PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان کوتاه علمی تخیلی: ماهی قرمز



shayan_p30
26-12-2013, 17:07
ماهی قرمز
به ماهی نارنجی توی تنگ نگاه کرد. ماهی در حال شنا بود. به دقت باله ها، فلس ها، چشمان بزرگ و اندازه ی ماهی را بررسی کرد. چشمانش را بست و ماهی را در دالان فاضلاب انداخت و دکمه ی مورد نظر را زد تا آب شود.

"هنوز درست نشده؟ مالالا فقط هفت سالشه. واقعا متوجه میشه که این همون ماهی نیست؟"

به آدان گفت "البته که متوجه میشه،" در حالی که به شوهرش نگاه میکرد چشمانش را ریز کرد. "اگه من هفت سالم بود متوجه میشدم. این ماهی اولین چیزیه که صبح بهش نگاه میکنه، همون لحظه که چراغو روشن میکنه. گیبا دنیای اونه. تنها حیوان خونگیشه. عاشق این ماهیه."

"شاید باید بهش بگیم، نالا،" آدان به آرامی اسرار کرد " وقتش رسیده که در مورد مرگ و مردن صحبت کنیم."

"نمیتونم،" مکثی کرد. "حالا نه، نه بعد اون"

"بالاخره که باید بهش بگیم عزیزم. هفت سالشه. احتمالا دیگه چیز زیادی در مورد اون حادثه یادش نیست. برای درمانش مدت زیادی تو استاتیس بود. اون همه دارو."

"چطوری میتونه یادش رفته باشه؟ دردی که لحظه ی برخورد با بارکش—شوخیت گرفته؟ در حال حاضر یه بچه ی خوشحال و نرماله. نمیخوام دوباره به عقب برگرده. گیبا رو واسش قبل از اون حادثه گرفته بودیم. اون ماهیو سه ساله که داره. یه چیز ثابت، با وجود این همه تغییرات افتضاح."

ولی آدمهایی که میشناسه بالاخره میرن اون دنیا، نالا. پدر و مادرِ پدربزرگ و مادربزرگ من دارن پیرتر میشن. همچنین پدر و مادرِ پدربزرگ و مادربزرگ تو"

"چند سالشونه؟ سیصد سال؟ شاید پَتچ بعدی زودتر بیاد، پنجاه سال دیگه اضافه کنه،" نالا بینی اش را بالا کشید و گفت "مرگ الان خیلی کم اتفاق میافته. فقط یه ماهی قرمز احمقانست آدان. میتونم هر چیزیو دوباره بسازم. همون کاری نیست که کل روز انجام میدیم؟ هر روز؟ باید بتونم یه ماهی قرمز ساده رو واسه دخترم کامل کنم. مشکل کمبود تصاویر مناسبه. به تعداد کافی از اون ماهی احمق تو تنگش عکس نگرفتم. فقط هفت تا دارم."

"مگه مالالا عکس های زیادی ازش نداره؟"

اونقدر تازه کار نیستم که واسش سرنخ بذارم. میفهمه اگه بدونه همه عکساشو اسکن کردم. فقط شانس اوردم که منتظر موند تا وقتی که مالالا مدرسست بمیره. بهم وقت زیادی میده که چیز خوبیه."

آلان پرسید "مشکل ماهیی که حذف کردی چی بود؟"

"چشماش خیلی کوچیک بودند. چشمای گیبا یه ذره بزرگ تر بود."

نالا در حال تنظیم کپی کننده ی تصویر روی صفحه بود.

"نظرت چیه؟"

"فکر میکنم شبیه یه ماهی قرمزه."

"به هیچ دردی نمیخوری. احتمالا فکر میکنی همه ی ماهی قرمزها شبیه همند. ولی نیستند. همیشه کل توجهت رو دی ان ای همه چیزه، همه ساختار های داخلی و گوناگونی ها. ولی واسه من، جرئیات بیرونیه که محصولاتمون رو به بهترین تو جهان تبدیل میکنه. اولین کولون ها رو یادت میاد؟ کولون گربه هایی که هیچ شباهتی به اصلیشون نداشتند؟"

اون صدها سال پیش بود، نالا. ولی هر لکه ای؟ هر تفاوت رنگی کوچیکی؟ روی یه ماهی؟ از چه بزرگ سازی داری استفاده میکنی؟"

"فقط بذار کارمو بکنم،"

آلان نگاهش کرد، جذب در جزئیات کوچک عکس های انتخاب شده بود. مالالا هرگز متوجه این جزئیات نخواهد شد.

"بعضی مردم ممکنه بگن،" آلان به آرامی گفت "که داریم مالالا رو از چیز مهمی محروم میکنیم. شانس بزرگ شدن. تجربه ی مرگ، و اندوه، و ادامه دادن. افرادی هستن که میگن مرگ بخش مهمی از زندگیه، حتی برای یه بچه ی هفت ساله. برای هر کس."

"اما این خیلی سادست!" نالا اعتراض کرد "فقط یه ماهیه... یه چیز کوچیک. میتونم این کار رو واسش انجام بدم. تو چند ساعت. آدان، کشش نده."

"مرگ اجتناب ناپذیزه. ماهی قرمز میمیره..."

آدان برگشت. از آزمایشگاه خارج شد، در حالی که آهسته قدم میزد دستهایش شروع به لرزیدن کردند.

سه سال شده بود. اما نالا هنوز متوجه نشده بود. به این فکر کرد که آیا تصمیمش درست بوده. یک روز مجبور میشود که حقیقت را به نالا بگوید، ولی نالا هنوز آماده نبود.


برگرفته شده از وبلاگ تخیل

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید