PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : دست نوشته های son of the sun



son of the sun
02-08-2010, 10:38
عيد بود. اما انگار همين ديروز بود که براي کنار سفره هفت سين, يک گلدان حسن يوسف آوردم. زنده و شاداب و سرحال بود. امسال عيد سفره هفت سين ما با وجود تو رونق داشت. امسال تو مهمان ما بودي. تو و بهار هر دو. هنوز بهار مانده ولي تو رفته اي. عمرت از عمر گل هم کوتاهتر شد. گل حسن يوسف هنوز بود که تو پژمرده شدي. اما با رفتن تو حسن يوسف هم رفت. پژمرد و از درون پوسيد و از ريشه سياه شد.
با اينکه خيلي درد و ضعف داشتي و حالت خوش نبود, ساعت تحويل سال کنار ما نشستي. دردت را فراموش کردي. صبوري کردي و دم نزدي. هميشه همين طور صبور بودي. آن زمان چه دعايي مي کردي؟ ما براي سلامت تو دعا مي کرديم و تو حتما براي ما. اين را براي اين مي گويم که درويشي که هر دوشنبه از جلوي خانه رد مي شد وقتي اين هفته پارچه هاي سياه دم در را ديد گريه کنان گفت که هر هفته به او پول مي دادي و مي گفتي سيد براي بچه هاي من دعا کن. حالا چي؟ براي ما دعا مي کني؟ مي دانستي که وقتي تو نباشي کسي پدرانه بچه هايت را دعا نمي کند؟ بچه هاي تو اما هنوز محتاج دعاي پدرانه تواند. دلم تنگ شده براي لحظاتي که از راه مي رسيدم و بغلت مي کردم و صورتم را به صورتت مي ماليدم و تو به پشتم مي زدي. صورتت اوايل زبر بود از ريش فراوان و بعد صاف شد از اثرات شيمي درماني. دلم برايت تنگ شده.

son of the sun
02-08-2010, 10:43
اگر دوست دارید "قهرمان داستان من باشید" به تاپیک من یه سر بزنید تا از مشکلات مشترکمان داستان بسازیم و قهرمان داستان خود شما باشید.

son of the sun
18-08-2010, 09:09
برای تو می نویسم که هیچ وقت نمی خوانی.
برای تو که اصلا نمی دانی من برایت می نویسم.
برای تو که کودکی می پندارندت. کودکی 50 ساله.
نمی دانند که آنها نیستند که مواظب تو هستند. تویی که مواظب آنهایی.
نمی دانند که تو نگران آنها هستی. آنها اما خود را نگران تو نشان می دهند.
نمی دانند که بدون تو زندگی آنها نمی چرخد, فکر می کنند که خودشان چرخ زندگی تو هستند.
تو می توانستی یک همسر خوب باشی و یک پدر خوب. اما از همه چشم پوشیدی به خاطر آنها.
زنی را از داشتن همسری به این خوبی محروم کردی و بچه هایی را از داشتن پدری این چنین, فقط به خاطر آنها.

کاش می دانستی. که من می دانم.
من می دانم که تو ستون زندگی آنها بودی. هنوز هم حس می کنی که هستی.
اما آنها نمی خواهند. برو پی زندگی خودت. خاطرات خودت را بساز. برای خودت زندگی کن. نه برای آنها.
50 سال است که برای آنها زندگی می کنی. کی می خواهی برای خودت باشی. کی؟
می دانم دلت برای کسانی می تپد که تو را نمی خواهند. تو اما دوستشان داری.
کاش کمی به فکر خودت بودی.
کاش زندگی تو این قدر خط خطی نبود.

son of the sun
05-10-2010, 09:47
از اين همه انتظار چه حاصل.
ما منتظر چه هستيم؟
مي خواهيم يه روزي يه چيز خوبي پيش بيايد.
يه کسي از راه برسد و يه کاري بکند.
اما نمي دانيم آن روز چه روزي است خوب اين خيلي مهم نيست.
نمي دانيم آن چيز خوب چيست. خوب حدسش را مي زنيم.
نمي دانيم آن کسي که مي رسد کيست به خودمان نشانه هايي داده ايم. همه جا دنبالش مي گرديم. همه کس را با اين نشانه ها مقايسه مي کنيم. نمي توانيم مطمئن باشيم خود اوست يا نه.
نمي دانيم او اگر خودش باشد قرار است چه کاري بکند.
مي گوييم قيام مي کند. يعني مي ايستد؟
او مي آيد که بايستد! و ما منتظر کسي هستيم که بيايد و بايستد!؟
نه اين که خيلي مضحک مي شود.
او مي آيد تا عدالت بياورد.
آيا اين عدالت معني خاصي دارد؟ ستاندن داد مظلوم ازظالم نيست؟
چرا هر کسي يک او نمي شود تا اين داد را بستاند؟
آيا اين وظيفه اوست يا وظيفه هر کسي؟
چرا از سر خودمان وا کرده ايم که هر کدام يک او هستيم و بايد بايستيم؟
چرا منتظريم دنياي آلوده اي را که ما مي سازيم او درست کند؟
اگر اميد به آمدن او نبود آيا هر کدام حرکتي نمي کرديم؟ هر کدام خودمان را يک ناجي نمي دانستيم که بايد بيايد تا قيام کند؟
آيا اگر منتظر کسي نبوديم تا روزي بيايد, وظيفه خودمان نمي دانستيم که بايد عدالت را اجرا کنيم؟ و آن وقت خودمان هر کدام جدا, کسي نمي شديم که آمده ايم تا کاري کنيم و خودمان خودمان مي شديم. دنيايي مي ساختيم که همان بهشت مي شد.

و او اگر مي آمد درميان اين همه او گم مي شد. در ميان اين همه ما گم می شد.

son of the sun
10-10-2010, 14:51
اگه بهار رو بشناسی, می شه منتظر بهار نباشی؟
اگه عطر گل محمدی رو یک بار بوییده باشی, می تونی همه جا هوا رو برای پیدا کردنش بو نکشی؟
اگه طلوع رو دیده باشی, می تونی هر شب رو به مشرق چشم به افق ندوزی؟
اگه یه بار نان تازه زیر دندونت اومده باشه, وقتی گرسنه ای می تونی از صف دراز جلوی نانوایی بی اعتنا بگذری و توی صف نری؟

نه
مگه اینکه بهار رو نشناسی, گل محمدی رو بو نکرده باشی, طلوع رو ندیده باشی, نان رو مزه نکرده باشی.

اینها یعنی منتظر بهار باش. دنبال عطر گل محمدی باش. منتظر طلوع رو به افق بشین. صف نانوایی رو تحمل کن.

چقدر ثابت, ساکن و بی تحرک. منتظر باش تا بیاد و مال تو بشه.

اگه دنیا رو بهاری کردی. گل محمدی پرورش دادی, خورشید رو از شرق بالا کشیدی و خودت نان پختی اونوقت معلومه که منتظرشون بودی. اونا رو می خواستی و برای داشتنشون همت کردی. فعال و پویا و پر انرژی باش تا معلوم باشه منتظری.

son of the sun
18-10-2010, 09:50
يك يادداشت قديمي، از يك وبلاگ قديمي تر ؛
به مناسبت چند روز آينه نداشتن خانه ي جديدم: دي

گاهی، که زمانش هیچ مشخص نیست، صبح، ظهر، عصر، شب، نیمه شب، یا هر ساعت دیگری که می خواهد باشد، وقتی به ایینه ای می رسم، حالا هر ایینه ای، ایینه ی اتاق، ایینه ی جیبی خواهرم، ایینه ی دست شویی حتی و البته ایینه حمام، به این فکر می کنم که ادم ها وقتی به ادم ان وَر ایینه می رسند به چه فکر می کنند؟. چه چیزهای ِ ان ادم توجه ـشان را جلب می کند؟. از چه چیزهای ـش بدشان می اید؟. اصلا دوست دارند او را در ایینه به جای خودشان ببینند یا نه؟. دوست دارم بدانم مثلا یک نویسنده وقتی خودش را مقابل تصویرش می بیند چه می کند؟. مثلا همین هاینریش بل. با دقلک ـش چه می کند؟. وحشت می کند؟. می دود که برود سراغ ماری اش که خودِ خودش را در چشمانِ او ببیند؟. حتی شده تار؟. یا می ایستد به دلقک می خندد؟. اصلا به دلقک فکر می کند؟. یا مثلا کارگردان ها. اسکورسیزی. اصلا اولین فیلم کوتاه ـش یادش می اید؟. یا مثلا یک شاعر چه عکس العملی از خودش نشان می دهد؟. خودش را هم شعر می سازد یا نه؟. یک بازیگر چه؟. نقش ـش را تمرین می کند؟ ادم های بزرگ چه می کنند؟. یک رییس جمهور به چه چیزی ممکن است فکر کند؟. می شود به این هم فکر ادم ـش پیر باشد یا جوان. بچه ها فقط برای این جلوی ایینه معطل می شوند که دندان لق شان را وارسی کنند. یا هی جای خالی ای را چشم انتظار بایستند که سفیدی دندانی از ان دربیاید. اما پیرتر ها.. فکر می کنم هر چه ادم ها پیرتر باشند جلوی ایینه ایستادن ـشان بیشتر طول بکشد. حداقل به خاطر اینکه خاطره های بیشتر با ایینه ها دارند. با ادم ان ور ایینه. و این که ادم ـشان حرف های زیادی برای گفتن دارد. شاید به ـشان می گوید اگر فلان سال به حرف فلانی فلان کار را نمی کردی حالا یک ادم دیگر روبروی ـت ایستاده بود. ادمی که بیشتر شبیه ِ خودت بود. یا شاید به اولین عشق شان هم فکر کنند!.
من خیلی سراغ ایینه نمی روم. بیش تر سرم را می اندازم پایین و می گذرم از مقابلش. از خجالت شاید. ولی گاهی با او تنها می نشینم. راستش هیچ چیز مثل خودِ ادم نمی تواند ادم را به فکر وا دارد. او را که می بینی یادت می افتد که دلت می خواست او را شکل دیگری ببینی. شادتر مثلا. به این چند تار موی سفید هم فکر می کنم. و هی با هم تلاش می کنیم بفهمیم کدامشان سرِ کدام اتفاق سفید شده اند. البته او هیچ چیز نمی گوید. هیچ وقت. آخرش اما به چشم های خسته ی هم خیره می شویم. و تکرار می شویم در خودمان.
به هر حال، با ادم ان ور ایینه ـت حرف نزنی می شکند. خیلی زود پیر می شود. و بعد تو مجبور می شوی مثل او بشوی. مردم چه می گویند اگر تو شبیه ادم ان ور ایینه ـت نباشی!؟.

آن موقع ها آ‌ را بدون كلاهش مي نوشتم. : دي

دیدن چهره پیر خودت در آیینه دردناک است اما ندیدن چهره ات در آینه دردناکتر. اگر آینه ها قرار بگذارند دیگر ما را نشان ندهند یا صورت ما بازتابی نداشته باشد آن وقت چه می کنیم؟
من دلم برای صورتک توی آینه تنگ می شود. حتی اگر پیر. حتی اگر با موی سفید جلویم باشد. حتی اگر چین و چروک پوستش را نشود با پاک کن پاک کرد. دلم برای صداقتش تنگ می شود.
اگر این صورت را دیگر نبینم انگار دیگران را هم نمی بینم. دیگرانی که به جای آینه از پشت ماسک نگاهم می کنند. صورتک هایشان در آینه نیست. پشت آینه ها پنهان می شوند تا خودشان هم ماسک هایشان را نبینند.
وای به روزی که من صورتکم را پشت آینه گم کنم.

son of the sun
09-11-2010, 10:23
آن قدر به نبودنت عادت کردم که از آمدنت می ترسم.
می ترسم که روزی از ته دل دعا کنم که تو نیایی.

son of the sun
09-11-2010, 10:51
قبلا هر چند سالی یک بار باد می شدم. بعد هر چند روز یک بار. حالا هر روز چند بار بادم می کنند. خودم هم فکر نمی کردم این همه ظرفیت باد شدن داشته باشم.

کاشکی هر چی دیرتر بترکم تا دردهای بیشتری رو از دوش مردم بردارم.

امضا: عروسک سنگ صبور