PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : دست نوشته های Maryam j0on



Maryam j0on
19-12-2010, 20:39
بچه که هستیم
آرزوهامون کوچیکن
اما دنیامون بزرگ و دلامون صاف و ساده ست
.
.
.
بزرگ که می شیم
آرزوهامون هم بزرگ می شن
اما وسعت دنیامون اونقدر کوچیک می شه
که دیگه واسه خودمون هم توش جایی نیست ...

Maryam j0on
08-04-2011, 16:37
مترسک دلش خوش بود
به کلاه حصیری اش که پسرک هر روز صبح با شادمانی بر سرش می گذاشت
و تا غروب در کنار برکه ماهی گیری می کرد


مترسک دلش خوش بود
به پرندگانی که اکنون به حضورش عادت کرده بودند و دستان چوبی اش را
تکیه گاهی برای استراحت می دانستند


مترسک دلش خوش بود
به لباس پارچه ای اش که هر روز دخترک 5 ساله تکه ای از آن را برای لباس عروسک هایش می برید

.
.
.

و فردا
که مترسک به جرم پناه پرندگان کشته شد
دلش خوش بود به گرم کردن خانه ی پیرمرد
اما بی تاب بود


بی تاب پسرک بی کلاه
بی تاب پرندگان بی پناه
بی تاب عروسک های بی لباس ِ دخترک

Maryam j0on
27-06-2011, 21:48
ســــــــلام

خستـــــهـ نباشیـــــد همگـــــی

می دونــــَــــم این تاپیـــــک مخصــــوص نوشتـــــه های ِ خود ِ کاربراســـــت

امــــا من بیشتــــَـــر شعــــر می نویســــَـــم تا متـــــن

بــــهـ همیـــــن دلیـــــل ترجیـــــح می دم نوشتـــــه های یکی از دوســـــتانم رو کــــه تو سایــــت عضو نیســـــت اینجا قرار بـــدم ...

اگــــر روزی حوصـــــله نوشتــــــن پیدا کردم ، نوشــــته های خودم رو قـــــرار می دم

امیدوارم از دســــت نوشتـــــه های ایـــــن فیلســـــوف ِ افسرده (البتـــــه از دیدگاه ِ خودش افســــره ، از دیدگاه ِ من یــــک ایده آلیســــت با روحیاتـــــی متعادل = غزل) خوشتون بیــــاد

× مطمئنـــــم خوشتــــون می یــــاد ( جمله بـــــالایی صرفا یــــک تعـــارف بود : دی)

همیـــــن

سرتــــان سلامــــت ./

______________________________________



هیچ ساعتی دقیق نیست . . .

و هیچ چیز مال ِ خود آدم نیست . . .

مگر آن چیزهایی که خیال می کند دل بستگی هایی به آنها دارد . . .

بعد یکی یکی آنها را از آدم می گیرند . . . /.


هی فلانی ... من این روزها مدام در تکرار اینکه انسان ترجمه ی خیلی بدیست از انسانی بهتر ، سرگیجه نقد می کنم ... مدام در روخوانی کارهای یک عده - بخوانید یک نفر - تپق می زنم و کلمه بالا می آورم و نمی فهمم آن یک عده را ... که نفهمیدن مد است این روزها ، شاید .../... مدام درختان خیابان را می شمارم و نزدیک به انتها حسابشان از دستم در می رود که حوصله ی اعداد را پیشتر بیشتر داشتم و حالا بی حوصلگی ام لبریزی می طلبد .../... مدام برهنگی از بعضی چیزها تمرین می کنم و مدام تر لباس می شوند بر فکرم ، روحم و شاید قلبم .../... مدام رهایی می خواهم و رفتن و گم شدن از حوالی تو حتی .... و این رهایی این رفتن معنی اش مرگ نیست که من همیشه از مرگ ترسیده ام / می ترسم / خواهم ترسید .. که من هنوز کوچکم ... که گریه می خواهد دلم ... که بزرگی می خواهد دلم ... که شبیه نبودن می خواهم دلم اصلا ... و هرچه می روم نمی شود آنچه باید ... که گریز از روزگارم - که شاید اصلا روزگار من نباشد - چه مشکل ../.


گیجی ام را عقربه های ساعت می گیرند و هی می چرخند و می چرخاند و هی و هی و هی مرا تهوع از این روزگار واجب می شود و بالا می آورم روی هر آنچه نام زندگی بر اوست .../... هی رسوب می کنم در خودم ... که صدای آدم ها شاید به آن ته ها نرسد ... که می رسد ... و من از تمام این صداها ناکوکی می آموزم و ناکوکی و بد کوکی ../.


پله پله

پایین می رود

با بالهایش

و فقط پایین می رود

چونانکه همین پلکان

که همیشه پایین می رود

فقط حیف از بالهایش

که مزه ی آسمان را نمی چشد

حیف ../.


این روزها کوه می خواهم ... یعنی آنقدر زیاد که دلم می خواهد کسی یک کوه برایم کادو بیاورد ... که فریادش کنم : خوشا خالی ِ زندگی ام ... که فریادم کند : خوشا خالی ِ زندگی ... که از سقوط برایش بگویم و سقوط ... از دنیا و کشور و شهری که گند زنگ شده بر سر تا پایش ... از آدم هایی که بی معرفتی جامه ایست قد ِ قواره ی لعنتیشان .... از کتابی که بوی ِ آغوش ِ مرا گرفته و لبانش کبود ِ بوسه های من است .../... یا از عکس ِ آن زن ِ سرخپوست با آن ژاکت ِ ارغوانی که انگار چشم هایش من بودم و لبانش من و دستان ِ خسته اش من ../.. از قاصدک های دانشگاه که فوتشان می کنم برای هیچ .../... از هوای ابری ِ ابری که دلم می میرد برای گرفتگی اش ... که رگ می دهم پای ِ بودنش ... که یعنی مردنم می گیرد وقتی نگاهش می کنم و مردن لذتی دارد که نوشتنش نمی شود .../... از مردی که مُرد ... بی صدا ، با صدا .. و باز یک مرد کم شد از این کم مَرد زمین .../... از فروغ ... که شاعر ِ شب و روز ِ من است ... که مرا می سراید بی شک .../... و از دیوانگی هایم .. دیوانگی های ادامه دارم که بوی ِ کاپیتان بلک می دهند و من چه راحت می میرم برای این بود ../.


+ دلم می خواهد برای صدایی بنویسم که ابراهیم در آتش می خواند ... دلم می خواهد هامون ببینم و عشق بازی کنم با تک تک ِ جملات ِ این فیلم .. که مردن را با هامون یاد گرفتم و زنده شدن را هم .. که با هامون عاشق شدم ... خندیدم ... یاد گرفتم ... شناختم ... گم شدم حتی .../. دلم صندلی ِ لهستانی می خواهد و تک تک ِ سکانس های "جرم" را ، که دوست داشتنی نگاهش نکردند خیلی ها .. که اهمیتی ندارد نگاهشان بی شک .. که کیمیایی رئیس است / بوده همیشه ../... دلم گریه نمی خواهد .. خنده نمی خواهد .. دلم خودش بودن را می خواهد فقط .. همین ../.


+ کاش بفهمی "جرم" را باید با هم مُرد ... باید با هم گریه اش کرد ... دیوانه اش شد ... لمسش کرد ... جرم را باید با هم "مرتکب" شد .../.


+

من دلم سخت گرفته ..
از این مهمانخانه ی مهمانکُش ..
روزش تاریک ..
که به جان هم نشناخته ،
انداخته است ..
چند تن ناهموار ..
چند تن خواب آلود ..
چند تن ناهشیار .. / .

"نیما"

Maryam j0on
28-06-2011, 08:32
نوشتــــه ی زیـــــر متعلـــــق بــــهـ خودمـــــه ، نــــهـ غــــزل : دی

_________________________


بعضی وقت ها بدجوری دلت هوای قفس به سرش می زند ... هوای زندانی شدن ... هوای سیلی خوردن و دم نزدن ... خسته می شود بس که آزادی ِ عمل دارد ... گوشه دنجی طلب می کند که بی مزاحم غرق شود در توهامتش ... در خیالاتش

در مقابل ، عقلت ... آخ که این عقل عجیب تنهاست ... دلش آزادی می خواد و فریاد زدن ... جیغ کشیدن ... سیلی زدن ... تهوعش می گیرد از تمام حماقت هایت ... از نقاب هایی که بر چهره داری و نقش هایی که از صبح تا شب بازی می کنی حالش بهم می خورد ... گاهی هم حنجره اش را پاره می کند تا صدایش به گوش ِ لعنتیت برسد اما ... حیف ../

و اما خودت ...خودت هم دلت می خواهد صلحی بینشان برقرار کنی ... صلحی که دوامش چند ساعت است ... صلحی که با صدای زنگ تلفن از بین می رود ... دوباره دلت را به دست ِ احساست می دهی و عقلت مغلوب تر از همیشه به کنج ِ دنج ِ خودش پناه می برد ...

این روزها عقل و احساسم به همین دردسر گرفتار آمده اند ... عین ِ جان کندن است ... می پوساندت ... کاش تقابلشان تمام شود .... کاش رها شوم در پوچی و بی خیالی و سرمستی ... کاش .../.

Maryam j0on
20-07-2011, 20:30
بعضــــــی وقـــــت هـــا ناامیـــــدی ریشـــــه می کنــــد در روح و جانـــــت

آن وقــــت اســــت که دلــــت می خواهد
فریـــــاد بزنــــی

امــــا فریــــــادی واضــــح تر از سکــــوت نمی یابـــــی

دلــــت می خواهد
اطرافـــــت را به هم بریــــزی ، در و تختـــــه را به هــــم بکوبــــی ، ویــــران کنی

امــــا جراتــــش را نــــداری ، می تــــرسی از رســــوایی

دلــــت می خواهد ایــن مــردم را ، همیـــــن هایی که گویــــی جز وراجــــی چیزی نیاموختـــــه اند و تمـــــام زندگی شان خلاصـــــه می شـــود در حرف زدن از عیـــــب و ایــــراد های فـــــلان دختــــر یا چشـــم چرانــــی های فـــــلان پسر ، یکــــی یکـــــی با دســــت های خودت خفــــه کنی ، بنشانیشــــان سر جایشـــــان

امــــا سر و کلــــه زدن با ایــــن مردمــــان دیوانگــــی ست ، آن هــــم از نوع ِ محـــــض

عاقبـــــت در می یابــــی خــــودت را دار بزنــــی بهتریـــــن کار اســــت

امــــا ...
دیگـــــر امــــایی وجود نــــدارد
دار زدن بهتـــــرین و عاقــــــلانه ترین (! :دی) کار اســــــت .../.