PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان ها و خاطرات ارتمیس



ارتمیس 2
22-11-2013, 17:51
باسلام خدمت دوستان گلم..من دراینجا خاطرات و داستان های کوتاه خودم رو قرار میدم :n16:

ارتمیس 2
22-11-2013, 17:53
داستان یک شفا

زن با ظرف خرما توی دستش این طرف و آن طرف می‌رفت. بفرمائید نذری یه.... همین طور که مشغول تعارف کردن خرما ها بود، چشمش به یک کالسکه افتاد که نوزادی در آن به خواب رفته بود. این صحنه او را به چندین سال پیش برد. صدای دکتر او را به خودش آورد: «خانوم محترم من دفعه قبل خدمت شما عرض کردم، این رفت و امدها فایده نداره ...درمانی برای بچه شما نیست..اینقدر خودتون و این بچه رو اذیت نکنین ...این همه راه ازشهرستان نیاین ..بذارین راحت باشه!»
با شنیدن این حرف‌ها اشک‌های زن سرازیر شد: «ولی آقای دکتر بچه من فقط 15ماهشه» دکتر جوابی نداد....شوهر دست زنش و گرفت ازمطب خارج کرد، «بهت گفتم فایده نداری اصرار کردی اومدیم..حالا بجنب باید به ترمینال برسیم ..فردا عاشورا تاعوسات...دیر برسیم اینجا موندیم»
به خانه که رسیدن، زن بچه را توی گهوار‌ه‌اش خواباند. صدای عزاداری از مسجد می‌آمد، زن به گهواره نگاه کرد: «بچه من فقط 15ماه داره....یا حسین خودت شفاش بده....»
اشک ریخت...روز عاشورا حال غریبی داشت...هیئت مثل هر سال ازجلو خانه اش رد میشد و صدایش می آمد. بچه را توی کالسکه گذاشت و رفت توی کوچه. بچه را پشت درگذاشت و برگشت. شوهرش گفت چکارمیکنی؟ زن گفت «بچه مریض نمی خوام!» پشت در گریه می‌کرد. صدای گریه بچه از کوچه می‌آمد.
زن خوابش برد. توی خواب سیدی رو دید بهش گفت: «چته چرا پریشونی برو بچه تو بردار...زن گفت نه نمی رم بچه مریض نمی خوام...یاامام حسین شفاش بده یا همونجا تو کوچه بمونه...مرد نگاهی به کوچه کرد و گفت برو بچه تو بردار به حق علی اصغرم کودکت رو شفا دادیم»
زن ازخواب پرید.کسی نبود. در را بازکرد. بچه توی کالسکه بهش لبخند زد. فردای آن روز بچه را دوباره به دکتر بردند و از آن بیماری هیچ اثری نبود.
صدای دختر مادر را به خود آورد. مامان این ظرف خرما هم تموم شد، مادر به همراه دخترش رفت تا خرماهای نذری‌اش را بین هیئت‌ها پخش کند.

ارتمیس 2
26-11-2013, 20:03
داستان بدترین روز

الهه دختر بسیار زیبا و شادی بود، خون گرم و مهربان، به راحتی به قلب‌ها نفوذ می‌کرد، 23سال داشت و دانشجوی رشته مهندسی مکانیک بود در یکی از دانشگاه‌های غرب کشور ترم آخر بود و باخوشحالی منتظر بود مدرکش را بگیرد و بشود خانوم مهندس.
تعطیلات آخر ترم آمده بود خانه، به مامانش گفت: مامان این دفعه که بروم و برگردم دیگر لازم نیستم بروم. و مامان الهه خوشحال بود از این‌که دخترش دیگر از او دور نیست و بی‌صبرانه منتظر بود درس الهه تمام شود.
آن روز الهه لوازمش را جمع کرد و با شادی به پدرش زنگ زد تا بیاید و او را به ایستگاه قطار ببرد، مادر هم در آشپزخانه بود تا غذاهایی که برای الهه اماده کرده بود را بسته بندی کند. مادر سرگرم کارش بود که صدای الهه را شنید، مامان... مامان... کجایی... کمک کن سینه م می‌سوزه... مامان...
مادر با عجله به حیاط رفت و الهه را دید که کف حیاط افتاده، سینه‌اش را فشار می‌دهد. با وحشت گفت الهه مامان چی شده؟ الهه که به سختی حرف می‌زد گفت مامان سینه‌ام می‌سوزه...
مادر نمی‌دانست باید چکار کند، فورا با اورژانس تماس گرفت: تو رو خدا کمک کنین، دخترم دخترم سینه‌ش می‌سوزه، حالش بده. تو رو خدا زودتر بیاین...
مادر به سرعت آماده شد، تا دخترش را به بیمارستان برساند، اما هرچه منتظر شد، اورژانس نیامد و الهه جلوی او روی زمین افتاده بود. در حالی که گریه می‌کرد، به سمت تلفن دوید و دوباره تماس گرفت، به او گفتند اورژانس در راه است، 20 دقیقه بعد، آمبولانس رسید و الهه که دیگر حتی چشمانش را باز نمی‌کرد به بیمارستان منتقل شد. مادر به سرعت وارد بیمارستان شد و کمک خواست، تو را خدا یکی کمک کند، دخترم دخترم...
پزشک به سرعت به بالای سر الهه رفت. مادر پشت در انتظار کشید و لحظه‌ای بعد پزشک از اتاق بیرون آمد. مادر به دهان دکتر چشم دوخت. آقای دکتر دخترم چی شد؟ دکتر در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت: متاسفم خانم، دختر شما قبل از رسیدن به بیمارستان به دلیل ایست قلبی فوت شده بود، شما دیر رسونده بودینش، کاری ازما ساخته نبود، اگر کمی زودتر می‌آوردین شاید می‌شد کاری کرد، تسلیت می‌گم....

بدترین روز، روز تشیع جنازه الهه بود و بدتر از آن فریاد پدرش بر سر خاک الهه در حالی که بلیط قطار هنوز در دستش بود. فریاد می‌زد الهه پاشو، بابا پاشو، باید بری امتحان داری، پاشو الهه، پاشو خانم مهندسم...
اما الهه برای همیشه به خواب رفته بود و مادر با خود فکر می‌کرد اگر آمبولانس کمی زودتر می‌رسید شاید الهه هنوزم زنده بود.