PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : دست نوشته های Rjoun



Rjoun
22-07-2012, 12:47
دیگه از ما گذشته است...
کسی را دوست بداریم...
ما قبلا تنهای،تنها نبودن شدیم...
ما از شدت بی کسی آب بندی شدیم...
دیگه نه کسی از ما می گذره...نه حسی..
ما جواب همه کارامون رو دادیم..
ما خدا رو سپردیم به خودمون...
گناه ما نیست...
ما از فرط پیچونده شدن...
پوچونده شدیم!

Rjoun
24-07-2012, 16:28
من...

این همه ادعا نه

فقط من

این همه تاریخچه نه

این همه خاطره نه

فقط من

آنقدر جلو می روم در عقایدم...

یا تنها می میرم...

یا فقط تنها،می میرم!

Rjoun
02-08-2012, 23:04
دلم یک سفر می خواد،خیلی ساده برم،خیلی ساده بهم خوش بگذره و خیلی ساده برگردم..که دلم برای هیچکس تنگ نشه،که دل هیچکس برام تنگ نشه...که وقتی برگردم هیچکس بهم خوشامد نگه و از دیدنم بزور خوشحال نشه!دیگه از بس حالمو پرسیدن به دروغ گفتم خوبم... شدم چوپان دروغگو و حالا که حالم خوب نیست هیچکس باور نمی کنه.وقتی همه به جای درک کردن آدم رو ترک میکنن...هوس کردم برای همیشه آلزایمر بگیرم و خوبی آدمای بد و بدی آدمای خوب رو فراموش کنم...من دیگه از هرچی حقه و سرخوردگیه داغون شدم،آدم می تونه دلشو دریا کنه اما مغزش رو نه! مغز من از یه لیوان آب هم کوچیک تره...خصوصا که نیمه بی آب رو همیشه دیدم!دیگه بسه...من تشنگی رو به نشئگی ترجیح دادم...دلم از بس ترسیده دیگه ترشیده تو خودش...کپک زده...از بس که شعار شنیدم شدم دفتر شعر بی مزه...اراده ام شده بمب عمل نکرده بدون چاشنی!
خدا رو هم از رو بردم از بس بهش توکل کردم و نشد...
خدا خودش میگه نامید همون شیطانه اما خودش از خیلی ها نامیده و میگه رهاشون
کنید به امان خدا...

اما به کدوم امان؟

به کدوم خدا؟

من کافر نیستم...من فقط خدام رو گم کردم...

نه اونقدر بی هوشم تا نفهمم درد این همه زخمو...

نه اونقدر با هوشم تا بفهمم علت این همه دردو...

نمی دونم مردم از چی این مرگ می ترسن...وقتی اینهمه چیز ترسناک تو زندگی دارن...

بی احترامی و بی آبرویی و تهمت و دروغ و خیانت...

به قول "حسین پناهی" ترس من از مرگ اینجاست که مجبورم اون دنیا هم قیافه یه عده

رو بازم تحمل کنم...

بی خیال...

نه اولینش بودم...نه تنها ترینش...نه آخرینش...

حالا می فهم که مغز درد چقدر از قلب درد بدتره،

و دردش وقتی بیشتر میشه..که بفهمی...

قلبت به مغزت خیانت کرده...

می دونم... همه آماده ان..

دفتر شعرم آماده است...

بزار بیان...توش یه شعر قشنگ..یه شعار زیبا بنویسن...

اما اجازه بدید براتون..به جای دفتر شعر.. یه کتاب درس باشم..

یه درس عبرت..

درسی که همیشه بدترین موقع زندگیتون مجبورید پاسش کنید...

بی خیال...

همیشه یه داستان...هرچقدر هم که طولانی باشه یه خط آخر داره..

شما هم به خط آخر رسیدید...خوشبحالتون

قصه تمام شد...کلاغه هم به خونش رسید و ازدواج کرد و خوشبخت شد

حالا باز خودم می مونم...

قصه من تمام نشدنیه ولی نگران نباشید...

من هم به آخر خط رسیدم...

Rjoun
18-08-2012, 23:44
نیمکت همدم تنهایی های مرا در پارک از من گرفته است،
تنهایی که خدا می داند...
از کجا و به کدامین گناه رانده و مانده شده است...
هیچ بشری که نه...
خدای واحد و تنها هم هیچ...
فقط من او را درک می کنم..
فقط من می دانم نشستن بروی آن نیمکت چقدر دردناک است.
تکیه بر نیمکت سفت تنهایی ها...

Rjoun
22-08-2012, 04:44
اندازه آن گنجشک کوچک که هر روز به شیشه جلوی ماشینی می خورد...
اندازه صبح آن کودک سرطانی...
اندازه انتظار آن بچه گربه های بی مادر...
اندازه تکه های قلب شکسته قلب آن مغلوب...
اندازه داغ آن بچه یتیم و به اندازه شرم آن پدر بی پول...
غمگینم...
و سکوتی می کنم تا شاید خدا خجالت زده شود و از درون غارش خارج شود و همه حکمت ها و قسمت ها را نابود کند...
تا بدانم خدایی هست...

Rjoun
24-08-2012, 21:28
ای غریبه...
به کوچه دلتنگی من بیا
اینجا همه ی خاک غریبش برای تو آشناست...این کوچه دلتنگی با همه ی غریبگی تو آشناست
به کوچه دلتنگی من بیا
اینجا صدای خش خش برگ های زیرپاهای دو نفر می آید..می شونی؟
اینجا صدای پچ پچ نغمه های دهان در پس گوشی می آید..می شنوی؟
اینجا صدای قه قه زدن های لب های شاد دو دهان می آید..می شنوی؟
اینجا بوی عطر خوشبوی خاطرات می آید..
حسش می کنی؟
ای غریبه...
با همه غریبگی هایت
با همه غربت دلتنگی هایت
به کوچه دلتنگی من بیا
اینجا غریبگی ها بی معنی می شوند
اینجا از آن دلتنگی هاست

ای غریبه...
فاصله زیاد نیست..شاید چند قدم آن طرف تر از کوچه دلتنگی تو باشد
به کوچه دلتنگی من بیا..چه فرقی می کند؟
همه کوچه های دلتنگی شبیه هم هستند
بن بست هستند...
هرچند هرگز به پایان نمی رسند
ای غریبه
به کوچه دلتنگی من بیا...
اینجا غریبه ها آشنا شده اند...
وقتی که آشنا ها غریبه شدند...

Rjoun
01-09-2012, 17:56
قصه ای دارم..

دیروز قاصدکی را دیدم
آرام در گوشش آرزویم را گفتم
رهایش کردم
باد آن را با خود برد
به نا کجا آبادی دور
به دیاری مبهم
نمی دانم
به باد اعتماد کردم
یا به قاصدک
هرچه بود
قاصدک آرزویم را دانست..
باد آن را با خود برد

Rjoun
21-12-2012, 20:53
کنار آمدم با حقیقتی که با من کنار نمی آید
و عمری که هر روز از من بیشتر می گذرد
دردناک است این انتظار برای مرگ
و از آن سخت تر اینکه...
این همه کاغذ جایی ندارند
برای نوشتن این سه حرف
.
.
درد

Rjoun
24-12-2012, 22:34
آن زمان که مرگم فرا رسد
خاطراتی که عمری عذابم می دادند
به حال آرزوهایی که با من به گور می روند
خواهند گریست...
آنجاست که وقت خنده هایم فرا می رسد
به گذشته ها...
به خاطراتی که تنها خواهند ماند...
.
.
آنجاست که در آرامش خواهیم خوابید..
من و همه آرزوهای مدفون به خاک!