PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان منو ببخش



farshad_phoenix
08-03-2013, 15:54
سلاممممممممممممممممم
تازه با این فروم آشنا شدم و میخوام نوشته های خودمو بذارم تا بدونم به درد این کار میخورم یا نه ؟
این دومین داستانیه که دارم مینویسم ! ممنون میشم که نظرات شما رو دربارش بدونم
تقریبا هر روز قسمت جدید رو میذارم

farshad_phoenix
08-03-2013, 15:56
منو ببخش - قسمت اول

وسایلایی رو که یک هفته بود جمع کرده بودم تا برای امروز آماده باشه رو یکی یکی توی چمدونم گذاشتم . بعد از چند ماه تو خونه موندن و خواندن درسهای دانشگاه ، بالاخره تونسته بودیم که بابام رو راضی کنیم که این چند روزه تعطیلات عید فطر بریم مسافرت . البته کار راحتی نبود ، حدود دو سه هفته هر شب باهاش حرف میزدیم تا آخر راضی شد . البته بابام بیشتر به خاطر کارش بود که راضی به مسافرت نمیشد .
بابام کارمند یه بانک خصوصی بود و همیشه سر کار بود . حالا که این توفیق اجباری پیش اومده بود و همه جا تعطیل بود ، دیگه نمیتونست بهونه بیاره و بگه نمیام . البته تو این راضی کردن بابا ، مامانم و خواهرام خیلی بهم کمک کردند .
مامانم یه فرهنگی بازنشسته بود و دیگه بعد از اون با این که برای تدریس در مدارس غیر انتفاعی دعوت به کار هم شده بود ، ولی ترجیج داد که خونه بمونه و خونه داری کنه . دو تا خواهر داشتم که یکیشون از من 5 سال کوچیکتر بود و سال سوم دبیرستان بود ، اون یکی خواهرم هم یه سال از من بزرگتر بود و ترم هفتم رشته روان شناسی بود . من هم که ترم ششم مدیریت درس میخوندم . تمام زندگیم و رازهام و حرفای دلم رو فقط به خواهر بزرگترم سارا میگفتم ، اون هم دقیق مثل من بود ، با اینکه وقتی تو جمع خانواده سه تایی همش توی سر و کله همدیگه میزدیم ولی وقتی تنها بودیم ، خیلی با هم خوب بودیم .
وضع مالی مون هم خوب بود و تا حالا هیچ مشکلی نداشتیم و پدرم هم هیچ وقت از این که هر دو بچه اش دانشجوی دانشگاه آزاد بودن ننالیده بود . در کل زندگیمون خیلی عالی و خوب بود ، البته تا قبل از اینکه اون اتفاق شوم بیفته ، قضیه از همون سفر کذایی شروع شد .
وسایل هام که جمع شد ، چمدان را بردم و صندوق عقب ماشین گذاشتم ، طبق معمول هم این کار من آخرین کاری بود که انجام شد و همه منتظر من بودند .
خواهر کوچکترم شیما که به ماشین تکیه داده بود تا منو دید گفت : به به چه عجب آقای تنبل ! گفتم حتما باز خواب موندی !


فیزیکت رو پاس کردی تو ؟

یک لحظه دیدم رنگش پرید ، ولی خودش رو زود جمع کرد و اومد جلو تا آروم حرف بزنه : خیلی نامردی ! مگه قرار نبود چیزی نگی ! الان اگه بفهمن مامان اینا چی میشه ؟


خب واسه چی به بزرگترت احترام نمیذاری که این حرفا رو بهت بزنم
تو هم حتما باید بلافاصله جنبه ات رو نشون بدی !

خواهرم رو دیدم که از پشت شیما داشت به طرف ما میومد ، منم که دیدم شیما حواسش نیست ، گفتم : مامان نمیخوای به این بچه ات بگی یه کم بیشتر درس بخونه تا دیگه فیزیک ....
حرفم رو نذاشت کامل بزنم و جلوی دهنم رو گرفت و برگشت جواب بده که دید سارا داره نگاهمون میکنه و میخنده ، دستش رو از دهنم برداشت و گفت : تو چرا انقدر پستی ؟


خیلیا بهم میگن ولی نمیدونم چمه خودمم !

سارا گفت : برید کنار اینا رو بذارم تو ماشین ، انقدر دعوا نکنید دیوانه ها ! مامان اینا دارن میان پایین ! مسافرت رو زهر نکنید بهمون !
شیما پشت چشمی نازک کرد و گفت : تقصیر اینه خب آبجی !
در باز شد و مامان و بابا اومدن تو حیاط ، منم زود سوار ماشین شدم . چون قبلا سابقه داشته که سوتی بدم و بعد از اون نتونم درستش کنم و بعد از اونم معلومه دیگه ! یک هفته جنگ جهانی من و شیما !
بابام کیف دستی اش رو توی ماشین گذاشت و گفت : چیه باز شما دو تا معرکه گرفتین ؟
برای یک وقت فضیه لو نره گفتم : شما که به این چیزا عادت دارید ! خودمون حلش میکنیم
همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . مامان و بابا که جلو نشسته بودند و ما سه تا هم کنار هم نشسته بودیم . البته سارا بین ما دو تا نشست تا دوباره به هم نپریم .
چهار ساعت بعد محمود آباد بودیم ، عموم نرسیده به محمود آباد توی یکی از شهرکهای اونجا ، ویلا داشت ، بابا هم کلید ویلا رو ازش گرفته بود و قرار بود اونجا بریم . البته قبلا خزر شهر اومده بودیم با خانواده عموم و از محیط و وضعیت اون ویلا خبر داشتیم و سر همین موضوع بابا راضی نمیشد که بریم ویلای خزر شهر ، ولی چون هیچ کس نمیتونست جلوی من رو بگیره ، بالاخره راضیش کردم . سه روزی که اونجا بودیم دور از چشم مامان و بابا ، زیاد لب ساحل میرفتیم و چون خواهرهای بنده هم مثل خودم اهل دل بودند ، با کارهای من و شماره دادن های من به دخترای دیگه کاری نداشتند و همه چی بین خودمون میموند . واقعا خیلی اونجا خوش گذشت و خاطره شد . روز آخر تعطیلات قرار شد اول وقت راه بیفتیم تا به ترافیک نخوریم ولی من به خاطر حمام رفتنم ، به حرکتمون تاخیر انداختم
راه که افتادیم ،جاده خیلی شلوغ بود و بابای من هم که همیشه از شلوغی و ترافیک متنفر بود ، همه اش غرولند میکرد .
بابا - مثلا خواستیم زود راه بیفتیم که به ترافیک نخوریم ! هی میگم زود باشید ، وایسادن مثل بچه ها با هم دعوا میکنن ، اون یکی تازه یادش افتاده بره حمام ! بفرما حالا کو تا برسیم !
من که مثلا خواستم کمکی کنم ، گفتم : بابا یادته اون سال با عمو اینا داشتیم برمیگشتیم ؟


خب که چی ؟ میخوای خاطره تعریف کنی که قبلش نزدیک بود غرق بشی تو دریا !

شیما خیلی آروم خندید ، سارا هم میخواست بخنده ولی جلوی خودش رو گرفت ، به سمتشون خم شدم و گفتم : دارم برای هر دوتاتون . بعد دوباره به بابا گفتم : نخیر ، نمیخوام خاطره بگم ، اون دفعه یه راه بود که عمو بلد بود ! همون میانبره ! از اون بریم ! همه بلد نیستن اونجا رو ! ترافیکم نداره .
بابام خوشحال شد و گفت : چه عجب یک دفعه یه چیزی به ذهن تو رسید پسر !
تقریبا یک کیلومتر رو توی ترافیک بودیم تا به اول میانبر رسیدیم
بابا به محض اینکه وارد میانبر شد سرعتش رو زیاد کرد و حرکت کرد .
این وسط مامانم و سارا خیلی ترسیده بودند ، البته بابام واقعا داشت تند میرفت و من هم ترسیده بودم ولی برای اینکه جلوی شیما ضایع نشم اصلا به روی خودم نمیاوردم ! داشت با نهایت سرعت و دنده 5 حرکت میکرد . حتی من گارد ریل های کنار جاده رو هم دیگه به خاطر سرعت زیاد نمیدیدم .
بابام اصلا به حرفای مامان گوش نمیداد و با سرعت میرفت ! دیگه نتونستم جلوی ترسم رو بگیرم و گفتم : بابا آروم به خدا ! من هنوز لیسانسمو نگرفتم ! آرزو دارم ، میخوام زن بگیرم ، تازه یکی رو هم در نظر دارم
مامانم برگشت با اخم نگاهم کرد ، که گفتم : والا تازه آشنا شدیم
شیما که منتظر همین لحظه بود گفت : چی شد داداشی ! ترسی ...........
همان لحظه یک کامیون از جلو اومد و بابا نتونست ماشین رو جمع کنه و ماشین به سمت چپ منحرف شد . از جاده خارج شدیم و فقط صدای خوردن کف ماشین به زمین رو میشنیدم . هر لحظه امکانش بود که توی دره بیفتیم . حواسم به بقیه بود که داشتن فریاد میزدن ! بلند گفتم : بپرید پایین !
در سمت خودم رو باز کردم و دست سارا رو با خودم گرفتم و بیرون پریدیم ! فقط دعا میکردم که سرمون به جایی نخوره .
وقتی خوردیم زمین ، صدای وحشتناکی شنیدم . سریع بلند شدم ، دست سارا رو هم گرفتم و بلندش کردم ، چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد ! ماشینمون با مامان و بابا و خواهرم داشت میسوخت . نمیتونستم همینجوری بایستم و سوختنشون رو ببینم . بلند شدم و سمت ماشین رفتم ، سارا خواست جلوم رو بگیره ولی هیچ چیز جلودارم نبود ..............

vahidhgh
08-03-2013, 16:44
عالیه فرشاد جان ادامه بده
منتظر بقیه اش هستیم

farshad_phoenix
09-03-2013, 23:38
قسمت دوم

ولی هیچ چیز جلودارم نبود ، خودم رو به ماشین رسوندم ، تمام ماشین داشت میسوخت ، خواستم بیارمشون بیرون که داغی آتش رو روی صورت خودمم حس کردم ، از بالای دره چند نفر که صحنه رو دیده بودن اومده بودند پایین ولی کاری نمیتونستن دیگه بکنند ، فقط زورشون به من رسید و من رو عقب بردند و روی زمین نشوندند . حالا سارا میخواست بره جلو که دو نفر جلوش رو گرفتند و نگذاشتند .
نمیدونم چند دقیقه توی اون حالت بودم ولی آخرین چیزی رو که اونجا دیدم ، خاکها و آبهایی بود که مردم روی ماشین میریختند تا کمی از آتش کم بشه و یک دفعه همه جا سیاه شد و آخرین صدا هم صدای سارا بود که صدام میزد . تمام صورتم داغ داغ بود .
وقتی بیدار شدم روی تخت بیمارستان بودم و تخت کنارم هم سارا بود که به دستش سرم زده بودند ، به دست خودمم هم سرم بود . سارا بیدار بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد و هیچی نمیگفت . به سختی از روی تخت بلند شدم و رفتم کنار تختش نشستم .


سارای من !

جواب نداد ، اصلا سرش رو هم برنگردوند که منو نگاه کنه . خودم رو تقصیر کار میدونستم .


خواهر عزیزم ! میدونم ! همش تقصیر من بود ! اگه من نگفته بودم که از اون جاده فرعی بریم الان اینجوری نشده بود ! تقصیر منه ! خودمو تا اخر عمر نمیبخشم ! حق داری نخوای نگاهم کنی .

سارا تا حرفای منو شنید ، برگشت و از سر جاش بلند شد : ببین احسان ! آخرین بارت باشه که این حرفو میزنی ! تقصیر تو نبود ! تقصیر بابا بود که حرف گوش نکرد و لج بازی نکرد ! از امروز به بعد من و تو همه چیز همیم ! زندگی همیم ! اگه قرار باشه این فکرا رو درباره هم بکنیم که نمیشه ! اگه تو نبودی که الان منم پیش اونا بودم .
بغض گلوم رو گرفته بود ولی نمیترکید ، سارا هم مثل من بود ! احتیاج به گریه داشتیم تا خالی بشیم ولی نمیشد . همون لحظه در اتاق باز شد و عموم و زن عموم با چشمای گریان و نگران وارد اتاق شدند .
اون دو تا کامل گریون بودند و ما دو تا را اغوش گرفتند و دلداریمون می دادند ولی بازم گریه ما درنیومد .
دکتر وارد اتاق شد و برام توضیح داد ، سارا هیچ مشکلی براش پیش نیومده بود بعد تصادف ، ولی من صورتم و دستم سوخته بود ، البته دکتر گفته باید چند وقتی رو تحمل کنم تا بتونم صورتم را جراحی کنم .
فردای اون روز ، عزیزای زندگیمونو توی خاک گذاشتیم و بعد اینکه از همه فامیل ها تشکر کردیم ، یکی یکی رفتن ، همه خیلی عادی رفتند ، انگار نه انگار ما دیگه یتیم شده بودیم ! فقط گفتند خدا رحمشتون کنه ! خدا صبرتون بده . دوست داشتم خیلی زودتر همه چی تموم بشه زودتر .
بعد که همه رفتن ، تنها عمو و خاله ام با خانواده هاشون فقط مونده بودن و از ما خواستن که به خونه اونها بریم ، ولی هر چی که اصرار کردند ، من و سارا قبول نکردیم و گفتیم بالاخره که باید عمری توی اون خونه تنها زندگی کنیم .
این رو که گفتم همه دوباره گریه شون گرفت . آخر قرار شد مرجان دختر خاله ام و سامان و مجید پسرعموهام ، برای اینکه تنها نباشیم ، چند روزی پیشمون بمونن .
با دو تا ماشین به سمت خونه راه افتادیم .
به خونه که رسیدیم تازه دیدم که کل خونه رو پلاکارد زده بودند و به ما تسلیت گفته بودند . همه جا سیاه بود و نشون میداد که زندگی من و سارا هم از این به بعد رنگش سیاه شده . به خاطر اینکه خاطرات خونه برامون زنده نشه ، تصمیم گرفتیم که خونه رو عوض کنیم ، البته با پولی که از بابا مونده بود و پولی که بیمه بانک بابا داد و پس اندازی که خودمون داشتیم ، تونستیم یه آپارتمان درست حسابی توی شمال شهر بخریم و ساکن بشیم.

farshad_phoenix
09-03-2013, 23:40
ممنون از دوستانی که لطف کردند و قسمت اول رو خوندند ، برای فایل قسمت دوم یه اتفاقی افتاده بود و من دیر متوجه شدم ، به همین خاطر هم قسمت دوم کوتاه شده ، کوتاهی این یه قسمت رو به بزرگی خودتون ببخشید

farshad_phoenix
10-03-2013, 23:06
قسمت سوم

از اون حادثه شوم سه ماه گذشته بود و ما به سختی با شرایط جدید عادت کردیم . تو این مدت عموم و خانواده خاله ام واقعا از هیچ چیزی کم نگذاشتند . با این که رابطمون با پسرعموهام و دختر خاله ام قبل از اون حادثه کم نبود ولی بعد از اون خیلی بیشتر شده بود ، تقریبا هفته ای یک روز که اون هم بیشتر وقتا آخر هفته ها بود به ما سر میزدند وکاری میکردند که ناراحت نباشیم . من و سارا با اینکه جلوی اونها خودمون رو نگه می داشتیم ولی وقتی اونها نبودن ، همه اش در حال گریه به حال خودمون بودیم .دیگه مجبور بودیم که به شرایط جدید عادت کنیم ، نمی شد که تا آخر زندگیمون به این روال بمونه .
دو سه هفته ای هر دومون دنبال کارای ادامه تحصیلمون بودیم ، بعد از مرگ خانواده مون مرخصی گرفته بودیم از دانشگاه ، حالا باید میرفتیم و واحدهامون را اخذ میکردیم .
اون روز قرار بود که برم و آخرین امضا رو که برای معاون آموزش دانشکده بود رو بگیرم تا بتونم از ترم جدید برم سر کلاس ، هرچند که بیشتر هم دوره ای و دوستام توی دو ترمی که من نبودم ، کلی جلو افتاده بودند و من باید با ورودی های سال بعد خودمون سر کلاس میرفتم .
صبحانه رو که خوردیم ، آماده شدیم که بیرون بریم ، به سارا گفتم که زودتر میرم پایین و ماشین رو روشن میکنم تا بیاد پایین ، کفشم رو برداشتم و در رو با عجله باز کردم و بیرون رفتم ، از بس عجله داشتم متوجه نشدم که کسی تو راهرو ایستاده و بهش برخورد کردم . از خجالت داشتم آب می شدم . دختر زیبایی بود که جلوی در واحد کناری ما ایستاده بود . معذرت خواهی کردم و خواستم پایین برم که سارا بیرون اومد و گفت : تو که هنوز اینجایی ؟ مگه نگفتی میرم ماشین رو روشن کنم ؟
نگاه سارا به دختر افتاد و گفت : سلام ! چطوری ؟ چیزی شده ؟ چرا شما دو تا هر دوتون قرمزید ؟
خواستم به سارا علامت بدم که دیگه حرفشو ادامه نده که دختره گفت : برادر شما داشتن میرفتن ماشین رو روشن کنن که با سر خوردن به سر بنده !
سارا نتونست جلوی خنده خودشو بگیره و گفت : تو که قبلا دختر میدیدی ، خودتو جمع میکردی ! این چه وضعیه آخه !
گفتم : این چه حرفیه داری میزنی آخه خواهر من !
گفت : نمیخواد خجالت بکشی ، این خانم به همراه مادرشون از هفته پیش همسایه های جدید ما شدند ، به جای آقای اکبری اومدند . اسمشون هم .....
دختر نگذاشت حرف سارا تموم بشه و گفت : چه معنی میده شما اسم منو به یه مرد نامحرم بگی ؟
سارا که معلوم بود جا خورده ، چیزی نگفت و به سمت من اومد و گفت : بریم دیر میشه .
دختر جلو اومد و گفت : شوخی کردم سارا خانم ! و شما آقا احسان ! من نازنین هستم ، همینجور که خواهرتون گفتن ، همسایه جدیدتون !
این رو گفت و دستش رو به سمت دراز کرد که باهام دست بده ، منم برای اینکه کم نیارم باهاش دست دادم ، هرچند از دید سارا اصلا پنهان نموند . ولی میدونستم که سارا با این موضوع مشکلی نداره و بیشتر اوقات با اینجور کارهای من کاری نداشت . با سارا از آپارتمان بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم .که بحث رو خودم شروع کردم



تو این دختره رو از کجا میشناختی ؟
هفته پیش وقتی داشتم میرفتم بیرون باهاش آشنا شدم
منو از کجا میشناخت ؟
اونو دیگه واقعا نمیدونم
تو که آمار ندادی ؟
نه بابا ! بچه شدی مگه ؟
دختر جالبی به نظر میومد
هی آقا پسر ! مواظب باش ! تو این خونه آبرو داریم ما ! تو باز یه بار دختر رو دیدی هل شدی ! چطور یه باری انقدر بهش تمایل پیدا کردی ؟
کی گفت تمایل پیدا کردم آخه ؟ چرا زود جو میگیرتت !
گفتم که بدونی ! حالا روشن کن بریم که کلی کار دارم .

برام جالب بود با این که حرف من شوخی بود ولی سارا به این زودی رو این موضوع حساس شده بود ، ولی دلیل این حساسیت رو نمیفهمیدم ، با اینکه همیشه کنارم بود ولی هیچ وقت نمیتونست جای یه دوست یا دختر رو توی زندگی من بگیره ، توی این مدت هر بار که خواسته بودم طرف دختری برم به خاطر حال روحیم و سوختگی صورتم کاری نکرده بودم ، ولی حالا که قصد داشتم که حرکتی انجام بدم ، سارا نمیخواست بذاره که کاری کنم . ولی من آدمی نیستم که به این راحتی ، چیزی رو که هنوز شروع نکردم رو تموم کنم .
کارهام که توی دانشگاه تموم شد ، به سارا زنگ زدم که برم دنبالش و برگردیم خونه ولی گفت که کارهاش مونده ، قرار شد من برم تا اونم خودش بیاد .
به سمت خونه حرکت کردم و حالا که تنها بودم و فکر دیگه ای ذهنم رو مشغول نکرده بود ، به دختر همسایه فکر میکردم که چطوری میتونستم به دوستیش با خودم رضایت بده ، هرچند به نظر میومد که خیلی هم بی میل نیست . توی همین فکرها بودم که به خونه رسیدم . در رو باز کردم و وارد خونه شدم و یکراست سراغ یخچال رفتم و دیدم چیزی نداریم ، بلافاصله گوشیم رو برداشتم و به سارا پیام زدم : هیچی تو یخچال نداریم ، یه کم خرید کن .

farshad_phoenix
12-03-2013, 01:08
قسمت چهارم

امروز دقیقا شش ماه از روزی که نازنین رو توی راه پله دیده بودم میگذشت و من به طور خیلی مخفی ، طوری که سارا و هیچ کس دیگه ای نفهمه ، هفته ای یک بار اونو میدیدم و کلی با هم حرف میزدیم و گاهی اواقت که شرایط مناسب بود با هم بیرون میرفتیم . دیگه کامل بهش عادت کرده بودم و حرفام رو راحت گوش میداد . .واقعا دوستش داشتم . مثل بقیه دخترا نبود که به خاطر سوختگی صورتم سمتم نمیومدند . ولی هنوز زود بود که بخوام درباره رابطه ام و علاقه ام به نازنین ، چپیزی به سارا بگم .
مثل همیشه آخر هفته ، بچه ها اومدن خونه ما و تا آخر شب کلی تو سر و کله هم زدیم . غذا هم که مثل همیشه سفارش دادیم از بیرون آوردند . دخترا میز رو چیده بودند و منتظر بودند که شام رو بیارند ، ما سه تا هم که مثل همیشه سرگرم پلی استیشن و فوتبال بودیم . بازی مون همراه با صداهای بلند و خفن بود که صدای دخترا رو درمیاورد .
مرجان – شما واقعا خسته نمیشید انقدر بازی میکنید ! از ساعت چهار دارید همینجوری پشت سر هم بازی میکنید ؟
من گفتم : مگه ساعت چنده !
به ساعت که نگاه کردم دیدم ساعت حدود 9 بود ، یعنی 5 ساعت مداوم داشتیم بازی میکردیم
سارا – راست میگه دیگه ! مگه ما آدم نیستیم . خب یه سر بریم بیرون همش پای پی اس نشستید .
حرفشون حق بود ولی فقط من نبودم که ، مجید و سامان هم باید نظر میدادند ، ولی اونا اصلا به روی خودشون نمیاوردند . دیدم که سارا و مرجان انگار بهشون برخورد . از صندلی بلند شدم و رفتم تلویزیون رو خاموش کردم که صدای دوتاشون دراومد !
مجید – مگه دیوانه شدی ؟


نه نشدم

سامان – اونو روشن کن ! تازه داشت گل میخورد .


مگه نمیبینید ! سارا و مرجان ناراحت شدند . حوصله شون سر رفت . پاشید بریم بیرون یه سر .

مجید – آخه تو این سرما کجا بریم ؟ سرده هوا !
سارا – مگه میخوایم با الاغ بریم ! با ماشین میریم دیگه .
مرجان – سریع پاشید بریم !
سامان غرولندی کرد و گفت : زن ذلیل بدبخت !
همه خندیدند و رفتند حاضر شدند . منم لباس هامو پوشیدم و رفتم تو پارکینگ و ماشین رو بیرون اوردم و منتظر موندم تا بیان . چهارتایی با هم پایین اومدن ، سارا اومد جلو نشست و بقیه عقب نشستند .

راه افتادم و به سمت یکی از پارکهای باحال شهر رفتیم . روی یکی از نیمکت ها نشسته بودیم و حرف می زدیم که سارا گفت : شماها خجالت نمیکشید ! ما رو آوردید بیرون هیچی هم نمیخرید .
سامان – نگاه کن تو رو خدا ! ما رو از پای بازی بلند کردن ، خوراکی هم میخوان .
نگاهی به سامان کردم و بهش علامت دادم و اون هم سریع قضیه رو گرفت . بلند شدم و گفتم : پاشو سامان ! بریم یه چیزی بخریم بیایم .
مجید هم بلند شد بیاد که گفتم : کجا میای تو بابا ؟ دخترا رو تنها میذاری این وقت شب ؟
توی راه که داشتیم میرفتیم تا از دکه پارک خوراکی بخریم ، دیدم سامان چیزی نمیگفت و ساکت بود


سامان چی شده ؟ چرا حرف نمیزنی ؟
هیچی مهم نیست !
اتفاقا مطمئنم مهمه که تو رو انقدر تو فکر برده و ساکتی !
آخه شخصیه !
خودت میدونی قضیه تو با مجید فرق میکنه ! درسته برادرته ! ولی تو خودت مثل برادر من میمونی ! دوست دارم . پس بهم بگو چی شده ؟
راستش ! ببینم اصلا خود تو که میگی داداش منی ! حاضری برام یه کار بزرگ کنی .
چه کاری ؟
میترسم بگی چقدر چشم چرونم !
چی میخوای بگی ؟ بگو که نصفه جونم کردی
میخوام یه سر و سامونی به زندگیم بدم !

از حرفاش معلوم بود واقعا سختی کشیده و عاشق شده ، ولی طوری حرف میزد که من از حرفاش برداشت میکردم که داره سارا رو میگه


سامان ! زودتر بگو منظورت کیه دیگه ؟
یعنی واقعا به هوشت شک کردم ! یعنی تا الان نفهمیدی ؟
ببین اون الان داره درس میخونه ! خودتم که وضعیت زندگی ما رو میدونی ، میفهمی که الان وقت این حرفا نیس ! حداقل تا یه سال ........
چی داری میگی واسه خودت و میری ! کی خواهر بداخلاق تو رو گفت !
پس کی ؟
ای خدا ! چرا امشب انقدر شوت شدی ! منظورم مرجانه !
راس میگی !
چاکرتم هستم که دختر خاله من رو میخوای ! خودم برات جورش میکنم ! فقط بذار اول با سارا حرف بزنم !
باشه ! لطف بزرگی داری میکنی در حق من !

یه سری خرت و پرت خریدیم و سمت بچه ها برگشتیم .
مجید – چقدر طول دادید ؟ رفته بودید دختر بازی ؟
قیافه سارا و مرجان از حرف مجید یک لحظه تغییر کرد ولی به روی خودشون نیاوردند ، منم برای اینکه یه وقت حساس ترشون نکنم ، جواب مجید رو ندادم و خوراکی ها رو دستشون دادم و خوردیم .
وقتی خوردنشون تموم شد ، از سرمای زیاد سردومون شد و بلند شدیم و راه افتادیم که بریم . مرجان بازیش گرفته بود و رفته بود روی سنگهای کنار آبنمای وسط پارک راه میرفت . هر چی هم سارا میگفت بیا کنار میفتی توی آب ، گوش نمیداد . وقتی دیدیم گوش نمیده ما هم دیگه زیاد بهش گیر ندادیم و به راهمون ادامه دادیم . آخر شب بود و بعید بود کسی اونجا باشه ولی از شانس بد مرجان ، یک موتورسواری که نمیدونم از کجا اومده بود به سمتمون اومد و چون میخواست راحت رد بشه از کنار آبنما حرکت میکرد . یه لحظه به سمت سنگ های آبنما رفت و من هم دیدم که داره اونوری میره ! دستش رو گذاشت رو بوق که مثلا مرجان رو اذیت کنه که با صداش همه متوجه موتور شدند . مرجان که از صدای بوق موتور ترسیده بود تعادلش به هم خورد و داشت توی آب میفتاد .....

farshad_phoenix
15-03-2013, 01:08
قسمت پنجم

چهار نفری به سمتش دویدیم ، ولی من اولین نفری بودم که بهش رسیدم و گرفتمش که توی آب نیفته ، ولی وقتی از روی سنگ رفت کنار ، نمیدونم زیر پای من چی بود که لیز بود و با کله توی آّب افتادم . تمام بدنم یخ شده بود و حسی نداشتم . وقتی از آب بیرونم آوردند بیشتر سردم شده بود . فقط میشنیدم که سارا و مرجان دارند گریه میکنند . با همون بی حسی گفتم : زنده ام بابا ! چرا گریه میکنید .
سامان و مجید بلندم کردند و به سمت ماشین بردند و مستقیم به سمت درمانگاه نزدیک پارک رفتیم .
نمیدونم چند ساعتی خواب بودم ، ولی وقتی بیدار شدم دیدم چهار تایی کنار تخت اورژانس وایسادند و اصلا حس ندارند . به سختی بلند شدم و گفتم : سلام بچه ها !
تازه متوجه بیدار شدن من شدند .
سارا - تو که ما رو کشتی ! چی شدی آخه یه باری !
مرجان که کنار در ایستاده بود ، با صورت گریونش جلو اومد و گفت : همش تقصیر من بود !


بابا حالا که چیزی نشده ! فقط فکر کنم یه چند روزی بدجوری سرما بخورم ! میتونیم بریم !

مرجان – خودم میام خونتون ازت مواظبت میکنم !
شاید اگه از حس سامان خبر نداشتم ، از حالت چهره اون چیزی نمیفهمیدم ولی حالا بعد حرف مرجان کامل معلوم بود که ناراحت شده بود .


نه ممنون ! خواهر گلم هست

سارا – آهان ! اینجور وقتا من میشم خواهر گلم ! پاشو جمع کن باید بریم خونه دیر وقته !
شب وقتی رسیدیم خونه سارا تختم رو آماده کرد که بخوابم ، خواست از اتاق بیرون بره که گفتم : سارا وایسا کارت دارم .


چیزی میخوای ؟
نه ! باید باهات حرف بزنم

تمام حرفایی رو که سامان بهم گفته بود رو به سارا گفتم ، آخر حرفام دیدم که رنگ صورتش سفید شده بود . نمیدونم چرا اینجوری شده بود .


چی شد ؟ حالت خوبه ؟
آره خوبم
چرا رنگت پرید ؟
راستش فکر نکنم مرجان خوشحال بشه از این حرفات ! نگرانم یه کم
حالا تو بهش بگو
باشه میگم ! تو فعلا بگیر بخواب حالت بهتر بشه

وقتی داشت از اتاق بیرون میرفت ، زیر لب چیزی گفت که فکر کنم حرفش تو مایه های خدا رحم کنه بود .
*****
صبح با صدای سارا که داشت از خواب بیدارم می کرد از خواب بیدار شدم


چقدر میخوابی ؟
مثل اینکه مریضم دیگه ! اصلا تو خونه چکار میکنی ؟ مگه کلاس نداری تو امروز ؟
به جای تشکرته ! به خاطر آقا موندم خونه که مریضی دیگه !
حالا ادای منم درمیاره ! نمیشه یه کم دیگه بخوابم ؟
نخیر ! پاشو ببینم ! ساعت 12 ظهره چقدر میخوابی !

از رو تختم بلند شدم و رفتم دستشویی که صورتم رو بشورم ، وقتی داشتم صورتم رو خشک میکردم ، نگاهم به ساعت افتاد


تو مگه آزار داری ؟
اگه نمیگفتم که باز میخوابیدی ! حوصله ام سر رفته بود .
خب مثل آدم میگفتی ! ساعت 8 صبحه ، میگه ساعت 12 شده !
به جای اینکه انقدر غرغر کنی ، پاشو کلی داریم .
منو بیدار کردی که ازم کار بکشی ؟ من مریضم حالم خوب نیس .

اینو گفتم و خودمو روی تخت انداختم .


خیلیم حالت خوبه ! پاشو ببینم ! باید تو تمیز کردن خونه بهم کمک کنی !
حالا واسه چی میخوای این همه کار رو یه باری انجام بدی ؟
آخر هفته مهمون داریم
به چه مناسبت ؟
مثل اینکه تولد خودته ها ! فراموشی گرفتی از دیشب که افتادی توی آب ؟
خب حالا یادم نبود دیگه ! حالا کیا رو دعوت کردی ؟
نه دیگه ! قرار نیست که تو همه چی رو بدونی که ! وقتش که رسید ، مهمونا اومدن خودت میبینی کیا دعوت شدند ؟ الانم پاشو که کلی کار داریم


سه ، چهار روزی که مونده بود تا روز تولدم ، همش داشتیم خریدهای اون روز رو میکردیم ، نمیدونم سارا میخواست چکار کنه که این همه خرید داشت میکرد . انگار میخواست جشن عروسی بگیره .
همه کارها رو کردیم و شب آخر هم دو تایی رفتیم بیرون و برای جشن لباس خریدیم و دیگه همه چی آماده بود . کیک و غذا هم سفارش دادیم و خونه برگشتیم . بی صبرانه منتظر فردا بودم . به سارا درباره این تولدی که داشت میگرفت خیلی مشکوک بودم ، چون واقعا داشت هزینه زیادی براش میکرد و به من هم دلیلش رو نمیگفت .

Naruto_1375
15-03-2013, 21:43
فرشاد جون ادامه بده...منتظر بقیشیممم...اینم بگم که واقعا کارت درسته...:n05:
راستی منم احسانم...خوشبختم...:n02:

farshad_phoenix
17-03-2013, 00:31
قسمت ششم

لباس مخصوص تولدم رو که با سلیقه سارا خریده بودم تنم کردم و آماده شدم . از اتاق که اومدم بیرون ، چند لحظه بعد ، سارا هم از اتاقش اومد بیرون . باورم نمی شد . لباس خیلی زیبایی تنش بود . بعد از مرگ خانواده تا حالا ندیده بودم که سارا انقدر خودش رو خوب نشون بده . لباس زرشکی زیبایی تنش بود که در نهایت سنگینی و بسته بودن لباس ، واقعا اون رو یه دختر جذاب نشون میداد . خدا رحم کنه که امشب از کسی دلبری نکنه .


آقا پسر ! خجالت نمیکشی انقدر دیدم میزنی ! خواهرتما

تازه به خودم اومدم که تو این چند لحظه همش داشتم سارا رو نگاه میکردم .


ببخشید . آخه واقعا زیبا شدی خواهر من
خب دیگه بسه دیگه ! بیا بریم پایین تا مهمونا نیومدن
هنوزم نمیخوای بگی کیا میان ؟
دیگه الان یکی یکی میرسن خودت میبینی ! فقط بدون تعداد افراد زیاد نیس خیلی ، ولی کیفیتشون خوبه .

پایین رفتیم و منتظر موندیم تا مهمون ها برسن .
اولین کسایی که زنگ زدند و وارد شدند ، پسر عموهام بودند که بازم مثل همیشه با هم اومدند .


باز که شما دو تا اومدید ؟ نمیشه یه هفته ما رو بی خیال بشید ؟

سامان – دعوتمون کردن ، ما هم اومدیم .
مجید – میخوای برگردیم ؟


خب بابا لوس نکنید خودتون ! بیاید داخل .

سارا – تنها اومدید ؟


مگه کسی دیگه هم قراره بیاد ؟

قبل از اینکه بتونم چیزی بگم ، شیما پشت سر مجید و احسان وارد خونه شد . شیما دوست جدید مجید بود که چند وقتی بود که با هم آشنا شده بودند . سارا شیما را به اتاق تغییر لباس راهنمایی کرد تا لباساشو عوض کنه .
منم رفتم پیش پسرعموهام نشستم تا حوصله شون سر نره ، هرچند اونا همیشه سرشون گرم بود .


چه عجب آقا مجید ، شما با همسر آیندتون یه جا اومدید ؟

مجید مثلا خواست خودش رو ریلکس نشون بده ، گفت : احتیاجی نبود که ما هر جا بریم حتما بخوایم همه ما رو با هم ببینند .............
سامان دست راستش رو که روی شونه من بود ، طوری که مجید متوجه نشه بلند کرد و چنان به پشت سر مجید زد که سر مجید 20 سانتی پایین رفت و تا نزدیک میز رسید .همون لحظه شیما از اتاق رختکن بیرون اومد و صحنه رو که دید ، جیغ کوچیکی زد و گفت : واسه چی میزنیش آخه سامان ؟
سامان خندید و گفت : خودش میدونه واسه چی زدم ، یه ذره داشت زیادی حرف میزد .


دقیقا ! شیما خانم درست میگه . منم تایید میکنم .

مجید که نفسش بالا اومد ، گفت : سامان ، بذار یه نفر بیاد یه حالی ازت بگیرم که یادت نره
منظور مجید ، مرجان بود .
سارا از آشپزخانه با سینی شربت اومد و به همه تعارف کرد ، جلوی سامان که رسید ، گفت : آخه چرا انقدر داداش کوچیکت رو اذیت میکنی ؟ گناه داره خب ! بچه ناراحت میشه .
دوباره همه با هم حتی شیما از خنده ترکیدند و به صورت سرخ شده مجید نگاه کردند .
زنگ در به صدا دراومد و من بلند شدم و رفتم در رو باز کردم . مرجان مهمون بعدی بود که رسیده بود .


سلام چطوری؟ بیا بچه ها همه اومدند .

مرجان سلام کرد و وارد خانه شد . لحظه اول که شیما رو دید ، چون بار اول بود که اونو میدید ، یک لحظه سرجاش ایستاد . من که فهمیدم موضوع چیه ، رفتم کنارش و دم گوشش گفتم : عیال مجیده !
اون که انگار خیالش راحت شد ، جلو رفت و با همه دست داد و یکراست به اتاق رختکن رفت .
تا نیم ساعت بعد هر چی آدم هم سن و سال خودمون تو فامیل بود ، خونه ما جمع شده بودند .هر کی یکی رو پیدا کرده بود و باهاش وسط آهنگای شش و هشتی که امیر پخش میکرد ، میرقصید . امیر از اون عشق آهنگای فامیل بود . همه از بس که رقصیده بودند ، خسته شده بودند و با همراهشون که احتمالا بعد از اون شب به دوست پسر یا دوست دخترشون تبدیل می شد ، روی صندلی ها می نشستند .
سارا رو کنار کشیدم و گفتم : پس چرا غذا رو سرو نمیکنی ؟


هنوز یک نفر از مهمونا مونده
مگه کسی از این فامیل هم هست که نیومده باشه . ماشالا همه هم که دارن کیف میکنن . به مراد دلشون رسیدن
تو نگران خودتی ؟ نتونستی کسی رو تور کنی ؟
من احتیاجی ندارم ......
احتیاج نداری کسی رو تور کنی ؟

صدای زنگ رو از میان آهنگ فاز بالای امیر شنیدم ، قبل از اینکه سارا بره در را باز کنه گفت : اینم اومد ! ماهی به تور افتاده ات .
منظور سارا را اصلا متوجه نشدم . وقتی در را باز کرد ، دختری با لباس آّبی وارد خانه شد ، البته خانه که دیگه نمیشه بهش گفت ، شده بود صحنه کنسرت .
یک لحظه صورت دختر رو دیدم ، باورم نمی شد ، اون اینجا چکار میکرد ؟
سارا به امیر علامت داد و اون هم آهنگش رو قطع کرد . سارا جلو اومد و از همه خواست چند لحظه ای به حرفاش گوش بدهند و حرفاش رو ادامه داد


بازم به همه واسه اومدنتون به تولد برادر عزیزم خوش آمد میگم .همه تون داستان زندگی ما رو میدونید . تو این مدت همیشه من نگران برادرم بودم . درسته سرنوشت خیلی با من مهربون نبوده ، ولی بالاخره باید با این سرنوشت و قسمت باید به زندگیمون ادامه بدیم . بعد از چند سال خواستم یه جشن براش بگیرم . البته جمع شدن ما امشب دو منظوره اس . البته قصد ندارم که داداش عزیزم رو اذیت کنم ، ولی همینجور که میبینم بالاخره این قضیه رو همه تجربه میکنم .

همه منتظر بودند که ببینند سارا چی میخواد درباره من بگه ، سامان جلو اومد و گفت : خدا بهت رحم کنه ، فکر کنم آمارت رو گرفته شدید .
سارا دست دختر کنارش رو گرفت .


این خانمی که الان کنار بنده ایستاده ، اسمشون نازنینه ! خانمی که تقریبا شش ماهه که با این آقا داداشه بنده دوست شدن و دوتایی فکر میکردند که من چیزی از این قضیه خبر ندارم . ولی دیدم خیلی دارند با این پنهان کاری خودشون رو اذیت میکنند ، خواستم به این قضیه رسمیت ببخشم . طوری هم که از نازنین خانم فهمیدم ، هر دوتاشون آمادگی مراحل بالاتر رو دارند . ولی چون شاید احسان الان ناراحت بشه ، مراسم های بعدی بمونه واسه بعد . خب آقا احسان ، بیا جلو دست خانمت رو بگیر ...

farshad_phoenix
17-03-2013, 00:33
چون تو این چند روزه تاخیر داشتم ، امشب دو تا قسمت از داستان رو براتون میذارم
امیدوارم با نظراتون دلگرمم کنید

farshad_phoenix
17-03-2013, 00:34
قسمت هفتم

همه مهمونا یک دفعه ، به صورت خود جوش شروع کردند به کف و سوت زدن و تشویق کردن من به جلو رفتن ، راهی نداشتم دیگه ، حرکت کردم و جلوی سارا و نازنین وایسادم .


سارا ! یکی طلب من !
نه که تو هم خیلی بدت اومد . دیدم چطوری به رقص شیما و مجید نگاه میکردی . بیا دستش رو بگیر و ببرش وسط .

دست نازنین رو گرفتم تا ببرمش وسط همه و به همه نشونش بدم ، دست اون هم مثل من از خجالت زیاد عرق کرده بود و شدید داغ بود .


نازنین من ! دیدی گفتم همه چی تموم میشه !
من به خدا خبر نداشتم که خواهرت خبر داره ! دیروز اومد خونه مون .

دستم رو روی دهانم گذاشتم و ازش خواستم که دیگه حرفش رو ادامه نده


هر جی بوده دیگه تموم شده ! دیگه الان همه میدونن !

اطرافم رو نگاه کردم ، تقریبا همه دوباره رقصشون رو شروع کرده بودند ، یه سری هم رفته بودند روی صندلی ها نشسته بودند و با هم حرف میزدند . فقط این وسط حواسم به مرجان پرت شد که دیدم تنها یه گوشه وایساده و کاری نمیکنه . به نازنین گفتم الان برمیگردم و پیش سارا رفتم .


آقای عاشق ، چرا تنهاش گذاشتی ؟
کارت داشتم ، اونجا رو نگاه کن .

مرجان رو به سارا نشون دادم .


خب که چی ؟
خیلی تنها وایساده ! اینجوری بهش خوش نمیگذره .
خب کسی رو نداره ! همه که مثل جنابعال...
ول کن این حرفا رو ! باهاش صحبت کردی درباره سامان ؟
آره !
خب چی شد ؟ چی گفت ؟
جوابی نداد . گفته باید روش فکر کنم .
خوبه
کجا داری میری ؟

با نگاهم دنبال سامان گشتم که دیدم سر میز رفته و داره به شکمش میرسه ، رفتم پیشش وایسادم


تو همش درحال خوردنی !
مگه تو فوضولی !
به جای این کارا ! بیا این کاری رو که میگم بکن !
چی کار کنم ؟
من با سارا حرف زدم ، میگه با مرجان درباره تو حرف زده ! ولی جوابی نداده . الانم اونجا کنار ستون تنها وایساده ، برو ببینم میتونی کاری کنی یا نه ؟
بی خیال بابا ! من اگه میتونستم از شما دو تا کمک نمیخواستم .
بالاخره که چی ؟ باید خودتم یه حرکتی انجام بدی .

یه کم ترس و خجالت تو چهره سامان بود ، ولی فرستادمش رفت سمت مرجان و خودم هم کنار نازنین برگشتم که داشت از کنار رقص بچه ها رو نگاه میکرد . رفتم کنار گوشش گفتم : دوست داری برقصی ؟


نه
چرا ؟
خواهش میکنم ، این یه کار رو ازم نخواه اصلا ! چون اصلا بلد نیستم .
باشه نازنینم . هر چی تو بخوای .
کجا رفته بودی ؟
داستان داره . بعدا برات تعریف میکنم .

کم کم ساعت از 12 گذشته بود ولی مهمان ها رفتنی نبودند . دیگه واقعا خسته شده بودم . سارا هم با اینکه به جز من ، بچه ها کمکش کرده بودند ، خسته شده بود . فکری به سرم زد و مجید را صدا کردم .


بله ؟ راستی ما بالاخره نفهمیدیم اینجا واسه تولد دعوت شدیم یا بله برون ؟
هر دوتاش ! ببینم تو این همه کلاس موسیقی رفتی ، یه دفعه شد هنرت رو به ما نشون بدی ؟
موقعیتش نبوده .
مسخره کردی خودت رو ؟ اینم موقعیت ! ببینم چکار میکنی ؟

مجید برای اینکه کم نیاره گفت : موقعیت هست ولی اصل کاری نیست !


منظورت چیه ؟
سازم رو نیاوردم
سازت چیه ؟

مجید موذی اول یه کم فکر کرد تا یادش بیاد که من چی بگه که من نداشته باشم .


پیانو !
خب پیانو که نداریم !
خب پس هیچی دیگه !
گیتار نمیشه ! یادته اون دفعه خونه عمه اینا گیتار زدی ؟ همون موقع که دوست دخترعمه خاطرخواهت شد ؟

شیما که از اول مهمونی کنار مجید وایساده بود ، گفت : کی اتفاق افتاده ؟ چرا چیزی به من نگفتی ؟
مجید هم که دید قضیه داره جنایی میشه ، گفت : ای دو به هم زن ! این وقت شب من گیتار از کجا بیارم ؟
گفتم : اونش با من ! تو نگران نباش .
پیش دوست سارا ، سمانه رفتم ، چون وقتی که جلوی در بود دیده بودم که گیتارش رو هم با خودش آورده بود


سمانه خانم ! ببخشید شما گیتار آورده بودید ، درسته ؟
بله درسته ، ولی آقا احسان شرمنده اصلا آمادگیش رو ندارم که بزنم
پس اصلا واسه چی آوردینش ؟
اون برای اول شب بود ، ولی الان که میدونین ، الان امکانش نیس!
آهان بله خب ! تقصیر خودتونه زیاده روی میکنید خب ! ولی مشکلی نیس من چند دقیقه ای گیتارتونو قرض بگیرم !
نه مشکلی نیس ، قابل شما رو نداره
صاحبش لازم داره فعلا !

گیتار رو گرفتم و به مجید دادم . وقتی گیتار رو دید ، داشت از تعجب شاخ درمیاورد ولی دیگه نمیتونست بهونه ای بیاره .
گیتار رو گرفت و روی صندلی کنار شومینه نشست . چند دقیقه ای طول کشید تا همه متوجه گیتار زدن اون شدند ، وقتی همه جمع شدند ، معلوم بود که خیلی خوشش اومده و داره با هیجان بیشتری میزنه . انصافا هم آهنگ رمانتیک قشنگی داشت میزد . نواختنش که تموم شد ، همه براش دست زدند .
من که واقعا بذت برده بودم ، گفتم : مجید جان ! یه اهنگ معروفی رو بلدی بزن ؟


میشه بگی چه آهنگی ؟
آره خب . ولی یه نفر رو میخوایم که صدای خوبی هم داشته که باهات بخونه .

شیما بدون اینکه چیزی بگه رفت و کنارش نشست و گفت : خودم میخونم ، خودشم میدونه چی باید بزنه
مجید شروع کرد و به زدن و شیما هم باهاش خوند
هوس کردم بازم امشب زیر بارون تو خیابون
به یادت اشک بریزم طبق معمول همیشه
آخه وقتی بارون میاد رو صورت یه عاشق مثل من
حتی فرق اشک و بارون دیگه معلوم نمیشه
امشب چشمای من مثل ابرای بهاره
نخند به حال من که حالم گریه داره
چرا گریه ام نمیتونه رو تو تاثیر بذاره
آره بخند بخند که حالم خنده داره
شیما واقعا داشت آهنگ یگانه رو با احساس میخوند و ریتماش کاملا با ریتم گیتار مجید هم هماهنگ بود ، معلوم بود که بارها این آهنگ رو با هم خونده بودند .
نه پلکام روی هم میرن
نه دست میکشم از گریه
نه میخوام بند بیاد بارون
نه چتری رو سرم باشه
خوندنشون که تموم شد ، دوباره همه با هم برای دوتاشون دست زدند . بعد یکی یکی به اتاق ها رفتند و برای برگشتن به خونه هاشون آماده شدند .
آخرین کسایی هم که داشتن میرفتن ، پسرعموهام ، مرجان و نازنین بودند . مرجان که هنوزم حالش خوب نبود و ناراحت بود ، سامان ، مرجان رو برد تا برسونتش . نازنین هم بعد از خداحافظی با من و سارا رفت و ما دو تا موندیم با کلی کار و تمیز کاری .
همینجور که تهیه و تدارک اون مهمونی ، یک هفته ای طول کشیده بود ، جمع و جور کردنش هم چند روزی طول کشید تا تموم شد .

farshad_phoenix
17-03-2013, 22:30
قسمت هشتم

توی ماشین بودم و با سارا و نازنین که مثل عضوی از خانواده ما هر جا که میرفتیم با خودمون میبردیمش ، حتی وقت هایی هم که من چیزی نمیگفتم ، سارا اصرار میکرد که دنبال نازنین هم برم ، اون روز هم داشتیم میرفتیم که خرید کنیم و صدای زیبا و آرامش بخش احسان هم توی ماشین طنین انداز بود
پی حس همون روزام پی احساس آرامش
همون حسی که این روزا به حد مرگ میخوامش
دلم میخواد که عاشق شم آخه فکرت شده دنیام
اگه عاشق شدن درده من این دردو ازت میخوام
اگه این زندگیم باشه من از مردم هراسم نیس
یه حسی دارم این روزا که گاهی
با خودم میگم شاید مردم حواسم نیس
نازنین هم که واقعا توی آهنگ غرق شده بود ، گفت : واقعا اهنگش آرامش بخشه .
سارا گفت : حالا که فضا رمانتیک شده ، نازنین خانم بگو ، این آقا احسان سر به زیر ما کجا مخ شما رو کار گرفت ؟
من که نمیخواستم حرفی در این باره زده بشه ، گفتم : آخه این چه سوالیه که میپرسی ! به جواب نمیرسی چون خصوصیه .
سارا سرش رو سمت صندلی عقب که نازنین نشسته بود ، برگردوند و گفت : تو هم همین نظر رو داری ؟
نازنین خنده کوچیکی زد و گفت : هر چی آقامون بگه !
سارا که جا خورده بود ، گفت : چه هماهنگم هستند با هم !
رابطه نازنین با خانواده دو نفره ما همچنان ادامه داشت ، تو مدتی که میگذشت ، سامان یه بار از مرجان خواستگاری کرد ولی با جواب منفی اون مواجه شد و ضربه روحی بدی خورد . چون سامان مدت ها روی این قضیه کار کرده بود ، خیلی براش این جواب سخت بود ، مرجان هم وضعیت بهتری از سامان نداشت ، فقط فرق مرجان با سامان ، این بود که مرجان از مدت ها قبل از قضیه خواستگاری سامان روحیه اش خراب بود و زیاد با کسی هم حرف نمیزد . وضعیت طوری بد شد که سارا تصمیم گرفت یه شب به مرجان بگه بیاد خونمون تا باهاش حرف بزنیم ببینیم مشکل اصلیش چیه ! چون حتی خانواده های اون دو هم از اتفاقای افتاده بین اون دو تا خبر داشتند .
مرجان از ساعتی که باهاش هماهنگ کرده بودیم تا خانه ما باشه ، چند دقیقه ای هم زود اومد . بعد از اینکه مانتو اش را دراورد ، روی صندلی نشست ، وقتی میدیدمش ، دیگه اون مرجان سرزنده قبلی نبود . سارا براش شربت آورد . بعد از اینکه شربتش رو خورد ، سارا ازش خواست که حرفش را شروع کنه .
مرجان – نمیخوام ناراحتتون کنم ولی واقعا چیز مهمی نیس !


ببین وقتی سارا بهم گفت که تو رو دعوت کنیم بیای ، من خیلی خوشحال شدم ، چون واقعا میخواستم بدونم

مرجان به سارا نگاه کرد ، انگار با نگاهش میخواست اجازه کاری را ازش بگیره . بعد که مطمئن شد ، به صورت من نگاه کرد و گفت : یه چیزایی هست که قرار نبود تو ازش چیزی بدونی ، سارا از همه چی خبر داره خودش
به سارا نگاه کردم ، چهره اش انگار از چیزی وحشت داشت و نگران بود .
سارا – یادته شبی که به من گفتی ، سامان ازت خواسته که از مرجان براش خواستگاری کنی ، من ناراحت شدم . همون شب من از چیزی خبر داشتم که تو خبر نداشتی ، هر وقت که بجه ها میومدند خونه ما ، من نگاهایی رو میدیدم که تو هیچ وقت ندیدی ، کارهایی رو میدیدم که تو باید میدیدی که بازم ندیدی ، من بازم چیزی نگفتم تا اینکه تو بهم گفتی سامان از مرجان خوشش میاد ، همون شب بود که گفتم باید همه چی رو بفهمم ، فردای اون شب ، قضیه رو به مرجان گفتم ، اونم چیزی رو گفت که من مدت ها قبل توی رفتارش و نگاهش دیده بودم ، اون تو رو دوست داشت ولی تو هیچ وقت حتی نگاهشم نکردی . این قضیه ادامه داشت تا اینکه قضیه نازنین پیش اومد ، دیگه همه چی بر باد رفت .
از حرفایی که شنیده بودم داشتم شاخ درمیاوردم ، سارا داشت چیزی رو میگفت که من تا حالا اصلا از مرجان ندیده بودم ، نمیدونم اون چطوری این رفتار رو حس کرده بود ولی من که مخاطبش بودم ندیده بودم ، حتما دلیل اینکه سامان از من خواسته بود که با مرجان حرف بزنم هم همین بوده ، احتمالا اون هم همین چیزها رو از مرجان دیده بوده و شک داشته به احساس من نسبت به اون و خواسته بوده که مطمئن بشه .
مرجان – من نیومدم اینجا که کاسه گدایی جلوت بگیرم ، ولی یه چیزایی داره دور و اطرافت اتفاق میفته که بازم مثل همیشه تو ازشون بی خبری !


داری درباره چی حرف میزنی ؟
خودت به موقعش میفهمی .

حرفش رو که زد ، لباسش رو پوشید و بعد از خداحافظی با سارا از خونه بیرون رفت .
من مات و مبهوت روی صندلی نشسته بودم و هر چقدر فکر میکردم نمیتونستم حرفای سارا و مرجان رو برای خودم هضم کنم .


من میرم بخوابم !
احسان ! بالاخره باید میفهمیدی ! حالا باید برای زندگی خودت تصمیم بگیری
تو چرا این حرف رو میزنی ! تو که میدونی من چقدر نازنین رو دوست دارم .
آره میدونم جقدر دوستش داری چون برادر نازک دل خودم رو میشناسم . درسته من خواهرتم و سنگ صبورت ، ولی اینم میدونم که هیچ کس جای به دخترو تو زندگیت نمیگیره ! ولی فکر کنم یه کم تو این موضوع عجله کردی ! منم برای همین بود که اون شب جلوی همه معرفیش کردم ،
متوجه حرفات نمیشم
ببین من میگم ! یه مدت خیلی بیشتر حواست بهش باشه ، منم ترتیب یکی دو تا قرار رو برای بیرون رفتن میذارم ، خودم یه چیزایی رو بهت ثابت میکنم ! من خوبی تو رو میخوام ، اگه دلایلی که خودت هم به چشم میبینی کافی نبود ، خودم میبرمت خواستگاری خونه نازنین اینا !
هر کسی دیگه جز تو این حرفا رو زده بود قبول نمیکردم ، ولی من نازنین رو میشناسم ، با این حال هر چی تو بگی ، خودت هماهنگ کن به منم بگو .

farshad_phoenix
29-03-2013, 18:34
بعد از چند روز تاخیر به خاطر ایام عید قسمت جدید رو امشب میذارم ! برای این تاخیر عذرخواهی من رو بپیذیرید
____________________
قسمت نهم
طبق قراری که با سارا گذاشته بودم ، برای بیرون رفتن با نازنین و بقیه بچه ها قرار گذاشتم ، قرار شد که اول بریم سینما ، بعدش بریم یه رستورانی جایی چیزی بخوریم .
جلوی در سینما با همه قرار گذاشته بودیم ، همه تقریبا سر وقت رسیدند و سریع رفتیم توی سالن و روی صندلی نشستیم . سارا و نازنین دو طرف من نشستند ، مجید هم کنار نازنین نشست ، مرجان و سامان هم کنار سارا نشستند . فیلم که شروع شد هیچ کس حرف نمیزد ، چون واقعا فیلم قشنگی بود و اگه یک لحظه حواست پرت میشد یک صحنه مهم رو از دست داده بودی .
وسط فیلم بود که گوشی نازنین زنگ خورد ، بهش گفتم کیه داره زنگ میزنه ؟ که گفت مهم نیست ، من الان برمیگردم . از در کناری سالن بیرون رفت تا گوشیش رو جواب بده .
هنوز نازنین برنگشته بود که سارا گفت : یکی بره یه چیزی بخره ، مردیم از گرسنگی !
خواستم بلند بشم و برم بخرم که سارا دستم رو گرفت و گفت : تو نمیخواد بری ، یه لحظه وایسا
مجید بلند شد و گفت : من میرم میخرم .
اونم از سالن بیرون رفت تا خوراکی بخره و برگرده
از رفتار سارا تعجب میکردم : واسه چی نذاشتی من برم ؟
- همیشه تو میخری خب ! بذار یه دفعه بقیه دست توی جیبشون کنن .
- آخه این چه حرفیه تو میزنی ! مگه من تا حالا چیزی گفتم ؟
سارا خواست جواب داده که همون لحظه نازنین و مجید با هم اومدند و روی صندلی هاشون نشستند .
خوراکی ها رو به ما داد و رفت سرجاش نشست .
فیلم که تموم شد ، توی دو ماشین نشستیم و رفتیم که هر کس رو برسونیم ، وسط راه بود که مجیدگفت من میرم و کار دارم ، به خاطر همین وسط راه پیاده شد .
سامان و مرجان هم البته به اصرار سامان با هم رفتند .
نازنین هم که با ما بود .
وقتی خونه رسیدیم ، سارا گفت : خب چطور بود امشب ؟
- خوب بود خوش گذشت .
- خوبه !
حالتش طوری بود انگار از چیزی که من خبر ندارم اون خبر داره
- چیزی شده سارا؟ چی رو داری از من پنهان میکنی ؟
- هیچی بابا ! خودت میفهمی تا چند دقیقه دیگه .
دو ساعتی رو پای تلویزیون بودم که دیدم سارا داره صدام میکنه
- احسان میخوام خودت به چشم ببینی
- چی رو ؟
- خودت برو یه سر به خونه نازنین اینا بزن
- بده بابا این وقت شب ! تازه مامانش اینا هم که خونه نیستن ، زشته
- زشت نیست ! میخوای منم بیام باهات ؟
- آره فکر کنم این بهتر باشه .
با هم از خونه بیرون رفتیم و زنگ خونه نازنین اینا رو زدیم . خونه شون خیلی ساکت بود و از نازنین بعید بود .چند دقیقه ای طول کشید تا در رو باز کرد . من رو که دید جا خورد . ظاهرش نامرتب بود
بالاخره گفت : سلام ! چیزی شده ؟
- نه خواستم بهت سر بزنم ببینم خوبی؟
- آره خوبم ! میخواستم برم حمام
سارا که فقط داشت گوش میداد گفت : این بود جواب داداش من !
من که نمیدونستم داره از چی حرف میزنه ، گفتم : چی داری میگی ؟
نازنین که رنگش پریده بود ، گفت : سارا ، نمیدونم دارید درباره چی صحبت میکنید ؟
سارا گفت : درباره همین کفش مردونه ای که توی جا کفشیتونه حرف میزنم .
کفشی رو که سارا دیده بود رو که نگاه کردم ، خیلی برام آشنا بود
- این کفش با.... با .... مه
- چرا دروغ میگی ؟ مگه بابات اینا نرفتن کیش ! پس بگو واسه چی اصرار داشتی که باهاشون نری !
من که دیدم بدجوری دارند با هم درگیر میشوند ، گفتم : بابا ! سارا تو چت شده امشب ؟
- من به خاطر خودت گفتم بیایم اینجا !
- که چی رو ببینیم !
- یادته از روز اول گفتم به این خانم دل نبند .
- خب که چی ؟
- از همون روزا میدیدم که هر روز یه ماشین میاد دنبالش ، ولی تو هیچ چیز رو نمیدیدی ، یعنی نمیخواستی که ببینی
- الان که چیزی نشده !
- چیزی نشده ! ؟
از شدت عصبانیت نازنین رو هل داد و وارد خونه اش شد ، ما هم پشت سرش رفتیم ، همه جا رو گشت ولی کسی رو پیدا نمیکرد و همین عصبی ترش میکرد .
نازنین که انگار خیالش راحت تر شده بود گفت : دنبال موش می گردی سارا خانم ؟
- دختره همه جایی ! یه موشی نشونت بدم که دیگه یادت نره !
راهش رو به سمت اتاق خواب نازنین کج کرد و وارد اتاقش شد .
- اونجا خصوصیه !
سارا چند لحظه بعد گفت بایدم خصوصی باشه ، بیا تحویل بگیر اقا داداش من ! بیا ببین که من درست حدس زده بودم .
نمیخواستم باور کنم که اون همه شکی که سارا داشته بود ، درست از آب درآمده بود ، پاهام سست شده بود ، نازنین اومده بود جلوم زانو زده بود و التماس میکرد
- به خدا تقصیر من نبود . اون اصرار کرد ! توضیح میدم
سارا از اتاق بیرون اومد و گفت : دقیقا منظورت چیه اون اصرار کرد ؟ مگه اینجا خونه تو نیست ؟
منتظر جواب نازنین نموندم و به اتاقش رفتم ، انگار اون آدم توی حمام پنهان شده بود . در نیمه بازی رو که سارا باز کرده بود ، بیشتر باز کردم ولی ای کاش که باز نمیکردم
توی یک لحظه کل دنیا رو سرم خراب شد . کسی که محرم من بود ، این کار رو کرده بود ، کسی رو که همیشه به خونه ام راهش میدادم

farshad_phoenix
30-03-2013, 20:54
قسمت دهم

از کف حمام بلند شد و روبروم ایستاد ، تمام بدنش می لرزید و عرق میریخت . تمام لباسش از خجالت خیس عرق شده بود .
از عصبانیت گفتم : دوش آب گرم خوب بود ؟
- شرمنده ام احسان !
دیگه نتونستم قیافه اش رو تحمل کنم ، از اتاق بیرون اومدم . نازنین همچنان داشت گریه میکرد ، رفتم جلوش ایستادم .
- احسان ! ببخش منو !
- ببند دهنتو ! اگه با غریبه بودی ، دلم نمیسوخت ! میگفتم من خوب نبودم ! ولی این مجید چی داشته که به من ترجیحش دادی . نکنه چون صورتش نسوخته بود قبولش کردی ؟ این بود جواب اون هم علاقه من ؟ واقعا که نازنین ! دیگه نمیخوام ببینمت
- احسان !
- احسان برای تو مرد ! حلقه رو پس بده
با گریه حلقه رو از دستش درآورد و به من داد
- چه طور روت میشد با حلقه ی من که دستت بوده بری تو آغوش این نامرد .
حلقه خودم را هم دراوردم و روی زمین انداختم و گفتم : خیلی بی لیاقتی !
سارا دستم رو گرفت و با خودش از خونه بیرون برد . همون لحظه پدر و مادر نازنین از پله ها بالا آمدند ، اونها قرار بود الان توی هواپیما توی راه کیش باشند ولی از شانس بد نازنین اونجا بودند . جلوی در واحدشون که رسیدند با دیدن ما تعجب کردند . پدرش تا من رو دید با گرمی سلام کرد
- سلام پسرم ! چطوری ؟ این وقت شب ؟ اینجا چکار میکنید ؟ اتفاقی افتاده ؟
حلقه ها رو که روی زمین دید ، رنگ صورتش سفید شد ، انگار فهمید که اتفاق بدی افتاده .
مادرش جلو اومد و گفت : احسان جان ، اتفاقی افتاده ؟
سارا جواب داد : برین از دخترتون بپرسید .
مادر و پدر نازنین وارد خونه شدند ، بعد چند لحظه فقط دیدم که نازنین و مجید به سرعت از در خونه بیرون اومدند و فرار کردند .مجید داد میزد و میگفت : یادت باشه احسان !
سارا در خونه رو که خواست باز کنه ، نگذاشتم ، گفتم میخوام برم هوا بخورم ، حالم خوب نیست اصلا
ماشین را برداشتیم و توی خیابون ها چرخ میزدیم ، انگار ضبط ماشین هم میدونست من چه حالی دارم که با دل من میخوند
کی توی قلبت جای من اومد اسممو از تو خاطر تو برد
کی بوده انقدر انقده راحت باعثش بود که خاطراتمون مرد
چی شده حالا که از این دنیا زندگی رو بدون من میخوای
چه جوری میشه چطوری میتونی با خودت کنار بیای
یکراست رفتم بام تهران ، جایی که هر وقت دلم میگرفت میرفتم اونجا . من چه گناهی کرده بودم که باید این بلاها سرم میومد .
چرا نازنین همچین خیانتی به من کرد .
همه اینا سوالایی بود که تو ذهنم بود و هیچ جواب قانع کننده ای براش پیدا نمیکردم .
ولی فقط یه چیزی بود که توی فکرم ثابت بود
نازنین یه روز انتقام این کارتو ازت میگیرم . کاری میکنم به پام بیفتی بازم .
**
با اتفاقی که اون شب افتاد ، دیگه حوصله هیچکس رو نداشتم ، یه هفته ای بود که از خونه بیرون نرفته بودم ، گوشیم هم توی این یه هفته خاموش بود . یکی دو بار سامان اومده بود پیشم که باهام حرف بزنه ولی نذاشتم بیاد تو اتاق ! با تنها کسی که حرف میزدم سارا بود . چون میدونستم فقط اونه که منو به خاطر خودم میخواد . فقط هم برای غذا خوردن از اتاق بیرون میومدم . میدونستم که با این کارم دارم سارا رو اذیت میکنم ولی نمیتونستم کاری کنم .
اون شب هم سارا ضربه ای به در اتاق زد و گفت غذا اماده است . از روی تخت پا شدم و بعد از بیرون رفتن دیدم که سارا کنار میز نشسته و منتظر منه ، چون میدونست که حرفی برای زدن ندارم ، اون هم حرفی نزد . ولی انگار طاقت نیاورد و حرف زد : احسان ! تو چرا با خودت اینجوری میکنی ؟ دنیا که به آخر نرسیده ، خودم یکی برات پیدا میکنم ! اصلا مرجان که از خداشه با تو ازدواج کنه !
- نمیخوام درباره اش حرف بزنم !
- باشه هرجور راحتی
- سارا ، فردا وقت دکتر دارم ! باهام میای ؟
- آره که میام داداش !
بالاخره بعد یک سال وقتش شده بود که صورتم رو جراحی زیبایی کنم ، دکتر آزمایش های اولیش رو انجام داده بود و بهم قول داده بود که تا دو ماه بعد جراحی رو شروع کنه ، جراحی که سه بار باید انجامش میداد .
ازاونجایی که زشت بودم کسی رغبت نمی کرد بیاد طرفم و من همچین انتظاری نداشتم . بچه های کوچیک که از نگاه کردن به من وحشت داشتن و این حالت چندش و شاید دلسوزی رو در چهره بزرگتر ها می دیدم . باهمه اینها سعی می کردم غمهای دیگه زندگیمو به خاطر بیارم تا بتونه این اندوه رو فراموش کنم. خونواده ای که دیگه گرمای محبتشونو حس نمی کردم فقط توخاطرم مجسم می کردم . اون کلنجارهایی رو که با خواهرم می رفتم . گاهی علاقه بیش از حدی که بهش نشون می دادند حسادت منو تحریک می کرد ولی چه خانواده خوشبختی بودیم قدر اون روزا رو حالا می فهمیدم . دلم می خواست فقط یکی پیداشه و بهم بگه از ته دل دوستم داره . منو می خواد . منو به خاطر خودم میخواد . روحمو میخواد . منو واسه این می خواد که دست گرمشو بذارم تو دستام تا گرمای قلبشو حس کنم . تا با هم بریم به دنیای خیالی گرمی که گرمی عشق یه خون دیگه ای تو رگهای ما به جریان بندازه . صفا و صمیمیتی که عاشقای واقعی اونو احساس می کنن . من اون زندگی رومی خواستم .

farshad_phoenix
01-04-2013, 00:08
قسمت یازدهم

چند هفته ای گذشت وقتی جراح و پزشک زیبایی و ترمیم پوست بهم گفت می تونه منو زیباتر از اونی که بودم بکنه اون لحظه حس کردم که کارشو تموم کرده
- دکتر چقدر دستمزد می گیری ؟
یه مبلغی رو گفت و منم بهش گفتم دوبرابرشو میدم اگه کارت درست باشه هیچ عجله نکن و قرار شد که علاوه بر صورت رو بینیم کار شه
- احسان خان کاری می کنم تا وقتی که خودتو معرفی نکردی کسی نفهمه که تو کی هستی . فقط پس از جراحی چند ماهی هم باید صبر کنی تا یواش یواش این پوستا جا بیفته و این پیوند به خوبی انجام شه . ممکنه چند مرحله باند پیچی وپوشش روی صورتت تکرارشه و تو باید صبر و حوصله داشته باشی
- دکتر تو این کارو بکن من قول میدم تا یه سال هم شده تحمل کنم
- اووووه چه خبره یه ماه تا حداکثر سه ماه . بعدشم یه مراقبت و رسیدگی خیلی شدید می خواد که به موقعش همه چی رو واست میگم
تا روز عمل از خوشحالی به زور خوابم می برد یا این که هر وقت می خواستم بخوابم به لذت روزایی که یه آدم دیگه ای شده باشم می خوابیدم . تازه اون بهم گفت طوری عملم می کنه که تا نود و پنج درصد و یا شایدم بیشتر آثار عمل روی من مشخص نباشه . یه روز بهم گفت که یکی از این روزا بیام مطبش و از منشی خواست که اونایی رو که جراحی صورت کردند به من نشون بده . همه شون زن بودند . فقط یکی شون اونم یه خورده مشخص بود . خیلی زیبا به نظر میومدند . من چهره قبلی شونو ندیده بودم . بعد پزشک عکس قبل از عمل و بعدشو به من نشون داد و گفت به نظرت چطوره
- دکتر تو یک نابغه ای . معجزه می کنی .. دستات جادو می کنه
بر خلاف جراحی های دیگه که چند روزه میشه از شرش و از شر عواقبش حداقل در ظاهر امر خلاص شد این یکی دیگه پدر منو در آورد ولی خدا در من یه صبر و حوصله ای قرار داد که از صورتم مثل یک بچه کوچولو مراقبت می کردم . من شده بودم مادر و صورتم شده بود یه نوزاد . برای بار اول و دوم که چسب و پانسمان رو بر داشتم و هنوز پوستم یه خیسی و نازکی خاصی داشت راستش زیاد به دلم ننشست ولی پزشک می گفت بهترین عملی بوده که تا حالا انجام داده و درست هم می گفت ودر آخرین مرحله که دیگه فینال بود این تغییرات را به خوبی در خودم می دیدم . می گفت که از این بهتر هم میشه و این تازه شروع یک زیباییه . یه مقدار خیلی خیلی کم مشخص بود ولی باورم نمی شد . حتی من خودم خودمو نشناختم . یواش یواش به این پوست و صورت عادت می کردم و روز به روز حس می کردم که رو صورتم محکم تر میشه ولی باید اونو تا مدتها یا برای همیشه از خیلی چیزا دور نگه می داشتم و زیاد تحریکش نمی کردم . هر چه بود به هر حال یه پیوند بود.. یه پیوند طبیعی ...
مهم این بود که حالا خوش تیپ و خوش قیافه ام . الان دیگه وقتی می رفتم خیابون و به دختری نگاه می کردم اونا هم بهم خیره می شدند . خیلی هاشون هم با لبخند به نگاهم پاسخ می دادند . شیک ترین لباسامو می پوشیدم . بااین حال هنوز هراس داشتم به طرف کسی برم ! با این که میدونستم مرجان حتی با همون وضعیت قبلیم هم منو میخواست .
یعنی واقعا این من بودم ؟ وقتی می رفتم جلو آینه همچین از تماشای خودم کیف می کردم که کم نمونده بود که عاشق خودم بشم . با همه اینا دردی تو دلم بود که به این آسونیها درمون نمی شد . دلم می خواست یه جورایی از اونی که آزارم داده بود انتقام بگیرم . این حقم نبود که نازنین همچین کاری باهام بکنه . اون به من خیانت کرد و من نتونستم کاری انجام بدم . تا مدتی قبل از این ناراحت بودم که چرا زشتم . حالا یه خورده اضطراب داشتم که نکنه دارای قیافه ای فتوکپی شده باشم . ولی خداییش خیلی خوش تیپ شده بودم .. تمایل دخترا و جنس مخالفو نسبت به خودم می دیدم . ولی نسبت به جنس مخالف یه احساس خوبی نداشتم .
چند ماه گذشت . با یکی از دوستام هماهنگ کردم که نازنین و حرکات و خونه و زندگیشو زیر نظر داشته باشه و تحقیق کنه که در چه شرایطیه و با پولی که در اختیارش گذاشته بودم می تونست هر کاری انجام بده .. نازنین اون موقعی که پیش پدر و مادرش زندگی میکرد و با اون معشوقه اش تو خونه گیرش انداخته بودم ظاهرا با خیلی های دیگه هم دوست بود . با یکی ازدواج می کنه که چهل سال سن داشت . حدود دوبرابر سن خودش . اونم جزو اون معشوقه های گذریش بود .معلوم نبود زبل خان ما این چیزا رو از کجا فهمیده .. ظاهرا رفته محل کار شوهره و یه تحقیقاتی کرده بود . همه جا شایعه کرده بود که که نامزدم در اثر سوختگی نمیتونسته بچه دار بشه و باهاش به هم زده .. یعنی من معیوب بودم ازطرفی من اخلاق گندی داشتم و اونو کتک می زدم . این حرفها و حرکات نازنین که به گوش من رسید مصمم ترم کرد که نقشه خودمو انجام بدم .
زیل خان واسم خبر آورد که که نازنین هر روز صبح در یک ساعت معینی سوار ماشینش می شه و از خونه میره بیرون . ظاهرا این مکانهایی که میره به طور گردشی یه روز درمیون تغییر می کنه و روزای جمعه تعطیله . حدس زدم که باید دو تا دوست پسر داشته باشه . می خواستم هر طوری شده باهاش طرح دوستی بریزم و به مرور زمان خیلی بیشتر از اونچه که اون حالمو گرفته حالشو بگیرم . اون برای من حکم یک کلاهبر دار رو داشت . یکی دو نفرو اجیر کردم که به محض این که از خونه خارج شد حداقل دو تا از لاستیکهای ماشینشو پنچر کنند . اون وقت من سر می رسم و فیلم آرتیستی که نه ولی رمانتیک شروع میشه . ولی درب پارکینگ کنترلی بود و اگه از ماشین پیاده نمی شد چی .. فکر اونجاشم کرده بودم . در هر حال اون لحظه رسید . زبل خان و یه نفر دیگه همون دم در جلو ماشین مگان قرار گرفتند و راهشو سد کردند و نازنین ترمز زد و در حالی که داشتند جر و بحث می کردند دونفر دیگه با چاقو سه تا از لاستیک های ماشین رو پنچر کرده و اون تا بیاد ببینه جریان چیه و چرا شاسی اومده پایین دیگه نه ماشینی روبروش دید و نه آدمی . منم از راه دور که شاهد صحنه بودم یه دقیقه ای رو صبر کردم و بعد با بنز آخرین مدلم رفتم طرف خونه و درب ورودی .. خیلی شیک کرده بودم تو اون فصل گرما یه کت و شلواری تنم کرده بودم که یه تیپ جتلمنانه بهم داده بود و می دونستم که خیلی می پسنده .
.. وقتی که می خواستم از ماشین پیاده بشم حس کردم که تمام بدنم داره می لرزه . به نظرم اومد که خیلی خوشگل تر و جوونتر از زمانی شده که با من بود .. یه لحظه به یاد تمام حرفای عاشقونه ای افتادم که برام می زد . به یاد فریبکاریهاش . یه خورده دچار استرس شده بودم .. نکنه منو بشناسه و تمام نقشه هام نقش برآب بشه .
پیاده شده بود و منم همین طور . روبروی هم قرار گرفتیم . می ترسیدم . نکنه منو بشناسه . نه ! من اون قدر زشت و سوخته بودم که قیافه ام با چهره قبل از زمین تا آسمون فرق کرده بود . اون امکان نداشت از طریق قیافه منو بشناسه .
با همه ناراحتی خودش یه لبخند خاصی بهم زد
- ببینید آقا روز روشن جلو در خونه آدم چه بلایی سر ماشینم آوردن ؟ من باید می رفتم یه جایی . حالا ماشینو کجا ول کنم برم .
یه خورده صدامو کلفت کرده و سعی کردم در حرف زدن خودم نباشم
- ببخشید خانوم اگه ازمن کاری بر بیاد در خدمتم .
از چند نفر کمک گرفته و ماشین نازنین رو بردیم داخل و واسه یه مکانیکی که آشنا بودم زنگ زدم که بیاد .
- خانم گفتم که از یه جایی براتون چند تا لاستیک نو بیارن و تعمیرش کنند .
اگه پولشو نمی داد خودم حاضر به ولخرجی بودم .
- آقا من چه جوری ازتون تشکر کنم . شما رو چی صدا کنم
اینجا رو دیگه دروغ نگفتم . شاید می خواستم که یه خورده طبیعی تر جلوه کنه .
- من اسمم احسانه

farshad_phoenix
01-04-2013, 13:49
قسمت دوازدهم

. یه لحظه به فکر فرو رفت و منم دیگه ادامه ندادم .
- شما خیلی خوبین . خیلی مهربونین آقا احسان . هرآقای دیگه ای جای شما بود با این تشکیلات میذاشت و می رفت
- من وجدانم قبول نمی کنه خانوم . تازه شما از نظر زیبایی و چهره منو یاد زنی میندازین که عاشقش بودم . دوستش داشتم . اونم دوستم داشت .
- خب چی شد .
سرمو انداختم پایین و گفتم هیچی اجل مهلتش نداد . ازماشین پیاده شد و می خواست از این طرف به اون طرف خط بره یه ماشین دیگه با سرعت زد بهش و درجا اونو ازم گرفت
- متاسفم . ولی اگه هم شباهتی بهش نداشتین افتخار می کردم که در خدمت شما باشم .
یک ساعت بیشتر نکشید که ماشین نازنین شد مثل اولش . دوتا لاستیک نو واسش گذاشته و یکی رو هم از زاپاس استفاده کردیم . هرچی خواست بهم پول بده قبول نکردم و گفتم :اینو به عنوان یه هدیه ناقابل به یکی که منو به یاد عشقم انداخته بپذیرین .

- ببخشید من یه تماس بگیرم با یکی که منتظرم بود و بگم که مشکلی پیش اومده نمیام .
نازنین اسم خودشو بهم گفته بود
– نازنین خانوم شما به کارتون برسین . من دیگه رفع زحمت می کنم .
- نه امکان نداره تا یه پذیرایی ازتون نکردم نمیذارم از اینجا برین . حس کردم که برای دوستش زنگ زده که نمیاد . می دونستم که نازنین کثافت ازمن خوشش اومده . به دوعلت , هم به علت خوش تیپی من و هم به خاطر ماشینی که زیر پام بود .
ازم دعوت کرد برم بالا . رفتم باهاش .. روبروی هم نشستیم و واسم چای و شیرینی و میوه آورد .
- نازنین خانوم راضی به زحمتتون نیستم . راستی شما هم مثل من مجردین ؟ می بخشید اینو پرسیدم ها
- احسان خان سوال شما کاملا منطقیه . معمولا مرد مجرد نیاز به زن داره . همین طور که یه زن مجرد یه همدم می خواد . داستان من مفصله . نمی خوام سرتونو درد بیارم . من یه شوهر داشتم ولی نامرد از بس معتاد و زن باز بود و به زندگیش نمی رسید ازش جدا شدم و برای حفظ آبروم به یکی شوهر کردم که بیست سالی ازم بزرگتره . شایدم بیشتر و نمی تونه خوشبختم کنه .
- ببخشید گفتین شوهر اولتون معتاد و زن باز بوده ؟ تا اونجایی که می دونم یه معتاد حس و حالی نداره .
- ولی اون نامرد داشت . هرجا که هست امیدوارم از جوونیش خیری نبینه که منو به این روز سیاه نشوند . خب شما با زندگی مجردیتون چیکار می کنین ؟
نازنین کثافت خیلی زود با من دختر خاله شده بود . از اونجایی که با خصلتش آشنایی داشتم مدام رو نقطه ضعفهاش انگشت گذاشته مخشو کار می گرفتم .
- منو ببخشین که با شما این جور راحت صحبت می کنم . یه چیزی تو وجود و نگاه شما دیدم که احساس می کنم می تونم باهاتون صمیمی باشم و حرف دلمو خیلی راحت بهتون بزنم
- لطف دارین احسان خان ولی صدای شما خیلی شبیه صدای اون مردتیکه معتاده .
- از این شباهتها تو جامعه ما زیاده .. خوبیش اینه که من و اون یکی نیستیم . من اصلا دلم نمیخواد یه معتاد باشم ولی در مورد رابطه با زنا ... چی بگم
- از رک گویی شما خوشم میاد . این که چیزی نیست .
- نظر شما در این مورد چیه . بهتره این مسائل پیش کشیده شه ؟
- نازنین خانوم اینجا یک تفاهم و هماهنگی وجود داره . وقتی که دونفر فرهنگشون بالا باشه می تونن خیلی ازمسائلو درک کنن وبا هم کنار بیان ولی اگه یکی از اونا نتونه این مسئله یا بحثو هضم کنه و با اون مخالف باشه حداقل اگه شنونده خوبی باشه بد نیست .
- صحبتاتون طوریه که هم داخلش کنایه هست و هم اشاره مستقیم .. هم مودبانه و هم پر هیجان که آدم می تونه هر تصمیمی با این حرفاتون بگیره شما طوری رفتار می کنین و با آدم حرف می زنین که فکر می کنم سالهاست با شما آشنام
- وباعث افتخار منه که بتونم سالها باهاتون آشنا باشم . خانوم زیبا و فهیم و خوش صحبت و منطقی و دوست داشتنی مثل شما رو هرمردی آرزوشه که در کنار خودش داشته باشه ..
نگاه شیطانی خودشو بهم دوخت . اون از اونایی بود که اگه طرفو قدرتمند حساب می کرد خوب راه می داد ولی اگه یه خورده شل می گرفتی رو آدم سوار می شد . این خصلت همه آدمای بد ذات و بی فرهنگه . اونایی که زندگی و حق حیات رو فقط از آن خودشون می دونن . بدجوری حرص می خوردم و عصبی شده بودم . تشنه انتقام بودم . اصلا انتقام گیری چیز خوبی نیست . میگن در عفو لذتی هست که در انتقام نیست ولی بعضی ها از بخشش نفرت دارند . از اون گریزانند . اگه دستتو پر از عسل کنی ببری طرف دهنشون اونو گاز می گیرند نازنین هم از اوناست . رحم تو وجودش نیست. در هر حال اون روز کلی با هم حرف زدیم و به خیر و خوشی با هم خداحافظی کردیم . باید خوب فکر می کردم تا اشتباهی نکنم . .. سوار ماشینم شدم . از خیابونای خلوت می رفتم . حس کردم چند دقیقه ای بود که یک پژو در تعقیبم بود
نمی دونستم کیه که داره تعقیبم میکنه . می تونستم یه جورایی معطلش کنم و به دوستهان هام بگم که یه جورایی تعقیبش کنند و ترتیبشو بدن ولی حال و حوصله اشو نداشتم . یه جورایی حس می کردم که باید یکی از دوستای نازنین باشه . منم تو خیابونا واسه خودم می گشتم . با خودم گفتم من که بنزینم پره و کار و کاسبی خاصی که حتما باید خودم انجام بدم ندارم . تو حالا دور خودت بگرد . دوساعت دور خیابونا در حال گشتن بودم . نمی خواستم برم هتل یا جایی که متوجه هویت اصلی من بشه . چند تا خونه و آپارتمان تو گوشه کنارای شهر ردیف کرده بودم ولی بازم از این که تعقیبم کنه و به نحوی متوجه هویتم بشه سخت بود .. تصمیم گرفتم برم اونجا ... گاهی وقتا می بینی پول و سرمایه واسه آدم خوشبختی نمیاره . حتی زیبایی که حالا بهش رسیده بودم . دلم گرفته بود و رفتم تو پارک نشستم . نمی دونم چرا از دیدن آدما دلم می گرفت . هرروز که می گذشت احساس غم بیشتری می کردم . وقتی که نازنین باهام خوب بود رنج کمتری رو احساس می کردم . به زندگی امیدوار شده بودم . چند جفت پسر و دختر یه گوشه ای با هم حرف می زدند و منم با دل خودم حرف می زدم . سعی کردم فقط به گلها و آسمون و درختا نگاه کنم . . دلم می خواست فقط راه برم . قدم بزنم . با قدم زدن غمهای خودمو لگد کنم . خودمو رسوندم به بلوار فردوس . . یادم میاد ازبس با ماشین این ور و اون ور می رفتم دیگه تنبل شده بودم . اما حالا با حرص می رفتم بدون خستگی .
سرمو انداخته بودم زمین و به چمنهای سبز خیره شده بودم که دیدم دو تا دست رو شونه هام قرار گزفت . یکی شون سمیر بود و یکی دیگه رو نشناختم . مامور مخفیم عکس یکی از معشوقه های نازنین رو که اسمش سمیر بود رو بهمون نشون داده و به خاطر همین زود شناختمش ولی سمیر نمی دونست که من کی هستم . یکی سمت راستم و دیگری سمت چپم نشست .
- ببخشید آقایون کاری داشتن ؟
سمیر موهای سرمو تو دستاش جمع کرد و به طرف بالا بد جوری کشیدشون که فوری با یه مشت اونو از خودم دورکردم .
- آشغال کی بهت گفته امروز بری خونه خواهرم . اون تازه ازدواج کرده و تو می خوای زندگیشو خراب کنی ؟ بهت اجازه همچین کاری نمیدم .

farshad_phoenix
01-04-2013, 13:53
منتظر کمی نظر و انتقادم هستم ! لطف میکنید اگه منو از نظراتت خودتونم باخبر کنید

farshad_phoenix
01-04-2013, 22:31
قسمت سیزدهم

من که می دونستم نازنین خواهرش نیست ولی می خواستم جیگرشو آتیش بزنم ، گفتم که من خواهرتو امروز از نزدیک ملاقات کردم . الیته به غیر از من دو سه تا دیگه معشوقه هم داره .. اون دوست نامردش منو از پشت گرفت و سمیر از جیبش یه چاقویی در آورد و اونو به سمت شکمم هدف گرفت درهمین لحظه چند تا دختر و پسرو دیدم که با داد و هوار دارن به این سمت میان . پسره از اون قلچماق ها بود . دیگه چیزی یادم نمیومد تا این که بعدا فهمیدم یه ضربه چاقو زدند به شکمم . یعنی بعد از به هوش اومدن در بیمارستان متوجه شدم . وقتی چشامو باز کردم خودمو رو تخت بیمارستان دیدم . یه پرستار و دو تا دختر و یه پسرو اونجا دیدم
. حال حرف زدن نداشتم .فقط شنونده بودم . همین رو فهمیدم که یه تیکه از روده ام زخمی شده اونو بریدند و دیگه جراحی شدم . درباز شد و رفیقم رو دیدم ، اونی که کارا رو بهش سپرده بودم . ظاهرا از موبایلم یه تماس با یکی از شماره ها می گیرند که خوشبختانه با اکبر تماس گرفتنه بودند .
من زندگیمو در اصل مدیون شهامت اون پسره و تیمار یکی از اون دخترا بودم که دانشجوی پرستاری بود و اسمشم ساناز بود . وقتی که توی پارک ازم خون می رفت تا اونجایی که می تونست تلاش کرده بود که ازم خون کمتری بریزه ولی با همه اینها خیلی ضعیف شده بودم . سمیر و دوستش فرار می کنن و اون پسره هم به خاطر کمک به من دست از تعقیب اونا بر میداره . فقط با تکون دادن سر ازشون تشکر می کردم . اکبر می خواست به سارا اطلاع بده ولی من نذاشتم .

- اکبر اگه هویت اصلی منو اعلام کردی پیش اینایی که منو آوردن اینجا چیزی نگو . نمی خوام بفهمن که من کی هستم و وضع مالی ام چه طوره .
ساناز دختر زیبایی بود . شاید یه سالی ازم کوچیک تر بود و شایدم هم سن بودیم . نمی دونم ولی اون لحظه یه حس بدی نسبت به همه دخترای دنیا داشتم . دخترا و زنای جوونو همه شونو خائن می دیدم . همه رفتند و من موندم و اکبر و ساناز که خیلی ساکت بود ولی بهش نمیومد که دختر ساکتی باشه . اکبر ازم انتظار داشت که از اون دختر تشکر کنم . ولی من راستش به این موضوع اهمیتی نمی دادم . مرگ و زندگی واسم فرقی نمی کرد . انگار خودمو فقط در دایره زندگی می دیدم . آدمای دیگه واسم اهمیتی نداشتند . هی بهم چشمک می زد که از ساناز یه تشکری کنم
- احسان جان اگه ساناز خانم جلوی خونریزی تو رو نمی گرفت یا کمش نمی کرد حالا دیگه در این دنیا نبودی .
اونم از اتاق رفت بیرون . فکر می کرد که من پیش اون سختمه که از این دختر خوشگل تشکر کنم . ساناز یه نگاهی بهم انداخت و گفت خب احسان خان بهترین دیگه .. باور کنین صورتتون پوست تنتون سفید سفید شده بود . دیگه همه می گفتن تو تموم کردی
- واسه چی نذاشتی من بمیرم .. یه نگاهی بهم انداخت و فکر کرد که دارم شوخی می کنم .
- ببینید آقا احسان وظیفه انسانی من این طور حکم می کرد که من اون لحظه هر کاری که از دستم بر میاد انجام بدم تا شما زنده بمونی .
- ولی وظیفه انسانی شما این بود که بذارین من بمیرم .
ساناز به حالت تاسف چند بارسرشو تکون داد و با چهره ای بر افروخته و ناراحت از اتاق خارج شد .. کاش میذاشت من بمیرم ولی اگه می مردم چطور می تونستم انتقام بگیرم . پس این که الان زنده هستم خیلی بهتره . ولی اون واسه چی نجاتم داده . یعنی اون فهمیده که من وضعم خوبه .. ساناز رو ناراحتش کرده بودم . نه تنها ازش تشکری نکرده بودم بلکه اونو از خودم رونده بودم . من اصلا این جوری نبودم . چند روز گذشت و بهتر شدم . ساناز دیگه نیومده بود به دیدنم .از طریق اکبر فهمدیم که اون دانشجوی پرستاری بود و از یه خونواده طبقه متوسط و تو شیراز زندگی می کرد . محل زندگیش هم تو تهران خوابگاه دانشجویان نزدیک میدان انقلاب بود . من بهش مدیون بودم . رفتار بدی باهاش داشتم . از اون کارایی که هیچوقت نمی کردم . می دونستم زندگی دانشجویی خیلی سخته و اونایی که چند تا چند تا میان تو خوابگاه زندگی می کنن شاید وضع تغذیه خیلی خوبی نداشته باشن . یه چک آماده یه میلیونی داشتم که هر وقت ساناز رو دیدم به عنوان قدر دانی بدم بهش . اتفاقا درست در لحظه ای که از اومدنش نومید شده بودم اونو دیدم . بازم اکبر ما رو تنها گذاشت و من ازش تشکر کردم ولی اون ساکت بود . حس کرده بود که تشکر من خیلی بی موقع و دیر بوده . چک رو گرفتم طرفش
- به پاس محبتی که در حق من کردین . ارزش کار شما خیلی بیشتر از ایناست . واسه ادامه تحصیلتون به درد می خوره .
چکو جلو چشام ریز ریز کرد و گفت متاسفم براتون . فکر کردین من این کارو برای پول انجام دادم ؟ اگه می دونستم شما با مردن خوشحال تر میشین میذاشتم که بمیرین .
این بار با عصبانیتی بیشتر از دفعه پیش سرشو انداخت پایین و رفت و منو هاج و واج به حال خود گذاشت . بی خیالش شدم . دختره پررو به جای دست شما درد نکنه چک منو پاره می کنه . ولی نباید اونو ناراحت می کردم . می خواستم برم دنبالش و بهش بگم من که حرف بدی نزدم ولی دیگه زیاد شلوغش نکردم . موبایلمو روشن کردم . به محض این که خطم آزاد شد نازنین واسم تلفن زد .
- کجایی نگرانتم . چند روزه که موبایلت خاموشه .. یه فکرای وحشتناکی به سرم افتاده بود . فکر می کردم تو رو از دست دادم . .. میای اینجا ببینمت ؟ شوهرم واسه دوروز رفته سفر ..
- نازنی من حالم خوب نیست . چاقو خوردم .
- چی ؟
- میام داستانو واست میگم .
برام سخت بود رانندگی کنم . با تاکسی تلفنی رفتم خونه اش . شاید هنوز نمی خواستم باور کنم که اون فریبم داده . جای چاقو رو بهش نشون دادم و گفتم دونفر بهم حمله کردند فقط از حرفایی که با هم می زدند فهمیدم که اسم یکی از اونا سمیر بود
-چی سمیر ؟
- مگه می شناسیش ؟ نکنه اونم دوست پسرت بوده ؟
- احسان عشق من چی داری میگی . من که جز تو دوست پسر دیگه ای ندارم ..
نازنین خیلی دستپاچه و عصبی به نظر می رسید . جوش آورده بود . شاید انتظار نداشت که عشق قدیمش این بلا رو سر عشق جدیدش بیاره .
پنجشنبه بعد از ظهر بود و دلم می خواست برم سرخاک پدر و مادر و برادر و خواهرم . برم . با یه شخصی دربست رفتم بهشت زهرا . چقدر شلوغ بود . مخصوصا اون قسمتایی که خونواده ام بودند . چند وقتی بود که از سارا هم خبری نداشتم . اصلا دوست نداشتم اونا رو در یه مقبره خانوادگی محصورشون کنم . بذار آزاد باشن . دلم می خواست دور و برم خلوت باشه بتونم باهاشون حرف بزنم . بهشون بگم که چرا منو با خودشون نبردن . هنوز رو سنگشون ننشسته احساساتی شده نتونستم جلو خودمو بگیرم . جعبه شیرینی و خرما رو گذاشتم روسنگ قبر تا هرکی که دوست داره برداره . دلم می خواست فریاد بزنم اشک بریزم .
حس می کردم که اگه آروم باشم شاید که خدا صدای منو نشنوه .. اون گوشه کنارا یه برادر خواهری با مامانشون اومدن رو سر قبر پدرشون . اشک می ریختند و فریاد می زدند . دلشون مثل من گرفته بود . دلم می خواست برم پیششون و بهشون بگم که کاش حداقل یکی از این چهار تایی که زیر پامه زنده بودن تا امروز یه هم دردی داشتم . یکی که سرمو بذارم رو سینه اش . یکی که راز دلمو بهش بگم ولی سرم رو سنگ قرار داشت . شکمم درد گرفته بود . هنوز نخ بخیه رو شکمم بود . مجبور شدم یه خورده وایسم .. مامان ! بابا ! ..خواهر خوشگلم چراهمه تون با هم رفتین و تنهامون گذاشتین
-آقا احسان ؟. نمی دونم کی صدام می کرد . نشناختمش .. یه دختر بود . دو تا دختر بودند . هر دو تاشون مانتو تنشون بود . تهرانیه رو نشناختم ولی اون یکی ساناز بود همونی که اومده بود رو پیکر زخمی من و آخرشم دلخور اونو فرستادم پی کارخودش .

farshad_phoenix
02-04-2013, 23:41
قست چهاردهم

می دونستم ازم دلخوره .. با این حال شرایط فرق می کرد . یه مرد از این که یه زن اشکاشو ببینه سختشه . ولی من اون لحظه به این چیزا فکر نمی کردم . جعبه خرما و شیرینی رو به طرف اون دو تا دختر دراز کرده و تعارفشون کردم . دختر تهرانیه که اسمش بود زهرا رفت یه طرفی پیش خونواده اش . ظاهرا همکلاس ساناز بود . اون کنار من ایستاده بود . می دونم می خواست یه چیزی بگه ولی سکوت کرده بود . با این که یه حساسیت خاصی نسبت به دخترا پیدا کرده بودم ولی حس می کردم که درمورد کار شایسته اون درحقش ظلم کردم
- ساناز خانوم واسه همه چی ازتون ممنونم . من اصلا قصد توهین به شمارو نداشتم .
- آدم تو زندگی هر کاری رو به خاطر پول انجام نمیده آقای پولدار
- من اون قدرا هم که فکر می کنی پولدار نیستم . ولی این روزا پول حرف اولو می زنه . تا پول نباشه دوستی و محبت مفهومی نداره .
- شما پولدارا می خواهین از این فکرا بکنین بکنین ولی من طور دیگه ای فکر می کنم .
- اگه می دونستی وضعم خوبه میذاشتی خون زیادی ازم بره و بمیرم ؟
- نمی دونم چرا این حرفا رو می زنین ولی حس می کنم حالتون خوب نیست . ببینم این خدا رحمتی ها نسبتی باهاتون دارن ؟ نمی دونستم چی بگم . من که دیگه باهاش کاری نداشتم . تازه اون دوستش هم که واسم غریبه بود
- ما پنج تا بودیم .. تو یه ماشین ما پنج نفر بودیم . از شمال داشتیم بر می گشتیم . فقط دو نفر از جمع پنج نفره برگشتن گریه امونم نداد .. فقط من موندم . من .. یه خورده بهم مهلت داد تا آروم بگیرم
درد شکم امونمو بریده بود . نمی خواستم جلو ساناز ضعف نشون بدم . رنگم پریده بود . هم حرص خورده بودم هم به شکمم فشار اومده بود .
- ببینم حالتون خوب نیست .. شما چرا اصلا به این زودی راه افتادین .
سریع رفت با دوستش خداحافظی کرد و دنبالم راه افتاد . نمی خواستم باهام بیاد . از دخترایی که نمی شناختم هراس داشتم . یه حساسیت خاصی نسبت به اونا پیدا کرده بودم . یه ماشین دربست گرفتیم . ساناز جلو نشست ومن پشت ماشین دراز کشیدم . نذاشتم منو ببره درمانگاه .. جای بخیه رو یه نگاهی انداخت . حس کرد که نیازی به پزشک ندارم ولی درد داشت منو می کشت .
دختره لجباز به حرفام توجه نمی کرد . یه لحظه به ذهنم رسید که اگه بیاد خونه من , ماشین بنز جیگری منو می بینه . نمی خوام بفهمه که وضعم خیلی خوبه . ولی اون که یه میلیونو ازم نگرفت . شاید اونو کم می دونست .
- برو خوابگاه من خودم میرم . حالم خوبه . بلند شدم نشستم تا قانعش کنم حالم خوبه ..
- آقا احسان اگه حالت خوب بود صد سال دیگه هم باهاتون نمیومدم . ولی وظیفه انسانی من حکم می کنه که تنهاتون نذارم .
به آخرای راه که رسیدیم یه مشت اسکناس که می دونم بیشتر از مبلغ کرایه بود در آورده و دادم به راننده
- قبلا حساب شد خانوم زحمتشو کشیدن
از خجالت داشتم آب می شدم . دستمو طرف ساناز دراز کردم
- من اگه می خواستم بگیرم دیگه پرداخت نمی کردم . با کسی هم تعارف ندارم .
زبونمو بسته بود . وقتی وارد خونه شدیم و ماشینو تو حیاط دید یه نگاهی بهش انداخت و چیزی نگفت . .. چرا چیزی نمیگه .. حتما اونم یه جورایی نقشه داره . می دونم چه جوری تو ذوقش بزنم .
- اون دار و نداری رو که بهم ارث رسیده بود فروختم و این ماشینو خریدم .. چیکار کنم عشق ماشینه دیگه . ولی اون جوری هم پولدار نیستم
سکوت کرد و چیزی نگفت . همین سکوت اون منو بیشتر آزار می داد . چرا چیزی نمیگه تا یه جورایی حالشو بگیرم . فکر نکنه می تونه سرم شیره بماله .. دوباره حالم بد شد .. سریع رفت از دارو خونه یه آمپول تهیه کرد و بهم تزریق کرد تا حالم بهتر شد . یه سری خرت و پرت تو خونه داشتم و یه مقدار هم از بیرون واسم تهیه کرد و یه سوپی رو هم رو هم روگاز گذاشت تا واسم بپزه و آماده شه . یه مشت اسکناس گذاشتم جلوش ..اونا رو پس زد .
- آقا احسان هر موقع یه میلیونو گرفتم اینو هم می گیرم .
- می دونم بهت توهین کردم . این مبلغ کم بود . ارزش کار تو خیلی بیشتر از اینا بود .
- چرا فکر می کنی همه چی رو باید با پول سنجید ؟
- اینو من نمیگم . بیشتر آدما یا همه آدما در عمل میگن .
- ببینم تهران چقدر جمعیت داره ؟ ایران چقدر ؟ دنیا چقدر ؟ تو چند نفر از این جمعیتو دیدی ؟ چند نفر از این آدما بهت خیانت کردند ؟ چرا به همه توهین می کنی ؟ چرا به من توهین می کنی ؟
دوباره اونو رنجوندم . بااین که هنوز بهش اطمینان نداشتم ولی نمی خواستم ناراحتش کنم . برای دومین بار مدیونش بودم وشدم .
- خواهش می کنم نرو تنهام نذار .. حداقل این جوری نرو عکس تک تک اعضای خونواده ام رو دیوار بود . ببین این سه تا تنهام گذاشتند و رفتند تو با دلخوری نرو
. اشک ساناز رو در آورده بودم . یه لحظه رفته بود آشپزخونه . خواستم یه چک تضمینی پنجاه یا صدی بذارم تو جیب مانتوش که آویزون بود ولی می دونستم اگه بفهمه شاید اونو بر گردونه .. در تردید بودم ولی با این حال یه پنجاهی رو گذاشتم .. حالم بهتر شده بود . تصمیم گرفتم اونو برسونم خوابگاه . البته نه با ماشین خودم . می تونستیم یه مسیر سیصد چهار صد متری رو پیاده بریم با گند تا تاکسی مستقیم خودمونو برسونیم اول پارک ملت ولی پیاده روی برام خوب نبود . با آژانس رفتیم
. - من خودم تنها می رفتم
- نه حالم خوب شده دستت درد نکنه .
راستش هم دلم می خواست شماره موبایلشو به من بده هم نده . روم نمی شد ازش بخوام . در بد وضعیتی گیر کرده بودم . شده بودم یه آدم بهانه جو . در هر دوحالت یه چیزی واسه ناراحت شدن داشتم . اگه شماره شومی داد این امیدو داشتم که بازم باهاش حرف بزنم و اون جوری که دلم میخواد ازش تشکر کنم . اگرم نمی داد می تونستم دلمو خوش کنم به این که اون به فکر تیغ زدن من نیست . چون دیگه همدیگه رو نمی دیدیم . اصلا ولش بهتره زیاد بهش فکر نکنم .
. روز بعدش وقتی که رسیده بودم خونه از بس خسته نبودم نفهمیدم کی خوابم برد . صبح به صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم صدای یک زن بود که برام آشنا بود ولی از بس خسته بودم متوجه نشدم کیه . شماره موبایل طرف هم مال تهران بود .
- ببخشید منزل تشریف دارین ؟
-بفرمایید شما .. اشتباه گرفتین ..
در همین موقع زنگ در خونه هم به صدا در اومد . ساناز بود

Davood_titan
02-04-2013, 23:43
نخونده میگم عالیه

farshad_phoenix
03-04-2013, 22:04
قسمت پانزدهم

عین برج زهر مار شده بود منتها کله اش عین برج ایفل بلند شده و ورم کرده بود . فقط شمشیر دستش نگرفته بود . وارد خونه نشد . همونجا وایساده بود . دستشو طرف من دراز کرد و در حالی که سرشو به سمت دیگه ای بر گردونده بود گفت بفر مایید اینم پول شما ......
- حالا چرا این قدر چوب می زنین شما یه خورده واسم هزینه کردین .. دستتون درد نکنه کلی زحمت برام کشیدین . من خواستم یه سر سوزنی از زحمات شما رو جبران کرده باشم
- یعنی من نباید در جریان باشم ؟ اگه می دونستی این کار درست نیست چرا پنهونی این کارو کردی . چرا ؟
دیگه خیلی صمیمی تر با هم حرف می زدیم ولی در یه حالت تند . یا بهتره بگم به نوعی احترام گذاری در یه حالت لرزشی قرار گرفت ..
- به خاطر این که گفتم شاید پیش من خجالت بکشی.
- که این طور . پس من یه دختر پول پرست خجالتی هستم که روم نمیشه ولی پول پرستا خیلی پررو هستند منظورت اینه که من پول پرست پررو هستم ؟
جوش آورده بود .
- ببین من از یه میلیونت گذشتم .. بسه نمی خوام ونمی خواد بهم توهین کنی .
- چرا این قدر سخت می گیری . من که بهت توهین نکردم .
فشار عصبی بود یا چه چیز دیگه ای یه لحظه به ناحیه شکمم فشار آورد نمی خواستم اون اینو بفهمه .. ولی درد شدید رنگمو مثل گچ سفید کرده بود . انگار دوباره توی شکمم کاردکشیده بودند . دلم نمی خواست اون دختر این جور ازم بدش بیاد با این که من خودم از همه دخترا بدم میومد . دید که من پولو بر نمی دارم یه خورده جلوتر اومد و اونو گذاشت تو جیبم . همون تراول چک پنجاه تومنی رو . حالم بد شده بود . بی اختیار رو زمین نشستم .
- چی شده ؟ چرا رنگت پریده ..
- چیزیم نیست ..
نگران شده بود می خواست بره یه آب قندی واسم درست کنه نذاشتم .
- حالم خوبه ساناز . الان میرم قرصامو می خورم . ازت معذرت می خوام . قصد نداشتم ناراحتت کنم
- ولی کردی
- به من حق بده.
- می دونی اگه یکی از اونا زنده بود یه کم غمم کمتر می شد .. منو ببخش .. زیر لب آروم آروم می گفتم همه رفتند و اونایی که موندن بهم خیانت کردند . اون حرفامو نمی شنید ..
- حالت خوبه احسان ؟ من دانشگاه دارم و باید برم . دلم می خواست بدونم تو حالا به چی نیاز داری - به هیچی .. به هیچی .. فقط به اونایی که تنهام گذاشتن نیاز دارم .. به یکی که باورهامو به من برگردونه . به یکی که به من بگه من زنده هستم . من دارم نفسم می کشم . نیاز مالی ندارم . ولی زندگی فقط پول نیست . آدما می خوان از هم بدزدن . فقط پوله که نقش بازی می کنه .. اما اینا برای من هیچ ارزشی نداره
- واسه همین افکاره که می خوای هوامو داشته باشی و بهم پول بدی ؟
- ساناز من ازت معذرت می خوام منو ببخش ولی قبول کن دختر مغروری هستی
- خب مغرور بودن بهتر از اینه که خیلی ساده باشم
- آره ولی سادگی اگه به معنای صمیمیت و یکدلی باشه خودش خیلی قشنگه ..
ساناز باهام خداحافظی کرد و رفت . دیگه نه من گفتم که بیاد پیشم و نه اون گفت که بازم بهم سر می زنه . دلم گرفته بود . خوابیدم تا غروب .. یه چیزی خوردم و توپارک قدم زدم . وارث یه سرمایه شوم بودم . سرمایه ای که به کسی وفا نکرد . به من هم وفا نمی کرد . چقدر خسته و کوفته بودم . دلم می خواست خودمو بکشم ولی باید انتقاممو از نازنین می گرفتم . اون یه جورایی منو به زندگی امید وارم کرده بود ولی عذابی که اون بهم داده بود دوباره تمام اون رنجها رو واسه من زنده کرده بود . در عوض زنگ زدم واسه ساناز .. خیلی دلم می خواست اون حالا در کنارم بود . با این که از جنس دختر بدم میومد ولی دلم می خواست یه خورده اونو در کنار خودم حس کنم . شاید واسه این که حس می کردم بهش بدهکارم و نتونستم بدهی خودمو بهش بدم . من چه اون وقتی که بابام بود و چه حالا که همه چی دست خودمه اصلا دوست نداشته و ندارم به کسی بدهکار باشم . دوست دارم سرم بالا باشه . اگه یه کسی ازم چیزی بخواد یا طلب داشته باشه خوابم نمی بره . وقتی تو این فکرا بودم یهو یادم اومد که اگه من این جوریم باید اونایی رو که این جورین بتونم تحمل کنم . ساناز رو .. اگه ساناز هم این جوری باشه حتما اونم دختر خود ساخته ایه . ولی من دیگه به هیچ دختری اعتماد ندارم . زنگ زدم براش . نمی دونستم بهش چی بگم . دلم می خواست اونو ببرم بیرون بگردونمش . باهاش حرف بزنم . درددل کنم . با همه بد بینی هام یه جورایی بهش نیاز داشتم . مجبور شدم بهش دروغ بگم .. اون با دوستاش بیرون بود . طوری باهاش حرف زدم که فکر کرد حالم بده . فیلم اومدم که نمی خوام زحمتتو زیاد کنم .. ولی اون خواست بیاد پیشم . نمی دونم چرا این قدر دلش به حالم می سوخت . شاید می دونست که من خیلی سرمایه دارم و توقعش خیلی بیشتر از اینا بود . حالا وقتی که اومد پیشم چه جوری واسش بگم که باهم بریم بیرون دور بزنیم
ساناز اومد بهم سر بزنه که ببینه حالم چطوره .. نمی دونم چرا اون تا این حد نگرانم بود . شاید دلش می خواست اون کاری رو که در حق من انجام داده نهایت خوشی داشته باشه .. ممکنه بهم علاقه پیدا کرده باشه ؟ من که دیگه عشق هیچ دختری رو باور ندارم . تازه اونم که نمی دونه وضعم خوبه . یعنی میدونه ؟ اگه خوب باشه .. نه .. نه .. همه دخترا مثل همن . ولی خواهر ناز و دوست داشتنی من که این طور نیست . مامان منم که این طور نبود . وقتی که نازنین همدمم بود و یه جورایی اونو شریک و مرهم خودم می دونستم تا حدودی تونسته بودم با درد هام کنار بیام ولی حالا یه چیزی همش به قلبم چنگ مینداخت
- ساناز میای با هم بریم بیرون ؟ من دلم گرفته ؟
- من روانشناس نیستم
- خیلی خشنی دختر
- ولی نه به سختی تو
- مگه من چه حرکتی انجام دادم که فکر می کنی خیلی سختم
- بگو چه حرکتی انجام ندادی
- میای ؟
- درس دارم
- اذیت نکن دیگه
- دلم سوخت برات ! باهات میام
.. خواستم که با ماشین بریم ولی اون گفت بهتره معمولی تر بریم من این جوری راحت ترم . دختر! همه دخترا آرزوشونه که اینجوری برن بیرون ، ولی من بیشتر به صاحب ماشین فکر می کنم تا خود ماشین . یه لحظه این حرفش منو به فکر فرو برد . چرا این حرفو زده . چرا . شاید می خواست کلی بگه که ارزش و شخصیت انسانها رو در خودشون باید جست نه در امکانات مالیشون .
- ببین احسان خان
- بگو احسان این جوری بهتره از اینجا تا جایی که میخوایم بریم سیصد چهار صد متره .. میریم و با اتوبوس شرکت واحد میریم
- حالا میشه نه حرف تو باشه نه حرف من ؟ من با این وضعیتم که اتوبوس سوار بشو نیستم .. با تاکسی تلفنی میریم . کاش یه ماشین دیگه میاوردم که خانوم خانوما سختش نباشه . ببینم ساناز چطوره این دفعه با شتر بریم بیرون
- این آخرین باره .. چون دوست دارم تو حالت خوب شه دارم میام

farshad_phoenix
04-04-2013, 11:32
قسمت شانزدهم
. با هم رفتیم .. خیلی ازشهر بازی خوشش میومد . من به خاطر حالم نتونستم زیاد همراهیش کنم . در یکی از این رستورانهای داخل پارک و در فضای بیرونی اون شام خوردیم . اون از خونواده اش واسم گفت . از این که پدرش کارمنده و مادرش خونه دار . دو تا برادر داره از خودش کوچیکتر که هر دو تاشون دبیرستان درس می خونند . یه خونه کوچیک هم تو وسط شهر دارند .
- خب این جوری که میگی با این شرایط زندگیتون باید خیلی سخت باشه
- آره ولی بابام اون وقتا که اتوبوس ارزون تر بود از گوشه و کنار وام گرفت مامان طلاهاشو فروخت و نصف یه اتوبوسو واسه خودش ردیف کرد و اونو داد دست راننده .. پیش می بریم
. وقتی تو صورت ساناز خیره شدم حس کردم یه صداقتی تو چهره اش وجود داره که نمی تونه گرایش منفی به چیزی پیدا کنه و یا نقش و هدف بدی داشته باشه .. یه خورده که فکر کردم دیدم همین عقیده رو در مورد نازنین هم داشتم و درمورد خیلی زود قضاوت کرده تصمیم گرفته بودم اما ساناز رو روز ها می شد که به یک حالت می دیدم . اون همونی بود که چند روز پیش دیده بودمش . شاید اون فرستاده ای از بهشت بود . آرایش صورتش خیلی ملایم بود . وقتی که می خندید انگار تمام صورتش می خندید . براش چند تا جوک تعریف کردم با این که حوصله جوک گفتن نداشتم . ولی واسش گفتم تا از خنده هاش لذت ببرم . وقتی به طرف پایین میومدیم یه دختری رو دیدم که در حال دویدن به طرف پایین بود .. یه پسری هم که ازش کو چیکتر بود و با فاصله از اون آروم تر میومد فریاد می زد لیلی یواش تر زمین می خوری .. .. یادم میومد همچین موقعیتی رو من و خواهرم شیما هم داشتیم منم بهش همین جمله رو گفتم .. سرمو به درختی در همون نزدیکی تکیه دادم و دوباره به یاد خواهرم اشک ریختم . نمی دونم چرا بیشتر اونو به خاطرم می آوردم . شاید واسه این که عزیز بابام بود . شاید واسه این که فکر می کردم اون یه خورده حسادت رو هم نباید نسبت بهش می داشتم .
- چی شده یاد چیزی افتادی ؟
- منم به شیمای خودم همینو گفته بودم .
خودم متوجه نبودم دارم چیکار می کنم سرمو گذاشته بودم رو شونه های ساناز و زار زار گریه می کردم . یه وقتی به خود اومده و حس کردم که شاید سختش باشه . حالا این ساناز بود که با تیکه پراکنی های خودش می خواست شادم کنه . خلاف اونچه که فکر می کردم اونم دختر شاد و اهل بگو بخند بود . با هم از ستاره ها گفتیم . از قصه های شب سیاه .. از غصه های ناتموم .. از شادیهایی که می تونه این سیاهی ها و غصه ها رو ازبین ببره . احساس کردم که اون می تونه آرومم کنه . ولی هنوز یه احساسی بهم می گفت که شاید مهربونی هاش یه کلک باشه .. .
ساناز دلداریم داد وگفت ناراحت نباش اون حالا جاش تو ابراس پیش خدا .. به آرزوهاش نرسیده . شاید این حکمت خدا بوده که خواسته اونو با خودش ببره. درهمین لحظه گوشی موبایلم زنگ خورد . لعنتی نازنین بود .. وهمین موقع ساناز اومده بود جلو تر و بهم گفت ببین چراغای شهر چقدر قشنگند . حواسم نبود و در این فکرا نبودم که ممکنه ساناز هم یه جورایی حواسش به من باشه
- ببین نازنین من الان کار دارم نمی تونم بیام
- معلومه با یه دختر هستی . صداش میاد .
نمی تونستم جوابشو بدم و نمی خواستم که اونو ناراحت کنم که نقشه هام خراب شه
- ببین احسان بیا این جا باهات کار دارم
- من شکمم درد می کنه
- بیا واست سورپرایز دارم .
رفتم یه گوشه ای .. دیدم ساناز داره ازم فاصله می گیره
- نازنین برات زنگ می زنم .
گوشی رو خاموش کردم .
- صبر کن ساناز .. کجا میری
- ببینم تو وقتی یه دختر رو با خودت می بری بیرون از نامزدت اجازه می گیری ؟ باهاش مشورت می کنی ؟ من اگه یه روزی نامزد کنم یا از یکی خوشم بیاد واسه دوستی و سرگرمی هم که شده سعی نمی کنم با یکی دیگه برم بیرون .
- ساناز واسه این تلفن ناراحت شدی ؟ دختر خاله ام زنگ زد و نگران بود .. انتظار داشتی چه جوری باهاش حرف می زدم . اونا دلواپس منند . تنها زندگی می کنم و میگن بیا پیش من .. تو به من بگو من با چه شیوه ای باهاش صحبت کنم .
- ربطی به من نداره . من که کس و کارت نیستم . فکر نکن فضولم .اگه می بینی ناراحت شدم فقط به خاطر اینه که بدم میاد از مردایی که یکی رو دوست دارن ولی از یکی دیگه دعوت می کنند که باهاش برن بیرون .
- ساناز حرفمو باور نمی کنی ؟ نرو . من بهت نیاز دارم . تنهام
- می خوای که رفیق تنهایی هات باشم ؟ خب برو پیش این دختر خاله ات .. که معلوم نیست راست بگی یا نه . یهو عصبی شدی .آدم اگه ریگی تو کفشش نباشه زود از کوره در نمیره . من نمی خوام باعث دعوا شم .
- تو که اصلا خود دعوایی . ببین ساناز ستاره ها رو نگاه کن .. چراغای قشنگ شهر رو .. چقدر شاعرانه هست ؟
- و یک مرد ...
حرفشو ادامه نداد .. می تونست بگه یک مرد دروغگو .. حقه باز .هرچی می گفت حق داشت . شاید اونم کلک باز بود ولی من از اون چیزی گیر نیاورده بودم .
- اصلا به من چه مربوطه من که دوست دخترت نیستم . اصلا برای چی من اینجا هستم ؟
- ساناز چرا رفتارت عوض شده ؟ من آهنگ و لحن کلام آدما رو می شناسم . عجب گرفتاری شده بودم .. چرا ساناز باهام این رفتارو در پیش گرفته بود . می خواست بگه من براش اهمیت دارم ؟ و اینو با حس حسادت خودش نشون می داد ؟ به نظر نمیومد اهل فیلم بازی کردن باشه . چون ناراحتی رو در چهره اش می خوندم . راست می گفت طرز صحبت من با نازنین نشون می داد که اگه دختر خاله منم باشه من یه صمیمیت خاصی با اون دارم
- .ساناز میای یه بستنی بخوریم ؟
- تو اگه دوست داری بخور . اگه نه منو برسون خوابگاه درس دارم
- . نمیخوای چراغای روشن ببینیم ؟.
نمی دونم چرا تو چهره اش یه غم خاصی رو می خوندم .
- نه بیا برگردیم
- ببین نازنین حالم گرفته .
- چی گفتی ؟ تو الان چی گفتی ؟ منو به چه اسمی صدا کردی ؟ .. یه بار هم بهت گفتم من از مردایی که یکی رو دوست دارن و با یکی دیگه هستن متنفرم . درواقع اونو هم دوست ندارن . دلم واسه نازنین می سوزه .. تو اصلا واسه چی به من گفتی باهات بیام بیرون . چرا با اون نیومدی
چند بار تو ضیح بدم . من با فامیلام صمیمی هستم .. حتی ممکن بود دختر خاله ام با ما میومد ..
- ساناز ! بازم باهام بیرون میای ؟ من احساس تنهایی می کنم .
- ازمن تنها تری ؟
طوری تو چشاش نگاه کردم که یه لحظه دلش سوخت و گفت منو ببخش یه خورده تند رفتم
-بازم باهام بیرون میای ؟
- نمی دونم احسان من تا حالا با کسی بیرون نرفتم و از این عادتها هم ندارم

farshad_phoenix
05-04-2013, 17:34
یک جایی از متن دوبار تایپ شده بود و چند خط جا افتاده بود که موجب خرابی قسمت شده بود که درستش کردم
____________________________________
قسمت هفدهم


همون حسی رو که نسبت به نازنین و در آغاز آشنایی داشتم به اون پیدا کرده بودم . ترس برم داشته بود . همون راه .. همون هیجان .. همون فکر .. از یک سوراخ دوبار گزیده شدن درد عجیبیه . حماقت بزرگیه .. حس کرد که من ناراحتم . خواست که از دلم دربیاره .. می خواست منو بخندونه .. یعنی میشه بهش گفت که دوستت دارم ؟ میشه با اون عشقو شناخت ؟ میشه کاخ آرزوهای ویران شده رو از نو ساخت ؟ تحقق آرزو ها یک چیز و زیبایی و هیجان آفرینی یک آرزو چیز دیگه ای .. با خودم فکر می کردم ممکنه زمانی برسه که بهش بگم دوستت دارم ؟ از خودم می ترسیدم و از اون .. منم نازنین رو دیوونه وار دوست داشتم . از این که فکر می کردم اون احسان زشتو دوست داره .. ولی من برای ساناز یک خوش قیافه پولدار بودم .. راستی ساناز اگه اون احسانو می دید چه عکس العملی نشون می داد ؟ چقدر نیاز داشتم که در کنار ساناز باشم ولی اونو رسوندمش خوابگاه .. بعد از رفتنش درجا موبایلمو روشن کردم . واسه نازنین زنگ زدم
- حالا ما رو قال میذاری ؟ نگو با یه دختر نبودی .
- ببین خانوم خانوما من اهل دروغ نیستم . بله من و خاله و دختر خاله و پسر خاله ام بودیم ، موبایلم دیگه شارژنداشت .
- خب یه جوری باهام تماس می گرفتی
- نمی خواستم شماره تو تو موبایل بقیه بیفته اگه می خوای باهام بحث کنی من برم ..
- نه باهات کار دارم . امشب تنهام .. مزاحم رفته ماموریت .. خبرای خوبی برات دارم .. می دونی که من یک حسود دیوونم اگه کسی بخواد تو رو ازم بگیره نابودش می کنم ، میتونی بیای پیشم ؟
باید یه فکری می کردم . اگه پیشش نمیرفتم شک میکرد بهم ولی از طرفی از این که این همه با همسر سابقم باشم زجر می کشیدم ، هر جوری شده خودمو به خونه اش رسوندم ... ولی هنوز یه چیزی برام سوال بود که باید ازش میپرسیدم
- عزیزم آخرش نگفتی چه بلایی سر این سمیر آوردی
اومد نزدیک من و گفت نمی دونم من که همه چی خودمو در اختیارت گذاشتم . یه خورده که بگذره اگه بتونم کاملا بهت اعتماد کنم شاید بهت گفتم .
- یعنی بهم اعتماد نداری ؟ این حرفو که می زنی خیلی ازت دلخور میشم
- عزیزم میگن خوشگلا بی وفان . نمیشه به اونا اعتماد کرد . البته استثنا هم دارن . اگه بهشون محبت شه . خالصانه دوستشون داشت . همونجوری که من دوستت دارم و بهت وفادارم شاید توی خوشگل و خوش تیپ هم بهم وفادار باشی و موندگار . هنوز یادم نرفته جریان دختر خاله و پارکو .. چه می دونیم شاید فردا تو رو تو خیابون با یکی دیگه دیدمش ولی می کشمش احسان .
.لعنتی داشت می گفت خوشگلا بی وفان . اگه بهشون محبت شه ممکنه موندگار شن ولی خودش این خصلتو نداشت . دلم می خواست زودتر سردر بیارم که چیکار می کنه. دلم می خواست با خاک یکسانش کنم . نه فقط به خاطر خودم بلکه به این دلیل که اون داره جوانان مملکتو به خاک سیاه می نشونه . نمی دونم چرا مخم از کار افتاده بود . از گماشته های خودم استفاده می کنم . من که برای این کار از پول خرج کردن دریغ ندارم .تازگی فهمیده بودم که خودش و شوهرش و سمیر توی یه شرکتی کار میکنن که فقط براشون یه جور پوششه و در اصل کار قاچاق مواد مخدر انجام میدن . وقتی پیشونیش رو بوسیدم طوری لذت برد که انگار یه عمره عاشقونه دوستش دارم
- . نمی دونی چه حسی بهم دادی . نشون دادی که با تمام وجودت یه حس پاکی نسبت بهم داری .. تودلم گفتم آره ارواح ننه ات . یه حس پاک و خالصی بهت نشون بدم که از به دنیا اومدن خودت پشیمون شده باشی
یه روز به همین منوال گذشت . دلم هوای ساناز رو داشت . هر چی می خواستم ازش دور باشم بازم یه عاملی بود که منو به سوی اون می کشوند . بازم غروب شد و واسه ساناز زنگ زدم .. نمی دونم چرا هر وقت غروب می شد یه حس بدی بهم دست می داد . یه دلتنگی خاصی که دوست داشتم یکی که دوست دارم در کنارم باشه . آرومم کنه . بهم بگه تنها نیستم . هرچند که گاهی وقتا یا بیشتر اوقات از تنهایی خوشم میومد . مدتها بود که از محل کار و فامیلام خبری نداشتم . شایدم اونا از این که دور و برشون نباشم راحت تر بودند . خیلی مراقب بودم که ساناز رو صدا نزنم
- الو احسان مگه نمی دونی درس دارم . عقب میفتم . من مثل تو بیکار نیستم ولی میام . به شرطی که با بنز نیای
- باشه با پژو می تونم بیام ؟ سلیقه تون می گیره شازده خانوم ؟ بهم افتخار میدین ؟ تشریف میارین که در خدمت شما باشم ؟
- اوووووهههههه کی میره این همه راه رو . با این زبون بازی ببخشید شیرین زبونیهایی که کردی مگه می تونم نیام .. این بار با هم رفتیم پارک ملت . همونجایی که اون جونمو نجات داده بود ولی دیگه در اون فضا نرفتیم . اون چند تا متلک هم بهم گفت . در مورد نازنین
- ببینم از دختر خاله ات اجازه گرفتی ؟ بهت مرخصی داد ؟
- ببین من با کسی شوخی ندارم . من فقط با تو , اونم به عنوان یه دوست که احترام همو نگه می داریم وقت می گذرونم
- ببینم احسان برای وقت تلف کنی یا وقت گذرونی ؟ چه دوست خوبی ! یعنی اگه اراده کنی یه روز دیگه هم می تونی با نازنین جون هم وقت بگذرونی . خب اونم می تونه دوستت باشه .
زیاد نخواستم با ساناز بپیچم . اون دختری که روز اول خیلی سرد و خونسرد نشون می داد و به عنوان یک وظیفه جونمو نجات داد نبود . اون حالا خیلی حساس تر از قبل شده بود . با این که رابطه ما در حد یک دوستی ساده بود یه حال و هوایی از حسادت زنونه درش وجود داشت . من و ساناز یه گوشه خلوت تری که آدما سلیقه شون نمی گرفت از اون مسیر زیاد رد بشن نشستیم و بازم گرم صحبت شدیم . اونو شاد تر از روز های دیگه می دیدم . اون خیلی با محبت و مهربون شده بود . یعنی اونم مثل نازنینه . ؟ داره فیلم میاد که به سرمایه من توجهی نداره ؟ اگه این طور بود چرا اون روز در همین محیط خودشو به خاطر من به خطر انداخت . ؟ واسه چی آخه ؟ مچ دست ساناز رو تو دست خودم قرار داده بودم . کف دستشو باز کرد و من دستشو ول نکردم . دلم می خواست اون گرما و حرارتی روکه منو به زندگی برگردونه و امیدوارم کنه از این دستا پیدا کنم . با انگشتای ساناز بازی می کردم و اونم همین کارو باهام انجام می داد . دوتایی مون ساکت شده بودیم . شاید نمی دونستیم چی بگیم . وارد یه حرکت جدید شده بودیم . یه حرکتی لذت بخش .. یه لذتی عاطفی و یک دگرگونی جدید . . بوی تنشو عطر تنشو احساس می کردم . شاید اگه اون لحظه توی خونه و در کنارم خودم می داشتمش بغلش می کردم و بهش می گفتم که دوستش دارم ولی هنوز حس می کردم که خیلی زوده . من دیگه نمی تونستم داغون شم . این بار اگه ضربه ای می خوردم نابود نابود می شدم .
چقدر این سکوتو دوست داشتم . سکوتی رو که بین من و اون بود یه لذت و آرامش . بازم یه عشق دیگه ؟ آیا می شد اسم اون قبلیه رو عشق گذاشت ؟ و یا حتی اسم این یکی رو ؟ هرچی می خواستم فکر کنم اول اون بود که دستو ول کرد یا من عقلم به جایی قد نمی داد . اگه اول من بودم که باید حسرت می خوردم و به خودم لعنت می فرستادم که چرا این کارو کردم . ولی در عوض این دلخوشی رو داشتم که اون دلش نیومده دستشو بکشه .. اگه اون دستشو ول کرده باید گفت که شاید حس کرده اگه دوستی ما اوج بگیره خوب نیست .. نمی دونستم بر خورد بعدی من با این دختر باید چه جوری باشه . دختری که یه خورده سخت می گیره و معمولا بر خوردش جدیه .. دلم نمی خواست از دستش بدم یا این که این احتمالو که ممکنه روزی به دستش بیارم رو از دست بدم .
- ساناز نمی دونم چرا دارم به بیرون اومدن و گشتن با تو معتاد میشم .
- اتفاقا باید ترک اعتیاد کنی . بابام منو می کشه اگه نتونم در تحصیل موفق باشم .
- یعنی یه ساعت گشتن با من این قدر واست سخته ؟
- یه ساعت که فقط وقت اومدن رفتن ماست .
- ببینم تو به من عادت نکردی ؟
- نمی دونم . شاید آره شایدم نه
- می تونم بپرسم شایدم نه دیگه چه صیغه ایه و علتش چی می تونه باشه ..
- نمی دونم شاید دختر خاله ات که به تو و با تو گشتن واسش عادت شده باشه خوشش نیاد که من عادت کنم
- ساناز ! چند بار باید بهت بگم که بین من و اون چیزی نیست . اگه من پسر خاله اتو ببینم که اومده و داره باهات حرف می زنه باید تصور بد داشته باشم ؟
- حالا چرا این قدر حساسیت نشون میدی ؟
- تویی که داری حساسیت نشون میدی دختر
- چه ربطی به من داره . مگه من دوست دخترتم ؟ نامزدتم ؟
از جاش پاشد که بره .

farshad_phoenix
06-04-2013, 22:28
قسمت هجدهم

- وایسا ..من که بهت چیزی نگفتم .. وایسا نازنین
- ببین احسان . من دوست ندارم میونه تو و عشقتو بهم بزنم . تو بازم از اون یاد کردی .
- ساناز من و دختر خاله از بچگی هم بازی بودیم . من اهل دوست دختر گرفتن نبودم .. از بس صداش کردم نوک زبونمه .
دروغ پشت سر دروغ .. داغون شده بودم .. رنج می کشیدم .. به دختری که تا به حال بهم بدی نکرده بود و جون منو نجات داده بود دروغ می گفتم . دختری که هیچ انتظاری ازم نداشت . دختری که سختش بود اونو سوار بنز چند صد میلیونی بکنم ..
- وایسا مغرور ، بد جنس ، خود خواه ، من تنهام ، تنهام ، منو تنها نذار .
- مغرور خودتی .. تو غرور و ثروتتو داری . تنها نیستی . تو دروغاتو داری . برو با اونا زندگی کن .
اون داشت حقیقتو می گفت . فقط یه چشمه کوچیک از یه تلفنو دیده بود و این قدر عذاب می کشید وای به این که می فهمید که من با نازنین رابطه هم دارم .
- صبر کن نرو . من که حرف بدی بهت نزدم .
همراهش رفتم . ولش نکردم . بالاخره آرومش کردم .
- خیلی عصبی هستی دختر . اصلا نمیشه باهات طرف شد .
اگه هم بهش اعتماد می کردم و عاشقش می شدم که حس می کردم هستم ویه ابراز علاقه خودم یه شرم خاصی داشتم . چون نسبت به اون یه ظلم خاصی روانجام داده بودم . صحبتش و حرکاتش همه نشون می داد که یه دختر متین و نجیبه و حداقل می تونه جواب محبت رو با محبت بده .
- ساناز یه سوالی ازت بکنم ؟
- بکن
- واسه این باهام میای که دلت می سوزه ؟ به خاطر اتفاقی که واسم افتاده ؟
یه نگاهی بهم انداخت و گفت شاید اینم یکی از دلایلش باشه
- یه دلیل دیگه اش رو هم می تونی بگی ؟
- اون دیگه شخصیه . شایدم منم یه دوستی می خوام که چهار تا کلمه ازش یاد بگیرم . هر چند که تا حالا جز حرص خوردن چیز دیگه ای ازت نصیبم نشده . راستش خسته شدم از بس با دختر جماعت پلکیدم
- یعنی هر پسری که گیر می آوردی می رفتی دنبالش ؟
- حالا ما یه حرفی زدیم تو چرا این قدر گیر میدی ؟
یه پسر کوچولوی خوشگل داشت از اونجا رد می شد . دو سه سال بیشتر نداشت . همراه مامانش بود . نگام افتاد بهش و از ساناز پرسیدم ببینم دوست داشتی حالا یه بچه بودی ؟ قد اون کوچولو و دوباره بزرگ می شدی ؟
- نه
- چرا ؟ مگه خیلی از این روزای خودت خوشت میاد ؟
- ببین احسان من اون کوچولو رو نمی دونم .مثل بزرگا نمی تونه فکر کنه ولی اینو می دونم اگه یه وقتی بچه بشیم دوباره همون آرزوهای بچگی رو می کنیم . که بزرگ شیم و به اون چه که بزرگترا دارن برسیم . به دنیایی که حالا درش قرارداریم با همه زشتیها و زیباییهاش صد بار هم اگه بچه شیم بازم می رسیم به همین جایی که الان هستیم اگه زنده بمونیم . این جبر زندگیه ما اراده و اختیار داریم اما نمی تونیم از زندگی و قانون زندگی فرار کنیم . اگرم فرار کنیم بازم توی دامشیم .
- ساناز
- چیه ...
می خواستم بهش بگم که دوستت دارم ولی زبونم قفل شده بود هم از خودم می ترسیدم هم از اون....
یه خورده سکوت کرده بودم .
- خب چی می خواستی بگی ؟
- نمی دونم . نمی دونم
- نمی دونی یا نمی خوای بگی ؟
- هیچی فقط می خواستم بگم خیلی شیرین زبونی
- تو هم حرف بابامو می زنی .
- ولی بعضی وقتا هم خیلی عصبانی میشی . وقتی عصبی میشی هیچی جلودارت نیست .
- ولی تو که خوب کنترلم کردی .
اینو که گفت خودشم ساکت شد . حس کرد که شاید یه خورده زیاده روی کرده باشه .
- احسان .. نباید از گذشته ات حرف بزنم ولی می دونم هنوزم به خونواده ات فکر می کنی . فقط می خوام یه چیزی یادت باشه و اون این که ما به دنیا نیومدیم که زندگی کنیم .
- پس باید بمیریم ؟
- نه به خاطر مرگ عزیزان نباید خودمونو بکشیم ، تو هنوزم خواهرت رو داری ، چند وقته بهش سر نزدی ؟
.. حرفاش پرمعنی بود . چقدر کنارش احساس آرامش می کردم . دلم می خواست بهش بگم دوستش دارم . هم از واکنشش می ترسیدم و هم از خودم و تصمیمم .. دلم می خواست بهش بگم دوستش دارم تا بازم دستشو بذارم تو دستم . تا بهم آرامش بده . دلم می خواست سرشو بذاره رو سینه ام تا نوازشش کنم . بوی اونو حس کنم . بوی کسی رو که در همین مکان زندگی رو بهم بر گردونده بود . جسم منو نجات داده بود و حالا اومده بود تا درمان روح و روانم بشه .
- ساناز
- چیه ..
- چیزی می خواستی بگی ؟
- هیچی می خواستم یه چیزی ازت بپرسم که پشیمون شدم
- ببینم ازم می ترسی ؟ همه اینا به خاطر صمیمیت زیادیه که بین من و تو وجود داره
- حالا کارت به جایی رسیده که داری دستم میندازی ؟
- چی بگم پسر خب حرفتو بزن . من که نمی خوام سرتو ببرم
- ببینم یه بار گفتی که تا به حال با کسی دوست نبودی . یعنی دوست پسر نداشتی .. ببینم از کسی هم خوشت اومده ؟
- البته منظورم تو نیستی ها ولی بیشترشون یا شایدم همه شون سر و ته یه کرباسن
- منم همین طور ؟
- خب اون چند وقت دیگه معلوم میشه . فعلا در حد یک تئوریه . اونو باید نازنین جون ثابتش کنه
- وای ساناز تو کفرمو در میاری
- چه عجب این دفعه رو نگفتی نازنین تو کفرمو در میاری
. با یه لهجه ای این حرفوزد که خیلی خوشم اومد نشون می داد که هنوزم در مورد این که من با یکی دیگه باشم حسادت می کنه . اون اگه هنوز دوستم نداشته باشه می تونه وقتی برسه که دوستم داشته باشه .
- خب تو چی تو تا حالا کسی رو دوست داشتی ؟
.. دلم نمیومد حتی توی دلم بهش بگم لعنت بر تو دختر . این چه سوالی بود که از من کردی .. مقصر خودم بودم که شدم پسر خاله خب معلوم بود که اونم میشه دختر خاله . چی باید جوابشو می دادم . از زنم می گفتم ؟ از خیانتش ؟ یا از یک عشق .. یه جورایی خواستم طفره برم .

farshad_phoenix
08-04-2013, 19:07
قسمت نوزدهم

- خب ساناز جون آدم در تصورات یا فانتزیهای عشقی خودش در دوران نوجوونی یا جوونی خیلی فکرا می کنه ولی به طور جدی تا حالا نه . واسه دقایقی هردومون ساکت شده بودیم . خیلی دلم می خواست بدونم که اون داره به چی فکر می کنه تا من بتونم جمله بعدیمو بهش بگم . دیگه فکرامو کرده بودم . من باید بهش می گفتم . می گفتم که دوستش دارم . باید این ریسکو می کردم . شاید با اتکا به اون راحت تر می تونستم انتقاممو از نازنین بگیرم . شایدم عشق به اون پایه های انتقام منو سست می کرد . ولی حساب من و نازنین جدا بود . میگن وقتی که عشق بیاد کینه ها از بین میره . عشق که بیاد دل آدم نرم میشه . از گوشه چشام یه نگاهی به صورت ساناز انداختم یه نگرانی خاصی رو توی صورتش می خوندم . اصلا به فکرم افتاد که جوابشو ندم و موضوع رو عوض کنم . ولی اون بود که سکوتو شکست
- ببینم نمی خوای بگی که چه کسی تو رو متحول کرده .؟ نمی خوای بگی که داری عاشق کی میشی ؟ کی رو دوست داری ؟
- برات فرقی هم می کنه ؟
- می دونم تو عاشق دختر خاله ات هستی
- انتظار داری چی بشنوی دختر
- حقیقتو !
- فکر می کنی من حقیقتو بهت بگم ؟ چی باعث میشه که انتظار داشته باشی که حقیقتو بهت بگم ؟ واسه اینه که حس می کنی باید بهت اهمیت بدم ؟
- این که بخوای حرف درستو به یکی بزنی در واقع برای خودت شخصیت قائل شدی . به خودت اهمیت دادی . برای خودت ارزش قائل شدی . من خودم حس می کنم که تو حالا به طور جدی به چه کسی علاقه داری . اونم دختر خاله اته .. اونی که همش اسمشو می بری
- ساناز تو همیشه این جور پیش داوری می کنی ؟ کسی که دوست داره حرف راستو بشنوه یا حداقل طرف صحبتش صادق باشه نباید این جور خودش یه تصوراتی بکنه . من که هنوز چیزی بهت نگفتم . می دونی من کی رو دوست دارم ؟
- من که جز اون اسم که همیشه بر زبون میاری نام دیگه ای رو نمی دونم که تو زندگیت باشه
- ساناز اون کسی رو که من دوستش دارم تو خیلی خوب می شناسیش . طوری می شناسی که من اونو تا به اون حد نمی شناسم .
ساناز توی این عالم نبود . طوری نگرانی تو چهره اش موج می زد که با یه لبخند تلخی گفت پس این جوری که تو میگی این منم که باید عاشقش بشم .
- آره تو هم خیلی دوستش داری .
ساناز چشاشو بست . به مغزش فشار آورد .
- احسان خیلی اذیتم می کنی . دل تو دلم نیست . اون کیه که من می شناسمش ولی نمی دونم کیه
تو چشاش نگاه کرده گفتم ساناز اونی که زندگی منو زیر و روکرده منو به آینده امیدوار کرده اونی که شب و روز بهش فکر می کنم و هر وقت دلم می گیره منو از حال وهوای غم بیرون میاره تویی تویی تو.. تو.. تو.. این تویی که من دوستش دارم .. دوستت دارم .. دوستت دارم .. واسه لحظاتی بر و بر نگام کرد
- احسان داری منو دست میندازی ؟ تو .. عاشق من ؟
- چیه حق ندارم عاشق بهترین دختر دنیا بشم ؟ بهترین دختری که اونو زیبا ترین دختر دنیا می دونم ، مهربون ترینشون ، اگه گناهه بگو گناهه
نفهمیدم خوشحاله یا ناراحت ولی عجیب غافلگیر شده بود .
- باورم نمیشه احسان .. باورم نمیشه
طوری از جاش بلند شد و به سرعت ازم دور شد که باید به دنبالش می دویدم
- ساناز مگه من حرف بدی بهت زدم ؟ وایسا .. وایسا .. اگه دوستم نداری خب بگو نداری .. وایسا . رفته بود توی جمعیت و چند نفر هم بهم تنه زدند و گمش کردم .. ساناز هم رفته تنهام گذاشته بود .
ساناز بهشتی من رفت و منو با دنیای امید و آرزوهام تنها گذاشت . آرزوهایی همراه با استرسی شدید . آیا اونو واسه همیشه از دست دادم ؟ خیلی زود بهش گفتم که دوستش دارم ؟ چیکار می کردم . موضوع خود به خود پیش کشیده شده بود . نمی تونستم بهش دروغ بگم . تازه خود منم عجله کرده بودم . شاید نمی خواستم اونو از دست بدم . شاید فکر می کردم یکی دیگه هم پیدا شه که عاشق خوبیها و مهربونیهاش شه .. در وضعیتی گیر کرده بودم که نمی تونستم به این فکر کنم که آیا کار من و اظهار علاقه ام به اون اشتباه و عجولانه بوده یا نه ؟ دلم می خواست ساناز رو در کنارم می داشتم و بهش می گفتم که من خطا نکردم . عاشق شدن گناه نیست . اون دیگه باهام نمیاد بریم بیرون ؟ منو تنهام گذاشته ؟ لعنت بر تو احسان . چرا فراریش دادی ؟ چرا .. چرا من هر کی رو که دوستش دارم باید از دستش بدم . دلم می خواست براش زنگ بزنم ولی حس می کردم اگه حالا این کارو انجام بدم جوابمو نده . چون اگه می خواست باهام حرف بزنه دیگه از دستم فرار نمی کرد . دستامو گذاشتم جلو صورتم . تمام درد و رنج های زندگیمو از یاد برده بودم و فقط به اون فکر می کردم . اونی که خودشو واسه من به خطر انداخته بود . جونمو نجات داده بود . با سادگی و صداقت خودش منو به زندگی امید وار کرده بود . من دیگه چه آزمایشی داشتم که بکنم ؟ وقتی که من ساده تر رو دوست داره و دوست داره که ساده تر زندگی کنه .. من باید بهش چی بگم؟ اصلا چه حقی دارم در موردش قضاوت بدی داشته باشم ؟در همین افکار بودم که قسمت پایین یه مانتوی زنونه رو روبروم دیدم .. یه لحظه اون قدر شاد شدم که انگاری دنیا رو بهم داده باشن . حس کردم عشق من بر گشته . دلش برام سوخته .. اگه ناراحت میشه دیگه بهش نمیگم دوستش دارم . همون که پیشم باشه باهام بیرون بیاد به درددلام گوش بده و مونس تنهایی ام شه واسم کافیه .. ولی اشتباه می کردم . نه عطر و بوی ساناز رو داشت و نه مانتوی اونو .. پس چرا این جوری جلوی من علم شده . سرمو بالا گرفتم .. این دیگه کی بود . یه دختری تقریبا هیکلی با یه حالت ورزشکاری . ابروهای نیمه کلفتی داشت که بهش نمیومد درعوض صورتش با همه حالت خشن داشتنش جذابیت خاصی داشت و بینی قلمی اونم اگه درشت تر بود بیشتر به این صورت میومد .
- ببخشید خانوم امری داشتین ؟
- من اسمم سمانهه .. حالا خانومشم نگفتی نگو
- ببخشید من که اسمتونو نپرسیدم
- حالا نمی خواد این قدر رسمی باشی .
- ببینم دختره قالت گذاشت رفت ؟ اینا همین جورین . نباید به این جور آدما اعتماد کرد . در عوض من آدمی نیستم که بخوام به کسی یا به مردی نارو بزنم . دستی که به یه مرد میدم دست مردونگیه . دستشو به طرف من دراز کرد و من بر و بر نگاش می کردم .
- بیا بریم بگردیم . من ماشین دارم .
- من خودم ماشین دارم ممنونم .
- خیلی تعارف می کنی احسان خان . اگه باهام نیای ضرر می کنی .
لعنتی این از کجا اسم منو می دونست . من که این روزا خیلی تلاش می کنم که هویت من مخفی بمونه . داشتم به این فکر می کردم که تا چه حد از وضعیت زندگی من با خبره و آیا از شجره نامه من چیزی می دونه یا نه که حرفای بعدیش منو از این سردرگمی در آورد

farshad_phoenix
09-04-2013, 21:41
قسمت بیستم
- می بینم که بیکاری و فقط به حال خودت داری می گردی .. خیلی بده مرد کار و کاسبی نداشته باشه .
پس حتما اون نمی دونه من کی هستم . این هرکی باشه باید همراش افراد دیگه ای هم باشن . بهتره تا دم در یا جایی که جمعیت زیادی رو دور و برمون دیدم باهاش برم و بعد بزنم به چاک . نمی دونم چرا از در پشتی و قسمتهای خیلی خلوت منو می برد
- ببخشید خانوم اگه پول می خواین و مشکل خاصی دارین در خدمتم .
یه لحظه با خودم گفتم دیوونه اینجا که دیگه نیازی نبود مبادی آداب رفتار کنی .. بزن به چاک حس کردم همون چند تا مردی که دور و بر ما می پلکن بد جوری مراقب ما هستند .
- بامن میای پسر . فکر فرار هم به سرت نمی زنه . خیلی دلت می خواد نازنین بفهمه که تو و اون دختره با هم خلوت کرده بودین ؟ اگه بفهمه تو با اون بودی پوست از سرش می کنه . منتظر یه اشاره منه . منم بدم نمیاد که شر اونو کم کنم . فقط اسمومشخصاتشو نمی دونم ولی می دونم از کدوم در میاد و از کدوم در میره . با سه سوت که نه همون با یه سوت کافیه که اونو از رنج دنیا خلاص کنیم تا واسه همیشه از دستت در بره . احسان جون مگه نشنیدی خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد , خواهان کسی باش که خواهان تو باشد ...؟ پس با من بیا که با هم خیلی کارا داریم . ببینم اسم اون دختره چیه ؟ خیلی دوستش داری ؟ دلت که نمیخواد بلایی سرش بیاد ؟ بالاخره فدایی ات سمانه یا عاشق سینه چاکت نازنین یه کدوممون ترتیبشو میدیم
- خفه شو عوضی اگه یه تار مو از سرش کم شه با دستای خودم خفه ات می کنم
- اولندش که فعلا قالت گذاشته آدمت حساب نکرده و رفته .. دومندش که تو چنگ من اسیری . .. .سومندش توکه نمی خوای اون بمیره چون یه جوری بهش نگاه می کردی که من هوس کردم کاش جای اون بودم .
داشت دیوونه ام می کرد . مجبور شدم باهاش برم . هنوز نمی دونستم اون کیه . همینو فهمیده بودم که اون گماشته نازنین بود و مامورش کرده که مراقب من باشه . درجا واسش زنگ زدم ولی گوشی رو جواب نمیداد ظاهرا فهمیده بود که مورد حملات شدید من قرار می گیره اما منم همچین از دستش امون نداشتم چون می تونست اعتراض کنه که اون دختره کیه . نگران جان ساناز بودم . اونا خیلی خطرناک بودند . خوب معلوم بود قاچاقچی هستند . در هر حال اونا هم آدمند دیگه . سوار ماکسیمای سفید رنگی شدیم که ظاهرا همین تازه از کارواش بیرون اومده بود . عین عروس شده بود . عین نازنین وقتی که لباس عروس تنش کرده بود . دوباره قاطی کرده بودم . کنارش نشستم .
- ببینم احسان خان اگه دوست داری رانندگی کنی من حرفی ندارم .
- نه همون خودت بشین من حال و حوصله شو ندارم .
- اخماتو باز کن . من می دونم شما مردا رو چطور میشه رام کرد . چیکار به کار اون دختر دانشجو داری . بذار اون به درسش برسه و زندگیش ، الان دل کیلویی چند .
- ببینم اون تو رو مامور کرده که مراقب من باشی و هر جا میرم تعقیبم کنی ؟ .
از این به بعد باید مراقب می بودم که به هیچ وجه سوتی ندم یا کاری نکنم که هویتم مشخص شه . همیشه باید حس کنم که یکی در تعقیبمه .
- آقا پسر ، نازنین ، من و داداشمو مامور این کار کرده
بعد از کلی تهدید ، از خونه شون ، که بهتره بگم کمپشون یک ساعت بعدش خارج شدم با یه ماشین خودمو رسوندم به نزدیکای خوابگاه . حالا ساناز چیکار می کنه . اون هنوز باهام تماس نگرفته بود . نمی دونستم چیکار کنم . بهش پیام بدم ؟بگم بیاد بیرون کارش دارم ؟ شاید اصلا نخواد منو ببینه و بهم بگه دوستم داره و یا عشقمو قبول کنه . تنم می لرزید . از روبرو شدن با این حقیقت که منو نخواد وحشت داشتم . می تونستم تا فردا دلمو خوش کنم . ولی اضطراب امونم نمی داد . یه تک زنگ واسش زدم . دیگه بیشتر نزدم . ترسیدم خواب باشه و عصبانیش بکنم . نمی خواستم ازم دلخور شه . یه دختر دانشجو که دقیقا یادم نبود فردا کلاس داره یا نه . یعنی اون حالا بیداره و داره درس می خونه ؟ شایدم منتظر بوده که من باهاش تماس بگیرم ولی به نوعی گروگان گرفته شدن من نذاشت که من باهاش تماس بگیرم . نمی تونستم . تا صبح خوابم نمی برد . یه پیام کوتاه براش دادم . . فراری زیبا ! بیداری ؟ وقتی جوابی واسم اومد .. تمام بدنم می لرزید واسه خوندش .. می ترسیدم .. اون چی واسم نوشته ؟ منو رد کرده ؟ دوستم داره ؟ اگه بگه دیگه نمی خواد منو ببینه چی ؟ اگه واسش مهم نباشم چی ؟ بالاخره خودمو قانع کردم که باید با واقعیت روبرو شم . من که نمی تونم عوضش کنم . من بهش پیام داده بودم که فراری زیبا بیداری و اونم بهم گفت نه خوابم . ساعت 8 صبح هم کلاس دارم . منم یه پیام دیگه دارم 7صبح منتظرتم جوابش این بود که دوست ندارم بدقول باشم .. پیامهاش طوری نبود که باعث بی خوابی و ناراحتی من شه ولی دومی کمی مبهم به نظر می رسید . چرا گفته بود که دوست نداره بد قول شه . ساعت 7 نمی تونست بیاد ؟ دوستاش می دیدنش ؟ تعجب می کردند ؟ یااین که غیر مستقیم بهم فهمونده بود که دوستم نداره ؟ با این حرفا یه خورده خودمو آزار می دادم . رفتم خونه و تو رختخواب هی از این پهلو به اون پهلو می کردم . به زحمت سه ساعتی رو خوابیدم . اونم در این سه ساعت سی بار از خواب پا شدم . ساعت شش صبح با پرشیا از خونه خارج شدم .. هوا روشن شده بود . نزدیک محلی که امکان داشت بیاد پارک کرده بودم . ساعت از شش و نیم گذشته بود . ده دقیقه به هفت یه پیغوم واسش دادم که منم دوست ندارم بد قول باشی . اومدم تا خوش قولی رو بهت نشون بدم . هرچند اصولی نبود که به این صورت بهش پیام بدم چون در موقعیتی بودم که باید یه خورده نرمش نشون می دادم . درجواب بهم گفت من که به تو قولی ندادم که بد قول شم . پس اون بیدار بود و آماده ؟ وقتی از اون دور دیدمش به لرزه افتاده بودم . پسر بر خودت مسلط باش . انگاری دختر ندیده ای . این کارا چیه داری می کنی . بازم خدارو شکر که از یه فاصله صدمتری اونو دیدی . اون هم با مانتو و هم با چادر می رفت دانشگاه . یعنی گاهی با هردو و گاهی بدون چادر ولی حالا چادر سرش بود . وقتی می خواست سوارشه داشت می رفت پشت بشینه . حس کردم که می خواد خیلی رسمی باهام بر خورد کنه
- ساناز حالا باهام غریبه شدی ؟ ازم فاصله می گیری ؟ حرف زشتی بهت زدم ؟
- بهت میگم گاز بده برو . کاری به این کارا نداشته باش . منو وادار به چه کارا که نمی کنی ؟ صبح اول صبحی اومدی اینجا فکر هیچی رو نمی کنی . چند صدمتری که رفتیم بهم گفت که نگه دار
- واسه چی ساناز ؟ اصلا چرا اومدی که حالا می خوای بری .
- گفتم وایسا
- نه .. نمی ایستم . می دونم نباید این قدر رک احساسات خودمو بهت می گفتم . منو ببخش .. نمی خواستم ناراحتت کنم . باشه هیچ انتظاری ازت ندارم .. اصلا فراموش می کنم .. فقط نرو .
می خواستم بهش بگم که بهت نیاز دارم ولی حس کردم در این شرایط که اون قصد پیاده شدن داره بهتره این حرفو نزنم که یه وقتی بیشتر ناراحت نشه ، ساناز من حرفمو پسمی گیرم . همچین سرم داد کشید کهنزدیک بود فرمون از دستم دربره .
- چی ؟!حرفتو پس بگیری ؟ منو اسباب بازی گیر آوردی ؟ بهت گفتمنگه دار می خوام بیام جلو بشینم !
ماشینو نگه داشتم . یه گوشه آروم زیر چند تا درخت کوتاه . نگه داشتم . ساناز اومد جلو
- احسان چرا رنگت پریده ؟ اصلا حالت خوب نیست .
راست می گفت خیلی مضطرب بودم سعی کردم خودمو بی خیال تر نشون بدم .
- ببینم باهام کاری داشتی ؟ چیزی می خواستی بگی ؟ من باید به کلاسم برسم .
صدام یه رگه خاصی پیدا کرده بود .
- می تونی به کلاست هم برسی . ببینم تو از روبرو شدن با یه سری از واقعیتهای زندگی هراس داری ؟ فکر می کردم خیلی شجاع باشی . تو دیروز جوابمو ندادی . از دستم فرار کردی .
- می تونستی بیای دنبالم نذاری برم .
- تو طوری فرار کردی که گمت کردم . راستی راستی دلت می خواست شکارت می کردم ؟
- چی رو شکار می کردی . تو که شکارتو کرده بودی .. ببینم چیزی میخواستی بپرسی ؟
این جمله اش با سرعت نور تو مغرم می گشت تو که شکارتو کرده بودی .. تو که شکارتو کرده بودی .. توکه شکارتو کرده بودی . اون چه خوب می تونست با من و با روح من بازی کنه . یه بازی پر هیجان .. یه بازی که درش احساسات خودشو خیلی صریح و سریع بگه . زمانی یک قدم میذاره عقب و زمانی هم یک قدم ازم جلو تره . می تونست فکر منو بخونه . می تونست خوشحالم کنه . حس منو و منو درک کنه .
- ساناز دوستم داری ؟
سکوت کرد و پس از ثانیه هایی گفت می دونم که جوابتو گرفتی ولی دوست داری بشنوی ؟
- آره ساناز . من می خوام از زبون خودت بشنوم .
- آره دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم .. خالصانه دوستت دارم .. بیشتر از اونچه که تو دوستم داری .. تمام لحظات زندگیم به تو فکرمی کنم .. توی خواب و در بیداری .. همین حالا که باهات دارم حرف می زتم تو کلاسای درس .. وقتی که باهام میریم پارک و از دختری به نام نازنین میگی بازم دوستت دارم .
- ساناز این آخری رو نمی گفتی نمی شد ؟
- ببینم حالا خیالت تخت شد ؟ حالا که فهمیدی دوستت دارم برو بگیر تخت بخواب و بذار منم به درسام برسم . وقتی اینو ازت شنیدم نمی دونستم رو زمینم یا آسمون . در ناباوری دوست داشتم در عالم خودم باشم . چون می دونستم یه لحظه ای می رسه که مثل حالا در کنار هم باشیم . پسر خوب اگه می خوای بری دنبال دختر خاله ات از همین حالا بگو که تحملش واسم راحت تر باشه ..
- ببینم ساناز اگه من بهت بگم می خوام برم دنبالش .. اگه بهت بگم که دیگه نمی خوام تو رو ببینم و دیگه دوستت ندارم یا اونو بیشتر دوست دارم قبول می کنی ؟

farshad_phoenix
10-04-2013, 22:17
قسمت بیست و یکم
چشاشو در آورد و لباشو گرد کرد و گفت تو چطور جرات می کنی باهام این جوری حرف بزنی . جفت چشاتو از کاسه درش میارم . تو خجالت نمی کشی. ؟ منو برای اولین بار در زندگی عاشقم کردی و اون وقت باهام از این حرفا می زنی ؟ حتی شوخیش رو هم نباید بکنی ..
خوشم میومد از این که این جور جوش آورده و داره حسادت می کنه .. حق داشت . اون تازه با عشق آشنا شده بود و من اولین عشقش بودم . اما اون برای من دومین عشق بود . درسته که نازنین بهم خیانت کرده بود و دوستم نداشت ولی سالهایی بود که حس می کردم یک عاشقم به یاد اون بی وفا سر به بالین میذاشتم و با امید به اون بود که آینده رو می دیدم . هر چند که این امید منو به فردایی که امروز باشه رسونده بود . نزدیک بود اشک از چشام جاری شه . اون همه صداقت و پاکی رو تو چشاش و نگاش و حرکات و حالت صورتش می دیدم حس می کردم که باید خیلی پست باشم که بخوام بهش نارو بزنم .
- ساناز می دونم که دوست داشتی دیروز بازم شکارت می کردم ولی اون جوری که تو دویدی و میون جمعیت گم شدی دیگه نمی شد پیدات کرد . می دونم یه جوری هم قایم شدی که من نتونم پیدات کنم
- این جور راجع به من قضاوت نکن .
- حالا راستشو بگو علت مهم تری که از دستم در رفتی چی بود ..
- حتما باید بگم ؟
- بگو . مگه باهام غریبه ای ؟ مگه دوستم نداری ؟
- نمی دونم احسان گاهی وقتاست که آدم اگه همه احساسات خودشو نگه بهتره . من که تجربه ای ندارم ولی دوستای زیادی دارم که خودشونو وجود و عشقشونو خالصانه تقدیم دوست پسر و عشقشون کردند ولی طرف همین که فهمیده خیلی محبوب دختره شده ولش کرده رفته . یه غرور خاصی به مردا دست میده که همش می خوان برن دنبال یکی خوشگل تر یا به نظر خودشون یکی بهتر .
- ساناز فکر می کنی منم مث یکی از اونا باشم ؟
- چه دلیلی وجود داره که نباشی ؟
- پس واسه چی دوستم داری ؟
- خب چیکار کنم . زندگی ریسکه . دوست داشتن و ازدواج ریسکه ..
- پس تو چرا این ریسکو می خوای با من انجام بدی ؟
- مسئله اینجاست گاهی وقتا آدما خودشونو به دست امروز میدن . به این امید که فردا هم بهشون وفا دار بمونه . هیچوقت ازت نمی پرسم که قبلا عاشق شدی یا نه چون هیچوقت تحمل شنیدن دروغو ندارم . ممکنه بگی نه ولی اگه یه روز بفهمم که دروغ گفتی چی ..علت در رفتن منم همون بوده . در رویا و خوشیهام بودم ولی احسان ! به تقدس عشق سوگند که تو اولین عشق منی . اولین عشقی که نسبت به جنس مخالف داشته و می خوام با تو به فردا و فرداهای خوش زندگی برسم . من فقط تو رو می شناسم . خودت واسم مهمی . خودت .. ولی اگه متوجه شم که تمام حرفات دروغ بوده هرگز نمی بخشمت هرگز
تا ظهر که کلاسش تموم شد جلوی دانشگاه منتظر موندم بیاد ، دو سه ساعتی منتظرش موندم که برام مثل دو سه روزی برام طول کشید . بعدش با هم رفتیم بیرون
جایی نشسته بودیم که خیلی خلوت تر از جا های دیگه بود . وقت غروب بود و صدای اذان هم میومد . نمی دونم چرا دوباره دلم رفت پیش خونواده ام . . ساناز سرشو به شونه ام تکیه داد . از این حرکتش خوشم اومده بود . باعث شد که یه خورده از غمهامو از یاد ببرم .. این کی بود دیگه موبایلم زنگ خورد .. وای چه صدای قوی و کوبنده ای هم داشت
- احسان مثل این که به اخطار ها توجه نمی کنی .. .. داشت گند قضیه در میومد . منم صدامو بردم بالا که صدای زن پخش نشه . ببخشید اشتباه گرفتین . با من چرا دعوا دارین .. . گوشی رو قطع کردم . دوباره زنگ زد .. می ترسیدم که واسه من و ساناز شر درست بشه . به رفیقام هم چیزی نگفته بودم . دلم می خواست با سمانه حرف می زدم که به ساناز کاری نداشته باشه .. اون دفعه رو که با نازنین حرف می زدم یه جوری ماسمالیش کرده بودم . کاش از اول باهاش حرف می زدم .. موبایلمو واسه دقایقی خفه کردم . دستپاچه شده بودم .
- احسان رنگت پریده . ببینم بازم دختر خاله ات تماس گرفت ؟
- نه اتفاقا منتظر تلفن اون هستم . قرار بود امشب برم اونجا شام . هر لحظه قراره باهام تماس بگیره . یاد آوری کنه .
- حتما خاله ات میخواد اونو بهتو بده
- نه من نمی خوامش . من فقط تو رو دوست دارم .
- ولی اگه گولت بزنه ؟اگه گول حرفای خالتو بخوری چی ؟
موبایلمو دوباره روشن گذاشتم و درجا زنگ خورد . بازم سمانه بود
- الو نازنین جان خسته نباشی .. .. من به اتفاق دوست دخترم که یک دختر خانوم محترمه اومدم پارک .. شما شامتونو بخورین من بعدا خدمت می رسم ..
- احسان بهت اخطار می کنم اگه جونشو دوست داری ولش می کنی بره
نمی دونستم لعنتی ها کجان .. حاضر بودم بمیرم و کوچکترین و کمترین بلایی سرش نیاد . اون نباید قاطی این بازیها می شد .
- ببینم احسان این دختر خاله ات باهات دعوا داره ؟ صداش تا این جا میاد . نکنه بهش گفتی با دوست دخترتی لجش گرفت . من که حرفی ندارم اگه یه وقتی دوستش داری بهم بگو من خودمو از زندگیت می کشم کنار.
- ببینم ناراحت شدی ؟ تقصیر من چیه
دستمو از رو موبایل بر داشتم . سمانه واسه خودش داشت سر و صدا و تهدید می کرد . دوست داشتم بهش بگم که خفه شه ولی نمی تونستم این حرفو کنار ساناز بگم . آخه پیش خودش نمی گفت که این چه پسر خالیه که داره به دختر خاله اش میگه خفه شو ؟ بد جوری نگران جان ساناز بودم . دلم می خواست یه گوشه ای غیبم بزنه و با سمانه حرف بزنم ولی نمی تونستم ساناز رو ناراحتش کنم .. هوا سرد شده بود .
- احسان خیلی ناراحتی . نمی دونم علتش چیه مثل این که این دختر خاله جون جونی حواستو پرت کرده هروقت زنگ می زنه یه جوری میشی .
- ساناز بس کن . من جزتو کسی رو دوست ندارم . تو تنها عشق منی و من عاشق تو هستم . اگه غیر این بود حالا تورو اینجا نمی آوردم و برات حرفای عاشقونه نمی زدم .
- من نمی دونم احسان من درس داشتم و به خاطر تو و خودم اومدم این جا اگه بازم می خوای حرصم بدی بگو دیگه اصلا باهات بیرون نیام . دیگه نه من نه تو .
- حالا چرا این قدرعصبی میشی دختر
- من عصبی نمیشم تو عصبی هستی
- ساناز ..
- بله
- دوستم داری ؟
- سکوت کرد و لباشو ورچید
- حالا جوابمو نمیدی ؟
- تو که خودت خیلی زرنگ بودی . خب من همون که الان باهاتم یعنی چی ؟ یعنی این که دوستت دارم و دلم می خواد که با تو باشم . پس این قدر برام ناز نکن . ولی احسان تو یه خرده که چه عرض کنم یه خیلی مرموزی . من از کارات سر در نمیارم .

farshad_phoenix
10-04-2013, 22:23
سلام به دوستای خوبم که این داستان رو دنبال میکنند ، دیگه کم کم طبق داستانی که من نوشتم به آخرش میرسیم و پایانی غیر قابل انتظار رو برای این داستان نوشتم و داستان قراره توی قسمت 26 ام به پایان برسه ، ولی اگه یه کم بیشتر خوشتون بیاد شاید بشه یکی دو قسمت هم ادامه اش داد

باز واسه همراهیتون ممنون

farshad_phoenix
12-04-2013, 14:46
امروز فهمیدم که دو سه جا از قسمت هفدهم مشکل داشته و کسی هم پیامی بهم نزده بود ، درستش کردم و به خاطرش پوزش میطلبم

farshad_phoenix
12-04-2013, 14:50
دیگه داریم به قسمت های آخر داستان میرسیم که اگه نظر بدید و بگید پایان بندی چطوری پیش میره خیلی خوشحال میشم !
_______________________________________
قسمت بیست و دوم
هر چی بیشتر این بازی رو ادامه میدادم قضیه بدتر میشد ، باید یه جوری این قضیه رو تمومش میکردم ، باید همه چی رو میفهمید ، باید میفهمید که نازنین دختر خاله ام نیست ، باید میفهمید نامزدم بوده و با پسرعموم بهم خیانت کرده بوده ، باید میفهمید سمانه داره تهدیدمون میکنه ، باید میدونست که این صورتی که داره میبینه ، صورت اصلی احسان نیست ، ولی چطوری میتونستم بهش بگم ، فقط یه جوری میشد بهش بگم ، باید از سارا کمک میگرفتم ، درسته تو این مدت اون از یاد برده بودمش ولی احساس می کردم که حالا به کمکش احتیاج دارم
- ساناز ! من باید برم جایی
- کجا ؟ ما همین الان هم یه جا هستیم
- میدونم ! ولی باید برم یه سری به خواهرم بزنم
- چون میخوای بری پیش خواهرت باشه برو من حرفی ندارم ، منم میرم خوابگاه ، چند وقته ندیدیش
- مهم نیس ! مهم اینه که دلم براش تنگ شده
- باشه !
سوار ماشین شدیم و اول اونو به خوابگاهش رسوندم ، بعد به سمت خانه آپارتمانی که قبلا زندگی میکردم رفتم ، همون خونه ای که توی یکی از واحدهاش به من خیانت شد ، تو راه به سامان و مرجان هم پیام زدم تا اونا هم به خونه ما برن ، کاری رو شروع کرده بودم ، خودم خرابش کرده بودم ، باید یه جوری درستش میکردم و تنهایی نمیتونستم ولی نمیدونم اگه ساناز تمام داستان رو بفهمه چه واکنشی داره ، بالاخره رسیدم . ماشین سامان جلوی در بود ، معلوم بود که اون رسیده .
به این فکر کردم که بعدا که همه چی تموم شد ، ساناز رو بدون اینکه بهش بگم بیارم اینجا ، یعنی اون موقع چی میگفت ؟
- اینجا کجاست احسان ؟
- خونه خواهرم .
- چی ؟ منو واسه چی آوردی اینجا ؟
- مگه چیه ؟ میخوام تو رو ببینه !
- دیوونه ! باید قبلا بهم میگفتی همینجوری با همین لباسای مسخره منو آوردی اینجا که چی ؟
کلید خونه رو هنوز داشتم ، از قبل به سارا نگفته بودم که قراره برم اونجا ولی چون سامان اونجا بود ، حتما بهش گفته بود که میرم اونجا ...
در رو با کلید باز کردم. سارا و سامان روی کاناپه نشسته بودند و متوجه ورود ما به خونه نشدند . صداشون زدم و جلو رفتم . سارا تا منو دید به سمتم دوید ، چشماش پر اشک بود ، تو چشمام نگاه کرد و ضربه دردآوری رو همراه با داغی زیاد روی صورتم حس کردم ، چکی بهم زد که میدونستم دلیلش نبودن های این مدت بوده .
- مگه من خواهرت نیستم ؟ چرا اینکارو باهام میکنی ؟
بغلش کردم و گریه خودم هم دراومده بود ، چند دقیقه ای همدیگرو بغل کرده بودیم
سامان وقتی عقب نشینی سارا رو دید ، جلو اومد و باهام دست داد
- خوش اومدی به خونه خودت
- به کمکتون احتیاج دارم
- تا آخرش باهاتم داداش گلم ، خیلی وقته دنبال موقعیتم که یه سری چیزا رو جبران کنم
وقتی سارا رفته بود شربت بیاره مرجان هم رسید ، ساناز نبود دختر خاله واقعی من رو ببینه . از چهره های سه تاشون معلوم بود که منتظر بودن ببینن واسه چی جمعشون کردم ؟
- مثل اینکه خیلی مشتاقید بدونید ؟
سارا که واقعا از همه چی بی خبر بود ، گفت : شدیدا !
- خب پس گوش کنید ! لطفا تا آخر حرفام درست گوش کنید ، قسمت اول قضیه رو که خودتون میدونید ، همون قضیه نازنین رو میگم .
سامان که معلوم بود یاد کار برادر خودش افتاد ، بلند شد و خواست که بره
- آقا سامان ، اگه من یک درصدم تو رو مقصر میدونستم الان اینجا نبودی ، پس لطفا بشین
وقتی نشست ، مرجان خودشو بهش نزدیکترکرد و دستشو تو دستش گذاشت ، آروم از سارا پرسیدم خبری شده آیا ؟
- آره یه جورایی نامزدن
- آهان !
حرفم رو ادامه دادم : شما دقیقا تا روز آخر رو خبر دارید ، ولی من بعد از اینکه جراحی زیبایی صورتم رو انجام دادم ، یه چیزایی رو دور و اطرافم دیدم که واسم داشت گرون تموم میشد ، اینکه نازنین همچین کاری با من کرد چون صورتم سوخته بود ، حالا که صورتم یه صورت زیبا شده بود ، ببخشید واقعا نمیدونم حرفایی که دارم میزنم درسته یا نه ، ولی مجبورم که بگم ، از همون موقع تغییر نگاه های دخترا به خودم رو حس کردم ، تغییر اخلاق ها رو به چشم دیدم ، واسه همین تصمیم گرفتم که ازش انتقام بگیرم تا حداقل دلم آروم بگیره ، واسه همین با کمک دو تا از دوستام ، آمار کاملش رو گرفتم و براش کمین کردم و بالاخره تو یه موقعیت مناسب طرح دوستی رو باهاش ریختم ، دیدم واقعا بعد از فرارش از خونه به یه دختر هر جایی تبدیل شده ، بیشتر که کناش موندم ، رفیقام چیزای جدیدی فهمیدن ، اون با مردی که شاید 20 سال از خودش بزرگتره ازدواج کرده ، اول فکر کردم با اون ازدواج کرده فقط به خاطر پولش ، ولی معلوم شد که با هم توی گروه قاچاق مواد مخدر کار میکنن و اینا همش یه پوششه واسشون ، کم کم بهم وابسته شد ، ولی این وسط یه اتفاقی افتاده که نباید میفتاد ، من با یه دختری آشنا شدم ، دختری که بی اونکه خودش بدونه منو از دست این خلافکارا نجات داد ، وگرنه الان پیش بابا اینا بودم ، من واقعا دوسش دارم ، ولی نازنین که از اصل موضوع خبر نداره ، تهدیدم کرده اگه دختره رو ول نکنم ، یه بلایی سرش میاره ، امشبم فقط واسه این اومدم پیشتون ، چون نمیدونستم چکار کنم
سامان اول از همه گفت : به پلیس خبر دادی ؟
- نه ، جون یه جورایی پای خودمم گیر بود
سارا گفت : پای تو واسه چی گیره ؟
- چون واسه اینکه نظر نازنین جلب بشه مجبور شدم تن به هر کاری بدم !
مرجان : میدونی چه حکمی داره ؟
- آره اگه ثابت بشه اعدام یا سنگسار !
- تو چکار کردی با خودت احسان ؟ تو که اینجوری نبودی ؟
- دست خودم نبود سارا ، انتقام تمام وجودم رو گرفته بود ، تازه الان فقط بحث خودم نیست ، سانازم هست
- باید یه فکر اساسی بکنیم
سامان از صندلیش بلند شد و گفت : من یه فکری دارم .
- چی ؟
- بلند شید بریم تو راه براتون میگم
جلوی در خونه بودم که گوشیم زنگ خورد ، حتما باز نازنین و میخواد بگه بیا پیشم !
- بله ؟
- سلام احسان !
- سهیل ! تویی ؟
- متاسفم ! یه اتفاقی افتاده !
- چی شده ؟
- ساناز با دوستاش رفته بود بیرون ، تو راه یه ماشین جلوشون رو گرفت و ساناز رو با خودشون بردن ، ما هم تا خواستیم برسیم بهشون تصادف کردیم و نتونستیم دنبالشون بریم
- میدونم کار کیه ! تصادفم کار خودشونه که نتونید برید ! من خودم میدونم چکار کنم ! قطع کن
نگرانی تو چهره سارا کاملا معلوم بود ، نتونست خودشو کنترل کنه و گفت : چیزی شده ؟
- آره ، نازنین ، ساناز رو دزدیده ، سامان ، من که تمام قضیه رو گفتم ، من باید برم خودت درستش کن ، این یه پیامه که برم پیشش
- مواظب خودت باش
اینو سارا گفت و گریه اش گرفت ، سامان هم باهام دست زد و پشتم زد و گفت : هر کاری بتونم میکنم ، فقط گوشیت رو در دسترس بذار
مرجان که انگار مردد بود چکار کنه ، نگاهی به سامان انداخت و بغلم کرد
- تو رو خدا مواظب خودت باش ، من و سامان نمیخوایم یکی دیگه رو از دست بدیم
سریع خونه رو ترک کردم و به سمت خونه نازنین رفتم ، تا در زدم در باز شد .

farshad_phoenix
13-04-2013, 22:22
قسمت بیست و سوم

دو نفر از آدمهاش از جلوی در با اسلحه هاشون منو تا توی خونه همراهی کردند ، ساناز رو به یکی از ستون های قصر طلایی اش که با پول مواد هایی که برای جوان های مملکت ساخته بود بسته بودند ، دهنش رو هم بسته بودند ، اشک توی چشمای ساناز ، پاهام رو سست کرد ، اون بود که جونم رو نجات داده بود ولی من کلی اذیتش کرده بودم و آخرش هم جونشو به خطر انداخته بودم . با لگد به دو نفری که مواظبم بودند زدم ، لگدی رو به شکمم زدند که همه جای بدنم درد گرفت و از فرط درد زیاد جلوی پای ساناز افتادم
ساناز روشو ازم برگردوند ، بایدم ازم ناراحت باشه با این بلایی که داره سرش میاد
در همین لحظه که در باز شد و نازنین با لباس زننده اش وارد سالن شد و تا منو دید سر نوچه هاش داد زد : واسه چی همچین کاری کردی ؟
- خودش اول حمله کرد !
نازنین کنارم اومد و خواست بلندم کنه که داد زدم : ولم کن دختره هرزه
- احسان ، تو عشق منی ، چرا اینجوری حرف میزنی ؟ من بخاطرت حاضر بودم حتی شوهرم رو طلاق بدم و با تو ازدواج کنم !
نازنین نباید این چیز ها رو جلوی ساناز میگفت ، داشت جلوی اون میگفت که اون همه چیز رو بفهمه ، اشک های صورت ساناز هر لحظه بیشتر میشد
- ببین دختر ، این مردا همشون سر و ته یه کرباسن ، به یکی که میگن عاشقتیم ولی با یکی دیگه شب رو میگذرونن
- ببند دهنتو نازنین
- دروغ میگم ؟
به نوچه اش اشاره کرد و اونم دستگاه پلیر رو که به تلویزیونش وصل بود رو روشن کرد ، گول بزرگی خورده بودم ، نازنین از همه لحظه هایی که توی خونه اش بودم ، فیلم گرفته بود و داشت جلوی ساناز اونا رو پخش میکرد ، ساناز عرق میریخت و صورتش رو برگردونده بود تا چیزی نبینه ، ولی نازنین از قصد صداش رو بیشتر میکرد . چسب دهان ساناز رو کند و گفت : میبینی چه آدمیه ؟ شبا با کیه و به کی اظهار علاقه میکنه ؟ حالا اینو داشته باش !
به نوچه هاش اشاره کرد و همشون رو بیرون کرد .
خودشو به من نزدیک کرد و گفت : آقا احسان ، میخوام به این دختره نشون بدی که عشق واقعیت کیه ؟
شروع کرد قدم به قدم نزدیک به من شدن
ساناز داد میزد : بذار من برم ! این کثافت هیچ ربطی به من نداره
- نه باید تا آخرش ببینی که چی میشه
داشتم از خجالت جلوی ساناز آّب میشدم ، هر کاری از این نازنین میگفتی برمیامد و همین نگرانم میکرد.
- نکن نازنین ! ازت خواهش میکنم ! اگه راست میگی دستمو باز کن تا نشونت بدم
- اتفاقا این خودش یه سبکه ! منم دوسش دارم
از حرکت دستش رو بدنم ، تمام بدنم غرق خجالت شده بود و دیگه نمیخواستم برای بار چندم به دامش بیفتم ، باید یه کاری میکردم قبل اینکه فکر دیگه ای کنه ....
در سالن باز شد و کسی وارد شد ، نازنین یک دفعه ترسید و از من دور شد و فریاد زد : مگه نگفتم کسی نیاد داخل !!!!!!
- من هر کسی نیستم
صداش آشنا بود ، میدونستم کیه ، ولی اون هم دست کمی از نازنین نداشت
- همیشه همه چی رو برای خودت خواستی نازنین
سمانه داشت مستقیم با نازنین حرف میزد .
- کی به تو اجازه داد بیای ؟
- به اجازه خودم ! نکنه فکر کردی چون همیشه دستور میدی ، ما هم باید گوش بدیم
- معلومه که باید گوش بدی
- کی گفته ؟
- من میگم ! از طرف آقا !!!
صدای مردونه ای وارد شد : این نظر همه اس !
اون طوری که نشون میداد ، صدای شوهر پیر نازنین بود که میومد ، کم کم تونستم ببینمش ، ساناز هم دیگه گریه نمیکرد و فقط نگاه میکرد که ببینه چه اتفاقایی داره میفته
شوهرش جلو اومد و چونه نازنین رو محکم فشار داد : همیشه زیادی آزادت گذاشتم ، با هر کسی خواستی گشتی و هر غلطی که خواستی کردی ، هیچ وقتم بزرگ نشدی ، یادته اولش چه مظلوم بودی ، میگفتی شوهرم زشت بود و بچه دار نمیشد ! چه طوری گولت رو خوردم ! حتی تو به سمانه خواهرم و برادرم هم رحم نکردی و اونا رو هم درگیر گند بازیهای خودت کردی
نازنین که معلوم بود از حرفای اونا غافلگیر شده ، گفت : چیزی شده مگه ؟
- بازم گند زدی ! این بار دو تا ! فکر کردی من نمیفهمم ! میخوام خوشحالت کنم اول گند خوبه رو میگم !
ترس رو میشد تو چهره نازنین دید !
- دیشب گفتی میرم خونه سارینا ، پارتی درسته ؟
- خب آره
- دروغ میگی دیگه هرزه !دیشب خونه اون مردتیکه جیحونی بودی ! شب با دشمن من بودی ؟ شدی جاسوس دو جانبه !
- تو اشتباه .....
- خفه شو ! حالا میخوای بدونی گند جدیدت چیه ؟ اینو دیگه خودتم خبر نداری ، این احسانی که الان شده معشوقه جدیدت ، اون کسی که فکر میکنی نیست ، فکر نکن آدم جدیدی رو تور کردی
انگار یه چیزایی خبر داشت و میخواست همه چیز رو بهش بگه
- درباره چی داری حرف میزنی کوروش ؟
- انقدر غرق کثافت کاریهات میشی که هیچی نمیفهمی
سمانه سمت من اومد و از رو زمین بلندم کرد و داشت کمکم میکرد که لباسم رو تنم کنم که کوروش شوهر نازنین ادامه داد : این همون احسانیه که قبلا میشناختیش
- من هیچ احسانی رو تو زندگیم نداشتم
- دختر به دیوانگی تو ندیدم ، خودت همه چی رو خراب کردی
کوروش رو به من کرد و گفت : این دیگه برای ما مرده به حساب میاد ، البته تو و دوست دخترت هم مستثنی نیستید ، همه تون خیلی چیزا که نباید بدونید میدونید
بعد به نوچه هاش دستور داد تا دست من و نازنین رو هم به ستون بستند .
- ببین پسر ! میخوام خودت همه چی رو بگی ! ولی دیگه کار همتون تمومه !

farshad_phoenix
16-04-2013, 21:15
قسمت بیست و چهارم

بعد از حرفش با سمانه از سالن بیرون رفت . با این که میدونستم دیگه فایده ای نداره ولی دوست داشتم از دل ساناز دربیارم .
- ساناز ، منو ببخش نمیخواستم اینجوری بشه !
نازنین که عصبانی بود ، گفت : الان وقت این ناز کشیدن ها نیست ، بگو ببینم این وسط چه خبره ! این مردتیکه چی میگفت ؟
- قرار نبود هیچ کدومتون به این زودی بدونید ولی حالا که مجبورم میگم ، پس هر دو تاتون گوش بدید، چند سال پیش بود که خانواده ام جلوی چشمام توی تصادف سوختند و من فقط نگاهشون کردم و تلاشم برای نجات دادنشون فقط برای سوختگی کامل صورت رو داشت .
رو به نازنین کردم و گفتم : این جای قضیه رو تو خبر داشتی !
- بعدش دختری به زندگیم وارد شد که عشق رو بهم نشون داد و چند وقت دیگه ازش خواستگاری کردم ، بعد از اینکه نامزدم که اسمشم هم مثل این خانم ، نازنین بود ، با پسرعموم بهم خیانت کرد و شب با هم موندند ، زندگیم نابود شد و هر روز دوست داشتم بمیرم ولی اون موقع بود که دکترم به وعده اش عمل کرد و جراحی صورتم رو انجام داد ، بعد اون بود که به فکر انتقام افتادم و پیش نامزد خیانت کارم اومدم تا زهرمو بریزم ، ولی بازم تسلیم خواسته های ننگین و شرم آورش شدم که ای کاش نمیشدم
دوست داشتم گریه کنم ولی حرفم رو ادامه دادم : تا اینکه تو رو دیدم ساناز ، میتونم بهت قول بدم از وقتی تو رو دیدم بهت خیانت نکردم ، ولی تو حق داری منو نبخشی ! من لیاقت تو رو ندارم !
نازنین داشت سکته میکرد : تو این همه مدت منو بازی دادی ؟
- این تو بودی که منو بازی دادی ! یادت رفته ؟ میگفتی تو زشتی ! یادته چطوری پول ازم می گرفتی واسه بیرون رفتنات ! اینا همه در حالی بود که تو حتی هنوز زن من نشده بودی ! همون پول ها رو گرفتی هار شدی !
ساناز هیچی نمیگفت و فقط داشت آروم گریه میکرد .
- کثافت ! زندگیم رو خراب کردی آدم عقده ای ! تو خودت بودی با یه آدم صورت سوخته میموندی ! وقتی باهاش میرفتی بیرون و میخواستی ازش لذت ببری ، صورت زشتش رو میدیدی !
- میبینی هر چی سرت بیاد حقته !
- خفه شو ! تو لیاقت من رو نداشتی !
صدای باز شدن در توی سالنی که ما بودیم اومد ، معلوم بود یکی سعی داره در رو باز کنه ، صدای پایی که تو سالن منعکس میشد ، هر لحظه نزدیک تر میشد ، ولی چون ما پشت به در بودیم ، نمیتونستیم ببینیم کیه که داره به سمت ما میاد ، صدای قلب سه تامون راحت شنیده میشد ، از اینکه معلوم نبود تا چند لحظه بعد چه بلایی سرمون بیاد . دیگه تقریبا صدای پا بهمون رسیده بود .
- خب ، حرف هاتون رو زدید ؟ از پس هم دراومدید ؟
از فرط عصبانیت گفتم : دستامو باز کن تا ببینی از پس کی برمیام !
سمانه خنده تلخی روی لباش نشست و روبروی نازنین وایساد
- نمیدونم تو یه باری از کجا پیدات شد ؟ داشتم زندگیم رو میکردم ، کارم رو میکردم ، تازه تونسته بودم که دلش رو به دست بیارم که تو مثل جن یه باری تو زندگیش ظاهر شدی ، از وقتی تو رو دید ، دیگه به من نگاهم نکرد ، منو واسه حمالی کردناش میخواست ، ولی برام جالب بود ، با اینکه زنش بودی و عاشقت بود ، بازم از تو به عنوان طعمه واسه کارهاش استفاده میکرد ، ولی این من بودم که فهمیدم تو کارهای دیگه ای هم خارج از برنامه میکنی ، تصمیم گرفتم تا همه چی رو بفهمم ، دنبال موقعیت بودم ولی تو هم زرنگ بودی ، خودت موقعیت اولم رو جور کردی ، شدم دستیارت تو کارهات ، بعدش هم که سر و کله این پسره پیدا شد ، دیگه به هدفم نزدیک شدم تا اون شب که فکر میکردی منو فرستادی دنبال احسان و دوست دخترش تا خودت بری خونه اون یارو، ولی من از تو زرنگ تر بودم ، داداشم رو فرستادم دنبال این دوتا و لحظه به لحظه بهم همه چی رو خبر میداد ، خودمم حواسم به تو بود تا بالاخره تونستم گیرت بندازم
عصبانیتی توی صورت نازنین بود که تا حالا من ندیده بودم ، آب دهنش رو جمع کرد و همه رو به صورت سمانه پرت کرد . سمانه خندید ولی کاری انجام نداد ،خیلی خونسرد بود . پشت به ما کرد و انگار داشت چیزی رو از لباسش بیرون میاورد . وقتی برگشت اسلحه دستش بود . ساناز از ترس فقط جیغ میزد . سمانه اسلحه رو سمت نازنین گرفت ، نازنین که از کار خودش پشیمون شده بود به التماس افتاده بود ، ولی سمانه گوشش به این حرفها بدهکار نبود ، ضامن اسلحه رو کشید و اون رو آماده شلیک کرد .
- سمانه این کار رو نکن ، قول میدم برم و دیگه برنگردم
- واسه این حرفا دیر شده دیگه !
دستش رو روی ماشه گذاشت .......

farshad_phoenix
18-04-2013, 23:26
قسمت بیست و پنجم
دستش رو روی ماشه گذاشت و به پاش شلیک کرد . صدای شلیک خیلی زیاد بود و صداش تمام سرم رو پر کرد و سوت کشید . نازنین نباید با شلیک به پاش میمرد ولی هیچ حرفی نمیزد .انگار از ترس بی هوش شده بود از نقشه ای که کشیده بودم پشیمون شده بودم ! کاش خیلی زودتر از انتقام گرفتن دست میکشیدم ! من هر چی بود راضی به اذیت شدن اینجوری نازنین و ساناز نبودم .
اسلحه رو سمت من و ساناز گرفت و گفت حالا نوبت شما دو تا شده ، ساناز دیگه همراه با گریه اش داد میزد و التماس میکرد . منم که مرگ رو توی یه قدمی خودم میدیدم شروع به التماس کردن کردم
- سمانه ، من فقط میخواستم از اون انتقام بگیرم ، قول میدم از اینجا که رفتیم هیچ چی نگیم ، لااقل بذار ساناز بره ، اون هیچکاره اس ! نزن ...............
اسلحه اش رو سمت ساناز گرفت و شلیک کرد و صدای تیر کل سالن را پر کرد .
- نههههههههههههههههههههه
نمیتونستم اتفاقی رو که افتاده رو ببینم ، تمام زندگیم نابود شده بود ، کاش زودتر من رو هم بزنه که نمیخوام زنده بمونم ، صدای هق هق اومد . برگشتم دیدم تیر رو به ساناز نزده بود و به دیوار زده بود ، پشت ستون رفت و دست هر دومون رو باز کرد . تیر رو الکی به جای دیگه زده بود تا برای ما وقت بخره تا بتونیم فرار کنیم . دلیل کارش رو نمیتونستم بفهمم .
- تا این یارو نیومده ، یه جوری خودتون فرار کنید . من سرشون رو گرم میکنم ، شما برید .
دست ساناز رو گرفتم که با هم فرار کنیم که صدای شلیک اومد ، اول فکر کردم خواسته که ما رو از پشت بزنه ولی ساناز رو هم که دیدم هیچ اثری از شلیک روش نبود ، عقب رو نگاه کردم ، سمانه با اسلحه اش به پاش شلیک کرده بود و اسلحه اش رو کمی دورتر انداخته بود ، وقتی دید داریم نگاهش میکنیم ، داد زد مگه نگفتم برید ، برید تا نیومدن !
دوباره دست ساناز رو گرفتم و از سالن بیرون بردمش ، انگار هیچ کس اونجا نبود ، سوت و کور بود و خبری از اون آدمای اسلحه به دستی که وقتی اینجا میومدم نبود ، همه چیز خیلی زیادی مشکوک بود
تا جلوی در رفتیم ، هنوزم باورم نمیشد که دارم از اون خونه خارج میشم ، همش فکر میکردم بالاخره یه اتفاقی میفته ، در رو باز کردم تا از اون خونه ویلایی کذایی خارج بشیم
- دستا بالا !
فکر کنم دو جین پلیس جلوی در منتظر بودند و تا ما رو دیدند جا خوردند ، انگار انتظار نداشتند که ما از اون در خارج بشیم ، صدایی از پشت نیروهای پلیس با فریاد گفت : جناب سروان ، اون پسرعمومه با نامزدش !!!!
- اسلحه هاتون رو بیارید پایین ! کسی کاری نکنه تا دستوری ندارم
سروان از گروه پلیس ها جدا شد و جلو امد :
- اون تو چه خبره ؟
- فکر کنم تو کار موادن اونا ، این جا پر آدم بود ولی الان که ما بیرون میومدیم هیچ کس نبود
- این ها رو خودمون میدونیم که چه کار میکنن اونا ! شما چه طور فرار کردید ؟
- داستان داره !
- خیلی الان کمک کردی با این اطلاعات دادنت ! بیاید اینا رو راهنمایی کنید عقب !
رئیس گروه پلیس ها دستور داد و همه وارد خونه شدند و بعد از تموم شدن عملیات ، فقط دو نفر رو که رو برانکارد بودند رو بیرون آوردند ، وقتی نزدیک رفتم دیدم یکیشون سمانه بود که روی برانکارد بود . وقتی نگاهش کردم دیدم جای دو تا تیر روی تنش بود . پیش رئیس رفتم و گفتم : این اسمش سمانه اس ، خودش به پاش جلوی ما شلیک کرد ، ولی این تیر دوم چیه ؟
- این خانم نفوذی ما بود ، از نیروهای پلیس بود ، از اول که پای شما به این قضیه باز شده قرار شد که ازتون مراقبت کنه ، خودمونم نمیدونیم چه اتفاقی افتاده ، ولی تمام آدمای این خونه فرار کردند ، از یه جایی فهمیدند و قبل از اینکه ما برسیم همه رفتند ، شما هم بهتره که دیگه اینجا نمونید !
هر کاری کردم نذاشتند وایسم و ببینم چه بلایی سر نازنین اومده بود .
احسان ، من و ساناز رو سوار ماشینش کرد و از محل دور کرد ، ساناز رو جلوی خوابگاهش پیاده کردیم و با هم به خونه ما رفتیم ، مرجان و سارا خونه ما بودند . وقتی وارد خونه شدیم ، علامت احسان رو دیدم که به سارا و مرجان داد تا کاری باهام نداشته باشن . مستقیم به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم . یعنی الان ساناز چه حسی داشت ! الان چه حالی داره ، خدا کنه خوب باشه .
چند روزی از قضیه گذشت و با احسان به بیمارستانی رفتیم که نازنین و سمانه رو برده بودند .
اول به اتاق سمانه رفتیم ، حالش خوب بود فقط یه کم درد داشت که به خاطر دو گلوله ای که خورده بود طبیعی بود . ولی بهش یه تشکر بدهکار بودم . وقتی ما رو توی اتاقش دید تعجب کرد
- سلام ! شما اینجا چکار میکنید ؟
- اومدیم شما رو ببینیم
- من خوبم !
- و اینکه اومدم ازتون تشکر کنم به خاطر همه چیز
- نه اتفاقا ، تشکر لازم نیست ! این منم که شما رو خیلی اذیت کردم ! اون کاری که من کردم کم ترین کاری بود که میتونستم براتون انجام بدم

بعد از دیدن سمانه ، پیش نازنین رفتیم ولی نمیتونست حرفی بزنه ، وقتی تو اون حالت دیدمش که کلی وسایل پزشکی بهش وصل بود ، خیلی خوشحال بودم ! دوباره اون روحیه انتقام به سراغم اومده بود و من رو از کار خودم راضی نشون میداد . دکترش میگفت به خاطر حمله عصبی به کما رفته و معلوم نیست که به هوش بیاد یا نه ...
با احسان بعد از رفتن پیش پلیس و پر کردن اظهار نامه به خونه برگشتیم .
صبح روز بعد با صدای سارا از خواب بیدار شدم
- پاشو دیگه ، چقدر میخوابی ؟
- ولم کن میخوام بخوابم ، حوصله ندارم
- پاشو مهمون داری !
- مهمون ؟ حتما احسانه ! بگو حس ندارم الان
- نه احسان مهمونه ؟ اون که همیشه اینجاس ! ساناز اومده !
- چی ؟
نفهمیدم چطوری از جام بلند شدم و خودم رو به هال رسوندم ، سارا همونجا تو اتاق موند تا ما برای حرف زدن راحت باشیم . موهای خودم رو که توی آینه دیدم از خودم خجالت کشیدم که با موهای ژولیده پیشش رفته بودم .
ساناز به دیوار دست به سینه تکیه داده بود و منتظر بود ، یعنی اتفاقی افتاده که خودش با پای خودش پا شده اومده اینجا ، ولی مهم نبود برام ، همین که خودش اومده خیلی بود .
- ساناز ، هر کاری که دوست داری باهام بکن ! من بدترین کارها رو با تو کردم !
- تو اسم خودتو میذاری مرد ؟
- من که برات توضیح دادم
- آره داستان قشنگی بود . ولی تو دل من رو از سنگ کردی ، چطور تونستی بهم بگی دوستم داری اون وقت بری تو بغل یه زن دیگه ! با این کارت از من میخواستی انتقام بگیری یا اون ؟ چرا من رو با خودت آتیش زدی ! عشقی که فکر میکردم پاک ترین عشق دنیاس !
- من که برات توضیح دادم
- چی رو ؟ این که احساس من رو لگدمال کردی ؟
- باور کن اون منو تهدید کرده بود ! اون میخواست تو رو بکشه
- حالا واسه من نقش فدایی هم بازی میکنی !
- کاش همونجا منو میکشتند که الان این حرفها رو نمیشنیدم
- احسان ! تو اصلا وجدان داری ؟ تو منو نابود کردی
میدونستم که دیگه عشقی بین ما نیست و همش به نفرت تبدیل شده بود .
- یه چیزی رو راست بگو ! خودت وقتی داشتی این کارو با من میکردی ، خجالت نکشیدی ؟
- چرا میکشیدم ! از خودم متنفر شده بودم
- پشیمون نیستی ؟
- اصلا پشیمون نیستم . چون دوست داشتم !
- معلومه که نیستی ، با نامزد سابقت کیف میکردی ! میخواستی یه محضر هم میرفتی که یه وقت گناهتون بیشتر نشه
- من حرفی برای زدن ندارم ! دفاعی هم ندارم ! فقط خوشحالم که اون روز بلایی سر تو نیومد ! نمیشه که به زور مجبورت کنم که منو ببخشی ! ولی من هنوزم عاشقتم . به خاطر تو جنگیدم ! تا پای جونم رفتم ! برو تنهام بذار تا به درد خودم بمیرم . دیگه نمیخوام که با من باشی
بازم سرشو تکون داد و رفت . اصلا واسه چی اومده بود ؟ اومده که یادش بیفتم و بعد تنهام بذاره ! دلم میخواست فریاد میزدم که به خاطر اون لحظه هایی که با هم بودیم نرو ولی فقط صدای بسته شدن در رو شنیدم .
یاد آهنگی که چند وقت پیش شنیده بودم افتادم .
حال من و ابرای بارونی یه جورن
سویی ندارن دیگه چشمام بی تو کورن
خیسم و بازم یه توهم پیش من نیس
جاش زیر چترم خالیه دیگه با من نیس
صدای در اتاق که اومد فهمیدم که سارا از اتاق بیرون اومده بود ، فکر کنم اونم همه حرفای ما رو شنیده بود ، و حتما میخواست بیاد پیشم و دلداریم بده . حوصله نصیحت و دلداری رو نداشتم . کاپشنم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون . هوای خونه خیلی برام سنگین بود و بیشتر از این نمیتونستم بمونم . به سامان زنگ زدم تا بیاد دنبالم و با هم یه جایی بریم . نیم ساعتی شد تا سامان رسید . سوار ماشینش شدم و ازش خواستم که بریم جایی که راحت بشه نفس کشید .
جایی رفتیم که کل شهر زیر پام بود ، کلی خونه رو میشه دید
یعنی توی چند تا از این خونه دو تا عاشق داشتند زندگی میکردند ؟
چند نفر در حال خیانت بودند ؟ چند نفر تنها با خودشون زندگی میکنند .
سامان دستم رو گرفت و من را با خودش روی نیمکت نشوند و شروع به حرف زدن کرد .
- احسان ، آدم بعضی وقتها یه کاری رو انجام میده که فکر میکنه خیلی کار درستیه و حتما بقیه تاییدش میکنند ، ولی بعدا که نتیجه کارش رو میبینه اون چیزی رو که فکر میکرده نیست ، تو میخواستی انتقام بگیری از نازنین ! ولی نه تونستی از اون انتقام بگیری ، هم اینکه یه فرصت تازه تو زندگیت رو از دست دادی
- سامان ! من انتقامم رو از اون گرفتم

farshad_phoenix
19-04-2013, 15:13
بالاخره به اخرین قسمت داستان من رسیدیم ! کسایی که داستان رو خوندند و نظر دادند ، از همشون ممنونم ! حالا که پایانش معلوم میشه ، دوست دارم نظرات کاملتری رو بدونم و بدونم که پایان بندی چطور بود تا اگه قسمت شد و خواستم داستان دیگه ای بنویسم بتونم اشکالات کارم چیه

________________________________________
قسمت بیست و ششم
- سامان ! من انتقامم رو از اون گرفتم
- یعنی تو حاضر بودی که این همه بلا سرش بیاد ! این که الان داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه
- نه !
- خودت رو متقاعد نکن که انتقام گرفتی ! اون اشتباه خودش بود که زندگیش رو تباه کرد
- مگه اون زندگی من رو خراب نکرد !اگه اون کار رو با من نکرده بود ، من انقدر به ساناز بدبین نبودم و گند نمیزدم به همه چی !
- تصمیم بچگانه خودت رو ننداز تقصیر نازنین ! درسته اون آدم درست حسابی نبود ، ولی تو خودت باید سعی کردی که از اول بفهمی ! تو نباید انقدر احساسی عمل میکردی ! اون وقت که اون اتفاق افتاد ، شما دو تا فقط دو تا نامزد بودید ، به نظر من خیلی خودت رو درگیر ماجرا کردی .
- یادت نیست خودت برای مرجان چکار میکردی ؟ وقتی شبی که من توی آب افتادم و گفت میاد مواظبم باشه چقدر ناراحت شدی ؟
- آره میدونم ! منم حرفم اینه که تو خودت مسبب همه دردسر های دور و اطرافتی .
- راست میگی
- حالا مطمئن باش همه چی درست میشه ! فقط من یه فکری دارم !
- چه فکری ؟
- این آخرین تیره !
- بگو ؟
سامان نظرش این بود که باید یه کم زمان بگذره و میشه همه چی رو درست کرد . تصمیمم رو گرفته بودم ، باید یه جوری راضیش میکردم که منو ببخشه ! اصلا باید آدرس خانه شون رو پیدا میکردم و مستقیم با پدر و مادرش صحبت کنم .
ولی افسوس که ده ماه از رفتن ساناز میگذره و اون حتی یه زنگ هم بهم نمیزنه . انگار دیگه منو کاملا فراموش کرد . سارا مثل هر شب اون شب هم داشت باهام حرف فقط به حرفاش گوش میکردم چون حوصله حرف زدن نداشتم . سر میز شام بودیم . قاشق بعدی رو از ظرفم پر کردم و توی دهنم گذاشتم .غورتش که دادم گلوم سوخت . به سرفه افتادم .سرفه های شدید ! از سر میز با سرعت بلند شدم و دستشویی رفتم . وقتی برگشتم دیدم سارا همینجوری داره روی میز رو نگاه میکنه .
کل میز قرمز شده بود ، خوب که نگاه کردم دیدم رنگ قرمز میز از خون !
هر دو با ترس سوار ماشین شدیم و به بیمارستان سر خیابان رفتیم . دکتر شدیدا مشکوک بود ! کلی آزمایش برام نوشت و معاینه ام کرد ! فردا قراره برم نتیجه هاشو بگیرم .
بالاخره تونسته بودم که ساناز رو پیدا کنم و باهاش قرار بذارم که ببینمش
توی یکی از کافه های میدان انقلاب باهاش قرار گذاشته بودم . قرارمون ساعت 6 بود ، ولی تا 30 دقیقه بعدش هنوز نیومده بود ، از اومدنش پشیمون شده بودم و میخواستم برگردم خونه که در رو باز کرد و مستقیم روبروی من نشست . دست و پام میلرزید و نمیتونستم چیزی بگم . خود ساناز صحبت رو شروع کرد
- گفتی میخوای باهام حرف بزنی ؟ خب بگو
- دیگه انقدر از من بدت میاد که بهم سلامم نمیکنی
- احسان ! خودت بودی که باعث همه این اتفاقا شدی
- اینا رو نمیخواد بهم بگی ! خودم همه رو میدونم ! ولی مگه التماست نکردم که بمونی و منو ببخشی
- مگه هر چی تو بگی باید من گوش میکردم ! چطور به خودت اجازه دادی زنگ بزنی خونه ما و قرار خواستگاری بذاری ؟
- خب بده میخوام سر و سامون بگیرم
- نه بد نیست ! ولی لیاقت تو یکیه مثل همون نازنین ! نه من
- من دوست داشتم ساناز ! اینجوری باهام حرف نزن
- این حرفات همه تو خالیه ! تو فکرت مریضه ! من نمیتونم باهات زندگی کنم ! میفهمی ؟ خودت زنگ میزنی خونه ما قرار رو کنسل میکنی ! دیگه هم سراغ من نمیای ! نه خودت ! نه خواهرت و نه اون دختر خالت مرجان ! الان میخوام برم
- نرو ساناز ....
بدون اینکه به حرفام توجهی کنه در رو بست و رفت . آخرین امیدمم هم از بین رفت .
*****************
همه جا از پارچه های سیاه و اعلامیه ها پر شده بود ، هر کس داشت کاری انجام میداد ، دو سه نفری جلوی در برای استقبال مهمانها ایستاده بودند ، یکی چایی میداد ، یکی خرما پخش میکرد .. نمیدونستم این چه بختکی بود که تو این چند ماهه توی زندگیمون افتاده بود و تا تخریب کامل زندگیم پیش رفت .
زن سیاه پوش به سمت سارا رفت ، با اینکه معلوم بود که پاهاش از خستگی هیچ حسی نداشت ، ولی به رسم ادب از سر جاشبلند شد
- دخترم ! خدا صبرت بده ! خدا بیامرزه داداشتو .
دوباره همه چی رو یادم انداخت . تا دیشب داشتم دفتر خاطراتتشو که سالها پنهان کرده بود میخوندم . از رابطه اش و نامزدیش با نازنین نوشته بود . همون نازنینی که زندگیش رو به نابودی رسوند . دفتر خاطرات رو سارا بهم داده بود تا بخونم . منی که جرات بخشش نداشتم و فقط تونستم لحظه های آخر پیشش باشم
سارا میگفت اون شب که وسط غذا خون بالا آورده بود ، پیش دکتر رفتند ، دکتر چیزی نگفته بود ولی به چیزی مشکوک بود ، دو تا آزمایش خون دادند . و بعدش هم که من رو دیده بود انگار روی مریضیش تاثیر بیشتری گذاشته بود . وقتی هفته پیش آزمایش آخر رو برای بررسی پیش دکتر برده بودند ، آب پاکی رو روی دستشون ریخته بودند . احسان مبتلا به سرطان خون شده بود و از اون جایی که تو این مدت فشار زیادی روش بود ، بعد از شنیدن خبر مریضی خیلی زود از پا افتاد .
احسان با روحیه ی خرابی که هفته آخر داشت ، نتونست خودش رو کنترل کنه و بیماریش پیشرفت کرد و اونو بالاخره از پا درآورد و همه ما رو سیاه پوش کرد .
مجید پسر عموی احسان هم از وقتی تمام ماجرا رو فهمید ، توی خونه مونده بود و بیرون نمیاد .
مرجان و سامان هم از همون روزای اول همش دور و بر من میچرخند که مواظب من باشند . ولی هیچ کس نگران سارا نبود انگار . من آب شدن اون رو میدیدم . همش تقصیر من بود ، شاید اگه روز آخر اونجوری باهاش حرف نزده بود ، انقدر براش گرون تموم نمیشد حرفای من ! هرگز خودم رو نمیبخشم !
بیمارستانی که نازنین بستری بود از اون آزمایش گرفته بود و فهیمده بودند که مبتلا به ایدز شده بود .
دو سه روز بعد از مراسم شب چهل احسان ، بالاخره مجید را ضی شد که بره و آزمایش خون بده و آخر معلوم شد که از شانس خوب مجید ، مبتلا به ایدز نشده بود . چون حالا همه فهمیده بودند که نازنین خونه خیلی ها رفته بود .
ترم آخر درس منم تموم شد و به شهر خودمون برگشتم . روز آخر تمام جاهایی که با احسان رفتم و خاطره داشتم رو سر زدم . شاید اگه من بخشیده بودمش الان زنده بود .
روز آخر وقتی قرار بود برم ببینمش ، میدونستم که دیگه اون احسان سابق نیست .واقعا دلم نیومد که تو اون حالت ببینمش ، قیچی رو برداشتم و به جون موهام افتادم تا دیگه مویی برام نموند . تا با احسانی که از لحاظ تیپ و قیافه هیچ کمبودی نداشت ،یکی بشم ، احسان تبدیل به یه تیکه استخوان شده بود و مو و ابرویی براش نمونده بود . یادم نمیره ، وقتی پیشش رسیدم و دید که به خاطرش موهام رو از ته زده بودم ، از سارا خواست که یه آهنگ خاصی رو از گوشیش پخش کنه ...
اون نمیدونست که خاطره انگیز ترین آهنگ عمرم بود .........
منو ببخش که ندیده میگرفتم التماس اون نگاه نگرون
منو ببخش که گرفتم جای دست عاشق تو دست عشق دیگرون
لایق عشق بزرگ تو نبودم خورشید بانو
غافل از معجزه تو شد اسیر جادو
منو ببخش که درخشیدی و من چشمامو بستم
منو بخشیدی و من چشمامو بستم
منو ببخششش
تو به پای من نشستی و جدا از تو نشستم
که نیاوردی به روم هر جا دلت رو میشکستم
منو ببخش منو ببخش
منو ببخش منو ببخش

Naruto_1375
17-07-2013, 13:09
سلام فرشاد جون خوبی؟
میخواستم اینو قبلا بهت بگم ولی یادم رفت...می دونی داستانت جالب بود البته ناگفته نماند که از دیدگاه من بعضی جاهاشو میتونستی بهتر بنویسی...یه چیز دیگه هم می خواستم بهت بگم که یادم یادم نمیاد ولی بجاش اینو میگم : ای کاش اواخر داستانتو به این سرعت تموم نمیکردی چون آخراش مثله یه فیلمی شده بود که خیلی بد سا*نسورش کردن...میدونی چی میگم؟انگار یه بخشی از داستانت...بوممم...رفته رو هوا...انگار آب شده رفته تو زمین...خلاصه یه چیزی تو همین مایه ها...البته این رو هم بگم که این نظر منه و نظر و دیدگاه هر شخص هم متفاوت و حتی ممکن نظرش کاملا اشتباه باشه...تصمیم نهایی همیشه با نویسندس:n01:
کلام آخر:
کارت درسته...نویسنده خوبی میشی...
آها!یادم اومد چی میخواستم بهت بگم...منم احسانم...:n26: