PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : دست نوشته های sise



sise
13-11-2009, 20:17
نور نارنجی رنگ چراغ خیابان مسیری را روشن میکرد که اونشب پیاده دست در جیب میپیمودمش. با همه دلتنگیها, با همه آشفتگی و با همه رنج زنده بودن و نگاهی گنگ و مبهم به آنچه کلا بهش میگفتن "دنیا" و تنها دلیل بودن همون کلمه قدیمی و نخ نمای "امید"
سالها میگذرد و دوباره همونه که بود. دست در جیب با نورهای پراکنده اطراف که گویی مرتب این صدای مبهم را قویتر میسازد که "همیشه همینطوره"
صدایی که با وجود وجود همهمه های زیاد شادی آور باز رسایی ماندگارتری دارد. صدایی که شنونده خود را خوب میشناسد. صدایی که در طول سالها کم کم نشان خواهد داد که "اشتباهی" بودن همیشه خواهد ماند.

هنوز قدم می زنم. سالهاست که مهمان این دنیا هستم. و من فکر میکردم در خانه خودم هستم...
از مهمان نوازی اش ممنونم

sise
25-12-2009, 00:42
نوشته های خط خطی دیر آمده ای
وقتی آمدی که نوشته هایم تموم شده اند و همه حرفهایم زده شده اند. وقتی امده ای که چندین دفتر نوشته هایم پاره شده اند و ... و حالا چیزی نمانده جز لبخند تلخی...
انگار خیلی طی شده ام. چخوف نازنین و داستایوفسکی عمیقتر و...
کافکایی تاریک و ناکام و هدایتی مرموز
گرگی از نوع هسه و از آن سو ایبسن و از سویی دیگر ...
و...

خودم.

همیشه فکر میکردم به آخر خط میرسم. اما دیگر خطی نیست. نوشته ای نیست و حتی آخری و پی بردن به رازی عمیق ...

نخواهم گفت.

sise
23-01-2010, 23:04
نمیشه نوشت. قدیمها بهتر میشد نوشت. الان هر چی میره شروع بشه قفل میکنه، گیر میکنه و ... نمیشه. واقعا قدیمها بهتر بود.
یکی بیاد اینهم اضافه کنه به اونایی که "قدیمیهاش بهتر بودن"

sise
23-01-2010, 23:15
به آرومی در حال گذشتن هستی که گنجشکهای زمین کنار جاده تصمیم میگیرن که یهو پرواز کنن. یکیشون که میپره بقیه هم پشت سرش میپرن. و هموشون ناگهان میخوان از جلو تو رد بشن. کمتر برام پیش اومده بود که اونقدر زیاد باشند که لحظه ای جلو رویت را تیره کنن. و مطمئن از اینکه بهشون برخورد نخواهی کرد. چرا که مهارت دارن...

اما نداشتند!

وقتی پشت سرم نگاه کردم سه تاشون افتاده بودن، بی حرکت. نمیدونم زیر چرخ رفته بودند و یا فقط به جلو ماشین برخورد کرده بودن

حالا میشه ناراحت بود.
میشه گفت: اتفاقه دیگه.
میشه گفت: آخی
میشه گفت: ... نگفت.بلکه خندید
...

به مسیرم ادامه میدم. همون آرام آرام. دسته گنجشکها را دیدم که از بالای سرم رد شدند. فکر کنم همونها بودن

sise
18-02-2010, 19:20
وقتی دلت گرفته فرقی نمیکنه کجا باشی
دلت بیشترمبگیره وقتی می بینی چه ساده جزئیات میتونن تو را دلگیر کنن
دلت باز بیشتر میگیره وقتی می بینی که همین جزئیات میتونن تو را خوشحال کنن
و شاید برای همینه که آدمی کم کم رویای قدیمی بزرگ برازنده بودن را رها کرده به کوچک ها پرداخته. این نتیجه رسیده که با وجود تمام تلاشهایش برای "بزرگ بودن" باز اسیر و در چنگ نیازهای ساده است. و برای پذیرفتن ناچار این ناخوشایند همه به کمک شتافته اند تا آدمی سعی کنه از کم ها لذت ببره. مهم اینست که لحظه ای خوش بگذرانید. و چرا درست نباشد:
لذت بردن از خوشیهای سطحی و دلپذیر بهتر است یا در انتظار لذتهای عمیق دست نیافتنی بودن؟!
لذت بردن را تجربه کنیم. هرجوری شده. شاید به مذاق اندکی افراد خوش نیاد. اما چاره ای دیگر هست؟
اگر بود تا حالا بهش رسیده بودن و دیگه مثلا این نبود که :
"تمام زندگی اینه
بزن سن ایچ و دیگر هیچ"

sise
17-08-2010, 00:06
الان بهتر ... کامل درک میکنم. حس میکنم.
در تنهایی تاریک و گرفته ای که پدر می نشست و سیگارش را دود میکرد. هیچ کجا نمیرفت. در دلم بهش نهیب میزدم که ای کاش زندگی را بهتر بفهمد و بیرون برود هوایی تازه کند. و تعجبم از اینکه چگونه نشستن در این ماتمکده را تاب می آورد؟ چرا سرزنده نیست و ...
کنون من هم...

ای کاش به اندازه عمری که سرزنده تر بود من هم بودم.

sise
19-11-2010, 01:33
مدتهاست که سکوت می شنوم. مدتهاست پلیر ماشین خاموشه.
تا...
...تا...
... تا امروز که میخواهم چیزی بشنوم. مرتب ترکها را عوض میکنم تا چیز دندونگیری بیابم. چی میخوام؟ همه زیبا هستند و هنری اما امروز نمیخوام.
آلبوم بعدی و ترکهایش ...
بعدی...
بعدی...
بعدیها...
یه چیزی میخوام...یه چیزی میخوام که .. آها فهمیدم . یه چیزی که غمگینم کنه.
بعدی....
...بعدی...
..
همه را رد کردم. دوباره رسیدم به اول. چیزی نماند که انتخاب کنم.
سکوت..
...سکوت...
من غمگینم. دیگر به آهنگی نیاز ندارم.