PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : دست نوشته های anon85



anon85
24-04-2011, 19:14
« تو به اين میگی زندگی؟ »
يك بار، دو بار، ده بار؛ اين جمله را تكرار می كنم و هر بار از شنيدنِ آن لذت می برم. لذتی دردناك كه گويای حقيقتی تلخ است...

anon85
30-04-2011, 19:56
در باز شد و ما به داخل سُريديم؛ و چه شيرين بود طعم اين آزادیِ به غايت زيبا. پس از آن همه دويدن، سر‌آخر به جایی رسيديم كه می شد حس كنی خوشبختی را با ذره ذره ی وجودت.
كفش هايش را در آورد، بوسه ای بر لبانم زد، راه افتاد. و من با نگاهم او را دنبال می كردم؛ درِ اتاقی را باز كرد، باز گذاشت، و به داخل رفت. شايد او هم می دانست كه نگاهش می كنم. لباس هايش را يك به يك از تنش در آورد؛ چشمانم آن همه زيبايی را تحسين می كرد؛ پشتش به من بود و بالطبع مرا نمی ديد. ولی من مطمئن بودم می داند كه هم اكنون مسحورِ زيبايی اويم؛
هنوز هم آن تصوير در خاطرم است؛ پوست روشنش، انحنای بدنش، و آن همه خواهش كه در تنِ او بود و مرا به سوی خود می خواند. فكرِ اين كه چند لحظه بعد در آغوش هم خواهيم بود و بدن هامان يكی خواهد شد ديوانه ام می كرد...


زمستانِ 85

anon85
11-05-2011, 12:03
حال كه برمی گردم و به آن روزها فكر می كنم، می بينم چه رويا ها كه در سر نداشتم؛
ولی اكنون به ديدنش در خواب هم قانعم؛...
هی... آن روزها... روزهای ديوانگی...

از حق نبايد گذشت؛ آن روزها چندان هم ديوانه نبودم؛
خودم هم می دانستم كه آرزوهايم دست نيافتنی ست؛ خواب و خيالست؛ روياست...

هرگاه فرصتی می شد كه با او باشم، خواسته ای كه در ذهن داشتم اين بود:
در همان لحظه و همان جا، همه چيز بايستد؛ همه چيز تمام شود؛ تن ها‌مان يكی شود و بميريم...

به ياد دارم كه چند بار او را از خيالاتم آگاه كردم؛
فكر می كنی چه گفت؟
"تو ديوونه ای..."

اين قصه ناتمامست...

anon85
17-05-2011, 22:40
وای بر من؛
نمی دانم كه چه خواهد شد...
از فردای خود هم خبر ندارم...

قاعدتاً و مطمئناً فردايمان چندان توفيری با امروزمان نخواهد داشت؛
گُه...

پيش تر ها، اميدِ بيشتری به اين فردای نيامده داشتم؛
اما اكنون، هر روز كه می گذرد، اميدمان هم كمتر می شود...

خيلی بد است كه ندانی چه می كنی و مجبور باشی به اين كارَت ادامه دهی؛
ما كه فعلاً زيست می كنيم...
مستراح...

anon85
27-05-2011, 21:09
همه چیز در یک روز آفتابی تمام شد؛ روزی که خبر از روزهای گرم تری می داد. تابستان هنوز نیامده بود. نیمه ی اردیبهشت، ظهر داغِ جمعه روزی، آرژانتین؛ تنها و شکسته دل، به روزهای پیش رو می اندیشیدم... حل شدن در لحظه، زندگی در لحظه، می تواند برای مدتی، و تنها مدتی، نقش مرهم را بازی کند... آن روزها را گذراندم؛ به هر کیفیتی که بود... تا مدتها نمی خواستم برگردم و به آن چهل و هشت ساعت نفرین شده فکر کنم؛ ته دلم چیزی می ریخت... اکنون که دو سال گذشته است، شاید بتوانم بازگو کنم هر آنچه را که گذشت بین ما...
(...)
نمی توانم...
خلا س...

بهار 88

anon85
08-06-2011, 21:35
می نويسم؛
دوباره...
می نويسم برای اين كه نوشته باشم؛
خاموشی يعنی مرگ...

روزها می گذرند؛
اين عمر من است كه همين طور سريع و بی اجازه به پيش می رود...
زمان؛
گذر زمان...

حوصله ی هيچ آدم جديدی را ندارم...

حق با آن نازنين بود كه می گفت: « در دنيا تنها يك عشق وجود دارد؛ در آغوش كشيدن تن يك زن... » *

بس است...


* آلبر كامو، عروسی در تيپازا