PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان نویسی گروهی | داستان شماره 3



Atghia
23-02-2013, 12:04
◄◄داستان نویسی گروهی | داستان شماره 3►►

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




سلام

داستان نویسی گروهی یکی از شیوه های پرطرفدار داستان نویسی در دنیا محسوب میشود،بدین ترتیب که تعدادی افراد مشخص با مشارکت هم یک داستان را از ابتدا تا انتهانگارش میکنند.

هم اکنون بر آن شدیم تا در کنار تاپیک های اختصاصی شعر و داستان نویسی اعضا و باهمکاری فعالان انجمن ادبیات به نگارش داستانی گروهی بپردازیم.
مجموعه نویسندگان این داستان از قبل مشخص شده است و اسامی این دوستان را میتوانیددر انتهای همین پست مشاهده کنید،
بعد از پایان یافتن مراحل نگارش جهت انتخاب نامی مناسب برای داستان، از نویسندگانعزیز نظرخواهی به عمل خواهد آمد.

سایر دوستانی که تمایل دارند در داستان نویسی گروهی مشارکت کنند جهت ثبـت نـام از طریق ارسال پیغام خصوصی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) اقدام بفرمایند.


مثال:

نفر اول : خسته و کوفته وارد خونه شدم و دیدم پنجره ی رو
نفر دوم : خسته و کوفته وارد خونه شدم و دیدم پنجره ی رو به کوچه باز هست، باهمون حالت خسته کنجکاو شدم
نفر سوم : خسته و کوفته وارد خونه شدم و دیدم پنجره رو به کوچه باز هست با همونحالت خسته کنجکاو شدم که از پنجره بیرون رو ببینم و درست وقتی به
.
.
.



قوانـیـــــــن:

- ابتدا باید کل داستان رو در پست خود کپی کرده و در ادامه یک خــط به آن اضافه کنید.

- بخشی که در هر پست به داستان اضافه میکنید رو مانند مثال بالا حتما بهصورت (Bold) قراربدید.

- هر کاربر داستان رو از انتهای آخرین پست ادامه خواهد داد و امکان ارسال دو پستمتوالی توسط یک کاربر وجود ندارد.

- در صورت ارسال دو پست به صورت همزمان و یا خلاف قوانین ، داستان رو از ادامه یپست اول بنویسید.

- از کشیده نویسی ، رنگی کردن نوشته ها ، استفاده از شکلک و کاراکتر هایی مثل"..." خودداری کنید.

- داستان رو در حد یک خط ادامه بدید .ولی اگر یک خط تبدیل به نیم خط و یا دو خط شدموردی ندارد ( تبدیل به پاراگراف نشه)

- در داستان از شخصیت های سیاسی و حقیقی و همینطور از کلمات ناشایست استفادهنفرمایید و درنظر داشته باشید هدف نگارش داستانی ادبی میباشد .

- انتظار میرود کاربران در هنگام مشارکت در این تاپیک، قوانین کلی انجمن را رعایتکنند.


نویسندگان :


Atghia ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

jb.NY ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

vahidgame ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ANDROYD3 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Mo5tafa ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

salar79

([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])ali-07 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

payam178 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

yusef ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Vahidking.75 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

xlife

([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])n.pineapple ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])رستگار15 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Atghia
23-02-2013, 12:08
به نام خدا



همه چیز مثل همیشه بود جز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابون زندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورم میکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.

ANDROYD3
25-02-2013, 01:11
به نام خدا




همه چیز مثل همیشه بود جز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابون زندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورم میکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشت مستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.

Mo5tafa
25-02-2013, 09:01
به نام خدا




همه چیز مثل همیشه بود جز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابون زندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورم میکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشت مستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سرد نشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روی یه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخند میزد.

Atghia
25-02-2013, 10:19
همه چیز مثل همیشه بود جز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابون زندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورم میکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشت مستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سرد نشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روی یه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخند میزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که باید بهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود

yusef
25-02-2013, 13:59
همه چیز مثل همیشه بود جز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابون زندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورم میکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشت مستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سرد نشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روی یه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخند میزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که باید بهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاص بود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.

Atghia
25-02-2013, 14:10
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همونلحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالشبرسونم فرودگاه !بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همینفکرها بودم که

jb.NY
25-02-2013, 16:28
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم

salar79
25-02-2013, 20:09
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه

yusef
25-02-2013, 23:46
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.

salar79
26-02-2013, 23:41
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده. دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودم

payam178
27-02-2013, 16:20
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودم چشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه

Atghia
27-02-2013, 22:05
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه
دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم

jb.NY
27-02-2013, 22:41
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟

salar79
28-02-2013, 09:58
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید

yusef
28-02-2013, 12:44
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.

Atghia
28-02-2013, 12:50
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟

payam178
28-02-2013, 13:03
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟

salar79
28-02-2013, 13:19
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟ که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبم و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟

Atghia
28-02-2013, 13:24
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟

payam178
28-02-2013, 13:30
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم

salar79
28-02-2013, 13:34
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم
_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی

Atghia
28-02-2013, 14:09
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکه

payam178
28-02-2013, 14:55
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکهاون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم

Mo5tafa
28-02-2013, 15:14
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت!

salar79
28-02-2013, 19:22
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!!

Mo5tafa
02-03-2013, 10:31
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!
پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه

Atghia
06-03-2013, 17:40
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن.حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت ،بچه ها شرط بستن

jb.NY
06-03-2013, 19:28
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟

payam178
06-03-2013, 21:39
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.

Atghia
06-03-2013, 23:51
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرد

xlife
07-03-2013, 22:01
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرد
در همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم

Atghia
07-03-2013, 23:06
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه

Mo5tafa
08-03-2013, 09:00
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.

xlife
08-03-2013, 16:00
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود

ali-07
08-03-2013, 19:39
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود . هر کسی که پویا رو میشناخت میدونست که تا چه حد برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه ،کسی که حتی در اولین سال حضورش تو دانشگاه همه رو با استعداد بی نظیرش شگفت زده کرده بود و حالا توی این مدت کوتاه تا پایان ترم باید خودش رو برای آزمونی که در پیش داشت آماده میکرد.

Mo5tafa
09-03-2013, 17:13
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود . هر کسی که پویا رو میشناخت میدونست که تا چه حد برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه ،کسی که حتی در اولین سال حضورش تو دانشگاه همه رو با استعداد بی نظیرش شگفت زده کرده بود و حالا توی این مدت کوتاه تا پایان ترم باید خودش رو برای آزمونی که در پیش داشت آماده میکرد، فقط یه مشکل وجود داشت اونم استاد رحمانی بود که بعنوان استاد راهنما باید پروژه رو تایید می کرد تا بتونه وقت دفاع بگیره، آخرین باری که پویا باهاش تماس گرفته بود با بدخلقی ازش پرسیده بود شمارش رو از کجا آورده؟

Atghia
11-03-2013, 18:15
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود . هر کسی که پویا رو میشناخت میدونست که تا چه حد برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه ،کسی که حتی در اولین سال حضورش تو دانشگاه همه رو با استعداد بی نظیرش شگفت زده کرده بود و حالا توی این مدت کوتاه تا پایان ترم باید خودش رو برای آزمونی که در پیش داشت آماده میکرد، فقط یه مشکل وجود داشت اونم استاد رحمانی بود که بعنوان استاد راهنما باید پروژه رو تایید می کرد تا بتونه وقت دفاع بگیره، آخرین باری که پویا باهاش تماس گرفته بود با بدخلقی ازش پرسیده بود شمارش رو از کجا آورده؟
چندروز دوندگی پویا برای جلب رضایت استاد بی نتیجه مونده بود ،همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا زمانبندیش اونجوری که میخواست نشه، خیلی زود موعد کنکور رسید،پویا حس میکرد اصلا آمادگیش رو نداره اما بهرحال باید شانسش رو امتحان میکرد اما مطمئن بود نتیجه مطلوبش نخواهد بود

Mo5tafa
14-03-2013, 18:54
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود . هر کسی که پویا رو میشناخت میدونست که تا چه حد برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه ،کسی که حتی در اولین سال حضورش تو دانشگاه همه رو با استعداد بی نظیرش شگفت زده کرده بود و حالا توی این مدت کوتاه تا پایان ترم باید خودش رو برای آزمونی که در پیش داشت آماده میکرد، فقط یه مشکل وجود داشت اونم استاد رحمانی بود که بعنوان استاد راهنما باید پروژه رو تایید می کرد تا بتونه وقت دفاع بگیره، آخرین باری که پویا باهاش تماس گرفته بود با بدخلقی ازش پرسیده بود شمارش رو از کجا آورده؟
چندروز دوندگی پویا برای جلب رضایت استاد بی نتیجه مونده بود ،همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا زمانبندیش اونجوری که میخواست نشه، خیلی زود موعد کنکور رسید،پویا حس میکرد اصلا آمادگیش رو نداره اما بهرحال باید شانسش رو امتحان میکرد اما مطمئن بود نتیجه مطلوبش نخواهد بود چون این هفته ی آخر رو مجبور بود بجای جمع بندی دروس کنکوری اش به سختی روی پروژه اش کار کنه و استاد رحمانی که معلوم نبود چرا اینقدر با پویا سر لج افتاده هر سری یه بهونه میاورد، این شرایط کمی پویا رو عصبی کرده بود ولی کاری از دستش بر نمیومد

payam178
15-03-2013, 15:16
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود . هر کسی که پویا رو میشناخت میدونست که تا چه حد برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه ،کسی که حتی در اولین سال حضورش تو دانشگاه همه رو با استعداد بی نظیرش شگفت زده کرده بود و حالا توی این مدت کوتاه تا پایان ترم باید خودش رو برای آزمونی که در پیش داشت آماده میکرد، فقط یه مشکل وجود داشت اونم استاد رحمانی بود که بعنوان استاد راهنما باید پروژه رو تایید می کرد تا بتونه وقت دفاع بگیره، آخرین باری که پویا باهاش تماس گرفته بود با بدخلقی ازش پرسیده بود شمارش رو از کجا آورده؟
چندروز دوندگی پویا برای جلب رضایت استاد بی نتیجه مونده بود ،همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا زمانبندیش اونجوری که میخواست نشه، خیلی زود موعد کنکور رسید،پویا حس میکرد اصلا آمادگیش رو نداره اما بهرحال باید شانسش رو امتحان میکرد اما مطمئن بود نتیجه مطلوبش نخواهد بود چون این هفته ی آخر رو مجبور بود بجای جمع بندی دروس کنکوری اش به سختی روی پروژه اش کار کنه و استاد رحمانی که معلوم نبود چرا اینقدر با پویا سر لج افتاده هر سری یه بهونه میاورد، این شرایط کمی پویا رو عصبی کرده بود ولی کاری از دستش بر نمیومد . شب قبل از خواب یک نگاه به تقویم می انداخت . شروع می کرد به شمردن:دهم ، یازدهم ، دوازدهم ، ... ، هفدهم ، هیجدهم ، نوزدهم ، بیستم. ده روز تا بیستم بهمن که روزی مهم برای او بود ، مانده بود.فکر در کنکور شکست خوردن سرش را درد می آورد.

xlife
17-03-2013, 16:10
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود . هر کسی که پویا رو میشناخت میدونست که تا چه حد برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه ،کسی که حتی در اولین سال حضورش تو دانشگاه همه رو با استعداد بی نظیرش شگفت زده کرده بود و حالا توی این مدت کوتاه تا پایان ترم باید خودش رو برای آزمونی که در پیش داشت آماده میکرد، فقط یه مشکل وجود داشت اونم استاد رحمانی بود که بعنوان استاد راهنما باید پروژه رو تایید می کرد تا بتونه وقت دفاع بگیره، آخرین باری که پویا باهاش تماس گرفته بود با بدخلقی ازش پرسیده بود شمارش رو از کجا آورده؟
چندروز دوندگی پویا برای جلب رضایت استاد بی نتیجه مونده بود ،همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا زمانبندیش اونجوری که میخواست نشه، خیلی زود موعد کنکور رسید،پویا حس میکرد اصلا آمادگیش رو نداره اما بهرحال باید شانسش رو امتحان میکرد اما مطمئن بود نتیجه مطلوبش نخواهد بود چون این هفته ی آخر رو مجبور بود بجای جمع بندی دروس کنکوری اش به سختی روی پروژه اش کار کنه و استاد رحمانی که معلوم نبود چرا اینقدر با پویا سر لج افتاده هر سری یه بهونه میاورد، این شرایط کمی پویا رو عصبی کرده بود ولی کاری از دستش بر نمیومد . شب قبل از خواب یک نگاه به تقویم می انداخت . شروع می کرد به شمردن:دهم ، یازدهم ، دوازدهم ، ... ، هفدهم ، هیجدهم ، نوزدهم ، بیستم. ده روز تا بیستم بهمن که روزی مهم برای او بود ، مانده بود.فکر در کنکور شکست خوردن سرش را درد می آورد.
وبیستم ، پویا نیم نگاهی به درخت پیر و شکسته از بارشهای سنگین زمستانی جلوی محل آزمون انداخت دو تا گنجیشک مدام جیک جیک می کردن و از این شاخه به اون شاخه می پریدن توی حس و حال خودش بود که یک دست گرم شونشو گرفت حامد خودشو به طرف صورت پویا خم کرد وگفت : داشتی چیرو زاغ می زدی کلک

Atghia
17-03-2013, 17:09
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود . هر کسی که پویا رو میشناخت میدونست که تا چه حد برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه ،کسی که حتی در اولین سال حضورش تو دانشگاه همه رو با استعداد بی نظیرش شگفت زده کرده بود و حالا توی این مدت کوتاه تا پایان ترم باید خودش رو برای آزمونی که در پیش داشت آماده میکرد، فقط یه مشکل وجود داشت اونم استاد رحمانی بود که بعنوان استاد راهنما باید پروژه رو تایید می کرد تا بتونه وقت دفاع بگیره، آخرین باری که پویا باهاش تماس گرفته بود با بدخلقی ازش پرسیده بود شمارش رو از کجا آورده؟
چندروز دوندگی پویا برای جلب رضایت استاد بی نتیجه مونده بود ،همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا زمانبندیش اونجوری که میخواست نشه، خیلی زود موعد کنکور رسید،پویا حس میکرد اصلا آمادگیش رو نداره اما بهرحال باید شانسش رو امتحان میکرد اما مطمئن بود نتیجه مطلوبش نخواهد بود چون این هفته ی آخر رو مجبور بود بجای جمع بندی دروس کنکوری اش به سختی روی پروژه اش کار کنه و استاد رحمانی که معلوم نبود چرا اینقدر با پویا سر لج افتاده هر سری یه بهونه میاورد، این شرایط کمی پویا رو عصبی کرده بود ولی کاری از دستش بر نمیومد . شب قبل از خواب یک نگاه به تقویم می انداخت . شروع می کرد به شمردن:دهم ، یازدهم ، دوازدهم ، ... ، هفدهم ، هیجدهم ، نوزدهم ، بیستم. ده روز تا بیستم بهمن که روزی مهم برای او بود ، مانده بود.فکر در کنکور شکست خوردن سرش را درد می آورد.
وبیستم ، پویا نیم نگاهی به درخت پیر و شکسته از بارشهای سنگین زمستانی جلوی محل آزمون انداخت دو تا گنجیشک مدام جیک جیک می کردن و از این شاخه به اون شاخه می پریدن توی حس و حال خودش بود که یک دست گرم شونشو گرفت حامد خودشو به طرف صورت پویا خم کرد وگفت : داشتی چیرو زاغ می زدی کلک ،پویا با اندوه خاصی گفت میدونستم اینجوری میشه حامد، خراب شد خیلی بد شد و سرش رو برگردوند به سمت مقابل تا نگاهش رو بدزده حامدبهش دلگرمی داد و گفت ای بابا ازکجا میدونی اخه پسر؟ جوجه رو موقع اعلام نتیجه میشمارن.روزها زجرآور برای پویا گذشت و نتایج اعلام شد و با خوش شانسی تونست شبانه قبول بشه

payam178
19-03-2013, 17:03
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود . هر کسی که پویا رو میشناخت میدونست که تا چه حد برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه ،کسی که حتی در اولین سال حضورش تو دانشگاه همه رو با استعداد بی نظیرش شگفت زده کرده بود و حالا توی این مدت کوتاه تا پایان ترم باید خودش رو برای آزمونی که در پیش داشت آماده میکرد، فقط یه مشکل وجود داشت اونم استاد رحمانی بود که بعنوان استاد راهنما باید پروژه رو تایید می کرد تا بتونه وقت دفاع بگیره، آخرین باری که پویا باهاش تماس گرفته بود با بدخلقی ازش پرسیده بود شمارش رو از کجا آورده؟
چندروز دوندگی پویا برای جلب رضایت استاد بی نتیجه مونده بود ،همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا زمانبندیش اونجوری که میخواست نشه، خیلی زود موعد کنکور رسید،پویا حس میکرد اصلا آمادگیش رو نداره اما بهرحال باید شانسش رو امتحان میکرد اما مطمئن بود نتیجه مطلوبش نخواهد بود چون این هفته ی آخر رو مجبور بود بجای جمع بندی دروس کنکوری اش به سختی روی پروژه اش کار کنه و استاد رحمانی که معلوم نبود چرا اینقدر با پویا سر لج افتاده هر سری یه بهونه میاورد، این شرایط کمی پویا رو عصبی کرده بود ولی کاری از دستش بر نمیومد . شب قبل از خواب یک نگاه به تقویم می انداخت . شروع می کرد به شمردن:دهم ، یازدهم ، دوازدهم ، ... ، هفدهم ، هیجدهم ، نوزدهم ، بیستم. ده روز تا بیستم بهمن که روزی مهم برای او بود ، مانده بود.فکر در کنکور شکست خوردن سرش را درد می آورد.
وبیستم ، پویا نیم نگاهی به درخت پیر و شکسته از بارشهای سنگین زمستانی جلوی محل آزمون انداخت دو تا گنجیشک مدام جیک جیک می کردن و از این شاخه به اون شاخه می پریدن توی حس و حال خودش بود که یک دست گرم شونشو گرفت حامد خودشو به طرف صورت پویا خم کرد وگفت : داشتی چیرو زاغ می زدی کلک ،پویا با اندوه خاصی گفت میدونستم اینجوری میشه حامد، خراب شد خیلی بد شد و سرش رو برگردوند به سمت مقابل تا نگاهش رو بدزده حامدبهش دلگرمی داد و گفت ای بابا ازکجا میدونی اخه پسر؟ جوجه رو موقع اعلام نتیجه میشمارن.روزها زجرآور برای پویا گذشت و نتایج اعلام شد و با خوش شانسی تونست شبانه قبول بشهرفت یه سر و گوشی در محلی که قبول شده بود بده که ناگهان چشمش افتاد به یک نفر.

رستگار15
09-04-2013, 22:14
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود . هر کسی که پویا رو میشناخت میدونست که تا چه حد برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه ،کسی که حتی در اولین سال حضورش تو دانشگاه همه رو با استعداد بی نظیرش شگفت زده کرده بود و حالا توی این مدت کوتاه تا پایان ترم باید خودش رو برای آزمونی که در پیش داشت آماده میکرد، فقط یه مشکل وجود داشت اونم استاد رحمانی بود که بعنوان استاد راهنما باید پروژه رو تایید می کرد تا بتونه وقت دفاع بگیره، آخرین باری که پویا باهاش تماس گرفته بود با بدخلقی ازش پرسیده بود شمارش رو از کجا آورده؟
چندروز دوندگی پویا برای جلب رضایت استاد بی نتیجه مونده بود ،همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا زمانبندیش اونجوری که میخواست نشه، خیلی زود موعد کنکور رسید،پویا حس میکرد اصلا آمادگیش رو نداره اما بهرحال باید شانسش رو امتحان میکرد اما مطمئن بود نتیجه مطلوبش نخواهد بود چون این هفته ی آخر رو مجبور بود بجای جمع بندی دروس کنکوری اش به سختی روی پروژه اش کار کنه و استاد رحمانی که معلوم نبود چرا اینقدر با پویا سر لج افتاده هر سری یه بهونه میاورد، این شرایط کمی پویا رو عصبی کرده بود ولی کاری از دستش بر نمیومد . شب قبل از خواب یک نگاه به تقویم می انداخت . شروع می کرد به شمردن:دهم ، یازدهم ، دوازدهم ، ... ، هفدهم ، هیجدهم ، نوزدهم ، بیستم. ده روز تا بیستم بهمن که روزی مهم برای او بود ، مانده بود.فکر در کنکور شکست خوردن سرش را درد می آورد.
وبیستم ، پویا نیم نگاهی به درخت پیر و شکسته از بارشهای سنگین زمستانی جلوی محل آزمون انداخت دو تا گنجیشک مدام جیک جیک می کردن و از این شاخه به اون شاخه می پریدن توی حس و حال خودش بود که یک دست گرم شونشو گرفت حامد خودشو به طرف صورت پویا خم کرد وگفت : داشتی چیرو زاغ می زدی کلک ،پویا با اندوه خاصی گفت میدونستم اینجوری میشه حامد، خراب شد خیلی بد شد و سرش رو برگردوند به سمت مقابل تا نگاهش رو بدزده حامدبهش دلگرمی داد و گفت ای بابا ازکجا میدونی اخه پسر؟ جوجه رو موقع اعلام نتیجه میشمارن.روزها زجرآور برای پویا گذشت و نتایج اعلام شد و با خوش شانسی تونست شبانه قبول بشه رفت یه سر و گوشی در محلی که قبول شده بود بده که ناگهان چشمش افتاد به یک نفر .
باخودش گفت : ای بابا این اینجا چه کار میکنه ؟عجب گیری کردما انگار من نباید روی آرامش رو ببینم .

Atghia
09-04-2013, 23:49
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود . هر کسی که پویا رو میشناخت میدونست که تا چه حد برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه ،کسی که حتی در اولین سال حضورش تو دانشگاه همه رو با استعداد بی نظیرش شگفت زده کرده بود و حالا توی این مدت کوتاه تا پایان ترم باید خودش رو برای آزمونی که در پیش داشت آماده میکرد، فقط یه مشکل وجود داشت اونم استاد رحمانی بود که بعنوان استاد راهنما باید پروژه رو تایید می کرد تا بتونه وقت دفاع بگیره، آخرین باری که پویا باهاش تماس گرفته بود با بدخلقی ازش پرسیده بود شمارش رو از کجا آورده؟
چندروز دوندگی پویا برای جلب رضایت استاد بی نتیجه مونده بود ،همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا زمانبندیش اونجوری که میخواست نشه، خیلی زود موعد کنکور رسید،پویا حس میکرد اصلا آمادگیش رو نداره اما بهرحال باید شانسش رو امتحان میکرد اما مطمئن بود نتیجه مطلوبش نخواهد بود چون این هفته ی آخر رو مجبور بود بجای جمع بندی دروس کنکوری اش به سختی روی پروژه اش کار کنه و استاد رحمانی که معلوم نبود چرا اینقدر با پویا سر لج افتاده هر سری یه بهونه میاورد، این شرایط کمی پویا رو عصبی کرده بود ولی کاری از دستش بر نمیومد . شب قبل از خواب یک نگاه به تقویم می انداخت . شروع می کرد به شمردن:دهم ، یازدهم ، دوازدهم ، ... ، هفدهم ، هیجدهم ، نوزدهم ، بیستم. ده روز تا بیستم بهمن که روزی مهم برای او بود ، مانده بود.فکر در کنکور شکست خوردن سرش را درد می آورد.
وبیستم ، پویا نیم نگاهی به درخت پیر و شکسته از بارشهای سنگین زمستانی جلوی محل آزمون انداخت دو تا گنجیشک مدام جیک جیک می کردن و از این شاخه به اون شاخه می پریدن توی حس و حال خودش بود که یک دست گرم شونشو گرفت حامد خودشو به طرف صورت پویا خم کرد وگفت : داشتی چیرو زاغ می زدی کلک ،پویا با اندوه خاصی گفت میدونستم اینجوری میشه حامد، خراب شد خیلی بد شد و سرش رو برگردوند به سمت مقابل تا نگاهش رو بدزده حامدبهش دلگرمی داد و گفت ای بابا ازکجا میدونی اخه پسر؟ جوجه رو موقع اعلام نتیجه میشمارن.روزها زجرآور برای پویا گذشت و نتایج اعلام شد و با خوش شانسی تونست شبانه قبول بشهرفت یه سر و گوشی در محلی که قبول شده بود بده که ناگهان چشمش افتاد به یک نفر.باخودش گفت : ای بابا این اینجا چه کار میکنه ؟عجب گیری کردما انگار من نباید روی آرامش رو ببینم .سعید بود همون کسی که اخلاقش با پویا اصلا جور در نمی اومد اما اینقدر دغدغه داشت پویا که خیلی زود از سعید و فکرش عبور کنه فکر تامین هزینه های دانشگاه برای پویا زجرآور بود تصمیمش رو گرفت به چندتا دانشگاه نامه نگاری کرد به این امید که حداقل یکجا برای تدریس بخوانش

Йeda
10-04-2013, 16:38
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود . هر کسی که پویا رو میشناخت میدونست که تا چه حد برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه ،کسی که حتی در اولین سال حضورش تو دانشگاه همه رو با استعداد بی نظیرش شگفت زده کرده بود و حالا توی این مدت کوتاه تا پایان ترم باید خودش رو برای آزمونی که در پیش داشت آماده میکرد، فقط یه مشکل وجود داشت اونم استاد رحمانی بود که بعنوان استاد راهنما باید پروژه رو تایید می کرد تا بتونه وقت دفاع بگیره، آخرین باری که پویا باهاش تماس گرفته بود با بدخلقی ازش پرسیده بود شمارش رو از کجا آورده؟
چندروز دوندگی پویا برای جلب رضایت استاد بی نتیجه مونده بود ،همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا زمانبندیش اونجوری که میخواست نشه، خیلی زود موعد کنکور رسید،پویا حس میکرد اصلا آمادگیش رو نداره اما بهرحال باید شانسش رو امتحان میکرد اما مطمئن بود نتیجه مطلوبش نخواهد بود چون این هفته ی آخر رو مجبور بود بجای جمع بندی دروس کنکوری اش به سختی روی پروژه اش کار کنه و استاد رحمانی که معلوم نبود چرا اینقدر با پویا سر لج افتاده هر سری یه بهونه میاورد، این شرایط کمی پویا رو عصبی کرده بود ولی کاری از دستش بر نمیومد . شب قبل از خواب یک نگاه به تقویم می انداخت . شروع می کرد به شمردن:دهم ، یازدهم ، دوازدهم ، ... ، هفدهم ، هیجدهم ، نوزدهم ، بیستم. ده روز تا بیستم بهمن که روزی مهم برای او بود ، مانده بود.فکر در کنکور شکست خوردن سرش را درد می آورد.
وبیستم ، پویا نیم نگاهی به درخت پیر و شکسته از بارشهای سنگین زمستانی جلوی محل آزمون انداخت دو تا گنجیشک مدام جیک جیک می کردن و از این شاخه به اون شاخه می پریدن توی حس و حال خودش بود که یک دست گرم شونشو گرفت حامد خودشو به طرف صورت پویا خم کرد وگفت : داشتی چیرو زاغ می زدی کلک ،پویا با اندوه خاصی گفت میدونستم اینجوری میشه حامد، خراب شد خیلی بد شد و سرش رو برگردوند به سمت مقابل تا نگاهش رو بدزده حامدبهش دلگرمی داد و گفت ای بابا ازکجا میدونی اخه پسر؟ جوجه رو موقع اعلام نتیجه میشمارن.روزها زجرآور برای پویا گذشت و نتایج اعلام شد و با خوش شانسی تونست شبانه قبول بشهرفت یه سر و گوشی در محلی که قبول شده بود بده که ناگهان چشمش افتاد به یک نفر.باخودش گفت : ای بابا این اینجا چه کار میکنه ؟عجب گیری کردما انگار من نباید روی آرامش رو ببینم .سعید بود همون کسی که اخلاقش با پویا اصلا جور در نمی اومد اما اینقدر دغدغه داشت پویا که خیلی زود از سعید و فکرش عبور کنه فکر تامین هزینه های دانشگاه برای پویا زجرآور بود تصمیمش رو گرفت به چندتا دانشگاه نامه نگاری کرد به این امید که حداقل یکجا برای تدریس بخوانش.روزها سپری میشدند و پویا از اونجایی که آدم معتقدی بود دست به دامن دعا شد و مدام در استرس که مبادا جایی قبولش نکنند.

رستگار15
10-04-2013, 19:23
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود . هر کسی که پویا رو میشناخت میدونست که تا چه حد برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه ،کسی که حتی در اولین سال حضورش تو دانشگاه همه رو با استعداد بی نظیرش شگفت زده کرده بود و حالا توی این مدت کوتاه تا پایان ترم باید خودش رو برای آزمونی که در پیش داشت آماده میکرد، فقط یه مشکل وجود داشت اونم استاد رحمانی بود که بعنوان استاد راهنما باید پروژه رو تایید می کرد تا بتونه وقت دفاع بگیره، آخرین باری که پویا باهاش تماس گرفته بود با بدخلقی ازش پرسیده بود شمارش رو از کجا آورده؟
چندروز دوندگی پویا برای جلب رضایت استاد بی نتیجه مونده بود ،همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا زمانبندیش اونجوری که میخواست نشه، خیلی زود موعد کنکور رسید،پویا حس میکرد اصلا آمادگیش رو نداره اما بهرحال باید شانسش رو امتحان میکرد اما مطمئن بود نتیجه مطلوبش نخواهد بود چون این هفته ی آخر رو مجبور بود بجای جمع بندی دروس کنکوری اش به سختی روی پروژه اش کار کنه و استاد رحمانی که معلوم نبود چرا اینقدر با پویا سر لج افتاده هر سری یه بهونه میاورد، این شرایط کمی پویا رو عصبی کرده بود ولی کاری از دستش بر نمیومد . شب قبل از خواب یک نگاه به تقویم می انداخت . شروع می کرد به شمردن:دهم ، یازدهم ، دوازدهم ، ... ، هفدهم ، هیجدهم ، نوزدهم ، بیستم. ده روز تا بیستم بهمن که روزی مهم برای او بود ، مانده بود.فکر در کنکور شکست خوردن سرش را درد می آورد.
وبیستم ، پویا نیم نگاهی به درخت پیر و شکسته از بارشهای سنگین زمستانی جلوی محل آزمون انداخت دو تا گنجیشک مدام جیک جیک می کردن و از این شاخه به اون شاخه می پریدن توی حس و حال خودش بود که یک دست گرم شونشو گرفت حامد خودشو به طرف صورت پویا خم کرد وگفت : داشتی چیرو زاغ می زدی کلک ،پویا با اندوه خاصی گفت میدونستم اینجوری میشه حامد، خراب شد خیلی بد شد و سرش رو برگردوند به سمت مقابل تا نگاهش رو بدزده حامدبهش دلگرمی داد و گفت ای بابا ازکجا میدونی اخه پسر؟ جوجه رو موقع اعلام نتیجه میشمارن.روزها زجرآور برای پویا گذشت و نتایج اعلام شد و با خوش شانسی تونست شبانه قبول بشهرفت یه سر و گوشی در محلی که قبول شده بود بده که ناگهان چشمش افتاد به یک نفر.باخودش گفت : ای بابا این اینجا چه کار میکنه ؟عجب گیری کردما انگار من نباید روی آرامش رو ببینم .سعید بود همون کسی که اخلاقش با پویا اصلا جور در نمی اومد اما اینقدر دغدغه داشت پویا که خیلی زود از سعید و فکرش عبور کنه فکر تامین هزینه های دانشگاه برای پویا زجرآور بود تصمیمش رو گرفت به چندتا دانشگاه نامه نگاری کرد به این امید که حداقل یکجا برای تدریس بخوانش.روزها سپری میشدند و پویا از اونجایی که آدم معتقدی بود دست به دامن دعا شد و مدام در استرس که مبادا جایی قبولش نکنند.تا اینکه بعد از چند هفته یه ایمیل امیدوار کننده دید.

Mo5tafa
11-04-2013, 15:16
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود . هر کسی که پویا رو میشناخت میدونست که تا چه حد برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه ،کسی که حتی در اولین سال حضورش تو دانشگاه همه رو با استعداد بی نظیرش شگفت زده کرده بود و حالا توی این مدت کوتاه تا پایان ترم باید خودش رو برای آزمونی که در پیش داشت آماده میکرد، فقط یه مشکل وجود داشت اونم استاد رحمانی بود که بعنوان استاد راهنما باید پروژه رو تایید می کرد تا بتونه وقت دفاع بگیره، آخرین باری که پویا باهاش تماس گرفته بود با بدخلقی ازش پرسیده بود شمارش رو از کجا آورده؟
چندروز دوندگی پویا برای جلب رضایت استاد بی نتیجه مونده بود ،همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا زمانبندیش اونجوری که میخواست نشه، خیلی زود موعد کنکور رسید،پویا حس میکرد اصلا آمادگیش رو نداره اما بهرحال باید شانسش رو امتحان میکرد اما مطمئن بود نتیجه مطلوبش نخواهد بود چون این هفته ی آخر رو مجبور بود بجای جمع بندی دروس کنکوری اش به سختی روی پروژه اش کار کنه و استاد رحمانی که معلوم نبود چرا اینقدر با پویا سر لج افتاده هر سری یه بهونه میاورد، این شرایط کمی پویا رو عصبی کرده بود ولی کاری از دستش بر نمیومد . شب قبل از خواب یک نگاه به تقویم می انداخت . شروع می کرد به شمردن:دهم ، یازدهم ، دوازدهم ، ... ، هفدهم ، هیجدهم ، نوزدهم ، بیستم. ده روز تا بیستم بهمن که روزی مهم برای او بود ، مانده بود.فکر در کنکور شکست خوردن سرش را درد می آورد.
وبیستم ، پویا نیم نگاهی به درخت پیر و شکسته از بارشهای سنگین زمستانی جلوی محل آزمون انداخت دو تا گنجیشک مدام جیک جیک می کردن و از این شاخه به اون شاخه می پریدن توی حس و حال خودش بود که یک دست گرم شونشو گرفت حامد خودشو به طرف صورت پویا خم کرد وگفت : داشتی چیرو زاغ می زدی کلک ،پویا با اندوه خاصی گفت میدونستم اینجوری میشه حامد، خراب شد خیلی بد شد و سرش رو برگردوند به سمت مقابل تا نگاهش رو بدزده حامدبهش دلگرمی داد و گفت ای بابا ازکجا میدونی اخه پسر؟ جوجه رو موقع اعلام نتیجه میشمارن.روزها زجرآور برای پویا گذشت و نتایج اعلام شد و با خوش شانسی تونست شبانه قبول بشهرفت یه سر و گوشی در محلی که قبول شده بود بده که ناگهان چشمش افتاد به یک نفر.باخودش گفت : ای بابا این اینجا چه کار میکنه ؟عجب گیری کردما انگار من نباید روی آرامش رو ببینم .سعید بود همون کسی که اخلاقش با پویا اصلا جور در نمی اومد اما اینقدر دغدغه داشت پویا که خیلی زود از سعید و فکرش عبور کنه فکر تامین هزینه های دانشگاه برای پویا زجرآور بود تصمیمش رو گرفت به چندتا دانشگاه نامه نگاری کرد به این امید که حداقل یکجا برای تدریس بخوانش.
روزها سپری میشدند و پویا از اونجایی که آدم معتقدی بود دست به دامن دعا شد و مدام در استرس که مبادا جایی قبولش نکنند.تا اینکه بعد از چند هفته یه ایمیل امیدوار کننده دید، از: واحد کارگزینی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران شمال، به: جناب آقای مهندس پویا خرم، نظر به درخواست جنابعالی جهت همکاری با این واحد دانشگاهیی و با در نظر گرفتن سوابق علمی و پژوهشی شما... ادامه ی نامه رو دیگه با اشک می خوند

Atghia
17-04-2013, 22:10
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود . هر کسی که پویا رو میشناخت میدونست که تا چه حد برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه ،کسی که حتی در اولین سال حضورش تو دانشگاه همه رو با استعداد بی نظیرش شگفت زده کرده بود و حالا توی این مدت کوتاه تا پایان ترم باید خودش رو برای آزمونی که در پیش داشت آماده میکرد، فقط یه مشکل وجود داشت اونم استاد رحمانی بود که بعنوان استاد راهنما باید پروژه رو تایید می کرد تا بتونه وقت دفاع بگیره، آخرین باری که پویا باهاش تماس گرفته بود با بدخلقی ازش پرسیده بود شمارش رو از کجا آورده؟
چندروز دوندگی پویا برای جلب رضایت استاد بی نتیجه مونده بود ،همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا زمانبندیش اونجوری که میخواست نشه، خیلی زود موعد کنکور رسید،پویا حس میکرد اصلا آمادگیش رو نداره اما بهرحال باید شانسش رو امتحان میکرد اما مطمئن بود نتیجه مطلوبش نخواهد بود چون این هفته ی آخر رو مجبور بود بجای جمع بندی دروس کنکوری اش به سختی روی پروژه اش کار کنه و استاد رحمانی که معلوم نبود چرا اینقدر با پویا سر لج افتاده هر سری یه بهونه میاورد، این شرایط کمی پویا رو عصبی کرده بود ولی کاری از دستش بر نمیومد . شب قبل از خواب یک نگاه به تقویم می انداخت . شروع می کرد به شمردن:دهم ، یازدهم ، دوازدهم ، ... ، هفدهم ، هیجدهم ، نوزدهم ، بیستم. ده روز تا بیستم بهمن که روزی مهم برای او بود ، مانده بود.فکر در کنکور شکست خوردن سرش را درد می آورد.
وبیستم ، پویا نیم نگاهی به درخت پیر و شکسته از بارشهای سنگین زمستانی جلوی محل آزمون انداخت دو تا گنجیشک مدام جیک جیک می کردن و از این شاخه به اون شاخه می پریدن توی حس و حال خودش بود که یک دست گرم شونشو گرفت حامد خودشو به طرف صورت پویا خم کرد وگفت : داشتی چیرو زاغ می زدی کلک ،پویا با اندوه خاصی گفت میدونستم اینجوری میشه حامد، خراب شد خیلی بد شد و سرش رو برگردوند به سمت مقابل تا نگاهش رو بدزده حامدبهش دلگرمی داد و گفت ای بابا ازکجا میدونی اخه پسر؟ جوجه رو موقع اعلام نتیجه میشمارن.روزها زجرآور برای پویا گذشت و نتایج اعلام شد و با خوش شانسی تونست شبانه قبول بشهرفت یه سر و گوشی در محلی که قبول شده بود بده که ناگهان چشمش افتاد به یک نفر.باخودش گفت : ای بابا این اینجا چه کار میکنه ؟عجب گیری کردما انگار من نباید روی آرامش رو ببینم .سعید بود همون کسی که اخلاقش با پویا اصلا جور در نمی اومد اما اینقدر دغدغه داشت پویا که خیلی زود از سعید و فکرش عبور کنه فکر تامین هزینه های دانشگاه برای پویا زجرآور بود تصمیمش رو گرفت به چندتا دانشگاه نامه نگاری کرد به این امید که حداقل یکجا برای تدریس بخوانش.
روزها سپری میشدند و پویا از اونجایی که آدم معتقدی بود دست به دامن دعا شد و مدام در استرس که مبادا جایی قبولش نکنند.تا اینکه بعد از چند هفته یه ایمیل امیدوار کننده دید، از: واحد کارگزینی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران شمال، به: جناب آقای مهندس پویا خرم، نظر به درخواست جنابعالی جهت همکاری با این واحد دانشگاهیی و با در نظر گرفتن سوابق علمی و پژوهشی شما... ادامه ی نامه رو دیگه با اشک می خوند .خیلی زود همه چیز مهیا شد و پویا تونست 3تا کلاس از درسهای کاربرد رایانه رو در اون دانشگاه بگیره.خودشو مهیای تدریس کرده بود ،بعد از هماهنگی هایی که با مسئولین دانشگاه داشت حالا زمان حضور در کلاس به عنوان استاد براش فرا رسیده بود

Mo5tafa
18-04-2013, 10:46
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود . هر کسی که پویا رو میشناخت میدونست که تا چه حد برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه ،کسی که حتی در اولین سال حضورش تو دانشگاه همه رو با استعداد بی نظیرش شگفت زده کرده بود و حالا توی این مدت کوتاه تا پایان ترم باید خودش رو برای آزمونی که در پیش داشت آماده میکرد، فقط یه مشکل وجود داشت اونم استاد رحمانی بود که بعنوان استاد راهنما باید پروژه رو تایید می کرد تا بتونه وقت دفاع بگیره، آخرین باری که پویا باهاش تماس گرفته بود با بدخلقی ازش پرسیده بود شمارش رو از کجا آورده؟
چندروز دوندگی پویا برای جلب رضایت استاد بی نتیجه مونده بود ،همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا زمانبندیش اونجوری که میخواست نشه، خیلی زود موعد کنکور رسید،پویا حس میکرد اصلا آمادگیش رو نداره اما بهرحال باید شانسش رو امتحان میکرد اما مطمئن بود نتیجه مطلوبش نخواهد بود چون این هفته ی آخر رو مجبور بود بجای جمع بندی دروس کنکوری اش به سختی روی پروژه اش کار کنه و استاد رحمانی که معلوم نبود چرا اینقدر با پویا سر لج افتاده هر سری یه بهونه میاورد، این شرایط کمی پویا رو عصبی کرده بود ولی کاری از دستش بر نمیومد . شب قبل از خواب یک نگاه به تقویم می انداخت . شروع می کرد به شمردن:دهم ، یازدهم ، دوازدهم ، ... ، هفدهم ، هیجدهم ، نوزدهم ، بیستم. ده روز تا بیستم بهمن که روزی مهم برای او بود ، مانده بود.فکر در کنکور شکست خوردن سرش را درد می آورد.
وبیستم ، پویا نیم نگاهی به درخت پیر و شکسته از بارشهای سنگین زمستانی جلوی محل آزمون انداخت دو تا گنجیشک مدام جیک جیک می کردن و از این شاخه به اون شاخه می پریدن توی حس و حال خودش بود که یک دست گرم شونشو گرفت حامد خودشو به طرف صورت پویا خم کرد وگفت : داشتی چیرو زاغ می زدی کلک ،پویا با اندوه خاصی گفت میدونستم اینجوری میشه حامد، خراب شد خیلی بد شد و سرش رو برگردوند به سمت مقابل تا نگاهش رو بدزده حامدبهش دلگرمی داد و گفت ای بابا ازکجا میدونی اخه پسر؟ جوجه رو موقع اعلام نتیجه میشمارن.روزها زجرآور برای پویا گذشت و نتایج اعلام شد و با خوش شانسی تونست شبانه قبول بشهرفت یه سر و گوشی در محلی که قبول شده بود بده که ناگهان چشمش افتاد به یک نفر.باخودش گفت : ای بابا این اینجا چه کار میکنه ؟عجب گیری کردما انگار من نباید روی آرامش رو ببینم .سعید بود همون کسی که اخلاقش با پویا اصلا جور در نمی اومد اما اینقدر دغدغه داشت پویا که خیلی زود از سعید و فکرش عبور کنه فکر تامین هزینه های دانشگاه برای پویا زجرآور بود تصمیمش رو گرفت به چندتا دانشگاه نامه نگاری کرد به این امید که حداقل یکجا برای تدریس بخوانش.
روزها سپری میشدند و پویا از اونجایی که آدم معتقدی بود دست به دامن دعا شد و مدام در استرس که مبادا جایی قبولش نکنند.تا اینکه بعد از چند هفته یه ایمیل امیدوار کننده دید، از: واحد کارگزینی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران شمال، به: جناب آقای مهندس پویا خرم، نظر به درخواست جنابعالی جهت همکاری با این واحد دانشگاهیی و با در نظر گرفتن سوابق علمی و پژوهشی شما... ادامه ی نامه رو دیگه با اشک می خوند .خیلی زود همه چیز مهیا شد و پویا تونست 3تا کلاس از درسهای کاربرد رایانه رو در اون دانشگاه بگیره.خودشو مهیای تدریس کرده بود ،بعد از هماهنگی هایی که با مسئولین دانشگاه داشت حالا زمان حضور در کلاس به عنوان استاد براش فرا رسیده بود.
وقتی سعید با برگ ترخیص اومد مهلا - دوست صنم - به صنم کمک کرده بود تا لباس هاش رو بپوشه و آماده رفتن بشن، سعید توی راه خیلی ذوق زده بود و پر حرفی میکرد، به مهلا گفت که صنم دانشجو شده و از شرایط پذیرش توی کانادا میپرسید، به نظر میومد اونها رابطه خوبی داشتند

Йeda
15-07-2013, 00:24
همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرددر همین حال بود که حامد رشته افکارش رو پاره کرد به طرف صدای حامد برگشت حامد گفت:هی مرد برنامه کوه فردا براهه ! لااقل روى منو زمین نزن به بچه ها قول تو دادم .چندثانیه سکوت بینشون گذشت ،پویا از جمع دوستانی که برنامه کوه داشتند باهم، فقط با حامد صمیمی بود ، علاقه ای به طرز فکر و حتی روابط بین اون گروه نداشت اینکه اینقدر باهم راحت بودند با اعتقادات پویا جور درنمی اومد مونده بود که چی بگه با خودش فکر کرد حتما به کمی تفریح نیاز داره و قبول کرد و اونجا هم با کسی بحث اعتقادی نداشت و باهم خوب بودند، بعدا قرار گذاشتند که برنامه ی کوه رو بعد از کنکور هم ادامه بدند، بهمن ماه شده بود و باید جمع بندی هاش رو تموم می کرد و از طرفی سایت دانشگاه اطلاعیه داده بود که کسایی که پروژه دارند سریع تر به انستیتو کامپیوتر مراجعه کنند.پویا تموم کرده بود همینجور که خودش رو تسلای خاطر میداد تمام بدنش رو شل کرد و روی صندلی ولو شد دستش رو لای موهای نرم و بلندش برد و چنگی زد تمام اتفاقات چند وقت اخیر مثل یک فیلم نویر مضحک جلو قاب چشماش به تصویر کشیده می شد این آخرین فرصتها برای تکمیل پروژه بود . هر کسی که پویا رو میشناخت میدونست که تا چه حد برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه ،کسی که حتی در اولین سال حضورش تو دانشگاه همه رو با استعداد بی نظیرش شگفت زده کرده بود و حالا توی این مدت کوتاه تا پایان ترم باید خودش رو برای آزمونی که در پیش داشت آماده میکرد، فقط یه مشکل وجود داشت اونم استاد رحمانی بود که بعنوان استاد راهنما باید پروژه رو تایید می کرد تا بتونه وقت دفاع بگیره، آخرین باری که پویا باهاش تماس گرفته بود با بدخلقی ازش پرسیده بود شمارش رو از کجا آورده؟
چندروز دوندگی پویا برای جلب رضایت استاد بی نتیجه مونده بود ،همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا زمانبندیش اونجوری که میخواست نشه، خیلی زود موعد کنکور رسید،پویا حس میکرد اصلا آمادگیش رو نداره اما بهرحال باید شانسش رو امتحان میکرد اما مطمئن بود نتیجه مطلوبش نخواهد بود چون این هفته ی آخر رو مجبور بود بجای جمع بندی دروس کنکوری اش به سختی روی پروژه اش کار کنه و استاد رحمانی که معلوم نبود چرا اینقدر با پویا سر لج افتاده هر سری یه بهونه میاورد، این شرایط کمی پویا رو عصبی کرده بود ولی کاری از دستش بر نمیومد . شب قبل از خواب یک نگاه به تقویم می انداخت . شروع می کرد به شمردن:دهم ، یازدهم ، دوازدهم ، ... ، هفدهم ، هیجدهم ، نوزدهم ، بیستم. ده روز تا بیستم بهمن که روزی مهم برای او بود ، مانده بود.فکر در کنکور شکست خوردن سرش را درد می آورد.
وبیستم ، پویا نیم نگاهی به درخت پیر و شکسته از بارشهای سنگین زمستانی جلوی محل آزمون انداخت دو تا گنجیشک مدام جیک جیک می کردن و از این شاخه به اون شاخه می پریدن توی حس و حال خودش بود که یک دست گرم شونشو گرفت حامد خودشو به طرف صورت پویا خم کرد وگفت : داشتی چیرو زاغ می زدی کلک ،پویا با اندوه خاصی گفت میدونستم اینجوری میشه حامد، خراب شد خیلی بد شد و سرش رو برگردوند به سمت مقابل تا نگاهش رو بدزده حامدبهش دلگرمی داد و گفت ای بابا ازکجا میدونی اخه پسر؟ جوجه رو موقع اعلام نتیجه میشمارن.روزها زجرآور برای پویا گذشت و نتایج اعلام شد و با خوش شانسی تونست شبانه قبول بشهرفت یه سر و گوشی در محلی که قبول شده بود بده که ناگهان چشمش افتاد به یک نفر.باخودش گفت : ای بابا این اینجا چه کار میکنه ؟عجب گیری کردما انگار من نباید روی آرامش رو ببینم .سعید بود همون کسی که اخلاقش با پویا اصلا جور در نمی اومد اما اینقدر دغدغه داشت پویا که خیلی زود از سعید و فکرش عبور کنه فکر تامین هزینه های دانشگاه برای پویا زجرآور بود تصمیمش رو گرفت به چندتا دانشگاه نامه نگاری کرد به این امید که حداقل یکجا برای تدریس بخوانش.
روزها سپری میشدند و پویا از اونجایی که آدم معتقدی بود دست به دامن دعا شد و مدام در استرس که مبادا جایی قبولش نکنند.تا اینکه بعد از چند هفته یه ایمیل امیدوار کننده دید، از: واحد کارگزینی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران شمال، به: جناب آقای مهندس پویا خرم، نظر به درخواست جنابعالی جهت همکاری با این واحد دانشگاهیی و با در نظر گرفتن سوابق علمی و پژوهشی شما... ادامه ی نامه رو دیگه با اشک می خوند .خیلی زود همه چیز مهیا شد و پویا تونست 3تا کلاس از درسهای کاربرد رایانه رو در اون دانشگاه بگیره.خودشو مهیای تدریس کرده بود ،بعد از هماهنگی هایی که با مسئولین دانشگاه داشت حالا زمان حضور در کلاس به عنوان استاد براش فرا رسیده بود.
وقتی سعید با برگ ترخیص اومد مهلا - دوست صنم - به صنم کمک کرده بود تا لباس هاش رو بپوشه و آماده رفتن بشن، سعید توی راه خیلی ذوق زده بود و پر حرفی میکرد، به مهلا گفت که صنم دانشجو شده و از شرایط پذیرش توی کانادا میپرسید، به نظر میومد اونها رابطه خوبی داشتند. با اینکه صنم کمی ساکت به نظر می رسید ولی در دل احساس رضایت می کرد که مثل گذشته با هم هستند و مشتاقانه به حرف های
مهلا درباره ی ادامه تحصیلش در کانادا گوش می داد.