PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان: پیرمرد وصحرا



فرهنگ دانشجو
21-12-2013, 16:47
پیرمرد و صحرا




دستان پینه بسته اش دسته ی زمخت گاو آهن را به سختی چسبیده بود و در همان حال گاوها را به پیش می راند .خورشید ، دژخیم وار تازیانه سوزانش رابر سر و روی مرد فرو می آورد . هرم گرما حتی نفس کشیدن را دشوار می کرد .
برای لحظه ای افسار گاوها را کشید. دو حیوان بی هیچ مقاومتی ایستادند .عرق پیشانیش را با آستین پاک کرد . قامت تکیده اش را راست نمود و از لابلای مژه ها و ابروان پرپشتش نگاهی به خورشید انداخت. تا غروب راه درازی مانده بود .
نگاهی به اطراف انداخت. جای ، جای زمین تشنه ترک برداشته بود . در دور دست افق، سراب ، همچون رقاصه ای بی شرمانه بر جسم نیمه جان زمین مشغول پای کوبی بود.
مرد بی اختیار مهار گاوها را تکان داد : " هی حیوان ... ! "
صدای او برای لحظه ای ضیافت کلاغ ها را که بر سفره ی زمین گرد آمده بودند بر هم زد . با حرکت خیش، قلب زمین خراش عمیقی برداشت و ذرات غبار از آن به هوا برخواست .
مدتها بود که گویی چشمه آسمان خشکیده است .او هر چه امید می کاشت ناامیدی درو می کرد . از دو روز پیش که مرد شخم زمین را از سر گرفته بود ، مردم آبادی پیاپی در مسجد جمع می شدند تا روحانی ده برایشان نماز باران بخواند . آه ....! اگر باران می بارید .
مرد همانگونه که به نجوای آرزوهایش گوش میداد ، خود را در کنار مزرعه گندمش دید که رقص خوشه ها را به تماشا نشسته است. زنش را دید که دیگراز درد پا و کمر ناله نمی کرد و دخترش که هعلم شده بود و به بچه ها ی آبادی درس می داد .
در این هنگام ناله ی دلخراش گاوها رشته افکارش را در هم فرو ریخت. تیغه ی خیش در زمین میخکوب شده بود و زخم قدیمی گردن گاوها به خاطر فشار ناگهانی خیش سر باز کرده بود . مرد به شدت مهار گاوها را تکان داد. اما گویی تیغه ی خیش در آغوش زمین جا خوش کرده بود .
ٌدسته ی خیش را رها کرد . خم شد و به بدنه چوبی گاو آهن چنگ انداخت و با تمام نیرو آن را به طرف بالا کشید . بدنش را لرزش عجیبی فرا گرفت ، پاهایش سست شد و بر زمین نشست . نفسش به شماره افتاده بود ، عرق از سر و رویش جاری بود . به بدنه ی گاو آهن تکیه داد و نگاه خسته اش را به اطراف انداخت . هر چه بود ، بیابان بود و آفتاب و گرما و تشنگی . این بار گویی آسمان و زمین دست به دست یکدیگر داده بودند تا اورا به زانو درآورند . برای لحظه ای فکری در ذهن مرد جرقه زد . شاید به گنجی پنهان دست یافته ، یا این که دست سرنوشت او را به چشمه ای پر آب رهنمون شده باشد . هر رازی که بود، در زیر تیغه پنهان بود .
به سوی خیش برگشت و مدتی به آن خیره شد. آه سردی از نهادش برآمد .
به خاطر آورد که در روزگار جوانی سیلی طغیان گر به زمینش افتاد و سنگی بزرگ را همچون غده ای چرکین در زیر گل و لای مخفی کرد و او هر سال به هنگام شخم ، گاو آهن را از آن محل عبور نمی داد . در فصل رویش که سراسر دشت سبز پوش می شد ، این قسمت از زمین مانند وصله ای ناجور نمایان بود .
اما این بار گویی سنگ با او سر جنگ داشت ، گویی می خواست تمام آن دشت وسیع را مانند دل سخت و سنگین خودش بدون رویش کند .می خواست مرد را به تسلیم وادار سازد .
ولی معلم روزگار به او آموخته بود که نباید به راحتی تسلیم شد . تسلیم شدن یعنی مرگ .
مرد مشتی خاک از زمین برگرفت وبه ناگاه از جا جست . کلوخه ها در زیر فشار انگشتان مرد نرم شد و بر زمین ریخت .آنگاه نعره ای زد و به سمت تیغه یورش برد و با دستانش شروع به کندن کرد .
به کسی می مانست که در پی گنجی زمین را می کاود. انگشتانش چون فولاد زمین را می خراشید و پیش می رفت . عرق می ریخت ومی کند. نفس ، نفس می زد و باز می کند . ناگهان سوزشی در دستش احساس کرد . لحظه ای دست از کار کشید به دستش نگاهی انداخت ، از جای زخم خون بیرون می زد . مشتی خاک نرم برروی زخم ریخت و بی اعتنا به کندن ادامه داد .
رفته رفته سنگ روی خود را نمایان ساخت و مرد باز به کندن ادامه داد . اکنون تمام سنگ پیدا بود ، سرد و بی روح و بی ریشه !
خورشید رفته رفته رنگ می باخت . نسیم خنکی وزیدن گرفته بود . از کلاغها دیگر اثری نبود . مرد بود و وحشت و سکوت و تنهایی . گاوها در زیر یوغ در حال چرت زدن بودند .
مرد با فریادی تیغه گاو آهن را از زیر سنگ بیرون کشید. از صدای او چرت گاوها در هم درید و آنها را یوغ بر گردن به حرکت واداشت .آن گاه مرد سینه به سینه ی سنگ گذاشت و دستانش را بر گرد آن حلقه زد . با نعره ای آن را از جا کند ، در حالی که به سختی قدم بر می داشت آن را از زمینش بیرون انداخت . آنگاه چون فاتحی پای بر گرده ی سنگ گذاشت و نفسی عمیق از ته دل برآورد .
خورشید غروب کرده بود .از سمت افق ابرهای تیره ای آسمان را فراگرفته بودند. گاوها همچنان خاموش وبی صدا خیش را در پی خویش می کشیدند ، تا این که در دل تاریکی ناپدید شدند .
از سوی آبادی دو سایه ، دو قامت آشنا در رقص نور فانوس به این سوی می آمدند. دراین سوی ، قطره های خون به آرامی بر روی سنگ می چکید .
فرهنگ :n16: