست چاپ سپرده شده هست
فکر کنم نقل قول معروفی از یکی از نویسندگان هست که اشاره‌ای به این موضوع داره که رمانش رو سال‌ها طول کشید و نوشت و هر بار کمی دست‌کاری در داستان انجام می‌داد تا اون رو بهتر کنه.
که اگر می‌خواست این کار رو به همین منوال انجام بده،‌ هیچ‌گاه نباید کتاب و داستانش رو برای چاپ بقرسته.
این داستان کوتاه ما نیز همین‌گونه است.
پیشنهاد می‌کنم داستانمان رو در تاپیکی در گودال ماسه‌بازی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) بنویسیم،‌ ویرایش کنیم، اشکال‌های نوشتاری‌مان رو برطرف کنیم و در نهایت وقتی به متن اصلی رسیدیم،‌اون رو به اینجا منتقل کنیم.



امیدواریم با شرکت هر چه بیشتر کاربران شاهد رشد این بخش در ادبیات داستانی انجمن و درنهایت، کشورمان باشیم.

:n16:

Atghia
05-01-2014, 01:11
صدای تکان خوردن ساک پلاستیکی برای چند لحظه حواسم را پرت کرد از آینه به صندلی پشت نگاه کردم لبه های ساک آبی رنگ دیوانه وار با وزش باد جابجا میشد دوست نداشتم از سرعت ماشین کم کنم پس پنجره را کامل بستم تا آن پلاستیک لعنتی با همه ی محتویاتش آرام بگیرد.

صدای ضبط ماشین را بلندتر کردم حالا سیامک انصاری با صدای بلندتری فریاد میزد: از همون روزای اول میدونستم نمیمونی...
با پشت دستم اشک را از گوشه ی چشمانم پاک کردم چیزی نمانده بود تا به بام تهران برسم انگار داشتم از شهر، از خاطراتم و از خودم فرار میکردم .
اولین جای پارک ماشین را گذاشتم و سریع پیاده شدم چقدر خوب که این ساعت اینقدر خلوت بود با عجله ساک را از صندلی عقب برداشتم ،برای اخرین بار به تک تک محتویاتش نگاه کردم کیف پولی که در اولین دیدارمان بمن دادی، دستبند برای تولدم، خرس عروسکی ولنتاین و ... به قاب عکس که رسیدم تصمیم گرفتم بقیه وسایل را نگاه نکنم همه را یکباره بر روی زمین ریختم،ازصندوق عقب ظرف کوچک بنزینی که همراه اورده بودم را برداشتم و بر سر وسایل خالی کردم
و فقط مانده بود یک کبریت!

به برج میلاد نگاه کردم که در هوای غبار آلود تهران فقط میشد حدس زد کجاست! کاش میشد هوای احساسم هم با این غبار پوشیده میشد اینقدر که دیگر یادت را نبینم .چشمانم را بستم صدایت درگوشم پیچید آنقدر نزدیک که انگار واقعا کنارم ایستاده ای: یلدا همه آدما بعد از یک مدت برای هم عادی میشن قبول کن واقعیت زندگی همینه


چشمانم را باز کردم کبریت را کشیدم و انداختم.حالا آتش هرلحظه بیشتر میشد تا اینکه همه ی وسایل را گرفت همه چیز کم کم سوخت، تمام شد.
فقط یک مشت خاکستر روبه رویم بود و دودی که کم کم محو شد

به سمت ماشین رفتم چند دقیقه ای طول کشید تا ماشین را روشن کنم در مسیر برگشت با نگاهم غروب خورشید را بدرقه کردم بازهم داشتم به شهر بازمیگشتم همان شهر، من هم که بودم! نگاهم به تابلویی در سرچهار راه افتاد 16 آذر روز دانشجو...وای امروز سالروز دومین دیدارمون بود

خاطرات...آه خاطرات هم که سرجایش بود!

تصمیم گرفتم اینبار که خانم دکتر را دیدم به او بگویم که توصیه اش فایده نداشت آری حتما به او خواهم گفت که وقتی کسی به دلت آتش زد خاطرات که سهل است شهر را هم بسوزانی خاکستر نخواهد شد

Mehran-King
05-01-2014, 21:33
در یکی از شب های بارانی و سرد زمستان پسری شبگرد در حال قدم زدن در خیابان های شهر بود ، او خسته شده بود و روی نیمکتی نشست ولی بخاطر گذشته های تلخ و شکست هایش در هر لحظه از زمان دل او به گونه ای بسیار غم انگیز می سوخت و حسرت
می خورد! با خودش شعر ها و قصه های عاشقانه می گفت ، خاطراتش را مرور می کرد، ولی با این کار همچنان دلش می گرفت و قلبش از شدت ناراحتی می سوخت...
او از دنیا خسته شده بود با خودش می گفت:
[در تلاطم این لحظه های عاشقانه بارانی/در لابه لای این بودن های دردآلود و خسته کننده/در بی قراری های این شب سرد زمستانی/
او درحالت نجیب بودن/در هوای با هم و به یاد هم بودن/در هوای با هم نفس کشیدن/در هوای یکدیگر را خواستن/در لحظه های تردید و اضطراب/از من روی برگرداند و تنهایم گذاشت/میخواستم حرارت نفس هایش را لمس کنم/میخواستم به او خیره شوم/به او بگویم به من نزدیک تر شو/تصویر زنده ی مرا ببین/مرا تا بیکرانه های رویایت ببر/به من لبخند بزن/شادی و غمت را به جان خریدارم ای دوست/اگر اندکی به من نزدیک تر شوی.../ولی افسوس که او آن کسی که من میخواستم نبود!/نه لبخندی به من زد و نه مرا به بیکرانه های رویایش برد و مرا در نیمه راهی رها کرد...]
این دنیا نه به غریبه ای رحم می کند و نه به آشنایی!
نسیم سرد صبحگاهی شروع به وزیدن کرد و برگ ها از شاخه های درختان به سوی زمین می افتادند ، پسر شبگرد ناراحتیش زیاد شده بود که ناگهان مرد شبگرد دیگری آمد و کنارش نشست و از او پرسید چرا اینقدر غمگین هستی؟ پسر شبگرد گفت: دلم به حال آن انسان هایی که مثل برگ از شاخه های درختان می افتند، می سوزد!افسوس که دیگران از آن بی خبرند...
مرد می گوید چرا؟
پسر شبگرد می گوید:"چون کسی نمی داند که آن ها در راه رفاقت ، خودشان را فدای دوستانشان کرده اند و این در حالی است که دوستانشان هیچگونه خبری از آن ها ندارند!"
خدایا خیلی دلم گرفته...[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]





[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Ahmad
07-01-2014, 23:18
با تشکر از عمه جین



همین امروز بود که خانه‌ی دوستم بودم، که با من تماس گرفت و با حالتی آشفته ازم خواست که به او کمک کنم.

گویا چند مهمان دعوت کرده بود و چند سکه‌ی طلا دزدیده شده، و چون نمی‌خواست باعث ناراحتی کسی بشه و می‌دونست من عاشق داستان‌های پلیسی هستم، این بود که ازم خواست برای کمک، همان شب به مهمانی رفته و با شم پلیسی‌ای که دارم آبرومندانه سارق و سکه‌هایش، هر دو را پیدا کنم.

در راه به این فکر می‌کردم که چگونه می‌شود این قضیه را حل کرد.

در بدو ورود نگاهی به اتاق و جایی که سکه‌ها دیگر دیده نمی‌شد انداختم، و مطمئن شدم که همه‌ی مهمان‌ها به این اتاق رفت و آمد داشته‌اند.

در جمع، به صورت و نحوه‌ی برخورد تک‌تک‌شان دقیق شدم.
به دنبال راه‌حلی بودم تا به‌شکلی مسأله را حل کنم. دوستم به من خیلی امید بسته بود.

ناگهان یادم آمد که امشب سه‌شنبه است و مهمان‌های دوستم منهای خودم، چهار نفر.
ناخودآگاه سکوت را شکسته و فریاد زدم : "معماهای حل نشده"
همگی ناگاه به من خیره شدند.
با دستپاچگی گفتم چطوره هر کدام معمایی طرح کنیم تا ببینیم دیگران می‌توانند آنرا حل کنند یا نه.

نوبت به من که رسید داستانی پلیسی - سرقتی، تعریف کردم و به حالت چهره‌ی تک‌تک‌شان دقت کردم. - یکی گویی بیش از دیگران مضطرب بود. -

در انتهای این معماها، به دوستم گفتم به‌گونه‌ای عمل کنه تا همگی بتوانند به‌راحتی و بدون اینکه دیده شوند به اتاق رفته و برگردند.

مهمانی که پایان یافت از او خواستم اجازه بده همگی بروند.
با تعجب پذیرفت و وقتی تنها شدیم، به سمت اتاق رفته و تمامی سکه‌ها را در جای اولش یافتیم.
با شگفتی و البته شادی فراوان ازم توضیح می‌خواست و تشکر می‌کرد.

برایش گفتم که هدفم از مطرح کردن این ایده‌ چه بوده و پیشنهاد کردم که دیگر دنباله‌ی ماجرا را نگیره.
چون دوستی میان او و یکی از دوستانش بهتره خدشه‌دار نشه و آبرویش حفظ بشه. مطمئنا دوست او متوجه کار اشتباه خود شده و سکه‌ها را دوباره به جای اصلیش برگردانده.
هیچ چیز ارزش این را نداره که این دوستی از بین بره و کلی صحبت دیگر که درنهایت دوستم راضی شد که موضوع را کاملا فراموش کنه.

از هم خداحافظی کردیم و در برگشت من هم خوشحال از اینکه توانستم با کمک کتاب‌های پلیسی‌ای که خوانده‌ام، این افتضاح رو به‌شکلی، درست کنم.

به هر حال، شیطونه دیگه. تو جلد هر آدمی می‌تونه بره.

JhCo
08-01-2014, 21:37
یک روز معمولی یا سرآغاز تحولی بزرگ

بعد از ظهر یک روز سرد در شرکت نشسته ام.شرکت که چه عرض کنم دو سه تا اتاق و یک سرویس غیر!بهداشتی-تمام. تازه آمده ام و همکاران را نمی شناسم.هوای شرکت گرم و خفه است.کامپیوتر جلویم روشن است.چشمانم را به زور باز نگه داشته ام تا گزارش لعنتی عزتی را تمام کنم.نفر روبرویی من با دهان باز به مونیتور خیره شده.حاضرم قسم بخورم که دارد پاسور بازی می کند یا ایمیل چک می کند.اصلاً همه به غیر از من و عزتی کارشان همین است. من جلوی مونیتور آب مروارید می گیرم و در نهایت خوشحالم که آخر ماه مثل گدایی که هر روز در سر راه شرکت می بینم پولی کف دستم می گذارند.
خوب که فکر می کنم می بینم که عزتی هم همین کار را می کند.در جلسات مدیریتی که می گذارد فقط حرف های قشنگ می زند.هر بار که خودش کاری انجام داد گند زد و من ماله کشیدم.فقط بلد است همه کارها را گردن من بیندازد.کی خرتر از من؟در افکارم غوطه ورم که تلفن زنگ میزند.شماره داخلی عزتی افتاده.فایل اکسل که یک ربع پیش رویش کلیک کردم هنوز باز نشده و دارد مثل گرداب می چرخد.با خستگی گوشی را بر می دارم.صدای عزتی مثل سوهان روح از آنطرف می آید:
-چی شد مهندس؟
-چی؟
-گزارش.
-داره تموم می شه.
-دست بجونبون تا دو ساعت دیگه تحویل بده.دمت گرم.
-باشه.
می خواهم گوشی را تا حلق عزتی فرو کنم.بعد از قطع تلفن به فکر فرو میروم.شاید از فردا دیگر نیایم شرکت.مهر حلال جون آزاد.
درست است از فردا برای خودم کار خواهم کرد.شده دستفروشی می کنم و اینجا نمی آیم.ولی فعلا بهتر است این فایل اکسل را پر کنم تا دهان عزتی بسته شود.
در ذهنم صدایی می پیچد:از فردا...حتماً از فردا.خمیازه پدرمادرداری می کشم و ادامه می دهم.

Йeda
09-01-2014, 00:17
عقربه ها بدور آهنگ زندگی، تیک تاک کنان، چنان میدوند که به نفس نفس افتادن.
تو همین سرعت فرار ساعت و تعقیب شب و روز، بین شکافی تو زمان، گیر کردم.

هر لحظه با هر قدمی که رو خاک سرد زمین میذرام، یه خاطره تو سرم تاب میخوره و با قدم دیگه به بیرون پرتاب میشه.
تو این شکاف، ثانیه ها در قاب خیالی دیوار، که تنها تو تجسمم نگهش داشتم متوقف شدن.
این همه تشنگی تو این برهوت و دریغ از قطره ای آب.

آدما با نوای غمگینی به سمتم میان و بی امان ازم فاصله میگیرن.هر کسی گلی دستش گرفته و با صورت درهم فرو رفته ای، لب هاش رو بی وقفه و با صدای زمزمه مانندی حرکت میده. ترس مثل یه سم کشنده تا مغز استخوانمو فرا گرفته.

حتی نسبت زمان و مکان برام مفهومی نداره. هر چی بیشتر به نقطه ای که وایسادم فکر میکنم انگار کمتر درکش میکنم. همه جا تو تاریکی خودش فرو رفته. ولی نه!! یه لحظه صبر کن! آسمون روشنه! این لحظه ست، که تاریکه...این دالانی که توش گیر کردم تاریکه...
حتی، حتی تاریکتر از تمام شبا، که طلوع تک تکشونو به خاطر میارم!

نگاه که میکنم دیده نمیشم...راه که میرم فرو میرم...خاک از زیر پام عبور نمیکنه... انگار تو هوا جاریم! انگار تو فضا معلقم!
این وضعیت برام آشناست." بچه که بودم یه روز که با پدرم، رو پشت بوم خونمون، بادبادک هوا میکردم، نخ از دستام رها شد و بادبادکم تو آسمونا معلق. "

بدنم بی علت شروع به لرزش میکنه. انگار که یه مرده بهم نزدیک شده. فضا تاریکه و دیگه کسی دور و برم چرخ نمیخوره. همه کوچه ها و ماشینا، همه اَبرا و بارونا، تو جایی که نمیفهمم کجاست و تو ساعتی که نمیدونم دقیقا رو چه عددی گیر کرده، مثل یه سکته ی عمیق و طولانی از حرکت وایستادن. انگار به یه حادثه دعوت شدم. کمی اونطرف تر، یه جوون روی زمین افتاده. صورتش جلوی چشمامه.

خاطره ی بادبادک که انگار پشت پلک ماه جامونده بود رها شد و با سرعت تو صورتم خورد و نفسمو بند آورد...خدای من! این جوون منم!!

نفسم که تنگتر شد زمزمه ها شروع شدن. گوش کن! باورش غیرممکنه...شکافی که توش گیر کردم، قفل ثانیه ها و بی هویتی مکان، بعد از شنیدن این صداها توجیه میشن: این جوون مرده.

حالا من، رهای رها، پشت پلک ماه، تو دست خیس بادبادک، رو بوم آسمون، واسه دختر زمین، قصه میخونم... .

Demon King
09-01-2014, 11:11
باران می بارید, نسیمی ملایم قطرات باران را به سویم سوق میداد. من بودم, تو بودی و چتری برای دو نفر. دستانم خالی بود اما نگاهم مانند آسمان میبارید, از آسمان باران.از نگاه من عشق, سادگی, صداقت وامید برای آینده, آینده ای که تنها با تو ساخته بودم آینده ام کلبه ای داشت از جنس صفا از جنس وفا, کلبه ام درویشی بود ساده بود

اما با عشق به تو ساخته شده بود تا در آن غرق خوشبختی شویم.
در افکارم غرق بودم تا اینکه کودکی گفت عمو گل بخر برای عشقت. به خودم آمدم... عشق؟ تو؟



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


آری تو دیگر نیستی و چتری هم نیست و من خیس از یاد توام.
تویی که رویای مرا عشق مرا سادگیم را به سکه فروختی وقتی تو نباشی گل به چه آید من رز سفید تو را در همان کلبه خاک کرده ام یادم آمد آن شعر سهراب را که میگفت
خانه دوست کجاست؟؟؟ خانه دوست کلبه ایست که خالی از توست ...

([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

mahmoodsedaghat
12-01-2014, 00:20
ساعت از 2 بعد از ظهر گذشت و هنوز همونجام ,واستادن تو آفتاب هشتم دی ماه حال خودشو داره , هوا داره سرد تر میشه.
شما دو نفر! جوونا کجا تشریف میبرید؟
هیچ جا!
آقا حرم فلکه آب ؟ نفری هزار, نفریه.
حرم, فلکه آب دونفر دونفر!
تهران , قم , کاشان ... تهران , قم , کاشان, تک صندلی , آقا مسافر کجایین؟
ما بلیط داریم!
- خسته نباشی؟
- ممنون!
- داداش این دور و بر جنس جور کی داره؟
- نمدنم!
خب بگو اون پیرزنه چرا اونجوری دستمو رد زد, بعدا یادم باشه مثل این تهران قم کاشونا تیپ مخاطب پسند بزنم!
_لباس ساده ریش و تسبیح _ حتما یه شباهتی به خلافکارا دارم که این آدم با اون چشمای دورنگش تو این شلوغی من رو مخاطب سوال عجیبش انتخاب کرده.
یه خانم تقریبا 40 ساله همراهشم یه مادر پیر, 4 تا کیف و سبد همراه یک کیف بزرگ از یه پیکان پیاده شدن, طبیعتا از ورودی تا سالن انتظار که 150 متری بود احتیاج به گاری داشتن.
آقا اینا رو بیزحمت برامون بیار.
مشکلی نیست ,5 تومن میشه خانوم البته قابلیم نداره.
تا کرمون 10 تومن میگیرن شما 5 تومن برا این چارقدم راه میخوای بگیری؟
خودمون میبریم , مادر شما این دو تا رو بیار بقیش بامن!
نکنه مشمول عقاب نون آجر کردن بشم ! نه بابا خودت شنیدی که کرایش زیاد بود مشتریم که زیاده پس بزن بریم.
- سالن انتظار میرین خانم , بدین کمکتون کنم!
- خدا عمرت بده آقا , خیلی ممنون.
اوه اگه اینو بتونه با دو تا ساک دیگه تا اونجا ببره آتش نشانی باید به فکراستخدام این خانم باشه!
بنده خدا زیر لب دعا میکرد خدایا..... خدایا به حق ......
- بچه کجایی داداش؟ مشدی که نیستید؟
معلومه که مشهدی ها خیلی چهره خوبی از خودشون به جا نذاشتن حداقل در نظر زوار!
- مشدیم.
وقتی وا میسادن منم می ایستادم تا خیالشون راحت باشه, خب رسیدیم به باجه کرمان.
- دستت درد نکنه خیلی ممنون هرچی از خدا ............
یکی از این تهران قم کاشونیا خیلی حرکاتش جالبه با اون ریشا و اون بینی عقابی شکلش و نوع برخورد با همکاراش
و البته با اون سیگارش خیلی به درد سینما میخوره در نقش یه معتاد کلک باز دزد چاپلوس!
اینا رو نگا کن چقدر بار دارن اصلا طرف گاریا هم نرفتن, یک جوون زیر 30 خانومش با بچه به بقل دو پسر 7-8 ساله و دو تا خانم سی و خورده ای ساله دیگه که هر کدومم چنتا ساروق و کیف همراهشون بود , خانم بچه به بقل یه کیف گنده رو با یه دست میخواس تا سالن کشون کشون ببره شوهرشم که یه بار یک متر مکعبی به پشت داشت.
- سالن انتظار میرین خانم , بدین کمکتون کنم!
با کمی خجالت قبول کرد.
نمیخواستم این تهران,قم,کاشونیا که منو دفعه قبل دیده بودن بازم ببینن. گوشش بازه!
یکی از پسراشون همینطور دور و برم میدوید و نگام میکرد . تعجب کرده بود . اینم از سالن شماره 1.
- داداش خیلی ممنون.
- قربان شما خداحافظ.

M.Sadegh.M
16-01-2014, 00:51
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



For Sale : Baby Shoes , Never Worn
برای فروش : کفش بچّه ، هرگز پوشیده نشده.


ماجرا اینجوری شروع شد . . .
که دو تا آدم ، که یکشون زن باشه اون یکی مرد
همدیگه را یک جا تویِ این دنیا می بینن ، بعدِ مدتی اونم نه خیلی مدید ، از هم خوششون میاد و همدیگه را برای آینده انتخاب می کنند.
روزایِ شلوغ زندگیشون میگذره و می رسن به تنهایی هاش.
2تا آدم تنها ، که مسلماً برایِ اینکه دوباره زدگیشون از یکنواختی در بیاد همون فکری را می کنند که اغلب آدم ها می کنند.
بله ، یک بچه.
بچه ای که بیاد و زندگیشون را با گریه ها و خنده هاش پر سر و صدا کنِ.
همه منتظرند ، بالاخره اون 9 ماه هم مثلِ این 2 سال که تو 5 خط گذشت روزاش یکی یکی اومدن و رفتن.
و اون نی نی کوچولو که همه فداش می شدن و براش سیسمونی خریده بودن به دنیا اومد . . .
ولی اون بچه سالم نبود ، از شکم مادرش با استخوان هایی شکسته به دنیا اومده بود و اون طور که دکترا می گفتن بچه عمر زیادی نمی تونست داشته باشه و راهی هم برا درمانش نبود.
دکتر به پدر و مادرش گفته بود : این بچه الآن نمی میره شاید تا 2 ماه ، 10 ماه ، 2 سالِ دیگه هم بمونه شایدم بیشتر ولی این درد باهاش می مونه تا یک روزی جونش رابگیره.


پرستاری که ماجرا را برام تعریف میکرد میگفت:

دکترهای زیادی بالا سر بچه اومدن که به چشمِ یک موردِ آزمایشی بهش نگاه میکردن ولی همه میگفتن نمی شه کاری براش کرد. از این جهت آزمایشی چون اونا را پدر و مادرش نمی آوردن بالاسرِ بچه آخه اون ها همون روزا ولش کردن و رفتن و گفتن ما این بچه را نمی خواهیم . . .
بچۀ معصوم حتی نمی شد بهش دست زد و بلندش کرد تا بهش شیر داد ، وقتی می خواستی از تخت برش داری اون چشمهای مظلومِ کوچیکش التماس می کرد که نه من را بگذار زمین ، من را بگذار زمین.
از فشاری که به استخوان های شکستۀ کوچیکش می اومد وقتی بلندش می کردی صدایِ گریه اش بند نمی اومد و کل بخش متوجه می شدن و همه دلشون براش می سوخت اما چه فایده . . .
بچۀ بی گناهی که تنها گناهش شده بود اومدن به این دنیا ،اونم نه به خواسته خودش برا اینکه 2 نفر دیگه خواسته بودنِش.
هر بار که سراغش می رفتم چشمای کوچیکش التماس میکرد من را راحت کن ولی کی می تونست اصلاً به کدوم مجوز می شد این کار را کرد.
بعضیا در موردش میگفتن حکمتِ خداست . . .
من که در این مورد نظری نمی دادم و کار را به فلاسفه می سپردم.
آره دنیایِ ما آدما این چیزا را هم داره ، و من نمیدونم هدف از اینکه داشته باشه چیه ، وقتی دارم این حرف را میزنم که سرم بالاست و دارم به آسمون نگاه میکنم.
آخرش هم نفهمیدم چه بالایی سر اون بچه اومد؟ تونستن از دادگاه حکم بگیرن برایِ راحت کردنش یا اون دادگاه حکم زد که پدر و مادرش بیان و ببرنِش یا هزار راهِ دیگه . . .
کی می دونه اون بچه الان حال و روزش چجوریه و کی می دونه اگه زبون داشت چه حرفایی به من و شما و خدا می زد.
من از اون روز به بعد خودم را از بخشِ نوزادان منتقل کردم چون دیگه نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم و الانم از اینکه این چیزا را می دونم و بی تفاوت هر روز دارم زندگی می کنم عذاب می کشم.
ولی می دونی خوبی آدم فراموش کاریشِ ، مطمئنم یک مدت می گذره ، یک سفر میرم و همه چیز یادم میره یعنی باید یادم بره چون خودم نمی خوام یادم بمونه.

از دستِ ما آدم ها که با افتخار هم به خودمون می گیم آدم . . .


-------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت 1 : قسمتی از داستان برگرفته از ماجرایی واقعی است.
پی نوشت 2 : نام داستان برگرفته از کوتاهترین داستان جهان نوشتۀ همینگوی

Йeda
16-01-2014, 21:36
سلام




نکته اول:
این تاپیک با هدف شروع ـی در داستان نویسی ایجاد شده و گذاشتن این محدودیت ( 400 کلمه )
تنها برای مشارکت بیشتر و خوانده شدن داستان های ارسالی، در مرحله ی نظر سنجی بوده است.


بنابراین:
اگر دوستان، با محدودیت ( 400 کلمه ) مشکل دارند، موردی نداره و میتونند
داستان های خودشون رو حتی با تعداد کلمات، کم ـی بیشتر از این حداکثری که مدنظر قرار گرفته، بفرستند.
»البته دقت کنید که این مسابقه داستان کـــوتاه نویسی هست.
برای مثال، داستان هایی نظیر داستان بالا، برای ارسال مجاز هستند.






{دقت داشته باشید که هر شرکت کننده تنها حق ارسال یک داستان در هر دوره از مسابقه رو داره}




نکته دوم:
مهلت ارسال، در این دوره از مسابقه داستان کوتاه نویسی، تا 15 بهمن ماه تمدید شد.
بنابراین تا این روز مشخص شده این دوره ادامه خواهد داشت.




» امیدواریم با کم کردن این محدودیت و داشتن زمان ـی بیشتر برای ارسال،
شاهد قلم های توانمند، تازه و همچنین دوستداران قدیمی داستان و داستان نویسی باشیم. «









باتشکر از همراهی شما
و امید حضور هرچه بیشتر کاربران و دوستان خوش ذوق...



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

lordsuperboys
17-01-2014, 02:07
بسم الله القلم
توقف
داشت کشان کشان از خیابان عبور می کرد که ناگهان صدای ترمز و بوق کراش کرد. ضربه ای در کمرش حس کرد و ناگهان گویی دنیا وارونه شده است، به جای آسمان آسفالت خیابان را می دید.
پلک که زد چشمانش چیز دیگری می دید و گوشش چیز دیگری می شنید.نگاه که کرد وارونه می دید اما به جای آسفالت سرامیک بود،که می دید و گوشش هم به جای صدای در هم خیابان صدای گریه ی بچه ای را می شنید.سرش را که به اطراف چرخاند زنی عریان روی تخت نظرش را جلب کرد. چشمان زن خیس بود ولی لبهایش می خندید.همانطور که محو خنده ی زن بود تصویر دیدگانش ناخودآگاه عوض شد.
این بار توپی می دید که پسر بچه ای به دنبال آن می دوید. و با پاهای کوچکش سعی داشت آن را از میان دو سنگ رد کند و گوشهایش صدای کودکانی را می شنید که دیوانه وار فریاد می زدند و دنبال توپ می دویدند. توپ را که شوت زد تصویر روز اول مدرسه ای را می دید. پسرک از ترس نزدیک بود جایش را خیس کند. مادرش از دور نگاه می کرد و اشک در چشمان پسرک حلقه زده بود که خنده ی یک زن غریبه نظرش را جلب کرد و صدای مهربان زن که می گفت از امروز تا یک سال شما در مدرسه بچه های من هستید و من مادر شما. با خود فکر می کرد که آیا باید به او هم مادر بگویید یا چیز دیگری صدایش کند. در همین فکر ها بود که صدای دورگه ی یک مرد گوشش را پر کرد. نام او را از بلندگو داد زد و او را برای گرفتن مدرک دیپلمش دعوت کرد. بعد از آن ناگهان سر در یک دانشگاه را جلویش دید که ورود دانشجویان جدید را تبریک گفته بود پایش را داخل نگذاشته بود که دید دارد برای چند نمره ی بیشتر به استاد التماس می کند و دلیل موجه اش را ترم آخری بودنش می داند. نمره اش را از استاد نگرفته بود که بند پوتینش را بست و برای اولین رژه اش آماده شد.پایش را که با آن نظم نظامی زمین زد دید دارد لباس نظامی را از تنش در می آورد و لباس عروسی تنش می کند و روبرویش دختری ایستاده با لباس سفید. اولش نشناخت بعد گویی که سالهاست می شناسداش دوباره نگاهش کرد.زری دختر همسایه بود که مادرش لقمه اش گرفته بود. عروسش را که نگاه می کرد تلفن زنگ زد و مژده ی پدر شدنش را داد.پسره ... سالمه... تلفن را که قطع کرد دید دخترش را برای ماه عسل بدرقه می کند. ماشین عروس که می رفت صدای بوق بوق زدن هایش شبیه صدای آمبولانس شد.بهت زده داشت زری را نگاه می کرد. اول در آمبولانس بعد روی تخت بیمارستانICU.چشمان بی رمق زری نگاهش که کرد لبخند بی جانی زد.چقدر شبیه روز عروسیش شد انگار که هیچ فرقی نکرده باشد.بعد دخترش را دید که دیوانه وار گریه می کرد و پسرش که پایه ی تابوت را به دوشش می انداخت.کم کم تصاویر واضح تر شد.یادش آمد!رفته بود سری به قبر زری بزند.برگشتنش از همیشه سخت تر بود.پاهایش جان و چشمانش سو نداشت.
پلک هایش را که دوباره به هم زد تصویر آسفالت دوباره روبرویش جان گرفت و صدای بوق ممتد ماشین و برف پاکنهایش که از همه ترسناکتر بود. خیابان هر لحظه نزدیک تر می شد. عصایش را دید که زودتر از او زمین خورد و شکست بعد صورتش زبری آسفالت را حس کرد قطره های داغی از سرش به پیشانیش دوید کمرش تیر کشید و درد خورد کننده ای تمام وجودش را پر کرد و بعد چشمانش بسته شد.

امید رض
17-01-2014, 23:19
اسم داستان: تولدبرادر


درهنگام تولدش یاحتی مدتی قبل ازان چیزخاصی مرامتوجه

بدنیاامدن اونکرد/زیراانقدرجوان بودم که دررفتارمادرم ویا
حتی تغییردراندام مادرم رامتوجه نشوم/درهنگام تولدش سن
من ازسی ویکماه به روایت پدرم شانزده روزکم وطبق

مستندات درشناسنامه ام هیجده روزکم /انروزنزدیکیهای ظهر
مادرم مرابه زن همسایه سپرد/زن همسایه مرابغل گرفت و
به بیرون ازخانه برد/درسرچهارراه عده ای برگردمردی
حلقه زده بودندکه سینی بزرگی رابرروی چهارپایه ای
قرارداده وروی ان قطاری باسرعت ازنظردیدکودکانه من
درحال حرکت بود/تماشاگران درمقابل نگاه کردن /سکه ای به اومیدادند/من برای تصاحب قطاربرقی دستم رابه طرفش
درازکردم وگریه کردم ان مردبه من گفت این قطارفروشی
نیست/زن همسایه که بیتابی وگریه ام رادید/برایم یک قطار
پلاستیکی خریدومن چقدرازان قطاربدم امد/زیراهیچ شباهتی
به ان قطاربرقی نداشت واین چنین سومین دسته گلی راکه
پدرومادرم دراین جهان به اب دادندوخانم قابله ازان پرده برداری کرد/

اسم داستان: تولدبرادر

a.f.h
18-01-2014, 21:21
هر روز ساعت صفر با تيك تاك عقربه ها از خواب مرگ پا ميشدم.
تو آينه ي خاكستري نگاه ميكردم اما كسي نبود.
دلسرد بودم از زندگي،شادي برام مرگ بود.
ياس و نا اميدي پا به پام قدم ميزدن تو كوچه ها وقتي كه راه ميرفتم انگار خواب بودم.
پنجره رو باز كردم ديدم تو دل تابستون تو حياط خونمون برف نشسته،قلب منم شكسته.
اشكهايم يخ ميزد ناله هايم لبخند ميزد تنهاچيزي كه فرار كرده بود اميد بود.
چشمهايم رو بستم توي تاركي به دنبال هدفم ميگشتم هدفي كه جز پوچي چيزي نبود.
هوا سرد تر شد به مادرم گفتم هوا كه سرد ميشه ياد تو مي افتم.طفلي دلش لرزيد يكباره به حالم گريست.
انگار كه اسير درداي مبهم شده بودم.
به سمت پل رفتم اما ريخت گل بود اما مرد ياس من رو با خودش برد.
حالا كه انديشه ميكنم به اين اميد دارم كه تابستان هم گاهي سرد ميشود.

ماکالو
24-01-2014, 21:14
چشمهایش را به این طرف و آن طرف چرخاند . میخواست خیالش راحت بشه کسی بهش نگاه نمیکنه . بارها و بارها این کارو انجام داده بود ولی هر بار همین حس خجالت و سرخوردگی به سراغش میومد . سنی نداشت . فقط 17 سالش بود . خیلی سخت بود که توی این سن به این راحتیا به این کار عادت کنه . تقصیر خودش نبود که از این راه پول در میاورد . نه مدرک تحصیلی داشت و نه حرفه ای بلد بود . باید خرج مادر مریضش رو هم میداد .
با خودش گفت چاره ای ندارم . وارد مغازه شد . از بخت بد این بار صاحب مغازه پسر جوانی بود که بسیار هم خوش قیافه بود . در لحظه ی اول پشیمان شد و خواست که مغازه را ترک کند . اما همین که به یاد کرایه خانه و تهدید های صاحب خانه افتاد تصمیمش عوض شد . برگشت به سمت پسر وبا نفس عمیقی که میکشید ،حرفش را زد : آقا سلام . ممکنه به من کمک کنید . و پسر سری به حالت تاسف تکان داد و مقداری پول از جیب پیراهنش دراورد و روی پیشخوان گذاشت و به دختر گفت بیا بردار .
دختر با بغضی سنگین که گلویش را میفشرد پول را برداشت ومغازه را ترک کرد. هوا سرد بود . تمام تنش میلرزید . قطرات اشک روی پهنای صورتش میریخت و راه میرفت . رهگذران از کنار او در پیاده رو رد میشدند و او انگار کسی را نمیدید . گاهی با یک نفر برخورد میکرد و بدون اینکه عکس العملی نشان دهد به راهش ادامه میداد . نگاهش از سنگفرش پیاده رو بلند نمیشد .تمام وجودش خالی شده بود از آنچه غرور می نامند .
پایان

begotten
25-01-2014, 14:57
به نام خدا

قضاوت

تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودیم.
بدون مقدمه بهش گفتم دوست دارم.
بعد سه سال هم دانشگاهی بودن!
تو تمام این سه سال عاشق ترانه بودم ولی شهامت گفتنش رو نداشتم.
چون مطمئن بودم بهم جواب رد میده و دنیا رو سرم خراب میشه.
ولی الان که فهمیدم سرطان دارم و تا یکی دو ماه دیگه بیشتر زنده نیستم قضیه فرق کرده.حالا شهامتش رو پیدا کردم...

اتوبوس داشت نزدیک میشد.
با خودم گفتم الان بهم چند تا بد و بیراه میگه یا حداقل اخم میکنه و سریع میره سوار اتوبوس میشه و منم همون جا تا ابد به صندلی ایستگاه میچسبم.

با ترس و لرز از گوشه ی چشم نگاهش کردم و در کمال تعجب دیدم که گونه هاش سرخ شدن!

باورم نمیشد. انگار دنیا رو بهم داده بودن.
از طرفی هم از حماقتم عصبانی بودم که چرا تا به حال بهش نگفته بودم دوست دارم.

هنوز یکی از راز هام مونده بود که به ترانه نگفته بودم:سرطانم.
میخواستم بعد از این که به خیال خودم بهم جواب رد بهش بگم ولی الان با وضعیت پیش اومده گیج شده بودم.
بعد سه سال میتونستیم با هم باشیم و از دست دادن این فرصت برام خیلی سخت بود.

چند هفته از دوستیمون گذشت و من مدام با خودم کلنجار میرفتم تا قضیه رو به ترانه بگم که دکترم خبر داد که رشد سرطان متوقف شده.
میگفت یه معجزست.
من مطمئن بودم که معجزه ی عشقه.
حتی شاید سرطانم هم همون عشقی بود که بروزش نمیدادم و داشت از درون من رو نابود میکرد تا این که بالاخره عشقم رو ابراز کردم و این باعث شد که بهبود پیدا کنم.

بالاخره به ترانه همه چی رو توضیح دادم.

از این که باز هم راجع بهش پیش داوری کرده بودم و این قضیه رو ازش پنهان کرده بودمخیلی عصبانی شده بود.

همون جا قول دادم که قضاوت بیخودی نکنم و باعث رنجش خودم و دیگران نشم...

دیروز که نتیجه ی آزمایش رو پیش دکتر بردم گفت که هیچ اثری از سرطان تو بدنم نیست.
مثل این که این بار قضاوتم درست بوده!


م.ح(begotten)

Ahmad
05-02-2014, 00:15
سلام

با تشکر از تمامی دوستانی که تاپیک رو همراهی کردند
چه آن‌ها که داستانی رو نوشتند،
چه آنها که داستان‌ها را خواندند
و چه آن‌ها که گوشه‌ی چشمی به این تاپیک داشتند

زمان اولین مسابقه داستان کوتاه نویسی به پایان رسید.

و از این لحظه به مدت یک ماه تمامی کاربران انجمن می‌توانند به عنوان داور نقشی مؤثر در انتخاب برترین‌ها داشته باشند

به این صورت که تمامی این 15 داستان رو خوانده و داستانی رو که به نظرشون از تمامی جهات در میان دیگر داستان‌ها برتر است را
با انتخاب کاربر مورد نظر در نظرسنجی مشخص کنند.

فقط یادآوری می‌کنم که:

- نظرسنجی عمومی است. (نام کاربری رای‌دهنده مشخص می‌شود.)
- انتخاب‌مان تنها و تنها متن پست و داستان باشه و نام کاربر، عنوان و ... به هیچ عنوان ملاک قضاوتمان نباشه.
- تمامی کسانی که در مسابقه شرکت کرده‌اند می‌توانند داور نیز باشند. به همان شرط قسمت قبل و اینکه نام خود رو انتخاب نکنند. حتی اگر می‌بینند داستان خودشون بهترینه. (دومین داستان برترشون رو انتخاب کنند)



ممنون از همگی


احمد
به نمایندگی دوستانم در انجمن ادبیات

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Sara
24-02-2014, 23:20
سلام و خسته نباشید به مدیران و ناظران این بخش و شرکت کنندگان. من یه پیشنهاد داشتم البته مطمئن نیستم باید در همین تاپیک مطرح می کردم. به نظرم بهتر بود داستان ها برای یکی از مدیران یا ناظران ارسال می شد و بدون ذکر نام نویسنده اینجا قرار داده می شد. اینطور فقط داستان مد نظر داوری قرار می گرفت و نویسنده نقشی در جذب امتیاز نداشت. چون ناخودآگاه اسم نویسنده می تونه در رای دادن یک عده موثر باشه. در نهایت در زمان پایان رای گیری و اعلام برنده ها اسم داستان به همراه نام نویسنده گذاشته می شد. :)

Ahmad
01-03-2014, 00:38
سلام

ممنون

مرسی برای پیشنهاد

تاپیک مسابقه‌ی بعدی با اتمام کار این تاپیک ، بزودی ایجاد میشه.
اما روندی که در پیش خواهد گرفت در این مورد خاص که پیشنهاد دادی انجام نمی‌شه

در سال آینده که فاصله‌ی زمانی کمتری رو میان تاپیک‌های مسابقه خواهیم داشت،
و مسیری که تاپیک دوم با تغییراتی که ممکنه در اون صورت بگیره، خواهد پیمود؛
این موردی که شما اشاره کردین رو هم می‌توان برای مسابقه‌های بعدی در نظر گرفت.

تا در نهایت به یک شیوه‌ی ثابت برای ادامه‌ی کار برسیم.

مرسی

:n06:

Ahmad
09-03-2014, 19:22
سلام

و تشکر از پانزده شرکت کننده‌ی اولین مسابقه داستان نویسی کوتاه
از خودم هم تشکر کردم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

این اولین تاپیک مسابقه‌ بود و مدتش کمی بیشتر از کمی طولانی شد

شیوه‌ای برای نگارش پست‌ها و روندی برای تعیین برنده (ـها)

شیوه (ـهایی) که همانگونه که نوشتم با گذشت زمان برای رسیدن به یک روش ثابت به کار گرفته خواهند شد

یکی از این موارد که اینک مشاهده می‌شود، انتخاب برنده است.

روشی که ابتدای تاپیک بیان و انجام گردید ،
و نتیجه، با توجه به آرای به صندوق انداخته شده کمی پیچیده شد.

بنابراین تشکر و قدردانی میشه از :

Mehran-King ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
و
lordsuperboys ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

که بطور مشترک عنوان سوم



Saeed Dz ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
،
Йeda ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
و
dj_dangerous ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

بطور مشترک عنوان دوم


و


تبریک به

Atghia ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

که توانست مقام اول رو به خودش اختصاص بده.


از تمامی دوستان باز هم تشکر می‌کنیم
چه آنها که شرکت کردند و چه آنها که با نظر خود سهمی مهم در تعیین برگزیدگان داشتند و چه آن‌ها که تاپیک را همراهی کردند.

نام برنده‌ها هم درنظرگرفته‌شده و با ادامه‌ی این مسابقه‌ها که بویژه در سال آینده با سرعت و نظم بیشتر و بهتری پی خواهیم گرفت، امتیازها و ..ـیی تقدیم‌شان خواهد شد.

با امید به دیدار مجدد شما در مسابقه‌های بعدی.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]