PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : خاطره یک عکاس از عاشورای فکه



hadi h
18-11-2013, 14:05
قسمت اول ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])بعد از زیارت قبور شهدا، خصوصاً مزار شهید آوینی در بهشت زهرا (س) و بعد زیارت مرقد امام راحل (ره) و اقامه ی نماز مغرب و عشاء سفر آغاز شد. قرار بود بعد از اقامه ی نماز در پارکنیگ شمالی حرم سوار اتوبوس ها شویم. در آن جا برای اولین بار تمامی افرادی که قرار بود هم سفر ما شوند را دیدیم.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



تعداد زیادی بودند و همه منتظر مشخص شدن اتوبوس ها بودند. تعدادی از مسئولین برای خواندن نام دوستان به جلو آمدند تا نام ها را صدا زده و سوار اتوبوس ها شویم. بیشتراز صدا کردن نام افراد، صدا کردن گروهی توسط مسئولین نظر طنازان کاروان را جلب کرد و آنها را سر ذوق می آورد. «متاهل ها این طرف بایستند و مجردها بروند آن سمت ، پیش آن 2 تا اتوبوس» مزاح دوستان بالا گرفت : «حالا نمی شد داد نزنی !» ، «بابا این کلمه رو پیامک کن» ، «آبرو برامون نذاشتی که !» ، « مجرد خودتی» و یا حتی متلک هایی که به خودشان می انداختند : «فلانی آنقدر عذب موندی که اینجا هم تابلو شدی» و از این دست کلمات و جملات که نثار یکدیگر می کردند.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



بعد از مشخص شدن اتوبوس، به امید و یاری خدا حرکت آغاز شد ولی انگار قرار نبود که سر ذوق بودن همسفران تمامی داشته باشد و این بار بهانه ای بهتر پیدا کرده بودند « گرسنگی» ، البته جای شکر داشت چون یکی از دوستان به فکر بود و یک کاسه بزرگ آش نذری برای ما آورده بود. دوستان هم که دیگه سر از پا نمی شناختند کاسه رو گرفتند و به قسمت بوفه ی اتوبوس رفتند. آش رو گذاشتند وسط و دورش جمع شدند و شروع به خوردن کردند.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



حرکت اتوبوس از همان ابتدا کند بود. زیرا ترافیک عوارضی تهران – قم بیداد می کرد ولی با کمی صبر و حوصله ترافیک کم و کمتر شد تا سرعت اتوبوس به حد مناسب خود رسید ، اما این سرعت بالا زیاد دوام نیاورد و اتوبوس نزدیک به یک ماشین راهور شد. ماشین بنز پلیس راهنمایی و رانندگی به کمک یکی دیگر از اتوبوس ها مسیر آزاد راه را بند آورده بود و سرعت مجاز آزادراه را از 120 کیلومتر بر ساعت به 60 کیلومتر بر ساعت رسانده بود. تقریبا این وضع تا نزدیکی عوارضی قم ادامه داشت و زمان رسیدن به قم را به 3 ساعت افزایش داد.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



صدای بچه ها از همان ابتدای سفر برای گرسنگی هر از چند گاهی شنیده می شد. اما تقریبا همه فکر می کردند که قم محلی است که قرار است شام توزیع شود. با گفتن محل توزیع شام توسط مسئول اتوبوس همه متوجه شدند که حداقل تا چند ساعت دیگر از شام خبری نیست! این ترافیک سنگین باعث شده بود تا 10 اتوبوس کاروان ما حدود ساعت 12 شب به اراک برسند. ولی رسیدن ما به اراک نشان دهنده ی این نبود که شام هم رسیده است زیرا ماشین حامل شام در یکی از میادین اراک مستقر بود و حال باید آنجا را پیدا می کردیم ولی چشمتان روز بد نبیند! اتوبوس ها در شهر اراک گم شدند و هر کس از طرفی به دنبال میدان مد نظر می گشت، با پیدا شدن ماشین های مورد نظر شام توزیع شد ولی آن ترافیک سنگین مشکل دیگری نیز به وجود آورده بود که خود معضل محسوب می شد «عدم وجود سرویس بهداشتی»

آری حالا نوبت آن بود که در شهر به دنبال سرویس بهداشتی بگردند، جای گفتن ندارد ولی تمامی اماکن شناخته شده، بسته بودند. این گشت و گذار تا حدود ساعت 2 بامداد ادامه داشت تا اینکه اتوبوس ها به یکی از بیمارستان های شهر هدایت شدند و بالاخره این مشکل نیز حل شد ولی کلی از زمان عقب افتاده بودیم چون آن مرکز درمانی نیز تنها دارای 8 سرویس بهداشتی بود که 4 عدد برای بانوان و 4 عدد برای آقایان بود ، این نیز باعث چند برابر شدن عقب ماندن از زمان بود. تمامی افراد سوار اتوبوس ها شدند و دوباره شروع به حرکت کردیم و همسفران برای ساعاتی کوتاه خواب را تا نماز صبح تجربه کردند، بعد از اقامه ی نماز صبح، اتوبوس ها در هوای بارانی ادامه مسیر دادند، خدا را شکر در آن جاده ی لغزنده هیچ اتفاقی برای اتوبوس ها نیفتاد. باران همچنان می بارید و ما بالاخره به میعاد گاه عاشقان در ساعت 9 صبح رسیدیم.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



«سلام بر دوکوهه» این جمله ای بود که با دیده شدن ساختمان های گردان های پادگان حاج احمد متوسلیان، زیاد شنیده می شد. باران دلش نمی خواست از آب و جارو کردن زمین برای رسیدن زائران اباعبدالله دست بکشد. بعد از پیاده شدن به یکی از بهترین حسینیه ها، به سراغ حاج ابراهیم همت رفتیم و مراسم پر شور و زیبایی با همراهی کاروان حاج سعید قاسمی ادا کردیم. با اتمام مراسم پرفیض صبحگاهی دوباره برای رفتن به شهر دزفول سوار بر اتوبوس ها شدیم. مسئولین در تکاپوی فراهم کردن صبحانه بودند تا در اتوبوس ها صبحانه را صرف کنیم. همچنان در هوای نیمه بارانی به سمت دزفول در حرکت بودیم تا ظهر تاسوعا را با دسته های هیئات دزفولی سپری کنیم که شدت بارش باران افزایش یافت و باران در عزای سید الشهدا سنگ تمام گذاشت.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



یکی از پدران شهید دزفولی به اصرار بسیار زیاد، کل کاروان را دعوت کرد تا با رفتن به یکی از مساجد، ناهار را در محضر پدر شهید صرف کنند.
مراسم تاسوعا در دزفول بسیار پر شور بود و فرصت مناسبی برای استفاده از مراسم بود. اما گرفتن عکس های یادگاری در کنار رود چیزی نبود که در ساعت بیکاری دوستان و پس از مراسم خودنمایی نکند.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



دزفول را به مقصد شوش ترک کردیم ولی به دلیل اتلاف زمان از توقف در مرقد دانیال نبی منصرف شدیم و اتوبوس ها مستقیم به منطقه ی عملیاتی فتح المبین رفتند...

این داستان ادامه دارد

hadi h
18-11-2013, 14:06
قسمت دوم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

در منطقه ی عملیاتی فتح المبین اول چیزی که برای عکاسان کاروان جلب توجه می کرد، غروب بی نهایت زیبای منطقه با توجه به ابری بودن هوا بود. آسمانی زیبا، منطقه ای زیباتر، زمانی مناسب و جوی سنگین همه و همه دلیل بر هر چه بهتر شدن آن لحظات شد تا با صحبت های راوی، این شاخص ها تکمیل شود. روایت هایی که گریه و بغض و گاهی بهت و تفکر مستمعان را در پی داشت. آسمان زیبا و زیباتر می شد شاید این زیبایی حال دوستان و همسفرانم بود که بر آسمان منطقه نیز تاثیر گذاشته بود.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



دیگر اذان شده بود، همه منتظر اقامه ی نماز توسط روحانی جوان کاروان بودند که گفتن جمله ی زیبای «الله اکبر ... تکبیرة الاحرام» به طور قطع نظر همه را به خود جلب کرد. لحن این مکبر کوچک، آنقدر زیبا و شیرین بود که دلم طاقت نیاورد و رفتم که فیلمی از او بگیرم. اما متوجه شدم افتادن نور در صورتش حواسش را پرت می کند به همین دلیل عطایش را به لقایش بخشیدم. ولی باز هم دلم نیامد که از این مکبر کوچک فیلمی تهیه نکنم. انتهای نماز در همان تاریکی که برای هر عکاس و فیلم برداری عذاب آور بود، به صورت کوتاه فیلمی ضبط کردم.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

دانلود فیلم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

بعدها از پدرش جویا شدیم و متوجه شدیم که این پسر نازنین، مکبر مسجد محله ی خودشان است. نماز تمام شد ، عده ای شتابان به سمت اتوبوس ها حرکت کردند ولی نظرم را کالسکه ای جلب کرد که مقابل درب نیمه ی سوخته ی ورودی خانه ی حضرت زهرا (س) باقی مانده بود، می دانستم که این نما به طور حتم یادآور نام شهیدی کوچک به نام حضرت محسن (ع) خواهد بود. تصمیم به ثبت لحظه ی مورد نظر گرفتم اما نمیخواستم که فلاش بزنم تا حال معنوی زائران خراب شود. تصویر را ثبت کردم هر چند تاریکی زیاد به شدت کیفیت عکس را پایین می آورد بود ولی باز کمیت عکس بر کیفیت عکس می چربید و نمی شد کاری انجام داد.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



با کلی حال زیبا و معنوی راهی دوکوهه ی همیشه پر احساس شدیم و نیمه های شب بود که رسیدم به پادگان دوکوهه، تقریبا همه خسته بودند و می شد معنای واقعی کلمه ی «ولو» را در آنها درک کرد. هر چند همه بدتر از خود من معتاد به لوازم برقی و محتاج به پیریز کوچکی برای دست یابی به برق بودند ولی چیزی که بیشتر از هر چیز دیگر دوستان را آزار می داد نبود غذا بود!



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



البته این بار غذا فراهم بود ولی هم سفران مهیا نبودند زیرا بسیاری از آنها راهی گردان تخریب شده بودند، ما از تنبل های کاروان محسوب می شدیم چون به آنجا نرفته بودیم برای همین باید صبر می کردیم تا تمامی همسفران از گردان تخریب بازگردند تا شام را به اتفاق همه سرو کنیم.
بعد از خوردن شام به سمت ساختمان تازه بازسازی شده ی روبروی حسینه ی حاج همت رفتیم ، تمام طبقه ی اول آن را تخت های 2 طبقه چیده بودند تا مراجعین به این مکان روحانی، در رفاه نسبی باشند. باید تا صبح به غرغرهای این تخت های تمیز عادت می کردیم ، هر چند جیر جیر ها کمی آزار دهنده بودند ولی مانع از به خواب رفتن نمی شدند.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



صبح روز عاشورا حسینیه ی حاج ابراهیم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله را دوباره ترک کردیم ولی این بار به قصد عزیمت به کربلای ایران ، بزرگ مسئول کاروان در تکاپو برای جمع کردن بچه ها بود و زحمت زیادی می کشید، تقریبا همه سوار شده بودند که راوی دیگر کاروان آقای شهیدی توجه همه را به حضور میهمانی بزرگوار جلب کرد، آری چه کسی می توانست باشد به جز مدافع 35 روزه ی خرمشهر، کسی که در حال کار بر روی لودر در میدان نبرد سوژه ی دوربین سید مرتضی شده بود. بله حدس ها درست بود «آقا عنایت»، خاطره ای کوتاه از ایشان، شور بچه ها را برای رفتن به مقتل شهید آوینی چند برابر کرد.
با اتمام خاطره ی آقا عنایت اتوبوس ها ، دوکوهه را به مقصد منطقه ی عملیاتی فکه ترک کردند. چند ساعتی در راه بودیم و صبحانه را به روال گذشته در اتوبوس خوردیم.چند دقیقه ای مانده به اذان ظهر عاشورا اتوبوس ها متوقف شدند ، رسیدیم، آنجا فکه بود، همه عجله داشتند که وضو بگیرند و پا در رمل های فکه بگذارند تا به نماز پر شور و حرارت ظهر عاشورا برسند. اما ورود به فکه نیاز به مقدمه چینی داشت ، در ابتدای مقدمه شربت بود ، همه می خوردند و سقای آنجا ، همه را دعوت می کرد بر خوردن شربت و به زیبایی می گفت : «شربت شهادت نمی خورید ؟»


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



بعد از شربت قطعا نوبت به گلی شدن می رسید، هر کس به شیوه ای این کار را انجام می داد. بعضی بر سر ، بعضی بر شانه ها، تعدادی بر پشت و بعضی بر سینه گل می مالیدند و در انتهای مقدمه ی زیبای این مکان ، برهنه شدن پاها بود تا شاید ما هم با این خاک از نزدیک تر و راحت تر انس بگیریم و به قولی خاکی شویم.





[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



پس از سپری کردن مقدمه، وارد ورودی فکه شدیم ،وجود پروانه های بی شمار در نگاه اول نظر عکاسان و پس از آن نظر زائران را جلب می کرد.
دنبال مکانی مناسب بودم ، پروانه ها هرجایی می نشستند به جز آن جایی که من می خواهم. در واقع 2 نقطه ی طلایی در نظر داشتم که متاسفانه در هیچ یک از آنجا پروانه ای رویت نمی شد.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


باز هم دل و ذوق عکاسیم دوام نیاورد که این سوژه های زیبا را همین طوری رها کنم و عکس هایم به مانند دیگر عکاسان باشد. فکری به سرم زد، پیش سقا برگشتم از درون کیسه ی زباله ، لیوانی برداشتم که هنوز مقداری شربت درونش باقی مانده بود، ابتدا آن را روی تابلوی خطر انفجار مین ریختم، کمی صبر کردم ، روی تابلو پروانه ای ننشست ولی تا دلتان بخواهد روی پایه ی نوچ آن نشستند، این هم عکس خوبی می شد ولی مفهوم را نمی رساند و بازهم پروانه ها هرجایی می نشستند جر آنجایی که من می خواهم ، به سراغ مکان دوم رفتم و این بار بر روی سیم خاردار شربت ریختم و دوباره منتظر شدم ولی به دلیل سطح کم سیم خاردار ،پروانه ها رو آن نمی نشستند ، باز هم صبر کردم تا بالاخره یک پروانه به تور من افتاد ، نشست و من هم از فرصت استفاده کردم و ثبتش کردم ،دلم کمی راضی شد بلند شدم بروم که کنار سیم خاردار ها پسر بچه ای دست مادر خود را رها کرد و شروع به بازی با خاک و حتی در پاره ای از اوقات با پروانه هایی که در مکان پرواز می کردند، کرد. به مادرش اشاره کردم کمی رهایش کند، صحنه هایی زیبایی بود ولی خب عکاسی از بچه ها بسیار دشوار است هرچند موفق شدم چند عکسی بگیرم ولی به اصطلاح نشد که آن لحظه ی قطعی را ثبت کنم. سپس کمی در مسیر دویدم تا به نماز برسم، هرچند قانونی نا نوشته وجود دارد که عکاسان معمولا از اتفاقات مهم حذف می شوند ماهم به ناچار این بار از نماز حذف شدیم تا بتوانیم چند عکس بگیریم.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



نماز اول تمام شده بود، من هم داشتم ناامید می شدم چون حدود 3 ساعت پیش به آقای شهیدی راوی کاروان گفته بودم که هر طور میتوانید صحبت کنید تا این رفیق کوچولوی ما وظیفه ی مکبری نماز ظهر عاشورا را بر عهده داشته باشد. نماز اول که تمام شده بود و اثری ازش نبود من هم در بیرون از محوطه ی مراسم آن طرف سیم خاردارها بودم، صدایی آمد «قد قامت الصلاه» صدایش آشنا بود ، دویدم و دیدم که بله خودش است رفیق ماست ... دوباره با آن لحن شیرینش گفت : «الله اکبر» خوشحال شدم و رفتم و این دفعه چندتا عکس خوب از رفیق کوچکم گرفتم.
سر چرخاندم سوژه ای دیگر دیدم ، بگذارید این گونه بیان کنم : خواندن نماز در حالت نشسته چه حالی دارد ؟! حال اگر بروی صندلی باشد چه طور ؟! و اگر این صندلی ها چرخ داشته باشند چه ؟ آیا حالش تکمیل می شود ؟ جانبازی را دیدم در صف دوم ، بسیار زیبا نماز می خواند و آن صحنه زیبا را ثبت کردم.




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


منطقه دیگر آماده شده است زیرا نماز به اتمام رسیده و همه، جایی برای خود پیدا می کنند. به ناگاه مجری برنامه چیزی را اعلام کرد ! صدا از بلندگوها آمد «امروز میهمان 3 شهید تازه تفحص شده از منطقه ی فکه هستیم» همه بی پروا و به عجله به سمت مکان این 3 شهید رفتند. انگار مسئولین بزرگوار می خواستند حجت را بر همگان تمام کنند. ولی اینبار شهدا در تابوت نبودند ! آری می شد به آسانی دست به کفنی بزنی که یکی از جوانان این مملکت دربهترین نوع عروج از زمین ، در آن قرار دارد. «شهید و کفن در دستان من» به طور حتم این جمله ای است که در ذهن هر کسی می رود بی آنکه متوجه باشد، عکس می گرفتم ، می گرفتم و می گرفتم حتی در لحظاتی کادر را نمی بستم و فقط عکس می گرفتم ، بعدا که عکس ها را نگاه می کردم چند عکس که اصلا بود که یادم نمی آمد چه طور آنها را گرفته ام، خوشم آمد.




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

hadi h
18-11-2013, 14:07
قسمت سوم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

دیگر آماده ی شنیدن سحنرانی ها شده بودیم، روحانی خوش سیمایی به پشت تریبون رفت شروع به صحبت کرد که به دلیل همان قانون نانوشته با اینکه در انجا بودم ولی از صحبت ها چیزی به خاطر نمی آورم، ولی می شد حزن و اندوه را بر چهره ها دید و ما هم که به دنبال همین ها می گشتیم، ثبت می کردیم این احوالات عاشورایی را.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



صدای دختر بچه ای را شنیدم که فریاد می زد: «مامان مارمولک» رفتم سمتش که عکسش را بگیرم ، صدایی از پشت گفت : «نذاری بیاد اینورا!» مادر همان بچه بود ، با پا هدایتش کردم که از مهلکه بگریزد به زیر بوته که رفت آروم شدم تا بتوانم عکسشو بگیرم ، گرفتم این دفعه هم گرفتم ! دیگر می خواستم حواسم به همه جا باشد و هیچ چیزی از دستم در نرود!


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


در آنجا می شود در پاره ای از اوقات روضه ی مصور دید «سری به نیزه بلند است در برابر زینب» آری به صورت زیبا کلاه خودی را بروی نیزه ای گذاشته بودند.ثبتش کردم ولی مطمئن بودم که هنوز کارم باهاش تمومش نشده ...
سوژه فراوان بود از هر نوعش بچه ، دختر ، پسر ، مرد ، زن ، پیر و جوان و هر طورکه دلت می خواست می شد سوژه پیدا کرد سوژه ی خاص پیدا می شود ، سوژه ی عام و عادی و یا سوژه ی کلی هر نوعی که بخواهی هم جان دار و هم بی جان و هم جسم و شی و هم حال و شور و هوا .


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


نوبت به سردار سعید قاسمی رسید که سخنرانی کند، این بار هم سخنرانی انقلابی – سیاسی خود را ایراد کرد و در قطعه ای از سخنرانیش صدای حضار در آمد و یک صدا فریاد زندند «مرگ بر آمریکا» این شعاری بود که مفهوم آن در کلام حاج ابراهیم همت بر می آمد : «بچه ها بجنگید، که اگر نجنگید عنان مارو در دست خواهند گرفت».

صحبت های آقا سعید تمام شد و اینک، نوبت مداح بود که با خواندن روضه ی حضرت رقیه (س) زینت بخش آن فضای نورانی بود. حال خوبی با آن شرایط زمانی و مکانی عجین شده بود. شیون و گریه دیگر از هر کجا به گوش می رسید. حالی که تا نباشی نمی توانی درک کنی.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



در حال گریه کردن و شنیدن روضه ها چند قرمز پوش به سمت خیمه ها حمله کردند، آری نوبت به آتش کشیدن خیمه های حسین بود، او دیگر نبود که نگذارد آب در دل خیمه ها تکان بخورد. آتش زدند دیگر جایی برای بر سینه کوفتن باقی نمانده بود، تنها عضوی از بدن که تحمل دریافت این ضربات را داشت ، سر بود ! همه بر سر می زندند، آخر دیگر رقیه یتیم بود، دیگر گوش های جای امنی برای گوشواره ها نبود، دیگر سپه سالار لشکر حسین ، خانم زینب کبری بود.
همه می زدند خود را ولی من به دنبال گمشده ی خود بودم، دنبالش می گشتم در آن هیاهو و شلوغی ، دیدمش بالاخره ی سوژه مد نظرم را پیدا کردم و باز هم روضه مصور شد ... آری همان چیزی بود که مطمئن بودم که هنوز به طور کامل کارم باهاش تمام نشده است.عکسش را ثبت کردم ، سوژه ی نابی بود ، عکاسان دیگر نیز شروع کردن به گرفتن عکس از سوژه ولی دیگر فایده ای نداشت سوژه سوخته محسوب می شد.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


در کشمکش و بر سر کوبین ها 3 تابوت با چرم ایران به میان حضار آورده شدندکه تکمیل کننده آن حال و هوا بود. نمی دانستم عزاداری را بگیرم یا تشییع پیکر شهدا را ، دوربین را بالا سر بردم و فقط سعی می کردم تا با فشردن شاتر لحظات را ثبت کنم.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



تشییع پیکر ها ادامه داشت، من هم همراه دسته ی عزاداری شدم تا رسیدم به قتلگاه سید شهیدان اهل قلم، آنجا طبق سنوات گذشته سردار قاسمی به بزرگداشت و نکوداشت یاد شهید آوینی می پرداختد و شعری از مرحوم آغاسی در رسای سید مرتضی خواند و من هم به طور غیر حرفه ای آن را ضبط کردم.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



دیکر انتهای مراسم بود و عکس ها دیگر موضوعی می شدند. رسیدم به پارکینگ و به سمت اتوبوس رفتم ، غذا در حال توزیع بود ، ناهار را که خوردیم عازم دهلاویه و سپس هویزه شدیم. ابتدا خواستیم که نماز مغرب و عشا را در چزابه بخوانیم ولی خب سرویس های بهداشتی اش بسته بود و نمی شد وضو گرفت ، به ناچار راهی دهلاویه شدیم تا نماز را با کمی تاخیر در دهلاویه به جا آوریم اما مقصد اصلی ما هویزه بود تا شام غریبان سید الشهدا را در کنار شهید علم الهدی و 60 یار پاکش برگزار کنیم.
مراسم در هویزه با خواندن زیارت عاشورا و مداحی و سینه زنی طی می شد اما بعضی ها به روش دیگری شام غریبان گرفته بودند، آنها در کنار قبر یکی از شهدا متوجه صحبت های راوی شده بودند تا با خاطرات شهدا به یاد ثارالله بیافتند و غربت شهدا را در عرض غربت خانواده ی اباعبدالله(س) قرار دهند.
مراسم شام غریبان نیز در حال اتمام بود و شام را ساختمان های هویزه خورده بودیم ، قرار سفر بر این بود که شب را به دوکوهه باز گردیم و پس از سپری شدن شب، صبح هنگام راهی تهران شویم.اما بعضی ها نمی توانستند صبر کنند زیرا باید صبح به تهران می رسیدند تا از سفر بعدیشان که عزیمت به شهر خود بود جا نمانند.البته ما هم بدمان نمی آمد که شب در اتوبوس بخوابیم و در عوض فردا صبح به تهران برسیم.



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



تصمیم کاروان بر این شد که 2 اتوبوس مجردین و 1 اتوبوس متاهل ها به صورت مستقیم به تهران باز گردند و مسیر جدید ما شد هویزه – تهران. شلوغ بازی بچه های کاروان به اوج خود رسیده بود هر یک احساس سبکی خاصی داشتند که دلیل بر شلوغ تر شدنشان می شد
هر کس به نحوی شیطنت می کرد، یکی با اذیت کردن رفیقش و دیگری با گفتن جملات شیرین و ... هر کس مشغول بود ولی این مشغولیت دوام نیاورد و قبل از خروج از اندیمشک تقریبا همه خوابیده بودند. یکی از رفقای ما که در امر سفر با اتوبوس باتجربه بود می دانست که با خوابیدن همه مسافران کار برای راننده ی تنها سخت و سخت تر می شود و ممکن است که فضای مرده و خواب آلود اتوبوس به سراغ راننده که علی آقا صدایش می زدیم نیز برود. به همراه یکی دیگر از رفقا رفت جلو در کنار راننده نشست وشروع به صحبت کردن با راننده کرد.البته من هم به همراه دیگر همسفران خواب بودیم ولی خب نقل از دوستان است. بعد از گذشت ساعاتی از شب این 2 رفیق ما نیز خود خوابشان گرفته بود ولی خب وظیفه ای که داشتند اجازه نمی داد که بروند و بخوابند. فشار خواب روی این 2 نفر به حدی شده بود که روی نحوه ی صحبت هایشان نیز تاثیر گذاشته بود و به جایی رسید که علی آقا گقت : «شما شیرین عقلید؟» خب رفقای ما هم کاملا حق داشتند که چرت و پرت بگن و نفهمن که چی می گن! ولی رفیق ما جواب داد : «حاجی ما دیگه رد کردیم نمی فهمیم که چی می گیم ببخش شما».
این موضوع تا نماز صبح ادامه داشت که برای اقامه ی نماز صبح در خرم آباد توقف کردیم و دوستان همه بیدار شدند. هوا به شدت سرد بود و از قضا وضوخانه ی مسجد نیز در هوای باز با یک تک شیر آب سرد بود. تصور کنید تازه از خواب بیدار شده باشید و بخواهید از جایی گرم مانند اتوبوس خارج شوید به آن هوای سرد بروید و بخواهید در آن هوای سرد وضو نیز بگیرید، به قول یکی از دوستان «آدم از مسلمان بودنش هم پشیمون میشه!» ولی در همین نقطه ذکر این مطلب که ادای نماز با این شرایط بسیار لذت بخش ترنیز هست ، از سوی همان فرد شوخی اش را کامل میکند. بعد از نماز خواب سنگینی دوباره چشم ها را گرفت و چند نفر از دوستان دوباره به پیش راننده رفتند تا راننده خوابش نبرد.




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



وارد اراک شده بودیم که از خواب بلند شدیم در کنار دکه ای ایستادیم تا صبحانه ی آنروز همراه با چای گرم باشد. به هر یک از مسافران یک لیوان و یک چای داده شد تا بروند و از دکه چای بگیرند ، فکر می کنم آن موقع صبح فروختن حدود 50 لیوان چای یک جا شبیه به غروسی بود. صبجانه را خوردیم و به سمت تهران حرکت کردیم.ولی این آخرین خاطره ی سفر ما نبود.
بهترین خاطره ی سفر در آخرین ساعات سفر به وقوع پیوست. زمانی که به قم رسیدیم علی آقا دیگر خوابش می آمد و نمی تواسنت رانندگی کند، پس نوبت به راننده ی اصلی رسید ، آقا مهدی . آقا مهدی خود نیز تقریبا خواب بود چون تعریف کرد که شب بسیار سرد بود و نتوانسته بود که بخوابد.شروع به رانندگی کرد ، من صندلی جلو نشسته بودم در آینه چشمان خسته ی آقا مهدی را رصد می کردم و می دیدم که چشم خود را با دست می مالد ، درنگ نکردم و به سرعت به سراغ همان رفیق با تجربه ام رفتم و گفتم : «سید ، سید پاشو که آقا مهدی هم خوابش می یاد».
سید سریع به جلو اتوبوس آمد و به سراغ راننده رفت تا با او شروع به صحبت کنه ... فرض کنید 6 نفر آدم جلو اتوبوس در حال صحبت کردن با راننده بودیم ولی باز هم جلو چشم ما چشم های راننده می رفت و می اومد و خودش هم این رو ذکر می کرد. راه حل این مسئله هم در دستان سیدی بود، به سرعت رفت پشت صندلی راننده و شروع به ماساژ دادن آقا مهدی کرد. به آقا مهدی گفت: «خب حاجی بذار ماساژت بدم» از شونه ها شروع کرد ولی جواب کار رو نمی داد دوباره گفت: «حاجی دست راستت رو بگیر بالا تا ماساژش بدم» بعد از ماساژ دست راست به سراغ دست چپ رفت و خلاصه یه کاری با راننده کرد که سر حال اومد و خدا رو شکر سفر بدون خطر به پایان رسید و ما جلوی مترو شاهد از اتوبوس پیدا شدیم و آنجا از هم خداحافظی کردیم و هر کسی راهی خانه ی خودش شد.



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



اینک در این حال و هوای شهری نگه داشتن آن فضای روز عاشورای فکه رسالتی بود که بیش از پیش بر دوشمان سنگینی می کرد و بهترین کلام به جای خداحافظی با فکه سلامی عطرآگین به زندگی بود. هر قدر دل را بیشتر سپرده باشی و به قول قدیمی ها بنزین بیشتری ذخیره کرده باشی مسیر طولانی تری را بی خطر طی می کنی.
پس سلام بر زندگی که اینبار به سبک زندگی شهدا بیشتر آشناست.

hadi h
25-11-2013, 16:41
قسمتی دیگر از عکس ها :

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]