PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : دست نوشته های greena



greena
06-05-2011, 23:15
تازه آمدم در کوچه شما
خانه ای کوچک گرفته ام کنار تان
شاید که همسایه خوبی باشم.....

سلام

greena
08-05-2011, 15:00
ای کاش فقط دستانم خالی بود،
حال آنکه دستانم شده آغوش دوری از تو
از خودم، از زیبا ترین لحظات .....
پر شده از بی خبری ،
دستانم آغوش گناه است...................

greena
12-05-2011, 17:24
سلام
کجایی.....؟
همین جا ........!پیش من........ یادم رفته بود تو خدایی
میدونم قبل ازسلام گفتنم جوابم و دادی
میدونی سلام من بی طمع نیست ...........؟

پس منو ببخش ....... قبل از اینکه جواب سلامم رو بدی منوببخش ....

greena
15-05-2011, 17:11
سال ها بود که فکر میکردم به تو
و فکر میکردم که تو نمیدانی از عشق من به خودت
وقتی دانستم که سالهاست میدانی و اکنون دیگری را برگزیده ای ،
خوشحال شدم ،
از اینکه حداقل تو به خواسته ات رسیدی
خوشحال هستم چون من عاشقت بودم.......

greena
27-05-2011, 13:38
هرروز معنی خوب بودن را بهتر میفهمم هروز راه و نشانه ای تازه پیدامیکنم......... ....

دیگه مقصدم از دور هم پیداست دستام منتظر یه همراست....

مطمئنم گمت کردم این بار خودت پیدام کن ......جاده طولانیه بی همراه...........

greena
22-04-2012, 21:12
آه که دلم ،خاک شده

خوش به حالش دیگه اون پاک شده

دل من خیلی زمونه واسه من تنگ شده

خود من از دل من پاک شده



دیگه این دل،خسته از بی دلی مه

اما بازم هم ره دل تنگیمه

منتظرم منتظره یه دل تنگ شده

دل من چی میگه.........دل من چی میگه.......

آوازش مثله شباهنگ شده.........







بهار نود و یک

greena
06-07-2012, 22:18
چشم ها همیشه بیان احساست میکنند ..........،

ولی کسی نمیداند در قلب من چیست ....... چون چشم هایم طاقت بیان احساس قلبم را ندارند ........



ولی با چشمانم به ماه به آسمان به تو که آفریننده همه چیز هستی نگاه میکنم و با قلبم به تو که احساس را بر این مشتی خاک دادی سپاس میکنم ............


من تو را ندیدم وقتی دستت را در شب و روز بر من کشیدی .....چون همیشه خوابم ولی باور کن در بیداری هم خوابت را میبنم اما از ندانستنم نمیشناسمت ...........

باور کن خدای من به اشک هایم که در این لحضه کلماتم را درخشان به من مینمایند به همین قطرات ناچیز..........دوستت دارم اگرچه که لایق دوستی با همچو توی نیستم...........

greena
12-05-2013, 20:24
گل

آن گل تنها بود ،


و صداي تمدن ر ا ميشنيد


بدون آنكه بخواهد , بدون آ نكه ببيند

شايد خود خواسته بود ,
واز پس آن ديوار بلند
در ظر في از گل,
آزاد بود , اما
در آن چهار ديواري تنها
ولي او ميتوانست آسمان را ببيند
وحتي به آن بر سد و يا حتی ,

پرواز كند و يا ,
تمام هستي را ،ببيند آنچنان كه هست ببيند

چون ديگر او يك گل نبود
بلكه يك وجود بود

و او باز هم ديوار ميديد
ولي اينبار ميخواست آسمان ر اببيند .



15/2/1382

ساعت 21:23