PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : دسته نوشته های Demon King



Demon King
26-11-2013, 20:13
سلام گرمم رو میرسونم به تمام اونهایی که در این انجمن هستند و از مطالب اون استفاده میکنن. چه مهمان و چه میزبان.
من این تاپیک رو برای دلتنگی هایم ساخته ام. بگویید ... بگویید... هرچه میخواهید بگویید... ازادید... ازاد ازاد...


نصیحتی را از من بشنو :

همیشه سعی کن چیزی را که دوست داری به دست بیاوری.
ورنه مجبور میشوی
چیزی را که به دست اورده ای دوست بداری...

باتشکر ... Demon King :n12::n12::n12:

Demon King
26-11-2013, 21:35
عشق امر مقدسیست اما افسوس... افسوس
که با عشق بازی و هوس ... حقیقت عشق را انکار میکنیم...:n16:

Demon King
26-11-2013, 22:37
اگر ادم خوبی نیستی... لااقل حیوان خوبی باش

تا انسان ها بگویند چه میشود کرد حیوان است...

نام انسان بر عده ای ادمی گذاشتن عین نامردی در حق ادمیست...

Demon King
27-11-2013, 16:46
ادم حسود:

یه روز یه ادم حسودی که زیادی حسود بود. روزی خدا به او گفت هر ارزویی داری بگو شاید صلاح دیدم و مشکلت حل شد. حسود اندکی تحمل و کرد و سپس گفت: ای خدا هر چه خواستم قبول میکنی؟ خدا: اگر به صلاحت باشد اری. حسود از او خواست که هرچه همسایه ی دیوار به دیوارش دارد خداوند دوبرابر انرا به او دهد. خدا هم قبول میکند.
ازقضا روزی یک چشم همسایه ی ان فرد حسود بر اثر حادثه کور میشود. و خدا هر دو چشمان ان حسود را کور میکند. خدا گفت: مگر قرار نبود هر چه همسایه ات داشت تو دوبرابر انرا داشته باشی؟؟؟ خوب حال یکی از چشمات او کور شده. من هم دو چشمان تورا کور کردم. ایا بی وفایی به عهد کرده ام؟؟؟

Demon King
28-11-2013, 09:36
رسم برادری:

روزی دوبرادر بودند که هر دو کشاورز و سر زمین هایشان میرفتند. درامد ایشان زیاد نبود و در حدی بود که گرسنه نمانند.

روزی برادر بزرگتر که متاهل بود با خودش گفت برادر من جوان است و با کلی ارزو و همچنین تنها. به نظر من باید درامد او بیش از من باشد

پس هر شب یه گونی از محصولات گندم خودرا مخفیانه به انبار برادر کوچکش میبرد. برادر کوچک تر با خود گفت: برادر من متاهل است و زن و بچه دار

پس باید درامد او بیش از من باشد. برادر کوچک تر هم شبی یک گونی از محصولات حودرا به انبار برادر بزرگ تر برد. روزی در راه حمل محصول یکدیگر را دیدند. وبه فلسفه ی

زیاد نشدن محصولشان پی بردند و همدیگر را در اغوش گرفتند...

Demon King
29-01-2014, 16:45
کاش میشد یک نفر مانند مرد
برمیداشت از دلم این کوه درد

.

کوه دردی که شکسته شانه ام را
ریخته برسرم آوار غم را ...



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 82%D8%A7%D9%86%D9%8783.jpg

Demon King
26-02-2014, 18:00
در انتظارت ماندم, انتظاری که نتیجه اش نیامدن بود
ولی من دست نکشیدم از این انتظار گرچه ناامید بودم از فرج
ولی ایا نتیجه هر انتظاری رسیدن به رهایی نیست من دیدار تورا میطلبم پس کی به رهایی خواهم رسید ... ؟؟؟ !!!!

Demon King
07-06-2014, 15:01
کاش به زمان کودکی بر میگشتیم، زمان معصومیتمان، زمانی که تنها غم های ما گرسنگی و خستگی بود.
گرچه هم اکنون هم گرسنه و خستگی وجود دارد ولی زمان کودکی ها گرسنه ی غذا بودیم و خسته ی خواب، حال به انسان هایی تبدیل شده ایم که گرسنه ی آرامش هستیم و خسته اززندگی،

کاش کودکی بر میگشت، آن محبت های مادری ، در آن زمان مادری بود نجاتمان دهد، اما امروزه خدا ست که به داد ما خواهد رسید.

خدایا به دادم رس . . /

Demon King
17-08-2014, 23:45
ما نام آدمی بر خود گذاشته ایم، ولی نیستیم آنچه میگوییم.
میدانی چرا؟ میدانی بچه ای چند ماهه از چه میگرید؟ یا گرسنه است یا تشنه یا جایش کثیف یا بیمار...
تنها اینها نیست ... بچه هایی را میشناسم از درد خوردن ترکش میگرید، از آتش ، گلوله، میگریند، میمیرند.
پس کجایید بنی آدم، که اعضای یکدیگر بودید، مگر در آفرینش ز یک گوهر نبودید
عضوی از شما رنجی کشد، عضو های دیگر آرام و قرار ندارند


یادم رفته بودم، سعدی این سرایه را برای آدمی گفته بود، همونطور که در بیت سومش گفت...
هرگاه شعری از سعدی در مدرسه از ما طلب میکردند اینرا میگفتیم، اما از درک عمق آن عاجزیم ...


ابلیس هم تسلیم ما شده ( آدم پیدا کنید سجده خواهم کرد )






پیدا کردن طلا در معدن سنگ بس راحت تر از پیدا کردن انسانی حقیقیست ...

Demon King
20-08-2014, 09:33
عقب مانده ها کند ذهن نیستند نه ! من عقب مانده ها را کسانی فرض میکنم که ترجیح داده اند بمانند ولی نروند، بگندند ولی تلاشی نکنند، ترجیح داده اند مردابی ساکن باشند تا رودی جاری،
زندگی برای تو نمی ایستد، پس تو در جریان باش تا غرق نشوی، رود از جاری بودن به دریا رسیده ...

Demon King
21-08-2014, 23:02
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


چند وقتیست دلم پرواز میخواهد,
پرواز به جایی دور, نمیدانم کجا, ولی هر جا غیر از زمین,

.

.

از زمین خسته شده ام, از خیانت ها
خاطرات تلخ, جدایی ها, دلتنگی ها, دروغ ها و ...

.
.
پرواز کردن حس خوبیست,
در آسمان تمام انسان هایی را که در زمین تو را زیر پا گذاشته بودند,
زیر پایت خواهد دید, آنها را کوچک میبینی, تمام آنهایی که کوچکت کرده بودند.


.
.
.

در آسمان خیانتی نیست, دروغی نیست, ریایی نیست,
خودم از پرندگان پرسیدم ...

Demon King
24-08-2014, 19:36
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


" بودن یا نبودن مسئله این است. "

نگاه من به این جمله متفاوت با گوینده ی است,

او مرگ را نبودن و زندگی را بودن تعبیر کرده,

.
.
.

ولی من نبودن را بی تو بودن و بودن را در کنار تو بودن تعبیر میکنم,

خواه مرده باشم یا زنده ...

...

در کنار تو باشم زنده ام, گرچه نفسی نکشم,

و تو نباشی مرده ای بیش نیستم, گرچه زنده باشم ...

Demon King
26-08-2014, 13:23
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


دشت ها سبز,





کوه ها استوار,





درختان تنومند, جنگل ها خرم,




ابر ها بارانی,





هوا دل انگیز,




شب آرام, تن سالم و ...





همه چیز سر جایش است,




...



جای او اینجا نبود, جای او در کنار من نبود,




آری همه چیز سر جایش است ...

Demon King
01-09-2014, 14:16
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])




به دریا نگاه کن,




چه آرامشی دارد,




با همان موج هایش آرامشی خاص را در آن میبینم,





هرگاه کنارش هستم, تمام غم ها را فراموش میکنم و تنها




به صدای دل انگیز آب گوش فرا میدهم.



.



.



.



میدانی آرزویم چیست؟



در ساحل دریایی پر موج بر روی ماسه های خنک,




دراز بکشم ...








آرامش حقیقی یعنی همین . . /

Demon King
09-09-2014, 09:18
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

آدم برفی عاشق خورشید میشود و
موشی عاشق گربه ای.
همیشه همین است,

اصلا قانون عشق این است,
عشق نابودگر است برای کسی که
عاشق باشد.

خورشید هیچگاه به آدم برفی نمیرسد
و موش هم هیچگاه به گربه.
عشق اگر وصال داشت که عشق نبود.

عاشق هم اگر جان باخته نبود که
عاشق نبود ...

Demon King
30-09-2014, 21:47
کودکی را پرسیدم عشق چیست؟ گفت بازی ...

جوانی را پرسیدم عشق چیست؟ گفت بازی ...

پیری را پرسیدم عشق چیست؟ گفت بازی ...



تا آن روز به پیر و جوان و کودک تهمت دروغ گویی می زدم.

ولی امروز پی بردم :

عشق را در اینجا نخواهم یافت و

.

بازی بود آنچه میگفتند بازیست ...

Demon King
10-10-2014, 18:02
سایه های ما پشت سرمان می آیند,


قدم به قدم,


هرکجا هستی, با توست مگر در نبود خورشید و شب هنگام,

سایه هم بی وفاست, اوقات راحتی و روشنی, تورا لحظه ای ترک نمیکند,

افسوس از آنکه شب شود, بی درنگ در تاریکی , زمانی که کسی نمیفهمد, مخفیانه, تورا تنها میگذارد,

آری, سایه آدمی به از این نیست ...

Demon King
11-10-2014, 16:09
مدیست زندگی من خلاصه ی خاطراتیست از تو،
خاطرات تلخ،

همان خاطراتی که تنها ارزش خاطره شدن را داشت،
اما خاطره ها، خوب یا بدشان میمانند و سخت میروند از ذهن،

اما نمیدانم چرا، ذره ای اشک، جاری نمیشود،
همچون بغضی در گلو گیر میکند، گاه چون دست هایی خفتت میکننداما،

نه نفست میگیرد و نه احساس مرگ خواهی کرد،
چرا که :

عشق اگر باشد، چیزی به از بودن نیست،

ولی هیهات زمانی که شکستی باشد از نوع خاطرات تلخ،
تورا محکوم به مرگ تدریجی میکند و اگر نمردی،

بدان عاشق نبوده ای،

این است داستان عشق ...

بودن یا نبودن ... عشق یا شکست

تمام ...

Demon King
22-10-2014, 10:28
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


زندگی چه زیباست, گاهی اوقات خوشی زیر دلمان میزند, گاهی آنقدر غمناکیم که خواهان مرگیم, گاهی آنقدر دلتنگ و گاهی آنقدر خسته و گاه چونان سنگ مقاوم, گاه چونان شب دلگیر و گاه چون درختی تنها در پاییز.

هر کدامشان دارند زیبایی اما تنهایی ها, دلتنگی ها و سکوت ها گاه یکرنگ میشوند. گویا خوشی فرار کرده و درد جای خوش کرده و نمیرود که نمیرود. ولی میشود ساخت. همچون درخت که ساخت, سوخت, بی برگ شد, خشک شد اما

ساخت ...

ساخت که بهار را دید ...

Demon King
24-10-2014, 16:21
من مارگزیده ام. اما آنقدر این نیش جایش مانده

که از ریسمان سیاه و سفید هم میترسم ...

Demon King
02-11-2014, 18:16
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


در عشق بازی انسان ها چه خوب بازیگری هستند,
چقدر طبیعی نقششان را بازی میکنند,
گویا مجنونی ثانی از آسمان به زمین آمده
و من یک لیلی که دل مجنون را برده ام ... ههههه

چه خنده دار ... نه شاید خنده دار هم نیست,
نام افسانه گذاشتن بر عشق خنده دار نیست, گریه دار است ...

افسانه ی عشق ...

Demon King
09-11-2014, 23:22
شبی مه آلود،

بادی تنها،

پنجره ای باز شده،

و هوایی دلگیر،

تختی دو نفره و خفته ای تنها،

شب هم، میفهمد من را،

ورنه اگر یار بود،

نه مهی بود و نه غباری،

رنگین کمانی از پس باران،

خورشید بس تیز و روشن از پس آن،

« ابر و باد و مه و خورشید فلک در کارند »

تا

بی یاری را تلخ تر کنند و

​عشق را شیرین،

تنهایی را غلظت،

دلتنگی را قوت،

آری

« ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند » ....



( یکم شبیه شعر های سهراب شد، فقط یکم : دی )

Demon King
18-11-2014, 10:46
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

c o m i n g s o o n



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


راه رفتن در زیر برف, جاده های سفید و آدم های برفی.
بدون چتر, لباسی مملو از دانه های برف.
بخار خارج شده از دهان.
درختانی که سفید شده اند و رد پاهایی که از توکه بر روی زمین جای میماند.
دراز کشیدن روی زمین سفید و چرخ خوردن بر روی آن.
مدرسه های تعطیل و گلوله هایی از برف که از بازی دوستان بر سر میخورد.

چیز دیگری برای توصیف زندگی داری؟! زندگی یعین همین ...

Demon King
21-11-2014, 13:04
هیچ چیز بدتراز این نیست: « بودن، اما فقط بودن، نه ثمری، نه فایده ای. همان ها که هنگام مرگشان گویند یک نان خور کمتر. »

You are just here, no use.

Demon King
29-11-2014, 20:22
تو رفتی و من با چشم هایی اشک ریز رفتنت را دنبال کردم,

نمیدانم کی! اما زمانی میرسد که بگویی کاش میماندم ...

Demon King
05-12-2014, 14:57
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

حسی را دارم چون باران.

میخواهم ببارم, بگریم, بروم به آسمان به دریا به جنگل,

حسم امروز حس پاییز است, حس اشک های درخت, حس خش خش برگ و حس شر شر ناودان,

چه زیباست این حس ...

Demon King
08-12-2014, 20:21
ثانیه مقیاس کوچکی برای اندازه گیری زمان است,

در نبودنت, ثانیه ها همچون روز, دقیقه ها همچون هفته و روز ها همچون سال میگذرد.

یک سال بدون تو بودن, با دور شدن همچون سرعت نور از خاطرات تلخ. در مقایس های اندازه گیری زمان گنجانده نمیشود ...

Demon King
10-12-2014, 22:12
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



زمین گاه همچون زندانی برایت کوچک است
و چه زیباست در این لحظه اوج گرفتن.
سبک شدن, رها شدن. همچون یک زندانی که آزاد میشود.
همچون یک پنجره که باز میشود و همچون باز شدن یک قفس و در آخر

" پرواز ... "

Demon King
16-12-2014, 20:04
در آن روز بارانی,
تورا نیز میبینم که تک هستی و حال دیگر
وقت بازگشت نیست,

حال دیگر دو تنها هست,

یک من و یکی تو ...

و این قصه ی تنهایی های ماست ...


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Demon King
30-12-2014, 18:41
در بازی های بچگانه زمین که میخوردیم و صدای فریاد هایمان از درد به آسمان هفتم میرفت میگفتند ( بازی سرشکستن داره)

اما هر گاه که در بازی عشق زمین خوردیم و صدای سکوتمان از بغض در خاطره ها پیچید، کسی نگفت ( عشق دل شکستن داره )
...

Demon King
03-01-2015, 18:34
چه خوب بود ...

وقتی بهانه ای برای زنده ماندن نداشتیم,

میمردیم...

Demon King
07-01-2015, 15:37
ما با زمان پیش میرویم,

اما عمق فاجعه جاییست که ثانیه ها بروند و ما

در خاطره های خویش بمانیم ...

Demon King
22-01-2015, 16:45
قطار رفت,

باز هم دیر رسید,

باید با قطار قبلی میرفت ...

و این حال و روز ما در زندگی است, هیچ چیز سر جایش نیست

و قطار همیشه میرود و ما همیشه میمانیم ... میمانیم ... میمانیم و

با قطاری میرویم که فرسخ ها با قطار قبلیمان فاصله دارد ...

و زمانی به قطار قبلی میرسیم که دیر است ... خیلی دیر ...

Demon King
25-01-2015, 18:28
ای پرنده ی کوچک پرواز کن, برو تا بینهایت,

برو به قلب آسمان,

گرچه دلت را شکستند,

گرچه تورا زدند,

با قلبت بازی کردند,

به تو خندیدند,

اما تو بال کوچکی داری,

ببین, آسمان قلبش را بروی تو باز کرده, آغوشش را تجربه کن, آزادی مال توست,

مردم شهرما, دل میشکنند, پس تو نیز زانان دل بکن و خوشا به حالت که سهم تو,

آسمان است و دیگر هیچ ....

Demon King
03-02-2015, 11:19
روباه کوچک، گرسنه و تشنه به کنار درخت آمد.
کلاغ را بر روی شاخه دید، تکه پنیری در دهانش بود.
روباه گفت: کلاغ من گرسنه و تشنه ام، پنیرت را به من بده.
کلاغ از این موضوع متعجب شد، همیشه روباه حیله ای پیاده میکرد. اما اینبار درخواستش را مستقیم بیان کرد.

همین که کلاغ دهانش را باز کرد تا علت را جویا شود، پنیر افتاد و روباه زبان گشود و گفت :

« ابلهان را دورنگی نیاز نیست، سادگی خودشان برای سقوط شان کافیست. »

Demon King
03-02-2015, 23:58
عشق تمام ضرب المثل های مادربزرگانمان را نقص میکند،

وقتی یادش ز دل نمیرود،

اما ز دیده چرا ...

Demon King
05-02-2015, 00:10
روزی ابلیس به خدا گفت: خداوندا من به انسان سجده نمیکنم و به تو قول میدهم همه ی انها را به راه بد بکشم و نگذارم احدی خداپرست باشد,
خداوند برگشت و به ابلیس گفت: من نیز انان را میبخشم. لطف و رحمت من بیش از اینهاست که بگذارم بنده ای گناهکار بماند, تو بنده ای را تا اخر عمر کافر نگه میداری و من در اخر عمر توبه اش را میپذیرم.
حال تو پیروزی یا من؟

تو از محلت داده شدگانی, اما این را فراموش نکن بنده اگر در گوشه ی دلش ذره ای یاد من باشد توبه خواهد کرد و این قانونی غیرقابل انکار است چون روحش, جسمش, روانش طاقت نمیاورد که گناهکار باشد و توبه نکند.
هرگاه توانستی مرا در قلب بنده فراموش شده کنی, باشد تو پیروز شده ای و این بندگان هستند همان زیانکاران ....
همان کسانی که رضای خلق را بر رضای خالق ترجیح میدهند,
با وجود همسایه ی یتیم شب را سیر میخوابند, کارهایشان خودنمایی و نه رضای من و نماز هایشان صرفا ادای تکلیف است تا عبادت ...

هرگاه بندگان اینگونه شدند, تو خود را موفق بدان ... و این را فراموش نکن دوزخ هیچگاه ظرفیتش پر نمیشود ... ان را از همه ی بدکاران پر خواهم کرد و غیر از این است که خود بر خود ظلم کردند ............؟!

Demon King
13-02-2015, 19:49
قسم به دریا های خروشان،
به جنگل های سبز،
به بیابان های وسیع،
به کوه های تنومند،

که این دنیا پایان پذیر است. نمی ارزد دلی شکست. قلبی را از خود رنجاند.
نمی ارزد به کسی ظلم کرد، نمی ارزد اشک کسی را ریخت و نمی ارزد که بد بود

.
.
.
غرور، افتخار، شکوه، عظمت و کرامت ما به دل هاییست که به دست آورده ایم،
به شکم هاییست که سیر کرده ایم،
به قلب هاییست که شاد کرده ایم و ...
به مظلوم هاییست که یاری کرده ایم

ورنه

بدی کردن که هنر نیست . . /

و چه خوش گفت بزرگی:


معرفت در گرانیست که به هر کس ندهند
پر طاووس قشنگ است که به کرکس ندهند

Demon King
14-03-2015, 20:01
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


اندر احوالات

این روزهام,

یک چای داغ

به سلامتی تو ...

و


چه سادگی ها و

چه پاکی ها ... که,

حرام میکنیم . . /


پ.ن:

دلم برای طرح تلگرافی تنگ شده بود, گفتم نوشته ام حتی اگه مثل طرح نباشه, نحوه ی قرار گرفتنش شبیه به اون باشه تا خاطراتی زنده بشه ...

Demon King
13-01-2016, 19:37
ما خویش را گم کرده ایم

در آن روز هایی که بی دلیل اشک میریختیم و بی دلیل شاد بودیم

آن زمانی که خود نبودیم! دستی بود که از بالا راه رفتن را یادمان دهد

پروازی که محل فرودش دهان ما بود

دلی که مدفن بغض بود و امیدی که کسی را دوست میخواند که حقیقتا بود!

امروز من نیستم من حرف نمیزنم، من نمیخندم، گریه نمیکنم

نه مثل مرده ای که در خاک است

نه مثل برگ پاییزی که زیر دست و پا له میشود

نه مثل آبی که بخار میشود

مثل تکه ابری که باید باشد و گل تشنه را آب دهد

مثل گندمی که باید باشد و ایلی را سیر کند

باید باشیم و نیستیم ... آن مرده و آن برگ حقیقی ترند!

Demon King
06-03-2016, 20:44
روبرت بعد از ظهری ساکت در خیابانی ساکت رکاب میزد و خوشحال بود. باید برای شب به خانه بازمیگشت. دوستانش با ظرفی کیک با شمعی شش ساله به روی آن منتظرش بودند و او نیز که بی درنگ منتظر غروب خورشید بود تند تند رکاب میزد و خورشید از او دورتر میشد. گویی رکاب روبرت خورشید را وادار به خداحافظی میکرد. حال روبرت هر روز در همین ساعت رکاب زنان راهی خانه میشود و خورشید هم به سرعت رکابش دور میشود. نمیتوانست رکاب نزند چراکه خورشید غروب نخواهد کرد و هرشب روبرت با امیدی دو چندان به آغوش گرم خانواده اش بازمیگشت. کار مهمی به او واگذار شده ... غروب خورشید ... !

روبرت فقط شش سال دارد ...

Demon King
16-05-2016, 11:54
این ماجرا رو خواهش میکنم دقیق و کامل بخونید..: ( البته اگه شب خوابتون نمیبره نخونید)

چند وقت پیش اتفاقی هولناک در شهرمون افتاد. به قدری هولناک که فکر میکنم اوازش تا شهر های دیگه هم رفت. حدود چند ماه پیش پیرزنی تقریبا شصت ساله که خیلی هم ثروت مند بود از دنیا رفت. خب همونطور که معلومه معمولا یه ثروتمند هم قبر ویژه ای داره و هم خاکسپاری تشریفاتی! از قضا موقع خاکسپاری ایشون ما هم که هر هفته برای فاتحه اموات به ارامستان میریم حضور داشتیم و قبر ایشون فکر میکنم پنج شیش تا قبر با قبری که ما بالاسرش بودیم فاصله داشت. چه هیاهو و بلبشویی شده بود یکی از اونور داد میزد الهی من بمیرم برات یکی داد میزن چرا من بجای تو نمردم ...
جالب تر این بود که یکی از پسراش ( تا جایی که فهمیدم ) نزدیک پنج سال بود دور از مادر در صد ها کیلومتر اون طرف تر زندگی میکرد حالا که مادره رفته بود آه و ناله و اشک ندامت سر میداد. اصلا دلم براش نسوخت. ادم اینقدر ظالم و مرده پرست!
اتفاقا یه دعوایی همین پسره با خواهراش کرد سر اینکه چرا مراقب مادر نبودید و این حرفا.

بگذریم ... چند روز بعد اولاد زنه متوجه میشن النگوی عتیقه و چند میلیونی مادرشون در کفنش مونده و یادشون رفته از دستش در بیارن. ببین چقد حواس پرت که حتی وارسی جنازه مادرشونم براشون مهم نبود. شهرداری اجازه ی نبش قبرو نمیده و بعیدم میدونستم که ول کن باشن. همینطورم شد حدس میزدم با کلی رشوه و چابلوسی مخ مامور شهرداری زده بودن و اجازه ی نبش قبر صادر شد. من خبر داشتم که قراره نبش قبر کی انجام بشه چهار شنبه شبی ساعت دو شب تنها در حضور پلیس و مامورین شهرداری و ورثه پیرزن. خلاصه نبش قبر انجام شد و فقط حدس بزنید چی دیدن!؟
وقتی قبر باز شد پیرزنه نبود و النگوشم غیب شده بود و هولناک تر اینکه سمت راست قبر حفره ای دایره ای وجود داشت که تنها یک انسان تقریبا لاغر اندام میتونست ازش عبود کنه. دخترا داشتن از ترس میمردن! اخه نه پیرزن باشه، نه النگو و یه سوراخ بزرگ هم باشه. بر فرض محال کدوم دزد احمقی برای دزدیدن النگو چنین کاری میکنه. ولی مسلم بود که نمیتونه کار دزد باشه چون اون سوراخه سمت راست قبر هیچ چیزو توجیه نمیکرد. ورثه چند برابر پول النگو خرج کردن تا خانواده ی قبر سمت راست را راضی کنن که نبش قبر بشه. شاید رویت قبر سمت راست بتونه سوراخه رو توجیه کنه. دیگه الان برای ورثه فقط النگو مهم نبود میخواستن بیشتر پی به موضوع ببرن که اینجا واقعا چه خبره؟!!
قبر سمت راستی را با هر تلاشی بود بازکردن و دیدن به همین طریق! نه مرده ای توشه و نه پیرزنه و سوراخی سمت راست قبر هست. چهار تا قبر دیگه سمت راست اون قبره بود و محتمل نبود که اونا هم بخوان نبش کنن ولی ول کن نبودن.
این اتفاق تا چندین هفته به طول انجامید و قبرستان مرکزی شهر در این مدت حتی اخر هفته ها خلوت و خالی بود. اخه کی جیگرشو داشت با این اتفاق پیش اومده حتی تو هوای روشن بره قبرستون!

سرتونو درد نیارم ورثه تا قبر سوم سمت راست پیش رفتن و همین صحنه رو مشاهده کردن. فقط یه قبر دیگه مونده بود. تمام روزنامه های نقاط مختلف شهر به این موضوع در تیتر اول اشاره کرده بودن. برای مردم شهر شده مثل یه فیلم جنایی ترسناک!
روزنامه که میخوندی انگار داشتی رمان ترسناک و جنایی میخوندی. بعد از تقریبا شیش هفته رضایت قبر آخری رو هم برای نبش گرفتن و روز قبلش به قدری جمعیت در قبرستان جمع شد تا فرجام کار رو ببینه که غیر قابل توصیف بود. خانواده هایی که قبراشون از قبل نبش شده بودن به ورثه پیرزنه کمک میکردن تا این موضوع کشف شه و پیگیری مردم عادی چقدر دهشتناک بود. به خاطر مسایل امنیتی ماورایی : دی
نبش قبر اخری رو گذاشتن ساعت نه شب.
میتونم بگم هزاران نفر جمعیت جمع شده بود. منم بینشون بودم. همه ترسیده بودن و درباره ی جن و این چیزا حرف میزدن. یکی میگفت کار نکیر و منکره. یکی میگفت کار شیطان و جنیانه. یکی میگفت کار سارقه. خلاصه منم گوش به مردم در حال لرزش بودم. هوا سرد نبود ولی ترسناک چرا!
گفتم الان قبر چهارمو باز میکنن و اجنه از اونجا میان بیرون و همه مونو طلسم میکنن. بلاخره انتظارا تموم شد. بیل اول رو زدن و تا بیل اخر. تو رو خدا!!!! میتونید حدس بزنید چی دیدن! وای هنوزم از ذهنم خارج نشده. به قدری صحنش عجیب و هولناک بود که تا چند شب جنی شده بودم. تمام مردم جیغ میکشیدن و فرار میکردن.

پیرزنه و چهار مرده ی قبر های کناری نشسته بودن و قمار بازی میکردن. تو بگو شرطشون چی بود؟ هر کی برد النگو مال اونه!

..............

به خدا گه توهین کنید حلالتون نمیکنم ... !

Demon King
25-04-2017, 00:49
" به چه چیز فکر می کنید جناب ویلیام؟ به چه چیز زل زده اید؟ "

- تو چند سال داری هلنا؟


- با خود قرار گذاشته بودم روز های عمرم را بشمارم. ولی وقتی فهمیدم دوازده سال از عمرم ارزشی بیش از یک روز را نداشته نشمردم. دیگر دقیقش را نمی دانم. دوازده سال و هفت ماه و شاید صدها روز.


- صد ها روز؟ اکنون باید بیش از سیزده سال داشته باشی! از چه قانونی برای شمارش هایت استفاده می کنی دختر جان؟

نفس بلندی کشیدم. به خاطر آوردن بعضی خاطرات شیرین چه تلخ لحظه ایست!

- می خواهی بدانی؟


- بگو شاید قانونی بهتر از قانون من باشد.


- خورشید تازه طلوع کرده بود. دقیقا دوازده سال و هفت ماهم بود. از خواب که برخواستم پروانه ای زیبا و سفید رنگ بالای تختم پرواز می کرد. اولین بار نبود که پروانه می دیدم ولی حسی عجیب داشت. از تختم بلند شدم به هر چیزی که جلوی رویم بود سلام دادم. به بیرون از کلبه رفتم. باران نم نم می بارید. قطراتش صورتم را خیس می کرد. پدرم کنار چشمه ایستاده بود و قلاب ماهی گیری اش را حاضر می کرد. آن روز نمی دانستم چیست! وقتی ماهی گیری یادم داد به قدری خوشحال شدم و در آغوشش پریدم که نزدیک بود او را نقش بر زمین کنم. مثل دیوانه ها به او چسبیده بودم و رهایش نمی کردم. طعم آن ماهی فوق العاده بود. آن روز مادرم برایم لباس دوخته بود. یک لباس زرد رنگ. وقتی آن را دیدم بی صبرانه از چنگ مادرم درآوردمش و پوشیدم. طناب تابم پوسیده شده بود. پدرم برایم طنابی تازه آورد و با همان لباس زرد رنگ تا غروب بازی کردیم. لباس سیاه شد ولی دلم سفید ماند. آن روز اتفاق های جدید، تفاوت، رنگانگی اطرافت به تو هشدار نمی دادند؛ تو را نوازش می کردند. اولین روزی بود که رنگین کمان را دیدم. شب آن روز مادرم داستان یک مرد را گفت. مردی که به خاطر خانواده اش به جنگ اهریمن رفت. آن مرد مُرد ولی در دل من زنده ماند.

آن روز با خود گفتم هلنا! دوازده سال و هفت ماه! این روز را فراموش نکن! روزی که به قدر یک زندگی ارزید. روزی که گویا روز تولد دوباره بود. روزی که تفاوت تکراری نبود. روزی که تفاوت ترسناک نبود. روزی که ماه داشت؛ ماه کامل.
روزی که تنها روزی بود که شبش زیبا بود. آن روز پدر و مادرم هر دو در کنارم خوابیدند. آن روز شب نداشت. آن روز خورشید خداحافظی نکرد. آن روز کابوس سلام نداد.
از آن روز به بعد باز شمردم. شمردم تا شاید دوباره برسم. ولی هرگز نرسیدم. از آن روز عمر من دوازده سال و هفت ماه و بی نهایت روز بود ...


" One of the most beautiful parts of Helena - Ali.h "

Demon King
28-05-2017, 17:57
دلتنگ کسی بودن زیباست؛ ولی اینکه دلتنگ کسی باشی که از او دلگیری، از آن هم زیبا تر است. می دانی در حقت بدی کرده، نامردی کرده، بی وفایی کرده ولی باز دلت برایش تنگ می شود. این دلتنگی نه از عادت است و نه از وابستگی. این دلتنگی نداییست از جانب دل که همواره به سوی محبوب می خواند حتی اگر محبوب آنقدرها هم محبوب نباشد!

" Helena "

Demon King
27-10-2017, 00:14
- دیدی هلنا؟ دیدی چه دنیای بدیست؟ خیلی بد. به هیچ کس خوبی نکرده. به هیچ کس روی زیبایش را نشان نداده. راستی روی زیبا هم دارد؟


- دارد، روی زیبا هم دارد. ولی به عدالت بین همه تقسیم نشده. عده ای این رو را بیشتر میبینند، عده ای کمتر و عده ای هم نمی بینند. کور نیستند چشمانشان را خوب باز کرده اند ولی هر چه دقت بیشتری می کنند بیشتر تاریکی می بینند.


-تو چطور؟ روی زیبای دنیا چقدر نصیب تو شده؟


-نصیب من هم شده. کم یا زیادش را نمی دانم. در دوران کودکی نصیب بیشترمان شده. ولی هنگامی که در خانه مان را می کوبد او را می رانیم. پس میزنیم. زمانی که کودکیم آرزو می کنیم بزرگ شویم. قدمان بلند شود تا بتوانیم عروسکمان را که لای شاخه های درخت گیر کرده پایین بیاوریم. وقتی بزرگ شدیم فهمیدیم تنها حسن بزرگ شدن همین بود که دستمان به آن عروسک می رسید. فقط ماندند حسرت نگاه دوباره دو فرشته ی بی بال، خنده ی دوباره کودکی، سوار تاب شدن ها، کنار چشمه دویدن ها، بالا و پایین پریدن ها. کجا رفتند؟ خالق آنها از دستمان ناراحت است. سپاس گزاری میخواست. ممنون نبودیم. به اندازه ای که باید ممنون نبودیم.

ولی اگر دوباره حتی یک نگاه پدر و مادرمان را ببینیم و یک لبخندشان را به خوبی یاد گرفته ایم چگونه غرق در شادی شویم و شکر نعمت گزاریم. زمانی غرق در زیبایی شدیم که نمی دانستیم زیبایی چه بود و زمانی از دستش دادیم که تشنه اش بودیم. دنیا زیباست؟ زیباست خیلی هم زیباست. زمانی که باید زیبا باشد نیست. زمانی که نیاز داریم چشمه ای از نور را ببینیم تاریکی را نشانمان میدهد. زیباست. برای خودش زیباست ...

" رمان هلنا "

Demon King
12-04-2019, 22:05
اینکه هیچگاه پایان راه نمی رسد، غیر قابل انکار است.

همیشه چیزی هست که زندگی را به کام ما تلخ کند؛ برای عده ای ترس از آینده، بعضی حسرت گذشته و شماری هم گم شدن در حال؛

برای هیچکداممان خارج از این ها نیست. هرگاه احساس می کنیم بزرگ شده ایم، یا دیوی از آینده انتظارمان را می کشد، یا هیولایی از گذشته به

دنبالمان افتاده است.

تا ثابت کند که نه، بزرگ نشده ایم. روح های پژمرده و دل های مرده، اثبات این مدعاست.

اما یک آهو، هنگام مواجه شدن با شیر گرسنه چه می کند؟ بزرگ شده ام، عقلم از آن آهو بیشتر می رسد. اما یک چیز را از او یاد گرفته ام؛ دویدن برای نرسیدن ...


« هلنا - فصل دوم »