PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داســتان: روزي كـــــه فقــــط يـــك روز نبــــــود



sara_girl
08-12-2013, 12:50
روزي كه فقط يك روز نبود






لعنتي خب حركت كن ديگه...با اين دست فرمونش، به سرعت از ماشين هايي كه به نظرم مثل لاك پشت حركت ميكردند دور شدم، خيلي وقت بود كه ديگه

حوصله ي شلوغي و ترافيك رو نداشتم و البته حوصله ي خيلي چيزهاي ديگه رو، ياد خاطرات گذشته هنوزم واسم تازگي خاصي داشت چيزي مثل بوي خاك نم

گرفته يا حتي مثلا بوي بارون....بعد از اون تصادف لعنتي خيلي چيزها عوض شده بود كه مهمترينش خودِ من بودم و اين اون چيزي بود كه واقعيت داشت ....با

صداي ويبره گوشيم حواسمو متمركز كردم و گوشيمو از روي داشبورد برداشتم ، عكس خندان مينا روي صفحه ي موبايلم افتاده بود ....به سرعت ماشين رو زدم

كنار و جواب دادم: بله؟ -سلام پرستو كجايي؟...-سلام توي خيابونم...- پس كي مياي پرورشگاه؟ ميدوني كه ...- ميام حالا....-زود بيا پس. –باشه ...و صداي بوق

.....گوشي رو پرت كردم روي صندلي و سرم رو گذاشتم روي فرمون ، خسته بودم از اينكه هرروز بايد يه لبخند مصنوعي تحويل يه عده بچه ي معصوم بدم، خسته

بودم از اينكه هرروز بايد بهشون دروغ بگم كه تا هميشه كنارتون مي مونم و داشتم كارهاي اقامتم توي لندن رو جور ميكردم، خسته بودم از اينكه بايد بهشون بگم

زندگي قشنگه درصورتي كه نبود يعني حداقل براي من نبود....خسته بودم از اينكه هردفعه صورت معصوم بچه ها رو ميديدم و ياد چهره ي رنگ پريده ي پارميس

ميفتادم كه از شدت ترس فقط اسم منو صدا ميزد ....از اين اتفاق لعنتي 5 سال ميگذشت ولي چرا هنوز اين منم كه دارم اشك ميريزم و خودمو سرزنش ميكنم؟

چرا اين منم كه با ديدن هر دختر كوچولويي چيزي توي دلم فرو ميريزه و قلبم تير ميكشه ، پس كي تموم ميشه؟ كِي؟ سرم رو از روي فرمون بلند كردم و به

گوشيم نگاه كردم، مينا چندبار زنگ زده بود، گوشي رو خاموش كردم و به سرعت حركت كردم ولي نميخواستم برم پرورشگاه ، ميخواستم برم جايي كه آرومم كنه

، جايي كه واسه چند ساعت بتونم بدون هيچ خجالتي گريه كنم ، جايي كه سرزنش هاي مينا نباشه كه بگه خانم 28 ساله كه گريه نميكنه، پشت چراغ قرمز بودم

كه چشمم به گنبدهاي امامزاده اي افتاد، به سرعت به سمت امامزاده رفتم ، ماشين رو پارك كردم و پياده شدم.. اينجا بهترين جا بود، حداقل براي من، چشمم كه

به ضريح و فضاي اونجا افتاد اين اشكهام بود كه ديگه طاقت نياورد و ريخت روي گونه هام، دستهامو به ضريح گرفتم و چشمامو بستم.. تمام اون حوادث، اون

تصادف، مثل يك فيلم از جلوي چشمام رد شد ، وقتي كه من و خواهر كوچولوي 4 ساله ام پارميس داشتيم ميرفتيم شمال ويلاي عموم، وقتي كه من بخاطر اينكه

زودتر برسيم يا شايدم به خاطر پارميس كه ميگفت آبجي تندتر، تندتر؛ پام رو روي پدال گاز گذاشته بودم و با سرعت ميرفتيم، وقتي كه شاخ به شاخ با ماشيني

شديم كه از روبرو ميومد، وقتي كه پارميس با ترس اسم منو صدا ميزد و وقتي كه توي بيمارستان براي هميشه از دستش دادم، اونموقع بود كه انگار يكي محكم

زد توي گوشم و بيدار شدم ، انگار يكي 1 پارچ آب سرد ريخت روم و بيدار شدم ولي وقتي بيدار شدم كه پارميس خوابيده بود، واسه ي هميشه خوابيده بود،

اونموقع بود كه خانم مهندس با اون همه غرور واسه ي هميشه شكست براي خودش شكست و رفت توي يه پرورشگاه كار كرد شايد عذاب وجدانشو بخوابونه ،​

كه هيچوقت نخوابيد،​ هيچوقت، ديگه به هق هق افتاده بودم و داشتم به خدا التماس ميكردم ، ميگفتم اگه منو بخشيدي ، اگه اون فقط يه اتفاق بوده ،​ به من بگو

به من بگو تا بقيه ي عمرمو راحت زندگي كنم...خدايا ازت خواهش ميكنم بهم بگو...بگو...بگوووو....بعد از 2 ساعت از امامزاده خارج شدم و به سمت ماشينم رفتم ،

حتما مينا منو ميكشت، از تصور قيافه ي عصباني مينا لبخند زدم، ماشين رو توي پاركينگ پرورشگاه پارك كردم و به سمت اتاق خودم و مينا رفتم، سمت ميز رفتم و

كيفم رو گذاشتم روي ميز و به مينا نگاه كردم، مينا كه داشت با تلفن حرف ميزد به محض تموم شدن تلفنش گفت: هيچ معلوم كجايي؟ خنديدم و گفتم: چه خبر؟

گفت:​كلي كار ريخته سرمون، الان يه سري بچه از پرورشگاهي كه قرار بود تعمير و بازسازي بشه آوردند اينجا، به مدت چند ماه، ميدوني چقدر تخت و غذا و

چيزهاي ديگه بايد سفارش بديم؟ با خونسردي گفتم:​ خب حالا سفارش ميديم ، كدوم اتاق هستند؟​ مينا كه تقريبا آروم شده بود گفت: اتاق 207.از پشت ميز بلند

شدم و به مينا گفتم: من ميرم يه سر به بچه ها بزنم، وقتي رسيدم پشت در اتاق 207 صداي سروصداي بچه ها ميومد ، خنده روي لبهام نقش بست ،​ آروم در زدم

و وارد شدم ، نزديك 30 تا دختر و پسر معصوم با اون چشماي قشنگشون بهم خيره شده بودند ، خودم رو بهشون معرفي كردم و يكي يكي اسم همشونو پرسيدم

، مشغول صحبت و بازي با بچه ها بودم كه مينا اومد داخل اتاق همراه يك دختر بچه ي كوچولو، چيزي كه داشتم ميديدم قابل باور نبود ، خداي من اين پارميس من

بود؟ وقتي مينا نگاه خيره و گنگ منو ديد گفت: اين دختركوچولوي قشنگ اسمش خاطره ست ، جزو همين بچه هاست فقط چون يكم بي قراري ميكرد ، پيش خانم

سرمدي بود، ناخودآگاه روي زانوهام نشستم و دستامو باز كردم و آروم گفتم: بيا عزيزم بيا....خاطره با بغضي كه توي نگاهش و عروسكي كه محكم توي دستاش

گرفته بود اومد طرفم، محكم بغلش كردم و موهاي بلندشو نوازش كردم و گفتم:​اي جونم، عزيزدلم، خاطره ي قشنگ زندگيم، تو هديه ي خدايي، چند دقيقه محكم

در آغوشم بود، از بغلم جداش كردم و گفتم:​نبينم اون چشماي قشنگت غمگين باشه ، الهي فدات بشم بغض نكنيا، باشه؟ خاطره كه انگار آرومتر شده بود سرشو

تكون داد و گفت:​باشه، به مينا كه داشت اشكاشو پاك ميكرد لبخند زدم و توي دلم گفتم: خدايا خيلي قشنگ بهم گفتي، خيليييي قشنگ، ممنونم ازت....

پــــايـــــان




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

raana
08-12-2013, 15:15
آخی:n28:..خیلی داستان زیبایی بود.....

نمی دونم چرا رفتم تو فکر.....بغضم گرفت:n27:

Demon King
08-12-2013, 18:39
خیلی داستان زیبایی بود دوست عزیز...
واقعا لذت بردم . :n16:

Thank you for this story.

(^_^)
10-12-2013, 19:58
چنگی به دل نزد ( شوخی می کنم ، خوب بود : دی ) :n02:

Amir..H
16-12-2013, 02:56
قشنگ بود
ولی .....