PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : نیمکت ( نوشته ای از من )



vahidhgh
05-03-2013, 18:47
با سلام به همه دوستان عزیز پی سی
نوشته دومم هم نوشتم امیدوارم در بهبود این نوشته منو با نقد و نظرهای خوبتون همراهی کنید
داستان در حال اتفاق میوفته ولی ما رو به اواخر جنگ جهانی میبرد
داستان دارای دو فصل هست . فصل اول به اسم نامه و فصل دوم به اسم استللا
قصه از اونجا شروع میشه که پیرمردی برای وقت گذرونی به پارک میره و اونجا با پیرمرد دیگه ای آشنا میشه و برای گذران وقت شروع به تعریف کردن گذشته اش میکند

vahidhgh
06-03-2013, 16:18
فصل اول ( نامه )

با اینکه پرده ضخیمی روی پنجره منتهی به حیاط خانه قرار داشت ولی با نسیمی که می وزید و با جلو عقب بردن و بازی کردن با اون نور آفتاب صبحگاهی را بر روی صورتم می آورد و می برد ، آنقدر با سماجت که تحمل نکردم و از جایم بر خاستم ، خانه مثل بقیه روزهایش سوت و کور بود و باز هم مثل بقیه روزهایم تنها بودم ، نمیدانم این خورشید لعنتی برای چی دوباره طلوع کرده بود و برای چی من رو بیدار ، اصلا کی گفته بود دوباره در بیاید تا روز دیگر و تکراری ام را به رخم بکشد ، آهی کشیدم و نگاه خواب آلودم را زل کردم بر روی دیوار رو به رویم ، به عکس همیشه غمگین قاب شده مارتا که با لبخندی تلخ بهم میگفت هنوز خیلی زوده که بیارمت پیش خودم ، از روی کاناپه مسن جیر جیر کنانم پایین اومدم بیچاره این کاناپه هم از تحمل هر روز من خسته شده و اعتراضش را هر بار با خوابیدن و بلند شدن من با به صدا در آوردن چوبهایش بیان می کرد ، چند تا خمیازه کشیدم و کمرم را راست و دستهایم را به اطراف باز کردم و نگاهی خمار آلود به پنجره آفتاب نما کردم که نورش چشمهایم را تا بیخش نوازش داد و تا اعماق وجودم را روشن کرد ، نور خورشید جوری بیدارم کرد که دیگه نه نیازی به آب بود و نه شستشوی صورت ، به خودم گفتم بهتره یه چیزی بخورم و بزنم از خونه بیرون تا از این هوای آفتابی استفاده کنم ، کمتر پیش میومد آسمان لندن در این موقع سال آفتابی باشد پس از دستش ندهم و ازش استفاده کنم ، مختصر ته بندی کردم و به سراغ لباسهایم که به صورت شلخته ای در گوشه اتاق بر روی چوب لباسی کج و کوله ولی سرپا انداحته شده بود رفتم ، لباسهایم را که جلوی آیینه بر تن میکردم نگاهی در آن به خودم انداختم ، خیلی پیر شدم بسیار پیر و شکسته ، جوری که هر کی نمیدونست فکر می کرد مگه چند سالم هست ، حداقل ده سالی از خودم پیرتر نشان میدادم ، کمرم غوض کرده بود و چروکهای روی صورتم بیشتر شده و موهای سپیدم توی چشم میزد و پوست صورتم افتاده تر شده بود ، پیری خیلی زود به سراغم اومده بود خیلی زود ، آهی کشیدم و کلاهم رو از روی چوب لباسی به همراه عصای تکیه داده شده به دیوار کنار آیینه برداشتم و درب را گشودم و وارد حیاط شدم ، آفتاب خوش رنگی بود که از هوای همیشه بارانی لندن بعید بود ولی سوز سردی می آمد یا شاید هم برای سن و سال من سرد تلقی میشد ، حیاط خونه پر بود از برگهای زرد و قرمز پاییزی طوری که تا نزدیکی های زیر زانو در برگ فرو میرفتم و از انبوه آنها میشد فهمید که چند ماهی هست که رنگ جارو رو به خود ندیده اند به زحمت از میانشان رد شدم و خودم را به بیرون رساندم ، طبق معمول روزهایی که حوصله بیرون رفتن داشتم ، راهم را به سمت پارکی که نزدیکی های خونه بود کج کردم ، شدت وزش باد بیشتر شده بود طوری که در وسطهای پارک لباسهای تنم را حرکت میداد و شاخ و برگهای نازک درختان را میشکاند ، کمی بین درختان کج و کوله کاشته شده و بر روی چمنهای نامرتب کوتاه شده پارک قدم زدم و نگاهی به نیمکتهای اطرافم انداختم که همشان خالی بودند جای تعجبی هم نداشت در اون موقع صبح و با اون هوای سرد انتظار بیش از این هم نمیرفت که بقیه پیرمردهای الاف هم محلی هم به خودشون زحمت آمدن به اینجا را بدهند ، سوز هوا بدنم را اذیت می کرد ، دو سه تا سرفه جگر سوز پشت هم کردم و قرولوندی با فحش به زمین و زمان از دهانم خارج شد ، لبه های یقه پالتوم را بهم نزدیکتر کردم ، کمی جلوتر رفتم تا تقریبا به وسطهای پارک رسیدم و از دور چشمم به نیمکتی خورد که رو به روی برکه آب وسط پارک قرار داشت و مثل بقیه نیمکتهای پارک خالی نبود ، چشمانم برقی زد و نزدیکتر رفتم ، مردی سن و سال دار بر رویش نشسته بود این را از موهای سپیدی که از زیر کلاه شاپگواش بیرون زده بود فهمیدم ، پالتویی بلند و تیره رنگ تا زیر زانو پوشیده بود و کمری قوز کرده داشت که عصایش را جلوی خود ایستانده بود و دستانش را بر روی هم روی آن گذاشته بود و پیشانیش را بر روی دستانش قرار داده بود ، بی اختیار پاهایم به سمتش کشیده شد و تا چشمم را باز کردم کنارش ایستاده بودم بی آنکه بدانم چرا ، سرفه مصنوعی کردم که نظرش به سمتم جلب شود و در ادامه اش گفتم
( آقا اجازه هست اینجا بشینم ؟ )
با بی میلی و حالتی سرد با تکان دادن سر رضایتش را نشان داد ، روی نیمکت کنارش نشستم ولی همچنان در خودش فرو رفته بود و سرش را روی دستانش روی عصا گذاشته بود ، نگاهی بهش انداختم ، چشمان بسته اش خیره به زمین رو به رویش مانده بود ، بهتر دیدم در حال خودش رهایش کنم ، تصمیم گرفتم چند لحظه ای استراحت کنم و بعدش به خانه بروم ، با این فکر تکیه ای زدم به نیمکت خشک و بی احساس و نگاهی به دوردست انداختم ، زن و مرد میان سالی در حالی که در آغوش هم بودند رو به رویم بر روی چمنهای کنار برکه نشسته بودند و در حال انداختن سنگهای روی زمین در برکه و گفت و خنده بودند ، حسرتی خوردم و آهی کشیدم و یک لحظه دلم برای مارتای خودم تنگ شد ، ساعت زنجیری ام را از جیب جلیقه کتم بیرون آوردم و درش را باز کردم و نگاهی به عکس مارتا کردم که به طور مرتبی درون درب ساعت قرار داده بودم که صدای پیرمردی که کنارش نشسته بودم آمد
( عکس همسرته ؟ )
نگاهی بهش انداختم که به عکس درون ساعت زل زده بود
( آره ، مارتا )
دستش را جلو آورد نزدیک ساعت و گفت
( اجازه هست ببینم ؟ )
( خواهش میکنم بفرمایید ....)
ساعت را ازم گرفت و بدقت نگاه کرد و سپس گفت
( چه لبخند زیبایی زده )
سری از تاسف تکان دادم و ساعت را ازش گرفتم
( آره خیلی زیباست .... ولی حیف .... حیف از اینکه اولین و آخرین لبخندی که ازش دیدم و به یاد دارم همین هست )
( چرا ؟ مگر زندگی خوبی با هم ندارید ؟ )
( بهتره بگی نداشتین ، من و مارتا زندگی نمی کردیم بلکه فقط ادای زندگی کردن را درمی آوردیم )
( این انتخاب خودت بود که زندگی سخت رو انتخاب کنی ؟ یا سرنوشت به این راه کشوندت ؟ )
درب ساعت را محکم بستم و ناگهان انگار تمام بدنم خالی شده باشد احساس پوچی از عمر تلف شده ام کردم
( اگر می خواهی بدونی باید از اول برایت بگویم ، وقت شنیدنش رو داری ؟ )
پیرمرد با لحنی تلخ ولی تمسخرآمیز گفت
( تنها چیزی که خیلی زیاد در این دنیا دارم وقته )
سیگاری روشن کردم و پک عمیقی بهش زدم ، چشمهایم خیره به دود سفیدش ماند وگویی درون دودش غرق شدم و سفر کردم به سالها پیش

vahidhgh
07-03-2013, 23:34
، ما انسانها وقتی از مادر متولد میشویم صدایی در گوشمان نجوا خواهد کرد که بعد از این با تو خواهم بود ، هر لحظه و هر جایی که خواهی رفت من با تو هستم ، سپس با تعجب از صدای پیچیده شده در گوش خود می پرسی تو کیستی ؟ و او با خونسردی خواهد گفت غم ، همه فکر می کنند که در ادامه زندگی غم عروسکی خواهد بود در دستانشان ولی وقتی به آخرهای زنگ تفریحی ای به نام زندگی نزدیک می شوند به این نتیجه رسیده اند که آنها عروسکی هستند در دستان غم ، پس نمی شود از آن فرار کرد ، حالا برای من بیشتر یا کمتر از آدمهای دیگری بوده که تا به حال دیده ای می توانی با زندگی خود یا بقیه مقایسه کنی ، ......چیز زیادی از کودکی ام به یاد ندارم ، فقط می دانم نه پدرم را دیده ام نه مادرم را .... همه سالهای کودکی ام را در نوانخانه گذراندم ، سخت بود تمام دوران کودکی ات را در محیطی بسته تلف کنی و به یک ظرف غذا که جلویت میگذارند و یک اتاق نمور و تنگ بسنده کنی ، سخت بود تمام مدت سال را به امید لباس نوی شب عید منتظر بمونی تازه اگر خیرخواهی پیدا میشد و به ما چیزی اهدا می کرد ، تمام اون سالها برایم کابوس بود ولی سالهای بعد از آن کابوس وارتر ، در اونجا مایک صدایم می کردند ، دوستان کمی در اون دخمه داشتم ولی با یکی از هم سن و سالهایم خیلی صمیمی تر و جورتر بودم طوری که برایم جای برادر نداشته ام را پر می کرد و من هم برای او همچنین ، لحظه ای نبود از هم جدا بشویم و یه جورایی مکمل هم بودیم ، اون روزها با خوب و بدهایش سپری شد و سالها پشت هم می گذشت تا زمانی رسید که دیگر به اصطلاح پشت لبهایمان سبز شده بود و دیگه به قول معروف می توانستیم روی پای خودمون بایستیم ، مدیر نوانخانه مقداری پول بخور و نمیر در اختیارمون گذاشت و از اونجا خیلی محترمانه بیرونمون کرد ، من و جیمی ، منظورم همون اسماَ برادرم هست ، مثل نوزادی که تازه متولد شده گویی وارد دنیای جدیدی شدیم ، دنیایی پر از گرگ و بی هیچ پشت و پناهی ، انگار در دنیا گم شده بودیم و ما دو تا زیادی بودیم ، کسی رو نمیشناختیم و همه دنیا برایمان غریبه بود ، چند ساعتی قدم رو کوچه و خیابانهای بی سر و ته رو بالا و پایین کردیم و این طرف و آن طرف رفتیم ولی از همه چیز خیلی زود خسته شدیم و یک گوشه نشستیم ، این پرسه زدن های بی هدف خیلی زود پول توی جیبمون رو تمام کرد و با تمام شدنش خیلی زود گرسنگی به سراغمون اومد ، اولش به این حس کم محلی کردیم ولی رفته رفته آنقدر بهمون فشار آورد که فکر دزدی زد به سرمون ولی پشیمون شدیم ، با هر بدبختی بود شب را یه گوشه بی سر و صدا در یک کوچه تاریک و بن بست روی آت و آشغالهای ریخته شده ته کوچه صبح کردیم و با روشن شدن هوا تصمیم گرفتیم به بندر برویم و کار کنیم ، کارمون رو با پادویی شروع کردیم ، از باربری گرفته تا زمین شستن و از این جور کارها ، چیزی برای از دست دادن نداشتیم و کار هم برایمان عار نبود ، آنقدر کاری بودیم که پس از یکی دو سال خوابیدن در گوشه و کنار بندر توانستیم برای خواب و زندگی یک جا رو اجاره کنیم ، خانه ای نه زیاد بزرگ و تمیز که دو طبقه داشت که طبقه اول را صاحبخانه قبضه کرده بود و طبقه دوم هم به دو نیم طبقه کنار هم تقسیم می شد ، اتاقی نه زیاد بزرگ و بدون امکانات در منطقه ای پایین شهر که فقط در رفع حاجتمان بود ، با همه اینها از زندگی راضی بودیم و کم کم در کارمون هم پیشرفت کردیم و حالا دیگر چند سالی گذشته بود و در کار و زندگی جا افتاده بودیم و زندگی تکراری می کردیم ، صبح ها با اولین صدای گنجشکها از خواب بیدار و شبها با صدای جیرجیرکها می خوابیدیم ، تمام زندگی مان همین بود بدون اینکه هیچ اتفاق تازه ای بیوفتد و هیجان انگیز باشد ، تنها اتفاق نادر از نظر من جیمی بود که این اواخر کمی شیک پوش تر شده بود و با زدن عطر و ادکلن سر کار می رفت ، کنجکاو شده بودم که کسی که برایش پاره شدن کفشش هم اهمیتی نداشت و با آن هم شده سر کار می رفت حالا چی شده بود که هر روز کفش و لباس نو می پوشید آنهم با قرض از این ور و از اون ور، هر شب قبل از خواب کارش شده بود که به سراغ من می آمد و یکی از لباسهای پلوخوری من را برای روز بعد قرض می گرفت ، لباسهایی که من خودم دلم برای پوشیدن آن به مهمانی هم راضی نمیشد چه برسد به سر کار ، هر شب هم موقع برگشتم به خانه از بوی عطر پیچیده در راهرو از آمدن جیمی با خبر می شدم ، دیگه از حس کنجکاوی داشتم منفجر می شدم پس رو در وایسی را کنار گذاشتم و ازش برای این رفتارش توضیح خواستم ، در جوابم جوابی داد که هنوزم که هنوزه از یاد نبرده ام ، در جواب من گفت ؛ تا حالا جای خالی کسی رو در زندگیت احساس کردی ؟ تا حالا فکر کردی تمام چیزهایی را که داری و خواهی داشت را با کسی دیگری هم تقسیم کنی ؟ تا حالا با دیدن کسی دست و پایت لرزیده طوری که نتوانی حتی جواب سلام او را هم بدهی ؟ تا حالا عاشق شدی ؟ با این حرف وی من زبونم بند آمد و جواب تمام سوالهایی که داشتم را در دم گرفتم ، حالا این کی بود که قاپ رفیق ما رو دزدیده بود بماند چون منم هنوز ندیده بودمش ، جیمی می گفت خیلی ساده با هم آشنا شدند ، گویا نزدیکیهای بندر به تازگی یک کافه باز شده بود ، از این کافی شاپ ها که هر چیزی رو سرو می کنند ، معمولا در میانه های ساعات کاری برای رفع خستگی و صرف ناهار تعدادی از کارگرهای مشغول کار در بندر به آنجا می رفتند و خوشگذرانی می کردند ، ولی جیمی اهل رفتن به اون جور جاها نبود ، که پس از مدتها به شرط مهمان کردنش برای ناهار وی را هم به کافه می برند ، و همونجا بوده که با نیم نگاهی سرنوشت زندگیش عوض می شود و کار نوشتن سرنوشتش را به عهده قلبش می گذارد و یک دل نه صد دل عاشق دختری می شود که در آن کافی شاپ کار می کرده و

vahidhgh
08-03-2013, 14:17
و دیگر هیچ چیز بیشتر از این نمی دانستم ، نه زیاد نه کم همین مقدار از رابطه جیمی خبر داشتم ، زیاد هم پاپیچ جیمی نمیشدم که مبادا فکر کند دارم بهش حسادت می کنم یا دارم فضولی می کنم ، پس بنا رو گذاشتم تا خودش هر وقت صلاح دونست یا مشورتی خواست باهاش حرف بزنم ، از آشنایی آندو با هم یک سالی می گذشت که روزها به شب عید نزدیک می شد و جیمی به تکاپوی بیشتری افتاده بود ، تمام اندوخته های که داشت را یکجا جمع کرده بود که با پاداشی که شب عید از محل کارش می گیرد یه چیز درست و حسابی برای کسی که دوستش دارد بخرد ، آنقدر سرش گرم بود که خریدن هدیه برای من هم یادش رفت ، شاید هم یادش بود ولی دیگر پولی برایش باقی نمانده بود و منم گذاشتم به حساب سر به هوایی اش و بی خیال ماجرا شدم و صدایش هم در نیاوردم ، چند ساعتی مانده بود به عید شدن که به سراغش در اتاقش رفتم ، حسابی بهم ریخته بود و هنوزهم جلوی آیینه داشت حرفهایی که می خواست بزند را تمرین می کرد ، نمیدانم بار دهم بود یا صدم یا هزارم ولی هر چه که بود همش به یه قصد تمام می شد و آن هم خواستگاری کردن بود ، تازه من نیمی از آنها را دیده بودم و از بس تکرار مکررات می کرد حوصله ام سر رفت و ترجیح دادم در حال و هوای خودش تنهایش بگذارم ، گره کرواتش را محکم کرد و کتش را پوشید و یک بار دیگر زانوزنان جلوی من جمله ای که از صبح داشت تمرین می کرد را برای من گفت و ازم نظر خواست ، جلویش ایستادم و یقه کتش را مرتب کردم و بهش گفتم ، جیمی همه اینها خوبه و قشنگه ولی فقط خودت باش نه آن چیزی که دوست داری باشی ، لبخندی از رضایت روی لبانش نقش بست و سپس کادویی که از شب قبل آماده کرده بود و هوش زیادی برای حدس زدن داخلش نمیخواست را برداشت و از درب خانه بیرون زد ، حرکاتش مثل بچه های چهار پنج ساله شده بود ، عاشقی هم حال و هوایی برای خودش دارد و درد بی درمانی است ، امشب بعد از مدتها رفته بود که حرف دلش را رسمآ به کسی که دوستش دارد بگوید و من هم در خانه موندم و منتظر شنیدن نتیجه ماجرا شدم و لحظه شماری می کردم برای شنیدن خبرهای خوش ، پس با این نیت دلم را برای خوردن یک شام عروسی درست و حسابی صابون زده بودم و در فکر این بودم که برای آن شب تکرار نشدنی چه لباسی بپوشم ، از رفتن جیمی یک ساعت هم نمیگذشت که صدای کوبیدن درب خانه همه افکارم را از سر پراند ، انگار که فکر چیزهای خوب هم به من نیامده بود چه برسد به خود آنها ، صدای کوبیدن درب آنقدر تکرار شد که مجبور شدم به سمتش برای باز کردنش بروم ، با کینه ای که از بهم زدن فکرهای شیرینم داشتم آماده بودم که با باز کردن درب یک دعوای درست و حسابی با شخص پشت درب بکنم ، پس با این نیت درب را باز کردم و با باز شدنش چشمم به مردی خورد که روی زمین افتاده بود و خون از سر و بدنش روی لباسهایش می چکید ، با دست پاچگی به سمتش دویدم و بدنش را به سمت خودم چرخاندم و با دست خونهای روی صورتش را کنار زدم و با تعجب نگاهم به چهره پشت این چهره خون آلود خورد ، ای وای جیمی بود ، مثل صاعقه هزار تا سوال از ذهنم گذشت ولی دریغ از یک جواب ، سریع جیمی را به داخل خانه آوردم و شروع کردم بدن از حال رفته اش را مداوا و زخمهایش را پانسمان کردم و یکی یکی آنها را با باند و چسب محو کردم ، آنقدر منتظر به هوش آمدنش شدم که خوابم برد و پس از چند ساعتی با کشیده شدن لباسم از خواب پریدم ، جیمی به هوش آمده بود و فقط یکم چهره اش کج و کوله شده بود ، تا نگاهش را بهم خیره دیدم از فرصت استفاده کردم و شروع به داد و فریاد کردم که آدم آخه شب نامزدیش هم دعوا میکنه ، نمیتونستی جلوی خودت را بگیری ، نمیشد ؟ ، جیمی دستش را به علامت سکوت روی لبانم گذاشت و با صدای بریده بریده شروع کرد به حرف زدن

vahidhgh
09-03-2013, 21:40
( مایک زبون به دهن بگیر لعنتی ... من نمیخواستم اینجوری بشه ، وقتی از اینجا بیرون زدم با قدمهای دوتا یکی و هزارتا آرزو به سمت کافه رفتم و وقتی درب کافه را باز کردم که درونش هم مثل بیرونش شلوغ بود و همه در حال خوش گذرانی و جشن و پایکوبی برای شب عید بودند ، حسابی کفرم دراومده بود که تو این شلوغی چه جوری من باهاش دو کلمه حرف بزنم ، نگاهی به دور و ور انداختم و جولیا رو پیدا نکردم ولی چشمم به مارتا خواهر جولیا خورد که پشت بار داشت مشتری ها رو راه می انداخت ، رفتم سراغش و از جولیا پرسیدم ، مارتا نگاهی بهم انداخت و سپس نگاهی به پشت سرم انداخت و با لحنی معصومانه فقط گفت متاسفم ، تا برگشتم پشت سرم را ببینم که یک چیزی محکم به صورتم خورد و دیگه هیچی نفهمیدم )
با شنیدن این حرف از جیمی هم خنده ام گرفته بود و هم نمی خواستم در این شرایط بغرنج بخندم ، جلوی خودم را گرفتم و سعی کردم منطقی به موضوع نگاه کنم ، ازش پرسیدم فکر میکنی کار کی میتونه باشه ؟
( نگاهی بهم کرد و گفت فهمیدنش کار سختی نیست ، جولیا و مارتا و اسکات سه تا خواهر و برادرند که هر سه با هم اونجا کار می کنند ، حتمآ کار اسکات بوده )
آهی کشیدم و شروع کردم به ملامت کردنش که این همه دختر تو باید بری عاشق یکی بشی که به این وضع بیوفتی ، همه آرزوی ازدواج با تو رو دارند و از این حرفا که البته بیشترش اغراق بود وگرنه کسی به یک جوان آس و پاس زن نمی داد ، چاره ای جز گوش کردن به حرفهای من نداشت و فقط مثل بچه ای که کار بدی کرده باشه و منتظر تنبیه اش باشه یک جا نشسته بود و به من نگاه می کرد ، البته جونی هم برای تکان خوردن و یکی به دو کردن با من هم نداشت و دوباره از هوش رفت ، نگاهی به سر تا پایش انداختم و برایش تاسف خوردم ، تنها کسی که در این دنیای بی در و پیکر داشتم اینجا روی صندلی نشسته بود با زخمهایی که تاوان عشقی بود که تمام فکر و ذکرش شده بود ، پس از آن روز زخمهایی که داشت رو به بهبودی نهاد ولی زخمی که روحش را خراش داده بود روز به روز بد و بدتر می شد و دایم زیر لب می گفت : اون دوتا با هم دست به یکی کرده بودند تا من رو اون شب خورد کنند ، روزها در کنار پنجره عابران پیاده را نگاه می کرد و شبها در روی تخت خواب ستاره ها را آرزو می کرد و بعضی وقتها هم با تنها گلدانی که داشت حرف می زد و درد و دل می کرد که از قلم انداخته بودم ، این همه کارهایی بود که یک شبانه روز جیمی را تشکیل میداد ، برایش نگران بودم و برای این حال و روز وخیمش نگران تر بودم ، همینجوری پیش می رفت از کار هم بی کار می شد ، افسردگی بر او غلبه کرده بود و از دست هیچ کس جز اونی که عاشقش شده بود کاری بر نمی آمد ، تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده کمکش کنم و آستینی برایش بالا بزنم ، پس معطل نکردم و در اولین فرصت به کافه رفتم ، درب را که باز کردم درون آن نسبتآ خلوت بود و غیر از چند نفری که دور میزی مشغول قمار بازی در گوشه ای از سالن بودند کسی آنجا نبود ، پشت بار هم دو دختر جوان با فاصله از هم ایستاده بودند ، به جلوی بار رفتم و روی یکی از صندلی های بلند پشت پیشخوان بار نشستم و به هر دو دختر پشت بار نگاهی انداختم ولی نتوانستم تشخیص بدهم کدوم یکی جولیا و کدوم یکی مارتا هست ، چون هیچ کدوم رو تا حالا ندیده بودم ، به فکر فرو رفتم و اطراف رو براندازی کردم تا چشمم به بطری تقریبآ خالی پشت ویترین بار خورد ، به دختری که نزدیکترم بود اشاره زدم
( دختر خانوم ؟ میشه از این یک لیوان به من بدهید ؟ )

vahidhgh
10-03-2013, 19:41
دخترک نگاهی به اشاره من انداخت و چشمش به بطری خالی که خورد آن را از پشت ویترین برداشت و رو به دختری که دورتر و اون ور بار بود بالا برد و نشون داد
( مارتا ... مارتا از انبار یک بطری مالت بیار )
نقشه ام گرفت و فهمیدم که این کسی که نزدیک به من ایستاده حتما باید جولیا باشد و دوباره اشاره بهش زدم
( خانوم ؟ خانوم میشه چند لحظه وقتتون را بگیرم ؟ )
دخترک چشمانش را گرد کرد و ابروهایش را در هم فشرد و آماده شنیدن جمله بعدی من شد
( من از طرف کسی اومدم که خودش هم خبر نداره من الان اینجا و رو به روی شما نشسته ام ، از طرف کسی که شما تمام آرزویش شده اید ، کسی که با فکر شما می خوابد تا شاید شما را در خواب ببیند کسی که از خدا و دنیایش فقط شما را می خواهد ، نمیدانم اسمش را می شود عشق گذاشت یا نه ولی هر چه که هست به شما می رسد )
نگاهی به من کرد و با نیشخندی که روی لب داشت گفت
( عشق ؟ مرسی از حرفهای قشنگی که زدی اینها رو توی کتابها زیاد می نویسند ، ولی فقط و فقط واسه کتابند ، به من نگاه کن و به این جایی که من هستم ، این منم در واقعیت ، عشق وعاشقی واسه خیالات و کتابهاست )
هرچی گفتم و اصرار کردم حرفهایم را قبول نکرد ، حسابی کلافه شده بودم و تصمیم گرفتم به یک بهانه ای وی را به دیدن جیمی بیاورم که شاید خودش با چشمش همه گفته های من را ببیند
( باشه اشکال نداره ... شما هم برای خودتون یک تعبیری از دوست داشتن و عشق دارید ... من فقط ازتون می خوام لااقل بعد از اون شب سخت و ناراحت کننده به عیادت جیمی بیایید شاید حداقل با دیدن شما حالش بهتر بشه )
نگاهی بهم کرد و احساس کردم بدجوری توی رو در وایسی سختی گیر انداخته بودمش ، مکثی چند لحظه ای که حاصل فکر کردن در آن لحظه بود کرد و ادامه داد
( ... باشه باهاتون میام ، فقط برادرم اسکات پشت صندوق اونطرف سالن نشسته ، نمیخوام که دوباره شر درست کنه ، شما زودتر بروید من بیرون بهتون ملحق میشم )
کمی بیرون کافه منتظرش شدم تا بالاخره سر و کله اش پیدا شد
( ببخشید معطل شدین ، من آماده ام بریم )
نگاهی بهش انداختم
( میریم ولی اینجوری نه ، لطفا چند قدم عقب تر از من راه بیایید )
با اینکه به جولیا گفتم چند قدم عقب تر از من راه بیاید ولی با این حال تمام طول راه رو با استرس پشت سر گذاشتم و چند نفری که در اون اطراف من رو میشناختند نگاه های سنگینی بهم کردند و منم سرم رو از خجالت پایین انداختم تا فکرهایی از این بدتر نکنند ، فعلا فقط نگران جیمی بودم ، به جلوی خانه که رسیدیم به جولیا راه را نشان دادم و اون جلوتر از من پله ها رو بالا رفت ، وقتی جولیا درب اتاق جیمی را باز کرد که من می توانستم تمام کاری که جیمی می کند را از حفظ بگویم ، چون اصلا کار سختی نبود ، مانند تمام روزهای قبل کنار پنجره ای که رو به روی درب ورودی بود نشسته و به یکجا زل زده بود ، جولیا از

vahidhgh
11-03-2013, 19:30
درب فاصله گرفت و به سمت جیمی رفت و سلام کرد ولی جیمی همچنان به یکجا خیره شده بود ، جولیا جلوتر رفت و بلند تر سلام کرد ولی فایده ای نداشت ، گوشها کر و چشمها کور شده بود ، جولیا کاملا عصبانی شده بود این را می شد از لحن حرف زدنش فهمید ، به جلوی پنجره رفت و با شتاب پرده کرکره ای را پایین کشید و نور را پشت پرده زندانی کرد ، جیمی خشمگین از جای پرید و به گمانش که این کار من بوده است دست مشت شده اش را بلند کرد که به خیالش من را بزند که چشمش به جولیا خورد و در جا خشکش زد ، با دست پاچه گی دستی به موهایش کشید و مشغول مرتب کردن لباس و سرو وضعش شد و با قیافه ای بهت زده و چشمانی گرد شده سلام کرد و گفت ( شمایید ؟ ) ، جولیا سرش را پایین انداخت و از اتفاقی که افتاده بود عذرخواهی کرد و تا خواست ادامه حرفش را بزند بغضش گرفت و با دستش جلوی دهانش را گرفت و با قدمهایی سریع به سمت درب برگشت و با عجله از درب خارج شد و بیرون رفت و آرزوهای جیمی را هم با خودش برد ، پس از گذشت مدتی حال جیمی از اون دیدار بهتر که نشد هیچ بدتر هم شد ، کار منم شده بود که یکسره به کافه بروم واین اوضاع درهم برهم رو درست کنم ، ولی چون اسکات بعد از اون اتفاق شب عید بیشتر حواسش به جولیا بود مجبور بودم با مارتا که خواهر جولیا بود راجع به اون دوتا صحبت کنم ، این صحبتهای بین من و مارتا هم به مرور بینمون هم علاقه ای ناخواسته به وجود آورده بود ، یک هفته ای گذشت و با جولیا بیرون کافه قرار گذاشتم که صحبتهای آخرمون رو بزنیم ، وقتی دیدمش که حسابی استرس داشت که نکند اسکات تعقیبش کرده باشد ، بی معطلی اومد و کنارم نشست و کمی مکث کرد تا نفسش بالا آمد و سپس تمام وضعیت جیمی را مو به مو برایش گفتم ، آهی از ته دل کشید و گفت
( من و مارتا چاره ای نداریم ، بعد از مرگ پدر و مادرمون اسکات سرپرستی ما رو بر عهده گرفت ، بدون اجازه اسکات ما حتی آب هم نمیخوریم ، اسکات میدونه که اگر ما رو از دست بده حسابی تو کارهاش دست تنها میشه پس خیلی حواسش رو جمع میکنه که ما پامون رو کج برنداریم ، ما از وضعیتی که داریم ناراحت نیستیم ، اسکات ما رو خیلی دوست داره و نمیخواد با ازدواج کردن و از این حرفا بین ما سه تا فاصله بیوفته و خودش هم دست تنها بشه )
حرفهایش قشنگ بود ولی معقولانه نبود
( ولی جولیا آخه تا کی ؟ تو و مارتا نمیخواین یه روزی برین سر خونه و زندگی خودتون ؟ نمیخواین زندگی خودتون را داشته باشین ؟ )
( فعلا کاری نمیشه کرد و باید با شرایط ساخت ، به جیمی هم بگو ... بگو منم خیلی دوستش دارم ....)
با گفتن این حرف یه جور خجالت سبب شد که از جایش سریع بلند بشود و به سمت کافه بدود ، یکم که از من دور شد صدایش زدم ، برگشت و من رو نگاه کرد با صدایی بلند که نه فقط برای شنیدنش بلکه با گوش جان شنیدنش بود بهش گفتم
( جولیا ..... اگه تو زندگی با جیمی را انتخاب کنی حتی اگر تمام دنیا هم دست به دست هم بدهند باز هم نمی توانند جلوی تصمیمت بایستند )
از صحبتی که با جولیا داشتم دستگیرم شد که نه تنها جیمی بلکه جولیا هم وی را دوست دارد و فقط شرایط دور و اطرافش سبب شده بود وی علاقه اش را پنهان یا حتی بکشد ، چند روزی گذشت و به کافه رفتم ، ولی خبری از جولیا نبود ، مارتا بهم گفت جولیا چند روزه خونه نشسته و کافه نیومده و حال و روز خوبی هم نداره ، بدجوری داره با خودش می جنگه ، جای شکرش باقی بود که حرفهایم حداقل یه تلنگری بهش

vahidhgh
12-03-2013, 19:49
زده و به فکر انداخته بودش ، حالا دیگه همه چیز دسته خود جولیا بود ، چند روز دیگه هم گذشت و دوباره به کافه رفتم ، با باز کردن درب ، نگاهم به مارتا خورد که بهم با چشم و ابرو یواشکی اشاره زد که جولیا پشت کافه منتظرمه ، معطل نکردم و به سراغش رفتم ، این دیدار میتونست خیلی چیزها رو مشخص کند ، وقتی دیدمش که روی چمنهای کنار کافه نشسته بود و بر خلاف زمانی که در کافه کار میکرد اینبار دامنی چیندار و لباسی زنانه پوشیده بود و صورتش را آرایش ملایمی کرده بود ، با دیدن من که به سمتش می رفتم لبخندی زد و با دستپاچه گی گفت
( سلام مایک ، میخوام خبری رو بهت بگم که هنوز هیچکس از آن اطلاعی نداره ...)
سپس چتر آفتابی خودش را باز کرد و روی سرش گرفت و چرخی دور خودش زد و چند قدم از من دور شد و پشتش را بهم کرد و سرش را پایین انداخت و بهم گفت
( ... من ...من... ، من جوابم به جیمی مثبته ...)
سپس به سمت من برگشت و خنده کنان به سمته من دوید و مرا در آغوش گرفت ، خیلی خوشحال بودم و از من شادتر جولیا بود ، کمی که از تب و تاب افتاد ، با دستانم بازوانش را گرفتم و از سینه ام جدایش کردم و بهش خیره شدم و گفتم
( این خبر رو خودت باید به جیمی بدی )
سپس به سمت خانه دویدم و دستش را پشت سرم کشیدم که بهانه ای برای نیامدن نداشته باشد ، جلوی خانه که رسیدیم پله ها رو به سمت آپارتمان جیمی دوید و با شتاب درب را باز کرد و مهلت نداد جیمی حتی به سمت درب برگردد و کسی که وارد اتاق شده را ببیند ، به سمت جیمی دوید و دستانش را روی چشمان وی گذاشت ، جیمی دستش را روی دستهای گذاشته شده روی چشمانش قرار داد و فریاد زد ، خدایا خواب میبینم این جولیاست ، جیمی جولیا رو به آغوش کشید و گریه کرد و زیر لب مدام می گفت خدایا متشکرم ، اون روز یکی از بهترین روزهای زندگی من ، جیمی ، جولیا و حتی مارتا بود ، بعد از اون دیدار بین خودشون قرار گذاشتند تا آخر هفته ای که در راه بود با هم ازدواج کنند ، ولی هنوز یک چیز مانع بود و اون اسکات برادر جولیا بود ، جیمی به جولیا گفت که اجازه دهد با اسکات خودش در مورد ازدواجشون صحبت کند ولی جولیا گفت اسکات کله خر تر از این حرفاست ، چند روزی فرصت بدین خودم به کمک مارتا باهاش حرف میزنیم ، جیمی و جولیا اون روز را برای رسیدن به هم تا آخر عمر از یکدیگر جدا شدند ، بعد از اون روز چند روزی اصلا از جولیا خبری نشد و حتی مارتا هم دیگه به کافه نمی اومد و من و از من بدتر جیمی دل تو دلمون نبود که نکند اسکات بلایی سرشون اورده باشد ، به هیچ جا دسترسی نداشتیم و کاری جز انتظار کشیدن نمیتونستیم انجام بدیم ، روزی که قرار گذاشته شده بود هم از راه رسید و من و جیمی هنوزم از مارتا و جولیا بی خبر بودیم ، جیمی دیگه صبرش تمام شده بود و از صبح مدام توی گوش من می خواند که میره سراغ اسکات و یا اون رو می کشتش یا خودش کشته میشه و منم تمام این مدت کلی حرفهای منطقی تو گوشش میخوندم که از حرفش برگرده ولی هرچی زمان جلو می رفت کنترل جیمی سخت تر می شد ، ساعت طرفهای ظهر بود که درب خانه کوبیده شد و وقتی درب رو باز کردم چشمم به مارتا و جولیا خورد ، که کاشکی نمی خورد ، اسکات آنها رو طرد کرده و رضایتش رو داده بود ولی اثرات کبودی و اشک روی صورت جولیا و مارتا مونده بود ، من می توانستم تحمل کنم ولی جیمی طاقتش از من کمتر بود ، هر دو رو به داخل دعوت کردم و همگی با هم تلاش

vahidhgh
13-03-2013, 21:46
کردیم که جیمی از کوره در نرود و کار را از این خرابتر کند ، که خدا رو شکر موفق شدیم ، جیمی و جولیا و من و مارتا آخرین حرفهایمون رو به هم زدیم و به شب نکشیده بود که پیش کشیش رفته و ازدواج کردیم ، دوران و لحظات خوبی بود و دیدن حلقه زرد درون انگشتان به انسان حس قبول مسئولیت و کامل شدن و سرازیری زندگی را می داد ، یک ماهی از زندگی مشترکمون گذشت و کنار همدیگه زندگی شادی داشتیم هر چند که مشکلاتی مثل دخل و خرج حسابی بهمون فشار می اورد ، جولیا و مارتا تحمل می کردند و هیچ وقت لب به اعتراض باز نمی کردند ولی برعکس جیمی آدم بلند پروازی بود ، این رو از همون بچگی هزار بار لمس کرده بودم ، یادمه یک شب پاییزی بود و بارون سختی می آمد ، من و مارتا داشتیم شام میخوردیم که درب آپارتمان پشت هم کوبیده شد ، وقتی درب رو باز کردم جولیا پشت درب چشمهایش را بهم زل کرد و سراسیمه گفت ، مایک ، من بیرون بودم و وقتی اومدم خونه جیمی رفته بیرون از خونه و همه پس اندازمون رو هم با خودش برده ، جولیا این رو که گفت انگار آوار روی سرم خراب شد ، ازش خواستم به آپارتمانش برود تا من جیمی را پیدا کنم ، پیدا کردن جیمی کار سختی نبود ، خودم رو به خیابون رساندم ، بارون شدیدتر شده بود ، قطرات بارون هر کدوم به اندازه قلوه سنگی روی کلاهم میخورد و مثل مته سرم را سوراخ می کرد ، چشم چشم رو نمیدید انگار سقف آسمون سوراخ شده بود ، با افتادن هر قطره روی کلاهم چیزی از ذهنم می گذشت ، من از همه لحاظ با جیمی فرق داشتم ، هرچی من آدم منطقی و آرومی بودم جیمی تند مزاج و تندخو بود و هرچی من آدم واقع بینی بودم جیمی رویا پرداز بود ، این رویا پردازی هیچ وقت برایش نتیجه که نداده بود هیچ ، ضرر هم کرده بود ، قدمهایم رو سریعتر کردم و با قدمهای دو تا یکی فاصله را کم کردم و وقتی چشم باز کردم به جلوی کازینو رسیده بودم ، وارد سالن که شدم درب را محکم پشت سرم بستم ، صدای کوبیده شدنش توجه همه را به سمتم جلب کرد و با یک سر چرخاندن به اطراف ، جیمی رو پشت میز قمار دیدم که چشم به چشمم دوخته بود ، بی معطلی به سمتش رفتم و سیلی محکمی توی گوشش زدم و بدون ایستادن راهم رو به سمت درب خروج گرفتم و از سالن خارج شدم و چند قدم دورتر از درب ایستادم و سرم را پایین انداختم و نگاهم را خیره کردم به چند خورده سنگی که از کناره جدول خیابان جدا شده بود ، با پایم داشتم آنها را بی هدف اینور و آنطرف میکردم که صدای باز شدن درب سالن به گوشم رسید ، بدون بلند کردن سرم به بازی کردن با اون تکه سنگ مشغول شدم که صدای پای جیمی بهم نزدیک شد و بهم سلام آرومی کرد ، جوابش را ندادم ، بدجوری از دستش عصبانی بودم ، سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت ، مردم فقیر به امید شانس قمار می کنند و پولدارها از شدت باد کردن پول توی جیبشون ، دو شبه که به خودم میگم که امشب دیگه می برم ، امشب زندگیم از این رو به اون رو میشه ، نگاهی به چشمانش انداختم و با دیدن نگاهم سرش را پایین انداخت ، از دیدن نگاهم خجالت می کشید و بهش گفتم ، جیمی کسی که منتظر شانس نشسته است سالهاست که مرده ، انسان خودش شانس رو میسازه و سرنوشتش رو ، من و تو هردومون از صفر که چه عرض کنم از زیر صفر زندگی رو شروع کردیم ، ما در یک جا کار میکنیم و مثل همدیگه حقوق میگیریم و الان به خودم و خودت نگاه کن و ببین من کجام و تو کجا ، قبلا که این جور جاها میومدی چیزی بهت نمی گفتم ولی الان تو مسئولیت یک زندگی روی دوشت قرار داره ، بفهم جیمی ، درک کن ، اوایل فکر می کردم با وارد شدن جولیا به زندگیت این کثافت کاری را کنار میذاری ولی کنار که نذاشتی هیچی بیشتر هم کردی ، اون سیلی رو به خاطر جولیا بهت زدم و بدان جیمی که اگه دوستت نداشتم و برایم مهم نبودی الان اینجا نبودم ، دستش را کشیدم تا به سمت خونه بریم ولی دستش رو

vahidhgh
14-03-2013, 18:19
از دستم جدا کرد و گفت که میخواد چند دقیقه ای قدم بزند ، با خودش تنهایش گذاشتم ، اون شب اون سیلی و حرفهایم خوشبختانه بر رویش اثر کرد ، از اون شب به بعد دیگه سراغ قمار و این حرفها نرفت ولی مشکل بزرگتری پیدا کرده بود و اون بی پولی بود ، جیمی هرچی پول داشت باخته بود و حسابی به خنسی خورده بود و بدجوری به تکاپو افتاده بود و منم دیگه بیش از این نمیتونستم کمکش کنم ، در این کش و قوس شرکتی در بندر دنبال کسی میگشت که اجناسی را بهش محول کند و همراه با کشتی به اونور دریا ببرد و به خاطرش پول خوبی هم میداد و جیمی هم با دیدن این آگهی دست و پایش شل شده بود ، وقتی به من گفت بهش گفتم حماقته چون جولیا راضی به این جدایی چند ماهه نمیشه ولی گفت که سعی خودش رو میکند ، حدسم درست بود و جولیا به هیچ وجه زیر بار نمی رفت و میگفت با همین مقدارکم قانع است و می سازد ولی جیمی راضی نمی شد و می خواست در زندگی خود تغییری اساسی دهد ، من و مارتا هم با جولیا موافق بودیم ، اون دیگه حالا متاهل بود و مسئولیتی در قبال زندگیش داشت ولی جیمی گوشش بدهکار این حرفها نبود و جز کاری که می خواست انجام دهد به چیز دیگری فکر نمی کرد ، یادمه یه روز جیمی را دیدم که حسابی بهم ریخته بود و در خودش رفته بود و با دیدن من گفت ، هنگامی که لبخند را روی لبان جولیا می بینم تلاش می کنم که آرزوهایش را به واقعیت تبدیل کنم ولی چه کنم که نمی توانم ، کم کم لجبازی او ما را هم وادار به رضایت به این سفر کرد و با راضی شدن جولیا جیمی مقدمات سفر را فراهم کرد و کم کم به روز وداع نزدیک می شدیم ، جیمی وسایلش را جمع کرد و عزم سفر را در پیش گرفت ، خودش هم ته دلش راضی به این سفر نبود ولی دست روزگار وی را بد جوری به آن سمت هل می داد ، روز جدایی نزدیک شد و کشتی تا چند ساعت دیگر بندر را ترک می کرد ، جیمی روی پله ها خم شده بود که کفشش را بندد و وقتی بستنش تمام شد دستش را دراز کرد تا ساک وسایلش را از دستان جولیا بگیرد ، ساک را به سمت خودش کشید ولی از دست همسرش رها نمی شد ، گویی که دستش با ساک گره خورده بود ، جیمی نگاهی به سمت چشمان جولیا کرد ، چشمان جولیا پر از اشک شده بود ، جیمی پیشانی اش را روی دست او قرار داد و در حالی که خود قطرات اشک از گونه اش سرازیر می شد دست همسرش را بوسید و روی پیشانی اش قرار داد و قول داد که هر روز نامه بدهد و زود برگردد ، با شنیدن این قول بود که دست جولیا ساک را رها کرد و کلمه خداحافظی را با اشک روی گونه هایش بدرقه راه وی کرد ، صدای گوش خراش سوت کشتی خبر از رفتن می داد ، جولیا به جیمی چشم دوخته بود و اشک می ریخت و جیمی با قدمهای سنگین به سمت بندر گام برداشت تا از دید ما محو شد در حالی که در دل جولیا قبول این جدایی برایش مثل مرگ بود ، چشمش انتظار را فریاد می زد و در قلبش آشوبی برپا بود اما در ظاهرش آرامشی حکم فرما ، میدانست تنهایی از این پس همدم او خواهد بود ، من و مارتا هم قفل سکوتی را روی لبانمان در تظاهر به راضی بودن به شرایط موجود نصب کرده بودیم ، حالا جیمی ساعتی میشد که رفته بود ولی هنوز جولیا راضی نمی شد که از جلوی درب به داخل خانه بیاید که مارتا به هزار زحمت وی را به خانه آورد ، جای خالی جیمی به شکل محسوسی حس می شد و غم تنهایی جولیا جای جای خانه را گرفته بود و خنده و شادی از اتاق کناری ما جایشان را به سکوت و تنهایی داده بودند و ایام خوشی را فقط می شد در خاطرات جستجو کرد ، چند ماهی اوضاع به همین منوال بود و ما همچنان هر روز صبح به انتظار آمدن نامه ای چشمانمان را باز می کردیم و وقتی به سراغ صندوق پست می رفتیم چیزی جز جای پر از خالی گیر ما نمیومد و امید رسیدن نامه به یاس تبدیل می شد و فقط می توانستیم خود را دلداری دهیم که جیمی همچنان

vahidhgh
16-03-2013, 21:28
در کشتی است و هنوز به مقصد نرسیده است ، باز هم چند ماهی به وسیله همین جملات خود را گول زدیم که روزهای نبودنش در یک چشم به هم زدن به ده ماه رسید و چشمهای ما به صندوق نامه خشک شده بود ، دیگر هر جا رفته بود باید رسیده باشد و اولین کارش هم باید نوشتن نامه باشد ، تنها چیزی که برای دلداری دادن به جولیا میگفتیم این بود که شاید در بین راه کشتی در شهر وبندری توقف کرده باشد و با بازی کردن با این کلمات دو ماه دیگر هم سر خود را گرم کردیم و حالا تقریبا یک سال شده بود و دیگه اگر به اون سر دنیا هم رفته بود باید رسیده بود و برایم جای تعجب داشت که کجا میتونه باشه ، اصلا چنین آدمی نبود ، هر سوالی که از ذهنم می گذشت فورا جوابی در آستینم برایش آماده داشتم ، حسابی ذهنم درگیر این سوالات بود و از طرفی جولیا بدجوری بی تابی میکرد و غصه میخورد جوری که انگار با گریه پیوند خورده بود و قرمزی چشمهایش را از دور هم میشد دید هرچند که خودش پشت نگاه سنگینش پنهانش می کرد ، برای من هم سوال بود که جیمی الان کجاست و چه غلطی دارد میکند ، سوالی که جوابش به این آسونی نبود ، غم خودمون به کنار از طرفی حرف مردم مثل شلاق به تن جولیا ضربه میزد ، کم کم با گذشت زمان من هم متقاعد شدم که جیمی ما را فراموش کرده و سرش جایی گرم شده تا اتفاقی کاملا مسیر فکرم رو عوض کرد ، یادمه صبح اول وقت بود و داشتم پله ها رو به سمت پایین و درب خانه میرفتم که بروم سر کار ، که بی اختیار در پایین پله ها چشمم به باکس نامه خورد که نامه ای به صورت نامرتب در آن قرار داده شده بود ، با عجله به سمتش رفتم و نگاهی بهش انداختم ، پشتش مهر قرمزی توی ذوق میزد که بر رویش نوشته بود اضطراری ، با دیدن این نوشته ترس تمام وجودم را گرفت و بی معطلی بازش کردم و دو سه بار از اول تا آخر آنرا خواندم ، باور نکردنی بود ، مزمون نامه این چنین بود ، کشتی که در آن روز

vahidhgh
18-03-2013, 19:52
بندر را ترک کرده بود با سانحه ای رو به رو شده و به اعماق دریا رفته و تمام خدمه و مسافرین و کارکنان آن غرق شده بودند و بعد از این جمله فقط پیام تسلیت آمیزی نوشته بود ، نامه را به گوشه ای پرتاب کردم و از ته دل فریاد خورد کننده ای زدم و چند بار با مشت به دیوار کوبیدم تا ناراحتی ام را خالی کنم ، به دیوار تکیه زدم و آروم پایین رفتم تا روی پایم نشستم ، اشک از گونه ام بر روی زمین چکه می کرد ، انگار دنیا روی سرم خراب شده بود ، چند دقیقه ای اصلا نمیدانستم باید چه کار کنم ، یعنی فکرم به جایی قد نمیداد ، اگر این خبر را جولیا می فهمید از بین می رفت و با ضربه وارد اومده به وی مارتا که تازه باردار شده بود هم تاوان سنگینی می داد ، پیش خودم گفتم نکند اشتباه شده باشد ولی اگر خبر اشتباه بود چرا در این مدت یک نامه هم از جیمی به دست ما نرسیده بود ، اما و اگرها از ذهنم می گذشت و من توان رد کردن نامه را نداشتم ، واقعیت جلوی چشمانم بود ولی آنقدر تلخ بود که نمیتوانستم قبولش کنم ، نامه را مچاله کردم و در جیبم گذاشتم و از خانه بیرون زدم بی آنکه بدانم به کجا بروم ، چند ساعتی بی هدف به این سو و آن سو قدم زدم و به چند عابر تنه زدم تا تصمیم گرفتم به اداره پست بروم و صحت نامه را جویا شوم بنابراین راهم را کج کردم و بی معطلی درب اداره را باز کردم و نگاهی به دور و ور انداختم و به سمت میز رو به رویم که فردی پشت آن لم داده بود رفتم ، بعد از گفتن نشانی منزل وی شروع به گشتن در دفتر خود کرد ولی متاسفانه هیچ چیزی به جز اینکه در دستم وجود داشت در آنجا ثبت نشده بود ، دست از پا درازتر به سمت نیمکتی که گوشه سالن بود رفتم و بر رویش نشستم و از پنجره ای که رو به بیرون بود به آسمان خیره شدم ، درست مثل کسی شده بودم که یکی در جلوی چشمانش در باتلاقی فرو می رود و از من کمک بخواهد ولی من جز نگاه کردن و دیدن کاری از دستم بر نمی آمد ، در همین حال و در خودم غرق بودم که حس کردم کسی مرا صدا می کند ، ( آقا ) اول بی محلی کردم ولی صدا ادامه دار شد ، ( آقا ) ( آقا ) سرم را بالا کردم و رو به رویم پیرزنی رو دیدم که با کمک عصا ایستاده بود و از لای عینک ته استکانی اش به زور به من نگاه می کرد و دهانش را دوباره برای صدا زدن من باز کرد که من زودتر بهش جواب دادم ، پیرزن با صدای پر از کهولت گفت ( پسرم ببخشید صدات کردم ، پیر شدم و چشمهام درست و حسابی نمیبینه ، میشه برام این آدرس روی این کاغذ رو روی این پاکت بنویسی ؟ ) قلم و کاغذ را از دستش گرفتم و مشغول نوشتن شدم و پیرزن هم کنارم بر روی نیمکت نشست و خیره به نوشتن من که شد سر درد و دلش باز شد ، مدتهاست از پسرم بی خبرم شاید با فرستادن این نامه به خودش بیاید ، سالهاست منو تنها گذاشته ، درست از زمانی که برای پیدا کردن کار من و خونه اش رو ترک کرد و به شهر رفت ، می دانستم اگر به شهر برود زرق و برق شهر او را کور می کند و برای همین مخالفت می کردم ، جوون و خام بود و فکر می کرد من مانع پیشرفتش هستم ، شاید با این نامه به خودش بیاید و برگردد ، ببخشید پسرم سر تو رو هم درد آوردم ، من کاملا غرق در افکار خودم بودم و حتی به یک کلمه از حرفهای پیرزن هم گوش ندادم ، نامه نوشته شده را به پیرزن تحویل دادم و از اداره پست بیرون زدم و پیش خودم فکر می کردم چه دور و زمونه ای شده که این زن با این سن و سال باید نامه بنویسد و هر سری باید بیاد اینجا تا یکی برایش کاملش کند تا بتونه پست بکند ، نوشتن نامه مثل صاعقه ای از فکرم گذشت ، آره نوشتن نامه ، مثل کسی که بلیط بخت آزمایی برده باشد ذوق زده شدم و سریع به اداره پست برگشتم و تمام پاکت و تمبرهایش را خریدم و به سرعت به سمت خونه دویدم و در راه هزار بار فکرم را مرور کردم ولی باز هم به این راه میرسیدم که این بهترین کاری بود که در آن موقع می تونستم انجام بدم ، به جلوی ساختمان که رسیدم

urcu
18-03-2013, 20:14
با سلام.

دوست گرامی داستان جالبی به نظر میرسه.
در صورتی که دوست دارید داستانتون نقد بشه ( نقد اجتماعی ) بهتره که وقتی داستانتون تموم شد اون رو به صورت پی دی اف در اختیار کاربران قرار بدین تا مورد بررسی قرار بگیره.
اما به نظرم اگر داستان رو به صورت سوم شخص هم شروع میکردید بد نبود. یعنی در اصل شما راوی داستان بودین:n01:
موفق باشید دوست گرامی.

vahidhgh
19-03-2013, 00:24
با سلام.

دوست گرامی داستان جالبی به نظر میرسه.
در صورتی که دوست دارید داستانتون نقد بشه ( نقد اجتماعی ) بهتره که وقتی داستانتون تموم شد اون رو به صورت پی دی اف در اختیار کاربران قرار بدین تا مورد بررسی قرار بگیره.
اما به نظرم اگر داستان رو به صورت سوم شخص هم شروع میکردید بد نبود. یعنی در اصل شما راوی داستان بودین:n01:
موفق باشید دوست گرامی.

سلام دوست عزیز
حتما در پایان داستان نسخه پی دی اف قرار داده خواهد شد
به سوم شخص خیلی فکر کردم ولی یه جاهایی به تضاد می خورد که کل داستان زیر سوال می رفت


تا آخر عید به دلیل مسافرت داستان آپ نمیشود

vahidhgh
25-03-2013, 17:10
وسایل خریداری شده رو زیر پالتویم قایم کردم و وارد خانه شدم ، مارتا با دیدن من حس زنانه اش گل کرد و سریع رفت سر اصل مطلب
( مایک اتفاقی افتاده ؟ )
تو دلم گفتم ببخشید مارتا ولی مجبورم دروغ بگم ، می ترسم اگرحقیقت را بگم مانع کارم بشی
( نه عزیزم چیزی نشده فقط یکم خسته ام )
منتظر شدم تا مارتا بخوابد و سکوت شب همه جا رو آروم کرد فقط یک صدایی از اتاق جولیا می آمد چیزی شبیه به هق هق گریه ، با شنیدن این صدا عزمم رو جزم کردم ، حتی تلف کردن یک لحظه هم جایز نبود ، صندلی را کنار کشیدم و پشت میز نشستم و چیزهایی که از اداره پست خریده بودم رو روی میز ریختم و یک کاغذ و قلم برداشتم و شروع کردم به نوشتن
" سلام جولیای عزیزم
سلام میکنم به تو ، به تویی که تنها کسی که در آنسوی دنیا منتظر من نشسته ای ، اول از همه به خاطر ننوشتن نامه حق داری ملامتم کنی که داستانش کاملا مفصل است ، میدانم هیچ چیزی نمی تواند گناه من را در نامه ننوشتن بشورد ، از این به بعد سعی میکنم جبران کنم ، فقط میتوانم بگویم حالم خوب است ، تو را تا نامه بعدی خود با بهترین آرزوها به خدا می سپارم .
همیشه دوستت دارم و خدانگهدار "
امیدوارم خدا و جیمی و از همه مهمتر جولیا مرا به خاطر این کارم ببخشند ، ولی چاره ای جز این ندارم تا به عذابهای این زن پایان دهم ، نامه را در پاکت گذاشتم ، تمبر زدم و کمی کثیف و چروکش کردم تا نشان دهد از راه دوری آمده است ، صبح روز بعد جوری نامه را در باکس پایین پله ها گذاشتم تا حتما به مقصدش که طبقه بالا بود برسد و به سر کار رفتم ، تمام طول روز در فکر نامه بودم و دست و دلم به کار نمی رفت ، سر ظهر بیخیال کار شدم و به سمت خانه حرکت کردم ، به جلوی خانه که رسیدم صدای خنده رو میشد شنید ، پله ها رو تا بالا رفتم و درب را که باز کردم جولیا و مارتا در حال خندیدن بودند و تا مرا دیدند به سمتم دویدند و من هم خودم را خونسرد و از همه جا بی خبر نشان دادم غافل از اینکه چه ماری در آستین پرورش داده بودم ، بعد از دیدن اون روز دیگر اشتباه بودن این کار به کلی از سرم پرید ، عشق و امید دوباره زنده شده بود پس از آن روز کار هر روزم شده بود نوشتن و اگر هم خودم میخواستم دیگر نمیتوانستم ننویسم ، وقتی چهره خندان جولیا و مارتا جلوی نظرم می آمد حاضر بودم دنیا را بدهم تا این شادی تمام نشود و برای این کار اراده من بی معنی بود ، شده بودم مثل شاگردی که به خاطر کار نکرده ای جریمه شده باشد و تکالیف مدرسه اش را هر روز باید نشان معلمش دهد تا وی خط بزند ، نامه ها یکی یکی پشت سر هم ، بعد از هر سلام خداحافظ و دوباره سلامی دیگر ، حساب نامه ها از دستم در رفته بود و نمیدانستم تا کجا و تا کی باید ادامه دهم شاید تا موقعی که مارتا وضع حمل کند و لااقل خطری او را دیگر تهدید نکند ، هر نامه ای که می نوشتم یکی هم برای خودم رونویسی می کردم و نزد خود در صندوقچه ای گوشه اتاق نگهداری می کردم تا اگر روزی بر فرض محال جیمی زنده بود و برگشت به او نشان دهم و او از مزمون آنها با خبر باشد تا بداند چه بگوید و قضیه لو نرود ، نوشتن نامه اگرچه شادی را به ارمغان آورده بود ولی حسابی مرا بی پول کرده بود بالاخره برای هر شادی باید بهایی پرداخت ، بنابراین مجبور بودم دو شیفت کار کنم ، حسابی سرم شلوغ شده بود و به تنهایی یک اداره پست شده بودم ، در نامه هایم از

vahidhgh
01-04-2013, 11:56
جولیا می خواستم که برایم نامه ننویسد ولی با این حال هر دو سه روز یک بار و موقعی که می خواستم از خانه برم بیرون به من نامه ای میداد تا پست کنم ، زن بیچاره غافل از اینکه نامه هایش به هیچ جا جز به صندوقچه من نمیرفت ، شب دیگری از راه رسید و بعد از اینکه مطمعن شدم مارتا خوابیده نامه دیگری نوشتم ، صبح زود مارتا بیدارم کرد در حالی که لباس بیرون پوشیده بود و بهم گفت که امروز میره بیرون بندر برای خرید لوازم نوزاد و از این حرفا و تا غروب برنمیگردد ، صبر کردم تا مارتا از خانه بیرون برود ، لباس پوشیدم و مثل همیشه نامه را سر جایش گذاشتم و رفتم سر کار ، تمام مدتی که سر کار رفتم احساس بدی داشتم مثل افتادن یه اتفاق بد ، فکرهای بی سر و ته مثل خوره افتاده بود به جونم ، شاید هم علتش نامه بود ، در نامه دیشب نوشته بودم که به زودی بر خواهم گشت ، ای کاش نمینوشتم ، شاید اتفاق بد همین باشد ، یه جور ترس وجودم را از درون میخورد ، هوا تقریبا تاریک شده بود ، وقت کاری که تمام شد با عجله و دوان دوان به سمت خانه دویدم ، در راه به چند نفری تنه زدم و چند تا عذرخواهی بدهکار شدم ، مثل دیوانه ها با خودم تا خونه حرف زدم و هر چی جلوتر می رفتم ترسم هم بیشتر می شد ، به جلوی خونه که رسیدم همه چیز عادی بود ، کالسکه بچه ای جلوی پله ها بود که مارتا حتما خریده بود ، نفسی کشیدم و از پله ها بالا رفتم ، درب اتاق جولیا باز بود و درب اتاق ما نیمه باز و صدای گریه زنی میامد ، چند قدم دیگه بالا رفتم ، نگاهی به اتاق جولیا انداختم ، کسی نبود ، درب اتاق خودمون رو باز کردم ، کف اتاق پر از کاغذ بود ، در صندوقچه باز بود ، جولیا وسط اتاق افتاده بود و مارتا بالای سرش نشسته بود در حالی که داشت با گریه نامه های نوشته شده مرا میخواند ، با دیدن من به سمتم آمد و با گریه گفت
( چه طور تونستی مایک ؟ )
و در بغل من غش کرد و از حال رفت ، سریع جولیا و مارتا را به دکتر رساندم ، جولیا که سنگکوب کرده بود و همون موقع از دنیا رفته بود ، مارتا را برای عمل آماده کردند تا نوزادش را نجات بدهند ، مارتا سر عمل از دنیا رفت و نوزادمون هم انقدر ضعیف بود که فقط دو روز زنده ماند ، جولیا پس از خواندن نامه من به سراغ مارتا آمده بود تا خبر بازگشت جیمی را که من خودم نوشته بودم به مارتا بدهد غافل از اینکه مارتا خونه نبود ، جولیا درب صندوقچه را که من فراموش کرده بودم قفل کنم را باز کرده بود و تمام نامه های نوشته من را خوانده بود ، پس از آن ماجرا خود من هم چند ماهی در بیمارستان بستری شدم ، بدجوری افسردگی گرفته بودم و با کمک چند تا روانپزشک و قرصهای جور و واجور تونستم به زندگی برگردم
سیگار تمام شده در دستم را زیر پایم له کردم و نگاهی به پیرمرد انداختم که غرق در سخنان من گویی در ذهنش خاطرات خودش را ورق می زد و با زل زدن من در چشمانش بهم گفت
( از جیمی خبری نشد ؟ )
جیمی ؟ جیمی تمام این مدت زنده بود
( چی زنده بود ؟ )
آره زنده بود ... یادمه چند سالی از اون ماجرا گذشت که یک کشتی در بندر پهلو گرفت و کارگرهایش مشغول خالی کردن بار شدند و منم مشغول چوب خط زدن اجناس آنها بودم که چشمم به مردی خورد که قاطی کارگرها جعبه ای روی دوشش از کشتی پایین می آورد ، صورتش پر از خط و زخم بود و از زیر اون همه موهای صورت هنوزم میشد شناختش ، اون جیمی بود
( باور نکردنیه . جیمی ؟ اشتباه نکردی ؟ )

vahidhgh
03-04-2013, 18:40
نه اشتباه بود و نه خواب و خیال ، دفترچه توی دستم را روی زمین انداختم و به سراغش رفتم ، پشت به من ایستاده بود ، دستم را به شانه اش کشیدم و به سمت من برگشت و به چشمانم خیره شد ، تمام نفرتم را با پرت کردن آب دهان روی صورتش ریختم ، آب دهان را از صورتش پاک کرد و با من گلاویز شد و دعوا بالا گرفت تا اینکه بقیه کارگران ما را از هم جدا کردند ، وقتی همه چیز آروم شد سر کارگر پیش ما اومد و در حالی که داشتم سر و صورت خونی ام را پاک می کردم بهم گفت
( چی شده ؟ چرا با اون دعوا کردی ؟ )
( اون رزل کثافت تمام خانواده من رو از بین برده )
( چی ؟ مطمعنی همین بوده ؟ این بیچاره الان دو ساله که با ماست و از وقتی که از آب گرفتیمش هیچی یادش نمیاد ، یعنی فراموشی گرفته و حتی اسم خودش هم نمیدونه )
( فراموشی ؟ )
( متاسفانه درسته ، نکنه تو میشناسیش ؟ )
(من ؟ .....نه نمیشناسمش ، اشتباه گرفتم )
چرا همچین حرفی زدی پیرمرد ؟
اگر دست خودش بود ترجیح می داد که یک جیمی مرده باشد تا یک جیمی که تا آخر عمر سرافکنده باشد پس تصمیم گرفتم از آن دو عذرخواهی کنم و بگم که اشتباه گرفتم .

vahidhgh
04-04-2013, 07:34
سلام به همه دوستان
فصل اول داستان تموم شد و میدونم کم و کاستی زیاد داشت . امیدوار بودم با نقد و راهنمایی بتونم بهترش کنم
مرسی از همه که وقت گذاشتن و مطالعه کردند

vahidhgh
05-04-2013, 11:59
فصل دوم

استللا

vahidhgh
05-04-2013, 12:04
پیرمرد با شنیدن گذشته های من تکیه ای به نیمکت زد و چند تا سرفه ترسناک پشت سر هم کرد که حسابی به هم ریخت و من واقعا ترسیدم
( آقا .... آقا حالتون خوبه )
با شنیدن این حرف من با صدایی خسته و آهسته گفت
( چه حالی ... عمری هست که دیگه حالی برام نمونده ... من بر عکس تو هر روز میام اینجا و خاطراتم رو ورق می زنم ولی هر روز بیشتر از روز قبل دلتنگش می شوم ...)
این رو گفت و آهی کشید خیلی دوست داشتم بدونم در مورد چه کسی حرف میزند و چرا اینقدر غم در صدا و چشمانش وجود دارد پس بهش گفتم که اگر حمل بر فضولی نمیداند دوست دارم بدونم در مورد چه کسی حرف میزند و علاقه مندم داستانش را بشنوم ، کمی خودش رو جا به جا کرد ، پایش را انداخت روی آن یکی پایش و عصایش را به نیمکت تکیه داد و با دست دیگر به تک درخت چناری که رو به رویش کنار برکه قرار داشت اشاره کرد و با صدای بریده بریده گفت
( درست سی سال پیش سرنوشت من اونجا رقم خورد ... کاش پایم می شکست و آنجا نبودم .....کاشکی هرگز نمیدیمش .... خودم را نمیبخشم که باهاش بازی کردم ، با احساساتش با عشقش و با وجودش .....سی سال از حماقتم مثل یک چشم بر هم زدن گذشت ...
حالا که دوست داری بشنوی اصلآ بذار از اول برایت بگویم ، سالها قبل در نیویورک متولد شدم اسمم نیکلاس هست که دوستان و اطرافیانم نیک صدایم می کنند ، من برعکس تو این شانس رو داشتم که اون موقع در خانواده ای ثروتمند متولد و بزرگ بشوم ، پدرم یکی از دریا سالارهای کشور به شمار می رفت که چند سالی بود که بازنشست شده بود ، دریاسالار سه فرزند داشت ، من را از همسر اولش و دو برادر دیگرم را به نامهای رابرت و دیوید را از زن دومش داشت که پس از فوت مادرم وی رو به همسری اختیار کرده بود ، ما سه نفر تقریبا هم سن و سال بودیم و یه جورایی با هم بزرگ شده بودیم ولی من از آندو باهوش تر و کاری تر بودم بنابراین توانستم خیلی زود گلیمم رو از آب بیرون بکشم و خیلی زود درجه کاپیتانی را از نیروی دریایی گرفتم ولی آندو در امتحان نهایی رد شدند و به مقام افسری بسنده کردند ، روزی که مدرکم را از کالج گرفتم دقیقآ یادم هست ، خیلی خوشحال بودم آنقدر خوشحال که تصمیم گرفتم راهه از کالج تا خانه را بدوم ، دسته گلی هم سر راهم خریدم تا به خانه ببرم ولی در وسط راه باد نسبتآ شدیدی شروع به وزیدن کرد که وقتی به جلوی این پارک رسیدم تصمیم گرفتم از وسط پارک میان بر بزنم تا راهم را در آن هوای سرد طولانی تر کنم و آنرا دور بزنم ، شدت باد بیشتر شده بود شاید دو برابر چیزی که الان در حال وزش هست آنقدر که هر چی شاخه و برگ از درخت جدا شده بود در حالت معلق و سر خوردن در هوا بودند ، دستم را از ترس وزش باد روی کلاهی که بر سر داشتم گذاشته بودم تا با خودش نبرد ، قدمهایی آرام و بلند برمی داشتم و چشمانم را نیمه باز نگه داشته بودم و نگاهی سر سری به اطراف می انداختم و راهم را ادامه می دادم ، پارک خالی از آدم بود و وقتی به نزدیکی های اون تک درخت چنار رسیدم با تعجب دیدم که باد برگه های کاغذ سپید رنگی را بر روی هوا به سمتم می آورد و به دنبال آنها دختری با حالت آشفته و نگران می دوید ، دخترک وقتی چشمش به من خورد که به او و برگه های روی هوا زل زده بودم و آنها را تماشا می کردم با صدایی ملتمسانه فریاد زد
( آقا خواهش میکنم برگه هایم رو بگیر... )

vahidhgh
05-04-2013, 20:51
بی اختیار دسته گلی که خریده بودم رو بر روی زمین انداختم و به دنبال برگه ها این طرف و آنطرف می دویدم در حالی که وی تمام این مدت گوشه ای ایستاده بود و به حرکات بچه گانه من میخندید و من مصمم به دنبال برگه ها بالا و پایین می رفتم ، صدای تشویقش رو میشنیدم که میگفت
( یکی دیگه اونهاش پشت سرت آفرین ، اون یکی هم هست اونهاش رفت اونور بدو بگیرش ....)
یکی یکی تا آخرین برگه که از زمین برداشتم و همه رو یک جا دسته کردم و به سمتش رفتم و به دستش دادم ، نگاهی به سر تا پای من کرد که حسابی بهم ریخته و گرد و خاکی شده بودم و در حالی که خودم رو می تکوندم گفت
( ممنون یه دنیا ممنون .... آقا دستتون ! )
متعجب نگاهش کردم
( چی ؟ )
( انگار دستتون داره خون میاد ! )
با اشاره وی نگاهی به دستم کردم ، نمیدونم کف دستم در اون همهمه باد به کجا گرفته بود و خراشیده شده بود ، دستم را پیش خودش کشید و گفت
( اجازه بدین براتون ببندمش )
توی رو در وایسی گیر کردم و نتونستم خواسته اش رو بپذیرم
( نه ، نه چیز مهمی نیست یه خراش سادست )
از یک خراش زخمم عمیق تر بود ولی نمیخواستم وی توی زحمت بیافتد ، دستمال سپیدی از جیبش درآورد و بهم داد وگفت
( حداقل اینو بذارید رویش تا خونش بند بیاد )
دستمال رو گرفتم و ازش جدا و دور شدم ، آنقدر که صدایش تنها با فریاد بهم می رسید صدایش از پشت سرم می آمد که می گفت
( باز هم یه دنیا ممنون که کمکم کردین ...)
به سمتش برگشتم و در حالی که عقب عقب از پارک خارج می شدم نگاهش کردم
( خواهش میکنم کاری نکردم ! )
نگاهی به زمین انداخت و دستانش را دور دهانش حلقه کرد تا صدایش بلندتر شود و به من برسد
( اقا دسته گلتون ...)
فریاد زدم
( اون قابل شما رو نداره ، برای شما ، من یکی دیگه میخرم )
قدمهایم را کندتر کردم تا بیشتر ببینمش ، دسته گل رو از روی زمین برداشت و بو کرد و با دست دیگر برایم دست تکان داد صدایش به زور به گوشم می رسید
( م..م..ن..و..ن..م...)
آنروز وقتی به خانه رسیدم حسابی بهم ریخته بودم و از خرید دوباره دسته گل و اون همه شادی که از گرفتن مدرک داشتم هم خبری نبود یه گوشه خونه نشسته بودم و زانوهایم رو بغل کرده بودم ، دیوید و

vahidhgh
06-04-2013, 20:30
رابرت که طبق معمول دنبال خوش گذرونی معلوم نبود کجا رفتند تا پولهاشون رو حروم کنند ، نامادریم هم داشت سگش رو ترو خشک می کرد ، تو این سالها خیلی خوب میدونستم که اون طوله سگ ارزشش از من واسه اون خیلی بیشتره ، آهی از ته دل کشیدم ، پدرم که من رو اینطوری دید نزدیکم اومد و تیکه ای بهم انداخت
( حالا به جای دسته گل خریدنت ، زانوی غم بغل گرفتی ، پاشو از اون گوشه اتاق جناب کاپیتان )
اصلآ متوجه دور و ورم و حرفهایش نبودم لبهایش رو میدیدم حرکت می کرد ولی صدایش به گوشم نمیرسید تمام فکرم در اون بعد از ظهر و در اون پارک خلاصه شده بود و با دیدن دوباره دستمال سپید رنگ جانم آتش می گرفت ، در کنار گلدوزی حاشیه کناری اش اسمی با حروف بزرگ انگلیسی نوشته شده بود(( استللا )) )
پیرمرد با بردن این اسم دگرگون شد حالتی داشت که گویی سربازی تیر خورده در حالت جان دادن است ، بدون اینکه حرفی بزند از جای برخواست و عصایش را از کنار نیمکت بر دست گرفت و به سمت درب پارک حرکت کرد صدایش زدم
( هی آقا بقیه اش ... بقیه اش رو نمی گی ؟ )
بدون ایستادن و به عقب برگشتن گفت
( ... فردا ....فردا )
سپس صدایی مثل هق هق گریه ازش شنیده می شد ، وقتی می رفت با دقت نگاهش کردم مرد مغروری به نظرم اومد ، عینک ضمختی با دسته و بدنه بزرگ مشکی به چشم داشت موهای پشت لب پر پشت و دو رنگ سپید و زرد داشت که معلوم بود برای کشیدن زیاد پیپ هست و همین طور که قدم بر می داشت به پایش دقت کردم پایی که نزدیکتر به عصا بود کمی می لنگید در حالی که سعی می کرد با برداشتن قدمهای محکم آنرا پنهان کند ، با رفتنش منم از جای برخواستم ، هوا کم کم رو به تاریکی می رفت تا به خونه برسم در این فکر بودم که نیکلاس یا همون نیک به استللا خواهد رسید یا نه ، اصلآ دیگر وی را می بیند ؟ ، با گذشتن این فکرها از ذهنم راه برایم کوتاه شد خیلی کوتاه که با یک پلک زدن جلوی درب خانه رسیده بودم ، اون شب زودتر از همیشه بر روی کاناپه رفتم تا صبح زودتر بیدار شوم و همینطور هم شد خورشید تازه دراومده بود و نورش تازه داشت مسیرش به سمت زمین را طی می کرد که بیدار شدم نگاهی به مارتا انداختم که با چشمانش مرا تعقیب می کرد بهش صبح به خیر گفتم
( می بینی مارتا چه زود ترکم کردی و مرا تنها گذاشتی )
ذوق شنیدن بقیه داستان پیرمرد بود که سریع آماده رفتن به پارک شدم ، بادی که دیروز در پارک می وزید از حجم برگهای حیاط خانه کاسته بود ولی هنوز هم زیاد بودند خیلی زیاد ، وقتی به پارک رسیدم پیرمرد زودتر از من روی نیمکت نشسته بود و من هم بی معطلی سمتش رفتم و کنارش نشستم ، با دیدنم رو به من کرد و گفت
( دیروز با گفتن سرگذشتم خیلی سبک شدم ... انگار تو هم خیلی مشتاقی تا ادامش رو بشنوی )
سری به علامت اشتیاق تکان دادم و شروع کرد بدون مقدمه به گفتن ادامه داستانش ، از آن روز فکر و ذکرم شده بود استللا ، استللا اسمی شده بود که تکرار می کردم و از دهانم نمی افتاد ، وقتی چشمهایم رو می بستم او را میدیدم وقتی باز میکردم او را میدیدم وی کنارم نبود ولی تمامی اطرافم رو احاطه کرده بود هر ثانیه هر دقیقه هر ساعت چشمهایم به دنبال استللای من میگشت نمی دانم این عشق بود یا جنون

vahidhgh
07-04-2013, 19:31
ولی همه آنها برایم یک معنی داشت استللا ، در خانه نمیدانم چگونه شب رو گذروندم ولی کل شب رو همش منتظر بودم تا صبح شود و دوباره ببینمش ، اصلآ چشم روی هم نذاشتم پس تصمیم گرفتم به جای بیهوده در رختخواب خوابیدن بلند شده لباسهایم رو بپوشم ، هوا تاریک بود که به پارک رفتم ، منتظر نشستم آنقدر که همان ساعت روز قبل از راه برسد ، با جفت شدن عقربه ها روی همان ساعت ، بالاخره وی از راه رسید و روی نیمکت دورتر به من نشست و بعد از اینکه وسایلش را کنارش گذاشت مشغول کشیدن منظره رو به رویش روی بوم خود شد ، به سمتش رفتم و صدایش کردم
(هی خانوم )
(خانوم ؟)
آنقدر غرق در کشیدن شده بود که صدایم را نمی شنید کنارش بر روی نیمکت نشستم و دستمالی که بهم داده بود رو از جیبم در آوردم و روی بومش گذاشتم با دیدن اون مکثی کرد و برگشت به من زل زد و هیجان زده گفت
( ااا ...سلام شمایید ... ببخشید اصلآ متوجه حضور شما نبودم )
دوباره قلم مویش رو به دست گرفت و مشغول کشیدن شد در حالی که قلم مو را روی بوم حرکت میداد صحبت می کرد
( اونروز خیلی به زحمت افتادین وقت نشد درست و حسابی ازتون تشکر کنم راستی دستتون چه طوره ؟ )
( خواهش میکنم دیگه حرفش هم نزنید دستم هم بهتره ... شما همیشه میاین اینجا ؟)
قلم مویش رو در آب زد و با لبه لیوان تمیزش کرد
( بیشتر وقتها ، یه جورایی با اینجا انس گرفتم هردومون به هم عادت کردیم ، منظورم من و اون درخت تک و تنهاست هر وقت دلم میگیره میام اینجا )
( اسم شما استللاست درسته ؟ اینو از روی گلدوزی روی این دستمال فهمیدم )
( بله اون یادگار مادرمه و شما ؟ )
( نیکلاس میتونید نیک صدام کنید )
( اسمه قشنگیه ، خیلی خوشوقتم )
حالا که کنارش نشسته بودم میتونستم خوب نگاهش کنم ، موهایی کوتاه و خرمایی رنگ داشت که قدش تا روی گوشهایش می رسید چشمانی درشت و آبی رنگ و لبانی سرخ رنگ اما یه کم تیره داشت بینی اش سر بالا و گردنی استخوانی و لاغر اندام بود قدی متوسط رو به بلند داشت و معمولآ چهره اش گرفته بود و کم می خندید و همیشه لباسهایش پوشیده بود و آرام و شمرده حرف میزد اما در عین حال هیجان زده ، می خواستم هر طوری شده باهاش بیشتر صمیمی بشوم پس بعد از کمی صحبت کردن برای شام دعوتش کردم ولی دعوتم را رد کرد ، هر چه گفتم بهانه آورد و منم بیشتر از اون اصرار نکردم دوستش داشتم و نمیخواستم آزرده شود ، پیش خودم گفتم لابد برای خودش دلایلی داره شاید هم این پیشنهاد کمی زود بود ، اونروز سریع گذشت تا چشم به هم زدم می خواست ترکم کند و وقتی رفت تازه سرمای تنها شدن روی نیمکت بر رویم اثر گذاشت ، کمی در پارک قدم زدم و با خودم فکر کردم که یاد حرف دیوید که دیشب بهم زده بود افتادم ، دیوید دیشب سر میز شام گفت که کشتی رابرت امروز بعد از ظهر در بندر لنگر می اندازد ، اون موقع عقلم برای درد و دل کردن

vahidhgh
08-04-2013, 21:03
به غیر از رابرت به کسی دیگر قد نداد ، پس راهم رو به سمت بندر کج کردم و تصمیم گرفتم پیاده بروم ، از اونجا که یونیفورم نظامی تنم نبود از سلام نظامی و پا کوبیدنهای بیهوده هم خبری نبود و یه جورایی راحت بودم ، پس از چند تا سلام و احوالپرسی با دوستان و خدمه به کابین رابرت رفتم ، درب رو که باز کردم رابرت با ذره بین روی نقشه ای که بر روی میزش پهن شده بود افتاده بود و با دیدن من خودش رو جمع و جور کرد و خیلی سرد و خشک ولی بلند گفت
( نیک ؟ ، چی شده ؟ آقای کاپیتان به دیدن ما اومدند )
به خیال خودش داشت متلک بارم میکرد ولی تنها چیزی که در اون زمان برام مهم نبود حرفهای همیشگی رابرت بود
( سلام رابرت هیچی یکم دلم گرفته بود )
همینطور که کارش رو ادامه میداد گفت
( از چی دلت گرفته دردانه پسر پدر ؟ )
( وقت داری باهات یک کم صحبت کنم رابرت ؟ )
( آره کاپیتان آماده شنیدنشم )
زبانم نمی چرخید یه جور خجالت و غرور با هم یکی شده بود ولی به جای حاشیه رفتن تصمیم گرفتم رک بگم
( رابرت ..... تو تا حالا عاشق شدی ؟ )
رابرت با شنیدن این حرف مثل مرده ای که زنده شده باشه سرش را از روی نقشه بلند کرد و از پشت ذره بینی که در دستش بود نگاهم کرد
( خوب خوب ...پس کاپیتانه ما عاشق شده پدر از این موضوع خبر داره که گل پسرش چه دسته گلی به آب داده ؟ )
( رابرت خواهش میکنم برای یک بار تو زندگیت جدی باش ... )
رابرت روی میز نشست و پایش را روی اون یکی پاش انداخت
( باشه نیک پس مثل اینکه قضیه جدیه ببخشید فکر نمیکردم ناراحت بشی خوب حالا اسمش چیه ؟ کی هست ؟ پدر مادرش کین ؟ )
( راستش فقط یه اسم ازش میدونم (( استللا )) )
رابرت نیشخندی زد و ادامه داد
( همین فکر نمیکنی خیلی کمه ؟ )
سرم رو پایین انداختم و گفتم
( چرا ولی نمیدونم چه طوری بیشتر باهاش صمیمی بشم اومدم پیش تو تا کمک کنی ؟ )
رابرت پیپ بلند و مشکی رنگی که پدر بهش هدیه داده بود رو از جیبش در آورد و چند باری به لبه میز کوبید و سپس روشن کرد همینطور که به پیپ پک می زد گفت
( تعطیلات آخر هفته بهترین موقع هست قراره همه خدمه بریم ویلای خارج از شهر دریا سالار استیونس ، این هفته فصل شکار آغاز میشه و طبق رسم هر ساله همه اونجا دور هم جمع میشیم ، میتونی دعوتش کنی و اون هم با خودت بیاری )
رابرت رو میشناختم بیشتر حس فضولی خودش بود که می خواست استللا رو ببینه و در واقع دلش واسه من نسوخته بود از کابین که در اومدم یه جورایی حس حماقت می کردم که همه چیز رو به رابرت

vahidhgh
10-04-2013, 19:21
گفته بودم ، زیاد به این فکر محل نذاشتم و بولوار ساحلی را تا ساختمان گرند هتل طی کردم ، لابی هتل رو جک پادوی کم سن و سال هتل در حال جارو زدن بود و به نظرم عجیب آمد در اون موقع ظهر این همه رفت و روب
( هی جک چه طوری پسر ، الان چه وقت جارو زدنه ؟ )
جک با صدای بچه گانه خودش نگاهی به من کرد و گفت
( سلام آقای نیک ، فردا پنجاه تا توریست داریم آقای استفان می خواست اتاق شما هم کرایه بده ، من هر جوری بود نذاشتم )
( آفرین پسر بیا اینم یه سکه جایزت)
از پله های هتل که بالا میامدم صدای جک از پشتم میومد
( ممنون آقای نیک راستی درجه کاپیتانیت مبارک باشه )
دستی براش تکان دادم و ادامه پله ها را تا بالا رفتم ، از اونجا که خونه پدر بیرون از شهر بود ناچار بودم نزدیک بندر به خاطر کارم اتاقی اجاره کنم که گرند هتل جای مناسبی برایم بود ، درب اتاق را که باز کردم فقط توانستم لباسهایم رو در بیارم و روبدوشام بپوشم ، روی تخت که افتادم از زور خستگی دیگه هیچی نفهمیدم )
پیرمرد وقتی چشمهای خیره مرا به لبهایش دید تبسمی کرد و گفت
( نمیخوای بری هوا تاریک شده امروز خیلی خسته شدم بقیه اش باشه برای فردا )
از جایش بر خواست و رفت ، صدای پخته و گرمش با اون لهجه آمریکایی اش مجذوبم می کرد ، صبح روز بعد هوا بارانی بود ولی گرمتر از دیروز شده بود ، سراسیمه حاضر شدم ، برگهای حیاط خیس خورده و به زمین چسبیده بودند ، این بارانهای لندن بالاخره به یک دردی خورد ، چترم را باز کردم و به زیر باران رفتم و خودم رو به نیمکت ملاقات رساندم خدا رو شکر هنوز نیامده بود ، چند ساعتی منتظر شدم خبری ازش نشد ، تو این فکر بودم که امروز با این شدت باران خیال آمدن ندارد که دم دمای ظهر بود که سرو کله اش پیدا شد مثل یک نظامی محکم سلام کرد و پهلویم نشست
( اگر به خاطر تو نبود عمری زیر این بارون بیرون نمی آمدم )
و بی هیچ حرف دیگری ادامه را برایم گفت میدانست برایش لحظه شماری میکنم
صبح روز بعد دوباره به دیدن استللا رفتم سرفه های بدی می کرد خودش می گفت ماله سردی هواست ولی آنقدر بد بود که هر دومون میدانستیم که دارد دروغ میگوید ، ازش خواستم تعطیلات آخر هفته با من باشد ، اولش مخالفت کرد ولی ناراحتی من رو که دید قبول کرد که همراهم بیاد ، بعد از اون روز و جدا شدن دیگر ندیدمش تا روزی که با تلفن باهاش قرار گذاشتم به ویلا برویم ، قرار بود دیوید ماشین پدر را بگیرد و بیاد دنبالمون ولی گویا روز قبل خودش تنها رفته بود پس به رابرت تلفن کردم و با اون قرار گذاشتم ، جلوی هتل بود که رابرت با ماشینش ما را سوار کرد و با هم راهی شدیم ، من صندلی جلو و کنار رابرت که رانندگی میکرد نشستم و استللا صندلی عقب ماشین نشست ، در کل طول راه رابرت زبان به دهن نگرفت و یکریز حرف زد ، نمیدونم چه مرگش شده بود ، دخترک بیچاره هم فقط گوش میکرد و منم زور زورکی می خندیدم ، در ماشین چشمهای رابرت دایمآ از آیینه استللا رو نگاه میکردند ، طوری که دیگه از نگاه گذشته بود و زل زده بودند ، استللا هم موذب نشسته بود و سرش رو به مناظر بیرون گرم میکرد ، می دونستم در دل داره خودش رو لعنت میکنه که

vahidhgh
12-04-2013, 10:28
با من به این سفر آمده بود ، بعد از نزدیک دو ساعت به ویلای دریاسالار رسیدیم ، بار سوم یا چهارم بود که به اینجا می آمدم ، بعد از کلوپ کنار بندر اینجا پاتوق بعدی کشتی بانان به حساب می آمد ، از افسران و کاپیتانان گرفته تا آشپز و ملوانان همه دور هم جمع بودند ، با استلا و رابرت که وارد شدیم همه دور میزی بلند در تالار ویلا نشسته بودند و عصرانه می خوردند ، دریا سالار استیونس سر میز نشسته بود طوری که رویش رو به روی درب ورودی بود و با دیدن من از جای برخواست و به سمتم آمد و بلند طوری که همه متوجه شوند گفت
( ببینید کی اومده نور چشمیه دریا سالار ، نیکلاس ....رابرت رو میشناسم اما این خانم رو به ما معرفی نمیکنی نیک ؟ )
هیچ وقت از استیونس خوشم نیومده بود با اون ریش و سبیلهای بلند و سپید رنگش که نشان دهنده سن زیادش بود ، هنوزم دست از کار نمیکشید و خود را بازنشست نمیکرد ، دستم را به طرف استللا بردم
( معرفی میکنم ایشان استللا و ایشان هم دریا سالار استیونس فرمانده ما )
استیونس نگاهی با اخم به استللا کرد ، پیش خودش فکر میکرد میتونه دختر ترشیده اش که شش سالی از من بزرگتر هست رو به من بیاندازه ولی حالا که من رو با استللا دید سعی داشت وی را بی ارزش نشان بدهد ، لبخندی زورکی به من زد و پیش خدمت را صدا زد
( آهای پسر یه صندلی برای آقای نیک بیار و بذارش کنار صندلی من در سر میز )
وقتی دیدم همانطور که حدس میزدم برای استللا ارزشی قایل نشد گفتم
( نه آقای استیونس ممنون ... من و استللا خسته ایم اگر ممکنه میریم یه کم استراحت کنیم )
سرش را چرخوند و با اخم جواب داد
( باشه نیک هرطور راحتی )
از اون جو سنگین اومدیم بیرون و در فضای باز جلوی ویلا که با استللا قدم می زدم ، با دلخوری بهم گفت
( باید پیشنهاد دریاسالار رو قبول می کردی میدونم به خاطر من پیشش نرفتی ولی درست نبود جلوی جمع توی ذوقش بزنی )
( از این آدم هیچ وقت خوشم نیومده با اون همه درجه روی سینه که سنگینیش کمرش رو خم کرده ، خدا میدونه کدوم یکی رو خودش واقعآ گرفته ...)
بعد از کمی استراحت کردن هوا کم کم نزدیک ظهر می رفت که اسبهایی را که برای شکار مهیا کرده بودند از اسطبل بیرون آوردند و همه برای شکار آماده بوند ، تقریبا همه اسلحه و اسبی تحویل گرفتند و حرکت کردند ، من حواسم پرت پرت بود و در فکر استللا بودم بنابراین یکی دو تا بیشتر نتوانستم خرگوش شکار کنم ، نزدیکهای غروب بود که همه به ویلا برگشتیم ، هنوز سوار اسب بودم و کاملا به ویلا نرسیده بودم که با تعجب دیدم سیمون و دیوید و رابرت کنار هم ایستاده بودند و با هم پچ پچ می کردند ، سیمون خدمه ای بود که از بچه گی به خونه پدر اومده بود و یه جورایی با ما و بیشتر با رابرت و دیوید بزرگ شده بود و ما هم به چشم غریبه نگاهش نمی کردیم ، کنار استللا که رسیدم از اسب پیاده شدم و داشتم نعلهای اسبم رو وارسی میکردم ، همه واسه چند لحظه ساکت بودند که رابرت با اینکه فاصله کمی از من داشت فریاد زدی تا همه وی را نگاه کنند

vahidhgh
14-04-2013, 10:52
( هی نیک نظرت راجع به یه شرط بندی کوچولو چیه ؟ یه مسابقه به یاد قدیما دور ویلا )
بدون فکر کردن قبول نکردم چون هم خسته بودم و هم میترسیدم اسبم کم بیاره
( نه رابرت من اسبم خستس نعلهایش هم مشکل داره )
سیمون با صدای بلندتر گفت
( نیک نکنه ترسیدی ، یالا پسر بهونه نیار برو روش رو کم کن )
دیوید هنوز حرف سیمون تموم نشده بود گفت
( یعنی نیک ترسیده ؟ دل و جرات یه شرط بندی کوچولو رو هم نداره کاپیتان ما ؟ )
بی اعتنا به حرفهای آنها اومدم و کنار استلا نشستم ، استللا گفت
( نیک نمیخوای مسابقه بدی تا دهنشون رو ببندی ؟ )
با این حرف استللا بلند شدم و روی اسبم پریدم ، رابرت اسب دیوید رو گرفت و سوار شد و سپس فریاد زد
( دیوید اسلحه ات که همراهت هست می خوام بلندترین شلیکش رو بشنوم )
پیش خودم گفتم خدایا پناه میبرم به تو ، اینها دوباره چه نقشه ای دارند ، رو به رابرت گفتم
( خوب رابرت ازم چی میخوای ؟ )
( نیک هنوز که مشخص نیست کی میبره آخره مسابقه بهت میگم )
با صدای شلیک دیوید هر دومون چهار نعل تاختیم ولی هنوز صد متر اسبم نرفته بود که نعل اسبم از جایش دراومد و شروع به لنگ زدن کرد و وقتی به رابرت رسیدم که ته خط ایستاده بود و منتظرم بود ، بهش رسیدم و از اسب پیاده شدم و رفتم پیشش
( ازم چی می خوای رابرت ؟ )
( نه نیک الان خسته ای بذار برای فردا )
***
موقع برگشتن استللا را تا دم درب آپارتمانش رساندم ، روز خوبی بود برای من و استللا البته اگر رابرت با ما نبود بیشتر هم خوش می گذشت ، کنار درب بوسیدمش و ازش جدا شدم و به هتل رفتم و تا صبح روز بعد مثل یک خرس خوابیدم ، صبح که بیدار شدم از جایم بلند نشده یک حس بدی داشتم یه جور دلهره کلافه ام کرده بود مثل کسی که منتظر یه اتفاق یا خبر بدی باشد ، میخواستم بهش محل نذارم ولی نمیشد به سراغ رابرت در کشتی رفتم ، طبق معمول در کابینش داشت پیپ می کشید احساس کردم منتظرم بوده ، با دیدنم لبخند مضحکی زد و گفت
( خوب نیک قرارمون که یادت هست .... )
( بگو رابرت تو بدون اینکه چیزی ازم بخوای شرط بندی نمی کنی )
( بدون هیچ مقدمه ای میگم نیک .... من عشقت رو میخوام من استللا رو می خوام ، میخوام باهاش ازدواج کنم و از تو هم می خوام شاهد عقد ما باشی ...)
با شنیدن حرفش خشکم زده بود با شتاب خودم را از اتاق بیرون انداختم و همچین که درب را پشت سرم بستم توی نور کم راهرو کمرم

vahidhgh
16-04-2013, 19:50
خم شد و بالا آوردم ، رابرت رو می شناختم از بچگی ، از همون بچگی دست روی هر چی که می گذاشت دیگر باید ماله اون حسابش میکردی و محال بود از حرفش برگرده ولی این یکی رو نمیتونم انجام بدم ، در دل التماسش می کردم و تمنای برگشتن از حرفهایش را داشتم ، چقدر احمق بودم که همه چیز رو بهش گفتم ، حرفهایش مثل خوره افتاده بود به جونم ، اتفاقی بدی که منتظرش بودم به وقوع پیوست از کشتی که اومدم بیرون مستقیم رفتم کلوپ و تا جایی که جا داشتم الکل خوردم ، جوری که دیگه چشمهایم سیاهی میرفت ، صاحب بار حتی یه قطره دیگه هم بهم نداد و بادی در قب قب انداخت و گفت
( جوان اگه میخوای خودکشی کنی چرا نمیری بپری توی دریا ما اینجا نعش کش نداریم تو رو از روی زمین جمعت کنیم )
تلو تلو خوران به سمت هتل حرکت می کردم ، کل بولوار دو قدم مستقیم هم بر نداشتم ، توی حال خودم نبودم ، به هتل که رسیدم جک رو از جلوی راهرو کنار زدم و تا بالای پله ها به در و دیوار خوردم و بالا رفتم ، نفسم بالا نمی اومد ، به هن هن افتاده بودم ، چند دفعه ای روی پله ها نشستم ، درب اتاق رو که باز کردم با همون لباسها روی تخت افتادم ، چشمهایم دو تا کاسه خون شده بود و نفس تنگی گلویم را فشار میداد و به شدت می لرزیدم ، تب امانم رو بریده بود ، از زور درد ناله می کردم و همش حس می کردم که میخوام بالا بیارم ولی جرات برخاستن از روی تخت رو نداشتم ، دردی که راه گلویم رو بسته بود استللا بود اگر می دونستم چشمهایم وقتی او را می بینند اینقدر دوستش خواهند داشت ولی دستم هرگز به او نمی رسند چشمانم را از جا در می آوردم ، خوابم برد و وقتی به هوش آمدم که نمیدانستم چند ساعت خواب بودم و تمام رختخوابم خیس بود و هنوزم لباسهایم بو گند الکل می داد و تلفن داشت آخرین زنگهایش رو می زد ، تلفن را برداشتم پشت خط استللا بود
( کجایی نیک ؟ می دونی چند وقته ازت بی خبرم )
دیگر برایم راهی باقی نمونده بود باید تمومش میکردم یا الان یا هیچ وقت ، اگر ادامه پیدا می کرد به هم علاقه بیشتری پیدا می کردیم و دیگر نمیشد از هم جدا بشیم
( برایم سخته که بگم استللا ولی باید فراموشت کنم من نمیتوانم هیچ وقت برایت مرد مناسبی باشم ، هیچ وقت )
( چی میگی نیک ؟ حالت خوبه ؟ میگی فراموشت کنم ؟ چگونه ؟ خودت بگو چجوری ؟ تو خودت می تونی من رو فراموش کنی ؟ تو رویا و آرزوی من هستی من بدون رویا و آرزویم خواهم مرد )
( استللا برایم سخته که بگم ...ولی هر چی تا الان بهت گفتم دروغ محض بود ، من کس دیگری رو دوست دارم و دیگه خیلی وقته که فراموشت کردم )
صدایش رو میشنیدم که با التماس سخن می گفت و قلبم رو آتش میزد
( نیک خواهش می کنم ...چی شده به من بگو ، من باهاش کنار میام ... نیک خواهش می کنم )
قطرات اشک از چشمانم سرازیر بود و روی لباسم سر میخورد ولی سعی میکردم در صدایم تغییری به وجود نیاید تا مبادا وی بفهمد
( چی بگم ؟ همش دروغ و فریب بود ، همه گفتن اون دوست داشتنها برای یک هوس زودگذر بوده ...)

vahidhgh
18-04-2013, 17:36
چند دقیقه ای سکوت و بعدش هم صدای بوق تلفن از آنطرف خط اومد و گوشی رو گذاشتم ، بدنم گرمای عجیبی داشت حس می کردم دارم در آتش خودم می سوزم ، صدای کوبیدن درب پشت هم آمد ، اشکهایم رو پاک کردم و از جا بلند شدم ، هنوزم لباسهای بیرون بر تن داشتم ، درب را که باز کردم رابرت پشت درب بود و با دیدنش آنقدر حرصم گرفت که می خواستم با مشت بکوبم توی دهنش ، رابرت آمد درون آپارتمان و یه گوشه کنار درب ایستاد و در حالی که ساعت زنجیری جلیقه کتش رو دور دستش می چرخاند یک پایش رو به دیوار تکیه داده و گفت
( نیک چی شد ؟ ....استللا ؟ )
همه چیزم رو باختم به مفتی باختن در یک مسابقه قمار ، قماری که سر زندگیم انجام دادم
( همه چیز رو تموم کردم می تونی بری سراغش )
با شنیدن این حرف من درب را پشت سرش بست و رفت و دیگه ازش خبری نشد ، میدونستم که داره خودش رو به استلا نزدیک میکنه و امیدوار بودم که لااقل استلا بهش جواب منفی بده ولی از این ور و از اون ور شنیدم که استللا گفته بود ، حالا که کسی رو که دوست داشتم منو کنار زد و فراموشم کرد و حالا که همه حرفاش برای بازی کردن با منو جسم من بوده ، دیگر برایم فرقی نمیکنه که ادامه زندگیم رو با چه کسی تقسیم کنم ، به یک هفته نکشید که قرار ازدواج گذاشته شد ، حیف استللا که میخواست زن این آدم رذل و کثیف بشود ، روز ازدواج با حالتی ژولیده به کلیسا رفتم ، چشمانم پر از اشک بود و قلبم پر از درد ، به زور روی پاهایم می ایستادم و چشمانم رو باز نگه می داشتم ، به داخل کلیسا رفتم و در ردیف اول نیمکتها که جای مهمانهای درجه اول هستند جایی را برای خودم دست و پا کردم ، پس از چند دقیقه درب کلیسا باز شد و رابرت و استللا با شادی و خنده به داخل کلیسا آمدند ، چشمم را به استللا دوختم مثل یک تیکه جواهر شده بود و می درخشید ، تلنگری به خودم زدم که به جای دستی که استللا الان دست در دستش در حال حمل آن هست باید دست من در دستش می بود ، حسادتی کردم و دستم را مشت کردم تا فکرم را منحرف کنم ، قدم زنان در حالی که گلبرگهای گل سرخ را به رویشان می پاشیدند به من و به کشیش نزدیک می شدند ، وقتی کنار من رسیدند استللا نگاهی با طعنه به من کرد ، شرمم آمد در چشمانش نگاه کنم ، سرم را پایین انداختم ، کشیش مقدمات را خواند و نوبت به دادن حلقه ها شد ، جلو رفتم در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود ، سعی کردم از نگاه آنها به چشمانم فرار کنم ، حلقه ها را تحویل دادم و از کلیسا بیرون دویدم ، مثل دیوانه ها گریه می کردم و فرار می کردم نمیدانم از چی ولی داشتم فرار می کردم ، تمام طول بولوار را تا کنار بندر دویدم و کنار فنس های جدا کننده خشکی از آب لب بندر ایستادم و بلند بلند زار می زدم تا سبک بشوم .....هنوزم دوستش داشتم
پیرمرد این رو گفت و دستمالی از جیبش در آورد تا عینک ضخیمش رو پاک کند می توانستم قطرات اشکش رو ببینم صدایش رگه رگه شده بود از جای برخواست
( من باید بروم بقیه اش برای بعد ....)
منم با رفتنش از اونجا رفتم ، روز بعد هر چی منتظر بودم ندیدمش ولی فرداش زودتر از من اونجا بود در حالی که خودش رو حسابی پوشانده بود و دور گردنش شال گردنی ضخیم پیچیده بود من رو که دید لبخندی زد و گفت
( از بابت دیروز متاسفم لابد خیلی منتظر موندی پیر شدم و کهولت سن مریضم کرده )

vahidhgh
20-04-2013, 21:05
این رو گفت و بدون پرداختن به حاشیه ادامه داد
از کنار ساحل که به هتل برگشتم سرم بد جوری گیج می رفت گویی چندین قرص خواب آور با هم خورده بودم ، سرم از درد داشت منفجر می شد و عرق سرد از روی پیشانی ام به روی صورتم سر می خورد ، بعد از روز ازدواج وجدانم ناراحت بود و دایم خودم رو ملامت و سرزنش می کردم ، نمی توانستم ناراحتی استللا رو ببینم ، غم از دست دادنش مثل بغض راه گلویم را بسته بود ، پس دنبال فرصتی بودم که به استللا حقیقت رو بگویم ولی رابرت هیچ گاه وی را تنها نمی گذاشت و اگر از خانه بیرون می رفت دیوید جایش رو در خانه می گرفت تا نکند زخمی را که به من زده اند را بخواهم جبران کنم ، چند باری کار رو بهانه کردم و برای دیدن استللا پیش رابرت رفتم ولی چشمهای استللا آنقدر غمگین بود که سنگینی نگاهش بر روی کسی که نگاه می کرد می افتاد ، کاش می توانستم حقیقت رو بهش بگویم ، بهش بگویم هنوز دوستش دارم و هنوزم درون قلبم با وی زندگی می کنم ، شاید این نگاه معنی دارش را لااقل از من می گرفت ؛ طاقت نیاوردم و تصمیم گرفتم فردا صبح به دیدنش بروم و هر طور شده همه چیز رو بگم ، اونروز به آپارتمان رابرت رفتم البته فقط قصدم دیدن استللا بود ، درب را استللا باز کرد و وقتی مرا دم درب دید با بی میلی سرش را به درون خانه چرخاند و به رابرت گفت
( بیا نیک اومده )
رابرت مرا به درون خانه برد و دور میز آشپزخانه نشستیم استللا سعی می کرد سرش را به قهوه درست کردن گرم کند تا کمتر با من رو به رو شود ولی رابرت صدایش زد
( استللا بیا پیش ما بشین )
استللا فنجانهای قهوه را روی میز گذاشت و کنار ما نشست بدون اینکه حرفی بزند ، تلفن درون اتاق زنگ خورد و رابرت عذر خواهی کرد تا برود آنرا جواب دهد ، از سر میز بلند شد و به اتاق دیگر رفت که پشت سر من قرار داشت ، فرصت مناسبی بود شاید هیچ گاه دیگر همچین فرصتی پیدا نمی کردم ، با صدایی آرام به استللا گفتم
( استللا خواهش می کنم فقط یک لحظه به حرفهای من گوش کن ، استللا می دونم از من متنفری حق هم داری ولی حقیقت آنطور که فکر میکنی نیست رابرت ...)
استللا با چشمانش پشت سر من را نگاه کرد و فنجان قهوه اش را از روی میز برداشت و به لبهایش نزدیک کرد ، صدای قدمهای رابرت آمد و پشت سر من قطع شد و دستش را روی شانه من گذاشت
( خوب نیک اگه دیگه کاری نداری می تونی بروی )
رابرت بو برده بود دارم با استلا چه حرفی میزنم ، حرفم نیمه کاره ماند و از جایم بر خاستم و آنها را ترک کردم ، اعصابم خورد بود به هتل رفتم و یونیفورم پوشیدم و به کشتی رفتم تا روزهای کشیک کارکنان را نگاهی بیاندازم طبق جدول فردا غروب هم رابرت هم دیوید کشیک داشتند پس موقع مناسبی بود که با استللا تنها شوم ، فردا غروب دوباره به کشتی رفتم و نگاهی انداختم هر دوشون اونجا بودند ، بی معطلی به سمت آپارتمان رابرت حرکت کردم ، هوا تاریک شده بود ، جلوتر که رفتم نزدیکی های آپارتمان در سیاهی شب فقط نور یک آتش سیگار از دور دیده می شد ، همینکه می خواستم وارد راهروی آپارتمان بشوم دستی که سیگار لای انگشتانش بود جلویم را گرفت چهره اش را درون نور کم سوی راهرو آورد ، لعنتی دست سیمون بود

vahidhgh
22-04-2013, 20:40
( هی نیک فکر کردی ما انقدر احمق هستیم که تو اینجوری سرت رو بندازی پایین بری تو ، از همون راهی که اومدی برگرد )
تیرم به سنگ خورده بود این لعنتی اینجا چی کار می کرد ، رو به روی آپارتمان طوری که سیمون نبینتم کشیک دادم تا هوا کم کم روشن شد و با روشن شدنش سیمون هم از اونجا رفت ، سریع پله های آپارتمان رو تا بالا دویدم و درب را کوبیدم ، استللا درب را گشود و با چشمان خمار از خواب از لای درب با صدای خشک و رسمی و قیافه ای حق به جانب گفت
( چی می خوای نیک ؟ واسه چی اومدی ؟ )
( استللا خواهش میکنم فقط پنج دقیقه به حرفهای من گوش کن و به من اعتماد کن )
( چرا باید به حرفهایت گوش بدم ، ببین نیک هرچی بین ما بوده تموم شده من الان شوهر دارم و زندگی خودم رو )
( میدونم ولی خواهش میکنم حرفهایم رو گوش کن برایم مهمه که تو آنها رو بشنوی )
درب را گشود و به داخل آپارتمان رفتم پیشش نشستم و دستانش را میان دستانم گرفتم با شتابزدگی و ترس حرف بر روی زبانم می آمد
( استللا می دونم خیلی دیر شده ولی می خوام حقیقت رو بدونی ، من دوستت داشتم و هنوزهم دوستت دارم ، آنقدر که نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم ؛ به من گوش کن ، اون روز پشت تلفن هر چی که گفتم دروغ بود )
استللا ابروهایش را در هم فشرد و اخمی کرد
( چی دروغ بود ، تو داری با احساسم و بدتر از اون با خودم بازی میکنی نیک ، پس واسه چی گفتی اون چرندیات رو که باعث جداییمون بشه ؟ )
( می خوای حقیقت رو بشنوی باشه ...من اونروز در ویلای خارج از شهر در اون مسابقه لعنتی شرط بندی با رابرت باختم ولی بعدش هر چی گفتم از من چی می خوای نگفت تا روز بعد که در کابین کشتی دیدمش و وقتی حرفهایش رو شنیدم داشتم سکته می کردم ، استللا شرطش گرفتن تو از من بود و اینکه من شاهد عقدش با تو باشم )
صدای چرخیدن کلید درون درب می آمد و استلا به سمت درب نگاهی انداخت
( استللا گوش کن من هرگز به میل خودم اون حرفها رو بهت نزدم ، هرگز )
درب باز شد و دیوید به داخل خانه آمد و با دیدن من فریاد زد و به سمتم حمله ور شد
( لعنتی تو اینجا چی کار می کنی )
به سمتم حمله کرد و با هم گلاویز شدیم و روی زمین افتادیم صدای جیغ های استللا پشت هم می آمد ، دیوید را بلند کردم و به دیوار کوبیدم با چاقویی که از جیبش در آورد بازویم را برید ، چاقو بینمون دست به دست شد ، چشمانم جایی رو نمیدید و موقعی چشم باز کردم که خون دستانم رو پر کرده بود و کار از کار گذشته بود و دیوید غرق خون روی زمین افتاده بود ، برای چند لحظه سکوتی سرد و سنگین در فضا حاکم شد ، توی دلم خالی شد گویی دنیا روی سرم خراب شده باشد ، استللا دوید سمتم و بازویم را گرفت و فریاد زد

vahidhgh
23-04-2013, 18:49
( وای نیک چی کار کردی )
سپس با شتاب خودش را بالای سر دیوید رساند و با دقت نگاهش کرد
(وای خدای من نیک ، دیوید مرده )
من خشکم زده بود و فقط نگاهش می کردم چاقو از دستم افتاد روی زمین و درب نیمه باز آپارتمان کامل باز شد و رابرت و سیمون به داخل دویدند رابرت که دیوید را روی زمین دید به سمتم حمله ور شد که سیمون جلویش رو گرفت
( نه رابرت قانون حقت رو میگیره دستت رو بهش نزن )
طولی نکشید که دادگاه تشکیل شد و در یک چشم به هم زدن قاضی چکشش را سه بار بر روی میز کوبید و خطاب به من گفت : آقای نیکلاس والترز شما به اتهام قتل عمد دیوید والترز به بیست سال زندان محکوم می شوید ، تجربه معلم سر سختی هست اول امتحان میگیرد و بعدا درس می دهد ، خیلی طول نکشید منتقلم کردند به زندان ، گذران روز اول توی اون اتاق که با برداشتن دو سه قدم به دیوار برخورد می کردی واقعا سخت بود و زجرآور ، چند روزی گذشت و من و خونه جدیدم به هم عادت کردیم و چاره ای به جز کنار آمدن با هم نداشتیم ، در آنجا سخت ترین دوران زندگی ام را سپری می کردم ، تنگی سلول و نزدیک شدن دیوارها ، گاهی فکر می کردم دیوارها واقعآ دارند به هم نزدیک می شوند ، افسرده شده بودم و با خودم کنار اومدم و شرایط جدید را قبول کردم ولی بدجوری نگران استللا بودم ، هیچ خبری ازش نداشتم و هیچ کس نبود از حال و وضعش در جریانم بگذارد ، این افکار مثل خوره روحم را می خورد تا اینکه درب سلولم باز شد و گفتند که ملاقاتی دارم ، استللا خیلی زود به دور از چشم بقیه به دیدنم آمده بود
( سلام نیک چقدر لاغر و شکسته شدی تنهایی حسابی رویت تاثیر گذاشته )
( سلام استلا ، آره خیلی تنهام ... من راضی نبودم به خاطر من اینجا بیایی حتمآ رابرت اذیتت میکنه اگر بفهمه )
( نه نیک ، رابرت برام مهم نیست من باید ببینمت حتی اگر کتکم هم بزند برایم فرقی نمیکند ، نیک من خیلی دوستت دارم )
اگر این دیدارهای کوتاه استلا نبود در بین این دیوارها می پوسیدم ، چند وقتی گذشت ، بار دوم که استلا به ملاقاتم آمد عینک بزرگ دودی به چشم داشت و تور مشکی رنگ کلاه روی سرش را روی صورتش انداخته بود ، با اصرار من عینکش را برداشت ، دور چشمش حسابی کبود شده بود
( استلا خواهش می کنم دیگه اینجا نیا ، هم خودت و هم من را با دیدن این کبودی ها آزار می دهی )
( برام مهم نیست نیک مگر اینکه رابرت من رو بکشه تا از تو بتونم دل بکنم )
سرم رو پایین انداختم و با تآنی پرسیدم
( استلا تو با رابرت احساس خوشبختی می کنی )
منومن کرد و با اکراه جواب داد
( آره خیالت راحت باشه )
هر دومون می دونستیم داره دروغ میگه اون کبودی دور چشم و رفتارش حداقل این را نشان نمیداد ، روزهای بودنم در اون چهار دیواری از دستم در رفته بود و چوب خطهای ماندنم دیوارها را به

vahidhgh
24-04-2013, 19:18
رنگ سیاه در آورده بود نمی دانستم کجای این دنیا قرار دارم ، چند روزی بود که پشت سر هم صدای آژیرهای خطر نظامی رو از بیرون از زندان می شنیدم ولی فکر می کردم لابد مانور نظامی چیزی هست برای آمادگی مردم و نیروهای نظامی ، تا اینکه به دفتر رییس زندان احضار شدم ، مردی چاق و قد کوتاه با سبیلهای پر پشت و عینک گردی به چشم در حالی که بر گه های روی میز را امضا می کرد رو به من گفت : آقای نیکلاس والترز همانطور که شاید تا به حال متوجه شده باشید کشور یک هفته ای هست که وارد جنگ شده ، به علت کمبود نیروی نظامی متخصص ، نیروی دریایی تقاضای عفو شما را البته به صورت مشروط خواستار شده که دادگاه هم به علت شرایط بحرانی کشور آنرا پذیرفته و در نتیجه شما فردا صبح آزاد می شوید تا خود را به یگان مورد نظر معرفی کنید ، از زمان دستگیری تا آزاد شدنم سه سال می گذشت ، بعد از آزاد شدنم فرصت نشد به دیدن استلا بروم و سریعا خودم را معرفی کردم ، نیروی دریایی کشتی اقیانوس پیمایی را در اختیارم گذاشتند که قرار بود فردا صبح آنرا تحویل بگیرم ، امروز اولین و آخرین فرصتم برای دیدن استللا بود ، جلوی آپارتمان رابرت روی چمنهای بولوار نشستم تا منتظر دیدنش شوم اگر او را نمیدیدم شاید دیگر هرگز موفق به دیدنش نمی شدم ، رابرت با یونیفورم از آپارتمان خارج شد ومطمعن بودم میرود سر پست و تا ساعاتی دیگر بر نمیگردد بنابراین به درون آپارتمان رفتم و در را کوبیدم ، استلا لای درب را باز کرد و با دیدن من یکه خورد ولی سعی کرد با ایما و اشاره بهم بگه که سیمون اونجاست که صدای خودش هم آمد
( کیه استلا ... پشت درب کیه ؟ )
استللا با دستپاچگی گفت
( هیشکی پستچی بود اشتباه درب زده بود )
از آپارتمان بیرون اومدم و رو به روی آن کنار بولوارمنتظر نشستم و بعد از چند دقیقه ای بود که چشمم به استللا خورد که با چرخاندن سرش به دنبالم می گشت ، برایش دست تکان دادم
( هی استلا من اینجام )
با دیدنش سلام نظامی دادم و به طرفم دوید و پرید در بغلم ، باهاش دور خودم چرخی زدم و روی زمین گذاشتمش و سپس از سینه ام جدایش کردم ، از ته دل می خندید و گونه هایش مثل همیشه چال افتاده بود ، بازوانش را با دستانم گرفتم با صدایی پر از خنده گفت
( سلام نیک آزاد شدی ؟ کی اومدی بیرون ؟ )
( امروز صبح ، خیلی خوشحالم استللا که باز هم دارم می بینمت و باز هم کنار هم خوشحالیم )
خنده اش تبدیل به لبخندی شد
( وای منم خیلی خوشحالم نیک ، خوشحالم که اینجایی ، اصلا فکرش رو نمی کردم که دوباره انقدر بهت نزدیک بشم که بیام توی بغلت ، همیشه همینطوری هستی و همیشه منو غافلگیر می کنی )
دستم را روی صورتش کشیدم و در چشمانش خیره شدم
( استللا من آزادم ولی آزادی مشروط ، به شرط پیوستن به نیروی دریایی آزاد شدم ، من فردا صبح عازمم ، استلا برگشتنم دست خداست فقط اومده بودم ببینمت شاید برای بار آخر ، بهتره تا سیمون نیامده برگردی )
چشمانش را در چشمانم گره زد و با چهره ای ملتمسانه ادامه داد

vahidhgh
26-04-2013, 15:09
( چرا اینقدر زود نیک ؟ ، من برایت دعا میکنم ، رابرت هم قراره فردا اعزام بشود ، من لحظه شماری میکنم تا برگردی نیک ، خواهش میکنم زود برگرد ، بهت از هر زمانی در زندگیم بیشتر و بیشتر محتاجم ، ..... دوستت دارم نیک )
مرا بوسید و رفت ، به گراند هتل رفتم اتاقم مثل همیشه شلوغ و در هم بر هم و بهم ریخته بود ، گویی در این مدت نبودنم زمان حرکت نکرده بود ، یونیفورمم رو دادم به جیمی تا اتو کشی کند و بعدش یک دوش گرفتم و اصلاح کردم و به خواب رفتم تا اینکه صدای زنگ تلفن از خواب پروندم
( نیک کجایی لعنتی یه مشت آدم منتظر تو هستن نگو هنوز تو رختخوابی ، تا نیم ساعت دیگه باید رو عرشه باشی )
صدای دریاسالار استیونس بود مرد پیر و نق نقو ، فحشی با داد گفتم و با گذاشتن تلفن صدای کوبیدن درب آمد
( بله )
( منم آقای نیک اونیفورمتتون )
( آه جک تویی ؟ بیا تو ، بذارش همونجا کنار چوب لباسی از روی میز یه سکه بردار و در رو پشت سرت ببند )
اونیفورم را تنم کردم و چمدان سفری خودم رو بستم و راه افتادم ، در پایین هتل جک رو دیدم که آبنبات چوبی به دهان می مکید ، پسرک نذاشته بود از پاداشی که بهش دادم یه ربع ساعت هم بگذرد ، وقتی به کشتی آمدم لیست خدمه را نگاهی انداختم ، اسم رابرت هم به چشمم خورد ، روی عرشه رفتم و منتظر آمدنش ایستادم و ساحل را زیر نظر گرفتم ، چند دقیقه ای طول کشید تا سر و کله اش پیدا شد ، با استلا با هم اومده بودند و کنار کشتی همدیگر را در آغوش گرفتند ولی استلا او را نبوسید ، رابرت بالا آمد در حالی که چشمهای آبی روشن استلا به بالای عرشه به من دوخته شده بود ، دومین باری بود که این نگاه معصومانه را به من می دوخت ، کشتی شروع به حرکت کرد در حالی که استلا با لباس یک دست سپیدی که به تن داشت برایمان دست تکان می داد و من چشم به او دوخته بودم ، رابرت که وی و من را دید که به هم زل زدیم به سمتم اومد و تنه ای به من زد و گفت
( یادت باشه تو اون رو باختی برای همیشه به من )
کشتی از بندر فاصله گرفت و کم کم از شهر دور شد ، در حالی که قلبم را در شهر جا گذاشته بودم ، با فاصله گرفتن کشتی کم کم حال و هوای شهر هم از سرمون پرید و باید با کشتی اخت می گرفتیم ، کار در کشتی طاقت فرسا بود ، در روز دو بار کشیک می دادیم و دایم در ماموریت بودیم دقیقآ هشت ماه روی آب بودیم و در این مدت با رابرت هیچ وقت نشد سر یک موضوع حتی کوچک هم که شده به توافق برسیم ، نمیدانم از قصد مخالفت می کرد یا نه ولی هر چه که بود با این مخالفتهاش هردومون را توی دردسر می انداخت ، آخرین روزهای ماموریت بود که خبر دادند ساعت سه نیمه شب همه در اتاق استیونس برای یک جلسه مهم نظامی جمع شوند ، جلسه ای که مواضع دشمن را آشکار می کرد ، من و رابرت هم حضور داشتیم جلسه خسته کننده ، خشک و رسمی که تا ساعت پنج صبح ادامه داشت ، دیگر چشمهایم را نمی توانستم باز نگه دارم ، استیونس گفت : آخرین مآموریت ما یافتن ناو هواپیما بری که در وسط اقیانوس غرق شده ولی هنوز s.o.s ارسال می کند ، باید برای یافتن سرنشینان عازم آن ناحیه شویم ، بعد از سه روز طی مسافت بود که به نزدیکی محل مورد نظر رسیدیم ، هوا بین روز و شب ایستاده بود و امواج دریا

vahidhgh
27-04-2013, 20:34
حرکت نمی کردند ، تاریکی همه جا رو گرفته بود طوری که چشم چشم رو نمی دید کشتی جلو می رفت و دل سیاهی رو می شکافت تا اینکه صدای فریاد دیده بان صدای سکوت را شکست
( اوه خدای من درون آب رو نگاه کنید )
فانوسهای کشتی را روی آب انداختیم ، خدای من لعنت به این جنگ ، جنازه های خدمه ناو بر روی آب آمده بود و با کشتی برخورد می کرد ، این جنگ لعنتی چقدر می خواست قربانی بگیرد ، تعدادی از افراد با دیدن این صحنه حالت تهوع گرفتند ، s.o.s های ارسالی هواپیماهای دشمن را به اون ناحیه کشانده بود و در عرض نیم ساعت نزاع سختی بین ما و اونها در گرفت و پس از ردو بدل کردن تیر نصف کشتی در آتش سوخت ، کشتی از دست رفته تلقی می شد و خدمه کشتی یا پناه گرفته بودند یا به قایقهای نجات در حال گریختن بودند ، با شتابزدگی وسایل و نقشه ها رو جمع کردم و از کابین بیرون دویدم که چشمم به نوک عرشه خورد که رابرت پشت مسلسل دیوانه وار هنوزم در حال شلیک کردن بود ، با دیدنش با عصبانیت فریاد زدم
( هی رابرت کار بیهوده ایه کشتی از دست رفته باید کشتی رو ترک کنیم )
( به تو ربطی نداره نیک )
عصبانی تر فریاد زدم
( بهت میگم از پشت اون لعنتی بیا این ور خودت رو به کشتن میدی )
( من از تو دستور نمی گیرم نیک )
هواپیمایی از رو به رو به رابرت نزدیک شد و نوک عرشه را به رگبار بست و رابرت تیر خورد ، جوری که خونش به هوا می پاشید ، با دیدن این صحنه فورا وسایلم را بر روی زمین انداختم و به سمتش دویدم
( خیلی احمقی رابرت ... حرکت نکن تا ببرمت به سمت قایقها )
از روی زمین بلندش کردم و کشان کشان به سمت قایقها در حال حرکت بودیم که پای خودم هم تیر خورد و بیهوش شدم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم تا اینکه وقتی چشم باز کردم دریاسالار استیونس را بالای سرم دیدم
( شانس آوردی جوان که هنوز زنده ای ، چرا از دستور اطاعت نکردی و کشتی رو ترک نکردید ؟ )
( قربان راستش یکی از افسران خیال پیاده شدن نداشت )
( متاسفانه اون افسر امروز صبح مرد )
با شنیدن این جمله دوباره از هوش رفتم و وقتی چشم باز کردم کشتی در کنار بندر پهلو گرفته بود ، از تخت پایین اومدم ولی هنوز درد تیری که به زیر زانوم اصابت کرده بود اذیتم می کرد و مجبور بودم قدمهایم را آهسته بردارم ، تصمیم داشتم به دیدن استلا بروم پس به سمت آپارتمانش بولوار را پشت سر گذاشتم و تمام راه در این فکر بودم که خبر مرگ شوهرش رابرت را چگونه به استلا بدهم ، یه مقدار خودم را ملامت می کردم شاید بهتر بود سیمون خبر را می برد ، با قدمهای سنگین پله های ساختمان رو بالا رفتم و حرفهایم رو با خودم تمرین کردم و سعی میکردم خودم رو متقاعد کنم که استلا راحت با این اتفاق کنار میاید ، وقتی به جلوی درب رسیدم به دیوار روبه رویش تکیه دادم و به درب زل زدم ، دستم رو داخل جیبم بردم و کلید درب رو لمس کردم نمیدانستم درب بزنم یا با کلید رابرت درب را باز کنم ، به سمت درب رفتم و با نوک انگشت تلنگری به درب

vahidhgh
28-04-2013, 20:38
زدم صدایی نمی آمد محکم تر به درب کوبیدم باز هم صدایی نمی آمد ، گوشم رو به درب چسباندم ، انگار استلا خانه نبود دستگیره درب رو چرخاندم باز شد ولی جرات وارد شدن نداشتم ، درب را بستم و راهم رو کج کردم به سمت پله های رو به پایین که لای درب باز شد و نور اتاق راهروی نیمه تاریک را روشن کرد و استلا از لای درب باز شده صدایم زد
( نیک تویی چرا نمیای تو )
با قیافه ای حق به جانب گفتم
( فکر کردم نیستی داشتم بر می گشتم )
به دنبالش به داخل آپارتمان رفتم ، فضا سنگین و اتاق ساکت بود و استلا کاملآ به هم ریخته به نظر می آمد ، رپدوشام بلند سفیدی به تن داشت و به صورتش انقدر پنکک زده بود که مثل گچ سفید شده بود و به لبانش رژ قرمز زننده ای زنده بود که روی هم رفته چهره اش به شدت توی ذوق می زد ، به آشپزخانه رفتم و روی صندلی پشت میز وسطش نشستم و کلاهم رو بر روی میز گذاشتم ، استلا گفت
( چیزی می خوری ؟ قهوه یا چای )
( مثل همیشه قهوه )
یک فنجان برداشت و از قهوه جوش پر کرد و جلویم گذاشت و کنارم نشست
( خوب نیک رابرت کجاست ؟ نگو که دوباره رفته به اون کلوپ لعنتی پیش دوستای اوباشش )
کمی منومن کردم و با قاشق چای خوری کنار فنجان قهوه بازی کردم ، می خواستم بگم ولی زبانم نمی چرخید ، سخت بود گفتن چیزی که دیده بودم ، باید به او می گفتم که همسرش رابرت چگونه مرده است ، باید می گفتم زیاد درد نکشیده و در یک چشم به هم زدن روح از بدنش جدا شده است ، دستش را بین دستانم گرفتم و بی هیچ مقدمه ای با لحنی سریع مثل کودکی که در حال امتحان دادن است گفتم
( راستش رابرت .... )
استلا ناگهان از سر میز بلند شد و با دو دستش جلوی دهانش رو گرفت و به سمت حمام دوید نگران شدم و دنبالش دویدم ازپشت درب حمام صدای حالت تهوع می آمد و بعد از چند دقیقه ای که بیرون آمد در حالی که نفس نفس می زد با نگرانی ازش پرسیدم
( چی شده استلا حالت خوبه ؟ )
در حالی که دستش را به چهارچوب درب زده بود و به اون تکیه کرده و سرش را به زیر انداخته بود با صدای بریده بریده گفت
( آره خوبم امروز باره دومه که اینجوری شدم )
وقتی این را گفت شبیه کسانی شدم که سکته کردند شک نداشتم که استلا بار داره
( استلا کاری از دست من بر میاد ؟ )
( نه ممنون باهاش دیگه کنار اومدم )
من از گفتن چیزی که به خاطرش آمده بودم پشیمان شدم و از آپارتمان بیرون آمدم در حالی که بین دو راهی قرار گرفته بودم ، کنار درب بیرونی ، مدتی تکیه دادم به دیوار ، چهره ام آرام بود ولی در دلم آشوبی شده بود ، چیزی به ذهنم نمیرسید از پله ها پایین رفتم و در راه پیش خودم گفتم بهتره با سیمون قضیه را مطرح کنم شاید فکری داشته باشد ولی پشیمان شدم ، دو دل مانده بودم چی کار کنم ، نمی دانستم

vahidhgh
29-04-2013, 20:54
عکس العمل استلا نسبت به این اتفاق به چه صورت هست ، به کشتی برگشتم ، توی کابین مشغول قدم رو رفتن بودم که صدای درب زدن آمد و بعدش یکی از ملوانان درب را باز کرد و سلام نظامی داد و وارد شد
( دریاسالار فرمودند هر چه زودتر به اتاقش بروید )
( همه هستند )
( بله قربان )
( باشه الان راه میوفتم )
( قربان راستی چند دقیقه پیش یکی به اسم سیمون اومده بود دیدن برادرتون رابرت )
( سیمون ؟ الان کجاست ؟ )
( وقتی گفتم رابرت از ماموریت برنگشته حسابی ناراحت شد و رفت )
با شنیدن این حرف هول کردم و به سمت درب دویدم و ملوان رو از جلوی درب کنار زدم و بدو بدو به سمت استلا می دویدم می دانستم سیمون دایم الخمر آنقدر از استلا تنفر داره که همه چیز رو بهش مثل خواندن یه خبر روزنامه راحت میگوید ، طول بولوار به درازای یک شهر به نظرم می رسید ، به ساختمان که رسیدم پله ها را دو تا یکی به سمت بالا رفتم تا آخرین خم پله ها که رسیدم صدای جیغ بلندی شنیدم و بعدش سیمون از درب باز آپارتمان استللا به بیرون آمد و نیم نگاهی به من کرد و پله ها را به سمت پایین رفت ، سریع بقیه پله ها را تا بالا رفتم ، همه جا رو گشتم ، چشمانم به دنبال استلا بود ،حمام ،اتاق ، سالن پذیرایی ، به آشپزخانه که رفتم استلا کف آشپزخانه افتاده بود و از بینی و دهانش خون می آمد ، بی معطلی از روی زمین برداشتمش و به نزدیکترین بیمارستان بردمش ، پس از معاینه دکتر بهم گفت که حال مادر خوبه ولی بچه متاسفانه سقط شده ، از شنیدن این خبر اصلا ناراحت نشدم ، کمی منتظر شدم تا استللا به هوش بیاید و به دیدنش رفتم ، استللا روی تخت دراز کشیده بود و با چشمانش من را دنبال می کرد ، کنارش نشستم و دستم را روی دستش گذاشتم مثل یه تیکه سنگ سرد و کرخت شده بود
( استلا بابت رابرت متاسفم خیلی تلاش کردم این اتفاق نیافتد ولی یکدندگی اش به کشتنش داد ، رابرت نوک عرشه پشت مسلسل نشسته بود و بی اعتنا به داد و فریادهای من که ازش می خواستم کشتی رو ترک کند ، در همین بین بود که هواپیمایی از رو به رو نوک عرشه و وی را به گلوله بست و من تا به خودم بیایم کار از کار گذشته بود ، باید خیلی سریع ... )
قبل از اینکه جمله ام را کامل کنم دست سردش را روی لبانم گذاشت و با چشمانش بهم خیره شد و زیر لب گفت
( دیگه بس کن نیک )
استللا آهی کشید و نگاهش رو از من به سمت پنجره آفتابی اتاق برگرداند و گفت
( من و رابرت با هم زندگی نمی کردیم بلکه ادای زندگی کردن را در می آوردیم ، ولی به هر حال شوهرم بود و اگه نگم دوستش داشتم حداقل کمی در این مدت بهم علاقه پیدا کرده بودیم )
( استلا دیدن تو در این حالت برایم سخت و رنج آور است من کاره نیمه تمامی دارم که باید تمامش کنم ، سیمون کثافت رو به سزای عملش میرسونم )

vahidhgh
30-04-2013, 19:20
استلا دستم رو به سمت خودش کشید
( نه نیک خواهش میکنم تمومش کن )
( نگران نباش استلا زود میام )
به دنبال سیمون به کلوپ رفتم ، چشمانم پر از خشم بود و عقلم دیگر کار نمی کرد ، از توی کلوپ کشیدمش بیرون و بردمش یه جای خلوت پشت کلوپ و باهاش گلاویز شدم و آنقدر زدمش که روی زمین افتاد و وقتی حسابی خشمم رو خالی کردم ولش کردم ، اعصابم به هم ریخته بود ، به سمت هتل رفتم و آنقدر حواسم پرت بود که اصلآ متوجه جک نشدم که توی لابی بهم سلام کرد ، به اتاقم رفتم و پشت میز نشستم و با دو دست سرم را از شدت درد گرفتم که درب اتاق پشت هم کوبیده شد
( آقای والترز لطفآ درب را باز کنید )
لحنش جدی و اداری بود به سمت درب رفتم و با باز کردن درب دستبندی به دستم خورد و مردی که پالتوی بلندی پوشیده بود گفت
( شما بازداشتید آقای والترز ....به جرم قتل )
( جسد سیمون کنار بندر پیدا شده )
با این جمله وا رفتم ، مطمعن بودم که آنقدر کتک نخورده بود که بمیرد ولی به علت سابقه ای که داشتم کسی گوش به حرفهایم نداد و دوباره دادگاهی شدم و به زندان افتادم ، دادستان می گفت جسد سیمون از زور کتک خوردن قابل شناسایی نبوده و از روی مدارک درون کتش شناختنش ، یک هفته ای بود که در سلول بودم تا خبر دادند ملاقاتی دارم مطمعن بودم استلاست وقتی پشت میزی نشستم که با شیشه ای ضخیم از طرف مقابل جدا شده بود مردی با کلاه لبه دار و پالتویی بلند به درون اتاق آمد ، کلاهش رو طوری گذاشته بود که صورتش به خوبی معلوم نبود وقتی جلویم نشست با دیدنش خشکم زد ، سیمون بود ، از جایم بلند شدم و فریادزنان به نگهبان گفتم
( این سیمونه ، این خودشه همون که به اتهام قتلش من زندانی ام ، این مرد رو بگیرین اون باید جای من اینجا باشه )
تا میتونستم داد و بیداد کردم ولی فایده ای نداشت و هیچ کس گوش نمی کرد مامور ملاقات من رو روی صندلی نشاند و گفت
( ساکت شو و سر جات بشین یا دوباره دلت میخواد بری سلولت )
سیمون که من رو این جوری پرخاش کنان دید لبخندی تمسخر آمیز زد و گفت
( نیک اینقدر عصبانی نباش بشین میخوام باهات حرف بزنم ...نیک توهیچ وقت از خودت نپرسیدی من چرا همیشه با رابرت و دیوید بودم چرا به من مثل عضوی از خانواده نگاه می کردند ، چرا همیشه حرف من رو گوش می دادند ، منکه یه پادو ساده توی اون خونه بیشتر نبودم ...نیک بذار حقیقت رو بهت بگم ...... من برادر بزرگتر آنها بودم.... درست شنیدی برادر بزرگتر ......مادرم قبل از اینکه با پدرت ازدواج کند شوهر داشت و من رو از اون به دنیا اورد ولی پدرم در یک سانحه تیر اندازی کشته می شود و وقتی پدرت از مادرم خواستگاری کرد او مرا پنهان کرد ؛ من در آن زمان پنج شش سال بیشتر نداشتم که وی ازدواج کرد و من را به همراهش به عنوان مستخدم به خانه پدرت آورد من در خانه پدرت مثل سگ کار می کردم ، از پادویی تا غذا دادن به اسبها گرفته تا چمن زنی و جارو کردن ، بعد از مدتی که رابرت و دیوید به دنیا آمدند آرام آرام به خانواده به کمک مادرم اضافه شدم ولی تو همچنان یک مزاحم بودی نیک همه چشمها به سمت تو بود ، تو عزیز دردانه پدر بودی و هر کاری می کردی بهترین بودی حتی اگر گند هم می زدی همه تشویقت می کردند و من و رابرت و دیوید هم مثل باقیمانده های ته فنجان قهوه همیشه به دور ریخته میشدیم با این اوضاع هر روز به کینه هایمون اضافه می شد تا اینکه پای استللا اومد وسط و وقتی میزان علاقه تو رو نسبت به اون دیدم به رابرت گفتم وقت گرفتن انتقام رسیده ؛ با نقشه من ، تو و استلا رو کشیدیم به ویلا و با اون شرط بندی اون رو از چنگت در آوردیم ولی توی احمق بازم حواست به دور و ورت نبود ، بعد از کشتن دیوید و مرگ رابرت تصمیم گرفتم واسه همیشه کارت رو یک سره کنم تا از دستت خلاص شوم وقتی توی کلوپ بهم حمله کردی و کشوندیم بیرون زیاد مقاومت نکردم چون نقشه ام داشت عملی می شد ؛ نیک تو حتی پیش خودت هم نگفتی که منی که تا همین چند وقت پیش ازم کتک میخوردی چرا انقدر ضعیف شدم ، وقتی مطمعن شدم که رفتی از جام بلند شدم ، چشمم به مرد مستی خورد که در اون تاریکی بی هوش آنطرف بولوار افتاده بود سریع لباسهایم رو با لباسهایش عوض کردم و تا می خورد کتکش زدم و بعد در آخر هم صورتش رو با میله ای که کنار جدول افتاده بود له کردم تا شناسایی نشود و مدارکم رو داخل جیبش گذاشتم ، می بینی که چقدر مفت باختی آقای نیکلاس والترز ...)
وقتی حماقتم را فهمیدم سرم رو روی میز گذاشتم و افسوس می خوردم خیلی راحت همه چیز از دستم رفت
( راستی نیک اومده بودم تا خبری رو بهت بدم از استلای عزیزت )
وقتی اسم استلا رو گفت کنترلم رو از دست دادم و با مشت به شیشه کوبیدم
( خفه شو کثافت اسم اون رو نبر )

vahidhgh
01-05-2013, 19:13
با خونسردی اعصاب خورد کنی و با صدای آرام گفت
( آقای والترز خواهش می کنم ، خواهش می کنم خونسردی خودت رو حفظ کن ، حتمآ از بیماری استلا با خبر بودی راستش بعد از افتادن تو به زندان زیاد دوام نیاورد ، باور کن من هر کاری از دستم بر می اومد انجام دادم )
از جام بلند شدم
( سیمون داری چی میگی چه بلایی سر استلا اومده )
( این آدرسشه وقتی اومدی بیرون برو به دیدنش )
تکه کاغذی از جیبش بیرون آورد و به شیشه چسباند که رویش نوشته شده بود گورستان کلیسای سنت هلنا ، نیش خندی زد که تمام جونم رو سوزاند و در حالی که فریاد می زدم و به شیشه می کوبیدم بلند شد و رفت ، از آن به بعد توی سلول مثل دیوانه ها شده بودم و مدام با خودم حرف می زدم ، حرفهای سیمون مثل خوره افتاده بود به جونم دو سه باری همه سلول رو به هم ریختم ، فردای آنروز در روز بی گاری تصمیم گرفتم به هر نحوی شده فرار کنم ، به راننده کامیونتی که تکه سنگهای خرد شده زندانیان رو جا به جا می کرد هزار دلار پول دادم ، هزار دلاری که پدر برایم پست کرده بود تا بتواند یک دست لباس برام بیاره و ترتیب فرارم رو بده ، وقتی سنگها رو به سمت کامیون می بردم به درونش پریدم و لباسهایم رو عوض کردم و به جای راننده خرده سنگها رو به بیرون انتقال دادم ، بعد از بیرون اومدن تا شب داشتم رانندگی می کردم تا به شهر رسیدم ، هوا روشن شده بود و سپیده زده بود ، اولین کارم رفتن به گورستان سنت هلنا بود ، قبرستان بزرگی که بیشتر از هزار قبر داشت تا در آن همه قبر به دنبال اسم استلا بگردم آفتاب بالا آمده بود ، چشمم به کپه خاکی کنار درب شرقی افتاد و به سمتش دویدم تکه سنگی روی خاکش افتاده بود ، وای خدای من استلای من اینجا خوابیده بود ، روی خاکها افتادم و گریه کردم و شروع کردم به درد و دل کردن با استللام
( استلا از همون لحظه دیدنت دوستت داشتم طوری که حتی یک لحظه ازت نمیتونستم غافل بشم ، وقتی چشمانم رو می بستم وقتی می گشودم وقتی در خواب بودم وقتی پیشم نبودی در همه حال حضورت را کنارم حس می کردم همه آدمها می توانستند عاشق باشند ولی مثل من هیچ کسی نیست چون استلای من رو نداشتند که اینقدر دوستش داشته باشند گریه میکنم التماست می کنم استلا من رو ببخش )
اشک امانم رو بریده بود ، گوشه ای نشستم و روی خاکهای کنارم دست کشیدم تا دستم به تکه سنگی خورد ، از عصبانیت فریاد زدم و سنگ را برداشتم و پرت کردم به سمت سنگ قبری که بالای قبر ایستاده بود و اسم استللا رویش حک شده بود ، ضربه محکم نبود ولی سنگ قبری که ایستاده بود راحت از جایش دراومد و افتاد ، اشکهایم را پاک کردم و سپس تصمیم گرفتم تا تاریکی هوا صبر کنم و قبر را بکنم تا مطمعن شوم ، تا هوا تاریک شود در گوشه ای پنهان شدم ، کاملآ که هوا تاریک شد افتادم به جون کندن قبر ، آنقدر کندم تا به زمین سفت برخوردم ولی از استلا خبری نبود ، بی اختیار خنده ام گرفته بود ، سیمون کثافت بهم دروغ گفته بود ، از قبر بیرون آمدم و گرد و خاک روی لباسم رو تکاندم و خودم را به کلوپ ساحلی رساندم و روبه روی درب کلوپ در بولوار کشیک دادم تا سیمون را پیدایش کنم ، آنقدر ایستادم که از کلوپ بیرون آمد ، پشت سرش بدون اینکه دیده بشوم آرام راه افتادم تا به سمت آپارتمانش رفت ، درب را باز کرد و وقتی داشت درب را پشت سرش می بست پایم را گذاشتم لای درب و یقه اش را با دو دست محکم گرفتم ، در حال کتک کاری بودیم

vahidhgh
02-05-2013, 19:25
که از جیبش اسلحه ای در آورد ، اسلحه بین دستامون بود که کوبیدمش به دیوار و اسلحه افتاد روی زمین و به سمت اسلحه پریدم و برداشتمش و بالای سرش ایستادم ، زانو زده بود و التماس می کرد
( نه نیک تو مثل ما نیستی ، نیک خواهش میکنم منو نکش ، خواهش میکنم نیک )
( خوب سیمون فکر اینجاش رو نمی کردی نه ؟ رفتی جهنم سلام من رو به رابرت و دیوید برسون ... نه صبر کن قبلش می خوام بدونم چه بلایی سر استلا آوردی )
در همین بین پلیس درب را باز کرد
( نیک اسلحه رو بنداز زمین ما همه چیز رو می دونیم ...)
( نه من خودم باید به درک بفرستمش ، زودباش سیمون استلا الان کجاست ؟ )
با صدای لرزان توام با التماس گفت
( بهم گفته بود امروز با قطار ساعت هشت قراره بره لیسبون پیش خانوادش ..)
نگاهی به ساعت دیواری کردم فقط ده دقیقه وقت داشتم ، یکی از ماموران پلیس به دنبالم آمد ، حال و وضع درستی نداشتم ، ایستگاه قطار شلوغ بود و همه برای تعطیلات کریسمس در حال گرفتن بلیط بودند ، توی همهمه ایستگاه به سمت باجه اول دویدم ، صف شلوغی پشتش بود و وقت ایستادن نداشتم ؛ به سمت سر صف رفتم و نفر اول رو کنار زدم ، صدای اعتراض بلند شده پشتم را میشنیدم ، سراسیمه از باجه دار پرسیدم
( یه دختربا موهای کوتاه و چشمان آبی از شما بلیط نخریده ؟ خواهش می کنم )
بلیط فروش نگاهی به من کرد و با تبسمی گفت
( چی میگی ؟ من روزی صد تا بلیط به دختران مو کوتاه چشم آبی می فروشم )
مامور پلیس پشتم اومد و با اشاره بهش گفت هر چی می داند بگوید
( نه امروز کسی با این مشخصات بلیط نخریده بهتره از باجه کناری بپرسی )
به سمت باجه کنار دویدم و این بار به جای رفتن جلوی باجه از پشت دربش را باز کردم
( امروز به یه دختر چشم آبی با موهای کوتاه بلیط فروختی یا نه ؟ )
تقریبآ نیم ساعت پیش بود بلیط یکسره به لیسبون از گیت شماره پنج درب را پشت سرم بستم و دویدم ، صدای فریاد بلیط فروش از پشت سرم می آمد
( ولی آقا قطار داره راه می افته )
به گیت که رسیدم مامور کنترل بلیط جلویم را گرفت که از دستش گریختم ، قطار داشت راه می افتاد و تا به لبه گیت سوار شدن برسم راه افتاده بود ، تا آخر جایگاه به دنبالش دویدم و اسم استللا را فریاد می زدم ولی بی فایده بود چراغ قرمز پشت قطار داشت کم کم محو شد و قطار می رفت و آرزوهایم را هم با خودش می برد با حسرت نگاهش کردم و روی زمین نشستم و گریه می کردم

vahidhgh
11-05-2013, 17:24
تمام نیرویم را جمع کردم و بلندترین فریادم رو زدم ((..... ا س ت ل لا..... )) صدای ترمز قطار گوشم را کر کرد ترمز اضطراری کشیده شده بود و مه همه جا رو گرفت درب یکی از واگنهای قطار باز شد و استلا به سمتم دوید در حالی که یک دستش را روی کلاه لبه دارش گذاشته بود و با دست دیگرش چمدانش را روی زمین می کشید با دیدنش منم به سمتش دویدم و در آغوش گرفتمش ، لبهایم را به نزدیکی گوشش بردم و گفتم
( استلا به تو قول می دهم که دیگر هرگز نخواهی گریست هرگز دستهایت از من جدا نخواهد شد من به دنبالت آمدم که قلب شکسته ات را ترمیم کنم )
در حالی که همه مسافران از پنجره ها تا روی سینه بیرون آمده بودند و نگاه می کردند و بخار قطار مه درست کرده بود دستش را گرفتم و به سمت بیرون از ایستگاه راه افتادیم
پیرمرد آهی کشید و ادامه داد ده سال بیشتر با هم زندگی نکردیم به علت بیماری صعب العلاجی که بهش سل میگن خیلی زود از پیشم رفت دستمالی که اسم استلا گوشه اش نوشته شده بود بر روی اشکهایش گذاشت و برای همیشه رفت . استلا و عشق استلا فقط برایش دردسر داشته بود ولی به خاطر دوست داشتن تمام آنها را به جان خریده بود رنج این سالها او را هم مثل من پیر و فرسوده کرده بود ولی طعم عشق چنان شیرین است که به تمام غمهایش ، دوریهایش و رنجهایش می ارزد .

پایان

vahidhgh
13-05-2013, 23:22
ممنون از همه دوستان که تا اینجا همراهی کردند و با پیامهای پر مهر دغدغه اشتباهات رو کم کردند
داستان طولانی تر از این بود ولی به علت مشغله نتونستم بقیه رو تایپ کنم و بیارم به مجیط مجازی
ممنون از تیم مدیریت که حمایت کردند
و ممنون از شما که همراهم بودید
فعلا در حال نوشتن یه فیلم نامه هستم .نمیدونم میتونم بیارمش اینجا یا نه ؟

vahidhgh
30-05-2013, 16:23
سلام به همه دوستان عزیزم

با توجه به درخواست مبنی بر فایل پی دی اف

کل داستان را در یک فایل قرار دادم
ممنون از ابراز علاقه شما ......:n16:

پی دی اف رمان نیمکت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])