PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : دست سرنوشت



sara_program
19-03-2013, 20:48
سلام دوستان. من خیلی وقته که داستان ننوشتم. همش یا درگیر درس بودم یا درگیر کار. گفتم کار! اتفاقاً سال گذشته سر یه کاری بودم همکارم یه خانمی بود. داستان زندگیش عجیبترین داستانی بود که شنیده بودم. همیشه تصمیم داشتم داستانشو بنویسم.
فکر میکنم اینجا بهترین جا باشه شایدم نباشه چون من فقط فکر میکنم!
اسم داستان دست سرنوشته. شاید اسمشو بعدا عوض کردم. نمیدونم. تمام اسامی در این داستان عوض شده اند بجز قهرمان داستان که یه شیر زنه. همون زنی که نقش اول داستانه
من این داستان رو از زبان اکرم می نویسم
ضمناً این رو هم بگم قبلا اجازه این کار رو ازش گرفتم

sara_program
19-03-2013, 21:10
دوباره صبح شده بود. دوباره باید می رفتم مدرسه. صدای استکان و صدای مامان و بابام و ... راحتتون کنم صدای صبحونه
میومد. دوست داشتم وقتی مامان و بابام سر سفره هستند منم باشم. زود از جام بلند شدم. در نظرم سخت ترین کار رو
کرده بودم و از اینکه اول صبح کار به این سختی رو کردم از خودم راضی بودم! تا صبحانه خوردم نفهمیدم چطور اماده شدم
و رفتم مدرسه. سال سوم دبیرستان بودم. چه حال و هوایی داشتم. چقدر خوش بودم. بچه قرتی بودم واسه خودم. اما
وای از این مدیر مدرسه که نمی دونم چه مشکل خانوادگی داشت. همش سر ما خالی می کرد. همون روز زنگ تفریح
بود. که دیدم یه آتیش درست کرده. من و اکیپم رو صدا زد. اینم بگم به اکیپ ما میگفتند اکیپ قرتی ها! یه قیچی هم همراهش بود. دیگه امروز چی کار قراره بکنه؟ به زور شلوار تک تک ما رو با قیچی پاره کرد و جورابامون رو در آورد و انداخت توی آتیش. بعدشم گفت: حالا مثل یه بچه آدم می رید شلوار گشاد و جوراب کلفت می خرید. از فردا نبینم اینطور بیاین مدرسه. خدا لعنتش کنه هنوزم وقتی میبینمش یاد قیچی میفتم. وقتی هم نمیبینمش و قیچی می بینم یاد اون میفتم. اون دوره که مثل الان نبود بشه اعتراض کرد. نظام قدیم بود. معلم سالاری اقتضا می کرد! بالاخره دبیرستان طی شد و من کنکور شرکت کردم.
روزی که جواب کنکور اومد خیلی استرس داشتم. جرأت نداشتم برم روزنامه بخرم. از طرفی هم طاقت نداشتم بیشتر از این صبر کنم. توی همین تناقض روحی بودم که زنگ خونمون به صدا در اومد. پسر همسایمون بود. خبر خوش آورده بود. توی روزنامه اسم منو خونده بود. اومد تبریک گفت. منو میگی! واسه خودم آواز میخوندم و میرقصیدم. بابام زیر چشمی نگاهم کرد و گفت خجالت بکش دختر. یه کم به خودم اومدم رفتم توی آینه خودمو ببینم. توی آینه خوب به خودم دقت کردم. بیشتر از همیشه به خودم میبالیدم. بینی اروپایی سربالا، ابروهای کشیده و کمانی و پوست سبزه و موهای فرفری. دستمو بردم سمت آینه به خودم گفتم اکرم چرا اینقدر تو نازی؟! رسماً دیوانه شده بودم. رشته معارف قبول شده بودم دانشگاه فردوسی مشهد. همش بابام می گفت اکرم من موندم تو رو چه به معارف؟ تو میتونی نرقصی؟ میتونی مثل یه دانشجوی معارف رفتار کنی؟ منم میگفتم ول کن بابا این حرفا رو. دانشگاهو بچسب.......
با کلی ذوق و شوق راهی دانشگاه شدم. روبروی دانشگاه یه آب زرشک فروشی بود. اون طرف خیابون هم تاکسی سرویس بود. این دو تا نا کس با همدیگه هماهنگ بودند. تاکسی سرویسیه داد می زد آزادییییییییییی. اون یکی از اون طرف داد می زد زرشکککککککک!!!!!!!!! ما هم فقط می خندیدیم. خبر نداشتم دست سرنوشت قراره پس گردن منو بگیره و منو بذاره توی یه مسیر دیگه. نمیدونستم آخرین سالیه که از ته دل می خندم

sara_program
19-03-2013, 22:29
من سر کلاس هم دست از شوخی و خنده بر نمیداشتم. یه استادی داشتیم یه خانمی جدی و با جذبه بود. یه روز سر کلاس بهم گفت خانم معتمدی شما آخر کلاس باشید کارتون دارم. من خدا رو شکر کردم چون قیچی دست استاد ندیدم! تا بیاد کلاس تموم بشه یه عمر گذشت. اینقدر توی فکر رفته بودم که صدای استاد رو نمیشنیدم . فقط حرکت لبهاش رو میدیدم و توی ذهنم داشتم با خودم حرف میزدم. انگار که استادم داره حرفای ذهن منو به من میزنه! با خودکار توی دستم بازی کردم. اینقدر پاهامو جابجا کردم و با خودکار روی صندلی نقاشی کشیدم تا بالاخره دیدم صدای هیاهو بلند شد. آره. بالاخره کلاس تموم شده بود. استاد تاریخ امتحان میان ترم رو قطعی کرد و گفت صحبت نباشه. همین که گفتم. و در همین حین نگاهش به من بود. بچه ها هم الکی داشتند وسایلشون رو جمع می کردند. داشتند وقت کشی میکردند ببینند استاد با من چیکار داره. استاد هم زرنگ تر از اونا بود.خیلی جدی گفت بچه ها سریع کلاسو خالی کنید. بچه ها هم سریع کلاسو خالی کردند. فقط من بودم و استاد. دیگه از استرس نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم. دستشوییم گرفته بود. چشمام داشت گر می گرفت. همینجور سوال بود که میومد و بی جواب می رفت. استاد سکوت 5 ثانیه ای رو که در نظرم 5 دقیقه بود رو شکست و گفت: خانم معتمدی شما خونتون کجاست؟ منم نمیدونستم باید راست بگم یا نه. ولی باید راست میگفتم. سریع جواب دادم: اصفهان. استاد هم با مهربونی اومد سمتم و گفت آدرستو با شماره تلفن خونتون بده. من مات و مبهوت به استاد نگاهی کردم و گفتم چشم ولی برای چی استاد؟ دوباره استاد یه خنده ای تحویلم داد و گفت: خانم معتمدی شما دختر باهوش و بازیگوشی هستی. من خیلی سر کلاس بهت توجه داشتم. تمام شوخیهات به دل می شینه. دختر سالمی هستی. من یه برادر دارم که دنبال دختری مثل شما می گرده. ولی بیشتر ازش نمیگم. با خانوادت در این باره صحبت می کنم. من یهو دوزاریم افتاد. بللللله. استاد میخواد منو رنگ کنه. یه حالی ازش بگیرم که به عمرش ندیده باشه. منم با اعتماد به نفس شماره تفلن و آدرسو بهش دادم. وقتی رسیدم خوابگاه فقط با بچه ها استاد رو مسخر کردیم. گفتیم و خندیدیم تا صبح شد. من کلی آرایش داشتم. اما اون خشکه مذهب بود. اون هیچوقت منو برای داداشش انتخاب نمی کرد. اون فقط میخواد منو سرکار بذاره تا جبران اذیت های منو بکنه. از این ماجرا مدتی گذشت. من کلا فراموش کرده بودم که چنین اتفاقی هم افتاده!
واااااای نزدیک عید شده بود. میخواستم برم خونه. مامانم ، بابام، خواهر کوچیکم، داداشام... همشون منتظرم بودند. من بچه اول بودم. جام خیلی خالی میشد توی خونه. کلی سوغاتی خریدم و راهی خونه شدم. وقتی رسیدم خونه. دیدم چند جفت غریبه جلوی دره. فهمیدم مهمون داریم. خدایا کی میتونه باشه؟ خداکنه خاله اینا باشند. دلم لک زده واسه پریسا اینا. زود کفشامو درآوردم و با خوشحالی وارد خونه شدم. اون چیزی که می دیدم رو باور نکردم........
استادم با مادرش و پدرش و برادرش اومده بودند خونه ما؟ این استاد منه؟؟؟ خدا یا چی می بینم؟ سلام کردم و یهو دیدم استادم منو بغل کرد و بوسید. انگار مطمئن بود من عروسشونم! همونطور با مانتو نشستم توی اتاق. داماد روی ویلچر نشسته بود. نمیتونستم این رو هضم کنم ولی به احترام استادم حرفی نزدم. استادم از بابام اجازه گرفت که من با برادرش صحبت کنم. وقتی با برادر استادم حرف زدم فهمیدم جانبازه. خیلی برام ارزشمند بود ولی من آدمی نبودم که بتونم بار این مسئولیت رو به دوش بکشم. نه ! من آدمش نبودم. همونجا جواب رد دادم. استادم با دلخوری رفت. راه زیادی طی کرده بود. به یه امیدی اومده بود. و کلی عصبانی شد و رفت. من باهاش دوباره ترم بعد کلاس داشتم. تمام نگرانیم همین بود.

sara_program
20-03-2013, 09:02
البته من آدمی نبودم که نگرانیم بیش از یک ساعت طول بکشه. زود همه چی رو فراموش کردم. ولی تا چند روز هی صحبتشون توی خونمون بود و دربارشون صحبت می کردیم. اینم اضافه کنم که استادم هفته قبل زنگ زده بوده به خونمون و قرار خواستگاری رو گذاشته بود ولی من متعجبم که چرا مامانم به من نگفته بود. خب مامانم هم حق داشت. آخه زنگ خور خونمون زیاد بود. من اون دوران خواستگار زیاد داشتم. هم بچه اول بودم هم شیطون و شوخ طبع. عید خوبی بود. همه فامیل رو به یکباره دیده بودم. شبها تا پاسی از شب بیدار می موندیم و پاسور بازی می کردیم و به همدیگه رودست می زدیم. اگر هم جمعمون فقط دخترونه بود تا صبح جک می گفتیم و خاطره تعریف می کردیم. یکی از شبها دخترخاله ها و پسر خاله ها همه خونه ما اومده بودند. بساط پاسور رو علم کردیم. من و پریسا همیشه یار هم بودیم و نقشه برای بقیه می کشیدیم ولی اون شب رودست بدی خوردیم. مجید برادر پریسا یه آس دقیقا شبیه پاسور ما با خودش آورده بود. وقتی نوبت اونا شد که حکم کنند. مجید گفت:
- دستم زیاد خوب نیست ولی.. خشت. نه نه. پیک... آره پیک
من هم خوشحال بودم چون آس به من افتاده بود. البته خبر نداشتم که مرتضی پسرخاله مشترک من و پریسا و یار همیشگی مجید یواشکی آس رو توی دسته ما گذاشته.
بازی به جاهای حساس که رسید من آس رو بردم بالا و محکم کوبیدم روی زمین و حسابی کیفم کوک بود. که یهو دیدم مجید دستاشو ریخت روی زمین و گفت این چه وضعیه؟ من دیگه نیستم. همش تقلب میکنید.
- کو؟ کجا تقلب کردم؟ چرا جا میزنی وسط بازی؟
مجید آس خودشو رو کرد و گفت بفرما من آس داشتم . تو از کجا آس آوردی؟
منم که بد سابقه بودم هنوز توی شوک بوم. یه نگاهی به پریسا کردم اونم توی شوک بود. که یهو دیدم تمام بچه ها دستاشون رو ریختند رو زمین و گفتند اکرم دیگه شورشو در آوردی. ما دیگه نیستیم و رفتند که بخوابند.
فقط من و پریسا میدونستیم که چه اتفاقی افتاده. پریسا سعی کرد حقیقتو بگه ولی من نذاشتم. گفتم بذار تلافی کنیم. بچه ننه بازی در نیار. ولی هنوز که هنوزه نتونستم تلافی کنم. البته بعدها مجید خودش به جرمش اعتراف کرد. بگذریم... عید که تموم شد باید می رفتم مشهد...
وقتی رسیدم مشهد دوباره فکر می کردم چطور با استادم روبرو بشم؟ ولی دل رو زدم به دریا. راه دیگه ای نداشتم. رفتم سر کلاس. ولی استاد خیلی طبیعی رفتار کرد. حتی امتحان پایان ترم رو هم نمره خودمو بهم داد. من تازه ترم 2 رو گذروندم. تابستون شد. من دوباره بار و بندیل رو بستم اومدم خونه. اما نمی دونستم که دیگه قرار نیست درس بخونم. و دیگه نیازی نیست به فکر رفتار استادم توی ترم جدید باشم.

sara_program
20-03-2013, 12:38
طبق معمول همه از دیدن من خوشحال شدند. دوباره زندگی شاد و بی دردسری رو توی خونه داشتم سپری می کردم. تا اینکه تلفن خونه به صدا در اومد. مادرم گوشی رو برداشت و من از جواب های مادرم فهمیدم دوباره خواستگار برایم آمده.طبق معمول توی ذهنم به خودم گفتم باید کسی باشه که با درس خوندن من مشکلی نداشته باشه. مادرم که گوشی رو گذاشت گفت برای فردا ساعت 6 بعد از ظهر قرار خواستگاری گذاشتیم. چیزی درباره پسره نمیدونستیم. فقط مادرم قرار خواستگاری رو فیکس کرده بود. فقط میدونستیم که فامیلیشون سلیمی هستش.


>>دوستان نزدیک لحظه تحویله باید برم. بقیشو بعداً آپ می کنم. عید همگی مبارک<<

sara_program
20-03-2013, 16:14
یه حس عجیبی داشتم. رفتم جلوی آینه به خودم نگاه کردم و کلی راجع به سرنوشتم با خودم فکر کردم. فردا ساعت 6 خیلی روز مهمی بود. نمیدونم چرا. ولی برای من این یکی خواستگار خیلی مهم بود. ته دلم یکم استرس داشتم. دوست داشتم همه چی عالی برگزار بشه. اتفاقات روزمره طی شدند تا به ساعت 6 روز بعد نزدیک شدیم. ساعت دقیقا 6 بود. من هم آماده شده بودم. یه روسری زرشکی خیلی خوش رنگ پوشیده بودم. آخه رنگ چشمام قهوه ای بود و این روسری خیلی بهم میومد. داشتم توی آینه روسریم رو چک می کردم که زنگ خونه به صدا در اومد. سریع دویدم رفتم پشت پرده توری پنجره و توی حیاط رو نگاه کردم. اولین چیزی که دیدم این بود که مادرم با چادر رنگی داره می ره که در رو باز کنه. چادرش رو پشت در میزون کرد و در رو باز کرد. بعدش یه پسر لاغر که تقریباً از خودم شاید 10 سانت بلند تر بود رو دیدم. با یه کت و شلوار تمیز و شیک و یه دسته گل به دستش اومد توی حیاط. صداهارو خوب نمیشنیدم. ولی انگار مادرم میگفت: بفرمائید. خوش آمدید. بفرمائید.
قلبم توی حلقم داشت می تپید. من چرا اینطوری شدم؟ به خودم گفتم اکرم خودت باش. خودت باش. هرطوری که بود خونسردی خودمو حفظ کردم و رفتم داخل اتاق پذیرایی. همزمان من و خواستگارم با هم رسیدیم. من فکر میکردم تنها اومده. در صورتیکه مادرش هم همراهش بود و من اصلا از پشت پجره حواسم به مادرش نبود. سلام و احوال پرس گرم و گیرایی کردیم و پدرم تعارف کرد که بشینند. من که قبلا داماد رو دیده بودم الان اصلا به صورتش نگاه نکردم توی دلم گفتم ببین چه دختر خوبیم! حتی در سخت ترین مواقع زندگی هم دست از شوخی بر نمیداشتم. همگی نشستیم. اول من بودم کنارم مادرم بود. کنار مادرم پدرم نشسته بود و داشت با داماد که کنارش بود حرف می زد. آخرین نفر هم مادرش بود. 3 تا برادر و یدونه خواهرم هم به خاطر کمبود مبل توی اتاق بقلی فال گوش وایساده بودند. آخه ماشالا خانواده پر جمعیتی داشتم. اتفاقا اولین سوالی هم که مادر داماد پرسید این بود:
- چند تا بچه دارین؟
مادرم - 6 تا
- خدا عمرشون بده. ایشون اولی هستن؟
- بله .. اکرم جون بچه اولیه . شما چند تا بچه دارین؟
- من 3 تا دارم. این پسر اولمه. اسمش سعیده. شغلش آزاده. غلام شماست.
سعید - نه مادر من . من غلام کسی نیستم. اگر قبول کنند من پسرشون هستم.
خیلی خوشم اومد. عجب قدرتی داشت توی صحبت کردن. یه جورایی فرق داشت با بقیه.
پدرم - غلام بودن بهتر از پسر بد بودنه. ایشالا که پسر خوبی هستی. نه؟
مادر سعید با خنده - نفرمائید آقای رحیمی. از وجناتش معلومه که پسر خوبیه. من که ازش راضی بودم تا حالا. به من که مادرشم تا حالا تو نگفته.
توی دلم گفتم فعلاً که زد توی پرت. و نیش خنده ای زدم. سریع خودمو جمع کردم. شانس آوردم بجز مادرم کسی خنده منو ندید.
مادر سعید - خانم رحیمی چند تا بچه هاتون ازدواج کردند؟
- فعلا هیچکدومشون. هنوز زوده. اکرم هم هنوز بچس چه برسه به اونا که کوچیکترن
- یعنی برای ازدواج بچس؟ نه خانم رحیمی. ماشالا دختر بزرگ کردی پنجه آفتاب. کجاش بچس؟ تازه الان بهار جوونیشه
سعید هم هر وقت اسم من میومد فرصت پیدا می کرد منو نگاه کنه. خب منم نگاهش می کردم وگرنه نگاه های اونو که نمی فهمیدم. راستش ازش خوشم اومده بود.
پدرم پرسید - دقیقا شغلشون چیه؟
سعید - من خرید و فروش می کنم. در واقع واسطه گری می کنم. بازار مثل موم تو دستمه. توی فرمانیه خونه دارم. ماشین هم از خودم دارم. تا به یاد دارم داشتم زحمت می کشیدم...
صحبت ها طولانی شد. دیگه حوصلم سر رفته بود. که صحبت به جایی رسید که من و سعید بریم توی اتاق صحبت کنیم.

sara_program
20-03-2013, 19:07
وارد اتاق که شدیم به من زل زد و پرسید ببخشید شرایط شما برای ازدواج چیه؟
- من درس برام خیلی مهمه
- اتفاقا برای منم مهمه. حتما درس رو ادامه بدید
- ولی بعدشم کاره. با کار مشکلی ندارید؟
- اکرم خانم واقعا تصور شما از عشق چیه؟ یه مرد اگه عاشق کسی باشه هیچوقت محدودش نمی کنه. من پول تا دلت بخوای می ریزم به پات. برو هر کاری خواستی باهاش بکن. سوال دیگه؟
واقعا بایکوت شده بودم البته همزمانش هم ذوقمرگ شده بودم. هنوز حرفی نزده بودم. حتی نگفته بودم که سوالی دارم یا سوالی ندارم که سعید گفت:
- من فقط یه سوال دارم
- بله بفرمائید
-شما توی زندگی خودتون رو بیشتر دوست دارین یا همسرتون رو؟
-شما چطور؟
- من چی چطور؟ من فعلا منتظر جوابم
خیلی بی پروا و رک حرف می زد . یه کم بهم برخورد ولی جوابشو دادم
- من همسرم رو تا جایی دوست دارم که به من درونم لطمه نزنه
خنده ای از ته دل سر داد و گفت:
- رشتتون چی بود؟
اصلا نخندیدم و با حالت اعتراض و کمی هم قدرت گفتم:
- الهیات
- الهی الهی. حرفتون یادم می مونه. به من درونت لطمه نمی زنم قول می دم
- ولی الان زدید
- الان که همسرتون نیستم
- دارید می شید
وای چه حرفی زده بودم. اکرم دیگه حرف نزنی بهتره
- خب خدا رو شکر تا اینجا از من خوشتون اومده
- ببخشید شما هیچ سوال دیگه از من ندارید؟ فقط اومدید بساط خنده درست کنید؟
- چرا ولی برای جلسات بعدی.
- باشه مشکلی نیست
- پس بریم پیش بقیه. خوشحال شدم از مصاحبت با شما
- منم همینطور
.
.
.
نفهمیدم چطور شد که رفتم سر سفره عقد. خیلی زود به هم دل بستیم و بالاخره خطبه عقد بین ما جاری شد. حالا دیگه من باید بار مسئولیت یه زندگی رو به دوش می کشیدم. قرار عروسی رو سریع گذاشتیم. هنوز تابستون تمام نشده بود. عروسی های ما مختلط نیست ولی آخر مجلس همگی جمع میشن و مردها می رقصند. یادمه شب عروسی واقعا همه تحسینم می کردند. سعید همش از من تعریف می کرد. یک لحظه هم از کنار من تکون نمی خورد. خودمو خوش بخت ترین زن دنیا می دیدم. همه دختر خاله ها و پسر خاله ها از ته دل برای من خوشحال بودند. پریسا، مجید، مرتضی و...
همشون همشون.
تا اینکه سعید کاری کرد که دایی من گریه کنان به بابام گفت مجلس رو بهم بزن اینا بعداً کارشون به طلاق میشکه. بذار الان دخترت راحت بشه...

sara_program
21-03-2013, 13:33
آخر مجلس عروسی که شد پدرم اومد تا چادر سر من کنه. الان وقتش بود که مردها بیان وسط برقصند. ولی همه منتظر بودند که پدرم چادرم رو سرم کنه. وقتی پدرم چادر منو سرم کرد. حس عجیبی داشتم. یعنی دخترم تو دیگه پشت و پناهت شوهرته . من تو رو سپردم دست این مردی که کنارته. دقیقا این حس به من منتقل شد. من که همش درگیر کارهای عروسی بودم. توی عروسی هم داغ بودم الان به یک باره باید با دوران مجردی خداحافظی می کردم. یهو باورم شد آره اکرم دیگه باید مسئولیت به گردن بگیری. دلم یهو برای مادرم تنگ شد و گریه ای کوچیک کردم ولی این گریه زیاد طول نکشید چون آهنگ دختر احمد آباد که تازه مد شده بود رو گذاشتند و همه مردها داشتند می رقصیدند . حالا باید من و داماد از بین رقص اونا و شاباشها رد می شدیم. عروسی رو توی خونه خودمون گرفته بودیم. خونه باصفایی که همه آرزوی حیاطش رو داشتند. از اتاق زدیم بیرون هنوز توی ایوان بودیم که یهو سعید چادر رو از سرم کشید و با حرص هر چه تمام تر چادرم رو پرت کرد گوشه حیاط. آهنگ همچنان می نواخت ولی کمتر کسی می رقصید همه فکر کردند سعید از دست کسی نا راحته. در صورتیکه سعید منو مجبورم کرد بین اون همه مرد برقصم. دیگه من زن سعید شده بودم. پدرم اون لحظه خدا می دونه چی کشید. اگر مجلس رو بهم میزد نمیدونست آینده دخترش چی می شه. اگر هم مجلس رو بهم نمی زد ناموسش داشت جلوی همه مردها می رقصید. من که همیشه توی خلوت خودم می رقصیدم اصلا فکرشو نمی کردم شب عروسیم با بغض بخوام برقصم. عموم، داییم ، بابام، برادرام چطور می خواستند سر بالا کنند توی اون عروسی؟
یه کم که رقصیدم. من رو بی حجاب از خونه بیرون برد. اون زمان مثل زمانه الان نبود که بیشتر عروس ها بی حجاب می زنند بیرون. اون زمان کمتر کسی این کار رو می کرد. مخصوصا جایی که ما زندگی می کردیم. حس بدی داشتم. شوهرم داشت با من پز می داد. این رو دقیقا حس می کردم. ملت بود که به من نگاه می کرد. خدا رو شکر که اون زمان موبایل نبود!
من خیلی ناراحت بودم. اما اصلا انتظار نداشتم بد تر از این هم برام اتفاق بیفته. خدایا چی دیدم اون شب؟

sara_program
22-03-2013, 09:24
به خودم گفتم اکرم ناراحت نباش. عروسی یه شبه. خوش باش. سعی کردم طرز فکرمو به طرز فکر سعید نزدیک کنم. سخت بود ولی نشدنی نبود. یه کم که گذشت من تونستم خودمو پیدا کنم. دسته گلم رو بردم بالا و با بیس آهنگ دسته گل رو توی هوا تکون میدادم. ماشینهای زیادی دنبالمون بودند. خیلی خوش گذشت. صدای هیاهو و با بوق و آهنگ و سوت قاطی شده بود. منم جو گیر شده بودم. خیلی زود روحیه گرفتم. اصلا دیگه نگاه های مردم اذیتم نمی کرد. من دیگه کنار شوهرم بودم. واسم همین مهم بود. دیگه باید به رسوم سعید هم احترام می ذاشتم. اگرچه سعید درباره رسومش قبلا هیچی به من نگفته بود و اون چادر پرت کردنش توهین به بابای من میشد! ولی من خیلی زود همه این چیزا رو فراموش کردم و پا به پای سعید خوشحالی می کردم. بعد از عروسی رفتیم خونه مادرشوهرم. آخه خونه خودمون تهران بود. داخل کوچه که شدیم دیدم جمعیت زیادی قبل از ما توی کوچه منتظر ما بودند. یه چند تا هم صندلی داخل کوچست. از سعید نپرسیدم این صندلیا واسه چی توی کوچس. شاید می خواستم خودم سوپرایز بشم! توی کوچه هم در حد 1 ربع بزن و برقص بود و همه جوانها رفتند و فقط بزرگهای فامیل سعید موندند. اکثراً پیرمردهایی که لباس محلی پوشیده بودند و سبیلهاشون ناموسشون محسوب می شد مونده بودند. من میدونستم سعید لره ولی نمیدونستم این رسم برای چیه. آخه من لر زیاد دیده بودم ولی این رسم رو هنوز هم که هنوزه توی هیچ قبیله ای ندیدم! به سعید گفتم سعید اینا چرا نمی رن؟ سعید گفت امشب اینا تا صبح توی کوچه می مونند. چیزی نگی . حرفی نزنی اکرم. من آبرو دارم. فقط سرتو بنداز برو تو خونه
تنم به لرزه افتاد چند تا غول فشن پشت در خونه منتظرن که چی بشه؟ اصلا این سبک عروسی رو نمی پسندیدم. خیلی رسم بی خودی بود. صبح که شد من و سعید رفتیم توی کوچه. مادر سعید یه دستمال رو نشون پیر مردها داد. اونا نظر می دادند و به اندازه وسعشون به من شاباش می دادند. هر کی بیشتر شاباش می داد یعنی بیشتر از من خوشش اومده و به سعید تحسین می گفت. من باید همونجا می فهمیدم با چه پشت کوه هایی وصلت کردم. ولی اینقدر به سعید علاقه داشتم که به خاطرش هر خفتی رو به جون خودم می خریدم. حالم از همه دنیا بهم می خورد به جز سعید. نمی دونم اسمشو می شه خریت گذاشت یا عشق. واقعا نمیدونم.
بالاخره اون روز هم تموم شد و من و سعید باید می رفتیم تهران. الان دیگه به بهترین زندگی که سعید قولشو بهم داده بود فکر می کردم. من قرار بود خانم خونه ای توی فرمانیه بشم و سعید قول داده بود عشق و جوونیش و رو به پای من بریزه منم قول داده بودم بهش وفادار بمونم. معامله منصفانه ای بود. من به پول سعید فکر نمی کردم ولی از طرفی دوست داشتم توی اون منطقه از تهران هم مدتی زندگی کنم. ما وضضع مالیمون خوب بود ولی نه به اندازه ای که بتونیم بالا شهر تهرون خونه داشته باشیم. وای که چقدر طرز فکرم بچگانه بود. بالا شهر تهرون ... الان فقط خندم می گیره
با سعید بار و بندیل رو بستیم و یه خاور هم گرفتیم با جهاز من رفتیم رو به خونه خودمون. قرار بود مادرم هم بیاد توی چیدن چهزیه کمکم کنه که سعید مانع شد و گفت که یه کارگر می گیره یه روزه همه جهزیه رو برام بچینه. شاید دوست داشتم مادرم باشه ولی درک کردم سعید دوست داشت تنهایی بریم مسافرت. منم به قصدش احترام گذاشتم.

sara_program
23-03-2013, 22:05
دوستان به علت مسافرت کمتر میتونم داستانمو آپ کنم. البته هر جا اینترنت گیرم بیاد بقیشو می نویسم

sara_program
24-03-2013, 12:27
از عروسی ما حدود یک ماه گذشته بود. رفتار های ضد و نقیض از سعید سر می زد ولی در کل از زندگیم راضی بودم. بهترین زندگی رو داشتم. سعید سر قولش مونده بود و همیشه کیف من پر از پول بود. از ولخرجیهام دیگه نمیگم. چون خودمو توی پول خفه کرده بودم. هر طور که می خواستم تیپ می زدم می رفتم بیرون. سعید اصلا کاری به کارم نداشت. تازه خوشحالتر هم میشد اگر من بیشتر به خودم می رسیدم. ولی اگر توی خیابون کسی چیزی به من می گفت جرأت نمی کردم به سعید بگم چون دعوای حسابی با من می کرد. یک شب که از یک مهمونی برگشته بودیم. داشتیم با سعید خیابون گردی می کردیم. البته با ماشین. این هم اضافه کنم که ماشین سعید توی اون زمان الگانس بود. آهنگهای اندی و کوروس تازه مد شده بود. سعید آهنگ گذاشته بود و داشتیم آهنگ گوش می دادیم. هر دومون خسته بودیم. ولی خیلی حس خوبی بود. من خیلی خیابون رو توی شب دوست دارم. یه حس عجیبی داشتم که شاید به ندرت برای آدم اتفاق بیفته. حس می کردم سبک هستم. فکر می کردم توی هوا هستم. ساده بگم با خودم خلوت کرده بودم و آرامش داشتم. شیشه ماشین هم پایین بود و داشت باد ملایمی به صورتم می خورد. هوا پاک پاک بود. دستمو از شیشه بردم بیرون تا با انگشتام باد رو لمس کنم. شاید حس پرواز داشتم نمی دونم. ولی میدونم خیلی حس خوبی بود. توی حال و هوای خودم بودم که سعید گفت دستتو بردی بیرون از پنجره که همه بهت توجه کنند؟ دوست داری توی معرض توجه باشی؟
دستمو از پنجره آوردم توی ماشین و گفتم:
-این چه طرز صحبت کردنه؟ تو شب عروسی به من میگی جلوی همه برقصم حالا میگی دستمو از پنجره نکنم بیرون؟ خودت می فهمی...
هنوز صحبتم تموم نشده بود که سعید با پشت دستش زد توی دهنم. خیلی محکم زد. اونجا بود که اولین کتک رو از سعید خوردم. دیگه هیچی حرف نزدم. با سعید قهر کردم. به خیال اینکه میاد و ازم دلجویی می کنه. خیلی تابلو بود که اون مقصره. ولی سعید پیشدستی کرد و دیگه با من حرف نزد. وقتی رسیدیم خونه اولین کاری که سعید کرد این بود که رفت توی اتاق خواب و در رو پشت سرش قفل کرد . به خودم گفتم صبح همچین برات صبحونه درست کنم که کیف کنی. فکر می کردم سعید هم همکلاسیهای من هستند که بشه براشون از این نازها بکنم. با این امید شب رو خوابیدم. صبح زود با صدای شکستن استکان از خواب پریدم. سریع رفتم ببینم چی شده. ولی وقتی رسیدم صدای بسته شدن در رو شنیدم. سعید بود که رفته بود بیرون. دیدم صبحونشو خورده و مخلفات صبحونه رو پرت کرده توی ظرفشویی...
اونجا بود که بغضم ترکید. سعید هم نبود. یه دل سیر گریه کردم. تصمیم گرفتم وسایلم رو جمع کنم و بذارم و برای همیشه اونجا رو ترک کنم. رفتم سر کمد لباسها. تمام لباسها رو سعید برام خریده بود. نتونستم هیچکدوم رو بردارم. حلقمو انداختم روی میز صبحانه و فقط شناسنامه رو برداشتم به آژانس هم زنگ زدم . ولی دیدم در خونه قفله. هر کاری کردم نتونستم در رو باز کنم. تصمیم گرفتم به پلیس تلفن کنم. ولی اگر پلیس میومد من چیزی رو نمیتونستم ثابت کنم. از طرفی هم ته دلم زندگیمو دوست داشتم. یه کم که با خودم فکر کردم دیدم سعید اگر دوست داشت من برم که در رو قفل نمی کرد. دلم به این چیزها خوش بود...
تصمیم گرفتم موضع خودمو عوض کنم. لباسامو سریع در آوردم و شیشه خورده های داخل آشپزخانه رو جارو کشیدم. آشپز خانه رو تمیز تمیز کردم. یه دسمالی هم به خونه کشیدم. اتاق خواب رو هم تمیز کردم. فقط مونده بود ناهار درست کردن. دیگه وقت نداشتم صبحونه بخورم. سریع دست به کار شدم و تدارکات ناهار رو چیدم. ظهر که شد سعید اومد خونه. اصلا به روی خودش نیاورد که اتفاقی افتاده. خیلی مهربون با من برخورد کرد. ولی من رفتم که اگه چیزی ته دل سعید از من مونده ازش دلجویی کنم. گفتم:
- سعید. وقتی صبح رفتی من خیلی فکر کردم. من دیشب حرف خوبی بهت نزدم ولی من واقعا بی منظور دستمو از ماشین برده بودم بیرون. ولی تو هم قبول کن که دیشب با من تند حرف زدی
سعید همونطور که داشت ایستاده سالاد رو با دستش بر میداشت بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
- تکرار نشه
بعدش رفت سر قابلمه و گفت:
- به به ببین عسلم چی پخته امروز...
داشت از غذا تعریف می کرد . من فهمیدم منظورش اینه که دیگه دوست نداره درباره دیشب صحبت بشه. با یه حرف "تکرار نشه" بحث رو تموم شده اعلام کرده بود. من تازه فهمیدم شوهر آدم دوست خوابگاهی آدم نیست. باید خیلی حساب شده باهاش برخورد کرد. من هنوز زندگیمو دوست داشتم. و به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدم.
به خودم قبولاندم که سعید تند مزاجه و باید قلق سعید بیاد دستم. از اون موقع دیگه همه تلاش من این بود که قلق سعید رو پیدا کنم. بابت این قضیه هم خوشحال بودم.

vahidhgh
25-03-2013, 17:02
سارا خانوم تا اینجا عالی نوشتی من که حسابی مشتاق ادامش هستم
اینکه به زبان عامیانه نوشتی میتونه با خواننده ارتباط برقرار کنه و خیلی خوبه

sara_program
25-03-2013, 17:57
سارا خانوم تا اینجا عالی نوشتی من که حسابی مشتاق ادامش هستم
اینکه به زبان عامیانه نوشتی میتونه با خواننده ارتباط برقرار کنه و خیلی خوبه

سلام. شما لطف دارین. من پیش شما شاگردی می کنم. :n16:

sara_program
25-03-2013, 22:13
توی هر کاری که استعداد داشتم توی پیدا کردن قلق سعید خیلی بی استعداد بودم. تحقیر ها و کتک های سعید بیشتر می شد و من فقط خودمو مقصر می دونستم. یه جای کار ایراد داشت. من باید می فهمیدم ایراد کار از کجاست.خانواده سعید منو خیلی دوست داشتند. تک خواهر سعید مثل خواهر منم بود. خیلی مظلوم و مهربون بود. سنگ صبور من بود. کتکهای سعید از یک طرف، اینکه دیگه نمیذاشت من ادامه تحصیل بدم از یه طرف منو روانی کرده بود. اکرم قبلی رو توی وجودم کشته بود. داشتم کم کم با شرایطش خو می گرفتم. تا اینکه یه مهمونی بزرگی دعوت شدیم. توی اون مهمونی تمام فت و فامیل سعید دعوت داشتند. خب لرها اخلاقشون همینه که همگی با هم مهمونی میدند. اتفاقا مهمونی گرم و خودمونی هم بود. داشت خوش میگذشت. که احساس کردم عمه ی سعید یه جورایی توی فکره. رفتم کنارش بهش گفتم عمه جان نبینم غصه دار باشین. چیزی شده؟
عمه سعید یه کم خودشو جمع کرد و گفت: نه عزیز دلم. نه جانم. غصه که همه جا هست. باید دید گره گشا کجاست
در همین لحظه یه اشاره ای با ابروهاش به من کرد که گویای این بود که دنبالش برم. دنبالش رفتم توی آشپزخونه. خیلی کنجکاو بودم. هر دم از این باغ بری میرسد. دیگه عمه سعید با من کاری نداشت که اونم باهام کار داره. بیشتر برام طنز بود! یه نگاهی به اطرافش کرد و خیلی سریع بهم گفت: اکرم جون شوهرت اینی که میشناسی نیست. بعدا برات کامل توضیح میدم الان نمیتونم... آره اکرم جون چای همین رنگی عالیه. یه سینی بریز و بیار
و رفت پیش بقیه مهمونها
من موندم و دنیایی که روی سرم می چرخید. چای نریختم رفتم کنارش نشستم. من دیگه کجا پیداش میکردم. گفتم:
عمه جان تو رو خدا درست بگو ببینم چی میگی؟
چشمای معصوم عمه سرخ شد . توش اشک جمع نشد. بیشتر انگار جیگرش سوخت و چشماش قرمز شد. بهم گفت:
- اکرم جون من مسئولم من پس فردا توی یه متر جا میخوام بخوابم باید یه سری حقایقو بهت بگم. فقط حلالم کن که زودتر بهت نگفتم. تو هم دختر منی.
- عمه جون ول کن این تشریفاتو. حرفتو بزن مردم من
-(دستمو گرفت توی دستش.. یه کم مکث کرد و گفت) سعید اسم برادر شوهرته. سعید الان سوئیسه. تو تا حالا ندیدیش. اسم واقعی شوهرت حمیده. 8 سال توی کردستان زندانی سیاسی بود. تا اومد بیرون از زندان براش زن گرفتند. شناسنامه سعید هم دیگه بدردش نمیخورد. سعید و حمید خیلی شبیه همدیگند. . .
هنوز عمه داشت حرف میزد ولی من چیزی دیگه نشنیدم. فقط سرم سنگینی می کرد. دیگه نمیخواستم بشنوم. هیچکس نباید می فهمید که من حقیقت رو فهمیدم. عمه حال منو که دید قسمم داد که لو ندم حقیقتو فهمیدم. زبانم توانایی قول دادن نداشت ولی توی دلم بهش قول دادم. بقیه فهمیدند که حال من خرابه. اومدند دورم جمع شدند. توی دلم به خودم گفتم اکرم الان وقت غش کردن نیست. محکم باش تا یه فکری بکنی. اکرم ... ای سیاه بخت.... فقط خدا کمکت کنه
ولی توی همین فکرها بودم که دیگه هیچی نفهمیدم. من فشارم به یکباره افت کرده بود. شانس آوردم که سکته نکردم. خطر از بیخ گوشم گذشته بود.

sara_program
28-03-2013, 09:59
من فقط چند ثانیه غش کرده بودم. همه نگرانم بودند و کلی سوال ازم می پرسیدند. همه دوست داشتن بدونند چه اتفاقی برام افتاده. ولی من حوصله جواب دادن نداشتم. عمه که کنار من بود بهشون گفت چیزی نیست اومد یهو بلند بشه سرش سیاهی رفت. اینقدر بهش جو ندید. برید کنار بذارید نفس بکشه ...
خلاصه اوضاع یه کم عادی شد و شوهرم که نمیدونم باید بگم سعید یا حمید خیلی نگران به نظر می رسید. مدام از من دلجویی می کرد. ولی من نمیدونستم چه کاری درسته چه رفتاری درسته. ولی در اون لحظه بهش اطمینان دادم که راز کثیفشو نمیدونم. من که تا چند دقیقه پیش خیلی گرسنه بودم الان دیگه اصلا اشتها نداشتم. فقط منتظر بودم برگردیم خونه. 3 ساعت بعد ساعت 11 شب از همه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم که بریم خونه. توی راه بودیم. شیشه رو کشیدم پایین و دستمو از پنجره بردم بیرون. و یه نگاهی به حمید انداختم و گفتم اشکالی داره اگه امشب دستم از پنجره بیرون باشه حمید؟
حمید دست راستش روی فرمون بود و به دست چپش تکیه داده بود تا اسم حمید رو ازم شنید ناخودآگاه چشماش ریز شد و خون توی صورتش دوید. حالا فهمیده بود من چرا غش کردم و فقط داشت فکر می کرد کی حقیقتو بهم گفته. حمید اصلا توی صورت من نگاه نکرد. هیچی نگفت فقط رانندگی کرد. نفسش حبس شده بود و من میدیدم که خشکش زده. من دوباره ادامه دادم.
- اون دفعه سعید زد توی صورتم و بهم هشدار داد که تکرار نشه. ولی حمید اینطوری نیست چون میدونه من می خوام طلاقمو بگیرم و فقط منتظرم صبح بشه و برای همیشه برم کاری باهام نداره
- خفه شو (فیلتر)
-چرا خفه شم؟ تازه دارم حرف می زنم. هر چی خواستی فحش بده و کتک بزن. من در هر صورت فردا از اینجا می رم. حرفهامو هم بهت میزنم
سعید پوزخندی زد و گفت:
- هر گوهی که بخوری من طلاقت نمی دم. مهرتو مثل سگ پرت میکنم جلوت. طلاقتم نمی دم. اگه رفتی سلام منو به بابات برسون بگو دیگه برت نگردونه
- دادگاه طلاقمو ازت می گیره اصلا عقد ما اشتباه بود. من با سعید ازدواج کردم نه با حمید
- زر نزن. اسم مهم نیست . تو عاشق من شدی. حالا اسمم هر چی می خواد باشه. ضمناً کدوم دادگاه؟ تو ثابت کن که من سعید نیستم
بعدش خنده ای زد و گفت:
- عجب!!! کی توی گوشت خونده که من سرت کلاه گذاشتم و عقدمون باطله؟ آخه الاغ تو از من و بدبختیام چی می دونی؟ منن هیچی بهت نگفتم که دردسر خودت کمتر بشه. تو هرچی کمتر بدونی واسه خودت بهتره. من دوستت داشتم که هیچی بهت نگفتم خودتم خوب می دونی که یکی یه دونه منی اونوقت حرف طلاقو می زنی؟
اون شب حمید داستان زندگیشو برام کامل تعریف کرد و من فقط اشک می ریختم. نه برای حمید . برای خودم که نمیدونستم باید چیکار کنم. اون خیلی چرم زبون بود. تونست منو اونشب راضی کنه که ترکش نکنم. برام تعریف کرد که تا حالا چند تا افسر پلیس کشته. و اگر باز هم پاش بیفته می کشه. اما هر کاری کرده بودند اعتراف نکرده. 8 سال توی زندان سیاسی با بدترین شرایط بوده ولی اعتراف نکرده. اما الان داشت برای من اعتراف می کرد. بهم گفت:
- ببین اکرم من شماره افسرهایی که کشتم از دستم خارجه . تو هم دیگه همدست منی. من پام گیر بیفته اولین کسی که با من میره هلفدونی تویی. خودتم خوب میدونی. حالا دو راه داری. یکی اینکه بچه بازی دربیاری و با من دربیفتی. یکی اینکه عاقل باشی و مثل قبل پشت من باشی. راه اول بدبختیه راه دوم خوشبختیه
- من نفهمیدم الان تهدید کردی یا نصیحت؟ تو چطور می تونی آدم بکشی؟
- افسرا مانع کار منند. همشون یه مشت سگند و باید کشته بشند . . .
سعید داشت همینطور حرف می زد که من تازه فهمیدم زخم روی صورتش تصادفی نیست. خیلی حرفه ای بود. راست می گفت. من فعلا نمیتونستم کاری کنم چون پای خودم و خانوادم هم گیر میفتاد. اون اصلا نپرسید کی حقیقتو بهت گفت. علتشو میدونستم. چون شم خیلی قوی داشت. اون خودش پازل رو چیده بود و فهمیده بود. آره اون خیلی حرفه ای بود. تا تونستم ازش سوال پرسیدم و در کمال تعجب دیدم همه چیو داره به من می گه. تا اینکه شوهر قاتل من اعتراف کرد که مواد مخدر مصرف می کنه. حالا من فهمیده بودم یه شوهر معتاد قاتل سیاسی وحشی دارم که منو دوست داره. هنوز میشد لطافت رو توی این آدم دید؟ من اون شب ازش قول گرفتم که اعتیاد رو کنار بذاره. دور این کارها رو هم خیط بکشه. خوشحال بودم که همه چیو درباره شوهرم می دونم . من چاره ای جز اینکه کنارش بمونم نداشتم. تنها کاری که ازم بر اومد این بود که مراقب باشم دیگه سمت خلاف نره. فقط نگرانیم این بود که اون هنوز پشیمون نبود. اون قتلهاش رو می گفت جهاد در راه خدا! داشتم شک می کردم که اصلحه داره یا نه. خیلی با احتیاط ازش پرسیدم:
- اصلحه از کجا میاوردی؟
- الان توی خونه داره انتظار منو می کشه. اصلحه مثل ناموس آدمه باید ازش خوب مراقبت کنم. ترسیدی؟ نترس گلم اصله تو خونه خوبه
گذاشتم کامل که حرفاشو زد گفتم حمید؟
- جانم گلم
همینجور میزدمش و فحش بهش میدادم. اون هم پارک کرد و گذاشت که من حسابی کتکش بزنم. من فقط می زدمش و گریه می کردم. یه 5 دقیقه گذشت و من توی بقلش فقط داشتم گریه می کردم

sara_program
06-04-2013, 12:47
این ماجرا صدمه خیلی بدی به من زد. صدمه ای که نمیشه توصیفش کرد. یه جوری حس تهی بودن. یه جور حسی که انگار سرم کلاه رفته. یه حسی که نمیتونستم بفهمم شوهرم به من علاقه داره یا نه. فقط میتونم بگم خیلی حس بدی بود. از همه بدتر اینکه من هنوز دوستش داشتم. بعد از اون ماجرا خانواده حمید بیشتر هوای منو داشتند. خیلی با من مهربون بودند. نمیدونم همدردی بود یا ترحم یا ترس. فقط اونها پشت من رو خالی نکردند. حمید روز به روز بدتر می شد. اخلاقش گندتر می شد. دیگه چیزی نداشت که من ندونم. دیگه ترسی از من نداشت. دوست داشتن من رو هم مطمئن شده بود. میدونست بدتر از این نمیتونسته باشه و من قبولش کردم. خیلی با من بدرفتاری می کرد. دیگه کارش به جایی رسیده بود که شبانه روز توی خونه مواد مصرف می کرد. خونه پر از دود می شد. مدام منقل جلوش پهن بود و من مسئول درست کردن منقلش شده بودم.یه کم منقلش یا چای دیر میشد جد و آبادم رو میاورد جلوی چشمام. من این قضیه رو از خانوادم پنهان کرده بودم. نمیتونستم به اونها شوک وارد کنم. فقط تحمل میکردم. یه روز داشتم با مادر شوهرم درددل می کردم. خیلی خسته شده بودم. مادر شوهرم پیشنهاد داد که بچه دار بشم. گفت اکرم جون من پسر خودمو میشناسم. هر چی باشه پسر منه. خون من توی رگهاشه. یه غیرتی داره. تو اگه بچه دار بشی مسئولیت پذیر می شه و اخلاقش بهتر می شه.
من به پیشنهاد مادر شوهرم گوش دادم و یه پسر کاکل زری به دنیا اوردم. حتما سوال براتون پیش اومده که حمید شغلش دقیقا چی بود؟ حمید هم شر خر بود هم اینکه وسایل برقی قاچاق وارد می کرد و با کلاه برداری به قیمت دوبله می فروخت. یه زمین رو به چند نفر میفروخت. همیشه وضع مالیش عالی بود. و از همه جالب تر اینکه هیچ ردی ازش به جا نمی موند. برای سرش قیمت تعیین کرده بودند. حمید حتی یک بار که توی زندان بوده حکم اعدامش میاد ولی به یه مناسبتی بهش عفو میخوره. خب نمیشه انکار کرد که پشتش یه کم گرم بود ولی نمیدونستم کی اینقدر هواشو داره. البته بعدا فهمیدم که وقتی بهش برسیم بهتون می گم.
پسری که من به دنیا آوردم زندگی رو برای ما برای مدتی شیرین کرد. اسمشو گذاشتیم سپهر. سپهر من خیلی شبیه من بود. دیگه حس تنهایی نداشتم. شب و روزم شده بود سپهر. اخلاق حمید یه کم بهتر شد ولی دوباره بعد از مدت کمی شرایط مثل سابق شد

sara_program
07-04-2013, 17:25
سپهر باعث میشد من شرایط رو بتونم تحمل کنم. حمید دیگه کاری نبود که نکنه. فقط خدا رو شکر می کردم که به من وفادار مونده و درکنار اعتیادش و الکلی بودنش چشمش دنبال زن دیگه ای نیست. اعتراف میکنم نسبت به این زندگی خو گرفتم. داشتم زندگیمو میکردم. دیگه کارهای حمید برام عادی شده بود. و طبیعتا خانواده من کم کم همه قضیه رو فهمیدند. نمیدونم بگم دقیقا از چه موقع اونها قضیه رو فهمیدند . اصلا یادم نیست. فقط میدونم گذر زمان همه چیز رو فاش کرد. رابطه خانواده من و حمید کدر شده بود. خانواده من نمیتونستند حمید رو به عنوان داماد قبول کنند. ولی مسئله این بود که من حمید رو شوهر خودم میدونستم و همیشه حمایتش میکردم. شاید ناخواسته داشتم سپهر رو حمایت میکردم...
سپهر روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشد. سپهر رو خودم میبردم مهد کودک و میاوردم. صبح ساعت 6 صبح که می بردمش مهد کودک تا بیام خونه و نهار درست کنم ظهر شده بود. ظهر هم اصلا نمیفهمیدم ناهار میخورم یا نمیخورم میرفتم دنبالش که بیارمش. بعد از مهد کودک می بردمش کلاس شنا. روزهایی هم که کلاس شنا نداشت می بردمش کلاس طراحی. یعنی هر روز من ساعت 6 بعد از ظهر می رسیدم خونه. تا می رسیدم خونه باید شام درست می کردم. تمام روز باید کارهای خونه میکردم و می رفتم سراغ سپهر. خیلی خسته می شدم. شبها نیمه بیهوش فقط میخوابیدم. زندگی برام طوری شده بود که نمیتونستم مثل سابق به حمید توجه داشته باشم. علت اصلیش این بود که حمید مسئولیت سپهر رو کامل بر عهده من گذاشته بود. خیلی از زندگی خسته شده بودم . تنها دلخوشیم این بود که سپهر داره بزرگ می شه. ولی هنوز هم که هنوزه متعجبم با اون همه کار که من داشتم چطور زندگی رو به اون خوبی مدیریت می کردم. همیشه خونه ای که من خانم اون خونه بودم تمیز و مرتب و با نظم بود. خیلی با سلیقه و ذوق توی خونه کار می کردم. ولی حمید پاداش زحمات من رو با صیغه کردن زنهای خراب داد. یه روز گوشی خونه زنگ خورد. تلفن رو که برداشتم. خانمی به خیال اینکه حمید گوشی رو بر می داره قبل از اینکه من بگم الو ، سراسیمه گفت : حمید امشب نیا. امشب نیا. مثل اون دفعه نشه که نزدیک بود خرابمون کنیا. اووووووویییییییی یارووووووو! چرا جواب نمی دی؟ فکر کردی من از اوناشم که بذارم بی دله در بری؟ آمارتو زدم . میگن خر مایه هم که هستی. اگه میخوای به اکرم جون (...) خانم چیزی نگم مایه رو رد کن بیاد
بعد فقط من مونده بودم و صدای بوق بوق تلفن. بیشتر تعجب من سر این بود که حمید، یه قاتل بالفطرس. چطوری میشه که یه زن از همه جا رونده شده که اگه بمیره کسی سراغش نمیاد داره ازش اخاذی می کنه؟ کلا شده بودم شکل علامت سوال. منتظر بودم حمید برسه که خیلی آروم و با خونسردی چشماشو در بیارم.
اتفاقا حمید 2 دقیقه بعدش رسید. من از شدت ناراحتی اشکم در نمیومد. عجله هم داشتم باید می رفتم سراغ بچم. ولی اصلا نمیتونستم تمرکز کنم. به حمید گفتم :
منو نگاه کن. تا حالا تو هر [ویرایش] کاری خواستی کردی نمیذارم با آینده بچم بازی کنی. به اون زنیکه هم بگو من همه چی رو فهمیدم دیگه فکر تیغ زدنت نباشه. آخه بدبخت بچت داره بزرگ میشه. [ویرایش]
همینطور که ناسزا [ویرایش] میگفتم ازش دور می شدم و میرفتم سمت در خروجی. ولی حمید نذاشت که من برم بیرون. خیلی مضطرب بود. سوئیچ رو برداشت و گفت من میرم سراغ سپهر عزیزم. قضیه اونطوری که تو فکر میکنی نیست گلم. بذار سپهر رو بیارم همه چیو واست توضیح میدم.
اون بار تنها دفعه ای بود که حمید رفت دنبال سپهر. من هم که نمیتونستم باور کنم شوهرم به من خیانت کرده توی خونه منتظر موندم تا حمید بیاد

sara_program
10-04-2013, 18:05
صبر کردم تا حمید با سپهر اومدند خونه. سپهر رو که دیدم بقلش کردم و بوسیدمش بهش گفتم: الهی قربونت برم. کجا بودی عزیز مامان؟
فقط بچمو توی بقلم گرفته بودم و گریه می کردم. تنها دلخوشی من توی زندگی بچم بود. اگه سپهر نبود من حتما دیوانه می شدم. اصلا به حمید نگاه هم نکردم. سپهر رو بردم توی اتاقش بهش گفتم پسر مامان الان باید چیکار کنه؟
سپهر جواب منو نداد. با دستای کوچیکش اشک منو پاک کرد و با اون قیافه معصومش گفت:
- مامان چرا گریه می کنی؟
از این کارش خندم گرفته بود. مثل آدم بزرگا رفتار می کرد. خندیدم و بهش گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود
- پس من کلاس شنا نمی رم پیشت می مونم باشه؟
تازه فهمیدم حمید سپهر رو کلاس شنا نبرده. سریع برگشتم به حمید نگاه کردم و گفتم هنوز نمیدونی بچت کلاس شنا داره؟
- چرا توی ماشین بهم گفت!
- دیگه چی بگی؟!
بعدش غذای سپهر رو براش بردم توی اتاق خودش و در رو بستم. دیگه من مثل مار زخمی بودم روبروی حمید.
اما 5 دقیقه بعد...
دوباره حمید با زبونش من رو خام کرد. خدایا ساده لوحی تا چقدر؟ یادم نیست دقیقا چی بهم گفت ولی یادمه که اصلا کارشو توجیه نکرد و بهم قول داد که دیگه تکرار نکنه. و این رو یادمه که گفت کدوم مردی هست که سر و گوشش نجنبه؟
من خیلی زود بخشیدمش. من هنوز زندگیمو دوست داشتم. سپهر هم توی سن حساسی بود. من اصلا نمی ذاشتم سپهر سختی بکشه. البته وقتی من کتک می خوردم سپهر خیلی برام گریه می کرد ولی من نمیتونستم کاری کنم که اوت کتک خوردنم رو نبینه. حمید باید رعایت می کرد که اصلا براش مهم نبود
یادمه سپهر فکر می کرد بابای همه بچه ها معتادند. فکر می کرد شغل باباش اینه که بشینه پای منقل. قربون بچم برم دلش صاف صاف بود. من حمید رو بخشیدم ولی حواسم بیشتر به حمید بود. من این قضیه رو به مادر شوهرم گفتم. خیلی اظهار ناراحتی برام کرد و بهم گفت که باید با سعید مشورت کنیم.
زنگ زدم سوئیس و با برادرشوهرم صحبت کردم. خیلی مودبانه و محترمانه با من صحبت کرد. سعید وضع مالی خیلی خوبی داشت و یک زن چینی هم اونجا داشت. سعید بهم گفت: زن داداش غصه نخور. من درستش میکنم. بفرستش بیاد این طرف. بهش شغل می دم خونه هم که نمیخواد. بیاد پیش خودم. بعد از 6 ماه که اینجا بود میفرستم شما هم بیاین این طرف.
یه در امید برام باز شد. خیلی شنگول و خوشحال این قضیه رو به حمید گفتم و برای اولین بار حمید بدون چون و چرا با حرف من موافقت کرد.
کارهای حمید خیلی زود روبراه شد و حمید رفت سوئیس پیش سعید.

sara_program
15-04-2013, 14:23
طبق قرارمون حمید باید 6 ماهه کارهاشو روبراه می کرد. وقتی حمید رفت توی خونه جای خالیش رو واقعا احساس می کردم. با اینکه خیلی منو اذیت می کرد ولی وقتی نبود حس تنهایی می کردم. سپهر هم حس منو داشت مدام بهونه باباشو می گرفت. اون زمان اینترنت نبود. خیلی پول تلفن می دادیم چون مدام با تلفن با حمید در ارتباط بودم. سعید برای حمید کار پیدا کرده بود و خیلی خوشحال بود وقتیکه باهاش صحبت کردم. به من گفت: زن داداش حمید یه دنیا عوض شده. سر وقت می ره سر کار و با دل و جون کار می کنه. تا حالا پولهاش رو جمع کرده. . .
وقتی سعید درباره حمید اینطوری می گفت خدا رو شکر می کردم که نتیجه صبر کردنم رو خدا بهم داده. تا اینکه یه روز خونه مادرشوهرم مهمون بودم. داشتیم تدارک شام رو می دادیم که یکی به خونه مادرشوهرم زنگ زد. گوشی رو برداشتم. صدای آشنایی بهم گفت : الو
صدای حمید بود. من هم جوابشو دادم و حسابی باهاش گرم برخورد کردم . حس کردم تاخیر صدا وجود نداره انگار امروز حال مخابرات جا اومده. که حمید بهم گفت:
-عزیزم من فرودگاهم. اومدم ایران. خوشحال شدی مگه نه؟
-اذیت نکن حمید. من امروز اصلا حوصله...
بین حرفام بود که صدای پیجر فرودگاه رو شنیدم. بلند گفتم:
حمید تو اینجا چیکار می کنی؟ هنوز 6 ماه نشده. چی شده؟
خیلی نگران بودم.
- عزیزم دوری از تو و سپهر داشت دیوونم می کرد. بابا داشتم دیوانه می شدم. خیلی دلم براتون تنگ شده . . .
من نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. این حرفها رو دوست داشتم حمید بهم بزنه ولی نه توی این موقعیت! خلاصه اینکه دستام داشت می لرزید و تصمیم گرفتم خوشحال باشم که حمید اومده. خیلی ابراز خوشحالی کردم و تلفن دست به دست همه چرخید و حمید با همه صحبت کرد در آخر که دوباره با خودم صحبت کرد بهم گفت: عزیزم من هیچی پول ندارم. من با آژانس میام خونه. دم در پول رو حساب کن.
- پس سعید که می گفت تو پولاتو جمع کردی
- آره قضیش مفصله. فعلا پولها پیش سعیده. الان وقت ندارم. خیلی خسته ام. اومدم خونه برات همه چیو می گم
خداحافظی کردیم . من رفتم جلوی آینه تا یه سر و سامونی به صورتم بدم. بهد از مدتها حمید داشت میومد خونه. البته خونه مادرش. خیل خوشحال بودم. توی عالم های خودم سیر می کردم که تلفن زنگ خورد. گفتم لابد حمیده. گوشی رو که برداشتم دیدم سعید گفت : الو
من هم حسابی تحویلش گرفتم. میخواستم ازش تشکر کنم که حمید رو سربراه کرده ولی دیدم سعید خیلی عصبانیه. سعید همه چیو واسم تعریف کرد و گفت دیگه حمید حق نداره هیچ تماسی با سعید داشته باشه

sara_program
18-04-2013, 12:21
سعید خیلی عصبانی بود. همینطور پشت تلفن داد می زد. گفت زن داداش سعید الان میرسه ایران. بهش راه ندید توی خونه.
- چرا آخه؟ چی شده؟
- من کم دستشو گرفتم؟ کم در حقش لطف کردم؟ از سر کار برگشتم خونه میبینم حمید با زن من تو خونس. همونجا یه کتک بهش زدم. ولی زن داداش هنوز دلم ازش پره. تا میتونی اذیتش کن. . .
من باور نمیکردم که حمید یه همچین کاری کرده باشه. قتل و اعتیادش برام قابل تحمل بود ولی خیانت کردنش نه. فقط سوال بود که از ذهنم با سرعت برق میگذشت. هرکدوم که سر زبونم میومد می پرسیدم. مثلا پرسیدم:
- تو که گفتی می ره سر کار و پول در آورده
- ببله که می رفت. نکنه فکر کردی میذارم پول بیاره ایران؟ با اعتبار من رفته سرکار و پول در آورده. حیف سرب که به این آدم نسناس بدم. فقط بهش پیغوم بده بیام ایران زندش نمی ذارم
از صحبت های من مادرشوهرم قضیه رو فهمید و گوشی رو از دستم گرفت. هی نفرین میکرد و می زد به سینش. لحظه سختی بود. من اونجا به چشم خودم دیدم که حمید آق مادر شد. همین هم دامنگیرش شد
همگی ازش متنفر شده بودیم. دوست نداشتیم زنگ خونه به صدا در بیاد. دولت سوئیس دیپورتش کرده بود. شوهر من! آخ اکرم کارت به کجا رسید؟ داشتم منفجر می شدم. هر چی من آبرو دار بودم حمید آبروی منو می برد.
بالاخره زنگ خونه به صدا دراومد. حمید اومد توی خونه. ولی پیش چشم ما پست تر از حیوان شده بود. من دیگه هیچ احساسی جز تنفر بهش نداشتم. حمید هیچ توضیحی برای کارش نداشت جز اینکه سخت نگیر دیگه. پیش اومده!
من مجبور بودم به خاطر سپهر که تقریبا 8 سالش شده بود وایسم و تحملش کنم. من قبلا میدونستم زندگیم رو روی سراب ساختم ولی الان به درک این قضیه رسیده بودم و خیلی این درک برام سنگین تموم شد. خیلی قلبم شکست. نمیشه توصیف کرد شکستن قلب چیه.

sara_program
27-04-2013, 15:52
زندگی تا زمانی شیرینه که بوی خیانت نده. وقتی این اتفاق برام افتاد فقط تلخی زندگی رو می چشیدم. حمید هم از وقتی فهمید من به خاطر سپهر حاضرم همه جور سختی رو تحمل کنم بیشتر منو اذیت می کرد. قصد داشت منو شریک جنایتهاش بکنه. می دونست که من حاضر نیستم پدر پسرم رو تحویل پلیس بدم. منو برد کردستان پیش رئیسش. پیش کسی که اون زمان مردم کردستان با شنیدن اسمش، سوراخ موش رو یک میلیون می خریدند. اسمش رو نمیتونم اینجا بگم. فقط می تونم بگم حکومت خود گردان یه منطقه ای از کردستان دست این آدم بود. تمام نقشه های ترور رو می کشید و حمید اجرا می کرد. این دو تا با هم دوست صمیمی بودند. حمید واقعا فکر می کرد در این راه بمیره شهید شده. دوست داشت در رکاب این آدم جهاد کنه! هر چی هم باهاش حرف زدم که منصرف بشه فایده نداشت. کم کم ترسیدم نکنه سر منو زیر آب کنه. ولی خوشبختانه این کار رو نکرد. شاید هنوز علاقه ای به من داشت. نمی دونم. هیچوقت نفهمیدم چرا من هنوز در کنار این آدم زنده ام.
من با ترس و لرز دست سپهر و گرفته بودم و دنبال حمید وارد خونه اون آدم شدم. انرژی منفی داخل ششهام تنفس شد. از دی اکسید کربن هم بدتر بود. به سختی نفس می کشیدم. قلبم تند تند می زد و فقط دنبال یه راه فرار بودم. اما کاری نمیتونستم بکنم. رفتار مشکوکی ازم سر می زد مشکل ساز می شد. چون حمید منو یه آدم معتمد معرفی کرده بود. وقتی اون آدم اومد پیشباز ما تمام ترسهام ریخت. خیلی مهربون و مهمون نواز بود. همش با سپهر شوخی می کرد. چطور این آدم مهربونی هم بلد بود؟ توی عالم شوخی با لهجه کردی فارسی گفت: زن باید پسر زا باید چاق باشه. چی رفتی گرفتی مثل نی قلیون می مونه؟ تعجب میکنم ازت حمید جان. چطور زنت تونسته پسر بیاره؟ خوب خدا دوست داشته. ولی یه پسر کمه. نسل تو باید زیاد بشه پسرم. یه زن پسر زا بگیر که چاق باشه.
وقتی این حرفها رو زد من یهو زدم زیر خنده. خندم گرفته بود که این حرفها رو چشم توی چشم من داره می زنه.یه نگاهی بهم انداخت و گفت: زن فهمیده ای داری. هر زنی گرفتی این زنو به خودت نگه دار.
حمید هم همش سرش پایین بود و چشم چشم می کرد. خیلی ازمون پذیرایی کرد و نقشه بعدی رو کامل برای حمید توضیح داد. یه پیش پرداخت هم بهش داد. خوشحال بودم که قرار نیست حمید کسی رو بکشه. فقط یه دله دزدی قرار بود بکنه. البته نه از هر کسی!
من هنوز بعد از گذشت تقریبا یک سال نتونستم حمید رو ببخشم. حمید هم فهمیده بود که من ازش متنفرم. هر کاری می کرد که منو عذاب بده. همین طور که روزها می گذشت ما به هم سردتر می شدیم. تا اینکه عقد خواهرم بود. هر کاری کردم هر چی التماس حمید کردم نذاشت من عقد خواهر کوچیکم که تنها خواهرم بود برم. فقط کتک نصیبم شد. اون دفعه خیلی بد کتکم زد. فکر نکنم هیچ کسی رو تا به حال اینطوری زده بود. تا دم مرگ رفتم. فقط مواظب سرم بودم که ضربه ای به سرم وارد نشه.

sara_program
05-05-2013, 21:28
زندگی من و حمید به گونه ای شده بود که تنها پل ارتباطی ما سپهر بود. من سپهر رو دوست داشتم اون هم سپهر رو دوست داشت. سپهر تنها اشتراک زندگی ما بود. وگرنه هیچ اشتراکی با هم نداشتیم. همین سپهر هم بود که باعث می شد ما با هم زندگی کنیم. بعد از اینکه حمید نذاشت من عقد خواهرم برم یکی از اقوام ما فوت کرد. من خیلی دلگیر شده بودم. دلم می خواست هر طور شده توی مراسم ختمش باشم. ولی نمیخواستم دوباره کتک بخورم. نمیخواستم التماس کسی کنم که ازش متنفرم. به خودم گفتم اکرم فقط یه بار بگو . قبول کرد که فبها اگر هم قبول نکرد به درک. میشینم از همینجا براش فاتحه می خونم و نماز می خونم. ولی ته دلم دوست داشتم توی مراسم ختم باشم. تا حمید رسید خونه یه استقبال گرمی ازش کردم و همزمان برق تعجب رو توی چشماش دیدم. هنوز دست منو نخونده بود. براش یه آب پرتغال گرفتم و گذاشتم روی میز و بهش گفتم امروز خیلی خسته ای خوب بخواب چون فردا صبح زود باید راه بیفتیم بریم.
حمید یه کم جا خورد و گفت: کجا؟
- مراسم ختم علی آقا.
- کدوم علی آقا؟
- یادت نیست بنده خدا به خاطر راه انداختن کار من نزدیک بود شغلشو از دست بده؟ خدا بیامرزتش خیلی با معرفت بود.
- آهان خب بگو علی شله. دو ساعته منو اسیر کردی. پاشو یه لیوان چای بیار این چیه آوردی؟
- حمید این چه طرز صحبت کردنه؟ تصادف کرد یه کم لنگ می زد بنده خدا. تو اینجوری نبودی حمید چرا اینطوری شدی؟
حمید هیچی جوابمو نداد فقط پاشد رفت دست و صورتشو بشوره. من هم رفتم تا یه لیوان چای بریزم. بدبختی اینکه سپهر هم همش گیر می داد مامان علی شله کیه؟ از این می ترسیدم ببرمش ختم، همش بگه علی شله کیه. اونوقت مراسم ختم خودم فرداش اعلام می شد.
یه لیوان چای ریختم و آوردم دیدم حمید هم نشسته و داره به من نگاه می کنه. یه لبخندی زد و گفت. باشه عزیزم فردا صبح زود آماده باش من منتظر نمی مونم اگه آماده نباشی لباسامو در میارم می گیرم می خوابم.
باورم نمی شد حمیدقبول کرده باشه بریم مراسم ختم. اون که عقد و شادی بود و آدم دلش باز میشه نذاشت برم. اینکه ختم و گریه و ناراحتیه قبول کرده بود.......
فردا صبح زود آماده شدم و حمید رو بیدارش کردم بهش گفتم ببین من اماده ام. پاشو لباساتو بپوش بریم.
- این چه طرز لباس پوشیدنه؟
- چیه مگه؟
- ختم باید لباس قرمز بپوشی وگرنه من نمیام.
- قرمز؟ حمید جان مشکی رنگ عزاس من که نمیتونم قرمز بپوشم
- پس منم نمیتونم بیام
تازه نقششو خونده بودم. میخواست آبروی منو ببره. میخواست منو سکه یه پول کنه تا آرزو کنم کتک بخورم ولی اینطوری آبروم نره. منم بهش گفتم:
- باشه پس ولش کن اصلا نمی ریم
- اصلا نمیریم یعنی چی؟ منو صبح زود بیدار کردی و می گی اصلا نمی ریم؟ مرض داری؟ اصلا مگه تو تعیین کننده ای که بریم یا نه؟ من شوهرتم می گم با لباس قرمز می ریم تو هم باید بگی چشم سرورم
هیچ وقت یادم نمی ره اون روز هم با زور کتک و تهدید منو مجبور کرد لباس قرمز بپوشم لباس مشکی من رو هم با قیچی ریز ریز کرد. وای از خجالت مردم وقتی رفتم توی مراسم ختم. همه یه جوری نگام می کردند که حس می کردم از همه یه چیزی کمتر دارم. یه جور حس تحقیر بهم دست داده بود. مامانم گفت اکرم من جای تو بودم می مردم ولی اینجا با این وضع نمیومدم. و شروع کرد نفرین به حمید کرد. مامانم توی مراسم ختم خیلی گریه کرد منم خیلی گریه کردم. ولی مامانم داشت برای من گریه می کرد من هم داشتم برای اکرمی که توی وجودم مرده بود عزاداری می کردم.

sara_program
15-06-2013, 00:03
خیلی با خودم درگیر شده بودم. واقعا چرا من باید اون زندگی رو تحمل می کردم؟ هر بار این سوال رو از خودم می پرسیدم سپهر میومد جلوی نظرم. عزیزترین چیز توی زندگی من فقط سپهر بود...
یه روز حدودا ساعت 2 ظهر بود داشتم توی خونه پرسه می زدم که تلفن خونه زنگ خورد. گوشی رو برداشتم. باورم نمی شد. همکلاسی دوران دانشجوییم بود که زنگ زده بود. خیلی وقت بود از هم خبر نداشتیم. شماره خونه منو از ماردم گرفته بود. اسمش سعیده بود. سعیده درسشو ادامه داده بود و الان استاد دانشگاه دانشگاه فردوسی مشهد هستش.اون زمان هم استاد شده بود. باورم نمیشد 8 سال گذشته باشه. گذر زمان از دستم رفت خیلی باهاش صحبت کردم. ازش پرسیدم از نخود چه خبر؟ نخود یه پسری بود که همیشه تیپ گر می زد. تپل هم بود میشد عین نخود. سعیده از نخود خبر نداشت همونطور که از گیس بریده خبر نداشت. گیس بریده یه پسره بود دقیقا برعکس نخود. موهاش بلند بود و به مدل سامورایی درستش می کرد. شاید بهتر بود به نخود میگفتیم ایکیوستان و به گیس بریده میگفتیم لینچان! ولی نه.. همین اسمها خیلی بهشون میومد. توی دانشگاه ما هر کسی یه اسمی داشت. اکثر اسمها هم از تولیدی ما میومد بیرون! ولی الان از اون اکرم دیگه خبری نبود. با اینکه خیلی با سعیده گفتم و یادی از گذشته کردم ولی سعیده فهمید که خندیدن من مثل سابق نیست. گیر داد که باید بگم از چی ناراحتم. من هم که دنبال یه گوش واسه درددل بودم. همه چیو واسش گفتم. سعیده فقط گفت اکرم نذار دخترای دیگه حواس شوهرتو پرت کنن. اینقدر خوددتو سرگرم ناراحتیهات نکن. یه کم زندگیتو از یکنواختی در بیار. ببین دور و برت داره چی میگذره...
سعیده خیلی باهام صحبت کرد. تقریبا قانعام کرد که خود من هم تا حدودی مقصرم. من دوباره تصمیم جدیدی گرفتم. تصمیم گرفتم برگردم به دوران اول ازدواجم. اگزچه از حمید متنفر بودم ولی سعی در نقش بازی کردن داشتم. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا رفتار تابلویی نشون ندم. من تا دیروز اصلا حمید رو آدم حسابش نمی کردم چطور میتونستم از امروز یهو باهاش مهربون باشم؟ گفتم خدایا ریش و قیچیو سپردم دست خودت. من به خاطر سپهر میخوام زندگیمو حفظ کنم. خودت کمکم کن.
نزدیکای غروب بود که حمید اومد خونه. براش شربت بردم. ولی نه مثل سابق که شربتو میذاشتم جلوش و میرفتم! این بار شربت رو گذاشتم داخل سینی و با احترام براش شربت بردم. بهش گتم بفرمایید. خسته نباشید.
- دوباره چه نقشه ای داری؟ سلام گرگ بی طمع نیست
- حالا دیگه گرگ شدم؟ کدوم گرگی برای شوهرش شربت میاره؟
- گرگ دو پا ... که تو باشی
میخواستم خفش کنم. حالم ازش بهم میخورد. بهش گفتم:
- خودتو لوس نکن. شربتتو بخور تا گرم نشده. میخوام مثل سابق با هم مهربون باشیم. مگه بده؟
- نه خیلی هم خوبه. فقط اکرم جون بهت یه چیزی رو میگم. البته این یه رازه ولی چون زن فهمیده ای هستی بهت می گم. من اگر یه ثانیه هم حس کنم که تو فکر من نیستی می رم سراغ دختر دیگه. خودتم می دونی برای من دختر همینجور ریخته
من خیلی بهم برخورد بلند شدم رفتم. در را هم پشت سرم محکم بستم. حمید دنبالم اومد و گفت. چرا عصبانی می شی؟ جدی گفتم بهت اکرم. منطقی باش.
با خودم گفتم از رو می برمت. این دفعه از اون دفعه ها نیست. بهش گفتم:
- قبوله.
حمید شبها که می شد تا صبح می نشست پای منقل و تا صبح سرش گرم بود. روز ها هم تا ظهر میخوابید ظهر میرفت بیرون. هیچ وقت نخواستم بدونم بیرون چه کاری می کنه. اون شب هم حمید باید تا صبح بیدار می بود تا مواد بزنه. گفت:
-اکرم ازت میخوام تا صبح نخوابی بشینی کنار من تا من وقتی دارم مواد مصرف می کنم بهم بچسبه
میدونستم حمید داره منو اذیت می کنه ولی از رو نرفتم و قبول کردم
خیلی سخت بود چون از بوی مواد داشتم خوابم می برد ولی مجبور بودم تحمل کنم. بالاخره صبح شد خیلی خوابم میومد ولی باید سپهر رو می بردم مدرسه. تا سهر رو بردم مدرسه و برگشتم خونه نزدیک ظهر شده بود باید ناهار می ذاشتم. ناهار هم که گذاشتم باید سریع می رفتم سراغ سپهر و می بردمش کلاس شنا. تمام روزم پر شده بود. نزدیکای غروب رسیدم خونه که حمید هم اومد. حمید نمیذاشت من بخوابم می گفت اگر لحظه ای بخوابی من میرم سراغ یه آدم دیگه. دوباره باید می نشستم کنارش تا مواد مصرف کنه. .. دوباره روز میشد و من اصلا فرصت خوابیدن پیدا نمی کردم. از این قضیه 3 روز گذشت. روز سوم من بیهوش شدم.....

sara_program
23-08-2013, 22:58
چشمام که باز شد اولین صورتی که دیدم صورت نگران حمید بود. هنوزم نفهمیدم چرا اینقدر نگران بود. همش ازم عذرخواهی میکرد. قول داد که عوض بشه. هیچکس خبر نداشت من بیمارستانم. حمید به هیچکس نگفته بود. منم صداشو در نیاوردم. حمید یه چندروزی رفتارش بهتر شده بود. یعنی دیگه اذیتم نمی کرد. ولی دوباره اذیت کردناش شروع شد. فرصت می ساخت که منو تحقیر کنه. اتفاقاً استاد هم بود. من چشمام رو بسته بودم و زندگیمو می کردم. سپهر نیاز به خانواده داشت. نمیتونستم قیدشو بزنم. عاشق پسرم بودم.
یه شب حمید خونه نبود. من و سپهر خونه بودیم. ولی حوصلم سر رفت. سپهر رو برداشتم بردمش خونه مادر شوهرم. اونجا بودم که تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم.
- سلام علیکم خواهر
- سلام بفرمایید
- خواهر شما چه نسبتی با آقای حمید .... دارید؟
- شما؟
- من سروان حجازی هستم. خانم گوشی رو بدید به همسر این آقا. زود باش کار دارم
- من همسرشم. چی شده؟
- خانم شوهرتون رو با 3 تا زن گرفتیم. یا بیاین رضایت بدین یا شکایت کنین. اینم آدرس:.......
- آقا چی میگی؟ اشتباه نمی کنی؟
بووووووووووووووق صدایی بود که شنیدم
یادم نمونده چطوری رفتم کلانتری. فقط یادم گوشیو قطع کردم بعدشم کلانتری بودم. بین گوشی قطع کردن و کلانتری بودن را یادم نمیاد. خیلی حالم بد بود. با اون همه بدبهتی و آرزو فقط از خدا میخواستم شوهر من اینجا نباشه

ولی شوهر من اونجا بود با سه تا زن دیگه. همینکه رفتم توی اتاق دیدم یکی از زنها داره التماس و گریه می کنه . دو تا از زنها هم دارن میخندن. یکی از زنها با خنده گفت: حمید این زنته؟ دلم برات سوخت. این میخواد رضایت بده؟ من جای تو بودم زود طلاقشو می دادم

دهن من باز مونده بود. دهن تمام افراز توی اتاق باز مونده بود حتی حمید
(الان همون زن به گدایی و بدبختی افتاده. اگرچه هنوزم برای پول درآوردن خود فروشی میکنه ولی خوشحالم وقتی منو می بینه خجالت می کشه. چون دنیا عوض شد!)

من دیگه طاقت نداشتم. رضایت دادم و سریع برگشتم خوننه مادر شوهرم که سپهر را بردارم و برای همیشه برم. ولی مادرشوهرم همینکه وارد اتاق شدم در را روی من قفل کرد و سپهر را از خانه خارج کرد...

sara_program
24-08-2013, 22:10
صدای داد و فریاد سپهر رو میشنیدم ولی در قفل بود. سپهر همش داد می زد مامااان مامااان...
انگار جیگرم کنده میشد. مادرشوهرم سعی داشت سپهر را آروم کنه و بهش بفهمونه که دوستش داره ولی فایده نداشت سپهر منو صدا می زد. صداش کم کم دور شد ولی صدای پاهاش که میخورد به در و دیوار را میشنیدم. فهمیدم به زور دارن می برنش. منم محکم می زدم به در و می گفتم از بچم فاصله بگیر. اگه بیام بیرون از همتون شکایت می کنم...
یه 5 دقیقه ای گذشت من ساکت شدم چون نیاز به تمرکز فکر داشتم که یهو خواهر شوهرم اومد در رو باز کرد. خیلی حالش بد بود اصلا نذاشتم حرف بزنه. هلش دادم کنار و از خونه زدم بیرون بدون هیچ حرفی. مادر شوهرم هم خونه نبود نمیدونم سپهر رو کجا برده بود. حالا من تک و تنها بودم سپهر رو ازم جدا کرده بودند. یه راست رفتم خونه. دیگه طاقت این زندگی را نداشتم. هی افکار توی ذهنم مدام عوض می شدند. قدرت تصمیم گیری نداشتم. همش نگران سپهر بودم. ولی تصمیم گرفتم بدون سپهر برم. کارم به جایی رسیده بود که قید بچمو زدم و رفتم شهرستان خونه پدریم. تنها امیدم این بود که به خاطر اعتیاد حمید بتونم حضانت سپهر رو بگیرم. هیچی با خودم نبده بودم تمام وسایل اون خونه با پول حروم بدست اومده بود. فقط شناسنامه خودمو برداشته بودم. شناسنامه سپهر را می خواستم بردارم ولی سپهر را از قانون می خواستم پس شناسنامشو اگر بر میداشتم بهم تهمت دزدی می زدند. برای همین شناسنامه سپهر را برنداشتم.
من یه زن تک و تنها که اینقدر اعصابش خورده که همه آدرسها را گم می کنه وسط خیابونهای تهران پرسه میزدم. با چه استرسی رسیدم خونه پدریم واقعا قابل بیان نیست. وقتی رسیدم پشت در خونه اصلا دستم روی زنگ نمی رفت. تازه یادم افتاد که خودمو برای این لحظه آماده نکردم. توی همین فکر بودم که صدای پدرم رو از حیاط خونه شنیدم داشت به مادرم می گفت:
شیر آبو ببند
دوباره بابا افتاده به جون باغچه و داره تمام باغچه را آب میده. یهو یه خنده به لبم افتاد. دلم جرأت پیدا کرد. دستمو بردم سمت زنگ و زنگ زدم. بعد چند ثانیه در باز شد و نگاهم به دستای مهربون بابام افتاد. آستین لباس بابام خیس شده بود. همینجور به دست بابام زل زده بودم. به صورت بابام نگاه نمی کردم. بابام هم از حال و روزم فهمید من اومدم قهر. بابام حتی سلام هم نکرد. منم سلام نکردم. بابام فقط یه آهی کشید و گفت زود بیا تو تا آبرومون نرفته
حق هم داشت. ولی مادرم همش قربون صدقم می رفت و می گفت مادر چرا گریه کردی؟
اصلا نمیخوام یادم بیاد که چطور اشک پدر و مادرم را در آوردم. اینجای خاطراتم همیشه تاریک بوده.
حدود یک ساعت بعد خواهر و برادرام همگی خونه پدری جمع شدند. همگی نگران بودند و عصبانی. من هم رفته بودم گوشه اتاق کز کرده بودم و همش به لامپ نگاه می کردم و فکر می کردم کاش بتونم خودمو دار بزنم مثل این لامپ آویزون بشم. با این فکرا آرامش بهم دست می داد چون مرگ برام بهتر از این زندگی بود